نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

روایت متفاوت شخصیت جنجالی کرد از خاطرات دوران آوارگی و جنگ

مصاحبه با خالق« نبرد من با ابلیس/از جمهوری مهاباد تا تبعیدگاه شوروی»؛
روایت متفاوت شخصیت جنجالی کرد از خاطرات دوران آوارگی و جنگ
من دوست نزدیک و صمیمی جلال طالبانی بودم ، اما اگر تو باوری به امامزاده ای نداشته باشی، سر گنبد و مزارش ، دست به دامانش نمی شوی. من کار هر دو گروه را غلط می دانستم...در مهاباد تا مرز عراق، همه ما تحت نظر «شیخ احمد بارزانی» بودیم و وقتی «شیخ احمد» می نشست، «مصطفی بارزانی» حق حرف زدن نداشت
ترجمه فارسی «نبرد من با ابلیس / از جمهوری مهاباد تا تبعیدگاه شوروی» ، خاطرات «زرار سلیمان بیک»( بگ)، که در همین چند روز، توزیع آن در میان کتابفروشی های کشور، آغاز شده است که شاید نقاط تاریک دوران سالهای 1324-1326 کردستان را روشن کند و برای محققان تاریخ، منبعی خوب برای توصیف وقایع سالهای تبعید کردها در شوروی سابق می باشد.

مترجم علت انتخاب اسم کتاب را چنین ذکر کرده است :"منظور از ابلیس، ناآگاهی و جهل و عقب ماندگی است که موجب ساختن بت ها و اسطوره های جعلی و رهبرهای خودخوانده می شود " . جدای از تهدید «سلیمان بیک» و جمع آوری کتاب خاطراتش و پرتاب نارنجک به خانه اش، او بیان داشته که، از نوشتن این خاطرات پشیمان نیست و آرزومند آن است که مردم جامعه کردنشین را به آگاهی و مطالعه و خواندن بیشتر سوق دهد.برای آشنایی با زرار سلیمان بیک ، این مصاحبه در پی می آید.
81 سال سن دارد. برای فردی سیاسی و آگاه این عمر کافی است تا بتواند زندگی سیاسی خود و همراهانش را بشناساند و برگه های کهن تاریخ را ورق بزند و حرف هایی اساسی برای پاسخ به تاریخ، بجا بگذارد. «زرار سلیمان بیک» ـ اهل درگه له ـ عمیقا در جرگه تاریخ کردستان معاصر، جایگاهی بزرگ دارد و پیدا و پنهان تاریخ سرزمین کهن کردستان را روایت می کند. او سال 1927 در اطراف «رواندز»چشم به جهان گشود و زندگی خانوادگی او توام با آرامش و امنیت نبود و زن بابایش درهای خوشبختی را به روی فرزندان خانواده می بندد و درهای سیه روزی و بدبختی را به رویشان می گشاید و با سیاست پیوند می خورد . انگار سرنوشت او از اوج بدبختی ، ورود به سیاست هم بود.
در دوران پادشاهی عراق، سربازی می رود و سپس به عنوان سرباز جمهوری مهاباد، به ایران ورود می کند و پس از شکست «قاضی محمد»، راهی روسیه می شود و همراه با «بارزانی» در شوروی سابق به عنوان پناهنده، دوران دربدری و آوارگی اش را طی می کند. و شاید فرصتی برایش فراهم آورد تا به آموختن و سیاست شناسی و تجربه زندگی اجتماعی نو بپردازد. در آنجا با ورود به دانشگاه آسیای میانه در رشته علوم اجتماعی تحصیل می کند و با ازدواج و تشکیل خانواده، زندگی دیگری را آغاز می نماید.
پس از 12 سال به اتفاق همراهانش به عراق باز می گردد و پیشه معلمی را شروع می کند و به حزب کمونیست عراق می پیوندد و سال 1973 که کمونیست های عراق با «حزب بعث» متفق می شوند، او از این حزب استعفا می دهد. پس از سال 1991 و قیام مجدد کردهای عراق، دوباره به حزبی گری روی می آورد و در ابتدا با پیشمرگه های مسلح حزب کمونیست عراق در آزاد سازی شهر «کرکوک» مشارکت می کند و بعد در سال 1993 در کنگره اول پارتی، به عنوان عضو رهبری و سپس عضو مکتب سیاسی آن حزب ، انتخاب می شود. اما پس از مدتی آن را هم رها می کند و در کنج خانه اش به نوشتن خاطرات می پردازد و از حزب های کردستان عراق ، بیزار می شود، چرا که معتقد است آنچه آرزوی اوست ، آنها براورده نمی کنند.
او می گوید : " پارتی دمکرات کردستان عراق و اتحادیه میهنی کردستان، از من می خواهند با آنها همکاری کنم اما به خاطر خودم انجام نمی دهم. وقتی که در دمکرات کردستان عراق بودم، جزو هیات صلح هر دو بودم و حرفهایی که با «جلال طالبانی» می زدم باور ندارم کسی دیگر بتواند با وی انجام دهد، در پارتی هم به همان شیوه سخن می راندم. وقتی تو باوری با خدا نداشته باشی، پس برایش سر سجده در نماز فرود نمی آوری. من هم باور دارم که حزب هستید اما یاوری ندارم که حرفهای دل من را اجرا کنید! "
کتاب خاطرات
انتشار کتاب خاطرات او در سال 2007 در «سلیمانیه»، آغاز جدیدی بود برای رویارویی او با مشکلات جدیدی که باید با آنها دست و پنجه نرم کند. نزدیک بود که زبان سرخش در کتاب، سرش را به باد بدهد و به زندگی اش خاتمه دهد. چون پس از انتشار ان از طرف چند نفر به ظاهر ناشناس، نارنجکی به حیاط خانه اش پرتاب می شود و خوشبختانه ،جان سالم به در می برد. در این باره او به کسی مشکوک نمی شود و به خدا می سپارد جزای آن اعمال را و می گوید :" دشمن کسی نبوده و نیستم و آنکه دشمن است امیدوارم که خود خدا، جزایش را بدهد. به گمانم بعضی از مردم از انتشار آن کتاب، ناراضی اند و آن نارنجک برای پاشاندن شیرازه زندگی ما بوده است و تاثیری در دل و فکر من ندارد"
«زرار سلیمان بیک» درباره کتاب می گوید : " آنچه من نوشته ام، واقعیت است و من اگر نمی نوشتم، افرادی دیگر بودند که آن را می نوشتند، چون برای تاریخ کرد و کردستان، ضروری است. آن تاریخی که ما به شوروی رفتیم به رهبری «بارزانی». همه آنچه نوشته ام را تجربه کرده ام و ضروری بود که بنویسم. چون زندگی بسیار سخت و آشفته ای داشتم و این کتاب همه اش واقعیت محض است و اگر نامه های افراد روشفکر را نشان بدهم که در مدح کتاب نوشته اند شاید باور نکردنی باشد اما همه به غیر علنی نوشته اند و جرات انتشار علنی ندارند " .
رفتن به شوروی
پس از فروپاشی جمهوری مهاباد، قسمت بزرگی از پیشمرگه و سیاسیون کردستان عراق به طرف شوروی سابق حرکت کردند و وی متفاوت تر از همه مورخان این حادثه را بازگو می کند: " من دوست دارم آن کس که می نویسد براستی بنویسد . البته بسیاری موارد در این باره نوشته شده اند که درست نیست و کاملا غلط اند. به چند نفر از ایشان هم پاسخ نوشته ام. چون من خودم همراه گروه مهاجر بودم و در حوادث حضور داشتم. پس از جمهوری مهاباد، عراقی ها خود را تسلیم ایران نکردند خصوصا «بارزانی». موقع عقب نشینی دوباره – لشکر سلیمان بیک – جنگی بزرگ با حکومت ایران راه انداخت در اطراف نقده و مناطق دیگر. وقتی «بارزانی» از «بادینان» بازگشت، دستی روی شانه ام گذاشت و گفت من می دانم که در جنگ های این مناطق، تو نقشی اساسی و فراموش نشدنی داشته ای. بعد که جنگیدن را متوقف کردیم تا خانواده هابه «گارده» رسیدند و آنکه خواست به «دیانا» بازگشت و درمنطقه «سیم» مخفی شدند و حدود 500 نفر بودیم که به همراه «بارزانی» ماندیم و به کردستان عراق بازگشتیم و از میان عشیره «برادوست» عبور کردیم و متاسفانه بسیاری از افراد این موضوع را به اشتباه نوشته اند . من به طور کامل نوشته ام چون روزانه می نوشتم و هنوز هم همه آن وقایع را به خاطر دارم. مدتی در آنجا ماندیم و منتظر صدور عفو عمومی بودیم تا بازگردیم، اما نشد و رهبری جلسه ای برگزار کرد و «بارزانی» خود مسئولیتش را داشت. "

او در ادامه می گوید: "«بارزانی» می خواست برود سوریه اما دیگران مخالف بودند؛ چون می دانستند که سوریه هم عرب است و آنها را به حکومت عراق، تسلیم خواهد کرد و از بین خواهند رفت. یکی از آنان که مخالف رفتن به سوریه بود، «میرحاج » بود که بسیار فعال و آگاه بود و انسانی مثل او هوشیار، کم بود و نیز «شیخ سلیمان» و «محمد نجیم برواری »و «عبدالرحمن مفتی» مخالف موضوع بودند و قرار گذاشتند تا به روسیه برویم و نگذاشتیم که لشگر عراق تا ورود ما به مرز، متوجه امر شود و اگر لازم هم شد با نیروهای ایرانی می جنگیم و دوباره به خاک خودمان ورود می کنیم. 12 سال و 7 ماه در روسیه ماندیم و رخدادهای روسیه را نوشته ام و «شیخ سلیمان» در بسیاری از موارد من را بسیاری یاری داد. انسانی هوشیار بود و خود را داخل بعضی مسایل نمی کرد".
استقبال در روسیه
رفتن «زرار سلیمان» و دیگران به شوروی سابق، هنوز هم جای مناقشه و بحث دارد که آیا مانند پناهنده با آنها تعامل شده است یا به عنوان افرادی سیاسی مورد استقبال قرار گرفته اند ؟ او در این باره به طور علنی می گوید : " بسیار عالی از ما استقبال کردند . در همان ابتدا ما را در 6-7 منطقه کردند و مدت 6-7 ماه چنین گذشت و سپس ما را جمع کردند و آموزش نظامی دادند . هر کاری برای ما انجام دادند و حتی غذاهایی می آوردند که نمی دانستیم چگونه باید بخوریم و طبق قانون همه باید مشغول انجا کاری می شدیم . در مهاباد تا مرز عراق، همه ما تحت نظر «شیخ احمد بارزانی» بودیم و وقتی «شیخ احمد» می نشست، «مصطفی بارزانی» حق حرف زدن نداشت . "
رفتن از مهاباد تا روسیه
رفتن آن همه پیشمرگه و افراد سیاسی و .... در آن روزگار کردستان به مهاباد و سپس به روسیه، چندان بی مشکل نخواهد بود و مشکلات سیاسی و اجتماعی خاصی به همراه دارد . «زرار سلیمان بیک» ابتدا درباره مشکلات میان «مصطفی بارزانی» و «محمد رشید خان» بانه می گوید که از مهاباد، آغاز شد : " من نمی دانم سرچشمه آن اختلافات چه بود اما می دانم که «محمد رشید خان»خود را به حکومت عراق تسلیم کرد و با سلاح زیادی به نزد حکومت رفت و آن را خیانتی به حکومت کردستان، قلمداد کردند. درباره 4 افسر – «مصطفی خوشناو»، «خیرالله عبدالسلام»، «عبدالکریم محمد»، «عزت عبدالعزیز» – دیدم که ناراضی هستند اما نمی دانم علتش چه بود، اما «احمد آغای میرگه سور» به «عزت عبدالعزیز» گفته بود که «شیخ احمد» گفته به عراق بازنگردد ، چون حکومت عراق طبق قانون آنها را اعدام خواهد کرد اما آنها گفتند که خیر، ما خود را تسلیم حکومت خواهیم کرد ، چون با «مصطفی بارزانی»، آبمان به یک جوب نمی رود. " درباره عدم آمدن «شیخ احمد» به شوروی ، «زرار سلیمان بیک» نمی خواهد درباره اختلافات درون خانوادگی بارزانی، سخنی براند و می گوید : " چندان درباره اختلافات آن خانواده از من سوال نکنید ، اما قرار شد که«مصطفی بارزانی» بازنگردد و خود را تسلیم حکومت عراق نکند . "وی در ادامه می گوید : " در منطقه ماکویان، با نیروهای ایرانی جنگیدیم و سربازان زیادی از ارتش ایران، کشته شدند و 16 ساعتی آن جنگ ادامه داشت."
ازدواج با زنان روسی و نشانه مردانگی
بعضی از پیشمرگه ها پس از فروپاشی جمهوری مهاباد، که به شوروی آمدند در آنجا با زنان روسی ازدواج کردند اما این امر به آسانی و خوشی همراه نشد و موجبات عصبانیت «بارزانی» را فراهم آورد . در این باره «زرار سلیمان بیک» می گوید: " من در منطقه ای که زندگی می کردم، ازدواج کردم و پس از 1 سال همسرم به معلمی انتخاب شد و تمام سعی و تلاشش این بود که من ادامه تحصیل بدهم و درس بخوانم. او شاغل بود و حقوقش را صرف امور منزل می کرد و تمام هم و غمش این بود که من درس بخوانم و به همین سبب تا روزی که زنده ام ممنون و سپاسگزارم. بعدا در دشتی اطراف شهر همه را جمع کردند و «بارزانی» در میان جمع بلند شد و گفت : آن کس زن روسی گرفته است به کناری بایستد و آن کس که هنوز مجرد مانده است به طرف دیگر برود. سپس «مصطفی بارزانی» رویش را به طرف آنان که زن روسی گرفته بودند ، برگرداند و گفت : شماها مرد نیستید که زن گرفته اید و منتظر نماندید تا ببینیم برایتان چه می کنند . من در میان جمع بودم اما دیگر آشکار نشدم و به مدرسه رفتم اما افراد دیگر گفتند : حالا که ما مرد نیستیم، پس باز می گردیم و هر کس به نزد زن و همسر خود و منطقه اش بازگشت. بعد «مصطفی بارزانی» خودش زن روسی اختیار کرد! «شیخ سلیمان »عموی «بارزانی» از وی عصبانی شد و این امر باعث شد که مردم ، «بارزانی» را تنها بگذارند.
عصیان 1961 و انشقاق درون حزبی
«زرار سلیمان بیک» در عصیان کردها در 1961 که به تحریک ساواک ایران در کردستان عراق ، رخ داد مشارکت می کند و بعد از آن که گروه جلال طالبانی و ابراهیم احمد در سال 1964 – تحت عنوان مکتب سیاسی - از مصطفی بارزانی جدا می شوند، زرار به هیچ گروهی نپیوست و در این باره می گوید: " من دوست نزدیک و صمیمی جلال طالبانی بودم ، اما اگر تو باوری به امامزاده ای نداشته باشی، سر گنبد و مزارش ، دست به دامانش نمی شوی. من کار هر دو گروه را غلط می دانستم. "
پارتی و حق کشی
خانواده «زرار سلیمان بیک» بدون شک به «بارزانی» و حزب او خدمات شایان توجهی کرده اند، اما او معتقد است که پارتی دربرابر ایشان، حق کشی کرده است و می گوید:" تا بوده همین بوده . وقتی یکی به کردها خدمت کند وی را با سنگ می زنیم تا دیگر خدمت به کرد و کردستان را فراموش کند. تاکنون نگذاشته اند که من با مسعود بارزانی دیدار کنم چون می دانند به او واقعیت ها را خواهم گفت. "

زیستن در رنگ و واژه 

زیستن در رنگ و واژه

مریم حسین‌زاده

همیشه برایم بسیار سخت بوده‌است، نزدیک شدن به گذشته‌ها. با این همه، اندک رشدی که در زمینۀ کار و فعالیت‌های هنری‌ام اگر داشته‌ام، راه توشه‌ام از گذشته‌هاست.

آنچه مسلم و روشن است، فرهنگ ما فرهنگ اعتراف نیست، فرهنگ بازگو کردن خود نیست، فرهنگ صندوق‌خانه‌ای‌ست، راز‌های بقچه‌بندی‌شده مثل صندوق‌های شال و ترمه و اطلس که سال‌ها بید می‌خورند و استفاده نمی‌شوند و باز همه قفل بر دهان و بر صندوق دل از کنار هم کم می‌شویم و کلید بر گردن، خاطرات‌مان را به خاک می‌سپاریم. با این وصف با تتمۀ جسارتی که برایم مانده‌است، شروع به نوشتن خاطراتم کرده‌ام، تکه به تکه برسد به چهل تکه تا بتوانم برایتان به هم بدوزم و شما دوباره بازش کنید.

کودکی‌ام کودکی نکرد و جوانی‌ام جوان نبود. اهل آه و ناله نیستم و نبوده‌ام. با زندگی گاه سازش کرده‌ام و گاه عصیان، دومی را بیشتر در شعر و نقاشی قدر دانسته‌ام.

سعی کرده‌ام با فاصله از خودم به خودم نزدیک شوم. هیچگاه از کار‌های بد و خوبم ناراضی نبوده‌ام. شرمگین نیستم که آنکه برایم همیشه تصمیم گرفته‌است، خود خودم بوده‌است.

صدا
شعر اردیبهشت مریم حسین زاده با صدا خود او
هفت‌سالگی، پدرم را و یازده‌سالگی، مادرم را از دست دادم. هر دو درد بی‌درمان گرفتند و در سی و چند سالگی مردند. و تا آنجا که به یاد دارم، پدرم مردی آرام بود و مادر ناآرام. حافظ را بیشتر از من دوست داشت و از کودکی به کتابی که جای مرا کنار مادر روی تخت‌خواب و کنار صندلی‌اش گرفته بود، رشکی حسرت‌برانگیز می‌بردم. و به گمانم از همانجا بود که بوی مادر از شعر‌های خواجه برخاست و مرا به دامن شعر کشید.

رابطۀ من و مادرم عشقی دردآلود بود. او زندانبان من بود. و من که دم به دم مرگ را در سلول‌های متورم مغزش با کبودی تنم حس می‌کردم، دلبستۀ دست‌های مهربان و نامهربانش شده بودم. او پس از چند سال درد کشیدن مرد. و من در قلبم زندانبان او شدم.

پس از مرگ پدر، مادر ازدواج دوباره داشت. وکیل کار‌های مالی و اداری مادر عاشقش شده بود. و یک سال پس از مرگ پدر، او پا به خانۀ پدری ما گذاشت. یک سال بعد مادر خواهری کوچک برایمان به دنیا آورد. چیزی نگذشت که سردرد‌های عجیب و غریبی مادر را به ورطۀ جنون کشاند. نااهلی‌های شوهر دوم و پشیمانی مادر از ازدواج و تومور مغزی، زندگی من که بزرگ‌تر بودم و دو خواهر و دو برادرم را به جهنمی بدل کرد.

مادر مرد، و جز خواهر کوچکم که به برادر بزرگش سپرده شد، ما با مادربزرگ بزرگ شدیم. مادربزرگ میانۀ خوبی با یکدانه دخترش نداشت. زنی بود با صندوق‌خانه‌ای ممنوع و قلبی پر از صدای مرغ و خروس‌هایش. در خانه‌ای دراندردشت بزرگ شدم. خانه باغ میوه بود و سپیدار‌های سربه‌فلک کشیده. درخت‌نشین شدم، هر روز با درختی به گفتگو تا درآن میان درخت گیلاس گهواره‌ام شد. ساعت ها آرام روی دو شاخۀ آغوش‌وارش می‌خوابیدم. و شدم دختر درخت گیلاس.

شانزده‌ساله بودم که با محمد مختاری آشنا شدم. محمد، دانشکدۀ ادبیات فردوسی درس می‌خواند و من سال دوم دبیرستان آزرم مشهد، همسایۀ دیوار به دیوار بودیم.

اولین بار او را از شکستگی دیوار، زیر درخت بید دیدم. دست‌هایش را از دو سو باز و به شاخه‌های بید گره داده بود و در عالم خود تاب می‌خورد. به دلم نشست. او هم درخت‌باز بود.

نخ رابطه‌مان دختر‌خواهر او، دوست و همکلاسی من بود. عطش به رابطه وقتی زیاد شد که فهمیدم او شاعر است. در عالم نوجوانی شعر مقدس‌ترین چیزی بود که می‌شناختم. پس شاعر کتاب می‌فرستاد و من می‌خواندم. چندین ماه فاطمه کارش بردن و آوردن کتاب بود. تا نامه‌نویسی شروع شد و نامه‌ها هر شب روی شکستگی دیوار قرار می‌گرفت. و هر شب برمی‌داشتیم و دوباره نامه می‌گذاشتیم.

دو سال با دیدار و حرف و حدیث گذشت. شاعر استادم شده بود. هنوز کتاب شعری چاپ نکرده بود. اما پراکنده، اشعارش را در مجله‌های معتبر آن زمان چاپ کرده بودند.

آن زمان سه ماه تعطیلی تابستان به کلاس نقاشی و زبان انگلیسی می‌رفتم. کلاس عشق را هم همان سال‌ها از زبان زنی شوریده‌حال آموختم که در خانه‌مان به کار دایگی و رفت‌وروب منزل مشغول بود. شب‌ها برایمان آواز می‌خواند. از خودش و عشقش به مردی راهزن که شوهرش شده بود، فرار کرده بودند و به شهر آمده بودند، داستان‌ها می‌گفت. عاقبت هم، مرد به سبب عقیم بودن او زنی دیگر اختیار کرد. و ثریا پاک دیوانه شد و سر به کوه و بیابان گذاشت.

* * *

پس از پایان سربازی و یک سال کار در بنیاد شاهنامه تهران سال ۱۳۵۱ من و محمد ازدواج کردیم.

یکسال بعد پسر‌بزرگم سیاوش به دنیا آمد.

هم زمان محمد، در بنیاد شاهنامه، زیر نظر استاد مجتبی مینوی روی داستان سیاوش کار می‌کرد تا سال ۶۱ که کار به سامان رسید و پاییز همان سال دستگیر شد. پس از دو سال که معلوم نشد چرا بردند و چرا حکم انفصال دائم از خدمت دولتی‌ا‌ش صادر شد و چرا آزاد شد و چرا بعد‌ها...؟

یک سال بعد از آزادی ما صاحب پسری دیگر شدیم. و پدر نام سهراب را برای او انتخاب کرد. دو پسر با نام‌های اساطیری و هر دو با تقدیری ضد پدر...

ستیز با فرهنگ پدر‌سالار همیشه دغدغۀ مختاری بود و این را در مجموعه مقالات کتاب تمرین مدارا به تفصیل گفته‌است.

اولین کار‌های نقاشی من خط‌های عجیبی بودند که روی دیوار سپید، ته باغ با ذغال‌های قلیان مادر‌بزرگ می‌کشیدم. بعد‌ها جسارت کشیدن مرغ و خروس‌های مادر‌بزرگ، نیمرخ‌های مسخ‌شده را در حاشیۀ دفتر‌های سیاه‌شده‌ام پیدا کردم.

دغدغۀ اصلی من نقاشی بود. پسر بزرگم سیاوش چند سالی از تولدش نگذشته بود که با کلاس‌های آزاد دانشگاه تهران به سرپرستی‌ آقای هانیبال الخاص نقاشی را جدی شروع کردم. اوایل انقلاب بود، خط‌های فکری یکی پس از دیگری به بازار سیاست وارد می‌شدند .هانیبال الخاص می‌گفت دست‌ها را بزرگ بکشید و دیوارکشی‌ها شروع شد. فعالیت مختاری در کانون نویسندگان به اوج خود رسیده بود. محدودۀ دانشگاه تهران همیشه شلوغ بود. و پر از خبر و روزنامه ،همه در حال تبادل اندیشه بودند.

سال ۱۳۵۹ به کلاس‌های آقای مسلمیان در آتلیۀ ونگوگ مشغول به کار شدم.

مختاری دوران پرفراز و نشیبی را در کانون می‌گذراند. حرف و حدیث زیاد بود. و او با دقت‌هایی که ویژ‌گی شخصیتش بود، حال و احوال کاری مرا دنبال می‌کرد. رنگ با من زندگی می‌کرد. تا رنگ در وجودم پخته نمی‌شد، دست به قلم‌مو نمی‌بردم.

فرم‌ها بعد می‌آمدند و خود را نشان می‌دادند. بچه که بودم، با بستن چشم‌ها و فشار پلک‌هایم روی هم رنگ می‌ساختم و این بازی شبانۀ خواب کودکی‌ام بود. حالا آنچه دیده بودم، روی تابلو جان می‌گرفتند. کار و کار مرا از آسیب‌ها می‌رهاند.

و آن قدر بر خود رنگ پاشیدم که رویین‌تن شدم.

سال ۱۳۶۷ اولین نمایشگاه انفرادی من با عنوان "سیب نگاه" برگزار شد. نگاه ممنوع، سیبی که در طبیعت و اشیا و گلوی پرندگان می‌چرخید.

تقریبأ هرسال در گالری‌های مختلف سیحون- نقره و خانم منصوره حسینی نمایشگاه داشتم.

سال‌های جنگ، مسخ‌‌شدگی و آوار بود و سال‌های بعد پرترۀ زنانی که از گذشته‌ام می‌آمدند و سؤال بزرگی چهره‌شان را در خود حل کرده بود .

در اکثر کار‌ها اولین حرف را رنگ می‌زد و خط‌ها در رنگ حرکتی نرم و آهسته داشتند.

سال ۱۹۹۴ دو نمایشگاه در دو شهر آلمان داشتم، به دعوت گالری‌داری آلمانی، دو ماه از خانواده دور شدم. و با دست پر برگشتم. محمد چهار کتاب شعر چاپ کرده بود و منظومۀ ایرانی را به چاپ رسانده بود. و چندین سفر چندماهه به آمریکا و کانادا و اروپا کرده بود. داد و ستد عاطفی و استادی او در کار من، همین بس، که نقاشی‌های من رنگ و بوی شعر داشت. و شعر‌های او سرشار از تصاویر رنگی. همواره اولین شنونده‌اش من بودم. چند مجموعه شعر آمادۀ چاپ داشت و دنبال ناشر می‌گشت. عاقبت در کانادا ناشری پیشنهاد چاپ داد و او پذیرفت. سال‌های پرتلاطم شروع شده بود.

پسر‌بزرگم در شرف ازدواج بود. و هنوز سال آخر دانشگاه علم و صنعت ریاضی می‌خواند. پسر کوچکم اول راهنمایی بود. خانه را باید با عوض شدن صاحب‌خانه عوض می‌کردیم. اجاره‌ها سرسام‌آور بود. و خرج زندگی کمرشکن. مختاری سال‌ها بود که از کار بیکار شده بود. اشعارش پس از چاپ کتاب منظومۀ ایرانی به سمت و سوی سادگی و وارستگی در کلمه می‌رفت و همچنان زبان شعرش در اوج ساختمانی مستحکم در حرکت بود. و من قلم‌مو بر بوم می‌کشیدم و خود را اداره می‌کردیم.

در این دوره به شعر آن‌قدر نزدیک شده بودم که بیتی از حافظ یا قطعۀ شعری از نیما و حرکتی در شعر مولانا آنچنان شیفته‌ام می‌کرد که چندین تابلو می‌کشیدم.

"یک دست جام باده و یک دست زلف یار" (۱) و رقص، در میدان چهار دیوار خانه نمی‌ماند و دلم را می‌کشید به دریا‌ها با قایقی که "خواندند آنچنان که من هنوز هیبت دریا را در خواب می‌بینم" (۲).

شاید اگر روزی یا شبی آنچه را بر من گذشت، در خوابی دیده بودم. به حتم، که نه، به احتمال. سنگینی این بار را بر پلک‌هایم تا ابدیت می‌خوابیدم. "به مریمی که می‌شکفت / گفتم شوق دیدار خدایت هست؟" (۳)

سال ۱۳۷۷ دوازدهم آذر آخرین ماه پاییز، مردی بزرگ و شاعری توانا را از خیابان نزدیک خانه‌اش ربودند.

گفتند خودسرانه، و دیدیم کوردلانه و با قساوت کشتند. و آن سر، سخن‌ها گفت و هنوز هم که می‌گوید و با دست‌های بسیار می‌نویسد.

هشت ماه خاموش بودم و در بهت، و دل در فغان ودرغوغا. پس از آن، رنگ‌ها آمدند و عجبا که چه قدر بوی زندگی داشتند. باید که مرا سرپا نگه می‌داشتند تا حرف‌ها رنگ شوند. و بعدها کلمات آمدند. و آمدند.

و او گفت بنویس: "آنچه اکنون می‌گذرد در شأن کیست و آنچه از این معنا باز می‌یابیم شایستۀ کدام الفاظ است؟ / بنویس عشق اسم شبی‌ست که هنوز ما را در ورطه‌های دنیا حق حضور داده‌است / بنویس آزادی رؤیا‌ی ساده‌ای‌ست که خاک هر شب در اعماق ناپیدایش فرو می‌رود / و صبح از حواشی پیدایش برمی‌آید" (۴)

اکنون دوازده سال گذشته ا‌ست و دوباره در آستانۀ پاییز قرار گرفته‌ایم. در این میانه چندین نمایشگاه در ایران و اروپا داشته‌ام و مجموعه شعری به نام " افتادن برگ‌ها اتفاقی نبود" به چاپ رساندم. دو مجموعۀ دیگر شعر در دست چاپ دارم. و نمایشگاهی در پیش رو.

یک روز به تو خواهم گفت
و حافظۀ اتاقت را باز خواهم گذاشت
اخبار سرت را
با طول موج معینی
روی شبکۀ گوش‌ماهی‌ها
پخش خواهم کرد
و آن‌گاه تو خواهی دید
کلمات منتظر غرق شدن
نمی‌مانند.

اشعار داخل گیومه:
۱- مولانا
۲- نیما
۳- شاملو
۴- محمد مختاری

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.