نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

سرنوشت تکان‌دهنده یک ایرانی در اردوگاه‌های کار اجباری دوره استالین/ توده‌ای در بهشت موعود

مهرعلی میانجی در سال ۱۳۲۴ در شاهی
سرنوشت تکان‌دهنده یک ایرانی در اردوگاه‌های کار اجباری دوره استالین/ توده‌ای در بهشت موعودایرانی: این یادداشت‌ها به قلم کسی نوشته شده که مدت هفت سال پشت دیوار آهنین، جایی که توده‌ای‌ها و کمونیست‌های جهان و مردم فریبخورده آنجا را «بهشت» می‌دانند بسر برده است. من نیز مثل بسیاری از کسانی که امروز زیر پرچم کمونیسم سینه می‌زنند روزی شیفته لنین و کتاب‌های او، شیفته زندگی آزاد در بهشت سرخ بودم و وقتی نام استالین را می‌شنیدم از شوق بدنم به لرزه می‌افتاد. ولی امروز پس از یک دوره سیاه که در صحرای ترکمنستان و در میان مردم شوروی زندگی کرده‌ام خوب مفهوم «زندگی آزاد» شوروی، مفهوم «دموکراسی» و «زندگی سعادتمندانه»ای را که آن همه کمونیست‌ها دربارۀ آن فریاد برداشته‌اند می‌فهمم. این یادداشت‌ها، خاطرات هفت سال زندگی سیاه – زندگی خونین و رقت‌آور است. شاید بسیاری از خواندن این یادداشت‌ها مرا بشناسند و از سرگذشت من متأثر شوند و یا برعکس عده‌ای که تحت تاثیر تبلیغات کمونیست‌ها قرار گرفته و فریب خورده‌اند، نسبت به من بدبین شوند. ولی من وظیفه وجدانی خود می‌بینم که آنچه را در طی هفت سال زندگی در شوروی دیده‌ام در اینجا بازگو کنم و حقایقی را که شاید برای اولین بار افشا می‌شود، فاش سازم.

در این یادداشت‌ها سعی کرده‌ام آنچه را که در طی دوره سیاه هفت سال گذشته در روسیه و در بازداشتگاه‌ها دیده‌ام نقل کنم و مخصوصا از آن عده جوانانی که فریب تبلیغات کمونیست‌ها را خورده‌اند تمنا دارم که این یادداشت‌ها را به دقت مطالعه کنند و بدانند که هزاران نفر از جوانان آزادی‌خواه دنیا در بازداشتگاه‌های شوروی در سخت‌ترین شرایط زندگی می‌کنند. در حالی که اغلب آن‌ها روزی شوروی را مثل همه فریب‌خوردگان وطن ما، سرزمین آزادی و مأمن زحمتکشان دنیا می‌دانستند ولی امروز درک کرده‌اند که روسیه «مدفن آزادی» است نه مأمن زحمتکشان.

مهرعلی میانجی

تهران. آذرماه ۱۳۳۳

***

لازم می‌دانم قبل از شروع یادداشت‌ها، شرح مختصری از زندگی و فعالیت‌های حزبی خود را تا هنگامی که به روسیه عزیمت کردم به اطلاع خوانندگان برسانم.

من از اهالی بندر پهلوی هستم. پدرم چندان بضاعت مالی نداشت و به این جهت وضع زندگی ما مرتب نبود و ناچار در سال ۱۳۱۷ ترک تحصیل کردم و در کمپانی‌های ایبتاک و کروپ که در بندر پهلوی مشغول سدبندی بودند، مشغول کار شدم. پس از ورود قوای متفقین به ایران کمپانی‌های مزبور برچیده شده و روسای آن را تبعید کردند و در همین اوان یک دسته از زندانیان سیاسی که آزاد شده بودند در گوشه و کنار مشغول فعالیت‌های سیاسی شدند و عده‌ای از آن‌ها هم به بندر پهلوی آمدند و با همکاری مامورین شوروی اداره‌ای به نام آرتل تشکیل دادند و کارهایی را که در آن وقت که به دست اداره ایران بار انجام می‌گرفت به دست گرفتند و با فریب دادن عده دیگری مشغول فعالیت شدند.

اما پس از مدتی بین مدیران آرتل اختلاف افتاد و مامورین شوروی هم برای اینکه کار‌ها عقب نیفتد آرتل را منحل کردند و کار را به دست اداره‌ای به نام ایران سوترانس دادند. من هم در این اداره جدید در قسمت جرثقیل مشغول کار شدم. بعد بر اثر اختلافات خانوادگی تصمیم گرفتم بندر پهلوی را ترک بگویم. به همین جهت در کشتی مازندران که عازم بندرشاه بود مشغول کار شدم و مدت دو ماه در بندرشاه انجام وظیفه می‌نمودم. پس از خاتمه کار در بندرشاه، کشتی مازندران به طرف باکو حرکت کرد. در آن موقع با اینکه کشتی به دست قوای شوروی اداره می‌شد اکثریت کارگران آن ایرانی بودند ولی من به اتفاق چند نفر دیگر کشتی را ترک کردیم و در اداره ایران سوترانس شعبه بندرشاه به شغل رانندگی جرثقیل مشغول کار شدم و در همان جا بود که چند نفر از کارگران توده‌ای شب و روز از فواید عضویت اتحادیه کارگران گوش مرا پر کردند و بالاخره عضو اتحادیه شدم. ولی فعالیت اساسی من در حزب توده از سال ۱۳۲۲ شروع شد و چند بار در معرض خطر مرگ قرار گرفتم و در سال ۱۳۲۴ موقعی که بین حزب توده و قادی کلاهی‌ها (درشاهی) اختلافات سخت به وجود آمده بود من با لباس ترکمنی و به همراه عده‌ای از ترکمن‌ها به کمک حزب توده، به شاهی شتافتم و برای شکست قادی کلاهی‌ها سخت کوشش و فعالیت کردم و بسیاری از اهالی شاهی و بندرشاه هنوز فعالیت‌های مرا در آن روز‌ها به خاطر دارند.

پس از خاتمه کار ایران سوترانس به کمک آقای مهندس حزیری که با هیچ حزب و دسته‌ای بستگی نداشت در کارخانه بهشهر موفق به دریافت شغلی شدم. در آن هنگام در بندرشاه تشکیلاتی به نام فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری آقایان صحت‌بخش ـ سرخابی ـ نظریان متدین و دیگران که از مخالفین حزب توده به شمار می‌رفتند تشکیل گردیده بود. این عده می‌گفتند که شخصی به نام سرتیپ‌زاده از طرف پیشه‌وری به آن‌ها ماموریت داده است که فرقه را در ترکمنستان تشکیل دهند. ولی من بعد‌ها نتوانستم کشف کنم که واقعا با فرقه ارتباطی دارند یا نه. ولی در ملاقاتی که در بندرشاه با رهبران سازمان جدید نمودم آن‌ها یک نامه رسمی از پیشه‌وری به من نشان دادند و من که شیفته پیشه‌وری بودم تصمیم گرفتم با آن‌ها در بهشهر همکاری کنم. در حالی که قبلا کمیته ایالتی مازندران با تشکیل این سازمان در بهشهر مخالفت کرده بود و من خبری از این مخالفت نداشتم.

بالاخره روزی آقای صحت‌بخش با عده‌ای از اعضای فرقۀ جدید برای افتتاح کمیته به بهشهر آمدند و من که از مخالفت حزب توده خبر نداشتم با آن‌ها همکاری کردم و مسوولیت کمیته بهشهر را برعهده گرفتم. اما به فاصله یک روز مامورین حزب توده در بهشهر که خیال می‌کردند من با آن‌ها شروع به مخالفت کرده‌ام مرا توقیف کردند و به شاهی فرستادند ولی چند روز بعد رهبران حزب و اتحادیه که شاهد فعالیت‌های شدید من در گذشته بودند متوجه اشتباه خود شدند و دوباره در کارخانه نساجی شاهی شغلی به من دادند و مشغول کار شدم و با آنکه با من بدرفتاری کرده بودند باز هم به فعالیت‌های سابق خود به نفع حزب ادامه دادم و در ماه‌های بعد بر اثر فعالیت‌های شدید در انتخابات کارگری و حزبی به سمت‌های عضو شورای شهر شاهی، عضو کمیسیون تبلیغات، منشی و عضو کمیسیون تشکیلات و عضو شورای اتحادیه کارگران نساجی انتخاب شدم و پس از مدت کوتاهی به سمت منشی کمیسیون انتظامات و گارد تشکیلات شورای ایالتی مازندران که به رهبری رضا ابراهیم‌زاده اداره می‌شد انتخاب شدم. فعالیت‌های من در این دوره فوق‌العاده شدید بود و بسیاری از اهالی مازندران فعالیت‌های آن دوره مرا به خاطر دارند.

چندی بعد حزب توده در شاهی منحل شد و به زندان افتادم و پس از هشت ماه و چند روز از محبس خلاص شدم و چون چهار ماه از حقوق خود را نگرفته بودم برای دریافت حقوق عقب‌مانده خود از بانک صنعتی و معدنی به تهران رفتم و در آنجا بود که بر اثر تبلیغات چند تن از اعضای کمیته مرکزی حزب و با صلاحدید عده‌ای از اعضای برجسته آن به همراه سه نفر دیگر از رفقای حزبی تصمیم گرفتیم که برای فرا گرفتن اطلاعات لازم و تحصیل به شوروی برویم و با معلومات جدید به ایران برگردیم.

خیال نمی‌کنم لازم به توضیح باشد که چگونه فکر عزیمت به شوروی در مغز ما پیدا شده بود. روسیه بر اثر تبلیغات مداوم حزب توده برای ما به صورت یک سرزمین ایده‌آل ـ بهشت روی زمین ـ جایی که برای همه کار، آزادی و آسایش فراهم است درآمده بود و ما نه فقط مردم را فریب می‌دادیم بلکه خودمان هم تحت تاثیر تبلیغات قرار گرفته بودیم و میل داشتیم سرزمینی را که ایده‌های لنین و استالین آنجا را به صورت واحه‌ای در درون صحرا درآورده است ببینیم. از این گذشته تصمیم داشتیم که در دانشگاه مسکو و سایر دانشکده‌های شوروی درس زندگی اجتماعی و مبارزه سیاسی بخوانیم و در بازگشت به ایران به نحوه موثرتری به مبارزه ادامه بدهیم و بالاخره پس از چند سال آرزو در شب ده مهر ۲۶ خود را در صحرای ترکمنستان دیدیم که با شوق و شور به طرف مرز می‌رویم. از اتوموبیل نمی‌توانستیم استفاده کنیم زیرا اولا می‌خواستیم از بیراهه برویم و ثانیا کسی نبود که جرات کند ما را به طرف مرز ببرد و از این گذشته سعی داشتیم که این مسافرت کاملا مخفیانه باشد.

ساعت یازده بود که خستگی و تشنگی می‌خواست ما را از پا در آورد. ناگهان از دور ساختمان‌های سفیدی نظر ما را به خود جلب نمود. با خود گفتیم حتما پاسگاه مرزی ایران است. خوشحال شدیم و با وجود خستگی و سختی راه قوت جدیدی در خود احساس کردیم و مصمم شدیم که زود‌تر خود را به دامان مامورین ایرانی بیاندازیم تا بتوانیم رفع عطش بکنیم و از این خیال که در سر داریم بازگشته و دوباره به شهر برگردیم.

ولی پس از چند کیلومتر راه ناگهان در جلوی ما چند سرباز شوروی از زمین بلند شده فرمان ایست و دستور درازکش در روی زمین را دادند و سربازی که یک سگ به همراه داشت به طرفی که ما آمده بودیم حرکت کرد و پس از چند دقیقه، سگ تکه نان دندان‌زده‌ای که از ما باقی مانده بود به دندان‌های خود گرفته و در زیر پای افسر شروری بر زمین گذارد و سرباز مسوول سگ گزارش خود را به افسر مربوطه داد. افسر رو به ما نموده پرسید: «این نان از شماست؟»

منظورشان را فهمیدم. گفتم: آری. فورا هشت سرباز ما را محاصره کردند و پس از تفتیش و بازرسی‌های لازمه ما را به پاسگاه حسینقلی تحویل دادند.

در همین محل مدت چند روز از ما بازپرسی به عمل آمد. بالاخره پس از چهار روز از آنجا، دست بسته با ماشین باری ما را به طرف قیزل اترک «بیات حاجی» حرکت دادند.

پس از ۱۱ روز بازپرسی به ما اطلاع دادند که وضع شما با ماده ۳-۱۰۳ که ناظر به عبور بدون اجازه از مرز است تطبیق می‌کند و برای محاکمه به عشق‌آباد روانه می‌شوید. فردای آن روز دستبندهای سوئیسی به دست‌های ما زدند و ما را سوار ماشین نمودند. ماشین به سرپرستی یک افسر و به محافظت چهار نفر سرباز به طرف عشق‌آباد حرکت نمود.

پس از چند ساعت راه، قطار به ایستگاه شهر عشق‌آباد رسید و ما را پیاده به زندان راه‌آهن و پس از چند دقیقه توقف در حیاط زندان مزبور پیاده به زندان داخلی ‌ام ـ گ ـ ب (زندان سیاسی وزارت امنیت کشور) بردند. در بین راه به ما می‌گفتند شما را می‌بریم به جایی که رفقای شما در آنجا تحصیل می‌نمایند.

یک ماه بدین منوال گذشت تا یک روز توسط یک زن آذربایجانی که مترجم ما محسوب می‌شد به من اطلاع دادند که رسیدگی به کار من تمام شده و فردا مرا به زندان عمومی عشق‌آباد روانه می‌کنند که از آنجا به دادگاه ملی بروم و طبق ماده ۳-۱۰۳ محاکمه بشوم.

بالاخره پس از مدت‌ها دادگاهی که در انتظارش بودیم تشکیل شده بود. دادگاهی که بار‌ها تفصیل آن را از بازپرس‌ها شنیده و سرگذشت محکومین را با آب و تاب برای ما تشریح کرده بودند!

دادگاه به قول آن‌ها ملی (!) قیزل اترک در محوطه کوچکی که شباهت بیشتری به اطاق معمولی داشت تشکیل شده بود و در قسمت عقب آن چند نیمکت دبستانی برای تماشاچیان گذارده بودند. در قسمت جلو هم دو میز که پهلوی هم قرار گرفته بود، دیده می‌شد.

بازپرسی‌هایی که از ما به عمل آمده بود از روی پرونده متشکله خوانده شد و اعضاء دادگاه هر یک به نوبه خود به زبان ترکمنی اظهار عقیده‌ای کردند ولی وکیلی برای دفاع از ما تعیین نشده بود (اگرچه دفاع وکیل هم تاثیری در رای دادگاه نداشت) ما هم زبان ترکمنی را نمی‌دانستیم و در چند کلمه به زبان فارسی گفتیم که البته تاثیری در دادگاه نداشت. پس از انجام این مراسم که ساختگی بودن آن کاملا آشکار بود اعضای دادگاه برای صدور حکم از جلسه خارج شدند و دادگاه موقتا تعطیل شد.

بالاخره اعضای دادگاه از اطاق شور برگشتند و تصمیم دادگاه را که قبلا بر ما آشکار بود برای ما خواندند و هر یک را به دو سال زندانی با کار در بازداشتگاه‌های مخصوص کارگری محکوم نمودند.

***

بالاخره بعد از یک ماه دادگاه نظامی چارجو در عمارت شهربانی شهر تشکیل شد. دادگاهی که مدت‌ها در انتظار تشکیل آن بودیم به ریاست سرهنگ دوم دیمتروف در یکی از اطاق‌های شهربانی چارجو تشکیل جلسه داد.

رییس دادگاه قرار صادره را که طبق قانون کذایی صادر شده بود قرائت کرد و به موجب رای دادگاه هر کدام ما به ۲۵ سال زندان در بازداشتگاه‌های شرقی شوروی محکوم شدیم! و ۷۲ ساعت به ما وقت دادند که به رای صادره به مسکو شکایت کنیم.

بالاخره پس از مدتی دسته ۹ نفری ما را خواستند و رای غیابی شورای ویژه دادگاه نظامی شوروی را که مخصوص متهمین سیاسی است به ما ابلاغ گردید. به موجب این رای که قابل تجدیدنظر یا اعتراض نبود هر یک از ما را به تفاوت به حبس‌های از ۱۰ تا ۱۵ سال در بازداشتگاه‌های کارگری شرق محکوم کردند.

بدین ترتیب محکومت ما قطعی شد و پس از چند روز ما را برای زندگی در اردوگاه‌های اجباری به ناحیه قطب شمال حرکت دادند.

***

اولین شب اقامت در لاگر ]بازداشتگاه اجباری[ را با خواب وحشتناکی گذراندم. صدای شوم زنگ لاگر از این خواب بیدارم کرد.

زندانیان با عجله چون سربازانی که دچار شبیخون شده باشند از خواب برخاسته نگران وضع خود بودند. هوا هنوز تاریک بود، لباس پوشیده و از اطاق خارج شدیم. زندانیان دسته دسته به طرف سالن غذاخوری رفت و آمد می‌کردند. از یکی سوال کردم این زنگ در این موقع برای چه بود؟ جوابی نداد. دیگران نیز با حیرت نگاهی به من انداخته دور می‌شدند. تا اینکه پس از اصرار یک نفر گفت مثل اینکه شما تازه وارد این لاگر شده‌اید و از آهنگ شوم این زنگ اطلاعی ندارید. این زنگ بیداری یا ناقوس مرگ است. یعنی اعلام آغاز یک روز پرمرارت دیگر برای بازداشت‌شدگان سپس گفت: پس از دو ساعت زنگ دیگری زده می‌شود. در آن وقت هر کس باید در بریگاد خود (بریگاد: دسته چند نفری را می‌گویند) جمع شده برای عملی نمودن نقشه‌های اربابان این سرزمین و انجام کار اجباری حاضر شود. در این کار‌ها ممکن است خیلی‌ها بعضی از اعضای بدن خود را از دست بدهند و پس از ۱۴ ساعت کار ساعت ۹ شب می‌توانند به جایگاه اولیه خود عودت نمایند. خوشبخت کسی است که غروب صحیح و سالم از کار برگردد.

پس از اطلاع از این امر به اطاق خود برگشتم و مشغول تماشای زندانیان شدم. هر کس که از سالن غذاخوری برمی‌گشت با‌‌‌ همان لباس کثیف و ژنده پنبه‌ای در روی تخت دراز می‌کشید و به خواب موقتی فرو می‌رفت. عده‌ای برای گرفتن معافی از کار به طرف بهداری می‌رفتند. کسانی که با پزشک رفیق بودند یا ارتباطی داشتند موفق به گرفتن معافی یک روز می‌شدند. البته پزشک هم خود یکی از زندانیان است. بدبخت آن‌هایی که بینی یا گونه‌ها و پا را در اثر سرما از دست داده بودند، برای آن‌ها معافی یک روزه ارزشی نداشت، آن‌ها با گریه و زاری تقاضای معالجه و درمان می‌کردند ولی کسی توجهی به تقاضای آن‌ها نمی‌کرد و به زور آن‌ها را از بهداری می‌راندند. آن‌ها هم مایوس و نومید به اطاق‌ها برمی‌گشتند.

پس از ۲ ساعت دیگر صدای زنگ دوم لرزشی در اندام زندانیان به وجود آورد. مامورین لاگر زندانیان را از اطاق‌ها برای کار بیرون می‌بردند. باد توام با برف طوری می‌وزید که هیچ ذی‌حیاتی قادر بیرون رفتن از اطاق نبود. میزان‌الحراره ۵۲ درجه زیر صفر را نشان می‌داد. طبق قانون کذایی سوسیالیستی اگر سرما از ۵۱ درجه زیر صفر تجاوز می‌کرد زندانیان از کار معاف بودند. اما در اینجا برای عقب نیفتادن نقشه تولید، وقعی به این قانون نمی‌گذاشتند و زندانیان را اجبارا برای کار می‌بردند. مامورین در زیر پوستین‌های دراز با کلاه‌های گوشی پشمی خود را از سرما محفوظ می‌داشتند، ولی زندانیان معصوم در لباس‌های پاره پاره خود مثل بید می‌لرزیدند. سردی هوا با دشنام و کتک‌های مامورین دست به هم داده زندانیان را از زندگی هزار بار سیر کرده بود.

بالاخره زندانیان را در دسته‌های ۵ نفری حاضر نمودند. در این بازداشتگاه تقریبا در حدود ۱۷۰۰ نفر زندانی بسر می‌بردند و ۸۰۰ نفر آن‌ها را برای کار حاضر کرده بودند. پس از نیم ساعت تمام این ۸۰۰ نفر را از دروازه لاگر خارج کردند و سکوت مطلقی در لاگر حکمفرما شد. دو ساعت گذشت، دروازه لاگر دوباره با صدای دل‌خراشی باز شد، ستون عظیمی از زندانیان در پشت دروازه نمایان گردید. این عده شب را کار کرده، خسته و کوفته به لاگر برگشته بودند. پس از نیم ساعت توقف در جلو دروازه پس از اینکه دست و پایشان یخ زده بود، نگهبانان لاگر از اطاق‌های خود بیرون آمدند و یک یک زندانیان را بازجویی بدنی کردند تا اگر یک زندانی تکه‌ای نان با خود برداشته باشد از او بگیرند. بازرسی هر زندانی که به اتمام می‌رسید مانند گوسفندی که از چنگال گرگ فرار نماید به طرف آسایشگاه خود فرار می‌کرد. به محض ورود به اطاق همه در جلو بخاری حلقه می‌زدند. بعضی که دست و پایشان در اثر سرما خشک شده و از شدت سوزش نمی‌توانستند خود را به بخاری نزدیک نمایند زیرا در مقابل گرما درد شدت می‌یافت، بدین جهت از بخاری دور ایستاده با گریه و زاری و فرستادن هزاران ناسزا به رژیم بشرکش کمونیزم به ماساژ دادن دست و پا مشغول می‌شدند. بعضی از زندانیان از وضع کار شبانه خود صحبت می‌کردند که چگونه در ته چاه معدن با عفریت مرگ دست به گریبان شده بودند. واقعا بازگشت صحیح و سالم از معدن برای زندانیان در حکم زندگی بازیافته بود. اگر کسی نام معدن لازو را شنیده باشد، می‌داند که این معدن چگونه کار می‌کند، می‌توان گفت که ریل‌های واگن‌دستی آنجا فقط بر روی جسد زندانیان بدبخت و درمانده که امروز فدای نقشه‌های شوم شوروی شده‌اند می‌گذرد. ناله‌ای که از برخورد چرخ‌های واگن روی ریل به گوش می‌رسید گویی فریاد دل‌خراش زندانیان قربانی شده بازداشتگاه بود که از هم‌زنجیران خود تقاضای انتقام از مسببین این جنایات را داشتند.

پس از چندی دسته تازه وارد ما را برای معاینه پزشکی به بهداری بردند. در آنجا از هر یک معاینه جزیی به عمل آمد. پزشک همه ما را سالم تشخیص داد و هر کدام را در دسته‌هایی برای کار تقسیم نمودند که عده‌ای از‌‌‌ همان شب و دسته دیگری از فردا برای کار در دسته‌های خود حاضر شوند. پس از مشاهده این منظره‌های حزن‌انگیز و کم و بیش اطلاع یافتن از وضع بازداشتگاه لازو، شب را با هزاران فکر و خیال در آسایشگاه بسر بردم. صبح با صدای زنگ بیداری از خواب بلند شدم و به اتفاق دسته خود به سالن غذاخوری رفتم. عموما سرعمله‌ها برای خود چند نفر معاون که در مواقع لزوم به خصوص در موقع سرپیچی یکی از زندانیان از کار برای کتک زدن زندانیان مورد استفاده قرار می‌گرفتند از میان ایشان انتخاب می‌کردند که مسوولیت تقسیم غذا هم به عهده آن‌ها بود. پس از نیم ساعت انتظار یک ظرف آب گرم سبز رنگ که از برگ کلم سبز شور گندیده تهیه شده بود با ۴۰۰ گرم نان سیاه و صد گرم ماهی شور خام به ما دادند. یکی دو قاشق از غذا را خوردم ولی از شدت شوری بیش از آن نتوانستم هضم کنم، ناچار نیم خورده گذاشتم ولی به محض کنار گذاشتن سوپ عده‌ای به روی میز حمله کردند، یکی از آن‌ها غذا را برداشت و فورا سر کشید. گرسنگی به حدی او را عذاب می‌داد که گمان می‌کرد با خوردن آب سبز شور قوتی در خود حس خواهد کرد تا بتواند از عهده کار طاقت‌فرسای لاگر برآید، ولی غافل از اینکه پس از چندی آب سبز شور کلم اثر خود را بخشیده و آن‌ها را بیشتر از نان به جستجوی آب خواهد انداخت و طبعا پس از آشامیدن آب زیاد مملو از میکرب، به مرض اسهال خونی مبتلا شده فورا به دسته قربانیان خواهد پیوست. پس از صرف نان خالی از سالن غذاخوری! خارج شده به آسایشگاه برگشتم و در جای خود دراز کشیدم.

اکثریت زندانیان این لاگر را ساکنان اروپای شرقی و اوکراین تشکیل می‌دادند. آن‌ها به علت اسارت و مخالفت‌های شدید با مرام و رژیم شوروی به این‌گونه زندان‌ها فرستاده شده بودند. این افراد طاقت‌ سرمای شدید نقاط یخبندان را نداشتند و با کوچکترین حمله سرما از کار می‌افتادند.

***

در انتقال به بازداشتگاه شماره ۳ با عده‌ای که مانند من قابل استفاده نبودند، همراه بودم و پس از بازرسی از طرف مامورین لاگر وارد بازداشتگاه شماره ۳ شدیم.

در محوطه لاگر شعارهایی برای بالا بردن محصول کارخانه و شعارهایی برای تقویت روح زندانیان در انجام برنامه شش ماهه و یک ساله کارخانه نصب شده بود. ولی زندانی بیچاره با چه نیرویی می‌توانست با شکم گرسنه از عهده انجام کارهای شاقه کارخانه برآید. زندانی در برابر کوچکترین سرپیچی از کار محاکمه می‌شد و بر مدت زندانش افزوده می‌گردید. مامورین لاگر از فشار‌ها و شکنجه‌های خود نتیجه عکس می‌گرفتند چون روز به روز زندانیان ضعیف‌تر می‌شدند و از نیروی کار آن‌ها کاسته می‌شد. یکی از اهالی چیچن را دیدم که ۲۱ سال متوالی زندانی بود و چند بار به علت سرپیچی از کارهای شاقه بر مدت زندان او افزوده بود، تا آن وقت ۲۱ سال از دوران زندانی خود را گذرانده بود و باز هم ۱۲ سال دیگر باقی داشت. در مدت اقامت خود از این‌گونه اشخاص بسیار دیدم و به طور کلی در شوروی عموم زندانیان اعم از سیاسی و غیرسیاسی زن یا مرد محکوم به اعمال شاقه می‌باشند. آن طوری که مردم شوروی حدس می‌زدند روی هم‌رفته در کشور آن‌ها ۲۵ میلیون نفر زندانی در بازداشتگاه‌های اجباری بسر می‌برند و مورد استثمار و شکنجه قرار می‌گیرند.

در این بازداشتگاه یکی از رفقایم را که مدتی از هم دور بودیم، دیدم. از این تصادف خوشحال شدم و پس از روبوسی وضع لاگر جدید را از او جویا شدم. به طوری که رفیقم شرح می‌داد معلوم بود وضع زندگی در اینجا فرقی با بازداشتگاه‌های دیگر ندارد. این لاگر در هفت کیلومتری بازداشتگاه لازو که یکی از شعب آن محسوب می‌شد قرار داشت، از معدن لازو مواد معدنی را توسط کامیون‌های مخصوص به این لاگر حمل می‌کردند و در کارخانه از آن بهره‌برداری می‌شد. کار در این لاگر نسبتا آسان‌تر از کارهای معدنی بود و در هوای آزاد کار می‌کردیم.

پس از یک شب استراحت مرا مامور کار در امور ساختمانی کردند. طرز رفتار مامورین در مواقع رفت و آمد از لاگر به کارخانه و یا از کارخانه به لاگر مانند رفتار مامورین لازو بود یعنی همان‌طور مورد اذیت و آزار مامورین قرار می‌گرفتیم. به طور کلی به مامورین محافظ از مقامات بالا دستور داده شده بود که از هر گونه شکنجه و آزار درباره زندانیان سیاسی کوتاهی ننمایند.

در ماه سه روز تعطیل به افراد می‌دادند و این روز‌ها را هم زندانیان مجبور بودند در منزل رؤسای قسمت‌های مختلف بازداشتگاه کار کنند. همچنین زندانیان ناچار بودند هر روز پس از بازگشت از کار با سورتمه‌های مخصوص از رودخانه منجمد، یخ حمل کنند تا یخ‌ها را در آشپزخانه آب کرده با آن خوراک تهیه نمایند.

کسانی که در کارخانه کار می‌کردند از سرمای شدید محفوظ بودند و اشخاصی که در خارج ساختمان مشغول کار می‌شدند ناچار دوازده ساعت تمام در زیر سرمای شدید که گاهی به ۵۸ درجه زیر صفر می‌رسد کار می‌کردند. من نیز جزء دسته‌هایی بودم که در سرما جان می‌کندند. من در یک دسته ۱۹ نفری بودم که در آن ۱۷ ملت مختلف جمع شده بودند.

روز‌ها که مشغول حفر محل شالوده ساختمان بودم بر اثر اصابت کلنگ، قطعات خاک که در اثر سردی منجمد شده بود به سر و رویم می‌خورد و از زندگی سیرم می‌کرد ولی چاره‌ای جز سوختن و ساختن نبود.

زندانیان مجبور بودند در مدت سه ماه یک ساختمان دوطبقه چوبی برای کارخانه درست کنند. روزی که مشغول کار بودم ناگهان موقعی که زندانیان مشغول حمل سنگ بودند سنگی از جا کنده شد و به سرعت به پایین کوه سرازیر گردید. من چون در زیر کوه مشغول کندن چاله‌ای بودم از ضعف و ناتوانی نتوانستم خود را کنار بکشم. سنگ درست به سرم اصابت کرد و فورا بیهوش شدم. پس از یک شبانه روز وقتی به هوش آمدم، خود را در بهداری دیدم. در حالی که سرم را پانسمان کرده بودند و اطرافم از پرستاران زندانی احاطه شده بود. دکتر و پرستاران از به هوش آمدن من خوشحال شدند. در خود سرگیجۀ عجیبی حس می‌کردم. پزشک از من سوالاتی می‌کرد ولی از شدت درد نمی‌توانستم جوابی به سوالاتش بدهم. سرعمله وقتی از بهبودی حال من اطلاع یافت برای عیادتم آمد و همان‌طور که در لاگرهای شوروی مرسوم است مقداری ماخورکا با خود آورد. از این محبت او احساس شادمانی کردم و بی‌اختیار به یاد خانواده‌ام افتاده و اشک از چشمانم سرازیر شد. تنها کسی که در آن موقعیت خطرناک دور از وطن برای من دلسوزی می‌کرد رفیقم اسماعیلی بود که نان خود را با ماخورکا عوض کرده برای من می‌آورد. نان در لاگرهای شوروی خون زندانی است و او خونش را فدای من می‌کرد.

آری این دومین بار بود که خداوند مرا از مرگ حتمی نجات داد و به زندگی آینده امیدوار نمود.

***

از کشورهای ملل مختلف جهان مجارستانی، رومانی، چکسلاواکی، لهستانی، آلمانی، بلغارستانی، چینی و کره‌ای زندانیان مخالفین رژیم جدید را به نقاط مختلف روسیه در شرق دور سیبری، کامجاتکا، کالیما، ساخالین، اورال و دشت‌های لم‌یزرع قزاقستان می‌آورند و در زندان‌های بزرگ و در کارگاه‌های معدن‌های عمیق برای اجرای نقشه‌های پنج ساله استالین به کار وا می‌دارند. در این‌گونه بازداشتگاه‌ها زندانیان بیچاره برای یک روز تعطیل و آسودگی از کار کمرشکن دست به عملیات خطرناک برای نقص اعضاء بدن خود می‌زدند.

در جنگل‌های پهناور در زیر انبوه برف‌ها برای نجات از رنج سرما و کار بی‌رحمانه زندانی آستین خود را بالا زده دست خود را به روی کنده‌ای گذارده با دست دیگرش با تبر ضربت محکمی روی دستش وارد می‌آورد و در نتیجه تمامی دست و گاهی چهار یا پنج انگشت او بر روی برف می‌افتاد و پس از چند لحظه جست و خیز بی‌حرکت به روی برف می‌ماند و یا آنکه در معدن‌ها بر اثر کارهای طاقت‌فرسا زندانی بیچاره دینامیت را در دست خود آتش می‌زد و در نتیجه انفجار دینامیت گاهی انگشتان یا دست و گاهی تمام هیکل زندانی از میان می‌رفت. مشاهده این جریانات زندانیان تازه و بی‌تجربه را بی‌اختیار به لرزه در می‌آورد...

در وهله اول ورود به این نقاط و این‌گونه بازداشتگاه‌ها از زندگی مایوس می‌شدم و خانه ابدی خود را در آنجا می‌یافتم. مخصوصا وقتی که می‌فهمیدم زندانی‌های آزاد شده به خانه‌های خود فرستاده نمی‌شوند، بلکه به نقطه کوچکی که برای زندگی آن‌ها تعیین شده تبعید می‌شوند و حق ندارند تا چند کیلومتر از نقطه معین خارج شوند.

در مدت چهار سال در اعماق معادن مختلف سلامتی و تندرستی از من سلب گردید و در بیست و نه سالگی دندان‌ها و قلب خود را از دست دادم، دیگر دیدن خاک میهن برایم حتی در خواب هم آرزویی بود. به عقیده و آداب قدیمی‌ها گاهی که شب‌ها برای چند ساعت استراحت سر به بالین می‌نهادم همواره نیت می‌کردم و از خدا استدعا می‌نمودم که اقلا گذشته خود را در خواب ببینم.

بازجویان قبلا به ما گفته بودند که شما را به جایی خواهیم فرستاد که ایران را فقط در خواب ببینید و در آن موقع دیدن ایران برای من به صورت یک آرزوی شیرین که هیچ انتظار عملی شدنش را نداشتم در آمده بود و فقط شب‌ها گاهی می‌توانستم در خواب به دیدار ایران نایل شوم و صبح با دیدن منظره آسایشگاه به بخت بد خود دشنام می‌فرستادم و بار‌ها آرزو می‌کردم که در خواب در حالی که در یکی از خیابان‌های شهر خود گردش می‌کنم، نفسم قطع و به زندگی مرگبارم خاتمه داده شود. واقعا در آن روز‌ها هیچ آرزویی جز مرگ نداشتم. ولی خدا را شکر می‌کنم که با یک دست غیبی از آن شبه جزیره وحشتناک که نزدیک بود تمام آرزو‌هایم را در خود دفن کند نجات یافتم و بالاخره توانستم دوباره روی وطن را ببینم.

کالیما! چه کلمه وحشت‌آوری است برای کسانی که آنجا را دیده یا کم و بیش از آنجا اطلاع دارند. کالیما؛ سرزمینی که تاکنون آرزوی میلیون‌ها مادران و پدران و جوانان را در سینۀ خود تا ابد به خاک سپرده، سرزمینی که میلیون‌ها جوانان را برای اثبات جنایت‌های کمونیزم به دنیای آینده همچون مومیایی در آغوش خود نهفته است. اگر یک روز تابستانی که در آنجا خیالی بیش نیست بر حسب اتفاق گذارتان بدانجا افتاد و اتفاقا برف‌های آنجا آب شده باشند هیکل‌های قربانیان کرملین را‌‌‌ همان طور محفوظ با تمامی جسم همچنان که بدانجا سپرده شده بودند، خواهید یافت. جای تعجب نیست که سال‌های طولانی از خفتن این عده می‌گذرد، با همه مخالفت‌های طبیعت و انسانیت با آن‌ها، تنها قسمتی از طبیعت یعنی سرمای شدید قطبی با آن‌ها موافق و بهترین غمخوارشان بوده است. سرما با تمامی قوا اجساد آن‌ها را محفوظ داشته تا شاید در آیندۀ نامعلومی آن‌ها را به اجتماع و بشریت و به تاریخ نشان دهد و دنیای آینده به مسببین این جنایات که از مکتب‌ مارکسیست سرچشمه گرفته است، نفرت نمایند. اگر نظری به نقشه آسیا نمایید خواهید دید که شبه‌جزیره کالیما در کجای قطعه آسیا قرار گرفته است. درست آنجایی که در سال تنها سه ماه روز و نه ماه دیگر را مردم، در ظلمت تاریکی بسر می‌برند.

همان نقطه‌ای که سه ماه از تابش نور ضعیف خورشید هر موجود زنده‌ای جان به خود گرفته و به حرکت در می‌آیند. آنجایی که سرما آخرین قدرت خود را به مردم بی‌پناه آن مکان نشان داده و هر سال عده‌ای را از دست و پا محروم می‌نمایند. کالیما قسمتی از شمال شرقی کشور مخوف شوروی را تشکیل داده و بزرگترین و ثروتمند‌ترین معادن را در قلب خود نهفته که امروز کرملین‌نشینان مسکو با از بین بردن میلیون‌ها مردان بی‌گناه مشغول بهره‌برداری از آن می‌باشند. این استثمارچیان سرخ که خود را در ماسک کمونیستی به عالم بشریت نشان می‌دهند از منابع سرشار آن نواحی برای معدومیت بشر و تسلط یافتن به کشورهای آزاد و مستقل جهان و استثمار نمودن آن‌ها به طرز وحشیانه‌ای استفاده می‌نمایند و در عوض تولیدکنندگان این منابع در مقابل زحمات گران‌بهای خود در سخت‌ترین شرایط و بد‌ترین وضعی هر آن به قربانیان کرملین می‌پیوندند.

سرزمین کالیما فقط و فقط با نیروی یک عده بیچارگانی که هر سال از اطراف شوروی و دنیا بدانجا روانه می‌گردند آباد شده که دسته دسته به فداییان نقشه‌های شوم بلشویزم می‌پیوندند. این قربانیان ده‌ها هزار کیلومتر از وطن خود دور افتاده و دیدگان مادران و پدران و خواهران آن‌ها از دوری ایشان خون می‌گیرد.

نقشه‌های شوم کمونیزم میلیون‌ها جوانان و پیرمردان و دوشیزگان را بدانجا کشیده تا در دور‌ترین و سخت‌ترین نقاط جهان آنجایی که دست بشر از آن کوتاه است با بازوانی استخوانی و اراده آهنین زندانیان بی‌گناه آباد شود. از روز تشکیل حکومت دیکتاتوری شوروی، بشر در مقابل انجام نقشه‌های شوم آن‌ها ارزشی ندارد. سال‌هاست که میلیون‌ها را فدای نقشه‌های پلید خود نموده و می‌نمایند.

شوروی درست قسمتی از بردگی قرن بیستم را تحت شعار کمونیستی به عالم بشریت نشان می‌دهد. تبلیغات شوم و فریبندۀ کمونیزم، با خفه کردن میلیون‌ها مردم بی‌گناه در زیر پنجه‌های دیکتاتوری خود، جهان غافل را به سوی انهدام و نیستی سوق داده و برای اجرای این عمل و چرخانیدن چرخ‌های حساس آن، مردان و زنان بااراده‌ای را بی‌رحمانه و به طرز وحشیانه فدای حرص و طمع خود می‌کنند.

در این‌گونه نقاط، مردان و زنان بسیار در زیر فشار اعمال شاقه در زیرزمین‌های تاریک و مرگبار برای بدست آوردن ۸۰۰ گرم نان سیاه با مرگ‌های حتمی گلاویز شده و به قربانیان قرن بیستم می‌پیوندند.

امروز در دور‌ترین نقاط شرقی و شمالی روسیه، در شبه‌جزیره کالیما، چکوتکا، ساخالین، کامجاتکا و... در زیرزمین‌های یخ‌بندان میلیون‌ها جوانان که در اثر کوچکترین نارضایتی از رژیم خونخوار کمونیزم بدانجا کشیده شده‌اند، در معدن‌های گران‌بهای طلا و کاسترید و اورانیوم و ذغال‌سنگ و غیره جان می‌کنند و از حاصل رنج و زحمت و خون آن‌ها، طلاهای بی‌حسابی برای اجرای نقشه‌های پلید کمونیست‌ها در جهان استخراج می‌شود.. کان‌های بیکران این نقاط و جنگل‌های پهناور سیبری و شمال روسیه میلیون‌ها مردان و زنان معصوم را در آغوش خود از روز تشکیل حکومت شوروی نهفته است. کانال‌های ولگا دُن، ترکمن کانال و کارخانه‌های هیدروالکتریک استالین‌گراد و کوی‌بیشف و کارخانه‌های سنگینی که بوق آن‌ها گوش جهانیان را کر نموده بود یکی از برجسته‌ترین شاهکار زندانیان بی‌گناه شوروی است که به زور سرنیزه امپریالیسم سرخ برقرار شده. در این‌گونه بازداشتگاه‌ها زندانی یعنی بشر ارزشی نداشته و با کوچکترین مخالفت و سرپیچی از کار یا اشتباه فدای گلوله ۹ گرمی می‌شود و نیز انواع بیماری‌ها، گرسنگی و خستگی کارهای شاقه ـ از این قبیل مرگ‌ها برای همه عادی بود. فقط با مرگ یکی از قربانیان کرملین وحشت مرگ همواره در قلب‌ها تازه بوده و در نیستی آن‌ها کمک می‌نمود. فجایع و جنایاتی که به دست دژخیمان سرخ بدون هیچ ملاحظه انسانیت و بشریت در کالیما صورت می‌گیرد تاکنون نظیر آن در هیچ تاریخی دیده نشده است. اینجاست که کمونیست‌ها به محض دیدن این‌گونه جنایات به تمام نوشتجات و قوانین مارکسیستی که در حقیقت دیکتاتوری به تمام معنی است و امروز در شوروی و زیر لوای پرچم سرخ به نام دیکتاتوری پرولتاریا عملی می‌گردد، روگردان شده و از عملیات گذشته خود در مقابل تاریخ بشریت پوزش می‌طلبند و از تمام قوانین دستگاه پوشالی و دروغ کمونیزم نفرت کرده، بدان لعنت می‌فرستند.

***

بالاخره ۲۷ ژوئن ۱۹۵۳ روزی که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد فرا رسید. روزی بود که برای استراحت موقتی یک روزه سرکار نرفته بودم.

ناگهان صدای زنگ سرشماری زندانیان گریبانم را از چنگال خیالات نجات داد و به اتفاق دیگران از جا بلند شده در وسط محوطۀ لاگر ۵ به ۵ پشت سر هم صف کشیدیم. سرشماری به اتمام رسید و زندانیان متفرق شدند. من نیز آهسته در حالی که گرفتار فکر و خیال بودم به طرف آسایشگاه خود می‌رفتم. غفلتا دستی زیر بغل مرا گرفت به عقب نگاه کردم. آقای د... از اهل لهستان و رفیق همسفر من در راه کالیما که در لاگر شغل حسابداری داشت، دیدم. از چهره‌اش رضایت و خوشحالی زائدالوصفی نمودار بود به نحوی که من به تعجب افتادم و بی‌اختیار در خود نیز احساس شادی کردم. علت را سوال کردم و گفتم: «در این چند سال که با هم آشنا هستیم هرگز ترا این همه خوشحال ندیده بودم موضوع چیست؟» گفت: «علت خوشحالی من شانس و موفقیت شماست.» با تعجب فراوان گفتم: «موفقیت من؟ واضح‌تر صحبت کن.» گفت: «وقتی بشنوم که یکی از رفقای صمیمی من آزاد می‌شود به خصوص مثل شما، کسی که مثل خود من خارجی هستی خوشحال می‌شوم، زیرا پس از این همه شکنجه و ناامیدی که هیچ‌گاه فکر برگشت به مهین را نمی‌کردی حالا آزاد خواهی شد و به میهنت برمی‌گردی.»

از تعجب نزدیک بود دیوانه شوم و او ادامه داد: «نمی‌دانم چه شده است که حکومت شوروی تصمیم گرفته تمام اتباع خارجی را که در زندان‌های شوروی هستند به میهن خود بازگرداند. آنقدر می‌دانم که یک ساعت قبل صورت اسامی ۱۷ نفر از اتباع خارجی را که در لاگر ما می‌باشند و اسم شما نیز در آن قید شده برای تصفیه حساب لاگر به من داده‌اند که دو روزه حساب آن‌ها را رسیدگی کنم و به ماگادان بفرستم و امیدوارم هر چه زود‌تر از آنجا هم به میهن خود بروی.»

من نمی‌توانستم حرف‌های او را باور کنم و گفتم: «رفیق عزیزم. چنین چیزی غیرممکن است. من هیچ‌وقت با تو از این شوخی‌ها نداشتم، داری مرا دست می‌اندازی؟» ‌این را گفته و به راه افتادم. وقتی دید که من باور نکرده‌ام دست به گردنم انداخت و گفت: «دوست عزیزم به خدا حقیقت را به تو گفتم و چون این کار در این کشور تازگی دارد حق داری که قبول نکنی. ولی بدان که گفتۀ من صحت دارد. بیا برویم صورت اسامی را به تو نشان دهم.»

به اتفاق او به دفتر کارش رفتم. صورتی را به من نشان داد که در بالای آن نوشته شده بود اسامی اتباع خارجی که به میهن خود اعزام می‌گردند. از جمله اسم خود و رفقایم ر.ا و ض. ق را دیدم. بی‌اختیار به صدای بلند خندیدم و از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم. از ذوق او را بغل نموده صورتش را بوسیدم. ولی باز هم فکر می‌کردم که ممکن نیست مرا به ایران برگردانند.

می‌دانستم از روزی که حکومت شوروی به سر کار آمده هیچ‌وقت چنین اتفاقی روی نداده که اتباع خارجی را از زندان‌ها جمع‌آوری نموده و به میهن خود برگردانند. لذا این خبر برای هر کس غیرقابل قبول بود. چون دولت شوروی بهتر از هر کسی می‌دانست که زندانیان پس از بازگشت به میهن مشاهدات خود را شرح خواهند داد و طرز زندگی مردم روسیه و حقایق را فاش خواهند ساخت و این جریان به ضرر دولت شوروی تمام خواهد شد. در سال‌های قبل همین نظر را رعایت کرده و برای نگهداری اتباع خارجی لاگر جداگانه‌ای ساخته و زندانیان خارجی را پس از خاتمۀ مدت زندان به آنجا می‌فرستادند. ولی بعضی از دانشمندان که در لاگر ما بودند معتقد بودند که تغییر رویۀ دولت شوروی نتیجۀ تغییر حکومت است و می‌گفتند که دولت جدید برای آنکه به دنیا نشان بدهد که رویۀ دولت سابق مجری نیست و دولت شوروی به حقوق ملل دیگر احترام می‌گذارد حداقل گروهی از زندانیان را آزاد خواهد کرد.

این اظهار عقیده، ما را به آیندۀ خود بیش از اندازه امیدوار کرد. یکی از این اشخاص که در میان زندانیان احترامی فراوان داشت می‌گفت به طور کلی حکومت جدید شوروی در سیاست داخلی و خارجی خود نسبتا تغییراتی خواهد داد. روزی خواهد رسید که اسمی از استالین در نشریه‌های کمونیستی نخواهد بود و علت آن است که کارهای این مرد متکبر و دیکتاتور نه فقط مردم روسیه بلکه مردم دنیا را هم منزجر کرده است.

شب ساعت یک، رفیقم ر.ا از کار برگشت و تا صبح به اتفاق سرعمله نشسته و صحبت کردیم. از خوشحالی خواب در چشمانمان راه نمی‌یافت و من نفهمیدم که سپیده‌دم چه وقت فرا رسید. پس از صرف صبحانه اسامی ما را خواندند و با دفتر لاگر تصفیه حساب نمودم. بعد شروع به تهیۀ مقدمات اعزام ما به ماگادان نمودند. روز بعد ض. ق به اتفاق چند نفر دیگر از اتباع خارجی از لاگر فابریک شماره ۳ نزد ما آمدند.

روز ۳۱ ژوئن روسای لاگر ۱۷ نفر ما را احضار نمودند و پس از آنکه نمره‌های لباس ما را کندند، هر کدام به زبانی در مورد زجر و شکنجه‌هایی که از آن‌ها بر ما وارد شده بود از ما عذرخواهی نمودند.

از رفقا و سرعمله‌ای که با هم مثل برادر بوده و در این مدت چند ماه با یکدیگر انس گرفته بودیم در حالی که از چشمانمان اشک جاری بود روبوسی و خداحافظی نموده به اتفاق یک افسر و ۲ سرباز سوار ماشین شده به طرف سیم‌جان حرکت نمودیم.

به محض حرکت ماشین زندانیان دستمال‌های خود را تکان دادند و به این ترتیب از ما خداحافظی کردند. این بار برعکس دفعات گذشته با ما به مهربانی رفتار می‌کردند و مامورین به خصوص افسر مامور ما سعی می‌کرد با زبان خوش با ما صحبت کند و به جای تکرار کلمه زندانی‌ ما را تاواریش (رفیق) می‌نامید. مثل اینکه ما‌‌ همان فاشیست‌های چند روز پیش نبودیم که با ته تفنگ ما را جلو می‌انداختند و با تکرار کلمات رکیک به سر کار می‌بردند. ولی این گونه رفتار آن‌ها در ما کوچکترین تاثیری نداشت و نفرت شدیدی را که در دل ما نسبت به این رژیم وحشتناک پیدا شده بود از میان نمی‌برد.

پس از طی چند کیلومتر راه به سیم‌جان رسیدیم. این دفعه به عوض آنکه ما را به زندان موقت تحویل بدهند یکسر به سربازخانه برده در داخل گاراژی به ما جای دادند. در اینجا قبل از ما ۸ نفر دیگر از اتباع خارجی را از اطراف آورده بودند دیدیم. از آن‌ها سراغ رفقای دیگرم را گرفتم، معلوم شد ع.و نیز دو روز قبل با هواپیما به ماگادان پرواز نموده بود ولی درباره ع.ص می‌گفتند که در لاگر ایلگن به واسطۀ بیماری آپاندیسیت در بیمارستان تحت عمل جراحی است. شب را در آن گاراژ استراحت نمودیم.

صبح اول ماه ژوئیه پس از صرف غذا ۹ نفر از ما را به فرودگاه بردند ولی هواپیما بیشتر از ۶ نفر جا نداشت. دوباره سه نفر ما را به گاراژ بازگردانیدند. بعد از سه روز استراحت در آنجا شش نفر ما را به فرودگاه بردند. در آنجا به اتفاق یک افسر و یک سرباز سوار هواپیمای مسافربری شده مدت ۲ ساعت در فراز آسمان کالیما در پرواز بودیم. از آسمان به هر نقطۀ زمین نظر می‌انداختیم جز لاگر و معدن چیز دیگری به چشم نمی‌خورد و با وجود اینکه فصل تابستان بود آسمان کالیما طوری سرد بود که در داخل هواپیما می‌لرزیدیم. از خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنیم و این کلمۀ ورد زبان ما شده بود که لحظه به لحظه به میهن نزدیک می‌شویم.

پس از دو ساعت پرواز در فرودگاه شهر ماگادان که در سال ۱۹۴۹ وارد آنجا شده بودیم پیاده شده توسط ماشین کلاغ سیاه به زندان موقت تحویل داده شدیم.

***

کاروان شادی با قلب‌هایی مملو از خرمی و آرزوی شیرین راه‌های پر پیچ و خم خطرناک را که از دامنه‌ها و فراز کوه‌های سر به فلک کشیده می‌گذشت طی نموده، از پست‌های مختلف و استحکامات متعدد مرزی و از «دیوارهای آهنین» به طرف مرز ایران پیش می‌رفت.

***

پرچم سه رنگ ایران بود! پرچم ایران در روی برجی سفید درست‌ روبه‌روی ویشکای (مناره یا دیده‌بانی) مرزبانی شوروی خودنمایی می‌کرد و به اهتزاز خود بی‌اختیار همه را به لرزه درآورد و اشک‌های شادی در دیدگان حلقه زد.

بی‌اختیار در برابر پرچم و در برابر وجدان خویش به گناهان خود اقرار کردم.

از تماشای این برج سفید و پرچم سه رنگ که سالیان دراز مایه افتخار‌ نژاد ما بوده است هیچ کس سیر نمی‌شد. همه انتظار داشتند که هر چه زود‌تر در برابر آن به خاک افتند و پیشانی بر زمین مقدس آن گذارده و با فرو ریختن اشک چشم طلب عفو کنند. آری این بود یگانه آرزو ما...

هم‌عقیده من در این شهر و مملکت بسیار است/ بخش‌هایی از متن بازجویی میرزا رضا کرمانی در نظمیه تهران


تاریخ 
 متن بازجویی از میرزا رضای کرمانی، ضارب ناصرالدین شاه قاجار، متنی خواندنی است. پاسخ و پرسش‌هایی است که فی‌نفسه تصویری واقعی از جامعه آن روز ایران و نیز تاثیری که روشنفکران تبعیدی ایران بر جامعه تحول‌خواه آن روز گذاشته بودند، ترسیم می‌کند. میرزا رضا کرمانی پسر ملاحسین عقدائی، بعد از قتل ناصرالدین شاه جواب استنطاق ابوتراب نظم‌الدوله، رییس نظمیه آن روز را می‌دهد و در آن پرسش و پاسخ‌ها عزم و انگیزه خود برای ترور ناصرالدین شاه را شرح و بسط می‌دهد. متن کامل بازجویی از میرزا رضا کرمانی به‌رغم اهمیت اما کمتر نقل و ثبت شد و این ناظم‌الاسلام کرمانی بود که در کتاب خود "تاریخ بیداری ایرانیان"، کتابچه استنطاق از میرزا رضا را به صورت کامل نقل کرد و همچنین دست نوشته میرزا رضا را که در حضور فرمانفرما، مخبرالدوله، مشیرالدوله، نظم‌الدوله، سردار کل، امین همایون و حاج حسین علی خان امیر کرمانی، نوشته شده است را جداگانه به آن منضم ساخت. بازخوانی بخش‌هایی از متن بازجویی میرزا رضا برای شناخت بهتر فضایی که ترور شاه رهاورد آن بود خالی از لطف نیست.
گلاب پارسا

***

میرزا رضا کرمانی مرید سیدجمال الدین اسدآبادی بود و بی‌دلیل نبود اگر عمده بازجویی از میرزا رضا درباره نقش سید جمال در قتل ناصرالدین شاه باشد، پرسش‌هایی که البته این پاسخ میرزا رضا را همراه داشته است: دستور العمل مخصوصی نداشتم الا اینکه حال سید واضح است که از چه قبیل گفتگو می‌کند. پروایی ندارد. می‌گوید ظالم هستند و از این قبیل حرف‌ها می‌زند.

بازجو این ادعا را که می‌شنود از میرزا رضا می‌پرسد: پس شما از کجا به خیال قتل شاه افتادید؟
و پاسخ می‌شنود از جانب میرزا رضا که: از کجا نمی‌خواهد. از کند‌ها و بند‌ها که به ناحق کشیدم و چوب‌ها که خوردم و شکم خودم را پاره کردم.* از مصیبت‌ها که در خانه نایب السلطنه و در امیریه و در قزوین و در انبار به سرم آمد. چهار سال و چهار ماه در زنجیر و کند بودم و حال آنکه به خیال خودم خیر دولت و ملت را خواستم و خدمت کردم. قبل از وقوع شورش تنباکو نه اینکه فضولی کرده بودم، اطلاعات خود را دادم بعد از آنکه احضارم کردند.

و باز نوبت بازجو است که از میرزا بپرسد: کسی که با شما غرض و عداوت شخصی نداشت درصورتیکه اینطور می‌گویید خدمت کرده باشید و از شما آنوقت علامت فساد و فتنه‌جویی دیده نشده باشد جهتی نداشت که در ازاء خدمت به شما آنطور صدمات زده باشند. پس معلوم است که در همانوقت هم در شما آثار بعضی فتنه و فساد دیده بودند.
که میرزا رضا می‌گوید: الحال هم حاضرم بعد از این مدت که طرف مقابل حاضر شده، آدم بیغرضی تحقیق نماید که من عرایض صادقانه خود را محض حب وطن و ملت و دولت بعرض رساندم و ارباب غرض محض حسن خدمت و تحصیل مناصب و درجات و مواجب و نشان و حمایل و غیره بعکس به عرض رساندند الحال هم حاضرم برای تحقیق.

بازجو اما مشتاق است تا بداند میرزا از چه کسانی کینه و نفرت در دل انبار کرده و می‌پرسد: این ارباب غرض کی‌ها بودند؟
و میرزا رضا پاسخ می‌دهد: شخص پست و نانجیب و بی‌اصل و رذل غیرلایق که قابل هیچیک از این مراتب نبود آقای آقابالاخان وکیل‌الدوله و کثرت محبت حضرت والا آقای نایب السلطنه به او.


بار بزرگی از قلوب مردم برداشتم

و اینجاست که ابوتراب نظم‌الدوله در مقام بازجو می‌خواهد انگیزه میرزا رضا از قتل شاه را مکشوف کند، پس می‌پرسد: این ظلم‌هایی که به تو شده، از ناحیه شاه نبوده. شما بایستی این تلافی و انتقام را از آنها بکنید که سبب ابتلای شما شده بودند و یک مملکتی را یتیم نمی‌کردید.
و اما انگیزه میرزا رضا از ترور ناصرالدین شاه: پادشاهی که پنجاه سال سلطنت کرده باشد و هنوز امور را به اشتباه کاری به عرض او برسانند و تحقیق نفرمایند و بعد از چندین سال سلطنت ثمر آن درخت، وکیل‌الدوله، آقای عزیزالسلطان، آقای امین‌الخاقان و این اراذل و اوباش و بی‌پدر و مادرهایی که ثمر این شجره شده‌اند و بلای جان عموم مسلمین گشته باشند، چنین شجره‌ را باید قطع کرد که دیگر این نوع ثمر ندهد. ماهی از سر گنده گردد نی ز دم. اگر ظلمی می‌شد، از بالا می‌شد.

میرزا رضا سپس شرحی از چهار سال زندان خود در قزوین و جاهای دیگر و مصیبت‌هایی که کشیده می‌دهد و از اینکه زنش طلاق گرفت و بچه شیره‌خوارش سر راه افتاد و پسر هشت ساله‌اش هم به خانه شاگردی رفت می‌گوید تا انگیزه خود از قتل شاه را روشن‌تر بیان کرده باشد: وقتی به اسلامبول رفتم و در مجمع انسان‌های عالم و در حضور مردمان بزرگ، شرح حال خودم را گفتم، به من ملامت کردند که با وجود این همه ظلم و بی‌عدالتی، چرا باید من دست از جان نشسته و دنیا را از دست این ظالمین خلاص نکرده باشم.

بازجو باز هم می‌پرسد: شاه چه تقصیری دارد؟ طبیعی است که نایب‌السلطنه و دیگران، اوراقی نزد او آورده و او را قانع می‌‌کردند. در این صورت مقصر این دو نفر بودند و به قتل اولویت داشتند، چه شد که به خیال آنها نیفتادید و دست به این کار بزرگ زدید؟
و میرزا رضا جواب می‌دهد: تکلیف بی‌غرضی شاه این بود که یک محق ثالث بیغرضی بفرستد میان من و آن‌ها حقیقت مسئله را کشف کند. چون نکرد او مقصر بود. سال‌هاست که به این منوال، سیلاب ظلم بر عامه رعیت جاری است. مگر این سید جمال‌الدین، این ذریه رسول، این مرد بزرگ چه کرده بود که به آن افتضاح او را از حرم عبدالعظیم بیرون کشیدند. زیرجامه‌اش را پاره کردند. آن همه افتضاحات به سرش آوردند. او غیر از حرف حق چه می‌گفت... اینها ظلم نیست؟ اینها تعدی نیست؟ اگر دیده بصیرت باشد ملتفت می‌شود که در‌‌ همان نقطه که سید را کشیدند، در‌‌ همان نقطه گلوله به شاه خورد.... حالا که این اتفاق بزرگ به حکم قضا و قدر به دست من جاری شد یک بار سنگینی از تمام قلوب برداشته شد. مردم سبک شدند. دل‌ها همه منتظرند که پادشاه حالیه حضرت ولیعهد چه خواهند کرد به عدل و رافت و درستی. جبر قلوب شکسته خواهند کرد یا خیر. اگر ایشان چنانچه مردم منتظرند یک آسایش و گشایش به مردم عنایت فرمایند، اسباب رفاه رعیت می‌شود و بنای سلطنت را بر عدل و انصاف قرار بدهند البته تمام خلق فدایی ایشان می‌شوند و سلطنتشان قوام خواهد یافت و نام نیکشان در صفحه روزگار خواهد بود. و اسباب طول عمر و صحت مزاج خواهد شد. و اما اگر ایشان هم‌‌ همان مسلک و شیوه را پیش بگیرند این بار کج به منزل نمی‌رسد.


اطلاع سید جمال‌الدین از قصد ترور شاه

اینجاست که ابوتراب نظم‌الدوله درپی آن بر می‌آید تا همدستان احتمالی میرزا رضا را نیز از خلال سخنان او شناسایی کرده و لذا می‌پرسد: درصورتیکه واقعا خیال شما خیر عامه بوده و برای رفع ظلم از تمام ملت این کار را کردید پس باید تصدیق کنید به اینکه اگر این مقاصد بدون خونریزی به عمل آید و این مقصود حاصل شود البته بهتر است. حالا ما می‌خواهیم بعد از این درصدد اصلاح این مفاسد برآییم. در این صورت باید بدانیم اشخاصی که با شما متفق هستند کی هستند و حالشان چیست و این را هم شما بدانید که غیر از شخص شما که مرتکب این جنایت هستید یا کشته می‌شوید یا شاید چون خیالتان خیر عامه بوده است نجات یابید، امروز دولت معترض احدی نخواهد شد. فقط می‌خواهیم بشناسیم اشخاصی که با شما هم‌عقیده هستند که در اصلاح امورات شاید یک وقت به مشاوره آنها محتاج بشویم.

میرزا رضا اما زیرک‌تر از آن است و پاسخ می‌دهد: صحیح نکته می‌فرمایید. من چنانچه به شما قول دادم به شرف و ناموس و انسانیت خودم قسم است که به شما دروغ نخواهم گفت. هم‌عقیده من در این شهر و مملکت بسیار است. در میان علما بسیار، در میان وزرا بسیار، در میان امرا بسیار، در میان تجار و کسبه بسیار، در میان جمیع طبقات بسیار هستند. شما می‌دانید وقتی که سیدجمال‌الدین در این شهر آمد تمام مردم از هر دسته و طبقه چه در طهران و چه در حضرت عبدالعظیم به زیارت و ملاقات او رفتند و مقالات او را شنیدند. چون هرچه می‌گفت لله و محض خیر عامه مردم بود همه کس شیفته مقالات او شدند و تخم این خیالات بلند را در مزارع قلوب پاشید. مردم بیدار بودند، هوشیار شدند و حالاهمه کس با من هم‌عقیده است. ولی به خدای قادر متعال که خالق سیدجمال‌الدین و همه مردم است قسم که از این خیال من و نیت کشتن شاه احدی غیر از خودم و سید اطلاع نداشت.

در ادامه ابوتراب نظم‌الدوله سئوالاتی درباره چگونگی دستیابی میرزا رضا به اسلحه از او می‌پرسد:
- این طپانچه ششلول بود که داشتی؟
- خیر پنج لول روسی بود.
- از کجا تحصیل کردی؟
- در بارفروش از شخص میوه خری که برای بادکوبه میوه حمل می‌کرد در سه تومان و دو هزار به انضمام پنج فشنگ خریدم.
- آنوقت که خریدید به همین نیت خریدید؟
- خیر برای مدافعه خریدم. به خیال نایب‌السلطنه بودم.

میرزا یکبار دیگر در پاسخ این پرسش که چرا نایب السلطنه کامران میرزا را نکشتی، با اینکه او به تو ستم کرده بود، گفت: خیال کردم که اگر او را بکشم، ناصرالدین شاه با این قدرت، هزاران نفر را خواهد کشت. پس قطع اصل شجر ظلم را باید کرد نه شاخ و برگ را.
و اما بازجو همچنان اصرار دارد که: شما قبل از اینکه اقدام به این کار بکنید ممکن بود بعد از خلاصی دسترسی داشتید خودتان را به یک ثالثی ببندید مثل صدراعظم. معمولا به اهل ایران ما است که در وقت تعدی به بست می‌روند و متحصن می‌شوند و حرف حسابی خود را عاقبت می‌گویند و رفع تعدی از خود می‌کنند. شما هم می‌خواستید این کار را بکنید اگر از این اقدامات شما نتیجه حاصل نمی‌شد انوقت دست به اینکار می‌زدید. کشتن یک پادشاه بزرگی که کار شوخی نیست.
و میرزا رضا نیز بر عقیده خود پای‌فشاری می‌کند که: بلی. انصاف نیست از برای گوینده این کلام به توهم اینکه در دفعه ثانی من رفته بودم عرض حال خود را به صدارت عظمی بکنم، باز نایب‌السلطنه مرا گرفت و گفت چرا به منزل صدراعظم رفتی. وانگهی شما همه می‌دانید همین که پای نایب‌السلطنه در یک مسئله به میان می‌آمد، صدراعظم و دیگران ملاحظه می‌کردند و جرئت نمی‌کردند حرف بزنند اگرهم می‌زدند شاه اعتنا نمی‌کرد.

بازجو در ادامه نظر میرزا رضا را به سوگواری و عزاداری مردم برای ناصرالدین شاه جلب می‌کند و به میرزا رضا می‌گوید: اگر مردم همه با شما هم خیال هستند، پس چرا آحاد و افراد مردم از بزرگ و کوچک، زن و مرد، در این واقعه مثل آدم فرزند مرده گریه می‌کنند و در خانه‌ای نیست که عزا به پا نباشد؟
اما میرزا هم پاسخ خود را دارد به این ادعا: این ترتیبات عزاداری ناچار مؤثر است، اسباب رقت می‌شود، اما بروید در بیرون‌ها، حالت فلاکت رعیت را تماشا کنید. جالا واقعا به من بگویید ببینم بعد از این واقعه بی‌نظمی در مملکت پیدا نشده است؟ طرق و شوراع معشوش نیست. به جهت اینکه این فقره خیلی اسباب غصه و اندوه من است که در انظار فرنگی‌ها و خارجه به وحشیگری معروف نشویم و نگویند ایرانی‌ها هنوز وحشی هستند.
بازجو از اقدام میرزا رضا برای ایجاد بلوا و اغتشاش در مملکت با این خونریزی انتقاد کرده و او را توبیخ می‌کند: شما که اینقدر غصه مملکت را می‌خورید و در خیال حفظ آبروی مملکت هستید اول چرا این خیال را نکردید؟ مگر نمی‌دانستید کار به این بزرگی البته اسباب بی‌نظمی و اعتشاش می‌شود. اگر حالا نشده باشد خواست خدا و اقبال پادشاه است.
اما میرزا رضا پاسخی عجیب می‌دهد: بلی راست است اما به تواریخ فرنگ نگاه کنید. برای اجرای مقاصد بزرگ، تا خونریزی‌ها نشده است، مقصود به عمل نیامده است.

در ادامه بازجویی، میرزا از موقعیت سید جمال در اسلامبول و به خصوص نزد سلطان عثمانی گفته واز اندیشه‌های وحدت‌گرایانه او برای گردآوری سنی و شیعه تحت لوای خلیفه عثمانی سخن می‌گوید: در آن روزی که سلطان او را در قصر یلدوز دعوت کرد و در کشتی بخار که توی دریاچه باغش کار می‌کند، نشسته، صورت سید را بوسید. و در آنجا بعضی صحبت‌ها کردند. سید تعهد کرد عن‌قریب، تمام دول اسلامیه را متحد کند و همه را به طرف خلافت جلب نماید و سلطان را امیرالمؤمنین کل مسلمین قرار بدهد. این بود که به تمام علمای شیعه کربلا و نجف و تمام بلاد ایران باب مکاتبه را باز کرد، به وعده و نوید و استدلالات عقلیه، بر آن‌ها مدلل کرد که ملل اسلامیه، اگر متحد بشوند، تمام دول روی زمین نمی‌توانند به آنها دست یابند. اختلاف لفظ علی و عمر را باید کنار گذاشت و به طرف خلافت نظر افکند. در‌‌ همان اوقات فتنه سامره و نزاع بستگان مرحوم میرزای شیرازی طاب ثراه با اهل سامره و سنی‌ها برپا شد. سلطان تصور کرد که این فتنه را مخصوصا پادشاه ایران محرک شده است که بلاد عثمانی را مغشوش کند. با سید در این خصوص مذاکرات و مشورت‌ها کرد و گفته بود ناصرالدین شاه به واسطه طول مدت سلطنت و شیخوخیت یک اقتدار و رعبی پیدا کرده است که فقط بواسطه صلابت او علما شیعه و اهل ایران حرکت نمی‌کنند که با خیال ما همراهی کنند و مقاصد ما به عمل نخواهد آمد. درباره شخص او باید فکری کرد و به سید گفت تو درباره او هرچه بتوانی بکن و از هیچ چیز اندیشه مدار.
این سخنان میرزا رضا تعجب ابوتراب نظم‌الدوله را همراه دارد: تو که در مجلس سلطان و سید حاضر نبودی، این تفضیلات را از کجا می‌دانی؟
و میرزا رضا با مباهات پاسخ می‌گوید: سید از من محرم‌تری نداشت. چیزی از من پنهان نمی‌کرد. من در اسلامبول که بودم، از بس که سید به من احترام می‌کرد در انظار تمام مردم تالی خود سید به قلم رفته بودم. تمام اینها را خود سید برای من نقل کرد و خیلی صحبت‌ها از این قبیل سید برای من نقل کرد ولی در خاطرم نیست. سید وقتی که به نطق می‌افتاد مثل ساعتی که فنرش در رفته باشد مسلسل می‌گشت. مگر می‌شد همه را حفظ کرد؟


پانوشت:
*اشاره میرزا رضا به کاری است که در زندان کرد و با استفاده از فرصت شکم خود را پاره کرد که درمانش کردند. این مربوط به دستگیری چند سال پیش از ماجرای قتل شاه است.


منابع:

تاریخ بیداری ایرانیان، ناظم الاسلام کرمانی

نشریه میراث شهاب (نشریه ویژه کتابخانه مرحوم مرعشی نجفی)، شماره ۵۸، زمستان ۸۸

دومین نوار مکالمه تلفنی شاه و امینی: بگویید سکوت کنند


تاریخ ایرانی: موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی دومین نوار مکالمه محمدرضا شاه پهلوی با علی امینی، نخست‌وزیر ایران در سال‌های ۴۱-۱۳۴۰ را منتشر کرد. این مکالمه که از شنود تلفنی ساواک از خانه امینی در چهاردهم آبان ماه ۱۳۵۷ بدست آمده است، دومین نوار صوتی‌ای است که طی یک ماه اخیر منتشر می‌شود. مکالمه تلفنی که قبلا منتشر شده مربوط به تاریخ پنجم دی ماه ۱۳۵۷ است که در آن شاه تلاش می‌کند دیدگاه امینی را درباره سخنرانی کریم سنجابی، از اعضای جبهه ملی در بیمارستان پهلوی تهران بداند؛ سنجابی در آن سخنرانی بصورت علنی خواستار تشکیل جمهوری دموکراتیک در ایران به جای نظام شاهنشاهی شده بود. امینی در پاسخ به شاه می‌گوید اگر چنین ادعایی صحت داشته باشد اقدامی غیرقانونی است.

این دو نوار صوتی در اختیار مرکز بررسی اسناد تاریخی بوده که موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی آن را منتشر کرده است. نوار صوتی دیگری نیز از شنود مکالمه تلفنی منزل آیت‌الله خادمی از مبارزان انقلابی در اصفهان در اختیار موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی قرار گرفته که در آینده منتشر خواهد شد، اما گویا از بین شنودهای موجود، فقط این دو نوار صوتی برچسب «مکالمه شاه و امینی» خورده و مسئولان موسسه می‌گویند نوار صوتی دیگری از گفت‌وگوی این دو در اختیار ندارند. استناد موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی به اصالت صداهای موجود، همین برچسبی است که پس از انقلاب روی نوار خورده و بررسی دیگری از جهت صداشناسی بر روی آن صورت نگرفته است.

پس از انتشار مکالمه تلفنی شاه و امینی در اوایل دی ماه، برخی تردیدهای جدی درباره اصالت صداهای این نوار صوتی مطرح کردند. با پیگیری‌های «تاریخ ایرانی»، نزدیکان علی امینی، اصالت صدای او را تائید کردند اما درباره صدای شاه برخی ابهامات جدی وجود دارد.

حسن بهشتی‌پور، مسئول موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی درباره نوارهای منتشر شده به «تاریخ ایرانی» می‌گوید: «موضوعات مطرح شده در این نوارها که با رخدادهای آن مقطع تاریخی همخوانی دارد، نشانه تلاش شاه برای متوقف کردن حرکت انقلابی مردم است که حتی با علی امینی مشورت می‌کند که ده سال قبل طبق خاطرات اسدالله علم، تحت کنترل بوده است. اما بخاطر ارتباطات امینی با چهره‌هایی چون آیت‌الله طالقانی و مهندس بازرگان – چنانکه در این نوار هم به آن اشاره شده است – و تصور شاه درباره رابطه نزدیک او با آمریکایی‌ها، مورد مشورت قرار می‌گیرد تا راهی برای خروج از بحران بیابند.»

بهشتی‌پور درباره تردیدهایی که به اصالت صدای شاه و امینی در این نوارها مطرح شده، می‌گوید: «کسانی که با آهنگ صدا و لحن کلام امینی آشنایی دارند، تردیدی درباره صدای او ندارند. کمااینکه هر نقد یا تردیدی درباره این نوارها برای باز شدن بیشتر موضوع و طرح حقایق مفید است و به روشن شدن ابعاد دیگری از وقایع تاریخی در مقطع پیروزی انقلاب کمک می‌کند.»

برای اولین بار در سال ۱۳۷۳، ماهنامه «پیام امروز» گفت‌وگوی شاه و امینی را منتشر کرد که مربوط به ۱۹ آذر ۱۳۵۷، پس از تظاهرات روز تاسوعا بود. امینی در این مکالمه تلفنی به شاه می‌گوید: «جمعیت خیلی زیاد بود... حالا تعداد و رقم را نمی‌توان به طور مشخص گفت. به عقیده یک عده‌ای شاید یک میلیون بوده.» شاه پاسخ می‌دهد: «به طور دقیق روی عکسبرداری‌هایی که ما کردیم، فوقش بین سیصد تا چهارصد هزار نفر بوده.» ولی امینی آن را رد می‌کند: «نخیر قربون، نخیر، غیرممکن است. هر محله، تمام خانواده‌ها پنج شش نفر راه افتادند. خیلی بیش از این‌‌ها بوده، خب، خارجی‌ها عکسبرداری کردند. فیلمبرداری کرده‌اند. مشخص است.»

دومین مکالمه شاه با امینی که موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی فایل صوتی آن را منتشر کرده، مربوط به روز یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۵۷ است؛ یک روز پس از حوادث دانشگاه تهران که منجر به کشته شدن تعدادی از دانش‌آموزان شد.

متن کامل نوار صوتی مکالمه شاه با امینی به این شرح است: (فایل صوتی را اینجا بشنوید)

مکان: از کاخ نیاوران به منزل علی امینی در تهران

امینی: الو، تعظیم می‌کنم.

شاه: روز بخیر

امینی: قربان شما، سایه‌تان کم نشه

شاه: خواستم بهتون اطلاع بدم که ما بالاخره بعد از اون جریانات دیروز (۱) و اون اعلامیه‌ای (۲) که اون حضرات دادند در خارج و یأس از تشکیل حکومت ائتلافی (۳) که تازه اصلاً از اول هم شاید بی‌خود ما امید بسته بودیم بهش و استعفای دولت (۴)، ناچار شدیم این اقدام را بکنیم برای برقراری نظم، البته دولت موقتی (۵) تشکیل دادیم.

امینی: بله بله، البته فرصت نداشتم که بیانات اعلیحضرت را گوش کنم می‌خواهم که ساعت ۲ بعد از ظهر گوش بکنم.

شاه: شنیدم بد نیست.

امینی: نه خوب بوده، [از دیگران شنیدم] خیلی خوب بوده.

شاه: گوش دادید؟

امینی: نه بله ضمناً من با مهندس بازرگان که صحبت کردم معلوم شد که یک مقداری از این اعلامیه آقای سنجابی این‌ها صحیح نبوده قربان، یعنی ملاقاتی دو نفری نکردند، یک مقدار جنبهٔ تبلیغاتی داره.

شاه: آخه خب فایده‌اش چیه؟

امینی: خوب بله آخه بی‌خود ولی به هر حال اونطور نیست که ایشان عنوان می‌کنه که بله توافق کرده‌اند، اینطور نیست.

شاه: اون سه ماده پس چیه؟

امینی: نخیر، اون مقدارش هم بلوفه از اون جهت که عرض کردم، خیلی درست نیست، تو مصاحبهٔ دیشبش [سنجابی] هم با [رادیو] بی‌بی‌سی [فارسی] گویا خیلی شل و خیلی تَق و لَق بوده.

شاه: اون [سنجابی] هم گفته که با سلطنت همکاری نخواهد کرد.

امینی: بله ولی بطوری متناقض بوده این ترتیبات که یک عده‌ای که شنیده بودند امپرسیون [تاثیر] بسیار بدی رویشان گذاشته بود.

شاه: آخه فایده‌اش چیه؟

امینی: خب بی‌خود! بله تبلیغاتیه

شاه: در هر صورت با یه همچنین دولتی [ائتلافی] که ما نمی‌توانستیم نظم را برقرار کنیم، آیا اون دولت می‌آمد دستور بدهد که هر که تکان خورد بگیریم، بزنیم؟ نمی‌گفت و چاره‌ای غیر از این نیست؟ این را مطمئن باشید.

امینی: بله بله متاسفانه بله.

شاه: مثلاً در نفت جنوب، خب این بسته بشه، آخر ماه ما حقوق به مردم چه شکلی بدهیم؟

امینی: حالا به هر حال من بیاناتتان (۶) را گوش بکنم، به نظرم خیلی به موقع بود.

شاه: بله شنیدم که خیلی تاثیر خوبی کرده، اون‌هایی که شنیده‌اند می‌گفتند.

امینی: حتما موثر است.

شاه: در هر صورت ما [سخنرانی خطاب به مردم] راجع به گذشته هم صحبت کردیم، خبط و خطا و فساد و ظلم، همه چیز.

امینی: خب اینا خیلی موثره قربان.

شاه: گفتیم دیگر تکرار نخواهد شد و این حکومت [دولت نظامی] هم البته قبلاً گفتیم فقط موقتی است و فقط برای برقراری نظمه.

امینی: بله باید حتما پیگیری کرد، اون حضرات رو جمع کرد با همدیگه.

شاه: بله؟

امینی: این حضراتی که هستند بایستی با هم جمع کرد. امروز صبح آقای طالقانی هم یک اعلامیه‌ای داده بود (۷) که می‌گفت خیلی خوب بوده و دعوت به آرامش کرده که بنده خدا می‌گفت فکر کردن ولی نمی‌فهمن.

شاه: حالا از شما می‌خواستم که هر نفوذ که دارید در آخوند‌ها و این‌ها، بگید که آقا شما خوب ساکت بشینید دیگه!

امینی: بله بله. بنده همین نقش را با اجازه اعلیحضرت این کار را بنده می‌کنم و صبح هم کرده‌ام، که یکی یکی ببینم، جمعشان بکنم که واقعاً ببینم که حداقل توافق را با کی می‌کنن؟

شاه: حالا اون برای بعد است.

امینی: بله، حتماً حالا عجالتاً با یک کاری اون‌ها را آرام بکنیم.

شاه: الان این‌ها تا دورهٔ اجرای کامل نظم و آرامش در مملکت باید سکوت بکنند و بکلی حکومت قانون در مملکت برقرار بشه و بعد ترور افکار که شروع شده، این ترور افکار باید از بین برود، یعنی شما چطوری می‌خواهید دموکراسی داشته باشید، اگر یکطرفه باشد، اینکه نمی‌شه.

امینی: من به ایشون گفتم که این کار غیرقابل اجتناب بود، پیش‌بینی هم کردیم ولی متاسفانه نکردید.

شاه: البته اونطور نشد که حکومت نظامی بیابد و همین حکومت نظامی باشد، برای اینکه این یک حکومت موقته و در اساس کار، که کاری نخواهد داشت، گویی اینکه مبارزه با فساد خواهند کرد.

امینی: بله آقا این کار را بکنید، آقا خیلی موثره.

شاه: گویی اینکه این کار را خواهند کرد، ولی غیر از این و ایجاد نظم برنامه‌ای نداره، فردا اگر برود مجلس و مجلسین را نبندیم، گویی اینکه این‌ها می‌خواهند ببندند. ولی شاید هم تصمیم بگیریم که نبندیم، این برنامه‌ای که مجلس می‌دهد می‌گوید من برنامه‌ای ندارم غیر از برقراری نظم و مبارزه با فساد همین، چون وقت نیست، دولت طولانی در یک مدت می‌تواند برنامه‌ریزی کنه.

امینی: نخیر برنامه اقتصادی که نمی‌تواند تنظیم کنه الان، نخیر در جوار ایشان باید برنامه‌ریزی تهیه کرد برای بعد.

شاه: بله، شما هرچه می‌توانید مردم را دعوت کنید به آرامش و خوش‌باوری.

امینی: من تلاشم همین کار بوده، و حالا بیشتر باید بشه.

شاه: آرامش و خوش‌باوری، بگوید از اون راه که به جایی نمی‌رسید، کجا می‌رفتید؟

امینی: موثر هست و رویش باید عمل کرد.

شاه: می‌خواهید میرزا کوچک‌خان (۸) را در رشت بلند کنند، می‌خواهید تجزیه بشود مملکت، یا کردستان اون حرف‌ها را بزنند (۹)، خوب اونکه به جایی نمی‌رساند شما را، حالا این دفعه سکوت بکنید و آرامش، ببینید چه می‌شود، بعداً ناچارم که بالاخره اون سیاست لیبراسیون اصلی یعنی دمکراتیکم را ادامه بدهم به‌‌ همان دلایل که شما‌ها می‌دونید.

امینی: بله بله، من همین را گفتم، قبول بکنید و مطمئن باشید همین‌طور خواهد بود ولی یک مدتی یک فرصتی بدهید.

شاه: یکی این، یکی اینکه حتماً اون فقط می‌تواند در یک محیط آزاد برای همه، نه یکطرفه، اگر یکطرفه باشه یعنی ترور افکار، ترور افکار چرا سابق که از این ور بود بد بود، اما حالا از اون ور باشه خوبه، خب این به‌‌ همان اندازه بده دیگه، پس از شما انتظار دارم که هر کاری می‌تونید بکنید.

امینی: از صبح تا حالا کوشش من در همین راه بوده، این نطق خیلی به موقع بوده فوق‌العاده.

شاه: پس ساعت ۲ هم گوش بدید.

امینی: بله بله حتماً سایه مبارک کم نشه.

پی‌نوشت‌ها:

۱- اشاره به تظاهرات مردم در خیابان‌های تهران در روز سیزدهم آبان ۱۳۵۷ دارد که در جریان این تظاهرات تعدادی از مردم از جمله دانش‌آموزان شهید و مجروح شدند.

۲- اشاره به اطلاعیه‌ای است که کریم سنجابی پس از ملاقات با امام خمینی در پاریس صادر کرد. در این اطلاعیه آمده است:
«بسمه تعالی
یکشنبه چهارم ذی‌الحجه ۱۳۹۸ (چهاردهم آبانماه ۱۳۵۷)
۱ـ سلطنت کنونی ایران با نقض مداوم قوانین اساسی و اعمال ظلم و ستم و ترویج فساد و تسلیم در برابر سیاست‌های بیگانه فاقد پایگاه قانونی و شرعی است.
۲ـ جنبش ملی اسلامی ایران با وجود بقاء نظام سلطنتی غیرقانونی با هیچ ترکیب حکومتی موافقت نخواهد کرد.
۳ـ نظام حکومت ملی ایران باید بر اساس موازین اسلام و دموکراسی و استقلال بوسیله مراجعه به آراء عمومی تعیین گردد.
دکتر کریم سنجابی»

۳- با توجه به خاطرات منتشر شده از سوی کریم سنجابی، احتمالا اشاره شاه به تصمیمی است که شاه برای تشکیل حکومت ائتلافی با شرکت اعضای جبهه ملی به ریاست سنجابی داشت.

۴- منظور استعفاء دولت جعفر شریف امامی در چهاردهم آبان ۱۳۵۷ است.

۵- اشاره به دستور شاه برای تشکیل دولت نظامی توسط ارتشبد غلامرضا ازهاری در روز چهاردهم آبان ۱۳۵۷ دارد. البته تشکیل دولت ازهاری رسما در روز ۱۵ آبان ۱۳۵۷ به اطلاع عموم مردم رسید.

۶- اشاره به سخنرانی شاه تحت عنوان «من نیز پیام انقلاب شما را شنیدم» در ۱۴ آبان ۱۳۵۷. در این سخنرانی شاه برای فریب افکار عمومی تلاش کرد از مردم و علمای اسلام دلجویی کند.

۷- متن اعلامیه مورد اشاره آیت‌الله طالقانی که در چهاردهم آبان ۱۳۵۷صادر شد:
بسم ‏اللّه‏ القاصم الجبارین، برادران و خواهران از شواهد و قرائن کنونی و تجربه‌های گذشته چنین برمی‌‏آید که عمال و مزدوران حکومت استبداد به قصد خدشه‌دار کردن و انحراف جنبش مقدس این ملت مسلمان و رخنه در صفوف پاک شما، اقدام به تخریب و آتش‌‏سوزی و ایجاد وحشت در بین طبقات مردم می‌نمایند. با توجه به اینکه اوضاع پیش‌بینی نشده و غیرمترقبه‌ای در شرف وقوع است، و به لحاظ جلوگیری از هر نوع حادثه نامطلوب و پیش‏گیری از خونریزی و کشتار افراد بی‏‌گناه، به قاطبه ملت مسلمان مؤکدا توصیه می‌شود، جهت خنثی کردن هرگونه توطئه و دسیسه‌ای از درگیری با نیروهای نظامی و پلیس خودداری کرده و از اتهام شرکت در آتش‌سوزی و تخریب پرهیز کنید. سید محمود طالقانی.

۸- اشاره به قیام میرزا کوچک‌خان جنگلی (متولد ۱۲۵۷ – شهادت یازدهم آذر ۱۳۰۰ هجری خورشیدی) دارد. او رهبر جنبش جنگل بود که در اعتراض به نقض تمامیت ارضی و استقلال ایران از سوی بیگانگان بعد از مشروطه به مدت دو سال در شمال ایران قیام کرد.

۹- اشاره به تشکیل جمهوری مهاباد در دوم بهمن سال ۱۳۲۴ توسط قاضی محمد دارد. این اقدام تجزیه‌طلبانه با حمایت شوروی انجام گرفت، اما پس از توافق قوام - سادچیکوف سفیر وقت شوروی در تهران با قطع حمایت شوروی از فرقه دموکرات آذربایجان در تبریز و حزب دموکرات کردستان به رهبری قاضی محمد در مهاباد، ارتش ایران با ورود به تبریز و مهاباد در این دو شهر مستقر شد و مانع تجزیه ایران گردید.