نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

ماتریالسم تاریخی چیست ؟


آتولغو ریرا
ترجمه: میلاد مرادی – مایند موتور
ماتریالیسم تاریخی ابزار اساسی مارکسیسم است. علیرغم اسم اش تنها به فهم گذشته، چرایی و چگونگی توالی انواع مختلف جوامعی که بشر تا کنون به خود دیده، نمی پردازد. ماتریالیسم تاریخی فهم نیروهای موجود اجتماعی، اینکه از کجا سرچشمه می گیرند و بیانگر چه چیز هستند را ممکن می کند.
ماتریالیسم تاریخی ابزاری اساسی برای فهم گذشته، حال وآینده ی بشر است، و این همه با هدف پیشبرد حرکتی مفید، و تحت تاثیر قرار دادن حال و آینده با عملی انقلابی ست. پس این نوشته مربوط به یک تئوری”خالص” نیست. وجه عینی و پراتیک ماتریالیسم تاریخی(عمل انقلابی ما، وظایف ما و غیره) بدیهی و روشن است و در انتهای این نوشته به آنها خواهین پرداخت. چرا که مارکسیسم، مخصوصا از دید ماتریالیسم تاریخی توسط وحدت بین تئوری و عمل شناخته میشود.”تفکر مارکسیستی فقط تفکر معطوف به عمل نیست. تئوری عمل است. تفکر درباره ی پراکسیس است، یعنی ممکن و ناممکن. (…) تفکر انتقادی تنها با عمل پراتیک انقلابی معنا خواهد داشت. تفکر انتقادی در عمل زیستن”(۱)
۱- دریافت های متفاوت از تاریخ
پیش از مارکس و زمانه ی او چهار دریافت متفاوت از تاریخ در تاریخ وجود داشت( ما در اینجا به برداشت های دیگر نمی پردازیم؛ به عنوان مثال در یافت نژادپرستانه که تاریخ را از دریچه ی برتری و پستی خیالی نژادها توضیح می دهد. یا لیبرالیسم که تمام تاریخ را به عمل نخبه ها –کارفرماها، مدیران یا رهبران- ارجاع می دهد)
آ- دریافت تئولوژیک از تاریخ
بشر از آغاز پیدایش اش به دنبال نفسیر و معنا بخشیدن به وقایعی بود که در اطراف او اتفاق می افتاد. انسان بدوی برای هر کدام از عناصر طبیعت(مانند ماه، آتش، باد و غیره) نیروی ویژه ای قائل بود.
این نخستین شکل توضیح جهان آنیمیسم یا جان بخشی خوانده می شود. و از این دریافتی زاده می شود، که تمام تاریخ بشر را تظاهر خواست یک یا چند خدا( یا موجوداتی فراطبیعی) می داند. مسیحیت با گسترش هژمونی اش، دریافت خود از تاریخ را تحمیل کرد. در نظر سنت اگوستین(قرن پنجم)، این خداوند است که سرنوشت تمام بشریت را اداره می کند؛ جنگ ها، قحطی ها، امپراطوری هایی که بنا می شوند و از بین می روند، همه توسط مشیت الهی اداره می شوند. تاریخ انسانها تنها یک هدف دارد و آن تضمین” حاکمیت مسیحیت و عظمت خداوند” روی زمین است! بدین ترتیب، بشر تنها ابژه ای در دستان نیروهای فراطبیعی و سوژه ی تاریخی خداوند است. او هم “بازیگر” و هم “کارگردان” تاریخ است.
بوست(قرن هفتم)، این مفهوم را با در نظر گرفتن عوامل تاریخی و یا طبیعی بشری کمی تغییر می دهد. ولی در نظر او این عوامل در نسبت با سرچشمه و غایت مندی تاریخ که تحت حاکمیت خواست خداوند قرار دارد، ثانوی هستند.
این درک از تاریخ که تکامل تاریخی را بوسیله خواست و عمل مستقیم و غیرمستقیم یک یا چند نماینده ی الهی و فراطبیعی توضیح می دهد، دریافت تئولوژیک از تاریخ نامیده می شود.
۲-مفهوم ایده آلیستی تاریخ
دریافت تئولوژیک تا چند قرن پابرجا بود. تا اینکه از سده ی هفدهم با ظهور بورژوازی مفهوم جدیدی پدیدار شد. با کنار گذاشتن دخالت خداوند در تاریخ مادی انسان ها، ولتر و بیشتر فیلسوفان عصر روشنگری، رویدادهای تاریخی و تکامل تاریخی را بوسیله ی تکامل عقاید(افکار)، اخلاقیات و آداب و رسومی که در دوره ی تاریخی مشخصی برتری دارد توضیح می دهند. و اینچنین، در نظر ولتر،علت سقوط امپراطوری رم مجازات الهی نبود، بلکه عقاید و آداب و رسوم زمانه و همچنین مذهب مسیحیت بود که مانع مقاومت مفید در برابر حمله ی بربرها شد. فیلسوفان دیگری مانند هولباخ و هلوتیوس، علیرغم تفسیر ماتریالیستی شان از طبیعت ( که در آن دخالت ایده، یا خداوند را کنار می گذاشتند)، به همان اندازه ایده آلیست بودند. در نظر آنها با توجه به هوش و خصوصیات عقلانی روشنفکران و متفکران می توان تکامل تاریخ را توضیح داد.
به این ترتیب همه ی مفاهیم شرح داده شده را می توان اینطور خلاصه کرد: تاریخ در دوره های مختلف اش را می توان با افکار انسان ها، عقایدشان، مذهب شان و توانایی یا ناتوانی آنها در اندیشیدن توضیح داد.
ج- در یافت غایت شناختی از تاریخ
نقطه ی اوج دریافت ایده آلیستی از تاریخ با فلسفه ی هگل است (قرن نوزده). برای هگل، واقعیت مادی چیزی جز بازتاب ذهن انسان ها که آن را “ایده” یا روح” می نامد، نیست. این “روح جهانی” بیان غیر مادی تفکر یا عقل انسانی ست. بنا براین دریافت از تاریخ،روح و واقعیت، در اصل، از هم جدا هستند. در جریان تاریخ، به شکلی خطی و پیش رونده، آدمی در وحدت هر چه تنگ تر ذهن و واقعیت قرار می گیرد. و این پیش روی تاریخی تنها به توسط تکامل ذهن امکان پذیر است. اینچنین برای هگل، سوژه ی تاریخ سوژه ای متعالی، روح (یا عقل) است که به تدریج به هستی خود آگاه می شود. در نظر هگل، این نوع آزادی ای که در هر دوره ی تاریخی وجود دارد است که فرایند پیشرفت روح را به ما نشان می دهد. ولی این دریافت از آزادی، خود را در آزادی ذهن، یا همان روح بشری نشان می دهد و نه در واقعیت عینی انسان ها.
برخلاف ایده آلیست های کلاسیک، تاریخ و تکامل آن، که تحت سیطره ی عقل قرار دارد، غایتی دارد: تجسد روح در قالب چیزی که آزادی را برای همه به همراه داشته باشد. و در نظر او دولت تجسد ان چیز است. برای هگل تاریخ معنایی منطقی دارد. یک تقدیر؛ تحقق تمام و کمال ذهن در پیوندی تنگاتنگ با واقعیت، عینیت. و در نظر او، این غایت خود را توسط دولت بورژوا، آنچنان که در دوره ی او خود را گسترش می داد، محقق می کند. در نظر او،تمام تاریخ بشر فرجامی جز این ندارد. این دریافت از تاریخ که معنایی غایی به آن می دهد که از آن گریزی نیست تلئولوژیک یا همان غایت شناختی نامیده می شود.
د- دریافت ماتریالیستی از تاریخ
تعدادی از فیلسوفان ماتریالیست در جهت رد کردن تئوری ایده آلیستی هگل برآمدند. شناخته شده ترین آنها لودویگ فوئرباخ بود. برای فوئرباخ تحقق وحدت بین ذهن و وجود، بین روح و ماده نمی توانست از روح یا ایده باشد، بلکه باید از واقعیت مادی و محسوس، از طبیعت و انسان باشد. اینچنین فوئرباخ مفهمو ماتریالیستی ای از تاریخ ارائه می دهد که در ان عامل محرک دیگر پیشرفت آگاهی نیست بلکه تکامل انسان عینی در طبیعت و جامعه است. ولی فوئرباخ در اینجا مطلق فکر می کند. و انسان عینی ای که او از ان حرف می زند همچنان انسانی انتزاعی و مقدر توسط واقعیت محسوس اش است. به طور خلاصه، به این دریافت از تاریخ ماتریالیسم مکانیستی گفته می شود. چرا که اولویتی که برای عینیت قائل می شود انسان را موجودی می سازد منفعل و پذیرای تاثیرات طبیعتی که اطرافش را فرا گرفته و بر آن قدرتی ندارد.
۲-شکل گیری ماتریالسم تاریخی نزد مارکس/انگلس
آ-تکوین:
مارکس و انگلس از خلال نقد هایی که به مذهب، به فلسفه و سیاست (سیاست دولت) وارد اوردند، اهمیت پدیده های اقتصادی را در فهم جوامع انسانی دریافتند. به طور اجمالی تکامل فکری آن دو را در جریان سالهای۱۸۴۴-۱۸۴۶ می توان اینچنین خلاصه کرد: نقد آنها به مذهب (مسیحیت)، به منزله ی تولید انسانی که از خود تصویری ایده آل، کامل ( و دسترس ناپذیر) از خلال خدا می سازد. و این آنها را به نقد فلسفه رهنمون شد؛چرا که فلسفه به منزله ی بیان انتزاعی انسان، از مذهب سرچشمه می گیرد. نقد فلسفه ضرورتا از نقد فلسفه ی حاکم بر آن دوره می گذزد؛ هگل. و چون در فلسفه ی هگل، دولت تجسد روح یا همان عقل است، مارکس و انگلس به نقد دولت می رسند. نقد دولت هگلی به آنها اجازه داد تا دریابند که اساس و پایه های دولت بورژوا ( و هر نوع دولت دیگر) را نه در خود آن بلکه در جامعه ی مدنی باید جست. چرا که دولت بیان کننده ی رابطه ی نیرو های معینی در جامعه است. و این تحلیل راه را برای مطالعه ی ارتباط بین نیروهای مختلف طبقات اجتماعی باز می کند. و این سوال به ضرورت مطالعه ی شیوه ی سازمان بندی انسان ها برای رفع احتیاجاتشان یعنی همان تولید، ختم می شود.( و این اقتصاد سیاسی ست)
مارکس و انگلس از خلال نقد ایده آلیسم هگل و ماتریالیسم “نظاره گر” فوئرباخ (که نخستین کسی بود که قصد پیاده کردن سیستم هگلی را داشت در حالی که همچنان در حیطه ی ایدئولوژیک بود) بسوی توسعه ی مفهمو جدیدی از تاریخ گام نهادند؛ ماتریالسم تاریخی ، که سعی در نشان دادن اهمیت و جایگاه تولید مادی (اقتصاد) برای درک جوامع و توسعه ی تاریخی شان، دارد.
ب-”دگرگونی” مفهوم هگلی
مارکس این کشف را اینچنین بیان کرد:” مناسبات حقوقی، همچنان که شکل های سیاسی( ِ دولت) نمی توانند نه در خودشان و نه به توسط تکامل خیالی روح بشری درک شوند. بلکه برعکس، اینها ریشه های خود را از شرایط هستی مادی زنده گی که هگل “جامعه ی مدنی” نام اش می نهد، می گیرند. و اینکه آناتومی جامعه ی مدنی به نوبه ی خود باید در اقتصاد سیاسی جستجو شود.” (۲)
اینچنین مارکس تئوری ایده آلیستی هگل را دگرگون می کند:”این آگاهی انسان ها نیست که زنده گی اجتماعی شان را تعیین می کند، بلکه برعکس زنده گی اجتماعی ست (عینی و واقعی) که اگاهی شان را تعیین می کند”.
این دگرگونی که به زنده گی مادی و واقعی در برابرآگاهی انسان ها اولویت می دهد، بر پایه ی نتایج فیلسوفان ایده آلیست و غایت شناخت(تلئولوژیک) است. تعدادی از فیلسوفان ایده آلیست با اینکه دریافت خودشان را از اهمیت نخستین ایده، در تکامل تاریخی ننگه داشته بودند،موافق این بودند که “ایده ها” در انسان ذاتی نیستند. که این ایده ها از تجربیات انسان ها نشات می گیرند. تجربیاتی که از وضعیت اجتماعی آنها ناشی می شود. ولی هیچ کدام از ای فیلسوفان این “وضعیت اجتماعی” را توضیح نمی داد.
برای مارکس، اگرچه ایده ها می توانند چیزهایی را توضیح دهند و تاثیرات مهمی هم روی انسان ها بگذارند، ولی همه چیز را نمی توانند توضیح دهند:”ایده ها نمی توانند هیچ چیز را واقعیت بخشند. برای واقعیت بخشیدن به انها انسان هایی نیاز است که نیرویی عملی در کار می کنند”. به همین ترتیب در حیطه ی تفسیر تاریخ هم، ایده ها نمی توانند به عنوان سوژه ی این تاریخ شناخته شوند. همانطور که مارکس می گوید:”نباید زنده گی انسان ها را به توسط افکارشان توضیح داد، بلکه باید افکار آنها را به توسط زنده گی شان توضیح داد”. ایده ها خود را در عمل مادی شکل می دهند”. پس باید به دنبال توضیح این عمل مادی و سرچشمه اش بود. اینجاس که مارکس مفهوم هگلی تاریخ را دگرگون می کند.
ج-در برابر فوئرباخ
مارکس به شدت از فوئرباخ همچنان که از هگل تاثیر پذیرفته. و به نوبت بعد از در اختیار گرفتن دیدگاه های انان و توسط متدی که خود انها ارائه داده اند، به نقدشان پرداخته. مارکس با وجود کنار گذاشتن سیستم هگلی همچنان آن را، با دگرگونی متد دیالکتیکی هگل حفظ کرده (پایینتر خواهیم دید).
مارکس فوئرباخ را سرزنش می کند که متدش نمی تواند تمام واقعیت را در پیچیده گی اش دریافت کند. چرا که متدش همیشه عینی و ملموس نیست. چرا که حقیقت از برخورد میان تئوری و واقعیت، میان ذهن و عمل ساخته می شود. انسان “ملموس″ فوئرباخ، انسانی خارج از تمام تاریخ در نظر گرفته می شود و در نتیجه انسانی “انتزاعی” و ابدی ست. در حالی که انسان در هر دوره ای از تاریخ ساخته ی شرایط اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ست. بعلاوه، تئوری های ماتریالستی فوئرباخ هیچ نتیجه ی عملی ای در مبارزه ی سیاسی ندارند. چرا که ماتریالسم او در اساس منفعل و مکانیستی ست (آنچه هست، باید همان که هست باشد). در برابر این وجه تئوری فوئرباخ است که مارکس تز یازده و معروف خود را می نویسد:”فیلسوفان کاری جز تفسیر جهان نکرده اند. اما مسئله بر سر دگرگون کردن آن است”.
اما بگذاریم مارکس تئوری خود را ادامه دهد:” امتیاز فوئرباخ در نظر گرفتن انسان به مثابه ی “چیز ملموس″ است.(…) ولی او انسان را به عنوان “عمل ملموس″ نمی شناسد. او در حیطه ی تئوری می ماند و انسان ها را نه در مناسبات اجتماعی مشخص و نه در وضعیت حال هستی شان، که آنها را آنچنان ساخته که هستند، در نظر نمی گیرد. او هیچ وقت به انسان فعال و واقعا زنده نمی رسد (…). در آنجا که فوئرباخ ماتریالست است، تاریخ در فلسفه اش جایی ندارد. و در آنجا که او تاریخ را در نظر می گیرد، یک ماتریالیست نیست. ماتریالیسم و تاریخ نزد او کاملا جدا از هم هستند.” (۴)
د- معنای ماتریالسم تاریخی
ماتریالسم تاریخی مارکس/انگلس، تئوری شکل گیری و تغییر شکل اجتماعی در تاریخ است. این تئوری در آن واحد هم نفی ایده آلیسم است که آگاهی انسان ها را جدا از تمام شکل های مادی-عینی و فراتر از انها می داند، و هم نفی ماتریالسم معمولی یا نظاره گر که فقط اهمیت امر عینی و واقع را در برابر ذهن برجسته می کند. ماتریالسم مارکس/انگلس در عین حال نفی ماتریالسم امپیریسم (ماتریالیسم تجربه گرا، که فقط در خود پدیده ها به دنبال توضیح می گردد) با گفتن اینکه ” روابط حقوقی همچنا که شکل های دولت نمی توانند بوسیله خودشان توضیح داده شوند”. ماتریالیسم مارکس برعکس اینها انتقادی و عملی ست. و همچنین با تایید اولیه ی امر عینی و واقعی، ودر عین حال در نظر گرفتن کنش های متقابل دو مفهوم بین ایده آلیسم و ماتریالیسم کلاسیک، از تضاد های بین آن دو فراتر می رود. ” دو تفسیر ماتریالیستی و ایده آلیستی از جهان توسط پراکسیس انقلابی ( ِمارکسیستی) به زیر کشیده می شوند. آنها تضاد مین خود را از دست می دهند(…). خصوصیت انقلابی مارکسیسم (در نتیجه خصوصیت طبقاتی آن) نه از موضع ماتریالیستی بلکه از موضع پراتیک(عملی) آن سرچشمه می گیرد. واینچنین از انتزاع، از فلسفه، همچنان که از ماتریالسم و ایده آلیسم، می گذرد”. (۵) چرا که تمام پراتیک در آن واحد از امر عینی و ذهنی ساخته می شود. بعنوان مثال کار، در آن واحد هم نیاز به فکر و هم عمل دارد.
پس ماتریالیسم تاریخی یک مفهموم ساده شده یا تفسیر منفعلی از تاریخ نیست. بلکه پراتیک است. چرا که ابزاری ست برای تحلیل جوامع انسانی در توسعه ی تاریخی شان، بسوی پراتیک انقلابی بر پایه ی مطالعه ی علمی جوامع و وقایع/ همچنین این یک فلسفه نیست. چرا که “فیلسوفان کاری جز تفسیر جهان نکرده اند. مسئله ی مهم بر سر تغییر آن است”(۶)
اما تئوری ماتریالیسم تاریخی چیست؟
۳-مفهوم مارکسیستی تاریخ به توسط ماتریالیسم تاریخی
آ-کار و نیروهای مولد
مارکس مفهموم ماتریالیسم تاریخی را با دو ملاحظه متکامل می کند. نخست، خصوصیت ذاتی انسان که او را قبل از هر چیز از حیوانات جدا می کند، توانایی تولید وسائل ضروری امرار معاش و حیات اش است. واقعیت تاریخی اساسی انسان که بوسیله ی آن می توان تاریخ اش را فهمید، همین توانایی تولید است:”وضعیت نخستین تاریخ بشر، طبیعتا هستی موجودات انسانی است” و در این واقعیت تاریخی نخستین، ارضای نیازهای اولیه ی او بر تمام هستی اش حالت پیشینی دارد:” انسان ها نخست باید زنده باشند تا بتوانند “تاریخ را بسازند”! پس نخستین کنش تاریخی تولید وسائل ارضای این نیازها، تولید خود ِ زنده گی مادی ست. و این وضعیت اساسی ست که امروزه مثل هزاران سال قبل باید هر روزه عملی شود (…) فقط برای زنده ماندن انسان ها” (۷)
دوم، مارکس از این ارتباط نخستین انسان با نیازهایش به ارتباط انسان با طبیعت می رسد. چرا که انسان باید وسائل هستی اش را از طبیعت بیابد. و این ارتباط اساسی انسان با طبیعت، توسط کار صورت می گیرد، که فعالیتی ست که انسان بوسیله ی آن وسائل اش را تولید می کند. و اینچنین در این تولید، در این فعالیت اساسی که کار نام دارد سه عنصر شناخته می شوند:
۱-نیروی کار، که شامل انرژی انسانی ِصرف کار شده، نیروی ماهیچه و ذهن است.
۲-ابزار کار، که شامل ابزارها، لوازم و زیرساخت های لازم برای تولید وسائل هستی اش است.
۳-ابژه (یا موضوع) کار،که خود طبیعت است (ماده ی خام یا مواد اولیه ای که تغییری در اش صورت گرفته)
ابزار کار و ابژه ی کار با هم سازنده ی عنصری به نام وسائل تولید هستند.
و در نهایت، مارکس تمام این عناصر اساسی در ارتباط انسان-طبیعت با کار را نیروهای مولد می نامد.
ب-مناسبات اجتماعی تولید و طبقات اجتماعی
اما رابطه ی میان انسان و طبیعت فقط رابطه ای فردی نیست. همچنین یک رابطه ی اجتماعی ست. چرا که انسان به تنهایی و خارج از همکاری با دیگر اعضای نوع خود (جامعه ی انسانی) نمی تواند زنده بماند. اندام های فیزیکی کم تکامل یافته ی او به او اجازه ی زنده نگه داشتن شان را نمی دهد. او باید بصورت جمعی تولید کند(…)” (۸) در نتیجه انسان ” حیوانی اجتماعی” ست.
مارکس شیوه ای که در آن انسان ها وسائل هستی شان را بدست می آورند(نیروهای مولد) و شیوه ای که با آن خود را سازمان می دهند برای این که بتوانند این کار را به بهترین شکل انجام دهند(مناسبات اجتماعی)،را مناسبات اجتماعی تولید می نامد. مناسبات اجتماعی تولید، اساسا در هر دوره ی تاریخی ای بوسیله نوع مالکیت بر ابزار تولید شناخته می شود(مالکیت بر زمین در فئودالیسم و مالکیت خصوصی بنگاه ها ی اقتصادی در سرمایه داری).
مناسبات اجتماعی تولید قبل از هر چیز با شیوه ای که انسان ها تولید می کنند، در نتیجه با نیروهای مولد، مشخص می شود:”تولید زنده گی، چه تولید زنده گی خود در کار و زنده گی دیگران در تولید مثل، رابطه ای دوگانه است: از یک سو به مانند رابطه ای طبیعی و از سوی دیگر اجتماعی (اجتماعی بدان معنا که برای انجام آن به همکاری چند نفر نیاز است)”پس کار پیوند میان انسان با طبیعت و با دیگر انسان هاست. این چنین، عناصری که کار را تشکیل می دهند، یا همان نیروهای مولد، عامل اساسی تعیین کننده ی مناسبات اجتماعی تولید هستند. ” مناسبات اجتماعی تولید عمیقا وابسته به نیروهای مولد است. انسان ها شیوه ی تولیدشان را تغییر می دهند و با تغییر آن روش زنده گی شان تغییر میکند. و در نتیجه مناسبات اجتماعی شان را تغییر می دهند(…). با توجه به خصوصیات هر شکل ابزار تولید، این مناسبات اجتماعی(…) طبیعتا متفاوت خواهند بود.”(۹)
سرچشمه ی طبقات اجتماعی ارتباط بین نیروهای مولد و مناسبات اجتماعی تولید را نشان میدهد. پیدایش طبقات اجتماعی، به معنای گرو ه های انسانی ای که بواسطه ی سطح ثروتشان خود را از هم تشخیص می دهند، به شکلی تاریخی مشخص شده است. وقتی ۸۰۰۰ سال پیش انسان ها کشاورزی و دامپروری را کشف کردند، تولید وسائل هستی شان دگرگون شد. وقتی به توسعه ی ابزارآلات کشاورزی برای افزایش راندمان زراعت پرداختند،برای اولین بار ارزش اضافه اجتماعی ای (ظرفیت تولید بیش تر از آنچه مستقیما مصرف می شود) پدیدار شد. تعدادی از گروه های اجتماعی، بوسیله ی قدرت مذهبی خود، یا با نیروی اقناعی، اقدام به انحصاری کردن دائمی این مازادتولید و همچنین ابزار تولید، کردند. این گروه ها با گرفتن قدرت اقتصادی به تدریج دارای قدرت سیاسی، نظامی و معنوی بر آنهایی که از ابزار تولید محروم شده بودند، شدند. محرومانی که از این به بعد برای زنده ماندن مجبور به کار برای صاحبان ابزار تولید بودند. در اینجا تقسیم اجتماعی کار پدیدار شد تا تفاوت بوجود امده بین انسان ها را تشدید کند. با بوجود آمدن طبقات اجتماعی بهره کشی سیستماتیک انسان توسط انسان پدیدار شد. و از این زمان به بعد ارتباط فردی میان انسان ها برای تولید، تبدیل شد به ارتباط میان طبقات اجتماعی.
پس در نتیجه، پایه ای که بر آن طبقات اجتماعی توانستند پدیدار شوند، تکامل تولید مادی وسائل امرار معاش بود. یا بعبارت دیگر تغییر در سطح نیروهای مولد. این تغییرات نشان می دهد که انها چگونه برای استثمار شدن سازماندهی شده اند( مناسبات اجتماعی انها).
پس طبقات اجتماعی اساسا توسط جایگاه شان در سیستم تولید اجتماعی بازشناخته می شوند؛”رابطه ی آنها با ابزار تولید، نقش آنها در سازمان بندی اجتماعی کار، میزان دستیابی و بزرگی سهم آنها در ثروت اجتماعی. بنابراین طبقات، نیروهای انسانی هستند که می توانند در کار جایگزین یکدیگر شوند. واین به دلیل تفاوت جایگاهی ست که آنها در رژیمی معین در اقتصاد اجتماعی دارند” (۱۰)
ج-زیربنا و روبنا
عناصری که در زیر شرح داده خواهند شد، سازمان بندی اقتصادی جامعه را تشکیل میدهند. که مارکس آنها را زیربنا می نامد (یا پایه ی اقتصادی)
روی این”پایه” که تمام جامعه ی بشری را شامل می شود، اشکال سیاسی، قضایی، و ایدئولوژیک جامعه بوجود می آیند که سازنده ی روبنا ی جامعه هستند. روبنا از سه عنصر تشکیل شده است:
۱-قدرت سیاسی، یا اشکال مختلف دولت. روش تحلیلی مارکس نشان می دهد که دولت همیشه وجود نداشته بلکه در موقعیت های تاریخی مشخصی با پیدایش طبقات اجتماعی، پدیدار شده. و کارکردش در همه ی دوره ها، اداره کردن و تضمین (از طریق نهادها) شیوه ی تولید همان دوره است. دولت، بیان قدرت سیاسی طبقه ی مسلط است که ابزار تولید را هم در اختیار دارد. بنابراین دولت به شکلی عمل می کند تا مالکیت در دست همان طبقه باشد: در نتیجه دولت ابزاری ست برای استثمار انسان توسط انسان. تمام دولت ها هر شکلی که داشته باشند ابزاری هستند برای سلطه ی یک طبقه بر دیگر طبقات.
۲-قدرت قضایی، قدرت قضایی از طریق تدوین قوانین، بیان کننده ی نوع تخصیص ابزار تولید توسط طبقه ای معین و در دوره ای معین است. در واقع تضمین قضایی استثمار انسان توسط انسان است. اینچنین در شیوه ی تولید سرمایه داری، این مالکیت خصوصی ست که پایه ی این قوه ی قضایی ست.
۳-قدرت ایدئولوژیک، طریقه ای که در آن انسان ها با هم مرتبط می شوند برای تولید وسائل امرارمعاش و تخصیص این ضروریات، تعیین کننده ی ایدئولوژی این یا آن دوره است. اینچنین، برای مارکس″عقاید طبقه ی مسلط در تمام دوره ها عقاید غالب هستند. به بیان دیگر، طبقه ی صاحب قدرت مادی مسلط جامعه، در عین حال بیانگر قدرت معنوی غالب در جامعه است. طبقه ی صاحب ابزار تولید مادی، در همان حال دارنده ی ابزار تولید معنوی است (…) عقاید مسلط چیزی جز بیان ایدئولوژیک شرایط مادی حاکم نیستند که شکل ایده یه خود گرفته اند”. (۱۱)
این سه قوه ی مشخص؛ انواع دولت، قوانین و ایدئولوژی مسلط، به نوبه ی خود تعیین کننده ی شکل های اگاهی هستند که در دوره ی معینی غالب اند.
شکل های متفاوت روبنا و زیربنا ی جامعه ی بشری تعیین کننده ی شکل های متفاوت انچیزی ست که مارکس شیوه ی تولید می نامد. مارکس چندین شیوه ی تولید در جامعه ی بشری تشخیص می دهد: کمونیسم ابتدایی، باستانی،آسیایی، فئودالی و سرمایه داری. جامعه ی کمونیستی که ما برای ان مبارزه می کنیم هم یک شیوه ی تولید است. اینجا باید دو نکته ی مهم را متذکر شد: چندین شیوه ی تولید می توانند در یک زمان موجود باشند، نه تنها در زمان ها و مناطق و کشورهای مختلف، بلکه همچنین در یک کشور (که زاینده ی شکل بندی های اقتصادی و اجتماعی مختلط، با تسلط چنین یا چنان شیوه ی تولید. بعنوان مثال، جامعه ی سرمایه داری نیمه فئودال). نکته ی اخر اینکه، توالی میان اشکال متفاوت تولید نه مکانیکی ست و نه خطی. در هر مرحله ی گذار، این سیر تکاملی می تواند از راه های مختلفی بگذرد.(بعنوان مثال اتحاد جماهیر شوروی که شیوه ی تولید در آن نه کاملا سرمایه داری بود، نه کاملا سوسیالیستی چرا که در بین راه ماند و سقوط کرد)
پس می توان گفت شیوه ی تولید، یک مفهوم تئوریک و انتزاعی است که در کلیت آن می توان خصوصیات ویژه ی اشکال متفاوت جامعه که بشر شناخته و می تواند بشناسد،را ترسیم کرد. زمانی که مسئله مربوط به تحلیل یک جامعه ی عینی، و در دوره ای معین است مانند بلژیک در سال ۱۹۹۷ و انگلستان در سال ۱۷۸۰، مارکس از عبارت شکل بندی اجتماعی و اقتصادی استفاده می کند که به نسبت شِمای کلی شیوه ی تولید، پیچیده تر و دارای گوناگونی بیشتر ست.
خلاصه می کنیم:” آنچه ماتریالیسم تاریخی مطرح می کند این است که طریقی که توسط آن انسان ها تولید مادی شان را سازمان دهی می کنند، پایه ی تمام سازماندهی آنها را بنا می کند. و این پایه به نوبه ی خود تعیین کننده ی انواع دیگر فعالیت های اجتماعی هستند به مانند اداره ی مناسبات میان گروه های انسانی (…) ماتریالیسم تاریخی این مسئله را که تولید مادی ( یا فاکتور اقتصادی) مستقیما تعیین کننده ی محتوا و شکل تمام فعالیت های گفته شده در روبنا است، نمی پذیرد. پایه ی اجتماعی، چیزی مثل عمل مولد نیست. همچنین نمی توان “تولید مادی” برابر پایه ی اجتماعی گرفت؛ بلکه مناسبات اجتماعی است که انسان ها برای تولید زنده گی مادی شان برقرار می کنند( و این مناسبات توسط تولید زنده گی مادی تعیین می شوند. ولی نه به شکل مکانیکی). ماتریالیسم تاریخی یک دترمینیسم(جبرگرایی) اقتصادی نیست بلکه یک دترمینیسم اجتماعی-اقتصادی ست.”(۱۲)
در نتیجه مناسبات اجتماعی تولید یک ارتباط هستند. مکانی برای تعیین و اثرگذاری میان روبنا و زیربنا. نیروهای مولد در هر لحظه از رشد خود سازنده ی پایه ای هستند که بر آن مناسبات اجتماعی تولید بنا می شوند. و این مناسبات خود تعیین کننده ی روبنا هستند. ولی در لحظه ی آخر، زمانی که خط علیت ها را پی می گیریم، همیشه به یک علت مادی می رسیم. زمانی که بدین شکل تا سرچشمه ی بشر پیش می رویم، این زیربنا ها هستن که تعیین کننده اند. چراکه از آن لحظه ای که انسان توانست وسائل هستی خودش را بسازد بود که از “حیوانیت” درآمد.
این شِما و کاربرد متد دیالکتیک( که در پایین خواهیم دید) به ما می فهمانند که اگر عقاید جای گاه مهمی دارند و می توانند روی پایه های مادی عمل کنند، به همان مقدار توسط زیربنا تعیین می شوند:” تضاد میان مناسباتاقتصادی که خود را در روبنا و توسط نزاع میان طبقات اجتماعی بازتاب می دهد، زاینده ی جریان تاریخ است. خود این نزاع ها به شکل نزاع عقاید در می آید. عقایدی که رفتار انسان ها را تغییر می دهند و این تغییر رفتارها در مناسبات اقتصادی نشان داده می شود. خطای ایده آلیسم این است که این عکس العمل آخری(تاثیر عقاید روی رفتار اقتصادی) را نقطه ی شروع مطلق می گیرد.”(۱۳)
د-حرکت، دیالکتیک و تضاد: یا چگونه جوامع تکامل می یابند و تغییر شکل می دهند
شِمای بسط داده شده در پایین به هیچ وجه ثابت نیست: تمام عناصر شرح داده شده در کنش و واکنش متقابل هستند و به این ترتیب تغییر شکل ها را به همراه دارند. اگر عناصر زیربنا پایه ی فهم پدیده های تاریخی هستند، چرا که “در آخرین مرحله”تعیین کننده ی عناصر دیگر هستند، روبنا هم به نوبه ی خود می تواند بر زیربنا تاثیر بگذارد. به بیان دیگر، اگر روبنا بازتاب زیربنا ست و توسط آن تعیین می شود، خود دارای یک اتونومی ست و هستی مستقل خود را هم دارد. تبدیل می شود به نیروسس فعال که به نوبه ی خود می تواند بر زیربنای اقتصادی جامعه تاثیر بگذارد. می توان مشاهده نمود که روبنا حتا ظرفیت مقاومت بیشتری دارد نسبت به زیربنا.
یکی از مشخصه های اصلی تمام جوامع این است که همه چیز درحرکت است. تمام اشکال مناسبات اجتماعی در تمام مراحل با این “تغییر” شناخته می شوند. حرکتی که تشکیل شده از تمام کنش و اکنش های میان عناصر متفاوت سازنده ی جامعه می باشند. و از این حرکت است که تغییر زاده می شود. جامعه ی برده داری زاینده ی جامعه ی فئودالی بود. و جامعه ی فئودالی زاینده ی جامعه ی سرمایه داری.(پایینتر خواهیم دید چرا و چگونه). یک تحلیل درست با دانستن اینکه همه چیز در “شدن” است باید این حرکت را در گذشته، حال و آینده در نظر بگیرد. کنش و واکنش ها به شکل مشروطی دو جانبه هستند: تنها عنصر آ. روی عنصر ب. عمل نمی کند، بلکه واکنش عنصر ب. بر عنصر آ. هم وجود دارد. این شیوه ی در نظر گرفتن پدیده ها در حرکت و تغییر شکلشان و در پیوستگی عمل دو جانبه شان، متد دیالکتیک نامیده می شود. (۱۴) این متدی است برای تحلیل و تفکر که توسط مارکس برای فهم پویایی تاریخ استفاده شد.(اینچنین، روبنای ایدئولوژیک-ذهنیات، آگاهی ها و سنت ها- پس از اینکه ” پایه های مادی “اش سال های سال است تخریب شده، همچنان باقی ست و مانعی ست بر سر راه ساخت جامعه ای نو)
دیالکتیک مشخصه ی دیگری از جوامع را به ما نشان می دهد: تضاد ها. اینچنین، اگر ماتریالسم تاریخی نشان می دهد که این انسان ها هستند که تاریخشان را می سازند، چراکه آنها هستند که از طریق ارضای نیازهای شان زنده گی مادی خود را می سازند کنند و این زنده گی مادی تعیین کننده ی سازمان بندی اجتماعی ست، دیالکتیک به ما می آموزد که آنها” این کار را به شکل دلبخواهی و یا در موقعیت هایی که با آزادی انتخاب شده باشند انجام نمی دهند، بلکه آنها در برابر موقعیت هایی قرار می گیرند که در برابرشان قرار دارد، موقعیت هایی که از گذشته به آنها منتقل شده، به طور خلاصه، در وضعیت هایی داده شده”(۱۵) از آنجا که مناسبات اجتماعی ” توسط پیشروان هر نسل، به شکل توده ای از نیرو های تولیدی، سرمایه و شرایطی که توسط نسل جدید تغییر می یابند، به نسل دیگر می رسد، و از طرف دیگر شرایط زنده گی آن(نسل جدید) را تعیین می کند، می توان نتیجه گرفت که: به همان اندازه که انسان ها شرایط محیط خود را می سازند، شرایط محیط هم انسان ها را می سازند” (۱۶) پس تقدیر تاریخی وجود ندارد! تمام واقعیت توسط تضاد ها ساخته می شود و بدون این تضاد ها پیشرفتی ممکن نیست.
بوسیله ی تضاد هاست که می توان جنبش های اجتماعی را توضیح داد. و همین تضادها هستند که شیوه های مختلف تولید را به همراه می آورند. چرا که هر شیوه ی تولید معین دارای تضادهای معینی ست. اما یک تضاد اساسی وجود دارد برای فهم چگونگی گذر از یک شیوه ی تولید به شیوه ی تولید دیگر: در یک لحظه ی مشخصی در تکامل تاریخی، نیروهای مولد با مناسبات اجتماعی تولید وارد تضاد می شوند. چرا که نیروهای مولد در توسعه و تکامل دائمی هستند در حالی که مناسبات اجتماعی تولید به سکون و انجماد تمایل زیادی دارند. ما گفتیم که نیروهای مولد تعیین کننده ی مناسبات اجتماعی تولید هستند. ولی وحدت میان این دو بصورت دیالکتیکی دارای یک نزاع دائم است که باعث می شود تا در لحظه ی معینی، میان دو عنصر تضاد ایجاد شود. و این تضاد است که از طریق جنبش های اجتماعی، گذر میان دو شیوه ی تولید را باعث می شود.
در اینجا باید تغییرات کمی و تغییرات کیفی را شناخت. بعنوان مثال آب در دمای ۹۹ درجه تغییرات زیادی می کند ولی همچنان آب است و این یک تغییر کمی ست. ولی در ۱۰۰ در جه آب تبدیل به بخار می شود و این یک تغییر کیفی ست. در رابطه با انچه به ما مربوط است، رشد نیروهای تولیدی یک تغییر کمی ست. ولی زمانی که این تغییرات به مرحله ی مشخصی رسید. مناسبات سنتی تولید می توانند از بین بروند و مناسبات جدید که با شیوه ی تولید جدید مرتبط اند جایگزین آن شوند. و این یک تغییر کیفی ست. این تغییرات همیشه تدریجی و صلح آمیز نیست و در جوامع انسانی گاه با انقلاب، جنگ یا آشوب های اجتماعی بزرگ همراه است.
انقلاب اجتماعی، آنطور که ما آن را می فهمیم، یک تغییر کیفی برآمده از یک “جهش کیفی ” ست. می توان تغییر شیوه ی تولید فئودالی به سرمایه داری را مثال زد. انقلاب فرانسه یک نمونه ی کلاسیک است: در قلب جامعه ی فئودالی، نیروهای مولد بدون وقفه رشد می کردند و خصوصیات کاپیتالیستی به خود می گرفتند(توسعه ی مانوفاکتور، ماشین ها و ..) ولی این نیروهای مولد که حالا هرچه بیشتر خصلت سرمایه داری به خود می گرفتند، با مناسبات اجتماعی شیوه ی تولید فئودالی وارد تضاد شدند. به دلیل اینکه مناسبات فئودالی نمی توانست خود را با نیروهای مولد هماهنگ کند، در راه پیشرفت و توسعه ی بیشتر آن مانع می شد. و این، برای طبقه ی بورژوا امکان مناسبی بود، تا برای توسعه ی قدرت خود مناسبات پیشین را محو و نابود کند. همچنین برای اینکه قدرت اقتصادی بورژوایی خود را کاملا گسترش دهد، می بایست قدرت سیاسی آریستوکرات ها را واژگون می کرد. و این همه باعث انقلاب مشهور ۱۷۸۹شد.
در خود جامعه ی سرمایه داری هم دو تضاد وجود دارد که اولی اساسی ست:
۱-تضاد میان اجتماعی شدن نیروهای مولد و خصلت خصوصی ابزار تولید
در سیستم سرمایه داری، تضاد میان نیروهای مولد و مناسبات اجتماعی تولید شکل ویژه ی مناسب با این شیوه ی تولید را به خود می گیرد.همانطور که دیدیم، در سیستم سرمایه داری، ابزار تولید بدلیل وسعت گسترش یابنده ی خود، فقط بوسیله ی اجتماعی از کارگران قابل استفاده است. هر شاخه ای از تولید نیازمند ابزار و و نیروی کار هر چه بیشتر متفاوتی ست.(بعنوان مثال،شیمی در ابتدا یک جزء از تولید صنعت بود. یعنی محصولات شیمیایی برای فروش تولید نمی شدند. و بطور مستقیم در تولید صنعت ترکیب می شدند. ولی با توسعه ی صنعتی، بطور موازی صنعت مستقلی به نام شیمی بوجود آمد که در آن هزاران کارگر برای تولید محصولی که فقط در مرحله ی اخر و از خلال مبادلات و از طریق بازار وارد صنعت می شد، به کار گرفته شدند.) این وابستگی متقابل نه فقط در شاخه های متفاوت صنعت، بلکه در سطح ملی و جهانی هم بود. این اجتماعی شدن نیروهای مولد با خصلت خصوصی ابزار تولید وارد تضاد می شوند چرا که ابزار تولید در دست اقلیتی از اجتماع است.
در نتیجه، خصلت خصوصی ابزار تولید ترمزی در برابر رشد نیروهای مولد است. امروزه این تضاد خود را به این شکل نشان می دهد که علیرغم اینکه بشر از منابع کافی و امکانات علمی و تکنیکی گسترده ای برخوردار است و می تواند با اینها تمام نیازهای اولیه ی ساکنان سیاره ی زمین را برطرف کند، واقعیت کاملا برعکس است…از انجایی که ثروت این اقلیت مالک ابزار تولید بر استثمار انسان توسط انسان بنا شده است؛ و این یعنی سلب مالکیت از اکثریت. در نتیجه تمایل این اقلیت مالک، در برابر تامین نیازهای اولیه ی همه است. برای پاسخ به این ضرورت ارضاء نیازها، مناسبات اجتماعی سرمایه داری باید محو شوند(همچنین شیوه ی تولید سرمایه داری) تا اینکه نیروهای مولد بتوانند توسعه ی مناسب و کامل داشته باشند. و پیدا کردن راه حل برای این تضاد اساسی، در چارچوب شیوه ی تولید سرمیه داری غیرممکن است.
۲-تضاد در بطن خود مناسبات اجتماعی تولید، میان سرمایه و کار
همانطور که خواهیم دید، در تمام شیوه های تولیدی که در آن ها مناسبات استثماری وجود دارد، دو گروه اجتماعی متخاصم وجود دارد؛ استثمارکننده و استثمارشونده. واین گروه ها خود به طبقات مختلف اجتماعی تقسیم می شوند. نزاع طبقاتی میان کارگرها و سرمایه داران، بیان سیاسی و ایدئولوژیک تضاد میان نیروهای مولد( که عاملان اصلی آن تولیدکنندگان، کارگران در معنای وسیع اش بعنوان نیروی کار و جزء اصلی نیروهای مولد، هستند) و مناسبات اجتماعی تولید( که مدافعان اصلی اش مالکان ابزار تولید، طبقات حاکم و در این مورد بورژوازی ست) است. بعبارت دیگر این نزاع میان صاحبان ابزار تولید و تمام سلب مالکیت شده گان است. واینچنین نزاع طبقاتی میان پرولتاریا و متحدانش از یک طرف، و سرمایه داران و حامیانشان از طرف دیگر، چنانکه مرتجعان بیان می کنند یک انتخای سیاسی یا ایدئولوژیک نیست. بلکه ضرورتی عینی و اجتناب ناپذیر است که از طبیعت شیوه ی تولید سرمایه داری ناشی می شود.
و با نزاع طبقاتی ست که تغییر کیفی میان دو شیوه ی تولید، و از طریق انقلاب ممکن است. این همان چیزی ست که مارکس در ابتدای “مانیفست حزب کمونیست” می نویسد:” تاریخ تمام جوامع تا روزگار ما تاریخ نزاع طبقاتی بوده است”. نزاع طبقاتی ،اینچنین، موتور تاریخ است.
نتیجه گیری
واقعیت اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی یا تاریخی دارای پیچیده گی نامحدودی است. برای بدست آوردن واقعیت اینچنین متغیر و پیچیده، فقط می توان از ساده کردن آن توسط یک شِما(طرح کلی) استفاده کرد. و اگر این کار به طور کامل پاسخگو نبود، باید دینامیک محرک آن را فهمید. این همان کاری ست که مارکس بوسیله ی تئوری ماتریالیسم تاریخی اش انجام داد: فهم پذیر ساختن توسعه ی تاریخی بشر بدون اینکه در دام ساده انگاری بیفتد. متد مارکس انچنان که او ان را تعریف می کند، وسیله ای برای فهم بهتر است. اصول جزمی ای نیست برای از بر داشتن و به کار بستن بدون تطبیق دادن با وضعیت مشخص.
مارکس(و بعد از او لنین)، بر اهمیت تحلیل عینی از وضعیت های عینی و موقعیت های مشخص این یا آن کشور معین تاکید داشتند. همینطور بر نوآوری و غنی سازی تئوری شان.”متاسفانه نزد آنهایی که به مارکس استناد می کنند زیاد اتفاق می افتد که کارهای این متفکر را همچون وحی منزل تکرار می کنند. انگار تکرار عبارات مهم، دشواری های تحقیق را محو می کند. انگار برای حل هر مسئله ای به شیوه ای که سکت های پروتستان از کتاب مقدس استفاده می کنند،مارکس راه حل را به ما داده باشد. این در نظر من مذهبی یا حتا فاشیستی ست. اگر اینچنین بود قرائت مارکس امروزه جالب توجه نمی بود”(۱۶). آنچه اهمیت دارد “تایید کردن مارکس″ نیست بلکه “به شیوه ی او رفتار کردن است.” و آن کمک گرفتن از تئوری او برای بنای تئوری های دیگر، استفاده از متد او بعنوان ابزاری برای کشف، تحلیل و توضیح پدیده های جدید، و ناشناخته در زمانه ی مارکس، است.
منبع :http://www.mindmotor.org/
۱) Henri Lefèbvre, “Sociologie de Marx “, Ed. P.U.F. 1974.
(2) Karl Marx, Introduction à la ” Contribution à la critique de l’économie politique “, ۱۸۵۹, Ed. du Progrès, Moscou, 1978.
(3) Karl Marx, ” La Sainte famille “, ۱۸۴۵, cité par M. Rubel dans “Pages de Karl Marx “, tome 1, Ed. Payot, 1970.
(4) Marx, ” L’idéologie allemande ” (۱۸۴۶), Ed Sociales 1978.
(5) H. Lefèbvre, op. cit.
(6) Thèse XI dans ” Thèses sur Feuerbach “, ۱۸۴۵٫
(۷) Marx/Engel, ” L’idéologie allemande “.
(۸) Ernest Mandel, ” Introduction au marxisme ” ۱۹۸۳٫
(۹) Marx, ” Misère de la philosophie “, ۱۸۴۷, Ed. Sociales, 1946.
(10) Lénine, ” La grande initiative “, cité par Marta Harnecker, ” Les concepts élémentaires du matérialisme historique “, Ed. Contradictions, 1974.
(11) Marx/Engels, ” L’idéologie allemande “.
(۱۲) Ernest Mandel, ” Introduction au marxisme “.
(۱۳) Jean Gorren, ” Sociologie et Socialisme “, Université Ouvrière de Bruxelles, 1951.
(14) Pierre Jalée, ” L’exploitation capitaliste “, Maspero, 1974.
(15) Marx, ” Le Dix-huit Brumaire de Louis-Napoléon Bonaparte “, cité par Maximilien Rubel, ” Pages de Karl Marx “, Ed. Payot 1970.
(16) Marx/Engels, ” L’idéologie allemande “.
(۱۷) Michel Miaille, ” Une introduction critique au droit “, Ed. Maspero 1978.

۵ پاسخ to “ماتریالسم تاریخی چیست ؟”

  1. با سلام
    مقاله روی هم رفته بسیار ارزشمندی است. برخی نارسائی ها در ترجمه به چشم می خورد که می تواند بر طرف شود:
    در ادبیات مارکسیستی به جای دریافت و فهم از واژه درک استفاده می شود:
    درک ایدئالیستی تاریخ، برای مثال.
    اگر اشتباه نکنم، جائی از دریافت و یا فهم مادی تاریخ سخن رفته است، مطمئن نیستم.
    اگر اینطوری باشد، بنظر من به جای درک مادی که در ادبیات مارکسیستی ایران رایج است، بهتر است از درک ماتریالیستی تاریخ استفاده شود. زیرا مادی با ماتریالیستی یکی نیست، اصلا ربطی بلحاظ فلسفی به هم ندارند.
    خصلت خصوصی ابزار تولید، درست نیست. خصلت خصوصی مالکیت بر ابزار تولید باید باشد که احتمالا اشتباه تایپی بوده است.
    اصطلاح مناسبات اجتماعی تولید مرسوم نیست. بلکه باید مناسبات تولیدی باشد که در چارچوب آن به سبب فرم خصوصی مالکیت بر فراورده های تولیدی و وسایل تولید با فرم اجتماعی تولید تضاد پدید می آید: تضاد خصوصی و اجتماعی.
    تضاد بنیادی در واقع میان نیروهای مولده و مناسبات تولیدی است که در همه فرماسیون ها ـ در کمونیسم نیز ـ معتبر و صادق است. موتور پیشرفت همین تضاد است و ریشه عینی مبارزات طبقاتی نیز همین جا ست.

    عبارت تاریخ همه جوامع تا روزگار ما تاریخ نزاع طبقاتی بوده، اشتباه است.
    در سایت دایرة المعارف روشنگری و در مقالات مهدی پور در مجله هفته در چالش با آقای قراگوزلو این نظر به نقد کشیده شده است: تاریخ جوامع طبقاتی فقط تاریخ مبارزه ظبقاتی است. موقع تدوین مانیفست فرصت کم بود و این اشتباه در فرمولبندی پدید می آید ولی بعد در فوت نوت پاورقی همه نسخ مانیفست تصحیح می شود. بشر حداقل سی هزار سال در کمون اولیه زیسته که از مبارزه طبقاتی خبری نبوده. پیش شرط مبارزه طبقاتی وجود طبقات است.
    اگر یک نسخه از این مقاله را برای من می فرستادید، می توانستم بهتر در باره اش نظر بدهم.

    ولی دست مترجم گرامی درد نکناد. ترجمه کار دشواری است و کمر شکن است.
  2. بایداز مترجم محترم که دست به ترجمه چنین متنی زده است، تشکری کنم. برعلاوه، باید گفت که نارسایی دستوری نیز در کارش زیاد دیده می شود و من به عنوان نمونه جمله ای از جملات او را که با طبیعت و روح دستور زبان فارسی خوانایی ندارد، برگزیده ام. او می نویسد”تعدادی از فیسوفان ماتریالیست در جهت رد کردن تئوری ایده آلیستی هگل بر آمدند. شناخته شده ترین آنها فویرباخ بود”
    کلمه «تعدادی» را به «جایی عده ای» بکار برده است که تعداد شمار و عدد معنی می دهد و بهتر است عبارت «تعدادی» را برای جانوارن، حیوانات و اشیا به کار ببریم و برای انسان عده ای یا گروهی یا چند و چندین ویا جمعی مناسب است، زیرا از لحاظ معنی شناسی و نحوی و صرفی درست و هم باآهنگ و نوای گفتار زبان فارسی سازگارست. یعنی بهترست گفت که تعدادی درختان و عده ای کارگران نظیر این ها. تعدادی فیلسوفان برای گوینده و شنونده فارسی خوشایند نیست و با ترتیب و گفتار طیعی زبان فارسی خونایی ندارد و فقط شکل ظاهری آن به فارسی می ماند و از نگاه نحوی و معنایی با فارسی جور نمی آید، ولی می شود گفت که تعداد فیلسوفان کم بود که «تعداد» در اینجا عدد و شمار معنی می دهد.
    همچنان باید خاطر نشان کرد که در زبان فارسی نوشتاری و معیاری فقط و فقط صفت را می توان صرف کرد مانند؛ خوب، خو بتر و خوب ترین و اسم را نمی توانیم در نوشتار معیاری این گونه صرف کنیم که فیلسوف، فیلسوف تر و فیلسوف ترین. این گونه صرف اسم با دستور طبیعی زبان فارسی اصلا نمی خواند و برای گوینده و شنونده زبان فارسی خنده دار است. پس “شناخته شد ترین” که اسم مفعولست ، کاملا غلطست و امروز این گونه اشتباهات مد روز شده است که در اثر کم توجهی و ناآگاهی در اکثر نوشته ها دیده می شود و مردم ما را تا جایی دچار ابهام دستور من در آوردی می کند.

    به هرحال ما می توانیم “شناخته شده” را این قسم صرف کنیم که برای فارسی زبان طبیعی باشد و ما این طوری عادت کرده ایم که بشنویم: فویرباخ فیلسوف شناخته شده در بین مردم بود.این جمله گوش فارسی گو و فارسی شنو ما را به حرکت در نمی آورد و نیرو عادت مار که سالهاست به شنیدن و گفتن چنین ترتیب و ساختار طبیعی زبان فارسی خو گرفته است به لرزه نمی اندازد، ولی اگر بگوییم که «فویرباخ شناخته شده ترین فیلسوف بود»،گفتن و شنیدن این جمله از طرفی برای ما ثقلت ایجاد می کند و از طرف دیگر آهنگین و رسا نیست. زبان ما نه تنها در شعر بلکه در نثر هم روان، آهنگین و رساست و شاید اکثر زبانهای دنیا که دارای ادبیاتست، چنین ویژگیئی را داشته باشد. پس برای مقایسه جمله ترجمه شده بالا، جمله ام را به این شکل می نویسم و شما می توانید مقایسه کنیدکه کدام یک آن روانتر و طبیعی تر ست:«عده ای از فیلسوفان ماتریالیست در صدد رد(در جهت رد) تئوری ایده آلیستی هگل برآمدند که معروف ترین آنها فویرباخ بود». ترکیب و ساختار “در جهت رد کردن تئوری” معمول نیست واگر آن را به آواز بلند چندین بار بخوانید، نا رسایی آن را درک می کنید زیرا روان نیست و سخت ثقیل ست، ولی می توانید به راحتی بگویید که «در جهت رد تئوری».
    هدف عمده من از نقد ترجمه بالا تشویق مترجم محترمست که در آینده نوشته فارسی او با زبان مردم ما خوانی پیدا کند و برعلاوه بتوانداز حالت متوسط به حالت عالی رشد یابد و ترجمه او برای نسل بعدی کارگران فارسی زبان نه تنها از معیار انقلابی و ایدئولوزژیکی برخوردار باشد بلکه توانایی علمی و ادبی را نیز از آن خود کند و نظیر سایر نوشته های پیشگمان بزرگ کارگری،برای نسل اندر نسل ارزش های هنری و ادبی داشته باشد و به اصطلاح معروف تولدو خلق آثار هنری و ادبی وانتقادی، مرگ آن نباشد. سرفراز باشید.
    اسکندر

  3. هم از خواندن ترجمه دوست مان و هم از خواندن نقد اسکندر گرامی نه تنها شاد، بلکه مفتخر شدم.
    افتخار و مباهات ـ امروزه ـ چیزی از جنس کیمیا ست.
    دلم خیلی می خواهد که اسکندر و دوست مترجم مان را دعوت کنم که اگر احیانا فرصت کردند، سری هم به سایت ما بزنند و از نظرات تکامل بخش شان ما را هم بهره مند سازند که فارسی زبان دوم مان است و بشدت منتکش تصحیحیم.
    لینک سایت ما: http://hadgarie.blogspot.com

    خیلی ممنون
  4. بنظر نمی رسد در تدوین مانیفست قصوری رخداده باشد. در واقع “تاریخ تمام جوامع تاکنون موجود،تاریخ مبارزات طبقاتی بوده است”.
    در اینجا فرازهائی از نقد آقای مهدی پور در سایت “دایرة المعارف روشنگری” در باره موضوع را دنبال می کنیم:

    • منطق ساده ریاضی حکم می کند که پیش شرط مبارزه طبقاتی، وجود طبقات اجتماعی باشد.
    • پس تاریخ بیست تا سی هزار ساله (جامعه اشتراکی اولیه) نمی تواند تاریخ مبارزه طبقاتی محسوب شود.
    • بدون وجود طبقات اجتماعی نمی توان از وجود مبارزه طبقاتی سخن گفت.

    • من فکر نمی کنم که نسخه ای از مانیفست حزب کمونیست یافت شود، که این حکم شتابزده نادرست با پاورقی معروف تصحیح نشده باشد.
    • ما وقتی از دوران برده داری سخن می گوئیم، منظورمان دوره ای از تاریخ بشری است که جامعه اشتراکی اولیه و بقایای دوران ماقبل (دوران توحش و غیره) ـ در مقیاس جهانی ـ دستخوش تجزیه و تلاشی و گذار ناگزیر به فرماسیون اجتماعی ـ اقتصادی برده داری است.
    • این بدان معنی است که نظام برده داری نوین ـ بی اعتنا به اینکه خشن ترین نوع استثمار انسان بوسیله انسان را به همراه آورده ـ نظامی انقلابی و مترقی است.
    • معیار عینی برای تعیین خصلت و محتوای دوران را باید در تضاد اصلی جامعه بشری، در دیالک تیک نیروهای مولده و مناسبات تولیدی جست.

    • مناسبات تولیدی برده داری مترقی تر و انقلابی تر از مناسبات تولیدی جامعه اشتراکی اولیه است، زیرا سد راه توسعه نیروهای مولده را در هم می کوبد و جامعه را به پیش می راند.
    • با توجه به این معیار عینی است که محتوا و خصلت دوران ها تعیین می شود.

    • پس از تبدیل شدن مناسبات تولیدی برده داری به سدی در برابر توسعه نیروهای مولده جامعه بشری، به زبان فلسفی پس از تنگ گشتن فرم برای محتوا (دیالک تیک نیروهای مولده و مناسبات تولیدی یکی از جلوه های بسط و تعمیم دیالک تیک محتوا و فرم است)، دوران برده داری خصلت مترقی و انقلابی خود را از دست می دهد، دچار بحران عمومی می گردد، دورانیت خود را از دست می دهد و به مثابه دوران به پایان می رسد.
    برای کند و کاو در این مقولات، ذکر دو مطلب از گروندریسه( که بعبارتی ترتیبات تاریخی” ترتیبات مفهومی کتب سرمایه” را شرح میدهد) لازم بنظر می رسد.

    نیروهای تولیدی و مناسبات تولید جدید از هیچ بوجود نیآمده اند،از آسمان هم نیافتاده اند،از زهدان یا رحم” ایده های خود القا گر کورکورانه” نیز زاده نشده اند،بلکه از درون و در تضاد با رشدو توسعه ی تولید موجود و مناسبات سنتی به ارث مانده ی مالکیت،بمثابه آنتی تز˛بوجود آمده اند. در نظام تکامل یافته سرمایه داری بورژوائی هر رابطه ی اقتصادی پیش شرط و مسبوق به رابطه ی اقتصادی بوژوائی به شکلی دیگر است ،یعنی مانند هر نظام ارگانیک و اندام وار هر رابطه ی تعیین کننده ای خود به نحوی تعیین شده ی رابطه ی دیگری است. کل هر نظام ارگانیک نیز به نوبه ی خود مقدماتی را لازم دارد و توسعه ی تام وتمام آن مستلزم آن است که یا تمامی عناصر سازنده ی جامعه را تابع خود کند ،یا اندام های لازم برای توسعه ی خویش را رأساً پدید آورد. پیدایش همه ی نظام های کلی در تاریخ به همین صورت بوده است. ۱- مارکس در گروندریسه (جلد اول،صفحه ۱۲ ،ترجمه ی آقایان پرهام و تدین) ، شکل تولیدی و مناسبات حقوقی و شکل حکومتی را کلیتی بهم پیوسته و ارگانیک میداند و نه روابطی تصادفی که پیوند هائی صرفاٌ انعکاسی بین آنها بر قرار شده باشد. او همین محتوی را مفصل تر در صفحه ۲۴۰ تبیین می کند. در ذیل اقتباسی از ترجمه آقایان پرهام وتدین، و متن انگلیسی آن در “گروندریسه،ویراست آنلان،چاپ پنگوئن۱۹۷۳ ، صفحه ۱۳۴″ ذکر گردیده است:

    ۲- مارکس در گروندریسه(جلد اول، صفحه ۳۸۳ ، پرهام و تدین) می نویسد:
    “مالکیت ریشه در بار آوری کار دارد. اگر هر کسی بتواند به قدر کافی برای خودش تولید کند یعنی هر کس یک کارگر باشد، مالکیتی وجود نخواهد داشت.وقتی کار یک نفر می تواند پنج نفر را تأمین کند به ازای هر فرد به کار گرفته شده در تولید، چهار نفر عاطل اند.مالکیت از بهبود در شیوه ی تولید پدید می آید و رشد می کند.…رشد مالکیت به افراد عاطل و فعالیت های نامولد،امکان گسترده ای برای تأمین می دهد و سرمایه از همین جا پیدا می شود.”
    در واقع ،پیدایش کل نظام ارگانیک برده داری خود مقدماتی را لازم داشت،این مقدمات در کمون های اولیه با رشد بار آوری کار و پیدایش مالکیت شکل می گیرد. مالکان جدید بمثابه ی نیروهای مولده جدید و انقلابی با مناسبات تولیدی ابتدائی و کهنه کمون ها در تضاد می افتند.مبارزات طبقاتی شکل می گیرد و نتیجه سنتز کیفیتاً متفاوت نظام برده داری می شود.
    موفق باشید: جلال

  5. با سلام
    با تشکر از جلال گرامی که به سایتواره ما سر زده، کاش می ماند و یا دوباره می آمد.
    با عرض پوزش از پیش.
    نسخه ای از مانیفست یافت نمی شود که حکم مورد نظر شما با پاورقی واحدی تصحیح نشده باشد: فقط تاریخ جوامع طبقاتی ، تاریخ مبارزه طبقاتی است.
    گروندریسه را من نخوانده ام، خیلی از آثار مارکس و انگلس را هم نخوانده ام. ولی از فرمولبندی هائی که شما نقل فرمودید، بوی جوانی های مارکس می آید. مفاهیم هنوز پخته نشده اند و احکام استحکام خارائین بعدی را هنوز به خود نگرفته اند.
    ولی نظر در کل درست است: توسعه نیروهای مولده امکان تولید مازاد بر احتیاج را فراهم می اورد. مازاد از سوی رؤسای معابد (آخوندهای آن زمان) تصاحب می شود و طبقه انگل پا به عرصه هستی می نهد و فاجعه آغاز می شود و سنتز ستیز میان جماعت انگل با خلق جامعه اشتراکی اولیه، نظام برده داری می شود.
    ولی بشریت تا این زمان، تا تولد جامعه برده داری از بطن کمون اولیه، صدها هزار سال در فراغت از مبارزه طبقاتی زیسته است. به آثار مرگان محقق آمریکائی می توان مراجعه کرد که علاوه بر آثار باستانی کشف شده، نقاشی غارها را مورد تحلیل قرار می دهد.
    در آثار لئو کوفلر هم بدان اشاره شده است.
    تضاد بنیادی هر جامعه بشری در دیالک تیک نیروهای مولده و مناسبات تولیدی شعله می کشد کهقبل از همه اوبژکتیف است و نه سوبژکتیف. که خودتان از قول مهدی پور نقل کرده اید.
    با تشکر مجدد که به هماندیشی می پردازید و زحمت می کشید.

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

درد دل مادران درد دیده زندانیان ، سیاسی است

۱۰,۰۱,۱۳۹۰
ودر آخر می پرسیم که گناه یک مادر چیست؟(مادران و خانواده های زندانیان سیاسی)
این نامه درد دل مادران درد دیده زندانیان سیاسی است که از رفتار مسئولین اینطور استنباط می شود که مادران زندانیان سیاسی باید کم احساس تر و سنگ دل تر از مادران زندانیان عادی و سایر زندانیان با شد.چرا که مادران این زندانیان میتوانند هر روز با عزیزانشان صحبت کنند واز طریق تماس روزانه وگاه چند نوبت در روز از حال آنها با خبر باشند و این حداقل حقی است که از خانواده های سیاسی دریغ شده است.چگونه است که مادر زندانی عادی در ملاقات حضوری میتواند فرزند خود را در آغوش بکشد ولی مادر زندانی سیاسی باید حس مادری خود را در پشت شیشه و میله های کابین سالن ملاقات درخود سرکوب کند.
چه کسی پاسخ گو خواهد بود به مادرانی که هر روز در استرس واضطراب به سر می برند و به دلیل عدم ارتباط تلفنی با فرزندانشان ناچارند هر گونه خبری را که از رسانه ها می شنوند باور کنند .یک روز می شنوند فرزندانشان در اعتصابند روز دیگر می شنوند بیمارند ،دیگر روز می شنوند تحت فشارند و....
چرا با تغییر مسئولین هر قسمت تمام قوانین عوض می شود .آیا این قوانین سلیقه ای است که یکی وضع می کند و دیگری لغو ودر این میان همه خانواده ها را بازیچه خود قرار می دهند .
اگر هر زندانی مرتکب گناه شده است به حکم قانون در حال گذراندن محکومیت خود می با شد ،پس این همه تغییر قانون وفشار بر خانواده ها برای چیست؟
خانواده ها علاوه برفشارها ی روحی، به دلیل تغییرات پی درپی قوانین زندان متحمل فشارهای مالی نیز می باشند.چرا که یک روز اجازه می دهند که خانواده ها کتاب و پوشاک و...تهیه کنند و هفته دیگر تنها با تغییر مسئولیت فردی این قانون لغو می شود ودر این میان خانواده ها متحمل فشارهای مالی می شوند .و حال که به دلیل کمبود امکانات ،خانواده ها با میل و رغبت می خواهند مایحتاج فرزندانشان را خود تهیه نمایند ،این حق از آنها سلب می شود؟!
ما از طرف کلیه مادران و خانواده های زندانیان سیاسی زندان رجایی شهر کرج از دبیر کل ،کمیسر عالی حقوق بشر و مدافعان حقوق بشر تقاضای حمایت و کمک داریم ودر آخر می پرسیم که گناه یک مادر چیست؟ 
جمعی از مادران و خانواده های زندانیان سیاسی رجایی شهر کرج 
فروردین ۱۳۹۰
    

کرزاى: سربازان آمریکایى شبها از تریاک استفاده می‌کنند و صبح مردم ما را می‌کشند

۱۰,۰۱,۱۳۹۰
afghanestanکرزاى امروز (چهارشنبه) اقدام تعدادى از سربازان آمریکایى که به قتل سه غیرنظامى افغان متهم هستند را محکوم کرد.
به گزارش خبرگزارى دانشجویان ایران (ایسنا)، به نقل از خبرگزارى آسوشیتدپرس،‌ حامد کرزاى رئیس‌جمهورى افغانستان، اظهار کرد که این سربازان پس از استفاده از مواد مخدر، براى تفریح اقدام به قتل این سه افغان کردند.
این اولین اظهار نظر علنى حامد کرزاى درباره اقدام پنج آمریکایى از "گردان پنجم استرایکر" است که به قتل و توطئه در مرگ سه مرد افغان در جنوب این کشور متهم هستند.
این محکومیت چند روز پس از آن صورت می‌گیرد که مجله رولینگ استون، تصاویر گرافیکى از سربازان آمریکایى در کنار این اجساد را منتشر کرد.
مجله آلمانى اشپیگل نیز پیشتر سه عکس در این زمینه منتشر کرده بود.
کرزاى در مراسم فارغ التحصیلى هزاران معلم در شهر کابل گفت: آنها جوانان و پیران ما را براى سرگرمى به قتل رساندند.
رئیس‌جمهورى افغانستان گفت: این سربازان آمریکایى از تریاک و مارى جوانا که توسط مترجمان آنها در اختیارشان گذاشته شده بود، استفاده کردند. بنابراین آنها شب از این مواد استفاده کردند و صبح به کشتن مردم پرداختند.

افشاگری در مورد مرگ نابهنگام حسین امینی برادر اکبر امینی قهرمان ۲۵ بهمن بر بالای جرثقال: پرينت گرفتن

۰۹,۰۱,۱۳۹۰

houssein-amini_110328:علت مرگ بعداً معلوم میشود!


تغییر/ به کدامین گناه !
علت مرگ بعداً معلوم میشود!
وای بر سنگ دلان.
جمله ” علت مرگ بعداً معلوم میشود” مربوط به جواز دفن حسین امینی ارمکی است که در روز ۱۹ اسفند بطور ناگهانی جانباخت! و در ۲۰ اسفند با عجله و دستپاچگی کامل وی را از بهشت زهرا به آرامگاهی در زادگاه پدری اش در دهستان ارمک( مشهد اردهال کاشان) منتقل کرده و دفن نمودند.این برگه رسمی،برای  صدور و اجرای قوانین مربوط به دفن اجساد انسانهاست، که مانعی برای دفن در قبرستانها وجود نداشته باشد.


حسین،برادر جوانتر اکبر امینی ارمکی است که روز ۲۵ بهمن با در دست داشتن عکس شهدای این مردم،در بالای جراثقال رفت و خروش آزادی خواهی سر داد وبا صدای اعتراض بر علیه استبداد شورید و بدین صورت خواست که یکی صدای این مردم و جوانان را بشنود.
حسین جوانی پرشورو معتقد به آزادی انسان بود. اطرافیان و دوستان حسین معتقدند که وی قربانی کین توزی جانیان گشت و آدمکشان حرفه ای از این طریق خواستند که از اکبر و خانواده اش تقاص پس بگیرند.
در کجای این جهان و در قوانین کدام کشور عضو ملل متحد،جواز دفن جوانی را به این سرعت و بعد از یک روز از این فقدان، صادر میکنند،بدون اینکه علت مرگ آن را قید کنند و بی مهابا نیز در جواز برای اینکه هیچ گیر و پیچ باصطلاح قانونی برای حل و فصل این دفن سریع و بی سر و صدا پیش نیاید،در رابطه با علت مرگ جمله ”بعداً معلوم میشود” را مینویسند!
البته ناگفته و نانوشته پیداست که دست قساوت چگونه در انتقامجویی هیچ حریم و حرمت انسانی نمیشناسد و برای بقاء یک مشی استبدادی خون بهترین فرزندان این مرز و بوم به زمین ریخته میشود و با هر عنوان و مستمسکی میخواهند که این آب رفته را به جوی باز گردانند که البته کور خوانده اند.
در نظامی که مأمورانش خود میکشند،خود تشییع میکنند و خود مجلس ترحیم راه میاندازند،این قبیل اعمال پلید نیز شناخته شده و برای مردم ما هیچ شکی باقی نمیگذارد که بایستی برای آزادی بهاء پرداخت و مصمم تر بود،چون دشمنان این مردم برای سرکوبی آنان مصمم هستند.
در حاکمیتی که بدون هیچ تناقضی اتوبوس روشنفکران و نویسندگانش را به دره سرازیر میکنند،دختران بیگناهش را میربایند و بعد از هزار بلا و مصیبت پیکرشان را سوزانده و نیست و نابود میکنند و یا اعلام میکنند که او خودکشی کرده است!
و در حاکمیتی که زندانیان بیگناهش را زجر کش کرده و در مقابل ضجه های درد آلود بیمار سرطانی به او میگویند که مریض نیستی و تمارض میکنی! و یا رودروی زندانیان و قربانیان همین نظام بی مهابا در زندانهای عمومی رگبار مسلسل میگشایند و جنایت جمعی انجام میدهند و صدایش را هم درنیاورده و به روی نامبارک نمیاورند! معلوم است که با افراد خانواده جوانان شجاع و غیرتمندی که تن به ذلت و خواری نمیدهند چه ها که نمیکنند.
پس وای بر سنگ دلان تباهکار! که در پلیدی ، رذالت و شقاوت،هیچ مرزی را به رسمیت نمیشناسند.
این اسناد البته در تاریخ مبارزات انسانی و حقوق بشری و دادخواهی یک ملت باقی خواهد ماند و روی سیاه ظالمان را سیاهتر نمایان خواهد نمود.هیچ نیازی به توضیح نیست.
اسناد که از طرق دوستان این کانون وحامیان جوانان این سرزمین بدست ما رسیده است،به ضمیمه میباشد.خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل!
کانون حمایت از خانواده های جانباختگان و بازداشتی ها -فروردین ۹۰
javazedafn-housseinamini_110328





 
  

ترانهء «نه خدا، نه ارباب!»

چاپ
ترانهء «نه خدا، نه ارباب!»
موسیقی رپ
گروه کانای (بی سروپا)
[نام کانای یادآور ترانهء «بیداری طبقهء کارگر» است ساختهء دارسیه و ژان باتیست کلمان در1871]

http://www.youtube.com/watch?v=2JKYQQtAn0I

[معرفی ترانه همراه با متن فرانسوی: تقدیم به بچه های رپ در ایران و خارج]

بگو ببینم راستی راستی ایمون دیوونه وار به چه درد می خوره؟ من که نمیدونم چی بگم، دندان  قروچه می رم، خیلی تکان دهنده س، وقت تلف کردنه، به انتظار باد نشستنه، پافشاری نادرسته، با اینکه می بینیم حقیقت از پرده بیرون زده. اما اگر که بگید اصل ما از کجا س؟ من میگم: از بیگ بانگ، از تکامل، همه با کینگ کنگ برادریم. هرکه غیر از این بگه دیوونه س. داداش! همه جزء پستاندارانیم، فقط عقل هم داریم، همین.
نه خدا، نه ارباب!

این چیزا رو بذار کنار، همه چی حساب شده س، نگران نباش، من نمی فهمم نماز و دعا پیش خدا، چی میتونه برات بیاره جز اینکه ما را عقب برونه، یا چه میدونم به افسانه بافی بندازه. تا دیگه رو خودمون حساب نکنیمو خدا رو باور کنیم و او را بپرستیم. میگن زیردستا بالا دست می شن، اینجوری ما را منتر می کنن، قسم می خورن که وقتی مُردین پاداش میگیرین! اما ما از خدا چه می دونیم؟ به چه حسابی باید به غیب ایمون بیاوریم و به آن دل خوش کنیم؟ پس در یک کلام بیایین عاقل باشیم و نامعقول را تقدیس نکنیم.
نه خدا نه ارباب!

این منو از کوره به در می بره که تو ماجرای ملحدین زبونا باز شدند و وجدانها بیدار، اما ادیان هزارون نفر را که به ایمون خود ساده دلانه اعتماد کرده بودن، به خون می کشند. کشیش، ملا، خاخام، مرشد چه فرقی دارن، همه سر و ته یک کرباس ان. من وا می ایستم چون فاصله گرفتن از دین منو از هر آئینی که بخواد بر زندگی من فرمون برونه خلاص می کنه. در یک کلام دین چیزی نیست جز ساختهء انسان و ابزاری تو دست اغنیا برای به برده کردن مردم.
نه خدا نه ارباب!

رهبرهای مذهبی، همه، عین پادشاهان ان. چه ساده است موعظه وقتی تو ابریشم می گوزی. برای ما قرض های آخر ماه می ماند و گرسنگی خوردن و محرومیت از هر حقی. اونها به خودشون حق می دن که راجع به کارای ما قضاوت کنن. آخه کی اند این خرفت ها که کسب و کارشون فروش عقیده و ایمون است تا از فراز میلیونها ثروتشان به ما درس بدهند که مثلاً چه چیز خوبه چه چیز بده. من به یک قدرت سیاسی که می دونه مهره ها و نقشه های سیاسی اش را چطوری جا بندازه می گم: برو به تخمم، برو گورتو گم کن! من خدا و ارباب ندارم.
پدر! من که نردهء گهواره را دیده م، دیگه میله های آهنی رو بر پنجره م تحمل نمی کنم. من میگم همه شان برن پی دادن! نه خدا نه ارباب!
این را توی کله ت فرو کن:
نه خدا نه ارباب!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ترجمه برای اندیشه و پیکار، با سپاس از آناهیتا که متن فرانسوی را پیاده کرد:
Ni Dieu, Ni Maître!
Groupe La Canaille
http://www.youtube.com/watch?v=2JKYQQtAn0I

Dis moi à quoi ça sert, vraiment la foi éperdument, j'en perds mes mots, sers les dents, je pense comme c'est percutant, on perd du temps, espère du vent, on se positionne à tort, alors que la vérité crève l'écran. Mais dites donc, à la question d'où vient-on? Je réponds Big Bang, Evolution, tous des frères de King Kong. Qui prétend le contraire serait fou. Tous des mammifères mon frère, dotés de raison, c'est tout.

Ni Dieu, Ni Maître!
Dehors, t'inquiète, c'est calculé, je vois pas en quoi prier l'immaculé, pourrait t'porter à part nous faire reculer, ou basculer dans je ne sais quoi, se mettre à affabuler. Ne plus nous miser sur soi mais croire en Dieu et l'aduler. Les derniers seront les premiers, c'est comme ça qu'ils nous font danser, quand vous serez mort, je vous jure vous serez récompenser! Mais Dieu qu'est-ce qu'on en sait? Rien qui peut compenser le fait qu'il faut croire sans voir, et s'en contenter, donc, en condensé: restons sensé, pas question d'encenser l'insensé.
Ni Dieu, Ni Maître!
Ça me fait délirer, les bouches sont déliées, les consciences sont éveillées devant l'affaire templiers, mais c'est par milliers que les religions en ont tuées des gens qui avaient confiance en leur croyance, sans s'en méfier. Prêtre; Imam, Rabin, Gourou, où est la différence, c'est la même influence. Je monte la résistance, car mes distances me dispensent de tout endoctrinement qui voudrait diriger mon existence. La religion, n'est autre que l'œuvre de l'homme, un instrument des riches pour asservir le peuple en somme.
Ni Dieu ni Maître!
Les dirigeants religieux ressemblent tous à des Rois. Facile de prêcher la foi quand on péte dans la soie. Nous c'est les dettes en fin de mois, et la diète en fin de droit. Et ils se permettent de juger nos actes, en fin quoi, qui ils sont d'abord ces vieux cons dealer d'opinion, pour nous faire la leçon, nous dire ce qui est bon, du haut de leur millions. Une puissance politique qui sait placer ses pions, des idées politiques je veux leur dire je m'en torche les fions, qu'ils aillent se faire mettre, je suis sans Dieu, ni Maître.
Mon père né au berceau,  je veux plus de barreaux à ma fenêtre. Je dis qu'ils aillent tous faire mettre, Ni Dieu, ni Maître!
Rentre bien ça dans ta tête: Ni Dieu, ni Maître
!

Homay and Mastan Ensemble with Shardad Rohani at the Waly Disney concert...

Frédéric CHOPIN: Nocturne in C-sharp Minor (Op. Posth.)

Syrian forces shot people dead in "Dara'a" city

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

زدودن گذشته براى پذيرش بندگى



نویسنده: جان برگر


شنبه ، ۶ فروردين ۱۳۹۰؛ ۲۶ مارس ۲۰۱۱




برگرفته از لوموند دیپلوماتیک اوت 2007






http://ir.mondediplo.com/article1150.html






برگردان: شروين احمدى






اخيرا در لهستان بر آن شدند كه مبارزان سابق بريگاد انترناسيونال را مجازات كنند ، يعنى همان كسانى را كه براى دمكراسى در دوران جنگ داخلى اسپانيا مى رزميدند. هم زمان از ميلتون فريدمن(Milton Friedman) پدر ايدئولوژيك نئوليبراليزم و مشاور ژنرال ديكتاتور اگوستو پينوشه قدردانى به عمل آمد. ملاقاتى تصادفى با يك زن پزشك ٨٣ ساله روسى، فرصتى پيش آورد تا نويسنده بزرگ انگليسى جان برگر(John BERGER) درباره اين نسيان گزيده شده به تفكر بنشيند.








ظاهر هر چيز را مى توان همچون كلمات يك متن خواند و از ميان آنها چهره انسانى شايد يكى از طولانى ترين نوشته ها باشد. الكساندرا براى اولين بار در بهار گذشته در سن ٨٣ سالگى به پاريس سفر كرد. تا همين دوسال پيش او در مسكو به طبابت اشتغال داشت. او در كورسك (KOURSK) در ٨٠٠ كيلومترى پايتخت زاده شده است. من با اوتوسط دوستان روسى ام آشنا شدم و ما باهم چهارتائى بر سر يك ميز در باغى در حومه جنوبى پاريس شام خورديم. از او پرسيدم چه چيز اورا به حرفه پزشكى واداشت. پاسخ داد: « سيل كشتگان و زخمى هاى نبرد كورسك (١) كه پيش از نبرد استالينگراد آغاز شد و در نهايت راه ارتش سرخ را به سوى برلن گشود».






صحبت ما به آرامى در باغ ادامه پيدا كرد . شيوه سخن گفتن الكساندرا كه بسيار جوانتر از سنش مى نمود در عين حال هم متين بود و هم سنجيده. شب فرا رسيد و ما شمع ها را روشن كرديم. گوش دادن به وى مرا به ياد جمله از از هايدگر انداخت:« زبان سراى روح انسان است». الكساندرا درب را گشوده بود و ما اين منزل را چون خانه خود حس مى كرديم.






در سال هاى ١٩٥٠ به محض اينكه او دكتراى پزشكى را گرفت به شهرى در تركمنستان فرستاده شد كه در كنار يك معدن اورانيوم قرار داشت. معدنچيان زك(Zek) هاى گولاك بودند(٢). اتحاد شوروى در آنزمان براى ساختن بمب هاى اتمى به اورانيم احتياج داشت. اين بمب ها براى بوجود آوردن تعادل اتمى در مقابل ايالات متحده در چارچوب سيستم « دفاع دوجانبه» اى كه تا سال ١٩٨٩ ادامه يافت ضرورى بودند. « در فاصله چند سال تمام معدنچيان از سرطان جان سپردند» . الكساندرا سپس ادامه داد:« من هم به آن مبتلا شدم ، براى خويش دعا كردم ، معالجه شدم و به مسكو بازگشتم و پس از آن باز ٤٠ سال پزشك كودكان بودم». در حاليكه او حرف مى زد و غدا مى خورد و مى خنديد من در آن باغ نياز شديدى به كشيدن تصويرش احساس كردم. ( اين انرژى و نياز از كجا ناشى مى شود؟ شايد از انسانها ، ساده است ، من آنها را دوست دارم). اين كار من توجه اورا جلب كرد و با اشاره سر آنرا تائيد نمود. پيش از آنكه وى براى رفتن از جا برخيزد من از او خواستم كه از ميان دو تصويرى كه در اين فاصله از او كشيده بودم يكى را انتخاب كند. تصويرى را برگزيد كه ساده تر بود. او مى خواست كه من تصوير عميق تر را نزد خويش نگاه دارم.






نشريات بين المللى در آن هفته عكسى از برنارد كن (Bernard KON) را چاپ كردند، يك مهندس لهستانى مقيم ورشو كه در سن ٩٧ سالگى به دليل يك قانون جديد(٣) در خطر از دست دادن كمك هزينه نازلى قرار داشت كه آنرا به دليل شركت داوطلبانه در بريگاد انترناسيونال در سال ١٩٣٧ و رزميدن در كنار جمهورى خواهان اسپانيا در دوران جنگ داخلى دريافت مى كرد.






حالت چشم هاى او در اين عكس مانند چشم هاى الكساندرا بود. شايد به اين دليل كه هردوى آنها وقايع مشابهى را ديده بودند. اين دو تصوير دركنار هم حكايت از رضايت خاطر و در عين حال درد و غمى داشتند كه نياز به شناخته شدن و قدردانى نداشت چرا كه براى هردوى آنها، هريك به شكل خود، همه اينها ثمره طبيعى يك انتخاب بوده است ، با تراژدى و با پيروزى هايش. اين انتخاب خواست تغيير « تاريخ » و تعلق داشتن به آن بود. به طرز غريبى همين تعلق به تاريخ است كه به الكساندر و برنارد اجازه مى دهد كه هويتى اين چنين متمايز داشته باشند.






خوشبختانه قانونى كه برنارد كن و هزارن مبارز ديگر را تهديد مى كرد ، مخالف قانون اساسى تشخيص داده شد. اما كارهاى برادران كاندينسكى(٤) ، اين مترسك هاى دوقلو براى از بين بردن آنچه از كمونيسم باقى مانده، ادامه پيدا كرد. همين قانون كذائى نمايانگر تمام ابتكارات سياسى اى است كه ما شاهد آن هستيم( مقاله درباره اكرائين در همين شماره بخوانيد).






با تلاش براى به فراموشى سپردن تجربه هاى پيچيده تاريخ ، اين ابتكارات به دنبال « محو گذشته » هستند تا انتخاب سياسى به آن چيزى محدود شود كه در ويترين هاى زمانه به حراج در اختيار ما قرار گرفته اند. به تعبيرى گرافيكى ، اينكار مثل خلاصه كردن خطوط طولانى تصوير يك انسان در كليشه اى از پيش آماده است.






تصوير الكساندرا هنوز بر روى ميزبود وقتى من استدلالات نوامى كلاين ( Naomi Klein) در كتاب بى نظيرش The Shock Doctorine: The Rise of Disaster Capitalisme (٥) ( دكترين شوك و يا افراط سرمايه دارى ويرانگر) را مى خواندم. او در اين كتاب سرنوشت حرفه اى ميلتون فريدمن اقتصاددان را كه در سال ٢٠٠٦ درگذشت به زير ذره بين مى برد. در سالهاى دهه ١٩٥٠ فريدمن در دانشگاه شيكاگو تدريس مى كرد و تئورى اش در باره آزادى جهانى سرمايه نوينى را مى پروراند كه رها از هرگونه محدوديت هائى باشد كه توسط حكومت و دولت ها تحميل شده باشند. سرمايه دارى اى كه كه از همان زمان هم شركت هاى چند مليتى و سرمايه گذاران مالى offshore روياى آنرا مى ديدند. فريدمن سپس مشاور اقتصادى ژنرال ديكتاتور آگوستو پينوشه شد و در سال هاى دهه ١٩٧٠ در شيلى تئورى اش را در عمل پياده كرد و اقتصاد اين كشور را بكلى تغيير داد. از اين دوران به بعد او تبديل به يك غيبگو و فال بين براى مارگارت تاچر، رونالد ريگان ، بوش پدر و پسر ، آنتونى بلر و نيكولا ساركوزى شد.






الكساندرا آنشب در باغ مى گفت:« اگر ما اورانيوم لازم براى ساخت بمب اتمى را استخراج نمى كرديم امروز مستعمره امريكا بوديم ».






فريدمن كه امروز يك تئوريسين شناخته مى شود آدم را به ياد دكتر استرنج لاو ( قهرمان فيلم چگونه يادگرفتم از بمب اتمى نترسم و آنرا دوست داشته باشم ساخته استانلى كوبريك .م. ) مى اندازد: ملغمه اى از دگماتيسم، ساده لوحى و سنگدلى با همان روياى تبديل شدن به كسى كه جهان را نجات مى دهد( او در سال ١٩٧٦ جايزه نوبل را دريافت كرد)(٦). او بر آن بود كه يك رقابت « خالص» مى تواند همه چيز را به خودى خود سامان دهد. او به عموى پيرى مى ماند كه هرگز از خانه پايش را بيرون نگذاشته و با اين وضع شما را به كنار پنجره مى برد تا برايتان توضيح دهد كه چه چيزى در زندگى اهميت دارد و چه چيزى بى ارزش است.






اما فريدمن پس از آن تبديل به يك مرد سياسى مى شود با سرنوشت حرفه اى بى سابقه. از همان آغاز او مى داند كه راه حل « خالص» او براى مشكلات بشريت هرگز توسط كسانى كه اين معجون بايد به آنها خورانده شود پذيرفته نمى شود مگرآنكه آنها در شرائط ترس و وحشت شديد ( شوك) قرار گيرند. براى آنكه مردم از بين رفتن كمك هاى اجتماعى، نبود درآمد حداقل ، نابودى هرنوع كنترل بر روى شرائط كار، خصوصى سازى خدمات اجتماعى، ماليات هائى هرچه بيشتر به سود طبقات ثروتمند و از بين رفتن حق واقعى اعتراض را بپذيرند، يعنى نوعى deal كه درست بر عكس New deal فرانكلين روزولت است ، بايد ابتدا آنها با نوعى فاجعه اقتصادى روبرو شوند و دچار وحشتى شديد گردند.






همين « دكترين شوك » است كه از مدتها پيش تمام تصميم گيرى هاى هشت كشور صنعتى ( گروه هشت)، بانك جهانى، صندوق بين المللى پول، مسئولين سازمان سيا و گاه ارتش امريكا( بويژه در رابطه با جنگ خليج فارس و عراق) را تحت تاثير قرار داده و جهت مى دهد. گاه اين شوك كاملا به دنبال يك توطئه بوجود مى آيد مانند كودتاى شيلى در سال ١٩٧٣. گاه هديه اى آسمانى است مانند روسيه در سال ١٩٩١، و يا آفريقاى جنوبى در سال ١٩٩٤.






نوامى كلاين در كتابش موضوعى ناشناخته و وحشتناك را مطرح مى كند: مدافعان و مشوقين استفاده از « دكترين شوك » هميشه و هنوزدر ارتباط با گروه هاى كارى سازمان سيا قرار دارند( به راهنماى كوبارك مراجعه كنيد) كه بر روى تكنيك بازجوئى از زندانى هاى تحت « شوك فيزيكى » يعنى شكنجه ، كار مى كنند(٧). يكى از دوستان من ، اورلاندو لوتوليئه (Orlando Letelier) ، وزير دفاع دولت سالوادور آلنده، يك ماه پيش از اينكه به قتل برسد مى گفت كه در حكومت پينوشه بر اقتصاد شيلى همان مى رود كه برسر رفقايش در زندان( اورلاندو چهره خواننده اى را داشت كه برايش هر آواز مثل آخرين ترانه بود).






اين دو نوع شوك كاملا باهم فرق دارند و اثرات ويرانگر آنها نيز متقاوت است. يكى از آنها فردى و فيزيكى عمل مى كند و ديگرى جمعى و روانى. يكى به واسطه الكترو شوك به طرز بى رحمانه اى به بدن وارد مى شود ( مسئله اى كه از سال هاى ١٩٥٠ موضوع تحقيق ويژه اى از سوى سازمان سيا است) و هم چنين از راه محدود كردن نيازهاى حياتى فرد. ديگرى از راه به صحنه آوردن از پيش تدارك شده يك فروپاشى اقتصادى، كه با خود از بين رفتن تمام ساختارهاى اجتماعى را همراه مى آورد، نوعى هماهنگى كاملا محاسبه شده بين يك دوره واقعى فقر و وحشت و شرائط آرامش پس از آن كه خارج شدن از جنگل و رونق هاى دروغين را نويد مى دهد. هدف هدو شوك از بين بردن مقاومت است و براى آن بايد از نابود كردن هويت آغاز كرد.






طراحان و سازمان دهندگان اين شوك ها ( شكنجه گران، اقتصاددانان و يا مترسك هاى سياسى) بعد از نيم قرن تجربه دريافته اند كه بهتر ين راه براى نابودى هويت توده ها ، از بين بردن و مثله كردن سازماندهى شده تاريخ زندگى آنها ست آنچنانكه تاكنون حكايت مى شده . هدف زدودن گذشته است. وقتى از دست گذشته خلاص شدى، هرنوع شعار سياسى مزخرفى، على رغم ساده لوحى نهفته در آن ، جا خواهد افتاد: زمان تغييرات فرارسيده است ، بايد مجددا از صفر شروع كرد. اين چنين است عوام فريبى نئوليبراليزم.






وقتى مناظره تلويزيونى دو كانديداى انتخابات رياست جمهورى فرانسه پخش مى شد الكساندرا هنوز در آن باغ نشسته بود.آنچه در مورد هر دو كانديداى اصلى ( آقاى ساركوزى و خانم رويال) جلب توجه مى كرد، شانه خالى كردن آنها از تحليل اوضاع بود. هيچكدام از آندو آنچه در جهان مى گذشت ، تاثير آن بر فرانسه و نتايج قابل پيش بينى و راه حل هاى منطقى مقابله با آنها را مطرح نمى كردند. هيچكدام از آندو هيچ نوع چشم انداز جغرافيائى اى نداشت. چنين افقى در كار نبود چراكه آنها جرات نداشتند از سرنوشت هائى صحبت كنند كه در تاريخ جاى گرفته اند، تاريخى كه افراد براى معنى دادن به نبرد روزانه شان آنرا براى خويش نقل مى كنند. و همه اين ها در مقابل راى دهندگانى كه تا همين چندى پيش ، سياسى ترين افراد در اروپا بودند.






چنين توطئه سكوتى عميقا طبيعت يك انتخابات را تغيير مى دهد. اولين اصل دمكراتيك نمايندگان را مجبور مى كند كه به كسانى كه آنها را انتخاب كرده اند حساب پس بدهند: شيوه حكومت كردن آنها بايد توسط كسانى كه آنها برايشان حكومت مى كنند داورى شود. به زبان ديگر ، انتخاب كننده، نماينده را مورد سوال قرار مى دهد و اين امر در دراز مدت نقشى اساسى در تصميم گيرى ها بازى مى كند. نوعى ديالكتيك صحبت و بحث جايگزين اطاعت كوركورانه غير دمكراتيك مى شود. اگر كانديداها تصور خور را از دورانى كه در آن به سر مى بريم در خطوط اصلى آن ارائه ندهند و استراتژى خود را براى ادامه بقا در مقابل آن مطرح نكنند و اگر همه اين ها ناگفته و ناشنيده باقى بماند، راى دهنده نمى تواند نقش ديالكتيكى خود را بازى كند چرا كه هيچ نوع بحثى در مورد موضوعات اصلى در نمى گيرد. وقتى يك كانديدا فاقد چشم انداز است و يا به اين امر اذعان دارد، راى دهندگان تا حد گله اى اسب تنزل مى يابند.






توطئه سكوت ايندو كانديدا به نوعى توافق ناگفته شبيه بود: وقتى بينندگان تا حد يك مشترى تنزل مى كنند، «بحث» تا سطح يك مسابقه بين ظواهر و شيوه ها( طرز حرف زدن، نوع لباس، آرايش) پائين مى آيد ونتيجه آخرين نظرسنجى ها مهم تر از مطرح كردن چشم اندازى در مورد آينده مى شود و خود ستائى و مطرح كردن خويش تمام فضاى بحث را پر مى كند. هردو كانديدا ترس هائى متفاوت را مطرح و درباره شوك هائى صحبت كردند كه به شيوه هاى گوناگون در طبقات مختلف مردم احساس مى شود. سپس وعده دادند كه هميشه در كنار آنها باقى خواهند ماند بدون آنكه لحظه اى به همه مردم اشاره داشته باشند و با آنها و در كنار آنها اين سوال را مطرح كنند: در جهان چه چيزى در حال روى دادن است ؟ حرف مفت ماليات ندارد و با اعتماد به نفس بيان مى شود چرا كه گوينده اش مى داند كه به دنبال چه چيزى است . هردو كانديدا فقط به دنبال يك چيز بودند: به من اعتماد كن و وعده هاى مرا بپذير.






حال آنكه براى معرفى و توضيح يك سياست بازخوانى تاريخ ضرورى است، بررسى وقايع ؛ دلايل پديد آمدن و نتايج آنها؛ بحث درباره محدوده عملكرد مانورها؛ چراكه تاريخ به ندرت گشاده دست است. وعده هاى از پيش آماده شده اى كه فاقد ديدى تاريخى باشند تنها يك كلاه بردارى اند.






الكساندرا مى گويد:« پنجاه سال پيش ارزش زندگى انسان متفاوت بود ».






من مجددا به چهره الكساندرا مى نگرم كه در باغ نشسته و ياد جمله اى از آنتوان چخوف مى افتم، نويسنده اى كه او هم پزشك بود:« وظيفه يك نويسنده به تصوير كشيدن وقايع با آنچنان دقتى است كه خواننده نتواند خود را ازچنگ آن خلاص كند». امروز به دليل تجربيات تاريخى اى كه همه ما آنها را زندگى كرده ايم و ماشين هاى سياسى به دنبال زدودن آن هستند همگى بايد در عين حال هم نويسنده باشيم و هم خواننده..... اين امر در توان همگى ما هست.






١) نبرد كورسك در ژوئيه ١٩٤٣، بزرگترين نبرد تانك ها در جنگ دوم جهانى و تاريخ است. ارتش سرخ موفق شد تهاجم ارتش آلمان در جبهه شرق را متوقف نمايند و آنرا تا برلن عقب براند. اين شهر در ٧ ماه مه ١٩٤٥ از چنگ نازى ها توسط ارتش شوروى آزاد شد.






٢) زندانى هاى سياسى.






٣) مقاله لهستان در پارانويا نوشته ايناتسيو رامونه ، لوموند ديپلماتيك آوريل ٢٠٠٧






٤) رئيس جمهورLech و نخست وزير Jaroslaw لهستان از تابستان ٢٠٠٥






٥) از پائيز آينده به زبان انگليسى توسط ICM Books, NewYork و به زبان فرانسه توسط Actes Sud,Arles منتشر مى شود.






٦) يا جايزه بانك سوئز به يادگار آلفرد نوبل.






٧) Kubark Counterintelligence Interrogation نام يك راهنما است كه توسط سازمان سيا در سال ١٩٦٣ تهيه شده و « تكنيك هاى بازجوئى تصحيح كننده بر روى افراد و منابع مقاوم » را توضيح مى دهد. اين تكنيك ها بويژه از سال ١٩٦٧ در كادر برنامه فنيكس در ويتنام جنوبى به كار گرفته شدند. هدف نابودى رهبران حزب كمونيست ويتنام جنوبى بود.