نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۵ شهریور ۲۹, دوشنبه

دوشنبه 29 شهريور 1395

آیا مردمی با فرهنگِ مشابه یک حکومت، توانائی ساقط کردن آن را دارند؟ منیژه حبشی

دنیای مجازی به بخشی از زندگی همه ما بدل شده است. چه ما که بار تبعید یا مهاجرت را بر دوش می کشیم و چه هموطنان ما در زندان بزرگی بنام ایران.
در وجه مثبت گردش اطلاعات و آگاهی بخشی این دنیای مجازی تردیدی نیست و جز مستبدین حاکم بر ایران و سایر دیکتاتورهای جهان کسی در ثمر بخش بودن آن شک نمی کند. اما تبادل نظرهای فیسبوکی یا کامنتهای زیر مقالاتِ ما ایرانی ها در سایتهای مختلف ، گاه بس دردناک و گویای یکی دیگر از دلایل متعدد ماندگاری این رژیم تبهکار ایران برباد ده است.
در شباهت های بسیار در روشها و منشهای سازمانهای سیاسیِ اپوزیسیون با رژیم حاکم، بخشی از قربانیان صادق این گروه ها گفته و نوشته اند و واقعیتی تلخ است که از نظر من و تجربه زندگیم ، بی تردید درست است. وقایع ۳۷-۳۸ سال گذشته گواه است که این سازمانهای اپوزیسیون، هیچ مخالفتی را برنمی تابند و هر انتقادی را دشمنی می خوانند و امیدی بر انتقاد از خودِ آنان در هیچ زمینه جدی و راهگشائی نمی توان داشت.

اما متاسفانه این تشابه فرهنگی عظیم فقط به گروههای اپوزیسیون منحصر نمیشود و بخشی از مردم عادی جامعه ما نیز کاملا غرق در فرهنگ این حاکمان بی اخلاق و فاسد شده اند. آنها نیز در نظراتشان در مورد وقایع و افراد، با دیدگاه های رژیم حاکم فاصله ای ندارند، هرچند اکثزشان خود را مخالف حکومت هم می دانند.

با تاسف بسیار این امر درمیان مردان ایرانی بس بیشتر محسوس است.
استفاده از الفاظ رکیک و فحاشیهای جنسی در کامنت ها حیرت آور است.
شاید واقعا نیاز به آوردن مثال نباشد و هریک از ما با قدری تامل تجربه های مشابه را بیاد خواهیم آورد، ولی برای درک بیشتر آنچه گفتم ، به عنوان نمونه به کامنتی توجه کنید که فردی درمورد خانم شیرین عبادی نوشته است. من به شخصه جزو منتقدین این خانم هستم و عملکرد ایشان را علیرغم داشتن مصونیت سیاسی قوی ناشی از دریافت همان جایزه صلح، بسیار بسیار محافظه کارانه و نزدیک به رژیم میدانم.
از نظر من دفاعیات خانم عبادی از اسلام «عزیز» بیشتر به سخره گرفتن رنج و درد مردم در این چهار دهه است تا بیان یک باور!
او نقش خود را با آیت الله های نماز جمعه ها در دفاع از اسلام آنهم در تریبونهای جهانی به اشتباه گرفته است! شاید هم هدف او از این بیانات بیجا و بی معنی، امتیاز گیری هائی باشد که من و امثال من از آن ناآگاهیم.
بهرحال هدف او هرچه باشد، طبعا من و مایِ مخالفِ این نظر، حق انتقاد از او را داریم. اما برخی از انتقاد ها که متاسفانه اندک هم نیست به لیچارگوئی بدل می شود.

دوست نادیده ای، در فیسبوک خود از اعلام نظر او که «اسلام واقعی این نیست» مطلبی گذاشت. من درآنجا هم در کامنتی، مخالفت خود را با نظرات اسلام خواهانه او نوشتم و حتی گفتم که عملکرد او از نظر من نشانگر آنست که شایستگی این جایزه ای که گرفته و می توانسته به بهترین وجه هم در جهت منافع مردم از آن استفاده کند را ندارد. اما اندکی بعد کامنت دیگری دیدم که در اینجا بعنوان نمونه میآورم. هرچند پیشاپیش از انتشار کپی کامنت این هموطن که از نظر من دقیقا در فرهنگ آخوندها غرق است، از شما خواننده گرامی پوزش میخواهم. نوشته او و پاسخی را که من با او دادم در زیر میخوانید:
... Hamdel
براستی اسلامیکه این ج... ازش دفاع کنه باید ر.. توش.
Like • Reply • Yesterday at ۳:۵۷am
Manijeh Habashi

در بیان روزانه تان هم از همین الفاظ رکیک استفاده میکنید؟ آخوندها درمورد فرهنگ امثال شما بنظر میرسد موفق بوده اند!
البته این فرد آن کلمات رکیک را کامل نوشت و من با چند نقطه آوردم!
نه او را میشناسم و نه حتی می دانم که اسمش واقعیست یا مستعار، ولی در اصل مطلب هیچ تفاوتی نمی کند. فردی که به خود اجازه می دهد یک خانم وکیل را که درحد خود تلاش در دفاع از مردم داشته است، حتی اگرما با نظراتش مخالف باشیم، با این عنوان رکیک خطاب کند ، دارای همان فرهنگِ ضد زن و نگرش جنسیتی آخوندی است که تا بن استخوانش نفوذ کرده است.
وقتی آزارهای دختران و زنان را در خیابانها بصورت امری مستمر و گسترده می بینیم، وقتی دختر مورد آزار قرارگرفته بعد از تلاش برای گریز از آزارها سرانجام به مقاومت که دست می زند، با جملاتی از قبیل «خفه شو ج...» مواجه می شود، وقتی کلمات مستهجن مانند یک وسیله تخلیه روانی مورد استفاده است ، وقتی در مخالفت با یک فرد، با توهین و فحاشی های رکیک جنسی نسبت به مادر و خواهر و همسر و یا خود وی اعلام «نظر» می کنند، آیا امیدی به مبارزه با فرهنگ حاکم میتوان داشت؟
فرهنگ ضد زن حاکمان در اندیشه و عمل بسیاری از مردان جامعه (و به یقین بخشی از زنان) نفوذی بس عمیق داشته است. اینرا در عدم حمایت از زنان در برابر تهاجمات حکومت و تنها گذاشتن آنان و نظاره گر شدن مردان از ابتدای حکومت این جنایتکاران نیز می شود دید.
برخی دیگر نیز گوئی در نفی دیگران به اثبات خود میرسند!
در کامنتی زیر ویدئوی بسیار زیبای سراومد زمستون خانم شقایق کمالی،‌فردی میگوید:
«واقعا صدای بدی داره این خانم کمالی ... صداش هیچ ظرافتی نداره ... متاسفانه بعضی خواننده ها فکر میکنند اگر فقط با صدای زیر جیغ بزنند می‌شه به اونها لقب سوپرانو داد ... »!
بلاشک ممکن است کسی صدای اپرائی و یا شیوه اپرائی خواندن را دوست نداشته باشد. اما برای تحقیر این صدای اپرائی، آنرا جیغ جیغی خواندن ، تلاشی مبتذل در جهت اثبات خود است.
تخلیه فردی با فحاشی و توهین، حتی به سایتهای فارسی زبان و ایرانی ها هم ختم نمی شود و ورزشکاران و هنرمندان جهان نیز از این فرهنگ مبتذل مصون نمانده اند!

به لیونل مسی بعد از هم گروه شدن با آرژانتین در رقابت‌های جام قهرمانی فوتبال ، بیش از ۳۰ هزار کامنت‌ توهین‌آمیز به زبان فارسی فرستاده می شود!

حتی دی کاپریو که در دفاع از محیط زیستِ در خطر نابودی ایران، عکسی از دریاچه ارومیه در صفحه خود میگذارد ضمن دریافت تشکر عده ای از ایرانیها، از توهین ها نیز بی نصیب نمی ماند.
برخی ازبرخوردهای با کی روش و سایر چهره های ورزشی نیز از رواج همین فرهنگ مبتذل حکایت دارد.

از نژادپرستی که دیگر طوفانی بپاست! آنچنان از عرب و افغان و … با تحقیر نام برده و خود را نژادی بافرهنگ کورش می نامیم که گوئی اینها که قریب ۴۰ سال است ایران را به ویرانی کشانده و از هیچ جنایت و غارتی فروگذار نکرده اند از کره مریخ وارد ایران شده اند!
دراعتراض به در قفس انداختن پناهنده های بی پناه افغان فردی مینویسد:

Yashar ...
اونموقعی که اقغانها در ایران وارد شدن(۲۵سال پیش)اگر یادتون بیاد متوجه میشین که شاید مستحق اینبرخورد باشن...
افغانها کم جنایت نکردن..تجاوز...قتل...سرقت...قاچاق مواد مخدر
همشون نه ولی اکثر قریب به اتفاقشون این کار رو کردن......See More
Like • Reply • September ۱۰ at ۱:۴۳pm

Manijeh Habashi
از اینهمه نژاد پرستی شما، من شرمنده ام!
Like • Reply • ۲ • September ۱۰ at ۲:۱۶pm

Yashar ...
من اصلا نژاد پرستانه حرف نزدم...گفتم هرکسی هرجایی قانون رو زیر پا بگذاره...مستحقه هرچی که قانون بگه هست
Like • Reply • September ۱۰ at ۲:۲۳pm
Manijeh Habashi

در قفس انداختن انسانها در قانونی نوشته شده؟! که اگر میشد هم میبایست با این خوار کردن انسانها مبارزه میشد!
جالب اینجاست که این فرد حتی قبول ندارد که آنچه می گوید نژادپرستی است !
ایرانی دیگری در فرانسه برای ما بعنوان شاهکارش تعریف کرد :« به اداره پناهندگان که رفتیم بهش گفتم که آقا ما رو با این عربها و ترکها و … یکی نگیری ها! ما باهم خیلی فرق داریم! مامور مربوطه به او پاسخ داده بود که آیا شما متوجهید که این حرفتان نژادپرستانه است؟ و او پاسخ داده که نه، چه نژادپرستانه ای؟ من واقعیت را گفتم!»
صدالبته روی دیگر این سکه ئ ابراز وجودهای همراه با هتک حرمت دیگری، مبالغه افراطی در تعریف از دیگری است . متاسفانه تعارف های تو خالی و قربان همدیگر شدن بی مایه بسیاری از ما ایرانی ها هم که معرف حضور همه است، باز هم در همین فرهنگ می گنجد.
نمیدانم که آیا با وجود این فرهنگ، حتی اگر براثر خیانتها و فسادِ افسارگسخته این رژیم، شاهد سقوط آنهم بشویم، این هیولای موجود در اعماق وجود ما مجالی برای گشایشی اساسی خواهد داد؟
بهتر است بعنوان مبارزه با این حکومت، با این فرهنگ در درون خود به مبارزه برخیزیم.
منیژه حبشی

Making THE HUNGER: BAM 2016 Next Wave Festival

سونیتا، عروس فروشی، فرنگیس حبیبی

فرنگیس حبیبی
رخساره قائم‌مقامی، مستندساز به‌نام ایرانی زندگی سونیتا را در فیلمی به همین نام ساخته است. سونیتا گذشته‌ای رنجبار داشته که از آن گریخته است. هویتی داشته که در مهاجرت آن را از دست داده است و روزی در می‌یابد که آینده‌اش نیز به گرو رفته است چرا که مادر و بزرگان خانواده‌اش تصمیم گرفته‌اند او را به مردی ناشناس و سالمند بفروشند و با ۹ هزار دلار دریافتی، زنی برای برادر سونیتا دست‌وپا کنند "من باید یواش حرف بزنم
تا کسی نفهمد که از فروش دختران سخن می گویم
من به نام زخم های عمیق تنم فریاد می زنم
من برای تنی فریاد می زنم فرسوده از ماندن در قفس
تنی که زیر بهایی که باید بپردازد در هم شکسته است"

این ترجمه نادقیق قطعه ای از شعریست که سونیتا علی زاده، هنرمند جوان افغان که رپ می خواند سروده و اجرا کرده است. او مهاجر بی شناسنامه ایست در تهران و کلیپ این اجرا را در شبکه های اجتماعی در سال ۲۰۱۴ پخش کرده است وبا نا باوری شاهد استقبال گسترده از آن بوده است.
رخساره قائم مقامی، مستند ساز به نام ایرانی زندگی سونیتا را در فیلمی به همین نام ساخته است که در اواخر ماه مه در آلمان به نمایش در آمد و در ۱۲ اکتبر در سینماهای فرانسه به روی پرده می آید. این فیلم تا کنون در چند فستیوال بین المللی برنده جایزه شده است.
سرگذشت سونیتا از آن جهت که پر ماجرا ولی خوش فرجام است، به قصه های شگفت انگیز کودکی می ماند. پر پیچ و خم است و پرمخاطره ولی سرانجام قرین پیروزی. اما یکی از نقاط قوت این فیلم در این است که نشان می دهد این ماجرا قصه نیست و حوادثش در عالم بی کران خیالات کودکی نمی گذرد.
سونیتا دختری ۱۶-۱۷ ساله است. پدرش از دنیا رفته و مادرش در هرات زندگی می کند و خودش در خانه ای بس محقر با خانواده خواهرش در تهران بسر می برد.
او به "خانه مهر" که یک انجمن غیر دولتی است رفت و آمد دارد که بچه های مهاجر یا خیابانی را زیر بال گرفته است. شغل سونیتا در واقع نظافت دفتر این انجمن است. در صحنه هایی از این فیلم می بینیم چگونه فعالان و مددکاران این انجمن می کوشند به کودکان کمک کنند ترس ها و آرزوها و هویت دلخواه خود را بیان کنند. سونیتا می خواهد هم نام و هم تبار مایکل جاکسون باشد، هنر آواز خواندن را بیاموزد و آن را وسیله بیان رسا و پر طنین دردها، ننگ ها، شادی ها و بلندپروازی های خود و همنسلانش کند.
سونیتا گذشته ای رنجبارداشته که از آن گریخته است. هویتی داشته که در مهاجرت آن را از دست داده است و روزی در می یابد که آینده اش نیز به گرو رفته است چرا که مادر و بزرگان خانواده اش تصمیم گرفته اند او را به مردی ناشناس و سالمند بفروشند و با ۹۰۰۰ دلار دریافتی زنی برای برادر سونیتا دست و پا کنند.
اما سونیتا آینده اش را در خیال به شکل دیگری ساخته است و از آن دست انسانهاییست که به واقعیت خیالشان باور دارند. او شعر می سراید و زشتی سرنوشتی را که به اجبار به دختران جوان افغان تحمیل می شود بیان می کند. از این هم فراتر می رود و آن را به اعتراض به سبک رپ میخواند وپخش می کند.
" پدر گله می کند که زندگی گران است و باید مرا به بالاترین قیمت بفروشد
آخر اگر گفته بودید که لقمه ها را در دهانم و رخت ها را بر تنم می شمارید
هیچ نمی خوردم، ذره ای را حتی از گلو فرو نمی دادم
تا هزینه ای بر دوشتان نگذارم."

رخساره قائم مقامی که یکی از خویشانش در "خانه مهر" فعال است از روال زندگی سونیتا با خبر می شود و ساختن فیلم مستندی را در بارۀ او آغاز می کند. رد پای سبک و نگاه عباس کیارستمی در این اثر پیداست ولی رخساره قائم مقامی در جایی از راه به کارگردانی بسنده نمی کند. اشتیاق سونیتا به آوازخوانی و مایکل جاکسون شدن، پافشاری "غیرتمند" خانواده به ازدواج اجباری و انتفاعی سونیتا و دورنمای آیندۀ این دختر جوان بر متنی از خشونت و مردسالاری این زن کارگردان را رفته رفته به حوزۀ زندگی سونیتا خارج از حوزۀ دوربین می کشاند. حس مسئولیت و همبستگی زنانه او را به بازیگر دوم فیلم بدل می کند و سرانجام به همت و کاردانی او سونیتا از چنگ سرسپردگان این سنت خشن رهایی میابد.

رخساره قائم‌مقامی در کنار سونیتا علیزاده ـ فیلم "سونیتا" در بهمن ۱۳۹۴ (ژانویه ۲۰۱۶) برنده
جایزه بهترین مستند غیرآمریکایی و جایزه ویژه تماشاگران جشنواره ساندنس شد

جسارت سونیتا در مقاومت در برابر خانواده و در وفاداری به هدفش براستی ستودنی است. جسارتی که خالی از کشمکش های دردآلود ذهنی و عاطفی نیست. از حق نباید گذشت مایکل جاکسون شدن هم در بیغوله های جنوب تهران کار ساده ای نیست. ولی او زنده به بلندپروازی خویش است و بدون آن پرنده ای شکسته بال است در جوی های پر زبالۀ جنوب تهران.
سونیتا امروز در مدرسه ای در آمریکا در حال خواندن درس موسیقی و آواز است. اکنون که از طریق این فیلم موفقیت چشمگیری بدست آورده است، بی شک سایۀ مایکل جاکسون در زندگیش کم رنگ تر خواهد شد. حالا حتماٌ دختران دیگری، افغان، ایرانی، سوری....رویای سونیتا شدن را در سر می پرورانند و این همان سحری است که در هنر رخسارۀ قائم مقامی نهفته است و از اثرش چیزی از جنس قصه های شگفت انگیز کودکی می سازد.
اما این فیلم نقطۀ قوت بارز دیگری نیز دارد و آن نشان دادن گوشه ای از فعالیت یک سازمان مردم نهاد در ایران است که همراه با صمیمیت و دانایی پی گرفته می شود. در واقع از این فیلم بوی خوش همبستگی به مشام می رسد و این در دنیای کنونی بس گرانبهاست.
فرنگیس حبیبی
پاریس، سپتامبر
۲۰۱۶

قاصدان آزادی : حرفهايي كه منجر به دستگيرى ياشار سلطانى شد

قاصدان آزادی :مراسم سالگرد تولد شهید قیام مردمی ٨٨ بهنود رمضانی، 25شهریو...

وزارت ارشاد و معضل یالثارات‎

دوشنبه, 19 سپتامبر 2016مانا نیستانی

شهداي راه آزادي

 
Photo de couverture du profil
Photo du profil
‫ شهداي راه آزادي‬‎

  بهنود! از سنگینی این بغض هزار بار شکستم اما هنوز ایستاده‌ام

بهنود! از سنگینی این بغض هزار بار شکستم اما هنوز ایستاده‌ام

مراسم سالگرد تولد بهنود
روز پنجشنبه ۲۵شهریور ۹۵ مراسم باشکوهی به‌مناسبت سالگرد تولد شهید قیام بهنود رمضانی در آرامگاه وی در قراخیل – امام‌زاده طاهر از توابع قائم شهر برگزار گردید. جمعی از خانواده‌های شهیدان و همچنین زندانیان سیاسی و مدافعان حقوق‌بشر و فعالان مدنی در این مراسم با ه...

 
مراسم سالگرد تولد بهنود
مراسم سالگرد تولد بهنود

 
یاد بهنود را در سالروز تولدش گرامی بداریم
یاد بهنود را در سالروز تولدش گرامی بداریم
 جانباخته راه آزادی

 
روح بابک در تو در من هست به یاد ۲۵ جانباخته راه آزادی
روح بابک در تو در من هست به یاد ۲۵ جانباخته راه آزادی


چهل روز از فراق شهرام و یارانش می گذرد
چهل روز از فراق شهرام و یارانش می گذرد

دختر گلم قناری بابا ناراحت نباش برمیگردم پیشتون

ید:Photo
به خانه ای رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند
به خانه ای رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند

به یاد امیرارشد آنکه برای وطن رفت
امیرارشد تاجمیرهمان جوان ۲۵ ساله ای است که در عاشورای ۸۸ توسط خودرو نیروی انتظامی ۳ بار زیرگرفته شد. مادرامیرارشد: «به امیر گفتم نرو، گفت به خاطر وطنم میروم. گفتم تو وطن من هستی، گفت خودخواه نباش مادر، وطن تو امیر است اما وطن من ۷۰ میلیون ایرانی است و برای ...

 
به یاد امیرارشد آنکه برای وطن رفت
به یاد امیرارشد آنکه برای وطن رفت
دلنوشته‌ شهین مهین‌فر مادرامیرارشد تاجمیر

دلنوشته‌ شهین مهین‌فر مادرامیرارشد تاجمیر
 

 اربهشتی در رباط کریم

سالروز تولد ستار بهشتی در رباط کریم

مادران سوخته دل به یاد شهرام و عزیزانشان
مادران سوخته دل به یاد شهرام و عزیزانشان

جای فرزاد در قلب تک تک ماست
‫‏

 

جای فرزاد در قلب تک تک ماست


عجب حزن جانسوزی دارد لالایی مادری در سوگ فرزندش
دیدارشعله پاکروان با مادر شهرام احمدی: از اعدام نفرت دارم . اعدام با هر اتهامی نفرت انگیز است . هزار و یک دلیل برای این نفرت وجود دارد . اما در این لحظه میخواهم یکی از هزاران را برایتان بگویم . ...فرصتی پیش آمد تا باز با شهناز راهی جاده شویم . ساعتی بعد در ...

 
عجب حزن جانسوزی دارد لالایی مادری در سوگ فرزندش
عجب حزن جانسوزی دارد لالایی مادری در سوگ فرزندش

دلنوشته‌ شهین مهین‌فر مادرامیرارشد تاجمیر

 ما مادرانه فریاد می‌زنیم. 
داد خواهیم این بیداد را 
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه
امروز گوش جوانانمان / شنواتر. و چشمشان بینا تر است / چرا؟ 
چون درد را با پوست و استخوانشان. حس کرده‌اند. و خوب می‌شناسندش.
تازیانه‌های تحقیر را. چشیده‌اند و می‌دانند
شان انسانی شان. مورد تمسخر و توهین. قرار گرفته
و برای چیزی محکوم می‌شوند / که حق مسلم زندگی‌شان است / نه خلاف
من هم. همراه مادرانه‌های دیگر. برای دادخواهی جوانان پاک و شریفم. آماده‌ام.
به قول امیر ارشد: مرگ بر این زندگی / شرف دارد.
ساز ما. ساز زندگی. ساز عشق. ساز آزادی. ساز ادب و اخلاق.
ساز شادی و شادمانی. و ساز انسانیت است... ... .
ما مادرانه فریاد می‌زنیم. . داد خواهیم این بیداد را
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه.

به خانه ای رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند



از فیس خانم شعله پاکروان 
به خانه ای رفتم که همه مردانش اعدام شده بودند
خانه دیگری که میزبانمان شد در سنندج ، ساکنانی دارد که دلم میخواهد سرگذشت شان را بشنوید . مثل یک داستان است . داستانی که درد اعدامیان جوان را از یاد میبرد . اما قبل از هر چیز یاداوری میکنم که بهتر است افراد زودرنج یا کسانی که بیش از حد غمگینند این قصه را نخوانند .
زمانی که ریحان در خانه بود من نیز دلنازک بودم . با شنیدن سرگذشتهای غم انگیز تحت تاثیر قرار میگرفتم و اشکم جاری میشد . اما هر روز که گذشت دلنازکی م تغییر ماهیت داد . دقت و توجهم به اطراف بیشتر شد . و اکنون که ریحان در وجودم نشسته ، گویی تمام دردها و آزارهایی که او به جان خرید در وجودم ته نشین شده . زودرنجی ام تبدیل به خشم شده . برای مهار خشمم نفسهای عمیق میکشم و دندانهایم را بر هم میفشارم . و به دنبال راهی برای خروج از گرداب ناامیدی و غم هستم . 

با شهناز و زنان خانواده احمدی از حیاط بزرگی رد شدیم . دوضلع حیاط به جای دیوار با توری و شاخه های انبوه درخت ساخته شده بود . حوضچه کوچکی با چیزی شبیه انباری مخروبه و درختهای بلند و قطور دیده میشد . چند بچه سه چهار ساله بازی میکردند . وارد خانه شدیم . پنج شش زن جوان و صاحبخانه که زنی میانسال بود به استقبالمان آمدند . 
زنان آن خانه خویشاوندان سببی و نسبی بودند . نسبتهایشان چنان در هم تنیده بودند که مجبور شدم نموداری برای درک بهتر ترسیم کنم . اکنون حاصل شناخت این خانواده را بشنوید :
دو خواهر ، چینی و صدیقه با دو برادر ازدواج کرده اند در سالهای دور . چینی دو پسر میزاید و هنوز بچه ها مدرسه نرفته اند که مرد خانه اش اعدام میشود . پدر چینی مبالغ محدودی به دخترش میدهد تا بچه های کوچک یتیم شده را به سرانجام برساند . سالهای سخت میگذرد و دو پسر ، اصغر و یاور ازدواج میکنند . چینی طعم نوه را میچشد . تازه سیاهی ایام گذشته کمرنگ میشود . اما گویی سرنوشت چینی با سیاهی فقدان عزیزانش عجین شده . شنو ، همسر اصغر باردار بود که اصغر بالای دار رفت . چینی به عزای پسر و شنو به عزای شوهر نشستند .اکنون شنو 29 ساله است و تبدیل به چینی دیگری شده . تاریخ در زشت ترین شکل اجتماعی ش تکرار شد . این زن دو فرزند خردسال دارد که یکی شان هرگز پدر را ندیده . برادرش کاوه نیز همراه گروه اخیر اعدام شد .
چینی با داغ اصغر به دل ، عزادار یاور تنها پسر بازمانده اش که فرزندی ندارد هم شده . دامن این زن از کودکان یتیمی که با خون دل بزرگشان کرده بود خالی شده . دلش را به دو نوه کوچک پیوند داده و برایم توضیح میدهد سرنوشت خواهرش را . 
صدیقه نیز در سوگ هر سه پسرش نشسته که اعدام شده اند . او هم مثل چینی ، دلش را به نوه های یتیمش پیوند زده . این دو خواهر تنها مانده اند با 5 عروس جوان که بین ۲۶ تا ۳۰ سال سن دارند . اسماء و چیمن و شهلا و نگین و شنو زنان جوان این خانه اند . در کنار کودکان یتیمی که بزرگترینشان ۱۰ساله است . خانه را برانداز میکنم . بنایی نسبتا بزرگ است با وسایلی بسیار ساده . به پشتی تکیه میدهم و پایم را که خواب رفته جابجا میکنم . نفس عمیقی کشیده و به تصویر روبرویم نگاه میکنم . این خانه شبیه همان روستایی ست که معاون رئیس جمهور گفت همه ی مردانش اعدام شده اند . بعد از افشای آن مسئولین سعی کردند خبر تلخ و تکان دهنده را انکار کنند . اما من گواهی میدهم به خانه ای رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند . تنها یکی دو پسر بچه سه چهارساله داشتند . پسرانی که شاید در اینده ای نه چندان دور محکوم به اعدام شوند . تنم لرزید وقتی فکر کردم چرخه ی باطل و چندش آور اعدام در آن خانه تکرار خواهد شد . یکی از عروسها ظرف میوه ای آورد و تعارف کرد . دستم پیش نمیرفت . دهانم خشک اما راه گلویم بسته بود . گفتم ما همه چیز خورده ایم و فقط آمده ایم تا بدانید شما تنها نیستید . زنان زیادی چون شما در عزای عزیزان اعدام شده شان هستند . شهناز از مصطفی گفت . از دفن شبانه ی تن مصطفی در گورستان شهریار . از پسر مهربان و دلسوزش . از آرزوی ناکام مانده اش برای دیدن مصطفی در لباس دامادی . زنان میزبان سکوت کرده بودند . از چشمهایشان میخواندم که دارند فکر میکنند ببینند دیدن عزیز اعدامی با تن کبود سخت تر است یا دیدن عزیزی با کاسه سر خونین ؟ داشتند فکر میکردند نداشتن ملاقات آخر درد بیشتری دارد یا در آغوش کشیدن ریحانم در عصر یک روز پاییزی و آب ریختن پشت زندانی محکوم به اعدامم که همراه چند مامور از جلوی چشمم خرامید و از در میله ای و سپس در آهنی رد شد و برای همیشه رفت؟ 
من تماشا میکردم و شرایط را میسنجیدم . همه اعضای این خانه ، این بازماندگان اعدام ، بیکارند . اینان در تنهایی و فقر دست و پا میزنند . سرنوشت این کودکان چه خواهد شد ؟

به پنجره ی بزرگی که رو به حیاط بود خیره شدم و در چشم بهم زدنی آینده را تصویر کردم . در ذهنم سوار زمان شده و به اینده رفتم . کودکانی که با خشم و نفرت و نفرین این زنان بزرگ شده اند ، برای رهایی از چرخه ی فقر و
خشم ، پای حرف مبلغان احزاب کردی مینشنند . به سرعت جذب گفته ها میشوند . بحران بلوغ ، آنان را به سوی تخلیه ی فشار ناشی از ناکامی های کودکی سوق میدهد . در دلشان به حرفهایی که شنیده اند گرایش پیدا میکنند . برای کمک به مادرانشان مدرسه را رها کرده و در دکانی پادو میشوند . در بحثهای مردانی که به دکان میایند شرکت میکنند . احساس بزرگ شدن با حرمان ناشی از سالهای سخت بعد از اعدام پدر مخلوط شده و زبانشان تند و تلخ خواهد چرخید . پیش از آنکه معنای سیاست را بدانند دستگیر میشوند و قاضی به اتهام عضویت در احزاب کردی حکم اعدامشان را امضا خواهد کرد . اگر شانس یارشان باشد دیوانعالی حکمشان را میشکند و به حبس ابد محکومشان میکند . بسیاری از زندانیان کرد با همین سرنوشت روبرو بوده اند . زینب جلالیان ، افشین سهراب زاده و
دهها زندانی و تبعیدی حاصل همین روند بوده اند . اگر هم شانس یارشان نباشد ، سپیده ای خواهد دمید که با چشمهای بسته بالای دارخواهند بود . سرم را چرخاندم و ۴ کودک را دیدم که کنار چینی نشسته اند . اینان خوراک های آینده ی ماشین اعدامند . شهناز عکسی انداخت . گویی میدانست در حال تماشای بخشی از تاریخ است که باز تکرار خواهد شد . لحظه ای بعد صدای شاتر دوربین بگوشم رسید و این بار شهناز در قاب تصویر تلخ قرار داشت . با چشمهای مصطفی که میدرخشید در قاب عکسی که دستهای شهناز را پر کرده بود . 
نفس عمیق دیگری کشیدم . چشمهایم را بستم و کمی سرم را به دیوار تکیه دادم . سوال بزرگی در سرم میچرخید . چرا ؟ هیچ پاسخی پیدا نمیکردم . ریحان حلول کرده در تنم به زبان آمد : تمام تلاشت را بکن تا فراموش کنی روزهای سخت را . با چشمهای من ببین . با پاهای من راه برو . با دستهای من بنویس . یا مغز من فکر کن . بلافاصله سوال کوچکتری پیدا شد . چه باید کرد تا این کودکان خوراک ماشین حریص اعدام نشوند ؟ اگر مادرانشان منبع درامدی پیداکنند چه تغییری در سرنوشتشان ایجاد خواهد شد ؟ اگر فقر وادارشان نکند که مدرسه را رها کنند چه خواهد شد ؟ ریحان درونم گفت هیچ چیزی بهتر و مفیدتر از آموزش نیست . یادت هست وقتی در زندان شهرری مدرسه برپا شد ؟ حتی با جدول های روزنامه ای میتوان آموزش داد . باید همت کرد و لحظه ای از یاد دادن و یادگرفتن غافل نشد . 
چشمهایم را باز کردم . از زنان پرسیدم کدامتان مدرسه را تمام کرده اید ؟ بجز همسر شهرام هیچکدام دیپلم هم نگرفته بودند . اما چند تاییشان به خیاطی علاقمند بودند . پس میتوان با گذراندن دوره ی خیاطی و تهیه یک چرخ ، به چرخیدن زندگی اهل این خانه امیدوار بود . 
وقتی از آن خانه بیرون زدیم قرارهایمان را گذاشته بودیم . حداکثر دو هفته وقت داریم برای بررسی همه ی جوانب آغاز یک شغل . زنان جوان برای تعیین شغل آینده و ما برای همفکری و همیاری شان . 
شاید بتوان آن قاضی را ناکام کرد که گفته بود همه ی اعضای این خانواده را از کوچک تا بزرگ بیاورید تا اعدامشان کنم !! جمله ای که یکی از زنان حاضر ، از قاضی نقل قول کرد و چشمهای من و شهناز غرق تعجب شد . 
زنان و کودکان آن خانه را بوسیدیم و خداحافظی کردیم . در حالیکه همه شان را به صبوری دعوت می کردیم . صبوری همراه توکل به نیرویی لایزال . صبوری همراه با عمل برای تغییر در سرنوشت کودکانشان . تا در آینده ماشین اعدام موفق به خوردن جان جوان آنان نشود . 
۲۶ مرد اعدام شده اخیر ، ۱۳ زن جوان به جا گذاشته اند که پیمان بسته اند " بنشینند " . یعنی هرگز مهر از جوان اعدامی برندارند . آوات و نگین و شهناز و سمیه شیما و غزل و هوار و شیلان و ... . اینان همسران آرش و یاور و محمد و امجد و کاوه و شهرام و شاهو و کیوان و ... بودند . اکنون مادران کودکان بازمانده . مادر ریان و رویدا و حسنا و ثنا و اسماء و دختر ۸ ساله ی کاوه و پسر ۹ ساله ی محمد ، زنانی که میخواهند مادرانه مادری کنند برای دختر ۱۴ ساله ی عالم و پسران ۹ ساله ی کیوان کریمی و کیوان مومنی . 
اینان بازماندگان اعدام دسته جمعی بودند که باقیمانده عمرشان را پشت حصاری از جوانمرگی جوانانشان از دست خواهند داد . بی آنکه مسئولین و مامورین بدانند چه کرده اند . بی آنکه در آمارها بگنجند .
پاهای ورم کرده ام را در کفش چپاندم و فکر کردم هزاران نفر چون اینان در سراسر این سرزمین پراکنده اند . هزاران نفر که در دوزخی به نام دنیای بازمانده ی اعدام ، مرگ را زندگی میکنند . فرانتس فانون نام کتابش را برای اینان گذاشت . دوزخیان روی زمین .
از آنجا راهی خانه ای شدیم که مدتها بود میخواستم ببینم . هر بار مانعی ایجاد شده بود . اما این بار میخواستم حتی برای مدتی اندک کنار مادری بنشینم که فرزندش معلم بود . مرد جوانی که حتی با مرگش به جامعه آموزش داد . 
عصر به خانه دایه سلطنه رفتیم . مادری که هنوز نمیداند فرزندش کجای این سرزمین مدفون شده . زنی که سنگی بر گوری ندارد تا بنشیند و سخت مویه کند . مویه های زنان سوگوار کرد حزنی عجیب دارد . چنگ میزند بر دل وقتی بر گوری مینشنند و میخوانند " از وقتی رفتی خانه ی دلم ویران است " .