۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه
اين چند نفر 7 میلیارد و 656 میلیون دلار به بانک های ایران بدهكارند
قانون - در حالی که پرداخت وامهای خرد از سوی شبکه بانکی تقریبا قطع شده است و کمتر کسی امکان تامین نیازهای خرد خود را از این شبکه داراست، بانک مرکزی اعلام کرده است که ۱۷۳ نفر ۲۲ هزار و ۹۷۰ میلیارد تومان به شبکه بانکی بدهکارند.براساس این گزارش، حجم بدهی بانک این 173 نفر بر پایه دلار 3هزار تومان حدود 7 میلیارد و 656 میلیون دلار میشود. این در حالی است که در قالب توافق ژنو قرار است 6/4 میلیارد دلار ظرف 6ماه وارد کشور شود.به گزارش خبرنگار قانون بانکهای ایران در حالی این حجم مطالبات معوق دارند که کمتر کسی میتواند این روزها یک وام خرد ۷ میلیون تومانی برای خرید خودرو یا یک وام ۱۰ میلیون تومانی برای تعمیر مسکن، جعاله، را دریافت کند.
مبلغ تسهیلات مسکن در ایران به تازگی به ۳۵ میلیون تومان رسیده که به گواه کارشناسان و اعلام خود مسئولان تنها هزینه خرید ۱۰ متر مربع در یک نقطه متوسط تهران را پوشش میدهد. سقف تسهیلات خرید خودرو نیز در شرایطی هفت میلیون تومان است که قیمت یک پراید در ایران به بیش از ۱۷ میلیون تومان رسیده است. در چنین شرایطی تناسب مبلغ تسهیلات با وضعیت موجود در جامعه به گفته مسئولان شبکه بانکی به دلیل نبود نقدینگی کافی امکانپذیر نیست.
با این حال برخی از کسانی که شرایط دریافت تسهیلات بزرگ را دارند، میتوانند نسبت به دریافت وامهای کلان و نجومیاقدام کنند و بدهکاری آنها به شبکه بانکی اقتصاد کشور را نیز درگیر مشکلات فراوان نماید. از سوی دیگر بسیاری از تسهیلات ضروری مانند تسهیلات ازدواج نیز به دلیل کمبود منابع به متقاضیان تعلق نگرفته است به طوری که بر اساس گفتههای معاون ساماندهی امور جوانان وزارت ورزش و جوانان بیش از یک میلیون زوج جوان موفق به دریافت تسهیلات ازدواج نشدند. محمدرضا قربانی، مدیر اعتبارات بانک مرکزی پیش از این گفته است: یک میلیون و۸۶ هزار نفر در سامانه ثبت نام کرده و در نوبت دریافت این تسهیلات قرار دارند که با توجه به کمبود منابع قرضالحسنه بانکهای عامل فعلی و به منظور تسریع در اعطای تسهیلات، در حال هماهنگی با صندوق مهر امام رضا و بانکهای خصوصی برای افزودن به این سامانه هستیم.
لیستی که رو نشد
در حالی نام ۱۷۳ بدهکار بزرگ بانکی هنوز برای افکار عمومیناشناخته است که رییس جمهور سابق، محمود احمدینژاد بارها در سخنرانیها و مناظرهها و مصاحبههای خود از وجود فهرستی خبر داد که در آن نام بدهکاران بانکی درج شده بود. وی حتی یکی بار اعلام کرد این فهرست در جیبش قرار دارد و به زودی رو خواهد شد اما هیچگاه این فهرست را در اختیار افکار عمومیقرار نداد. برخی معتقدند این فهرست از سوی دولت سابق در اختیار مراجع نظارتی نیز قرار نگرفته است.
با اين پول چه ميشود كرد؟
در شرایطی که بانکهای ایران تمایلی به تامین نیازهای مردم ندارند و دلیل عدم پرداخت تسهیلات را نبود نقدینگی کافی اعلام میکنند میتوان با حجم اعتباری که در اختیار ۱۷۳ نفر از بدهکاران بزرگ بانکی است، بیش از ۴ میلیون و ۵۹۴ هزار فقره تسهیلات ۵ میلیون تومانی قرض الحسنه ازدواج پرداخت کرد و ۳ میلیون و ۲۸۱ هزار و ۴۲۸ فقره تسهیلات هفت میلیون تومانی خرید خودرو اعطا نمود. همچنین با این معوقه امکان پرداخت ۶۵۶ هزار و ۲۸۵ فقره وام ۳۵ میلیون تومانی فراهم است اما این اعتبار در اختیار عدهای معدود قرار گرفته است. ماجرای بدهکاران بزرگ بانکی که منابع مالی بانکهای کشور را به نوعی قفل کردهاند در دولت یازدهم نیز در کانون توجه و رسیدگی قرار دارد.
61 نفر بالاي صد ميليارد تومان بدهي دارند
هر چند اعداد و ارقام مختلفی درباره تعداد بدهکاران بانکی اعلام شده است و برخی از وجود سی بدهکار بزرگ سخن میگفتند اما بانک مرکزی جمهوری اسلامیایران در اطلاعیهای رسمیاعلام کرد: ۲۲ هزار و ۹۷۰ میلیارد تومان از مطالبات معوق شبکه بانکی متعلق به ۱۷۳ نفر است.
در این اطلاعیه آمده است: کل تسهیلات اعم از جاری و غیرجاری مبلغ ۵۲۳۳. ۶ هزار میلیارد ریال و تسهیلات غیرجاری ۸۰۷ هزار میلیارد ریال و نسبت تسهیلات غیرجاری به کل تسهیلات ۴/۱۵ درصد است.
بدهکاران بالای ۱۰۰۰ میلیارد ریال ۶۱ نفر هستند که مبلغ کل تسهیلات غیرجاری آنها ۴/۱۵۲ هزار میلیارد ریال است که ۹/۱۸ درصد کل مطالبات غیرجاری شبکه بانکی را شامل میشود. بدهکاران بالای ۵۰۰ تا ۰۰۰ ۱ میلیارد ریال ۱۱۲ نفر هستند که مبلغ کل تسهیلات غیرجاری آنها ۳/۷۷ هزار میلیارد ریال برابر ۶/۹ درصد کل مطالبات غیرجاری شبکه بانکی کشور است. بر این اساس، بدهکاران بالای ۵۰۰ میلیارد ریال ۱۷۳ نفر و جمعا مبلغ ۷/۲۲۹ هزار میلیارد ریال بوده که ۵/۲۸ درصد از کل مطالبات غیرجاری شبکه بانکی را شامل میشوند. لازم به توضیح است بعداز محول شدن پیگیری مطالبات غیرجاری از سوی ستاد مبارزه با مفاسد اقتصادی به بانک مرکزی، کارگروه ویژهای در این بانک تشکیل شده و اقداماتی نیز در جهت تسریع پیگیریها و وصول مطالبات غیرجاری بانکها به عمل آورده است.
گفتني است بانك مركزي در اين اطلاعيه تعداد كساني كه بالاي هزار ميليارد تومان به شبكه بانكي بدهكارند و تعدادشان نيز بسيار اندك است را اعلام نكرده است.
بازهم در نفی حکم اعدام
چهار شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۲ - ۲۲ ژانويه ۲۰۱۴
خسرو شاكری (زند)
|
بازهم در نفی حکم اعدام[۱]
کمتر از یک ماه پیش عده ای ادیبان و دانشگاهیان ایران طی فراخوانی که برای امضاء در اینترنت نشردادند، خواستار لغو حکم اعدام شدند. اگرچه این اقدام مثبت بس با تأخیر انجام می گیرد و می بایستی در همان فردای واژگونی نظام سلطنتی صورت می گرفت، با این همه باید ازین گام مثبت استقبال کرد. آنچه در زیر می خوانید مقاله ایست که در سال های بلافاصله پس از انقلاب منتشر شد و وجوب تحقق این خواست را مطرح ساخت.
خ.ش.ز*.
گفتن ندارد که تاریخ ایران پراست از تجاوز حاکمان و زورمندان به حقوق مردم، زیردستان، و نیز حتی همکاران ریز و درشت و نزدیکان آنان. پاسخ زورمندان به مخالفان و اعمال شان برای «حل» مخالفت مخالفان جز از طریق توسل به سخت ترین و بی رحمانه ترین اشکال زور و نابودی نبوده است. این را می دانیم و نیز آگاهیم که رژیم پهلوی در این سده[ی بیستم] جز از این شیوه «بهره» نگرفت. آنقدر زور گفت، دهان بست، مغز شست، و سینه را گلوله ی مذاب مشبک کرد که جایی برای تنفس، تفکر، و تکلم نماند، مگر برای سیاهترین و پس مانده عناصر جامعه، یعنی گروهی که خمینی در سر آن قراردارد. از خمینی نیز، بی گمان، جز این که کرده نمی توان انتظار داشت. او نماینده ی سیاهترین و پس مانده ترین عنصر تاریخی جامعه ی ایران است. پس، خونریزی ها و سیل خون همچنان بیداد می کند.
آنچه ظاهراً شگفتی می آفریند این است که مخالفان خمینی نیز امید به خونریزی و بیدادی از همان نوع تمی نمایانند. سخن از انتقام فضای آلوده ی ایران را آلوده تر می کند. ایدئولوژی غالب گروه های مخالف، چه شمشیر در کف، چه در نیام، ایدئولوژی خون و خونریزی است.
بدا به حال ما! سیل خون بندی ندارد! بندی هم نخواهد داشت؟ آیا باید به این دور باطل کشتار و کشتار و بازهم کشتار دوام بخشید؟ آیا می توان سرانجام یکبار شمشیر را برای همیشه به نیام نشاند و بند بر سر خون و خونریزی ها بست و جامعه را به راه خِرَد و خردمندی راهنما شد؟ آیا ایرانیان، آفرینندگان این فرهنگ درخشان می توانند سرانجام این لکه ی ننگ «انتقام جویی و خونریزی» را از خود برای همیشه دورکنند؟ آیا می توانند، با تکیه به دستآوردهای انساندوستانه (هومانیستی) فرهنگ دیرین خود، این آینه ی رویارویی انساندوستانه و پادزهر اجتماعیِ ستم، جور، و آدمکشی زورمندان، نشان دهند که می خواهند سرانجام با سنن این ستمکاران بگسلند و به شکوفایی و انکشاف پیشینه های انساندوستانه ی خود همت بگمارند؟ و به یکباره همه با هم، یکجا، آوازسردهند و این سخن پندآمیز نیاکان انساندوست خود راشعار خویش سازند؟ خون را با خون نشوییم!
شیوه ی اقناع را جانشین منش سرکوب سازند و بگویند: نیآید از شمشیز آنچه از تیغ زبان آید! و سرانجام درک کنند آنچه را که شاعر بزرگ ایران ناصرخسرو گفت:
گرنپسندی که خونت هی بریزند/ خودن دگر کس چرا کنی تو به گردن؟
یا آنچه او در همین راستا نوشت:
چو بر خود روا نشتری/ مکش تیغ بر گردن دیگری!
آیا می شود حاکمان آینده از این سخن که جمعبست تاریخ ستمگرانی است که خود قربانی شقاوت دیگران شده اند بیاموزند؟ و دچار سرنوشت شوم قهرمانانی چون نادر نشوند، که پس از قتل مردم و کور کردن پسر، جز پشیمانی توشه ای در چنگ نداشت؟ یعنی ازین پند تاریخی ایران زمین بیاموزند که:
به تندی دست برده به تیغ/به دندان گزدپشت دست دریغ (سعدی)
و ازین قول فردوسی دستگرشان شود که مردی به کشتن نیست:
مگو مرد، صد کشتم اندر نبرد/یکی زنده کن تات خوانند مرد!
چراکه به قول همین جامعه ی بلادیده ی نیمروز:
به خون ای برادر مبالای دست/که بالای دست تو هم دست هست
زیرا تاریخ استبداد فراسوی هرگونه تردید به عیان نشان داده است:
خون ناحق مکن چویابی دست/کز مکافات آن نشاید رَست
و
تاتوانی به حبس دادن پند/مکش او را به تیغ و زهر و کمند
و به قول اسدی شاعر:
توان زنده را کشتن اندر گداز/نکرده است کس کشته را زنده باز
در ویس و رامین افزوده شده است:
بریده سر نروید بار دگر، ازیراهیچ دانا خون نجوید.
و سوسنی پای می فشارد و می پرسد:
می توان کشت زنده را لیکن/ کشته را زنده کی توان کرد؟
و حتی در مورد دشمنان که بدی های بیکران کرده اند در جور و ستم حد و مرزی نشناخته اند، اسدی در رویارویی با دور باطل استبداد آسیایی و برای شکستن و خروج از آن می سراید:
گر آری به کف دشمن پُر گزند/مکش در زمان، بازدارش به بند
زیرا تاریخ روشن کرده است که:
کار خون ریختن کار بازی نیست. (بیهقی)
زیرا باز تاریخ نشان داده است که چراغ هیچ ستمگری، هیچ خونریزی تا صبح نسوخته است. و فردوسی بزرگ شاعر حماسی ایران این درک تاریخی را در این این شعر زیبایش منعکس کرده است:
چو خونزیز گردد سرفراز/به تخت کئی برنماند دراز
وسپس به صاحبان موقت قدرت پند داده است که:
به نیکی گرای و میازار کَس/ره رستگاری همین است و بس.
و اما دربارهی نیرنگزنانی که پس از سقوط از قدرت داد آزادی و مردم دوستی سرداده اند، ناصرحسرو گفته است:
تا توانستی ربودی چون عقاب/چون شدی عاجز، گرفتی کرَکسَی
فاسقی بود به وقت دسترس/ پارسا گشتی کنون در مفلسی.
و این تجربه ی مردم بلادیده ی ایران است که از زبان و قلم شعرای آن، حکیمان آن جاری شده است، ثبت شده، یا بیشتر در میان مردم سینه به سینه نقل می شود. این سخنان حکمت آمیز، این پندها پادزهر فرهنگی مردم در برابر زهر قدرت مستبدان بوده است.
ما ایرانیان امروز، نسل های حاضر، باید انتخاب کنیم وارث کدامین این سنت هاییم. زهرسازان یا پادزهرکاران. شاید افراط بی سابقهی خمینی در دوران معاصر آنچنان واکنشی را در میان مردم به سوگ نشستهی ایران بیافریند که که پدران و مادران، خانواده هایی که جگرگوشگان خود را در این نبرد نابرابر از دست داده اند، یکجا پا پیش گذارند و خواهان لغو حکم اعدام در ایران شوند و برای مجازات جنایتکاران رژیم اسلامی راه های دیگری بجویند، تا مگر این دورباطل استبداد آسیایی، که تا کنون از آن گریزی ممکن نبود، سرانجام ازهم دریده شود و ایران به خردراه راستی و نیکی گام گذارد، و سنت انساندوستی واژگون کند، آن سنت آدمکشی، قهر، ستم، و جور را.[2]
به امید آن روز.
از زبان مارکس
«این جه نوع جامعه ی رقت انگیزی است که وسیله ای برای دفاع از خود جز جلاد نمی یابد و تازه به خود جرأت می دهد از طریق "رونامهی مهم جهان" [تایمز لندن] اعلام کند که اِعمال خشونت یک قانون طبیعی است.»
«آیا لازم نیست دربارهی وسایل تغییر آن جامعه ای که تمامی این جنایات را به وجود می آورد عمیقاً اندیشید، تا این که آهنگ ستایش دربارهی جلاد سردهیم، همان جلادی که با اعدام یک دسته جا را برای افراد بعدی باز می کند؟»
(17 فوریه 1853)
اندر پیشینه ی مبارزه با حکم اعدام[3]
روزالوکزامبورگ، رهبر انقلابی آلمان و نظریه پرداز درخشان مارکسیست، پس از سه سال که در زندان سلطنتی آلمان جنگ طلب گذرانده بود، سرانجام در پی قیام ملوانان شهر کیل، آغاز اعتصاب عمومی در آن کشور، و انتقال قدرت حکومتی از شاهزاده ماکس فون بادن به فردریش ابرت، رهبر حزب سوسیال دمکراسی، آزاد شد. او پس از آزادی بی درنگ دست به خامه برد و نوشته ای کوتاه، اما مؤثر، برضد مجازات اعدام بیرون داد. روزالوکزامبورگ با احساس همدردی ژرفی نسبت به هم بندهای خود طی سه سال و نیم توانسته بود تندخویی، قساوت، و بی رحمی نظام بورژوآ –سلطنتی را درک کند، این احساس را با شناخت علمی خویش از ریشه های جنایت در همان نظام بیآمیزد، و این نتیجه را بگیرد که سوسیالیست ها، بمثابه پرچمداران آگاه جامعه ای عاری از ظلم و استثمار، جامعه ای «عمیقاً انساندوست،» این وظیفه را دارند که بجدیت و بفوریت برای لغو حکم اهدام اقدام کنند. و هیچ عذری را در تعویق اجرای این امر تاریخی موجه نشمارند.
بسیاری از ایرانیان، از نهضت چپ (با تنوع اش) سال های سال در زندان های نظام سلطنتی ایران به سر بردند، بسیار از آنان قربانی سیاست و قساوت آسیایی آن نظام شدند، به مجازات اعدام رسیدند، بسیاری از ایرانیان، چه از چپ و چه از راست، بویژه بسیاری از مسؤولان همان نظام بی رحم پیشین، پس از استقرار خلافت اسلامی خمینی، نخستین قربانی های تداوم وحشیانه تر مجازات اعدام شدند. براستی که بازماندگان این سیل خون، که از اعماق نظام سلطنتی-مذهبی ایران سرچشمه می گیرد، در هر سمت و سو که باشند، ازین فاجعه ی عظیم، نه فقط پند نگرفته اند، که حتی در کمین انتقام نیز نشسته اند. چه خوب می بود، حال که تأسی به نمونه های خارجی این همه در میان ما ایرانیان رایج است، بورژوآهای ما از بورژوآ-لیبرال ها، سوسیال دمکرات های ما از سوسیال دمکرات ها، و مارکسیست های ما از چون روزا [و مارکس] بیآموزند و همه برضد مجازات اعدام و برای لغو آن در ایران بکوشند. آنان که ازین مهم تاریخی روی می تابند در راست، در صف راست ترین جناح های فاشیستی اروپا، و در چپ، در کنار استالین و شاگردان پُل پُتی او قرارمی گیرند.
ناگفته نماند که سوسیال دمکرات های آلمان، در آ زمان، نه فقط به پند روزا وقعی نگذاشتند، که بزودی خود او را جنایتکارانه به قتل رساندند. اما سرانجام زمان و تاریخ تمدن بشری فرزندان همان قاتلان روزا را ناچار به لغو این حکم ضد انسانی کشاند. حال ما فرزندان کدامین این دو گرایش در ایران و جهانیم؟ فرزندان با وفای پهلوی-خمینی، یا فرزندان تاریخی [مارکس]، روزا، و کارل لیبکنشت، یا سوسیال دمکرات های راست و استالین و هیتلر؟
«ما آرزوی عفو و بخشش را برای زندانیان سیاسی، زندانیانی که قربانی نظم کهن بودند، نداشتیم، ما خواستار حق آزادی بودیم، حق آزادی تبلیغ، حق انقلاب برای صد ها انسان دلاوری که در زندان های رژیم پیشین تحت دیکتاتوری جانیان نظام سلطنتی قرارداشتند، و برای صلح و سوسیالیسم و بخاطر مردم رزمیده بودند.
«ما از نو خود را در صفوف آماده ی مبارزه می یابیم. این باند شایدهمن (Scheidemann) و متحدان بورژوآیش، به سرکردگی شاهزاده ماکس فون بادن، نبودند که ما را [از زندان] رها کردند. این انقلاب پرولتری [آلمان] بود که درها و بند های زندان ها را گشود.
«اما دسته ی نگون بخت دیگری از ساکنان آن قصرهای تیره بکلی به فراموشی سپرده شده اند. اکنون کسی به آن اندام های رنگ پریده و بیمار نمی اندیشد که بخاطر تخطی از قوانین عادی پشت دیوارهای زندان آه می کشند.
«با این همه، اینان قربانیان نگونبخت آن نظام اجتماعی بد نامی هستند که انقلاب متوجه آن است، قربانیان جنگ [جهانی اول] امپریالیستی که فقر و غم را تا حد تحمل ناپزیر شکنجه کشاند، قربانیان آن کشتار دهشتزای انسان ها که پست ترین غرایز را افسار گسیخت.
«عدالت طبقاتی بورژوآ دیگربار به تور می ماند، توری که می گذاشت کوسه های کوناگون بگریزند، اما ماهی های کوچک را به بند می کشید. سوداگرانی که در طول جنگ به میلیون ها [پول] دست یافتند یا در ازای جریمه ای مضحک رها شدند، [اما] خرده دزدان، زن و مرد، به شدیدترین وجهی تنبه شده اند.[4]
« این متروکان جامعه، که در اثر گرسنگی و سرما از پای فروافتاده اند و به سلول های سرد محکوم شده اند، در انتظار ترحم اند. ...»
روزا سپس به اشتغال آخرین پادشاه آلمان به جنگ جهانگشایی اشاره کرده، تأکید می ورزد که ماه ها بود که زندانیان عادی شامل عفو نشده بودند و آنگاه می افزاید: «انقلاب پرولتری بایستی با تابش نور محبت زندگی این زندانیان تیره روز را روشن کند، محکومیت های طولانی را کوتاه سازد، مجازات های وحشیانه – دستبند و شلاق – را ملغی کند، و تا حد ممکن توجه بهداشتی، سهمیه ی غذایی، و وضعیت کار را بهبود بخشد. این وظیفه ایست که شرف ما در گرو آن است. نظام تأدیبی کنونی، که با روحیهی خشن طبقاتی و بربریت سرمایه دارانه آمیخته است، باید از ریشه تغییر یابد.
«اما نوریزی کامل در همسازی با روحیه ی سوسیالیستی تنها می تواند بر پایه ی یک نظم نو اقتصادی استوارباشد، زیرا هم جنایت و هم مجازات، هر دو، دست آخر، در سازماندهی اجتماعی ریشه دارند. اما یک گام رادیکال را می توان بدون کوچکترین فرآیند مدون قانونی برداشت. مجازات اعدام، این ننگین ترین بخش از مجموعه ی قوانین ماوراء ارتجاعی آلمان باید بیدرنگ از میان برداشته شود. (ت.ا.) چرا این دولت کارگران و سربازان [در این باره] این همه تردید از خود نشان می دهد؟
«بکاریای شریف[5] دویست سال پیش همین ننگ مجازات اعدام را فاش گفت. آیا این ننگ برای شما [رهبران سوسیال دمکراسی آلمان] لدبور، بارت، و دیمینگ وجود ندارد؟ آیا شما هیچ وقت ندارید، هزاران مشکل و مسئله دارید؟ هزاران وظیفه در برابر دارید؟ اما، ساعت به دست گیرید و دقیقه شماری کنید که گفتن "مجازات اعدام ملغی است!" چقدر وقت می گیرد؟ آیا شما استدلال خواهید کردکه دربارهی این مسئله بحث و رأی گیری ضروری است؟ آیا شما بدین ترتیب در پیچیدگی های فرمالیست، در ملاحظات حقوقی و کاغذبازی اداری غرق نخواهید شد؟ مجازات اعدام تنها یکی از جزئیات منفرد و فراموش سده است! اما روح درونی (سرشت) حاکم بر انقلاب به چه دقتی خود را در همین جزئیات برملا می کند! آه! چقدر انقلاب آلمان، آلمانی است! چقدر مشاجره جویانه و فضل فروشانه است! چقدر خشگ، بدون نرمش و عاری از ابهت است! ... فراموش نکنیم که تاریخ جهان بدون روحیه بزرگوارانه، بدون اخلاق رفیع، بدون حرکت های آزادمنشانه پرداخته نمی شود. (ت.ا.)
«لیبکنشت و من، به هنگام ترک آن تالارهای دلنواز محل اقامتمان ... او در میان همبندان رمق رفته اش در دارالتأدیب، و من با دزدان فقیر و زنان خیابان گرد عزیزم، که مدت سه سال و نیم از زندگی ام را با ایشان زیر یک سقف گذراندم، این قسم را نسبت به آنان، که با چشمان غمگین شان به ما می نگریستند، یاد کردیم: "ما شما را فراموش نخواهیم کرد!: ما از هیئت جرایی انجمن کارگران و سربازان بهبود فوری وضع زندانیان را در همهی زندان های آلمان خواستاریم.
«ما لغو حکم اعدام را از قانون جزایی آلمان می طلبیم!
«طی این کشتار چهارسالهی مردم [در جنگ] خون چو سیل جاری شد. امروز بایستی هر قطرهی آن مایع ارزشمند را مجدانه در ظرف بلورین حفظ کرد. کوشش انقلابی و انساندوستی تنها این دو مایه راستین سوسیالیسم اند. (ت.ا.)
«جهانی را باید زیر و رو کرد. هر قطرهی اشگ فروافتاده ای که می شد نجات داد خود اتهام نامه ایست! و هر آن کس را که با سهو خشن [حتی] یک کرم را زیر پا لگدکند جنایتی را مرتکب می شود.»[6]
خسرو شاکری زند* (استاد بازنشسته ی تاریخ در پاریس)
[1] این مقاله نخستین بار در پی ترجمه ای از کارل مارکس علیه حکم اعدام (کتاب جمعه ها، ش 3-2، 1365، برگردان خاور) در شماره 4 همان مجله به چاپ رسید.
[2] مقاله به جمله زیر تمام می شد که امروز به آن باورنداریم: اضافه کنیم که جانبداری از لغو حکم اعدام بعد از حاکمیت مردم به معنای استفاده از شیوه های مسالمت آمیز برای سرنگونی نظام استبدادی نیر هست.
[3] به دنبال مقالهی پیشین، این مقاله برای نخستین بار در کتاب جمعه ها، شماره 9-8، 1387 منتشر شد. مقاله ای نیز از کارل مارکس به ترجمهی ناصر رخشانی (خاور)، همراه با چند طرح علیه اعدام در شماره 3-2 منتشر شد.
[4] حکومت اسلامی در ایران است. م.
[5] Beccaria Cesare Bonnesana
[6] برگردان از ترجمهی انگلیسی توسط خ.ش.ز.
کمتر از یک ماه پیش عده ای ادیبان و دانشگاهیان ایران طی فراخوانی که برای امضاء در اینترنت نشردادند، خواستار لغو حکم اعدام شدند. اگرچه این اقدام مثبت بس با تأخیر انجام می گیرد و می بایستی در همان فردای واژگونی نظام سلطنتی صورت می گرفت، با این همه باید ازین گام مثبت استقبال کرد. آنچه در زیر می خوانید مقاله ایست که در سال های بلافاصله پس از انقلاب منتشر شد و وجوب تحقق این خواست را مطرح ساخت.
خ.ش.ز*.
گفتن ندارد که تاریخ ایران پراست از تجاوز حاکمان و زورمندان به حقوق مردم، زیردستان، و نیز حتی همکاران ریز و درشت و نزدیکان آنان. پاسخ زورمندان به مخالفان و اعمال شان برای «حل» مخالفت مخالفان جز از طریق توسل به سخت ترین و بی رحمانه ترین اشکال زور و نابودی نبوده است. این را می دانیم و نیز آگاهیم که رژیم پهلوی در این سده[ی بیستم] جز از این شیوه «بهره» نگرفت. آنقدر زور گفت، دهان بست، مغز شست، و سینه را گلوله ی مذاب مشبک کرد که جایی برای تنفس، تفکر، و تکلم نماند، مگر برای سیاهترین و پس مانده عناصر جامعه، یعنی گروهی که خمینی در سر آن قراردارد. از خمینی نیز، بی گمان، جز این که کرده نمی توان انتظار داشت. او نماینده ی سیاهترین و پس مانده ترین عنصر تاریخی جامعه ی ایران است. پس، خونریزی ها و سیل خون همچنان بیداد می کند.
آنچه ظاهراً شگفتی می آفریند این است که مخالفان خمینی نیز امید به خونریزی و بیدادی از همان نوع تمی نمایانند. سخن از انتقام فضای آلوده ی ایران را آلوده تر می کند. ایدئولوژی غالب گروه های مخالف، چه شمشیر در کف، چه در نیام، ایدئولوژی خون و خونریزی است.
بدا به حال ما! سیل خون بندی ندارد! بندی هم نخواهد داشت؟ آیا باید به این دور باطل کشتار و کشتار و بازهم کشتار دوام بخشید؟ آیا می توان سرانجام یکبار شمشیر را برای همیشه به نیام نشاند و بند بر سر خون و خونریزی ها بست و جامعه را به راه خِرَد و خردمندی راهنما شد؟ آیا ایرانیان، آفرینندگان این فرهنگ درخشان می توانند سرانجام این لکه ی ننگ «انتقام جویی و خونریزی» را از خود برای همیشه دورکنند؟ آیا می توانند، با تکیه به دستآوردهای انساندوستانه (هومانیستی) فرهنگ دیرین خود، این آینه ی رویارویی انساندوستانه و پادزهر اجتماعیِ ستم، جور، و آدمکشی زورمندان، نشان دهند که می خواهند سرانجام با سنن این ستمکاران بگسلند و به شکوفایی و انکشاف پیشینه های انساندوستانه ی خود همت بگمارند؟ و به یکباره همه با هم، یکجا، آوازسردهند و این سخن پندآمیز نیاکان انساندوست خود راشعار خویش سازند؟ خون را با خون نشوییم!
شیوه ی اقناع را جانشین منش سرکوب سازند و بگویند: نیآید از شمشیز آنچه از تیغ زبان آید! و سرانجام درک کنند آنچه را که شاعر بزرگ ایران ناصرخسرو گفت:
گرنپسندی که خونت هی بریزند/ خودن دگر کس چرا کنی تو به گردن؟
یا آنچه او در همین راستا نوشت:
چو بر خود روا نشتری/ مکش تیغ بر گردن دیگری!
آیا می شود حاکمان آینده از این سخن که جمعبست تاریخ ستمگرانی است که خود قربانی شقاوت دیگران شده اند بیاموزند؟ و دچار سرنوشت شوم قهرمانانی چون نادر نشوند، که پس از قتل مردم و کور کردن پسر، جز پشیمانی توشه ای در چنگ نداشت؟ یعنی ازین پند تاریخی ایران زمین بیاموزند که:
به تندی دست برده به تیغ/به دندان گزدپشت دست دریغ (سعدی)
و ازین قول فردوسی دستگرشان شود که مردی به کشتن نیست:
مگو مرد، صد کشتم اندر نبرد/یکی زنده کن تات خوانند مرد!
چراکه به قول همین جامعه ی بلادیده ی نیمروز:
به خون ای برادر مبالای دست/که بالای دست تو هم دست هست
زیرا تاریخ استبداد فراسوی هرگونه تردید به عیان نشان داده است:
خون ناحق مکن چویابی دست/کز مکافات آن نشاید رَست
و
تاتوانی به حبس دادن پند/مکش او را به تیغ و زهر و کمند
و به قول اسدی شاعر:
توان زنده را کشتن اندر گداز/نکرده است کس کشته را زنده باز
در ویس و رامین افزوده شده است:
بریده سر نروید بار دگر، ازیراهیچ دانا خون نجوید.
و سوسنی پای می فشارد و می پرسد:
می توان کشت زنده را لیکن/ کشته را زنده کی توان کرد؟
و حتی در مورد دشمنان که بدی های بیکران کرده اند در جور و ستم حد و مرزی نشناخته اند، اسدی در رویارویی با دور باطل استبداد آسیایی و برای شکستن و خروج از آن می سراید:
گر آری به کف دشمن پُر گزند/مکش در زمان، بازدارش به بند
زیرا تاریخ روشن کرده است که:
کار خون ریختن کار بازی نیست. (بیهقی)
زیرا باز تاریخ نشان داده است که چراغ هیچ ستمگری، هیچ خونریزی تا صبح نسوخته است. و فردوسی بزرگ شاعر حماسی ایران این درک تاریخی را در این این شعر زیبایش منعکس کرده است:
چو خونزیز گردد سرفراز/به تخت کئی برنماند دراز
وسپس به صاحبان موقت قدرت پند داده است که:
به نیکی گرای و میازار کَس/ره رستگاری همین است و بس.
و اما دربارهی نیرنگزنانی که پس از سقوط از قدرت داد آزادی و مردم دوستی سرداده اند، ناصرحسرو گفته است:
تا توانستی ربودی چون عقاب/چون شدی عاجز، گرفتی کرَکسَی
فاسقی بود به وقت دسترس/ پارسا گشتی کنون در مفلسی.
و این تجربه ی مردم بلادیده ی ایران است که از زبان و قلم شعرای آن، حکیمان آن جاری شده است، ثبت شده، یا بیشتر در میان مردم سینه به سینه نقل می شود. این سخنان حکمت آمیز، این پندها پادزهر فرهنگی مردم در برابر زهر قدرت مستبدان بوده است.
ما ایرانیان امروز، نسل های حاضر، باید انتخاب کنیم وارث کدامین این سنت هاییم. زهرسازان یا پادزهرکاران. شاید افراط بی سابقهی خمینی در دوران معاصر آنچنان واکنشی را در میان مردم به سوگ نشستهی ایران بیافریند که که پدران و مادران، خانواده هایی که جگرگوشگان خود را در این نبرد نابرابر از دست داده اند، یکجا پا پیش گذارند و خواهان لغو حکم اعدام در ایران شوند و برای مجازات جنایتکاران رژیم اسلامی راه های دیگری بجویند، تا مگر این دورباطل استبداد آسیایی، که تا کنون از آن گریزی ممکن نبود، سرانجام ازهم دریده شود و ایران به خردراه راستی و نیکی گام گذارد، و سنت انساندوستی واژگون کند، آن سنت آدمکشی، قهر، ستم، و جور را.[2]
به امید آن روز.
از زبان مارکس
«این جه نوع جامعه ی رقت انگیزی است که وسیله ای برای دفاع از خود جز جلاد نمی یابد و تازه به خود جرأت می دهد از طریق "رونامهی مهم جهان" [تایمز لندن] اعلام کند که اِعمال خشونت یک قانون طبیعی است.»
«آیا لازم نیست دربارهی وسایل تغییر آن جامعه ای که تمامی این جنایات را به وجود می آورد عمیقاً اندیشید، تا این که آهنگ ستایش دربارهی جلاد سردهیم، همان جلادی که با اعدام یک دسته جا را برای افراد بعدی باز می کند؟»
(17 فوریه 1853)
اندر پیشینه ی مبارزه با حکم اعدام[3]
روزالوکزامبورگ، رهبر انقلابی آلمان و نظریه پرداز درخشان مارکسیست، پس از سه سال که در زندان سلطنتی آلمان جنگ طلب گذرانده بود، سرانجام در پی قیام ملوانان شهر کیل، آغاز اعتصاب عمومی در آن کشور، و انتقال قدرت حکومتی از شاهزاده ماکس فون بادن به فردریش ابرت، رهبر حزب سوسیال دمکراسی، آزاد شد. او پس از آزادی بی درنگ دست به خامه برد و نوشته ای کوتاه، اما مؤثر، برضد مجازات اعدام بیرون داد. روزالوکزامبورگ با احساس همدردی ژرفی نسبت به هم بندهای خود طی سه سال و نیم توانسته بود تندخویی، قساوت، و بی رحمی نظام بورژوآ –سلطنتی را درک کند، این احساس را با شناخت علمی خویش از ریشه های جنایت در همان نظام بیآمیزد، و این نتیجه را بگیرد که سوسیالیست ها، بمثابه پرچمداران آگاه جامعه ای عاری از ظلم و استثمار، جامعه ای «عمیقاً انساندوست،» این وظیفه را دارند که بجدیت و بفوریت برای لغو حکم اهدام اقدام کنند. و هیچ عذری را در تعویق اجرای این امر تاریخی موجه نشمارند.
بسیاری از ایرانیان، از نهضت چپ (با تنوع اش) سال های سال در زندان های نظام سلطنتی ایران به سر بردند، بسیار از آنان قربانی سیاست و قساوت آسیایی آن نظام شدند، به مجازات اعدام رسیدند، بسیاری از ایرانیان، چه از چپ و چه از راست، بویژه بسیاری از مسؤولان همان نظام بی رحم پیشین، پس از استقرار خلافت اسلامی خمینی، نخستین قربانی های تداوم وحشیانه تر مجازات اعدام شدند. براستی که بازماندگان این سیل خون، که از اعماق نظام سلطنتی-مذهبی ایران سرچشمه می گیرد، در هر سمت و سو که باشند، ازین فاجعه ی عظیم، نه فقط پند نگرفته اند، که حتی در کمین انتقام نیز نشسته اند. چه خوب می بود، حال که تأسی به نمونه های خارجی این همه در میان ما ایرانیان رایج است، بورژوآهای ما از بورژوآ-لیبرال ها، سوسیال دمکرات های ما از سوسیال دمکرات ها، و مارکسیست های ما از چون روزا [و مارکس] بیآموزند و همه برضد مجازات اعدام و برای لغو آن در ایران بکوشند. آنان که ازین مهم تاریخی روی می تابند در راست، در صف راست ترین جناح های فاشیستی اروپا، و در چپ، در کنار استالین و شاگردان پُل پُتی او قرارمی گیرند.
ناگفته نماند که سوسیال دمکرات های آلمان، در آ زمان، نه فقط به پند روزا وقعی نگذاشتند، که بزودی خود او را جنایتکارانه به قتل رساندند. اما سرانجام زمان و تاریخ تمدن بشری فرزندان همان قاتلان روزا را ناچار به لغو این حکم ضد انسانی کشاند. حال ما فرزندان کدامین این دو گرایش در ایران و جهانیم؟ فرزندان با وفای پهلوی-خمینی، یا فرزندان تاریخی [مارکس]، روزا، و کارل لیبکنشت، یا سوسیال دمکرات های راست و استالین و هیتلر؟
«ما آرزوی عفو و بخشش را برای زندانیان سیاسی، زندانیانی که قربانی نظم کهن بودند، نداشتیم، ما خواستار حق آزادی بودیم، حق آزادی تبلیغ، حق انقلاب برای صد ها انسان دلاوری که در زندان های رژیم پیشین تحت دیکتاتوری جانیان نظام سلطنتی قرارداشتند، و برای صلح و سوسیالیسم و بخاطر مردم رزمیده بودند.
«ما از نو خود را در صفوف آماده ی مبارزه می یابیم. این باند شایدهمن (Scheidemann) و متحدان بورژوآیش، به سرکردگی شاهزاده ماکس فون بادن، نبودند که ما را [از زندان] رها کردند. این انقلاب پرولتری [آلمان] بود که درها و بند های زندان ها را گشود.
«اما دسته ی نگون بخت دیگری از ساکنان آن قصرهای تیره بکلی به فراموشی سپرده شده اند. اکنون کسی به آن اندام های رنگ پریده و بیمار نمی اندیشد که بخاطر تخطی از قوانین عادی پشت دیوارهای زندان آه می کشند.
«با این همه، اینان قربانیان نگونبخت آن نظام اجتماعی بد نامی هستند که انقلاب متوجه آن است، قربانیان جنگ [جهانی اول] امپریالیستی که فقر و غم را تا حد تحمل ناپزیر شکنجه کشاند، قربانیان آن کشتار دهشتزای انسان ها که پست ترین غرایز را افسار گسیخت.
«عدالت طبقاتی بورژوآ دیگربار به تور می ماند، توری که می گذاشت کوسه های کوناگون بگریزند، اما ماهی های کوچک را به بند می کشید. سوداگرانی که در طول جنگ به میلیون ها [پول] دست یافتند یا در ازای جریمه ای مضحک رها شدند، [اما] خرده دزدان، زن و مرد، به شدیدترین وجهی تنبه شده اند.[4]
« این متروکان جامعه، که در اثر گرسنگی و سرما از پای فروافتاده اند و به سلول های سرد محکوم شده اند، در انتظار ترحم اند. ...»
روزا سپس به اشتغال آخرین پادشاه آلمان به جنگ جهانگشایی اشاره کرده، تأکید می ورزد که ماه ها بود که زندانیان عادی شامل عفو نشده بودند و آنگاه می افزاید: «انقلاب پرولتری بایستی با تابش نور محبت زندگی این زندانیان تیره روز را روشن کند، محکومیت های طولانی را کوتاه سازد، مجازات های وحشیانه – دستبند و شلاق – را ملغی کند، و تا حد ممکن توجه بهداشتی، سهمیه ی غذایی، و وضعیت کار را بهبود بخشد. این وظیفه ایست که شرف ما در گرو آن است. نظام تأدیبی کنونی، که با روحیهی خشن طبقاتی و بربریت سرمایه دارانه آمیخته است، باید از ریشه تغییر یابد.
«اما نوریزی کامل در همسازی با روحیه ی سوسیالیستی تنها می تواند بر پایه ی یک نظم نو اقتصادی استوارباشد، زیرا هم جنایت و هم مجازات، هر دو، دست آخر، در سازماندهی اجتماعی ریشه دارند. اما یک گام رادیکال را می توان بدون کوچکترین فرآیند مدون قانونی برداشت. مجازات اعدام، این ننگین ترین بخش از مجموعه ی قوانین ماوراء ارتجاعی آلمان باید بیدرنگ از میان برداشته شود. (ت.ا.) چرا این دولت کارگران و سربازان [در این باره] این همه تردید از خود نشان می دهد؟
«بکاریای شریف[5] دویست سال پیش همین ننگ مجازات اعدام را فاش گفت. آیا این ننگ برای شما [رهبران سوسیال دمکراسی آلمان] لدبور، بارت، و دیمینگ وجود ندارد؟ آیا شما هیچ وقت ندارید، هزاران مشکل و مسئله دارید؟ هزاران وظیفه در برابر دارید؟ اما، ساعت به دست گیرید و دقیقه شماری کنید که گفتن "مجازات اعدام ملغی است!" چقدر وقت می گیرد؟ آیا شما استدلال خواهید کردکه دربارهی این مسئله بحث و رأی گیری ضروری است؟ آیا شما بدین ترتیب در پیچیدگی های فرمالیست، در ملاحظات حقوقی و کاغذبازی اداری غرق نخواهید شد؟ مجازات اعدام تنها یکی از جزئیات منفرد و فراموش سده است! اما روح درونی (سرشت) حاکم بر انقلاب به چه دقتی خود را در همین جزئیات برملا می کند! آه! چقدر انقلاب آلمان، آلمانی است! چقدر مشاجره جویانه و فضل فروشانه است! چقدر خشگ، بدون نرمش و عاری از ابهت است! ... فراموش نکنیم که تاریخ جهان بدون روحیه بزرگوارانه، بدون اخلاق رفیع، بدون حرکت های آزادمنشانه پرداخته نمی شود. (ت.ا.)
«لیبکنشت و من، به هنگام ترک آن تالارهای دلنواز محل اقامتمان ... او در میان همبندان رمق رفته اش در دارالتأدیب، و من با دزدان فقیر و زنان خیابان گرد عزیزم، که مدت سه سال و نیم از زندگی ام را با ایشان زیر یک سقف گذراندم، این قسم را نسبت به آنان، که با چشمان غمگین شان به ما می نگریستند، یاد کردیم: "ما شما را فراموش نخواهیم کرد!: ما از هیئت جرایی انجمن کارگران و سربازان بهبود فوری وضع زندانیان را در همهی زندان های آلمان خواستاریم.
«ما لغو حکم اعدام را از قانون جزایی آلمان می طلبیم!
«طی این کشتار چهارسالهی مردم [در جنگ] خون چو سیل جاری شد. امروز بایستی هر قطرهی آن مایع ارزشمند را مجدانه در ظرف بلورین حفظ کرد. کوشش انقلابی و انساندوستی تنها این دو مایه راستین سوسیالیسم اند. (ت.ا.)
«جهانی را باید زیر و رو کرد. هر قطرهی اشگ فروافتاده ای که می شد نجات داد خود اتهام نامه ایست! و هر آن کس را که با سهو خشن [حتی] یک کرم را زیر پا لگدکند جنایتی را مرتکب می شود.»[6]
خسرو شاکری زند* (استاد بازنشسته ی تاریخ در پاریس)
[1] این مقاله نخستین بار در پی ترجمه ای از کارل مارکس علیه حکم اعدام (کتاب جمعه ها، ش 3-2، 1365، برگردان خاور) در شماره 4 همان مجله به چاپ رسید.
[2] مقاله به جمله زیر تمام می شد که امروز به آن باورنداریم: اضافه کنیم که جانبداری از لغو حکم اعدام بعد از حاکمیت مردم به معنای استفاده از شیوه های مسالمت آمیز برای سرنگونی نظام استبدادی نیر هست.
[3] به دنبال مقالهی پیشین، این مقاله برای نخستین بار در کتاب جمعه ها، شماره 9-8، 1387 منتشر شد. مقاله ای نیز از کارل مارکس به ترجمهی ناصر رخشانی (خاور)، همراه با چند طرح علیه اعدام در شماره 3-2 منتشر شد.
[4] حکومت اسلامی در ایران است. م.
[5] Beccaria Cesare Bonnesana
[6] برگردان از ترجمهی انگلیسی توسط خ.ش.ز.
ماموران ولایتمدار شهرداری تهران , جوان دستفروش را جلو چشم صدها نفر وادار به خودکشی کردند
خبر کوتاه است: "در ساعت ۱۳:۳۰ دقیقه روز شنبه ماموران مترو ایستگاه گلبرگ اقدام به توقیف اموال یک دستفروش جوان کردهاند. این دستفروش که موفق نشده اموال خود را از ماموران مترو پس بگیرد تهدید کرده بود که در صورت عودت ندادن اموالش خود را به زیر قطار پرتاب خواهد کرد. بعد از بی توجهی ماموران مترو و پس ندادن اموال این دستفروش ( لابد به او گفته اند خودت را بکش , فدای سر آقا ) ، مرد جوان خود را جلوی قطار مترو انداخته است و در اثر برخورد با قطار .... بدنش جدا شده است." خبر به همین سادگی است، به همین سادگی یک نفر جلوی چشمان 100 ها نفر خودش رو میکشد. هیچکس هم مقصر نیست... احسان مقدم، مدیر روابط عمومی شرکت بهره برداری متروی تهران با تایید این خبر گفت: در برخی اخبار منتشر شده اعلام شده این جوان قصد خودکشی نداشته و بر هم خوردن تعادل سبب سقوط وی به داخل ریل است در حالیکه فیلم های ضبط شده ایستگاه گلبرگ از قصد خودکشی این جوان حکایت دارد.
غنیسازی ۲۰ درصدی ایران تعلیق شد مدیرکل امور پادمانهای سازمان انرژی اتمی ایران اعلام کرد: غنیسازی ۲۰ درصد تعلیق شد
مدیرکل
امور پادمانهای سازمان انرژی اتمی ایران اعلام کرد: غنیسازی ۲۰ درصد
تعلیق شد. همچنین فرایند اکسید و رقیقسازی آغاز شده است. در صورتی که
ایران با اجرا نشدن تعهدات طرف مقابل روبهرو شود، برنامه صلحآمیز هستهای
خود را به سرعت به حالت اولیه برمیگرداند. اجرای موفق تعهدات دو طرف،
مقدمهای بر توافق نهایی و جامع است.
کد خبر: ۳۷۲۵۳۲
به گزارش «تابناک»، محمد امیری روز دوشنبه در مصاحبه با خبرگزاریها گفت: جمهوری اسلامی ایران در راستای اجرای برنامه اقدام مشترک ژنو با حضور بازرسان آژانس بینالمللی انرژی اتمی، تولید غنیسازی ۲۰ درصد را در سایتهای نطنز و فردو تعلیق کرد.
این عضو تیم مذاکره کننده هستهای ایران تصریح کرد: از این پس، دستگاههای سانتریفیوژی که برای تولید غنیسازی ۲۰ درصد استفاده میشدند، برای غنیسازی ۵ درصد استفاده میشوند.
وی افزود: در بازدید امروز بازرسان آژانس بینالمللی انرژی اتمی به سرپرستی «ماسیمو آپارو»، رئیس بخش B پادمانی آژانس، تولید اورانیوم ۲۰ درصد با جداسازی سیلندرهای خوراکهای زنجیره و قطع خطوط ارتباطی در این تأسیسات متوقف شد.
از این پس سانتریفیوژها، اورانیوم ۵ درصد تولید میکنند
امیری در پاسخ به پرسشی درباره وضعیت سانتریفیوژهایی که اورانیوم ۲۰ درصدی انجام میدادند، گفت: از این پس، دستگاههای سانتریفیوژی که برای تولید غنیسازی ۲۰ درصد استفاده میشدند، برای غنیسازی ۵ درصد استفاده میشوند.
مدیر کل امور پادمانهای سازمان انرژی اتمی ایران درباره فرایندهای اکسید کردن و رقیق سازی نیز گفت: فرایند اکسید کردن نیمی از ذخیره ۱۹۶ کیلوگرمی اورانیوم ۲۰ درصدی که از امروز آغاز شده در شش ماه و هر ماه، ۱۵ کیلو گرم خواهد بود.
وی افزود: همچنین نیم دیگر ذخیره اورانیوم ۲۰ درصد که قرار است بر پایه برنامه اقدام مشترک ژنو رقیقسازی شود، در سه ماه و هر سه هفته یک سیلندر خواهد بود.
اجرای موفق تعهدات دو طرف، مقدمه توافق نهایی است
مدیرکل امور پادمانهای سازمان انرژی اتمی با تأکید بر اینکه اقدامات ایران و ۱+۵ همزمان است، تصریح کرد: در صورتی که ایران با اجرا نشدن تعهدات طرف مقابل روبهرو شود، برنامه صلحآمیز هستهای خود را به سرعت به حالت اولیه برمیگرداند.
امیری اظهار داشت: اجرای موفق تعهدات دو طرف، مقدمهای بر توافق نهایی و جامع است.
گفت و گو از امیل امرایی
بیژن از همان اول ذوق هنری داشت
و نقاشیاش خوب بود، پوستر فیلم مشهور هندی «واکسی» را خودش طراحی کرد/بعد
از کودتای ۲۸ مرداد اجازهٔ برگزاری تجمع را نمیدادند و این عروسیهای
قلابی پوششی بود برای گردهماییهای حزب توده به منظور جمعآوری کمک مالی،
اما آن عروسی قلابی لو رفته بود و به محض اینکه وارد شدیم دستگیرمان
کردند/یکی از آن بارهایی که در زندان قم به دیدنش رفتیم، همراه همسرم بود.
فریده همسرم در ضمن تعارف گفت: «ای بابا شما هم که پرویز (هارون) را تنها
گذاشتید و رفتید.» بیژن با همان لحن خاص خودش گفت: «خوب اگر اینقدر از
تنها ماندن پرویز ناراحتید، همین امروز به یک اشاره میآورمش اینجا پیش
خودم.»
خاطرهٔ جمعی سینمای ایران بعد از انقلاب
فیلمهایی را به یاد دارد که بخشی از آنها به تهیهکنندگی «پخشیران» و
هارون یشایایی ساخته شدهاند؛ فیلمهایی همچون «اجارهنشینها»، «ناخدا
خورشید»، «هامون»، «در مسیر تندباد» و… اما حالا سالهاست که هارون یشایایی
دست از سینما شسته است. او سالهای سال با سینما زندگی کرده، از اوایل
دههٔ ۳۰ که اولین تیزرهای تبلیغاتی در سینماهای ایران و بعدتر تلویزیون
پخش شد، او با سینما همراه بوده است. یشایایی یکی از چهرههای شناخته شده
جامعهٔ کلیمیان ایران است که در حوزههای دیگری هم نامش به میان میآید، از
ریاست انجمن کلیمیان ایران تا پروندههای ساواک درباره ی چپهای ایران و
چریکهای فدایی خلق و دوستی با بیژن جزنی.
شما در یکی از قدیمیترین محلههای تهران به دنیا آمدهاید، تصویری که از آن محله در ذهنتان مانده بیشتر معطوف به چیست؟
من سال ۱۳۱۴ در محلهٔ یهودینشین عودلاجان
متولد شدم. عودلاجان یکی از قدیمی محلات تهران است، در واقع یکی از
هستههای اولیه شکلگیری شهر تهران همین محله است. عودلاجان و سنگلج دو
محلهای هستند که حلقهٔ تهران امروز دور آنها شکل گرفته است. محلهٔ سنگلج
در روزگار رضاشاه تخریب شد و به جای آن پارک شهر کنونی را ساختند، اما
عودلاجان باقی ماند. محلهٔ ما از طرف غرب به مدرسهٔ مروی و از شرق هم به
امامزاده یحیی میرسید و بین این دو مکان اسلامی هم محلهٔ کلیمیها قرار
دارد. در نقشههای قدیمی که از تهران به جا مانده منطقهٔ کلیمینشین کاملا
مشخص است، خانهٔ ما در یکی از کوچههای پر رفت و آمد این محله قرار داشت،
کوچهای به نام «مسجد حوض» که به دلیل حوضی که در حیاط مسجد قرار داشت به
این اسم مشهور بود.
محدوده کلیمینشین و مسلماننشین عودلاجان فاصلهگذاری شده بودند؟
خیر، این مرزبندیها خیلی وجود نداشت،
همانطور که گفتم خانهٔ ما در کوچهٔ مسجد حوض بود که به فاصلهٔ کمی از آن
هم یک کنیسا قرار گرفته بود. کسبه و ساکنان مسلمان هم در همان محدوده
زندگی میکردند. با این حال در بخش شرقی امامزاده یحیی تمرکز با مسلمانها
بود و سمت دیگرش را ساکنان کلیمی عودلاجان در اختیار داشتند. اما اصولا
همجواری محلههای یهودینشین با مراکز مقدس مسلمانها از یک باور و عادت
قدیمی میآید، اگر نگاهی به محلههای قدیمی یهودیها بیندازید میبینید که
همهی آنها در نزدیکی مساجد و امامزادهها ساخته شدهاند و این مجاورت
برای آنها یکجور حاشیه امنیتی به بار میآورد که از دست اوباش و
باجگیران در امان بمانند، همینطور هم شد، مثلا در همان دوران کودکی ما و
کمی قبل از کودتای ۲۸ مرداد محلهٔ یهودینشین مورد تعرض عدهای آدم تندرو
قرار گرفت که همین همجواری نجاتش داد.
یعنی به دلیل حمایت از دکتر مصدق و به دلیل اختلاف سیاسی این تعرض رخ داد؟
خیر. همزمان با سال ۱۹۴۷ میلادی که دولت
اسرائیل تشکیل شده بود، یک عده ریختند در محلهٔ عودلاجان تا یهودیهای
ایرانی را به این دلیل مورد آزار و اذیت قرار بدهند. خیلی هم پیش رفتند و
سعی کردند رعب و وحشت ایجاد کنند، آن موقع ما بچههای کم سن و سالی بودیم،
یادم هست چند تن از بزرگان محلهٔ کلیمیها همراه با همسایههای مسلمان ما
راهی منزل آیتالله کاشانی در محلهٔ پامنار شدند و از ایشان خواستند که
کاری کنند. آیتالله کاشانی هم چند تن از معتمدان و نزدیکانش را راهی
عودلاجان کرد و آنها چند روزی در محلهٔ یهودینشین عودلاجان گشتزنی کردند
و رفتند و آمدند تا اینکه پیغامها به گوش آن عده رسید و دست از ایجاد
ارعاب برای یهودیهای ایرانی برداشتند. اما همجواری با محلههای
مسلماننشین در آن زمان همیشه موجب امنیت بیشتری بود، در اصفهان محلهٔ
جویباره را داریم که کنار مسجد جامع بزرگ است و در شیراز هم گود عربها که
ساکنان یهودی داشت در جوار شاهچراغ بوده و در یزد هم به همین ترتیب. اما
محلهٔ یهودیهایی که در شهرهای بزرگ ایران وجود داشت با گتوهای اروپا بسیار
متفاوت بود، مثلا گتوهایی که در آلمان، لهستان یا روسیه بودند با وجود
اینکه محصور نبودند که البته در جریان جنگ دوم جهانی محصور شدند، فقط امکان
رفت و آمد یهودیان وجود داشت و محلههایی کاملا یکدست بودند و همه
ساکنانش به اجبار یهودی بودند، اما در محلهای مثل عودلاجان ساکنان در
کوچههای مختلف کاملا ترکیبی بودند از مسلمانها، زرتشتیان و یهودیها،
بخشی از کسبه مسلمان بودند و بخشی هم یهودی، پدر من در همان عودلاجان
قصابی داشت. خط کشی چندانی در این محله وجود نداشت، اگر بچههای محله بازی
تیمی میکردند اینطوری نبود که بچه مسلمانها توی یک تیم باشند و کلیمیها
در یک تیم دیگر.
تعداد یهودیهای ساکن عودلاجان در آن زمان چقدر بود؟
محلهٔ عودلاجان در اوایل دههٔ ۲۰
بالاترین آمار ساکنان یهودی را داشت و نزدیک به ۶ هزار یهودی ساکن این
محله بودند که به نسبت جمعیت آن روز تهران رقم قابل توجهی است.
جدای از برخوردهای جامعه با اقلیت یهودی، تعامل یهودیان با حکومت چگونه بود؟
یکجور روحیهٔ محافظهکاری در بافت جامعهٔ
سنتی یهودی وجود دارد که آنها را به فاصله گرفتن از سیاست ترغیب میکند،
اینجا هم همین روحیه حکمفرما بود، یعنی لااقل در این موارد پیشقدم شدن از
سوی جامعهٔ کلیمی وجود نداشت. سال ۱۳۲۷ حکومت ایران دولت اسرائیل را به شکل
مشروط یا همان دوفاکتو پذیرفت، که خیلی هم به رسمیت شناختن نبود و در
سالهای ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ در دولت دکتر مصدق روابط ایران و اسرائیل کلاً قطع بود
و در سال ۱۳۳۲ دوباره مناسبات با همان شرایط دوفاکتو برقرار شد. اما
جامعه یهودی ایران هرگز خودش را نزدیک به این جریان نکرد، در حالی که
همان موقع هم دولت اسرائیل برای برقراری یک ارتباط رسمی با نهادهای مردمی
یهودی در ایران تلاش بسیاری کرد که به در بسته خورد. اوایل دههٔ ۳۰ ایران
پر بود از مستشارهای اسرائیلی و دولت اسرائیل هم درصدد تاسیس سفارتخانهای
در ایران بود، آن موقع انجمن کلیمیان در ایران ساختمانی در اختیار داشت که
در تقاطع خیابان فلسطین شمالی و بزرگمهر امروزی قرار دارد، این ساختمان
باشگاه یهودیان ایرانی بود. سال ۱۳۳۴ دولت اسرائیل اصرار داشت که این
ساختمان را در اختیار بگیرد و سفارتش را آنجا راه بیندازد، دولت وقت هم
فشار میآورد که انجمن کلیمیان ساختمان را پیشکش کند. اما دست آخر انجمن
کلیمیان ایران گفت تا وقتی که دولت ایران ننویسد و تاکید نکند، آنها حاضر
نیستند این ساختمان را در اختیار سفارت اسرائیل بگذارند.
در نهایت آنها یک شخصیت حقیقی را معرفی
کردند که به محضر اسناد رسمی آمد و با انجمن کلیمیان برای اجارهٔ آن
ساختمان قرارداد امضا کرد، یعنی زیر بار اهدا کردن نرفتند. البته بعد از
انقلاب ۵۷ و رفتن اسرائیلیها از ایران، این دفتر در اختیار دولت موقت
فلسطین قرار گرفت و همچنان در این ساختمان سفارت فلسطین برپاست، هر چند که
مالکیت ساختمان هنوز متعلق به انجمن کلیمیان است. با وجود این سختگیریها
از طرف جامعهٔ کلیمیها، بعدها از این نظر برای یهودیان ایران مشکلی پیش
نیامد و آنها از هر اتهامی مصون ماندند.
بافت خانوادهتان چطور بود، یعنی در خانواده گرایشهای سیاسی و مرزبندیها چطور تعریف میشد؟
خانوادهٔ من اصلاً با مقولهٔ سیاست کاری
نداشتند، یک خانوادهٔ کاملاً سنتی و پر اولاد که با باورهای مذهبی یهودی
تربیت شده بودند. من پس از سه خواهر و پنج برادر به دنیا آمدم و آخرین
فرزند خانواده هستم، پدرم سه ماه پس از تولد من بر اثر ابتلا به کزاز فوت
کرد و بعد از آن مادرم و خواهر و برادرهای بزرگترم هر کدام مشغول کاری شدند
تا خانوادهٔ پرجمعیتمان اداره شود. دخترها در خانه قالیبافی میکردند و
مادر و یکی از برادرهایم قصابی پدرم را اداره کردند و همه دنبال کسب رفتند
و اصلاً فضایی برای فکر کردن به این مرزبندیها و گرایشها وجود نداشت. در
واقع من تنها عضو خانواده بودم که مدرسه رفتم و درس خواندم، آن هم به
اصرار مادرم که میگفت باید یکی از بچهها درس بخواند و قرعه به نام من که
کوچکترین بچه خانواده بودم، افتاد. در واقع اگر گرایش سیاسی هم پیدا کردم
به خانواده برنمیگشت و از وقتی که به دبیرستان رفتم با این مقوله آشنا
شدم.
در همان محله عودلاجان مدرسه رفتید؟
اولین مدرسهای که رفتم مدرسهٔ اتحاد یا
همان آلیانس بود که در محلهٔ کلیمیها واقع شده بود. آلیانس یک سازمان
یهودی- فرانسوی از سالها قبل در ایران پایهگذاری کرده بود و در شهرهای
دیگر هم شعبههایی داشت، در این مدرسه تمام دانشآموزان یهودی بودند. بعد
هم به مدرسهای به اسم «نور و صداقت» رفتم که میسیونرهای پروتستان مسیحی
ادارهاش میکردند، میسیونرها چون شیوهشان تبشیری است مسلمانها رغبتی
نداشتند بچههایشان را آنجا به مدرسه بفرستند و برای همین هم بیشتر
دانشآموزانش اقلیتهای مذهبی بودند؛ و بعد هم دوباره در دورهٔ دبیرستان
برگشتم به مدرسهٔ آلیانس (اتحاد) در خیابان ژاله.
در مدرسهٔ اتحاد چه گرایشهای سیاسی مطرح بود؟
در اواخر دههٔ ۲۰ و اوایل دههٔ ۳۰ محبوبیت
جبهه ملی و جریان چپ به اوج خودش رسیده بود و طبیعی بود که این فضا در
دبیرستانها هم ایجاد شود. آن سالها همه جا این مباحث مطرح بود و در
مدرسهٔ اتحاد هم به تبع همین بحثها مطرح بود. اما از همهٔ اینها گذشته
دانشآموزان دبیرستان اتحاد دلیل دیگری هم برای گرایش به جریان چپ داشتند و
آن هم آزارهایی بود که جامعهٔ یهودی از سوی جریان حزب سومکا میدید. آن
روزها داوود منشیزاده و دارودستهاش در قالب این حزب افکار نازیها را
تبلیغ میکردند و یکی از اصلیترین کارهایشان ایجاد وحشت و رعب بین جوانان
یهودی بود. در واقع زورشان به جریان چپ و جبهه ملی نمیرسید و تنها جایی
که میتوانستند اظهار وجود کنند در مقابل یهودیها بود. از اواخر دههٔ ۲۰
تا سال ۳۲ هر روز عدهای از این دارودسته با لباسهای یکدست قهوهای در
خیابان ژاله جلوی مدرسه اتحاد جمع میشدند، به خصوص بیشتر جلوی مدرسه
دخترانه و شعار میدادند و دانشآموزان را میترساندند. آن موقع در مدرسهٔ
اتحاد گرایش روشن سیاسی وجود نداشت و بیشتر هراس و انزجار از حزب سومکا
بود، اما مدرسهٔ ما در جوار مدرسهٔ ۱۵ بهمن قرار داشت که دبیرستان پسرانه
بود و جریانهای سیاسی در آن جای خود را باز کرده بودند. بچههای تودهای و
نزدیک به جبهه ملی در این مدرسه زیاد بودند، ما تنهایی حریف سومکاییها
نبودیم و برای اینکه مقابل آزارهای آنها بایستیم به بچههای مدرسه ۱۵ بهمن
نزدیک شدیم. آشنایی من با بیژن جزنی و نزدیک شدن به گرایشهای چپ هم از
همان جا شروع شد. بیژن دوستی داشت به اسم محمد فیضی که حریف همهٔ
سومکاییها میشد و بعد از چند زد و خورد شدید بالاخره کار آنقدر بالا گرفت
که پلیس دخالت کرد و اجازه نداد که سومکاییها آنجا تجمع کنند، اما رابطهٔ
بچههای مدرسه اتحاد و ۱۵ بهمن ادامه پیدا کرد و یکجور همدلی و همفکری
همراهش آمد.
یعنی دوستیتان با بیژن جزنی از همان جا آغاز شد؟
بله، بیژن در خانوادهای زندگی میکرد که
پدربزرگ و همهٔ داییهایش گرایش تودهای داشتند، پدرش هم جزو افسرانی بود
که بعد از شکست فرقه دموکرات آذربایجان مجبور شده بود به شوروی فرار کند.
آن موقع هنوز سازمان دانشآموزی حزب توده به شکل رسمی وجود نداشت، اما
محافلی بود که میشد به آنها رفت و آمد داشت و من با هیجان خاصی با آنها
رفت و آمد میکردم. به هر حال اقلیتها در این فضاها کمتر مورد توجه
قرار میگرفتند و جریان چپ مفری بود برای ما و جایی که احساس میکردیم به
ما اهمیت میدهند. بیژن آن موقع یک بار بازداشت شده بود و چند هفتهای را
در بازداشت گذرانده بود، اما بعدش به دلیل صغر سن آزادش کرده بودند، تا
اینکه بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دوباره هر دو با هم بازداشت شدیم. این اولین
بازداشت من بود، حوالی پاییز بود که با یکی، دو تا از دوستانم در چهارراه
استانبول مشغول فروختن روزنامههای دانشآموزی حزب توده بودیم، چند وقتی
بود که دیگر روزنامه منتشر نمیشد و برای همین هم نسخههای قدیمی که هنوز
باقی مانده بود را پخش میکردیم، یک دفعه چند نفر با لباس شخصی به سمت ما
هجوم آوردند، دوستانم فرار کردند، اما من نتوانستم و گیر افتادم. به زندان
قصر منتقل شدم و آنجا دوباره بیژن را دیدم، در واقع آنقدر کوچک بودیم که ما
را به زندان عمومی نبردند بلکه در دارالتأدیب یعنی بند مربوط به نوجوانان
زندانی بودیم. بعد از هفت ماه از زندان آزاد شدیم و دیگر فقط دو دوست
معمولی نبودیم.
بعد از زندان دوباره برگشتید به دبیرستان؟
خیر، وسط سال تحصیلی بود و دیگر امکانش
برای من نبود، برای همین هم به شکل متفرقه امتحان دادم و دیپلمم را گرفتم و
در کنکور شرکت کردیم و در رشته فلسفه دانشگاه تهران درس خواندیم. بیژن آدم
فوقالعادهای بود، ذهن خلاق و ایدهپردازی داشت، با اینکه درگیریهای
ذهنی سیاسی بسیاری داشت اما در دانشگاه شاگرد اول بود، درس خواندنش
استثنایی بود، وقتی درسش را در رشتهٔ فلسفه تمام کرد شاگرد اول آن سال شد،
بعد هم میتوانست برود و دکترا بخواند، اما برای نرفتنش یک دلیل بیشتر
نداشت، آن هم این بود که برگزیدگان دانشگاهی را هر سال پیش شاه میبرند و
او هم به آنها تفقد میکرد و بیژن حاضر نبود این کار را بکند و برای همین
هم قید گرفتن دکترا را زد.
کسب و کار مشترکتان را هم همان وقتها راه انداختید؟ ایده اولیه اینکه یک شرکت راه بیندازید مربوط به چه کسی بود؟
سال ۱۳۳۴ بعد از آزاد شدن از زندان به
سینما علاقمند شدم، البته از قبل کمی با سینما آشنا بودم. سینمایی بود به
اسم مایاک در چهارراه استانبول، روزی مشغول تماشای عکسهای داخل ویترین
سینما بودم، صاحب سینما که میدانست چقدر فیلم دیدن را دوست دارم، آمد و
گفت بیکاری؟ گفتم بله، پیشنهاد کرد که پوستر فیلمهایی که در سینمایش نمایش
میدهد را به من بدهد که هر روز در جاهای مشخصی بچسبانم. کارمان شروع شد،
بعد به فکرم رسید همین میتواند منشا یک کسب و کار باشد، به زودی جایی دست و
پا کردیم که با سینماها طرف حساب میشدیم و پوسترهایشان را میگرفتیم و
چند نفر را هم استخدام کردیم و همگی با هم پوسترها را روی در و دیوار شهر
میچسباندیم. خیلی زود کار به جایی رسید که بعضی از پوسترها را خودمان
طراحی میکردیم، بیژن از همان اول ذوق هنری داشت و نقاشیاش خوب بود،
پوستر فیلم مشهور هندی «واکسی» را خودش طراحی کرد و بعد هم همه جای شهر
پوستر را چسباندیم، کار و بارمان گرفته بود.
خودتان هم سینما میرفتید؟
بله، سینما تفریح آن روزها بود، البته
مشکلات مالی چندان این اجازه را نمیداد، گاهی برای تماشای فیلم به سینما
میرفتیم. از همه به یادماندنیتر هم برایمان تماشای فیلمهایی مثل تارزان
بود که همگی از بازی جانی ویسمولر در این فیلم حیرت کرده بودیم.
در واقع اولین شرکتی که راه انداختید پرسپولیس بود؟
سال ۱۳۴۹ در خیابان شاهآباد توانستیم در
ساختمان علمی یک اتاق اجاره کنیم. اسم دفتر را هم گذاشتیم موسسه پرسپولیس و
قرار شد کارهای تبلیغاتی انجام بدهیم، اتاقهای دیگر دفتر را هم اجاره
داده بودند و پنج، شش نفر آنجا هر کس کار خودش را میکرد. علیاکبر صادقی،
نصرالله افجهای، عباس کیارستمی و اصغر بیچاره در همین ساختمان کار و رفت و
آمد میکردند. اول کار ما برای سینماها اسلایدهای تبلیغاتی صامت
میساختیم، یکسری اسلاید داشتیم که بیژن آمادهشان میکرد، سر و شکل بهشان
میداد و روی آنها نقاشی میکشید و من و منوچهر کلانتری و دایی بیژن هم
به سینماها سرکشی میکردیم و این اسلایدهای تجاری را در سراسر کشور به
سینماها میرساندیم.
چه سالی بود؟ آیا به جز شما شرکت دیگری هم بود که کار ساخت اسلاید تبلیغاتی انجام بدهد؟
شروع کار ما برمیگشت به سالهای ۳۴ و ۳۵،
آن موقع اصلاً مفهومی به اسم تبلیغات و آگهی چندان جا نیفتاده بود و ما
اولین گروهی بودیم که برای سینماها اسلایدهای تبلیغاتی میساختیم. سال ۳۵ و
۳۶ به این ایده رسیدیم که پیش از نمایش فیلمها اسلایدهای تبلیغاتی نمایش
بدهیم. در همان دفتری که داشتیم اصغر بیچاره همکارمان شده بود، بیژن
اسلایدها را طراحی میکرد و رنگشان میکرد و اصغر بیچاره هم از آنها
عکاسی میکرد. آن سالها هنوز تلویزیون نبود و سینما تنها رسانهٔ تصویری
بود که به زندگی مردم رنگ و طراوت میداد، در همه شهرستانها سالنهای
سینما فعال بود و کسب و کار ما عالی شده بود. حالا آمارها نشان میدهد که
هر ایرانی در بهترین حالت شش سال یکبار سینما میرود ولی در میانهٔ دههٔ
۳۰ قیمت بلیت سینماها طوری بود که همه مردم میتوانستند راهی سینما بشوند.
یشایایی (نشسته روی مبل) در کنار منوچهر کلانتری و بیژن جزنی
یعنی اسلایدهای تبلیغاتی شما در شهرستانها هم مشتری داشت؟
بله، تعداد سینماها در شهرستانها چنان
قابل اعتنا بود که برای رساندن اسلایدها و سرکشی به سینماها گاهی ماهها
با ماشین در حال سفر از این شهر به آن شهر بودیم و بعدها نمایندگیهایی هم
در شهرهای بزرگ راه انداختیم. الان تصورش هم مشکل است اما در دهه ۵۰ حدود
۲۰ میلیون نفر ماهانه به سینما میرفتند. سال ۱۳۰۵ اولین سینمای عمومی به
نام گراند سینما در خیابان لالهزار افتتاح شد. علی وکیلی بنیانگذار این
سینما هرگز فکر نمیکرد که به زودی سینما در کمتر از یک دهه به اصلیترین
تفریح مردم ایران تبدیل شود. سرشماری سال ۱۳۴۷ در ایران نشان میدهد که بیش
از ۳۰۰ هزار صندلی سینما وجود داشت و به شکل متوسط روزانه ۶۰۰ هزار نفر در
ایران به سینما میرفتند. از این رقم نزدیک به ۱۸۰ هزار نفر در تهران و
بقیه در شهرستانها به سینما رفتهاند. حتی تهران در اواخر دهه ۴۰ با دو
میلیون و ۷۰۰ هزار نفر جمعیت، ۱۲۷ سینما داشت که جمعا هر روز با ۱۰۴ هزار و
۷۳۳ صندلی به نمایش فیلم میپرداختند. استان اصفهان ۱۹ سینما داشت و
آذربایجان با ۳۴ سینما یکی از بالاترین سرانههای مراجعه به سینما را نسبت
به جمعیت سه میلیون نفریاش داشت. این روند صعودی تا اواخر دهه ۵۰ نیز
ادامه داشت و برای نمونه سال ۱۳۵۴ آذربایجان ۴۰ سالن سینما داشت و در
شهرستانهای کوچکی همچون نقده و میاندوآب و سراب و مرند سینماها جدا از
اینکه به نمایش فیلمهایی به زبان فارسی میپرداختند با میانپردههای ترکی
و آگهیهای تبلیغاتی رونقی دوچندان گرفته بودند.
اولین فیلمهای تبلیغاتی تولید ایران را موسسه شما (پرسپولیس) ساخت؟
بله، ولی تا قبل از رسیدن به ساخت فیلم
تبلیغاتی باز هم کار ما تغییراتی کرده بود. تصمیم گرفتیم روی اسلایدها صدا
هم بگذاریم و چند تا ضبط صوت خریدیم و به این ترتیب اسلایدها همراه با
صدا از سالن سینما به نمایش درمیآمدند. بعدها دوربین فیلمبرداری که بیژن
جزنی با آن کار مستند میکرد را به موزه سینما هدیه کردم؛ آن ضبط صوتها را
هم سپردم به موزه، نمیدانم جایی نمایش شان دادهاند یا نه. پخش اسلاید با
صدا برمیگردد به سال ۱۳۳۵ که هنوز حتی آگهیهای تجاری در روزنامهها هم
چندان باب نبود.
ساخت تیزرهای تبلیغاتی را بعد از این شروع کردید؟
بله، یکی از اولین تیزرهای تبلیغاتی را
برای شرکت آدامس خروس نشان ساختیم. آن سالها ما بخشی از اسلایدهایمان را
در دفتر ابوالقاسم رضایی چاپ میکردیم. یک بار در دفتر آقای رضایی مشغول
کار بودیم، آمد و گفت: «چرا همینها را فیلم نمیگیرید.» فکر نمیکردیم
بشود، اما با کمک او اولین تیزر تبلیغاتی را در ایران ساختیم. ساخت آگهی
تبلیغاتی در ایران یک انقلاب در این زمینه بود، به جرأت میتوانم بگویم
سالهای اول بخش اعظمی از جذابیت سینماها برای مردم همین آگهیها بود.
همان وقتها بود که تلویزیون هم داشت به خانهها میآمد، البته هنوز
سینماها خیلی جلوتر بودند و ما برای تلویزیون هم شروع به ساخت آگهیهای
تجاری کردیم.
همکارانتان در اول راه چه کسانی بودند؟
پیشتر برایتان گفتم که از همان دفتر
موسسه پرسپولیس و بعدها شرکت تبلی فیلم که با کمک اسحاق فنزی خیلی از
چهرههای آشنا و نامی امروز سینما با ما رفت و آمد داشتند، ما در آن جمع
دوستانه مطرح کردیم که میخواهیم آگهیهای تبلیغاتی را به شکل فیلم بسازیم
و خب همه چیز آماده بود و به این ترتیب علی حاتمی، عباس کیارستمی و چند
نفر دیگر آستین بالا زدند و اولین آگهیهای تبلیغاتیشان را برای شرکت ما
ساختند.
عباس کیارستمی آگهی بخاری ارج را ساخت و
شعر مشهور «برف نو! برف نو! سلام، سلام، بنشین، خوش نشستهای بر بام» احمد
شاملو را در متن گنجانده بود. علی حاتمی هم برای صندوق پسانداز بانک ملی
یک آگهی ساخت که خیلی با استقبال روبهرو شد، یادم هست با شعر «جیک جیک
مستونت بود، فکر زمستونت بود». این آگهی را برای تشویق پسانداز ساخت. تا
مدتی ما همچنان تنها موسسه ساخت آگهی تجاری بودیم و برای همین موسسه «تبلی
فیلم» را ثبت کردیم و در موسسه جدید فعالیتمان را تنها معطوف به سینما
کردیم. آن وقت دیگر دفتر کارمان را به پیچشمیران منتقل کردیم و بعد هم
رفتیم به خیابان صفیعلیشاه. ظرف سالهای ۳۹ و ۴۰ کار ما گسترش پیدا کرده
بود و در واقع تنها تشکیلات منحصر بهفرد از این دست بودیم. کار ما یکی از
درآمدهای عمده سینماها را تامین میکرد و همین آگهیها گردش مالی سینماها
را قابل اعتنا میکردند.
بعد از این بود که بازداشتهای بیژن جزنی ادامه پیدا کرد؟ ماجرای عروسی قلابی که در آن بازداشت شدید چه بود؟
بعدتر بیژن چند باری بازداشت شد، او کارش
را با جدیت انجام میداد و گاهی وقتها به شوخی میگفت کاری که ما میکنیم
عملهگی برای بورژوازی است، اما اصولا بین کار شرکت و ایدههایی که در سرش
در زمینهٔ سیاست داشت خطکشی مشخصی وجود داشت. در این فاصله او چند باری
دستگیر شده بود و هر بار از محکومیت جدی و طولانی جسته بود. آن بازداشت در
عروسی هم در مجلسی که در خیابان سپهسالار برگزار شده بود اتفاق افتاد.
اوایل سال ۳۳ بود و دیگر بعد از کودتای ۲۸ مرداد اجازهٔ برگزاری تجمع را
نمیدادند و این عروسیهای قلابی پوششی بود برای گردهماییهای حزب توده به
منظور جمعآوری کمک مالی، اما آن عروسی قلابی لو رفته بود و به محض اینکه
وارد شدیم دستگیرمان کردند، البته بازداشت طولانی نبود و فقط دو ماه طول
کشید.
جزنی با شما دربارهٔ ایدههای سیاسی که در ذهنش داشت صحبت میکرد؟
به هر حال از همان دوران دانشجویی خط
بیژن عوض شده بود، او یک فعال سیاسی معمولی نبود، قبلا هم گفتهام او ذهن
درخشان عجیبی داشت و در آن سالها دیگر یک تئوریسین و متفکر شده بود و
میشد از مقالههایی که گهگاه مینوشت این را فهمید. همان وقتها بود که به
نظرم ایدههای تئوری مبارزهٔ مسلحانه علیه حکومت در ذهنش جان گرفته بود.
اما ما دربارهٔ این مسائل با هم صحبت نمیکردیم، بحث ما رفاقت و کار بود و
بس.
دلیل وارد نشدن در این بحثها چه بود؟ شما نمیخواستید یا جزنی؟
فکر میکنم هر دو طرف، من تا یکجایی
همراه بودم، اما هرگز حتی عضو رسمی حزب توده هم نشدم. لازم است بگویم بیژن
به لحاظ خصوصیات فردی انسان بسیار شریفی بود، ملاحظات خودش را داشت و هرگز
هزینهای را به کسی تحمیل نمیکرد، هیچ کدام از نزدیکان او بعداً بخاطر
دوستی و آشنایی با بیژن هزینهای ندادند و همهٔ اینها به دلیل مراعاتی بود
که او میکرد. بیژن با خانوادهٔ من آشنا بود و مادرم را خیلی دوست داشت،
همیشه احساس میکردم این معذوریتهاست که سبب میشود در امر سیاسی
فاصلهگذاریهایی بکند. در موسسهٔ پرسپولیس و بعدها تبلی فیلم کارمان را
میکردیم و گاهی وقتها دوستان بیژن هم میآمدند، مثلا مشعوف کلانتری و
بیژن مراودههای سیاسی داشتند. محمد چوپانزاده دوست دیگری بود که با بیژن
در تدارک تشکیل گروه بود، هر چند گاهی به دفتر کار ما میآمد، اما چیزی
بروز نمیدادند و این یکی از ویژگیهای عالی آنها بود.
به هر حال من اهل مبارزه نبودم، خودش هم
میدانست که من تا یک جایی وارد مباحث سیاسی میشوم، راستش فکر میکردم
برای من تا همینجا کافی است، دوستانم من را میشناختند و میدانستند در آن
فاز آخر همراهشان نیستم و با ایدههایشان به آن شکل هم موافق نیستم. به
شوخی میگفتم برای یک یهودی ایرانی تا همین جایش هم با روحیهٔ محافظهکارش
جور درنمیآید. در گزارشهایی که ساواک از دفتر ما تهیه کرده بود مدام اسم
من آمده است، بعدها هم مدتی بازداشت شدم و بازجوییهایی هم داشتم، اما در
نهایت مشخص شد که من و بیژن تنها همکار بودیم و من آزاد شدم. اما نباید
یک نکته را نادیده گرفت، دههٔ ۳۰ و ۴۰ دههٔ رشد تفکرات بود و ایدههای
چپگرایانه نقش بسزایی در رشد سینما و ادبیات و هنر ایران داشتند، برای
همین تاثیرگذاریها بود که نسل تازهای در ایران آمد، نسلی که بسیاری
چیزها را در ایران متحول کرد و همهٔ این تحولات را بازماندگان همان نسل
پایهگذاری کردند. آن سالها گرایش به جریان چپ فراگیر بود و تفکر چپ
طرفداران بسیار زیادی داشت.
شما در کار تبلیغات و آگهیهای تجاری که میساختید این رویکرد را میگنجاندید؟
خیر، گفتم که بیژن کلا ایدهها و رویکرد
سیاسیاش را در کار وارد نمیکرد. البته بعدها که دیگر پخشیران را تاسیس
کردیم یعنی سالهای بعد از انقلاب و زمانی که وارد حوزهٔ سینمای داستانی
شدیم، توجه به مسائل فرهنگی و تاریخی در اولویت انتخابهایم قرار گرفت.
اما در همان سالها هم ما مسائلی را رعایت میکردیم که گاهی به مذاق
سینمادارها خوش نمیآمد، به هر حال پدیدهای به اسم فیلمفارسی در آن
سالها پا میگرفت و تصویری که از زنان در سینما وجود داشت کمی اغراق شده
بود، اما ما هرگز در ساخت آگهیها و تیزرهایمان زیر بار استفادهٔ ابزاری و
تبلیغاتی از زنان نمیرفتیم، در این زمینهها شاید آن ایدههایی که در ذهن
داشتیم خودش را نشان میداد اما بیشتر از اینها نبود.
زندگی شخصیتان چطور بود، جایی
خواندهام که ماموران ساواک وقتی بار آخر به خانهٔ جزنی میروند از رفاه و
کیفیت زندگی که برای خانوادهاش فراهم کرده بود متعجب میشوند.
ما از صفر شروع کردیم، برای باز کردن یک
حساب بانکی پول نداشتیم، اما سخت کار میکردیم و البته ایدههای بلند
پروازانهای داشتیم که عملی میشدند و همین هم باعث شده بود بعد از چند سال
دستمان به دهنمان برسد. خوشبختانه دربارهٔ بیژن هم همین مساله صدق میکرد،
او از سالهای نوجوانی با میهن خانم قریشی آشنا بود و بعد هم هر دو در
دانشگاه تهران فلسفه میخواندند، یعنی میهن خانم همکلاسی ما بود و آنها
با هم سال ۳۹ ازدواج کردند و زندگی خیلی خوبی داشتند. بیژن عاشق همسرش بود و
بچههایش بابک و مازیار را با محبت عمیقی دوست داشت و تمام تلاشش این بود
که برای آنها زندگی خوبی را فراهم کند. متاسفانه یک تصویر غلطی وجود دارد
که خیلیها دوست دارند روی آن تبلیغ کنند، آن هم اینکه چپ دلش میخواهد فقر
و نداری و زندگی سخت را تبلیغ کند، ولی بیژن هرگز چنین تفکری نداشت. نکتهٔ
دیگری هم بود، بعد از بار آخری که بیژن بازداشت شد و آن تراژدی تلخ، پایان
قصهٔ زندگی او و همراهانش شد، ساواک و دولت با داراییهای او کاری
نداشتند، یعنی برخلاف آنچه در سالهای بعدتر متداول شد، همزمان با بازداشت
و محاکمهٔ او اموالش مصادره نشد و ما توانستیم بعدها سهام بیژن را
بفروشیم و چند سال بعد همسر و دو پسر او برای همیشه از ایران رفتند و ساکن
فرانسه شدند.
همکاری شما و جزنی در تبلی فیلم تا چه سالی ادامه داشت؟
ما هرگز قطع همکاری نکردیم، حتی در دههٔ
۴۰ که بازداشتهای بیژن پیدرپی شد، شراکت و کارمان حفظ شد، یعنی بیژن به
همهٔ کارهایش میرسید. پاییز سال ۴۶ به مناسبت مرگ جهان پهلوان تختی
اجتماع بزرگی برگزار شد که واقعا در نوع خودش بینظیر بود، گردهمایی خیلی
بزرگی بود که معتقدم ساواک را ترساند، تئوریسین و برنامهریز این گردهمایی
بیژن بود و همان موقع بود که دیگر ساواک به این نتیجه رسیده بود با یک
مبارز سیاسی معمولی یا فعال دانشجویی طرف نیست. همان وقتها دیگر بیژن به
روشنی میدانست گروهی که میخواهد تشکیل بدهد چه ویژگیهایی دارد و به
نظرم دربارهٔ شکل مبارزه و مسلح شدن اعضای گروهش اطمینان داشت.
این آخرین بازداشت جزنی بود؟ بعد از آن باز هم همدیگر را دیدید؟
در همان سال او و هفت نفر دیگر بازداشت
شدند و حکم تکاندهندهٔ ۱۵ سال زندان را گرفتند، البته قبلش میگفتند
اعدام، اما بعد تخفیف دادند. بیژن به زندان رفته بود، اما همچنان پویا بود
و در زندان با یکی شدن دو گروه جزنی – ضیا ظریفی و احمدزاده و پویان
سازمان چریکهای فدایی خلق تشکیل شده بود، در حالی که رهبرانش در زندان
بودند. بیژن تا فروردین ۴۸ در زندان قصر بود و به جز عالمتاج خانم مادرش و
میهن خانم، من هم گاهی میتوانستم به دیدنش بروم. روحیهٔ او تکاندهنده
بود، هر بار که میدیدمش دانستهها و خواندههایش به شکل محسوسی بیشتر شده
بود، فراغتی پیدا کرده بود و بهترین نقاشیهایش محصول همان دوران زندان
است. بعدتر به دلیل فرار یارانش که با شکست روبهرو شد، او و گروهی دیگر
را به زندان قم تبعید کردند، آنجا هم به دیدنش میرفتم، نمیدانم چطور بود
که زندان روحیهٔ او را نمیتوانست عوض کند، مقالههایی که از زندان بیرون
میفرستاد همگی تاییدکنندهٔ همین روحیه هستند. اخیرا جایی متن دفاعیات او
را در آخرین دادگاهش خواندم و به نظرم این دفاعیه نبود بلکه فراتر از
اینها بود، یک جور مانیفست بود که نشان میداد او در جستوجوی چیست.
یکی از آن بارهایی که در زندان قم به
دیدنش رفتیم، همراه همسرم بود. فریده همسرم در ضمن تعارف گفت: «ای بابا شما
هم که پرویز (هارون) را تنها گذاشتید و رفتید.» بیژن با همان لحن خاص
خودش گفت: «خوب اگر اینقدر از تنها ماندن پرویز ناراحتید، همین امروز به
یک اشاره میآورمش اینجا پیش خودم.» من و دوستانش امیدوار بودیم که او بعد
از تمام شدن حبسش بیرون میآید، اما بعد از واقعهٔ سیاهکل به نظر میرسید
همه چیز عوض شده است، سختگیریها بیشتر شد و ملاقاتها کمتر و وقتی به
زندان اوین بازگرداندنشان او را ندیدم، یعنی اجازه ملاقات ندادند. ۳۰
فروردین ۱۳۵۴ بیاغراق هنوز بدترین روز زندگی من است، هیچ کس باورش
نمیشد، همان موقع میدانستیم که ماجرای فرار و کشته شدن در حین فرار از
زندان دروغ است. روز سختی بود، خبر کشته شدن او و یارانش را صبح زود روز ۳۰
فروردین در روزنامه خواندم، باورم نمیشد، تلفنها زنگ میخورد و من فکر
میکردم صدای هیچکس را نمیشنوم. اما آن واقعه شب ۲۸ فروردین رخ داده بود و
بیژن به جاودانگی پیوست و ما در پیلهٔ خودمان همچنان زندگی کردیم.
آن موقع فشارها روی شرکت هم زیاد بود؟
چند بار ساواک ریخت در دفتر کار ما، همهٔ
اسناد و مدارکمان را میبردند. اما بعد از آخرین دستگیری بیژن آنها احساس
میکردند او یک شبکهٔ پیچیده را اداره میکند، برای همین دفتر تبلی فیلم
بعد از دستگیری بیژن جزنی تعطیل شد، یعنی ساواک فشار آورد و کار ما تعطیل
شد. بعد از یک وقفه ما دوباره فعالیتمان را شروع کردیم، اما مجبورمان کردند
اسم موسسه را هم عوض کنیم و برای همین فعالیت دوبارهمان با عنوان پخشیران
شروع شد.
بعد از مرگ جزنی چطور؟ کار در شرکت پخشیران ادامه داشت؟
بله، ما همان آگهیهای تبلیغاتی را
میساختیم، حالا دیگر بیشتر برای تلویزیون، اما همچنان تیزرهای تبلیغاتی
سینماها را هم کار میکردیم، شرکتها و گروههای دیگری هم وارد کار شده
بودند، اما ما هنوز اعتبار بیشتری در این زمینه داشتیم.
با توجه به اینکه ارتباطهای زیادی با اهالی سینما داشتید، فعالیت سینمایی نمیکردید؟
خیر، آن موقع با وجود اینکه موقعیتش هم
بود خیلی درگیر کار سینمای داستانی یا مستند نبودیم. اما در برخی موارد
همکاریهایی داشتیم، مثلا سهراب شهید ثالث دوست خیلی خوب من بود و برای
ساخت «طبیعت بیجان» در سال ۵۴ به دفتر ما میآمد و با توجه به امکانات
بهروزی که در پخشیران داشتیم بخشهای زیادی از تدوین و کارهای فنیاش را
در دفتر ما انجام داد، در جریان ساخت «آرامش در حضور دیگران» فیلمبرداری
آن را منصور یزدانی انجام داده بود و بعدها مسئول فنی استودیو پخشیران
شد، در سال ۱۳۵۱ هم همینجور بود و با ناصر تقوایی هم همکاریهایی از این
دست داشتیم.
بعدتر که به جریان انقلاب و شلوغیهای ۵۶ و ۵۷ نزدیک شدید چطور؟ انقلاب تغییری در وضعیت کارتان ایجاد کرد؟
اواخر سال ۵۶ ما در تهران و شهرستانها
چندین نمایندگی داشتیم و بیش از ۳۰۰ کارمند در پخشیران مشغول بودند. اما
فروردین سال ۵۷ دیگر شرایط به گونهای بود که احساس کردیم معلوم نیست چه
اتفاقی دارد میافتد و برای همین فعالیتهایمان را خیلی محدود کردیم و در
شهریور ۵۷ دیگر تعطیل بودیم، چون به شکل مشخصی فضاها داشت تغییر میکرد.
احساس کردم باید مدتی صبر کنیم و فضا را بسنجیم، بعد هم دیگر به این نتیجه
رسیده بودم در این زمینه یعنی ساخت تیزر و فیلمهای تبلیغاتی هر آنچه از
دستمان برمیآمد را انجام دادهایم، ما اولین گروهی بودیم که اقتصاد را
وارد حاشیهٔ سینما کرده بودیم و به نظرم میآمد حالا وقت کارهای دیگری است.
نقل از تاریخ ایرانی
غبارزدایی از آینهها / روایت «لطفعلی بهپور» از تماس مجاهدین با الفتح
این
روزها «قضاوت»های فلهای رواج دارد و کسانیکه روضه «پایان تاریخ» و «مرگ
ایدئولوژی» میخوانند و مرجع تقلیدشان بیدردی، «روزمرگی» و امثال
«فوکومایا»ست، این یا آن انتقاد بجا را نسبت به فدائیان و مجاهدین عَلم
کرده و میکوشند بالکل اصل و نسب آنان را هم نادیده بگیرند.
مجاهدین
و فدائیان که جای خود دارند، حتی در مورد اعضای حزب توده - و همه کسانیکه
شور آزادیخواهی داشتند و انفرادی یا در گروههای بینام و نشان با استبداد
زمانه درافتادند- نمیتوان براحتی نظر داد. مگر قضاوت ساده است؟
میتوان
و باید از راهبران، پاسخگویی طلبید و نشان داد فاصله آنان با دیگران کمّی
است و بر خلاف آنچه تبلیغ میشود کیفی نیست. میتوان و باید از آنان خواست
دروغ نگویند. مرز منتقد و مزدور را بهم نریزند و مروت پیشه کنند. میتوان و
باید از آنان انتظار داشت تا «به روز» باشند و آب را گل نکنند اما
نمیتوان و نباید پا روی خرد و انصاف گذاشت و به «قضاوت»های فلهای نشست.
...
پیشتر
از خلال بازجویی های مبارز روشن ضمیر «بیژن هیرمنپور» به تاریخچه فدائیان
اشاره نمودم و اینبار از زندهیاد مهندس لطفعلی بهپور یاد میکنم.
روایت
وی از آشنایی مجاهدین با الفتح، نشان میدهد نوکران استعمار و ارتجاع لاف و
گزاف میبافند. برای مبارزین و مجاهدین میهن ما آزادی، تجارت نبود، آرمان
بود.
زنده
یاد لطفعلی بهپور از ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۵ زندانی کشید. او در زندان عادل آباد
شیراز نظریهی «محیط و سیستم» را با مهندس عزتالله سحابی و دیگران به بحث
گذاشت و گفته میشود در تدوین جزوههای آموزشی در زندان قصر هم نقش داشته
است. رئیس مؤسسهی ژئوتکنیک ایران، استاد بخش راه و ساختمان و سرپرست دانشکده مهندسی (در دانشگاه شیراز) بود و تحکیم پی و بهسازی مجتمع و برج ارگ کریمخانی از جمله یادگارهای اوست. مهندس لطفعلی بهپور با محمد حنیفنژاد، سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان حشر و نشر داشته و در شمار «سابقون» است. در ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻫﻢ «ﺧﺎﻁﺮﺍﺕ ﺧﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻥ» یک مثقال عمل، یک خروار تحلیل نیاز دارد از ایشان گفتهام.
خواهران و برادران عزیز
من نه مبارز و مجاهدم و نه ادعای روشنگری و روشنفکری دارم. به سهم ناچیز خویش و با مرارت بسیار، یادمانها را زنده میکنم. انگیزهام جانبداری، یا رویارویی با هیچ گروه و سازمانی نیست. ثبت وقایع، برای مبارزه با فراموشی است.
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگيرانم چراغ ديگری
گفت پيغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آيد سری
چون ز چاهی میکَنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
تماس مجاهدین با سازمان الفتح
از
اواخر سال ۴۸ و اوایل ۴۹ سازمان (مجاهدین) به فکر برقراری تماس با سازمان
الفتح افتاد. هدف سازمان از این تماسها این بود که علاوه بر برقراری ارتباط
سیاسی با الفتح (که سازمان فعال و در واقع پیشروترین سازمان فلسطینی بود) و
همکاری سیاسی با آنها، از امکانات سیاسی و نظامیشان نیز استفاده کند و به
ویژه عدهای را جهت آموزشهای نظامی و کسب تجربه به فلسطین بفرستد. مأمور
ارتباط، فتحالله خامنهای بود. او مدتها در کشورهای ساحلی خلیج فارس و به
خصوص در قطر فعالیت کرد تا توانست اعتماد فلسطینیها را جلب کند و پس از
چندماه بالاخره سازمان الفتح موافقت کرد که عدهای از ما جهت مذاکره با
الفتح به امان پایتخت اردن بروند.
اینکه
الفتح امان را برای مذاکرات انتخاب کرد چند علت داشت: نخست اینکه در آن
زمان الفتح عمدتاً در اردن مستقر بود و مرکزیت و عمدهی اعضای الفتح در
اردن فعالیت داشتند به طوری که عملاً دولتی در کنار دولت اردن ایجاد کرده
بودند. در نتیجه اگر بنا میشد عدهای به سازمان الفتح بپیوندند به احتمال
زیاد محل تعلیمات آنها یکی از اردوگاههای مستقر در اردن بود. علت دیگر این
بود که چنانکه گفتم مقامات عمدهی الفتح در امان اقامت داشتند. اما علت
دیگری هم وجود داشت که بعدها فلسطینیها آن را ابراز داشتند و خود ما هم
حدس زده بودیم و آن این بود که میخواستند ببینند ما تا چه اندازه در ادعای
خود جدی هستیم و اصولاً کارایی ما را ارزیابی کنند زیرا به هر حال رفتن به
اردن به سازمان فلسطینی الفتح در آن روزگار دشواریهایی به همراه داشت.
سازمان برای مذاکرات شش نفر را انتخاب کرد
سازمان
برای مذاکرات شش نفر را انتخاب کرد. در انتخاب افراد مذاکرهکننده به چند
عامل توجه شده بود. اول اینکه از اعضای قدیمی سازمان باشند تا هم مسائل
سازمان را خوب بدانند و هم به نظرات سازمان تسلط داشته باشند. دوم اینکه
هرکدام در یک زمینهی مورد نیاز مهارت داشته باشند. سوم اینکه مشکل نظام
وظیفه نداشته باشند تا بتوانند گذرنامه بگیرند.
بر
این اساس شش نفر انتخاب شده عبارت بودند از: اصغر بدیعزادگان (از مرکزیت
سازمان و سرپرست گروه)، فتحالله خامنهای (چون کسی بود که مقدمات کار را
فراهم آورده بود و لذا با او آشنا شده بودند)، تراب حقشناس و رسول
مشکینفام که قرار بود در آنجا بمانند تا (در صورتی که توافق حاصل میشد)
مقدمات ورود بقیهی اعضایی را که قرار بود برای طی دورهی آموزش نظامی به
فلسطین بروند فراهم کنند (این دو بیشتر افرادی عملیاتی بودند)، مسعود رجوی
چون حافظهی خوبی داشت و تمام جزوات و تعلیمات سازمان را حفظ بود و چون
مدتی زیر نظر محمد حنیفنژاد کار کرده بود به نظرات او آشنایی کامل داشت و
بالاخره من [بهپور] چون به زبان انگلیسی بیشتر از بقیه وارد بودم و
میتوانستم نظراتمان را به انگلیسی تشریح کنم (فلسطینیها فارسی
نمیدانستند، ما هم عربی نمیدانستیم لذا تنها زبانی که میتوانستیم مورد
استفاده قرار دهیم انگلیسی بود.)
در خانه تیمی، یک نفر مرا دید
به
هر حال در مرداد ۴۹ قرار ملاقات گذاشته شد. من پس از اطلاع از اینکه باید
به این سفر بروم [از شیراز] به تهران رفتم. در این هنگام چنانکه قبلاً
گفتم در دانشکده کار میکردم ولی چون مسافرت در تابستان بود چندان جلب توجه
اطرافیان را نمیکرد. از سفر من غیر از همسرم مینو [نعمت اللهی] هیچکس
اطلاع نداشت. تازه مینو هم از مقصد سفر مطلع نبود (زیرا سازمان تأکید داشت
که موضوع این سفر کاملاً محرمانه بماند). پس از ورود به تهران، ابتدا
گذرنامه گرفتم و پس از جلسات متعدد بحث و مذاکره با محمد [حنیف نژاد] و
سعید [محسن] و تهیهی بلیت آمادهی سفر شدم.
در
این مدت در یکی از خانههای تیمی اقامت داشتم. در این خانه رسم بود که
هرکس از اتاق خارج میشد قبل از خروج یک یا الله میگفت تا مطمئن شود کسی
در حیاط نیست (این مسألهای امنیتی بود تا افراد همدیگر را نبینند. زیرا در
بعضی از خانههای تیمی افراد مختلف که همدیگر را نمیشناختند رفت و آمد
داشتند). روزی که من برای حرکت به فرودگاه از این خانه خارج شدم فقط یک کیف
دستی همراه داشتم و پیراهن چهارخانهی زرد و قهوهای به تن داشتم. هنگام
خروج یک نفر که از یکی از اتاقها خارج میشد درست هنگام خروج من، مرا دیده
بود. این موضوع اتفاق جالبی بود که بعداً خیلی به ما کمک کرد و شرح آن را
خواهم گفت. [او رضا رضایی بود و در دوبی گره از کار لطفعلی بهپور گشود.]
...
بلیت
من ظاهراً به مقصد رم در ایتالیا بود ولی من قرار بود در بیروت پیاده شوم
زیرا هواپیما در بیروت توقف داشت. علت این کار این بود که در آن زمان سفر
به بیروت از جانب دولت ایران ممنوع اعلام شده بود. هواپیما از شرکت
آلیتالیا بود. پس از رسیدن به فرودگاه بیروت از هواپیما پیاده شدم و وارد
فرودگاه شدم.
ورود
به لبنان در آن زمان ویزای قبلی لازم نداشت یعنی میشد ویزا گرفت ولی اگر
کسی ویزا نداشت جریمهی مختصری در فرودگاه به او تعلق میگرفت و سپس
همانجا به او ویزا میدادند. (یعنی در واقع مهر ورود به گذرنامهاش میزدند
که تا ۱۴ روز اجازهی اقامت داشت). برای اینکه این مهر را به گذرنامهام
نزنند به مأمور فرودگاه گفتم که چون آمدن به لبنان برای ما ایرانیها ممنوع
است به گذرنامهام مهر نزنید چون برای من مشکل ایجاد میکند. مأمور مربوطه
نیز یک کارت ورود که مخصوص اینگونه موارد بود به من داد تا پر کنم و سپس آن
را به گذرنامه سنجاق کرد و به جای گذرنامه آن را مهر کرد. (این موضوع را
از قبل سازمان میدانست و نحوهی کار را به من گفته بودند.)
پاسگاه مرزی، عملاً در اختیار سازمان الفتح بود
پس
از ورود به بیروت به محلی که به عنوان محل قرار مشخص شده بود رفتم و در
آنجا به تدریج اصغر [بدیع زادگان]، رسول [مشکین فام] و مسعود [رجوی] هم که
هرکدام از جایی حرکت کرده بودند (یکی از فرانسه، یکی از دوبی و دیگری فکر
میکنم از تهران) رسیدند.
فتحالله [خامنه ای] از قبل به بیروت آمده و منتظر ما بود. اما تراب [حقشناس] هنوز نرسیده بود.
پس
از رسیدن هر پنج نفر، در شمال بیروت که منطقهی اعیانی بیروت بود هتلی
پیدا کردیم. در آن زمان شمال بیروت بیشتر در اختیار مسیحیها و مسلمانهای
سنی (اغلب مرفه) بود. شیعیان بیشتر در بخش جنوبی بیروت بودند که منطقهای
فقیرنشین بود و کاملاً با شمال آن تفاوت داشت. بیشتر توریستها و جهانگردان
هم درشمال بیروت که دارای هتلهای فراوان و اغلب مجلل بود اقامت میکردند.
علت انتخاب هتل در شمال بیروت از طرف ما هم همین مسأله بود که ظاهر جهانگرد
داشته باشیم و جلب توجه نکند.
روز
بعد فتحالله به سراغ رابط سازمان الفتح که از قبل معرفی شده بود رفت و
رسیدن ما را به او خبر داد و رابط برای صبح روز بعد قرار گذاشت که اتومبیلی
را برای بردن ما به امان بفرستد. مدتی را که در بیروت بودیم بیشتر صرف
آماده کردن مطالب و مباحث جهت مذاکرات کردیم. بیشتر ساعات روز در اتاق،
جلسهی بحث و گفتگو در مورد کارها داشتیم. اما کارکنان هتل اصلاً توجهی به
این چیزها نداشتند. در آن زمان بیروت علاوه بر اینکه یکی از مراکز مهم
جهانگردی و توریستی بود، محل اغلب فعالیتهای تجاری و دلالی و قاچاق و
خوشگذرانی و غیره هم بود. لذا کارکنان هتلها با همه جور آدمی سر و کار
داشتند و هیچ چیز برای آنها غیرعادی نبود.
فکر
میکنم ما را قاچاقچی میپنداشتند هرچند که شاید اصلاً در این مورد فکر
نمیکردند. جالب بود که این هتل شبها کاملاً خلوت میشد ولی روزها پر از
تعدادی زن بود که با ظاهر خیلی ناجور و با لباس خیلی کم در هتل میپلکیدند
یا در استخر آن شنا میکردند و اغلب با همان مایو و لباس شنا در هتل این
طرف و آن طرف میرفتند. هرچند که در بیروت آن زمان دیدن مناظر اینچنینی حتی
در خیابان عادی بود اما وضعیت این زنها که تقریباً همه از یک قماش بودند
عجیب بود. بعداً فهمیدیم که اینها رقاصههای کابارهها هستند و شبها در
کاباره میرقصند و روزها در هتل اقامت میکنند و این هتل پاتوق آنها بود.
تازه فهمیدیم که عجب هتلی گرفتهایم!
روز
بعد حدود ساعت هشت صبح یک اتومبیل سواری بزرگ جلو هتل پارک کرد و
رانندهی آن سراغ اتاق ما را گرفت. این اتومبیل یک سواری کرایهای بود که
رانندهی فلسطینی داشت و رابط الفتح آن را برای ما فرستاده بود. البته
رانندههای فلسطینی برای حمل و نقل مسافرانی که الفتح معرفی میکرد کرایه
دریافت نمیکردند.
به
منظور رعایت مسائل امنیتی در طول سفر به هیچکس خود را ایرانی معرفی
نمیکردیم حتی راننده هم این را نمیدانست و هیچ کنجکاوی هم نمیکرد. زیرا
در آن زمان خیلیها برای پیوستن یا مذاکره و مصاحبه با فلسطینیها به امان یا
سایر مراکز فلسطینیها میرفتند و هرچند اغلب آنها خبرنگار یا روشنفکران
غربی بودند ولی گاهی نیز از سازمانهای انقلابی و مبارز بودند و لذا راننده
میدانست که نباید کنجکاوی کند.
برای
ما چهارگذرنامهی فلسطینی که عبارت از چهار برگ زردرنگ بود آورده بود.
(فتحالله به امان نمیآمد. او در بیروت به عنوان رابط باقی میماند تا در
صورت به نتیجه رسیدن مذاکرات سایر اعضاء را که بعداً قرار بود بیایند به
امان بفرستد.) در این گذرنامهها چهار اسم مستعار نوشته شد. همه عربی. اسم
من «ابراهیم خلیل» تعیین شد و بقیه هم اسامی دیگری که یادم نیست.
از
محل هتل به طرف مرز سوریه حرکت کردیم. در هر مرز میبایست از دو پاسگاه
مرزی عبور کنیم: پاسگاه مرزی لبنان و پاسگاه مرزی سوریه (در مرز سوریه و
لبنان)، پاسگاه مرزی سوریه و پاسگاه مرزی اردن (در مرز سوریه و اردن).
چون
ما از گذرنامههای اصلی خود استفاده نمیکردیم (برای شناخته نشدن) لذا از
گذرنامههای فلسطینی استفاده میشد. اما ما از اتومبیل پیاده نمیشدیم بلکه
راننده به پاسگاهها مراجعه میکرد و تشریفات عبور از مرز را انجام میداد.
لازم به ذکر است که در هریک از این چهار پاسگاه مرزی، سازمان آزادیبخش
فلسطین که عملاً در اختیار سازمان الفتح بود دارای یک پاسگاه مستقل بود و
تشریفات عبور از مرز در این پاسگاههای فلسطینی انجام میشد.
ما فقط با «ابوحسن» صحبت میکنیم
در
واقع از نظر دول عربی در آن زمان سازمان آزادیبخش فلسطین مثل یک دولت بود و
از حقوق یک دولت برخوردار بود منتها دولتی که در دول عربی پراکنده بود. به
هر حال مهر پاسگاههای فلسطینی حکم مهر خود دولتهای لبنان و سوریه و اردن
را داشت. از مرز به طرف دمشق حرکت کردیم. ناهار را در یک رستوران نزدیک
دمشق صرف کردیم. در راه هرجا که ملیت ما را میپرسیدند خود را پاکستانی
معرفی میکردیم. اما نمیدانم چگونه بود که اغلب باور نمیکردند. بعضی ما
را آلمانی میپنداشتند زیرا در آن زمان تعداد افرادی که از آلمان به این
کشورها و فلسطین میرفتند زیاد بود. در رستورانی که ناهار صرف کردیم گارسون
رستوران به ما گفت: «الشباب الایرانی؟» (جوانان ایرانی؟) و ما بلافاصله
گفتیم: «لا، الشباب الباکستانی.» (خیر، جوانان پاکستانی). اما معلوم بود که
باور نکرده است زیرا خندهای کرد و سری تکان داد و رفت. پس از گشت مختصری
در دمشق به طرف اردن راه افتادیم.
نزدیکیهای غروب به امان پایتخت اردن رسیدیم. راننده ما را به یک پادگان فلسطینی در امان تحویل داد و خود مراجعت کرد.
در
پادگان افسری فلسطینی از ما خواست که خود را معرفی کنیم و پرسید که برای
چه به آنجا آمدهایم. معلوم بود که از جریان هیچ اطلاعی ندارد. به او گفتیم
که ما فکر میکردیم شما میدانید که ما که هستیم ولی به هر حال ما فقط خود
را به «ابوحسن» معرفی کرده و با او صحبت خواهیم کرد. قبلاً قرار شده بود
که ما با یکی از مقامات بلندپایهی سازمان الفتح صحبت کنیم. در آن زمان
یاسر عرفات خود در امان نبود و لذا مقرر شده بود که با «ابوحسن» که از
مقامات بلندپایهی فلسطینی و در واقع یکی از چند نفر اعضای کمیتهی مرکزی
الفتح بود صحبت کنیم.
ابوحسن
از نظر سیاسی و به ویژه نظامی از برجستهترین رهبران الفتح بود و در واقع
یکی از چند نفری بود که از نظر سلسله مراتب تشکیلاتی بلافاصله پس از عرفات
قرار داشتند. افسر فلسطینی گفت که ابوحسن در این پادگان نیست و از آن گذشته
دسترسی به ابوحسن به این سادگیها نیست و تا شما خود را معرفی نکنید من
نمیتوانم اقدامی در این زمینه انجام دهم. ما هم گفتیم شما بهتر است با
مقامات بالاتر خود تماس بگیرید لابد آنها میتوانند ابوحسن را مطلع کنند.
به هر حال از معرفی خود خودداری کردیم. او هم ما را به حال خود گذاشت و
رفت.
ایران یا «اسرائیل کبیر»
تا
حدود ساعت ۱۰ شب بدون اینکه کوچکترین پذیرایی از ما به عمل آید در یک اتاق
نشسته بودیم. بالاخره حدود ساعت ۱۰ شب جوانی که معلوم بود از کادرهای
سیاسی است وارد شد. جوانی باهوش و تحصیلکرده به نظر میرسید اما ظاهراً
بیمار بود و بعد خودش گفت که تب دارد. او نیز از ما خواست که خود را معرفی
کنیم و باز ما همان پاسخها را در جواب او گفتیم. پس از مدتی بحث بالاخره
اظهار داشت که در سازمان الفتح کمیتهای پنج نفره وجود دارد که حکم وزارت
خارجهی الفتح را دارد و گفت من هم یکی از اعضای این کمیته هستم و شما هر
که باشید کار شما بالاخره به ما ارجاع میشود و لذا بهتر است خود را به من
معرفی کنید. پس از قدری مشورت با هم به این نتیجه رسیدیم که او دلیلی ندارد
که دروغ بگوید و لذا از او خواستیم که ابتدا درها را ببندد و اجازهی
ورود به کسی ندهد. پس از آن گفتیم که ما از ایران میآییم و قرار است با
ابوحسن ملاقات و مذاکره داشته باشیم.
به
مجرد اینکه کلمهی ایران از دهان ما بیرون آمد از جا بلند شد و صندلی خود
را نزدیکتر آورد و در حالی که به هیجان آمده بود به ما خوشامد گفت.
باید
دانست که در آن زمان به دلیل همکاریهای رژیم شاه با اسرائیل (شاه اسرائیل
را محرمانه و به صورت دو فاکتو به رسمیت شناخته بود و حتی اسرائیل در تهران
سفارت داشت و در بسیاری از پروژههای صنعتی و عمرانی و نظامی مثل ساخت سد
درودزن، شرکتهای سهامی زراعی و غیره با شاه همکاری داشت)
...
فلسطینیها
ایران را دشمن میدانستند و از آن به قول خودشان به نام «اسرائیل کبیر»
یاد میکردند. فرد فوقالذکر خود را سعید معرفی کرد و گفت که چون حالا
دیروقت است من ترتیب ملاقات شما را با ابوحسن برای فردا درست میکنم. حالا
بهتر است شما را به یک اقامتگاه خارج از این پادگان ببرم. و گفت که کار
بسیار خوبی کردید که خود را در اینجا معرفی نکردید زیرا در این پادگان همه
جور آدمی رفت و آمد دارد ولی قرار ملاقات شما را در دفتر اختصاصی ابوحسن
خواهم گذاشت که جای کاملاً امنی است. ضمناً گفت که یک نفر دیگر که او هم
رفتاری مثل شما داشته و احتمالاً از دوستان شماست وارد شده است که ما
فهمیدیم تراب حقشناس است و او هم به ما ملحق گردید. پس از آن ما را به یک
هتل که صاحب آن فلسطینی بود و عملاً در اختیار سازمان الفتح قرار داشت و
جای مطمئنی بود برد و به مدیر هتل نیز سفارشهای لازم را کرد البته بدون
اینکه ما را معرفی کند.
سئوال ابوحسن و پاسخ نسنجیده مسعود رجوی
فردای
آن روز، حوالی عصر، سعید به دنبال ما آمد و ما را به اقامتگاه و دفتر
ابوحسن برد. این اقامتگاه در ناحیهی اعیاننشین امان قرار داشت که
منطقهای است بر روی یک سری ارتفاعات. اصولاً امان شهری است (آن طور که آن
زمان دیدم) نسبتاً کوچک و فشرده. خیابانها تنگ و ساختمانها به هم فشرده است
ولی ناحیهی اعیاننشین آن مثل تهران بر روی قسمتهای مرتفع شهر واقع است
که نسبتاً سرسبزتر از بقیهی قسمتها و دارای خانههای بهتری است.
حدود
نیمساعت در دفتر ابوحسن در اتاقی منتظر ماندیم. سپس ما را به دفتر او
هدایت کردند. معلوم بود که تازه از خواب برخاسته است. در آن روزها به دلیل
مسائلی که در جریان بود و مشکلات فراوان، کادرهای رهبری الفتح دارای
مشغلهی زیاد بودند و فرصت کمی برای استراحت داشتند. ابوحسن نیز که ظاهراً
تمام شب گذشته را بیدار و مشغول به کار بوده قبل از آمدن ما با همان لباس
نظامی و پوتین بر روی یک تخت برای ساعتی به خواب رفته بود. شخصی بود بلند
قامت و چهارشانه و قویهیکل. انگلیسی را نسبتاً خوب صحبت میکرد.
به
ما خوشامد گفت و اظهار داشت که تا حدودی در جریان کار ما میباشد و از ما
خواست که کمی دربارهی خودمان و سازمان صحبت کنیم. مسعود رجوی گفت که ما
همه چیز را قبلاً نوشته و در اختیار الفتح گذاشتهایم. (توسط فتحالله در
زمانی که در قطر با الفتح تماس گرفته بود). این البته پاسخ نسنجیده و
بچگانهای بود. زیرا واضح بود که شخصی در موقعیت ابوحسن آنقدر وقت و فراغت
نداشت که بتواند آن نوشتههای مفصل را بخواند آن هم قبل از اینکه ما عملاً
وارد مذاکرات شویم و همکاری شروع شود. (این از خصوصیات مسعود رجوی بود که
اغلب بیش از آنکه فکر کند حرف میزد و تصور میکرد به همان اندازهای که
خودش به موضوعی اهمیت میدهد دیگران هم باید اهمیت بدهند و چون خودش از حفظ
کردن مطالب و بحث و گفتگوهای دراز خوشش میآمد این گمان را در مورد بقیه
نیز داشت. ضمناً این کار از نظر تشکیلاتی نیز غلط بود زیرا قرار گذاشته
بودیم که در پاسخ هر سئوال مشورت مختصری بشود و آنگاه اصغر [بدیع زادگان]
که سرپرست گروه محسوب میشد جواب نهایی را تعیین کند.)
ابوحسن
برای لحظهای روی درهم کشید و گفت شما و من اینک زنده و حاضر روبهروی هم
نشستهایم چه نیازی به آن نوشتههاست؟ به دنبال این پاسخ اصغر بدیعزادگان و
من رشتهی صحبت را به دست گرفتیم و چون اصغر در زبان انگیسی روان نبود
بعضی مطالب را او و توضیح بیشتر را من ارائه میکردم. البته حتیالمقدور
خلاصه و بدون حاشیه رفتن و ارائهی جزئیاتی که میدانستیم لزومی ندارد.
اصولاً این موضوع معلوم بود که وقتی سازمان الفتح ترتیب آوردن ما را تا
آنجا داده و با ابوحسن که یکی از برجستهترین شخصیتهای الفتح بود برای ما
قرار ملاقات و مذاکره گذاشته است، پس حتماً مراحل کسب اعتماد و پذیرش در حد
یک سازمان انقلابی را طی کرده است و در این مرحله باید به اساسیترین
مطالب پرداخت نه آن طور که مسعود رجوی فکر میکرد بیان جزئیات از زمان
تأسیس سازمان تا وضعیت فعلی که در نوشتهها دهها صفحه به آن اختصاص داده
شده بود.
پنچ پرسش ابوحسن و پاسخهای ما
ابوحسن
با دقت به سخنان ما گوش میداد و گاهی سئوالاتی هم میکرد. پس از حدود
نیمساعت که به این ترتیب گذشت شروع به صحبت کرد و گفت که من ابتدا چند
سئوال از شما خواهم کرد و پس از دریافت پاسخهای شما آنگاه نظر قطعی سازمان
الفتح را در مورد همکاری با شما به اطلاعتان میرسانم. سئوالاتی که او مطرح
کرد و از ما خواست که یادداشت کنیم پنج سئوال بود به شرح زیر:
۱.چرا سازمان الفتح را برای همکاری انتخاب کردید؟
۲.امکانات شما چیست؟ منابع مادی شما از کجا تأمین میشود؟
۳.از کجا میدانید که لو نخواهید رفت؟
۴.اگر بین مذهب و انقلاب (مبارزه) تناقضی پیش آمد کدام را انتخاب خواهید کرد؟
۵.ما در صورت توافق، تا آخر با شما خواهیم بود. شما تا کجا با ما خواهید بود؟
ــــــــــــــــــــــــــ
سئوالات
بسیار عمیق و حسابشده بود و معلوم بود که قبلاً در مورد آنها فکر شده
است. در واقع شاید بیش از آنکه هدف سئوالات به دست آوردن اطلاعات از وضع و
امکانات و نظرات ما باشد، ارزیابی کیفیت و محتوای سازمان و پختگی سیاسی آن
بود.
پس
از مشورت مختصری، به ابوحسن گفتم که پاسخ این سئوالات قدری وقت میخواهد.
ابوحسن گفت من هم انتظار ندارم که همین الآن پاسخ بدهید. شما فعلاً به
اقامتگاه خود برگردید و پس از تهیهی پاسخ سئوالات، آنها را توسط سعید
برای من بفرستید و من بعد از مطالعهی پاسخ شما، جلسهی دیگری با شما
خواهم داشت که نتیجه را در آن جلسه به شما خواهم گفت.
بدین
ترتیب خداحافظی کرده، به هتل برگشتیم و از همان شب مشغول تهیهی پاسخ
سئوالات شدیم. با سعید قرار گذاشتیم که پس فردای آن شب برای بردن پاسخ
سئولات مراجعه کند.
قسمت
اعظم وقت ما در این فاصله صرف مشورت و تهیهی پاسخ و ترجمهی آن به
زبان انگلیسی شد. فقط برای شام و ناهار به بیرون از هتل میرفتیم و گشت
مختصری در شهر میزدیم. پاسخ به سئوال اول مشکل نبود. زیرا ما اطلاعات
کاملی در مورد مبارزات فلسطینیها و به خصوص سازمان الفتح در طول سالهای قبل
به خصوص پس از جنگ شش روزهی اعراب و اسرائیل به دست آورده بودیم. داشتن
دشمن مشترک، واقع شدن در یک منطقه، پیوند سرنوشت مبارزات منطقه، داشتن
اعتقادات و فرهنگ مشابه و خیلی مسائل دیگر دلیل انتخاب الفتح بود.
پاسخ
به سئوال دوم نیز با توجه به اینکه از امکانات سازمان مطلع بودیم دشوار
نبود. معهذا باید سعی میکردیم که در ارائهی امکانات خود واقعبین باشیم
نه کمتر از آنچه هستیم و نه بیشتر خود را معرفی نکنیم. ضمناً هرچند که
سازمان الفتح مورد اعتماد بود اما بر اساس یک اصل عمدهی امنیتی، یعنی
ارائهی اطلاعات فقط در حد نیاز، اطلاعات غیرضروری و بیش از حد ارائه
نکنیم. در مورد منابع مادی نوشتیم که از امکانات مادی خود اعضاء تأمین
میشود و با توجه به اینکه در این مرحله از مبارزه، مخارج زیادی نداریم
نیازمند متکی شدن به امکانات مادی غیراعضاء نیستیم.
در
مورد سئوال سوم توضیح دادیم که مسائل امنیتی را چگونه رعایت میکنیم. اما
در عین حال این جمله را افزودیم که با همهی اینها هیچگاه نمیتوان صددرصد
مطمئن شد که لو نخواهیم رفت. بالاخره مبارزه خطر دارد، همانطور که امید
پیروزی هست، بیم شکست هم وجود دارد و لذا باید تمام تلاش خود را برای لو
نرفتن تا هنگام شروع مبارزهی عملی و حتی پس از آن به کار بریم ولی به هر
حال ریسک لو رفتن همیشه وجود دارد و باید آن را پذیرفت.
(با
توجه به اینکه سازمان قبلاً شرح وضعیت و روشهای خود را نوشته و به الفتح
داده بود شاید مهمترین نکته در پاسخ به سئوال سوم همین قسمت اخیر بود یعنی
اینکه ما میدانیم که خطر لو رفتن همیشه وجود دارد و برای آن آمادگی روحی و
عملی داشته باشیم و خود را شکستناپذیر ندانیم. در غیر این صورت نشان از
ناپختگی و غرور بیجای سازمان داشت.)
اما
مهمترین سئوال سئوال چهارم بود. دلیل اهمیت این سئوال را من بعداً شرح
خواهم داد اما فعلاً به پاسخ آن اشاره میکنم. پس از بحث و مشورت زیاد جواب
سئوال را به این شکل تهیه کردیم که از نظر سازمان تناقضی بین اعتقادات
مذهبی و مسألهی مبارزه پیش نخواهد آمد اما اگر به فرض چنین تناقضی پیش
آید سازمان مبارزه را انتخاب خواهد کرد.
در
مورد سئوال پنجم پاسخ دادیم که ما امیدواریم و فکر میکنیم که تا آخر با
شما خواهیم بود اما باید توجه کرد که اصولاً ادعا در مورد مسائلی که در
آینده باید در مورد آن تصمیم گرفت و بستگی به شرایط آینده دارد غیرعلمی است
و لذا ما براساس تفکر و شرایط فعلی این ادعا را داریم و امیدواریم که تا
آخر به همین صورت بماند اما ادعای غیرعلمی هم نمیکنیم. شما میتوانید
بگویید که تا آخر با ما خواهید بود زیرا به مرحلهای رسیدهاید که امکان
تصمیمگیری قطعی و مطمئن را دارید اما ما اگر الآن چنین ادعایی داشته باشیم
نمیتوانیم آن را ثابت کنیم.
ـــــــــــــــــــــــــ
پس
از تهیهی پاسخها آنها را به انگلیسی ترجمه کردیم که البته قسمت عمدهی
ترجمه را من انجام میدادم هرچند بقیه هم کمک میکردند اما کارهای آن را
نیز من در نهایت تصحیح و تکمیل میکردم و دقت میکردم که لغات و جملات و
تعابیری که به کار میروند کاملاً صحیح باشند و احیاناً باعث برداشت غلط یا
سؤتفاهم نشوند زیرا این موضوع خیلی مهم بود. مثلاً یادم میآید که یکی از
بچهها در ترجمه جملهای که در مورد امکانات تهیهی اسلحه بود لغتی را به
کار برده بود که مفهوم آن این میشد که ما امکاناتی در مورد ساخت اسلحه
داریم در حالی که منظور وجود امکاناتی در مورد تهیهی اسلحه بود نه ساخت
آن که طبعاً نیاز به کارخانهی اسلحهسازی دارد!
رسول مشکینفام، سراپا شور و صمیمیت و صفا
به
هر حال در روز مقرر و با تأخیر، سعید به ما مراجعه کرد و پاسخ مکتوب
سئوالات را گرفت و برای ابوحسن برد. تا روز بعد که برای اطلاع از ساعت
ملاقات با ابوحسن به ما مراجعه کنند کمی در خیابانهای امان به گردش
پرداختیم. هرشهری برای خود دیدنیهایی دارد و امان هم استثناء نبود و گردش
در شهر و آشنایی با آن برای ما جالب بود به خصوص با کنجکاویهای رسول
مشکینفام که میخواست از همهچیز سردربیاورد و گاهی از سکوی مغازهای بالا
میرفت تا ببیند در دیگ مغازه چه میپزند و آنگاه غشغش میخندید. یادش
گرامی باد که سراپا شور و صمیمیت و صفا بود. اما در آن روزها در امان
جریاناتی میگذشت که نگرانکننده بود. خصومت بین ملکحسین و فلسطینیها در
حال تزاید بود. ملک حسین که از قدرت روزافزون فلسطینیها در اردن که به صورت
دولتی درون اردن عمل میکردند بیمناک شده بود و مشغول تدارک و زمینهچینی
برای سلب قدرت و در صورت لزوم اخراج سازمانهای مبارز فلسطینی و سازمان
آزادیبخش فلسطین بود که شکل دولت فلسطینی را پیدا کرده بود. البته تحریکات
آمریکا و اسرائیل هم در این مورد نقش مهمی داشت. در واقع مقدمات سپتامبر
سیاه در حال شکل گرفتن بود. فلسطینیها نیز به صورت تظاهرات خیابانی و در
نوشتهها و رادیوهای خود چه در اردن و چه در سایر کشورهای عربی ملک حسین را
به باد انتقاد و حتی ناسزاگویی گرفته بودند که با توجه به وقایع بعدی شاید
این کارها تندروی بود. شاید هم چارهای نداشتند. به هر حال در همین چند
روز ما شاهد تظاهرات خیابانی چندی بودیم که دستجات فلسطینی به راه انداخته و
شعارهای تندی علیه ملک حسین میدادند مثل این شعار که یک دسته از آنها که
از جلو هتل ما میگذشتند میدادند:
ثوره الثوره الشعبیه انقلاب، انقلاب تودهها
یا خدم الامبریالی ای نوکران امپریالیسم
… …
که
معلوم بود منظور از نوکران امپریالیسم ملک حسین و اطرافیانش میباشد.
بدیهی بود که ناسزاگویی به پادشاه اردن آن هم در پایتخت و در تظاهرات
خیابانی و یا در روزنامهها و مجلات و رادیوهای فلسطینی نشان از تشدید و
بالاگرفتن اختلافات داشت. در هر حال امان ملتهب بود و بوی بحران به خوبی حس
میشد. تراب که عربی یاد گرفته بود روزنامهها را میخواند و برای ما
ترجمه میکرد.
ابوحسن: ما شما را دوست و متحد خود میدانیم
بعد
از یک روز دیگر سعید به هتل آمد و ما را به نزد ابوحسن برد. ابوحسن در این
جلسه با حالتی بسیار دوستانه اظهار داشت که: «من نوشتههای شما را در پاسخ
به سئوالات خود خواندم و اکنون نظر سازمان الفتح را ابراز میدارم. ما شما
را دوست و متحد خود میدانیم و بدین وسیله اعلام میکنیم که هرکمکی، به هر
میزان ممکن و در هر کجا که لازم باشد در اختیار شما قرار خواهیم داد.»
آنگاه
گفت که دوستان خود را برای آموزش و پیوستن به ما در هر زمان که بخواهید و
به هر تعداد که میتوانید به اینجا اعزام دارید. ما از شما و دوستانتان به
گرمی استقبال میکنیم.
بدین
ترتیب همکاری سازمان با جنبش الفتح رسماً شروع شد. عصر همان روز قرار شد
که من به بیروت برگردم و فتحالله را در جریان امر قرار داده و سپس به دوبی
بروم و تعدادی از اعضای سازمان را که در آنجا در انتظار نتیجهی کار
بودند مطلع کنم تا به بیروت بروند و از آنجا توسط فتحالله به اردوگاه
فلسطینیها اعزام شوند.
...
[ابو حسن بعدها در حادثه انفجاری در بیروت٬ که توسط دولت اسرائیل تدارک شده بود٬ با جمعی دیگر از مبارزان فلسطینی به قتل رسید.]
اگر با آیپاد دیده نمیشود در کامپیوتر معمولی ببینید.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل
اشتراک در:
پستها (Atom)