نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

درباره جریان...6 ـ اشتباه نکنید! اینجا وزارت اطلاعات نیست!

درباره جریان...6 ـ اشتباه نکنید! اینجا وزارت اطلاعات نیست!
سعید جمالی

درباره جریان حاکم بر سازمان مجاهدین خلق ایران ـ  6
اشتباه نکنید! اینجا وزارت اطلاعات نیست!
اواخر دهه 70 بود که با چند تن  دیگر از برادران قدیمی و "مسئول" برای نظافت حیاط بزرگ و باغچه های محل نسبتا مخفی  استقرار رجوی در اشرف، به آنجا رفته بودیم، سعادتی! که کمتر نصیب کسی میشد.
در یکی از روزها حسین ابریشم چی (برادر مهدی ابریشم چی) اشاره مختصری به واقعه ای در سال 74 ـ 73  کرد که برایم بسیار جدید بود. او گفت: " بعد از رفتن مریم رجوی به فرانسه (من نیز بعدا به اروپا رفتم و به همین خاطر در جریان واقعه نبودم) یک فضای یأس و ناامیدی  و سرخوردگی خطی در بین همه ایجاد شده بود(..."اگر مبارزه ما مبتنی بر مشی مسلحانه است پس چرا همه چیز روی فعالیتهای سیاسی مریم در اروپا متمرکز است و"...) تو نمی توانی تصور کنی که چه وضعیتی بود همه چیز از همه گسیخته شده بود و هیچ کس رمق کار کردن و حتی  رسیدگی به محل کار و استراحت را نداشت و همه چیز رنگ و بوی مرگ گرفته بود و چیزای دیگری که وضعیت وحشتناکی را ایجاد کرده بود". چون روال توضیحات در مورد انفعال و پاسیویته فردی و خطی بود و او هم اکراه داشت که توضیح بیشتری بدهد لذا من از واژه  "چیزای دیگر" هم در همین زمینه برداشت کردم( همه توجیه شده بودند که به افراد دیگر مطلقا چیزی نگویند  و حتی بین خودشان هم صحبتی نکنند تا چه برسد به افرادی از خارجه برگشته).
بار دیگری با یکی از باصطلاح نفرات پائین تشکیلات صحبت میکردم که تیپ روستایی و شوخی داشت، در میان صحبت اشاره ای به بازداشت  و زندان کرد که وقتی من حساس شده و بیشتر سوال کردم، گفت نه چیز مهمی نبود و راجع به نفوذی ها سوالاتی کردند( باز چون در سال1364 در منطقه کردستان جریانی بنام "رفع ابهام" وجود داشت من پیش خودم فکر کردم شاید چیزی در همان سطح بوده)، یکی دو اشاره دیگر هم عطف به سال 74 ـ 73 از کسان دیگر شنیدم که بهر حال حساسیت ام را آنقدر بر انگیخته نکرد تا بیشتر کل موضوع را دنبال کنم....
در اواخر دهه 70 و اوائل 80 من و احمد حنیف نژاد باصطلاح "برادران مسئول" در یک یگانی بودیم و اتاق کارمان نیز روبروی یکدیگر بود، در طول هفته چند بار اتفاق می افتاد که او یکباره و عموما با عجله محل یگان را  ترک کرده و میرفت. یکی دو بار از او پرسیدم که کجا میروی که گفت برای نشست به قسمت پذیرش می روم اما چون کار معمولی نبود بعنوان یک ابهام در ذهنم باقی مانده بود. این را از جهت اشاره کردم که اسم ایشان نیز با  تأسف بسیار  در ردیف دست اندر کاران این "واقعه" آمده است و همه آن آمد و رفت ها و محل رفت و آمد در این ارتباط بوده.
علاوه بر موارد ذکر شده، مهمترین و عمده ترین موضوع و مسئله آن دوران، سلسله نشست هایی بنام "حوض" بود که شازده شخصا آنها را اداره کرده بود و ما بعد از بازگشت از خارجه، ویدئوی منتخبی از آن را می دیدیم. در اسناد علنی مربوط به آن دوران هم فکر میکنم اشاره به این نشست ها شده و اینکه در این دوران "سازمان" دوباره تاسیس شده (موسسان ...چهارم، پنجم!!) مضمون همه این نشست ها این بود که کل نفرات و تشکیلات در وضعیت بسیار ناهنجاری بسر می برده اند که نهایتا کار تا آنجا پیش رفته بود که مجبور میشوند سازمان را نه تنها تجدید حیات بلکه دوباره تأسیس کنند و کلیه افراد را از نو عضوگیری نمایند... که البته این نشست ها ویترین بیرونی آنچه در خفا می گذشت بود. همچنین بحث تمایل و خواست افراد برای جدا شدن از این تشکیلات از نکات مهم این نشست ها بود.
ـ زمانی که در سال 76  "لشکر" سیاسی که به همراه بانو به خارج رفته بودند، به عراق بازگشتند، تعدادی از ما در قرارگاه پارسیان (مقر رهبری!) بودیم، شبی در سالن پیش ساخته ای که برای نشست های شورا هم استفاده میشد( و در آنروزها هم در حال آماده سازی برای نشست شورا بود)  نشستی برای افرادی که از خارج برگشته بودند توسط شازده برگزار شد. نشست خیلی سوال برانگیز و پر ابهامی بود، شازده صحبت هایش را راجع به بحث نفوذی ها در تشکیلات شروع کرد و به نشریه شماره... (شماره اش را فراموش کردم اما در آن نشریه مفصلا به بحث نفوذیها و مقابله سازمان با آنها، داد سخن داده شده بود که البته تماما دروغ محض بود و بطور خاص حقیقت آنچه  راجع به افراد نامبرده ذکر شده بود بتدریج بر ملا شد که داستان از چه قرار بوده...) اشاره کرده و بحث را به اینجا کشاند که داستان به این چند نفوذی ختم نمیشده و این ماجرایی است که پای همه در آن گیر است و "تمامی نفرات تشکیلات بدون استثناء وابسته به وزارت اطلاعات رژیم هستند و این دقیقا به معنای مادی آن است و نه اینکه فکر کنید بحثی ذهنی  و خیالپردازانه است" و آنگاه از همه افراد حاضر در نشست خواست که بیایند پشت میکروفون و رابطه خود به وزارت اطلاعات را تشریح کنند ( لازم به یاددآوری است که در آن دوران حساب ویژه ای! روی نفرات از خارج برگشته میشد و گفته میشد که چون آنها در یک پراتیک فعال و تحت نظر مستقیم مریم بوده اند لذا شش سر و گردن از نفرات منطقه بالاتر هستند و...) تقریبا همه افراد در شوک فرو رفته بودند و فضای بسیار سنگینی حاکم بود و کسی تکان نمی خورد و بر خلاف همیشه که بسیاری افراد برای تملق گویی آماده بودند کسی پشت میکروفون نرفت چرا که قبل از هر چیز افراد مانده بودند که چه بگویند. لحظاتی بعد و بخاطر اینکه کسی حاضر به صحبت نشده بود، برادر شریف! پشت میکروفون پرید و اگر چه در آن حالت شوک همه حرفهایش را نمی فهمیدم اما بخوبی بیاد دارم که گفت "آره برادر منِ برادر شریف هم جزو وزارت اطلاعات بودم و رابطه و کانالهای مشخصی هم برای اینکار داشتم"  و با یکسری حرفهای کلی و بی سر و ته ثابت کرد که چقدر به سازمان خیانت کرده، بعد از او (چون فقط بیادم مانده میگویم) فردی بنام اکبر چاووشی پشت میکروفون قرار گرفت و بشکلی تقلید آمیز و الکن  تائید کرد که او هم جزو وزارت اطلاعات بوده. شازده که وضعیت را چنین دید و متوجه شد که یخش نگرفته شروع به سخنرانی کرد و بحث را به تهدیدات سازمان از جانب رژیم و نفوذیها کشاند...
 بعد از این نشست این سوال برای من ایجاد شد که جریان چیست و این چه بحثی بود... و این سوال همواره در ذهنم وجود داشت تا بالاخره در "تیف" پاسخ آنرا یافتم که توضیح خواهم داد.
... در سال 2004 در "تیف" با افراد مختلف صحبت میکردم، روزی در صحبت با فردی، (که متاسفانه در حال حاضر  حد و مرز سیاسی اش بارژیم را در هم آمیخته) او توضیحاتی در مورد وقایع سال 74 ـ 73 داد، من که از توضیحات او بشدّت شوکه شده بودم بعنوان اولین واکنش به او گفتم قسم بخورد که حرفهایش درست است و این جریان (توضیح ـ قسم) چند بار دیگر هم تکرار شد، چرا که آنقدر توضیحات عجیب و شوک آور بود، که  در آن شرایط بجز قسم دادن آن  فرد چاره دیگری بنظرم نمی رسید. البته بعدا در صحبت با دیگر نفرات و دقت در توضیحات آنها، مطمئن شدم که واقعه مورد اشاره واقعی بوده( که بهر حال بیانگر ساده اندیشی های خودم نیز می باشد) و مهمتر از آن تمام فاکتهای گذشته در ذهنم پاسخ پیدا کرد که دلیل انتشار آن نشریه و آن نشست های کذایی و... برای رد گم کنی و پرده کشیدن بر جنایاتی بوده که در پشت صحنه اتفاق می افتاده و اینکه به بقیه بصورت غیر مستقیم القاء کنند که یک بحث عمومی بوده و کم و کیف آن هم در همان حدی بوده که همه در نشست ها شاهد آن بوده اند...
اما شرح ماجرا:
( توضیحات شامل خلاصه اتفاقاتی است که مستقیما از نفرات مختلف شنیده ام و با مجموعه ای  از قرینه های فوق الذکر مرا به یقین رسانده است):
این واقعه از سال 73 تا 74 جریان داشته و بعد از آن در مورد نفرات باقیمانده ادامه پیدا میکند.
همانطور که فوقا اشاره کردم از سال 73 و با رفتن بانو به پاریس و تمرکز همه فعالیتها در خارجه، آنهم برای جریانی که صبح تا شب از مبارزه مسلحانه و ارتش آزادیبخش و ... دم میزد و همچنین سالها بی عملی و علافیّ و بی خطی، افراد و کل مناسبات دچار وارفتگی و انواع و اقسام عوارض شده و پته افسانه "انقلاب ایدئولوژیک" و "انقلاب رهایی بخش مریم" و... بشدت زیر سوال میرود... و شازده همانند همه حکومتها متکی به زور و سرکوب و سیستم ها و راه حلهای امنیتی، برای مقابله با این فضا به شیوه های پلیسی دست می یازد. ممکن است در نظر اول دست یازیدن به چنین شیوه ها و عملکردهایی چندان ضروری و قابل توجیه بنظر نرسد و امیدوارم روزی خود شازده زبان باز کرده و توضیحات جامعتری راجع به آن بدهد، اما این موضوع اصلی این یادداشت نیست، موضوع اصلی شیوه های بکار گرفته شده در این مناسبات است.
بدلیل مخفی کاری و مخفی بودن این عملیات، آمار دقیقی از کل افراد شامل شده وجود ندارد ولی ارقامی از 250 نفر به بالا ذکر میشود.
... افرادی را که سوالاتی در مورد مسائل فوق الذکر مطرح میکرده ویا بنظر میرسیده می توانستند بر روی دیگران تاثیر "منفی" داشته باشند و همچنین افرادی را که "میشد" مارک نفوذی به آنها زد را عموما در ساعات شب صدا زده و با محمل انتقال به یگان دیگر یا انتقال به تیم های عملیاتی و با جمع آوری وسایل فردیشان سوار ماشین کرده و در میانه راه (در همان قرارگاه اشرف) از آنها می خواسته اند که سرشان را پائین بیندازند تا جایی را نبینند، بعد با توجه به کوچکی قرارگاه و خیابانها محدود آن، مدتی در جهت های مختلف رانندگی میکرده اند تا "سوژه" جهت را از دست بدهد و بعد وی را به ساختمانی شبیه به زندان وارد میکرده اند( که تا همین جای قضیه باعث بهت و حیرت افراد میشده که جریان چیست و این رفتارها چه معنایی دارد). سپس عموما از همانشب ریل بازجویی شروع شده و از فرد خواسته میشده که ارتباط خود با وزارت اطلاعات و اینکه چگونه به استخدام رژیم در آمده و نفوذی رژیم شده است را توضیح بدهد. برخورد بازجوها از اول سفت و سخت بوده و بشدت باعث شوک افراد میشده. روشن است که افراد کاملا گیج میشده اند که داستان چیست و اصلا نمی توانسته اند باور کنند آنچه را شاهدش هستند جدیّ است و هر کس بنوعی آنرا برای خودش توجیه میکرده ( "دارند مرا امتحان میکنند"، "یکی از مراحل ورود به تیم های عملیاتی است" و....) بعد از اولین سوال و جوابها و انکارها، بازجوها شروع به فحاشی و کتک زدن فرد میکرده اند... و عموما افراد با قسم و آیه و نام بردن از مسعود و مریم تلاش میکرده اند نشان بدهند که اشتباهی رخ داده و روح آنان از جریان نفوذی بی خبر است...بازجوها در گام بعدی با کتک زدن و ایضا شکنجه افراد بصورت کتک زدن با کابل یا چوب دستی شدت عمل بیشتری نشان داده و هر بار که افراد به مسعود و مریم قسم میخورده اند، شروع به فحش دادن به مسعود و مریم میکرده اند، در این نقطه بسیاری فکر میکرده اند که در سازمان کودتایی علیه مسعود و مریم رخ داده و این گروه کودتاچی دست به این اعمال میزنند... برای تک تک افراد روزها به این منوال میگذشته و هر روز با اعمال کتک و فحش و شکنجه بیشتر از افراد خواسته میشده تا جریان نفوذی شدنشان را توضیح دهند و برگه ای را دالّ بر نفوذی بودنشان امضاء کنند. در مواردی خواسته میشد که فرد بنویسد به قصد ترور رجوی وارد تشکیلات شده و...
رفتار بازجوها کاملا خشن و حرفه ای بوده و نشانی از اینکه تا دیروز آنها همدیگر را میدیده اند و همدیگر را بعضا با اسم و رسم  می شناسند و همگی عضو یک تشکیلات هستند وجود نداشته. فرهنگ و فحش های بکار گرفته شده عینا آن چیزی بوده که بازجوها بکار می برند و کتک و شکنجه کردن کاملا جدیّ وخشن بوده تا حدی که بسیاری افراد در زیر شکنجه بی رمق شده و آنها را کشان کشان به داخل سلول پرتاب می کرده اند. وضعیت آب و غذا و امکانات بهداشتی، همانند همان چیزهایی است که از بازداشتگاههای رژیم  و امثالهم شنیده ایم. بر طبق اطلاعاتی که افراد کسب کرده اند، حدود 6 ـ 5 ساختمان را در نقاط مختلف قرارگاه بصورت زندان با سلولهای مختلف در آورده بوده و افراد را در ابتدا در سلول و بعدا در اتاقهای چند نفره جا می داده اند.
حداقل دو ساختمان در ابتدا و انتهای قسمت"پذیرش" یا "اسکان" به اینکار اختصاص داشته، ساختمانی در قسمت جنوبی "مشروع آب" قرار داشت که باصطلاح زندان رسمی بود و برای عموم شناخته شده بود ( با دیوارهای بلند و اگر سیم خاردار) و یکی دوتا از محل یگانهای متروکه...
به نمونه یک گزارش شاهد عینی توجه کنید( باز متاسفانه گزارش مربوط به فردی است که حد و مرزش با رژیم را به کناری گذاشته که مطمئنا مواجه شدن با چنین صحنه هایی تاثیری عمده در این مرز شکنی داشته. در همین اروپا هستند کسانی که چنین مرز شکنی نداشته اند اما ظاهرا هنوز تصمیم به بازگویی آنچه شخصا شاهد بوده اند، نگرفته اند که بهر حال تاثیری در واقعیت ندارد):
"چگونگی دستگیری وقتل پرویز احمدی توسط شکنجه گران رجوی
متاسفانه در این سلول من و نفرات فوق شاهد قتل مظلومانه پرویز احمدی بودیم.
پرویز در آخرین لحظات روی دستهای من جان داد.
پرویز روزی که از قرار پزشکی بغداد برمیگشت وهنوز لباس (عادی سازی )غیرنظامی بر تن داشت جلو درب ورودی قرارگاه توسط اسدالله مثنی به بهانه رفتن به پیش بتول رجایی سوار بر خودرو جیپ میشود ومانند بقیه به مرکز 12سابق برده میشود وتوسط مجید عالمیان تفهیم اتهام نفوذ به ارتش میشود ودستبند زده میشود وبه زندان کنار(سوله سوخته ) آورده میشود.
پرویز را برعکس بقیه که لباس زندان داشتند با همان لباس شهر به سلول آوردند و نوبت اول همان شب به بازجویی رفت واواخر شب او را با چشم کبود شده ولباس پاره به سلول برگرداندندو قبل از ورود به سلول توی راهرو توسط نریمان ومختار مورد شکنجه مجدد قرار گرفت و ما از داخل سلول صدای ضربات و فحاشی آنها را کاملا میشنیدیم .
همه نفرات کم وبیش بازجویی دردوران انفرادی را تجربه کرده بودیم وبعد از بازجویی وکتک کاری به کنج انفرادی میرفتیم وفشار روحی زیادی نداشت اما اینبار یکی از بازجویی با سر وصورت خونین برمیگشت وخود را در بین افرادی میدید که تا چند روز قبل مسئول وفرمانده آنها بود ؛این برای همه تجربه جدیدی بود وپرویز با دیدن بقیه نفرات که او را به اینصورت میدیدند کاملا از دست رفت وتا سحر در گوشه ای نشسته بود وگریه میکرد وبا هیچکس حرف نزد وهیچ کدام هم تا سحر به پرویز نزدیک هم نشدیم؛ بعد از سحر یکی از هم یگانی های پرویز فضا را شکست وبه او نزدیک شد وبقیه هم به طرف او رفتیم.
توی سلول همه سیگار نداشتند وتا آن لحظه هم کسی سیگار به بقیه نمیداد اما این اتفاق مناسبات جدیدی را بوجود آورد و تعداد کمی که سیگار داشتند همه سیگارها را جلوی پرویز گذاشتند ؛ واین یک فرهنگ شد برای دفعات بعد که هر کس از بازجویی برمیگشت با سیگار از وی استقبال میشد.
معلوم بود پرویز سیگاری نیست چون بلد نبود سیگار بکشد اما ناشیانه میکشید.هنوز کسی حرف نمیزد وکسی جرات سوال کردن نداشت اما با برپا شدن سفره سحری یخ همه آب شد وپچ پچ کنان سوال از پرویز شروع شد وپرویز هم شروع به سوال از بقیه که چرا شما را اینجا آوردند وما هم به تناسب جواب دادیم به همان دلیل که تورا آوردند.
کم کم فضای خنده و شوخی باز شد و بعد از سحر از پرویز پرسیدیم چی میخواهند وبا تو چکار کردند با بغض گفت به من میگویند مزدور رژیم وگفتند بنویس که فلاحیان تو را فرستاده برای ترور رهبری...
خیلی ها هنوز فکرمیکردند که سازمان برای چک عملیاتی همه نفرات را اینجا آورده واین بازجویی وکتک کاری برای تربیت نفرات است بزودی تمام میشود ویا چک ایدئولوژیک است و.......
روز بعد قبل از افطار دوباره پرویز را بردند و یکساعت قبل از سحرروز بعد ما متوجه باز شدن درب سلول شدیم.
ما در یک سلول بزرگ دو اتاقه ال مانند بودیم که درب ورودی در وسط دو اطاق قرار داشت هنگامی که درب سلول باز میشد همه به داخل اطاقها میرفتیم وجلو درب خالی میشد.
درب باز شد ونریمان و مختار زیر بغل یکنفر را گرفته بودند واو را انداختند داخل و درب را بستند؛ درب که بسته شد همه هجوم بردیم به طرف وسط ...
ما از روی لباس او فهمیدیم پرویز است ؛صورت او غیر قابل شناسایی بود صورت بطرز وحشتناکی سیاه وکبود شده بود گوشها کاملا ورم کرده وشکسته بودند؛ بینی شکسته بود و از درون ورم کرده بود مجرای بینی بسته بود ؛ از گردن به بالا کاملا سیاه شده بود چشمها باز نمیشدند .
همه وحشت کرده بودیم انگشتان دست شکسته شده بودند وتا بالای آرنج سیاه شده بود.
شلوار لی تا بالای زانو پاره شده بود وپاها ورم کرده وخون مرده شده بودند واستخوانها سیاه شده بودند.
همه کپ کرده بودیم ؛ اکثر نفرات با دیدن این صحنه دور پرویز را خالی کردند؛ چهار نفری پرویز را به داخل اتاق آوردیم وقتی او را بلند کردیم یکبار ناله کرد اما توان نداشت ؛ بدن ورم کرده او هیچ شباهتی به پرویز نداشت.
خوب نفس نمیکشید وخر خر میکرد ؛ فکر کردم خون توی گلوش لخته شده سعی کردم دهانش را باز کنم اما دندانهای خونینش قفل کرده بود ؛ به یکی از بچه ها گفتم یک لیوان اب گرم از زندانبان بگیر؛ رفت در زد ومختار آمد همه گفتند خون تو گلوش گیر گرده آب گرم میخواهیم مختار خیلی خونسرد جواب داد نیاز نیست این مزدورخودشو به موش مردگی زده و دریچه را بست و رفت.
پرویز به تشنج افتاد و من تازه فهمیدم ضربه مغزی شده وخر خر هم ناشی از خونریزی مغزی بوده؛ تعدادی از شوک این صحنه هق هق میکردند پرویز در حال مرگ بود واز دست هیچکس کاری ساخته نبود و فقط گریه میکردیم ؛ من سر پرویز را بلند کردم او را نیم خیز کردم تا شاید با بلند کردنش فشار خون احتمالی کمتر بشه ؛ کمی بهتر نفس میکشید اما دوباره تشنج کرد وبعد از تشنج دیگه حرکتی نداشت ؛ رگ گردنش نبض نداشت چند بار ماساژ قلبی دادم اما هیچ واکنشی نداشت ؛ قفل دهان باز شده بود اما هیچ دم وباز دمی علیرغم ماساژ قلبی نداشت وحشت کردم داد زدم در بزنید بگو نفس نمیکشه؛ دوباره بچه ها در زدند ومختار آمد همه داد زدیم نفس نمیکشه مختار داخل آمد واو هم ماساژ قلبی داد ولی نتیجه نداشت.
بعد مختار پاهای پرویز را گرفت و کشان کشان به بیرون سلول برد اونو تو راهرو گذاشت درب سلول را بست وما دیگه پرویز را ندیدیم.
موقع سحر مختار دریچه را باز کرد وگفت سهم پرویز را نگه دارید برمیگرده حالش خوب شده.
به غیر از چند نفری که هنوز فکر میکردند این یک ریل چک ایدئولوژیک است کسی حرف مختار را جدی نگرفت..............ای کاش راست میگفت.
قتل پرویز یک نمونه علنی بود وهنوز آمار دقیقی از افراد ناراضی کشته شده توسط رجوی وجود ندارد".
نوشته هایی از دست زیادند و اسامی چند کشته دیگر هم آورده  میشود... اینها موضوعات ساده و "اتهامات" کمی نیست اگر شازده منکر آنهاست لااقل تکذیب کند....
اما بپردازیم به ته قضایا و اینکه این واقعه چگونه به انتها رسید:
بعد از 4 ـ 3 ماه که ظاهرا شازده به این نتیجه میرسد که به اندازه کافی زهر چشم گرفته و پروژه سرکوب با موفقیت انجام شده بتدریج با تشکیل جلساتی با حضور خودش و سپس  برای رد گم کنی، نفرات بازداشتی را  به یگانهای دیگر می فرستد تا در صورت مواجه شدن با هم یگانی های قبلی اینطور وانمود شود که علت غیبت، انتقال به یگان دیگری بوده ...
"دعوای خانوادگی"
حداقل تعدادی از افراد بازداشتی را بشکل گروههای کوچک از زندانهای اشرف به قرارگاه پارسیان (بدیع زادگان سابق) که محل استقرار شازده بود می بردند. در آنجا نشستی با شرکت شازده و تعدادی از نفرات شورای رهبری تشکیل می شده، سپس شازده بعد از احوالپرسی با نفرات و کمی شوخی توضیح میداده که سازمان توطئه بزرگی را از سر گذرانده و توانسته تعداد زیادی عوامل نفوذی رژیم را در مناسبات دستگیر کند، سپس ازدرون کشوی میزش چند کلت و مقداری وسایل انفجاری در می آورده و به نفرات توضیح میداده اینها بخشی از وسایل و سلاحهایی است که افراد نفوذی برای کشتن من بهمراه داشته اند که کشف شده  و علت اینکه شما را نیز چند روزی! برای سوال و جواب! بردند نیز همین بوده "یعنی مثل یک دعوای خانوادگی" بوده و خدا را شکر که رفع خطر شده و همگی صحیح و سالم به سر کار و مسئولیتتان با روحیه ای بهتر و خوشحال از اینکه در چنین پروژه ای شرکت کرده و مسئله ای از سازمان حل کرده اید بروید ...
عموما واکنشهایی منفی و توأم با اعتراض به مزخرفات وی نشان داده میشده که طبق معمول "سگان شورای رهبری" شروع به داد و هوار می کرده اند که شما بجای اینکه از زنده بودن رهبری خوشحال باشید طلبکار هم هستید و نفرات را وادار به سکوت میکرده اند...
تعداد دیگری از نفرات تا سالها بعد در بازداشتگاه نگه داشته میشوند و نهایتا اگر کاملا مطیع شده و همه اوراق اتهام را امضاء میکردند به یگانها بر گردانده میشدند و در غیر اینصورت تحویل زندانها عراق داده میشدند تا بجرم "ورود غیر قانونی به عراق" مجازات شوند و...
آری این پدیده جدیدی نیست، همه نظامات و سیستم های سرکوبگر از این شیوه استفاده میکنند، کارهای رژیم در این رابطه که معرف حضور همه هست. اماشاید بتوان روی یک نکته تاکید کرد و آن اینکه هر نظامی چه زمانی و با چه عجله و سرعتی از این شیوه استفاده میکند، نکته مهمی است که بیانگر عمق پوسیدگی درونی و دستان خالی شان می باشد.
فکر میکنم کافیست، با چند نکته نوشته ام را به پایان میبرم:
ـ در اینترنت می توانید گزارشات متعددی در این رابطه پیدا کرده و مطالعه نمایید. این گزارشات کاملا درست است و همانطور که قبلا هم گفته ام اگر اشکالی در کار باشد این است که شامل همه وقایع و ابعاد آن نمیشود.
ـ شبیه به اینکار منتها با درجاتی خفیف در سال 1364 هم صورت گرفت که شاید حضور مرحوم علی زرکش مانع از اوج گیری آن شد...
ـ آموزشهای حکومت صدام به این جریان محدود به آموزشهای نظامی نبود و تعدادی از افراد دست اندر کار در آموزشهای پلیسی ـ امنیتی شرکت کرده بودند و همواره با متناظرین خود در عراق در ارتباط بودند. اسامی این افراد هم در گزارشات اینترنتی قابل دسترسی است ضمن اینکه بعلت کوچک بودن محیط (اشرف) این افراد برای همه شناخته شده بودند.
ـ این جریان معتقد به شکنجه است و آنرا یک شیوه مباح و ضروری در پیش برد کارش میداند وانواع و اقسام آنرا به اجرا میگذارد که نیازمند بررسی جداگانه ای است اما بعنوان یک نمونه کلاسیک باید بگویم که جریان شکنجه و کشتن افراد "عبدالله پیام"(یکی از سیستم های پلیسی و سرکوبگر رژیم در سال 61) واقعیت دارد. باز هم دست بر قضا صحت این جریان را خودم مستقیما از حسین ابریشمچی که از فرماندهان عملیات تهران در آن سالها و فرمانده این جریان بود شنیده ام. در کردستان هم چند نمونه دیگر از چنین اعمالی وجود داشت.
ـ نمیدانم در علم روانشناسی اسم چنین موجودی(شازده) را چه میگذارند، اما او فردی عمیقا"بیمار" است، او اینطور "نبود" ولی اینطور "شد".... هیچ چیز در این دنیا نابود نمیشود، ذرهّ ذرهّ اعمال، گریبان ما را خواهند گرفت و یکی از اولیه ترین تاثیرات آن ساخت شخصیت ما است... و من یعمل مثقال ذره...
ـ من تعلیقات یا کامنت هایی را که نوشته میشود می خوانم اگر چه متاسفانه توان و انرژی کافی برای پاسخ به همه آنها را ندارم، اما خطاب به دوستانی که از این وقایع بشدت متاثر و گاها مأیوس می شوند، باید بگویم که این نوشته ها و امثالهم بیانگر رشد جامعه و فرهنگ ما است و نشانگر گشایش و طراز نوینی از ارزشهاست... اساسا از دل چنین کارهایی است که می تواند بذر آزادی و رهایی مردممان بواقع شکوفا شود، هر پیشرفتی با درد و رنج زیادی همراه است. من این سری نوشته هایم را با این شعر شروع کردم: که عشق آسان نمود اول   ولی افتاد مشکل ها... تنها خواهشی که از خوانندگان این نوشته ها دارم این است که آنرا با دقت و کنجکاوی هر چه بیشتر بخوانند و پیرامون آن تحقیق کنند، کمی بخودشان زحمت داده و بیشتر تحقیق و مطالعه کنند و....
ـ رژیم تا به امروز خر خودش و سیستم سرکوبش را با شعارهای ضد آمریکایی به پیش رانده و شازده با شعار ضدیت با رژیم تلاش کرده به سرکوب داخلی و بیرونی اش ادامه دهد در حالی که کاملا روشن است تمامی آنها در ماهیت و محتوا چه قرابت نزدیکی با یکدیگر دارند لذا هیچ نیازی نیست که افراد بخواهند در نوشته ها و گفتارشان  مواضع ضد رژیمی شان پای بفشارند این "جوالی" است که شازده ساخته ... آنکس که نیاز به اثبات رژیمی نبودن دارد شازده و اعمال و رفتار تمامی این سالیانش می باشد که البته قابل اثبات نیست چرا که آنان یک روح در دو کالبد هستند، از ارزشهای مشابهی برخوردارند، از شیوه های مشابهی استفاده می برند و هدف واحدی را نیز دنبال می کنند(فقط بدست گرفتن قدرت)...، لذا مسائل را از درون "جوال" نگاه نکنید.
ـ قبلا هم به این نکته اشاره کرده ام، که اگر کسی بواقع سیاسی باشد، فقط از یک فاکت و نمونه (نوکر مآبی در خدمت حضرات جان بولتون و...) می تواند متوجه شود که در زیر چنین سقفی از "ضد ارزش"هر جنایت و پلیدی دیگری قابل انجام و توجیه است، اصلا آن مراحل پیموده شده تا کار به "جان بولتون" رسیده یک شبه که انسان خواب نما نمیشود تا از شعارهای شدید و غلیظ ضد امپریالیستی به "چاکری درگاه" آنها برسد... اگر کسانی هستند که نمونه "جان بولتون" را در نمی یابند و از فاکتهای کوچکتر اتفاقات را در می یابند و تحلیل می کنند، خوب است که مقداری عمیق تر به مسائل دور و برشان توجه کنند، تمام اینها را من به چشم دیده ام.

02 آبان 92(24 اکتبر 13)                                                                                
سعید جمالی (هادی افشار)

سلوا پناهی:هیاهوی کودکان دروازه غار



یک بار دیگر به بهانه ی «روز جهانی کودک»، کودکان دروازه غار به روی صحنه می روند و با صدای بلند شعر «خوشحال و شاد و خندان » را می خوانند.
یک بار دیگر به بهانه ی «روز جهانی کودک»، کودکان دروازه غار به روی صحنه می روند و با صدای بلند شعر «خوشحال و شاد و خندان » را می خوانند
fg1
یک بار دیگر به بهانه ی «روز جهانی کودک»، کودکان دروازه غار به روی صحنه می روند و با صدای بلند شعر «خوشحال و شاد و خندان » را می خوانند.
fg2
با وجود اینکه پشت سرش برنامه اجرا می شود و خیلی از بچه ها روی صندلی هایشان نشسته اند فرزاد از دروازه ی وسط چمن بالا می رود و می گوید:«می خواهم گٌل شوم مثل خیلی های دیگه که تا الان گٌل شدن».
fg3
هر سال جشن «روز جهانی کودک»، در دروازه غار برگزار می شود. برگزار کننده ی جشن امسال شهرداری بود که بعضی از مدارس و اکثر انجمن های فعال در حوزه ی حقوق کودک را برای شرکت در این جشن که در چمن ورزشگاه هرندی برگزار شد دعوت کرده بود، اما این جشن مشکلاتی از جمله: تناسب نداشتن برنامه ها با فضای باز،عدم همکاری مسئولین با یکدیگر، نبود برنامه های تحرکی برای بچه ها، گرمای شدید و…را داشت که باعث نارضایتی بسیاری از بچه ها و حتی فعالین حقوق کودک بود و این در حالی است که شهرداری مبلغی بالغ بر ۹میلیون تومان برای این جشن هزینه کرده بود.
fg4
در تمام مدتی که که دنبالش می کردم او بود و بادبادکش در حالی که به هیچ کس و هیچ چیزی توجه نمی کرد.
fg5
محمد که از طرف مدرسه آمده می گوید:«میشه ازم توو دروازه عکس بگیری؟» دوربینم را برای عکاسی تنظیم می کنم و او می گوید:«اشکالی نداره دستامو اینجوری بگیرم؟».
fg6
هر دویشان با هم اینجا دوست شدند و درباره ی جشن می گویند:«خیلی جشن خوبیه، خوشحالیم از اینکه اینجاییم».
fg7
طناب بازی برنامه ای بود که خیلی از بچه ها را از صندلی هایشان بلند کرد و اجازه داد تا برای مدتی هر چند کوتاه آن طوری که خودشان دوست داشتند رفتار کنند.
fg8
وقتی نت های شعر «سلطان قلبم» را به صدا در آورد نه تنها بچه ها که حتی مادرانی هم که در جشن حضور داشتند این شعر را خواندند.
fg9
با وجود اینکه جشن را دوست ندارند، اما سه تایی با هم به تمام حرف های خانم های مجری گوش می دهند.
fg10
یکی از پسرها می گوید:«پاسگاه، شوش و مولوی عکسی ۱۰۰۰تومن می گیری؟».
fg11
با وجود اینکه امکانات صوتی خوبی موجود نبود، اما کودکانی که ساعت ها از کار و تفریح شان برای اجرای امروز زدند تلاش می کردند تا صدایشان را به گوش خیلی ها برساند.
fg12
به دلیل نبودن مسئول، اجرای برنامه ی طناب کشی هم لغو شد اما بچه ها خودشان برنامه را اجرا کردند و به قول یکی از آن ها:«طناب کشی که معنی نداره باید خود کِشی کنی».

عهدنامه گلستان، پایان جنگ اول، آغاز جنگ دوم


پس از گذشت دویست سال از عهدنامه گلستان که پس از جنگی طولانی بین دو کشور روسیه و ایران بسته شد و در نهایت باعث از دست رفتن مناطقی از ایران شد به بهانه مرور تاریخ می توان به چند نکته کلیدی این رخداد پرداخت.
نکته اول اینکه این عهدنامه اولین موافقت نامه ای بود که دولت ایران با یک دولت غربی و از نقطه ضعف به امضا می رساند. این عهدنامه شامل تایید شاه ایران بر ضمیمه شدن مناطقی از قفقاز (گرجستان، قره‌باغ، گنجه، داغستان، شیروان، شکی، قبه، دربند، بادکوبه (باکو) و بخشی از تالش) به خاک روسیه بود.
ایران اگر چه در دوران جدید با دولت های غربی موافقت نامه هایی امضا کرده بود اما این اولین بار بود که چنین عهدنامه هایی را پس از چند شکست نظامی سنگین به امضا می رساند.
نکته دوم اینکه زمانیکه در سال ۱۸۰۳ یورش ارتش روسیه به گنجه و سپس در تابستان آن سال به ایروان آغاز شد هیئت حاکمه ایران با تمام قوا واکنش نشان داد.
مصاف ایران با روسیه کمبودهای نظامی و فناوری این کشور را آشکار و فتحعلیشاه را مجاب کرد تا فرمان اصلاحات و تاسیس نظام جدید را صادر کند و نایب السلطنه عباس میرزا و دارالسلطنه تبریز را رهبر خط مقدم جبهه نبرد اعلام کند.
"مصاف ایران با روسیه کمبودهای نظامی و فناوری ایران را آشکار ساخت و فتحعلیشاه را مجاب کرد تا فرمان اصلاحات و تاسیس نظام جدید را صادر کند و نایب السلطنه عباس میرزا و دارالسلطنه تبریز را به رهبری خط مقدم جبهه نبرد بگمارد."
اما مرحله اول جنگ ایران و روس که به معاهده گلستان منجر شد در عمل طولانی، پرهزینه و بی پایان به نظر می رسید.
اقتصاد و امکانات ایران در آن سال ها(۱۸۰۴/۱۸۱۳) عملا امکان ادامه یک جنگ فرسایشی و پرهزینه را نداشت.
نکته سوم اینکه شکست سپاه ایران در دو نبرد اصلاندوز(۱۸۱۲ اکتبر) و لنکران( ژانویه ۱۸۱۳) دو تاثیر متفاوت در دارالخلافه تهران و دارالسلطنه تبریز داشت.
در تبریز عباس میرزا و مشاورانش از جمله میرزا عیسی فراهانی(قائم مقام بزرگ) این شکست را تاکتیکی ارزیابی کرده و معتقد بودند قادر خواهند بود در مدت کوتاهی آماده نبرد مجدد شوند.
در تهران اما فتحعلیشاه و مشاورانش از جمله صدراعظم، میرزا شفیع مازندرانی بر این عقیده بودن که مخارج این جنگ کمر شکن است و و نتایج مثبت آن کم.
دو عامل دیگر شاه را مجاب ساخت که جنگ را خاتمه دهد و عهدنامه گلستان را بپذیرد.
اول آغاز شورش های منطقه ای بخصوص در خراسان بود که نیاز به واکنش سریع داشت و دوم حضو گوز اوزلی سفیر بریتانیا در تهران پس از عقد یک معاهده دوستی و همکاری با دربار ایران بود که فشار او بر فتحعلیشاه برای قبول کردن آتش بس.
سفیر بریتانیا نگران جنگ روسیه با ناپلئون بناپارت بود که همزمان با جنگ ایران در جریان بود. او می خواسنت روسیه تمام توان خود را معطوف به آن جنگ کند.
"هیچ یک از طرفین امضا کننده گلستان از نتیجه کار راضی نبودند. گور اوزلی، سفیر بریتانیا در نوشتن عهدنامه گلستان نقش مهمی داشت. عهدنامه طوری نوشته شده بود تا هر دوسوی جنگ بتوانند آن را امضا کنند ولی هیچ یک راضی نباشند."
اوزلی به فتحعلیشاه قول داد که در صورت قبول قرارداد گلستان وی و دولت بریتانیا برای باز پس گیری بخشی از مناطق تحت اشغال روسیه با تزار وارد مذاکره خواهند شد.
قابل ذکر است که مداخله بریتانیا راه به جایی نبرد و روسیه هیچ زمینی را به ایران پس نداد که این یکی از دلایل جنگ دوم ایران و روس بود.
نکته آخر اینکه هیچ یک از طرفین امضا کننده گلستان از نتیجه کار راضی نبودند. گور اوزلی سفیر بریتانیا در نوشتن عهدنامه گلستان نقش مهمی داشت. عهدنامه طوری نوشته شده بود تا هر دوسوی جنگ بتوانند آن را امضا کنند ولی هیچ یک راضی نباشند.
برای روسیه این واقعیت که ایروان، نخجوان، بخش هایی از جنوب قرا باغ و تالش در اختیار ایران باقی ماند همچنان ناراحت کننده بود.
از آن سوی نیز با بی نتیجه ماندن فعالیت های دیپلماتیک برای بازپس گیری مناطق اشغال شده و اینکه ایران در جنگ اول دو کشور دچار شکست قطعی نشده بود این تفکر را دامن زد که شاید بتوان مناطق از دست رفته یا حداقل بخشی از آن را پس گرفت.
از این منظر به نظر می‌آید هردوسوی جنگ به عهدنامه گلستان نه به عنوان کلام آخر در جنگ بلکه به عنوان آتش بس موقتی نگاه می کردند و همین پایه گذار جنگ دوم دو کشور و عهدنامه ترکمانچای شد.
این مطلب بخشی از مجموعه ای است که سایت فارسی بی بی سی به مناسبت دویستمین سالگرد معاهده گلستان بزودی منتشر می ک

سهم زنان از هشت سال جنگ ایران و عراق


جنگ هشت ساله ایران و عراق تاثیرات بسیاری بر زندگی افراد داشت، زنان نیز در این میان همانند دیگر جنگ‌ها از این آسیب‌ها و مشکلات در امان نبودند.
براساس آمار بنیاد شهید در خلال سال‌های ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۷ بیش از شش هزار زن در این جنگ جان خود را از دست دادند. ۱۸۰ زن معلول جنگی و ۱۷۱ نفر هم اسیر شدند، تعداد زیادی از آنهایی هم که ازدواج کرده بودند همسرشان را از دست دادند. آمارها نشان می‌دهد بیش از ۵۰ هزار نفر از جان باختگان جنگ متاهل بودند و این یعنی همین تعداد زن همسر در جنگ از دست دادند و بیش از ۱۰۰ هزار مادر و خواهر نیز فرزند و برادر در جنگ از دست دادند. این در حالیکه است که بش از ۱۱ هزار نفر نیز مفقودالاثر هستند.
شاید بتوان گفت اولین گروه زنان جنگ بر زندگی آنها تاثیر گذاشت، زنان ساکن شهرهای مرزی و جنوبی بودند، مناطقی که در بدو جنگ هدف حمله عراق قرار گرفتند و آنها مجبور شدند با ترک خانه و کاشانه به عنوان خانواده‌های جنگ زده، به مناطق دیگری نقل مکان کنند.
بسیاری از آنان در نخستین سال‌های جنگ چندین بار منازلشان هدف موشک قرار گرفت، خانه‌ها را مجددا ساختند اما باز هم تخریب شد و جنگ امکان ادامه زندگی به این شکل را برایشان دشوار کرد.
برخی از این زنان که مجبور به رفتن به شهرهای دیگر برای ادامه زندگی شدند، خاطرات خوبی از این کوچ اجباری ندارند.
"به ما می‌گفتند کولی‌ها آمدند، ما تو شهر خودمون قبل از جنگ خانه داشتیم، حیاطی که هر روز به آن می رسیدم، اما زمان جنگ در یک اتاق زندگی می‌کردیم، با بچه‌ها و مادر همسرم. از ترس موشک و حمله عراقی ها هیچی همراهمون نداشتیم، لباس‌هایمان به خاطر مرتب پوشیده شدن ،کهنه بود، آدمها به خودشان اجازه می‌دادند ما را مسخره کنند، خوشحالم آن دوران تمام شد، اما خب گریه‌های شبانه در راهروی محل زندگی جنگ زده‌ها هیچ وقت از یادم نمی‌ره."
این سخنان منیره، یکی از زنانی است که در دوران جنگ مدتی را در محل اسکان جنگ زدگان گذرانده است.
بخشی از زنان جنگ زده نیز همانند همسران افرادی که در میادین جنگ بودند، سرپرست خانوار محسوب می‌شدند و باید مسئولیت‌های بیشتری را بر دوش می‌کشیدند، تجربه مشترک دیگر این زنان دلتنگی بود، دلتنگی از دست دادن خانه و کاشانه و بستگانشان.
زنانی که همسران یا بستگان نزدیک خود را در جنگ از دست داده‌اند، گروه دیگری از زنان متاثر از جنگ هستند. مادران، خواهران و همسران و دخترانی که مردان خانواده آنها به خواست قلبی یا به اجبار مجبور به حضور در میادین جنگی شدند و جان خود را از دست دادند، یا جانباز و یا مفقود الاثر شدند.
بسیاری از این زنان علاقه‌ای به گفت و گو و یادآوری آنچه بر آنها گذشته ندارند.
همسر یکی از این آنها می‌گوید که پس از کشته شدن همسرش در جنگ، از سوی خانواده دو طرف طرد شد: "خانواده‌های ما با این ازدواج مخالف بودند، خانواده من معتقد بود آنها به شدت مذهبی هستند، خانواده همسرم ما را بی دین می‌دانست، یک سال از ازدواجمان نگذشته بود که همسرم رفت جبهه، یک سال و نیم بعد، آقایی در خانه را زد و خبر را داد. برای شناسایی مراجعه کردم، بعد از آن من ماندم و تنهایی، او رفت و من تنها شدم، اما نباید خودم را می‌باختم، تلاش کردم و به دانشگاه رفتم، نه با سهمیه شهدا، با سهمیه تلاش و کار کردن روزانه و درس خواندن شبانه."
از طرفی استفاده تبلیغاتی از این زنان و امکاناتی که گفته می‌شد در اختیار آنها قرار دارد، و از طرفی نگاه منفی بیرونی برخی از مردم به این دلیل که معتقد بودند، مردان خانواده آنها مسبب ادامه جنگ هستند، فشار بر این زنان را بیشتر می‌کرد.
یکی از این مادران از پسر ۱۹ ساله اش که به تازگی در دانشگاه پذیرفته شده بود، می‌گوید: "به خاطر جنگ و اینکه مشمول بود، بردنش، پسرم چشماش آبی بود، مثل دریا، باهوش بود، به همه بچه‌های روستا درس می‌داد، رفت و وقتی برای شناسایی به من زنگ زدند، تنها از روی انگشتری که برایش فرستاده بودم، قابل شناسایی بود، هنوز اون تصویر پسرم که به خاطر شیمیایی شدن قابل شناسایی نبود، در ذهنم هست، پسرم را بردند، اما جز انگشترش هیچ چیزی برایم نگذاشتند."
همسر یکی از جانباختگان جنگ اما به نگاه‌های مردم منتقد است: "هر جا می‌رفتیم، به ما می‌گفتند یخچال، تلویزیون مجانی دارید دیگه! این نوع تکه‌هایی که مردم به ما می‌انداختند، آزار دهنده بود. من نمی‌گویم برخی از خانواده‌ها چیزی دریافت نکردند، اما این تعداد محدود بودند، بسیای از خانواده‌های شبیه ما از چنین امکانات محدودی استفاده نکردند، می‌گفتند 'سهمیه فرزند شهید دارند، گفتند ما جان می‌کنیم ،خانواده شهدا استفاده می‌کنند'، تا سال‌ها این نوع نگاه‌ها ادامه داشت. اما از زمان انتخابات سال ۱۳۸۸ و اعتراضات مردمی این نگاه تغییر کرده است."
بحث تغییر "خویشتن زنانه"، مسئله دیگری است که مورد توجه کارشناسان در حوزه زنان قرار گرفته است. براساس تحقیقی که در سال ۱۳۸۶ در مورد وضعیت زنان در زمان جنگ با عنوان "تجربه زنانه از جنگ" منتشر شده است، "خویشتن زنانه" زنان سرباز ،پرستار، و سرپرستان خانوار در طول جنگ به دلیل فشار‌ها در مناطق جنگی یا دوری از خانواده و مسئولیت‌های مختلف، دستخوش تغییراتی شده است.
براساس این تحقیق، دوران کودکی بسیاری از دختربچه‌ها و دختران نوجوان به یک باره پایان پذیرفته و وارد دوره بزرگسالی زودتر از موعد شدند. بسیاری از آنها در مناطق جنگی یا امدادرسانی کرده و یا اسلحه به دست گرفتند، گروه دیگری در پشت صحنه به جمع آوری آذوقه و بسته بندی غذا برای جبهه و یا مراقبت از اعضای مسن تر خانواده و یا مردان خانواده مشغول شدند، مردانی که بعضا هنوز هم به دلیل جراحات جنگی نیازمند مراقبت هستند.
مادر یکی از جانبازان جنگ نزدیک به بیست سال از پسرش که به دلیل موج انفجار، زندگی نباتی داشت، نگهداری کرد و تا زمان مرگ فرزندش، مراقب او بود.
علاوه بر همه اینها، برخی از این زنان به خاطر نوع نگاه جامعه به آنان مجبور به سانسور خود می‌شوند.
مسئله تجاوز به زنان در جنگ موضوع مهمی است که چندان به آن پرداخته نشده است. گزارش‌های غیر رسمی حکایت از آن دارد که تعدادی از زنان ساکن خرمشهر و سوسنگرد مورد تجاوز عراقیان قرار گرفتند، اما تاکنون هیچ مرجع رسمی حاضر به صحبت در این مورد نشده است.
برخلاف تصور عموم، جنگ موضوعی تنها مردانه نیست، بلکه زنان و کودکان، نخستین آسیب‌دیدگان جنگ‌ هستند و سایه آن تا سال‌ها بر زندگی آنان باقی می‌ماند.

btselem a mis en ligne la vidéo עזה שלי - דור מנחוס My own private Gaza - Bummer Generation.


                                             
עזה שלי - דור מנחוס My own private Gaza - Bummer Generation
בפרק הקודם הפניתי את המצלמה פנימה, אל הבית והמשפחה שלי ואל בית הקפה השכונתי. הפעם נצא קצת החוצה, ונבקר אצל האחיין שלי מואמן. מואמן והחברים שלו הם צעירים משכילים שסיימו לא מזמן לימודים על תיכוניים, אבל במקום לצאת לשוק העבודה ולמצוא פרנסה, הם מצטרפים לשכבת האוכלוסיה הכי מתוסכלת בעזה - המובטלים. האבטלה בקרב אנשים בני פחות משלושים ברצועה מגיעה ל-45%. או כמו שמואמן קורא לזה - "דור מנחוס". Last episode, I turned the camera inwards and looked at my home, my family, my local coffee shop. This time, we'll go outside for a bit and visit my nephew Muamen. Muamen and his friends are recent university graduates, but instead of finding jobs and joining the workforce, they've joined the most frustrated class of people in Gaza, the unemployed. Unemployment in Gaza among people under 30 is as high as 45%. Or as Muamen calls them, the "bummer generation".

 دومین زنجیره انسانی برای حفاظت از رود کارون


بعد از ظهر امروز پنج شنبه، ۲ آبانماه و در پاسخ به فراخوان فعالان ملی و اجتماعی، زنجیره انسانی برای حفاظت از کارون در ساحل غربی این رودخانه شکل گرفت.
 در حرکت مدنی امروز مردم خوزستان، تعداد  زیادی از هموطنان خوزستانی با گردهمایی در ساحل غربی رودخانه کارون و ایجاد زنجیره با شکوه انسانی در ساحل غربی این رودخانه به خشک شدن کارون اعتراض کرده و بار دیگر اتحاد ملی را فارغ از هر رنگ و نژاد به نمایش گذاشتند. شرکت کنندگان در این تجمع که حتی هموطنان غیر خوزستانی را نیز شامل می شدند، با حمل پلاکاردها و سر دادن شعار بر لزوم حفظ رودخانه کارون به عنوان یکی از مهمترین رودخانه های کشور هم به لحاظ زیست محیطی و هم به لحاظ سابقه افتخار آفرین تاریخی تاکید کردند.
این زنجیره پیرو حرکتی خودجوش از سوی فعالان اجتماعی و ملی ساکن خوزستان انجام شد. اولین زنجیره انسانی نیز هفته گذشته و در پی فراخوانی توسط فعالان اجتماعی شکل گرفت و امروز برای بار دوم این زنجیره به شکلی شکوهمند و منسجم تر در ساحل رودخانه کارون شکل گرفت.
گفتنی است تجمع امروز و بیان دیدگاههای شرکت کنندگان در این زنجیره انسانی نشانگر درک بالای ملی و موقعیت شناسی مردم دلیر این خطه ازسرزمین کشورمان دارد.
بر اساس این گزارش یکی از حاضران پیرامون ضرورت شرکت خود در این گردهمایی اظهار داشت: آب جایگاه و پایگاه بالایی در فرهنگ ایرانی دارد. زندگی بسیاری از کشاورزان و محیط زیست و پوشش گیاهی به آب وابسته است و هزاران نفر از قبل آن ارتزاق می کنند. کارون رودخانه ای است که از دیرباز قابل کشتیرانی بوده است و این رودخانه با خاطرات و احساسات ژرف ایرانیان و به ویژه اهالی خوزستان پیوند خورده است.
یکی دیگر از حاضران در این تجمع نیز گفت: در سرتاسر ایران از آذربایجان تا خوزستان تا اصفهان سیاست های آبی غلط حاکم شده و کشور را در معرض خطرات زیست محیطی قرار داده است. صنعت سد و بند و مکانیسم پیچیده آبیاری از دیرباز در ایران شناخته شده بوده است. ایرانیان در استفاده بهینه از آب پیشرو جهان بوده اند و همواره آب در جهت زندگی و آبادانی مورد استفاده بوده بدون آنکه به طبیعت آسیب برساند.
همچنین یکی از کارشناسان حاضر در این تجمع اذعان داشت: امروز استان های دیگر از جمله اصفهان هم دچار این معضل شده و زاینده رود عزیز نیز خشکیده است. این نشانگر آنست که مدیریت و نگرش به آب های جاری در ایران می بایست تغییر کند.
کارون 1
کارون 16
کارون 2
کارون3
کارون4
کارون5
کارون6
کارون7
کارون9
کارون11
کارون 13
1378835_525382807549013_1707550737_n
کارون8
کارون14
کارون 15

جنون خون در انقلابیون ۵۷- اعدام بازنشسته ها و پیران


جنایات معترضین به جنایات ساواک!


                   نتایج انقلابی که سردمدارانش دم از دموکراسی و ازادی و حقوق بشر میزدند!

                                            رفتار بشر دوستانه! انقلابیون ازادیخواه! با یک مامور دولت.



                                                                        باقی بدون شرح!











                                   به دست راست سپهبد رحیمی دقت کنید. عطوفت انقلابی اشکار است!



اسامی تعدادی از اعدام شدگان بالای ۶۰ سال توسط انقلابیون ۵۷

سناتور عبدالله ریاضی ۷۳ ساله
نعمت الله نصیری     ۶۸ سال
محمدعلی علامه وحیدی  ۸۰ ساله
سناتور محسن خواجه نوری ۶۳
سپهبد بازنشسته محمد تقی مجیدی ۶۸ ساله
عباسعلی خلعتبری  ۶۶ ساله
 سرلشكر بازنشسته عبدالله خواجه نوري رئيس سابق دادگاه عادي و تجديد نظر ارتش.
 سپهبد بازنشسته فخر مدرس ۶۲
 سرتيپ بازنشسته علي اكبر يزدجردي
 سرلشكر بازنشسته احمد بيدآبادي
سرتيپ بازنشسته حسينعلي بيات
حبیب اِلقانیان  ۷۰ ساله
سرلشکر ایرج مطبوعی  ۷۴ ساله
سپهبد جعفر قلی صدری ۶۷
سرلشکر حسن پاکروان  ۶۸

---------------------

قانون مجازات عمومی - مصوب ۲۳ دی ماه ۱۳۰۴ - ۷ بهمن ماه ۱۳۰۴ مجلس شورای ملی - کمیسیون عدلیه
ماده ۴۶ - در حق مردانی که عمر آنها متجاوز از شصت سال است و همچنین کلیه زنها حبس با اعمال شاقه و حکم اعدام جاری نمی‌شود ومجازات آنها به حبس مجرد تبدیل خواهد شد مگر این که حکم برای ارتکاب قتل عمدی صادر شود.

ماده ۵۵ - در جرائم سیاسی پادشاه می‌تواند نظر به پیشنهاد وزیر عدلیه و تصویب رییس‌الوزراء تمام یا قسمتی از مجازات اشخاصی را که به موجب‌حکم قطعی محکمه صالحه محکوم شده‌اند عفو نماید و نیز می‌تواند در جرائم غیر سیاسی مجازات اشخاصی را که محکوم به اعدام شده‌اند تبدیل به‌حبس با اعمال شاقه نماید و مجازات سایر جرائم را یک درجه تخفیف دهد و یا قسمتی از آن را تا ربع عفو کند.

مواد فوق بارها در رژیم پهلوی استفاده شد، ازجمله ماده ۴۶ در مورد دکتر مصدق مورد استفاده قرار گرفت