گوش سپردن به درد دل احمد و بلاهای که نزدیک به دو سال در شکنجه گاه رجوی بر سرش آورده بودند:
احمد گرگانی: در تهران و در دانشگاه ادامه تحصیل می دادم در آنجا با منیره آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم مدتی بعد با یک دانشجو آشنا شدیم که هوا دار سازمان بود و حرفهای عجیب و غریبی از مبارزه سازمان مجاهدین می گفت که در عراق مستقر هستند و با رژیم می جنگند، من تا آن زمان اسم آنها را نشنیده بودم به مرور فهمیدم منظور از مجاهدین همان گروه و عده ای هستند که رژیم گاه گداری در اخبار اسمشان را به نام منافق یا تروریست می برد. او گفت: منیره دارای یک روحیه مردم دوستی خاصی بود و دوست داشت به همه کمک کند و جانش را فدای دیگران کند، آن هوادار سازمان بعد از مدتی توانست با حرفهای ظاهرا خوب ولی بی محتوا و دروغ منیره را اغفال کند و او به قصد پیوستن به سازمان راهی ترکیه و بعد عراق شد بعد از مدتی دلم برای منیره تنگ شد و طاقت دوری او را نداشتم دانشگاه را نیمه تمام رها کردم به امید اینکه به او برسم، بدون اینکه به پدر و مادرم اطلاع بدهم راهی ترکیه شدم از طریق هواداران مرا به سازمان وصل کردند و به اشرف آوردند، چندین بار خواستار دیدار و ملاقات با همسرم شدم و هر بار مسئولین بهانه می آوردند وبه دروغ می گفتند او نمی خواهد تو را ببینید در جواب می گفتم باشه خودش را بیارید و رو در رو هر چه می خواهد به من بگوید تا خیالم راحت بشود، اما مسئولین قبول نمی کردند و زیر بار نمی رفتند و می گفتند باید اول طلاق بدهید تا بتوانید او را ببینید! در ورودی و یا پذیرش مرا هر روز تحت فشار و زور قرار دادند که باید طلاق بدهید زیر بار نرفتم سر همین موضوع با مسئولین بحثم شد و نهایتا به من گفتند تو رژیمی و نفوذی هستید و به این صورت 22 ماه در زندان انفرادی و زیر بازجوئی و شکنجه حسن محصل و همکارانش قرار گرفتم و بعد از آن همه بدبختی حالا آزادم کردند و گفتند باید بپیوندید به سازمان و مبارزه کنید و به این صورت که حالا می بینید گرفتار شدم، بیش از 2 سال است که پدر و مادرم از من و منیره خبر ندارند که کجا هستیم و چه کار می کنیم ممکنه تا حالا دق مرگ شده باشند و...
احمد گرگانی گفت: راستی یک نفر کرد مدتی با من در زندان بود خیلی مرد فهمیده و آگاهی بود کلی اطلاعات و معلومات داشت اهل گیلانغرب بود اسمش کمال بود می شناسید یا نه؟ ج. بله او دوست صمیمی و بسیار دوست داشتنی من است بنده خدا از هواداران چریک فدائی است که مورد بدترین رفتارها ... قرار گرفته. احمد: من و کمال مدت کوتاهی با هم بودیم هر روز می رفت گوشه هواخوری و برای دخترش گریه می کرد خیلی نگران و ناراحت حال زن و بچه اش بود. بله او زن و بچه اش را رها کرد به امید و انگیزه اینکه قدمی خیر برای مردم بردارد ولی سر از زندان سازمان در آورد، پدرش را در آوردند. احمد: نزدیک سه چهارماه پیش بود که یک روز عادل آمد و به او ابلاغ کرد آزاد هستی و از پیش من بردنش نمی دونم چه کارش کردند؟ ....احمد: همچنین کمال از شما زیاد یاد میکرد.... تا تو را دیدم از روی قد و هیکلت فهمیدم خودت هستی...
دو سه روز من و احمد به صورت مخفیانه یکی دو ساعت با هم گفتگو و تبادل نظر می کردم، مختصری از درد دل و چگونگی پیوستن خودش و همسرش و سپس به خاطر طلاق ندادن پشت بندش مارک خوردن نفوذی از طرف سازمان گفتگو کردیم ، بلاها، تحقیرها، فحش و توهین های که طی 22 ماه در بازجوئی و استنطاق به احمد روا داشتند برایم تشریح کرد زیاد شکنجه فیزیکی نشده بود و بیشتر با "رعب و شوک" و تهدید و گاهی سیلی و یا لگدی به ساق پاهایش زده بودند ولی شکنجه گر حسن محصل تا توانسته بود تحقیر و بدترین فحاشی ها و رکیک ترین توهین ها را نثارش کرده بود ...
در مورد پروسه احمد اهل گرگان د رحدی که در جریان کار آنها قرار گرفتم و اطلاع دقیق داشتم در بالا آمده است. بهتراست اجمالی شرح حال و سرنوشت منیره همسر احمد را هم در این نوشته بیان می کنم تا همگان بفهمند باند مافیائی و ایدئولوژیک تولید شده ساخت رجوی چه بلایی بر سرآن دو جوان که در آن زمان تازه تشکیل خانواده داده بودند همانند هزاران زن و مرد دیگر آورده بودند در این قسمت مجبورم یک جهش چند ماهه به جلو بزنم تا بتوانم اتفاقات آن دوران و مسائل پیش آمده را بازگو کنم:
اعلام "بند سین" یعنی سرنگونی رژیم در سال 1379 توسط رهبرعقیدتی:
در سال 79 رجوی فیل دیگری بنام بند سین یا بعبارتی سرنگونی رژیم را اعلام کرد، و بدنبال آن اعلام، تیم هایی را برای خمپاره زدن از عراق به ایران می فرستاد، در آن برهه از روزگار یکی از آن تیمهای دو نفره که ازعراق و قرارگاه اشرف سازماندهی و اعزام می شدند تیم منیره بود، منیره همراه مژگان یک خانم دیگری که از شوهرش بنام محمد ـ ر جدا کرده بودند دو نفره در سال 1379 بعد ازاعلام "بند سین" از طرف سازمان ماموریت یافتند به قصد عملیات خمپاره زنی راهی تهران شوند که در بین راه در تور نیروهای امنیتی گرفتار وهر دوی آنها دستگیرشدند وچندی بعد در یک مصاحبه مطبوعاتی با خبرنگاران داخلی و خارجی به یمن انقلاب ایدئولوژیک همه چیز را اعتراف و افشاء کردند ( چند سال بعد در زندان تیف مصاحبه آنها را از تلویزیون دیدم) اگر چه سازمان و آقای رجوی مثل دفعات قبلی اشتباه کرده بود و کلی از آنها و مبارزات آنها و شهادتشان تعریف و تمجید کرده بودند!! در حالیکه آنها دستگیر و با رژیم همکاری میکردند.
دیدن نوار انقلاب کردن منیره ومژگان:
در آن برهه و بعد از آن واقعه تاریخی کاذب و خیالی رجوی! مدتها ما را در سالن میله ای قرارگاه باقر زاده جمع و جلسه مغز شوئی بر قرار می کردند. نسرین و یا مهوش سپهری روی صندلی لم داده بود و از دلاوری و شهامت و شجاعت آن دو بانوی انقلاب کرده تعریف و تمجید می کرد و درآن راستا نوارهای ضبط شده از انقلاب ایدئولوژیک آنها پخش می شد در آن نشان داده می شد.
فقط جهت اطلاع، بنده در جریان اعزام آن دو بانوی گرفتار به ایران بودم، مسئولین عملیاتی از من درخواست کردند این تیم دو نفره را به کرمانشاه ببرم (قیافه آنها وقتی به آدم نیاز داشتند قابل مشاهده و توجه بود) طی چند نشست و جلسه طرح آنها بررسی شد و من کلی اشکال و ایراد در آن میدیدم و به آنها گفتم در آخر کار، به خاطر طرح و نقشه ی احمقانه ای که مژگان پارسایی داشت که باعث به کشتن دادن آن خواهران میشد، من به هیچ عنوان آن طرح و نقشه را قبول نکردم وبا دلیل و برهان منطقی آن را مردود و رد کردم و کاملا روشن ساختم که این طرح به نتیجه نمیرسد و مسئولین که مژگان پارسائی و احمد واقف بودند اگر چه حرفی و استدلالی نداشتند اما با افراد دیگری که بومی منطقه بودند و راحت مطیع حرفهای آنها میشدند طرح اعزام را به اجرا گذاشتند همان حماقت محض آنها که من با استدلال و منطق معترض آن بودم باعث گرفتاری برای آن تیم عملیاتی شد و...
منتقل کردن به مجموعه ساختمانهایی که پشت دیوار ورودی و پذیرش بود:
برگردیم به بحث اصلی. چند روز بعد مرا ازآن مجموعه ساختمان که هر از گاهی من و احمد با هم صحبت می کردیم و دورا دور برای همدیگر دست تکان می دادیم زندانبانان مرا منتقل به مجموعه ساختمانهای کردند که نزدیک به ورودی و یا پذیرش بود دقیق به مجموعه ساختمانهای بردند که درعرض دیواربلوکی و بتنی 2 کیلومتری، ورودی و پذیریش را ازآن قسمتی که من در آن مستقر بودم جدا کرده بود وهر از گاهی صدای افراد که در حال فعالیت و آموزش روزانه بودند به گوش می رسید این مجموعه ساختمان با مجموعه ساختمانی که درابتدا در آن مستقر بودم خیلی متفاوت و فرق داشت چرا که آن ساختمان و اتاقی که من چند روز در آن ساکن بودم بجز یک پتو ویک موکت که در کف آن قرار داشت چیزی دیگر مشاهد نشد ولی این ساختمان مجهز به تمام امکانات زندگی بود. حال که مقداری از رنج و دردهایم کم شده بود ذهنم پر میکشید به ایران و پیش مادرم و خواهرانم و برادران کوچکم که در چه وضیعتی بسر می برند ضربان قلبم شتاب می گرفت و از سر درد و بی عدالتی و نامردی به گریه می افتادم و با اشکهای که از روی گونه های مشت و سیلی خورده شکنجه گران مرتجع غالب و مغلوب آبدیده شده بود یکی پس از دیگری به روی لباس های فرسوده و مبل شیکی که در روی آن دراز کشیده بودم می چکید و نمی دانستم تا کی باید آن همه ظلم و زور بی عدالتی را تحمل می کردم، شبها صدای جغد به گوش می رسید و گاهی روباه ، شغال ویا سگ های گرسنه و سرگردانی را می دیدم که به دنبال خوراکی می گشتند تا هر طور شده شکم خود را قانع کنند، آن همه خیال و فکرو اندیشیدن به موضوعات و معضلات متعدد و مختلف باعث می شد بسیار اندهگین و غمگین شوم.
به دستور زندانبانان عادل و مجید که مرا به آن ساختمان منتقل کرده بودند حق خارج شدن را نداشتم و دستور و تاکید داشتند هرگز و به هیچ عنوان از ساختمان خارج نشوم هر روز مجید نهار و شام همراه صبحانه برایم می آورد دو سه شبانه روز در ساختمان ماندم تا اینکه یک روزعصر پیش خودم گفتم گور باباشون از آنجا خارج شدم و به اطراف نگاهی انداختم روز بعد عصر هم از ساختمان خارج شدم و در جلوی ساختمان و درب شروع کردم قدم زدن که اگر چنانچه زندانبانان سر رسیدند سریع برگردم داخل در حال قدم زدن بودم که چشمم به یک نفر افتاد که در مجموعه ساختمان رو به روی آن طرف خیابان در حال قدم زدن بود چون هوا کمی تاریک بود نتوانستم تشخیص بدهم آن فرد کیست؟ ولی او مرا شناخت و به طرفم آمد دیدم فرهاد - سی است که مدت کوتاهی در زندان با هم بودیم همدیگررا درآغوش گرفتیم و بعد از کلی خوش و بش گفت: دو سه روز است مرا به اینجا آوردند و نمی دانم می خواهند چه کارم کنند؟ در جواب او گفتم من هم یک هفته است که از زندان خارجم کردند و باید منتظر بمانیم تا تعیین تکلیف شویم همدیگر را در ابوغریب خواهیم دید در آنجا می توانیم هوای همدیگر را داشته باشیم و............
باز کردن چشم خواب آلود و دیدن دوست بسیار فدا کار و مهربان کمال:
یک هفته گذشته بود که یک روز صبح زود که در خواب بودم و متوجه نشده بودم کسی وارد ساختمان و اتاقی که من در آن خوابیده بودم شده. هرگز فراموش نمی کنم احساس کردم چند قطره آب روی سر و صورتم چکید با حالتی خواب آلود چشمانم را گشودم و دیدم کمال روی سرم خم شده و نگاهم می کند و در حال گریه است همدیگر را در آغوش گرفتیم و من هم شروع کردم گریه کردن بعد از احوال پرسی کمال گفت: چهار پنج ماه پیش مرا آزاد کردند و حالا در پذیریش در حال آموزش های مسخره بازی هستم ، این بی شرف های وطن فروش خائن تو را بردند تحویل نیروهای استخبارات عراق بدهند همان زمان مسئولین پذیرش مرا صدا زدنند و بردند پیش لعیا خیابانی چون او مسئول پذیرش است او خواهر موسی خیابانی است و کل جریان تو را برایم شرح داد، از شنیدن حرف های لعیا شوکه شدم و داشتم دق مرگ می شدم، به او گفتم خواهر لعیا مگر شما از من تعهد نگرفتید بروم و برای سازمان نیرو از داخل بیاورم پس اگر اجازه بدهید و کمکم کنید اولین نفر جدید را من به سازمان وصل می کنم و آن علی بخش دوستم است که سازمان می خواهد تحویل زندان ابوغریب بدهد. لعیا در جواب گفت: مسئولین هر چه تلاش کرده اند او راضی نشده و قبول نکرده وارد مناسبات و تشکیلات بشود بنابراین صحبت کردن با او هیچ فایده ای ندارد، در جواب گفتم شماها او را نمی شناسید فقط شما کمک کنید من با او یک ملاقات کوتاه دو نفره داشته باشم او را راضی می کنم و به پیش شما می آرم من و علی بخش نان و نمک همدیگر را خورده ایم و سالهاست با هم دوست صمیمی هستیم به من اعتماد دارد وبه حرف هایم گوش می کند اینطوری شد که لعیا خیابانی را قانع کردم که کاری کند و مانع تحویل دادنت به عراقی ها شود، او با تلفن با مریم رجوی صحبت کرده و او هم جلوی تحویل دادن تو را به عراقی گرفت و حالا یک ساعت به من مهلت داده اند تو را قانع کنم که به سازمان بپیوندید والله به عراق تحویل می دهند، اینها بی شرف هستند با عراقی ها هم کاسه هستند کاری می کنند جان سالم بدر نبرید و تورا با دسیسه می کشند و گردن دولت عراق می اندازند و کسی هم ککش نمی گزد تنها خانواده و مادرت بدبخت می شوند.
ابتدا قبول نکردم و زیر بار نرفتم از بلاهای که به ناحق بر سرم آورده بودند گفتم و بعد از کلی از این دست گفتگو و تبادل نظر یک مرتبه کمال گفت: ببین مگر تو نمی خواهی تلافی کنی و انتقام این سه سال شکنجه و زندان و خیانت به اعتمادت را بگیری؟ در جواب گفتم بله همینطوراست. گفت: خیلی خوب، باید برای انتقام گرفتن به دشمن تا می توانید نزدیک شوید ناسلامتی تو یک روز نیروی ویژه بودی و آموزش دیدی حتی الامکان سینه خیز تا سنگرهای دشمن پیش روید و بعد نگهبان را غافلگیر و از پا در آرید اینجا هم باید از همان تاکتیک استفاد کنید باید بهاء پرداخت کنید به سیستم و تشکیلات اختاپوسیشان نزدیک شوی و ازطریق دوستی مثل خودشان عمل کنید، اینها ما را گول زدند واز پشت به ما خنجر زدند و این همه بلا بر سرمان آوردند حالا اینها احتیاج ضروری به افرادی مثل ما دارند، ما هم به ظاهر دوست می شویم و ظاهر سازی می کنیم هر زمان فرصت پیش آمد به کردستان و سلیمانیه فرار می کنیم.
آن روزگار پر از کینه و نفرت شده بودم ومی خواستم هر طور شده انتقام خودم را از سازمان بگیرم یک مرتبه متوجه شدم عجب طرح زیرکانه ی ارائه داد و به امید اینکه تلافی کنم قبول کردم وارد تشکیلات سازمان شوم. یک ساعت بعد مسئولین مربوطه کمال را با خود بردند و عادل همراه مجید آمد، دیدم عادل با لبخند و گونه های گل انداخته سرخ شده مرا به آغوش گرفت و تبریک گفت که قبول کردم به سازمان بپیوندم و در آنجا یک برگه کاغذ و خودکار داد که درخواست پیوستن به ارتش آزادیبخش را بنویسم گفتم من برگه نمی نویسم مگربه شرطی مدارکی که از من گرفتید به من برگرداند عادل گفت: اون برگه ها و مدارک الکی بود و ارزش نداره در جواب گفتم من هم می دونم ارزش حقوقی نداره چون شما با زور مرا مجبور کردید آنها را بنویسم بنابراین حالا آنها را از شما می خواهم بعد از بحث و فحص گفت: می روم و آن کاغذ پاره ها را برای شما بیارم تا شما خیالتان راحت باشد رفت ولی هرگز برنگشت.
دو روز بعد مجید عالیمان دوباره کمال را آورد ولی خودش داخل نشد کمال از من ناراحت شد و با من دعوا کرد طوری که صدایش به بیرون و به گوش مجید عالیمان می رسید که دست از کله شقی بر دارم و.........در گوشی و به آرامی گفت: دو خط درخواست الکی بنویس و بنداز جلویشان اینها به این آسانی دست از سر ما بر نمی دارند به زور و اجبار از من مصاحبه تلویزیونی گرفتند که یک شاهی ارزش و اعتبار حقوقی ندارد اینها با من یک ریل کامل بی شرافتی و نامردی و نارو زدن رفتند و من کلی تجربه کسب کردم زمانی تقاضا نامه ات به دست بالائی ها برسه مسئولین سازمان تو را صدا می زنند و می گویند تو آزاد هستی و ما تو را تحویل عراق نمی دهیم ولی حاضریم تو را لب مرزایران و عراق رها کنیم تا بروید ایران ولی باور نکن چون اگر بگوئید باشه می برن لب مرز ولی از پشت تو را به گلوله می بندد و تو را می کشند اینها به همین آسانی و راحتی آدم می کشند هر چه گفتند و اصرار کردند بگو می خواهم مبارزه کنم و تا سرنگونی رژیم با شما هستم ولی بعد از آن استعفاء می دهم، آنها را با خالی بندی خر کن تا جان بدر ببری باید سیاست به خرج بدهی نه حماقت، طی سه سال گذشته خوب اینها را شناختم و می دانم چه موجودات خطر ناکی هستند. همانجا با کاغذ و خودکاری که عادل جا گذاشته بود درخواست نامه پیوستن به ارتش تحت امر ارتش عراق را نوشتم و امضاء کردم سپس کمال از ساختمان خارج شد و تحویل مجید عالمیان که در کنار خودرو منتظر بود داد، گفتم به عادل بگو منتظرم تا مدارکم را نیاورد و پس ندهد از اینجا تکان نمی خورم. مجید با خنده گفت: باشه! سازمان صبر و حوصله و تجربه کافی برای این کارها دارد ویک روز خودت بهش می رسی!
ملاقات با بتول رجائی مسئول بازجویان و شکنجه گران:
سه روز از جریان نوشتن درخواست تقاضای پیوستن به ارتش پوشالی گذشت و یک روزظهر مجید عالمیان با شتاب و عجله سر رسید ولباسهای شخصی مرا که روز اول و در ابتدای وارد شدن به ورودی و یا پذیرش از من گرفته بودند و لباس نظامی به جای آنها داده بودند پس داد و گفت: از مسئولین بالا تصمیم دارند بیایند و با تو صحبت کنند ریش ات را اصلاح کن و لباس هایت را بپوش! درب اتاقی که تا آن روز قفل بود را باز کرد و میز و چند تا صندلی را منظم کرد و روی میز را با دستمالی تمیز کرد و یک پارچ آب یخ گذاشت پس از رتق و فتق امور سوار خودرو شد و رفت. عصر یک جیپ لنگروزرسفید رنگ جلوی ساختمان متوقف شد و یک زن مجاهد با لباس نظامی خاکی رنگ همراه عادل که او هم لباس نظامی خاکی رنگ در تن داشت وارد ساختمان و اتاق کار شدند و عادل به من گفت: بیا باهات کار داریم همین که وارد اتاق شدم دیدم آن زن همان زنی است که در هنگام بازجوئی و شکنجه شدن پشت درب اتاق شکنجه گاه روی یک صندلی می نشست، حسن محصل از او می ترسید و وحشت از او به دل داشت. یک بار در اتاق شکنجه و هنگام استراحت میان وعده دهی محصل در جواب سوالم مبنی براینکه چرا این همه بلا و شکنجه بر سرم آوردی؟ به من گفته بود اگر این کارها(شکنجه و فحاشی و توهین و....) را من نکنم "او" یعنی بتول رجائی بر سر من می آورد.!
بعد از مختصر احوال پرسی عادل گفت: این خواهر بتول است. بتول رجائی عضو شورای رهبری و رئیس و مسئول بازداشتگاه (یعنی بازجویان و شکنجه گران و زندان و زندانبانان) و نماینده تام الاختیارمسعود و مریم رجوی در امور مربوطه بود، دستانش تا فرق سر در جرم و جنایت، خیانت، قتل، سرکوب و شکنجه معترضین و منتقدین تشکیلات غرق بود و به همین خاطر در هنگام فوت مریم رجوی طی پیامی او را خواهرایدئولوژیکی خود خواند. بتول همیشه و درهمه مراحل مختلف بازجویی و شکنجه کردن من پشت درب روی یک صندلی می نشست و بر همه امور کنترل و نظارت کامل داشت و همیشه سعی و تلاش می کرد از دید مخفی بماند غافل از دید پروردگار در آن برهه چند بار اتفاقی او را دید بودم درآن ملاقات برای اولین بار از نزدیک با او آشنا شدم و دیدم که چه چهره پلیدی دارد؛ چند سال پیش و قبل از بسته شدن اشرف گفته شد به علت بیماری صعب العلاجی در گذشته! نمی دانم چرا سرگذشت و مرگ شکنجه گران دو وجه غالب و مغلوب تشابهات نزدیکی با هم دارند بتول رجایی؛ سعید امامی؛ نادر رفیعی نژاد حتما حکمتی در کار رهبران خاص الخاص است و ما خبر نداریم.
بتول گفت: از طرف برادر مسعود یک تلگراف برایت فرستاده شده اومدم آن را برات بخونم آمادگی شنیدن آن را دارید؟! جواب دادم بله. به نام خدا وبه نام خلق قهرمان ایران و به نام مریم..........
علی بخش افریدنده(رضا گوران)
شنبه 22 شهریور 1393- 13 سپتامبر 2014