نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

hamneshine bahar a mis en ligne la vidéo همنشین بهار: گفت‌ و ‌شنود با دکتر کریم قصیم (۱) ‌.


hamneshine bahar a mis en ligne la vidéo همنشین بهار: گفت‌ و ‌شنود با دکتر کریم قصیم (۱) ‌.
همنشین بهار: گفت‌ و ‌شنود با دکتر کریم قصیم (۱) ‌
hamneshine bahar
این ویدیو، بخش نخست گفت و شنود با مترجم ارجمند کتاب «نقد و تحلیل جباریت» اثرمانس اشپربر Manès Sperber است.
با آقای دکتر کریم قصیم، پیش‌تر در مورد مکتب فرانکفورت، ارنست بلوخ، هانا آرنت و... صحبت کرده‌، از ایشان بسیار آموخته‌ و قدردانی می‌کنم.
...
در برابر رمالان و مرتجعین کهنه و نو که به پرت کردن حواس و کشیدن عکس مار دلخوشند، هستند کسانی‌که بذر سئوال می‌پاشند و برای من، شکری (شکرالله پاکنژاد)، آن جویبار مهربان و پرخروش را به یاد می‌آورند که بر «زخم یاد»‌ها مرهم می‌گذاشت و با پرسش‌های تازه، پاسخ‌های کهنه را به چالش می‌گرفت.
______________
انسان با زمان زندگیش چکار می‌کند؟
نویسنده سوئیسی ماکس رودلف فریش Max Rudolf Frisch رُمانی دارد با عنوان «من اشتیلر نیستم» I'm Not Stiller
وی با این رمان، به نقد انسان معاصر می‌پردازد، انسانی که همه چیز دارد و هیچ چیز ندارد. سرگشته و حیران است و نمی‌داند چه بایدش کرد.
شخصیت اصلی رمان (اشتیلر)، گاه و بیگاه از خود و از دیگران می‌پرسد:
آدمی با زمان زندگیش چکار می‌کند؟
...
او خود را انکار می‌کند. انکار می‌کند چون دوست ندارد آن باشد که هست و ديگر... (plus)
Vous recevez cet e-mail, car vous avez choisi de recevoir des mises à jour de hamneshine bahar. Si vous ne souhaitez plus recevoir ces notifications, vous pouvez vous désabonner ici.
©2014 YouTube, LLC 901 Cherry Ave, San Bruno, CA 94066

اوضاع جسمانی محمدسیف زاده، وکیل دادگستری، در زندان بحرانی است

اوضاع جسمانی محمدسیف زاده، وکیل دادگستری، در زندان بحرانی است

سحام : «سیدمحمد سیف‌زاده» متولد ۱۳۲۷ در قم، وکیل دادگستری و از موسسان «کانون مدافعان حقوق بشر» در ایران است. او ازجمله معترضین به کودتای انتخاباتی سال ۱۳۸۸ و وکلای زندانیان سیاسی پس از انتخابات بود. وی دراردیبهشت ماه ۱۳۹۰ در ارومیه دستگیر شد. سیف‌زاده از سوی شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب اسلامی به ریاست قاضی صلواتی، با اتهامات«تاسیس کانون مدفعان حقوق بشر» و«فعالیت تبلیغی علیه نظام» به ۹ سال حبس و ۱۰ سال محرومیت از حرفه وکالت محکوم شد. بعدها این حکم به ۲ سال حبس به خاطر تاسیس کانون مدافعان حقوق بشر و۶ سال حبس به خاطر نگارش نامه به سیدمحمد خاتمی رئیس جمهوراسبق در توصیف شرایط وخیم زندان ها تغییر یافت.

در همین راستا یک منبع مطلع به خبرنگارسحام گفت:«یکی از پاهای سیدمحمد سیف زاده در زندان رجایی شهر کرج، به طرزعجیبی دچارلاغری مفرط شده است، هم‌چنین به دلیل وجود املاح زیاد درآب آشامیدنی این زندان، کلیه های این وکیل دادگستری دچارآسیب جدی شده است.»

این منبع آگاه افزود: «دندان های محمد سیف زاده نیز دچارآسیب های جدی شده و مشکل قلبی او نیز درحالت بحرانی قرار دارد.» این درحالی‌ست که سیف زاده در زندان دچار سکته قلبی شده است و در فروردین ۹۳ نیز جهت مداوا به بیمارستان منتقل شد، اما برخلاف توصیه اکید پزشکان که وی احتیاج مبرم به استراحت درفضایی آرام و به دوراز استرس دارد، ماموران مجددا وی را به زندان بازگرداندند.

هم‌چنین این وکیل مدافع زندانیان سیاسی، از هر دوچشم خود، دچار«آب مروارید» شده است که با توجه به موارد متعدد ضعف جسمانی وی، «قاضی خدابخشی» از اعطای مرخصی استعلاجی برای درمان این وکیل دربند و اعزام وی به بیمارستان ممانعت به‌عمل می آورد و تاکنون تلاش ها جهت اعزام وی به بیمارستان جهت مداوا، هیچ گونه نتیجه ای موثری در برنداشته است.

دیوان عالی کشوراعدام«محسن امیراصلانی» را غیرقانونی دانسته بود

دیوان عالی کشوراعدام«محسن امیراصلانی» را غیرقانونی دانسته بود
محسن امیراصلانی، زندانی عقیدتی جمهوری اسلامی که تا ۲۴ساعت پیش ازاعدامش، خبری ازاو در رسانه‌ها منتشر نشده بود، سحرگاه روزچهارشنبه‌، دوم مهرماه ۱۳۹۳(۲۴ سپتامبر) در زندان رجایی‌شهرکرج اعدام شد. پیکراو درآرامگاه«بهشت سکینه کرج» به خانواده‌اش تحویل داده شد.
به گزارش سحام نیوز، یکی از نزدیکان خانواده امیر‌اصلانی روزچهارشنبه ۲ مهر ضمن اعلام این خبر به رسانه ها گفت که پیکراو پس از تحویل در«بهشت سکینه» به خواست خانواده، به«بهشت زهرای تهران» منتقل شد تا درآن‌جا دفن شود.
محسن امیراصلانی زنجانی(متاهل و ۳۷ ساله) درسال ۱۳۸۵ به اتهام«بدعت در دین» توسط سازمان اطلاعات تهران دستگیر شد. وی پس از دستگیری دراختیاراطلاعات سپاه پاسداران قرار گرفت و به بندامنیتی زندان اوین منتقل شد. او روان‌شناس بود و به مذهب علاقه زیادی داشت. به همین خاطر کلاس‌های مشاوره دینی و تفسیر قرآن تشکیل داد و مراجعانش را با تفاسیر قرآن و احکام دینی مورد مشاوره قرار می‌داد. وی به همین دلیل در میان مراجعه‌کنندگانش نیز محبوبیت داشت.
وی درتفسیر«سوره یونس» معتقد بوده که یونس پیامبراز دل نهنگ بیرون نیامده است. این اعتقاد وی باعث شد تا او به اتهام«توهین به حضرت یونس» دستگیر و مورد بازجویی قرار گیرد.
به گفته یکی از نزدیکان امیراصلانی، درابتدای بازداشت وی، بازپرس برای وی قرارمنع تعقیب صادر کرده است، ولی به اصرار دادستان وقت این قرار به بازداشت تغییر پیدا می‌کند.
در دادگاه اولیه وی به اتهام بدعت دردین به چهارسال حبس محکوم شد واین حکم در دادگاه تجدید نظر به دوسال و چهارماه زندان کاهش پیدا کرد. درطی مسیر دادرسی، اتهامات جدیدی مانند«روابط نامشروع» به وی وارد شد که این اتهامات بدون هیچ گونه سند و مدرک در پرونده وی ثبت می شود. دراین حال پرونده وی از دادسرای عمومی به دادگاه انقلاب و شعبه ۱۵این دادگاه به ریاست«ابوالقاسم صلواتی» ارسال شد. قاضی صلواتی نیز، برای وی حکم اعدام صادر کرد.
با اعتراض وکلا، پرونده به دادگاه تجدیدنظر رفت و دادگاه تجدید نظر، صلاحیت دادگاه انقلاب برای رسیدگی به این پرونده را نقض و پرونده را به دادگاه کیفری استان تهران فرستاد. این دادگاه با حضور پنج قاضی برگزار شد؛ دوتن از قضات حکم به بی‌گناهی متهم دادند و سه تن برای او تقاضای حکم اعدام کردند.
پس ازآن مجددا با اعتراض وکلای تسخیری پرونده، رویه قضایی این بار در دیوان عالی کشورطی شد. دیوان عالی کشور پس از بررسی های وسیع خود، حکم اعدام این پرونده را نقض و اجرای حکم را غیرقانونی وغیرشرعی دانست و دستور رسیدگی مجدد به پرونده را در دادگاه هم عرض صادر کرد. این بارهم پرونده به دادگاه کیفری استان تهران ارجاع و مجددا حکم اعدام امیراصلانی تایید شد. دوباره پرونده به دیوان عالی کشور بازگشت و این بار دیوان عالی کشور درحکمی ۱۱صفحه‌ای، موارد صریحی از نقص پرونده را متذکر شد و مجددا برغیرقانونی بودن اعدام امیراصلانی تاکید کرد.(متن ۱۱ صفحه ای حکم دیوان عالی کشور دراختیارسحام قرار دارد) به گفته یکی ازنزدیکان خانواده امیر‌اصلانی،«خواندن این حکم به طورکامل اجحاف دراین پرونده را مشخص می‌کند.»
دربخشی از این حکم با وارد کردن ایراد به حکم دادگاه کیفری این سوال مطرح شده که چطور دواتهام با هم تلفیق شدند؟ درحالی که یکی ازآن‌ها امرمختومه است و مجازاتش هم تحمل شده و دیگری هم هنوزاثبات نشده وهیچ‌کدام ادله قانونی نداشته و«فاقد وجاهت قانونی است».
طبق رویه معمول قضایی، پرونده دراین مرحله باید به هیأت عالی دیوان عالی کشور می رفت، اما رئیس دادگاه کیفری استان تهران خود راسا، تقاضای اعمال ماده ۱۸ کرد و پرونده را برای استیذان اجرای حکم اعدام نزد رئیس قوه قضائیه فرستاد. آملی لاریجانی هم با استناد به حکم چندین سال قبل ابوالقاسم صلواتی، اعدام وی را تایید کرد.
خانواده امیراصلانی پس از تایید حکم، به کمیسیون عفو و بخشودگی مراجعه کرده و درآن‌جا خواستار توجه به این پرونده واستفاده از شرایط عفو برای فرزندشان شدند که این درخواست نیز مورد قبول کمیسیون قرار نگرفت.
خانواده امیراصلانی گفتند روز سه‌شنبه اول مهرماه، از زندان با آن‌ها تماس گرفته اند و به آنها گفته شده برای آخرین دیدار با محسن به رجایی‌شهر بروند. دراین روز برای نخستین بار خبراعدام قریب‌الوقوع این زندانی عقیدتی در رسانه‌ها منتشر شد.
یکی از اعضای این خانواده عنوان کرد، تمام تلاش خانواده براین بود که مسئله از مسیرحقوقی و قانونی حل شود، ضمن این‌که مطمئن بوده‌اند که این زندانی اعدام نخواهد شد و پس ازگذراندن حکم آزاد خواهد گردید و به همین دلیل تا زمان اجرای حکم سکوت کرده بودند.
درنهایت سحرگاه روزچهارشنبه دوم مهر/۲۴ سپتامبر محسن امیراصلانی زنجانی به اتهام«فساد فی الارض، بدعت دراصول و فروع دین اسلام و تفسیر جدید از قرآن» اعدام شد. وی یک فرزند دوساله دارد.
پس از اعدام محسن امیراصلانی، فعالین سیاسی و مدنی در بهت واعتراض فرو رفتند، به طوری‌که این اقدام واکنش مقامات قضایی را در پی داشت. آن‌ها اعلام کردند محسن امیراصلانی نه به خاطر«عقیده» اش، بلکه به خاطر«تجاوز به عنف» اعدام شده است.
به جهت اهمیت موضوع، سحام برای نخستین باراقدام به انتشار حکم دیوان عالی کشور و برگه مخصوص این زندانی عقیدتی در زندان رجایی شهر کرج را می کند.
سحام نیوز

ماجرای تبانی بانک مرکزی و دلالان برای فروش ۱۱ ميليارد دلار ارز در دبی

ماجرای تبانی بانک مرکزی و دلالان برای فروش ۱۱ ميليارد دلار ارز در دبی

عضو هيات رئيسه مجلس شورای اسلامی با اشاره به بررسی التهابات بازار ارز در سال ۹۰ در جلسه غير علنی گفت: ۱۱ ميليارد دلار ارز کشور توسط دلالان و با پشتيبانی برخی مديران بانک مرکزی به صورت غير رسمی در بازارها به فروش رفت. پرونده اين اقدام در قوه قضاييه در حال بررسی است.
محمد دهقان در گفتگو با خبرنگار مهر درخصوص جلسه غير علنی مجلس شورای اسلامی گفت: اين جلسه در مورد علل نوسانات قيمت ارز در سال ۹۰ بود. البته به نظر من اين جلسه بايد علنی برگزار می‌شد و گزارش به صورت علنی به سمع و نظر ملت ايران می‌رسيد، چون ملت بايد در جريان مفاسد و سوء مديريت‌ها باشد.
وی ادامه داد: در سال ۹۰ سوء استفاده هايی توسط برخی دلالان و صرافان با پشتيبانی برخی مديران بانک مرکزی صورت گرفت و حدود ۱۱ ميليارد دلار ارز به صورت غير رسمی در بازار ارز به فروش رسيد.
نماينده مرد طرقبه اظهار داشت: درآمد حاصل از اين اقدام غير قانونی به جيب دلالان رفت. البته اين فساد در مراجع قضايی در حال پيگيری است.
وی ادامه داد: در شرايطی که کشور با تحريم های سختی روبرو بود، بايد منابع ارزی ما حفظ می‌شد اما با سوء مديريت منابع ارزی به هدر رفت. براساس گزارش ها ۳۷ درصد از اين ارز فقط به يک دلال داده شده است.
عضو هيات رئيسه مجلس با بيان اينکه اين سوء مديريت به اقتصاد ملی ضربه زد گفت: نوسان بازار ارز و گران شدن قيمت ارز ناشی از اين سوء مديريت آلوده به فساد بود.
وی تاکيد کرد: از قوه قضاييه تقاضا داريم بعد از گذشت سه سال تکليف اين پرونده را هرچه زودتر مشخص کرده و مجرمان را معرفی کند.
دهقان با بيان اينکه مجلس جريان سوء مديريت در بازار ارز را بررسی کرده است گفت: چرا بايد بانک مرکزی بيش از ۱۱ ميليارد دلار ارز را در اختيار دلالان قرار می‌داد؟ شايد اگر دلالان به موقع ارز را وارد بازار می‌کردند شاهد اين خسارت نبوديم.
وی گفت: متاسفانه دلالان برای گران شدن ارز مدتی ارز دريافتی از بانک ها را نزد خود نگاه می داشتند و پس از افزايش قيمت ارز را به بازار وارد می کردند.

وی همچنين از فروش ارز در بازارهای دوبی خبر داد و گفت: تعداد افراد خاصی از بانک مرکزی مجوز داشته‌اند و متاسفانه ارز را در بازار دبی فروختند و در شرايط تحريم ارز ما در کشور امارات خرج شد.

11 سپتامبر سالگرد کودتای "سيا" عليه سالوادور آلنده! عبد‌الله باوی

11 سپتامبر سالگرد کودتای "سيا" عليه سالوادور آلنده!
عبد‌الله باوی


       11 سپتامبر 1973 ژنرال آگوستو پینوشه در چهار چوب برنامه امپریالیسم آمریکا علیه سالوادور آلنده رئيس جمهور شيلی دست به کودتا زد. به دنبال اين اقدام توطئه گرانه روشن شد که هنری کیسینجر وزیرخارجه وقت آمریکا که از مخالفین سرسخت حکومت سالوادور آلنده بود، دستور طراحی این کودتا را به سازمان سیا داده بود. چرا که آلنده با اقداماتش از جمله ملی کردن بسیاری از صنایع شيلی خشم آنها را سبب شده بود.
       ژنرال آگوستو پینوشه فرمانده کل نیروهای مسلح شیلی بود که  از مزدوران آمريکا در شيلی بود و از جناح راست اپوزیسیون مخالف آلنده حمایت کرده و نیز از سوی آنها پشتيبانی می‌شد. پينوشه با توطئه و نقشه سیا ، با توسل به کودتای نظامی، دولت منتخب سالوادر آلنده را سرنگون کرد. صبح روز ۱۱ سپتامبر واحدهای نیروی دریایی شیلی بندر "والپازرو" را اشغال کردند. سپس ارتشیان کودتاگر، به کاخ ریاست جمهوری لاموندا در سانتیاگو حمله کرده و کاخ را محاصره کردند، افراد وفادار به آلنده به همراه شخص او دست به مقاومت زدند. اما حوالی ظهر به دستور ژنرال پینوشه، هواپیماهای نیروی هوایی کاخ ریاست جمهوری را بمباران کرده و سرانجام سربازان موفق به ورود به داخل کاخ شدند.  پس از اشغال کاخ ریاست جمهوری توسط نظامیان، نيروهای پينوشه آلنده را کشتند. سالوادور آلنده هنگام مرگ ۶۵سال داشت. عليرغم همه تبليغات امپرياليسم آمريکا جهت لاپوشانی اين جنايت، اين کودتا همواره به مثابه لکه ننگی بر پشيانی دولت آمريکا باقی مانده و باقی خواهد ماند.
       نیروهای چپ در کشور شیلی نیز که مانند سایر کشورهای آمریکای جنوبی در دوران تضعیف امپریالیسم بعد از جنگ جهانی دوم بیشتر از قبل شروع به رشد کرده بودند و افکار مارکسیستی در شیلی پیروان زیادی پیدا کرده بود؛ و نیز شرایط خاص شیلی باعث شد تا سالوادور آلنده که بیش از چهل سال در صحنه سیاسی فعال بود در انتخابات ریاست جمهوری سال  1970 پیروز شود.
       سالوادور آلنده ‏ (1908 - ۱۹۷۳) از بنیانگذاران حزب سوسیالیست شیلی بود. او از نوامبر ۱۹۷۰ تا سرنگونی و کشته شدنش در کودتای ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ رئیس جمهور شیلی بود. از او در تاريخ شيلی به عنوان اولین رئیس جمهوری که با رأی مردم به قدرت رسید نام می‌برند. او پیش از رسیدن به ریاست جمهوری در انتخابات ۱۹۷۰ در مقام‌های سناتور، نماینده و وزیر کابینه فعالیت ‌کرده بود. آلنده سه بار در سال‌های ۱۹۵۲ ، ۱۹۵۸ و ۱۹۶۴ کاندید ریاست جمهوری شده و شکست خورده بود تا این که در انتخابات سال ۱۹۷۰ برنده شده و از سوی مجلس به ریاست جمهوری برگزیده شد. سالوادور آلنده پس از رسیدن به ریاست جمهوری، برنامهٔ خود را که "راهی بسوی سوسیالیسم" نام گذاشته بود را پیاده کرده ودر همين چهارچوب بسیاری از صنایع را در کشور ملی اعلام نمود.
       از آنجا که شیلی نیز مثل خيلی از کشورهای آمريکای لاتين زير سلطه امپرياليسم و در چنگال شرکتهای چند ملیتی قرار داشت و منابع طبیعی آن غارت و چپاول می‌شد، این "ملی کردن" در تضاد آشکار با سیاستهای امپریالیستی و منافع انحصارات امپرياليستی و از جمله آمريکائی‌ها قرار گرفت  و به همين دليل هم از همان ابتدای شروع برنامه‌های سالوادور آلنده، امپریالیسم آمریکا توطئه کودتا بر علیه او را طرح ریزی کرد تا در 11 سپتامبر 1973 آنرا به اجرا در آورد.
       با توجه به اين واقعيت که آلنده در جريان يک انتخابات به قدرت رسيد در آن زمان اين امر این شبهه را برای اپورتونيستها  بوجود آورده بود که " به شیوه مسالمت آمیز هم میشود بقدرت رسید" . آنها بدون توجه به نتيجه کار و بدون  درکی از شرایط خاص و دوره تاریخی شیلی، این میشود را به همه کشورها و از جمله به ایران هم  تعمیم میدادند. و بدین ترتیب بدون در نظر گرفتن ديکتاتوری عريان رژيم شاه با چنين الگوبرداری‌ای  بر طبل مبارزه مسالمت آميز می‌کوبيدند.همانطور که امروز و در زير سلطه خونين "ولی فقيه" جمهوری اسلامی تبليغ می کنند که ميشود با انتخابات  و اصلاحات، گرگان حاکم را تغيير داد!
       سالوادور آلنده انسان بزرگی بود که با پايداری‌اش در مقابل کودتاچيان مزدور امپرياليسم آمريکا تعهدش به آرمانهای خود و مردمش را ثابت نمود وهمبستگی‌اش با مردم را با مقاومت تا پای جان نشان داد. اما او درک درستی از امپرياليسم نداشت و امپریالیسم را همچون یک نیروی خارجی می‌ديد و نه همچون پدیده‌ای که در تمام مناسبات جامعه دخیل است.  و مهمتر از آن متوجه نبود که تا  ارتش ضدخلقی، این ماشین سرکوب طبقه سرمایه‌داران دست نخورده باقی بماند امکان تحقق برنامه‌های مردمی و تثبیت آنها وجود ندارد. محدوديت‌های فکری و طبقاتی آلنده  به او اجازه نمیداد درک کند که بدون تکيه بر مردم مسلح و رهبری طبقه کارگر آنهم کارگرانی که نه صرفا از سياستهای وی پشتيبانی میکنند بلکه به عنوان طبقه‌ای که تمام نهادهای قدرت را بدست دارد امکان غلبه بر توطئه‌های امپرياليستی وجود ندارد. به همين خاطر هم بود که در روزهای کودتا، ارتش ضدخلقی  با توسل به کودتا قدرت را بدست آورده و فاجعه‌ای از خود در تاریخ شیلی بجای گذاشت.
        در دنباله اين مطلب توجه خواننده را به آخرين سخنرانی سالوادور آلنده جلب می کنم.
عبدالله باوی
سپتامبر 2014

سخنرانی سالوادور آلنده در ساعت 9:10 صبح روز 11 سپتامبر 1973
      دوستان من!
       بدون شک این آخرین فرصتی خواهد بود که من با شما سخن بگویم. نیروی هوایی برجهای رادیویی پورتالس و کورپوراسیون را بمباران کرده است.
       کلمات من تلخ نیستند اما از زخم و ناامیدی سرشار هستند. این کلماتی هستند که آنهایی را که سوگند دروغ ادا کرده‌اند را اخلاقاً محکوم میکنند: این سربازان شیلی: این سرفرماندهان افتخاری همچون دریاسالار مرینو که سرخود فرماندهی نیروی دریایی را اشغال کرده است و آقای مندوزا، این ژنرال قسی القلب فرومایه، کسی که همین دیروز وفاداری خود را به دولت اعلام کرده بود، اکنون او نیز خود را به سمت ژنرال فرماندهی پلیس ویژه شیلی منصوب کرده است.
       با وجود چنین حقایقی، تنها یک چیز می‌توانم به کارگران بگویم: من تسلیم نخواهم شد!
       در یک چنین لحظه دشوار تاریخی، بخاطر وفاداری به خلقم، زندگی خود را فدا می‌کنم و به آنها می‌گویم كه یقین دارم دانه‌هایی كه به دست ما در وجدان‌های شریف هزاران هزار شیلیایی كاشته شده است، هیچ گاه از میوه بارآوردن، باز نخواهد ماند.
       نظامی‌ها نیرومند هستند، آنها قادرند مردم را به اسارت خود درآورند، اما روند تكامل اجتماع را نه با جنایت مانع می‌توان شد، نه با زور. تاریخ در كنار ما است و مردم هستند كه آن را می‌سازند.
کارگران میهن من!
       می‌خواهم از شما به‌خاطر وفاداری و صداقتی که همواره نسبت به ‌من نشان داده‌اید سپاسگزاری کنم. سپاسگزاری به‌ خاطر ایمان و اعتماد به ‌مردی که تنها مُفسّر آرزوهایِ بزرگ عدالت بود و کلماتش احترام به ‌قانون اساسی بوده و به ‌این تعهّد پیوسته وفادار ماند. در این لحظات نهایی آخرین چیزی که می‌توانم به‌ شما بگویم این است که امیدوارم از این رویدادها بیاموزید: سرمایهٔ خارجی و امپریالیزم همراه با ارتجاع داخلی فضای مناسبی برای نیروهای مسلح فراهم آورده است تا به‌ سُنت‌های مرسوم‌ (1) خود پشت کنند؛ سُنت‌هایی که ژنرال اشنایدر(2)  آموزش داده بود و فرمانده آرایا بار دیگر آنها را تصریح و تأکید کرده بود. آنان هر دو قربانیان همان شرایط هستند، قربانیان همان افرادی که اکنون پشت سرشان در انتظار ایستاده‌اند تا قدرت خود را دوباره از طریق مداخلاتِ بیگانه، برای ادامهٔ دفاع از امتیازات و منافع عظیم‌شان به ‌دست آورند.
     بیش از همه روی سخنم با زن صبور سرزمین‌مان است، با زن دهقان كه به ما ایمان داشت، با زن كارگر كه بیش از حد انتظار كار می كرد، به مادر كه از توجه عمیق ما به فرزندان‌اش آگاه بود. روی سخنم با صنعتگران آزاد است که چون وطن‌پرستان رفتار کردند؛ به‌ آنها که تا چند روز پیش مبارزه را علیه شورشی که به ‌وسیلهٔ اصناف حرفه‌ای اداره می‌شد ادامه دادند. این قشر از اصناف به ‌وجود آمد تا از امتیازاتی که سیستم سرمایه‌داری به ‌شمار کوچکی از افراد محدود میشد، دفاع کند.
       من با جوانان سخن می گویم، با آن ها كه سرود خواندند، با آنها كه روح مبارزه جوی خود را به ما نثار كردند. من با انسان شیلیایی سخن می گویم؛ با كارگر، با دهقان، با روشن فكر، با آنان كه شكنجه و آزار خواهند دید، چرا كه فاشیسم زمان درازی در میهن ما زیست کرده است؛: در اعمال تروریستی، انفجار پلها و قطع خطوطِ آهن و خرابکاری در لوله‌های نفت و گاز. نظر به‌سکوتِ کسانی که موظف به‌اجرای... (این بخش از گفته‌های آلنده، بعلت غرّش انفجارها شنیده نمی‌شد.) - تاریخ دربارهٔ آنان داوری خواهد کرد.
       بدون شک رادیو ماخایا‌نس (Magallanes) محکوم به ‌سکوت خواهد شد و طنینِ آرام صدای من به‌ گوش شما نخواهد رسید: این اهمیتی ندارد. امّا شما شنیدن صدای مرا دنبال خواهید کرد؛ من همیشه در کنار شما خواهم بود؛ دست کم در خاطرهٔ شما انسانی موقر و شایسته را که به‌ همبستگی کارگران وفادار بود برجای خواهم نهاد.
       مردم باید از خود دفاع کنند اما نباید قربانی شوند. مردم نباید به ‌خود اجازه دهند که درهم شکسته شوند یا از میان برداشته شوند، مردم نباید به‌ خود اجازه دهند که تحقیر شوند.
کارگران هموطن من!
       من به ‌شیلی و سرنوشت آن ایمان دارم. نسل‌های دیگری خواهند آمد و بر این خیانت که در همه جا حضور دارد غلبه خواهند کرد. شما باید این را بدانید که خیلی زودتر از آن، خیابان‌های پهناور گشوده خواهند شد تا در‌ آنها انسانهای آزاد برای ساختن یک جامعهٔ بهتر رژه روند.
زنده باد شیلی!
زنده باد خلق!
زنده باد کارگران!
        اینها آخرین کلمات من هستند و من مطمئنم که بی‌یقین فدا شدن من بیهوده نخواهد بود. من حتم دارم که این، دست کم درسی اخلاقی خواهد بود که خیانت، بُزدلی و جنایت را محکوم خواهد کرد.

   

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
١ـ مقصود از سنت‌های مرسوم، عدم مداخله ارتش در سیاست است.
٢ـ ژنرال اشنایدر (René Schneider Chereau) فرمانده ارتش شیلی که در ۱۹۷۰ به ‌دست عوامل ارتجاع به‌ قتل رسید.



نامه ۱۸برنده نوبل به خامنه‌ای برای آزادی امید کوکبی

نامه ۱۸برنده نوبل به خامنه‌ای برای آزادی امید کوکبی




هیجده برنده جایزه نوبل فیزیک در نامه‌ای سرگشاده به رهبر ایران خواستار آزادی امید کوکبی، فیزیکدان ۳۲ ساله ایرانی شده‌اند.
به گزارش کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی، به نقل از بی‌بی سی، امید کوکبی، سه سال و هشت ماه است که در زندان اوین زندانی است. او که دانشجوی دکترای فیزیک با تخصص لیزر در دانشگاه آستین تگزاس بود، بهمن ماه ۱۳۸۹ هنگام خروج از ایران در فرودگاه دستگیر شد.
امید کوکبی بعد از چند ماه بازجویی و بازداشت موقت در ‌‌‌نهایت به اتهام ارتباط با دولت متخاصم و کسب مال نامشروع به ۱۰ سال زندان محکوم شد.
در نامه ۱۸ برنده جایزه نوبل به آیت‌الله علی خامنه‌ای گفته شده است که آقای کوکبی «تن‌ها به خاطر امتناع از همکاری با مراکز تحقیقات نظامی جمهوری اسلامی ایران» زندانی شده است.
برندگان جایزه نوبل فیزیک، آقای کوکبی را انسانی «شجاع» توصیف کرده‌اند و از او به خاطر «مقاومت در برابر پیشنهاد استفاده از دانشش در پروژه‌هایی که برای بشر مضر است» قدردانی کرده‌اند.
امید کوکبی رتبه ۳۹ کنکور سراسری و رتبه سوم المپیاد علمی شیمی ایران را به دست آورده است. او دوره دکتری را در بارسلون اسپانیا تمام کرد و برای تکمیل تحصیلات به دانشگاه تگزاس دعوت شد.
آقای کوکبی مدتی پس از بازداشت در نامه‌ای به رئیس قوه قضاییه ایران نوشته بود «کل فرآیند بازداشت، اتهام‌زنی و بازجویی» را غیرقانونی می‌داند و در شرایط «خوف، ترس، اکراه، تهدید و سلول انفرادی» به اقرار مجبور شده و چیزهایی را اعتراف کرده که از گفتن آن‌ها متاسف است.
برندگان نوبل فیزیک از آیت‌الله خامنه‌ای خواسته‌اند هرچه سریع‌تر دستور آزادی فوری امید کوکبی را صادر کند.
آرنو الن‌ پنزیاس برنده جایزه نوبل فیزیک در سال ۱۹۷۸، نیکولاس بلومبرگن برنده نوبل فیزیک ۱۹۸۱، دیوید پولیتزر برنده جایزه نوبل فیزیک ۲۰۰۴ و کونستانتین نووسلف برنده نوبل فیزیک ۲۰۱۰ از امضاکنندگان این نامه هستند.
یکشنبه 6 مهر 1393 – 28 سپتامبر 2014
-- 
کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی

روایت دردهای من...اینبار درتشکیلات قسمت بیستم رضا گوران

پس از آنکه محمد رضا موزرمی مرا به قسمت ورودی و یا پذیرش منتقل کرد روز بعد  دو سه زن و مرد مسئول که خواهان ملاقات با من شده بودند پس از دیدار و احوال پرسی گفتند: سازمان نیاز مبرم به نیروی انسانی برای سرنگونی رژیم دارد مسئولیت قبول کن و به ماموریت داخله در ایران برو و هر چند تا از دوستان و یا آشنایانی که دارید با خودت همراه کن و به سازمان وصل کن! در جواب گفتم من مدتهاست در ایران نبودم و تازه از زندان آزاد شدم نمی توانم پانصد قدم راه بروم چطور می توان چند شبانه روز در پستی و بلندی کوه و دره مثل قبل راه پیمائی کنم؟ بنابر این نمی توانم چنین مسئولیتی را بپذیرم بهتر است مدتی با آموزش های مختلف و فعالیتهای بدنی ورزش و نرمش و دو مشغول شوم تا بدنم کمی آمادگی لازم را پیدا کند در آن صورت اگر توان راه رفتن و آمادگی راه پیمائی پیدا کردم حتما بهتون اطلاع می دهم و کاری که شماها خواستید براتون انجام خواهم داد (البته توی دلم گفتم بی شرمی هم حدی دارد). بعد از اینکه جلسه به اتمام رسید و از هم جدا شدیم محمدرضا با لری گفت: معلومه از خامی در آومدی و گرگ باران دیده شدی .... هیچ نگفتم و فقط نگاه معناداری به او کردم.
تعهد گرفتن برای شرکت در عملیات جاری:
شب بعد یک زن مجاهد عضو شورای رهبری به نام خواهر حسنی مسئول ورودی سازمان مرا خواسته بود به همراه محمدرضا موزرمی به اتاق کارش رفتم پس از احوال پرسی و خوش آمد گوئی چند برگ کاغذ آ 4 به من داد و گفت باید تعهد بدهید در عملیات جاری شرکت کنید! پرسیدم منظور شما از عملیات جاری چی است؟ گفت: مگر قبلا مدتی در مناسبات نبودی و آشنائی با سیستم سازمان نداری؟ ج – بله کمی آشنائی دارم ولی بهتر است برایم توضیح بدهید. او گفت: عملیات جاری یعنی اینکه با رزمندگان بروید عملیات مرزی و عملیات چریکی یعنی این عملیاتها همیشه  و در همه جای  مرزها ایران جاری و ساری و در حال انجام شدن است و باید شما هم مثل بقیه افراد رزمنده در آن حضور و شرکت فعال داشته باشید و......... با توضیحاتی که خواهر شورای رهبری داد از اینکه میتوانم در عملیات نظامی شرکت کنم خوشحال شدم اما بعدا فهمیدم که او دروغ میگفته و عملیات جاری چیز دیگری است اما در آنجا باز اعتماد کردم و طبق توضیحات و توصیه ی او کتبا  تعهد دادم در عملیات جاری شرکت فعال داشته باشم. در همان جلسه چند تعهد دیگر راجع به مناسبات تشکیلاتی هم خواستند که کتبا نوشتم و تحویل مسئول دادم و او خوشحال و راضی از مدارکی که از من گرفته انگار که قسطنطنیه را فتح کرده. آن افراد بالایی که این کاغذها را صادر میکردند برای این بود که بعدا آنرا تبدیل به سرکوب کنند و این پایینی ها بعنوان عمله ظلم برده وار کار میکردند.
منتقل شدن به پذیرش و دیدار با مسئولین مربوطه:
مدت کوتاهی که از زندان آزاد شده بودم عصبی و بسیار ناراحت و غمگین بودم و هر روز خدا با خود کلی کلنجار می رفتم که هر طور شده باید به خود بقبولانم ظاهر سازی کنم و با آن سیستم سرکوب و خفقان آور انطباق کار کنم ولی نمی شد و هر از گاهی از کوره بدر می رفتم و با یکی از فرماندهان و یا افراد جدید بحثم می شد. یک روز به من ابلاغ شد پوتین شماره بزرگ یافت نمی شود بنابر این باید با یک گروه به بغداد بروم هم هوایی عوض می شود و تفریح می کنیم و هم پوتین بخرم بنابراین یک روز صبح با فرید کاسه چی و علی رضا غلامی و سعید رابط بین سازمان و استخبارات که هر سه از افراد اطلاعات سازمان بودند با یک تویوتا لند کروز به بغداد مسافرت کردیم و بعد از دور زدن و  تفریح و خرید، غروب به قرار گاه اشرف برگشتیم. مسئولین می خواستند با این کارهای مضحک و تهوع آور به اصطلاح دل مرا بدست بیاورند. باید این را هم اضافه کنم که مدتی که تحت مسئولیت محمد رضا موزرمی اهل لرستان بودم گویا با توصیه ی بالائیها به همه مسئولین و فرماندهان رسانده بودند با من تنظیم رابطه محترمانه و دلجوئی کنند به خاطر همین کار به کارم نداشت و به اصطلاح هوای مرا داشت. زمانی هم که مرا از ورودی به پذیرش منتقل کردند در آنجا مسئول پذیرش خانمی بنام فرشته شجاع عضو شورای رهبری و اهل لرستان بود. در همان ابتدا که با او ملاقات کردم خیلی با من گرم و صمیمی و محترمانه برخورد می کرد و من نیز هنوز که هنوز است برای او احترام قائل هستم چرا که هیچ گونه برخورد بد و ناشایستی نه با من و نه با هیچ کدام از افراد جدیدالورود ندیدم داشته باشد و در آن برهه از روزگار از هیچ کس نشنیدم که کسی از دست او ناراحت و یا گله مند شده باشد و اکثر افراد هم به خاطر تنظیم رابطه انسانیش برای او احترام و ارزش قائل بودند. امیدوارم که او همین روحیه را حفظ کرده باشد اگر چه عموم افراد تا آنجا که به خودشان مربوط بود انسانهای خوبی بودند اما در سیستم همه را به نابودی و سرکوب کشانده بودند. در ورودی و پذیرش هم که افراد جدید بودند نمی خواستند همان اول کار همه از آمدنشان پشیمان بشوند.
 همانطوری که مهوش سپهری وعده داده بود در پذیرش در یگان فرمانده شاپور و در گروهی که تحت مسئولیت فرهاد بود ( بنده خدا یک چشم نداشت و به گفته خودش در عملیات از دست داده بود) سازماندهی شدم. شاپور مرد بسیار محترمی بود و کفش های ورزشی دسته دوم ولی تمیز خود را به من هدیه داد چرا که شماره پاهایم 48 بود و به ندرت کفش و پوتین بزرگ پا یافت می شد و چند روز بعد لعیا خیابانی خواهر موسی خیابانی مرا خواسته بود که فرمانده شاپور مرا تا دم درب اتاق ملاقات راهنمائی کرد وارد اتاق شدم دیدم لعیا خیابانی و فرشته شجاع  و رضا مرادی حضور دارند ایشان پس از خوش آمد گوئی برخورد بسیار مودبانه ای با من داشت، به نوبه خود برای کمکی که وی با درخواست و اصرار دوست مهربان و فداکارم کمال در حق من کرده بود تشکر و قدردانی کردم. مدتی که در پذیرش بودم بجز احترام و عزت هیچ گونه رفتار بدی از او ندیدم .
از ابتدا به مسئولین مربوطه سفارش لازم شده بود و آنها هم همیشه سعی و تلاش می کردند با من کنار بیایند و مراعات حالم را می کردند. حتما که مطلع شده بودند شکنجه گران و زندانبانان چه بلایی طی سه سال گذشته بر سرم آورده بودند. مرا مسئول یک باغچه کرده بودند که هر روز به باغچه توجه خاصی نشان می دادم و حسابی رسیدگی می کردم. این باعث آرامش روح و روان پریشانم می شد و خودم را با آب دادن و وجین کردن علف های هرز سرگرم می کردم و در کنار آن هم کفش های ورزشی و پوتین های پاره شده رزمندگانی که در حال آموزش نظامی بودند را در یک اتاق کوچک که به کفاشی اختصاص داده بودند می دوختم و با "مجتبی آ" با اسم مستعار جواد که زندانی سیاسی بود و 10 سال در زندانهای رژیم  حبس متحمل شده بود در آهنگری کار می کردم. در کنار این کارها آموزش و دیدن نوارهای انقلاب ایدئولوژیک هم قضا نمی شد و باید در سر کلاس جلسه حاضر می شدم و به حرفهای بی سر و ته راجع به انقلاب ایدئولوژیک که فقط دستگاه بنده سازی و غلام سازی بود گوش فرا می دادم و این باعث آزارم می شد و مرا کلافه می کرد. درد جانکاه آنجائی شروع می شد که پس از اتمام نوار مسئول کلاس می گفت باید هر آنچه درک و دریافت از انقلاب مریم گرفته اید را بنویسید و تحویل بدهید تا ما مختصات ذهن شما را در بیاوریم و با "بمباران ایدئولوژِیکی" مجاهد خلق تحویل ارتش آزادیبخش بدهیم!!.
 درشرایطی که نوارهای کذائی پخش می شد ذهن و روح و روان پریشانم پر می کشید و به زندان و شکنجه گاه میرفت. به حسن محصل و نادر رفیعی نژاد و یا بتول رجائی فکر میکردم و همه اش چهره آنها در نظرم می آمد  و تنها چیزی که گوش نکرده بودم و برایم اهمیت نداشت همان نوارهای باصطلاح انقلاب بود، شما تصور کنید سه سال آزگار با آن وضعیت بغایت غیر انسانی و غیر اخلاقی مرا زندان و شکنجه کرده بودند و در صد متری شکنجه گاه  توقع داشتند با گوش کردن به هذیان گوئی و اراجیف یک تشنه قدرت و بنده ساز، انقلاب و درجا  کن فیکون شده و به حقانیت آنها مهر تایید بگذارم!!! نمیدانم به این رهبر عقیدتی باید گفت احمق یا خائن و شاید بهتر باشد بگوئیم احمق خائن.
 سواستفاده و نامردی و نارو زدنها از تعهد گرفتن از افراد طعمه شده:
در اینجا برای روشن شدن تنظیم رابطه های دغلبازی و فریبکاریهای رفتاری و گفتاری و کرداری دو گانه و در بعضی موارد چند گانه سران منحرف و مخرب سازمان توضیحاتی بدهم.
در بالا به استحضار رساندم که بر اساس توضیحی که نسبت به عملیات جاری داده شد یعنی رفتن به عملیاتهای مختلف چه مرزی و چه داخله متعهد شدم در آن شرکت کنم. در اینجا باید یک نکته را یادآورشوم درهمان ابتدا ورودی در سال 76 جلساتی به نام انتقاد از خود و انتقاد از دیگران برگزار می شد و مسئول نشست می گفت هر کس انتقادی به فرمانده و یا  هم گروه و هم دسته خود دارد به نوبت بیان کنند تا به اصطلاح تشکیلاتی تناقضات صفر صفر شود. افراد جدیدالورد هم هر کس به نوبه خود اگر از دست کسی گزیده شده بود و یا مسئله و نکته ای ذهنش را درگیر کرده بود  صادقانه بیان می کردند و فرمانده هان و مسئولین زیاد به افراد گیر نمی دادند. البته این انتقادات راجع به مسائل روزمره زندگی در آنجا بود و ربطی به مسائل سیاسی و مبارزه نداشت. و این انتقاد از خود وانتقاد از دیگران در همه ی احزاب، سازمانها و گروهای انقلابی از گذشته  تا به امروز رایج و مرسوم و جاری بوده و به نظر من هیچ مشکلی هم نداشته اما تا آنجا که من مطالعه کرده ام آنها وارد بحثهای جدی میشدند و نه بر سر گم شدن لنگه کفش، ولی رجوی و باند مربوطه از این شیوه مرسوم در همه جا سوء استفاده کرد و از آن بعنوان حربه ی  بغایت هراس آور"رعب و شوکه"  بی اعتمادی بین افراد؛ جاسوسی از همدیگر،؛ ترس والتهاب و اضطراب؛ برای ارعاب و سرکوب افراد و منتقدین و کسانی که خواهان جدائی از سازمان بودند بکارمی بردند و با این شیوه همه افراد را به جان هم انداخته بود. همانطور که گفتم در پذیرش خیلی این مسله برجسته نبود اما در درون تشکیلات وحشتناک بود.
در سال 79 که وارد تشکیلات و مناسبات شده بودم متوجه و مشاهد کردم به مرور و گذشت زمان و با کلاشی و انواع توجیهات باصطلاح ایدئولوژیک تمام مسئولین عنوان می کردند گزارش تناقضات بنویسید! گزارش انقلاب کردن بنویسید! گزارش دستگاه نون و واقعیت بنویسد.  بیشتر افراد زبان آنان را نمی فهمیدند و مفهوم گزارش نوشتن را درک نمی کردند و زیاد هم قابل فهمیدن نبود و با گزارش نوشتن و دیدن نوارهای انقلاب  بحث و فحص ها  مختلف رجوی در واقع ذهن افراد را به یک سویه شدن و کانالیزه شدن هدایت می کردند تا در زمان مناسب همانند گرگ که از فرصت بدست داده طعمه خود را می درد و تکه پاره کرده و می خورد آنها هم طعمه های به دام افتاده  فریب خورده خود را در بن بست و آچمز قرار داده ونه راه پس مانده باشد و نه پیش و تنها و یک مرتبه متوجه می شدید که دروسط جمع چند صد نفره محاصره شده اید و ازهر طرف مورد بدترین و رکیک ترین توهین ها و تحقیرها  و آب دهان و تف قرار گرفته اید. هیاهوی افراد شستشوی مغزی داده شده دیوانه کننده بود.  با اصرار مسئولین جلسات انقلاب ایدئولوژیک با لحنی مبتذل عنوان می شد که با گذر از کوره  گدازان انقلاب مریم در پیشگاه مسعود زانو زده و افراد از سر استیصال  تسلیم و تمکین می کردند و ربات بار می آمدند. با خود سپاری به رهبری پاک باز و ذیصلاح عقیدتی اقرار کنند که پی به حقانیت و ضرورت انقلاب ایدئولوژیک برده اند و کشف کردند تنها و تنها  مسعود است که می تواند رژیم را سرنگون کند و ایران را به دموکراسی و بالندگی وپیشرفت برساند و اوست تنها استراتژیست تاریخ معاصر جهان!
جر و بحث با مسئول به بخاطر سر تیتر گزارشات و نامه ها (کیش شخصیت و سکت رجوی):
فرمانده فرهاد خدا رحمتش کند در حمله آمریکا به عراق کشته شد. از ابتدای وارد شدن به گروه و دسته اش به سفارش مسئولین با من مهربان و خیلی آرام تنظیم رابطه می کرد تا اینکه روزی چسب و نخ برای تعمیر پوتین و کفشهای افراد رزمنده تمام کرده بودم و از او درخواست کردم که آنها را تهیه و در اختیارم قرار بدهد. درهمان نشست روزانه و درمیان سایر افراد نشست گفت: باید برای تهیه آنها درخواست بنویسی! در جا درخواستم را روی کاغذی نوشتم و تحویل دادم پس از پایان جلسه به افراد گفت: بروید و به من گفت بمان باهات کار دارم در آنجا درخواست مرا نشان داد و گفت: به نظر تو این فرم نوشتن و درخواست درست است؟ جواب دادم مگر چه اشکالی دارد؟ گفت: مگر نمی دونید در سازمان همه چیز ما برادر و خواهر است و باید در سر تیتر و ابتدای هر گزارش و نامه بنویسید «به نام خدا و به نام مسعود و به نام مریم رهبران عقیدتیم»!! در جوابش گفتم من نه خوشم از این حرفها میآد و نه مینویسم و گفتم آخر برای چسب و نخ کفاشی چرا باید چنین چیزهایی نوشت؟، او شروع کرد به دلیل آوردن و در آنجا جر و بحث من با او شروع شد  ابتدا با زبان خوش و نرم حرف میزد اما دید فایده ندارد می خواست با زور و تحکم مرا وادار به نوشتن چنین تیتری کند. از او دستور اکید که فرمانده هستم و باید هر چه  دستور میدهم انجام بدهی اینجا رزمگاه و جنگیدن در برابر خمینی و پاسداران است و از من حاشا تا جایی که کمی عصبانی شدم  گفتم شماها که به خمینی  می گوئید ضد بشر هنوز از پاسداران و ارگانهای مختلف دیگر رژیم نشنیدم و ندیدم  در سر تیتر گزارش و نامه هایشان بنویسند به نام خمینی و به نام بتول رهبران عقیدتیمان. آنها می نویسند «بسمه تعالی» یعنی به نام خدا این دیگه کجاست که من در آن افتادم و گرفتارش شدم؟ فرمانده فرهاد در جواب گفت: قیاس کردن حرام است!! و در سازمان کسی حق مقایسه کردن را ندارد! بعد از جلسه دوباره غم سنگینی بر دلم نشست با خود میگفتم خدایا اینها دیگر چه نوع مخلوقی هستند و آنجا بود که واقعا برای اولین بار معنای شستشوی مغزی را خوب فهمیدم. وی آدم خوبی بود اما آنچنان تحت تاثیر تبلیغات آن سیستم قرار گرفته بود که واقعا اصلا عقلش کار نمیکرد. هیچ دلیلی برای کارش و اصرارش نداشت اما یک ریز میگفت اینجا تشکیلات است ما همه چیز را از خواهر و برادر داریم....
 خلاصه بعد ازآن جلسه بارها سر آن سر تیتر کلی باهم بحث و گفتگو می کردیم نه او ول کن معامله بود و نه من می پذیرفتم و زیر بار می رفتم، تا اینکه یک روزعصر روبه روی کتابخانه پذیرش دستم را گرفت با مظلوم نمائی  وحالت التماس و خواهش گفت: برادر رضا  به خاطر هرکسی که قبول داری و می پرستی سرتیتر گزارش و نامه هایت را با  به نام خدا و به نام مسعود و مریم رهبران عقیدتیم بنویس، من تحت فشار هستم و برای من خیلی بد شده تو نمیدونی با این ننوشتن چقدر مشکل برای من درست کردی به چهره  وصورتش که یک چشمش را هم در عملیات از دست داده بود نگاه کردم، آنقدر چهره مظلومانه ای داشت که باز همان حالتها به قلبم هجوم آوردند من نمی توانستم دیگر مقاومت کنم گفتم چشم برادر فرهاد می نویسم. و از آن پس می نوشتم "بنام خدا و به نام مسعود" و مدتی بعد اسم همسرش را هم در سر تیترگزارشات اضافه کردم. از این یکی دیگر خیلی بدم می آمد و توی دلم میگفتم یکی با یکی ازدواج کرده و .... حال من باید در نامه هام اسم آنها را بنویسم و....، در نهایت سر تیتر گزارش و درخواستها شد (بنام خدا و به نام خلق قهرمان ایران و به نام مسعود و مریم) مدتهای مدیدی طول کشید تا"رهبران عقیدتیم" را به آخر سر تیتر گزارشات بچسبانم. حالا خوب می فهمم و با تک تک سلولهایم درک میکنم که آنها برای پوشاندن کثافتکاری که کرده بودند نیاز داشتند آن تیتر نوشته شود تا به این صورت جلوی بوی گند را بپوشانند و مثل احمدی نژاد دور آن کثافت حلقه نورانی بتابانند.
به این ترتیب بالاخره آمپول انقلاب ایدئولوژیک به مرور زمان به من هم تزریق می شد و سرنگونی رژیم که پشت آن سر تیتر گیر کرده بود داشت رفع گیر میشد. چقدر انسان باید حقیر باشد که دیگران را به زور و اجبار در زندانها و در درون تشکیلات مجبور به نوشتن آنچه دوست ندارند و اعتقاد ندارند بکنند تا اسناد و مدرک و دست خط کافی برای روز مبادا درآرشیو رهبر عقیدتی واریز شود چرا؟ برای اینکه درصورت نیاز وبا مواجه با شاخ و شانه کشیدن، آنها را با مقداری جعل و دستکاری در تلویزیون پخش و افشاء  کند و بگویند ببینید خود خودش با دست خط و امضای خودش نوشته! جالب نیست؟ واقعا هم خنده دار و هم گریه آور است.
  من و حافظ و کتاب و کتابخانه در اولین و آخرین الترناتیو و اپوزیسیون مافوق دموکراتیک رجوی:
دوست دارم خاطره ای را بنویسم. چند خط دررابطه با کتاب و کتابخانه در دولت در تبعید آقای رجوی بنویسم باور کنید رجوی از کتاب و کتاب خوان و روشنفکر متنفر بود چون دم و دستگاهش در طی سه دهه ثابت کرده بود وکتابخانه های که در قرارگاههای سازمان برقرار کرده بودند اولا کتابی جز چند کتاب سازمان و شورا وتعداد بسیار کمی کتابهای قدیمی چیزی نداشت برای دکور و گاهی بازدید کنند گان وعضوهای شورای ملی مقاومت بود نه برای رزمندگان چون اصلا و ابدا به رزمندگان وقت و زمان نمی دادند که کتاب بخوانند، رجوی بارها و با صراحت و روشنی می گفت: من "روشنفکر نمی خواهم" به عبارت ساده تر می گفت: من "بز و گوسفند" می خواهم. اصلا هیچکس حق خواندن کتاب را نداشت و اگر چند مرتبه با کتابی دستگیر می شدید مورد استنطاق و مواخذه قرار می گرفتید و در عملیات جاری دمار از روزگارت در می آوردند. در این باره خودم تجربه کردم چرا که چند بار وارد کتابخانه پذیرش شده بودم و کتاب حافظ را بدست گرفته بودم فرمانده هم همیشه سر بزنگاه می رسید و هر بار می پرسید چرا شعرهای حافظ را می خوانی؟ چرا کتاب" تبیین جهان" برادر را نمی خوانی؟ چرا و چرا.... در جواب می گفتم با حافظ دوست هستم و اوست که درون مرا آرام می کند دوستش دارم و با طعنه میگفتم در زندان دیزل آباد هم با خواجه هم بند بودم و..... بار آخری که وارد کتابخانه شدم دیدم کتاب حافظ سر جایش نیست و هیچ وقت هم بر نگشت.
ملاقات با مژگان پارسائی و احمد واقف:
دو ماه از ورودم به پذیرش گذشته بود و در آن روزگار در یگان سعید نقاش و در گروه امیر حسین افضل نیا(1) سازماندهی شده بودم یک روز سر ظهر سعید نقاش با عجله و شتاب سراغم آمد و گفت دوتا از مسئولین بالا و دست اندرکارن عملیات داخله آمدند و می خواهند با تو ملاقات کنند با من بیا برویم که در دفتر کار منتظرت هستند. من هم سریع راه افتادم به طرف قلعه که دفتر کار و کلاس های آموزشی در آنها بر قرار بود. (در اینجا اضافه کنم که همان قلعه در سال 73 زندان و شکنجه گاه سازمان بوده و چند صد نفراز رزمندگان را در آنجا به بهانه ی «رفع ابهام» زندانی و شکنجه کرده بودند که تعدادی زیر شکنجه جان باخته بودند از جمله  قربانعلی ترابی و پرویز احمدی. در آن زمان آثار زندان را می شد از نرده ها و پشت پنجره ای هایی که با میلگردهای آهنین شبکه شبکه شده بود تشخیص داد) در آن روز برای اولین بار با مژگان پارسائی و احمد واقف رو به رو و آشنا شدم. پس از احوال پرسی و چاق سلامتی در باره منطقه مرزی از نفت شهر تا قصر شیرین سوالاتی پرسیدند. من تمایلی نداشتم که بیش از این خودم را آلوده آن دستگاه کنم و بویژه از مقامات اطلاعاتی و امنیتی آنها هم بیزار بودم و هم وحشت داشتم به همین خاطر یکسری حرفهای کلی زدم. از بین دیالوگ و مباحثه متوجه شدند زیاد تمایل به همکاری ندارم و به همین خاطر خیلی محترمانه خداحافظی کردند و رفتند.
جلسات تحقیر و سرکوب افراد به نام عملیات جاری/ تفتیش عقاید:
 آگاه ترین و باهوشترین انسان هم اگر می بودید و به هر دلیلی به سازمان مجاهدین اعتمادی می کردید، با توضیحات جدی و دقیقی که در ابتدا مسئولین ارائه می دادند فکر نمی کردید عملیات جاری 180 درجه بر عکس گفته ها و توضیحات ارائه شده مسئولین مجاهدین است و هیچگونه ربط و ارتباطی با عملیات و درگیری چریکی مرزی ندارد و پی نمی بردید کل سیستم و ساختار سازمان و تشکیلات مجاهدین که آن همه ادعای مبارزه ؛ فدا و صداقت، جامعه بی طبقه توحیدی را دارند بر روی دروغ و دغلبازی و فریبکاری بنا و استوار شد ه اند و از خود کلمه و جملاتی همانند انقلاب مریم،عملیات جاری  و....اختراع کرده بودند که در واقع عملیات جاری همان تفتیش عقاید است ولی سازمان با کلک و نیرنگ اسم آن را عملیات جاری گذاشته بود که عملیات جاری یعنی سرکوب و اختناق یعنی زیر آب زدن و جاسوسی از همدیگر یعنی تفرقه افکنی بین نیروها، در یک جمله"عملیات جاری یعنی تفرقه بنداز و حکومت بکن" رجوی و مسئولین سازمان افراد را با شستشوی مغزی و کنترل ذهن به جان هم می انداختند رجوی کاری کرده بود که هیچ فردی به فرد بغل دستی خود اعتماد نداشت و همیشه با دلهره ونگرانی و واهمه با هم کار و فعالیت می کردیم و همگی افراد بین خود سعی و تلاش می کردیم که آتو و یا گاف به دست همدیگر ندهیم  که در عملیات جاری گرفتار شویم. با این شیوه ضد بشری و غیر انسانی بی اعتمادی بین افراد حاکم می کردند تا کسی جرات حرف زدن با دیگری را نداشته باشد بعبارت دیگر حق نداشتید فکر کنید و با همقطاران خود گفتگو و تبادل نظر داشته باشید و یا با قوه عقلانی خود تحلیلهای سیاسی و آبکی رجوی را زیر علامت سوال ببرید و از او و یا مسئولین دیگر انتقاد کنید.
 هر چند هم توضیح بدهم تا فرد و شخص در جایگاه و محلی که من و ما و افراد رزمنده و اعضای سازمان در آن جایگاه قرار می گرفتیم و مورد بد رفتاری توهین و تحقیر و فحش های ناموسی و گاها کتک و کتک کاری آب دهان و تف قرار می گرفتیم و تجربه کرده ایم متوجه عمق فاجعه عملکرد عملیات جاری نخواهید شد هر چند درک و تشخیص بالای هم داشته باشید.
  در نشست های عملیات جاری که هر شب درسطح قرارگاها برقرار می شد که شامل تمام افراد یگانها و دسته ها  و سلسله مراتب  و رده بندی های مختلف بود وهیچ راه گریزی از آن نبود، اکثر افراد با ترس و دلهره و نگرانی و اضطراب که در چهره و صورت  سرخ شده و تک تک افراد هویدا بود در نشست عملیات جاری حاضر و بر طبق قوانین و ضوابط و آموزش های عقیدتی سازمان بر قرار می شد. طبق گفته رجوی حرام است اگر مجاهد خلق بدون عملیات جاری روزانه سر بر بستر خواب بگذارد و یا عملیات جاری ضامن انسجام درون تشکیلاتی است و هیچ کس حق تعطیل کردن آن را حتی برای یک روز هم ندارد. طبق قانون و دستورات حاکم بر تشکیلات ازصبح تا شب هر فکری که به ذهن رزمنده مریمی خطور کرده باشد و یا هر اشکالی را که دیده باشد در جا باید دستگیر کرده و سریع در دفترچه های کوچک توجیبی که برای همین  مهم به ما داده بودند سریع و بدون درنگ و تعللی در آن یاداشت می کردیم که فراموش نکنیم واز قلم نیفتد، آخر هر شب ساعت 9 به بعد در نشست های عملیات جاری باید تک به تک افراد گزارش  وفاکتهای روزانه خود را در جمع بیان و اعتراف می کردیم حتی تخیلات و نهانترین رازهای درونی را تا به این صورت با سازمان یگانه می شدیم و تناقض حمل نکنیم. در حالی که همه ی مسائل سازمان با هم تناقض داشت و ما سالها در تناقضات زندگی و در حال شنا کردن بودیم. البته بعدا توضیح خواهم داد که در نشست ها چه باید میکردیم.
در نشست های بزرگ قرارگاهی و گاها کل ارتش آزادیبخش!! در ابتدا فرد سوژه فرا خوانده نمی شد بلکه مسئول جلسه برای رد گم کنی  نفرات دیگری که خیلی چاپلوسی می کرند و به ظاهر آتش انقلاب خواهر مریم در درونشان در حال فواران و غلیان بود را پشت میکروفون احضارمی کردند و اوهم گزارش و فاکتهای روزانه که از قبل آماده کرده بود می خواند در بین جمع حاضر در نشست چند نفر بلند می شدند وهر کس نظر خود را نسبت به گزارش و فاکتهای خوانده شده با تندی و پرخاشگری و بردن طرف زیر علامت سوال و..... بیان می کرد ومسئول نشست سعی و تلاش می کرد موضوع را جمع و جور و سریع خاتمه بدهد و نفر بعدی را صدا می زد. تا اینکه یک مرتبه فرد نگونبخت "سوژه " اصلی را احضار می کردند پشت میکروفون درآنجا بود که سوژه باید اعتراف می کرد و فاکت های روزانه اش را می خواند سپس  با خط و خطوط دادن و چراغ سبز مسئول نشست به افراد چاپلوس و متملق برای خود نمائی ترمز می بریدند و هر آنچه دلشان می خواست و عشقشان می کشید از زبانشان جاری و ساری می شد و با پرخاشگری و تحقیر و توهین های گزنده و شماتت آمیز و سرکوب و با تف و آب دهان و گاها لگد و مشت هم نثارش می کردند، در این راستا فرد اعتراف کننده و قربانی به هیچ عنوان و بهانه ای حق پاسخ دادن و یا واکنش مثبت و یا منفی را در آن موقعیت  نداشت طبق قانون و تعالیم رجوی تمام حق و حقوق اعتراف کنند سلب شده بود باید فقط خبر دارهمانند مجسمه می ایستاد وبه افرادی که چه به حق و چه به ناحق چه درست و چه غلط انتقاد می کردند و فحش و دشنام و توهین و توسری می زدند تحمل و گوش می کرد و حرص می خود. گاهی اوقات فردی از شنیدن فحشهای ناموسی و ناسزا طاقت و تحملش به سر می رسید و جواب می داد کتک و کتک کاری می شد و قربانی را که از ضربات لگد و مشت گوهران بی بدیل رجوی نقش زمین می گشت به بیرون منتقل می کردند. باید می بودید و می دید تا متوجه بشوید عملیات جاری یعنی چه و من و ما چه کشیدم و چه دیدیم.
 توجه؛ جریان فاکت نوشتن هم این بود که اگر اشکالی میدیدید باید آنرا ذکر میکردید و بعد علت آنرا فقط به خودتان بر می گرداندید و حق نداشتید علت دیگری ذکر کنید اگر کسی اینکار را میکرد اولا مورد تهاجم گوهران چاپلوس قرار میگرفتند دومآ این نشانه این بود که شما نرینه وحشی هستید.
چند نمونه از گزارشات و فاکت های عملیات جاری:
فاکت -  امروز در سر صبحگاه وقتی خوانده شد باید برویم و لوله تانکها را سمبه بکشیم گفتم هفته پیش اینکار را کردیم و این یک بیگاری است و دوست نداشتم اینکار را بکنم.
نقطه آغاز: دوست نداشتم با فرمانده ام یکجا کار کنم.
واقعیت: واقعیت این است که من کم کاری کردم و از فرصتی که به من داده بودند استفاده نکردم سمبه زدن و آماده کردن تانک ها برای سرنگونی رژیم خود مبارزه و در راستای مبارزه است. در ذهن و ضمیرم سعی و تلاش کردم از زیر کار در بروم و کارنکنم چون تنبل بودم گفتم این بیگاری است.  وقتی که گفتم این سر کار گذاشتن است اشتباه میکردم و این سمبه زدن اگر هر روزهم باشد عین مبارزه است. واقعیت این است من در حق سازمان و برادر مسعود و خواهر مریم ظلم کردم.
فاکت - وقتی مرا به علف کنی بردند گفتم این دیگر چه نوع مبارزه‌‌‌ای است و نمی خواستم علف بکنم.
نقطه آغاز: در ذهن و درون خودم کارهای سازمان را سیاه و سفید میکردم
واقعیت: واقعیت این است که تنبلی کردم و می خواستم هرطورشده با بهانه ای از زیر کار شانه خالی کنم. واقعیت این است تمام کارهای که در سازمان انجام می گیرد در راستای مبارزه و سرنگونی رژیم است و من باید از فکرهای کاذبی که به ذهنم خطور می کند خجالت بکشم و شرم کنم.
فاکت -  وقتی برادر مسئول گفت چرا دیر سر کار حاضر شدید با خودم غر زدم وطلب کاری کردم.
نقطه آغاز: از اینکه برادر مسئول با تندی با من برخورد کرد بهم برخورد و ناراحت شدم وگفتم مگر چه اشکال دارد چند دقیقه دیرتر سر کار رسیدم دنیا که به آخر نمی رسد.    
واقعیت: واقعیت این است که باعث ناراحتی مسئولم شدم و او حق داشت که سر من داد بزند چرا که با این کارم باعث ناراحتی همه هم رزمانم شدم و اگر هر کس چند دقیقه دیرتر سر کار حاضر شود کار پیش نمی رود واین باعث می شود رژیم دیرتر سرنگون شود.
فاکت - ..............
......................
توجه دارید که این فاکتها در بیابانهای عراق و بعد از سی سال علافی نوشته میشود وهنوز در زندان لیبرتی ادامه دارد.
نتیجه گیری:  سازمان با پرداخت یک طرفه من معتاد کارتن خواب را در درون مناسبات و تشکیلات خود راه داد و پذیرفت من باید تا آخر عمرمدیون سازمان باشم چرا که اگر سازمان و تشکیلات برادر مسعود و خواهر مریم نبود من باید همچنان در کوچه و بازارها در کارتن می خوابیدم و نون هم نبود بخورم من که کسی و عددی نیستم که بخواهم از سازمان طلب کاری کنم از این به بعد قول شرف می دهم برای برادر و خواهر یک مجاهد واقعی مریمی باشم و با "شاخص" انقلاب ایدئولوژیک وعملیات جاری که "جهاد اکبر" است دمار از روزگار پاسدارها و آخوندها در آورم تا هر چه زودتر خواهرمریم را به تهران برسانیم.    
(وای بحال کسی که اگر به ذهنش میزد که ای  بابا علت در چیز دیگری است و به من بر نمیگردد. دیگر او را قیمه قیمه میکردند)
 توجه: به دستورمسئولین و قوانین و ضوابط حاکم برنشست های عملیات جاری فاکتهای عملیات جاری هر فرد باید همیشه بالاتر از 10 قلم می شد.  بعد از پایان اعترافگیری که در فاکتها خوانده می شد رزمندگان مریمی و گوهران بی بدیل که در نشست حضور داشتند یکی یکی و به نوبت بلند می شدند و چشم در چشم و رو در روی فرد اقرارکنند در حالت ایستاده که یکی از گوهران بی بدیل  وازهمقطار و همرزم خودشان بود هر آنچه دلشان می خواست و میلشان می کشید فحش و توهین و دشنام و تحقیرو............نثارش  می کردند گاهی قربانی مورد ضرب و شتم هم قرارمی گرفت چرا که حق جواب دان را نداشت و با شنیدن دشنامهای رکیک ناموسی از کوره در می رفت و بزن و بکوب شروع می شد، افرادی که در نزدیک قربانی قرار داشتند با داد و بیداد لگد و مشت و آنهای هم که دستشان نمی رسید با داد و بیداد، فحش، توهین وبا پرتاب آب دهان و تف و دفتر و خود کار و هر آنچه دم دست داشتند موضع انقلاب ایدئولوژیکی خودشان را مشخص می کردند و وای به حال کسی و یا کسانی که بی طرف می ماندند و واکنش نشان نمی دادند درجا و در یک چرخش مداری همه نگاه ها و توهین و تحقیرها به طرفشان بر می گشت پس برای نجات جان خود الکی هم شده باید داد زد و فحش و توهین نثار کرد تا حداقل برای عملیات جاری شب بعد جان سالم بدر ببرید. باور بفرمائید در بعضی از نشست های عملیات جاری بعضی ها آنقدر داد و بیدا و هوارکرده بودند که تا چند روز نمی توانستند حرف بزنند جالب اینکه مسئولین و فرمانده هان سازمان در ناباوری کامل آنها را شاخص مجاهد انقلاب کرده مریمی می دانستند و باید همه ی افراد از آنها الگو برداری می کردیم. این بدبختی کارهر شب بود و گریزی هم از آن متصور نبود. این هم ازعملیات جاری که آقای رجوی آن را جهاد اکبر می نامید.
پانویس:
(1) امیرحسین افضل نیا یکی از فرمانده هان دسته ویا گروه در پذیرش سازمان بود که درقتل عام 10 شهریور 92 همراه 52 و یا 53 عضوء از اعضای بالای سازمان گفته شد توسط مزدوان رژیم کشته شده امیر حسین انسان بسیار شریف و متین و آرامی بود خدا روحش را قرین رحمت خود گرداند. لعنت خدا اول بر آخوندهای خونخوار و مفت خور و دوم بر رجوی و حرص و طمع قدرت طلبیش که این همه انسان شریف و با شرافت را کشتند و به کشتن دادند.
شنبه 5 مهر 1393 – 27 سپتامبر 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)