نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

استمداد یک زن محکوم به اعدام از مردم ایران

سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان

گزارش خبری؛ محبت محمودی که پس از تحمل 9 سال زندان سرانجام حکم قطعی اعدامش توسط دیوان عالی تایید گردیده است با ارسال نامه ای به دبیرخانه سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان خواستار کمک مردم ایران به خود و خانواده اش شد.

محبت محمودی از سال 1379 به جرم قتل مردی که قصد تجاوز به وی را داشت در زندان مرکزی ارومیه دوران محکومیت خود را می گذراند.

این زن متاهل پس از تحمل 9 سال زندان سرانجام توسط دادگاه ارومیه در آستانه ی اعدام قرار گرفت که حکم قطعی اعدام او توسط دیوان عالی نیز تایید گردید. تایید حکم اعدام نامبرده توسط دیوان عالی در 20 تیر ماه سالجاری در زندان ارومیه به وی ابلاغ گردید که با دستور قوه ی قضائیه به اجرا در خواهد آمد.

آنگونه که در خبرها آمده است تا کنون هر دو همسر مرد مقتول مخالف اعدام محبت هستند اما برادر مقتول خواهان اجرای حکم اعدام محبت محمودی است.

وی با ارسال نامه ای به دبیرخانه سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان و ضمن اشاره به آنچه که در طی این سالها بر او رفته است از مردم ایران تقاضای کمک نمود.

متن کامل نامه ی محبت محمودی بدین شرح است:

اینجانب محبت محمودی فرزند اسماعیل که به جرم قتل، پس از تحمل 9 سال حبس در زندان مرکزی ارومیه، به قصاص محکوم شده ام در خانواده ای با ایمان و مذهبی در روستای صورمان (منطقه ای در سرو) به دنیا آمدم. پدر و مادرم کشاورز بودند. سالهای ابتدایی زندگی ام را در کنار خانواده ام سپری نمودم اما چند سال بعد با وجود اینکه پدرم در قید حیات بود، اختیار و سرپرستی همه ی ما را به عهده ی برادرم که از بقیه مان بزرگتر بود گذاشتند. برادری که هم خونی را اصلا در خود احساس نمی کرد. او بی رحمانه و زورگویانه هر چیزی را دستور می داد و به ما تحمیل می کرد. کسی هم در خانواده جرات اعتراض کردن به وی را نداشت. تا اینکه در سن 12 سالگی مرا به عقد پسردایی ام در آورد. در خانواده ی همسرم به دلیل عدم سازگاری نامادری شان و مساعد نبودن وضعیت مالی شان همیشه مشاجره و بحث و جدل بود. محصول ازدواج من و همسرم پنج فرزند پسر بود. زمانیکه پسر بزرگم به سن 16 سالگی رسید تصمیم گرفتم که برایش تشکیل خانواده بدهم. آن زمان پسران دیگرم هنوز در دوره ی ابتدایی تحصیل می کردند. مدتی بعد از ازدواج پسرم، سر و کله ی یک مرد مزاحم در همسایگی ما پیدا شد. پسر و عروسم از مزاحمتهای آن مرد هیچ اطلاعی نداشتند. من هم چیزی به آنها بروز ندادم. تلاش زیادی کردم تا با رفتاری انسانی به او بفهمانم که دست از مزاحمت بردارد اما فایده ای نداشت. روزی در منزل ما را زد. یکی از پسرهایم که هشت سال بیشتر نداشت در را برایش باز کرد. او به سرعت وارد خانه شد و با یک چاقوی دو سر مشکی به سمت من حمله ور شد. صدای فریادهای مرا کسی نمی شنید. او می گفت هر کاری که دلش بخواهد می تواند انجام دهد و هیچ کس هم نمی تواند علیه او اقدامی نماید. با چاقو ضرباتی را به سر، گوش و دستانم زد که هنوز آثار آن بر روی بدن من باقی است. لذا برای حفظ آبرویم و ترساندن او اسلحه ای را که در خانه داشتیم برداشتم و به سمت او گرفتم اما ناگهان گلوله شلیک شد و به سرش اصابت نمود و بر زمین افتاد. نفهمیدم چه بر سرش آمده. با سرعت خودم را به منزل برادر همسرم رساندم و جریان را به آنها اطلاع دادم. در همین حین برادرم نیز به آنجا آمد. او گفت که جریان را فهمیده است، به آگاهی رفته و کارهایم را درست کرده است. برادرم به من اطمینان داد که بیشتر از سه ماه در زندان نخواهم ماند. همان برادر ظالمی که سیاه بختم کرد با دروغ و نیرنگ مرا به آگاهی برد. در آگاهی بدون هیچ سوال و بازجویی ای مرا روانه ی زندان کردند. خانواده ی مقتول، قاچاقچی و ثروتمند بودند. آنها با ................. آگاهی و چند نفر به عنوان شاهد ماجرا، سیر پرونده را به نفع خود تغییر دادند. در صورتیکه هنگام حادثه این شاهدها اصلا آنجا حضور نداشتند و برای خود بنده نیز کاملا ناشناخته بودند.

امسال نزدیک 9 سال است که از این جریان می گذرد و من حبسم را تحمل می نمایم. سختی من فقط تحمل زندان نیست. از یک طرف آبرویی برای من باقی نمانده است. از طرف دیگر زندگی و سرنوشت فرزندانم بی هیچ دلیلی تباه شده است. آنها به خاطر شرایط و موقعیت من از تحصیلشان عقب افتاده اند. از دیگر سو تمام فامیل های خودم و همسرم نیز از ما روی گردانده اند و پشت مرا خالی کرده اند. آنها اصلا دنبال کارهای من نیستند. بنده بدون خرجی و ملاقات، زندان را تحمل می کنم. البته گهگاهی فرزندانم و همسرم به ملاقاتم می آیند و پول کارگری خودشان را که با هزار بدبختی به دست می آورند به من می دهند. زمانیکه به چهره ی آنها نگاه می کنم به خاطر شرایطی که در آن به سر می برند و به خاطر سرنوشتشان به شدت دچار عذاب وجدان می شوم اما می دانم چاره ای جز تحمل ندارم. در زندان مبتلا به بیماریهایی همچون سینوزیت، میگرن، آسم و ناراحتی شدید قلبی شده ام. به هیچ کدام از مشکلاتم در زندان رسیدگی نمی شود. از طرفی خوشحال هستم چون در اینجا با سواد کمی که دارم موفق به نزدیکی با خدا، خواندن قرآن کریم و ختم آن شده ام. بافتنی از سرگرمی های من در زندان است که البته منبع درآمدی برای بنده نیز محسوب می شود که بخشی از هزینه هایم را در زندان از این طریق تامین می نمایم.

انسانهای بدبخت و زجر کشیده ی زیادی مثل من در زندان هستند اما کسی نیست که صدایمان را بشنود. مجبوریم فقط تحمل کنیم چون کار دیگری از دست ما بر نمی آید. اینجا از عدالت هیچ خبری نیست. مدت نه سال است که در زندان وضعم اینگونه است. بعد از سالها بلاتکلیف بودن بالاخره حکم قصاص برای بنده صادر شد. این حکم مورد تایید و موافقت مقامات در تهران قرار گرفت اما پس از اعتراض، حکم قصاص را رد و دستور دادگاهی مجدد صادر نمودند. این دادگاه آخر، متاسفانه همان حکم قصاص را صادر نمود. البته فعلا حکمی به دست من نرسیده است. حتی هنگام حضور در دادگاه، قاضی اصلا از من سوالی نمی پرسید. تنها حرف او این بود که چرا قتل عمد انجام دادی؟! مگر نمی دانستی که حکمش اعدام است؟ قاضی اصلا به من مجال صحبت کردن نمی داد. آنجا فقط شاکیان پرونده اجازه ی حرف زدن داشتند. آنها هم با سر و صدا و توهین و بی احترامی توجه همه را به جلسه دادگاه جلب می کردند. هرکس هم که در جلسه دادگاه حضور پیدا می کرد تنها می دانست که من مرتکب قتل شده ام اما هیچ وقت متوجه چرایی و علت این قتل نمی شد چون به من اجازه ی حرف زدن داده نمی شد. دفاع از ناموس و حیثیت برای دادگاه کمترین اهمیتی نداشت.

در سال 88 (سالجاری)، دادستان محترم استان آذربایجان غربی اعلام کردند که با قرار وثیقه ی یکصد میلیون تومانی می توانم آزاد شوم. امیدوار بودم که بدینوسیله بتوانم کمی از عذاب و سختی بیرون بیایم و تا مدتی در کنار فرزندان و همسرم باشم. فرزندام با قرض و پول کارگری بالاخره مبلغ سه میلیون تومان تهیه کردند که برای کرایه ی سند و گرو گذاشتن آن در اختیار صاحبش قرار بدهیم. متاسفانه صاحب سند تمام سه میلیون تومان را با کلاهبرداری بالا کشید. دادستان نیز با تهیه ی سند دیگری به وعده ی خود عمل نکرد.

بعد از فوت پدر و مادرم از برادرم خواستم که سهم الارث مرا بدهد تا بتوانم با استفاده از آن هزینه های خود را در زندان تامین نمایم و هم بدهی کسانی را که خانواده ام از آنها پول بابت کرایه ی سند قرض کرده بودند را بدهم. برادرم به من که یک زندانی هستم رحم نکرد. او حق مرا پایمال کرد و هیچ وقت سهم مرا از ارثیه ی پدری نداد. با این اوصاف نمی دانم از دیگران چه انتظاری می توانم داشته باشم.

من در حال حاضر تنها به فکر خودم نیستم. نگران سرنوشت و آینده ی مبهم فرزندانم هستم. نمی دانم تمام این سالها را چگونه بدون مادر زیسته اند و از این پس چه خواهند کرد؟ چرا و چگونه باید چنین بی عدالتی ای را تحمل نمایم؟ چرا هیچ صدایی از کسی بلند نمی شود؟ پس کجایند مدافعان حقوق بشر؟ چه شد آن همه سر و صدا و فریاد در دفاع از حقوق بشر؟ مگر گناه من چیزی غیر از دفاع از ناموس و حیثیت خویش است؟ چرا باید با این گناه غیر عمد و .....................برای من حکم قصاص صادر شود؟ چرا وجدانهای خوابیده ی این ملت بیدار نمی شوند؟ چرا کسی کمترین ترحم و دلسوزی در حق من و فرزندانم نمی کند؟ منتظر نشسته اند که ید بیضاء از کدامین آستین بیرون بیاید؟ چرا عدالت اینگونه دور از دسترس شده است؟

در پایان از مردم ایران، مدافعان حقوق بشر و وجدانهای بیدار تقاضا می کنم که اگر کسی قصد کمک به من و خانواده ام را دارد می تواند از طریق آدرس و یا شماره های زیر با خانواده ام در ارتباط باشد.

آدرس: ارومیه – فلکه آبیاری – روبروی آتش نشانی – خیابان مصطفی زاده – دیزج سیاوش – کوچه 14 – ته کوچه، سمت راست – بن بست اول – پلاک 242 – منزل حیدر جلیلی

شماره تلفن: 3451983- 0441

شماره همراه: ( 09144482612 ) و ( 09149394753)

بنده نیز در زندان مرکزی ارومیه در بند نسوان با نام محبت محمودی فرزند اسماعیل محبوس می باشم.

اعدام سه نوجوان به نامهای صفر انگوتی، محمدرضا حدادی و امیر امرال

زنان آذرمهر: محمد مصطفایی وکیل دادگستری و فعال حقوق بشر:

پس از مرگ بهنود شجاعی نوبت به سه نوجوانی رسیده است که سن کمتر از ۱۸ سال به اتهام قتل عمد دستگیر و راهی زندان شده اند

محمد مصطفایی وکیل دادگستری و فعال حقوق بشر:

پس از مرگ بهنود شجاعی نوبت به سه نوجوانی رسیده است که سن کمتر از ۱۸ سال به اتهام قتل عمد دستگیر و راهی زندان شده اند. صفر انگوتی در ۲۹/۷/۱۳۸۸ به پای چوبه دار خواهد رفت و محمدرضا حدادی و امیر امرالهی نیز بر حسب شنیده ها در هفته آینده اعدام خواهند شد. در کنار این سه نوجوان بهمن سلیمیان در اصفهان، عباس حسینی در مشهد، رحیم احمدی و محمد جاهدی در شیراز از جمله دیگر نوجوانانی هستند که هر لحظه امکان دارد جانشان گرفته شود.

صفر انگوتی متولد 29/6/1368 است او در زمان ارتکاب جرم 17 سال داشت.

محمد رضا حدادی متولی ۲۷/۱۲/۱۳۶۶ و در زمان دستگیری ۱۵ سال داشته است.

امیر امرالهی متولد ۱۰/۸/۱۳۶۸ و در زمان دسگیری ۱۶ ساله بود.


داستان کفش من منتظر الزيدی

داستان کفش من
منتظر الزيدی
ترجمه: بهروز عارف




(من آزاد شده ام ولی ميهنم هنوز در اسارت است. 14 سپتامبر 2009)
گل من به بوش متجاوز


بنام خداوند بخشنده مهربان
در ابتدا از همه کسانی که در کشورم، در ميهن بزرگ عربی ، در جهان اسلام و در جهان آزاد از من پشتيبانی کردند، سپاسگزاری و تشکر می کنم. درباره عمل من و فردی که هدف کفش هايم بود ، در مورد قهرمان و عمل قهرمانانه اش و نيز خود نماد و عمل نمادين حرف های زيادی زده شده است.
اما من پاسخ ساده ای دارم. آن چه مرا بر انگيخت، ظلم و بی عدالتی است که بر مردم ميهنم روا شد و نيز اينکه چگونه اشغالگران خواستند وطن مرا در زير چکمه هايشان تحقير کنند. همچنين شرايطی که قدرت اشغالگر می خواست جمجمه های فرزندان وطن را، از سالمندان تا زنان، کودکان و مردان، در زير چکمه ها خرد کند. در طول چند سال گذشته، بيش از يک ميليون شهيد در زير گلوله های اشغالگران بر خاک افتادند و کشور ما اکنون بيش از 5 ميليون يتيم، يک ميليون بيوه و صدها هزار معلول دارد. و ميليون ها تن نيز در اثر کوچ اجباری در داخل يا خارج از کشور بی خانمان شده اند.
ما ملتی بوديم که فرد عرب نان روزانه اش را با کردها، ترکمن ها، آشوری ها، صابئی ها و يزيدی ها تقسيم می کرد. شيعيان همراه با سنی ها نماز ميگزاردند و مسلمانان ميلاد مسيح عليه السلام را با مسيحيان جشن می گرفتند. و آن هم در شرايطی که همه ما در اثر تحريم های آمريکا، به مدت بيش از 10 سال گرسنگی می کشيديم.
شکيبائی و همبستگی ما باعث ميشد که استبداد را فراموش کنيم. با توهم آزادی [از استبداد] که بعضی ها نيز آن را باور کردند ، به کشور ما تجاوز کردند. در اثر اشغال، برادر رودرروی برادر ايستاد، همسايه در برابر همسايه و پسران در مقابل عموهايشان قرار گرفتند. اشغال خانه های ما را به خيمه گاه های مراسم تشييع و سوگواری بدل ساخت. پارک ها و حاشيه خيابان های ما به گورستان تبديل شد.اشغال طاعون است و آفتی مهلک که به اماکن مقدس توهين و بر حريم مقدس خانه هايمان تجاوز می کند. هر روز هزاران نفر را روانه زندان های موقت می کنند .
اعتراف می کنم که من يک قهرمان نيستم. ولی دارای ديدگاه بوده و صاحب نظرم. من از ديدن تحقير کشورم و از ديدن بغداد در آتش تحقير شدم. مردمان ما کشته می شوند و هزاران تصوير از اين اندوه ها و دردها ذهنم را پر کرده بر من فشار می آوردند و مرا راهنمائی می کردند، به راه رودروئي، طرد بی عدالتی ها، دروغ ها و فريب ها. خواب بر من حرام شده بود.
ده ها بلکه صدها تصوير از کشتار ها که موی نوزادان را نيز سپيد می کند، اشک های مرا در آورد و جريحه دارم کرد. نظير افتضاح ابو غريب، کشتار فلوجه، نجف، حديثه، مدينه الصدر ، بصره، ديالي، موصل، تلعفر و هر وجب از سرزمين زخمی ما. در سال های گذشته، به چهارگوشه کشور مجروحم سفر کردم و با چشمان خود درد قربانيان را ديدم و با گوشهايم فرياد داغداران و يتيمان را شنيدم. و چون قدرتی نداشتم، احساس شرمی وجودم را فرا گرفت.
پس از پايان کار روزانه ام که تهيه گزارش از فجايع روزمره عليه عراقی ها بود و در ضمن آن بازمانده های ويرانه های منازل عراقی ها را ديده بودم، لکه های خون قربانيان را از روی لباس هايم پاک می کردم و دندان هايم به هم فشرده می شد، به قربانيان قول دادم و سوگند خوردم که انتقام شان را بگيرم.
فرصتی دست داد و من از آن استفاده کردم.
به خاطر احترام به هر قطره از خون بيگناهانی که اشغالگران ريخته اند و يا هر نالهء مادری سوگوار و هر ضجه کودکی يتيم، هر درد و غم قربانی تجاوز جنسی و اشک هر يتيم از اين فرصت استفاده کردم.
از کسانی که به کار من ايراد می گيرند می پرسم که آيا می دانيد که با آن کفش از چند خانه ويران که در اثراشغال در هم شکسته بودند، بازديد کرده بودم؟ آيا می دانيد که آن کفش چند بار بر روی خون قربانيان بی گناه راه رفته است؟ آيا می دانيد که چند بار آن کفش وارد خانه هائی شده که به آزاد زنان عراقی وقداست و حرمت آنان تجاوز شده است؟ حال که به کليه ارزش ها تجاوز شده، اين کفش شايد پاسخی مناسب بود.
هنگامی که کفش را بر سر بوش جنايتکار پرت کردم، ميخواستم امتناعم را از پذيرفتن دروغ هايش، اشغال کشورم بدست او و نيز انزجارم را از کشتار خلقم بيان کنم. همچنين، می خواستم انزجارم را از چپاول منابع کشورم، نابودی همه ساختارهايش و آواره شدن فرزندانش و به تبعيد رانده شدن آنان نشان دهم.
پس از شش سال تحقير، بی حرمتي، کشتار و تجاوز به مقدسات و بی احترامی به عبادتگاه ها، قاتل آمده بود تا در باره پيروزی و دموکراسی خودستائی کرده وفخر بفروشد. او آمده بود تا با قربانيانش وداع کند و در مقابل انتظار داشت که برايش گل بفرستند.
خيلی ساده، اين گل من بود برای اشغالگر. و همه همدستانش ، چه بخاطر انتشار دروغ ها و چه اعمالشان. چه پيش از اشغال و چه پس از آن.
من خواستم از شرف و اعتبار شغلم و ميهن پرستی ای دفاع کنم که از اولين روز اشغال کشور مورد تجاوز قرار گرفته و بی حرمت شده و منکوب شده بود. برخی می گويند که چرا من در کنفرانس مطبوعاتی از بوش سؤال کوبنده ای نکردم تا موجب شرم وی گردد؟ و اکنون من به شما روزنامه نگاران پاسخ می دهم که چگونه می توانستم از او سؤالی بکنم در حالی که پيشاپيش دستور داده بودند که نبايد پرسشی مطرح گردد و فقط بايد واقعه را گزارش دهيد. پرسش از بوش برای همه ممنوع بود.
از جنبهء حرفه ای بايد بگويم که حرفه و شغل نيز اسير دست اشغال است، صدای ميهن پرستی رساترين فرياد است... و اگر ميهن پرستی لب بگشايد، آن گاه حرفه ای گری نيز می بايست با آن همصدا شود.
من از اين فرصت استفاده کردم. اگر من نادانسته بخاطر محدوديت های شغلي، حرفهء روزنامه نگاری را مقصر جلوه دادم، بدليل موانع حرفه ای بود که صاحبان قدرت در حرفه پديد آورده بودند. من بخاطر محظوراتی که احتمالا آن ها برای شما ايجاد کردند، از شما پوزش می طلبم. تنها کاری که من قصد داشتم بکنم، بيان احساسات شهروندی بود با وجدانی بيدار که به وطنش بی حرمتی شده است.
تاريخ روايت های بسياری ثبت کرده است که از آلت دست دشمن شدن اهل اين حرفه در دست سياست بازان آمريکائی حکايت دارد. يکی از نمونه های آن جريان سوءقصد به جان فيدل کاسترو بود که عوامل سيا با کارگذاردن بمبی در دوربين تلويزيونی فيلمبرداران کوبائی قصد اجرايش را داشتند. يا نظير آن چه در جنگ عراق برای اغفال افکار عمومی با وارونه نشان دادن واقعيت حوادث انجام دادند. و مثال های فراوان ديگری نيز وجود دارد که می گذرم.
ولی من می خواهم توجه شما را به نهادهای مشکوکی نظير سازمان جاسوسی آمريکا و يا مؤسسات ديگر آن کشور و متحدانش جلب کنم که برای از بين بردن من از هيچ اقدامی کوتاهی نکردند زيرا مرا يک شورشی می دانند. آنان باز هم تلاش خواهند کرد که مرا بکشند يا از ميدان بدر کنند و من به خويشانم در مورد دام هائی که ماموران اين سازمان ها برای کشتن يا اسارت من از راه های مختلف جسمي، اجتماعی يا شغلی پهن کرده يا خواهند کرد، هشدار می دهم.
در آن هنگام، نخست وزير عراق در يک برنامه تلويزيونی ماهواره ای گفت که هيچ شبی بدون اطلاع از وضع سلامتی من و اطمينان به اين که من نيز رختخوابی و لحافی دارم يا نه، نمی خوابد. در حالی که هم زمان با صحبت او، مرا به وحشيانه ترين وجهی شکنجه می کردند: با استفاده از شوک الکتريکي، شلاق يا کابل، با ميله های فلزی. و همه اين وقايع درست در حياط پشتی محلی اتفاق می افتاد که کنفرانس مطبوعاتی برگزار می شد. کنفرانس مطبوعاتی ادامه می يافت و من صدای شرکت کنندگان را می شنيدم. و شايد آنان نيز جيغ و فرياد و ناله های مرا شنيده باشند.
هر روز صبح، مرا در آب سرد فرو برده و بالا وپائين می بردند. من برای آقای مالکی متاسفم که حقيقت را از مردم پنهان می کرد. بعد ها نام شکنجه گرانم را خواهم داد. برخی از آنان کارمندان عاليرتبه ارتش و دولت بودند.
انگيزهء من از انجام اين کار، ثبت نامم در تاريخ يا کسب مال نيست. فقط می خواستم از ميهنم دفاع کنم و اين آرمانی مشروع است که قوانين بين المللی و همچنين حقوق الهی تاييدش کرده اند. من می خواستم از کشوری دفاع کنم که با تمدن باستانی اش مورد بی حرمتی واقع شده بود. و اطمينان دارم که تاريخ بويژه تاريخ آمريکا ثبت خواهد کرد که چگونه اشغالگران آمريکائی توانستند عراق و عراقی ها را تا سر حد انقياد منکوب کنند.
آنان خدعه ها و ابزاری را که از آن برای رسيدن به هدف شان استفاده می کنند، در بوق و کرنا خواهند دميد. اين شگفت آور نيست و با آن چه استعمار گران بر سر بوميان آمريکا در آوردند تفاوتی ندارد. من خطاب به اشغالگران، پشتيبانان و دنباله روانشان و مبلغانشان می گويم که هرگز!
چرا که ما مردمانی هستيم که می ميريم ولی تحقير و ذلت نمی پذيريم.
و سرانجام، با صراحت می گويم که من انسانی مستقلم. بر خلاف آن چه به هنگام شکنجه ادعا می شد، عضو هيچ حزب سياسی نيستم. آنان، يک لحظه مرا راست افراطی خطاب می کردند و لحظه ای ديگر چپ گرا. من از وابستگی به هر حزبی مبرا هستم و تلاش های آتی من در جهت خدمت مدنی به مردممان و کسانی خواهد بود که به آن نياز دارند، بدون اين که بر خلاف ادعای برخی هيچ جنگ سياسی بر پا کنم.
من برای حمايت از بيوه زنان و يتيمان و کليه کسانی که اشفالگران زندگی شان را تباه کرده اند تلاش خواهم کرد. من برای آرامش روح شهيدانی دعا خواهم کرد که بر عراق زخمی به خاک افتادند. من برای رسواشدن هرچه بيشتر اشغال گران عراق و کليه همدستان اشغالگران در کارهای زشت شان دعا می کنم. من همچنين برای آرامش کسانی که به خاک سپرده شدند و ستم ديدگانی که در زندان ها به زنجير کشيده شده اند، دعا می کنم.
صلح و آرامش از آن شما مردم شکيبا و متوکل بخدا باد.
پيام من به کشور محبوبم اين است که هم بندانم به من اعتماد کرده و گفتند ,منتظر,، اگر آزاد شدی به قدرت های مطلقه بگو � من شخصا معتقدم که تنها خداوند قادر متعال است و بر اوست که نماز می خوانم - و يادآوری کن که ده ها و صدها قربانی در زندان ها فقط بخاطر خبرچينی ها در حال پوسيدن هستند.
آن ها سال ها در زندان بسر می برند ولی هنوز نه اتهامی دارند و نه به دادگاهی رفته اند.
آنان را در خيابان ربوده و به زندان برده اند و اکنون در پيش شما و حضور خدا، آرزو می کنم که بتوانند صدای مرا بشنوند يا مرا در تلويزيون ببينند. اکنون به وعده ام عمل می کنم و به دولت و مقامات و سياستمداران تذکر می دهم که بنگرند تا آن چه را که در زندان ها می گذرد، ببينند. کوتاهی ها بی عدالتی بسياری در وضعيت نظام قضائی عراق ببار آورده است.
تشکر می کنم. سلام و درود خدا بر شما باد.
ترجمه بهروز عارفي، اکتبر 2009
يادداشت:
منتظر الزيدی خبرنگار عراقی متولد 1979 برای تلويزيون بغداد کار می کرد. جرج و. بوش برای آخرين ديدار از نيروهای آمريکايی مستقر در عراق و بررسی کارنامهء حمله به آن کشور تحت اشغال به آنجا سفر کرده بود و در تاريخ 14 دسامبر 2008 يک کنفرانس مطبوعاتی تشکيل داده بود. اين خبرنگار مبارز که ديده بود تمام حقوق و موازين بين المللی را برای توجيه تجاوز و اشغال ميهن اش زيرپا لگدمال کرده اند بهترين پاسخ را به حضور سردستهء قاتلان جهانی با پرتاب کفش های خود به او در تاريخ ملت های ستمديده ثبت کرد.
اين خبرنگار که با سه برادر و يک خواهر در بغداد زندگی می کند از خانواده ای ست که در زمان صدام حسين نيز با آن رژيم نبوده و حتا تجربهء زندان داشته است. در سال های اشغال، به عنوان خبرنگار حرفه ای گزارش هايی برای رسانه ها فراهم می کرده که رنج مردم عراق را در زير اشغال آمريکا و متحدان و همدستانش فرياد می زند. گزارش جامع و تکان دهنده ای که دربارهء يک دختر دانش آموز به نام زهرا که به دست آمريکايی ها به قتل رسيده بود پخش کرد برايش شهرت فراوان به بار آورد. او هرگز حاضر نشده بود با رسانه هايی که نيروهای اشغالگر به راه انداخته بودند همکاری کند. و آنطور که برخی ,مطبوعاتی های متمدن, در تهران پس از واقعه اظهار نظر کرده بودند حاضر نشد تسليم وضعيت شود و به جای همآوايی با برنامهء کنفرانس و طرح سؤالاتی از پيش تعيين شده که رضايت خاطر بوش و مهماندار دست نشانده اش نوری المالکی را فراهم کند به اقدامی نمادين، بی همتا و ماندگار دست زد و جسورانه يک جفت کفش خود را يکی پس از ديگری به سوی قاتل مردم عراق جرج بوش پرتاب کرد. يکی را بوش جاخالی داد و به او نخورد و دومی به پرچم آمريکا خورد. مأمورين برسرش ريختند و بازويش در جريان دستگيری شکست. و در زندان تحت شکنجه های سخت قرار گرفت. اقدام او بهترين پاسخ ممکن از سوی کسی بود که جز حضورش در آن کنفرانس امکان ديگری نداشت تا تجاوز و جنايتی را که امپرياليسم جهانی عليه مردم عراق مرتکب شده بود چنين قاطع پاسخ دهد. حمايت توده ای که ستمديدگان در عراق و سراسر جهان از اقدام وی کردند سپاسگزاری آنان از اين شهروند دلير بود.


19 مهر 1388