چرا من بهايى نيستم
هادی خرسندی
هادی خرسندی
چرا بهايى نيستم؟ چرا؟ اينکه واقعا چرا من بهايى نيستم سوال جالبى است. يا اينکه مثلا چرا اين سوال اين طورى مطرح نشد که چرا من مثلا مسيحى هستم؟ يا چرا شيعه هستم؟ در اين صورت کارى که بايد ميکردم بسيار ساده بود. يک سرى دليل و برهان که مثلا يهوه خداييست که بسيار مقتدر است يا خدا خود را در قالب مسيح به زمين فرستاد تا رنج و درد بکشد و ما را از عذاب برهاند يا از پيوند دين و زندگى مى گفتم و اسلام ناب محمدى و هزار ياى ديگر......... ولى اينکه واقعا چرا من بهايى نيستم سوال بسيار مهمى است. اينکه چرا من بعداز اين همه سال رنج و زحمتى که براى شناخت حقيقت کشيدم بعد از اينکه اين همه مصيبت و بدبختى ...........
حال که مى خواهم بگويم چرا بهايى نيستم بايد از اين بگويم که چرا نمى خواهم آدمى باشم که هدفش از زندگى مشخص است. از اينکه چرا نمى توانم قبول کنم که براى يک عمر به دنبال تعالى جامعه انسانى باشم. از اينکه چرا نمى خواهم قبول کنم که تساوى بين تمام آدمها بايد وجود داشته باشد. از اينکه چرا نبايد خودم را در مقام قضاوت قرار ندهم و بهشت مسيحى و يهودى و مسلمان و بى دين را از هم سوا کنم. چرا نمى خواهم آينده را قبول کنم. چرا نمى خواهم قبول کنم که دنيا فرق کرده است.
چرا نمى خواهم به اين بينديشم که مى شود از ۳۰۰۰ يا ۲۰۰۰ يا حتى ۱۴۰۰ سال پيش کمى و قدرى به جلوتر آمد. چرا بايد همچنان دشمنان قديمى را براى خود نگه دارم و دشمنان جديد نيز براى خود بتراشم. چرا قدرت اين را ندارم که در دين خود قدرى تعمق کنم. چرا اجازه اين را ندارم که در دين ديگر مطالعه داشته باشم. شايد دوست دارم که به آن بهشت وعده داده شده که فقط براى هم کيشان است و بالاترين بهشت هاست برسم.بهشتى مملو از حوريان و پريان و نهرهاى جارى و تمام چيزهاى خوب ديگر. چيزهاى خوب اين دنيايى ديگر. شايد دوست دارم در دينم تمام مقدسها را بالاتر از همه در ذهن داشته باشم و عنان اسب موعود را به دست پيامبرى قديمى تر دهم. شايد بخواهم در کشورم در مسند قدرت باشم و بقيه متدين هاى اديان ديگر را نجس و نحس بدانم و از اين طريق فخر بفروشم به بقيه. شايد در دلم شوق رسيدن به آن دنيايى است که مومنان ديگر، همان ها که خدا را قبول دارند اما به زبان و پيامبر و دين ديگر ،همه در طبقات زيرين بهشت نزديک در جهنم سکنى گزيده اند و من با تاجى بر سر بر آنها فرمانروايى مى کنم.
شايد در ذهنم اين را مى بينم که هم در اين دنيا و هم در آن دنيا به سر منزل مقصود رسيده ام. شايد از اينکه دين خود را آخرين دين و پيامبر خود را آخرين پيامبر مى بينم به خودم ببالم و احساس سرور ،سربلندى،سرانجامى،بالاترى و سرورى بهم دست دهد و دلم به حال آنهايى که ديگرند بسوزد. شايد از اين خوشحال باشم که جان و مال و زن و فرزند دگران را هنوز هم بر خود حلال ببينم و در پى قتل آنان باشم. واقعا به چه مى انديشم. حسرت مى خورم از اينکه بهايى نيستم ولى هنوز هم نيستم. حسرت مى خورم از اينکه در پى عدل و داد جهانى،با مهربانى،نيستم ولى هنوز هم نيستم. حسرت مى خورم از اينکه مانند بهاييان با هم دينان خودم با همبستگى و با ديگر مسلکان با مودت رفتار نمى کنم . حسرت مى خورم از اينکه نميتوانم مانند بهاييان به اصلاح جامعه بشرى فکر کنم و آن را از خودم شروع کنم. حسرت مى خورم از اينکه نمى توانم خود را عضو جامعه اى بدانم که تلاشش يکى شدن همه است. حسرت مى خورم از اينکه نمى توانم يا نمى خواهم که به يک چيز واحد ايمان داشته باشم و برايم فرقى نداشته باشد که چه کسى اين چيز واحد را براى من معرفى کرده است.
شايد بيشتر دوست دارم که تنها باشم. شايد بيشتر دوست دارم که از خودم بيخود باشم. شايد بيشتر دوست دارم که نيانديشم به آنچه هست و واقعيت است. شايد بيشتر دوست دارم که ريا کار باشم و دورو. شايد بيشتر دوست دارم که همچنان دروغگو باشم ،دروغگويى به بزرگى دنيا. شايد بيشتر دوست دارم وقتى دلم از کسى گرفته است بياندازمش گردن بقيه. شايد بيشتر دوست دارم همچنان دنبال تبصره اى در لابه لا و تو در توى دينم باشم که وسوسه و گناه را درست نشان دهد. شايد از اين مى ترسم که ديگرنتوانم تقيه کنم. شايد از گزمه هاى شهر سياهى مى ترسم. شايد از زندان و آوارگى مى ترسم. شايد از شکنجه و درد و رنج مى ترسم. شايد از عشق ورزيدن مى ترسم. شايد از نگاه مردم مى ترسم. شايد از تهمت هاى ناروا مى ترسم. شايد از اتهام مى ترسم.
شايد از اين مى ترسم که خودم را در بند ببينم. شايد از بيست سال حبس دردناک مى ترسم. نمى دانم حس قشنگ دوستى چيست. نمى دانم دنياى زيباى پاکى ها کجاست. نمى دانم آيا خدايى هست. نمى دانم خدايى اگر هست به کدامين سو مى نگرد. نمى دانم آيا خدا فرقى مى گذارد بين آنکه فقط پى ضعيف است تا دشمن بخواندش و آنکه در پى دشمن است تا دوست خطابش کند. نمى دانم آيا فرقى هست بين آنکه مى خواهد جهان را با پاک کردن ناموافقانش از خود، اصلاح کند و آنکه در پى داشتن اخلاق راضيه مرضيه و اعمال طيبه طاهره تا جهان را اصلاح کند. نمى دانم مى خواهم خدا را بپرستم يا بنده اش را.
نمى دانم مى خواهم خدا را بپرستم يا دنيايش را. نمى دانم مى خواهم خدا را بپرستم يا دينش را. نمى دانم مى خواهم خدا را بپرستم يا مذهبش را. نمى دانم مى خواهم خدا را بپرستم يا حرف بنده اش را. نمى دانم مى خواهم خدا را بپرستم يا کتابش را. نمى دانم کى خواهم خدا را بپرستم يا خانه اش را. نمى دانم مى خواهم خدا را بپرستم يا پيامبرش را. نمى دانم مى خواهم خدا را بپرستم يا مخلوقش را. نمى دانم مى خواهم خدا را بپرستم يا سياهى را. شايد در پى قدرتم فقط. شايد در پى احساس قدرتم فقط. شايد در پى بزرگ انگاشتن خودم از ديگرانم فقط. شايد در پى دشمنم فقط. شايد از اينکه بقيه را(فرقى ندارد که باشد) زير پا خرد کنم لذت مى برم. شايد از اينکه خوار شدن ظاهرى جماعتى را مى بينم لذت مى برم. شايد از اينکه دروغ مى گويم لذت مى برم. شايد از اينکه تعصب دارم به دينى که احکامش را زير پا مى گذارم لذت مى برم. شايد از اينکه در جا مى زنم لذت مى برم. شايد از اينکه هنوز به هزاران سال پيش مى گريم لذت مى برم. شايد از اينکه فقط حسين را مظلوم ببينم لذت مى برم. شايد از اينکه به حساب عاشورا بر همه مى تازم لذت مى برم. شايد از اينکه عقل خود را بسپارم به دست ديگرى لذت مى برم. شايد از اينکه نيمه ى ديگرم را خوار ذليل تر از خود ببينم لذت مى برم. شايد از اينکه خودم را در محبس تقليد زندانى ببينم لذت مى برم. شايد از اينکه نان را به نرخ روز بخورم لذت مى برم. شايد از خوردن مال مردم به حساب دين لذت مى برم. شايد از تجاوز به ناموس ديگران به حساب مذهب لذت مى برم. شايد از دروغ بستن به ديگران به حساب اخلاق دينى لذت مى برم. شايد از لگدمال کردن دهان ديگران به حساب ديندارى لذت مى برم. شايد از منافق و کافر خواندن ديگران به حساب حرف مثلا بزرگترى لذت مى برم. شايد از حبس کسى که به خدا ايمان دارد به حساب حرف مرجع لذت مى برم.
انگار راضى شدم به فکر نکردن. انگار راضى شدم به نشنيدن. انگار راضى شدم به نديدن. انگار راضى شدم به کشتن و غارت. انگار راضى شدم به تف کردن به صورت خودم. انگار راضى شدم به زير پا گذاشتن تمام ارزش هاى انسانى. انگار راضى شدم به اينکه با خودم بگويم اين مشکل من نيست. شايد فقط از اين دلم را خوش کرده ام که مى توانم جسد مرده هايم را جايى خاک کنم. شايد فقط از اين دلم را خوش کرده ام که مى توانم بدون تقيه کردن بروم دانشگاه. شايد فقط از اين دلم را خوش کرده ام که مى توانم بدون تقيه کارى بخور و نمير پيدا کنم. شايد فقط از اين دلم را خوش کرده ام که مى توانم بدون نگاه مردم يا دروغ گفتن در اين مملکت زندگى کنم. شايد فقط از اين دلم را خوش کرده ام که مى توانم زير اين فشار مزخرف زندگى کنم بدون اينکه نگران عقيده ام باشم.
اگر فقط بهايى نباشم در مدرسه و دانشگاه هاى خوب راه دارم و ديگر هيچ. اگر فقط بهايى نباشم مى توانم بگويم من بهايى نيستم و ديگر هيچ. اگر فقط بهايى نباشم حق دارم دشمنم را لعن و نفرين کنم و بر او بتازم. اگر فقط بهايى نباشم حق دارم متنفر باشم از هر کسى که خوشم نمى آيد. اگر فقط بهايى نباشم حق دارم دشمن داشته باشم. اگر فقط بهايى نباشم حق دارم در باره همه داورى نابجا و قضاوت دروغ داشته باشم. اگر فقط بهايى نباشم حق زندگى را در اين مملکت مردم کور بهم مى دهند.
شايد باز هم بايد منتظر باشم تا موعودى بيايد و دنيا را وعده گاه سازد دنيايى که خودم وعده اش را به هم زدم. شايد باز هم بايد منتظر باشم تا مصلحى بيايد و دنيا را اصلاح کند دنيايى که خودم خرابش کردم. شايد باز هم بايد منتظر باشم تا قائمى بيايد و دنيا را دوباره همان کند که بود و خودم از ميانش بردم. شايد باز هم بايد منتظر باشم تا دادگرى بيايد تا داد ظالم را از مظلوم بگيرد،مظلومى که خودم ظالمش بودم. شايد باز هم بايد منتظر باشم تا فرجام خواهى بيايد و فرجام عمل زندانى و زندانبان را نشان دهد. شايد باز هم بايد منتظر باشم تا...... باز هم بايد منتظر باشم تا چه شود؟ شايد تنها دليل انتظارم اين باشد که ببينم چه بر سر آنها که منتظرند مى آيد.آيا آن عادل که بد ها را از زير تيغ مى گذراند چگونه مى انديشد؟ ظلم و ظالم را ديدم که منتظرند تيغ آن عادل با آنهاست با بر آنها؟ دروغ و دروغگو را ديدم که منتظرند آيا تيغ آن عادل با آنهاست يا بر آنها؟
سياه و سياهى را ديدم که منتظرند آيا تيغ آن عادل با آنهاست يا بر آنها؟ ناسزا و ناسزا گو، ربا و رباخوار،دزدى و دزد،قتل و قاتل،زندان و زندانبان، آن عادل با آنهاست يا بر آنها؟ دوست دارم بگويم بس است اما نمى توانم. قدرتش را ندارم. گزمه هاى سياهى همه جا هستند و نمى گذارند آب خوش از گلوى بهايى و بهايى دوست و بهايى باور پايين برود. دنيا را تنگ مى کنند برايشان و نمى نگرند که مخلوق خدا را در تنگنا قرار مى دهند ،فکر نمى کنند که دنياى ديگرى نيز هست و شايد(نه ،حتما) در آن دنيا در تنگنا قرار مى گيرند. خسته شدم از اين سياهى ها و از اين دروغ ديدن ها. نمى توانم باور کنم کسى که دارد به کودکان عشق مى ورزد جاسوس اسراييل است. نمى توانم باور کنم آنکه حاضر است از خانه گرم و نرمش برود به ده کوره هاى دور براى خدمت به مردم ، دارد مخل امنيت ملى مى شود. نمى توانم باور کنم آنکه عشق از رفتار و کردارش ميريزد در پى ترور و کشتار است. نمى توانم باور کنم بهايى خيانتکار است. نمى توانم باور کنم بهايى ايرانى نيست. نمى توانم باور کنم بهايى انسان نيست. نمى توانم بهايى را باور نکنم. نمى توانم و نمى خواهم.