نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

چگونگی پاکسازی فلسطین از زبان ایلان پپ تاریخ‌شناس اسرائیلی

چگونگی پاکسازی فلسطین از زبان ایلان پپ تاریخ‌شناس اسرائیلی

Ketab-Ilan-Pappe1
هشتصد هزار بی‌خانمان و ۵۳۱ روستا ویران گشت. چگونگی پاکسازی فلسطین از زبان ایلان پپ تاریخ‌شناس اسرائیلی
نقد کتاب بقلم مارسل پت
http://www.tlaxcala-int.org/article.asp?reference=8607
به فارسی از حمید بهشتی
پاکسازی فلسطین از فصل های تاریک قرن بیستم است که از جانب برخی با کمال میل به فراموشی سپرده می گردد. این امر موجب شده ایلان پپ رئیس بنیاد پروهش چالش ها در دانشگاه حیفا خود را با این موضوع کاملا مشغول نموده و حاصل تحقیقات خویش را به عرصه عمومی تقدیم نماید. نقدی از مارسل پت
«من خواهان نقل مکان اهالی بومی برای اسکان اسرائیلیان بجای آنها بوده و اینکار را به هیچ وجه غیر اخلاقی نمی یابم.»
نقل قول مزبور که از بنیانگذار اسرائیل در سرآغاز مقدمه نویسنده آمده است، خواننده را متوجه پاورقی مربوطه می کند.
خواننده می خواهد بداند دقیقا در چه زمان جناب بن گورین که به پدر ملت اسرائیل لقب یافته است این جمله را در باره اهالی عرب فلسطین گفته است و خطاب به چه کسی.
پاسخ بدین قرار است که داوید بن گورین در ۱۲ ژوئن ۱۹۳۸ در یکی از جلسات ریاست اجرائی آژانس یهود از نقل مکان اهالی بومی فلسطین برای اسکان یهودیان بجای آنها جانبداری نموده است. بن گورین بازیگر تعیین کننده سازمان صهیونیستی مزبور بوده است که آن زمان منافع مهاجرین یهود در فلسطین را در مجامع بین الملل نمایندگی می نمود.
در آن زمان، قریب به ۱۵ ماه پیش از آغاز جنگ دوم جهانی به خوبی قابل تشخیص بود که فلسطین که توسط انگلستان اداره می شد به میدان درگیری حادّی تبدیل خواهد شد. زیرا یهودیانی که از اروپا می آمدند صهیونیست بودند، یعنی ناسیونالیست های یهودی که قصد داشتند در سرزمینی که اهالی آن عرب بودند، یک کشور یهودی را بنیانگذاری نمایند. و این موجب می گشت که آنها بعنوان اقلیت مهاجر خواه نا خواه در ضدیت با نهضت ملی اهالی بومی که اکثریت قاطبه را تشکیل می دادند قرار گیرند.
موقعیت حساس مزبور بدین دلیل ایجاد گشت که تحت حمایت امپراطوری بریتانیا بین سال های ۱۹۲۲ و ۱۹۳۸ مهاجرت عظیمی از صهیونیست های مایل به اسکان در فلسطین بر خلاف خواست اعراب امکان یافت. بدین صورت انگلستان قولی را که بیانیه بالفور در ۱۹۱۷ برای حمایت از صهیونیست ها در ایجاد مکانی برای میهن یهودیان اروپائی در فلسطین داه بود، در عمل پیاده کرد.
جامعه ی صهیونیستی که در حال رشد بود از آغاز با راهکاری مشخص فعالیت می نمود و دائم برای ایجاد کشوری یهودی عمل نموده و موفق نیز بود. زیرا اعراب مقیم فلسطین به لحاظ فرهنگ اجتماعی از یهودیان به لحاظ سواد پائین تر و انگلیسیان نیز بر این امر واقف بودند. همه ی امور تحت نظارت و با موافقت آنها انجام می یافت.
به جهت چنین پیشینه ی تاریخی ایلان پپ تاریخ شناس سخنان داوید بن گورین در زمینه مجبور کردن اهالی عرب فلسطین به تغییر مکان را که وی ۱۰ سال پیش از تأسیس اسرائیل مطرح نموده بود نقل می کند.
خواننده به هنگام قرائت مقدمه کتاب همچنین می آموزد که طرحی موسوم به طرح D وجود داشته است که مبنای راندن فلسطینیان از وطنشان بوده و در تل آویو در خانه قرمز به تصویت رسیده است.
«در این ساختمان در ۱۰ مارس ۱۹۴۸ که روز چهارشنبه ی سردی بود ۱۱ مرد جلوس کرده بودند، متشکل از رهبران سالمند صهیونیست و افسران جوان یهود – که آخرین توافق خود را با طرح پاکسازی قومی فلسطین حاصل نمودند. در همان شب اولین دستورات نظامی به واحدهای محلی برای بیرون راندن فلسطینیان از بخش های بزرگی از کشور ابلاغ گشت. دستورات مزبور روش های عملی راندن اجباری را به دقت مطرح کرده بود: ایجاد وحشت فراگیر، محاصره و تیراندازی به روستاها و مناطق مسکونی، به آتش کشیدن خانه ها با همه دار و ندار، بیرون راندن، تخریب و سپس مین گذاری بر خرابه ها برای پیشگیری از بازگشت رانده شدگان. به هر واحد فهرستی از روستاها و محلات شهری ابلاغ می شد که در این طرح فراگیر هدفگیری شده بودند. آن را طرح D نامیده بودند که چهارمین و طرح نهائی برای سرنوشتی بود که صهیونیست ها برای فلسطین و اهالی بومی آن ریخته بودند. سه طرح پیشین فقط شامل شمایلی کلی از آن چیزی بودند که رهبران صهیونیست قصد داشتند با حضور آن همه فلسطینی در سرزمینی که جنبش ناسیونالیستی یهود برای خود در نظر گرفته بود، انجام دهند. این نقشه رسم شده بر کاغذ طراحی به صراحت و وضوح مطرح می ساخت: فلسطینیان می بایست اخراج می گشتند.»
ایلان پپ با اشاره به شماری از منابع تاریخی قصد دارد نشان دهد که از یک سو طرح D حاصل تمایل ایدئولوژیک صهیونیستی بوده است که در فلسطین کشوری مطلقا متشکل از مردم یهود بوجود آید، و از سوی دیگر طرح D به نظر نویسنده عکس العمل تحولات انجام یافته در آنجا پس از آنکه دولت انگلستان تصمیم گرفته بود به مأموریت خود در فلسطین پایان دهد، نیز بود.
درگیری های نظامی با شبه نظامیان فلسطینی به نظر پپ  بهترین زمینه و بهانه را بدست آنها می داد تا دورنمای ایدئولوژیک خود را از فلسطین پاکسازی قومی شده پیاده کنند. هدفگیری صهیونیستی در ابتدا مبتنی بر حملات انتقامجویانه در مقابل حملات فلسطینیان در فوریه ۱۹۴۷ بود که به ا قدامی برای پاکسازی قومی در سراسر آن سرزمین تبدیل گشت.
«پس از اتخاذ تصمیم، پیاده کردن آن شش ماه طول کشید. سپس بیش از نیمی از اهالی اولیه فلسطین، یعنی قریب به ۸۰۰ هزار تن ریشه کن شده، ۵۳۱ روستا تخریب و ۱۱ محله ی شهری خالی از سکنه شده بودند.
طرح تصویب شده در ۱۰ مارس ۱۹۴۸ و به ویژه پیاده کردن سیستماتیک آن در ماه های بعد به روشنی مصداق پاکسازی قومی را داشت که بر طبق حقوق معتبر فعلی ملت ها جنایت علیه بشریت به حساب می آید. پس از هولوکاوست دیگر تقریبا غیر ممکن گشته است که جنایت علیه بشریت پرده پوشی گردد. جهان مدرن متکی بر ارتباطات، به ویژه پس از بوجود آمدن رسانه های الکترونیک دیگر اجازه نمی دهد که فجایع حاصل دست بشر را از انظار عموم پنهان و تکذیب نمایند.  با این حال یک چنین جنایتی از حافظه های عرصه عمومی گیتی تقریبا به کلی محو گشته است: آواره نمودن فلسطینیان توسط اسرائیل در ۱۹۴۸٫
این مهمترین واقعه ی تعیین کننده در تاریخ مدرن فلسطین، از آن زمان بطور سیستماتیک تکذیب شده و تا کنون نیز نه بعنوان حقیقت تاریخی و نه به هیچ وجه بعنوان جنایت تلقی نمی شود. در حالیکه می بایست هم به لحاظ سیاسی و هم به لحاظ اخلاقی بدان پراخت.»
تاریخ شناس اسرائیلی ایلان پپ مصمم است سهم خویش را در این زمینه ایفا نماید. او با کتاب خویش روایت رسمی اسرائیل از زمان پیش از ۱۹۴۸ را که حقایق تاریخی را از هر راه ممکن لاپوشی و تحریف کرده است، به چالش می کشد.
«افسانه ای که تاریخ نگاری اسرائیل ساخته بود حاکی از انتقال داوطلبانه توده ای صدها هزار فلسطینی بود که تصمیم گرفته بودند بطور موقت مساکن و روستاهای خویش را ترگ گویند تا برای دستجات نظامی عربی که به قصد نابودی کشور یهودی آمده بودند، جا باز کنند.»
اما به گفته نویسنده، منابع فلسطینی به صراحت ثابت می کنند که دستجات یهود ماه ها پیش از ورود دستجات عرب به فلسطین و در زمانی که انگلیسیان مسئولیت حفظ نظم و قانون را در آن سرزمین داشتند، موفق گشته بودند قریب به یک چهارم میلیون فلسطینی را با زور از وطن خویش بیرون کنند.
ایلان پپ بر این باور است که نشان دادن یک تصویر کامل در باره وقایع فلسطین ضرورتی تاریخی و سیاسی است. و این کار قطعاً شامل بر منابع عربی و ثبت تاریخ شفاهی نیز می باشد. علاوه بر آن ما به لحاظ اخلاقی وظیفه داریم مبارزه علیه تکذیب این جنایات را ادامه دهیم. زیرا تاریخ به گونه ای که اکنون در اسرائیل رو شده است، هنوز به عرصه عمومی خودآگاهی و رویکرد مسئولانه نرسیده است.
در نظر پپ تاریخ شناس دقیقا صحبت بر سر این است که مکانیزم های پاکسازی قومی سال ۱۹۴۸ مورد بررسی قرار گیرند. اما او علاوه بر آن خواهان بررسی آن نظام فکری است که برای عاملین پاکسازی و جهان امروز امکانپذیر ساخته است، جنایاتی را که جنبش صهیونیستی ۱۹۴۸ مرتکب گشت به فراموشی سپرده و تکذیب نماید.
اینکه چرا نویسنده، کتاب را تا این حد با جان و دل نوشته است وی خود شرح داده:
«برای برخی شاید اینگونه رویکرد و بکار گرفتن عبارت پاکسازی قومی بعنوان اساس نمایش وقایع ۱۹۴۸ جنبه ی شکایت داشته باشد. از برخی جهات نیز در حقیقت من شکایت می کنم! از سیاستمدارانی که پاکسازی قومی را طراحی کردند و از ژنرال هائی که آن را پیاده نمودند. اما اگر من آنها را به نام قید می کنم، بدین خاطر نیست که قصد داشته باشم آنها را سپس به دادگاه بکشانم، بلکه بدین خاطر است که به جنایتکاران و قربانیان مزبور سیمائی داده باشم: قصد من جلوگیری از این است که جنایاتی را که اسرائیل مرتکب شده است، به عواملی که به سختی قابل درک می باشند، محول نمایند مانند “شرایط”، “ارتش” و حواله های ناروشنی نظیر آن و کشورهای متکی بر حاکمیت ملی را از مسئولیت ساقط نمایند و بگذارند که افراد، قصر در روند. من شکایت می کنم. اما خود من هم عضوی از اجتماعی هستم که در این کتاب محکوم می گردد. من خودم را هم مسئول و هم سهیم در این تاریخ یافته و همانگونه که دیگران در جامعه  ی من بر این باورند و نتیجه گیری کتاب نیز این را نشان میدهد، یک چنین هزیمت دردناکی به گذشته، تنها راه به سوی پیش است، اگر که ما قصد داریم آینده ی بهتری را برای همه مان، هم فلسطینیان و هم اسرائیلیان، بسازیم. این کتاب بدین موضوع پرداخته است.»
هر که قصد دارد درگیری خاورمیانه را بهتر درک کند، می بایست کتاب ایلان پپ را که با خون دل نوشته شده است، بخواند.
Ilan Pappé: “Die ethnische Säuberung Palästinas”, übersetzt von Ulrike Bischoff, Verlag Zweitausendeins, Frankfurt am Main 2007, € ۱۹,۹۰٫
مارسل پت (متولد ۱۹۴۶ نزدیکی کلن) رونامه نگاری آلمانی است، نویسنده، ناشر و نیز وکیل مدافع و بعنوان کارشناس خاورمیانه و اسلام شهرت دارد. وی ساکن بن می باشد.

ريشه‏های برنامه هسته‏ای اسرائيل، هانری لوران، ترجمه محسن يلفانی

ريشه‏های برنامه هسته‏ای اسرائيل، هانری لوران، ترجمه محسن يلفانی

هانری لوران
به هنگام تحويل قدرت در ۱۹ ژانويه ۱۹۶۱، دولت آيزنهاور به دولت کندی اطلاع می‏دهد که اسرائيل از ۱۹۶۳ به بعد قادر خواهد بود که سالانه ۹۰ کيلوگرم پلوتونيوم با کيفيت نظامی توليد کند و بنا بر اين بايد يک سيستم کنترل و بازرسی برقرار شود تا از ورود سلاح‏های هسته‏ای در خاور ميانه جلوگيری به عمل آورد
بن گوريون بر اين عقيده است که اسرائيل دائماً از جانب اعراب، که آنها را مرادف نازيسم می‏داند، تهديد می‏شود، و به همين علت به طرز وسواس‏آميزی نگران امنيت کشورش است. با بالاتر رفتن سن، اين وسواس تشديد می‏شود. او ارتش اسرائيل را به صورت يک ابزار پيشگيری طراحی کرده است. از آنجا که تحصيلاتش را در آغاز قرن بيستم به پايان رسانده، ايمان ساده‏لوحانه‏ای به قدرت علم دارد. مجموعۀ نگرانی‏هايش او را واداشته که بسيار زود به راه حل هسته‏ای بيانديشد، بخصوص که شخصيت‏های بزرگ برنامۀ هسته‏ای آمريکا يهودی بوده‏اند. او از دشواری‏های بزرگ اجرای چنين برنامه‏ای در کشوری چنين کوچک، بخصوص از نظر مالی، غافل نيست. ليکن، از آنجا که آدمی خيالاتی است، شيوه‏ای قدم به قدم در پيش گرفته است.
دو متخصّص برنامۀ هسته‏ای اسرائيل از مشاوران علمی بن گوريون بوده‏اند: ديويد برگمن، شيميدان يهودی آلمانی که در ۱۹۳۳ بوسيلۀ نازی‏ها از کشور خود رانده شده است، و شيمون پرز. اين دو نفر نخست يک بخش علمی در وزارت دفاع اسرائيل ايجاد می‏کنند. پس از آن يک کميسيون انرژی تشکيل می‏دهند که از کميساريای انرژی اتمی فرانسه (CEA) گرته‏برداری شده است. از ميانۀ دهۀ پنجاه (ميلادی) مناسبات کاری بين اين دو مؤسسه برقرار می‏شود. بن گوريون، از سال ۱۹۵۵ که به قدرت باز می‏گردد، برنامۀ اتمی را به يکی از اولويت‏های بزرگ برنامۀ خود تبديل می‏کند. در سال ۱۹۵۵، اسرائيل، در کادر برنامۀ اتم در خدمت صلح، موافقت ايالات متحده را برای ساختن يک رآکتور کوچک هسته‏ای به منظور انجام تحقيقات به دست می‏آورد. اما اسرائيلی‏ها به سرعت درمی‏يابند که آمريکائی‏ها محدوديت‏های سختی به منظور پيشگيری از هر نوع انحراف به سوی کاربردهای نظامی تحميل می‏کنند.
شيمون پرز به فرانسه روی می‏آورد که در تب و تاب آغاز برنامۀ هسته‏ای‏اش در پی يک شريک و بازار می‏گردد. بحران کانال سوئز (حملۀ نظامی مشترک اسرائيل و فرانسه و انگلستان به مصر) امکان توافقی را فراهم می‏آورد و فرانسه يک رآکتور تحقيقاتی به اسرائيل تحويل می‏دهد. اولتيماتوم اتحاد شوروی (چند روزی پس از حملۀ نظامی به مصر) پيشرفت امور را تسريع می‏کند. رهبران جمهوری چهارم فرانسه تصميم می‏گيرند که به مرحلۀ ساختن سلاح هسته‏ای وارد شوند و در اين زمينه با اسرائيل همکاری کنند. با اين همه، مسئولان سياسی فرانسه ترديدهائی دارند. شيمون پرز با تعهد به اين که برنامۀ هسته‏ای اسرائيل به هدف‏های علمی محدود خواهد ماند، آنها را خاطرجمع می‏کند. در سوم اکتبر ۱۹۵۷ يک موافقتنامۀ سرّی ميان فرانسه و اسرائيل منعقد می‏گردد که به موجب آن رآکتور بزرگ‏تری برای اسرائيل ساخته می‏شود که می‏تواند ۱۰ تا ۱۵ کيلوگرم پلوتونيوم در سال توليد کند. اين رآکتور در صحرای نقب نصب می‏شود و برنامۀ اتمی اسرائيل ديمونا نام می‏گيرد. يک سلسله شرکت‏های پوششی نيز به منظور پنهان نگاه داشتن برنامه تشکيل می‏شوند.
در اين زمان فرانسوی‏ها هنوز به مرحلۀ آزمايش‏های اتمی نرسيده‏اند و راه برای هر نوع امکان بالقوه‏ای باز است. مسئولان فرانسوی به حق می‏توانند بگويند که برنامۀ هسته‏ای نظامی در کار نيست. آنها به عنوان يک شرط احتياطی اضافی از اسرائيلی‏ها می‏خواهند که کتباً خود را به کاربرد صرفاً علمی محدود کنند. از آنجا که فرانسه آب سنگين ندارد، اسرائيلی‏ها به نروژ روی می‏آورند که تنها تهيه‏کنندۀ آّب سنگين در اروپاست. در ۱۹۵۸ موافقتنامه‏ای ميان اسرائيل و نروژ امضا می‏شود که در ضمن هر گونه استفادۀ نظامی را مردود می‏شمارد.
اسرائيلی‏ها بخصوص می‏کوشند تا جنبه‏های مالی برنامه را مخفی نگاه دارند. هزينه‏های برنامه در بودجۀ دولتی ظاهر نمی‏شوند و بخش عمدۀ آن از طريق منابع خصوصی‏ای تاًمين می‏شود که «دوستان اسرائيل» در سراسر دنيا فراهم می‏کنند. بن گوريون و شيمون پرز به طرز خستگی‏ناپذيری به گردآوری پول می‏پردازند. با همين ترفند عدۀ زيادی از رهبران سياسی از ماجرا بی‏خبر می‏مانند و در مورد کاربرد اين منابع مالی مذاکره و مناظره و کشمکش‏های بوروکراتيک صورت نمی‏گيرد. گلدا ماير، که از ديپلماسی موازی شيمون پرز دل خوشی ندارد، به شدت مخالف برنامۀ هسته‏ای است. او به فرانسوی‏ها اعتماد ندارد و از خشم آمريکائی‏ها، که بالاًخره به حقيقت ماجرا پی خواهند برد، می‏ترسد. اين کشمکش، اختلاف ميان نسل جوان حزب حاکم (۲) را، که به بن گوريون نزديک است، با نسل قديم تشديد می‏کند. در اين ميان گلدا ماير از حمايت لوی اشکول برخوردار است. اما هيچ کس نمی‏تواند اقتدار بن گوريون را در قلمرو دفاع زير سوآل ببرد.
هنگامی که دوگل به قدرت بازمی‏گردد، «به روش‏های نادرست همکاری در امور نظامی، از ماجرای حملۀ کانال سوئز به اين سو، که به اسرائيلی‏ها امکان می‏دهد تا دائماً در همۀ سطوح ستادهای فرماندهی و سرويس‏های فرانسوی سرک بکشند، پايان می‏دهد». مدتی هم طول کشيده است تا او به اين روش‏های نادرست، بخصوص در عرصۀ هسته‏ای، پی ببرد و زمانی هم لازم است تا تصميمش به اجرا گذاشته شود. در طول اولّين ماههای جمهوری پنجم (که با بازگشت دوگل آغاز شده) ، ژاک سوستل، که يکی از حاميان سرسخت اسرائيل به حساب می‏آيد، مسئوليت برنامۀ هسته‏ای فرانسه را به عهده داشته و فعالّانه به پيشرفت برنامۀ ديمونا کمک کرده است. تنها در پايان سال ۱۹۵۹ است که دوگل از «کمک ما (فرانسوی‏ها) در به راه انداختن يک کارخانۀ تبديل اورانيوم به پلوتونيوم در نزديکی بيرشيبا، که ممکن است، در يک روز قشنگ آفتابی، بمب‏های اتمی از آن بيرون بيايند»، خبر می‏شود. انفجار اولين بمب اتمی فرانسه در ۱۳ فوریۀ ۱۹۶۰ در صحرای آفريقا، اين خطر را محتمل می‏کند.
در ۱۳ ماه مه ۱۹۶۰، کوو دو مورويل (وزير امور خارجۀ فرانسه) به سفير اسرائيل اطلاع می‏دهد که فرانسه قصد دارد به همکاری‏های هسته‏ای خود با اسرائيل خاتمه دهد. او همچنين می‏خواهد که برنامۀ اسرائيلی‏ها علنی شود و رآکتور آنها نيز زير کنترل بين‏المللی، احتمالاً از طريق آژانس بين‏المللی کنترل انرژی اتمی (AIEA )، قرار گيرد.
مسئولان اسرائيلی که از اين خبر به وحشت افتاده‏اند، سراسيمه به پاريس می‏روند. انگيزۀ اصلی ديدارهای دوگل و بن گوريون در ۱۴ و ۱۷ ژوئن ۱۹۶۰ همين موضوع است، هر چند که مذاکرات واقعی در سطح وزيران صورت می‏گيرد. مسئلۀ اصلی حل مشکل بازپردازی retraitement) ) زباله‏های اتمی اسرائيل است(۳). اما دربارۀ اين موضوع هيچ تصميمی گرفته نمی‏شود.
در عوض، به نظر می‏رسد که بر گفتگوهای غيررسمی ميان دوگل و بن گوريون «سوءتفاهمی» سايه انداخته است. از يک سو، بن گوريون، ضمن گفتگو ، با اشاره به الجزيره، به دوگل پيشنهاد می‏کند که اين کشور را به دو بخش تقسيم کند. اروپائيان را در بخش ساحلی و عرب‏ها را هم در بخش داخلی اسکان دهد. بنا به نوشتۀ زندگی‏نامه نويس بن گوريون، «ژنرال برآشفته می‏شود و می‏گويد : خدای من! شما می‏خواهيد يک اسرائيل ديگر در آفريقا درست کنيد! بن گوريون پاسخ می‏دهد : فقط با يک تفاوت، اين اسرائيل جديد زير حمايت فرانسه قرار خواهد داشت که ۴۵ ميليون جمعيت دارد و کشورهای غربی هم متحدش هستند.»

از سوی ديگر، دوگل مستقيماً از بن گوريون می‏پرسد آيا اسرائيل واقعاً می‏خواهد مرزهای خود را تا رودخانۀ ليتانی (در لبنان) و رود اردن توسعه دهد و حتّی صحرای سينا را هم ضميمۀ خود کند. بن گوريون پاسخ می‏دهد که قبلاً چنين برنامه‏ای داشته، ولی امروز تنها رؤيايش اين است که تعداد هر چه بيشتری از يهوديان را به اسرائيل در درون همين مرزهای فعلی‏اش مهاجرت دهد.(۴)
در صميميت بن گوريون نمی‏توان ترديد کرد. ولی به نظر می‏رسد که دوگل در خاطراتش گزارش کاملاً متفاوتی از مذاکرات به دست داده است. دوگل در کتابش به نام خاطرات اميد چنين می‏نويسد:
اگر چه موجوديت اسرائيل بسيار قابل توجيه است، معتقدم که بايد در رابطه با اعراب بسيار محتاط باشد. اسرائيل به ضرر اعراب و در خاک آنهاست که حکومت خود را مستقر کرده است. با همين کار، به آنها در حسّاس‏ترين جنبه‏های مذهب و غرورشان لطمه زده است. به همين دليل، هنگامی که بن گوريون با من از برنامه‏اش در مورد اسکان دادن چهار يا پنج ميليون يهودی در اسرائيل سخن می‏گويد، با توجه به اين که اسرائيل در محدودۀ امروزيش، نمی‏تواند چنين جمعيتی را در خود جا دهد، و چنين سخنانی قصد او را در گسترش مرزهای اين کشور در اولّين فرصت ممکن آشکار می‏کند، از او می‏خواهم که از برنامه‏اش صرفنطر کند. و به می‏گويم که «فرانسه، هر چه پيش آيد، فردا به شما کمک خواهد کرد، همچنانکه ديروز نيز به شما کرد، تا موجوديت خود را حفظ کنيد. ولی فرانسه حاضر نيست وسايلی در اختيار شما قرار دهد تا به کمک آن بتوانيد سرزمين‏های جديدی تصرف کنيد. شما در يک کشمکش برنده شده‏ايد. ديگر زياده‏روی نکنيد. غرورتان را کنترل کنيد، چرا که به قول اشيل، « غرور فرزند خوشبختی است، اما پدرش را می‏خورد». به جای بلندپروازی‏هائی که شرق را دچار لرزه‏های وحشتناک خواهد کرد و باعث می‏شود که به تدريج همدردی بين‏الملی خود را از دست بدهيد، تمام همّ خود را صرف پی‏گيری آباد کردن منطقه‏ای بکنيد که پيش تر بيابانی بيش نبود، و بکوشيد تا با همسايگان خود پيوند برقرار کنيد که در دراز مدت جز به سود شما نخواهد بود.
بی ترديد در اين چند سطر مقدار زيادی بازسازی ناظر به گذشته وجود دارد و تاريخ نوشتن آنها بعد از ژوئن ۱۹۶۷ است، اما نگرانی دوگل نسبت به توسعه‏طلبی اسرائيل سابقه دارد، چنانکه در ۱۹۵۸ نيز از گلداماير خواهش می‏کند که «کشور اسرائيل همان جا که هست بماند.»
در ۱۱ اوت ۱۹۶۰ کوو دو مورويل تهديد می‏کند که اگر ديمونا مورد بازرسی قرار نگيرد، به همکاری با اسرائيل خاتمه خواهد داد و می‏افزايد که فرانسه حاضر است در صورت قطع برنامۀ هسته‏ايش به اسرائيل خسارت بپردازد. شيمون پرز بلافاصله به پاريس می‏رود تا با مقامات مذاکره کند و وقت بخرد. پس از سه ماه راه مصالحه‏ باز می‏شود: کميساريای انرژی اتمی فرانسه ديگر نقشی در ديمونا بازی نمی‏کند، اما شرکت‏های فرانسوی که از پيش در اين برنامه شرکت داشته‏اند، تا پايان قراردادهای خود به همکاری ادامه خواهند داد. اسرائيل اعلام خواهد کرد که ديمونا يک پروژۀ صرفاً مسالمت‏آميز است و فرانسه هم از تقاضای خود مبنی بر بازرسی‏های بين‏المللی صرفنظر می‏کند. شرکت‏‏های فرانسوی تا سال ۱۹۶۵ به کار در ديمونا ادامه می‏دهند. آنها، بی آنکه مستقيماً در ساختن کارخانۀ بازپردازی ( retraitement ) شرکت داشته باشند، تمامی اطلاعات و توانائی‏های فنی را در اين مورد در اختيار اسرائيل قرار می‏دهند.
در اين ضمن، اسرائيلی‎‏ها، در کادر برنامۀ اتم در خدمت صلح، به همکاری خود با آمريکائی‏ها ادامه داده‏اند. آنها از اين برنامه برای پوشش برنامۀ مخفی خود استفاده کرده‏اند. آمريکائی‏ها برای اولين بار از طريق اطلاعاتی که با هواپيماهای جاسوسی يو-۲ دست آورده‏اند، نسبت به برنامه‏های اتمی اسرائيل در ديمونا سوءظن پيدا می‏کنند، ولی دليل ديگری برای اين که پيشتر بروند نمی‏يابند. به نظر می‏رسد که علت شکست اطلاعاتی آمريکائيان اين باشد که فرض را بر اين گذاشته بوده‏اند که اسرائيل فاقد امکانات لازم برای دست زدن به چنين برنامه‏ای است. همچنين ممکن است که انگلتون (۵)، در سی آی ای، مانع گردش اطلاعات شده باشد. او بنا به عادت معمول خود، از انتقال اطلاعات مربوط به اسرائيل به مسئولان مربوط خودداری کرده است.
در ژوئیۀ ۱۹۶۰، سفارت آمريکا در تل‏اويو، که از پخش شايعاتی در مورد ديمونا نگران شده، پرسش‏هائی در مورد ماهيت فعاليت‏هائی که در اين شهر صورت می‏گيرد با اسرائيليان در ميان می‏گذارد. به او پاسخ داده می‏شود که در آنجا «يک کارخانۀ نساجی» دائر شده است. ولی آمريکائيان متقاعد شده‏اند که با يک برنامۀ هسته‏ای سر و کار دارند و پرسش‏های خود را پی‏گيری می‏کنند. در سپتامبر پاسخ اين است که کارخانه مشغول پژوهش در امور ذوب فلزات است. در اکتبر، سرويس‏های انگليسی اطلاع می‏دهند که موافق همۀ قرائن، کارخانۀ ديمونا يک رآکتور اتمی است و، در نوامبر، شورای امنيت ملی ايالات متحده وارد عمل می‏شود و رسماً از مقامات فرانسه و اسرائيل می‏خواهد تا اطلاعات لازم را در اختيارش قرار دهند. از ۱۸ دسامبر مطبوعات انگليسی و آمريکائی ماجرا را افشا می‏کنند.
اسرائيلی‏ها اعلام می‏کنند که برنامۀ هسته‏ای‏شان انحصاراً برای رفع نيازهای صنعتی، کشاورزی، پزشکی و علمی است. فرانسوی‏ها اضافه می‏کنند که همۀ احتياط‏های لازم در نظر گرفته شده تا اطمينان حاصل شود که از کمک فرانسه به اسرائيل در عرصۀ هسته‏ای فقط در برنامه‏های مسالمت‏آميز استفاده ‏شود. در ۲۱ دسامبر بن گوريون در کنه‏ست نطق می‏کند و، به عنوان تنها نخست‏وزير اسرائيل که دربارۀ ديمونا حرفی زده، اعلام می‏کند که اين پروژه ، که هدف‏های آن انحصاراً مسالمت‏جويانه است، يکی از عناصر پروژۀ بزرگتری است برای توسعۀ صحرای نقب.
از عمر دولت آيزنهاور چند هفته بيشتر نمانده است، بنا بر اين تنها کاری که می‏تواند بکند اين است که مخالفت صريح آمريکا را با هر گونه غنی‏سازی هسته‏ای اعلام کند و خواهان تضمين‏هائی در مورد تاًمين اطلاعات و بازرسی شود. بن گوريون به همين پاسخ اکتفا می‏کند که اسرائيل برنامۀ توليد سلاح‏های هسته‏ای ندارد.
به هنگام تحويل قدرت در ۱۹ ژانويه ۱۹۶۱، دولت آيزنهاور به دولت کندی اطلاع می‏دهد که اسرائيل از ۱۹۶۳ به بعد قادر خواهد بود که سالانه ۹۰ کيلوگرم پلوتونيوم با کيفيت نظامی توليد کند و بنا بر اين بايد يک سيستم کنترل و بازرسی برقرار شود تا از ورود سلاح‏های هسته‏ای در خاور ميانه جلوگيری به عمل آورد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ – Henry Laurens، استاد تاريخ در مدرسۀ زبان‏های شرقی پاريس و در کولژ دو فرانس. جلد چهارم کتاب او به نام La question de Palestine سال قبل منتشر شد. مقالۀ حاضر ترجمۀ بخش اوّل از فصل نهم جلد سوم همين کتاب است.
۲ – حزب سوسيال دموکرات اسرائيل (Mapaï ).
۳- ظاهراً منظور کارخانه‏ای است که زائده‏ها يا زباله‏های رآکتورهای اتمی را دوباره به کار می‏گيرد. فرانسه گويا تنها کشوری است که اين زباله‏ها را مجدداً مورد استفاده قرار می‏دهد و از آنها اورانيوم و پلوتونيوم استخراج می‏کند.
۴- Shimon Peres, La force de vaincre, entretiens avec Joëlle Nathan, Paris, Edition du Centurion, 1981, pp.116-121.
بن گوريون نيز در نامه‏اش به دوگل، به تاريخ ۶ دسامبر ۱۹۶۷ ، به همين گفتگو اشاره می‏کند.
۵- James Angleton ، مسئول روابط سی آی ای با اسرائيل.

جمعه گردی های اسماعيل نوری علا: نگرانی آقای «نگهدار» از چيست؟

در مقالهء هفتهء پيش خود اشاره هائی داشتم به نظريهء جديد آقای دکتر شهريار آهی با عنوان «دوگانهء سترون» که در کنفرانس اخير ِ تشکلی به نام «اتحاد برای دموکراسی در ايران» در شهر پراگ مطرح شد. آن مطلب اما، در عين حال، بازگويندهء برداشت کلی من دربارهء تمايل غالب بر کنفرانس های اين «اتحاد» نيز بود؛ تمايلی نسبت به همکاری با اصلاح طلبان مذهبی ِ رانده شده از دستگاه حکومت در کشورمان که به احتمال زياد می تواند به ابقای حکومت اسلامی بصورتی «معتدل» و «رحمانی» و ديگر صفاتی از اينگونه بيانجامد. اين نگرانی باعث آن شده است که ما انحلال طلبان، در عين شرکت در کنفرانس های علنی "اتحاد برای دموکراسی"، بعنوان ناظر، مترصد آنيم که برای پرسش هائی چند پاسخ های دقيق تری به دست آوريم: «آيا نتيجهء مورد نظر از اين سلسله کنفرانس ها، يا موتور اصلی اين "اتحاد ِ» هنوز شکل نگرفته، نوعی کمک ِ پنهان نگاه داتشه شده به پيروزی اصلاح طلبی است؟ و آيا نه اينکه چنين کمکی ممکن نيست جز اينکه «اسلاميت حکومت» را در غالب هائی همچون حکومت اسلامی رحمانی حفظ کند؟
هفتهء گذشته، با کمال حيرت، پاسخ برخی از اين پرسش ها را نه از سردمداران «اتحاد» بلکه از آقای فرخ نگهدار گرفتم که طی مقاله ای کوشيده بود تا نشان دهد که «اتحاد» حتماً يک تشکل انحلال طلب است و نسبتی با اصلاح طلبی ندارد و با شکل گرفتن آن روند خط کشی بين اصلاح طلبان و انحلال طلبان به غايت خود رسيده است: «جمع آمد خط "اصلاح نظام" با خط "تغيير رژيم"‌ هم ناممکن است و هم به شدت مخرب. تلاش‌ها در پراگ برای نزديک کردن آن به خط و برنامه اعلام شده از طرف آقايان موسوی و کروبی همان‌قدر خراب‌کارانه است که تلاش‌ها برای نزديک کردن مواضع آقايان موسوی و کروبی به مواضع آقايان خادم و آهی. تداوم کار "اتحاد برای دموکراسی" به همه فرصت می‌دهد که بدانند ما در ايران حداقل "دو نوع اپوزيسيون" داريم که هر يک استراتژی سياسی جداگانه دارند. اختلاف نظر آقايان موسوی و کروبی با آقايان آهی و خادم رفع شدنی نيست».
هنگام خواندن اين مطالب می توانستم تجسم کنم که آقای نگهدار سری به سايت سکولارهای سبز ايران ـ بعنوان يک تشکل انحلال طلب که نظرات خود را با ترتيب و شماره بندی مطرح کرده و اتفاقاً مطالب 15 گانهء مطرح شده از جانب آقای نگهدار اغلب از آن نظرات استخراج شده است ـ زده و عامداً آنچه را ما بعنوان نگاه ها و مواضع خود ارائه می دهيم ايشان به آنها نسبت داده اند. به کلامی ديگر، اگر آقای نگهدار 15 استباط خود از انحلال طلبی را دربارهء شبکهء سکولارهای سبز اعلام داشته بودند ما «شبکه ای ها» ناچار بوديم که تشخيص درست ايشان ر ا تصديق کنيم. اما، و نکتهء اساسی در اين است، که هرچه بکاوی کمتر موری می يابی که سخنان ايشان را با نظرات سردمداران «اتحاد» نزديک کند. مثلاً، سخنان آقای نگهدار با نظريه پردازی های آقای دکتر شهريار آهی، به شرحی که می آيد، هيچ جور در نمی آيد: «برجسته کردن انحلال ‌طلبی یا اصلاح‌ طلبی یکی از پارادوکس‌های جامعهء سیاسی است. بعضی از دوستان انحلال‌ طلب تلاش می‌کنند که خط‌کشی دقیقی با اصلاح ‌طلبان داشته باشند؛ مساله‌ای که از سوی برخی اصلاح ‌طلبان هم تکرار می‌شود... ما باید سعی کنیم از پارادوکس‌ها عبور کنیم». و عبور «اتحاد» از پارادوکس، بعنوان يک هدف، يعنی ابطال نظريات آقای نگهدار.
در جوار اين مطلب بايد به واکنش آقای جواد خاتم نسبت به سخنان آقای نگهدار نيز پرداخت که می گويند: «برداشت خودم را از "نوشته"ی آقای نگهدار دربارهء کنفرانس پراگ، خلاصه می‌کنم: تقسيم "اپوزيسيون" به دو بخش "برانداز" و "اصلاح‌طلب"، تقليل "پيشبرد برای اتحاد" [کذا] به يک حزب جعلی ليبرالی...»
می بينيم که نوعی ابهام آشکار در مورد نيات آقای نگهدار در نوشتن اين مقاله وجود دارد که من هم می خواهم بخت خود را در تعبيريابی برای آن بيازمايم.
****
از نظر من، مقالهء اخير آقای فرخ نگهدار دربارهء «کنفرانس پراگ» حاوی نکات مهمی است که برخی از آنها از نظر انتقاد کنندگان به آن، بقول اصلاح طلبان اسلامی، «مغفول» مانده است! شايد لازم باشد برای بيان مقصودم کمی در مواضع سياسی آقای نگهدار توقف کنيم. آقای خادم ايشان را اينگونه توصيف می کنند: «چريک فدائی اسبق، دبير اول پيشين سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) و "اصلاح طلب" دوآتشهء کنونی». من فکر می کنم کسانی که با جريانات سياسی چهل سالهء اخير آشنائی داشته باشند می توانند از دل اين توصيفات داستان ها استخراج کنند و لذا نياز بيشتری به اينگونه بسط ها نيست. اما فکر می کنم بايد چند نکته را نيز به اين اوصاف افزود.
در اينکه آقای نگهدار طرفدار حفظ رژيم کنونی هستند شکی نيست. در واقع ايشان از معدود کسانی هستند که موضع سياسی خود در اسم خود حمل می کنند و جزو «نگهداران و حافظان» رژيم محسوب می شوند و همواره نيز نگرانی خود را از اينکه «مبادا اين رژيم سرنگون شود» به صور مختلف نشان داده و نقش «مشاور از راه دور» وزارت اطلاعات و نهادهای سياستگزار رژيم را بخوبی بازی کرده اند. اما طبيعی هم هست که وقتی با چهره ای سياسی و کهن کار که ظاهراً از تهران گريخته و در لندن پناهنده است اما از «راه دور» به رژيمی که ياران خود او را درو کرده اينگونه عشق می ورزد، نمی توانيم از طرح اين پرسش خودداری کنيم که دستمايه و گوهر اين عشق در چيست؟ و ايشان بر اساس اين عشق چرا اين مقاله را نوشته و اين آدرس عوضی را داده اند؟
من، در روند جستجو برای يافتن پاسخی به اين پرسش ها، به محرکات مادی و منافع شخصی ايشان کاری ندارم (هرچند که در اين موارد هم حرف و سخن بسيار است) و تنها به محرکات ذهنی و تربيتی تکيه می کنم چرا که ايشان هم ـ مثل همه ـ بهر حال بر متن يک زمينهء ذهنی ـ پرورشی هم هست که می نويسند و اظهار نظر می کنند. برای اين کار هم می کوشم به همين مقالهء اخير ايشان اکتفا کرده و برای اين کار در اينجا به يک اظهار نظر ايشان اشاره کنم: ايشان اعتقاد دارد که: «اختلافات میان نیروهای سیاسی ایرانی (به شمول نیروهای حاکم) دنبالهء اختلاف میان غرب و شرق است».
فکر می کنم همين «شاه بيت» کافی باشد برای اينکه بپرسيم منظور آقای نگهدار از اين «غرب» و «شرق» چيست؟ آقای خادم در اين مورد اشاره ای کوتاه اما ناکافی کرده و بی آنکه به آن اهميت خاصی بدهند مختصراً چنين نوشته اند: «از نگاه ايشان [آقای نگهدار]، هنوز جهان به شرق و غرب تقسيم می‌شود،.. منظور آقای نگهدار از غرب روشن است. در شرايط کنونی بايد ديد از شرق چه تعريفی دارند. صحنهء سياسی جهان راهی باقی نمی‌گذارد که روسيهء پوتين را در "اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی" و چين سرمايه‌دار را نقش "چين کمونيست" ببينيم و رژيم جمهوری اسلامی ايران را در کنار آن‌ها و عليه غرب. جز اين است؟ [آيا] اين دريچه به‌سوی انديشهء بنيادينی باز نمی‌شود که صاحبان آن‌ها به جان برای بقای "نظام" می‌کوشند و برايشان نه منافع ملی ايران که تقابل غرب و شرق ملاک اصلی است؟ بهتر از اين می‌توان رژيم جمهوری اسلامی را به دليل "مبارزه" با آمريکا در پناه "چپ دمکرات" [تعبير آقای نگهدار از تفکر خود] گرفت؟ با حيرت تمام، فقط می‌پرسم و می گذرم».
از نظر من هيچ نبايد از اين «انديشهء بنيادين» گذشت؛ چرا که گوهر نوشتهء آقای نگهدار را همين انديشه تشکيل می دهد. توضيح می دهم: برای برخی از افراد نسل ما «پا به سن نهاده ها» ـ و حتی نسل پيشينی ما ـ، هم از آغاز جوانی، «غرب» و «شرق» دارای دو معنای ايدئولوژيک بوده اند. شرق اردوگاه نجات يافتگان از ظلم و بی عدالتی بود و غرب اردوگاه امپرياليسم و استعمار و استثمار. حتی وقتی که متفکران دوران اواخر جوانی ما نشان دادند که شرق هم نوعی ديگر از امپرياليسم را، آن هم از نوع نکبت زده اش، به جامعهء بشری هديه کرده، دلبستگی های آرمانی، سازمانی و ايدئولوژيک به بسياری از عاشقان «اردوگاه سوسياليسم شورويائی» اجازه نداد تا از تعلق خاطر يک طرفه شان به اين «اردوگاه شرقی» دست بردارند. برای اکثر آنها شرق معنائی جغرافيائی ـ ذهنی پيدا کرده بود و پس از فروپاشی شوروی و برآمدن کاپيتاليسم دولتی روسيه و چين نيز اين معنا را حفظ کرد و توانست کار را بجائی برساند که امروز، در سال های آغازين دومين دههء قرن بيست و يکم، آقای نگهدار، آن هم نشسته در سرزمين اختراع استعمار و امپرياليسم جديد، هنوز نسبت به شرق ذهنی ـ جغرافيائی ِ خود دچار نوستالژی و غربتزدگی شود. يعنی، بقول آقای خادم، امروز، با توجه به وجود دو اردوگاه کاپيتاليستی ـ امپرياليستی (و نه ايدئولوژيک) ما چاره ای نداريم جز اينکه شرق و غرب را در حضور غالب منافع اين دو اردوگاه در منطقه ای که وطن مان در آن قرار دارد معنا کنيم و اين سخن آقای نگهدار را که «اختلافات میان نیروهای سیاسی ایرانی (به شمول نیروهای حاکم) دنبالهء اختلاف میان غرب و شرق است» بر همين زمينه بفهميم. آقای نگهدار صراحتاً طرفدار حضور ایران در اردوگاه کاپيتاليست های سرکوبگر چين و روسيه و اقمار آنها بوده و نگران است که مبادا اتفاقی بيافتد و ايران به «اردوگاه غرب» بپيوندد.
حال اگر با اين عينک به دنيای آقای نگهدار بنگريم خواهيم ديد که در نزد ايشان همه چيز به دو قسمت تقسيم می شود: يا ريشه در گرايش به شرق (چين و روسيه و اقمارشان) دارد و يا متمايل به غرب (امريکا و اروپا و اقمارشان) است و ايشان هم، طبعاً، پشتيبان و نگهدار «شرق گرايان» و «غرب ستيزان» هستند. برای ايشان حکومت اسلامی و شخص ولی فقيه بدان خاطر ارزشمند و شايستهء هدايت و پندند که ايران را در اردوگاه شرق نگاه داشته و دست اردوگاه غرب را از ايران کوتاه کرده اند.
به همين نسبت، در نظر ايشان جريان اصلاح طلبی و جنبش سبز نيز به دو تمايل شرقی و غربی تقسيم می شوند. ايشان می نويسند: «به نظرم در دوره های آتی به جاست که تفاوت در نگرش سیاسی رهبران جنبش سبز (اصلاح طلب) با نگاه های مسلط بر پراگ با دقت و شفافیت بیشتر مورد موشکافی قرار گیرد.» و «اپوزیسیونِ ایران [يعنی جريان پراگ و غيره] متحدِ نیرومند غرب، و غرب متحد نیرومند اپوزیسیون ایران است».
اين دو سخن را که کنار هم بگذاريم نتيجهء طبيعی آن خواهد بود که، از نظر آقای نگهدار، «رهبران جنبش سبز (اصلاح طلب)» در اردوگاه شرق ايستاده اند. ايشان حتی در عين توصيه به حکومت که با غرب وارد گفتگو شود (و من فکر می کنم منظورشان وقت خريدن از غرب برای دسترسی به ايمنی اتمی باشد و رفتن تا چند قدمی کرهء شمالی شدن، چه از نظر دیکتاتوری و چه از نظر بدبختی و فلاکت مردم و چه از نظر منزوی شدن کامل در جهان) به سردمداران رژيم گوشزد می کنند که:
«محبوبیت اجتماعی دیدگاه های حاکم بر "اتحاد برای دموکراسی" و متحدین بالقوهء آن - علیرغم وزن اجتماعی غیرقابل انکار آن - با محبوبیت اجتماعی دیدگاه های رهبران جنبش سبز قابل مقایسه نیست. چنانکه دیدیم به محض باز شدن فضای سیاسی و رونق گیری مجدد انتخابات در ایران بخش بزرگی از شهروندان به تنگ آمدهء ما رو به سوی صندوق ها خواهند رفت و باز از طریق ارایهء رای خود تحول سیاسی و اقتصادی و فرهنگی جامعه خویش را پی خواهند گرفت».
همانگونه که ديده می شود، در پشت ظاهر خونسرد و حتی دوستانهء آقای نگهدار مردی نگران خروج ايران از اردوگاه روسيه و چين ايستاده که همهء مقالهء خود را برای جلوگيری از اين «فاجعه» تنظيم کرده است.
اما نکتهء مهم آن است که ايشان در بيان نگرانی خود، و نيز طرح راه حل برای آن، دو نوع مخاطب را در نظر دارند و به همين دليل نيز مقالهء ايشان به دو پاره تقسيم می شود. پارهء اول در مورد کنفرانس پراگ است و پارهء دوم دربارهء اقدامات لازمی که حکومت بايد برای بقای خود (و صراحتاً در برابر قدرت گرفتن "اتحاد" بدانگونه که ايشان می بيندش) انجام دهد.
****
«اتحاد برای دموکراسی" و کنفرانس های آن يکی از پديده هائی است که در متن حرکتی کلی برای گردهم آوردن اپوزيسيون حکومت اسلامی، و در پی تبديل شدن تقاضا برای اتحاد نيروها، ايجاد شورا و کنگرهء ملی، برپاداشتن آلترناتيوی در برابر حکومت اسلامی به «گفتمان سياسی روز»، ظهور کرده است، با اين ملاحظه که در جمع اين اپوزيسيون اتفاقاً اختلاف اصلی در مورد "اتحاد" و کنفرانس هايش به مسئلهء امتناع دائم گردانندگان آن از مطرح کردن فکر آلترناتيوسازی بر می گردد، بطوری که در بسياری از موارد امتناع آنان را می توان به ميل همکاسه کردن اصلاح طلبان و انحلال طلبان، آن هم برای تضعيف اين دومی تعبير کرد. من، همانگونه که گفتم، با اينکه در هفتهء گذشته در مورد نظر آقای دکتر شهريار آهی و تئوری «دوگانهء سترون» ايشان نوشته ام اما در اينجا لازم می دانم نکته ای را بر آن نوشته بيافزايم.
«سترون بودن ِ» يک دوگانگی، البته، نافی «وجود داشتن ِ» آن دوگانگی نيست بلکه دال بر آن است که دوگانگی مزبور به درد نظريه پردازی های آقای آهی برای رسيدن به «ديالوگ ملی» و «انتخابات آزاد» نمی خورد. در همين زمينه است که، از نظر آقای آهی بايد راهی را پيدا کرد که دوگانگی واقعاً موجود بين اصلاح طلبان و انحلال طلبان تبديل به «همکاری زاينده» شده و به برقراری ديالوگ ملی بيانجامد. ايشان می گويد: «ما باید سعی کنیم از پارادوکس‌ها عبور کنیم و انتخابات آزاد پلی میان این دو است».
اما آنچه ايشان نمی گويد و کاملاً مشهود است که موجب نگرانی آقای نگهدار شده به اين نکته بر می گردد که يک «پل» معمولاً مسيری دو طرفه را ايجاد می کند که ساکنان دو سوی آن می توانند به منزلگاه های يکديگر سفر کنند. تا آنجا که من می فهمم کوشش آقای آهی معطوف به کشاندن انحلال طلبان به اردوگاه اصلاح طلبان و برسميت شناختن دومی از جانب اولی است، حال آنکه نگرانی آقای نگهدار آن است که وقتی پل ساخته شد اين اصلاح طلبان باشند که از آن استفاده کرده و در اردوگاه انحلال طلبان جا خوش کنند.
علت اين نگرانی را هم باز بايد در همان دوگانه سازی های شرقی ـ غربی ايشان جست. ايشان معتقد است که نه تنها رهبر حکومت اسلامی بلکه رهبران جنبش سبز (بخصوص در طيف مربوط به آقای موسوی) نيز علاقمند به نگه داشتن ايران در اردوگاه شرق اند اما، در عين حال، می داند که بسياری از اصلاح طلبان خواهان آنند که «ايران اسلامی» براستی از شر حضور سنگين چين و روسيه خلاص شده و بصورت متحدی برای «غرب» (بدان معنا که ايشان می گويد) در آيد. از نظر ايشان خطر اصلی در جبههء اصلاح طلبی به اين دسته از اصلاح طلبان مربوط می شود که بالقوه توانائی عبور از پل آقای آهی و پيوستن به اردوگاه انحلال طلبان را دارند، بخصوص اگر دست از «اسلاميت» رژيم بردارند. آقای نگهدار می کوشد تا اين نوع اصلاح طلبان را از عاقبت کار خود بترساند.
ايشان در اين مورد در لفافه، و در ظاهر يک دوست، بسيار حساب شده سخن می گويد و می کوشد تا کل جريان استکهلم ـ بروکسل ـ پراگ را يک حرکت انحلال طلبانه معرفی کند که می خواهد با احتساب بر روی «غرب» به قدرت دست بيابد و در اين راستا کاملاً حاضر است تا با (از نظر ايشان) ديگر «دست نشاندگان غرب»، يعنی جريان مجاهدين و شورای ملی رضا پهلوی، همکاری و ائتلاف کند.
ايشان در واقع به اصلاح طلبان مذهبی می گويد که آنچه تحت نام «اتحاد برای دموکراسی» در پراگ شکل گرفته جريانی است انحلال طلب و وابسته به غرب که تنها به نيروی غرب خواهد توانست دست آوردهای شما را در اين انقلاب شکوهمند از ميان برداشته و کشور را از شرق دور و به غرب نزديک کند. ايشان حتی در يکجا اين امر را با «از دست رفتن استقلال کشور» (انگار که هم اکنون حکومت اسلامی از ايران کشوری مستقل و قائم بخويش باقی نهاده است) يکی می کند تا شايد عرق کهن مليون و ملی ـ مذهبی ها را هم بجنباند. و اشاره می کند که از اين مکروه تر اينکه عبور از پل و پيوستن به انحلال طلبان موجب می شود که انقلابيون اصلاح طلب شده مجبور می شوند تا با سلطنت طلب ها و مجاهدين همپياله شده و تحت فرمان غرب امپرياليست در آيند. ضربهء آخر هم اينکه اصلاح طلبان متمايل به غرب بايد به اين واقعيت توجه داشته باشند که، در اين «همپياله شدن»، بايد تن به هژمونی سلطنت طلبان و مجاهدين هم بدهند. ايشان می نويسند: «گرچه اتحاد برای دموکراسی موفق شده است مجرب ترین کادرهای نومید از جنبش ها و روندهای اصلاح طلبانه را در خود گرد آورد اما به لحاظ شمار هواداران در داخل و خارج کشور قادر به رقابت با طرفداران شاهزاده رضا پهلوی و سازمان مجاهدین خلق نیست. [پس] این ارزیابی واقع بینانه است که هرگاه کادرهای سیاسی مجرب و به لحاظ فرهنگی روزآمد مبنا باشد، نه سازمان مجاهدین و نه حامیان شاهزاده قادر به رقابت نیستند؛ و هرگاه زمینه و نیروی اجتماعی مبنای وزن کشی باشد اتحاد برای دموکراسی با فاصله زیاد در آخر صف ایستاده است!»
***
سپس، در پارهء دوم مقاله، ايشان می کوشد تا به حکومت بفهماند که چگونه بايد جلوی قدرت يافتن چنين تشکلی را گرفت. بخشی از آن راهنمائی چنين است:
«میزان قدرت و میدان داری "اتحاد برای دموکراسی" بیش از هر چیز به روند اوضاع سیاسی بستگی دارد. تا زمانی که نیروهای مخالف مذاکرهء مستقیم با امریکا همچنان در حکومت دست بالا را داشته باشند، این اتحاد و جریان های مشابه، که به امکان توفیق دیپلماسی در عادی سازی روابط ایران و غرب امید یا اعتقاد ندارند، زمینه ای نیرومندتر خواهند یافت. میزان اهمیت این نوع اتحاد با میزان تقابل ایران و غرب مربوط است. چنانچه اوضاع بعد از انتخابات ریاست جمهوری در ایران مناسبات با غرب رو به وخامت رود، بخصوص اگر کار رژیم سوریه تا آن زمان یک سره شده باشد، باید انتظار داشت که، در رابطه با نیروهای ایرانی "جایگزین"، نیز تحرکات و فعل و انفعالاتی از نوع آنچه که در دوحا [پايتخت قطر] در هفتهء گذشته جاری شد، در رابطه با شکل دادن یک "اپوزیسیون گسترده تر" از اتحاد برای دموکراسی آغاز و تلاش ها برای پیوند دادن این سه مولفه از هر سو پی گرفته شود. با توجه به خارج شدن مجاهدین از لیست ترور و با توجه به پیوستن برخی کادرهایی که با رضا پهلوی کار می کنند به پراگ، نخستین پیش شرط ها در این مسیر زمینی شده است».
ايشان در پيام خود به حاکمان نشسته در قدرت و تحت حفاظت چين و روسيه، می گويد: «یک ارزیابی واقع بینانه هنوز حکم نمی کند که ایران به سمت آینده ای خواهد رفت که بنیان گذاران "اتحاد برای دموکراسی" طراحی می کنند. انتخابات بهار آتی فرصتی بی نظیر برای چرخش اوضاع و باز گشایی فضای سیاسی و نیز باب مذاکره مستقیم با امریکا و برداشتن تحریم هاست. هنوز می تواند وضع چنان شود که جنبش اصلاح طلب و مطالبه محو،ر چه در حکومت است و چه در جامعه، مهم ترین و پر قدرت ترین جناح اپوزیسیون ایران بماند».
****
بيان برداشت من از سخن آقای نگهدار همينجا خاتمه می يابد اما دريغم می آيد که اين نکته بر آنچه نوشته ام بيفزايم که، بنظر من، وظيفهء تک تک ما انحلال طلبان است که نکات مطرح شده از جانب آقای نگهدار را ـ که آگاهانه در نوشتهء خود مواضع ما را به «اتحاد» نسبت می دهد ـ جدی بگيريم و صراحتاً اعلام کنيم که اگر بر ما ثابت شود که «پل» مطلوب آقای دکتر آهی تسهيل کنندهء آمدن اصلاح طلبان به اردوگاه انحلال طلبی است، و اگر انتخابات آزاد مورد علاقهء آقايان شريعتمداری و سازگارا و خاتم و احمدی نوعی از آن «مطالبه محوری ها» نيست که حکومت اسلامی را مخاطب و مجری کند، آنگاه مانعی در خوش آمد گوئی به هر که از طريق "اتحاد" به جمع انحلال طلبان بپيوندد نمی بينيم و لازم است از اينکه "اتحاد برای دموکراسی" هم بخشی از جنبش انحلال طلبان شود سخت استقبال کنيم؛ همانگونه که ضروری است از هر کوششی برای رهائی کشورمان از چنگال پليد روسيه و چين حمايت کنيم.

مرگ يكي ازبازجويان و شكنجه گران زندان اوين


جعفر مسجدي رييس اتحاديه صنف چوبفروشان از اعضاي سپاه پاسداران و عضو هئيت موتلفه تهران روز چهارشنبه يكم آبان مرد و جسدش را در قطعه 6 بهشت زهرا به خاك گور سپردند .وي از بازجويان و شکنجه گران و تير خلاص زنان اوين در سالهاي نخست حكومت خميني بود . وي كه از چوب فروشان قديمي تهران بود بعد از انقلاب دردستگاه سركوب وشكنجه رژيم قرار گرفت و تا آخر عمر حضور فعالي داشت و در ارگان سپاه و اطلاعات خدمت ميكرد . وي به همراه مهدي شريف نيا كه يكي از شكنجه گران اوين است در زندان اوين به عنوان بازجو و شکنجه گر فعاليت ميكرد . خودش بارها در مشاجرات صنفي كه در بازار داشتند به اين خدمت جنايتكارانه اش اذعان نموده بود بطوريكه در بازار وي را بعنوان تيرخلاص زن ميشناختند . در مراسم ختم او يکي از پسران خامنه اي گويا مجتبي شرکت داشته است. وي كه عضو صنف چوب فروشان بود در سال 87 بعد از فوت كمال رخ صفت از اعضاي موتلفه و رئيس سابق اين صنف ، از طرف رژيم بعنوان رييس اتحاديه صنف چوب فروشان معرفي شد تا هر چه بيشتر بتواند خوي وحشي خودش را در سركوب بازاريان چوب فروش بكار بگيرد .روز تشييع جنازه ، تعدادي از چوب فروشان كه از قديم اين مزدور را مي شناختند ميگفتند که جعفر مسجدي و مهدي شريف نيا و كمال و اكبر رخ صفت در شكنجه و تير خلاص زدن و ترور هاي مخالفين دست داشته اند .جعفر مسجدي خودش نيز در مشاجره اي که در انتقال صنف چوب فروشان از تهران به شهرک صنعتي خاوران در سال 84بين اتحاديه و کسبه رخ داد گفته بود « من خودم تير خلاص زن بودم يه روزي »