نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۵ فروردین ۲۲, یکشنبه

دیواری که روی "معلم خاشی" فرو ریخت/ ۱۰۰۰ کلاس خشت و گِلی چند قربانی دیگر خواهد گرفت؟

عصر یکشنبه ۱۵ فروردین ماه حادثه‌ای تلخ برای ۵۳ دانش‌آموز مدرسه‌ای در روستای "نوکجو" رقم خورد، اما در پی این حادثه علامت سوال‌های بسیاری پیش روی قرار گرفته؛ اینکه به راستی چه می‌شود که معلمی هر روز کیلومترها دورتر از خانه به روستایی لب مرز برود، آن هم برای ۴۵۰ هزار تومان؟ چه می‌شود که استان محل زندگی این معلم، آمار بیشترین محرومیت، بیشترین تعداد دانش آموز ترک تحصیل کرده، بیشترین محرومیت از لحاظ امکانات و بیشترین مدرسه خشت و گلی و کپری را دارد؟
اینجا موبایل آنتن نمی‌دهد، صدای آژیر آمبولانسی شنیده نمی‌شود، خط تلفن ندارد و همچنان غرق در محرومیت است! ... اینجا «نوکجو روتک خاش» است، روستایی از توابع خاش در منطقه محروم صفر مرزی در استان سیستان و بلوچستان ... (امیرحسین گنگوزهی) معلم ۲۷ ساله در یکی از مدارس این روستا زیر آوار ماند، آن هم به دلیل محرومیت ... اما کشور ما در شرایطی نیست که نتوانتد مدارس را استاندارد سازی کند، اما دلیل این همه تبعیض و محرومیت چیست؟! چه می‌شود که معلمی هر روز کیلومترها دورتر از خانه و عزیزانش به روستایی لب مرز برود؛ آن هم برای ۴۵۰ هزار تومان ؟! چه می‌شود که استان محل زندگی این معلم، آمار بیشترین محرومیت، بیشترین تعداد دانش آموز ترک تحصیل کرده، بیشترین محرومیت از لحاظ امکانات و بیشترین مدرسه خشت و گلی و کپری را دارد؟
عصر یکشنبه ۱۵ فروردین ماه بود که حادثه‌ای تلخ برای ۵۳ دانش آموز این مدرسه رقم خورد ... این معلم همراه با یکی دیگر از همکارانش به زیر آوار و خشت و گل‌های دیوار مدرسه رفت تا سه دانش‌آموزش به زندگی خود ادامه دهند ... "یسنا" و "عسل" دو کودک چهارساله و یک‌سال و سه‌ماهه حمیدرضا گنگوزهی که شاید در سر می‌پروراندند روزی پدرشان معلم‌شان شود، اما در عین ناباوری این رویا در همین کودکی از بین رفت ... همسر ۲۵ ساله این معلم فداکار که هر روز با نگرانی منتظر برگشتن سایه سرش بود، حالا این انتظار برای همیشه پایان یافت ... "پسند گنگوزهی" پدر این معلم در مصاحبه‌ای عنوان کرده است که "همسر و دو فرزند کوچک حمیدرضا به حمایت و توجه دولت احتیاج دارند که امیدواریم عزیزان ما در جهت رفع مشکلات به ما کمک کنند"...
روایت همکار مرحوم گنگوزهی از روز حادثه
عبدالرئوف شهنوازی معلم فداکاری که در این حادثه مصدوم شد، درباره روز حادثه این طور می‌گوید: در لحظه‌ای که این اتفاق ناگوار افتاد، ما بیرون از کلاس درس و در محوطه مدرسه بودیم که حمیدرضا متوجه دانش‌آموزان بازی گوش در کنار دیوار شد و هر دو نفرمان از دور فریاد زدیم؛ بچه‌ها از دیوار کناره‌گیری کنید، اما آنها به تذکر ما اهمیت ندادند، با توجه به شدت گردباد و احتمال تخریب دیوار که از قبل به واسطه بارندگی‌های زیاد نم کشیده بود، مرحوم گنگوزهی خطر را احساس کرد و به سرعت با هم به سمت دانش آموزان دویدیم و بچه‌ها را از خطر ریزش دیوار نجات دادیم، اما در یک لحظه دیوار فرو ریخت و مرحوم زیر آوار ماند و من نیز از ناحیه پا تا کمر گرفتار آوار شدم.
توضیح آموزش و پرورش درباره فروریختن دیوار بر روی معلم/این مدرسه اصلا دیوار نداشت!
«اتفاقی که افتاد این بود که یک اتاق خشت و گلی با فاصله‌ای از فضای آموزشی وجود داشته و هنگام بارندگی آب جمع شده و موجب مرطوب شدن دیوار شده و با شدت گرفتن باد، دیوار فرو می‌ریزد و در آن زمان دانش‌آموزان در آن محل بازی می‌کردند و به یک دفعه دیوار خراب می‌شود و معلم برای حفاظت از جان دانش‌آموزانش این فداکاری را می‌کند.البته مدرسه اصلا دیوار نداشته است و معمولا مدارس یک کلاسه و دو کلاسه دارای حصار نیست.این چیزی است که به بنده منتقل کرده‌اند. فیلم هم موجود است و شما می‌توانید؛ ببینید که خود ساختمان مدرسه هیچ صدمه‌ای ندیده است» این روایتی است که مرتضی رییسی؛ معاون وزیر آموزش و پرورش در گفت‌وگو با خبرنگار ایلنا، از حادثه داشته، روایتی که برخی‌ها آن را توجیه آموزش و پرورش عنوان کرده‌اند تا به نوعی از این حادثه شانه خالی کند. البته جدیدترین اظهارنظر درباره حادثه مدرسه سیستان و بلوچستان که در قالب همین روایت می‌گنجد؛ به اظهارات شب گذشته وزیر آموزش و پرورش در برنامه "تیتر امشب" شبکه خبر برمی‌گردد، او در این باره توضیح داده و گفته است که در اثر باد و باران دیواری در یک ساختمان متروکه در جوار مدرسه در منطقه بلوچستان خراب می شود و در پی این حادثه یکی از همکاران فرهنگی کشته و یکی دیگر از همکاران مصدوم می شوند.
34
خانواده "گنگوزهی" وضعیت معیشتی خوبی ندارند/۱۵۰ کیلومتر مسافت برای ۴۵۰ هزارتومان!
نماینده سیستان و بلوچستان در شورای عالی استان‌ها درباره شرایط خانواده این معلم توضیح می‌دهد: حمیدرضا معلم شرکتی بود و بیمه یک کارگر روزمزد بوده است و در واقع با آموزش و پرورش قراردادی ندارد. خانواده او از نظر معیشتی شرایط خوبی ندارد، اگرچه قناعت دارند اما مشکلات زیادی رو به رو هستند و ناگفته نماند که یکی از بچه‌هایش مریض است. رستم زهی می‌گوید؛ اگر این خانواده مشکل نداشتند که این معلم کیلومترها دورتر و در نقطه صفر مرزی بخاطر ۴۵۰ هزار تومان نمی‌رفت! سیستان و بلوچستان نیازمند نگاه ویژه در بخش زیر ساخت‌های آموزشی به خصوص در مناطق روستایی است؛ البته سازمان نوسازی اقدامات خوبی انجام داده، اما کافی نیست و باید به فوریت به فکر مناطقی باشیم که هنوز دانش‌آموزانش در مدارس خشت و گلی و کپری درس می‌خوانند. شرایط به گونه‌ای است که بارندگی بیشتر از ۳۰۰ میلی متر باعث تخریب و بحران خواهد شد. شهرستان‌های خاش، ایرانشهر، نیک شهر، زابل، هیرمند و سراوان دارای همین شرایط هستند، البته خیرین در این منطقه حضور موفقی داشتند، اما کافی نیست.
در اظهارات دو روز گذشته معاون وزیر آموزش و پرورش آماری اعلام شد که به نوعی تهدیدی برای جان دانش‌آموزان و معلمان محسوب می‌شود؛ آن هم وجود ۱۰۰۰ کلاس درس خشت و گلی در کشور. کلاس‌هایی که معلوم نیست؛ فروریختن هر کدام از آنها چند نفر را به کام مرگ بکشاند. رییسی می‌گوید: سال گذشته حدود ۱۲۰۰ - ۱۳۰۰ کلاس خشت و گلی را شناسایی کردیم که یک بخشی از اعتبارات برای بهبود وضعیت، تامین اعتبار شده و هم‌اکنون در استان‌های خراسان شمالی، کرمان، سیستان و بلوچستان و خراسان جنوبی کار جایگزینی شروع شده است و بخشی به پایان رسیده و بخشی همچنان نیمه تمام است.
آیا بنیان‌های مدارس فرسوده با استخدام و پیام تسلیت مقاوم می‌شود؟
اگر از سرازیر شدن پیام‌های تسلیت وزیر آموزش و پرورش، رییس سازمان صدا و سیما، رییس مجلس و رییس جمهور در پی درگذشت این معلم فداکار خاشی بگذریم، از همان ساعات اولیه این حادثه، بحث بر این بود که چرا دانش‌آموزان و معلمان باید جانشان را به خاطر محرومیت از دست دهند؟ چرا همچنان دیوارهای خشت و گلی مدارس با جان انسان‌ها بازی می‌کند؟سرازیر شدن پیام‌های تسلیت و همدردی و استخدام دردی از خانواده این معلم کم می‌کند؟  آیا بنیان‌های مدارس فرسوده را مقام می‌کند؟
صفویّه و ظهور هویّت ایرانی/شیعی
آرام آناهید

 پیوند حاکمیّت سیاسی ایران با طیفی خاص از روحانیّت شیعی در قرن شانزده میلادی عملاً چنان مذهب تشیّع را با هویّت ایرانی درآمیخت که حتی امروز بسیاری از اندیشمندان ایرانی کارکرد اصلی دین را ایجاد هویّت سیاسی مشترک تلقی می‌کنند و عموم ایرانیان، شیعه بودن را شرط ایرانیِ تمام‌عیار بودن می‌دانند. مقاله‌ی حاضر نگاهی است مختصر به چگونگی شکل‌گیری این پیوند در ایران عصر صفوی.
برای غیرشیعیان، تجربه‌ی زندگی در ایران معاصر هیچگاه فارغ از چالش نبوده است. تعصّب، تبعیض و آزار سیستماتیک با زندگی نسل‌های متمادی آنها پیوند خورده و به بخشی جدانشدنی از هویّت ایرانی ایشان بدل گردیده است. این تبعیض‌ها و آزارها در مقاطعی آنچنان تلخ و تحمل‌ناپذیر بوده‌اند که به سرخوردگی جمعی و مهاجرت‌های گروهی نیز منجر شده‌اند. بی‌تردید، احساس تعلّق به سرزمینی که تو را به خود متعلّق نمی‌داند می‌تواند به لحاظ عاطفی عمیقاً دردناک، و از منظر نظری به شدت پرسش‌برانگیز باشد. اما پاسخ‌های این پرسش که چرا امروز غیرشیعیان ایرانی در سرزمین مادری خود از حقوق برابر با هموطنان شیعه‌ی خود محروم هستند را باید در روندی تاریخی جستجو کرد که قرن‌ها پیش پیوند هویّت ایرانی و شیعی را رقم زد.
" شاه اسماعیل جوان با شمشیر از غلاف برکشیده‌ی خود و قزلباشانش اهل تبریز را به زور به‌خواندن خطبه به نام امامان شیعی و لعن خلفا وادار نمود... تردیدی باقی نگذاشت که راوی قرائتی از عرفان و تشیّع است که با کمترین مدارای مذهبی آشتی ندارد."
در قرن شانزده میلادی و در حالی که دولت عثمانی متصرّفات خود را تا مجارستان در اروپا و تونس در آفریقا گسترش می‌داد دو دولت نوظهور مسلمان بخش‌های وسیعی از قاره‌ی آسیا را تحت اختیار خود درآوردند. نخست صفویان بودند که متصرّفاتشان از مرزهای شرقی امپراطوری عثمانی آغاز و تا دروازه‌های بلخ و قندهار امتداد می‌یافت. دیگر گورکانیان بودند که سرزمین گسترده‌ای را که از مرزهای شرقی ایران صفوی آغاز و تا بنگال امتداد می‌یافت مسخّر نمودند. این دو دولت رویّه‌های متفاوتی را در برابر اقلیّت‌های مذهبی تحت انقیاد خود پیش گرفتند. گورکانیان، خاصّه در دوران حکومت اکبر شاه در نیمه‌ی دوّم قرن شانزدهم میلادی، مدارای مذهبی با مسلمان و هندو را سرلوحه‌ی خویش قرار دادند.[1] اما صفویان، به پیروی از سنّتی که شاه اسماعیل بر جای گذاشت، نه تنها مذهبی غیر از تشیّع را برنتافتند که گاه حتی اسباب به حاشیه رانده شدن، طرد، و تبعیدِ بزرگان و علمای شیعی صاحب‌نفوذی را فراهم آوردند که روایت قدرتمدارانه‌ی علمای نزدیک به حاکمیّت از تشیّع را نمی‌پذیرفتند.[2] ریشه‌ی این ناشکیبایی‌ها که شاید در تاریخ اسلام کمتر بدیلی داشت، را باید در تحوّلاتی جستجو کرد که مقدمه‌ی ظهور حکومت مقتدر صفویّه را فراهم آورد.
آیین اسلام که به دنبال هجوم مغولان در قرن سیزدهم میلادی و فروپاشی نهادهای دینیِ نزدیک به دستگاه خلافت، تحت تأثیر روایت مداراگرایانه‌ی عرفای اسلامی از آموزه‌های این آیین قرار گرفته بود، برای سه قرن بهواسطه‌ی کوشش صوفیان نه تنها در جهان اسلام به بقا و رشد خود ادامه داد، بلکه حتی امکان گسترش به سرزمین‌های اطراف را نیز پیدا کرد.[3] دراویش مسلمان، که عموماً تحت تاثیر رویکرد وحدت وجودی ابن‌عربی قرار داشتند، چندان بر اسلام ارتودوکس اصرار نمی‌ورزیدند. بر عکس، ایشان به نحو قابل ملاحظه‌ای رسوم و سنن و باورهای متفاوت و بعضاً متغایر را پذیرا می‌شدند و اجازه می‌دادند که مردمان هر سرزمین روایت خویش را از اسلام و مسلمانی بنا کنند. در کنار این ساده‌گیری، اشاره‌ی دراویش بر جنبه‌ی الوهی انسان کامل به طور عام - و شیوخ دراویش بهطور خاص – بی‌تردید در شکل‌گیری و گسترش حکایات و روایات جذّاب درباره‌ی کرامات بزرگان متصوّفه در میان عامّه‌ی مردم نقش موثّر‌ی داشت. این همه باعث می‌شد که برای غیرمسلمانان استقبال از دعوت این دراویش و در نهایت گذار عاطفی به سمت آیین جدید آسان‌تر باشد. به این ترتیب، دراویشِ مسلمان طلایه‌داران گسترش آیین اسلام به سرزمین‌هایی چون اندونزی در شرق آسیا و مالی در غرب آفریقا شدند.[4]
شاید سلاطین عثمانی نخستین حاکمانی بودند که مهارت متصوّفه در تبلیغ و گسترش اسلام را آگاهانه برای تحکیم قدرت خویش به کار گرفتند. از همان نیمه اول قرن سیزدهم و در حالی که با نفوذ ترکان مسلمان به سمت غرب و به درون سرزمینهای تحت اختیار بیزانس تدریجاً مقدمات تشکیل دولت عثمانی فراهم می‌آمد، دراویش بزرگی چون حاجی بکتاش ولی (1271؟-1209؟) نیز به این سرزمین‌ها وارد شدند تا روایت کثرت‌گرای خود از اسلام را با مسیحیان آن سامان شریک گردند. آموزه‌های بکتاشی ترکیبی از تعالیم شیعی، عرفانی، و سنی بودند که با عناصری از باورهای مسیحی نیز انطباق یافته بودند.[5] به سرعت، در اذهان نوکیشان مسلمان، تثلیث مسیحی جای خود را به سه گانه‌ی اللّه، محمّد، و علی داد. در اواسط قرن چهاردهم میلادی به فرمان سلطان مراد اول (1389-1326، سلطان عثمانی از سال 1362) واحدهای نظامی ینی‌چری از نوجوانان تازه مسلمان تشکیل شد. سربازان ینی‌چری، با ادای سوگند وفاداری به راه و روش حاج بکتاش به مجموعه‌ای می‌پیوستند که نه فقط یک واحد نظامی، که یک انجمن برادری بود. پیوندی که به این ترتیب میان طریقت بکتاشی و ینی‌چری برقرار شد، زمینه‌ی شکل‌گیری گونه‌ای طریقت پهلوانی را فراهم آورد که علی و ذوالفقارش اسطوره‌های نخست آن بودند.[6] به این ترتیب، یکی از مشهورترین و سرسخت‌ترین سپاهیان "جنگ‌آوران صوفی" پای به عرصه‌ی وجود گذاشتند، سپاهیانی که، نه راوی رویکرد کثرت‌گرای پدر معنوی خود، که مصداق بارز قدرت مرگباری بودند که از پیوند خانقاه و رزمگاه حاصل می‌آید.
در اواسط قرن پانزدهم، همزمان با افزایش روزافزون اهمیت و شهرت ینی‌چری، در شرق سرزمین عثمانی گروه دیگری از جنگ‌آوران صوفی مسلک ظهور کردند. ایشان نیز در آغاز از حمایت عثمانیان برخوردار بودند، اما دور از چشم حاکمان اهدافی سیاسی را دنبال می‌کردند که برای عثمانیان تهدیدی جدّی بود.[7] تهدید از جانب کسانی بود که به تدریج به قزلباشان مشهور می‌شدند. بنا به روایات، اینان گروهی از قبایل ترک بودند که پیشتر به وساطت خواجه علی سیاهپوش (مرگ: 1456 میلادی)، نواده‌ی صفی‌الدین اردبیلی و سرپرست خانقاه صفوی در اردبیل، از تیغ تیمور لنگ جان بدر برده، و از همان زمان به جمع مریدان خواجه پیوسته بودند. با آنکه این قبایل در درون سرزمین عثمانی ساکن بودند اما ظاهراً با خانقاه اردبیل پیوندهایی عمیق داشتند. زمانی که شیخ جنید (مرگ: 1460 میلادی)، نوه‌ی خواجه علی، از خانقاه خارج و به آناتولی مهاجرت کرد، قبایلی که از قضا از تلاش حکومت عثمانی برای بسط اقتدار دولت مرکزی ناراضی بودند، به سرعت او را به عنوان نه صرفاً مراد که رهبر سیاسی خویش پذیرفتند. تحوّل طریقت صفوی به حرکتی سیاسی، با تأکید شیخ جنید بر تشیّع به عنوان اسلام راستین همراه شد.[8] پس از چند قرن که از یک سو متصوّفه آموزه‌های سنّی و شیعه را در هم آمیخته و اختلاف میان آن دو را کمرنگ کرده بودند، و از سوی دیگر فرمانروایان منطقه احترام همزمان به خلفا و ائمه‌ی شیعه را پیشه نموده بودند، چنین تأکیدی نامتعارف بود. جریانی که زمانی خصلتی دینی و موضعی وحدت‌گرا داشت، اکنون دیگر نه به دنبال اتحاد معنوی مردمان که در صدد ایجاد حکومتی جدید بود، حکومتی که بنا بود محبوبیّت خود را به قیمت سلب مشروعیّت دینی از دیگر حکمرانان مسلمان منطقه به دست آورد.
"تخمین زده می‌شود که دو قرن پس از هجرت تنها کمتر از ده درصد مردم سرزمین‌های فتح شده توسط مسلمانان پذیرای آیین جدید شده بودند."
شیخ جنید پیش از آنکه حکمرانی سرزمینی را به چنگ آرد در جنگ کشته شد، اما اهداف و آرزوهای خویش را به فرزندی منتقل کرد که هرگز ندید. شیخ حیدر (1460-1488)، که یک ماه پس از مرگ پدر متولد شده بود، چون به سن جوانی رسید، جبّه بر تن و کلاه درویشی بر سر، به ساخت شمشیر و نیزه و سپر پرداخت و دوش‌به‌دوش مریدان خویش، که اکنون به لباس یکدست درآمده و کلاه سرخ قزلباش بر سر گذاشته بودند، به تمرین رزم پرداخت.[9]دیگر آن طریقت پیشین آشکارا به یک حرکت سیاسی-نظامی بدل شده بود. مریدان شیخ، اکنون به جای تبلیغ راه و رسم درویشی، برای تقویت قدرت نظامی مراد خویش قیام کرده بودند. هرچند که حیدر نیز در نهایت به سرنوشت پدر دچار شد، اما میراثی که برای فرزند خود اسماعیل برجای گذاشت وفاداری جان‌نثاران قزلباشی بود که چند سال بعد شکل‌گیری پادشاهی صفویّه را رقم زدند.
در نخستین ماههای قرن شانزدهم میلادی به دعوت اسماعیل جوان هفت‌هزار سرباز قزلباش آذربایجان را فتح کردند تا مراد خود را در تبریز بر تخت شاهی نشانند. آن زمان که شاه اسماعیل جوان با شمشیر از غلاف برکشیده‌ی خود و قزلباشانش اهل تبریز را به زور بهخواندن خطبه به نام امامان شیعی و لعن خلفا وادار نمود[10] دیگر برای دوست و دشمن تردیدی باقی نگذاشت که راوی قرائتی از عرفان و تشیّع است که با کمترین مدارای مذهبی آشتی ندارد. خشم شاه اسماعیل تنها متوجه تسنّن ارتدوکس نبود. متصوّفه که قرن‌ها به شیوه‌ی خاص خود فضای تساهل و تسامح در برابر شیعیان را بسط داده و ائمه‌ی شیعه را ارج نهاده بودند، و در حقیقت شریکان معنوی خانقاه صفوی تلقی می‌شدند، اکنون به  رقیبان حکومت نوپا بدل شده بودند. نبش قبور مشایخ متصوّفه، قتل و تبعید صوفیان، و منع اجرای مراسم صوفیانه، همگی نشان داد که ناشکیبایی شاه اسماعیل، چندان حدّ و مرزی نمی‌شناسد.[11] قرائت ناشکیبای شاه اسماعیل از اسلام نه تنها شباهتی به مشی اجداد وی نداشت، که حتی با تجربه‌ی تاریخی ایرانیان از اسلام و تشیّع نیز چندان سازگار نبود. حتی نُه قرن پیشتر، زمانی که فاتحین عرب نخستین‌بار ایران را مُسَخَّر ساخته بودند چنین اصراری بر تغییر و تبدیل آیین ایرانیان از خود نشان نداده بودند. برخی این امر را نشانه‌ی اشتیاق اعراب به دریافت جزیه از مردمان غیر مسلمان این سرزمین‌ها می‌دانند- و احتمالاً تا حدودی نیز چنین بود. شاید هم بتوان کندی گِرَوش غیرمسلمانان به اسلام در این سرزمین‌ها را معلول نبودِ امکانات رسانه‌ای یا تعاملات بین‌فرهنگی کافی برای بسط سلطه‌ی هژمونیک مسلمانان در سرزمینهای گسترده‌‌ی تحت حکومت ایشان دانست. اما نباید فراموش کرد که پاره‌ای از آیات قرآن نیز مانع و رادع اجبار غیرمسلمانان به پذیرش اسلام بودند.[12] در حقیقت گسترش دین اسلام در میان اقوام ایرانی، به تدریج و در طول چند قرن عملی شد. تخمین زده می‌شود که دو قرن پس از هجرت تنها کمتر از ده درصد مردم سرزمین‌های فتح شده توسط مسلمانان پذیرای آیین جدید شده بودند.[13] به نظر می‌رسد که حتی در آستانه‌ی به قدرت رسیدن صفویّه نیز، نه تنها تکثر دینی در سرزمینهایی که تحت اختیار آنها در آمد بیشتر از امروز بود، که خود اسلام در آن سرزمین‌ها هم چهره‌ای گوناگون‌تر داشت.
"با تأسیس حکومت صفوی، شاه نوجوان نقش دومی را نیز بر عهده‌ی اسلام شیعی گذارد و آن تعیین و تنظیم احکام شرع بود."
تا پیش از ورود اسماعیل به تبریز، تشیّع دوازده امامی تنها یکی از جلوه‌های تکثّر دینی حاکم بر جامعه ایران بود- آیینی که شاید نسبت به بسیاری از مذاهب رقیب خصلتی عدالت‌خواهانه‌تر در برابر ظلم دستگاه خلافت اسلامی داشت. قهرمانان این آیین، امامان شیعیان، اسطوره‌های صبر، استقامت، و بالاخره شهادت در راه مقابله با بی‌عدالتی‌های موجود در جامعه‌ی اسلامی بودند. داستان شکیبایی علی در برابر تصمیم شورای سقیفه[14]، اندوه فاطمه بدنبال واقعه‌ی فدک[15]، قتل امام حسین و یارانشان توسط لشکریان یزید ... همه روایتگر بی‌عدالتی‌های حاکمان مسلمان بود. از منظر شیعیان دوازده امامی، این بی‌عدالتی‌ها تا آنجا تداوم یافته بود که غیبت امام دوازدهم را موجب گردیده بود. به باور ایشان، بازگشت عدالت به جامعه موکول به پایان عصر غیبت و ظهور منجی بود. شیعیان دوازده امامی به دنبال غیبت کبری حتی امکان اجرای حدود اسلامی تا پیش از ظهور قائم را زیر سوال برده، و اعتبار شرعی احکام صادره توسط نهادهای دینی نزدیک به حاکمیت و دستگاه خلافت را محلّ تردید قرار داده بودند.[16] در عمل، برای چند قرن فلسفه‌ی سیاسی این گروه از مسلمانان اساساً معطوف به حفظ تعاملی حداقلی با حکومت‌های جائر پیش از ظهور بود.[17] احتمالاً همین فراغت‌بال نسبی از مناقشات و مناسبات قدرت هرچه بیشتر فضای حاکم بر تفکّر شیعی را به سوی معناگرایی سوق داده و امتزاج آن با اسلام عرفانی را تسهیل نموده بود. اما برای شیخ جنید، شیخ حیدر، و بالاخره اسماعیل جوان، که عرفان تساهل‌مدار شیخ صفی‌الدین را به جنبشی سیاسی-نظامی بدل نمودند، شاید مهمترین ویژگی تشیّع همانا نقشی بود که می‌توانست در سلب مشروعیت از حکومت‌های وقت و خیزش قبائل قزلباش در برابر امپراطوری قدرتمند عثمانی ایفا نماید. با تأسیس حکومت صفوی، شاه نوجوان نقش دومی را نیز بر عهده‌ی اسلام شیعی گذارد و آن تعیین و تنظیم احکام شرع بود- احکامی که می‌بایست حکومت نوپای او با آن اداره شود. اگر چه اسماعیل خود را در زمره‌ی اولیاءاللّه و وارث ولایت علوی می‌دانست، اما ظاهراً این ولایت در نظر او و مریدانش، اساساً رهبری سیاسی-نظامی بود و لزوماً با مرجعیت فقهی همراه نبود. گویا شاه جوان نیز، همچون اسطوره‌ی علی نزد سربازان ینی‌چری، قهرمان میدان رزم بود نه واضع و شارح قوانین شرع. از این رو، شاه اسماعیل که همچون مریدانش چندان اطلاعی از آموزه‌های شیعی نداشت برای اداره‌ی مملکت، خود را نیازمند همکاری فقه و فقیه شیعی می‌دید. مشهور است که شاه در همان آغاز سلطنت، قزلباشان خویش را امر نمود تا تبریز را در جستجوی کتابی شیعی که بتواند مرجع احکام جاری در حکومت تازه تأسیس صفوی قرار گیرد زیر و رو کنند. ایشان نیز جلد اوّل کتاب قواعدالاسلام علامّه حلّی، یکی از بزرگان تشیّع اصولی، را یافته و به نزد شاه جوان آوردند تا او این کتاب را مصدر احکام حکومت خود قرار دهد.[18]
"پیوند روحانیون شیعه‌ی اصولی و حکمرانان صفوی تأثیری ماندگار، نه فقط بر رابطه‌ی دین و حاکمیّت در ایران، که بر هویّت ایرانی بر جا گذاشت."
کتاب علامّه برای برآوردن مقصد شاه کافی نبود. او نیازمند روحانیونی بود که حاضر باشند دوش به دوش او پایه‌های حکومت صفوی را تحکیم کنند. اما، روایت فلسفی-عرفانی بسیاری از علمای شیعیِ وقت از تشیّع، با تشیّعی که شاه اسماعیل خود را مدافع آن می‌دانست چندان سازگار نبود. علمایی چون شیخ ابراهیم قطیفی (مرگ: پس از 1539) آمادگی تجدید نظر در احکام مربوط به اجرای نماز جمعه، اخذ مالیات، و قبول هدایا از سلطان جائر (یعنی سلطانی که حکومتش مبنای شرعی نداشت و مأذون از خدا نبود) را نداشتند و به طور کلّی حاضر به تجدید نظر درباره‌ی ماهیّت رابطه‌ی روحانیت شیعه و حاکمیت در دوران غیبت نبودند.[19] اما، در خارج از مرزهای حکومت شاه اسماعیل، برخی دیگر از علمای شیعی رغبت بیشتری برای همراهی با شاه از خود نشان دادند. زمانی که نورالدّين علی بن عبدالعالی محقّق کَرَکی (1464-1533)، سرآمد این علما، دعوت شاه برای سفر به ایران را دریافت نمود، در حوزه‌ی نجف مشغول تدریس بود. از آن پس برای 25 سال، و همزمان با دوران سلطنت شاه اسماعیل و شاه طهماسب، محقّق در آثار متعدد خویش چهره‌ی جدید تشیّع را به تصویر کشید. علی‌رغم مخالفت‌های دیگران، محقّق کَرَکی از دادن خراج و دریافت هدایا از سلطان در زمان غیبت دفاع کرد، حق آبادسازی زمین‌های بایر را تنها مختّص شیعیان دانست، سیاست‌های مذهبی سختگیرانه‌ی صفویان و لعن خلفا را مورد تایید قرار داد، و به شدت بر متصوّفه تاخت.[20] در عمل، محقّق با جدّیت تمام کوشید تا بنای اقتدار صفویّه را به قیمت سلب مشروعیّت از دیگر حرکت‌ها و حکومت‌های اسلامی تقویت کند. در عین حال، او واسطه‌ی تحول اقتدار کاریزماتیک اسماعیل جوان به اقتدار نهادینه‌ی مرجعیّت شیعه نیز شد. این تحوّل به خصوص از آنجا برای بقای صفویان ضروری بود که روند وقایع، استهلاک تدریجی اقتدار نخست را رقم زده بود. فروریختن اسطوره‌ی شکست‌ناپذیری شاه اسماعیل در چالدران[21]، کاهش نفوذ حکومت بر قزلباشان به دنبال مرگ شاه و بی‌علاقگی فزاینده‌ی ایشان به پذیرش سلطه‌ی حکومت مرکزی (به همان ترتیبی که پیشتر سلطه‌ی مرکزی عثمانیان را برنتافته بودند)، و بالاخره تداوم تنش‌ها میان قزلباشان و ایرانیان در نهایت بر ضرورت انتقال نقطه‌ی اتکای مرجعیّت صفویّه صحّه گذاشت. نتیجه‌ی این انتقال جلوس فقهای اصولی بر مسند نیابت امام معصوم بود. فرمان مشهور شاه طهماسب که طی آن وی محقّق را نایب امام نامیده[22] و وی را از خویش برای پادشاهی ارجح دانست به خوبی روشن ساخت که آن ولایتی که زمانی شاه اسماعیل خود را صاحب آن می‌دانست اکنون در اختیار محقّق کرکی بود.
پیوند روحانیون شیعه‌ی اصولی و حکمرانان صفوی تأثیری ماندگار، نه فقط بر رابطه‌ی دین و حاکمیّت در ایران، که بر هویّت ایرانی بر جا گذاشت. شاهان صفوی، به کمک روحانیون حامی خویش، با اجرای سیاست‌های تبعیض، ارعاب و زور در راه یکدست کردن مذهبیِ جامعه‌ی ایران کوشیدند. حتی شاه عباس کبیر (1571-1629)، که بیش از سایر شاهان صفوی از در مدارا و آشتی با پیروان دیگر مذاهب و ادیان درآمده بود، در قلع و قمع متصوّفه، کوچاندن اجباری اقلیّت‌های غیرمسلمان، و بالاخره تلاش برای اجبار آنان به پذیرش آیین شیعی کوتاهی نکرد. برای او دیگر این ناشکیبایی بیش از آنکه انعکاس دهنده‌ی تعصّب مذهبی یا ضامن حفظ مشروعیّت در مقابل رقیب عثمانی باشد، نماینده‌ی برداشتی بود که اکنون درباره‌ی نقش تشیّع در تحکیم وحدت سیاسی و ملّی در کشوری که به لحاظ قومی و مذهبی متکثّر بود وجود داشت. روایت اسکندربیگِ ترکمان (منشی مخصوص شاه عباس و نویسنده‌ی کتاب عالم آرای عباسی) از اقدامات شاه عباس برای اجبار مسیحیان کوچانده‌شده به پذیرش اسلام به بهانه‌ی نگرانی از حمله‌ی طوائف لر، نشان می‌دهد که چگونه تشیّع ناشکیبای شاه اسماعیل و محقّق اکنون دیگر آشکارا به چارچوبی برای ایجاد وحدت ملی در جامعه‌ی متکثّر ایران آن زمان بدل شده بود.[23]
اینکه به راستی اصرار صفویان بر گسترش تشیّع تا چه اندازه به وحدت سیاسی ایران آن روز کمک نمود پرسشی است که شاید، بر خلاف باور رایج در میان ایرانیان، پاسخ قطعی نداشته باشد. واقعیت این است که همزمان با شکل‌گیری و توسعه‌ی حکومت صفوی، در شرق نیز گورکانیان امپراطوری وسیع اسلامی دیگری را پایه‌گذاری کردند که بی‌آنکه جامعه‌ای به لحاظ دینی یکدست در اختیار داشته باشد برای سه قرن پایدار ماند. در حقیقت شاید بتوان مدعی شد که نقشی که ناشکیبایی مذهبی در تضعیف و در نهایت سقوط صفویان بازی کرد، پررنگ‌تر از تأثیر آن بر ایجاد وحدت ملی در سرزمین‌های تحت تصرّف ایشان بود. با این وجود تردیدی نیست که صفویان تأثیری ماندگار بر هویّت ایرانی گذاردند- تأثیری که سه قرن بعد از فروپاشی صفویّه هنوز به خوبی احساس می‌شود. حتی امروز در نزد بسیاری از ایرانیان این باور که وظیفه‌ی حاکمیت سیاسی ایران، نه پاسداشت تکثّر قومی و مذهبی حاکم بر این سرزمین، که ترویج تشیّع است امری بدیهی می‌نماید. میراث صفویّه برای ایران، همه روزه در اقدامات قانونگذاری که نه بر اساس اصل برابری همه‌ی ایرانیان که با پذیرش فرض نیمه‌پنهان نابرابری شیعه و غیرشیعه به وضع قوانین مملکتی می پردازد، در سخنان روشنفکری که از شکل‌گیری و تقویت حرکت‌های مذهبی جدید به عنوان تهدیدی بالقوه برای وحدت جامعه‌ی ایران سخن می‌گوید، در حکم قاضی‌ای که خون شیعه را رنگین‌تر می‌داند، در تحلیل مورّخی که ایرانیِ زرتشتی و یهودی و بهائی را عامل خارجی می‌داند، و بالاخره در رفتار و کردار مردمانی که خود را از همسایه‌ی مسیحی یا سنّی خویش ایرانی‌تر می‌دانند جلوه‌گر می‌شود. میراث ماندگار صفویّه، برای آن بخش از مردم ایران که به هر دلیل تشیّع را به عنوان آیین خود نپذیرفتند، حذف نام ایشان از فهرست مصادیق کامل ایرانیّت و جای گرفتنشان در زمره‌ی ایرانیان درجه دو - ایرانیانی نه چندان ایرانی - در سرزمین مادری خویش است.

[1] Andrea Hintz, The Mughal Empire and its Decline: An Interpretation of the Sources of Social Power, p146.
[2] برای نمونه، رجوع شود به:
Rula Jurdi Abisaab, Converting Persia: Religion and Power in the Safavid Empire, p17.
Saïd Amir Arjomand, Authority and Political Culture in Shi'ism, 81.
[3] Amir Sheikhzadegan, A Historical Analysis of the Role of Islam in the World System, The Regional and Local Shaping of World Society, pp154-155.
[4] Peter N. Stearns, Islam from the Beginning to 1300, http://history-world.org/islam.htm
[5] HeonChoul Kim, The Nature and Role of Sufism in Contemporary Islam: A Case Study of the Life, Thought and Teachings of FethullahGulen, p56.
[6] Von Stefan Winter, The Shiites of Lebanon Under Ottoman Rule, 1516-1788, p12
[7] Ibid, p13
[8] دانشنامهی جهان اسلام،http://www.encyclopaediaislamica.com/madkhal2.php?sid=5120
[9] دانشنامهی جهان اسلام،http://www.encyclopaediaislamica.com/madkhal2.php?sid=6674
[10] Ismail bey Zardabli, The History of Azerbaijan: From Ancient Times to the Present Day, Lulu.com, 2014 p265.
[11] امیرحسن مظفری‌زاد،تصوّف سیاسی، تشیع صفوی،
    http://www.rasekhoon.net/article/print-60166.aspx
[12] برای نمونه رجوع شود به: بقره/62،بقره/256،مائده/69،حجرات/13
[13] Hourani, Albert, 2002, A History of the Arab Peoples, Faber & Faber
[14] شورایی که پس ازوفات پیامبراسلام در سقیفهی بنیساعده تشکیل شد و ابوبکر را به عنوان خلیفهی اوّل انتخاب نمود.
[15] فدک نام قریهای بود در حجاز که در اختیار یهودیان بود.به دنبال شکست یهودیان از مسلمانان ساکنین این قریه پیمان صلحی با پیامبر اسلام امضا کردند و در آن نصف محصول سالانه‌ی قریه را به او اهداء نمودند. بنا به روایات، رسول اسلام نیز آنرا به دختر خود فاطمه هبه نمود. اما در زمان ابوبکر، وی دستور ضبط املاک هبه شده را صادر نمود.
[16] محمد کریمی زنجانی اصل، امامیّه و سیاست در نخستین سده‌های غیبت، تهران: نشرنی، 1380،ص 109
[17] همان
[18] دکترحسام‌‌الدين آشنا/ سبحان رضایی، فضای گفتمانی تدوين بحارالانواردرعصرصفوی
   http://www.rasekhoon.net/Article/Show-59853.aspx
[19] Rula Jurdi Abisaab, Converting Persia: Religion and Power in the Safavid Empire, p17.
[20] برای آشنایی با مواضع محقّق کرکی رجوع شود به:
سيدمحمدعلی حسينیزاده، انديشه سياسی محقق كركی، قم: بوستان كتاب، چاپ دوم
[21] Tamim Ansary, Destiny Disrupted: A History of the World Through Islamic Eyes, Public Affairs 2009,  p297.
[22] Rula Jurdi Abisaab, Converting Persia: Religion and Power in the Safavid Empire, p. 23.
[23] William J. Duiker, Jackson J. Spielvogel , World History, Volume 1, Cengage Learning, 2012, p. 463.



نوری بر تاریکسرای رهبری مسعود رجوی بر مجاهدین خلق
منیژه حبشی



برای کسانی که بهر طریق سرنوشتشان با مجاهدین خلق ایران چه در دوران شاه و چه بعد از انقلاب گرهی خورده باشد، بلاشک این سوال مطرح است که چه شد که چنین شد؟ سازمان مجاهدینِ خوشنام و محبوب چه شد که این سرانجام دردناک را یافت که خسارت آنرا نه تنها ما که همه ملت ایران پرداخته و می پردازند.
آقایان اسماعیل یغمائی و همنشین بهار کاری سترگ را آغاز کردند که بسیار قابل ستایش است. بخصوص که هردو با صداقت به بیان نظراتشان پرداختند. من به شخصه همیشه از خروج دیرهنگام پژوهشگر و شاعرِ آگاهی چون آقای یغمائی از سازمان در تعجب بودم. چون در حساسیتهایِ انسانیِ او و کسانی چون او تردید نداشتم، تا اینکه بخشی از پاسخ خود را در این گفتگوها یافتم.
این ۲۳ بخش برای خود من بسیار روشنگر بود و دیدم که به عنصر باورمندی انسان ها بخصوص باور مذهبی که نوعی سَرسپاری بدنبال دارد، کم بها می داده ام.
چنانکه در یادمانهای خود نوشته ام،‌ من عنصر ایدئولوژیک در سازمان نبودم و بهمین جهت علیرغم سنگینیِ خون بهزاد، برادرم ، که عاملی بود برای بیشتر ماندن من و تلاش در تحقق آنچه او برایش جان فدا کرده بود، سرانجام بعد از ۷ سال و اندی از سازمان کَندم. اما در این مصاحبه به درستی و به دقت توضیح داده می شود که چگونه یک عنصر معتقد به ایدئولوژی سازمان، تمام هستی و آرمانهای خود را به رهبر عقیدتی گره زده و صادقانه به همه مواضع این رهبر باور داشته و فکر در اشتباه بودن  او را حتی  به مخیله خود نمی تواند راه دهد.
رهنمود های رهبر، چون آیه های آسمانی تلقی شده و هاله تقدسی که او آگاهانه بدور خود کشیده ، سبب قفل شدن افراد و عدم امکان ورود هرنوع اندیشه انتقادی به اذهان باورمندان او بوده است.
آقای یغمائی که در مدت حضور خود در سازمان با اعضای بالای سازمان تماس هائی بسیار داشته، با شناخت خود از شاخصه های شخصیتی رجوی نام می برد و آنرا به چهار بخش اصلی نامگذاری می کند: خودمحوری(فردیت مطلق در حد خود شیفتگی)  و دارای مشکلات جنسی (‌داشتن مشکلات جنسی که منجر به ۳ ازدواج در طی پنج سال و آنهم در شرایطی که هواداران و اعضاء روزانه بدست جنایتکاران حاکم اعدام می شدند شده) و همچنین قدرت طلبی بسیار و  مطلق گرائی او اشاره می کند.
مثالهای روشنی هم می آورند که چگونه وی تمامی این صفات ناپسند خود را فرافکنانه به اعضاء نسبت داده  و سالهای سال تشکیلات مجاهدین را در فرار از پذیرش مسئولیت شکست های خود در رهبری سازمان، آچمز کرده است.
توضیحات و سوالهای همنشین بهار نیز به کیفیت این مصاحبه افزوده است. مواردی بروشنی حس می شود که او برخی سوالات را به شکلی مطرح می کند و یا نظراتی را به صورتِ گمانِ مثبت ارائه می دهد که می تواند طرح نظر و سوالات برخی از شنوندگان این گفتگو باشد و تلاشی برای قضاوت های هرچه عادلانه تر. هرچند گاها از نظر من در این راه شفقت زیاد در نظرات خود دارد. همانند زمانی که میگوید معتقد است مسعود رجوی در دوران گذشته چنین نبوده و انسان مهربان و خوبی بوده و بعدها چنین شده است. بهرحال من با نظر آقای یغمائی که با نمونه ها نشان می دهد که رجوی از ابتدا این روحیات را داشته و بتدریج این خصلت های بیمارگونه  به غایت می رسد، همراه ترم.
نکته ضروری که در این گفتگو بابش تازه باز شده نقد بنیانگذاران سازمان از جمله محمد حنیف نژاد است.
با پذیرش کامل اینکه آنها انسانهائی پاک و پاکباز بودند، نقد آنان همچنان بسیار اهمیت دارد. عدم نقد آنان به استمرار توهم «امکان وجود اندیشه راهگشای مذهبی در هدایت جامعه»  منجر خواهد شد.
آنها راه رهائی را بهرحال در اسلام می جستند و ایده آل ذهنشان نیز جامعه ای با ساختار مذهبی بوده است هرچند با پذیرش عدالت خواهی و برابری طلبی و… که می دانیم در شرایط آن روزگار، هیچ گروه مبارزِ صادق و مردمی از تاثیرات گرایشهای مارکسیستی و مبارزات طبقاتی و عدالت اجتماعی نمی توانست بدور باشد.
اما تفکر آنان با پذیرش رهبری خمینی بعد از سال ۴۲( که علیرغم انکار قدرت طلبانه مسعود رجوی بعد از انقلاب ، بنیانگزاران سازمان با فرستادن مجاهدین به نجف به امید گرفتن تاییدیه و پشتیبانی او ، این پذیرش را نشان داده بودند) و نادیده گرفتن اینکه خمینی  در مخالفت خود با شاه،  دقیقا وجوه مثبت انقلاب سفید شاه را نشانه می گرفت و حق رای زنان و رفراندم و ...را بزیر سوال می برد، از نظر من گواه نقیصه ای جدی در تفکر بنیانگزاران سازمان است.
خمینی در وقایع قبل و طی سال ۴۲ بروشنی مواضع ارتجاعی خود را بیان کرده بود. البته او بسیار قبل از وقایع سال ۴۲ ، یعنی ۱۸ سال قبل از آنهم در ترور زنده یاد احمد کسروی ماهیت ارتجاعی و جنایتکار خود را نشان داده بود و با «این تبریزی بی سرو پا» خواندن کسروی، فتوای قتل او را داده و از همه مراجع هم خواسته بود که مفسد فی الارض بودن کسروی را فتوا دهند.
ولی هیچیک از اینها مانع از تلاش همه جانبه بنیانگزاران سازمان برای تاییدیه گرفتن از او نشد. بگذریم که در همه موارد هم خمینی دست رد به سینه شان زد و برداشت آنان از معاد و تکامل را مادیگرایانه خواند و مبارزه مسلحانه سازمان را هم کامل رد کرد.
از دوست عزیزی شنیدم  که سازمان در درون زندان تردیدی در ماهیت خمینی نداشته و حتی برحسب اشتباه یکی از اعضاء ، تحلیلشان از خمینی بدست جریان راست میفتد و همین به دلیلی برای رد مجاهدین بدل میشود. همچنین در کتاب : خمینی دجال ضد بشر
خمینی که بود و چگونه به حکومت رسید؟ (سازمان مجاهدین خلق ایران)
که در زمستان ۱۳۷۹ منتشر شده است ، نسبت به دیدگاه های خمینی موضعگیری کرده اند.
از نظر من کتاب فوق الذکر که ۱۵-۱۶ سال پیش انتشار یافته و مجموعه  گفتارهايي است كه تحت عنوان «خميني، دجال ضد‌بشر»، به‌نقل از راديو صداي مجاهد، منتشر شده  نه گواهی مواضع ۴۵- ۵۰ سال پیش بنیانگزاران است و نه حتی بیان درست دیدگاه سازمان بعد از انقلاب. البته باید افزود که در این کتاب هم که ۱۹ سال بعد از شروع مبارزه مسلحانه نوشته شده است،  باز نسبت به ترور کسروی موضعگیری نمی کنند.
من به شخصه هیچ سخنی را از رهبران اولیه سازمان در رد ترور کسروی ندیده ام و حتی در تمامی سالهای بعد از انقلاب که مسعود رجوی به مبارزه با خمینی پرداخته بود نیز نشنیدم این ترور را محکوم کند.
با تمام این گفته ها و با اطمینان کامل از صحت  نظر آن دوست آگاه، آنچه می ماند برای من گویای شیوه های مصلحت گرایانه و منفعت طلبانه از همان گامهای نخست است که متاسفانه اگر اینطور باشد مواضع بعدی سازمان را می توان متاثر از آن دانست.  
در همین زمینه و بعد از آخرین گفتگو، همنشین بهار گرامی در مقاله" گذشته پیش‌درآمد اکنون است"، بقول خود شال و کلاه کرده و ۴۰-۵۰ سال به عقب برگشته و وقایع را نگاهی مجدد کرده است.
من با نظر ایشان که نباید با تمامی داده های امروزی به وقایع گذشته نگریست کاملا موافقم، امابنظرم با داده های آن زمان هم یک نیروی پیشرو ، نمی بایست ترور را با هرفرضی ولو  ارتداد و افساد فی الارض و… نادیده انگارد و یادر برابر پَستانگاشتن نیمی از جمعیت ایران یعنی زنان و سایر دعاوی واپسگرایانه خمینی با سکوت مماشات کند و تازه از گوینده این مواضع ارتجاعی درخواست حمایت هم بکند.
اینها خشت های کج نهاده شده ای بودند که بنظرم تصفیه حسابهای بعدی درون سازمان و اعدام کسانی چون جواد سعیدی در زمان رضا رضائی و مجید شریف واقفی و صمدیه لباف در زمان تقی شهرام و بعد هم آنچه از ترور و شکنجه و زندان توسط مسعود رجوی به بیرون درز کرده، در ادامه همان چشم بستن هاست که نشان از همخوانی اینگونه افکار با مجموعه تفکر آنها باید باشد.
بحثی است که آغاز شده و من امیدوارم هم دراین باب و هم درمورد ۳۷ سال رهبری مسعود رجوی شاهد روشنگری های بسیار باشیم که گذشته چراغ را آینده است.
منیژه حبشی
شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۵ برابر با ۹ آوریل ۲۰۱۶

بازخوانی مقاله ی عبدالکریم سروش پیرامون «امام خمینی» آفتاب دیروز و کیمیای امروز
آفتاب دیروز و کیمیای امروز ، عبدالکریم سروش


آفتاب دیروز و کیمیای امروز ، عبدالکریم سروش
دکتر عبدالکریم سروش :
بر ارواح پاک‌ همهء‌ انبیاء‌ و اولیا و برگزیدگان خـداوند، درود مـی‌فرستیم و از روح پاک امـام بزرگوار امت رضوان‌ اله تعالی علیه،استعداد همت می‌کنیم.
هفتهء پیشین،هفتهء تلخ و شکوهمندی بود.تلخ بود از‌ این جهت کـه مردم‌ ما‌ انسانی بزرگ و روحی عارف و مجاهد را از دست دادند و در سوگ او نشستند و شکوهمند بـود به خاطر تودیع پرشـکوهی کـه مردم با آن بزرگوار کردند و حماسهء‌ شگرف مردمی که در این حادثه آفریدند.برای همهء کسانی که به فضیلت عشق می‌ورزند و نسبت به صلابت و عشق و جهاد و شجاعت،ارادت می‌ورزند،داشتن چنان مردی در میان خود موجب‌ افـتخار‌ است و رفتن او موجب اندوه.
غیرت حق بود و با حق چاره نیست‌ کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
انا لله و انا الیه راجعون.از خداوند طلب‌ می‌کنیم‌ که ثوابی از این مجلس به روح آن بزرگوار بفرستد و همهء مـا را در غـم ایشان اجر و صبر عنایت کند.
و این حادثه و امثال آن را‌ موجب‌ عبرت و گشوده شدن چشم و بیناتر شدن نسبت به حقیقت جهان قرار بدهد.
سخن امشب را در اطراف منزلت عرفانی-سیاسی ایشان اختصاص می‌دهیم و درین جانب از جـوانب‌ شـخصیت‌ ایشان‌ بحث می‌کنیم.
اذعان می‌کنیم که‌ شخصیتهای‌ تاریخی‌ معمولا در زمان حیات خودشان،کمتر شناخته می‌شوند چون تا زمان طولانی نگذرد و حادثه‌یی فرصت بسط پیدا نکند و مثل غنچه‌یی‌ باز‌ نشود‌ و به گـل نـنشیند و از اجمال به‌ تفصیل‌ در نیاید و راز دل خود را آشکار نکند،کما هو حقه شناخته نخواهد شد.یکی از مورخین معاصر می‌گفت(*)که هیچ‌ حادثه‌ای‌ را‌ تا صد سال از او نگذرد،نمی‌توان در تاریخ آورد و دربارهء او بحث تاریخی کرد.منظور این نیست کـه گـاهی در زمـان وقوع حادث،پاره‌ای از حاکمان جبار وقـت اجـازهء‌ گـفتن‌ حقایق‌ را نمی‌دهند.این هست اما این امری عرضی است.مضمون دقیق آن گفتار‌ این‌ است که امور تاریخی(که هر چه عظیم‌تر باشند این حـکم در مـورد آنـان صادقتر است)چنانند که‌ یکجا‌ تمام‌ ماهیت و مفاد خـود را آشـکار نمی‌کنند و باید فرصت بیابند تا‌ مثل‌ طوماری‌ باز شوند و آیندگان این طومار را از ابتدا تا انتها بخوانند و به‌ مضمون‌ دقـیق‌ آن آگـاهی یـابند.از این لحاظ آنچه که ما امروز از نهضت بزرگی که در‌ کـشورمان‌ رخ داده است و از شخصیت بزرگی که پشتوانهء این نهضت بوده است،‌ استنباط‌ می‌کنیم،استنباط‌ کسی است که از فاصلهء بسیار نزدیک چـیزی را مـی‌بیند و از یـک جانب‌ بیشتر‌ نمی‌تواند در او بنگرد و هنوز رخصت و فرصت تاریخی نیافته است تـا‌ فـاصله‌های‌ دیگر‌ را هم آزمون کند و از جوانب دیگر در آن امر بنگرد و انبان اندوخته‌های‌ خود‌ را غنی‌تر سازد. همهء قضاوتهای کـنونی،قضاوتهایی مـستعجل اسـت و زمانی دراز باید‌ بگذرد‌ تا‌ پخته‌تر و غنی‌تر شود و ما به استعجالی بودن ایـن داوریـها آگـاهی و اذعان داریم.
اینجانب‌ در‌ گذشته در باب محییان دین سخنانی گفته و نوشته بودم.کسانی می‌پرسیدند چرا‌ در‌ سلسلهء مـحییان نـام شـریف و جلیل امام خمینی را نیاورده‌ام.نوشتار این جانب،اصولا برای شناساندن و بزرگداشت‌ منزلت‌ مرحوم شهید مطهری در عـصر حـاضر بود و به مقتضای حال و برای‌ تمهید مقدمه از بزرگان دیگری که در‌ این‌ وادی‌ گـام زدهـ‌اند بـه اختصار نام برده بودم:از‌ میان‌ گذشتگان از غزالی و مرحوم فیض کاشانی و از میان نزدیکان به عـصر‌ مـا‌ و معاصران‌مان از سید جمال‌ اسد‌ آبادی،اقبال لاهوری،و‌ دیگران.
اما از‌ رهبر انقلاب ذکری در آن نوشته‌ نرفته‌ بود. قـدر ایـشان البـته بر هیچ منصفی مجهول نبود و دلیریها و دشمن‌ شکنی‌ها و احیاءگری‌های ایشان،نیاز به تکرار‌ و تبلیغ نداشت امـا‌ البـته‌ تحلیل دقیق معرفت‌شناسانه و جامعه‌شناسانهء‌ اندیشه‌ها‌ و دستاوردهای ایشان کار آسانی نبود و نیست.اینک مـی‌خواهم،آن نـقیصه را بـه نحوی‌ ناقص‌ و مستعجل مرتفع کنم و درین‌ باب‌ سخنی کوتاه بگویم‌ و تکمیل آنرا به فرصت‌های‌ دیـگر‌ و مـحققان دیـگر واگذارم.
محییان احیای دین الهی می‌کنند و احیای دین به چند‌ معنا‌ و بر چـند نـوع است.در درجهء‌ اول،کسی‌ که به‌ عزم‌ احیای‌ دیانتی برمی‌خیزد،درد دین دارد‌ و سعادت مردم را در حیات دین می‌داند.وگرنه کـسی کـه دین را با سعادت و شقاوت‌ مردم مرتبط نداند،به احیاء آن هم‌ نخواهد‌ پرداخت.لذا‌ هـم‌ ایـن‌ گرایش روانی یعنی‌ دردمندی‌ و هم آن اعتقاد عـلمی،یعنی مـرتبط دانـستن حیات دین با حیات سعادتمند انسانی از لوازم اولیـه‌ امـر‌ است‌ و تا کسی به این دو متصف‌ و ملتزم‌ نباشد،گام‌ در‌ این‌ وادی نخواهد نهاد.
محییان وقتی کـه بـه وضع دین در زمانهء خود نـظر مـیکنند،به عزم احـیاء بـرمی‌خیزند.خود دیـن از آن جهت که دین است و فرستادهء خـداوند‌ و آوردهـء رسول است، نیازی به احیا ندارد.اما وقتی که به دست مردم مـی‌رسد و در مـیان مردم پخش می‌شود و رنگ زمان و مـکان و جغرافیا و تاریخ را‌ به‌ خـود مـی‌گیرد،موجودی از آب در می‌آید که گاهی رنجور اسـت،و نـیاز به احیا و پیرایش و آرایش دارد.و آن کس که از سر تحقیق نه از سر تقلید در‌ اوضاع‌ زمـان خـود می‌نگرد و وضع تلخ و ناهموار دیـن و دنـیاداران را تـشخیص می‌دهد،آنجاست که بـه عـزم احیای دین برخواهد خواست.
احـیای دیـن‌ گاهی‌ چهرهء پیرایشی به خود می‌گیرد‌ و گاهی چهرهء آرایشی.گاهی هست که یک محیی احـساس مـی‌کند که دینی که در میان مردم رایـج اسـت و به امـور بـیگانه و زوائد دیـن‌ کش‌ آلوده و آمیخته شده‌ اسـت،به‌ طوری که زیر بار فشار این زوائد سنگین به نفس،نفس افتاده است.حقیقت دین مخفی مانده و خـاشاکهایی در مـیان آمده‌اند و آب زلال دین را گل‌آلود کرده‌اند و یا تـفسیرهایی‌ نـاصواب،معارف‌ زیـبای شـریعت را چـهره‌یی کریه داده‌اند.اینجاست کـه مـحیی به کار پیرایش می‌پردازد.با تشخیص اینکه چه چیزی زائد و بیگانه با دین است به میان می‌آید،و بـه عـزم پیـرایش و پالایش،‌ دامن‌ همت به‌ کمر می‌زند و آن امـور بـیگانه را مـی‌شناساند و طـرد می‌کند.
گـاهی هـست که پاره‌هایی از دین‌ متروک و مغفول می‌افتد.مردم به جمیع جوانب و معارف یک نظام‌ اعتقادی‌ و معرفتی به یک چشم نمی‌نگرند.و از میان آن، به دلایل اجتماعی،روانی،معرفتی،عناصری را گزینش می‌کنند و عناصری را ‌‌وا‌ مـی‌نهند.دیانت هم از این قاعده مستثنی نیست و لذا جوانبی از آن متروک‌ و مجهول‌ می‌افتد.به طوری که یک دین ناقص و معوج و مظلوم و ممسوخ در دست مردم‌ می‌ماند.شخص محیی در اینجا به آرایش می‌پردازد.یعنی آنچه را که از آن دین‌ است امـا مـوقتا بیرون‌ مانده‌ و بر او ستم رفته است،دادش را می‌ستاند و دوباره معرفی می‌کند و به دینداری دینداران می‌افزاید.این احیاء آرایشی است و آن هم احیای پیرایشی و پالایشی.که در یکی دغدغهء بازگرداندن‌ تمامیت آن به آن.غزالی و محمد عـبده و فـیض کاشانی و شریعتی درین دو وادی گام می‌زدند،و باغبانی شریعت می‌کردند.شاخهای تر می‌پروردند و شاخهای خشک را می‌بریدند.
گاهی هم هست که‌ احیا‌ به هیچ یک از این دلایل کـه گـفتیم نیست.نه شخص احساس می‌کند کـه عـنصری از عناصر دینی مظلوم و متروک افتاده است و نه احساس می‌کند که بیگانگان هجوم آورده‌اند‌ و چهرهء زیبا و نورانی دیانت را تیره و زشت کرده‌اند،هیچ کدام.بلکه احساس می‌کند کـه در تـوانایی دیانت خلل افتاده اسـت.به ظـاهر هر چه که باید باشد در میان هست.نه‌ چیزی‌ بیرون مانده است و نه بیگانه‌ای به درون راه یافته است.بلکه این مجموعه از جوابگویی پاره‌ای از امور-به نظر می‌رسد-که درمانده است.این درماندگی ظاهری است که کـسانی را بـه‌ عزم‌ احیا‌ برمی‌انگیزد.و آنها می‌کوشند تا توانایی‌ متوقع‌ دین‌ را دوباره به او برگردانند.درین جاست که کسانی به اجتهاد عمیق در فروع و(اگر تعمق بیشتر ورزند در اصول)می‌پردازند و تفکر‌ و معرفت‌ دینی را از درون تکامل می‌بخشند و بـه‌ نـوفهمی‌ و بازسازی فـهم دینی همت می‌گمارند و کسانی هم به راههای آسانتر می‌روند،و وقتی که در توانایی دین موجود‌ در‌ دست‌ مردم بـه تردید می‌افتند از هر جایی عنصری را وام‌ می‌کنند تا آنرا سازگارانه یـا نـاسازگارانه،بر دیـن بیفزایند و ناتوانی مشهود دین را به زعم خود درمان و مبدل‌ به‌ توانایی کنند.این همان چیزی است که در مـیان ‌ ‌مـا به التقاط‌ تعبیر‌ شده است.یعنی چیزی را از جایی گرفتن و در بند سازگاری و ناسازگاری آن با مـبانی‌ مـکتب‌ نـبودن‌ و آنرا به تعالیم و معارف-دینی چسباندن و به آن التزام ورزیدن.
این‌ داستان‌ همیشگی ادیان در میان مردم و در تاریخ دیـنی بوده است.
گاهی هم هست‌ که‌ دیانت‌ نه به منزلهء یک نظام عقیدتی-معرفتی بـه رخوت می‌افتد بلکه دیـن‌داران دچـار رخوت می‌شوند.در‌ این‌ صورت محییان نه به عزم احیای دین که به عزم احیای دین‌داران،نه به‌ عزم‌ تصفیه‌ و تقویت نظام دینی،بلکه به عزم تصفیه و تقویت روحیه اهل دین،به پا می‌خیزند.قیام‌ کسی‌ مـثل سید جمال اسدآبادی از این جنس بود.گرچه،هیچگاه نمی‌شود که کسی به عزم‌ تقویت‌ دین‌داران‌ برخیزد و در اصل تفکر دینی سخنی نگوید و نظری نداشته باشد(چون این دو لازم‌ و ملزومند و هیچیک را بدون دیگری و مستقل از دیگری نـمی‌توان در‌ مـیان‌ آورد.اما‌ چنین است که گاهی تأکید بر یک جانب می‌رود و گاهی تاکید بر جانب دیگر.‌ کسانی‌ مثل‌ شاگردان سید جمال تقریبا تمام تاکید را بر جانب نظام معرفتی-عقیدتی و تبیین‌ و پیراستن دیـن از زوایـد گذاشته بودند به عکس سید جمال استادشان که در عرصه سیاست جولان‌ می‌کرد‌ و کمتر به امور نظری می‌پرداخت.
دیانت به دلیل اینکه با ماورای‌ طبیعت و با احکام ثابت سر و کار‌ دارد،همیشه‌ اسـتعداد‌ بـرخورداری از آفتهای مخصوصی را دارد.این آفتهای‌ مخصوص‌ باید مورد توجه دین‌داران و به خصوص مصلحان و محییان قرار گیرد. نظامهای‌ علمی‌ و نظامهای فلسفی آفاتی دارند‌ و نظامهای دینی‌ آفاتی‌ دیگر‌ اینها با هم متفاوتند.
در نـظامهای‌ دیـنی،به‌ دلیـل اینکه اعتقاد به امور ثـابتی مـی‌رود کـه از طریق وحی به‌ مردم‌ رسیده است،و نیز به دلیل آنکه‌ اعتقاد می‌رود که ماورای‌ طبیعتی‌ وجود دارد،و نیروهایی غیبی در‌ کارند‌ که از بـن و از بـالا نـظام این عالم را تدبیر می‌کنند و پشتیبان‌ وجودی این عـالم‌اند آفـات ویژه‌یی‌ جامعهء‌ دینی‌ را تهدید می‌کند.در‌ اجتماعات‌ دینی این آفت می‌تواند‌ به‌ سرعت رشد بکند که انسانها به سوی نـوعی«دگماتیسم»ویرانگر بـروند و بـاب تعقل را به‌ طور‌ کامل بر خود ببندند و به‌ دستاویز‌ اعـتقاد به‌ ثبات‌ اندیشه‌ها‌ و معارف دینی،تقدس را‌ در تحجر جستجو کنند و نوفهمی و نوآوری را جسارت در برابر شارع بپندارند. همان‌ آفتی‌ که اخـباریان را بـه شـیعه و حنبلیان‌ را‌ به‌ اهل‌ سنت هدیه کرد.شک‌ نیست‌ که دین مبانی ثـابتی دارد، امـا اگر این ثبات،بد فهم شود و بدل به جمود گردد،در‌ آن‌ صورت‌ نوعی رخوت و رکود فکری و خـویشتن‌داری‌ از‌ ابـتکار‌ تـفکر‌ و پیشگیری‌ درونی از باز کردن و گشودن دستهای عقل پیش می‌آید،به‌طوری که یک رذیـلت مـحسوب مـی‌شود و جاهلان متنسک و متهتک بر عالمان دلیر،پیشی خواهند گرفت و به‌ تعبیر زیبای امیر پارسایان و مـولای مـوحدان امـام علی،جاهلان مکرم و عالمان ملجم (لجام زده)می‌شوند.و به قول مولانا جلال الدین رومی:
جاهلان سـرور شـدستند و ز بیم‌ عاقلان سرها‌ کشیده‌ در گلیم از آنطرف اگر اعتقادی که تفکر دینی به نیروهای مـاوراء طـبیعت دارد(کـه این هم اعتقاد حقی است)بد فهمیده شود و صبغهء عوامانه‌ای به خود بگیرد،به سرعت اجـازهء‌ رواجـ‌ خرافات را در میان مردم خواهد داد و حقیر شمردن اندیشهء علمی و نرفتن به دنبال تبیین‌های صـحیح بـرای حـوادث و در همه‌ چیز‌ دست عوامل ماوراء طبیعت را‌ مستقیما‌ دیدن و طبیعت و ماوراء طبیعت را در عرض هم نشاندن و دنـیا را مـزاحم آخرت دیدن و عمل ناکرده چشم به نتیجه داشتن‌ و به بهانهء توکل زانـوی‌ اشـتر‌ را نـابستن و همه جا چشم به آسمان داشتن،و پیشرفت‌های دنیوی دیگرانرا تحقیر کردن،و بر ستم ستمگران،به انـتظار انـتقام الهـی صبر کردن و خود را در جهان بیکارهء مطلق و یا‌ نزدیک به بیکارهء مطلق پنـداشتن را بـه دنبال خواهد آورد.اینها اموری است که اگر مصلحان،هادیان و راهبران فکری جوامع دینی در اندیشه آنها نباشند و حـد اعـتدال آنها را نشناسانند‌ و دینداران را‌ از افراط و تفریط در آنها باز ندارند و تحذیر نکنند به سـرعت در جـوامع دینی خواهند‌ روئید و فاجعه خواهند آفرید.وقتی جـامعه‌یی بـدین آفـات مبتلا شد،و از‌ دینی‌ بودن‌ بجای سود زیـان بـرد،و چون دهل در روز عید،جز چوب خوردن نصیبی نیافت محییان و مصلحان نوع ‌‌اخیر‌ ظهور خـواهند کـرد تا دینداران را از خفتگی و آلودگی بـرخیزانند و جـامعه‌ را‌ از‌ بیماریهای بـد دیـنی بپیرایند.
ایـن گونه سوء دینداری،مشکلات دیگری را هم پیـش خـواهد آورد که‌ آنچه را که من در باب منزلت و شخصیت عرفانی-سیاسی رهبر فقید انقلاب‌ مـی‌خواهم ذکـر کنم در‌ این‌ زمینه‌هاست و همچنانکه گفتم بـخشی است از مجموعه‌ای که بـاید بـا بحثهای دیگر انشاء الله تکمیل شـود. ایـشان هم در احیاء فکر دینی و هم در احیاء جامعه دینی‌(به تصویر صفحه‌ مراجعه شود)
سهم شـایسته‌یی دارنـد که هر دو باید شناخته شـوند. تـألیفی از سـید جمال و امام غـزالی،شاید بـتواند تصویری از شخصیت ایشان فـراهم آورد.
بـاری،ما از گذشته‌های دور در تفکر‌ دینی‌ خودمان مشکلی داشته‌ایم.و آن مشکل از ناحیه عارفان ما بوده است.
یکی اینکه کـوشیده‌اند از جـمیع تعالیم اسلامی تعبیری عارفانه بدهند،و دوم ایـنکه عـرفان اکثر عـارفان مـا از جـهاد تهی‌ بوده‌ است.اتفاقا ایـنها دو نکته است که کاملا مورد توجه امام امت هم بوده است.شما اگر پاره‌ای از تفسیرهایی کـه عـارفان ما بر قرآن نوشته‌اند بخوانید،به ایـن نـکته بـه وضـوح‌ خـواهید‌ رسید که ایـن بـزرگان پیامبر را و مردم عصر پیامبر را چنان وانموده‌اند که گویی پیغمبر ص،شخص درویشی بوده است که در خانقاهی در مـکه مـی‌نشسته اسـت و برای‌ درویش‌های‌ دیگر‌ درس تصوف می‌داده است.بزرگان عـرفان‌ مـا‌ چـنین‌ کـرده‌اند و چـنین تـصویری از قرآن و از شخصیت پیامبر عرضه کرده‌اند.تصویری که به نظر آنان نهایت تقدیس شخصیت پیغمبر است.مبادا‌ گمان‌ کنید‌ که خدای ناکرده می‌خواستند،تحریف عمدی در تعلیمات اسلامی‌ پدید‌ بیاورند.آنان،بهترین و کاملترین فـهم از معارف دین را، به نظر خودشان،عرضه می‌کردند.به تأویلات ملا عبد الرزاق،تفسیر کشف الاسرار رشید‌ الدین‌ میبدی‌ و یا تفسیر عرائس البیان شیخ روزبهان بقلی نگ
اه کنید‌ تا صدق این معنی را دریابید.افتادن یـوسف بـه چاه یا رفتن موسی نزد فرعون یا حکم انفال و غنایم‌ و یا زرد بودن گاو در قصهء بنی اسرائیل،همه بطونی عرفانی و باطنی‌ داشت و معانی و تأویلات بعیده از آنها استخراج می‌شد. چنین نگاهی بـه دیـن،بی‌اعتنایی مطلق به‌ دنیا‌ و«به‌ فکر خود بودن»را تقویت می‌کرد و بی‌اعتنایی توأم با ترحم را نسبت‌ به‌ مردم‌ افتاده در چاه طبیعت به دنبال می‌آورد. اقـبال لاهـوری در احیاء فکر دینی در‌ اسلام،در‌ ابـتدای‌ فـصل پنجم می‌گوید که پیامبر اسلام به معراج رفت و بازگشت اما یکی از‌ مشایخ‌ بزرگ طریقت،عبد القدوس گنگهی می‌گفت اگر من بودم باز نمی‌گشتم.این سخن بـه صـراحت‌ و به‌ کمال،آن روحیهء نـامیمون تـصوفی را که فارغ از غم خلق بوده است تصویر می‌کند.زندگی‌ این‌ جهانی دون شأن عارفان بود و آمیختن با دیگران از سر ضرورت و اجبار‌ بود‌ و ذکر خدا آشکارا با بیع و تجارت و سیاست منافات پیدا مـی‌کرد(و ایـن کجا‌ و هدایت قرآن کجا که می‌فرماید رجال لا تلیههم تجاره و لا بیع‌ عن‌ ذکر‌ اله و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه).
عارفان ما پس از اینکه به مراحلی از‌ تفکر‌ و معرفت عرفانی می‌رسیدند،چاره‌ای جز عزلت برای خود نمی‌دیدند.بهترین شـیوهء زنـدگی را این‌ مـی‌دیدند‌ که از زندگی کناره‌گیری کنند.یعنی یک نوع تقریبا خودکشی عمدی،و به ظاهر مشروع.کناره گرفتن از تمام‌ امور‌ زندگی بـدین پندار که رسیدن به کمالات انسانی در گرو دوری گزیدن‌ از‌ این نوع زنـدگیست کـه مـردم در آن‌ سهیم‌ و غوطه‌ورند.لذا،شما می‌بینید که آنچه که در عرفان‌ ما‌ از او هیچ سخن نمی‌رود و یا بسیار کم سخن مـی‌رود، ‌ ‌شـجاعت است‌ و آنچه که دربارهء آن سخن‌ بسیار‌ می‌رود «عزلت»است.به‌ جامع‌ السعادات‌ که از آخرین کـتب اخـلاقی‌ست مـراجعه‌ کنید‌ و دو بحث شجاعت و عزلت را مقایسه کنید.پرهیز از ثروت و قدرت،و‌ پیشه کردن عجز و فقر،در صدر‌ این دنـیا گریزیها بود.عارفان‌ ما‌ یک نکته را به درستی‌ فهمیده‌ بودند و آن اینکه کمتر کسی اسـت که در برابر وسوسهء قـدرت و وسـوسهء‌ ثروت خویشتن‌داری کند و تسلیم‌ نشود.سخن‌ از‌ شهوت،غضب،و امیال باطنی‌ نیست.از‌ عوامل ابژکتیو بیرونی یعنی،قدرت‌ و ثروت است.«قصهء اژدها و مارگیر»که مولوی در مثنوی آورده است،همه‌مان شنیده‌ایم.این قصه برای بیان‌ همین‌ معنا است:مارگیری،مار افسرده و یخ زده‌ای‌ را‌ گـرفت به‌ خیال‌ اینکه‌ مرده است و مار‌ را به بغداد آورد و بر روی پل افکند و مردم را به تماشا خواند،برای‌ اینکه‌ پولی به دست بیاورد.رفته رفته آفتاب‌ گرم‌ عراق‌ تابید‌ و یخ‌های اژدهای افسرده‌ آب‌ شد و اژدها جان گـرفت،جهید و در اولیـن قدم مارگیر را بلعید و سپس دیگران را.نتیجه‌ای‌ که‌ از‌ این داستان گرفته می‌شود و نتیجه عامی‌ است‌ که‌ عموم‌ عارفان‌ و صوفیان ما گرفته‌اند،این است که:
نفست اژدهاست،او کی مرده است‌ از غم بی‌آلتی افسرده اسـت‌ کـرمک است این اژدها از دست فقر پشه‌ای گردد ز مال و جاه صقر اژدها را دار در برف فراق‌ هین مکش او را به خورشید عراق‌ تا فسرده می‌بود آن اژدهات‌ رحم کم کن،نیست از اهل صلات‌ هر خـسی را ایـن‌ تمنا‌ کی رسد موسیی باید که اژدرها کشد
این نتیجهء صریح این داستان است که مال و جاه یعنی قدرت و ثروت آفتاب عراقند که وقتی بر اژدهای افسرده نفس‌ بتابند،جان‌ خـواهد گـرفت و در اولیـن قدم خود تو قربانی او خـواهی بـود و سـپس نوبت دیگران خواهد رسید.
پس چه کنیم تا چنین ذبحی‌ و چنین هلاکتی نصیب نشود؟ از‌ این‌ آفتاب کناره بگیرید
اژدها را دار در برف فراق‌ هین مکش او را بـه خـورشید عراق
خـود را به ثروت و قدرت عرضه مکنید.کم‌ کسی‌ است کـه بـتواند در‌ برابر‌ وسوسه‌های قدرت و ثروت مفتون نشود.و لذا بهترین کار این است که گرد آنها نگردد.و به تعبیر روشن‌تر و صریح‌تر دنـیا را بـه دنـیاخواهان و دنیاداران بسپارد و برای سلامت‌ نفس‌ و سعادت آخرت از دنیا و دنیاداری کـناره بگیرد و با آن وداع کند.این سخن بزرگان ما بود.یک نکته را این بزرگان به درستی دریافته بودند اما در علاج آن،روش‌ و پویـش نـاصوابی‌ را ارائه مـی‌کردند.یعنی لازمهء سلوک عرفانی را دست شستن از ثروت و قدرت می‌دانستند و پارسایی را‌ با عـجز و فـقر مناسبتر می‌یافتند تا با حشمت و سلطنت.و‌ همین‌ جاست‌ که بنده می‌خواهم گرهی بزنم میان عرفان و سـیاست.باز مـولوی در جـای دیگر مثنوی،در داستان مردی که ‌‌از‌ موسی می‌خواست زبان حیوانات را به او بیاموزد،به هـمین مـعنا اشـاره می‌کند:
نیست‌ قدرت‌ هر‌ کسی را سازوار عجز بهتر مایه پرهیزگار فقر ازین رو فخر آمد جـاودان‌ کـه بـه‌ تقوی ماند دست نارسان‌ زان غنا و زان غنی مردود شد که ز قدرت صبرها بدرود شد ‌ آدمـی‌ را عـجز و فقر آمد امان‌ از بلای نفس پر حرص و غمان
آنچه اینان بدرستی دریافته بودند،همین بود کـه آدمـیان در بـرابر وسوسهء ثروت و قدرت کمتر مصون می‌مانند.همینطور است.
ان الانسان لیطغی ان راه استغنی
.آدمی که ببیند به استغنا رسیده اسـت،سر بـه طغیان برخواهد داشت.مال و جاه هر دو چنین می‌کنند.
تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون عـلوا‌ فـی‌ الارض و لا فـسادا و العاقبه للمتقین
.
دار آخرت از آن کسانی است که درین جهان نه استعلا می‌طلبند و نه اهل فسادند.و آنها هـمان پارسـایان‌اند که عاقبت نیک و سرانجام‌ خوب از آن آنان است.
اما از این«است»درست یک«باید»نادرست بیرون می‌آوردند و آنـ«باید»نادرست ایـن بـود که پس،از ثروت و قدرت کناره بگیرید.آتش را بگذارید شعله بکشد،اما شما نزدیکش نروید.ولی‌ کجا‌ چنین اسـتنتاجی مـقبول اسـت؟مگر نمی‌شود این امر را بنحو دیگری تدبیر کرد؟ آنکه چون جهنمی آدمیان و آدمـیت را مـی‌سوزاند قدرت انبوه و ثروت انبوه است نه هر قدرت‌ و ثروتی.
نکته اینجاست.انسانها که به طور‌ عادی‌ زندگی‌ مـی‌کنند در بـرابر وسوسهء قدرتها و ثروتهای کوچک کم و بیش می‌توانند قهرمانی کنند و مقاومت ورزند و مـی‌توانند تـا حدود‌ زیادی‌ به‌ ارزشهای اخلاقی گردن بـگذارند و مـفتون نـشوند اما‌ همینکه‌ ثروت بزرگ شد و برق زر و سـیم درخـشیدن گرفت آنجاهاست که افراد می‌لغزند و خویشتن‌داری کمتری نشان می‌دهند.همچنین‌ است‌ قدرتهای‌ بزرگ.شما کـمتر کـسی را می‌توانید پیدا بکنید که اخـتیارات وسـیع‌ و قدرت عـظیمی را در اخـتیار او بـگذارند و باز همان کس بماند که پیـش از آن بـوده‌ است.‌ و کمتر کسی را می‌توانید بیابید(مگر نوادری از اولیاء خدا)که ثروت عظیمی‌ را‌ در اختیار او بـگذارند و او هـمان بماند که بوده است.یک قطره و دو قـطره می‌ چه‌ کسی‌ را بـه بـدمستی خواهد افکند؟و از آن طرف چه کـسی‌ست کـه‌خم خانه‌یی‌ می‌ را‌ فرو بلعد و همچنان هشیار بماند؟حال چارهء امر چیست؟
آیا همانطور که عـموم عـارفان‌ گفته‌اند،از‌ تدبیر‌ و سیاست مدرن کـناره بـگیریم و قـدرت را به اهل قـدرت و ثـروت را‌ به‌ اهل ثروت بـسپاریم،و خـود شاکر خداوند باشیم که دامن‌مان را از لوث قدرت‌ و ثروت‌ منزه نگهداشته است و بر دنیاپرستان تحقیر و تـمسخر روا داریـم که مفتون درهم‌ و دینار و سلطنت و اقـتدار شـده‌اند یا نـه،راه دیـگری هـم می‌توان اندیشید؟و آن‌ ایـن‌ که‌ طرحی بدهیم و بکوشیم تا نه قدرت انباشته و نه ثروت انباشته هیچکدام پیدا نشود.‌ نـگذاریم‌ گـردش پول و حرکات اجتماعی چنان باشد که اخـتیارات و قـدرتهای وسـیع‌ در‌ دسـت‌ یـکنفر یا ثروتهای عـظیم نـزد آحادی از افراد پیدا شود(کیلا یکون دوله بین الاغنیاء منکم)آیا‌ این‌ خود‌ مقتضای آن اندیشهء عرفانی نیست؟آیا سعی در ضـبط و مـهار قـدرت و ثروت،خود‌ نوعی سلوک عرفانی نیست؟آیا رها کـردن دیـگران در آتـش، و فـقط جـانب خـود را پاک داشتن،شفقت‌ بر‌ خلق است؟ چرا از آن اندیشهء صواب این روش ناصواب را نتیجه‌ بگیریم‌ و بگوئیم حالا که کمتر کسی می‌تواند‌ در‌ برابر‌ وسوسه‌های ثروت و قدرت مقاومت کند پس‌ هم‌ ثروت بـماند،و هم قدرت هم بماند اما در دست دیگران.چه عیب دارد اگر‌ بگوئیم‌ نه ثروت انبوه بماند نه‌ قدرت‌ انبوه؟که ثروتمندان‌ رفته‌ رفته‌ به قدرتمندان،و قدرتمندان رفته رفته به‌ ثروتمندان‌ بدل خواهند شـد.نه ایـنکه هیچ ثروتی و هیچ قدرتی نماند.آن قدرت تجمع‌ یافته‌ وسوسه‌گر و آن ثروت تجمع‌یافته وسوسه‌گر‌ نماند.اگر آنها نمانند عموم‌ انسانها‌ از وسوسهء ثروت و قدرت‌ مصون‌ خواهند ماند و باب سلامت و سعادت بروی عموم گـشوده خـواهد گشت.نه ظلم‌ که‌ فرزند قدرت بی‌مهارست و نه‌ فقر‌ که‌ زادهء ثروت بیشمارست،هیچکدام‌ رخ‌ نخواهند نمود.دیگر امر منحصر‌ به‌ این نمی‌ماند که کسانی در خـلوت و در عـزلت به انحاء مرارت و مشقت‌ بـر‌ روح خـود سنگ‌پا بکشند و زهد‌ و تهذیب بورزند‌ و خود‌ را توانای پشت کردن‌ و چشم بستن به ثروتها و قدرتها سازند.و این فقط نصیب نوادری از افراد بشود‌ و بقیه در دام قدرت و ثـروت‌ بمانند.
یـک‌ قوم‌ در‌ حشمت بسوزند و یـک‌ قـوم در حسرت. این روش اجتماعی دستگیری از دیگران،و طرح میسر ساختن سلوک عرفانی برای عموم‌ است‌ که‌ از عرفان ما غائب است.
حافظ می‌گفت:
ساقی‌ بیار‌ آبی‌ از‌ چشمهء‌ خرابات‌ تا خرقه‌ها بشوئیم از عجب خانقاهی
و سعدی هم می‌گفت:
صـاحب دلی بـه مدرسه آمد ز خانقاه‌ بشکست عهد صحبت اهل طریق را گفتم میان عالم‌ و عابد چه فرق بود تا اختیار کردی از آن این فریق را گفت آن گلیم خویش بدر می‌برد ز موج‌ و این سعی می‌کند کـه بـگیرد غریق را
مـسأله‌ این‌ است:کسانی در فکر نجات دادن غریق‌اند و کسانی تنها خود را غریق می‌بینند و در فکر بیرون کشیدن گلیم خود از موج‌اند.سر مـطلب هم همین است که ذکر کردم.یعنی‌ نداشتن‌ یک تفکر اجتماعی و ثـروت و قـدرت را یـک نهاد اجتماعی ندیدن.گویی قدرت و ثروت چیزی است که خداوند در اختیار بعضی‌ها می‌گذارد‌ و بعضی‌ها را از آن بی‌نصیب‌ می‌گذارد.توزیع‌ ثروت و قـدرت ‌ ‌در اخـتیار خداوند است و گویی مردمان سهمی و
تصرفی در تنظیم توزیع آنها ندارند.
اما همین که شما نـگاه تـازه‌ای بـه‌ این‌ امر بیفکنید، خواهید دید‌ که‌ هیچ منافاتی نیست که ما هم آن اندیشهء والای عرفانی را داشـته باشیم و هم این اندیشهء اجتماعی نهادی دیدن ثروت و قدرت را داشته باشیم.و این دو را نـه‌ تنها‌ با هم عـجین کـنیم،بلکه یکی را دقیقا مجرای اعمال دیگری بدانیم،دست بسته در برابر آن ننشینیم.و اینجاست که اگر کسی این امر را دریافت،خواهد کوشید تا مقتضای این اندیشهء عرفانی‌ را‌ برای همهء‌ مردم به ارمغان بیاورد.نگوید حالا که مـا دانستیم نوعی آلودگی، نوعی میکرب در جامعه وجود دارد،خودمان را‌ مصون بدانیم و دیگران را ملوث باقی بگذاریم.مدعی نیستیم که تنها‌ چیزی‌ که‌ امام امت را در راه حرکت دینی و نهضت اجتماعی خود به پیش می‌راند،این امر بود.
در ‌‌مـورد‌ نـهضت ایشان باید تحلیل وسیعتری صورت گیرد. آنچه می‌گویم اینست که وقتی عارفی‌ به‌ عزم‌ یک حرکت اجتماعی برمی‌خیزد،کسی که این دنیا و طبیعت را چاهی می‌داند که آدمیان در‌ او افتاده‌اند.عالم ماده را خطه‌ای و عـرصه‌ای از وجـود می‌داند که خداوند نظر‌ عنایتی به آن نکرده‌ است.آنرا‌ بی‌قابلیت‌ترین و غیر قابل اعتناترین و پست‌ترین عرصه‌های وجود می‌داند،و همو، با این اعتقاد و بینش به این عالم پست می‌پردازد و عمر خود را مـصروف آن مـی‌کند،نمی‌تواند از داشتن یک‌ چنین بینشی در ذهن خود بی‌نصیب باشد.قاعدتا باید این معنا را حل کرده باشد تا قدم به عرصهء مبارزات اجتماعی بگذارد تا تئوری او با عمل او سازگار افتد.دیگران هم کـه‌ از‌ راه او و از مـشی او درس مـی‌گیرند باید در این جهت فکر بـکنند و از ایـن روزن در کـار او و در حرکت او بنگرند. گفتم،عارفان ما علی الاغلب‌ اهل‌ این گونه حرکتها نبودند،به دلیل اینکه بنا بر تئوری آنها پاره‌ای از انسانها که راه خـودشان را یـافته‌اند،باید سـر خود بگیرند و به سوی قبله‌ای که شناخته‌اند،بشتابند.و انـدوه نـخورند‌ که‌ چرا همگان از چاه طبیعت بیرون نیامده‌اند و بدانند که ستون جهان غفلت است و اگر همه بیدار شوند نظام جـهان تـباه و ویـران خواهد شد.سلاطین باید بر سر‌ سلطنت‌ نزاع‌ کنند و خون یـکدیگر را‌ بریزند،و‌ اغنیاء‌ مانند سرگین کشان،چرکهای گرمابهء عالم را بکشند،تا پارسیان با فراغت در درون گرمابه به تطهیر خویش مشغول باشند. غـزالی دقـیقا چـنین‌ فکر‌ می‌کرد،می‌گفت‌ مسئولیت تاریخ به عهدهء ما نیست و خداوند‌ که‌ ایـن جـهان و مردم را آفریده است،خودش بهتر می‌داند که جهان را چگونه اداره کند و با کنار رفتن‌ کسی‌ مثل‌ من و یـا تـو،امور ایـن عالم مختل نخواهد شد.این صریحا‌ فتوای او بود.و صریحا هم بر این مـبنا عـمل کـرد،بدون ذره‌ای نفاق ورزیدن،می‌گفت که: من می‌دانم و این‌ روایت‌ پیامبر‌ را شنیده‌ام که یکروز امارت و حـکومت بـر مـسلمین معادل شصت‌ سال‌ عبادت است.اما آنرا برای دنیاپرستان و یا توانایان و مخلصان می‌گذارم.من که از خـود اطـمینان ندارم‌ گام‌ در‌ این وادی نخواهم نهاد.و اگر از من بپرسید که اگر تو کنار‌ بـروی،‌ دیـگری‌ و دیـگران هم کنار بروند،دنیا چه خواهد شد به شما جواب خواهم داد که:
بیا‌ که‌ رونق ایـن کـارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی این‌ دنیا ویـران نـخواهد شـد و خداوند آن را اداره خواهد کرد و آن‌ قدر‌ ریاست‌طلب‌ و سلطنت‌جو درین عالم هست که با پند ما هـیچگاه آتـش حب مال و جاه‌ خموشی نخواهد گرفت.زیرک آنست که در میان نزاع دیگران،به کـار خـود مـشغول شود‌ و از‌ نصیب خود غافل نماند و آنانرا در نزاع بگذارد و:
به دریا در منافع بیشمارست‌ ‌ وگر‌ خواهی سـلامت بـر کنارست شما خـیالتان از سامان عالم و ادارهء امور دنیا‌ راحت‌ باشد‌ و بلکه خداوند دنیا را با غـضب و شـهوت اهلش اداره خواهد کرد.اگر آتش این‌ غضب‌ و شهوت فرو خسبد،این دنیا فرو خواهد خفت.این نظریهء او بود.اما هـمهء سـخن‌ اینست‌ که مگر باید همیشه بر سر قدرت جنگید.چرا برای شکستن اسـطورهء قـدرت و ثروت نمی‌جنگی؟چرا فرض‌ می‌کنی‌ که ثروت و قـدرت انـبوه و بـی‌مهار و بی‌شمار، تقدیر ازلی و دگرگون‌ ناشدنی حیات انسانی‌ست؟چرا بـه آن هـجوم نمی‌بری‌ تا‌ راه‌ را برای سلامت همگان هموار کنی؟حقیقت اینست‌ که‌ عارفان ما در کـنار نـظریهء عرفانی خویش،یک نظریهء نادرست اجـتماعی هـم داشته‌اند و آنـ‌ ایـنکه نـظم موجود و بالفعل‌ جوامع‌ خود را‌ نظمی‌ طـبیعی‌ و غـیر قابل تغییر می‌پنداشتند و می‌گفتند‌ خدا خود می‌داند چرا دنیا را چنین آفریده اسـت.ما هـم نمی‌خواهیم درین‌ جهان‌ خدایی کنیم و جـهانرا عوض کنیم‌ و فلک را سـقف‌ بـشکافیم‌ و طرح نو دراندازیم.و لذا‌ حداکثر‌ در مـملکت وجـود خود حکم می‌راندند و خود را از وسوسه‌ها دور نگاه‌ می‌داشتند.همین‌ که آن تئوری اجتماعی عوض‌ شود‌ و آدمـی بـه تغییر‌ عالم‌ دست ببرد،طرح تـقدیر و مـهار‌ ثـروت و قدرت به وضـوح مـطرح خواهد
شد و نهضت اجـتماعی ویـژه‌یی را در‌ پی‌ خواهد آورد.
نیازی به گفتار نیست‌ که‌ امام،قطعا تفکر‌ عرفانی‌ داشته‌اند‌ که قطعا عـارف بـوده‌اند‌ و به خوبی با اندیشه‌های عارفان آشـنا بـوده‌اند.بیشتر آثار ایـشان،غیر از آثـار فـقهی و اصولی،در‌ زمینهء‌ عرفان است.
فـصوص الحکم محیی الدین‌ عربی‌ از‌ اهم‌ کتب‌ عرفانی و یا‌ اهم‌ کتب عرفانی است که در فرهنگ اسـلامی نـوشته شده است و مشکل‌ترین آنهاست.ایشان بر آن کـتاب‌ تـعلیقاتی‌ دارنـد‌ کـه بـه طبع رسیده اسـت.حتی وقـتی هم‌ شنیدم‌ که‌ ایشان‌ گفته‌اند‌ کسی‌ را نمی‌شناسم که به خوبی من بر رموز و اسرار این کـتاب واقـف بـاشند.کتاب شرح دعای سحر،مصباح الهدایه،معراج السالکین از دیگر آثـار عـرفانی ایـشان‌ست.و شـنیده‌ام کـه در‌ دروس فـلسفی‌شان،هر جا به مطالب عرفانی‌تر می‌رسیدند بر سر شوق می‌آمدند و گرم می‌شدند و بسط کلام می‌دادند و مستمعان و مخاطبان را سیراب می‌کردند.ایشان به مولوی هم علاقه بسیار‌ داشتند.و‌ گاهی به ابـیات او استشهاد می‌کردند.اگر بخاطر داشته باشید،پس از شهادت مرحوم مطهری،در خطابهء رثای ایشان،این بیت را خواندند:
آنکه مردن پیش جانش تهلکه است‌ نهی لا تلقوا بگیرد‌ او‌ به دست اخیرا،چند ماه پیش،بنده و چند نفر از دوستان سفری بـه تـرکیه داشتیم و زیارت مزار مولوی هم نصیب شد.یکی از خویشاوندان‌ سببی‌ امام هم در جمع ما‌ بودند.ایشان‌ بعدا برای من نقل کردند که من شرح سفر و زیارت مولوی را،برای امام نقل کـردم.امام فـرمودند که:
«بله،وقتی من در ترکیه تبعید بودم،در‌ شهر‌ بورسا،پیشنهاد شد که به‌ زیارت‌ مزار مولوی برویم. منتهی گفته شد که شرط این رفتن آن است کـه لبـاس روحانی را کنار بگذاریم و لباس شـخصی بـپوشیم»(می‌دانید که بر طبق قوانین کشور ترکیه پوشیدن لباس‌ روحانی‌ فقط در مساجد مجاز است و در بیرون از مساجد مجاز نیست.هنوز هم به این قانون عمل می‌شود.ائمهء جـماعت در بـیرون لباس عادی و شخصی دارنـد،وقتی داخـل مسجد می‌آیند،عمامه‌ای می‌گذارند‌ و اقامهء جماعتی‌ می‌کنند و دوباره لباس بیرون را می‌پوشند و از مسجد خارج می‌شوند)و ایشان نپذیرفته بودند و نرفته‌ بودند.امام این مطلب را نقل کرده بودند و بعد گفته بودند‌ هنوز‌ هم‌ متأسفم و پشـیمانم کـه چرا نرفتم و به آن شرط عمل‌(به تصویر صفحه مراجعه شود)
نکردم.و این ‌‌نشان‌ می‌دهد میزان وقوف و احترام ایشانرا نسبت به منزلت عرفانی مولوی و من‌ حیث‌ المجموع‌ نسبت به سلسلهء جلیل عارفان.یکبار هـم از جـناب آقای خـامنه‌یی شنیدم که امام،با تحسین و تصویب از یکی از علماء نقل می‌کردند که کتاب مثنوی را«تفسیر ملا جلال»می‌خوانده‌ است و هـمچنانکه همه‌ می‌دانید‌ در پیام به رهبر شوروی،ویرا به خواندن آثار کسانی چـون مـحیی الدیـن ترغیب کردند.
علی ای حال این بیانات و سخنان دیگری که از ایشان شنیده‌ایم و تعلم ایشان نزد مرحوم‌ شاه‌آبادی و عمری را کـه ‌ ‌در آمـوختن اندیشه‌های عارفان و سلوک بر وفق مسلک آنان داشته‌اند در عارف بودن و عرفان شناسی ایـشان تـردیدی بـجا نمی‌گذارد.اما ایشان یک تفاوت آشکار با‌ گذشتگان‌ داشته‌اند و آن اینکه،گویی ایشان نشان داده‌اند که لازمهء عـارف بودن اهل عزلت بودن نیست و برای حل آن معما که عارفان در پیش پای ما نـهاده‌اند،بگونه دیگری هم می‌توان‌ انـدیشید‌ و عـمل کرد.برای حسن ختام،اولا سخنانی را از ایشان در همین باب می‌خوانم و بعد دعای عارفانه‌ای را از ایشان ذکر می‌کنم و کلام را خاتمه می‌دهم.
امام،ضمن یکی‌ از‌ سخنرانی‌هایشان،چنین فرموده بودند(سخنرانی در تاریخ ۸۵/۴/۷۱ در جمع وعاظ و روحانیون تهران القاء شده است):«…اسلام غریب اسـت از اول غریب بوده و الان هم غریب است.برای اینکه غریب آن‌ است‌ که‌ نمی‌شناسند او را.در یک جامعه‌ای‌ هست‌ او،‌ اما نمی‌شناسند.همیشه یک ورق را گرفته‌اند و آن ورق دیگر را حذف کرده‌اند یا مخالفت با آن کرده‌اند.یک مدت زیادی،گرفتار عرفا‌ ما‌ بودیم.اسلام‌ گـرفتار عـرفا بود،آنها خدمتشان خوب بود،اما گرفتاری برای‌ این‌ بود که همه چیز را برمی‌گردانند به آن طرف.هر چه دستشان هر آیه‌ای دستشان می‌آمد،می‌رفت آنطرف.مثل تفسیر ملا عبد‌ الرزاق،خوب،او‌ مرد‌ بسیار دانشمندی،مرد با فـضیلتی اسـت،اما همهء قرآن را برگردانده آنطرف.کانه‌ قرآن با اینکارها کار ندارد.یک وقت هم گرفتار شدیم به دستهء دیگری که همه معنویات را برمی‌گردانند.به اینطرف.اصلا‌ به‌ معنویات‌ کار ندارند اسلام آمده برای ایـنکه اسـلام هم طریقه‌اش مثل هیتلر‌ که‌ او آمد که دنیا گیری کند و کشورگشایی کند،اسلام هم آمده کشورگشایی کند.»این از بیانات بسیار‌ روشنگریست‌ از‌ ایشان که به نظر من کاملا نشان می‌دهد که فـکر ایـشان بـه‌ هیچ‌ وجه‌ دربست در اختیار فـکر عـرفانی پیـشینیان نبوده است.
علیرغم اینکه به آن اندیشه‌ها حرمت می‌نهادند،بر‌ آن‌ کتابها‌ شرح می‌نوشتند،از آن عارفان دفاع می‌کردند، کسی چون حافظ را مطرح می‌کردند،و از پاره‌ای‌ تنگ‌نظریها‌ و خـشک مـغزیهایی کـه نسبت به او شده گله و اظهار تأسف می‌کردند‌ امـا‌ در‌ کـنار همهء اینها گویی به ما می‌آموختند که مطلب چنان نیست و تمام راه‌ آن‌ نیست که آن بزرگان رفته‌اند.در روزگار حـاضر مـا احـتیاج داریم و باید بیندیشیم‌ که‌ اعمال‌ و تطبیق راه عارفان می‌تواند به شـیوه دیگری باشد و لزوما نه هر ارزشی که‌ آنان‌ پیش نهاده‌اند،روش خوبی هم در کنارش نهاده‌اند و ما با حفظ ارزشـها‌ مـی‌توانیم‌ در‌ کـالبد روشها روح تازه‌ای بدمیم و در یک کلام باید عارف این عصر بود هـمچنانکه‌ بـاید‌ فقیه‌ این عصر بود.و آنانکه غم خلایق می‌خورند و شفقت بر خلق دارند‌ می‌توانند‌ عارفانه زمام حـکومت را در دسـت گـیرند و سلوک عرفانی خویش را در مهار زدن بر‌ قدرت‌ و ثروت جستجو کنند و آتش جهنم را از هـمین جـا خـاموش‌ کنند‌ تا مؤمنان وقتی به بهشت می‌رسند بگویند«جزناها‌ و هی‌ خامده».
نکته‌های نیکویی هم در وصیت‌نامهء سـیاسی‌ الهـی‌ ایـشان آمده است که با گفتار ما تناسب بسیار دارد و آوردنش درینجا‌ بجاست:
«آنچه مردودست حکومت‌های شـیطانی و دیـکتاتوری‌ و ستمگری‌ست‌ که‌ برای‌ سلطه‌جویی و انگیزه‌های منحرف و دنیایی‌ که‌ از آن تحذیر نموده‌اند، جمع‌آوری ثروت و مـال و قـدرت‌طلبی و طـاغوت‌گرایی‌ست‌ و بالاخره دنیایی‌ست که انسان را از‌ حق تعالی غافل کند.»و‌ نیز«اسلام‌ نه با سرمایه‌داری ظالمانه و بـی‌حساب‌ و مـحروم کنندهء توده‌های تحت ستم و مظلوم موافق است بلکه آن را‌ به‌ طور جدی در کتاب و سـنت‌ مـحکوم‌ مـی‌کند و مخالف‌ عدالت‌ اجتماعی می‌داند.و نه با‌ رژیمی‌ مانند رژیم کمونیست و مارکسیسم لنینیسم موافق است کـه بـا مالکیت فردی مخالف و قائل‌ باشتراک می‌باشند…و یک دیکتاتوری و استبداد‌ کوبنده‌ در بر‌ داشته…»
در‌ پایـان،از انـتهای کـتاب معراج‌ السالکین و صلوه العارفین ایشان،این دعای عارفانه را می‌خوانم و همهء کسانی که این کتاب‌ را‌ نخوانده‌اند،توصیه مـی‌کنم کـه آنـرا بخوانند.این کتاب‌ را‌ ایشان‌ در‌ اوج‌ احوال سلوک عرفانیشان‌ در‌ حدود ۸۳ تا ۰۴ سالگی نوشته‌اند و بـرای اولیـن بار در جلد اول یادنامهء شهید مطهری،با‌ اجازه‌ و اهداء خود ایشان به طبع رسیده و از‌ مکتوبات‌ بسیار‌ لطیف‌ ایـشان‌ است:
«بـارالها پایان کار ما را به سعادت مقرون فرما.و سرانجام رشته معرفت و خداخواهی را بـه دسـت ما بده.و دست تطاول دیو رجیم و شـیطان را‌ از قـلب مـا کوتاه فرما.و جذوه‌یی از آتش محبت خود در دل مـا افـکن.تا جذبه‌ای حاصل آید و خرمن خودی و خودپرستی ما را به نور نار عشقت بسوزان،تا جـز‌ تـو‌ نبینیم و جز سر کوی تـو بـار قلوب را نـیندازیم.محبوبا اکـنون کـه از تو دوریم و از جمال جمیلت مهجور،مگر آنـکه دسـت کریمانه‌ایت تصرفی کند و حجابهای ضخیم را‌ از‌ میان بردارد تا در بقیهء عمر جبران مـا سـبق گردد.انک ولی النعم».و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
پایان مقاله
آفتاب دیروز و کیمیای امروز ، عبدالکریم سروش
مجله کیهان فرهنگی | خرداد ۱۳۶۸ | شماره ۶۳ (ص ۴ تا ۷)