نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

" احمد شاملو"از نگاه محمد قاعد




زمانه‏اى انگار محترم‏تر









ليلى گلستان





"بهترين دوران زندگى‏ام سالهاى مدرسه بود... واى! در راه مدرسه چه‏ها كه نمى‏كرديم، چقدر خوش مى‏گذشت، در كلاس چقدر شيطنت مى‏كرديم. تخته سياه و دستهاى گچى؛ زنگهاى تفريح چه آتشى مى‏سوزانديم."
نه! من از آن دسته آدمهايى كه از اين حرفها مى‏زنند نيستم. اصلاً و ابداً.



از مدرسه و درس متنفر بودم. از معلم، از كلاس درس، از زنگهاى تفريح و حتى از راه مدرسه به خانه و خانه به مدرسه. اصلاً از اين طرز يادگيرى بدم مى‏آمد ــــ و مى‏آيد. ترجيح مى‏دهم به روش خودم، آرام از زندگى ياد بگيرم. از اينكه مرا بنشانند و وادارم كنند سراپا گوش شوم، جُم نخورم، وول نزنم، ساكت بمانم و ياد بگيرم بدم مى‏آيد. شايد تأثير روش پدرم بود كه از صبح تا غروب دايم در حال ياددادن بود، آن هم با استبدادى زايدالوصف.هنوز هم هروقت به سفر مى‏روم و راهنما مى‏خواهد آثار باستانى را به جماعت توريست معرفى كند فوراً جيم مى‏شوم ومى روم در خرابه‏هاى باستانى مى‏چرخم و تماشا مى‏كنم. و وقتى بعداً براى همسفرانم مى‏گويم چه‏ها ديده‏ام و جزئيات ديده هايم را تعريف مى‏كنم، متوجه مى‏شوم كه آنها آثار باستانى را فقط شنيده‏اند و ياد گرفته‏اند، اما نديده‏اند. من ديده بوده‏ام ــــ‌ ‏و با جان و دل.
يا هستند كسانى كه ساختار يك رمان را خوب مى‏دانند، و همين‏طور، كه چه نقدهايى درباره آن در كجا و كدام شماره مجلّه چاپ شده. اما تنشها و التهابهاى شخصيتهاى قصه را حس نكرده‏اند. اما اين همه از نوع و طرز يادگيرىِ آكادميك است‏ ـــ شايد. به‏هرحال، يادگيرىِ من از نوع ديگرى است.در مورد تأثير مدرسه بر خودم، بايد بگويم تنها تأثير مهمى كه مدرسه بر من گذاشت يادگرفتنِ كارِ گروهى بود. من آدم تك‏رويى بودم‏و تا حدى نجوش‏ ــــ اما چاره‏ياب و كارچاق‏كن. پس در كلاس در هر كار جنبى‏اى، جز درس، پيشقدم بودم، در هر كارى كه به مديريت و تدبير نياز داشت، مثل اعتصاب‏كردن، امتحان‏ندادن، طومار نوشتن براى شكايت‏كردن از معلمى، راه‏انداختن گردشِ علمى، يا اجراى نمايشى در مدرسه. اگر از معلمى خوشم مى‏آمد، آن معلم حتماً اهل كتاب يا موسيقى كلاسيك بود. درباره خوانده‏ها و شنيده هايمان حرف مى‏زديم، و چنين بود كه دوستش مى‏داشتم.بچه‏هايم كه مدرسه‏رو شدند، از يك كار به‏شدت پرهيز كردم: از اينكه مدام به درس و مشقشان برسم. از بس مادرم به مدرسه مى‏آمد و خلقيات و تمام رفتارم در خانه را براى معملها تعريف مى‏كرد (به روانشناسىِ كودك معتقد بود و هست)، معلمهايى هم كه خيلى در بند اين حرفها نبودند عادت كرده بودند در هر فرصتى عادات خانگى مرا با تمسخر به رُخم بكشند و كار را بر منِ احساساتى سخت كنند. بعدها سعى كردم در مدرسه آفتابى نشوم. اصلاً مثل مادرم فكر نمى‏كردم كه بچه را مادر و معلم بايد با هم بزرگ كنند. نه. من مادر بودم در خانه، و او معلم بود در مدرسه. همين. و اين در زمانى بود كه رسم شده بود مادرها دائماً خودى نشان بدهند، در انجمنها شركت كنند و غيره.در مدرسه با تبعيض، بى‏عدالتى، باباى پولدار، باباى فقير، باباى سرهنگ و باباى رفتگر هم آشنا شدم و هميشه از اين موضوع رنج مى‏بردم. در آن زمان تفاوت طبقاتى به‏اندازه حالا حس نمى‏شد، اما به‏هر حال، معلمها خيلى اهل تبعيض بودند.معلمى داشتيم كه دائماً مى‏گفت ''همان‏طور كه مملكت سرهنگ مى‏خواهد، به رفتگر هم نياز دارد. مثلاً، بچه‏ها، پدر رقيه رفتگر است. عيبى هم ندارد." چهرة گرفتة رقيه را بايد مى‏ديديد.زمان مدرسه‏رفتنِ بچه‏هايم مصادف شد با انقلاب: پولداربودن بد شد و نداربودن حُسن. به اين ترتيب، پولدارها در ظاهرشان تبديل شدند به ندار؛ بعد ندارها شدند پولدار؛ و بعد پولدارهايى واقعاً ندار شدند و ندارهايى خيلى پولدار شدند.بچه‏پولدارها را از روى كفشهايشان مى‏شناختيم وگرنه، برخلاف حالا، دسته پول و اسكناسهاى درشت توى دست بزرگترها هم نبود، تا چه رسد به بچه‏ها كه پنج قران يا حداكثر يك تومان داشتند كه آلبالو خشكه و لواشك بخرند. طلا و زينت‏آلات هم به دست و گردنشان نبود. ظاهرشان، با روپوشى از پارچه اُرْمَك خاكسترى (چه نوستالژيك است اين ارمك‏پوشى) و يقه سفيد، تقريباً همسان بود. حالا در وقت زنگ تعطيل مدرسه‏ها، خيابان پر مى‏شود از دخترهايى با كُتهاى رنگارنگ و كفشهاى عجيب و غريب ورزشى‏ ــــ و تفاوت طبقاتى بسيار بارزتر است.يادم مى‏آيد كفشهاى اغلب ما سوراخ بود، يا درزش پاره شده بود. زمستان آب مى‏رفت توى كفشهايمان، و جورابهايمان خيس مى‏شد. به مدرسه كه مى‏رسيديم، پاها را به بخارىِ خاك ارّه‏اىِ كلاس مى‏چسبانيديم. بوى نم جورابها و بعد بوى سوختگىِ پشم آنها اطاق را پر مى‏كرد.اما اين عيبى نداشت، چون تقريباً همگانى بود. دوسه‏نفر از بچه‏ها چكمه‏هايى كه در مغازه‏هاى خيابان نادرى مى‏فروختند به پا داشتند. بقيه مثل هم بوديم. اين كفش و جوراب خشك‏كردن به شوخى و خنده مى‏گذشت و، به قول معروف، ''افت‏" نداشت‏ ــــ امروز دارد. حالا فقير و غنى‏بودن مطرح است و به حساب مى‏آيد. پروژة ''جامعه بى‏طبقه" فقط يك آرزو بود و بس، و پرونده‏اش مختومه اعلام شد.


معاشرت آزاد دخترها و پسرها بستگى به فرهنگ خانواده داشت كه يا اين كار را منع مى‏كرد يا خط درستى به اين معاشرتها مى‏داد. در خانه ما هميشه دوستانم جمع بودند. جنسيت برايمان مطرح نبود. پسر و دختر با هم بازى مى‏كرديم ــــ واليبال، داجبال، و قايم‏باشك. و چون پدر و مادر جوانى داشتم، آنها هم وارد بازى مى‏شدند. قايم باشك با پدرم را خوب به ياد دارم. خوب مى‏دويد و زودتر از همه سُك‏سُك مى‏كرد. اينها براى بقيه بچه‏ها جالب بود.فضاى مدرسه‏مان هم فضايى باز بود. بعضى بچه‏ها از دم در مدرسه تا خانه با دوست پسرشان مى‏رفتند و ''بد" نبود. يادم مى‏آيد اوايل دهه چهل، پدرم (مرد جوان و زيبايى كه حدود چهل سال داشت) از سفر آمده بود و يك راست آمده بود مدرسه دنبال من. دم در مدرسه او را ديدم و از خوشحالى پريدم در آغوشش و او را بوسيدم. بعد سوار ماشين شديم و رفتيم خانه. فردا مدير مدرسه مرا خواست و با عتاب گفت: ''دوست پسر داشتن عيبى ندارد، اما چرا دم در مدرسه ماچش كردى؟" هرچه گفتم پدرم بود باور نكرد. روز بعد مجبور شدم خودِ ''جنس‏" را به مدرسه ببرم تا باور كند. منظورم اين است كه معاشرت با جنس مخالف پذيرفته‏شده بود اما همه‏گير نبود. از يك كلاس چهل‏نفره شايد دو نفر دوست پسر داشتند، و دوسه نفرى هم به پارتى مى‏رفتند.


رفاه خانواده يا زندگى مدرن اسباب حسرت و حسدِ چندانى نمى‏شد و با وضع فعلى قابل قياس نبود. يادم مى‏آيد اواخر دهه 1330 بود و در قلهك مدرسه مى‏رفتم. پدرم يك يخچالِ نفتى خريد و آن را جانشين يخدان چوبىِ زردرنگ‏مان كرد. اين يك اتفاق مهم در خانه ما بود. دائماً مى‏رفتم در يخچال را باز مى‏كردم، به درون سفيد و خُنكش نگاه مى‏كردم و لبخند مى‏زدم. ما يخچال‏دار شده بوديم، و اين مهم بود.بعد از چند سال تلويزيون به بازار آمد. خانواده دوستانم تك‏وتوك تلويزيون خريده بودند و آنها برايمان تعريف مى‏كردند (اما پُز نمى‏دادند). بعد از مدتهاى مديد بالاخره تلويزيون به خانه ما هم آمد. از كنار آن تكان نمى‏خوردم. كانال آمريكايى‏ها هم راه افتاده بود وپدرم بيشتر آن كانال را مى‏گرفت تا ما زبان انگليسى ياد بگيريم (طفلك چقدر زحمت مى‏كشيد كه بلكه ما چيز ياد بگيريم). دوستانى كه تلويزيون نداشتند دسته‏جمعى مى‏آمدند خانه ما تا با اين پديده جديد آشنا شوند. دور تا دورِ اتاق مى‏نشستيم و با دهنهاى باز و نگاههاى متعجب به صفحه آن چشم مى‏دوختيم. اينها هيجانهاى زندگى ما بود، اما افتخار ما نبود. ماية‌ پزدادن و فخرفروشى هم نبود.جايى كه تأثير پولداربودن يا نبودن بچه‏ها كاملاً نمود داشت در رفتار مدير و معلمهاى مدرسه بود: مجيز باباهاى پولدار را مى‏گفتند و به نفع بچه‏هايشان تبعيض قائل مى‏شدند، به اين اميد كه چيزى بماسّد. بچه‏ها به‏خودى خود خراب نبودند؛ خرابشان مى‏كردند. بچه‏هايى كه پدر ادارىِ بلندمرتبه يا بازارى داشتند بيشتر مورد علاقه مديرها بودند. روشنفكر يا هنرمندبودنِ پدر و مادر بچه‏ها نزد معلم امتيازى نداشت. بچه‏تاجرها عيد به عيد به معلم در پاكت دربسته پولْ عيدى مى‏دادند ــــ آن هم جلو همه. و اين حركت هميشه براى من ناخوشايند بود. من از آن دسته بچه‏ها بودم كه زندگى متوسطِ بى‏ريخت‏وپاشى داشتند و فقط به باباى مدرسه عيدى مى‏دادند.تمايز بچه‏پولدارها شايد در نوع خوراكىِ زنگ تفريح هم بود. كمترداراها لقمه پنير مى‏آورند و داراها لقمه كتلت با سبزى‏خوردن. همه با هم شريك مى‏شديم و دل ساده و پاك‏مان را با قصه پنير و كتلت مكدّر نمى‏كرديم.بعدها، زمان مدرسه‏رفتن بچه‏ام، يعنى اوايل دهه پنجاه، اين تفاوت جور ديگرى حس مى‏شد. يادم مى‏آيد يك روز سر راهِ مهمانىِ ناهار مجبور بودم به مدرسه پسرم سر بزنم (درس نمى‏خواند و قرار بود بروم دعوايم كنند). اما وقتى معلمها مرا با لباس شيك مهمانى ديدند، شروع به خوشامد گويى كردند و قضيه درس‏نخواندن بچه اصلاً مطرح نشد. ديگر ظاهر داشت اهميت پيدا مى‏كرد. لباس و ماشين خوب، به اصطلاح امروزى‏ها، كارايى و كاربرد پيدا كرده بود.


آرايش دخترهاى زمان ما در برداشتن زير ابرو خلاصه مى‏شد ــــ كه جرم بزرگى بود، چون در سنّت ما برداشتن زير ابرو يعنى شوهر داشتن. يكى از بچه‏هاى شيطان كلاس مى‏گفت روزى يك دانه مو برمى‏دارد تا كسى متوجه نشود چيزى سر جايش نيست.من خيلى ديرتر از بقيه به اين حرفها رسيدم. يادم هست به مهمانىِ دخترانه‏اى رفتم كه همه جوراب نايلون و كفش پاشنه سه‏سانتى پوشيده بودند، و من دامن پليسه سرمه‏اى، جوراب سفيد كوتاه و كفش ورنى. آخر شب، پيش از برگشتن به خانه، كفش و جورابم را با مال دوستم عوض كردم تا مادرم بفهمد كه دلم مى‏خواهد. آنها را ديد و توضيح داد كه هنوز زود است. و تا يك سال بعد به آرزويم نرسيدم. حدود شانزده سال داشتم و اگر با حالا مقايسه كنيم، خنده‏دار است: شانزده‏ساله‏هاى امروزى تجربه سى، سى‏وپنج‏سالگىِ ما دارند. لباسهايى دوخت خارج هم سوغات مى‏رسيد، اما مادرم نمى‏گذاشت در مدرسه بپوشم، مبادا با بچه‏ها تفاوت پيدا كنم.تفاوتهاى مادى‏ ــــ هنوزـــــ زياد آزاردهنده نبود، اما تفاوتهاى فرهنگى و تربيتى، در قياس زندگى‏ها با هم، به‏شدت به چشم مى‏خورد. خانة ما خانة ساده‏اى بود با نماى آجرى و ديوارهاى داخل هم آجرى بود، با مبلمان ساده چوبى و پدر و مادرى كه تظاهرات عيانِ عاشقانه داشتند. تمام اينها براى دوستانم جالب بود. اگر به خانه ما مى‏آمدند مى‏دانستند كه ناهار كدوى سرخ‏كرده با نيمرو و نان و پنير و گوجه‏فرنگى داريم. سفره از اين سر تا آن سر نبود. موسيقىِ كلاسيكى با صداى بلند به راه بود و پدرم با بالاتنه و پاى برهنه در خانه مى‏گشت. صراحت گفتار داشتيم و معاشرت با ما راحت بود. اين همان تفاوت در فرهنگ و تربيتى بود كه در معاشرتها مرا از بقيه دوستان جدا مى‏كرد.گرچه هيچ‏گاه نمره عالى نمى‏آوردم، در درس املاى فارسى هميشه بيست مى‏گرفتم. در رأى‏گيرى‏ها هم نفر اول مى‏شدم و براى كارهاى جنبى انتخابم مى‏كردند. اين نتيجه همان فرهنگ خانواده بود. بچه‏هايى كه پشت‏هم هفده و هجده مى‏آوردند چندان محبوب نبودند، نه به دليل حسادت ديگران، بلكه چون جز درس، دانسته ديگرى نداشتند و چندان جالب نبودند.


معلم را فرد زحمتكش جامعه مى‏شناختند، و فداكار و باسواد. امروز، در قياس، مى‏بينيم معلمها از قرب و منزلت آن روزگار برخوردار نيستند و احترامِ آن وقتها را ندارند. حتي بعضى‏شان را در خانه‏ها مسخره مى‏كنند. ما تا سالها بعد اگر معلممان را در جايى مى‏ديديم باز حالت احترام شديد به خود مى‏گرفتيم و به قد و قواره نوجوانى‏مان برمى‏گشتيم. فكر نمى‏كنم بچه‏هاى حالا نسبت به معلمانشان، كه بيشتر گزينشى‏اند تا اصلح و ممتاز، چنان حالتى داشته باشند. شايد هم امروز نه پدر و مادر از آن احترام قديم برخوردارند و نه هيچ‏كس ديگر.مى‏توانم نتيجه بگيرم كه زمانة ما محترم‏تر بود. فكر مى‏كنم محترم‏تر كلمة مناسبى براى توصيف آن زمان باشد، و احترام مفهومى است كه اين روزها به فعل درنمى‏آيد. چه حيف.

* شمارة چهاردهم، اسفند 1381

نگاهي شتابزده به كمون پاريس!























































"Si la Nation Française ne se composait que de femmes, quelle terrible Nation ce serait ! "Le correspondant du Times en avril 1871

Femmes de la Commune
"Le jeudi 25 mai 1871 alors que les gardes nationaux abandonnaient la barricade de la rue du Château-d'eau, un bataillon de femmes vint en courant les remplacer. Ces femmes, armées de fusils, se battirent admirablement au cri de : "Vive la Commune!". Nombreuses dans leurs rangs, étaient des jeunes filles. L'une d'elles, âgée de dix-neuf ans, habillée en fusilier-marin, se battit comme un démon et fut tuée d'une balle en plein front. Lorsqu'elles furent cernées et désarmées par les versaillais, les cinquantes-deux survivantes furent fusillées
."


















































































Adresse des citoyennes à la Commission exécutive de la Commune de Paris.
J.O du 13 avril 1871
ConsidérantQu'il est du devoir et du droit de tous de combattre pour la grande cause du peuple, pour la RévolutionQue le péril est immédiat et l'ennemi aux portes de ParisQue l'union faisant la force, à l'heure du danger suprême, tous les efforts individuels doivent se fusionner pour former une résistance collective de la population entière, à laquelle rien ne saurait résisterQue la Commune, représentante du grand principe proclamant l'anéantissement de tout privilège, de toute inégalité, par la même est engagée à tenir compte des justes réclamations de la population entière, sans distinction de sexe - distinction créée et maintenue par le besoin de l'antagonisme sur lequel repose les privilèges des classes dominantesQue le triomphe de la lutte actuelle - ayant pour but la suppression des abus, et , dans un avenir prochain, la rénovation sociale toute entière, assurant le règne du travail et de la justice - a, par conséquent, le même intérêt pour les citoyennes que pour les citoyensQue le massacre des défenseurs de Paris par les assassins de Versailles, exaspère à l'extrême la masse des citoyennes et les pousse à la vengeanceQu'un grand nombre d'elles sont résolues, au cas où l'ennemi viendrait à franchir les portes de Paris, à combattre et vaincre ou mourir pour la défense de nos droits communsQu'une organisation sérieuse de cet élément révolutionnaire est une force capable de donner un soutien effectif et vigoureux à la Commune de Paris, ne peut réussir qu'avec l'aide et le concours du gouvernement de la Commune.
Par conséquentLes déléguées des citoyennes de Paris demandent à la commission exécutive de la Commune
1) de donner l'ordre aux maires de tenir à la disposition des comités d'arrondissement et du Comité central, institué par les citoyennes pour l'
organisation de la défense de Paris, une salle dans les mairies des divers arrondissements, ou bien, en cas d'impossibilité, un local séparé, où les comités pourraient siéger en permanence
2) de fixer dans le même but un grand local où les citoyennes pourraient faire des réunions publiques
3) de faire imprimer aux frais de la Commune les circulaires,
affiches et avis que les dits comités jugeraient nécessaire de propager.
Pour les citoyennes déléguées, membre du Comité central des citoyennes :Adélaïde Valentin, Noëmie Colleville, Marcand, Sophie Graix, Joséphine Pratt, Céline Delvainquier, Aimée Delvainquier, Elisabeth Dmitrieff.
Haut de page