نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۵ دی ۲۳, پنجشنبه

مطلبی نوشته بود عبدالباری عطوان سردبير «القدس العربی» نشريّه ی عرب زبان فلسطينی يی که در لندن منتشر و در سراسر جهان پخش می شود، در کمتر از دو ماه پيش از اين، در نشريّه اش.
در آن زمان، هنوز:
ـ جرج بوش از «جنگ جهانی سوّم» ی که قصد دارد با تجاوز به ايران به راه بياندازد، سخن نرانده بود؛
ـ اولمرت به فرانسه نيامده بود تا به گفته ی سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح «موعظه ی جنگ با ايران را بخواند... و از سکّوی فرانسه برای متقاعد کردن دولت های غربی برای حمله به ايران استفاده کند» (۱)
ـ همزمان با سفر اولمرت به فرانسه، مجاهدين خلق که در حال حاضر فعال ترين جريان سياسی ايرانی هماهنگ با اسراييل و آمريکا در ماجرای حمله به ايران است، نماينده ی خود در تلويزيون نئوکان ـ اسراييلی و جنگ افروز فاکس نيوز را برای اجرای چند کنفرانس مشترک به مأموريّتی چند روزه به اروپا نياورده بود تا همراه با مسئول کميسيون خارجی «شورای مقامت» در مورد خطرات فوری و مهيبی که «جامعه ی جهانی» به خصوص آمريکا و اسراييل و سربازان آمريکايی در عراق را از سوی حکومت ايران تهديد می کند، و در مضرّات مماشاتگری های البرادعی که نهايتاً منجر به نابودی کره ی زمين در چند ماه آينده به وسيله ی بمب اتمی ملَايان خواهد شد، کنفرانس مشترک برگزار کند.
ـ آقای رجوی در پيام هفتم آبان خود، صريحاً اعلام نکرده بود که تهديد جهان، نه جنگ، بلکه «نه جنگ» است [تهديد جهان اين است که جنگ در نگيرد، نه آن که بر اثر تلاش های جنبش جهانی فريبخورده ی صلح، و لابی های رژيم، و مزدوران آن در اپوزيسيون ایرانی و اجنبيان ضد جنگ، خدای نکرده، مسأله ی حمله به ايران منتفی شود.] و نيز مژده نداده بود که جنگی که درخواهد گرفت زمينی هم خواهد بود و در آن مجاهدين حرف نهايی را خواهند زد؛ و عيره و غيره وغيره... (۲)
ـ زهرا، پزشک جوان، که گويا از فعالان جنبش ضدمردمی و رفورميستی و فريبکارانه ی «کمپين يک ميليون امضا» برای «بقای رژيم ولايت فقيه» هم بود، در ستاد امر به معروف و نهی از منکر حکومت سالوس و ريا و زر و زور و تزوير به قتل نرسيده بود؛
ـ جنبش های اجتماعی که به وسيله ی دشمنان مردم و ترکش خورده های دو خرداد و مزدوران رنگارنگ رژيم با اتکّا به نيروی توده ها و نه «پيشتازان قهرمان خلق» انجام می گيرد و خاک در چشم توده ها می پاشد، به اوج امروزی خود نرسيده بود؛
ـ علی اصغر حاج سيّد جوادی (و يا «سيّد» آنطور که، مثل خيلی از دوستانش، ما بچه های قديم کيهان او را می ناميديم) به عنوان يک «غدّار قلم به دست»، نامه ی سرگشاده يی به «منصور حلآج» زمان يعنی رييس دانشگاه کلمبيا ننوشته بود و در آن نگفته بود که ملّت ايران در مبارزه برای سرنگونی رژيم به قيّمانی مثل جنابعالی و دوستان اسراييليتان و جرج بوشتان و زندان گوانتانامويتان نيازی ندارد؛ و از همين رو علاوه بر صفت هميشگيش «عموجان فرومايه» در يک هجوم دسته جمعی و سيستماتيک و مستمر و همه جانبه، به القابی جديد از قبيل «خر پيری که می خواهد در طويله ی آخوند ها قيمت خودش را بالا ببرد» و «بيشرم و حقير و پست و مردمفروش و دلقک سياسی و بی غيرت و رذل و غنی شده در منجلاب آخوند های رذل و جانی، و مردک بی وجدان و الخ، مفتخر نشده بود که:
«نامه اش را بايد آخرين تقلاهای نسل ابتر او و درواقع عصاره ی حقه بازی بقايای ميانه باز و منقرض تلقی نمود» چرا که «نشان دادن و آدرس دادن همزمان وهم عرض چندين و چند دشمن در آن واحد، بعد ازگذشت اينهمه سال هيچ مفهومی به غيراز دربردن و از زير ضرب خارج کردن دشمن اصلی تاراج حرث ونسل ملت ايران يعنی رژيم آخوندی ندارد...» (۳)
ـ ناصر زرافشان، نويسنده و وکيل مدافع خانواده ی شهدای قتل های زنجيره يی همچون داريوش فروهر «ميانه باز» و «مأمور وزارت اطّلاعات» (به تصریح آقای رجوی در پیامی به مناسبت سالگرد ۲۲ بهمن) و مجيد شريف «خائن مزدور» و محمد مختاری و محمد جعفر پوينده که با مراجعه به وزارت ارشاد خاتمی برای تشکيل کانون نويسندگان، مرز های سرخ را درنورديده بودندند و به خدمت ضد خلق در آمده بودند، «چشم بندی» نکرده بود (۴) و اعلام نداشته بود که می خواهد کميته ی ضد جنگ در ايران تشکيل دهد و عواقب تجاوز نظامی آمريکا و اسراييل را برای مردم ايران و جهان تشريح کند؛ و درنتيجه هنوز مورد الطافی از اين نوع قرار نگرفته بود که: «آقای زرافشان به کجا می رويد؟» (۵) و يا:
«زهر توليد شده در آزمايشگاه های رژيم اشغالگر آخوندی عليه اپوزيسيون برانداز رژيم آخوندی را بسوی اين اپوزيسيون در برونمرز شليک» کرده است، و کارش به آنجا رسيده است که ببينيم: «در پوشش دفاع از "استقلال"،"هويت" و "تماميت ارضی ايران" در برابر خطر جنگ (بخوان حمله ی نظامی آمريکا و متحدين اين کشور عليه رژيم پليد و پلشت آخوندی!)، از ايرانيان داخل و خارج کشور خواسته است که بر سرشت اهريمنی و ضدايرانی رژيم جمهوری اسلامی و جنايات بيشمار و پيوسته ی آن عليه ايران و ايرانی " چشم‌شان را ببندند و صميمانه در جهت مبارزه‌ و مقابله با آن خطر حرکت کنند." » و... (۶)
ـ خانم شيرين عبادی دوباره به فرانسه نيامده بود که در باره ی «افاضات جديدش» (۷) نوشته شود که:
«
اکنون نامبرده به فرانسه سفر کرده تا افکار عمومی را نسبت به آثار مخرب تحريمهای اقتصادی برحکومت ايران، ببخشيد بر ملت ايران ، روشن سازد. ايشان چنين گفته اند : ما مخالف حمله نظامی به ايران هستيم . ضمنا فکر می کنيم که شما بايد آقای سارکوزی را تشويق کنيد تا به منافع ملی فرانسه بيشتر فکر کند. من از طرف مردم ايران اعلام می کنم که اگر به ايران حمله شود مردم مقاومت خواهند کرد و به آن جواب خواهند داد. ما نه تنها با بمباران يا حمله نظامی به ايران مخالفيم ، بلکه با مجازاتهای اقتصادی و تحريم اقتصادی ايران مخالفيم زيرا اين کار صدمه زيادی به مردم می زند.»
و درنتيجه علاوه بر دشنام های مستمر قبلی، به او نصيحت نشده بود که:
« شرمت باد ای عروسک دست ملايان... شرمت باد که مايه شرم و ننگ هرحقوقدان و فعال حقوق بشر هستی.» و... (۸)
وخلاصه، فرمان حمله ی صريح با هرزه ترين کلمات به مخالفان تجاوز نظامی آمريکا و اسراييل به ايران از «منابع صدور » در تل آويو و واشنگتن صادر نشده بود.
ـ و از همه بدتر: جمعی از خانواده های شهدای دو نظام در نامه يی خطاب به مردم ايران ننوشته بودند که:
«ما جمعی از خانواده های قربانيان سياسی که رنج ها و آلام زيادی در اين سال ها متحمل شده ايم، با اعمال هرگونه سياست جنگ طلبانه و تحريم اقتصادی که قربانيان آن تنها مردم ايران خواهند بود مخالفيم .
«ما به کسانی که چشم اميد به جنگ طلبان دوخته اند و در آرزوی بازگشت تحت لوای سرنيزه های آمريکايی، هستند، يادآور می شويم که حافظه ی تاريخی مردم ايران زمينه ی شکل گيری کودتای ۲٨ مرداد و دخالت بيگانگان در آن را فراموش نکرده و توجيه گران چنين مداخلاتی را نخواهد بخشيد.
«هم ميهنان! در هر محل، شهر و روستا که هستيد، با تشکيل نهادهای خودجوشِ مستقل در برابر جنگ و جنگ طلبان ايستادگی کنيد.» (۹)

معرفي كتاب « بازي شيطان » Devil’s Game









معرفي كتاب « بازي شيطان » Devil’s Game

مرتضي محيط

رابرت درايفوس "Robert Dreyfuss" نويسنده كتاب مدت 15 سال است كه به عنوان خبرنگار پژوهشگر دست اندركار تحقيق و نوشتن مقالات تفصيلي درباره رويدادهاي سياسي، اقتصادي و مسائل مربوط به امنيت ملي آمريكاست. سا ل2001 توسط مجله بررسي خبرنگاري دانشگاه كلمبيا به عنوان خبرنگار پژوهشگر برجسته انتخاب شد. مقالات او درباره نقش نفت در حمله آمريكا به عراق برنده جايزه اول Project Censored در سال 2003 شد. رابرت درايفوس در برنامه هاي تلويزيوني پرشماري شركت داشته و در روزنامه ها و مجلات معتبر و ترقي خواه متعددي مقاله نوشته است.كار اين نويسنده در سالهاي بعد از 11 سپتامبر 2001، تحقيق و بررسي و نوشتن مقالات پرشماري درباره حمله آمريكا به عراق و افشاي اشخاصي چون احمد چلبي و نهادهاي پنهاني مانند اداره طرحهاي ويژه پنتاگون و برنامه محافظه كاران نو براي خاورميانه، جاسوسي هاي اقتصادي سازمان سيا، پيمانكاريهاي صدها ميليارد دلاري پنتاگون با كارخانه هاي اسلحه سازي و غيره بوده است. نويسنده انگيزه خود در نوشتن كتاب را چنين خلاصه ميكند: "پر كردن حلقه هاي مفقوده در ميان ميليونها جمله اي كه درباره اسلام سياسي و سياستهاي ايالات متحده بعد از 11 سپتامبر نوشته شده."به قول او: "هدف كتاب پاسخ دادن به اين سئوال است كه: "چگونه شد به اين مخمصه دچار شديم؟"در ادامه پاسخ به پرسش بالا ميخوانيم:
"در اين كتاب قصد دارم به بخشي از اين سئوال پاسخ دهم كه چرا دولت آمريكا و بسياري از متحدينش به مدت بيش از 50 سال "جناح راست اسلامي" را به عنوان شركايي مطلوب در جنگ سرد براي خود انتخاب كردند. برخورد من در اين كتاب به صورت يك مورخ نيست بلكه به عنوان يك خبرنگار است. بخش وسيعي از كتاب بر پايه مصاحبه هاي طولاني با شمار زيادي از ماموران با سابقه وزارت خارجه، سازمان سيا، پنتاگون و رهبران بخش خصوصي است كه در بسياري از رويدادهاي نيم قرن اخير شركت فعال داشته اند . . . تقريبا همه ي افرادي كه با آنها مصاحبه كرده ام مطالبشان علني و مستند و همه ي وقايع مندرج در كتاب همراه با ذكر منابع موثق است.""اين كتاب لااقل به برخي از پرسشهاي آناني كه از پشتيباني دولت آمريكا از رژيم كنوني حاكم بر عراق كه زير رهبري راست افراطي مذهبي و اصول گرايان شيعه طرفدار آيت الله هاي ايراني است تعجب ميكنند، پاسخ ميدهد. براي آنهايي كه دلواپس افتادن كشورهايي چون مصر، سوريه، الجزاير، پاكستان و ديگر كشورهاي خاورميانه و آسياي جنوبي زير سيطره اسلام سياسي هستند لااقل برخي از دلايل اين پديده توضيح داده ميشود. . ."

در ادامه ميخوانيم:
"امروز به سادگي صحبت از "جدال تمدنها" ميشود. اما در اين كتاب نشان داده ميشود كه از چند دهه قبل از يازده سپتامبر متعصب ترين و كار كشته ترين فعالان سازمان هاي اصول گراي اسلامي بويژه جناح افراطي آن اكثر به دو دليل به عنوان متحدين دولت هاي انگليس و آمريكا مورد استقبال قرار ميگرفتند: اول آنكه ضد كمونيست هايي سرسخت و بيرحم بودند. دوم آنكه مخالف ملي گرايان غيرمذهبي (سكولار) مانند جمال عبدالناصر در مصر و دكتر مصدق در ايران بودند.
رابرت درايفوس سپس با ساده دلي شگفت انگيزي مينويسد:
"در سالهاي دهه ي 1950، ايالات متحده فرصت آن را داشت كه با ملي گرايان كنار آيد و بسياري از سياستمداران آمريكا هم در واقع چنين پيشنهاد ميكردند. اما سرانجام ملي گرايان جهان سوم براي شركت در مبارزه عليه شوروي به عنوان افراد و نيروهاي غيرقابل اعتماد كنار گذاشته شدند. در عوض به سالهاي پاياني دهه ي 1950 كه ميرسيم ايالات متحده جاي آنكه دست اتحاد به سوي نيروهاي ترقي خواه غيرمذهبي (سكولار)‌در خاورميانه و كشورهاي عربي دراز كند متحد نيروهاي ارتجاعي اسلام گراي عربستان گرديد و در نتيجه دولت آمريكا به جاي دوستي با جمال عبدالناصر عهد اتحاد با خاندان سعودي بست."(نقل از سايت اينترنتي رابرت درايفوس Robertdreyfuss.com)
رابرت درايفوس با وجود آنكه خود، تاريخ همكاري هيئت هاي حاكمه انگليس و آمريكا با اسلام سياسي را از اواخر قرن 19 تا به امروز به دقت ميشكافد و دلايل واقعي چنين همكاري را (مبارزه با نيروهاي ملي و چپ) به روشني توضيح ميدهد، اما از سياست آمريكا در كمك به اين عناصر و نيروهاي مرتجع و دست راستي به عنوان "اشتباه" ياد كرده و مينويسد:
"اشتباه دوم كه در كتاب آشكار ميشود‌ اين است كه در دهه ي 1950، در اوج جنگ سرد و مبارزه بر سر كنترل خاورميانه، ايالات متحده از رشد سريع دست راستي هاي اسلامي در اين منطقه از مصر گرفته تا افغانستان پشتيباني كرد. در مصر ، انورسادات به اخوان المسلمين دوباره اجازه فعاليت آزادانه داد. ايالات متحده، اسرائيل و اردن از جنگ اخوان المسلمين عليه دولت سوريه حمايت كردند. افزون بر آن براي نخستين بار، كتاب اين واقعيت را افشا ميكند كه دولت اسرائيل به احمد ياسين و اخوان المسلمين در كرانه غربي و نوار غزه كمك كرد تا گروه حماس را به وجود آورد."
نويسنده سپس در مورد "اشتباه" ديگر دولت آمريكا مينويسد:
"دولت آمريكا از جهادگران اسلامي در افغانستان حمايت كرد. اين نوع پشتيباني از مدتها پيش از دخالت شوروي در افغانستان در سال 1979 آغاز شده بود و ريشه هاي آن برميگردد به فعاليتهاي مخفيانه سازمان سيا از دهه هاي 1960 و 1970 در افغانستان. رشد اسلام گرايان دست راستي در افغانستان منجر به جنگ داخلي در آن كشور و در سالهاي دهه ي 1980 و روي كار آمدن طالبان و آغاز فعاليت اسامه بن لادن براي به وجود آوردن القاعده گرديد." (همانجا)
رابرت درايفوس در دنباله توضيح خود درباره انگيزه نوشتن كتاب مطلب جالبي را مطرح ميكند و مينويسد:
"آيا دست راستي هاي اسلامي بدون پشتيباني دولت آمريكا ميتوانستند وجود داشته باشند؟"
و در پاسخ مينويسد:
"البته ميتوانستند وجود داشته باشند. اين كتاب براي طرفداران تئوري توطئه نوشته نشده. اما ترديدي نميتوان داشت كه اگر ايالات متحده در طول جنگ سرد راه ديگري (جز حمايت همه جانبه از دست راستي هاي اسلامي) برميگزيد خطر اين نيرو بسيار كمتر از آنچه ميبود كه شاهدش هستيم."
به دنبال برشمردن اين "اشتباهات" دولت آمريكا، رابرت درايفوس طبيعتا مثل يك شهروند خيرخواه و ساده دل آمريكايي به نصيحت دولت آمريكا پرداخته و براي علاج ‌اين "اشتباهات" راهبردي، راهكارهايي را به آنها توصيه ميكند:
"بيرون كشيدن نيروهايش از عراق؛ كاهش چشمگير نيروهاي نظامي اش در خاورميانه، آسياي مركزي و خليج فارس؛ هموار كردن راه براي ايجاد دولت مستقل فلسطين و كوشش در كاهش تشنج در كشورهاي مسلمان از فيليپين گرفته تا اندونزي و سودان."
ملاحظه ميكنيم كه حتي يكي از خبرنگاران هوشمند،‌ صادق و واقع بين آمريكايي كه كوشش دارد در خارج از گردونه و دستگاههاي ارتباط جمعي متعلق به انحصارات عظيم فرامليتي باقي بماند و براي حفظ استقلال فكري خود از بسياري مزاياي مادي بگذرد، به دليل پايين بودن آگاهي اش از ريشه هاي اقتصاد سياسي عملكردهاي هيئت حاكمه آمريكا و بي اطلاعي از قوانين انباشت سرمايه ــ كه چيزي جز رابطه سلطه و تابعيت را بر نمي تابد ــ كل اين فعاليتهاي بغايت مخرب، نابودگر و ارتجاعي را به عنوان "اشتباه" تلقي كرده و بر اين تصور است كه "نصيحت" به چنين هيئت حاكمه اي كارساز است.در مقاله اي زير عنوان "جنگ سرد، جنگجويان مقدس" كه قرار است در شماره ژانويه ــ فوريه مجله مادرجونز به چاپ رسد، رابرت درايفوس ارتباط تنگاتنگ اسلام سياسي دست راستي ــ بويژه اخوان المسلمين ــ با دولت آمريكا را برملا ساخته و پذيرايي رسمي پرزيدنت آيزنهاور از سعيد رمضاني رهبر اخوان المسلمين در كاخ سفيد را تشريح ميكند. اين ملاقات در چهارچوب كنفرانس پراهميتي صورت ميگيرد‌ كه از سوي وزارت خارجه آمريكا و سازمان سيا در سپتامبر 1953 در دانشگاه پرينستون ترتيب داده شده بود و چندين نفر از نظريه پردازان بلندپايه و استادان دانشگاههاي آمريكا و مستشرقين آمريكايي، انگليسي و كانادايي و غيره به علاوه رهبران گروههاي دست راستي اسلامي از كشورهاي مسلمان در آن شركت داشتند تا درباره اهميت اسلام سياسي و نقش آن در مبارزه با كمونيسم به بحث و گفت و گو پردازند. طبق سند سري كه اكنون بيرون آمده، هدف از تشكيل اين كنفرانس اين طور توضيح داده ميشود:
"در ظاهر اين طور وانمود ميشود كه كنفرانس صرفا كوششي براي بالا بردن معلومات ما درباره اسلام است. اين تظاهر دقيقا آن چيزي است كه مورد نظر ماست. اما هدف واقعي عبارت از دور هم گرد آوردن افراد بانفوذي است كه ميتوانند ديدگاه اسلامي را در زمينه هاي آموزش، علوم، حقوق، فلسفه و بنابر اين ناگزير در زمينه سياست فرمول بندي كنند . .. از ميان نتايج مختلفي كه از اين گردهمايي ميتوان انتظار داشت عبارت از تحرك بخشيدن و سمت و سو‌ دادن به جنبش نوزايي اسلام در درون خود اسلامي است." (نقل از سايت اينترنتي رابرت درايفوس)
نويسنده در اين مقاله اظهار تعجب ميكند كه دولت آمريكا چگونه از رهبران چنين گروههاي مخفي، خشونت گرا، و تروريستي ميخواهد براي تجديد حيات اسلام حمايت كند و در پاسخ به سئوال خود مينويسد:
"چنين ديدگاه و عملكردي خصلت اساسي سياست ايالات متحده در آن زمان بود چرا كه هر كسي ضد كمونيست بود، متحد ايالات متحده تلقي ميشد."
و سپس اضافه ميكند كه در مصاحبه با دهها نفر از ماموران قديمي و عاليرتبه سازمان سيا كه در زمان جنگ سرد فعال بوده اند، همه بدون استثنا و به عنوان يك اصل پذيرفته شده اذعان كرده اند‌ كه از اسلام به عنوان سدي در برابر گسترش شوروي و ايدئولوژي ماركسيستي در ميان توده مردم استفاده شده است.

براي ما مردم ايران، كتاب از آن جهت اهميت دارد كه شايد‌ براي نخستين بار از زبان ماموران عاليرتبه سازمان سيا، وزارت خارجه و وزارت دفاع آمريكا ارتباطات گسترده ميان بخشي از روحانيت شيعه با دستگاههاي امنيتي آمريكا و انگليس در دوران جنبش ملي شدن صنعت نفت به رهبري دكتر مصدق و نقش اين روحانيون در كودتاي 28 مرداد و برانداختن دولت دكتر مصدق و نيز جريان سلسله حوادثي را مي شنويم كه زير نظر دستگاههاي امنيتي آمريكا اتفاق افتاده و منجر به سوار شدن روحانيت دست راستي بر موج انقلاب 1357 و قدرت گيري خميني و اطرافيانش گرديد.
لازم به تذكر است كه در سالهاي اخير به دليل بالا گرفتن اختلاف ميان سازمان سيا از يك سو و پنتاگون و كاخ سفيد از سوي ديگر شماري از ماموران قديمي و بازنشسته سازمان سيا حاضر به افشاگري گوشه هايي از فعاليت خود شده اند و از اين رو خبرنگاران پژوهشگري چون رابرت درايفوس از اين موقعيت استفاده كرده و اسراري را بر ملا ساخته اند.
در سطور بالا هدف از نوشتن كتاب را از زبان نويسنده نقل كردم. در زير فرازهايي از كتاب را كه مربوط به تاريخ پنجاه و چند سال اخير كشورمان بوده است ميآورم.
رابرت بير (R.Baer) مامور قديمي و عاليرتبه سازمان سيا در كتاب خود زير عنوان "هم خوابگي با شيطان" مينويسد:
"در پشت همه ي اين رويدادها راز حقير و كثيفي در واشنگتن وجود داشت و آن اينكه كاخ سفيد به اخوان المسلمين به عنوان متحدي پنهاني نگاه ميكرد؛ به صورت سلاحي عليه كمونيسم. اين عمليات پنهاني از سالهاي دهه ي 1950 با برادران دالس آغاز شد ــ آلن دالس در سازمان سيا و جان فوستر دالس در وزارت خارجه ــ آن هم هنگامي كه بر كمك مالي عربستان سعودي به اخوان المسلمين عليه عبدالناصر صحه گذاشتند.
از ديدگاه واشنگتن جمال عبدالناصر يك كمونيست بود
. از نظر آنان او صنايع بزرگ مصر و از جمله كانال سوئز را ملي خواهد كرد. منطق جنگ سرد، واشنگتن را به اين نتيجه رسانده بود كه: اگر الله قبول كند كه به نفع ما بجنگد چه بهتر. اگر الله تصميم بگيرد كه قتل سياسي مجاز خواهد بود، چه بهتر ــ به شرطي كه در حضور افراد با فرهنگ در مورد آن صحبتي نشود." (صفحه 102 كتاب)
درايفوس در دنباله نقل قول بالا مينويسد :
"در حالي كه دولت آمريكا و انگليس با آتش بازي ميكردند و آدمكشاني از ميان اخوان المسلمين عليه ناصر بسيج ميشد، شواهد نشان ميدهد كه اخوان المسلمين در حال همكاري با گروه تروريستي اسلامي در ايران به نام فداييان اسلام بود. بنيانگذار فداييان اسلام آيت اللهي بود كه در همكاري مستقيم با سازمان سيا درصدد برانداختن دكتر مصدق بود. برنارد لوئيس مامور سابق انتليجنت سرويس انگليس و مستشرق كنوني آمريكايي اشاره ميكند كه تصميم اخوان المسلمين به مخالفت رويارو با عبدالناصر در رابطه با پيوند اين سازمان با فداييان اسلام بود." (همانجا)به عبارت ديگر فداييان اسلام و رهبر آن آيت الله كاشاني نه تنها در برانداختن دكتر مصدق نقش داشتند بلكه درصدد از ميان بردن جمال عبدالناصر هم بودند.
رابرت درايفوس بر اين عقيده است كه هم مصدق و هم ناصر در ابتداي روي كار آمدن، تا حدودي از حمايت دولت آمريكا برخوردار بودند، اما دولت آيزنهاور با اين نظر موافق نبود و عقيده داشت كه: "يا با ما هستيد ــ يعني به ما پايگاه نظامي دهيد، به پيمانهاي نظامي ما مي پيونديد، دروازه هاي كشور خود را به روي انحصارات ما باز ميكنيد و به آنها امتيازات لازم را ميدهيد ــ‌ وگرنه عليه ما هستيد." (صفحه 108) در ادامه ميخوانيم:
"درست همان گروههاي اسلامي دست راستي كه سيا در سال 1953 براي برانداختن دكتر مصدق به آنها كمك مالي كرد در سال 1979 شاه را برانداختند." (صفحه 109)
در صفحات 114 و 115 كتاب گوشه هايي از مصاحبه نويسنده را با اولين مامور سازمان سيا به نام جان والر J.Waller ميخوانيم:
"فردي كه مسئوليت عمليات مخفي سازمان سيا در ايران ميان سالهاي 1946 تا 1953 را اداره ميكرد جان والر بود."
جان والر در ميان عشاير قشقايي، بختياري و كرد كار ميكرد، در عين حال كه جاسوسان سابق آلمان را براي سازمان سيا استخدام ميكرد. او به نويسنده ميگويد:
كاشاني مهمترين رهبر مذهبي بود و از اين رو با او روابط نزديكي برقرار كردم
. سپس با لبخند ادامه ميدهد:
"چهره آيت الله را با گچ رنگي نقاشي كردم. او ابتدا مدتي جلو من نشست، اما بقيه نقاشي را از روي عكس او تمام كردم." والر تاييد ميكند كه آيت الله مامور سيا نشد. اما بلافاصله ادامه ميدهد: "ما آيت الله ها را مامور مستقيم خود نمي كنيم."
نويسنده از والر ميپرسد: آيا سازمان سيا مستقيما به كاشاني پول داد؟ او در جواب ميگويد: "بله".
و ادامه ميدهد: "پولها هم براي خود كاشاني و هم عوامل او بود. پول براي ارتباط گيري، پخش اعلاميه و جزوه و غيره در بخش جنوبي شهر تهران."
به دنبال آن رابرت درايفوس توطئه هاي پشت پرده براي برانداختن دكتر مصدق را توضيح ميدهد، (صفحات 116 و 117) و به شكل گيري فكري آيت الله خميني در سالهاي دهه ي 1940 و 1950 اشاره كرده و مينويسد:
"او بنا به سائقه ي فكري اش به سوي كاشاني و نواب صفوي و فداييان اسلام گرايش داشت و از طرفداران روحاني محافظه كار آيت الله بروجردي نيز بود . . . كاشاني در اين هنگام مرشد خميني بود و آيت الله از دستور كاشاني در مخالفت با مصدق و موافقت با برگشتن شاه تبعيت كرد." (صفحه 119)
فصل نهم كتاب مربوط به انقلاب 79ــ1978 ايران و دخالت فعال دولت آمريكا در آن ــ لااقل از اوايل سال 1977 يعني دو سال قبل از پيروزي انقلاب است. در اين فصل بويژه نقش دو مهره پراهميت در فراهم آوردن مقدمات انتقال قدرت از شاه به آيت الله خميني آشكار ميشود: يكي ريچارد كاتوم مامور كهنه كار سازمان سيا و ديگري ابراهيم يزدي. در صفحه 234 كتاب ميخوانيم:"ريچارد كاتوم از ماموران امنيتي دولت آمريكا بود كه ادعا داشت "شيوه تفكر شيعي" را درك ميكند. او در اوايل دهه ي 1950 عضو گروه عمليات مخفي سازمان سيا در ايران بود . . . كاتوم در 1958 استاد دانشگاه پيترزبورگ شد، اما در سازمان سيا و عمليات مخفي آن باقي ماند و رابطه ي خود را در دهه ي 1960 و 1970 با مخالفان شاه ــ چه شخصيتهاي مذهبي و چه ملي ــ حفظ كرد. او بويژه با دو نفر كه در سال 1978 در دوران تبعيد خميني در پاريس از نزديك ترين مشاورين او بودند رابطه ي بسيار نزديك داشت: يكي ابراهيم يزدي و ديگري صادق قطب زاده.
اين دو (يزدي و قطب زاده) سالها يا به آمريكا مسافرت كرده يا در آنجا زندگي كرده بودند و هر دو با اخوان المسلمين همكاري نزديك داشتند. ابراهيم يزدي در اين رابطه (رابطه با اخوان المسلمين) انجمن هاي اسلامي را بنا نهاد."
در ادامه ميخوانيم:
"ريچارد كاتوم هنگامي كه به عنوان مامور سيا در ايران كار ميكرد، اول بار ابراهيم يزدي را در اواسط دهه ي 1950 در ايران ملاقات كرده و با او دوستي نزديكي برقرار كرد. يزدي در سالهاي دهه ي 1960 ميان ايران، پاريس و ايالات متحده رفت و آمد ميكرد و با قطب زاده و فعالان مذهبي ايراني طرفدار آيت الله خميني كار ميكرد."
درايفوس در ادامه مينويسد:
"در اوايل سال 1978، در تلگراف هاي سري كه از ايران به وزارت خارجه آمريكا و سازمان سيا ميرسيد اسم ريچارد كاتوم دوباره ظاهر ميشود. جان استمپل مامور سفارت آمريكا در ايران با محمد توكلي رهبر جنبش طرفداران خميني ملاقات ميكند. محمد توكلي از او ميپرسد آيا پروفسور ريچارد كاتوم را مي شناسيد؟ و از او ميخواهد كه اسم او را با ريچارد كاتوم چك كند."
در اينجا نويسنده نكته پراهميتي را برملا ميكند و مينويسد:
"چند هفته قبل استمپل با توكلي و بازرگان رهبر نهضت آزادي ملاقات ميكند و توكلي ــ آشكارا با اشاره به ريچارد كاتوم ــ به طور عجيبي از استمپل ميپرسد‌ كه آيا دولت كارتر "كانال جداگانه اي" بيرون از كانال وزارت خارجه در سفارتخانه دارد؟" (صفحات 234 و 235 كتاب)
محمد توكلي سپس به استمپل ميگويد:
"نهضت آزادي در زماني كه ريچارد كاتوم مامور وزارت خارجه بود اطلاعات فراواني در اختيار او گذاشته است و به دادن اين اطلاعات ادامه داده است . . . ريچارد كاتوم به رفت و برگشت خود ميان تهران و پاريس ادامه ميدهد و در پاريس با آيت الله خميني و ابراهيم يزدي و قطب زاده ملاقات ميكند
." (صفحه 235)
چارلز ناس (C.Naas) مامور سفارت آمريكا در ژوئن 1978 به هنري پرشت مسئول ميز ايران در وزارت امور خارجه مينويسد: "براي ما بسيار جالب است كه ريچارد‌ كاتوم، همانطور كه چند نفر از ما فكر ميكرديم هنوز رابطه اصلي ]نهضت آزادي[ با آمريكاست و خود آنان (توكلي) حاضر به تاييد اين مطلب است." (همانجا)
به دسامبر 1978 كه ميرسيم و انقلاب در آستانه پيروزي است، تلگراف سري وزارت خارجه نشان ميدهد كه ريچارد كاتوم به طور مخفي به تهران آمده است . . . اما در اين موقع كاتوم كوشش ميكرد ميان يزدي، قطب زاده و ديگر ياران خميني از طريقي خارج از كانال وزارت خارجه به طور علني با مقامات واشنگتن رابطه برقرار كند. (همانجا)
پرشت به نويسنده كتاب ميگويد:
"در اواخر سال 1978 كاتوم به من خبر داد كه ابراهيم يزدي به واشنگتن ميآيد و بايد با او ملاقات كنيم . . . سرانجام مقامات وزارت خارجه باب مذاكره با انقلابيون از جمله يزدي و داماد او شهريار روحاني را باز كردند . . . ملاقات ها در پاريس ادامه يافت و ريچارد كاتوم در تهران ماموران سفارت آمريكا را به آيت الله بهشتي نماينده رسمي آيت الله خميني معرفي كرد. ايراني ها (بهشتي و يزدي) به مقامات سفارت اطمينان دادند كه آيت الله خميني ــ هيچ بلندپروازي سياسي ندارد و دولت آمريكا نبايد از او واهمه داشته باشد." (صفحه 237)در سال 1979، در هفته هاي اول پيروزي انقلاب دو نفر از ماموران عاليرتبه سازمان سيا ــ رابرت ايمز (R.Ames) و جورج كيو (G.Cave) به ايران مسافرت ميكنند. ايمز رئيس بخش خاورميانه سازمان سيا لااقل يك بار با آيت الله بهشتي ملاقات ميكند. ديگر ماموران سيا با يزدي و عباس اميرانتظام و ديگر مقامات روحاني ايراني ملاقات ميكنند و يك سيستم رد و بدل اطلاعات بويژه در مورد عراق ميان آن دو (ايراني و آمريكا) برقرار گرديد. (صفحه 239)
مقامات ايراني از همان ابتدا از ماموران سيا ميخواستند كه اطلاعات مهم و دقيقي درباره عراق در اختيار آنها گذاشته شود. بروس لينگن جانشين سفير آمريكا در اين رابطه به رابرت درايفوس ميگويد:
"ما نسبت به عراق نگران بوديم. روابط ميان عراق و ايران به پايين ترين سطح رسيده بود و خميني نفرت شديدي از صدام حسين داشت و ميخواست انقلاب خود را به عراق صادر كند. عراق مطمئنا از هدفهاي عمده او بود. به ياد ميآورم كه من همه اطلاعات درباره عراق را به مقامات ايراني دادم: درباره ظرفيت نظامي عراق، استقرار نيروهاي نظامي آن كشور و هدفهاي نظامي آن." (صفحات 239 و 240)
كتاب علاوه بر روشن كردن ريشه هاي جنگ ايران و عراق به روشن شدن نكته ديگري نيز كمك ميكند و آن هم اختلاف ميان برژينسكي مشاور امنيتي جيمي كارتر و سايرس ونس وزير خارجه آمريكاست. برژينسكي ابتدا درصدد كودتاي نظامي براي حفظ شاه بود، اما سير حوادث در مدت كوتاهي نظر او را تغيير ميدهد و به فكر استفاده از رژيم تازه به قدرت رسيده براي "كمربند سبز" در برابر شوروي ميافتد. هنري پرشت به نويسنده كتاب در اين رابطه ميگويد:"يك بار هال ساندرز (معاون وزارت خارجه در امور خاورميانه) براي ديداري به كاخ سفيد ميرود. وقتي از آنجا برگشت به من گفت: "خوشحال خواهي شد اگر به تو بگويم كه ما درصدد هستيم روابط جديدي با ايران برقرار كنيم." نظريه مطرح شده اين بود‌ كه ما ميتوانيم از نيروهاي اسلامي عليه شوروي استفاده كنيم. تئوري اين بود‌ كه يك كمربند بحران زا وجود دارد بنابر اين يك كمربند اسلامي ميتواند عليه شوروي بسيج شود. اين ديدگاه از آن برژينسكي بود."به گفته ريچارد كاتوم بر افتادن شاه از نظر برژينسكي يك فاجعه بود. در ابتدا برژينسكي خواهان يك پينوشه در ايران بود.
"اما وقتي اين مسئله صورت نگرفت درصدد برقراري اتحاد با نيروهاي اسلامي در حال ظهور و از جمله جمهوري اسلامي افتاد. هدف برژينسكي به هيچ رو وجود ثبات در منطقه نبود. هدف او ايجاد اتحاد همه جانبه اي عليه شوروي در منطقه بود كه آن را كمربند يا "قوس بحران زا" ميناميد. به تابستان 1979 كه ميرسيم برژينسكي به صداقت ضد كمونيستي خميني اطمينان پيدا كرد." (صفحه 241)

لوس آنجلس 23ـ12ـ2005










Aimé CESAIRE



En souvenir decette "conscience" antillaise

THE ISRAELI INFORMATION CENTER FORHUMAN RIGHT IN THE OCCUPIED TERRITORIES



15May 2008: The Gaza Strip - Grave dearth of medical supplies and lifesaving treatments




The health situation in the Gaza Strip has been steadily deteriorating since Israel tightened its siege on the area in June 2007, following Hamas’ forceful takeover. The closure of all entrances and exits from Gaza has barred patients from receiving treatments unavailable within Gaza and has caused a grave dearth of medical supplies, while the sporadic cuts in fuel supply prevent the system from functioning fully. This is exacerbated by the fact that Palestinian internal disputes have led to labor strikes in the Gazan health system.
Nasser Children's Hospital, Gaza City. Photo: Muhammad Sabah, 19 Nov. 2007.
According to figures of the World Health Organization, in January 2008, 19 percent of necessary medicines and 31 percent of vital medical equipment were lacking in Gaza. There is also a grave shortage of replacement parts for equipment and of disposable items, such as bandages, syringes, and plaster for casts. The cuts in fuel supply have greatly reduced the activity of ambulances, healthcare clinics and infrastructures that ensure maintenance of basic conditions to health, such as clean drinking water and regular removal of solid waste. For example, in early 2008, diagnostic and dental services in 32 of the 56 emergency medical centers run by the Palestinian Ministry of Health stopped due to lack of fuel to operate the generators. In late February, 23 of the Ministry’s 56 ambulances and seven of the 40 Red Crescent ambulances ceased operation because of shortage of fuel.
In addition, Israel has cut back on issuing permits to enter the country for the hundreds of patients each month who need immediate and advanced treatments unavailable in Gaza. Patients are sometimes allowed to cross through Erez Crossing, to go to hospitals inside Israel, and to treatment facilities in the West Bank, Egypt, and Jordan. Since Hamas took over control of the Gaza Strip, however, the number of patients forbidden to leave Gaza “for security reasons” has steadily increased. The WHO reported that in the first three months of 2007, Israel approved 90 percent of the requests; in the last three months of 2007, following the Hamas takeover, the figure dropped to 69 percent.
Rafah Crossing, between Gaza and Egypt, has been closed down since June 2007. In early March and early May 2008 it was opened for several days, following a Hamas-Egyptian agreement for a selected group of Gazan patients to receive treatment in Egypt. The crossing remains closed at the present time.
In June 2007, the High Court of Justice rejected the petition of Physicians for Human Rights, an Israeli organization, against the defense establishment’s improper policy, which distinguishes between persons in immediate life-threatening danger who cannot be treated in Gaza, and patients whom the defense establishment considers “at risk of harm to their quality of life,” such as treatment to prevent amputation. Patients in the latter category generally do not receive permits. The court’s decision, written by Justice Elyakim Rubinstein, denies Gazans the right to health and supports that policy despite its clear breach of medical ethics.
Another petition, which PHR filed in the High Court in December 2007, attacks the legality of a new procedure, whereby every exit permit from Gaza for medical treatment requires a check by the Israel Security Agency. According to PHR, in a number of cases, the ISA exploited its inquiry to pressure patients to provide information in exchange for the permit.
According to the Palestinian Health Ministry and the WHO, a few dozen Palestinians died after Israel delayed or prohibited their exit from Gaza to receive medical treatment. In that some of these patients were suffering from a terminal illness, their deaths cannot necessarily be attributed to delay in granting the permit or to denial of the request. However, it is clear that these patients’ right to optimal and rapid treatment was infringed.
Israel’s responsibility
The scope of Israel’s ongoing control over major aspects of life in Gaza imposes on it responsibility for the safety and welfare of the residents there, in accordance with the laws of occupation specified in the Hague and Geneva Conventions. Regardless of the questions of the legal status of the Gaza Strip, international humanitarian law and international human rights law require Israel to protect civilians in time of armed conflict, safeguard wounded and sick persons, prevent deterioration in the humanitarian situation, and enable the shipment of necessary medicines and provision of an adequate standard of health. In its overall actions relating to the Gaza Strip and its residents, Israel gravely breaches the right of the residents to optimal and available medical care.
B'Tselem urges the State of Israel to carry out its aforesaid legal obligations and enable the residents of the Gaza Strip to exercise their right to health, by preventing the collapse of Gaza’s medical system and allowing patients to leave Gaza to receive appropriate treatment in Israel or elsewhere.
Damon Ramsey
14.05.2008
برگردان ناهید جعفرپور

من یک دانشجوی پزشکی هستم. در ماه گذشته مرتبا حال من خیلی خیلی بد بود و بنظر می رسد که بهتر نمی شوم. بیماری من نشانه جانبی ندارد ـ نه اسهال و نه درد زیر شکم و نه هیچ تشخیص دیگری که از اهمیت برخوردار باشد. فشار خونم ثابت است و من مرتبا آنرا کنترل می کنم. من نه تب دارم و نه عرق می کنم و نه وزنم را از دست داده ام. قبل از این که در این حالت ناخوشی قرار بگیرم کاملا سالم و سر زنده بودم. من 22 ساله ، مذکر و سالمم آقای دکتر.
از من در باره زمانی که این احساس بد در من به وجود آمد سئوال کنید. بله حال من درست بعد از حوادث اخیر مناطق اشغالی که شدیدا و عمیقا مرا متاثر نمودند، بد شد. هر چه بیشتر در باره این اختلافات می شنوم و می فهمم، به همان نسبت حالم بد تر می شود. میدانم آقای دکتر که شما وقت ندارید اما تمنا می کنم حداقل چند لحظه به حرف های من گوش بدهید.
در مناطق اشغالی روز بروز جنایت های بیشتری بر علیه انسانیت رخ می دهد. من بعنوان دانشجوی پزشکی تم های بهداشت و سلامتی را بعنوان وظیفه اصلی خودم می دانم. پیمان های بین المللی بیشماری حق عموم مردم جهان را بر بهداشت و سلامتی ضمانت نموده اند. بخصوص این مسئله در ماده 12 پیمان بین المللی برای حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بخوبی شرح داده شده است. در این پیمان و همچنین در چهارمین پیمان ژنو در باره وظیفه قدرت اشغالگر در باره مشکل بهداشت و سلامتی توضیحاتی آمده است. قدرت اشغالگر موظف است آزادی ی جابجائی پرسنل پزشکی و بیماران اوژانسی و هم چنین امنیت کلینیک ها و تهیه تامینات پزشکی در همان سطحی که برای شهروندان خود تدارک می بیند، را ضمانت کند
درست در اولین نگاه روشن می شود که سیاست کنونی اسرائیلی هر روز این قواعد بین المللی را زیر پا گذاشته و خدجه دار می کند. دیکتاتوری نظامی اسرائیلی در کرانه غربی و نوار غزه با سیستم غیر قانونی نظامی " چک پوینت" بر قرار است. سیستمی که حق جابجائی فلسطینی ها را از بین برده است و مانع پرسنل پزشکی برای کمک به بیماران اوژانسی است. مرزهای داخلی ای که ارتش اسرائیل در میان این سرزمین ایجاد کرده است، طبیعتا روستا ها و شهر ها را جدا از هم تبدیل به گتو کرده است. تنها چیزی که این مناطق را بهم وصل می کند، رنج و درد و چک پوینت های محصور و سربازان و بیشماری خانه های ویران شده مردم فلسطین است. این بخشی از زندگی روزمره مردم فلسطین است. انهدام سیستماتیک جامعه غیر نظامی فلسطینی روز بروز شدید تر می شود. دست آخر هم آخرین حق این مردم زیر چرخ های این سیستم له میگردد که آنهم چیز دیگری نیست جز حق بر بهداشت و سلامتی.
در یک گزارش علنی سازمان جهانی بهداشت در تاریخ آپریل 2008 (1) مفصلا در باره 5 مورد مشخص گزارش شده است: مریض ها در حالیکه در انتظار جواز مسافرت از مناطق محصور خود بسر می بردند، جان خود را از دست می دهند و یا به این دلیل جان خود را از دست می دهند، چون به آنها به شیوه ای غیر قانونی جواز مسافرت داده نمی شود.
(Symah & Salha 2008 (1))
در 27 مورد دیگر موضوع بر سر بیمارانی است که معالجات اختصاصی خارج از غزه را نتوانستند بگیرند. این گزارش را می توان از اینترنت دریافت نمود.
امیر ال یازجی 9 ساله یکی از این نمونه هاست. او که دچار بیماری: Meningoenzephalitis
بود جان خود را از دست داد چون می بایست منتظر سیستم اخذ جواز اسرائیلی ها باشد. متاسفانه بیماری وی به او مهلت نداد تا منتظر ساعات کار دفاتر صادر کننده جواز ( بین 9 تا 5 بعد از ظهر) باشد. در یک مورد وحشتناک دیگر آمده است که چگونه محمد پدر کمال بیمار از پسر مرده اش جدا شده است. کمال سرطان معده داشت و برای معالجه به اسرائیل برده شده بود. جواز مسافرت پدر کمال در حالیکه پسرش در اسرائیل تنها مرده بود لغو گردیده و بعد از باز جوئی 10 روز زندانی شده بود. این موضوع هرگزبه اقوام کمال در غزه اطلاع داده نشد.
گفتم غزه. بله باید گفت که همواره هر چه بیشتر بیماران احتیاج دارند که برای معالجات به خارج از غزه فرستاده شوند. حال چرا؟ چون در قرار گاه غزه اسرائیل راه وارد نمودن داروهای خوردنی و دستگاه های پزشکی و امکانات مداوائی را بسته است. همواره بیماران بیشماری که ترجیحا می خواهند برای معالجه به مصر بروند باید اکنون به اسرائیل بروند زیرا که مرزهای مصر از سوی اسرائیل به کلی بسته شده اند. در اسرائیل درمقایسه با قبل از سال 2007 هر چه بیشتر بیماران را از طریق " چک پوینت ارز" به داخل اسرائیل راه می دهد. سازمان بهداشت جهانی گزارش می دهد که تعداد بیمارانی که از جواز مسافرت به خارج از غزه محروم می شوند افزایش یافته است.
(IRIN 2008 (2))
در ژانویه 2006 سه درصد بیماران از گرفتن جواز محروم شده اند و در دسامبر 2007 در حدود 36% . آمبروگیو ماننتی رئیس سازمان بهداشت جهانی در اورشلیم در این باره می گوید:" داستان های غمناکی که می شد جلوی آنها را گرفت". منظور او مورد هائی است که بیماران فلسطینی در لیست انتظار جواز برای معالجه در خارج از غزه جان خود را از دست داده اند.
تحت چنین شرایطی هیچ عجیب نیست که 20% بچه های فلسطینی ی زیر 5 سال از بیماری کم خونی رنج می برند. ( طبق بررسی دانشگاه القدس و انستیتوی جان هوپکینگ)
9،3 درصد بچه ها دچار سوء تغذیه می باشند و 13،2 درصد دچار سوء تغذیه مزمن می باشند.
(Abdeen, Greenough, Shahin & Tayback 2002 (3))
طبق تخمین بانک جهانی 60% مردم فلسطین با درآمد روزی دو دلار زیر خط فقر قرار گرفته اند. این تعداد تنها در فاصله سه سال سه برابر گشته است. نیم میلیون از مردم فلسطین کاملا به کمک های غذائی وابسته اند. در بیش از نیمی از خانواده های فلسطینی حتی روزی یکبار هم غذا وجود ندارد.
اخیرا سازمان ملل گفته است که اگر این تحریمات بر داشته نشود، نیم میلیون مردم فلسطین همواره گرسنگی خواهند کشید. جان گینگ رئیس سازمان ملل در غزه است. او اخیرا گفته است که به خاطر بلوکه سوخت وسائل نقلیه نمی توان کمک های مواد غذائی را وارد غزه نمود. او همچنین گفته است:" اگر یک طرف غیرمسئولانه عمل می کند، این باعث نمی شود که مسئولیت های حقوقی و واضح طرف مقابل فسخ شود.(.........) اسرائیل بر اساس قوانین سازمان بین المللی حقوق بشر این وظیفه را دارد که برای تامین حوایج مردم غیر نظامی غزه بکوشد".
(Butcher, 2008 (4))
وزیر بهداشت غزه می گوید که اغلب اوژانس ها مسکوت هستند چون مواد سوختی وجود ندارد.
(PCHR, 2008) (5)
این وزارت خانه اعلام نموده است که ازذخیره محدود مواد سوختی استفاده می شود تا مراکز بهداشت و سلامتی ( بهداری ها) و مهم ترین دستگاه های پزشکی را روشن و سرپا نگاه دارند. وزارت خانه مذبور هشدار می دهد که اگر آخرین ذخیره سوختی هم مصرف شود، بهداری ها وهمچنین تعداد بسیار کم آمبولانس های در حرکت هم فلج خواهند شد.
این مسئله باعث خواهد شد که مردم غزه حتی به حداقل کمک رسانی ی پزشکی هم دیگر دسترسی نداشته باشند.
از آنجا که بسیاری از پرسنل پزشکی و کمک پزشکی غالبا نمی توانند سر کار حاضر شوند، مراکز بهداشتی و کلینیک های نوار غزه از نبود پرسنل در رنجند. درست زمانی که ارتش اسرائیل آکسیون هایش را در نوار غزه بشدت پیش می برد، ادامه کاری این تاسیسات در معرض خطر قرار گرفته است. همواره گزارش داده می شود که آمبولانس هائی که بیماران را حمل و نقل می کنند مورد تیراندازی قرار گرفته اند و یا از حرکت آنها جلوگیری شده است و رانندگان این آمبولانس ها و بیماران مورد بازجوئی و تهدید و بی عزتی و ........ قرار گرفته اند.
اینگونه خدجه دار نمودن حقوق بین المللی به روشنی از سوی سازمان حقوق بشر، پزشکان حقوق بشر، سازمان حقوق بشر اسرائیلی بت سلم و بسیاری دیگر از سازمان های حقوق بشر ثبت شده اند. 6
هیچ تعجب آور نیست که اسرائیل بسیاری از این تقصیر ها را رد کند و تقصیر را بگردن حماس بیاندازد. اکثر اوقات اسرائیل مسئولیت برای دسترسی فلسطینی ها به تاسیسات بهداری ها را با این دلیل رد می کند که از زمان پیمان اسلو وظیفه رساندن خدمات بهداشت و سلامتی به عهده خود فلسطین در کرانه غربی و نوار غزه است. در این قضیه مهم ترین نکته فراموش می شود آنهم این است که اسرائیل از آن زمان به بعد بخش اعظم سرزمین فلسطینی را مجددا اشغال نموده است.
یکی از نمایندگان حقوق بشر این چنین بیان می کند:" اسرائیل کنترل بر نوار غزه را در دست دارد و به این لحاظ هم باید برای تامین بهداشت و سلامتی مردم این منطقه بکوشد".
(IRIN, 2008 (2))
کودکان به خاطر بوروکراسی بیخود می میرند. موضوع تنها بر سر یک تکه کاغذ است. یک جواز. جوازی که با مرگ و زندگی مردم فلسطین بازی می کند.
زنان در حالیکه در مقابل در مرزهای بسته اسرائیل در انتظار بسر می برند از یک زایمان ساده جان سالم بدر نمی برند. پزشکان و کمک پزشکان کلینیک ها مرتبا اخراج می شوند. چه کسی در آنجا از معده درد من تعجب می کند؟ آقای دکتر حالا می توانیم در باره معالجه من صحبت کنیم؟
من بشما در باره تمامی دلائلی که باعث می شوند حال من بدتر شود توضیح دادم. هر چه بیشتر من در باره این شرایط وحشتناک می خوانم و می شنوم حالم بدتر می شود. اما من فاکتوری مثبت را هم نمی توانم از شما پنهان کنم: از چندی پیش تصمیم گرفتم که دیگر در باره این بحران موجود سکوت نکنم. از این رو فعالانه در یک کارزار قدرتمند سهیم شده ام. کارزاری که از حق فلسطینی ها برای دسترسی به بهداشت و سلامتی پشتیبانی می کند. با هر آدم جدیدی که به این کارزار وارد می شود من کمی احساس بهتر شدن می کنم. هر چه بیشتر در باره سازمان ها و گروه ها و افرادی که با هم همکاری می کنند تا این شرایط را در محل بهتر کنند، می خوانم به همان اندازه حالم کمی بهتر می شود. من هیچ داروئی احتیاج ندارم دکتر من فقط به شما احتیاج دارم. بیائید طرف ما. شهروند و همکارخوبی برای بخش پزشکی بشوید. بخشی که اطلاعات جمع می کند و فعالانه برای جهانی که یک چنین خدجه دارشدن حق بر بهداشت و سلامتی صورت نگیرد، تلاش می کند و ساکت نمی ماند. اگر که همکاران بهداری ـ چون ما ـ حق بشر را بر سلامتی پشتیبانی نکنند، پس چه کسی باید این کار را کند؟
ماخذها:
(1) Saymah, D., & Salha, D.: 'Access to health services for Palestinian people - Case studies of five patients in critical conditions who died while waiting to exit the Gaza Strip', West Bank & Gaza, 2008: World Health Organisation (WHO)'.
(2) IRIN. (2008). ISRAEL-OPT: 'WHO concerned about Gaza patients dying while awaiting treatment'.
(3) Abdeen, Z., Greenough, G., Shahin, M.,&Tayback,M. (2002): 'Nutritional Assessment of the West Bank and Gaza Strip'. CARE International
(4) Butcher, T. (2008, April 25). 'UN forced to halt Gaza food aid to a million', erschienen in Telegraph.co.uk
(5) PCHR. (2008). 'Gaza fuel cuts paralyze education, health and transport sectors.' Gaza: The Palestinian Center for Human Rights
(6) (2003) 'Harm to Medical Personnel: The Delay, Abuse, and Humiliation of Medical Personnel by Israeli Security Forces'. Jerusalem: B'Tselem & Physicians for Human Rights - Israel.
برگردان به آلمانی: Andrea Noll

Information Clearinghouse"

The War on Terror is a HoaxBy Paul Craig RobertsFebruary

04, 2009 -- -
According to US government propaganda, terrorist cells are spread throughout America, making it necessary for the government to spy on all Americans and violate most other constitutional protections. Among President Bush’s last words as he left office was the warning that America would soon be struck again by Muslim terrorists. If America were infected with terrorists, we would not need the government to tell us. We would know it from events. As there are no events, the US government substitutes warnings in order to keep alive the fear that causes the public to accept pointless wars, the infringement of civil liberty, national ID cards, and inconveniences and harassments when they fly.The most obvious indication that there are no terrorist cells is that not a single neocon has been assassinated.I do not approve of assassinations, and am ashamed of my country’s government for engaging in political assassination. The US and Israel have set a very bad example for al Qaeda to follow.The US deals with al Qaeda and Taliban by assassinating their leaders, and Israel deals with Hamas by assassinating its leaders. It is reasonable to assume that al Qaeda would deal with the instigators and leaders of America’s wars in the Middle East in the same way. Today every al Qaeda member is aware of the complicity of neoconservatives in the death and devastation inflicted on Muslims in Iraq, Afghanistan, Lebanon and Gaza. Moreover, neocons are highly visible and are soft targets compared to Hamas and Hezbollah leaders. Neocons have been identified in the media for years, and as everyone knows, multiple listings of their names are available online. Neocons do not have Secret Service protection. Dreadful to contemplate, but it would be child’s play for al Qaeda to assassinate any and every neocon. Yet, neocons move around freely, a good indication that the US does not have a terrorist problem.If, as neocons constantly allege, terrorists can smuggle nuclear weapons or dirty bombs into the US with which to wreak havoc upon our cities, terrorists can acquire weapons with which to assassinate any neocon or former government official.Yet, the neocons, who are the Americans most hated by Muslims, remain unscathed. The “war on terror” is a hoax that fronts for American control of oil pipelines, the profits of the military-security complex, the assault on civil liberty by fomenters of a police state, and Israel’s territorial expansion. There were no al Qaeda in Iraq until the Americans brought them there by invading and overthrowing Saddam Hussein, who kept al Qaeda out of Iraq. The Taliban is not a terrorist organization, but a movement attempting to unify Afghanistan under Muslim law. The only Americans threatened by the Taliban are the Americans Bush sent to Afghanistan to kill Taliban and to impose a puppet state on the Afghan people.Hamas is the democratically elected government of Palestine, or what little remains of Palestine after Israel’s illegal annexations. Hamas is a terrorist organization in the same sense that the Israeli government and the US government are terrorist organizations. In an effort to bring Hamas under Israeli hegemony, Israel employs terror bombing and assassinations against Palestinians. Hamas replies to the Israeli terror with homemade and ineffectual rockets.Hezbollah represents the Shi’ites of southern Lebanon, another area in the Middle East that Israel seeks for its territorial expansion.The US brands Hamas and Hezbollah “terrorist organizations” for no other reason than the US is on Israel’s side of the conflict. There is no objective basis for the US Department of State’s “finding” that Hamas and Hezbollah are terrorist organizations. It is merely a propagandistic declaration.Americans and Israelis do not call their bombings of civilians terror. What Americans and Israelis call terror is the response of oppressed people who are stateless because their countries are ruled by puppets loyal to the oppressors. These people, dispossessed of their own countries, have no State Departments, Defense Departments, seats in the United Nations, or voices in the mainstream media. They can submit to foreign hegemony or resist by the limited means available to them.The fact that Israel and the United States carry on endless propaganda to prevent this fundamental truth from being realized indicates that it is Israel and the US that are in the wrong and the Palestinians, Lebanese, Iraqis, and Afghans who are being wronged.The retired American generals who serve as war propagandists for Fox “News” are forever claiming that Iran arms the Iraqi and Afghan insurgents and Hamas. But where are the arms? To deal with American tanks, insurgents have to construct homemade explosive devices out of artillery shells. After six years of conflict the insurgents still have no weapon against the American helicopter gunships. Contrast this “arming” with the weaponry the US supplied to the Afghans three decades ago when they were fighting to drive out the Soviets.The films of Israel’s murderous assault on Gaza show large numbers of Gazans fleeing from Israeli bombs or digging out the dead and maimed, and none of these people are armed. A person would think that by now every Palestinian would be armed, every man, woman, and child. Yet, all the films of the Israeli attack show an unarmed population. Hamas has to construct homemade rockets that are little more than a sign of defiance. If Hamas were armed by Iran, Israel’s assault on Gaza would have cost Israel its helicopter gunships, its tanks, and hundreds of lives of its soldiers.Hamas is a small organization armed with small caliber rifles incapable of penetrating body armor. Hamas is unable to stop small bands of Israeli settlers from descending on West Bank Palestinian villages, driving out the Palestinians, and appropriating their land. The great mystery is: why after 60 years of oppression are the Palestinians still an unarmed people? Clearly, the Muslim countries are complicit with Israel and the US in keeping the Palestinians unarmed.The unsupported assertion that Iran supplies sophisticated arms to the Palestinians is like the unsupported assertion that Saddam Hussein had weapons of mass destruction. These assertions are propagandistic justifications for killing Arab civilians and destroying civilian infrastructure in order to secure US and Israeli hegemony in the Middle East.

Click on "comments" below to read or post comments

postCount('article21906.htm');
Comments (107) Comment (0
)

موج سبز آقای موسوی کور رنگ است؟ جمعه گردی های اسماعيل نوری علا

اسماعيل نوری علا
می گويند منظور مهندس موسوی از "گروه های واجب الاجتناب" عبارت بوده است از کمونيست ها و سلطنت طلبان و مجاهدين که در خارج کشور خواسته اند خود را در داخل صفوف سبزها جا بزنند، چرا که هيچ کدامشان به "نظام مقدس جمهوری اسلامی" وفادار نيستند. اما مگر اين "موج سبز"، به رهبری مهندس موسوی، ادامه ای از "انقلاب اسلامی ۵۷" است (همان که آخوندها و ولايت فقيه و شريعت عقب ماندهء جبل العاملی را به قدرت رساند و گرفتاری های کنونی ايجاد کرد) که عضويت در آن مشروط به "وفاداری به نظام مقدس جمهوری اسلامی ايران" باشد؟

esmail@nooriala.com

گاه تصور می کنم که لازم است به ياد خوانندهء اين «جمعه گردی ها» بياورم که امکان بسيار دارد که من و او با هم در موارد بنيادی بسياری دارای اختلاف نظر باشيم و، در نتيجه، «او» نمی تواند از «من» انتظار داشته باشد که مسائل را درست مثل او و پايگاه نظری او ببينم. بخصوص که نويسنده نمی تواند خواننده اش را انتخاب کند و اين خواننده است که به سراغ او آمده، به دلايل گوناگونی که می تواند در جيب داشته باشد. به همين دليل هم هست که من همواره در پايان يادداشت هايم آدرس فهرست ديگر نوشته هايم را نيز می گذارم که اگر خواننده ای برای نخستين بار ست که با قلميات من آشنا می شود بداند که برای داشتن تصوير دقيق تری از طرز فکر نويسنده به کجا مراجعه کند تا بتواند از پيش بداند که توقع چه چيزهای را از او می توان يا نمی توان داشت.
اينها را نوشتم تا به ياد خواننده ام بياورم که در صدر جدول اولويت های من صاحب اين قلم «سکولاريسم» (به معنی راه ندادن مذهب و ايدئولوژی در قلمروی حکومت) نشسته است. پس، از تحليل های من نمی توان انتظار داشت که نشانی از تمايل به راه های گوناگون خزيدن مذهب و ايدئولوژی به داخل حکومت مشاهده شود. و اينگونه است که اگر به مقولهء «نوانديشی دينی» می پردازم هدفم، نه ورود به بحث های بين دينداران، که جلوگيری کردن از کشيده شدن بحث های آنها به داخل امر حاکميت است (کاری که همهء اصلاح طلبان موافق حکومت اسلامی با مهارت و همواره انجام می دهند و به اصطلاح قصد دارند «حکومت اسلامی» را به «جمهوری اسلامی» تبديل کنند؛ که وقتی از جند و چون اش می پرسی شما را به دوران حکومت امام شان رجوع می دهند). يا اگر به «موج سبز» حلقه زده بر گرد آقای موسوی به ديدهء ترديد نگاه می کنم، فقط بدان خاطر است که می دانم اين «موج سبز» (بعنوان يک حرکت سياسی و نه دينی) ايدئولوژی خود را از حاکميت مذهب (در همان شکل «جمهوری اسلامی») می گيرد و به هيچ روی قصدخارج کردن «اسلاميت» از حکومت را ندارد و، پس، يک حرکت ضد سکولاريستی است. اگر کسی هم، از لحاظ مصلحت بينی و تاکتيک، همراهی با اين موج را ضرورت زمانی بداند، نظر من آن است که وقتی عامليت و مرکزيت (هژمونی) با ايدئولوگ های مذهبی (از موسوی گرفته تا سروش و کديور ـ که برای اين آخری احترام زيادی قائل هستم) باشد، تاکتيک مصلحت جويانه همان بلائی را بر سر ما خواهد آورد که بر سر همهء نيروهای غيرمذهبی لاس زن با حکومت اسلامی در دههء شصت (دوران نخست وزيری موسوی) آورد. تا زمانی که امکان شراکت در هدايت و سمت گيری و آماج گزينی جنبش های اجتماعی برای سکولارها وجود نداشته باشد، آنها فقط هيزم تنوری خواهند بود که نانش برای مخالفان سکولاريسم پخته می شود. بنظر من، اکثريت مردمی که در جريان انتخابات اخير به خيابان آمدند اعضاء آن حزب نامرئی سکولارند که هنوز، بعلت اتلاف وقت رهبران آشکار و بی عملی رهبران بالقوه اش، بخود شکل نگرفته است و، در نتيجه، اين مردم ناچار اند زيرپرچم سبز سيدی موسوی بايستند.
بهر حال، بنظر من، درست بر بنياد آنچه که گفتم، بود که جمعه گردی هفتهء پيش من، با عنوان «آيندهء اصلاح طلبان و مهندس موسوی»، واکنش های فراوانی برانگيخت. من با تشکر صميمانه از آن همه نامهء محبت آميز و تائيد کننده که به دستم رسيد و نشانم داد که در زير سقف روزهای تلخ کنونی مان چندان هم تنها نيستم، از پرداختن دقايق و ظرايف آنچه برايم نوشته بودند در می گذرم و اکنون، با دلی قرص تر از هميشه، به برخی از نکاتی که مخالفان نظرم، باز هم، با دوستی و عنايت، متذکرم شده اند می پردازم؛ چرا که فکر می کنم پروندهء تحليلی انتخابات دهم رياست جمهوری در ايران نه تنها بسته نشده که تازه دارد بر روی ميز کار اغلب سران دنيا باز می شود، آنگونه که آسيب شناسان و آينده نگرها، پس از آنکه زلزله ای بزرگ منطقه ای را در هم ريخت و پس لرزه های آن هم آمدند و رفتند، به ارزيابی خرابی ها و طراحی کارهای لازم آينده می نشينند.
باری، هدف اصلی من در آن مقاله نشان دادن نقش اصلاح طلبان وفادار به ولايت فقيه بود در ايجاد «موج» (در رنگ های مختلفی که در آن ميان غلبه با سبز سيدی شد) بدون اينکه در مورد عواقب ايجاد آن فکری شده باشد و ، در نتيجه، مسئوليت موج سازان در خرابی هائی که موج ها می توانند ببار آورند، و گرفتن اين درس که، بقول قدما، نبايد ذرع نکرده پاره کرد.
من، از آنجا که معتقد به تئوری های مربوط به توطئه های بزرگ و سراسری نيستم، و لزوماً حساب نقشه کشی يک گروه عليه گروه ديگر را به پای «سيا» و «موساد» نمی نويسم، فکر می کنم که حوادث پيش و پس انتخابات نشان داد که در اردوگاه «اصلاح طلبان»، بر خلاف ژشت دانشمندانه ای که اغلب می گيرند، ساده لوحی بر زيرکی می چربيد و چندان درک سياسی قابل اعتمادی از واقعيت حکومت پادگانی «ولی فقيه ـ احمدی نژاد» وجود نداشت و، در نتيجه، مجموعهء اين اردوگاه از آنچه به نام «نتايج انتخابات» اعلام شد يکه خورد و غافلگير شد. برای توضيح اين نظر، کافی است پاراگرافی را از نامهء آقای مهدی کروبی با هم بخوانيم (که عنوان «شيخ اصلاحات» را دارد، رئيس مجلس ششم اصلاحات بوده است و، بنظر من، در جريان آنچه در اين يک ماهه گذشته، در زمينهء اعلام برنامه، و سپس اعتراض به نتايج انتخابات، و آنگاه کوشش برای ايجاد يک شورای هماهنگی از نيروهای معترض ـ هر چند که در آن شورا نيز سکولارها راهی نخواهند داشت ـ بسا بيشتر از رقبای خود چهره کرده و درخشيده است و نامه اش هم روز دوشنبه، پس از اعلام تصميم شورای نگهبان، منتشر شده): « اذعان می کنم که بسياری از شما پيشتر و دقيق تر می دانستيد که چه خواهد شد و متوجه شده بوديد، همان گاه که می پرسيديد "چه تضمينی برای آرای ما وجود دارد؟"، يا زمانی که می گفتيد "نتيجهء انتخابات معلوم است و شما آب در هاون می کوبيد"».
اين يک اقرار و تصديق جوانمردانه در برابر کوشش های مرد رندانهء اصلاح طلبان طرفدار آقای موسوی است. اما هدفم از اين اشاره ها به سخنان آقای کروبی آن است که نشان دهم چرا فکر می کنم بدنبال هم دانستن طبيعی حوادث پيش و پس انتخابات اخير تنها وقتی می تواند منطقی باشد که حادثه سازان جريانات ماقبل انتخابات در محاسبات خود حوادث مابعد را نيز پيش بينی کرده و برای آنها چاره هائی انديشيده باشند. والا، واقعيت ها نشان می دهند که آنچه پس از اعلام نتايج انتخابات پيش آمد و خيابان های ما را به خون و درد کشيد ربطی به آنچه پيش از انجام انتخابات می گذشت ندارد و آن پی آمد، قطعاً، فقط به آن دليل رخ داده است که پيش بينی های اصلاح طلبان درست نبوده و خروش ناگهانه و عصبانی مردم، در واقع، واکنشی به وعده ها و خوش خيالی های اصلاح طلبان هم بوده است.
پس، اينگونه زرنگی ها که «اگر اصلاح طلبان مردم را به پای صندوق های رأی نکشانده بودند، اين رستاخيز ملی رخ نمی داد، چهرهء واقعی ولی فقيه به ايرانيان و جهانيان فاش نمی شد، مشروعيت حاکميت اش بر باد نمی رفت، و پايه های حکومت اش متزلزل نمی شد» همه برای پوشاندن آن ضعف اساسی است که موجب آفرينش سوء تفاهم های مکرر از جانب اصلاح طلبان می شود. باز هم بايد به انصاف شيخ اصلاحات آفرين گفت که، پس از اقرار به خوش خيالی پيش از انتخابات اش، می گويد: «با اين همه می خواهم بگويم از کردهء خود پشيمان نيستم و شما هم از اين تلاش عظيم و حضور يکپارچه ضرر نکرده ايد». بطوری که می بينيد در اينجا نيز شيخ از «دست آوردهای بعد از انتخابات» حرفی نمی زند و به «دست آوردهای» حاصل شده در طول مبارزات انتخاباتی اشاره کرده و ادامه می دهد که: «ماه ها با کمک دوستانمان تلاش بی وقفه ای داشتيم که "مطالبه محوری" را در صحنهء انتخابات به يک اصل تبديل کنيم و، با توجه به اوضاع و شرايط کشور، آنچه به عنوان برنامه و راه برون رفت از شرايط فعلی می توان انجام داد را برای حل مشکلات مردم و تحکيم پايه های استقلال و آزادی در کشور عنوان کنيم». البته جای رسيدگی به اين دست آوردها، و از جمله مسئلهء مشکوک «مطالبه محوری»، در اين مقاله نيست و اين گفتآورد فقط برای نشان دادن آن است که يکی از چهره های انتخابات اخير، برخلاف ديگر مدعيان اصلاح طلبی، منصفانه از دست آوردهای ماقبل انتخابات حرف می زند و «دست آوردهای مابعد انتخابات» را (که هنوز چندان محاسبه نشده اند) به حساب خود واريز نمی کند.
اما کسانی که عليه مطلب هفتهء پيش من نوشتند اين سعهء صدر شيخ اصلاحات را نداشتند و، بدون اشاره به تفکيک ماهوی «قبل و بعد» ماجرا، کوشيدند بگويند که اصلاً آنچه پيش آمد بخاطر آنچه هائی بود که اصلاح طلبان در پيش از انتخابات انجام داده بودند. حکايت اين تفسير شبيه داستان شهرداری است که، عليرغم اعتراض اهالی شهر، خانه هائی را خراب می کند و يک باره از دل خرابه ها کوزه ای پر از سکه طلا يافت می شود و، در پی اين اکتشاف، آقای شهردار باد به غبغب می اندازد که اگر من دستور تخريب را صادر نکرده بودم اين دفينه يافت نمی شد!
به اعتقاد من، اصلاح طلبان واقعاً فکر می کردند که با شرکت بالای هفتاد در صد صاحبان حق رأی کانديدای آنها رئيس جمهور می شود. آنها نه حدس می زدند که حريف بازی دو برگرد را بلد است، نه فکر می کردند که نتيجهء بازی می تواند آلترناتيو ديگری داشته باشد، و نه تصور می کردند که کار به رستاخيز غافلگير کنندهء مردم بيانجامد. در نتيجه، آنها در چند مورد مقصرند: يکی در ايجاد توهم در مردم که می توان از همين صندوق های نکبتی هم نتايج مطلوب را بيرون کشيد و، از جمله، احمدی نژاد را به خانه فرستاد. دو ديگر اينکه چون آلترناتيوی برای سناريوی خود نداشتند برای پی آمدهای آنچه پيش آمد نيز نقشه و آمادگی نداشتند و ـ در نتيجه ـ نتوانستند رستاخيز مردم معترض را مديريت کنند و، با به ميخ و به نعل زدن، موجب شدند که از يکسو مردم صدمات جبران ناپذير ببينند و از سوی ديگر آتش رستاخيزشان رفته رفته در سرمای ناکامی فروکش کند. بر اين اساس، آنها در آفرينش ناکامی و نوميدی پی آيند آن (که اميدوارم موقتی و آتش زير خاکستر باشد) نيز شريک اند.
در اين ميان ارزيابی نقش مهندس موسوی بسيار مهم است؛ نقشی که هنوز به پايان بازی خود نرسيده است اما بخوبی روشن است که رو به بی عملی، شعارهای توخالی دادن، و در پايان کار مصالحه ای نه چندان غرورانگيز می رود. کافی است نگاهی به يک تکه از آخرين نامهء آقای موسوی (نامهء شمارهء ۹) بياندازيم، آنجا که خبر ايجاد تشکيلاتی را (که بايد نقش نهاد رهبری جنبش را بازی کند) اينگونه اعلام می کند: «گرو‌هی از نخبگان بر سر آنند که گرد هم آيند و با تشکيل جمعيتی قانونی صيانت از حقوق و آرای پايمال شده مردم در انتخابات گذشته را از طريق انتشار مدارک و اسناد تقلب‌ها و تخلف‌های انجام گرفته و نيز رجوع به محاکم قضايی پيگيری کنند و نتايج آن را مستمرا به اطلاع عموم مردم برسانند. اينجانب نيز به اين جمع می‌پيوندم». و نيز نگاهی به فهرست اهداف اين «جمعيت قانونی!» (که معلوم نيست قتنونيت اش را کدام مرجع بايد تصديق کند) بياندازيد تا ببينيد که در همين لحظه نيز از کل خواست های قبلی جنبش خودشان، که ابطال انتخابات بود، عقب نشينی کرده اند.
البته من صميمانه اميدوارم که تحليلم در اين مورد کاملاً بر خطا باشد و مهندس موسوی بتواند، از پس پرده های ساتر و ضخيم «عشق و وفاداری به امام و انقلاب و ولايت فقيه»، ملتفت خواست های واقعی مردم شود و در راستای تحقق آن خواست ها اقدام کند، بخصوص که او مراحل تغسيل و کفن پوشی شهادت را هم طی کرده و مدعی است که از زندان و مرگ هراسی ندارد. اما، بنظر من، تقصيرهای او نيز بسا پيش از روز انتخابات آغاز می شود و او نيز با بازی اولش ـ در مورد گير انداختن و سپس از ميدان به در کردن خاتمی (لابد به اين خاطر که او را حريف قدری برای احمدی نژاد نمی ديده) ـ و سپس استفاده از او و ياران دست چپی اش، و نشسته بر منابع مالی بيکران تبليغاتی که چند برابر بودجهء کانديداهای ديگر بوده و معلوم نيست از کجا تأمين می شده ، و ايجاد فضای کاذبی از آزادی و خوش بينی، نقش عمده ای در آنچه پس از اعلام نتايج پيش آمد بازی کرده و خود آنچنان در ناباوری و غافلگير گير افتاده است که در هيچ يک از «راهنمائی» های اش، بعنوان رهبر رستاخيز کنونی ايران، نقطهء درخشانی وجود ندارد.
بعنوان نمونه کافی است به آن فرمان کذائی اشاره کنم که می گفت: «اگر مرا به زندان بردند شما اعتصاب کنيد!» نکته در اين است که «اعتصاب»، بعنوان بخشی از مبارزه عليه يک رژيم، يا بد است و يا خوب و، در هر حال، منطقاً هيچ ربطی به زندان رفتن يا نرفتن ايشان ندارد. ايشان چرا در اين مدت که از اعلام انتخابات می گذرد در اين مورد هيچ «فرمانی» صادر نکرده است؟ آيا اعتصابات مردم فقط به درد بيمه کردن شخص ايشان می خورد که حکومت را وادار کند تا دست به بازداشت ايشان نزند؟ اگر اعتصاباتی که، در اين شکل بيان، حکم تهديد را پيدا می کند خوب است و می تواند در جهت تحقق خواست های مردم کارا باشد چرا ايشان هم اکنون اين فرمان را صادر نمی کنند؟ چرا رستاخيز مردم بايد روی ساعت مچی ايشان حرکت کند؟ آخر اين چگونه رهبری متشتت و ناکارآمدی است؟
می دانم که آنچه می نويسم بسياری از کسانی را که در داخل و خارج کشور دل به «موج سبز» بسته اند و شال گردن سبز به گردن می اندازند و روسری سبز به سر می بندند و، گاه با چسب اسکاچ، هر اشاره ای به سبزی و جوانی و نشاط را که در ادبيات کهنه و نوی ما وجود دارد قربانی قدوم آقای موسوی می کنند، عصبانی می سازد؛ هر چند که خودشان نيک می دانند که مهندس موسوی بارها اعلام داشته که اين پارچه های سبز نشانهء سيادت و ارادت به خاندان پيامبر است. از اين بابت هم می توانيد به آخرين نامهء ايشان مراجعه کنيد، آنجا که می گويد: «رنگ سبزی که ما به عنوان نماد خود انتخاب کرده‌ايم يک معنايش اين است: رنگ سبزی که ما را به اهل‌ بيت نور، اهل بيت راستی، اهل ‌بيت خرد، اهل بيت کرامت و فضيلت پيوند می‌دهد».
من، در واقع، فکر می کنم که اين خانم ها و آقايان می خواهند معانی من در آوردی خودشان را به آقای موسوی حقنه کنند و او هم ـ هر جا که ناچار به توضيح بوده ـ مجبور شده که توضيحی عکس سخنان آنها بدهد.
من البته فکر می کنم که چه خوب است که جوانان وطن ما «موج سبز» براه انداخته اند و در اين آينهء خوش رنگ تصوير آرزوهای جوان خويش را می بينند، اما جنس اين آرزو با جنس فکر و عمل مهندس موسوی نمی خواند. کافی است اين پاراگراف از نامه ايشان به طرفدارانشان در خارج کشور را با هم مرور کنيم: «اينجانب، ضمن تشکر مجدد از اعتراضات مسالمت آميز شما هموطنان خارج از کشور، که انعکاس وسيعی در جهان داشت، از شما می خواهم که با استفاده از کليه راهکارهای قانونی و وفاداری به نظام مقدس جمهوری اسلامی، صدای اعتراض خود را در تقلب گسترده انتخابات به گوش مسئولين کشور برسانيد. من کاملاً بر اين نکته واقفم که خواسته ی مشروع و برحق شما هيچ ارتباطی با فعاليت گروه هايی که معتقد به نظام مقدس جمهوری اسلامی ايران نيستند، ندارد. بر شماست که صفوف خود را از آنان جدا کرده و اجازه سوء استفاده از موقعيت کنونی را به آنان ندهيد». براستی که اگر اين موضع گيری آشکار آقای موسوی را، که لزوماً ربط مستقيمی هم به خارج کشور ندارد و به آسانی می توان آن را به داخل کشور نيز تسری داد، در نظر بگيريم، آنگاه بايد پرسيد که چند در صد از شرکت کنندگان در تظاهرات و شب های غريبان گرفتن ها و مجالس سخنرانی و شعرخوانی، در تعريف ايشان از «پيروان خودی» شان می گنجند؟ آيا همهء جوانانی که در سراسر جهان خود را جزئی از موج سبز می دانند «وفادار و معتقد به نظام مقدس جمهوری اسلامی ايران» هستند؟» آيا آقای مهندس موسوی با صدور فرمان «صفوف خود را از آنها جدا کنيد» شايستگی خود را برای رهبری «موج سبز» از دست نداده است؟
در عين حال شنيده ام که می گويند منظور مهندس موسوی از «گروه های واجب الاجتناب» عبارت بوده است از کمونيست ها و سلطنت طلبان و مجاهدين که در خارج کشور خواسته اند خود را در داخل صفوف سبزها جا بزنند، در حالی که هيچ کدامشان به «نظام مقدس جمهوری اسلامی» وفادار نيستند.
اما مگر اين «موج سبز»، به رهبری مهندس موسوی، ادامه ای از «انقلاب اسلامی ۵۷» است (همان که آخوندها و ولايت فقيه و شريعت عقب ماندهء جبل العاملی را بقدرت رساند و گرفتاری های کنونی ايجاد کرد) که عضويت در آن مشروط به «وفاداری به نظام مقدس جمهوری اسلامی ايران» باشد؟ بخصوص که اکثريتی از ايرانی هائی که نه کمونيست اند، نه سلطنت طلب و نه مجاهد، نيز همچون آنان هيچ علاقه ای به «نظام مقدس جمهوری اسلامی!» ندارند و شرکت شان در تظاهرات اتفاقاً برای ابراز بيزاری از اين نهاد نامقدس است. چرا اينها نمی توانند جزو «سبزها» باشند و بايد در صف ديگری بايستند که لابد به مسلخ می رود؟
در عين حال، آيا صدور همين «فرمان» نشانهء آن نيست که «موج سبز» وفادار به آقای موسوی يک رستاخيز «ملی» نيست؟ مگر نه اينکه سلطنت طلبان و مجاهدين و کمونيست ها هم جزئی از ملت ايران هستند و همگی نيز سرگرم مبارزه با حکومتی هستند که اکنون اصلاح طلبان و رهبرانشان را در چرخ گوشت خود له کرده و تفاله اش را به دور انداخته است؟ آيا بايد اين پيام را از سخن آقای مهندس دريافت کنيم که در حکومت ايشان هم جائی برای سلطنت طلب و مجاهد و کمونيست وجود ندارد و «اين جور اشخاص» نبايد خيال کنند که نخست وزير کشتار ۱۳۶۷ عادت تصفيه کردن اش را کنار گذاشته است؟
وای؛ مرا ببينيد که در گفتار و انديشهء نخست وزير خمينی به دنبال رهبری برای رستاخيزی «ملی» می گردم؛ نخست وزيری که هنوز حسرت بازگشت به سی سال پيش را دارد؛آنجا که می نويسد: «سی سال پيش از اين، در کشور ما انقلابی به نام اسلام به پيروزی رسيد؛ انقلابی برای آزادی، انقلابی برای احيای کرامت انسان‌ها، انقلابی برای راستی و درستی. در اين مدت و به خصوص در زمان حيات امام روشن ضمير ما سرمايه‌های عظيمی از جان و مال و آبرو در پای تحکيم اين بنای مبارک گذارده شد و دست‌آوردهای ارزشمندی حاصل آمد. نورانيتی که تا پيش از آن تجربه نکرده بوديم جامعه ما را فراگرفت و مردم ما به حياتی نو رسيدند که به‌رغم سخت‌ترين شدايد برايشان شيرين بود».
آنها که طعم شيرين آن دوران شيرين را چشيده اند می دانند که ايشان خود از برجسته ترين کسانی است که، همراه با رهبر «روشن ضمير» اش، عليه هرچه «ملی» است قيام کرده و هنوز هم در اعلاميه هايش از تنها چيزی که نام نمی برد همانی است که، بعنوان يک هويت و نه بعنوان يک تکه خاک، «ايران» خوانده می شود. برداريد و انشاء های کودکانهء ايشان را بخوانيد و واژهء «ايران» را در سراسر آنها بشماريد و تعداد آنها را با تعداد دايم التکرار واژه های «اسلام»، «امام»، «انقلاب» و «جمهوری اسلامی» مقايسه کنيد تا مطلب دستتان بيايد. رهبر «روشن ضمير» ايشان لااقل آنقدر زرنگ بود که صبر کند تا به تهران برسد و در مدرسهء علوی و جماران مستقر شود و بعد فاتحهء ايران و مليت و تاريخ ما را بخواند. ايشان اما، هم اکنون که گويا در «حصر خانگی» بسر می برند هم دست از دشمنی با ايران و عرض ارادت مدام به حکومت اسلامی عزيزشان بر نمی دارند. آيا چنين شخصی می تواند رهبر جوان های ايرانی نيويورک و لوس آنجلس و پاريس و لندن و تهران و اصفهان و شيراز باشد و بعنوان نخ تسبيحی عمل کند که اين دردانه های پاک را بصورت گردن بندی از يک «ائتلاف ملی» درآورد؟
نه، به من نگوئيد که ايشان مآلاً يکی از راهنمايان ما به سر منزل سکولاريسم خواهند بود اما ـ فعلاً ـ کف نفس نشان می دهند و بخاطر «مصالح جنبش» اينگونه حرف می زنند. اين توهينی به ايشان و بستن دروغی فاحش به مرد صادقی است که هيچگاه و به خاطر هيچ مصلحتی مواضع خود را پنهان نکرده است. يادمان باشد که او، به هنگام نخست وزيری اش و در سفری رسمی به ترکيه، حاضر نشد تشريفات رايج آن کشور را رعايت کرده و بر مزار کمال آتاتورک دسته گلی بگذارد و توجيهش هم اين بود که «سکولاريسم» با «حکومت اسلامی ولی فقيه» منافات دارد.
می خواهم بگويم که من باور نمی کنم کسی خود را سکولار بداند و، در عين حال، در پای علم رهبريت آقای موسوی سينه بزند. چنين آدمی اگر ديگران را نفريبد حتماً به فريب دادن خويش مشغول است و يا فکر می کند که با فريب دادن مهندس موسوی می تواند از او نيز «استفادهء ابزاری» کند. مهندس موسوی هميشه از ايران فقط بعنوان يک تکه خاک نام می برد که اگر اهميتی دارد آن اهميت در اسلامی شدگی و اسلامی ماندگی اش تجلی می کند و بس. (باز ناز شست شيخ اصلاحات که می نويسد: «من به سهم خود برای هرگونه همکاری با افراد و گروه های سياسی تحول خواه در اين مقطع حساس که به نظر می رسد "جمهوريت" در کنار "اسلاميت" و "ايرانيت" در خطر است، دست همکاری و تشکيل جلسه واحد تحول خواهی و حرکت و تغيير را دراز می کنم»).
اما يکی ديگر از نسبت های جالبی که به من و مقالهء هفتهء پيش داده شده آن است که من سعی می کنم، با مطرح کردن حرف های نالازم و نامربوط، در مسير جنبش مردم ايران «انحراف» ايجاد کنم و،در نتيجه، مسئوول هدر رفتن خون «ندا» هم هستم! به اين تکه از افتتاحيهء مقالهء آقای اکبر کرمی توجه کنيد: «خيلی تلاش کردم از کنار نوشتهء تازهء جناب اسماعيل نوری علا بی تفاوت عبور کنم و در اين زمانهء خون و آتش، زبانی را که برای نه گفتن به تقلب، دروغ و فريب می بايد آراست، به بازی بی سرانجام "يک مرغ دارم، دو تا تخم می زاره"، آلوده نسازم و قلمی را که بايد برای ثبت تاريخ پر درد وطن بکار رود، به حاشيه نرانم، که حاشيه ها هميشه می توانند هستهء اصلی منازعه را از چشم بياندازند؛ اما نشد و نيش کلام و خشونت دامی که نوری علای عزيز، گسترانيده بود، آزارم داد. آزارم داد و مرا از اين ترس که مبادا اين بازی به، به حاشيه راندن خون "ندا"، که ندای مظلوميت نسل ماست، دامن بزند، لبريزم کرد!» (اين «ميم» اضافی آخر جمله از من ـ نوری علا ـ نيست).
می بينيد که من چگونه به موجود خطرناک و خون بر باد دهی تبديل شده ام که آقای کرمی مجبور است دست به قلم ببرد و انحراف مرا گوشزد کند؟ اما جالب تر از همه عنوان مقالهء آقای کرمی است: «با احترام، انحراف ممنوع!»
براستی که گويا ما هرگز از ايدئولوژی زدگی خودمحورانه رهائی نخواهيم يافت. آقای کرمی ـ در عين ادعای سکولار و دموکرات بودن ـ معتقد است که تنها راه درست آنی است که ايشان به آن اعتقاد دارند، راهی که در آن مرتباً از «حماسهء دوم خرداد ۷۶» سخن می رود، و کشته شدن «ندا» ها به حساب اصلاح طلبان و آقای موسوی واريز می شود، و در حالی که هيچکس بالاخره آراء درست مردم را نخوانده است تا نتيجهء واقعی انتخابات روشن شود، مصرانه يقين دارد که مهندس موسوی رئيس جمهور قانونی ايران است (آنجا که از من می پرسد: «اگر حضور در انتخابات اخير به منزله ی تاييد نظام بود، چرا رأس هرم موجود، از پذيرش نتايج آن ناتوان ماند و اين چنين در تله افتاد؟») و در مورد دست آوردهای جنبشی که قرار است بوسيلهء مهندس موسوی (مردی پيرو خط امام و مخالف هم نشينی با غير وفاداران به مقدس جمهوری اسلامی) رهبری شود عقيده دارد که «بدون اين دستاوردهای تاريخی و ملی نمی توان به گونه ی مسالمت آميز در شرايط موجود ايستادگی کرد و از آستانه ی پر هيبت سکولاريته و مدرنيته گذشت». و تازه ادعا دارد که اينها همه ادراکات و ادعاهای «نسل» جديدی است که مثل نسل من دست به يک «انقلاب دهاتی» (همان انقلابی که مهندس موسوی نخست وزير آن بود) نزده و به ايجاد يک «جنبش شهری» مشغول است (که می خواهد مهندس موسوی را به رياست جمهور برساند!) و ديگر مثل نسل ما گول نمی خورد!
(همين جا اين نکته را هم اضافه کنم که من حتی به «اصالت اخلاقی اعتراض» آقای موسوی به نتايج انتخابات نيز شک دارم و نمی دانم که اگر با همهء تقلب ها ايشان برندهء مسابقه بودند باز هم به تقلبی بودن انتخابات اعتراض می کردند يا نه. و نيز نمی دانم که چرا در حدس زدن راجع به نتايج انتخاباتی که در آن آراء مردم خوانده نشده، رقابت را بايد تنها بين احمدی نژاد و موسوی ديد و فراموش کرد که دو نفر ديگر هم در اين مسابقه بوده اند. آيا اگر، مثلاً، کسانی که به آقای کروبی رأی داده اند هم بخواهند از شعار «رأی من چه شد؟» استفاده کنند، آنها را نيز جزو طرفداران آقای موسوی جا نخواهند زد؟)
باری، از « ايدئولوژی زدگی خودمحورانه» گفتم و لازم است توضيح دهم که هر ايدئولوژی زده ای هرگونه سخن خلاف عقيدهء خود را «انحراف» می خواند و آن را «ممنوع!» می کند. و، لذا، می بينيد که نظر و نوشتهء من در نزد بعضی از طرفداران «جنبش سبز » که چون آقای کرمی فکر می کنند نيز جزو «ممنوعه» ها است و مسلماً می شود تصور کرد که «وزارت ارشاد» دولت ايشان و آقای مهندس موسوی هم همچنان به آن اجازهء نشر نخواهد داد. در عوالم مذهبی اين «انحراف» همانی است که «ارتداد» خوانده می شود و حکم شرعی آن هم روشن است، با اين تفاوت که اکنون، در دوری از بازوی سرکوب اصلاح طلبی، دستور «خفه شو!» با يک عبارت «با احترام» هم زينت می يابد تا نهايت تساهل و تمدن به نمايش گذاشته شود: «با احترام، انحراف ممنوع!»
من براستی نمی دانم که آيا در باقی ماندهء عمرم روزی هم فرا خواهد رسيد که «مخالف» بتواند حرفش را بزند و «منحرف کننده» و «منحرف» و «مرتد» شناخته نشده و راهی بند ۲۰۹ زندان اوين نشود؟ وقتی منی که در گوشهء دنور، در دورترين نقطه از ايران، نشسته ام و مقاله هايم هم در چهارتا و نصفی سايت اينترنتی ـ که همگی هم در ايران فيلتر می شوند ـ انتشار می يابد به سکوت دعوت می شوم (البته «با احترام») تکليف آن جوانی که در قلب تهران ممکن است دهان باز کند تا فرياد برآورد «زنده باد سکولاريسم» روشن است. اول «دوستان» به شانه اش می زنند و مشفقانه می گويد: «عزيز من، انحراف ايجاد نکن. شعار ما ابطال انتخابات و تجديد رأی گيری است ـ نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر!»؛ و بعد، اگر اين عضو «موج سبز» پر روئی کرد و با زبان سرخ داد زد که «مرگ بر جمهوری اسلامی» به او اخطار خواهند کرد و بالاخره اگر بيشتر خيره سری کند، دورش را خالی می کنند تا برادران بسيجی بتوانند حالی اين «عامل نفوذی در ميان موج سبز سيدی»، و اين «کمونيست سلطنت طلب مجاهد» کنند که يک من دوغ چقدر کره دارد.
اينگونه است که بيشترين اعتراض ها به من به اين مقوله بر می گشت که گفته بودم «اصلاح طلبان جوانان ايران را فريفتند و به پای صندوق های رأی کشاندند». اعتراض اين بود که من به ملت ايران اهانت کرده و جوانان سلحشور و جان بر کف اش را فريب خورده خوانده ام؛ و اکنون نيز با طرح اين اماها و چراها در مسير جنبش «انحراف» ايجاد کرده ام. به من گفته شده که تو پير و بی ارتباط با ايران شده ای، نسل جوان را درک نمی کنی و، در نتيجه، حق نداری آنها را با خيالات و اوهام خويش گمراه کنی.
من اما اينگونه فکر نمی کنم و تضمين سلامت جنبش سبز سکولار و جوان ايران را، که دلير و جان بر کف برای آزادی و دموکراسی در ايرانی که خود را مالک آن می داند در خيابان های سراسر جهان ايستاده است، در بررسی و انتقاد دائم از هر حرکت آن می دانم و به سهم خويش می کوشم تا برای مخاطبين پراکنده ام در جهان فراخ توضيح دهم که چرا فلان کار اشتباه است و فلان انتخاب غلط. «احتراماً» هم ساکت نمی شوم، هم در سطح تاکتيک و هم در عرصهء استراتژی در شايستگی مهندس موسوی برای رهبری اين جنبش ترديد فراوان دارم، و سخت اميدوارم که بالاخره، پس از سی سال، فضای سياسی زندگی ما از بحث های مذهبی دربارهء نحوه حکومت درست اسلامی خالی شود. و بخاطر همين اميد نيز هست که فکر می کنم نبايد، به قول ناصر خسرو، با ريختن لفظ دری به پای خوکان جمهوری اسلامی عمرم را تلف کنم.

Iranian photographer Jahangir Razmi,

Flash Point
Iranian photographer Jahangir Razmi, left, took 70 pictures of an execution in Kurdistan on Aug. 27, 1979. One picture (No. 20, below) won the Pulitzer Prize. It was, however, awarded to an unnamed photographer -- the only anonymous recipient in the 90-year history of the award. Mr. Razmi preserved 27 of the photos on a contact sheet and stowed it away in his home. Below are those photos -- made public for the first time. (See related article)





PREV
NEXT

C.

Flash Point
Iranian photographer Jahangir Razmi, left, took 70 pictures of an execution in Kurdistan on Aug. 27, 1979. One picture (No. 20, below) won the Pulitzer Prize. It was, however, awarded to an unnamed photographer -- the only anonymous recipient in the 90-year history of the award. Mr. Razmi preserved 27 of the photos on a contact sheet and stowed it away in his home. Below are those photos -- made public for the first time. (See related article)




Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi


Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi

Jahangir Razmi


PREV
NEXT

Copyright © 2006 Dow Jones & Company, Inc. All Rights Reserved.