نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

سردبیر "مجله خواندنیها" در اثر تصادف جان سپرد

محمود طلوعی، از روزنامه‌نگاران برجسته و باسابقه ایران در سن ۸۵ سالگی درگذشت. طلوعی که مدتی سردبیری مجله پرطرفدار خواندنی‌ها را بر عهده داشت در زمینه تاریخ معاصر نیز کتاب‌های زیادی نوشته است.
محمود طلوعی، نویسنده و تاریخ‌نگار شامگاه پنج‌شنبه، ۲۹ مرداد ماه هنگام عبور از عرض خیابان آفریقا در منطقه جردن تهران در اثر برخورد با یک موتورسیکلت مجروح شد و پس از انتقال به بیمارستان جان سپرد.
بازداشت معاون حفاظت اطلاعات قوه قضائیه ايران به اتهام فساد و تجاوز

معاون حفاظت اطلاعات قوه قضائیه ايران به دلیل مجموعه‌ای از اتهامات متعلق به فساد كه شامل «کارچاق‌کنی»، «تجاوز به حقوق بیت‌المال»، «کسب اموال نامشروع» و «اخاذی» و نيز «تجاوز به عنف» است، بازداشت شد.
خبرگزارى «سحام نيوز» ، به نقل از منبعى مطلع، گزارش داده كه «احمدی» که مدتی به عنوان معاون حجت‌الاسلام خطیب در حفاظت اطلاعات قوه قضائیه در حال فعالیت بوده است، چندی پیش به دلیل «کلکسیونی از تخلفات» توسط این قوه بازداشت شده است. خطیب پیش از این مدیرکلی اطلاعات قم را عهده‌دار بوده است.
بنا بر اين گزارش، تعداد زیادی از روسای دفاتر قضات و مدیران دفاتر شعب به دلیل آن‌چه «دریافت رشوه» خوانده شده، بازداشت و برای آنان در حفاظت اطلاعات قوه قضائیه پرونده قضایی تشکیل شده است.
اين گزارش مى‌افزايد:" اخیرا حفاظت اطلاعات قوه قضائیه با راه‌اندازی سامانه پیامکی، برای روسای دفاتر قضات و مدیران دفاتر شعب، «تور امنیتی و قضایی» پهن کرده، عوامل و مخبرهای این معاونت پس از پرداخت عمدی رشوه به این کارمندان، شماره سریال و مشخصات مبالغ و نام فرد رشوه گیرنده را به این سامانه پیامک مخابره و فرد خاطی توسط این معاونت راسا بازداشت می‌شود".
گفتنى است كه در روزهاى گذشته ، مهدی خدابخشی نماینده دادستان تهران و دادیار ناظر بر زندان اوین نيز به دلیل فساد مالی از کار تعلیق شد.
به گزارش «سحام»، خدابخشى یکی از افراد مسئول قضایی که تا کنون باعث آزار و اذیت بسیاری از زندانیان سیاسی محبوس در زندان اوین و خانواده‌های آنان شده است، و به دلیل «فساد مالی» و «ارتشاء» از مقام قضایی خود تعلیق و برکنار شد.
هم‌چنین روسای بسیاری از دفاتر شعب و قضات نیز اخیرا به دلیل دریافت رشوه و جابجایی پرونده‌های قضایی و تغییر آراء شعب بازداشت شده‌اند.

در مراسمی که آخوندی وزیر راه وشهرسازی پدرمعنوی داماد و حسین فریدون برادر و دستیار ویژه رئیس جمهور پدر معنوی عروس بودند، عاطفه علی نیا وحامد محمدی رعنا از فرزندان موسسه خیریه پرتو مهر امام رضا در مشهد به عقد یکدیگر در آمدند. حجت الاسلام شهیدی رئیس بنیاد شهید نیز در این مراسم حضور

 در مراسمی که آخوندی وزیر راه وشهرسازی پدرمعنوی داماد و حسین فریدون برادر و دستیار ویژه رئیس جمهور پدر معنوی عروس بودند، عاطفه علی نیا وحامد محمدی رعنا از فرزندان موسسه خیریه پرتو مهر امام رضا در مشهد به عقد یکدیگر در آمدند. حجت الاسلام شهیدی رئیس بنیاد شهید نیز در این مراسم حضور داشت.






ملت در فرقون! هادی خرسندی



هادی خرسندی
برای من که تازه از دو بیمارستان مجهز در لندن درآمده ام، دیدار هموطنی دردمند 


و مریض احوال در نقاله ای که مخصوص بردن مصالح ساختمانی است، شاید 


طعمی تلخ تر از آن داشت که در حال معمولی آن عکس را میدیدم. اگر این عکس از یک 


کشور فقیر آفریقائی آمده بود، اینقدر غم افزا نبود که از سرزمینی که گرانترین اتومبیل 


های دنیا در خیابان هایش جولان میدهند و در گرانترین خانه های دنیا به گاراژ میروند..



اگر دستم رسد بر چرخ گردون


به او گویم که این چونست و آن چون؟


یکی را میدهی بوئینگ مخصوص


یکی بی آمبولانس افتد به فرقون

(!باباطاهر بیمار)

چند روز پیش در همین گویا، عکسی نقل شده بود از خبرگزاری پارسینه با عنوان «جا به جائی بیمار با فرقون در بیمارستان». تصویر، مردی را در لباس بیمارستان نشان میدهد که در فرقون نشسته است و مرد دیگری زحمت بردنش را میکشد. به نظر میرسد بیمار از بخشی به بخش دیگر بیمارستان منتقل میشود و یا شاید از بیمارستان دیگری به درمانگاه جدید جا به جا میشود. برای من که تازه از دو بیمارستان مجهز در لندن درآمده ام، دیدار هموطنی دردمند و مریض احوال در نقاله ای که مخصوص بردن مصالح ساختمانی است، شاید طعمی تلخ تر از آن داشت که در حال معمولی آن عکس را میدیدم. اگر این عکس از یک کشور فقیر آفریقائی آمده بود، اینقدر غم افزا نبود که از سرزمینی که گرانترین اتومبیل های دنیا در خیابان هایش جولان میدهند و در گرانترین خانه های دنیا به گاراژ میروند..
---------------------------
!بیمار در فرقون
---------------------------
به داد من برس آقای دکتر
به وللاهه نه خشتم من نه آجر
نبین که توی فرقونم عزیزم
فقط یکخرده دور از جان، مریضم
خود این فرقون به جای آمبولانس است
که دستاورد کلی التماس است
از آنجائی که من بد بوده حالم
!به بخش سی.سی.یو در انتقالم
نه آهک، نه گچ ام، نه شن، نه ماسه
یکی از شهروندانم خلاصه
منم یک شهروند صاف و ساده
رمق دررفته، مستضعف، پیاده
ندارم پارتی در این حکومت
ندیدم زین حکومت جز خصومت
که در این آسمان تکه پاره
بلانسبت ندارم یک ستاره
135745_297.jpg
نه یار حجت الاسلام هستم
نه با شیخان صاحب نام هستم
نه توی باند رفسنجانیم من
نه پشت بابک زنجانیم من
نه با مصباح یزدی همنشینم
نه دست جنتی در آستینم
نه بر پیشانیم جای نمازست
نه بر دندان من آثار گازست
نه در کوی ولایت پاسبانم
نه باغ رهبری را باغبانم
نه پاانداز آقازاده هایم
نه محفل ساز آسید مجتبایم
نه پیمانکار اهل بند و بستم
نه دائم عکس آقای توی دستم
نه خویشاوند لاریجانیانم
نه اصلن دمخور این جانیانم
نه سابق اسبق خارج نشینم
نه بهر مدح رهبر در کمینم
نه مثل آن سه بیچاره اسیرم
نه مثل خاتمی سازش پذیرم
نه اهل شستشوی اسکناسم
نه کاندیدای جعل و اختلاسم
نه درصد گیر بانک و اقتصادم
نه سردمدار کانون فسادم
نه در بازار، بورس کلیه دارم
نه در میدان دولت رانت خوارم
نه از راه چپاول میبرم مزد
نه کلاشم، نه سارق، نه دکل دزد
نه با صیغه کشان دارم میانه
نه خانم میبرم خانه به خانه
نه بر درد خماری چاره سازم
نه منقل جور کن بعد از نمازم
نه چون آراسته مردان ژیگول
ببوسم دست شیخان بابت پول
نه مأمور خرید انگلیسم
نه با آخوندها در لفت و لیسم
نه پابندم به فال و استخاره
نه سینه میزنم پای مناره
نه اهل التماس و استغاثه
نه هضم ام در ولایت، آسه آسه
فقط با دلخوری از بخت وارون
نمودم التماس از بهر فرقون
چرا چون خارج از دور نظامم
که بی سهمیه و بی احترامم

نه خدمتکار سردار سپاهم
نه از دزدان خاص بارگاهم
نه از آدمخوران پاسدارم
نه از جلادهای کهنه کارم
نه از قضات شرع بی شرافت
نه هستم اطلاعاتی، کثافت

نه با روحانیون در ارتباطم
نه اهل حوزه و باب لواطم
نه چون بعضی ز افراد پلیسم
نه مثل چند روزنامه نویسم
نه کارم چاپلوسی در مجله
نه مداحم در این و آن محله
نه مثل آن قلمزن های مزدور
بساط رهبری را میکنم جور
نه صاحب منصبم در یک وزارت
نه دستم باز در تاراج و غارت
نه ناظر بر مزایای سهامم
نه بهره برده از سهم امامم
نه الوات بسیجی پاسدارم
نه خواهرزینب کاراته کارم
نه با پول فلسطین میزنم لاس
نه انعامم دهد محمود عباس
نه کاسبکار دین و مذهبم من
نه دلال مرام و مکتبم من
مسلمان یا بهائی یا کلیمی
مسیحی یا همان گبر قدیمی
به یک آئین و مذهب پایبندم
و یا لامذهبی را میپسندم
ولی با دیگران کاری ندارم
به کس اجبار و اصراری ندارم
نباشم اهل تحمیل عقیده
کسی از من ملایمتر ندیده
شدم کلی در این کشور اذیت
که هستم جزو طیف اکثریت
نه در کانون از ما بهترانم
نه عضو رسمی حزب خرانم
گرفتار عمیق فقر خویشم
گذشته خط فقر از پشت و پیشم
نه دنبال وصول پول نفتم
نه سوی آستانِ قدس رفتم
خلاصه من مریضم جان دکتر
سَرم سنگین، تنم خسته، دلم پر
به درمانگاه قبلی کار شد سخت
کم آمد پول این بیمار بدبخت
بله، انداختندم توی فرقون
فرستادندم اینجا با دلی خون
بدان ای جان دکتر، ای پرستار
مصالح» نیست این بیچاره بیمار»
نه پاره آجرم، نه شن، نه ماسه
که قبلن هم بیان کردم خلاصه
ولی با اینهمه، گر جا ندارید
مرا در کار «عمرانی» گذارید
تلیفون کرده رهبر را بگوئید
همه فامیل اکبر را بگوئید
جناب ناطق نوری بداند
سلیمانی پیامم را بخواند
که گر زحمت، زیادی داده ام من
!برای لای جرز آماده ام من
--------------------------
فیسبوک آزاد هادی خرسندی

«انجیر می‌فروشم تا شرمنده زن و بچه‌هایم نشوم»

 گزارش ورزشی / رادیو کوچه
فروش انجیر این روزها به جدی‌ترین فعالیت کاپیتان گلستانی تیم‌ملی فوتسال جانبازان و معلولین تبدیل شده تا وی پیش زن و بچه‌هایش شرمنده نباشد. کار آبرومندانه تنها تقاضای او از مسوولان است.
انجیرفروشی کنار جاده و خریدن ضایعات، این تمام فعالیت این روزهای کاپیتان تیم‌ملی فوتسال ایران است. ورزشکاری که به قله افتخارات ورزشی رسیده در راه پر‌پیچ و خم زندگی مانده است و کسی هم دستش را نمی‌گیرد. انجیرهای شیرینش مزه دهان بسیاری از مشتریان است اما زندگی‌اش خیلی شیرین نیست و به مذاق‌ها خوش نمی‌آید. «محمدرضا تخشا» که ۳۱ سال قبل در شهرستان بندرگز به دنیا آمده از یازده سال پیش نه تنها به عضویت تیم‌ملی فوتسال جانبازان و معلولین ایران در آمده بلکه از همان ابتدا کاپیتان تیم نیز بوده است. وی هم‌راه با تیم‌ملی مسابقات جهانی را فتح کرده اما این روزها در گرمای تابستان روزی سیزده ساعت به کار انجیرفروشی مشغول است.
takhsha1
کاپیتان تیم‌ملی که مادرزادی از ناحیه دست راست با معلولیت دست و پنجه نرم می‌کند، برخلاف برخی از معلولان گوشه عزلت نگزیده و از پله‌های ورزش بالا رفته است. تخشا به همان اندازه که ساده و صمیمی سخن می‌گوید، از دست مردمان روزگار گلایه‌مند است؛ مردمانی که به جای تماشای اراده و پشتکار وی، معلولیتش را می‌نگرند. مردمانی که به جای نشان دادن احسان خود در حق یک ورزشکار قهرمان، معلولیتش را به رخ وی می‌کشند.
پیدا کردن نشانی محل کار تخشا سخت نبود؛ کمی جلوتر از پلیس راه نوکنده و در کنار جاده هم‌راه با پسر کوچکش ایستاده و چشم انتظار رسیدن مشتری بود.
چطور شد که به تیم‌ملی فوتسال جانبازان و معلولین رسیدید؟
به هم‌راه تیم استان به مسابقات کشوری می‌رفتیم و مربی تیم‌ملی بازی مرا پسندید و به تیم‌ملی مرا دعوت کرد. پیش از آن در زمین چمن در تیم شاهین بندرگز بازی می‌کردم و هنوز آن را ادامه می‌دهم.
در این مدت به چه عناوین و افتخاراتی دست پیدا کردید؟
در همان سال اول در بازی‌های کشورهای اسلامی که در جده عربستان برگزار شد، شرکت کردیم و به مقام دومی دست پیدا کردیم. در سال ۹۰ در کشور ایتالیا به مقام قهرمانی جهان رسیدیم و در سال ۹۱ در کشور فرانسه به مقام سومی جهان دست یافتیم. پس از آن به مسابقاتی اعزام نشدیم.
takhsha2
یعنی در سه سال اخیر مسابقاتی برگزار نشده که شما شرکت نکرده‌اید؟
خیر، متاسفانه فدراسیون جانبازان و معلولان به مشکلات مالی برخورد کرده است و به همین خاطر چندین مسابقه برون مرزی را از دست دادیم. بازیکنان ملی‌پوش خیلی خوبی داریم و اگر اعزام می‌شدیم، صددرصد می‌توانستیم مقام کسب کنیم.
شما تنها ملی‌پوش استان گلستان در تیم‌ملی هستید؟
خیر، به غیر از من دو نفر از گرگان به نام «مصطفی باوفا» و «حامد حدادیان‌پور» عضو تیم‌ملی هستند که البته سابقه من از آنها بالاتر است.
عجیب است که به دست‌فروشی در کنار جاده مشغول هستید!
باوجود آن‌که ملی‌پوش هستم اما ۵، ۶ سالی می‌شود که در مردادماه به این کار مشغول می‌شوم. بی‌کار هستم و از طرفی انجیرفروشی درآمد خوبی دارد. تابستان انجیر می‌فروشم و یک مغازه ضایعاتی در نوکنده دارم که پس از تابستان آن‌جا مشغول هستم. سه تا بچه دارم که باید شکم آنها را سیر کنم. خدا را شکر که پیش زن و بچه‌هایم شرمنده نیستم.
مشتری ثابت هم دارید؟
بله، اکثر اهالی نوکنده مرا می‌شناسند و بعضی از آنها روزانه بین هشت تا سی کیلو انجیر به من سفارش می‌دهند. افراد زیادی هستند که من را حمایت می‌کنند.
شما با وجود معلولیت به ورزش پرداخته و حتا به قهرمانی جهان هم رسید‌ه‌اید اما برخی از افراد زمانی که معلول می‌شوند، سراغی از ورزش نمی‌گیرند. با آنها چه صحبتی دارید؟
takhsha3
برادرزاده من از دست و پا معلول است اما ورزش می‌کند. به کسانی که خود را خانه‌نشین کرده‌اند، می‌گویم که تا جایی که می‌توانند به ورزش بپردازند. خودم معلول هستم و حال و روز معلولین را درک می‌کنم اما توصیه می‌کنم، به هر شکلی که می‌توانند ورزش کنند.
مستاجر هستید یا صاحب‌خانه؟
مستاجر هستم و ماهانه هفتاد هزار تومان اجازه می‌دهم. برای پرداخت پول پیش هفت میلیون تومانی، وام گرفتم.
به نظر می‌رسد که گلایه و انتظارات زیادی از مسوولان داشته باشید، درست است؟
بله، انتظار زیادی از مسوولان دارم اما آن را برآورده نمی‌کنند. متاسفانه هر کسی به فکر فک و فامیل و منفعت خودش است. چرا من ملی‌پوش باید در این گرما انجیر‌فروشی کنم یا ضایعات بخرم؟ شما می‌بینید که صورت من چقدر سیاه است، پوستم از اول این رنگی نبود، به خاطر کار در زیر آفتاب به این روز افتادم!
تا به حال از جایی به شما قول حمایت داده بودند؟
شورای شهر بندرگز قول داده بود که یک قطعه زمین بدهد و با وجود پیگیری‌های زیادی که انجام دادم به نتیجه نرسیدم. کارکنان شهرداری هم برایم تلاش کردند تا زمین در اختیارم قرار بگیرد اما شورای شهر تصویب نکرد. من گلایه دارم؛ افرادی هستند که به اقوام خودشان که در مسابقات کشوری مقام آورده بودند، زمین و ماشین بخشیدند اما به من با وجود پیگیری‌های زیاد و قهرمانی جهان توجهی نداشتند. فرمانداری هم همین‌طور؛ هر موقع که به آن‌جا مراجعه می‌کنم وعده فردا را به من می‌دهند. من نمی‌دانم علت این کم‌توجهی چیست؟ شاید به خاطر معلولیتم باشد و این‌که تو تیم جانبازان و معلولین بازی می‌کنم.
اداره ورزش و جوانان شهر و استان یا همان تربیت‌بدنی سابق چه اندازه به شما توجه کرده است؟
از زمانی که «ابوطالب کاویان» از تربیت‌بدنی رفته، مسوولانش مرا نمی‌شناسند! آقای کاویان به من رسیدگی می‌کرد اما از زمانی که وی خارج شده است، دیگر کسی نگاهی نمی‌کند. فکر کنم مسوولان ورزش استان هم مرا نشناسند.
فدراسیون جانبازان و معلولین چطور؟
فدراسیون اگر در توانش باشد کمک می‌کند، اما در تامین هزینه اعزام تیم‌ملی خودش مانده است. از افراد خیر تقاضا می‌کنم به تیم‌ملی فوتسال توجه کنند تا باز هم بتوانیم در جهان افتخار‌آفرینی کنیم.
چه درخواست‌هایی از مسوولان شهری و استانی دارید؟
از مسوولان درخواست می‌کنم همه ورزشکاران را به یک چشم نگاه کنند. از مسوولان شهری بندرگز تقاضا دارم که یک شغل ثابت برایم در نظر بگیرند. آیا آنها راضی هستند که فرزندشان در کنار جاده انجیرفروشی کند؟ شما دست‌هایم را نگاه کنید که به چه روزی افتاده‌اند. پسرم، رسول بیماری کم‌خونی دارد و بیمه تامین اجتماعی هم نیستیم. از صندوق حمایت از قهرمانان انتظار دارم به من توجه کنند.
در پایان اگر حرفی باقی مانده بفرمایید.
لازم می‌دانم از مسوولان باشگاه شاهین بندرگز تشکر کنم که به من احترام می‌گذارند. این تیم در لیگ‌برتر فوتبال استان بازی می‌کند و از نظر مالی ضعیف است. امیدوارم از این تیم حمایت کنند. باز هم از مسوولان می‌خواهم که کاری برایم پیدا کنند تا حداقل زمستان‌ها پیش همسر و بچه‌هایم شرمنده نشوم.

همانطور که در چند سال اخیر شاهد هستیم، مصدق گرایی به عنوان دکان و بازاری برای برخی شخصیت های سیاسی تبدیل شده. این افراد که غالبا کارنامه بسیار بدی از فعالیتهای سیاسی خود دارند و تا زمان تیپا خوردن از درگاه خمینی، تنها کسی که یادشان نبود مصدق بود، حال از همه جا مانده و رانده یاد دکان مصدق گرایی افتاده اند.


خسرو شاکری از جمله نیروهای سازمان کنفدراسیون دانشجویی، اتحادیه ملی و جبهه ملی

همانطور که در چند سال اخیر شاهد هستیم، مصدق گرایی به عنوان دکان و بازاری برای برخی شخصیت های سیاسی تبدیل شده. این افراد که غالبا کارنامه بسیار بدی از فعالیتهای سیاسی خود دارند و تا زمان تیپا خوردن از درگاه خمینی، تنها کسی که یادشان نبود مصدق بود، حال از همه جا مانده و رانده یاد دکان مصدق گرایی افتاده اند. یکی از افرادی که به صورت افراطی این دکان را میگرداند، بنی صدر کاندیدای جامعه روحانیت مبارز و نخستین رئیس جمهور حکومت اسلامی است.

برای اینکه به واقعیت دکان و بازاری که او با نام مصدق باز کرده پی ببرید کافیست به نظرات او در مورد مصدق در سالهای پیش اشاره کنیم.

متن زیر برگرفته از تاریخ شفاهی هاروارد در گفتگو با خسرو شاکری از جمله نیروهای فعال سازمان کنفدراسیون دانشجویی، اتحادیه ملی و نیز جبهه ملی و از مخالفین حکومت پهلوی است. آقای خسرو شاکری در تاریخ شفاهی هاروارد بخشی از دورویی و تزویر بنی صدر را چنین بازگو میکند:

روایت شاکری از حاشیه کنگره کارلسروهه

کنگره ای داشتیم در در تابستان 1964 در شهر کارلسروهه در آلمان ، اما حادثه ای که در کنگره رخ داد این بود : در یکی از تنفس هائی  که برای نهار داده بودند در این کنگره بعد از نهار یک فواره ای آنجا در حیاط کنگره بود، من و برادرم علی شاکری و بنی صدر و یکی دونفر از دوستان صحبت میکردیم و صحبتهای کنگره را بعد از صرف چای ادامه میدادیم .... یعنی خارج از پلمیک های کنگره گپ میزدیم بلکه به یک نتیجه برسیم....
ایشان گفت، درباره اینکه مصدق نظرش غلط است و کارش غلط، من نظرم را به شما اینجا بگویم. منهم گفتم خواهش میکنم شما نظر خودتان را بگوئید. ایشان گفت نظر من را بخواهید در مورد مصدق و کارهایش اینست که "مصدق یک پایش را گذاشت اینور ایران و یک پایش را گذاشت آنور ایران رید به ایران رفت" معذرت میخواهم این لغت زشت از آقای بنی صدر است. من شدیدا برافروخته شدم اینجا و چون ما در آن حالت ایجاد سازمان و رفتن به  الجزیره و تمام این داستانها بودیم و میخواستیم زودتر یک سازمان یک پارچه درست کنیم و بکار نظامی بپردازیم چون گروهک های داخل جبه ملی مانع کار ما بودند شدیدا برافروخته شدم و گفتم آقای بنی صدر شما اگر شجاعت اخلاقی دارید لطفا این حرف را در کنگره بگوئید. گفت نه من این حرف را مخصوصا به شما می گویم، حرفهائی را که من میخواستم توی کنگره بزنم همانهائی است که آنجا توی کنگره زدم....من گفتم آقای بنی صدر آدم سیاسی نمیتواند دو جور حرف بزند یک حرف Public داشته باشد و یک حرف Private و من همین حالا که کنگره تشکیل بشود عین حرف شما را آنجا تکرار خواهم کرد و شما باید جواب بدهید. 
برادرم و دوستان دیگر که آنجا بودند مانع شدند و گفتند نه آقا کنگره بهم میخورد اگر این را بگوئی. خلاصه روی این حساب که تکرار این حرف در کنگره ممکن است انشعاب بشود و ما نتوانیم به نتیجه نهائی برسیم و به آن لطمه بزند مانع از آن شدند که من این حرف را بزنم....ولی البته این حرف را خصوصی به دوستان گفتیم ولی هرگز توی کنگره نگفتم.

تکرار توهین بنی صدر به مصدق

بعد از این ماجرا که در حاشیه کنگره پیش آمد اتفاق جالب دیگری افتاد که نشان میدهد آنجا تنها جایی نبوده که بنی صدر چنین اظهار نظری در مورد مصدق کرده و در جاهای دیگر هم این مطلب را تکرار کرده. ماجرا از این قرار است که 18 سال بعد خسرو شاکری به خانه ی متین دفتری دعوت میشود و شرح ماجرا را چنین میدهد:
یک حادثه دیگر هم سالها بعد رخ داد، نزدیک به 18 سال بعد، سال گذشته بود و منزل آقای متین دفتری صحبتی پیش آمد و تکرار این مهم است. آقای کشاورز پسر کشاورز صدر متخصص کشاورزی... ایشان بود، آقای متین دفتری بود، آقای نادر اسکوئی بود، آقای سعید سنجابی، پسر دکتر سنجابی بود. و بنده و یکی دو نفر دیگر. شام منزل آقای دفتری بودیم و بنده هم بر حسب تصادف آنجا بودم، آنجا یک کاری داشتم من را شام آنجا نگه داشتند، مهمانی گویا برای آقای سنجابی بود. طبیعتا صحبت از اوضاع و احوال ایران و رهبری ها و از جمله بنی صدر شد و من این داستان را که الان در مورد کنگره کارلسروهه برای شما گفتم تعریف کردم. گفتم آقای بنی صدر آدم دوروئی است، مصدقیسم اش همیشه قلابی بوده و هرگز به مصدق عقیده نداشت و اصولا خمینی گراییش هم قلابی بود برای اینکه از طریق خمینی بقدرت برسد. در قدیم میخواست سوار مصدق شود و به قدرت برسد نشد. بعدا سوار خمینی شد و الان هم با مجاهدین همان رفتار را دارد که مجاهدین هم البته با او همان رفتار را دارند و یعنی کاملا ابن الوقتانه، یک برخورد اصولی و یک اتحاد اصولی این نیست.
وقتی این داستان [کنگره] را تعریف کردم آقای سعید سنجابی کاملا برافروخته با لحن خیلی خشن بمن گفت آقا شما دروغگو هستید. و من به ایشان گفتم که این داستان شاهد دارد و میتوانید از دیگران هم استفسار کنید.

درواقع خسرو شاکری که فکر میکرد سنجابی به اصل نقل قول بنی صدر شک دارد به قسم و آیه و شاهد آوردن می‌افتد که من دروغگو نیستم و بنی صدر چنین حرفی را زده و شاهد هم دارم.
 اما اصل ماجرا چیز دیگریست، اصل ماجرا این است که خود سعید سنجابی هم در جای دیگری مشابه این ماجرا را از زبان بنی صدر شنیده و با تصور اینکه شاکری داستان خود سنجابی را دارد به خودش تحویل میدهد به او میگوید تو دروغگو هستی وگرنه در گفته بنی صدر که چنین فحشی به مصدق داده شکی نیست.

 روایت سعید سنجابی چیست؟

سنجابی میگوید این داستان را در منزل آقای کشاورز صدر پدر ایشان در تهران گفت و خود بنی صدر برای من، من یعنی سعید سنجابی، تعریف کرد. در منزل کشاورز صدر ما در تهران نشسته بودیم و یادی از مصدق شد و من گفتم مصدق یک پایش را گذاشت اینور و یک پایش را گذاشته آنور و آن کار را کرد.

نتیجه گیری شاکری:

شاکری پس از شنیدن روایت سنجابی میگوید من اصلا علت پرخاش شما را نمیفهمم. چون که شما میفرمایید این را در تهران گفته و در کارلسروهه نگفته. نه شما در کارلسروهه بودید و نه آقای بنی صدر تا حالا این را تکذیب کرده که در کارلسروهه گفته. ولی شاهد هست. نکته اینست که شما حرف بنده را تایید میکنید که ایشان حداقل چندین سال قبل در تهران گفته و معلوم میشود که این یک حرفی نیست که ایشان نسنجیده یکبار از روی عصبانیت یا برای خوشایند بنده یا دیگری گفته باشد بلکه عقیده راسخ ایشان بوده چه کما اینکه در تهران و در اروپا هر دوجا گفته. من تایید جدیدی برای حرفم پیدا کردم و بنظر من این یک تاییدی بود برای ارزیابی که من ازبنی صدر بعنوان یک آدم شدیدا فرصت طلب و ابن الوقت و هرجائی سیاسی بمعنای اینکه به هیچ چیزی واقعا عقیده  ندارد بجز قدرت طلبی که متاسفانه باید بگویم در بسیاری از روشنفکران سیاسی ایران بعنوان یک خصیصه اصلی وجود دارد.


حال از خاطرات شاکری و سنجابی که بگذریم در واقع بلایی که بنی صدر در هنگام انتخابات ریاست جمهوری بر سر دریادار مدنی کاندیدای جبهه ملی آورد و اینکه او را چطور کله پا کرد هرگز از یاد کسی نمی رود و کوچکترین شکی باقی نمیگذارد که دکان تزویر و ریای مصدق گرایی او در سالهای اخیر صرفا جهت سرپوش گذاشتن بر گذشته سیاسی اش است.


 تصاویری تاریخی از دوران انقلاب که حضرات برای جبهه ملی و دکتر مصدق تره هم خورد نمیکردند.

رگ های سیب زمینی + فیلم راهپیمایی جلوی دنا

رگ های سیب زمینی + فیلم راهپیمایی جلوی دنا

یک: از قدیم اگر می خواستند کسی را به بی غیرتی بنوازند، او را به سیب زمینی سنجاق می کردند. که البته این جفا به سیب زمینی بود. جفا از این روی که در این سالیان دراز، کسی از خود نپرسید: با این همه حضوری که سیب زمینی در سفره ی مردمان داشته و دارد، مگر سیب درختی و شلغم و شلیل و گوجه فرنگی و گندم و برنج و لوبیا رگ دارند که سیب زمینی رگ داشته باشد؟ حالا شما بیا به چهره ی ورشکسته ی مردمی بنگر که بی غیرتی اشان را از سیب زمینی سند می آورند. شما اگر به مردی بگویید: خربزه، چندان به وی بر نمی خورد تا بگوییدش: سیب زمینی. حیف که دلم نمی آید در صفِ جفا کارانِ به سیب زمینی جا بگیرم. وگرنه از شما می پرسیدم: در کدام یک از مسئولین ما – از نمایندگان مجلس گرفته تا خود بیت رهبری تا کل آخوندها و آیت الله ها و طلبه های طرفدار حاکمیت و کل سرداران سپاه و اطلاعاتی ها و خیلی از دولتمردان ما رگی از غیرت وجود داشته و دارد که سیب زمینی داشته باشد؟
دو: همین شنبه ی گذشته با دکتر ملکی و آقای نعمتی رفتیم داخل دادسرای اوین. در آنجا نامه ی بی سرانجام هفته ی پیشِ خود را پیگیری کردیم. نامه ای که در آن از بیماری نرگس محمدی گفته بودیم و از ضرورت آزادی اش، و چراییِ ممنوع الخروجی و اموالِ برده شده ی دکتر ملکی و خودم توسط سپاه. سرپرست قبلی که بعداً دزد از آب درآمد و برداشته شد، شنبه ها را به ملاقات مردمی اختصاص داده بود. سرپرست تازه اما به اینجور ادا و اطوار روی نبرده و مرتب جلسه برگزار می کند. بی خیال مردمی که در سالن انتظار با شیوه های عهد قجریِ مواجهه با ارباب رجوع مواجهند. خلاصه این شنبه نیز حضرت سرپرست در اتاقش نبود و ما کاری از پیش نبردیم. نامه های ما روی میزش بود و از خودِ سرپرست خبری نبود. بناچار نامه ای دیگر نوشتیم و تهدید کردیم که: ما شما را بارها از راههای قانونی آزموده ایم و راه بجایی نبرده ایم. ای بسا در یکی از همین روزها به راه های دیگر و غیر متعارف داخل شویم و عواقبش را برای شما جا بگذاریم.
سه: همینجور که در سالن انتظار دادسرای اوین نشسته بودیم، تلویزیونِ سالن مرتب از اجلاس جهانی اهل بیت و سخنرانی رییس جمهور و مصاحبه با رییس این اجلاس – حجت الاسلام اختری – خبر پخش می کرد. چند جمله از صحبتِ رییس جمهور که مستقیماً در اجلاس برای میهمانانِ منگ و لابد برای مسلمانانِ منگ ترِ جهان سخن می گفت، مرتب در قسمتِ زیرنویسِ شبکه ی خبر رژه می رفت. این جمله اش از همه شاخص تر بود: دشمن می خواهد دینِ اخلاق و برادری را به دین خشونت تبلیغ کند. و کلی از اینجور شعارهای مردم خرکنِ پوک و پخش و پلا. من با اشاره به این سخن آقای روحانی دم گوش دکتر ملکی گفتم: اینها با این شعارهای پوک شان، با چه رویی مردم را همچنان در محدوده ی بلاهت و نفهمی تصور می کنند و از اخلاق و برابری و برادری و اینجور خزعبلات اسلامی سخن می گویند. در این سی و هفت سال اسلامی، آقایان یک مورد نشان ما بدهند که هم مشتاق اخلاق بوده اند و هم هواخواهِ برادری و برابری. شعار های دروغین و مردم خرکنِ رییس جمهور آنقدر آزار دهنده بود که ترجیح دادم رگ های داشته و نداشته ی سیب زمینی را شماره کنم تا این که بخواهم مثل آدم های منگ بنشینم و اینجور افاضات تهوع آور یک آخوند دروغگو را تماشا کنم.
چهار: ما هنوز در سالن ملاقات دادسرای اوین بودیم و ناگزیر به تماشای برنامه های تلویزیونی که در برابرمان به دیوار نصب شده بود. تلویزیونی که تصویر داشت اما صدا نداشت. در یکی از برمه های خبری، نوبت به مصاحبه با حاج آقا اختری رسید. که سراپا سفید پوشیده بود افراط گونه. من هروقت اسمی از این آخوند به میان می آید به یاد ” دکتر احمدالتّونجیِ” سوری می افتم. این جناب اختری که حالا شده رییس مجمع جهانی اهل بیت و بودجه های چند صد میلیاردی را در این راه بالا می کشد و تباه می کند، سابقاً سفیر ایران بود در دمشق. در سفری که بیست سال پیش به سوریه داشتم، در شهر زیبای حلب به دیدنِ دکتر احمدالتّونجی رفتم که دکترای زبان و ادبیات فارسی اش را از دانشگاه تهران گرفته بود و در دانشگاه های دولتیِ دمشق و حلب دو واحد فارسی درس می داد.
این دکتر احمدالتونجی برای من – نوری زاد – تعریف کرد: نامه ای از سفارت ایران بدستم رسید که در آن از من برای حضور در هزاره ی فردوسی دعوت شده بود. من – دکتر احمدالتونجی – نامه ای برای سفیر نوشتم و از وی خواستم که خصوصیات این سفر و طول زمانی اش را برای من مشخص کند. کمی بعد نامه ی خودم به من برگردانده شد. نامه ای که شخص سفیر – همین جناب حجت الاسلام اختری – در حاشیه اش به پرسش های من پاسخ داده بود با دستخط خودش. منتها این چهار خطی که جناب اختری برای من نوشته بود، دو تا غلط املایی داشت و سه تا غلط انشایی. خیلی ناراحت شدم و نامه ای به اختری نوشتم با این مضمون که: شما سفیر کشور سعدی ها و فردوسی ها هستید. عجبا که در زمان شاه، سفرایی به سوریه می آمدند همگی با سواد و ادیب و مسلط به ظرائف زبان فارسی. شما چرا باید در چهار خط، دو تا غلط املایی و سه تا غلط انشایی داشته باشید؟ جناب اختریِ سفید پوش همینجور که مصاحبه می کرد و پیش می رفت، من به یاد مظلومیت سیب زمینی افتادم نمی دانم چرا.
پنج: چند تن از دوستان لگام آمدند داخل دادسرا. این اعلام حضور هماره ی دوستان لگامی، یعنی این که: آهای زندانبانان و قاضیانِ دستگاه قضا، نرگس محمدی هر جرم و خطایی که مرتکب شده، ما لگامی ها نیز در آن شریکیم. همه که رفتند، دکتر ملکی حکایتی از دیروزِ خود برای من تعریف کرد که جانم سوخت. گفت: دیروز سرِ راه، یک جوان ایستاده بود کنارِ وانتش و سیب زمینی ها را در کیسه کرده بود و می فروخت. یکی از کیسه ها را نشان جوان دادم و پرسیدم: کیسه ای چند؟ گفت: پنج هزار تومان. و به کیسه های ریزتر اشاره کردم و پرسیدم: اینها بچند؟ گفت: هزار تومان. به جیبم نگاه کردم و گفتم: یکی از این ریزها را به من بده. جوان تا این را شنید زد زیر گریه. دانشجو بود و مرا می شناخت. گفت: استاد، شما همین کیسه را که سیب زمینیِ درشت دارد ببرید به هزار تومان.
راه پیمایی در مقابل دفتر نمایندگی لاستیک دنا:
شش: دوشنبه، جلوی دفتر دِنا شلوغ بود. خیلی از دوستان آمده بودند. دوستان لگامی نیز. و نیز گوهر بانو البته. کمی که گذشت، دکتر ملکی از جمع جدا شد و آمد و گفت: دو تا از پوسترهای نرگس را به من بدهید. این دو برگ پوستر را بهم چسباند و از گردن آویخت. و چون پاهایش درد می کرد، شروع کرد به قدم زدن در آن حوالی. ما نیز به وی اقتداء کردیم. عجب صحنه ی شورانگیزی. یک جمعیت بیست نفره با نوشته هایی در دست به راه افتادیم. همه با هم جلوی دفتر دنا می رفتیم و باز می آمدیم. بی شعار و بی واهمه. جناب سرگرد و مأموران و مردمِ تماشاگر، همگی بهت زده ما را می نگریستند. و اصلاً نیز نگران رگ های سیب زمینی نبودند. به شوخی از دکتر ملکی پرسیدم: شما در انتخابات شرکت می کنید؟ اخم شرینی به چهره دواند و جوری که همه صدایش را بشنوند گفت: کدام انتخابات؟ مگر انتخاباتی هست که شرکت کنم؟ و گفت: شرکت در هیاهوی انتخاباتیِ اینها، آدم را به کثافاتشان می آلاید.
هفت: سخنان دیروز رهبر، بعد از اینهمه سکوت، نشان از این دارد که وی از درون در حال پوسیدن است و هنوز نتوانسته خواب راحت داشته باشد. او هنوز نیازمند الله اکبرهای طرفداران بی نوای خود است. او، ورشکسته ای است که از فرط اندوه زده زیر آواز. عصبیت او و رجز خوانی وی و اصرارِ مکررِ وی به پای نهادن در راهی که پیش تر به چاهش در افتاده، نشان از بی قراریِ درونیِ وی دارد. وی باید هم بی قرار باشد. او با امضای شخص خودش خانه ها را و هویت ها را و مردمی را ویران کرده. اگر او رجز نخواند و سخن از غیرت مندی نگوید، چه کسی رجز بخواند و سخن از غیرت بگوید؟ بقول جوانها: رگ غیرتتو عشقه حاجی!
هشت: فیلم راهپیماییِ ” این گروه نترس” در جلوی دفتر دنا را تقدیمتان می کنم تا شما نیز تا هرکجا که مقدورتان است در انتشار آن به من کمک کنید. اصلاً چرا به من، به خودتان کمک کنید. اسم این فیلم را گذاشته ام: راهپیمایی در روز روشن. شاید از این روی که همه ی آنانی که در این راهپیمایی شرکت کردند، جز به انجامش، به هیچ یک از نگرانی های بعدی اش فکر نکردند. ما روزهای روشنی در پیش داریم. حتماً. باهم. به شوق آن روز!
http://www.hamneshinbahar.net/article.php?text_id=301



از  گفت و شنود مسعود رجوی با مقامات استخبارات و اطلاعات عراقدر زمان صدام حسین سالیان دراز می‌گذرد. صحبت‌های رد و بدَل شده؛ تماماً ثبت و ضبط شده و مقامات عراقی (چه زمان صدام و چه یعد از روی کارآمدن حزبُ الدّعوهٔ اسلامی) به آن اشراف دارند. قاتلین زندانیان سیاسی نیز بعد از سال ۲۰۰۳ به اینگونه ملاتها دسترسی داشته و بارها در تلویزیون و روزنامه‌های حکومتی عَلَم کردند و از آن سناریو ساختند. پر سازمان‌هایی مثل «سیا» نیر پوشیده نماند و تنها مردم ستمدیده ایران نا محرم بوده و هستند...................................ادامه

مردم شريف ايران !ما بشما قول شرف ميدهيم!اين "بی شرفها" تا سرزمين ما را نابود نکنند و همانطورکه شاهد هستيد،


 مردم شريف ايران
ما بشما قول شرف ميدهيم!اين "بی شرفها" تا سرزمين ما را نابود نکنند و همانطورکه شاهد هستيد، با برنامه ريزی های حساب شده دست از سرزمين برنخواهند داشت:
۱) درياچه ها خشک خواهند شد۰
۲) با برداشت واستخراج آبهای زيرزمينی، سفره های زيرزمينی خشک خواهند شد۰
۳) جنگل ها را چه با آتش سوزهای بعمد و بريدن درختان نابود خواهند نمود۰
۴)روستائيان واداربه کوچ و برنامه تخليه روستاها حساب شده در دست اجراء است۰
۵)کشاورزی را با واردات ورشکسته و تعطيل خواهند نمود۰
بارها اعلام نموده ايم و بازهم اعلام ميکنيم! اين رژيم مشکوک،
وطن فروش، ايران بر باده است۰


دریاچه ار

ومیه دومین دریاچه شور جهان است که در 18 سال گذشته با بحران شدید کم آبی مواجه شده و از پهنه 5700 کیلومتری آن تنها حدود 5 تا 10 درصد باقی مانده است و با تداوم این امر هم اکنون نزدیک به دو و نیم میلیارد متر مکعب آب در آن وجود دارد.


تازه ترین اخبار از بحران خشکی دریاچه ارومیه حاکی از ان است که بندر "گلمانخانه" از مهمترین بنادر دریاچه ارومیه نیز خشک شد. این بندر در کنار روستایی به نام گلمانخانه واقع در ۲۰ کیلومتری شهر ارومیه است که در تابستان سال جاری برای اولین بار بطور کامل خشک شد. 


(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد

(تصاویر) بندر گل مانخانه ناپدید شد