شاه در ملاقات با کرمیت روزولت: فقط یک استثنا وجود دارد و آن هم حسین فاطمى است که هنوز او را پیدا نکرده اند… موقعى که پیدایش کنم او را اعدام خواهم کرد – “کودتا در کودتا” کرمیت روزولت
دکتر حسین فاطمى مدیر روزنامه باختر امروز و وزیر امورخارجه دولت ملى دکتر مصدق اواخر اسفند ۱۳۳۲ دستگیر و عصر همان روز, موقع انتقال از شهربانى به زندان مورد حمله اراذل, فواحش و اوباش چماقدار به سرکردگى شعبان جعفرى معروف به شعبان بى مخ قرار مىگیرد. و در آبان ماه سال ۱۳۳۳ بدست نیروهاى کودتاگر و بدستور مستقیم شاه اعدام مىشود
پنجاه سال بعد خانم هما سرشار در مصاحبه با شعبان جعفرى, تلاش مىکند (با اشاراتى چه در متن و چه در پانویسها) از وى چهره اى لوطى, مردمى, جوانمرد و پهلوان…ارائه داده وبطور ضمنى وى را کنار پهلوان اسطوره اى ایران رستم قرار دهد
شعبان جعفرى که مردم به او لقب بى مخ دادند, از قضاى روزگار از جانب آخوندها به خاطر فعالیتهایش برعلیه دولت ملى مصدق و نقش وى در کودتاى آمریکائى ۲۸ مرداد و بازگرداندن شاه به لقب تاجبخش هم مفتخر مىشود. اینک بخشهایى از مصاحبه خانم هما سرشار با شعبان جعفرى را مىآورم تا معناى پهلوان, لوطىو جوانمرد و… در قاموس خاطره نویسانى چون خانم سرشار برایمان روشنتر شود
شخصیت شعبان
س: هیچ مدرسه رفتید؟
ج: والا مدرسه… تفریبا… مدرسه بصیرت رفتم, با تیمسار رضا عشیمى و تیمسار مهدى رحیمى نیا, اینا مدرسه بصیرت بودیم. بعدم رفتم مدرسه عنصرى. بعد رفتم یه مدرسه اى به نام مدرسه اسلام
س: چرا این همه مدرسه عوض مىکردید؟
ج: آخه بیرونم میکردن
س: چرا؟ شر بودید؟ اذیت مىکردید؟
ج: آره دیگه, بیرونمون میکردن. آخرشم پدر خدا بیامرزم نذاشت بریم دیگه…. تفریبا تا کلاس چار خوندم. بعدش دیگه نرفتم…. پدرم خدا بیامرزدش, منو گذاشت ریخته گرى, از ریخته گرى بیرونم کردن, آورد گذاشت آهنگرى. همینجور یکى یکى ما رو میذاشت سر کار, نمیذاشت بیکار باشیم. بعد سرلشگر شفایى رئیس قورخونه که همه کاره رضاشاه اینا بود منو برد تو قورخونه, یه مدتى تو قورخونه کار کردم
س: اولین بارى که زندان رفتید چند سالتان بود؟
ج: اولین دفعه که افتادم زندان پونزده سالم بود
س: همدوره هاى شما چه کسانى بودند؟
ج: همدوره ایاى من تو محل؟… خُب بچه ها خیلیا بودن… مثلا سید اکبر خراط بود, ممد آهنگر بود که اعدامش کردن. ناصر فرهاد بود که موهاى بور و چشاى زاغ داشت. اونم به جرم دو فقره قتل اعدام شد… مثلا بهرام خاقانى, بچه محل شاه آباد بود, یه بوکسور عالى بود که چون تو کاباره شکوفه نو آدم کشت زندانش کردن, چار سال حبسى کشید اومد بیرون…. مصطفى دیوونه
س: شما را بردند سربازوظیفه؟ خودتان که نمىخواستید بروید سربازى؟
ج: چرا, خودمون رفتیم. به حساب از رو بیکارى رفتیم نقلیه. وقت سربازیم نشده بود هنوز. یه سال مونده بود. باید بیست ساله برم سربازى, من نوزده رفتم اونجا اسم نوشتم. بعد دیدم تعلیم سخته هى فرار میکردیم…. یه سال یه سال و نیمى اونجا بودم یه دفعه دیدم که گفتن روسا از طرف کرج میان, انگلیسام ازطرف شابد و لعظیم…تومحل یه اتفاقى افتاده بود که منو اونجا زندان کرده بودن(به جرم قتل یک عکاس)…یهودیدیم سربازا همه دارن فرار میکنن. یکى یک دیگ ورداشته, یکى چار تا پتو ورداشته, یکى چرخ ماشینو در آورده داره میبره, یکى فلان چیزو, ولى تفنگ مفنگ نه, ورداشتن و دارن فرار میکنن. خلاصه سربازا همه رفتن. همون روز بود که نمیدونم ۲۰ شهریور بود چى بود؟
س: گویا در این سال در لاهیجان هم شلوغ کردید؟
ج: بله تو رشت. چون لاهیجان تا رشت انقدى راه نیست…شب یه جا دعوامون شد. اینا رفتن به ما بستن که من فحش دادم به شاه. خلاصه دادگاهى شدیم و اونجا نشستیم گفتیم: بابا ما گفتیم خوارشو گا…م شما خیال کردین من گفتم خواهر شاه رو گا…م
س: گفتید زیاد دنبال عشق نبودید؟ یعنى عاشق نشدید؟
ج: اصلا و ابدا. باورت میشه خانوم من تو زندگیم عاشق نشدم؟ تا امروز عاشق نشدم
ارتباط با آیات عظام, و داستان اینکه چگونه شعبان بى مخ ” تاجبخش ” مىشود
هما سرشار: در شاهنامه لقب «تاجبخش» براى رستم به کار رفته است. روشن نیست آن کسى که این لقب را به شعبان جعفرى داده است این نکته را مىدانسته یا نه؟
س: لقب « شعبان تاجبخش » را چه کسى به شما داد؟ آخر مىگویند شما کمک کردید و شاه را برگرداندید سر تاج و تخت, مگر نه؟
ج: نه خانون, یه آخوندى بالاى منبر اینو گفت, همون بعداز اینکه این پیشامدا شد, اونم مىخواست این وسط بُل بگیره, اونجا بالاى منبر گفت: « این آقاى جعفرى تاجبخشه, ایشون این کارا رو کرده, اون کارا رو کرده. » مردمم این حرفا رو که یارو به ک.. ما بسته بود میشنیدن و میرفتن بازگو میکردن
س: با روحانیون ارتباط داشتید؟
ج: بله, آخه من با فدائیان اسلام بودم, با نواب صفوى ام عکس دارم. آیت الله کاشانى را از نظر سیاسى دنبالش بودیم. یکی دو دفعه پیش آیت الله بروجردى رفتم… یه دفعه نواب, (مظفر) ذزالقدرو میفرسته دم خونه ما. ذوالقدر همونه که علا رو میزنه
س: خود نواب صفوى؟
ج: بله خود نواب به من زنگ زد. یه کارى با من داشت, منم اینور و اونور زدم کارشو وسیله منوچهر پسر برادرم راه انداختم
(عکس یادگاری شعبان با آیت الله کاشانی)>>
همکارى عمله شاه و شیخ برعلیه مخالفان سیاسى خود
س: در ارتباط با آیت الله کاشانى, شما کى با او آشنا شدید و چگونه جزو پیروان آیت الله کاشانى شدید؟
ج: والا همون موقع هایى که به حساب تو کار مبارزه با کمونیستا بودیم….بعداز چند وقت دیگه اش گفتن کاشانى میخواد از تبعد برگرده, این شد که ما رفتیم خونه کاشانى و اومدیم تشکیلات درست کردیم کاشانى رو بیاریمش… ازدم فرودگاه مهرآباد تا خونه ش طاق نصرت زده بودن. گاو وگوسفند و تا حتى شتر براى قربونى آورده بودن. از دم فرودگاه مهرآباد پشت ماشین این همینجور میدویدم که مردم حمله نکنن, مردمو میزدم عقب. وقتى خواست پیاده بشه مردم هجوم آوردن, نمیتونست پیاده بشه. گفت:« جعفرى مردمو رد کن!» گفت:« اینا رو بزن کنار نمیتونم پیاده بشم! » منم حالا هى داد میزنم مردم نمیرن کنار. خب اعصابم خراب شده بود. رفتیم بالاى چارپایه گفتیم: « ایهاالناس من هیچى, این سید خوار ک…رو له کردین! ». تا گفتیم « سید..» , به جون بچه م, خدا بیامرزدش, دهنش خیلى لق بود. همچى کرد: خوار ک…خودتى! …پدر سوخته
س: از آن به بعد رابطه تان با کاشانى چطور شد؟ باز هم سراغش مىرفتید؟
ج: یه مدتى رابطه مون قطع شد, بعد خوب شد. آخه خُب من اصلا طرفدار کاشانى بودم. یه صبحى رفتیم تو خونه ش گفت: « اعلیحضرت داره از مملکت میره. برین نذارین بره بیرون. اگر اعلیحضرت بره عمامه مام رفته! »…من اومدم رفتم سر بازار سخنرانى کردم و اینا و گفتم: «ایهاالناس, مغازه هاتونو ببندین, دکوناتونو ببندین. اعلیحضرت شاه داره از مملکت خارج میشه. اگه شاه بره شما زندگیتون از بین میره و اینا…» دیدیم هیشکى محل نذاشت. رفتیم دو مرتبه سخنرانى کردیم, دیدیم نه, حالا که فهمیده بودن مصدق میخواد شاه رو بیرون کنه , هرچى کردیم گوش نکردن… رفتیم ناصرخسرو, اومدیم یه نعش درست کردیم,راستش! متکا و فلان و اینا رو گذاشتیم رو یه تخته و دو سه تا مرغ از اون مرغاى رسمى گرفتم, خوناشونو ریختیم اون رو, خلاصه, اینو راه انداختیم و گفتیم: «کشتن! آی کشتن!» بله, ما راه افتادیم و رفتیم خونه شاه, یه عده از این افسر مفسرها اونجا وایسادن و..گفتم آقاى کاشانى منو فرستاده و این صحبتا.. اومدم نذاریم شاه بره.. گفتن اگه راست میگین برین در خونه مصدق, ومصدق رو بیارین نذاره شاه بره. شاه تو ایوون وایساده بود. بعد اینا همه اومدن.. ما رفتیم در خونه مصدق.. میله هاى بالاى درو اون کند و ما کندیم و.. دیدیم هیچ جور نمیشه, اومدیم یه جیپى اونجا بود, جیپو گرفتیم زدیم تو خونه مصدق.خدمت شما عرض کنم که, تیمسار خسروانى بود و تیمسار حکیمى بود و تیمسار صدیق مستوفى با سرهنگ عزیز رحیمى
س: این چه تاریخى است؟
ج: ۹ اسفند(۱۳۳۱) دیگه
حرفهاى زیر مال چماقدار الله کرم یا دیگر جانوران حزب الهى نیست, بلکه ازفرمایشات پهلوان جوانمرد خانم سرشار یعنى شعبان جعفرى (بى مخ یا تاجبخش) هست
س: آیت الله کاشانى شما و یک عده از دوستانتان را براى خودش حفظ میکرد تا زمانى که مىخواهد کارى انجام بدهد از شماها بهره بردارى کند, از یک طرف هم مثلا نیروهاى انتظامى(شهربانى) و دستگاه حکومتى, سپهبد زاهدى و همدستان او هم شما را براى خودشان نگه داشتند تا مثلا ۲۸ مرداد از شما استفاده کنند. نظرتان چیست؟
ج: تا اون روز ۱۴ آذر که ما زدیم کمونیستا رو اونجور درب و داغون کردیم و با کمونیستا درافتادیم و دعوا کردیم, اینا(شهربانى) دیگه با ما شدن. دیگه خودشون مجبور بودن با ما همکارى کنن. … بعد چندتایى به ما گفتن :« آقاى جعفرى, خانه صلح اونجاست تو خیابون فردوسى» گفتیم: « بچه ها بریم خانه صلح» و ریختیم اون تو. خلاصه, ما اونجا رو زدیم بهم و بچه هام صندلیها رو شکستن و میخوندن: «خانه صلح آتیش گرفت! ج…خونه آتیش گرفت!». رفتیم طرف خیابون اسلامبول. توى کیوسک ها پر بود ازچیزهاى (نشریات)توده اى. من به بچه ها گفتم: «هرجا که از این چیزاى کمونیستى و کلوپ و از ایناست به من نشون بدین» . من میگشتم عقب «چلنگر» و روزنامه «مردم», خلاصه راه افتادیم همینجور و چند تا از این کیوسکاى توى خیابون نادرى و اسلامبول و اینا رو یه خرده خُب بساطشونو بهم زدیم…. تا رسیدیم به چارراه حسن آباد, برادراى لنکرانى همونجا برنامه ریزى و کارگردانى میکردن(منظور بىمخ, مىبخشید تاجبخش, جمعیت ایرانى هواداران صلح است) . خلاصه ما اونجا اونا رو یه خرده با بچه ها زیر و روش کردیم. بله روزنامه «مردم» و دیگه اونجا بچه ها همه رو از بیخ و بُن کندن و بردن. البته پلیس و ملیس و بساط و اینا بود ولى هیچکدوم جلو نمیومدن
ماجراى برهم زدن اجراى نمایشنامه “مردم” عبدالحسین نوشن در تئاتر فردوسى و تشکر دربار از شعبان و پرداخت پول به وى بعنوان پاداش
س: آقاى جعفرى چگونه سیاسى شدید؟
ج: … رفتیم لاله زار.. تماشاخونه فردوسى..تقریبا بیست و سه چهار سالم بود… اونوفتا سرباز نقلیه بودم… اون یارو ممیزه که بلیط پاره میکنه… دید ما سروصدا مىکنیم, رفت بیرون و با یه سروان دژبان اومد و یواشکى گفت پاشو بیا بیرون. گفتم نمیام… دیدم این رفت و یه افسر پلیس اومد, بعد دوتا پلیس. ما دیدیم بالاخره اینجا باید یه کارى بکنیم, باید یه دعوایى به پا کنیم. زدیم تو سر یارو کنترلیه …و شلوغ راه انداختیم, چه شلوغى. یه افسرىبا ما شناس بود , گفت بریم دژبان, مارو انداختن تو مجرد. رزم آرا خدا رحمتش کنه رئیسستاد بود گفت: تحویل جزیره خارکش بدین. یه حکم ماشین کردن که ما رو تحویل رکن دو ستاد ارتش بدن. اینا دوتا سرباز گذاشتن عقب سرما, دوتا سرباز گذاشتن جلو…بعد دیدم دوتا سربازایى که دارن جلو میرن همینجور دارن میرن. خُب باید اقلا گاهى برگردن منو نیگاه کنن. من همینجورى زیر چشى نیگاشون میکردم, برگشتم یهو دیدم دوتا سرباز عقبیام نیستن. مام همونجا وایسادیم یه خُرده سوت زدیم و غزل خوندیم و رفتیم خونه, غروب که شد دیدم…از طرف آگاهى یه سرگردى در زد اومد خونه پیش ما و گفت: نمیخواى چند روز برى اینور اونور؟ چندتا سئوال کرد و جواب دادیم و گفت آقاى جعفرى کار خوبى کردین, خلاصه دستگاه خوشش اومده از این کارتون. اینا داشتن نمایش «مردم» میدادن علیه شاه.تو فقط یه چند روز خودتو نشون نده و بیا برو. کجا دوست دارى بفرستیمت؟ گفتم والا رشت و لاهیجان آب و هواش بهتره, ما رو بفرستین اونجا. خلاصه پونصد تومن به ما دادن. اونوقتا پونصد تومن خیلى پول بود. ما گفتیم برادر, پونصد تومن خرج چار روزکله پاچه مام نمیشه. خلاصه کردنش دوهزار تومن
س: درباره کریمپور شیرازى هم حرف دارید بزنید. حالا وقتش است؟
ج: ..آورده بودنم زندان دادگسترى که منو محاکمه کنن(سر جریان یورش به خانه مصدق), اینم آورده بودن(کریمپور شیرازى مدیر روزنامه شوزرش که بعداز کودتاى ۲۸ مرداد توسط اشرف پهلوى و شاهپور علیرضا در زندان سوزانده شد در سال اردیبهشت ۱۳۳۱ به اتهام توهین به مقام سلطنت در زندان بود), منم همیشه خداخدا میکردم این یه روزى گیر من بیفته. بعد اومدن به من گفتن این تو بیمارستان زندان دادگستریه…منم خودمو زدم به مریضى و رفتم تو بیمارستان. کریمپورو اونجا دیدم و همونجا حسابشو رسیدم
س: او را زدید؟
ج: آره, حسابى حسابشو رسیدیم
س: هیچکس جلوتان را نگرفت؟
ج: کسى نمیتونست جلو ما رو بگیره
س: مىگویند در زندان آتشش زدند
ج: بله لحاف محاف میندازن تو سلولش, نفت روش میریزن و آتیشش میزنن
س: در نشریه سیمرغ خاطره اى از شما و انجوى شیرازى را نقل کرده است
ج: موقعى که براى ۹ اسفند توى زندان موقت شهربانى بودیم, یکى یه روزنامه اى (آتشبار) اورد داد به من دیدم تو این عکس ثریا را گذاشته, سر ثریا رو گذاشته بود با بدن لخت یه آرتیست لخت زیرشم نوشته بود:«ملکه عفت». اتفاقا زد و پس فردا شبش دیدیم اینو آوردنش زندان و بردن پیش افسر نگهبان. گفتم:«اگه ممکنه بفرستینش بیاد اون بالا» مام بردیم انداختیمش تو کریدور پنج ..زدنى توکار نبود, هُل دادن بود
اگر شیخ زهرا خانم دارد، شاه هم پروین آژدان قزى داشت
س: برگردیم توى دادگاه
ج: بله یه (رقیه آزادپور معروف به) پروین آژدان قزى بود, یکى دوتاى دیگرم آورده بودن که مثلا میخواستن به مردم بفهمونن که طرفداراى شاه یه مشت چاقوکش و فاحشه ماحشه هستن
س: آژدان قزى؟ چرا این لقب را به او داده بودند؟
ج: بسکى گردن کلفت بود! قز به ترکى یعنى زن, آژدانم یعنى آژان دیگه! همه کاره بود خانم
س: اسامى آدمهاى دیگر یادتان است؟
ج: حسین رمضون یخى رو آوردن چند تام افسر بودن یه احمد عشقى ام بود که یه دفعه ام تو دادگاه تریاک خورد… ما رو بردن زندان تحویل دادن..(بعداز فرار شاه در ۲۵ مرداد) در این مابین اومدن به من گفتن:« یه خانمى اومده تو رو میخواد» اومدیم یه سر و گوش آب دادیم دیدیم پروین آژدان قزیه. گفت:«بر و بچه ها دارن شلوغ میکنن. یه پیغوم میغومى براى بر و بچه ها بده تا من برم باهاشون صحبت کمم و اینا.یه چیزى نوشته اى بده»… تیمسار خلعتبرى و بیوک صابر و یه افسرى, خلاصه این سه چارتا یهواومدن در زندان و گفتن: «زاهدى جعفرى رو میخواد» منو ورداشتن بردن بالاى شهربانى, دیدم زاهدى و اینا همه تواتاق جمعن, تا رسیدیم زاهدى بغل وا کرد مام رفتیم توبغل تیمسار و اونم ما رو یه ماچ کرد و
س: شما چندتا نوچه داشتید؟
ج: ما دیگه اون آخرسر هزارو هشتصد تا میاوردیم جلو شاه…. یه وقت که اعلیحضرت میخواستن ازمسافرتى جایى بیان میتونستم تا چار پنج هزار نفرو خبر کنم بیان برن توخط سیر
این هم مزدش
شعبان جعفرى: خُب خدا بیامرزه اعلیحضرتو، یه وقت یه ماشینى به من داد و ما اومدیم سوار شدیم. گفتم اصلا این ماشین کادیلاک رو آدم سوار بشه بیشتر دشمن پیدا میکنه, اینه که اونم دادم و یه جیپ خریدم
اعلیحضرت, خدا بیامرزدش, یه فرمانى صادر کرد که بایستى سرپرست ورزش باستانى بشم, حُکمشم هست
فکر نکنید سلطنت طلبان پس از فرار به اروپا و آمریکا و دیدن دمکراسى غربى از گذشته درس گرفته و مدرن و دمکرات شده و در نظام مورد دلخواه آنها از برهم زدن تجمعات مردم و چماقدارى خبرى نبوده و تاریخ مصرف شعبان بى مخ و امثال او تمام شده است
بعداز انقلاب:
شعبان جعفرى: یه یه سال و نیمى انگلیس بودم. یه خانمى به اسم دریابیگى که به حساب خاله شهبانو بود. ما پیش این رفت و آمد داشتیم. یه روز خانوم به من گفتش: «شاهزاده رضا پهلوى با شهبانو اومده بودن اینجا, صحبت تو اومد میون» گویا رضا پهلوى پرسیده بوده: «جعفرى اینجا چیکار میکنه؟ بگو بیاد پیش من.»
لندن که بودم اون ممد افشارم تو لندن بود. یه روز گفت: «ما اینجا شبا کمیسیون گذاشتیم براى اینکه میخوان واسه مشروطیت یه رئیس تعیین کنن: جلسه مشروطیت» گفت: « خسروانیه, کیه کیه…»
تو آمریکا بودم که برام از طرف (ارتشبد آریانا) آریانا خدا بیامرز پیغوم آوردن که برم ترکیه باهام کار داره. رفتم ترکیه و باهاش مدتى همکارى کردم… دوتا نامه به من داد که برم اسرائیل یکى رو بدم اسحق رابین, یکى ام بدم به قوزى نرگس(غوزى نارکیس یکى از ژنرال هاى ارتش اسرائیل)
خدا رحمت کنه محمدرضا شاه رو, وقتى مرد ما رفتیم قاهره براى تشییع جنازه. خلاصه وقتى رفتیم اونجا, شهبانو ما رو احضار کرد و رفتیم اونجا نشستیم به صحبت کردن. بعد شهبانو ازمن پرسید: «چرا اینجورى شد؟ چرا وضع اینجور شد؟ آخه این چه بود, چرا مردم ای کارو کردن؟… بعد گفت:«چیزى لازم ندارى؟ چیزى نمیخواى؟ اگه چیزى لازم دارى بگو برات روبراه کنیم» …بعد گفت: «برو، ولیعهدم میخواد تو رو ببینه».. قبل از اینکه بیرون بیام دیدم شهبانو فرح خودش اومد یه کتى رو به ما داد از این نیمچه پالتوهاست, گفتش که:« خُب چون اعلیحضرت خدا رحمتش کنه مرده, به شما علاقه داشت, میخوام اینو یادگارى بدم داشته باشى»
و اما داستان جوانمردى
چنانکه خواندیم شعبان بى مخ تعریف کرد که با مشت و لگد, با چاقو و چماق افتاد به جان انسان هایى که کوچکترین امکانى براى دفاع از خود نداشتند. پهلوان خانم سرشار با چاقو مىافتد به جان دکتر فاطمى شکنجه شده و لت و پار و دستبند به دست و اسیر ماموران کودتاى آمریکایى. مىافتد به جان روزنامه نگار معروف کریمپور شیرازى (زنده زنده سوزاندن کریمپور شیرازى به دستور و با حضور اشرف پهلوى خواهر شاه در زندان بعداز کودتاى ۲۸ مرداد حکایت دلخراش دیگریست که آنرا مىتوانید با کلیک به اینجا مطالعه کنید) که نه تنها زندانى بلکه بیمار و در بیمارستان زندان بسترى بود. لت و پار کردن انجوى شیرازى محقق و نویسنده در زندان موقت شهربانى و …
فردوسى که انساندوستى بزرگ و ستایشگر عدالت, آزادگى و خرد بود بارها در شاهنامه انسانهاى بزرگ و خردمند را حتى اگر در صف دشمن بودند مىستاید. نمونه آن پیران سردار تورانیان است که بد نیست براى تفهیم بهتر فرق پهلوانى و ناپهلوانى بخشهایى از نبرد پیران پهلوان توران با گودرز پهلوان ایرانى را از شاهنامه بخوانیم. با مقدمه کوتاهى از امیر مومبینی ” از شگفتیهای روزگار این که گودرز و پیران هر دو بسیار پیر و به یک سان خردمند و معادل هم در سرزمین خود بودند. پیران گودرز تورانیان بود و گودرز پیران ایرانیان. و اکنون سرنوشت تلخ این دو پیر مدبر را در نبردی بیدادگرانه رویاروی هم نهاده بود تا که گوشهی دیگری از اندوهنامهی آدمی را بنمایاند و نشان دهد چگونه زیر تابش آفتاب حقیقت خون خوبان به ناحق ریخته میشود
گودرز پهلوان، ناشاد از آن نبرد و شرمگین از این پیروزی، سوگوار بالای نعش همرزم خود میایستد و اشک میریزد. براستی که تماشای خون سرخ بر موهای سپید و پریشان پهلوان خاموش تلخترین حکایت از بیداد زمانه بود. برای هیچ کسی در جهان پیروزی آن چنان تلخ نبود که بر کشندهی پیران پیر. گودرز به چهرهی همرزم بزرگ خود مینگرد و به آفتابی که نیزهی نور خود را بر پوست بدون دفاع او فرو میبرد. پس به سنت بزرگترین بزرگان افسانهها و اساطیر، درفش ایرانزمین را بالای سر پیران در زمین مینشاند تا سایهبان صورت او شود. آنگاه همه را فرامیخواند تا به همآیند و پیران پهلوان را، با شکوه و بهآزین و برآیین به آرامگاه سترگ سزاوار او به سینهی کوه ببرند. ”
نبرد گودرز و پیران (خلاصه شده)
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند / زهرگونه اى برنهادند بند
فراز آمد آن گردش ایزدى / از ایران بتوران رسید آن بدى
ابا خواست یزدانش چاره نماند / کرا کوشش و زور و یاره نماند
نگه کرد پیران که هنگام چیست / بدانست کان گردش ایزدیست
ولیکن بمردى همى کرد کار / بکوشید با گردش روزگار
نگه کرد گودرز تیر خدنگ / که آهن ندلرد مر او را نه سنگ
ببر گستوان بر زد و بردرید / تکاور بلرزید و دم در کشید
بیفتاد و پیران درآمد بزیر / بغلتید زیرش سوار دلیر
بدانست کآمد زمانه فراز / وزان روز تیره نیابد جواز
زگودرز بگریخت و شد سوى کوه / غمى شد ز درد دویدن ستوه
نگه کرد گودرز و بگریست زار / بترسید ازگردش روزگار
بدانست کش نیست با کس وفا / میان بسته دارد ز بهر جفا
فغان کرد کاى نامور پهلوان / چه بودت که ایدون پیاده دوان
چوکارت چنین گشت زنهار خواه / بدان تات زنده برم نزد شاه
ببخشاید ازدل همى بر تو بر / که هستى جهان پهلوان سربسر
بدو گفت پیران که این خود مباد / بفرجام بر من چنین بد مباد
همى گشت گودرز بر گرد کوه / نبودش بدو راه آمد ستوه
چوگودرز شد خسته بر دست اوى / زکینه بخشم اندر آورد روى
بینداخت ژوپین بپیران رسید / زره بر تنش سربسر بردرید
زپشت اندر آمد براه جگر / بغرید و آسیمه برگشت سر
برآمدش خون جگر بر دهان / روانش برآمد هم اندر زمان
چوگودرز برشد بران کوهسار / بدیدش برآن گونه افگنده خوار
سرش را همى خواست از تن برید / چنان بدکنش خویشتن را ندید
درفشى ببالینش بر پاى کرد / سرش را بدان سایه در جاى کرد
بیچاره رستم
که کسانى خود را ایرانى مىنامند و او را با امثال شعبان بى مخ مقایسه مىکنند. شعبان در مصاحبه اش بارها اطاعت بى چون و چرایش را از شاه گوشزد مىکند. و بخاطر “توهین” به شاه با چاقو به جان وززنامه نگار زندانى و بسترى در بیمارستان زندان مىافتد (بدستور دربار) و نویسنده زندانى اینجوى را بخاطر “توهین” به همسر شاه ثریا (با کشیدن کاریکاتورى در روزنامه آتشبار) لت و پار مىکند
رستم که سمبل مردم است, همواره از شاهان ستمگر و عیاش و جنگ طلب انتقاد کرده و درمقابل خواستهاى نامشروعشان مقاوت مىکند. درست است که کیکاووس را دوبار از مرگ نجات مىدهد (و این امر را نه بخاطر شخص کیکاووس, بلکه بعنوان یک وظیفه ملى از دید فردوسى و دفاع از حیثیت ایران در مقابل نیروى بیگانه و خارجى انجام مىدهد) اما هم با لشکرکشى به یمن و هم به مازندران مخالفت کرده و به زابل مىرود. بعداز اینکه سیاوش که سمبل پاکىها و خوبیهاى ایرانیان هست به سبب توطئه هاى سودابه شهبانوى ایران مجبور به ترک ایران شده و سپس در توران به دستور افراسیاب کشته مىشود, اولین کارى که رستم مىکند در حضور شاه شهبانو را سر از تن جدا مىکند
همه شهر ایران بماتم شدند / پراز درد نزدیک رستم شدند
چوآمد بنزدیک کاوس کى / سرش بود پرخاک و پرخاک پى
بدو گفت خوى بد اى شهریار / پراکندى و تخمت آمد ببار
از اندیشه خرد و شاه سترگ / بیامد بما بر زیانى بزرگ
نگه کرد کاوس بر چهر او / بدید اشک خونین و آن مهر او
نداد ایچ پاسخ مر او را زشرم / فرو ریخت ازدیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوى / سوى خان سودابه بنهاد روى
زپرده بگیسوش بیرون کشید / زتخت بزرگیش در خون کشید
بنخجیر بدو نیم کردش براه ن / جنبید برجاى کاوس شاه
گشتاسب شاه عیاش (جالب اینجاست که کیکاووس و گشتاسب جزوشاهان بزرگ شاهنامه بوده و مدت طولانى سلطنت کردند و فردوسى هردوى آنها را جنگ طلب و بولهوس توصیف کرده و رستم _ بخوان مردم_ با هردوى اینها مشکل داشت) به پسرش اسفندیار که بین مردم محبوب بود شک داشته و سعى میکرد با فرستان وى به ماموریتهاى خطرناک وى را به کشتن دهد. اما اسفندیار از تمام ماموریتها با پیروزى برمىگردد. پس گشتاسب نقشه اى خائنانه و ایران برانداز مىکشد و اسفندیار را مجبور مىکند برود زابل و رستم را دست بسته پیش او بیاورد
اگر تخت خواهى زمن با کلاه / ره سیسستان گیر و برکش سپاه
چوآنجا رسى دست رستم ببند / بیاری ببازو فگنده کمند
بر خلاف چاکران دست بوس زمان پهلوى رستم حتى موقع تاجگذارى شاهانى چون لهراسب و گشتاسب و تمام دوران سلطنت شان نه تنها به دربار نمىآید که حتى نوشتن یک نامه قربانت شوم را به دلشان مىگذارد. اسفندیار پس از رسیدن به سیستان توسط پسرش بهمن این پیام را به رستم مىدهد
بگیتى هرآنکس که نیکى شناخت بکوشید و با شهریاران بساخت
چه مایه جهان داشت لهراسب شاه / نکردى گذر سوى آن بارگاه
چو او شهر ایران بگشتاسب داد / نیامد ترا هیچ زان تخت یاد
سوى او یکى نامه ننوشته اى / از آرایش بندگى گشته اى
نرفتى بدرگاه او بنده وار / نخواهى بگیتى کسى شهریار
ازان گفتم این با تو اى پهلوان / که او از تو آزرده دارد روان
نرفتى بدان نامور بارگاه / نکردى بدان نامداران نگاه
پاسخ رستم
ندیدست کس بند بر پاى من / نه بگرفت پیل ژیان جاى من
اسفندیار:
توخود بند برپاى نه بىدرنگ / نباشد زبند شهنشاه ننگ
ترا چون برم بسته نزدیک شاه / سراسر بدو بازگردد گناه
نمانم که تا شب بمانى ببند / وگر بر تو آید زچیزى گزند
رستم:
زمن هرچ خواهى تو فرمان کنم / بدیدار تو رامش جان کنم
مگر بند کز بند عارى بود / شکستى بود زشت کارى بود
نبیند مرا زنده با بند کسى / که روشن روانم برینست و بس
زتوپیش بودند کنداوران / نکردند پایم ببند گران
گویى فردوسى هزار سال پیش مىخواست به ما در مورد سرنوشتى که امروز دچار آن هستیم هشدار دهد. نطفه نکبت جمهورى اسلامى در حکومت فاسد و وابسته رژیم پهلوى بسته شد. و در سطور بالا از نقشه خائنانه و ایران برانداز گشتاسب گفتم. بعداز کشته شدن اسفندیار و مدتى بعد کشته شدن رستم, دوران عظمت ایران به پایان مىرسد. و در شاهنامه بعداز چند شاه ریز و نیمه درشت سر و کله اسکندر پیدا مىشود و اشغال ایران و…
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
حرف آخر اینکه, ما ایرانیها معمولا آدمهایى را که از زور و توان خود براى کمک به مردم و احقاق حقوق ستمدیدگان استفاده کرده و خود را در خدمت زورمندان قرار نمیدهند را با معرفت, لوطى, عیار, پهلوان, مرد…نامیده . وگرنه آنها را قلدر, ضعیف کش, چماقدار, چاقوکش.. نامرد… مىنامیمگردآورنده:
سینا