نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

ضرورت دوباره‌نگاری تاريخ ايران برای ايرانيان
حسن مکارمی

خلاصه: تاريخ پربار و ديرپای سرزمين ايران با حوادث گوناگونی که بر آن رفته است، با کوشش پيگير مردمان اين سرزمين، چه پيش از آمدن آريائی‌ها و چه پس از آن، پيش از تهاجم اعراب، مغولان و تيموريان و يا پس از اين حملات، راه بسياری تا شناخته شدن کامل و علمی در پيش دارد. تاريخ رشد و پيشرفت فرهنگی ساکنين يک سرزمين با تلاش هرروزه اينان در راه زيست و بهزيستی از يک¬سوی و با هم درآميزی با فرهنگ‌های همسايگان از راه مهاجرت‌ها، جنگ‌ها، پيروزی‌ها، پايمال شدن‌ها و پايمال کردن‌ها از سوی ديگر همراه است. اين تلاش و درهم آميزی فرهنگ‌ها جای پای خويش را در زبان و فرهنگ و تاريخ شفاهی و آداب و رسوم و گويش‌ها به جای می‌گذارند و از خلال سده‌ها و هزاره‌ها سر برون می‌آورند. ناخودآگاهِ فرد با تعريفی که روانکاوی بالينی از آن می‌دهد، همان خاطرات تلنبار شده آدمی است که دارای ساختاری است چون زبان. و از خلال واژه‌های گفتار هر فرد، ناخودآگاه فردی خود را می‌شناساند. اين انديشه را می‌توان به دامنه يک ملت کشاند و گفت که خاطره گروهی ساکنين يک سرزمين، در گفتار و سنن مردم اين ديار فشرده شده است. گوش فرا دادن به تاريخ‌نگاران، آنان که از نزديک به تلاش ساکنين يک سرزمين نگريسته‌اند و حرکت اينان را زير نظر گرفته‌اند، پلی است بر گشايش رازهای پنهان، رازهای پنهانی که در خاطرات گروهی مردمان اين سرزمين پنهان است. اين دوسويی تأثير و تأثر بسيار پربار، به شيوه‌ای تاريخ‌نگاری تازه‌ای می‌آفريند. تاريخ‌نگاران پيوستگی حوادث تاريخی و فرهنگی را با واژه‌های کاربردی و رشد و دگرگونی اين واژه‌ها همساز کرده و واژه‌شناسی را چون ابزاری در راستای حفاری‌های باستان‌شناسی، سندپردازی، اسطوره‌خوانی و غيره، به‌کار می‌گيرند. از سوی ديگر موشکافی گفتار تاريخ‌نگاران،  ما را به چگونگی رشد گروهی و مردمی و شايد به زخم‌های تاريخی مردم آشنا می‌سازد. کوشش ما در اين نوشتار گشايش دريچه‌ای‌ست بر اين تأثير و تأثر متقابل از راه چند بررسی و نمونه کوتاه که بی گمان نه جامع است و نه مانع.
پيش‌گفتار: در اين نوشته به مکاتب گوناگون تاريخ‌نگاری چه بر بنيان شيوه نگرش آنان به سرگذشت آدمی و چه بر بنيان روش و اسباب به کار گرفته شده، اشاره‌ای نخواهيم کرد. به ويژه که پس از نظريات ميشل فوکو پس از دهه هفتاد، شناخت عينی و مستقل تاريخ بدون اعمال  نظر نويسندگان آن به زير سوال برده شده است.  تاريخ، سرگذشت آدميانی است که در ميانه جغرافيايی زيستی خود زيسته‌اند و در اين راستا در خود و در پيرامون خود اثر گذاشته‌اند، زندگی گروهی خود را سازمان داده‌اند، سازمان‌ها در هم اثر کرده‌اند و از اين کنش و واکنش‌های محيط پيرامون، سازمانِ گروهی و فرد دگرگون شده‌اند. تاريخ به‌گونه‌ای که در اين نوشته از آن ياد می‌شود بر پايه‌های گوناگون زير استوار است: - تاريخ اسطوره‌ای – افسانه‌ای - تاريخ پنهان در گويش مردم - تاريخ نهفته در ادبيات، شعر و ترانه و هنر و فرهنگ - تاريخ به دست آمده از لابلای سفرنامه‌ها، يادداشت‌ها، خاطرات - تاريخ بر اساس متون قديمی اينان پايه‌های به هم پيوسته و جداناشدنی تاريخ‌اند. و از سوی ديگر تاريخ می‌تواند بر شاخه‌های گوناگون خود چون اجتماعی، اقتصادی، علمی، فرهنگی، سياسی، عقيدتی، مذهبی و ديگر استوار باشد. پيش از ورود به مبحث، نگاهی به منابع و مأخذ شناختِ امروز ايرانيان از تاريخ و سرگذشت خود بيافکنيم: - فرهنگ خانواده: آن‌چه از راه قصه‌ها و مثل‌ها و گويش‌های  گوناگون چون سرگذشت نياکان از نسلی به نسلی و از راه خانواده به ما می‌رسد و پايه‌های نخستين شناخت تاريخی ما را می‌سازند. - فرهنگ مدرسه: در سطوح گوناگون، از دبستان تا دانشگاه. اين «فرهنگ تاريخی مدرسه‌ای» در سده حاضر به بک¬دستی ويژه‌ای رسيده است و در خاطره جمعی ما نقش بسته است. - فرهنگ مسجد و مدارس تعليم اسلامی (شيعی، سنّی) و دگر مذاهب ايران: اين فرهنگ و آن‌چه که به مسلمانان و شيعيان مربوط است، در دايره بسته شبه جزيره عربستان- عراق امروز و قرن اول و دوم هجری محدود می‌گردد. زمان و مکان در اين فرهنگ ويژگی خود را دارد. افراد تاريخی در اين فرهنگ از يک زندگی ميانی (خواب و واقع) برخوردارند. اين ويژگی برای شيعيان به‌ويژه در زندگی پيامبر و ائمه و اصحاب آن‌ها و در ادبيات تاريخی به‌خوبی مشاهده می‌شود. - فرهنگ رسانه‌های گروهی؛ روزنامه، راديو، تلويزيون، سينما...: هر چند در سده اخير اينان دچار تنگ‌بينی و سانسور و خودسانسوری و کنترل‌های گوناگون بوده‌اند، ولی از خلال کارکرد کلی اينان می‌توان به انتقال شناخت تاريخی دست يافت. کوشش دست اندرکاران اين رسانه‌ها گويی همان آرام و راکد نگاه داشتن فضای جامعه است تا به شيوه کج‌دار و مريز نه افکار عمومی مردم را خدشه‌دار سازند و نه با ارباب دولت و دين رسمی و ساختار عمومی جامعه برخوردی داشته باشند. نگاهی نيز به ريشه‌های دانسته‌های تاريخی امروز مردم ايران بيافکنيم. در اين بررسی اينان را  چنين دسته‌بندی می‌کنيم: ۱- کوشش تاريخ‌نگاران ايرانی در تصحيح، چاپ، خلاصه سازی متون گذشته به زبان‌های گوناگون ايرانی، پهلوی، عربی و غيره و استفاده از اين دانسته‌ها. ۲- ترجمه آثار پژوهشگران و تاريخ‌نگاران غير ايرانی: - غرب (اروپا و آمريکا) که سهم عمده و اساسی را در اين ترجمه‌ها دارند. - بلوک شرق که يا به‌طور مستقيم از زبان‌های روسی و اروپای شرقی ترجمه شده و يا از متون فرانسه، انگليسی و آلمانی به فارسی ترجمه شده‌اند. - مدارک باستانی، دوران يونان و روم که اساسا از طريق زبان‌های زنده امروز اروپايی به ما رسيده‌اند. ۳- گردآوری فرهنگ عامه، تلاشی که از زنده ياد دهخدا آغاز شد و بزرگانی چون انجوی شيرازی، احمد شاملو و ديگران آن را پی گرفته‌اند. ۴- تفسير، بررسی، مقابله‌خوانی متون قديمی ايرانی و عربی با استفاده از فرضيه‌های تازه تاريخی چون تفسيرهای مارکسيستی، جامعه شناسانه، روانکاوانه، تاريخی و غيره. ٥-  و در انتها تلاش پژوهندگان ايرانی در جمع‌آوری مدارک و مأخذ در چهارگونه ذکر شده  در بالا و نگارش تاريخ عمومی- کلی يا شاخه‌ای- منطقه‌ای يا زمانی (چون تاريخ اجتماعی ايران- راوندی، تاريخ ايران باستان- حسن پيرنيا...).
چالش‌های تاريخ‌نگاری با اين درآمد آماده‌ايم تا نگاهی تازه به چالش‌های تاريخ‌نگاری امروز ايران بيافکنيم: ۱- شايد از همه چالش‌ها بنيانی‌تر و پررنگ‌تر، همان نفوذ نگرش مذهبی به‌ويژه اسلامی- شيعی در تاريخ‌نگاری اوليه دورانِ کنونی است. تاريخ‌نگارانی که کتاب‌های درسی را در سطوح گوناگون از مدارس ابتدايی تا دانشگاهی تدوين کرده‌اند، خود آموزش يافته مکاتب قرآنی بوده‌اند و خواسته و نخواسته نفوذ مذهب شيعه و نوع نگرش تاريخی اين مذهب در عمق جانشان کاشته شده است. از سوی ديگر تاريخ‌نويسان رسمی مدارس نمی‌توانستند تاريخ درست و واقعی را بنويسند و تدريس کنند، چه می‌بايست به هر شکل نوع هماهنگی در متون دروس مختلف چون تعليمات دينی، آموزش مذهبی و قرآن و غيره با فضای کتاب‌های درسی وجود می‌داشت. همان‌گونه که تاريخ خشکِ بی رابطه با فرهنگ و باور و سنّت مردم، به دليل جدايی‌اش از زندگی روزمره خواننده را با گذشته خود آشنا نمی‌سازد، به همان‌گونه تاريخی که حقايق وقايع را در پشت باورهای سنتی و مذهبی پنهان می‌دارد، نمی‌تواند تاريخ ناميده شود. نمونه‌ها فراوانند: - در تاريخ رسمی، تا آن‌جا که ممکن است از مذهب بزرگان علم و ادب و هنر ايران پيش از دوران صفويه نام نمی‌برند، چه به دوگانگی شيعه- سنّی دچار می‌گردند، چنان‌که مردم ايران امروز به درستی نمی‌دانند که پدرانِ پدران‌شان در شش قرن قبل شافعی بوده‌اند يا حنبلی يا... - اشاره به کتاب¬سوزی اعراب در حمله خود به ايران، حجم اين کتاب‌ها، دليل اين کتاب¬سوزی در پرده نگاه داشته شده است. در بسياری از متون تاريخی به شکلی از کاربرد مفهوم حمله خودداری می‌گردد. در پيش‌گفتار ايران پل فيروزه (۱) از قلم سيد حسين نصر می‌خوانيم: «...تا دوره کوچ و مهاجرتِ قبايل آريايی و آغاز عصری نوين در فلات ايران و سپس بنياد نخستين آيين شاهنشاهی جهان به دست کوروش بزرگ و پيدايی و گسترش دين زرتشتی در ايران و بعد حمله اسکندر و آن‌گاه احياء حيات ملی در دوران اشکانی و بازگشت به نهادهای عصر هخامنشی در دوران ساسانی و سرانجام پذيرش دين اسلام و آغاز عصر تابناک اسلامی که در اندک مدت ايران را به صورت يکی از والاترين و معتبرترين مراکز فرهنگی جهان در آورد و نشيب و فرازهای سده‌های بعد مانند يورش‌های ترکان و حمله مغولان و به دنبال آن احيای حکومت ملی توسط خاندان صفوی...» چگونه است که برای پژوهشگر، حمله اسکندر، يورش‌های ترکان و حمله مغولان مطرح است، و به‌جای حمله اعراب، زيرکانه از پذيرش دين اسلام نام می‌برد و صفويه را بنيانگزار حکومت ملی می‌خواند؟ می دانيم که نخستين کسانی که بنيان مدرسه و دانشگاه را در اوايل قرن بيستم  در ايران بنياد نهادند، دانش خود را عمدتا در حوزه های علميه يا محيط های وابسته به آن ها فرا گرفتند و هم اينان  بودند که بنيانگزار کتاب¬های رسمی تاريخ نگاری ايران گشتند.خوشبختانه خانم سيمين  فصيحی  در کار پژوهشی خود که آن  را به صورت کتابی به نام : "جريان های اصلی  تاريخ¬نگاری در دوره پهلوی ٢"  چاپ کرده اند به بسياری از مشکات تاريخ نگاری معاصر  اشاره کرده اند به ويژه برای شناخت دقيق  تاريخ نگاران و مدرسان اوليه تاريخ پس از پيدايش نظام آموزش جديد  در ابتدای قرن بيستم در ايران می توان به اين کتاب مراجعه کرد.  جغرافيای فرهنگی تاريخی آنانی که از سنين کودکی خواندن و نوشتن را از زبان عربی آغاز کردند و تحت تأثير معلمانی بودند که حليه‌المتقين و بحارالانوار کتاب‌های کنار تختی آنان بوده است، نمی‌تواند در طی يک نسل تغيير کلی کند و اين‌گونه پژوهندگان با خود دانسته‌های ابتدايی خود را حمل می‌کنند. اين فضای فرهنگی تاريخی، در ابتدای اسلام در جزيرﺓ‌العرب آغاز می‌شود و در جغرافيای معلقی خارج از مکان، تا يازدهمين امام ادامه می‌يابد. در اين نوع تاريخ‌نگاری، سند، تاريخ دقيق وقايع، نام راوی، روابط علت و معلولی بسيار کمرنگ است. عباراتی چون راوی می‌گويد، شنيدم، آورده‌اند، در آن ولايت، در آن ديار، جای نام و تاريخ و چگونگی وقايع را می‌گيرد. به نمونه‌ای اشاره کنيم از کتاب کشکول طبسی (دانستنی‌های سودمند) (۳) در بخش رنگارنگ اين واعظ محترم خراسانی زير نام زنی که چهل قولو زاييد از کتاب نزهه‌الجليس تأليف سيد عباس مکی چاپ نجف می‌آورد: «صالح بن ابی الرجال از قضات نامی زمان خود محسوب می‌شد. فرزند او منحصر به يک پسر بود... بر اثر گزيدن مار طفل مزبور به هلاکت رسيد... زن... خطاب به شوهر گفت: بدان که اين بچه، به عنوان امانتی از خدا پيش ما بود و امروز خداوند امانتش را از ما پس گرفت. اکنون ما نبايد بی‌تابی کنيم... اندک زمانی از اين حادثه نگذشته بود که زن از شوهرش باردار شد و هنگام زاييدنش کيسه‌ای از او افتاد. چون کيسه را گشودند، با کمال تعجب مشاهده شد که چهل نفر بچه در آن کيسه قرار گرفته، هر يک از آن بچه‌ها به اندازه يک وجب بودند. بچه‌های مزبور در فاصله کمی به امر الهی به حد اطفال شيرخواره رسيدند... پس از گذشت زمانی همگی آنان از دانشمندان بزرگ عصر خود به شمار می‌رفتند... به همين مناسبت پدرشان ابی الرجال ملقب گرديد... در صدق اين قضيه در آن مرز و بوم هيچ گونه شک و ترديد وجود ندارد.» اين فضای خيالی تاريخی- جغرافيايی به‌گونه‌ای‌ست که نه راوی نه مولف و نه خوانندگان و شنوندگان اين روايات از خود نمی‌پرسند، کدام ولايت، در چه تاريخی، حال از روابط منطقی چهل قلو (نه قولو) و اندازه يک وجب بگذريم. تاريخ شفاهی دست پروردگان شيعه ايرانی زبان، کم‌تر نوشته شده‌است. ليک آن‌چه از نوشته‌های به دست آمده، چه متون دوران صفويه چون بحارالانوار مجلسی و چه نوشته‌های سال‌های اخير چون آثار دستغيب که در دسترس مردم قرار گرفته است، استنباط می‌شود، بيش‌تر حوادث تاريخی است که خارج از زمان و مکان اتفاق می‌افتد. تاريخ از مرزهای جغرافيايی حادثه‌ای زمينی خود خارج شده و به حوادثی ميان خواب و بيداری ميان آن جهان و اين جهان تبديل شده‌اند. گويی يک بار ديگر اسطوره‌ها بازگشته‌اند، چه منطق حوادث، چون خواب از هيچ عامل فيزيکی- زمانی- واقعی تبعيت نمی‌کنند. در اين متون راوی، هميشه حاضر غايب است. راوی حکايت می‌کند، ولی از حضور جسمی او خبری نيست. گاه راوی از حادثه‌ای تاريخی آغاز می‌کند و دنباله را به خواب و خيال پيوند می‌زند. اين‌گونه گفتار را در پديده شيخ احمد کافی، از روضه‌خوانان بنام سال‌های ۵۷- ۱۳۵۵ و نوارهای ضبط شده او می‌توان دريافت، که چگونه از بالای منبر برای شيعيان آماده عزاداری به کربلا تلفن می‌زند و از راوی لحظه به لحظه چگونگی حوادث را سوال می‌کند و آن را برای شنوندگان مشتاق با فرياد دوباره‌سازی می‌کند. چنان که مردم يک باره در باور خود راوی را زنده با تلفنی در دست در صحرای کربلا تجسم می‌کنند. آن‌چه به آن تلاش واقع‌گرايانه موج نوی انديشمندان شيعه می‌گويند، که ريشه در نوشته‌های جلال آل احمد، علی شريعتی... دارد نيز از اين مشکل مبرا نيست. اينان بی آن‌که به مبنای تاريخی حوادث و حضور و تسلسل و چرايی حوادث تاريخی اسلام و شيعه توجه کنند، بيش‌تر به « نظام¬های انديشه‌سازی يا جهان‌بينی» پرداخته و بيش‌تر مرادشان نوعی ايجاد آشتی ميان جهان‌های عقيدتی- سنتی خود و دريافت‌هايشان از دانش و شناخت جهان امروزين است. اين نوشته‌ها بر دو پايه استوارند، نخست آن‌که در غرب خبری نيست و سپس آن‌که، دوباره خوديابی کنيم. اين نگرش‌ها در کوتاه زمان بر زخم‌های تاريخی- فرهنگی آن گروه که به دنبال آرام‌سازی فوری رنج خويشند، مرهم می‌نهند. از گفتار و رفتار يک قرن يک خاندان، از پيامبر تا يازدهمين امام و روايات دور و نزديک، واقع و خيالی، نمی‌توان سيستم انديشه و ساختار تغيير تاريخی را به وجود آورد که جوابگوی هستی‌شناسی و جهان‌بينی تشنگان باشد. اين‌گونه تلاش‌ها گرچه بر ضرورت و نياز تشنگی مردم هوشمند که به دنبال «فراتر» هستند در نخستين پله پاسخ می‌گويد، ولی به زودی به خلاء تاريخی باز می‌گردد. ۲- نفوذ تاريخ‌نگاری غربی: شيوه‌ای از تاريخ‌نگاری که بر اساس مدارک و اسناد و دريافت‌های ملموس تاريخی، حفاری‌های باستان‌شناسی بنياد گذاشته شده است. اين‌گونه تاريخ‌نگاران، زبان فارسی نمی‌دانند، از فرهنگ کوچه و بازار به دورند، نوشته‌های پارسی، قصه‌ها، اشعار، اسطوره‌های ايرانی را نمی‌شناسند، به درون و عمق فرهنگ ايرانی آشنايی ندارند، به همين مناسبت تاريخ‌نگاری اينان خشک و خالی از رنگ و بوی فرهنگی انسانی است. نمونه‌ها فراوانند. تکرار گفته‌های کسانی چون هرودت توسط تاريخ‌شناسان غربی، يا عدم درک اختلاف مذاهب و گرايش‌های انديشه‌ای، مخلوط کردن مفهوم مسلمانان و اعراب، عدم درک مسئله تقيه در شيعه و غيره. ۳-  نفوذ تاريخ‌نگاری بلوک شرق: تکيه بر شيوه‌های توليد و محور قرار دادن شيوه‌های توليد و ابزار و نحوه توليد؛ اشاره اصلی به تاريخ اقتصادی؛ رنج و درد جسمی و جانی و مادی آدميان و فشار اربابان و قدرتمداران دولتی و مذهبی، اينان را از چگونگی شکل‌گيری فرهنگی و شناخت تمدن فرهنگی به دور داشته است. در نتيجه اينان به زبان چون پايه ساختار فرهنگی و ناخودآگاه فردی کم توجه‌اند، به مرزها و مشکلات و اختلافات فرهنگی و شکل‌گيری اين فرهنگ‌ها که در اثر درهم آميختگی فرهنگ‌هاست کم توجه‌اند. ۴- تاريخ‌نگاری رسمی مدارس: گذشته از مشکلی که ريشه در فرهنگ مکتب‌خانه‌ای بنيانگذاران فرهنگ مدرسه‌ای ما در ابتدای قرن حاضر چون ملک الشعرای بهار، محمد علی فروغی، جلال الدين همايی... دارد، فشار مستقيم و غيرمستقيم سياست و مذهب در دوران گوناگون قرن حاضر کتاب‌های تاريخی مدارس را زير تأثير برده‌اند. - در دوران پهلوی؛ بازگشت بسيار سطحی و اوليه‌ای به دوران قبل از اسلام همراه با غرب‌گرايی بسيار ساده‌انگارانه، بر دو پايه نظام شاهنشاهی از يک¬سوی و نمونه‌سازی شيوه‌های توليدی و زيستی غرب از سوی ديگر نوعی مقاومت فرهنگی را در مردم ايجاد نمود. - در دوران پس از انقلاب، يک¬سونگری، شيعه‌نگری به‌گونه‌ای که مفاهيم ملت و فرهنگ ملی و زبان پارسی و ادبيات و هنر و گذشته فرهنگی زير تأثير اتحاد شيعيان آن هم از نوع جنگجويانه خود قرار گرفت و به روايت يکی از نشريات چاپ شده در ايران(۴): «اکنون تاريخ معاصر ايران در سه چيز خلاصه شده است: انقلاب مشروطيت و رهبری شيخ فضل‌الله نوری، نهضت ملی شدن نفت و رهبری کاشانی و انقلاب اسلامی و ريشه‌های تاريخی انقلاب ۱۳۵۷ به ۱۵ خراد ۱۳۴۲ آن هم در انحصار جناحی خاص». ۵- تأثير اين نوع نگرش‌های تاريخی چنان است که ما را به دامان افراط و تفريط‌های بيهوده می‌اندازد. افتخار بی‌رويه به فرهنگ و بزرگی امپراطوری گذشته، تلاش در احياء‌سازی زبان خالص پارسی و حذف کلمه‌های غيرپارسی به ويژه عربی، احياء افراطی فرهنگ‌ها و سنت‌های فراموش شده. بازگشت به اصل خويش و چشم بستن بر جهان متحول و متحرک پيرامون، اختراع مفاهيم غرب‌زدگی و جايگزينی نوعی اسلام و شيعه با کاربری مفاهيم جامعه‌شناسانه مدرن و امروزين، توجه افراطی به تاريخ‌نگاری اقتصادی و به فراموشی سپردن حيات فرهنگی، قوم‌گرايی افراطی، کرد و بلوچ و ترک، عمده کردن هرکدام از مفاهيم به شکل مجرد خود حاصل نديده گرفتن همه‌جانبه همگی اين مفاهيم است در حيات تاريخی يک ملت. بی‌جا نخواهد بود که با اشاره به چند کتاب، بسيار کوتاه نمونه‌هايی از آن‌چه تا کنون آمد، به دست بدهيم: نمونه ۱: نوشته‌ای به نام «سفر جنگی اسکندر مقدونی به درون ايران و به هندوستان بزرگ‌ترين دروغ تاريخ است.» (۵) تلاش پژوهشگر در آن ا‌ست که نشان دهد «گمراهی همه اسکندرنامه‌نويسان، اسکندرشناسان، ستايشگران اسکندر و غرب‌زدگان پيرو آن‌ها در اين است که هندِ جنوبِ خوزستان را، هندوستان پنداشته‌اند. اين گمراهی گريبانگير...». پژوهشگر در پيش نوشته به چرايی کار پژوهش خود به شيوه‌ای اشاره می‌کند: «زخم‌هايی که بر اندام آدمی بخورد، پس از چندی بهبود يافته، از ياد می‌روند. زخم‌های تاريخی که بر پيکر ملتی بخورد، هر چه کهنه‌تر شوند، دردناک‌تر می‌گردند». چنان‌چه آورده‌ايم، مراد ما در اين‌جا بحث در چگونگی و صحت و سقم نوشته‌ها نيست، مهم آن ا‌ست که پژوهشگر از زخم تاريخی می‌گويد و راه آن را به‌يک¬باره از ريشه دروغ دانستن يکی ازحملات تاريخی به ايران بداند. نمونه ۲: نوشته‌ای به نام «در تاريکی هزاره‌ها»(۵) نوشته زنده‌ياد ايرج اسکندری. نخست اين نکته بسيار جالب است که چگونه يکی از بنيانگذاران و روشنفکران و تاريخ‌سازان اين سده در ايران به کار بررسی ژرف تاريخ ايران و به ويژه زمان پيش از تشکيل اولين دولت بزرگ هخامنشيان بپردازد. و اين‌که چگونه تلاش دارد با بهره‌وری از تاريخ اسطوره‌ای، فرهنگ اوستا، کارهای تاريخ‌نگاران کشورهای اروپای شرقی و اروپای غربی به سوال اساسی زير پاسخ گويد که «مثلا شايسته دقت است که چرا همبودی‌های (communes) دهکده‌ای ايران در سير تحولی خود به آن شکل از مالکيتی که در يونان و رم کلاسيک به وجود آمد و زمينه را برای تعميم و تفوق نظام برده‌داری در توليد آماده نموده است، نرسيده‌اند و اصولا چه عواملی باعث شده‌اند که جامعه طبقاتی ايران که تشکيل دولت نمونه بارز آن‌است، حتی از دوران قوام دولت‌های سرتاسری بزرگی چون دولت‌های هخامنشی، اشکانی و ساسانی بر پايه شيوه توليدی نظير سيستم جامعه برده‌داری «يونان و رم» باستان استوار نگشته است؟ اگر چنين باشد و چنين هم هست، آن‌گاه بدوا اين سوال مطرح می‌شود که «در ايران دولت بر پايه چه عوامل و چه تناقضاتی به وجود آمده و تکامل يافته است؟ بار اساسی استثمار در اين جامعه به‌طور عمده بر دوش کدام طبقه يا طبقات قرار داشته است و بهره‌کشی انسان از انسان ديگر به چه صورت و تحت چه اشکالی اعمال می‌شده است؟» پژوهشگر اشاره دارد که هدف او الگوسازی نيست. و با اين همه پس از همه بررسی‌ها در آخرين برگ‌های نوشته خود به همان فرضيه اوليه خود باز می‌گردد و از همان اگر چنين باشد، بيش‌تر چنين هم هست، را بيرون می‌کشد: «چنان‌که ديده شد اين تعريف با ساختار اقتصادی- اجتماعی ايلام، شکل ويژه‌ای که در آن جامعه، از درآميزی مناسبات توليد جامعه بی‌طبقه بدوی با مناسبات توليد استثماری و استيلاجويانه جامعه طبقاتی به وجود آمده است انطباق دارد و لذا به ما حق می‌دهد جامعه ايلامی را يکی از قديمی‌ترين نمونه‌های شيوه توليد آسيايی تلقی نماييم». پژوهشگر اگرچه پاسخ پرسش خود را از ابتدا دارد ولی در شيوه تاريخ‌نگاری بسيار پيشرفته و متعادل است. از آن‌جا که بر زبان و ادبيات ايران آشنايی دارد، می‌تواند از خلال اشعار اسطوره‌های شاهنامه فردوسی، اسناد شيوه‌های توليد و يا بودن مردمان اوليه (نئاندرتال) را در سرزمين‌های ايران قبل از حضور آريايی‌ها بيرون بکشد: «فردوسی شاعر بزرگ ملی ايران اين تحول در زندگی بدوی را به نحوی بيان کرده است که گرچه با واقعيت انطباق ندارد، معدالک نشان‌دهنده مراحل مختلفه اين تغييرات در شرايط زيست مردم است:
نخستين يکی گوهر آمد به چنگ به دانش ز آهن جدا کرد سنگ
سر  مايه  کرد آهن آبگون کزان سنگ خارا کشيدش برون
چو بشناخت آهنگری پيشه کرد کجا زو تبر، اره و ريشه کرد
چو آگاه مردم بر آن برفزود پراکندن تخم و کشت و درو
بسنجيد پس هر کسی نان خويش بورزيد و بشناخت سامان خويش
از آن پيش کاين کارها شد بسيج نبد خوردنی‌ها جز از ميوه هيچ
مه کار مردم بودی به برگ که پوشيدنی‌شان همه بود برگ( ۶)
نمونه ۳-  «تاريخ ملل قديم آسيای غربی از آغاز تا روی کار آمدن پارس‌ها» نوشته احمد بهمنش (۷): آن‌گونه که مولف می‌گويد کتاب برای دانشجويان نوشته شده است. در مقدمه آمده است: «کسانی که با تاريخ سروکار دارند به خوبی واقفند که تاريخ «ملل قديم مشرق» مللی که بنيانگذار تمدن کنونی جهان بوده‌اند، تا اين اواخر چقدر پيچيده و تاريک بود. منابعی که در اين باره اطلاعاتی به دست می‌داد منحصر به نوشته‌های مورخين يونانی و تورات بود که همه ناقص و جنبه افسانه‌ای و يا مذهبی داشتند ولی از روزی که دانشمندان خارجی مشغول حفرياتی در بين‌النهرين شدند، سستی و نادرستی گفته‌های مورخين قديم به تحقق پيوست». اشاره کوتاهی به فهرست منابع و مأخذ اين کتاب کافی است تا دريابيم که تاريخ‌نگار ما يک-باره تنها و تنها يک سوی تاريخ‌نگاری را می‌خواند. از ۴۶ مأخذ، ۴۳ مأخذ فرانسوی است که در فاصله سال‌های ۱۸۶۰ تا ۱۹۵۳ چاپ شده‌اند. پيش از آن‌که به طرح و بررسی پيشنهاد خود درباره دوباره‌نگاری تاريخ ايرانيان برای ايرانيان بپردازيم، لازم است به  مفهوم زخم تاريخی- فرهنگی و اثرات آن بپردازيم. چرا که برداشت تاريخی مردم ما تنها در سايه بيرون‌ريزی همه‌جانبه پيش‌داده‌ها و پيش‌باورهای گوناگون و مجرد می‌تواند شکل گيرد. مفهوم زخم تاريخی را به "سوراج پراساد نايپُل" به‌ويژه  کتاب «تا انتهای ايمان»(۸) مديونم. آن‌چه در روانکاوی بالينی، زخم‌روانی يا ضربه روانی (Traumatisme از ريشه لغت يونانی Trauma زخم) ناميده شده است، به‌گونه‌ای درباره خاطره قومی- تاريخی مردمی که در يک فرهنگ ريشه دارند، می‌تواند به‌کار گرفته شود. زخم روانی حادثه‌ای است ناخوشايند که ريشه‌های خود را در ناخودآگاه فرو می‌کارد و مقدمات دشواری‌ها و ناهنجاری‌ها و نابسامانی‌های روانی را فراهم می‌کند. گرچه ساختار ناخودآگاه در همان کودکی شکل کلی خود را گرفته است، ليک زخم‌روانی می‌تواند در استحکام و کارکرد ناخودآگاه زهر خود را بکارد. در روند روانکاوی فرد با به يادآوری و دوباره‌سازی ريشه‌های مولد زخم‌های روانی، به تدريج گره بافته بر پيرامون زخم را می‌گشايد. بازگويی حادثه، گفتگو پيرامون آن، تکرار و دوباره‌سازی صحنه‌های مربوط به حادثه، همگی در گشايش گره زخم‌روانی کارسازند. بيهوده نيست که در زندگی هرروزه آدميان به شکل طبيعی، حادثه‌های ناگوار را بارها و بارها باز می‌گويند، هر بار به زبانی و هر بار از زاويه‌ای آن‌ها را می‌شکافند و چنين است که در سوگواری در فاصله‌های مشخص سه روز، يک هفته، يک ماه، چهل روز، چهار ماه و ده روز و يک سال، به دور يکديگر گرد می‌آيند تا از فقدان عزيزی سخن بگويند. فاصله‌های زمانی اين گردهمايی‌ها به تدريج طولانی‌تر می‌شود تا به تدريج تازگی زخم کهنه گردد. زخم‌های تاريخی، فرهنگی بر پيکره فرهنگی يک مردم نيز چنين می‌کنند. تنها چاره، بازگويی و گشايش اين زخم‌هاست. اين زخم‌ها با خود و در دل خود در فرهنگ و زبان حمل می‌شوند. آن‌چه به فرهنگ مردم ايران زمين باز می‌گردد، شکافتن ريشه‌های اين زخم‌های قومی و فرهنگی، عريان‌سازی اينان، شکافتن و کاووش در اين‌ها و بازيابی اثرات اين زخم‌ها به شناخت فرهنگی ما از ما،  ياری سترگی می‌رساند. برای روشن شدن گفته خود پاره‌ای از نوشته يکی از انديشه‌وران معاصر ايران را با هم می‌شکافيم. محمد علی اسلامی ندوشن در نوشته‌ای به نام «ايران را از ياد نبريم»(۱۱) می‌نويسد: «من در قعر ضمير خود احساسی دارم، چون گواهی گوارا و مبهمی که گاه به گاه بر دل می‌گذرد، و آن اين‌ست که رسالت ايران به پايان نرسيده است و شکوه و خرّمی او به او باز خواهد گشت. من يقين دارم که ايران می‌تواند قد راست کند، کشوری نام‌آور، زيبا و سعادتمند گردد، و آن‌گونه که در خور تمدن و فرهنگ و سالخوردگی اوست، نکته‌های بسياری به جهان بياموزد.» احساس قعر ضمير خود را چون نشانه‌ای از درون ناخودآگاه دانستن چندان بيراهه نيست. در ادامه آمده است: «ايران سرزمين شگفت‌آوری است. تاريخ او از نظر رنگارنگی و گوناگونی کم‌نظير است. بزرگ‌ترين مردان و پست‌ترين مردان در اين آب و خاک پرورده شده‌اند، حوادثی که بر سر او امده بدان‌گونه است که در خور کشور برگزيده و بزرگی است، فتح‌های درخشان داشته است و شکست‌های شرم آور، مصيبت‌های بسيار و کامروايی‌های بسيار. گويی روزگار همه بلاها و بازی‌های خود را بر ايران آزموده است.» (۱۱) در اين ميان واژه‌های بلاها و بازی‌های بر سر ايران آمده آيا به‌گونه‌ای همان افسوس زخم‌های فرهنگی- تاريخی نيستند! اين‌جا سخن از گونه ديگری از سوگواری است ، در چند خط دورتر می‌آيد: «به‌رغم تلخ‌کامی‌ها، ما حق داريم که به کشور خود بنازيم، کمر ما در زير بار تاريخ خم شده است، ولی همين تاريخ به ما نيرو می‌دهد و ما را باز می‌دارد که از پای درافتيم... تراژدی همواره در شأن سرنوشت‌های بزرگ بوده است.» (۱۱) آن‌چه نويسنده از آن به خم شدن کمر در زير بار تاريخ نام می‌برد ما از آن با عنوان زخم فرهنگی- تاريخی ياد می‌کنيم. مو شکافی کوتاه اين نوشته که درد دل و آرزوی درونی و نهانی و پنهانی فرزند با فرهنگ اين مردم است، نشان می‌دهد که چگونه اين باور گره شده و اين خون دل منجمد گشته آماده سرباز کردن است. اين حال را شمس تبريزی در «مقالات» خود زيبا بيان کرده است: «شيخ گفت: خليفه منع کرده است از سماع کردن. درويش را عقده‌ای شد در اندرون و رنجور افتاد. طبيب حاذق آوردند. نبض او گرفت. اين علت و اسباب که خوانده بود، نديد. درويش وفات يافت. طبيب بشکافت گور او را و سينه او را و عقده را بيرون آورد. همچون عقيق بود. آن را به وقت حاجت بفروخت. دست به‌دست رفت، به‌خليفه رسيد. خليفه آن را نگين انگشتری ساخت. می‌داشت، در انگشتر، روزی در سماع، فرو نگريست. جامه آلوده ديد از خون! چون نظر کرد، هيچ جراحتی نديد... نگين را ديد گداخته.» (۹) چنين خون دلی که در زخم‌های گوناگون تاريخی- فرهنگی عقده شده است، می‌بايست يک¬بار آن هم بی‌پرده بيرون ريخته شود. حمله اعراب به ايران را می‌توان به عنوان شاهد اساسی اين زخم جمعی انگاشت. چه اين زخم نه تنها بنيان سياسی- اجتماعی- حکومتی مردم را درهم ريخت، بلکه تا عمق عقايد مذهبی و باورها و زندگی هرروزه و خط و نوشتار اثر گذاشت. (شيوه‌های توليد و مبادله کالا و خريد و فروش دست نخورده باقی ماندند، چه اعراب از اين نظر هديه‌ای! برای ايرانيان نداشتند). از اين نگاه حمله اعراب به ايران بسيار فراتر از حمله مغولان، تيموريان بوده است. در اين راستاست و پس از اين حمله است که دو قرن سکوت زاده می‌شود، سکوت حيرت‌آور جمعی مردمی که هنوز از آن‌چه بر آنان گذشته است، بی‌خبرند. در گشايش اين عقده پرسش‌های بی‌شماری در پيش روی ماست: - درهم‌آميزی فرهنگی، اسطوره‌ای ايرانيان قبل و پس از اسلام چگونه صورت گرفته است و از ميان باورهای فرهنگی مردم امروزين اين مرز و بوم چه بخشی به پيش و چه بخشی به پس از اين حمله مربوط است. چند نمونه بياوريم. ارقام و اعدادی که در باور عامه جای خود را باز کرده است بدون آن‌که رد پای آن‌ها در فرهنگ و باورهای صدر اسلام باشد چون ۱۲۴۰۰۰ پيامبر، يا طبقات و خانه‌ها و اطاق‌های جهنم که مشتی از خروار را از کتاب حق‌اليقين ملا محمد باقر مجلسی می‌آوريم: «...جهنم را هفت طبقه می‌باشد. جهنم، سعير، سقر، حجيم، لظی، حطمه، هاويه، شراب جهنم حميم گرم و قطران و طعامش زقوم است. حميم گرم عبارت از چرک و ريم است. اين حميم گرم چنان چيزی است که اگر قطره‌ای از آن با آب دنيا مخلوط شود از تعفن آن تمامی اهل دنيا هلاک می‌گردند. در جهنم دره‌ای است که در ميان آن هفتاد هزار خانه هست و در ميان هر خانه هفتاد هزار حجره و در هر حجره هزار افعی سياه و در شکم هر افعی هفتاد هزار سبوی زهردار، شدت گرمی آتش جهنم هفتاد درجه از آتش اين دنيا زياده‌تر است... در پای هر يک از اهل جهنم نعل‌های آتشين می‌باشد که از شدت حرارت آن‌ها مغز ايشان در کله می‌جوشد.» - شخصيت‌های فرهنگی- سياسی- اجتماعی و اسطوره‌ای ايرانيان چگونه زاده شده‌اند و چگونه درهم ادغام شده‌اند. نمونه‌های رستم دستان و علی ابن ابی طالب، سياوش و حسين بن علی... - ظهور و شيوع عرفان و تصوف. مکاتب گوناگون و مدارس و خانقاه‌ها و رابطه اينان با زخم‌های تاريخی- فرهنگی. بازنگاری، ريشه‌يابی، موشکافی همه اين حوادث از سويی برای برپای ايستادن فرهنگی نسل‌های مردم ايران اساسی است و از سوی ديگر کاری است بس دشوار که نياز به تاريخ‌نگارانی همه سو‌نگر و آگاه دارد. درمان چنين زخم‌های تاريخی- فرهنگی، چون روانکاوی در بازگويی درست تاريخی اينان است. گرچه همخوانی دو سرنوشت آدمی و سرنوشت فرهنگی يک ملت دور از احتياط علمی است ولی نمی‌توانم چون يک روانکاو بالينی از کنار اين‌همه تشابه و همگونی بگذرم. سالم‌سازی خاطره جمعی مردم ايران با ريشه‌يابی زخم‌ها و دردهای او از يک سوی و با سالم‌سازی فضای شناخت تاريخی و فرهنگی اين مردم از خود، از سوی ديگر ممکن می‌گردد. - ريشه‌های سوگ‌پروری، شهيدنوازی، قهرمان‌پروری، فرهنگ تزوير و تعارف و تملَق در کجا است. - ريشه‌های کينه و مهر افراطی به اعراب از سويی و فرهنگ امروز غرب از سوی ديگر، بزرگ‌نمايی مخرب و خودکوچک بينی‌های انحرافی از سوی ديگر از چه حوادث فرهنگی- تاريخی آب می‌خورند.
پيشنهاد: دور از اين ادعا که اين مجموعه پيشنهادات هم ممکن‌اند و هم همه‌جانبه به‌طور بسيار خلاصه آن‌ها را مطرح می‌کنيم. - ترجمه تاريخ‌های نوشته شده مستند و علمی از زبان‌های گوناگون با تحليل و انتقاد و شرح روشنگرانه بر آن‌ها. - تجديد چاپ کتاب‌های خطی و نادر تاريخی با توضيح، تشريح، شرح و  انتقاد بر آن‌ها. - جمع‌آوری روايات، قصه‌ها، داستان‌های تاريخی در فرهنگ مردم امروز ايران، ريشه‌يابی اين قصه‌ها، تحليل و ضبط و ربط اينان با حوادث فرهنگی- تاريخی. - دوباره‌نگاری تاريخ اسلام و ائمه به شکل جامع و مانع و عاری از پيش‌داوری با اين باور که در تاريخ شفاهی شيعه امروز تاريخ تحريف شده و جدای از مکان و زمان فيزيکی مطرح شده است. - نقد و حاشيه‌نگاری و بررسی کتب تاريخی نوشته شده در قرن حاضر در دوران‌های گوناگون و سره کردن و علمی کردن اين کتب. - فرهنگ ‌نگاری تاريخی در زمينه‌های هنری، معماری، فن‌آوری، ادبيات و غيره به شکلی که ريشه‌های تغييرات و تحولات در هر زمينه و ارتباط آنان با وقايع تاريخی روشن شود. مثال بسيار بارز در اين مورد مطالعه در معماری اماکن مقدسه قبل و بعد از اسلام است. - بررسی حرکت‌های تاريخی- فرهنگی مردم ايران با توجه به روابط اين حرکت‌ها با ديگر ملل منطقه به شکل بی‌طرفانه، امروزه تاريخ منطقه به شکل فوق‌العاده‌ای در سطح کشورهای مختلف با تعابير و تفاسير ملی گوناگون تعبير شده است، به شکلی که نادرشاه افشار در کتب درسی تاريخ ايرانی، افغانی، تاجيکی، به ترتيب ايرانی، افغان و تاجيک است. - دامن زدن به گفتگو در زمينه‌های فرهنگی و تاريخی به شکل بسيار همه گير. چگونه ممکن است مردمی که در کنار يکديگر می‌زيند، هر يک در جهان جغرافيايی- تاريخی- فرهنگی خود به‌سر برند. بدون گشايش زبان و سخن و آزادی بازسازی و بازگويی، گفت و شنيد، ساکنان هر جهان، دنيای خود را بسته‌تر می‌کنند. زخم تاريخی چنان کرده است که فرهنگ‌های گوناگون در کنار هم و بدون برخورد با يکديگر زندگی می‌کنند و هر يک حضور ديگری را چون يک هستِ نيست می‌نگرد. ملتی می‌تواند در آرامش زندگی کند که جدای از سرزمين و دولت و پرچم و مرزهای يگانه، از خاطره فرهنگی هماهنگ و همگونی بارور باشد. آن‌چه در روان فرد آدمی همواری‌ها و بيماری‌ها و ناهنجاری‌ها و نا آرامی‌های گوناگون را به وجود می‌آورد، ريشه در تناقضات حاصل از زخم‌روانی در دوران حيات خود دارد. زخم‌های روانی به دور خود هسته‌ای مقاوم ايجاد می‌کند که به فرد اجازه می‌دهد خاطره زخم‌روانی را تحمل کند و به شکلی حادثه را تحمل‌پذير سازد. کوتاه سخن آن‌که تاريخ ژرف و ريشه‌  دار مردم ايران زمين، که در زبان و گويش و فرهنگ و زندگی هر روزه جای گرفته است، در خود بستر همه حوادث تلخ و شيرين، کوچک و بزرگ را از زمان‌های دور تا به امروز به ارمغان آورده است. شناخت دقيق، بی‌طرفانه، سندگرايانه، موشکافانه اين تاريخ، بی افراط و تفريط و سليقه‌بندی‌های گوناگون بدون پيش‌فرض‌های خيالی، می‌تواند ميان زندگی اجتماعی- اقتصادی مردم اين مرز و بوم و زندگی فرهنگی عقيدتی- سنّتی اينان هماهنگی و همگونی لازم را به وجود آورد. اين هماهنگی ما را در جهان امروز برای همزيستی انسانی بين گروه‌های گوناگون فرهنگی- مذهبی- قومی زبانی در داخل ايران و با ملل همسايه آماده‌تر می‌سازد. هرگونه تلاش يک سويه، چه به‌گونه بزرگ‌سازی يک يا چند حادثه تاريخی- فرهنگی، چه به‌گونه حذف قسمت‌هايی از اين تاريخ، چه به‌گونه تفسير و جايگزينی به اشتباه حوادث و وقايع به شکست خواهد انجاميد. گويی تنها راه همان گوش فرا دادن پيگير و با صبر و متانت به زمزمه فرهنگی انسان‌هايی است که هنوز پس از چندين هزار سال نور و آتش و عشق و محبت و آشتی را در واژه‌های مهر و مهربانی چکيده کرده‌اند.
حسن مکارمی
ـــــــــــــــــــــــــ منابع و ماخذ
             ۱- بتی رولُف: «ايران پل فيروزه»، چاپ ۱۹۷۸، وزارت اطلاعات و     جهانگردی              ۲- جريان های اصلی تاريخ¬نگاری در دوره پهلوی، سيمين فصيحی، نشر نوند١٣٧٢ ـ مشهد  http://www.takbook.com/Content/838 ۳ - طبسی حائری، سيد علينقی: «کشکول طبسی»، چاپ چهارم، چاپخانه رشديه،۱۳۵۲ تهران ۴ -  نشريه ايران فردا، تيرماه ۱۳۷۵، مقاله «تاريخ سازی برای ملت بی‌حافظه» ۵. حامی، احمد: «سفر جنگی اسکندر»، چاپ دوم، ۱۳۶۲، چاپ داورپناه ۶. اسکندری، ايرج: «در تاريکی هزاره‌ها»، چاپ ۱۹۸۴، خارج از کشور ۷. بهمنش، احمد: «تاريخ ملل قديم آسيای غربی»، چاپ دانشگاه تهران، ۱۳۳۹. ۸. NAIPAUL Suraiprasad. :  Jusqu’au bout de la foi, traduit de l'anglais par Philippe Delmare, Plon, 390 p. نايپل نويسنده هندی‌الاصل است که از سال‌های ۱۹۵۰ در انگليس زندگی می‌کند. در سال‌ ۱۹۷۹ برای اولين بار به مدت هفت ماه به کشورهای مالزی، اندونزی، پاکستان و ايران رفت و شرح مسافرت خود را کتاب می‌کند. در فاصله سال‌های ۱۹۹۱-۱۹۹۰ به مدت شش ماه سفر را تکرار می‌کند و اين بار بيش‌تر بر گفتگوهايش با مردم کوچه و بازار تأکيد می‌ورزد تا بتواند بهتر «روان‌نژندی مردمی که به زور به مذهب ديگر برگردانده شده‌اند، درک کند» و خلاصه را در کتاب انتهای ايمان می‌آورد. نقل از نشريه   1998Mai   17  Liberation, Jeudi; ۹. تبريزی، شمس الدين محمد: «مقالات»، تصحيح احمد خوشنويس، مطبوعاتی     عطايی، تهران، ۱۳۴۹ ۱۰. اسلامی ندوشن، محمد: «ايران را از ياد نبريم» مجموعه مقاله، چاپ انتشارات توس، تهران، بهمن

فرادی ناشناس با شلیک گلوله هفت روباه را کشته و پس از مثله کردن آنها را در معرض دید عموم قرار دادند.



افرادی ناشناس با شلیک گلوله هفت روباه را کشته و پس از مثله کردن آنها را در معرض دید عموم قرار دادند.
به گزارش مهر، از شهرستان کمشچه در حاشیه شهر اصفهان خبر می رسد، شب گذشته، افرادی ناشناس ۷ قلاده روباه را با شلیک گلوله کشته و پس از بریدن دم آنها، اجساد این حیوانات را شبانه در حاشیه جاده در کنار هم ردیف کرده اند تا رهگذران، صبح روز بعد شاهد این کشتار بی رحمانه باشند.
بروز چنین کشتاری از حیات وحش کشور اگرچه بسیار تلخ، ولی کم سابقه و غیرمنتظره نیست اما معمولا شکارچیان غیرمجاز به منظور عدم پیگرد قانونی پس از کشتار جانوران سعی در مخفی یا معدوم نمودن باقیمانده لاشه، آثار و هرگونه ردی از بروز تخلف خود دارند.
لذا چیدن لاشه حیوانات کشته شده در کنار هم توسط متخلفین، در مکانی در معرض دید همگان، عملی عجیب، بی سابقه و از ابعاد مختلف قابل بررسی و بسیار بحث برانگیز است.
هویت و انگیزه عاملین این کشتار قبیح و ناپسند مشخص نیست و اداره کل حفاظت محیط زیست استان اصفهان و سازمان محیط زیست تاکنون در این باره اظهار نظری انجام نداده اند.




عکس/ قطع درختان 700 ساله در بهشهر
به گزارش ایرنا، درختان کهنسال روستای پچت شهرستان بهشهر که قدمتی 700 ساله دارند با مجوز منابع طبیعی این شهر قطع شدند.


















کشف بیش از 100 جسد مثله شده در یک گور دسته جمعی در ایالت بلوچستان پاکستان
کمیسیون آسیایی حقوق بشر دولت پاکستان را متهم به سرپوش گذاشتن بر روی این جنایت کرد
بخشی از گور دسته جمعی کشف شده
دبی-العربیه.نت فارسی
پس از انتشار گزارش کشف یک گور جمعی در خضدار بلوچستان پاکستان در روزشنبه 25-01-2014 که گفته شده بود دست کم 15 جسد در آن وجود داشته است، کمیسیون آسیایی حقوق بشر تعداد اجساد در این گور دسته جمعی را بیش از 100 جسد اعلام کرد.
این گور ‌جمعی در منطقه "خضدار" در 360 کیلومتری شهر کویته مرکز ایالت بلوچستان پاکستان پیدا شده است و اجساد یافت شده در آن تا حدود زیادی از بین رفته و قابل شناسایی نیستند.
به گزارش روزنامه های داون و دیلی انتخاب و جنگ چاپ پاکستان پلیس پاکستان تلاش می کند تا کشته شدگان را از روی لباس و سایر مدارک احتمالی شناسایی کنند.
کمیسیون آسیایی حقوق بشر در این باره گفته است که احتمال می‌رود این اجساد متعلق به بلوچ‌هایی باشد که در گذشته ناپدید و کشته شده‌اند.
فعالان بلوچ پیش از این گفته بودند که دستکم 18 هزار تن از فعالان سیاسی و مدنی بلوچ از سال 2001 تاکنون ربوده شده اند و از سرنوشت آنان اطلاعی در دست ندارند.
بلوچها نیروهای امنیتی پاکستان را به دست داشتن در ربودن فعالان و مردم بلوچ متهم می کنند.
از ژوئیه 2010 تا ژوئن 2013 اجساد شکنجه و مثله شده 1700 تن از این گم شدگان در بیابان های بلوچستان پیدا شده است.
خانواده‌های بسیاری از این قربانیان برای شناسایی عزیزانشان به محل‌های گور تازه کشف شده آمده بودند که پلیس و نیروهای امنیتی اجازه بازدید از اجساد را به آنها ندادند.
کمیسیون آسیایی حقوق بشر همچنین می گوید: "در 25 ژانویه پس از این که یک چوپان در اطراف این گورها بقایای یک جسد را پیدا کرده بود توانسته سه گور دسته جمعی را کشف کند که در مجموع 103 جسد در آنها یافت شده است."
این سازمان افزوده است که احتمال می‌رود این اجساد متعلق به بلوچ‌هایی باشد که در طول سال‌های گذشته ناپدید و سپس به قتل رسیده‌اند و گمان می‌رود که گورهای دیگری نیز در این منطقه وجود دارد که هنوز کشف نشده‌اند.
کمیسیون آسیایی حقوق بشر دولت پاکستان را نیز متهم کرد که به منظور سرپوش گذاشتن روی این مسئله مانع از ورود غیرنظامیان و رسانه‌ها به محل دفن این اجساد می‌شود و خانواده‌های قربانیان از این که هیچ وقت نتوانند به اجساد عزیزانشان دست پیدا کنند هراس دارند.
این کمیسیون همچنین هشدار داد که پاکستان با قانونی کردن "ناپدید شدن‌های اجباری" موجب افزایش نقش حقوق بشر خواهد شد. این در حالیست که ناپدید شدن‌های اجباری در قوانین بین‌المللی جرم محسوب می‌شود و هیچ کس نمی‌تواند بدون دلیل قانونی و موجه مانع از آزادی فردی دیگر شود.
در صورت رای مثبت پارلمان به قانون مذکور در پاکستان این قانون به مرحله اجرا درخواهد آمد و بر اساس آن سرویس‌های امنیتی می‌توانند هر فرد مشکوکی را بدون محاکمه در دادگاه تا سه ماه در حبس نگهدارند و در شرایطی که احتمال تروریست بودن فرد بازداشت شده وجود داشته باشد این مدت تا شش ماه می‌تواند ادامه پیدا کند.
این سازمان از دولت پاکستان خواسته است تا هرچه فوری هیاتی را جهت بررسی عادلانه و کامل مسئله گورهای دسته جمعی تشکیل و مشخصات قربانیان را ارائه دهد و این وظیفه دولت این کشور است که در مورد روند این تحقیقات شفاف‌ سازی و اطلاع رسانی کند.
گفتنی است در ماه اکتبر 2013 ماما قدیر بلوچ پدر یکی از قربانیان ربوده شده در پاکستان به همراه تعدادی دیگر از خانواده های بلوچ راهپیمایی 750 کیلومتری خود را در اعتراض به این مساله از کویته تا کراچی آغاز کردند و در 13 دسامبر با پای پیاده به سوی اسلام آباد حرکت کرده اند تا صدای اعتراض خود را به گوش مسئولان دولت پاکستان برسانند.

زخم‌هایر تهران














مهوش و فروغ (بخش سوم)، مسعود نقره‌کار

فروغ فرخزاد
آخرين يکشنبه ژانويه (بيست وششم) روز جهانی مبارزه با جذام است و فرصتی برای ديدار با شعر ماندگارِ فروغ: "خانه سياه است"؛ فيلم کوتاهی که در آن فروغ با حس و عاطفه‌ی حيرت‌انگيز و تکان‌دهنده‌اش نسبت به قربانيان جذام يکی از درخشان‌ترين شعرهایش را به تصوير کشيده است. "خانه سياه است"، شعر مهربانی و انسانيت، شعر شهامت است. دادخواهی عليه بيداد، فقر و بی‌عدالتی‌ست پيشگفتار
آخرين يکشنبه ژانويه ( ۲۶ ژانويه) روزجهانی مبارزه با جذام (خوره Leprosy) است(۱) وبهانه‌ی نوشتن اين مقاله.
اين پيشگفتار را نيزبه اين دليل می نويسم تا به عنوان کسی که پزشک سازمان مبارزه با جذام ايران بوده و در مرکز درمانی بيماران جذامی تهران ( مرکز بررسی و تحقيق بيماری های پوستی) (۲) طبابت کرده، اهميت کاری که فروغ در رابطه با جذاميان انجام داده، روشن ترکرده باشم.(۳)
جذام بيماری"سياهی"ست که عمری هزاران ساله دارد،"ترسناک ترين" بيماری‌ که سه عامل سبب شهرت اش شده اند!، خورده شدن تدريجی بخش هائی از بدن به ويژه اندام های صورت و دست ها و پاها، سرايت بيماری از طريق تماس انسان با انسان، و قصه ی شفا دادن جذاميان توسط حضرت مسيح !
جذام بيماری تهيدستان است، بيماری ای که تاريخی کهن دارد. درلابلای کاغذهای"پاپيروس مصری" مربوط به ۱۵۵۰سال قبل ازميلاد ونيز نوشته های مربوط به ۶۰۰ سال قبل از ميلاد در باره جذام و جذامی مطالبی نوشته‌اند. گفته شده است سربازان ايرانی به هنگام سلطنت داريوش پس ازمراجعت ازفتح مصر(سال ۴۸۰ قبل از ميلاد) اين بيماری را از مصر، که يکی از کانون‌های جذام بود، به ايران آوردند. و حکايت شفای جذاميان توسط مسيح نيزپاره‌ای ازهمين تاريخ است.(۴)
پيش از تسلط اسلام بر ايران، و پس از آن، در دوران تمرکز علمی در بغداد، جندی شاپورو مراکز علمی اسکندريه، يونان، هند و.....در باره اين بيماری بحث و تحقيق شده است. بزرگانی چون جالينوس، طبری، اهوازی، ابن سينا و... در باره اين بيماری مطالبی نوشتند.
يکی ازنخستين مراکز درمانی بيمارستان يا دارالمرضی بودکه وليدبن عبدالملک ششمين خليفه اموی( که به سال ۸۶ هجری به خلافت رسيد) تاسيس کرد. وليد بيمارستان مزبور را به سال ۸۸ هجری به "مردم زمين گير و فلج و مجذومين و کوران و مساکين اختصاص داد". بيمارستان مزبور که در شهر دمشق بود بيشتربه نوانخانه شباهت داشت، چراکه مجذومين و کوران در آن نگهداری می شدند و وليد امر نموده بود که " بيماران از محوطه بيمارستان خارج نشوند."
برخی رويدادهای تاريخی به ويژه کتابسوزان‌ها، سوزاندن کتابهای علمی اسکندريه و ديگرکتابسوزان های اعراب، بسياری از دستاوردهای ارزشمند در مورد شناخت و مبارزه با جذام را از بين برد، عملی که در فتح مصرنيز"عمروبن عاص" تکرار کرد.
پولس يا فولس اجانيطی از تربيت شدگان مکتب اسکندريه (۶۳۴ ميلادی) که مدتی در رم می زيسته، درکتاب" الکنکاش فی الطب" که مشتمل بر ۷ مقاله يا کتاب بوده است، بخشی از کتاب را به بيماری جذام و امراض پوستی اختصاص داده است. علی بن عباس مجوسی اهوازی ارجالی ( اهوازی) متولد ۳۱۸ يا ۳۳۸-۳۸۴ ه.ق در کتاب بزرگ خود" کامل الصناعه الطبيه الملکی" يا کتب ملکی، از جذام سخن گفته است."علی بن زين طبری" متولد ۱۹۳ ه.ق از علمای بزرگ و نامدار اسلام نيز در کتاب " فردوس الحکمه" فصلی به موضوع جذام اختصاص داده است. ابوعلی سينا در قانون از جذام سخن گفته است و آن را از داء‌الفيل تفکيک کرده است. ابوالبرکات بغدادی طبيب قرن ششم هجری که در آخر عمرنابينا شد و در اثر ابتلا به جذام در گذشت جذام را می شناخت و در باره آن دست به بررسی و تحقيق برده بود و...." (۵).

در ايران نيز جذام که در بعضی مناطق فقيرنشين و روستائی شايع بود، رو به گسترش گذاشته بود. نزديک به يک قرن و نيم پيش زير فشارغلامان قاجاريه بسياری از مجذومين آذربايجان مجبور به ترک ديار خود شدند و در محله‌ای بنام " آرپا تپه سی" به زندگی پررنج شان ادامه دادند، محله‌ای که اکنون به شکل دره ای ميان جاده قديم تبريز و ارسباران وجود دارد. نه فقط آواره کردن جذاميان به وسيله حکومت و مردم که نا آگاهی و خرافه پرستی عوام نيز فشارهای روانی وجسمی جذاميان افزايش می داد: " بيغوله متروک و دور افتاده زيستگاه مجذومين بود. بر دست و پای زخم ديده معلولشان زنجير و زنگوله می بستند، بر پيکرشان داغ می گذاردند و لباس های الوان برتنشان می کردند تا مردم با شنيدن صدای زنگوله و ديدن داغ و لباس های رنگينِ جذامی فرارکنند. حتی عمق فاجعه چنان بود که پزشک با در دست داشتن چوبدستی بلند، آن سوی جوی آب، پارچه مندرسی را که با آن بيماران صورتشان را پوشانده بودند، کنارمی زد و آنان را مورد معاينه قرار می داد و سپس داروهايی به شکل قرص، پماد و شربت برای آنان پرتاب می کرد"(۶)
گفته شده است بيماری جذام در جهان کنترل شده است و ميزان ابتلا به آن کاهش چشمگيری داشته است. سازمان بهداشت جهانی که حدود سه دهه قبل تعداد جذاميان جهان را ۱۱ تا ۱۵ ميليون تخمين می زد ، امروز سخن از ۱ تا ۲ ميليون مبتلا به بيماری جذام در جهان می گويد، وچنين کاهش چشمگيری را معلول روش های موفق درمانی و پيشگيری می داند.
حدود سه دهه قبل تعداد جذاميان ايران ۳۰ هزار نفر تخمين زده می شد که فقط ۹۱۳۶ نفرشان شناخته شده بودند(۷) اما صاحبنطران و متخصصان جذام را هنوز يک بيماری بومی و شايع می دانستند و تعداد جذاميان را بيش از ۶۰ هزار اعلام کردند. تجربه‌ی من نيز درمرکز درمانی جذاميان در تهران تائيد کننده صحت رقم بيش از ۶۰ هزار بود. بر اساس آمار اخذ شده در همين مرکز کل پرونده های موجود ۲۰۶۱ پرونده بود که از ميان آن ها فقط ۳۵۷ جذامی تحت کنترل مرکز بودند و تعداد بيماران بلاتکليف و با وضعيت نا مشخص ۱۶۷۵ نفر بود و...... از ميان جذاميان تحت کنترل درمانگاه تعدادی نيز که هنوز بيماری شان درمان نشده بود در سطح شهر تهران و شهر ری به دستفروشی و مشاغل ديگر مشغول بودند (۸)
امروز ادعا می شود بيماری جذام در ايران، همچون اکثر نقاط جهان کنترل شده و ميزان ابتلا به آن کاهش چشمگير داشته است و بيماران جذامی درمان شده، زندگی ای عادی در جامعه و خانواده دارند. (۹)

***
پيش از ورود به دانشکده طب اطلاعات من در باره‌ی جذام در حد ديدن جذاميان فيلم بن هور، و يا شفای ۱۰ جذامی توسط مسيح بود. سپس تر گزارش و عکس ديدار فرح پهلوی از جذامخانه نيز در ذهن داشتم و البته از اينکه او خطر اين ديدار و تماس نزديک را پذيرفته بود، برايم کمی عجيب می نمود. (۱۰). در دانشکده پزشکی در باره جذام می خوانديم که با هم دانشکده ای های مذهبی‌ پيرامون فرمايشات يکی از امامان شان بحث وجدل پيش آمد (به سال ۵۴-۵۳)، امام شان( گويا از قول پيامبرشان) فرموده است:" همبستری در حال حيض باعث جذام فرزند می‏شود. "(۱۱)، ومن می پرسيدم مگرزن قاعده هم حامله می شود؟ ووانگهی باسيل جذام درآن هيروير، وجاهائی که جاش نيست، چه می کند؟ و توصيه می کردم بازماندگان و پيروان امام رضا و ديگران می توانند کاشف نروژی عامل بيماری جذام، يعنی "آرموئر هانسن" ،که به پاس خدمات‌اش عامل بيماری جذام" باسيل هانسن" نام گرفت، را "سو" کنند و به دادگاه بکشند، با اين ادعا که امام ما و رهبران دينی ما قرن‌ها قبل اين بيماری، عامل بروز آن و ازهمه مهم تر محل زندگی و استقرار شگفت انگيزشان را کشف کردند! .(که البته آن بحث و جدل بعد از انقلاب از عوامل اخراج من از وزارت بهداری شد، و چيزی نمانده بود بيش ازاخراج کاردستم بدهد.)(۱۲)
حول و حوش سال ۵۵ وقتی مستندِ "خانه سياه است"(۱۳) را با جمعی از دوستان اهل سينما و قلم در خانه‌ی زنده ياد "رضا ميرلوحی" (۱۴) ديدم، شگفت زده تازه به ارزش و ويژگیِ کارفروغ پی بردم. پيش تراين فيلم مستند را ديده بودم اما سرسری از آن گذشته بودم، شايد هم عدم آشنائی با اين بيماری امان نداده بود به اهميت کار پی ببرم. فروغ ازآن شب برای من الگوی شاعرمعصوميت های جسورانه و زيباترين عواطف انسانی، و روشنفکری شجاع شد .
وقتی شناخت بيشتری ازبيماری جذام پيدا کردم وزندگی و کاربا جذامی را تجربه کردم دريافتم که گفتن‌از درد و رنج حذاميان ساده است، اما رفتن و زندگی و کارکردن با آنان حکايت ديگری ست. تماس با جذامی، يعنی احتمال ابتلا به بيماری جذام، و فروغِ برآمده از خانواده ای مرفه اين خطرمهيب به جان خريد، وبا حس وعاطفه‌ای حيرت انگيز و تکاندهنده نسبت به جذاميان، و فراتراز آن پذيرفتن کودکی ازيک خانواده جذامی به عنوان فرزند، يکی ازدرخشان ترين شعرهای اش را به تصويردرتوصيف مهربانی و انسانيت سرود.
***
نخستين روز آغاز به کارم با جذاميان را به ياد دارم . هرچه به محل کار جديدم، مرکز درمانی جذاميان درتهران، نزديک ترمی شدم اضطرابم بيشتر می شد. ترسيده بودم. به خودم اما نهيب زدم:
" نترس مرد!، نگران نباش، ازآنچه درکودکی ونوجوانی دراعماق جامعه تجربه کردی سخت تر و تلخ تر نخواهد بود، و ازآنچه به عنوان پزشک اورژانسِ بيمارستان سوانح سوختگی (مطهری) شاهد بودی، ازپيکرِجزغاله شده ی کارگری که دربشکه‌ی قيرمذاب افتاده بود تا ضجه ی کودکانی که آتش و آب جوش بدن شان به تاول بَدَل می کرد و زير دستت جان می دادند ، ازکاردر بيمارستان سانترال که شب هايت را با نوشتن جوازدفن برای کودکان و نوجوانان سرطانی صبح می کردی، تا کاردربيمارستان فيروزگر، و ازآنچه‌ها که دربيمارستان‌ها و درمانگاه های بندرعباس وبابل و قائم شهر و.... ديدی سخت تر نخواهد بود و....." (۱۵)
و صدای ماندگار فروغ و تصوير او با خود داشتم، صدا و تصويری دلگرم کننده که شعرشهامت بودند:
" .... با اينها رفتارخوبی نکرده بودند. هرکس به سراغ شان رفته بود در حقيقت عيبشان را نگاه کرده بود. اما من، به خدا می نشستم سر سفره شان، به زخمهايشان دست می زدم ، به دست و پايشان که انگشت نداشت دست ميزدم ، اينطوری بود که به من اعتماد کردند..."(۱۶)
و شايد هنگام که صميمانه و جسورانه دست و پای جذاميان لمس می کرد، درسرزنش آنان که با جذاميان رفتار خوبی نداشتند و در حقيقت عيب‌شان را نگاه می کردند، با خود زمزمه می کرد
".....
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بيهودگی اين همه دست
و از تجسم بيگانگی اين همه صورت می ترسم." (۱۷)
(ادامه دارد)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:
۱-در باره‌ی روزجهانی جذام:
http://www.leprosy.org/world-leprosy-day/
۲-در ايران در دوره پهلوی چندين محل برای نگهداری و درمان جذاميان وجود داشت. محل های نگهداری و زندگی جذاميان ( بهکده يا آسايشگاه) حداکثر گنجايش ۱۰۰۰ بيمار را داشتند. قلعه محراب خان( بهکده محراب خان يا بيمارستان امراض پوستی مشهد)، بهکده باباباغی در ۲۱ کيلومتری تبريز که زمانی شکارگاه قاجاريان بود، بهکده راجی ، آسايشگاه نورآباد در لرستان و....دهکده جذامی نشين شاهقل، کلبرخان و بصری و.... نمونه اند:
۳- شرح آن روزها را پراکنده در قالب داستان و گزارش منتشر کردم:
-مسعود نقره کار، از سرزمين رنج ( مجموعه داستان)، غمکده‌ی رنج آباد،نشر انديشه ، آلمان، پائيز ۱۳۷۸
۴-در باره ی شفای بيماران جذامی توسط حضرت مسيح:
http://nedayemassih.blogspot.com/2013/09/blog-post_4234.html
۵-دکتر محمود نجم آبادی ، تاريخ طب درايران از ظهوراسلام تا حمله مغول./ اين کتاب بارها و از سوی ناشرهای مختلف منتشر شده است.
۶-به نقل از دکتر ولی‌الله آصفی، مجله نظام پزشکی ، خرداد سال ۱۳۶۰، سال هفتم.
۷-دکترولی الله آصفی، سميناری دربيمارستان ايرانشهر، سال ۱۳۶۲
۸-مسعود نقره کار،بحثی کوتاه پيرامون وضعيت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی، چاپ نحست، سال ۱۳۶۳، تهران
مسعود نقره کار، " خانه سياه است" نشريه آرش (پاريس) ، شماره ۲ ف سال ۱۳۶۹
مسعود نقره کار، جذام( خوره): چهره غم افرين فقر، مجله پر، واشنکتن دی.سی، شماره ۸۱ ( سال هفتم، شماره ۹).
۹-در باره بيماری جذام و آمارها:
-از دکتر ولی الله آصفی :کتاب جذام شناسی برای بيماريابان، پرستاران، مددکاران اجتماعی و تکنسين های فيزيوتراپی، سال ۱۳۶۱
-در باره دکتر ولی الله آصفی
http://kayhanarch.kayhan.ir/910521/8.htm
-بيماری جذام و آمارآن در ايران و جهان
http://www.donyaha.com/disease/%D8%AC%D8%B0%D8%A7%D9%85
-جذام را جور ديگری ببينيد:
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=114456
-وصعيت آماری جذام در ايران
http://cdc.hbi.ir/Leprosy_Situation_In_Iran_World.aspx
-ماجرای جذام در ايران
http://www.persianpersia.com/health/hdetails.php?articleid=11548&parentid=69&catid=145
۱۰-ديدار فرح پهلوی از جذاميان
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D9%85%
۱۱- طبيعت و درمان، بيان مسائل درمانی و کمک بهاشرف مخلوقات.
http://tabiat-darman.blogfa.com/post/5
-طب الرضا- طب و بهداشت از امام رضا عليه السلام، نويسنده: نصير الدين امير صادقی، زبان: عربی- فارسی
http://www.aviny.com/Occasion/Ahlebeit/ImamReza/Veladat/88/DownloadKetab/tabalreza.pdf
-اسرارخلقت درون
http://azadi0313.blogfa.com/post-34.aspx
-پايگاه اطلاع رسانی حديث شيعه.
http://www.hadith.net/n62-e1250.html
۱۲- ماجرای اين بحث و جدل را در رمان " قبيله‌ی من" آورده‌ام و در رمان "بچه‌های اعماق" جلد چهارم نيز خواهد آمد.
۱۳-در باره "خانه سياه است."
-فيلم کوتاه ” خانه سياه است “درباره جذام‌خانه بابا باغی تبريز‌اثر فروغ فرخزاد
http://www.forum.98ia.com/t261994.html
بيژن باران، تحليل خانه سياه است فروغ
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=24133
The House Is Black - خانه سياه است.
http://www.youtube.com/watch?v=NNZnISyNMUY
http://www.azer-online.com/azer/?p=7700
خانه سياه تر از هميشه :
http://filmartic.wordpress.com/2010/04/03/the-house-is-black/
۱۴- رضا ميرلوحی ، سناريست و کارگردان سينما، کارگران فيلم تُپلی و...که در سال ۶۳ بر اثر ابتلا به بيماری سرطان در گذشت.
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D8%B6%D8%A7_
۱۵- مسعود نقره کار، از سرزمين رنج ( مجموعه داستان)، غمکده‌ی رنج آباد،نشر انديشه ، آلمان، پائيز ۱۳۷۸
۱۶- خاطرات فروغ ( مجموعه آنچه که در گيومه آورده شده به عنوان نقل قول فروغ ،يا ازقول فروغ را من از متن کُپی شده ای که قديمی ست بر داشته ام، و به منابعی که ويرايش شده ی اين خاطرات و مصاحبه را منتشر کردند، دسترسی نداشته و ندارم و در اينترنت هم به طور کامل خاطرات و مصاحبه را پيدا نکردم)
مجله روشنفکر، گفت و گو با فرج صبا. (گفتگوی فرج صبا با فروغ و گلستان، مجله روشنفکر، اسفند ۱۳۴۲)
۱۷- ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد، انتشارات مرواريد.

سه شنبه 8 بهمن 1392

بازخوانی تلاش برای دادخواهی قتل‌های سياسی آذر ۷۷ از منظر تبعيض‌ها و تجربه‌های زنانه، پرستو فروهر

پرستو فروهر
در بازبينی گذشته درمی‌يابم که برای من خودآگاهی به وظيفه‌ی دادخواهی همراه با پذيرش موقعيت مشاهده اتفاق افتاده است؛ در تبديل فعل ديدن به موقعيت يک شاهد عينی. در چنين موقعيتی عمل ديدن چارچوب‌های انفعالی خويش را درمی‌‌شکند و خودآگاهی به مسئوليت شهادت به واقعيت ديده شده، زاينده‌ی کنش اعتراضی می گردد. می‌بينيد تا به حافظه بسپاريد، تا بازگو کنيد و آنچه را که دستگاه عريض و طويل قدرت سعی در مخفی کردنش دارد، به ديگران منتقل کنيد متن سخنرانی در نشست سمينار سراسری سالانه‌ی تشکل‌های زنان ايرانی در آلمان
شرکت در اين نشست را مجالی دانستم تا به روند پرچالش پانزده سال گذشته برای دادخواهی و يادآوری قتل های سياسی آذر ۷۷ و نيز پاسداری ياد و ميراث قربانيان اين جنايت ها، که پدرومادر من داريوش و پروانه فروهر در زمره ی آنان هستند، از دريچه ای که تا به حال کمتر به آن پرداخته ام، نگاه کنم. اين نوشته تلاشی ست برای کنکاش در برخی از تجربه‌ها و تحميل‌ها در اين روند، که زن بودن مبنای شکل‌گيری شان بوده است.
شرکت در اين سمينار به من اين فرصت را داد تا با تمرکز بيشتری به اين تجربه‌ها و تحميل ها بيانديشم و تلاشی برای تبيين و بازگويی آن‌ها داشته باشم. از اين بابت از برگزارکنندگان اين نشست تشکر می‌کنم. اما در همين ابتدا لازم می‌دانم اشاره کنم که پرداختن به اين مبحث برايم با چالشی فکری و کلنجاری حسی همراه شد. زيرا که به يقين از منظر تبعيض های خاص زنانه دريافت همه جانبه و مبتنی بر ماهيت اصلی اين جنايت ها ممکن نيست. چرايی و چگونگی فاجعه ی قتل های سياسی دگرانديشان ايرانی در حکومت فعلی را نمی‌توان در بستر اين تجربه‌ها تبيين کرد. به اين دليل بايد توجه کرد که نگاه از اين دريچه‌ی خاص به از دست دادن ديد فراگير نسبت به اين جنايت ها نيانجامد.
از اين رو ساختاری برای اين گفتار انتخاب کردم که ادعای بيان کليت نداشته باشد و تنها با باز کردن دريچه هايی انتخابی و محدود نگاهی متمرکز به اين سويه را ممکن کند، يعنی گزارش‌ گونه هايی از تنگناهای زنانه در يک تصوير کلی بدهد، بدون آنکه اين توهم را ايجاد کند که در پی بازنمايی کليت اين تصوير از دريچه ی خاص اين گزارش‌ها ست. در پايان گفتارم با جمع‌بندی فشرده‌ای از تجربه خود به لزوم دريافت مسئوليت دادخواهی جنايت‌های سياسی به عنوان يک وظيفه‌ی شهروندی اشاره خواهم کرد.
گزارش يکم؛
روز پنجم آذرماه ۱۳۷۷ خاکسپاری داريوش و پروانه فروهر در تهران.
آن روز صبح وقتی به همراه اعضای خانواده‌ام در خيابان هدايت از ماشين پياده شدم هيچ تصوری از ابعاد اعتراض مردمی که در آن روز رخ نمود نداشتم. راه باز کرديم تا مسچد فخرالدوله سر نبش خيابان فخرآباد، که در امتداد خيابان هدايت به سوی شرق می‌رود. از فشردگی جمعيت آنچنان بهت‌زده شده بودم که جلوی در مسچد روی ديواره ی کوتاه نرده ها رفتم تا انبوه مردم را به چشم ببينم و حضورشان را باور کنم. جمعيت آنچنان موج می‌زد که انتهای آن‌ به چشم نمی آمد. جا‌به جا مأمورانی قابل تشخيص بودند که به وضوح از گم شدن خود در انبوه جمعيت بهت‌زده و عصبی بودند. به باور من حضور مردم در آن روز به همراه موج اعتراض فراگيری که در درون و بيرون ايران شکل گرفت نظام حاکم را وادار به عقب نشينی در برابر اراده خويش کرد. تصوير حضور مردم در آن روز در ذهن و قلب من به گونه ی يک سند حقانيت، يک چشمه‌ی التيام جای گرفت و در تمامی اين سال‌ها از آن نيرو گرفتم. در طی سال‌های بعد گاهی که در انزوای تحميلی سالگردهای ممنوعه در خانه پدرومادرم در محاصره‌ی مأموران امنيتی دلم می گرفت، چشم‌هايم را می‌بستم تا اين تصوير را به ياد بياورم. حضور انبوه مردم در آن روز و نمايش اعتراض و سوگ و خشمشان نمايانگر وجدان زخم خورده ی جامعه از ستمی بود که بر دگرانديشان رفته بود، نمايانگر اراده‌ای جمعی برای بازپس گيری حق دگرانديشی در ايران. آن روز تبلور اعتراض در جامعه بود و دو تابوت پدرومادرم، تصويرهای آنان و تکرار نامشان در شعارهای اعتراضی نويد پايندگی حضور آن‌ها در تاريخ اعتراض شد. به همت همراهان سياسی پدرومادرم پرچم های بدون علامت که روی آنها نوار سياهی دوخته شده بود، چند پارچه شعارنويسی شده و تعداد زيادی از تصاوير آن دو بر روی تخته های چوبی دسته دار تهيه شده بود، که در حفاظ امنيتی حضور مردم از صندوق‌عقب ماشين‌ها بيرون آورده شد و در ميان جمعيت دست به دست گشت و در طی مسير راهپيمايی تا دهانه ی ميدان بهارستان حمل شد. عکس‌ها و فيلم‌های اين روز جابه جا بازنمای حضور چهره ی آن دو است. تصوير مادرم اما برای من منشاء حس تلخی از بدهکاری به اوست، يادآور دينی ادا نشده است. تصويرهای مادرم متحدالشکل و کمی محو بازچاپ يک عکس پرسنلی از اوست که ناچار بوده با رعايت بی‌خدشه ی حجاب اجباری حاکم، برای تمديد تصديق رانندگی اش بگيرد. اين تنها عکس باحجاب اوست، که اتفاقی از او گرفته نشده و از اين رو چهره اش به وضوح ديده می‌شود و نگاهش به دوربين است. وضوح چهره‌ی او به يقين يکی از دلايل انتخاب اين تصوير بوده است. اما اين عکس شايسته‌ی او نيست، بازنمای حضور او نيست. لب‌هايش با عصبيتی به هم دوخته و از نگاهش حسی از انزجار از تحمل تحميل بيرون می زند. اين عکس ثبت لحظه ی تلخ خودخوری اوست. ما که او را می‌شناختيم می‌دانيم که اين تصوير او نيست. در اندک مصاحبه‌های تصويری که از سال‌های پايانی عمرش باقی‌مانده، او با جسارتی که خاص خودش بود از رعايت حجاب اجباری سر باز زده است و اينگونه در انتخابی آگاهانه تصويری از خود برجای گذاشته که بازنمای چگونگی حضورش بوده است. نه تنها در بيانش از پذيرش چارچوب های تحميلی استبداد سرباز زده و با صراحت نظرهايش را آنگونه گفته است که می‌انديشيده، بلکه در رفتار و پوششش نيز بر چگونگی حضور خويش پافشاری کرده است. اما در تصويری که از او در خاکسپاری‌اش ثبت شد، اين جسارت او بازنمايی نمی شود. عکس های او که در تظاهرات در دست مردم حمل می‌شوند تحميل را بازنمايی می‌کنند و نه جسارت او را در شکستن تحميل.

بارها در گفتگوهای خيالی‌ام با او، از ما گله کرده و با زهرخندی طعنه زده که تصويرش را معوج کرده‌ايم. راست می‌گويد. تازه امسال چاپ دوباره‌ی همين عکس او در روزنامه اطلاعات در فراخوان برای مراسم سالگرد، سبب شعف ما هم شد. بر دين مان به او نيز وزنه‌ای اضافه شد.
در همان روز پنجم آذرماه ۱۳۷۷ چندهزارنفری از آن جمعيت عظيم خود را به بهشت‌زهرا رساندند تا آن دو پيکر دريده را به خاک بسپارند. کنار گودال عميقی که کنده بودند ايستاده بودم، آشنا و غريبه زار و فرياد می‌زدند. پدرم را که پيچيده در پرچم محبوبش در عمق خاک خواباندند، متوجه چند عکاس شدم که در فشردگی تن ها تقلا می‌کردند تا دوربين هايشان را به سوی اين گودال دراز کنند. دستشان را گرفتم و به جلو کشيدم، راه باز کردم تا آن‌ها آخرين تصوير مردگانم را ثبت کنند. از پدرم چند تصوير باقی مانده است. تصوير مرگ او امتدادی از چگونگی حضور او را بازمی نمايد. اين تصاوير به غايت تلخ اند اما شبيه او، از جنس او هستند. دوربين ها هنوز رو به دهان باز آن گودال بودند که مادرم را روی دست آوردند و در خاک گذاشتند. اما حتی از اين صحنه هم تصويری از مادرم باقی نمانده است. يکی از عکاس ها قول داد و نيامد، ديگری گفت تصاويرش سياه شده. کسی می‌گفت تصوير زن مرده حرمت دارد و نبايد منتشر شود. تصوير مادرم آنگونه که بود و آنگونه که رفت، در اين روز خاکسپاری اش، که به مدد آزادگی و ايثار او و همرزمش هزاران انسان جسارت اعتراض يافتند، ثبت نشده باقی ماند … زيرا او يک زن بود و چارچوب‌های تنگ حاکم چگونگی بازنمايی حضورش را تحميل کردند و همچنان نيز می کنند.
گزارش دوم؛
در هفته اول تيرماه ۱۳۷۸، چند روز پس از اعلام مرگ سعيد امامی، يکی از متهمان پرونده قتل پدرومادرم که سال ‌ها معاون وزير اطلاعات، به هنگام وقوع قتل ها مشاور وزير و به هنگام مرگش زندانی بود، به ايران رفتم به اين اميد که مسئولان پرونده را وادار به پاسخگويی و روشنگری در شرايط پرابهام پيش آمده کنم. در مراجعه های پياپی که به همراه خانم عبادی، وکيل خانواده مان، به دادستان نظامی کردم تنها پاسخی که شنيدم اين بود که تحقيقات ادامه دارد و دستگاه قضايی در پی کشف حقايق است و به دليل حساسيت موضوع از بازگويی نتيجه ی تحقيقات معذور می‌باشند. در تهران بودم که در پی افشاگری روزنامه سلام درباره ی رهنمود سعيد امامی در لزوم محدوديت آزادی مطبوعات، اين روزنامه توقيف شد و دانشجويان در اعتراض به اين توقيف اقدام به تظاهرات کردند. دامنه ی اعتراض به شدت اوج گرفت، که نمايانگر ظرفيت اعتراضی نسل جوان جامعه بود. برای چند روز اطراف دانشگاه تهران به قلب تپنده ی جنبشی در شهر بدل گشت، که زير نام ۱۸ تير در تاريخ ثبت شد. در آن روزها خانه ی پدرومادرم به يکی از مکان های پر رفت و آمد بدل شده بود، زيرا يکی از گروه‌هايی که در اوج‌گيری اين جنبش در تهران نقش داشت اعضا و هواداران سازمان جوانان حزب ملت ايران بودند. در طی ماه های پس از قتل پدرومادرم اين جوانان با برپايی نشست های عمومی در خانه ی آنان سعی در يارگيری و گسترش دامنه ی حضور سياسی خود داشتند. در طول آن چند روزی نيز که تظاهرات دانشجويی گسترش می يافت، آنها می‌آمدند و می رفتند؛ ملتهب و پراميد بودند، صداهايشان در اثر شعاردهی های شبانه‌روزی گرفته بود و از خطر اعمال خشونت لجام گسيخته از سوی نيروهای تندرو و عدم پشتيبانی لازم در بزنگاه خطر از سوی نيروهای نزديک به اصلاح‌طلبان، ابراز نگرانی می‌کردند.

با اوج‌گيری سرکوب، اين جوانان زير فشار نهادهای سرکوبگر قرار گرفتند. چند نفری بازداشت شدند، ديگران ناچار به زندگی مخفيانه يا حتی گريز از کشور شدند. در کنار اين جوانان نيز به فاصله کوتاهی سه تن از کادر رهبری و اعضای قديمی اين حزب نيز بازداشت و در اطلاعيه‌ی شديدالحنی که از سوی وزارت اطلاعات منتشر شد، محکوم به شرکت در سازماندهی اعتراضات شدند.

حس ناامنی و واهمه و نيز نگرانی از سرنوشت بازداشت‌شدگان من و اطرافيانم را دربرگرفته بود. سايه ی سنگين تهديد بر خانه ی پدرومادرم افتاده بود. تلفن‌های مشکوک افزون شده بودند. کوچه‌ی باريک ما انگار محل تجمع موتورسوارها شده بود که صدای قيقاژها و ترمزهايشان بر جو رعب و وحشت دامن می زد. هر از گاهی کسی از ميان دوستان و آشنايان تماس می گرفت تا توصيه کند که به همراه خانواده‌ام خانه را ترک کنم. دلم نمی‌آمد بروم و آن خانه را خالی بگذارم. مادربزرگ و خاله هايم هم اگرچه من را لجوج و بی‌منطق می‌خواندند اما نمی‌رفتند. خاله‌ام بازهم چوب جارو را پشت در ايوان گذاشته بود تا در صورت هجوم به خانه مسلح به ابزار دفاعی باشد.

در حول و حوش همان روزها بود که دادستانی نظامی در اطلاعيه‌ای مبهم و طولانی پرونده قتل‌های سياسی آذر ۷۷ را ملی خواند، اين جنايت ها را توطئه ای بر ضد سران نظام اعلام کرد و از پيدا شدن ردپای جاسوسان خارجی در اين جنايت ها خبر داد. در پی اين اطلاعيه که به وضوح نشان از انحراف مرجع رسيدگی کننده از چارچوب‌های صحيح قضايی داشت، به همراه خانم عبادی به دادستانی نظامی مراجعه کردم. دادستان نظامی تهران که مسئول رسيدگی به پرونده قتل ها بود، با ژستی فاتحانه حرف‌های شعارگونه و مبهم می‌‌زد. او در پاسخ به پرسش من که آيا در تأييد ارتباط متهمان پرونده با سازمان‌های جاسوسی بيگانه به دليل و مدرک عينی دست يافته‌اند، گفت: خير اين يک تحليل است ولی قطعيت دارد! در برابر تذکر خانم عبادی که اين شيوه ی دادرسی و اين اطلاعيه می‌تواند به انحراف مسير دادرسی و جوسازی‌های هدف دار بيانجامد سکوت کرد. سپس نيز حرف‌های هميشگی اش را در باب تعدش به حفظ امنيت ملی و لزوم اعتماد ما به روند دادرسی تکرار کرد.
همزمان با اين اتفاقات در روز ۲۲ تيرماه در يک تماس تلفنی از سوی اداره گذرنامه به من خبر داده شد که ممنوع الخروج هستم. هدف اين پيام البته واضح بود. اما در مراجعه به اداره گذرنامه، دليل ممنوع‌الخروجی ام فقدان مدارک لازم در پرونده‌ام برای صدور اجازه خروج از کشور برای زنان اعلام شد، که شامل اجازه خروج از سوی همسر يا رونوشت طلاق رسمی می‌باشد. اجازه ی خروج يکی از اهرم‌های فشار در ساختار سياسی حاکم بر ايران است که در مورد زنان بازنمای وجه مردسالارانه ی اين ساختار نيز هست. مسئول مربوطه توضيح داد که مدارک مربوط به طلاق من کامل نيستند و بايستی از سوی دادگاه خانواده تأييد شوند. در پايان توضيحات مفصلش در باب چگونگی و زمان طولانی لازم برای رفع ممنوع‌الخروجی، به من «توصيه برادرانه» کرد تا نگذارم از پيگيری پرونده قتل پدرومادرم سوءاستفاده سياسی شود. او در برابر پرسش من که ارتباط ميان ممنوع‌الخروجی من در اثر مفقود شدن گواهی طلاقم از پرونده ی اداره گذرنامه با چگونگی پيگيری پرونده قتل پدرومادرم چيست، پاسخی نداد. در طول هفته‌های پس از آن، هر روز به دستگاه‌های زيربط مراجعه کردم و در چرخه ساختگی يک روند به‌ظاهر قانونی گرفتار شدم. چنين شيوه‌هايی يعنی استفاده از قوانين تبعيض آميز و بکارگيری دستگاه اداری برای ايجاد موانع به ظاهر قانونی از راه پرونده سازی های ساختگی، که به قصد تحميل شرايط دشوار و ناامنی ذهنی انجام می شود، يکی از شيوه‌هايی ست که خانواده‌های قربانيان خشونت سياسی، که در راه دادخواهی عزيزانشان تلاش می‌کنند، با آن مواجه می‌شوند تا دست از تلاش خويش بکشند. از آنجا که بر اساس قوانين حاکم، استقلال حقوقی زن در بسياری موارد به رسميت شناخته نمی شود، وابستگی‌های او عليه او به کار بسته و اينگونه در تله ی شرايط پيچيده و تحميلی ای گرفتار می‌شود، که البته تنها به جرم دادخواهی برای او گسترده‌اند، اما از بيان صريح آن نيز طفره می‌روند. سرانجام پس از نزديک به يک ماه با تکميل مدارک، ممنوع الخروجی من برطرف شد و موفق به بازگشت به خانه‌ام در آلمان شدم.
اگرچه پس از آن تابستان هم خروجم از ايران چندين بار با ممناعت روبرو شد، اما ديگر هيچ‌گاه دليل ذکر شده از سوی مقامات ذيربط چنين مسخره و همراه با ظاهرفريبی نبود و به من امکان اعتراض شفاف به اين فشارها را می‌داد.
گزارش سوم؛
روز ۱۳ ارديبهشت ۱۳۷۹ به دنبال دريافت احظاريه ای به دادگاه ويژه روحانيت مراجعه کردم.
مدتی پيش از آن در يک نشريه‌ (انتخاب) متن نقل‌قولی از يکی از چهره‌های سياسی تندرو (عباس سليمی نمين) منتشر شده بود که در روايت غريبی از قتل های سياسی ادعا کرده بود مادرم اصلاً همکار وزارت اطلاعات بوده است. خانم عبادی به وکالت از سوی برادرم و من از گوينده اين سخنان گهربار و نيز صاحب‌امتياز آن نشريه ی وزين به جرم نشر اکاذيب و هتک حرمت از مادرمان شکايت کرد. از آنجا که صاحب امتياز نشريه يک روحانی بود (هاشمی) پس از مدتی شکايت ما به دادگاه ويژه روحانيت ارجاع شد.

حضور در مقر دادگاه ويژه روحانيت برای من تجربه غريب و سنگينی بود. مثل حضور در صحنه ی يک تأتر که هيچ سنخيتی ميان شما و محيط و نقشی که در آن واقع شده‌ايد وجود نداشته باشد. بيگانگی که با خود حس می‌کنيد آنچنان سنگين است که انگار يکباره در توهم غلتيده‌ايد. تفاوتش اين است که شرايط واقعی می باشد و شما نيز نه تنها ناچار به واکنش هستيد که نتايج اين واکنش نيز در واقعيت زندگی شما محسوب خواهد شد و در حيطه‌ی توهم باقی نخواهد ماند.
قاضی مربوطه، که نامش را به ياد ندارم و البته روحانی بود، روی زمين فرش شده ی دفتر کارش پشت پوشه هايی که روی ميز کوتاهی قرار داشتند نشسته بود و به پشتی فرش پوشی تکيه داده بود. من کمی پايين‌تر از ميز او روی فرش نشسته بودم و بر طبق مقررات اين دادگاه چادری به سر داشتم، که نگهبان دم در با تحکم به من داده بود. قاضی به من گفت که شکايت ما رد شده است. حکمی را به دست من داد و گفت می‌توانم آن را بخوانم اما حکم را تحويل من نخواهد داد تا از سوءاستفاده های ممکن از آن جلوگيری کند. سپس نيز با انتقاد از مصاحبه‌ها و افشاگری‌های خانم عبادی در اين رابطه، اضافه کرد که اگر قصد دادن اعتراض به اين حکم را دارم بايستی وکيل ديگری انتخاب کنم زيرا دادگاه ويژه روحانيت از پذيرش وکيل زن و غير روحانی معذور است و تا اينجا نيز با چشم‌پوشی از اين اصل با ما همراهی شده است. به او گفتم که وکيل ديگری انتخاب نخواهم کرد اما اعتراض خود را در مشورت با وکيلم خانم عبادی خواهم نوشت و به نام خود به دادگاه تحويل خواهم داد؛ اعتراضی نکرد. از او پرسيدم که آيا می‌توانم از روی حکم يادداشت بردارم؛ مخالفتی نکرد. حکم را که طولانی هم نبود رونويسی کردم و رفتم. چند روز بعد اعتراضی را که خانم عبادی نوشته بودند و من رونويسی و امضا کرده بودم، به قاضی تحويل دادم. پس از مدتی حکم قطعی در رد شکايت ما صادر شد، با اين استدلال که هتک حرمتی صورت نگرفته و در صورت همکاری با وزارت اطلاعات خدشه و ضرری متوجه مشاراليها نمی شود. اين حکم نيز يکی از اسناد عدالت دستگاه قضايی جمهوری اسلامی در برخورد با قتل مادرم می باشد.
اگرچه عدم پذيرش زن به عنوان وکيل در اين دادگاه را می‌توان از شواهد عدم تساوی حقوق زنان با مردان دانست اما من اميدوارم گذر هيچ زنی به اين دادگاه نيافتد تا زمانی‌که چنين دادگاه ويژه‌ای که در ذات خود دربردارنده‌ی امتيازهای غيرعادلانه برای يک قشر اجتماعی خاص است، برچيده شود.
گزارش چهارم؛
نکته‌ی ديگری که در چارچوب اين گفتار می گنجد مربوط به نامه‌ای است که در تاريخ ۱۶ شهريور ۱۳۷۹ از يک تشکل فمينيستی در آلمان (Terre Des Femmes) دريافت کردم. از همان ابتدا و پس از بازگشت از نخستين سفرم به ايران در پی قتل پدرومادرم، يکی از تلاش هايم برای پيشبرد امر دادخواهی، در اطلاع‌رسانی و جلب حمايت افکارعمومی، نهادهای مدافع حقوق بشر و نهادهای سياسی در کشوری که ساکن آن هستم، بوده است. برای نمونه هربار در بازگشت از ايران در نامه‌هايی با مخاطب خاص و يا سرگشاده، روند پيگيری پرونده و موانع آن را توضيح دادم و برای مطبوعات، شخصيت‌های سياسی و فرهنگی و نهادهای حقوق بشری و سياسی فرستادم. هر از گاهی نيز پاسخی دريافت کردم. يکی از اين پاسخ‌ها از سوی تشکل نام برده برايم فرستاده شده که در آن پس از تشکر از نامه من در اطلاع‌رسانی در مورد قتل پدرومادرم آمده است، متأسفانه سازمان مربوطه نمی‌تواند متن نامه را در نشريه اش منتشر کند زيرا به طور مشخص دربردارنده‌ی پايمال شدن حقوق بشر يک زن نمی باشد. در نامه البته همچنين به من پيشنهاد شده که اگر مايل باشم به پشتيبانی از من به رئيس قوه قضاييه در ايران نامه‌ای از سوی اين سازمان نوشته خواهد شد. اين پاسخ که هنوز نيز سبب بهت من می شود، حتی اگر منطبق بر وظايف تعريف شده‌ی اين سازمان و نشريه‌اش تهيه شده باشد، بر من به عنوان يک زن بسيار سنگين آمد. بررسی تأثيرات اينگونه تنگ نظری ها در چنين گفتمان و ساختاری به باور من جای کار دارد. اينجا اما من تنها به اين اشاره بسنده می‌کنم که به استناد نمونه ی ذکرشده اينگونه محدود کردن حوزه‌ی گفتمان و کنش در سازمان های مدافع حقوق زنان زاينده‌ی معضلی در تعريف چگونگی ارتباط خويش با گستره‌ی وسيع حق‌طلبی و حرکت‌های ضد سلطه می‌باشد، که نبايد به آن با چشم‌پوشی روبرو شد.

گزارش پنجم؛
اين بخش بازگوی تلخ‌ترين تجربه‌ای که به عنوان يک زن در اين مسير دادخواهی داشته‌ام، است و چون آن را در نوشته‌ای که امسال در آذرماه و در سالگرد قتل های سياسی پاييز ۷۷ در سايت بی‌بی‌سی منتشر شد، آورده‌ام، نيازی به دست کاری در آن نديدم و بخشی از آن را نقل‌قول می‌کنم:
«صبح روز شنبه نهم مهرماه ۱۳۷۹ به همراه خانم عبادی به دفتر قاضی عقيلی رئيس شعبه‌‌ی ويژه شماره پنج دادستانی نظامی تهران رفتم، که به رياست دادگاه گمارده شده بود. رئيس دفتر او با چنان خشرويی و روبازی تمرين‌شده‌ای پذيرای ما شد که بلافاصله به او مضنون شدم. شبيه اطلاعاتی‌هايی بود که سعی می‌کنند شکی برنيانگيزند. پرحرفی می‌کرد و تلاش می‌کرد فضايی خودمانی ايجاد کند. قاضی که از راه رسيد، ما را به دفترش در جنب اين اتاق برد، خودش پشت ميز بزرگ کارش نشست و به ما دو صندلی در کنار اين ميز تعارف کرد. پشت سرش دو قاب عکس معمول اينگونه دفترها به ديوار آويخته بود که از درونشان دو رهبر نظاره‌گر امور بودند. در آغاز صحبتش آيه‌ای خواند که به يادم نمانده، و سپس تکگويی طولانی آغاز کرد. از اعتبار قضايی خويش به تفصيل گفت، از تعهد اسلامی و جسارتش در انجام وظايف خطير. او گفت که اين پرونده بيهوده پيچيده شده است. گفت اختلافات سياسی باعث خلط مبحث در اين پرونده شده‌‌اند ولی او با شرط استقلال رأی اين مسئوليت را برعهده گرفته و به شدت از ورود مباحث سياسی به حوزه‌ی وظيفه‌اش جلوگيری خواهد کرد. گفت تنها قتل هايی اتفاق افتاده، قاتلان و مباشرانشان اعتراف کرده‌اند و از سوی او بر طبق موازين شرع به کيفر مقتضی محکوم خواهند شد. سپس رو به من کرد و جمله‌ای گفت که مانند زهری بر جانم نشست: «در مورد قاتلان پدر و مادر شما دو حکم قصاص صادر خواهد شد که اگر تقاضای اجرای حکم در مورد قاتل مادرتان را داشته باشيد، موظف به پرداخت نصف ديه ی متهم به خانواده‌اش هستيد.» سرم به دوار افتاده بود و می لرزيدم. واژه‌ی قصاص مثل هيولايی به ذهنم هجوم آورده بود. دست خانم عبادی را حس می کردم که دستم را می فشرد. صدای او با لحنی معترض را می‌شنيدم، بی‌آنکه توان گوش دادن داشته باشم. قاضی همچنان به تک گويی ادامه می‌داد و من به تله ی احکامی که بر سرزمينم حکم می راند فکر می‌کردم؛ به اين دستگاه قضايی که از قتل سياسی دگرانديشان دعوای خصوصی ميان مأمور اجرای حکم و فرزند مقتول می ساخت، به قانونی که از دادخواهی انسانی من خون‌خواهی می‌ساخت. به قانونی که ارزش جان زن، ارزش جان مادر نازنينم، که عمری آزاده و شريف زيست، را نيمی از ارزش جان هر مردی رقم می‌زد و می زند. زخم‌های عميق سينه‌ی مادرم، که دو سال پيش در حياط خلوت پزشک قانونی نشانم دادند، دوباره روی چشم‌هايم نشسته بودند. دلم می‌خواست گريه شان کنم، زار بزنم. … صدای قاضی باز هم رو به من بود، می‌گفت «توصيه‌ی برادرانه» می‌کند که از خواندن پرونده صرف‌نظر کنم و اين وظيفه را به وکيلم بسپارم. می‌گفت از سر دلسوزی می‌گويد تا من بيش از اين آزار نبينم. دلم می‌خواست فرياد بزنم، ناسزايش بگويم. … با لحن خشکی به او گفتم که از حق خود، که تا به حال پايمال شده، استفاده خواهم کرد و پرونده را خواهم خواند و او نيز برای صدور احکامش موظف به صبر تا پايان دادرسی ست.»

پايان دادرسی اما علی‌رغم تمامی اعتراض های وکلای ما و خودمان، که جا به جا از پشتيبانی ديگر معترضان به اين روند ناحق نيز برخوردار بود، صحه‌ای شد بر پيشگويی اين قاضی و در حکم صادره از سوی دادگاه فرمايشی نيز اين جمله ثبت شده است که: اوليای دم مقتوله با پرداخت نصف ديه کامله به قاتل پس از استيذان از رياست محترم قوه قضاييه حق اجرای حکم (قصاص) در مورد محکوم عليه را دارند.
اين جمله مايه‌ی شرمساری و خشم من به عنوان فرزند آن زن شريف و آزاده، و مايه‌ی شرمساری و خشم من به عنوان يک زن است. اين جمله تبلور واپس‌ماندگی و بی‌عدالتی ست که واقعيت تاريخی يافته و مواجهه با خود را ناگزير می‌سازد. پذيرش وظيفه‌ی دادخواهی، زاييده‌ی اين مواجهه ی ناگزير با تنگنای واقعيت تاريخی خويش است.
در بازبينی گذشته درمی‌يابم که برای من خودآگاهی به وظيفه ی دادخواهی همراه با پذيرش موقعيت مشاهده اتفاق افتاده است؛ در تبديل فعل ديدن به موقعيت يک شاهد عينی. در چنين موقعيتی عمل ديدن چارچوب های انفعالی خويش را درمی‌ شکند و خودآگاهی به مسئوليت شهادت به واقعيت ديده شده، زاينده ی کنش اعتراضی می گردد. می‌بينيد تا به حافظه بسپاريد، تا بازگو کنيد و آنچه را که دستگاه عريض و طويل قدرت سعی در مخفی کردنش دارد، به ديگران منتقل کنيد. افکار عمومی و حافظه‌ی جمعی نياز به روايت شما دارد تا بتواند واقعيت را دريابد. با چنين تعبيری می‌توان در موقعيت يک شاهد عينی مسئوليتی اخلاقی بازشناخت. عمل مشاهده ناگزير با پذيرش مسئوليت افشاگری همراه می‌شود. اينجاست که روايت يک شاهد عينی بار اجتماعی و سياسی به خود می‌گيرد.
در طی سال‌های گذشته همواره سعی کرد‌ه‌ام با نگاه به گذشته به تبيين تجربه خويش به عنوان يکی از بازماندگان قربانيان خشونت سياسی بپردازم. بازگويی اينگونه تلاش ها، شکست ها، سر‌خوردگی ها و اميدواری ها، روايت‌هايی می‌سازند که در شکل‌گيری تاريخ و فرهنگ اعتراض سهيم می شوند. به باور من هرگونه تلاشی برای روايت کردن تاريخ خود و تبيين حقيقت تاريخیِ خود، هم‌زمان تلاشی ست در راستای پی‌ريزی مناسباتی بديل در زمان حال و آينده.
چنين تعبيری دادخواهی را به مثابه کنشی انسانی از تعريف خطی زمان می‌رهاند، آن را به گونه ی روندی تاريخی تعريف می‌کند که گذشته، حال و آينده را در ارتباط زنده شان با يکديگر باز می‌شناسد و از اين منظر تعهدی اجتماعی بر شانه‌های انسان قرار می‌دهد و يا با اشاره به عنوان اين نشست، به مسئوليت شهروندی او بدل می‌شود.
پرستو فروهر
فرانکفورت، پنجم بهمن ۱۳۹۲


 
شاید هر کسی که به کیش در ایران سفر کرده باشد تایید کند که کیش لوکس ترین شهر ایران است. اینقدر لوکس که قیمت خانه ها در این جزیره از کف قیمت خانه با متراژ یکسان از تهران بیشتر است. حتی در محله خاکی و توسعه نیافته صفین یا سفین. محله ای که از زیبایی های رنگارنگ و لوکس جزیره کیش که مسافرهای فراوان به هوای لذت بردن از آنها به این جزیره میروند، هیچ نفعی نبرده جز نعمت خدادادی آبی و سبز زیبای خلیج فارس و وعده های عمل نشده
صفین زمانی محله ای بود که بومی های عرب زبان کیش در آن زندگی میکردند اما حالا از فارس، کرد ترک و لر و صد البته بومی های عرب در آن زندگی میکنند. آنهایی که به امید یافتن شغلی به آنجا رفته اند و آنهایی که پدرانشان قرن هاست آنجا زندگی میکنند. محله ای که در زیر سایه هتلهای زیبا و لوکس و شبی چند صد تا چند میلیونی کیش هنوز خیابان هایش آسفالت نیز ندارد و «کوچه هایش بوی گاز و فاضلاب میدهد، نه آنقدر که نتوانی نفس نکشی»
 



 
فضای کیش با بسیاری از فضاهای شهری ایران متفاوت است و همه چیز از پیش تعریف شده است. یعنی کسی نمیتواند هرجا که خواست دستفروشی کند یا دکه بزند یا صنایع دستی بفروشد. حال اگر کسی از مردم بومی بخواهد در جریان کسب درآمد از توریست های منطقه سهمی داشته باشد یا باید سرمایه داشته باشد و هتل و رستوران بزند و یا یک «کمری» بخرد و راننده تاکسی بشود که البته تعداد خودروهای مجاز به تردد در کیش نیز محدود است.-سطح آموزش در نسل فعال بومی های کیش چندان بالا به نظر نمیرسید-نکته دیگر اینکه بسیاری از کسانی که در کیش مشغول به کارند از شهرهای دیگر می آیند از تهران و بندرعباس گرفته تا بشاگرد. شغلی که بیشتر در دسترس محلی های کیش قرار میگیرد نیز کارگری است.
 

اساسا حقوق یک کارگر کم است تا جایی که من در کیش پرسیدم حقوق یک کارگر ساده در کیش چیزی بین 500 تا 600 هزار تومان بود، قیمت ها نیز در کیش به خاطر لوکس بودن منطقه گران است-به طور مثال بسته سیگاری که در تهران 6 هزار تومان است در کیش 15 هزار تومان بود- در نتیجه وضعیت مالی بومی هایی که کارگری میکنند نیز خوب نیست.
نکته جالب اینکه همه این حاشیه نشین های محله «صفین» هم از اعراب بومی کیش نبودند، از لرستان، میناب و بندرعباس و بسیاری شهرهای دیگر برای پیدا کردن شغل به این جزیره آمده بودند و در این محله ساکن شده بودند.
 

بخش های کوچکی از محله نیز که آسفالت دارند به این شکل رها شده اند
 
خب در تمامی جوامع وجود بخشی که به هر دلیلی درآمد کمتری دارند و در بخش های فقیرنشین زندگی کنند طبیعی است، اما نکته درمورد محله صفین کیش در مقایسه با بخش زیبا و مدرن آن جزیره این است که این مناطق چون توریستی نیست و هیچ توریستی به آن سفر نمیکند شهرداری هم توجهی به آن ندارد. به طور مثال با بازارهای
محلی شاید بشود توریست ها را به این مناطق هم کشید اما این اتفاق نیفتاده است. توریستی هم که مقصدش کیش است، نمیرود در این محله «ماهی» بخرد و برگردد.
 

خیابان ها را آسفالت نمیکند و زیبایی این مناطق اساسا اهمیتی ندارد. نکته مهم دیگر اینکه شاید بر روی عدم پیشرفت مالی بخشی از بومی های کیش تاثیر منفی داشته است، نبود هیچ گونه «تولید» در کیش است. عملا هیچ چیزی در کیش «تولید» نمیشود فقط از جایی به این جزیره آورده میشود.
اما خب نکات مثبت بسیار زیادی نیز وجود دارد. شهر کیش از هر نظر قاعده و قانون دارد. امنیت در کیش بسیار بالا است و تقریبا هر گونه موسسه آموزشی و آموزش عالی در کیش پیدا میشود و شهر نیز جو شادی دارد.

احمد شهید، گزارشگر ویژه سازمان ملل متحد، اخیرا باز از ابعاد وسیع نقض حقوق بشر در رژیم اسلامی



احمد شهید، گزارشگر ویژه سازمان ملل متحد، اخیرا باز از ابعاد وسیع نقض حقوق بشر در رژیم اسلامی گزارش داد. اکثر کشورها و سازمان‌های حقوق بشری سالهاست از حاکمان رژیم اسلامی ایران آزادی زندانیان سیاسی، لغوحکم اعدام، شکنجه و خشونت را خواستارند. برخلافِ این خواسته اما در عمل گامی در زمینه بازداشت‌ها، شکنجه، خشونت، اعدام، ترور، کشتار و به طور کلی نقض حقوق بشر در ایران برداشته  نشده است.
*****
محمود رفیع

نقض حقوق بشر در نظام مذهبی

خواست و مطالبات که تنزل یافت و کم ارزش شد ، به همان نسبت داده‌ها نیز با معیار مذهب  و آداب و رسوم شرعی سنجیده می‌شود و همزمان جایگاه حیثیت، شأن، اصول و ارزش‌های اخلاقی انسان تنزل می‌یابد و حقیر می‌شود.
بعد از سی دو سال که از فعالیت جامعۀ دفاع از حقوق بشر در ایران می‌گذرد، بعد از ایجاد ده‌ها تشکُل حقوق بشری، بعد از به میدان آمدن صدها فعال حقوق بشر، متأسفانه هنوز هم هیچ چشم‌اندازی از بهبود حقوق بشر در جامعه ایران به چشم نمی‌خورد.
انتشار گزارش‌های متعدد  نشان می‌دهد که دررژیم اسلامی ایران نقض حقوق بشر کما کان همچون سی و چهار سال گذشته در ابعادی وسیع ادامه دارد. شوراي امنيت و کميسيون حقوق بشر سازمان ملل بارها اقدامات ضد حقوق بشری نظام اسلامی ایران را محکوم کرده‌اند . رژیم مذهبی ایران، هسته مرکزی ترور وخشونت و جنایت در خاورمیانه است. سردمداران این نظام با پیشینه‌ای از خشونت و جنایت و عدم احترام به حقوق بشر از منفورترین رژیم‌های جهان به شمار می‌رود. اما با وجود محکومیت‌های پی در پی از طرف نهادهای بین‌المللی وکشورهای مختلف، باز هم  وابستگان ولایت فقیه و منتقدان مذهبی رژیم که واژه "ملّی" را به یقه خود سنجاق کرده‌اند ارزش واعتباری به این نگرانی‌های جهانی قائل نیستند و عناصر وابسته به این نظام و سودجویان اسطوره‌ساز  و فرصت‌طلبان  مشاطه‌گر، هم چنان به توجیه کشتار نظام مذهبی مشغولند، کاسبکارانه با چرتکه و ارقام و اعداد، اعدام‌ها را حساب می‌کنند و بدون آنکه نفس عمل و ماهیت کشتار را ببینند، بخشش بر مبنای دین و آیه‌های قرآن برای جنایتکاران طلب می‌کنند و از مخالفان رژیم مذهبی می‌خواهند به خاطر این کشتارها که هنوز هم ادامه دارد، «سیاه نمایی» نکنند!
به یاد دارم، نزدیک به چهل سال پیش، هنگامی که هنوز خبری از انقلاب اسلامی نبود، برای کاری به کُنسولگری ایران در برلن مراجعه کردم. کُنسول وقت از من خواست با کشور دشمنی نکنیم و چهره ایران را بد نشان ندهیم. هم‌زمان یکی از چماقداران رژیم شاه، با لباس ورزشی (گرم‌کن) دور اتاق‌ها در کنسولگری  می‌دوید و نرمش می‌کرد، به کُنسول گفتم این ما نیستیم که چهره کشور را بد نشان می‌دهیم. این اعمال و کردار رژیم شاه و ورزش چماقدار در کنسولگری است که آبروی کشور را می‌برد.
فرانتس کافکا نویسنده چِک زمانی نوشت: "آدمی می‌بیند که خورشید به آرامی غروب می‌کند اما با این همه وحشتناک است هنگامی که ناگهان همه جا  تاریک می‌شود". تاریکی و ظلمت را بر فراز ایران پهن کرده‌اند. بازداشت،  ترور، قتل و کشتار را قبل از سال 1367 و در تابستان 67 و بعد هم علنی و مخفیانه شروع کردند و ادامه دادند و با بی‌شرمی همچنان ادامه می‌دهند، بدون آنکه خود را موظف به پاسخگویی بدانند.
احمد شهید، گزارشگر ویژه سازمان ملل متحد، اخیرا باز از ابعاد وسیع نقض حقوق بشر در رژیم اسلامی گزارش داد. اکثر کشورها و سازمان‌های حقوق بشری سالهاست از حاکمان رژیم اسلامی ایران آزادی زندانیان سیاسی، لغوحکم اعدام، شکنجه و خشونت را خواستارند. برخلافِ این خواسته اما در عمل گامی در زمینه بازداشت‌ها، شکنجه، خشونت، اعدام، ترور، کشتار و به طور کلی نقض حقوق بشر در ایران برداشته  نشده است. سردمداران رژیم اسلامی  که از عقب‌مانده‌ترین قشر اجتماعی‌اند، بختک‌وار بر مردم پنجه افکنده‌ و همه چیز را به انحصار بدون چون و چرای خود در آورده‌اند.
طرفداران مذهبی نظام فقها نیز عملا در کشتار و ترورهای داخل و خارج کشور نقش مستقیم یا غیرمستقیم داشته‌اند و یا از باندهای ترور و سرکوب حمایت کرده و می‌کنند . همان طور که اشاره شد، نقض حقوق بشر در ابعادی وسیع در  رژیم اسلامی ادامه دارد. افکار عمومی جهان نیز مانند مردم ایران، نگران خشونت و جنایت در نظام اسلامی ایران است  و دغدغه نقض حقوق بشر در جامعه "فقها" را دارد. نسل جوان ایران به دنبال آزادی  و رفاه و ارزش‌های انسانی است. وسعت مخالفت‌های مردم علیه عاملان، همکاران، ناظران، سکوت‌کنندگان و توجیه‌کنندگان، پاکسازی‌ها در کارخانه‌ها، ادارات و دانشگاه‌ها، گسترش بازداشت‌ها، شکنجه‌ها، ترور در داخل  و خارج کشور و اعدام و کشتار و قتل نویسندگان ودگراندیشان، سرکوب و خشونت علیه زنان، دانشجویان، اقلیت‌های قومی و مذهبی، روزنامه‌نگاران‌، نویسندگان‌، هنرمندان، احزاب و کانون‌های صنفی و سیاسی و مدنی، حیف و میل ثروت مردم و دزدی‌ میلیاردها دلار از سرمایه کشور به دست گروه‌های سرکوب‌گر مذهبی که از اقلیتی اندک و آلوده به فساد  و ستم، انکارنکردنی است. در چنین شرایطی «حقوق شهروندی» چه جایی می‌تواند در این نظام داشته باشد؟!
 وقتی دین به دولت گره خورد و نظامی سیاسی مذهبی ‌شد، دم زدن از حقوق شهروندی بیهوده‌گویی و گزافه‌گویی است چون این حقوق هرگز نمی‌تواند فراتر از محدودیت‌های تحمیلی یک نظام مذهبی باشد. اگر حاکمان نظام اسلامی توانستند با سرکوب و خشونت بیش از سه دهه نظام خود را حفظ کنند، تا زمانی که در بر همین پاشنه می‌چرخد، تأمین هر گونه حقوق شهروندی و انسانی چیزی جز یک توهم و یا ترفند نیست.
25 ژانویه 2014
*دبیرجامعۀ دفاع از حقوق بشر در ایران (برلن)