نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۶ خرداد ۱۵, دوشنبه

بچه‌ها بلند شین خمینی مرد! 
مهدی اصلانی


"کفن امام پاره شد. منظره بدن امام در این حالت واقعاً جلوه ماندگاری ثبت کرد. تلاش مردم برای رساندن دست خود به تابوت امام، مشکل‌آفرین شد. در حدی که کفن امام پاره شد و در رسانه‌ها منظره بدن امام در این حالت! واقعاً جلوه ماندگاری ثبت کرد "

هاشمی‌رفسنجانی کارنامه و خاطرات سال ۱۳۶۸

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


در میدانِ فاطمی‌ی تهران، پشتِ فرمانِ تاکسی، منتظر مسافر بودم. چند ماهی بود از حبس خلاصی یافته. هیچ‌جا به من کاری وا نمی‌نهادند. بی‌پولی بود و غمِ نان. آب‌دارچی هم که می‌خواستم بشوم سوء‌سابقه می‌خواستند و من سابقه‌دار شده بودم.


دو مسافر تهِ تاکسی نشسته بودند. سه مسافر کم داشتم تا راهی بازار شوم. رادیو از صبح قرآن پخش می‌کرد. دل تو دل‌ام نبود. شنیدنِ خبرِ مرگِ هیچ‌کس برایم دل‌پذیر نبوده است، اما دروغ نگویم. این بار فرق داشت. نه خوشحال بودم نه غمگین. دل‌آشوبه داشتم. ۱۲ خردادماه از طریقِ رادیو تلویزیون از مردم خواسته شد که برای امام دعا کنند. بعد‌‌تر مشخص شد که خمینی ۱۳ خرداد تمام شده بود. محمد حیاتی، گوینده‌ی پُر‌سابقه‌ی رادیو ایران با صدای بغض‌آلود خبر را ‌خواند: انا‌لله و انا‌الیه راجعون. روح بزرگ خدا به ملکوتِ اعلی پیوست.

دو مسافر را از ماشین پیاده کردم: تعطیل است، کار نمی‌کنم. چنان با خشونت گفتم که مسافرین بدونِ هیچ اما و اگر از ماشین پیاده شدند. به سرعتت به طرفِ یکی از فرعی‌های خیابان فاطمی، راندم. پس از گذشتِ آن‌همه سال هنوز از خود می‌پرسم چرا به آن سمت راندم. این خیابان آخرین زیست‌گاهِ علی محبی بود که قلب‌‌اش به فرمانِ خمینی از حرکت باز ایستاد. می‌خواستم زنگِ در خانه‌ی علی را به صدا در‌آورم، او را از خواب بیدار کنم و مژده‌گانی‌ام را بگیرم. به منزل علی ‌رسیدم. توقف کردم. از علی هیچ خبری نبود. می‌دانستم این‌جا نیست. دفن‌گاهش گورستانی است در اهواز و او آرام زیرِ نخلی که بدان عشق می‌ورزید خفته است.


جمعه ۱۲ خرداد: بغض گلویم را فشرد در نماز جمعه پیام ایشان را به صورت لطیفی گفتم که هم مردم متوجه شوند و دعا کنند و هم باعث انفجار نشود. با احمد آقا در باره رهبری و مسائل بازنگری قانون اساسی صحبت شد. قرار شد در اتمام کار تسریع نماییم.(۱)


شنبه ۱۳ خرداد: ساعت سه بعدازظهر احمد آقا تلفنی اطلاع داد که حال امام وخیم شده و خواست با سایر رؤسای قوا سریعاً به جماران برویم. امام به زحمت نفس می‌کشیدند. فقط یک‌بار چشم باز کردند و بستند و این آخرین نگاهشان بود. با تلفن اعضای مجلس خبرگان را احضار کردیم که تا فردا صبح خودشان را به تهران برسانند. قرار شد اعلان فوت را به پس‌فردا موکول کنیم یعنی پس از انتخاب رهبر(۲)


میلیون‌ها نفر در مراسمی غیردولتی به استقبال‌اش رفتند و نه به همان تعداد که جمعیتی میلیونی در رفتنش سیاه پوشیده و گریبان چاک دادند و بی‌قلب‌ترین موجودی که نمادِ بی‌معرفتی و بی‌عاطفگی‌ی مطلق در تاریخ ایران بود را به تاریخ شانزدهم خرداد به خاک سرد سپردند. او که از آغاز و در پشت‌بام‌کشی‌های آن بهمن یخ‌زده و انسان‌کش، ندا سر داد: این‌ها از بشر خارج‌اند[...] و مجرم نیاز به وکیل ندارد.


هم او که با جوشانده‌ی مذهب و شمشیر خرافات گردن خردورزی نهیف ایرانی را از بدن جدا کرد و فرهنگ و سیاست ایران را یک‌سر به پلیدی کشاند، آن‌سان که رهایی از میراث‌اش به آرزوی ۳۹ ساله‌ی انسان ایرانی بدل شده است. انسان‌زدایی را به واسطه‌ی مذهب بر روان زخم‌خورده‌ی تک‌تک ایرانی‌ها آوار کرد، او برخلاف نظر داستایوفسکی که از زبان راسکولنیکوف در جنایت و مکافات بیان کرد "انسان نمی‌تواند به کلی بدون ترحم زندگی کند" در تمامی هستی‌اش بی‌ترحم عمل ‌کرد و زیست.


شاخص اصلی و سپهسالار ارتجاع در تاریخ ایران بود. میراث‌‌اش سایه‌ای است که هنوز آسمان سرزمین پر‌آفتاب‌مان را کدر نگاه داشته. برای او همه‌چیز در حفظ نظام خلاصه می‌شد و بس. "برای حفظ نظام نماز، روزه و حج را می‌توان تعطیل کرد." و "دروغ‌گویی، شرب خمر، جاسوسی و ترک نماز" را مجاز شمرد.


اشکال از او نبود که این‌همه را در کتاب ولایت فقیه در سال ۱۳۴۸ نوشته و گفته بود. کتاب را از زیر دشک‌چه‌اش و درخت سیب نوفل‌لاشاتو بیرون کشید و آن‌را درس‌نامه‌ی انقلاب کرد. چرا که غیاب دیگران چنان حضوری به وی بخشید که هیچ راهی به غیر از خود باقی نگذاشت. ظهور خمینی باخت مدرنیته و روشنفکری ایران بود. ماه‌زده‌گان را چه تقصیر، آن‌جا که بخشی از روشن‌فکری جامعه دراز به دراز رو به قبله شدند، نَصرُ‌من‌الله گویان به دنبالِ امام افتادند و بر پُشتِ‌ بام‌ها، فریادِ الله‌اکبر سر دادند. خمینی ولایت فقیه‌اش را نوشته بود گیریم مدتی کوتاه که زیر درخت سیب خودش را خنک می‌کرد و تسبیح می‌چرخاند زیر تشکچه‌اش پنهان کرد و خاک بر رویش ریخت تا دیده نشود. قرار بود بهشت را از آسمان بر زمین کشد. جهنمی ساخت که زنگ تفریحش دوش گرفتن با آب دویست درجه شد. به تقریب اکثریت نزدیک به مطلقِ گرایش‌های عمومی جامعه‌ی روز ایرانی حمایتش کردند. لیبرال‌ها و ملی‌مذهبی‌ها به پابوسش رفته و کلاه از سربرداشتند و بر دستانش بوسه زدند، چرا که در سیمای آقا نماد یک انسان دموکرات مشاهده کردند. برای روحانیون از طالقانی و منتظری تا دیگران مفهومی معادلِ تقوا داشت. بخشی از چپ آن روزگاران وی را نماد عدالت اجتماعی انگاشت، هم از این‌رو می‌خواستند با "آقا" و از طریق راه رشد غیرسرمایه‌داری به سوسیالیسم برسند!


جامعه‌ی ایرانی غافل از آن‌که وقتی چیزی را بر می‌گزیند به گونه‌ای شگرف اندیشه‌های وی را تکثیر و باطنی می‌کند. با شعار "الله اکبر. خمینی رهبر" هم‌صدایی کرد و تاسف‌آور آن‌که بخش بزرگ روشنفکری‌ی ایران در برآمد انقلاب ایران بر خواسته‌ها‌یش لباس نپوشاند بلکه عریان و قوزکرده با صدای غالب هم‌آوایی کرد. همه چیز مستحیل شده بود در خمینی. آن‌قدر "آقا" بزرگ شد که مقاومت در برابرش به ناممکن‌ها پیوست. و این‌گونه بود که بخش مهمی از مرشدانِ سیاسی ایران -تا امروز- از پی مستی توده‌ها هر تباهی را پیروزی خوانده و مدام از هراس دور افتادن از مردم از خود دور افتاده و با خویشتن خویش وداع می‌کنند.


ساده‌ترین نوعِ مرگ برایش رقم خورد. حق‌اش این نبود. او شوکران را به نوش‌داروی جامعه بدل کرد؛ ایران را تا حدِ رذالتِ خود پایین کشید.. حق‌اش نبود به این ساده‌گی برود. یادِ همه‌ی هم‌سفران‌ام در راه‌روی مرگ برایم زنده می‌شود. صدای نیری و پورمحمدی و رئیسی و قاضی مقیسه از پشت دیوارهای گوهر به گوش می‌رسد: ببریدش چپ.


بچه‌ها بلند شین. چقدر می‌خوابین. خمینی مُرد!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲-۱ نگاه کنید به "بازسازی و سازندگی" کارنامه و خاطرات سال ۱۳۶۸۸ هاشمی‌رفسنجانی



کلمه‌ی هژمونی: باژگونگی استیلا، نوشته‌ی پری اندرسون، انتشارات ورسو، 2017

هژمونی، یا «استیلا»، نوعی کسب قدرت و اعمال سلطه همراه با رضایت افراد یا مردمی است که قدرت بر آنان اعمال می‌شود. این شکل اعمال قدرت نقش مؤثری در صحنه‌ی سیاسی دنیای معاصر داشته است. با این حال، به نظر می‌رسد که دوران چنین سلطه‌ای به پایان خود نزدیک می‌شود.

کلمه‌ی هژمونی: باژگونگی استیلا، نوشته‌ی پری اندرسون، انتشارات ورسو، 2017

در قرن پنجم قبل از میلاد، شهرهای یونان برای دفع خطر امپراتوری ایران، اتحادیه‌ی دلوس را به رهبری آتن تشکیل دادند. اما برجسته شدن آتن‌ از چه بابت بود؟ آیا این برتری‌ای بود که قدرتْ آن را تحمیل کرده بود، و آتن بر کسانی فرمان می‌راند که به زور تسلیم شده بودند، یا این اتحادیه‌ای بود که اساسش نهایتاً بر دلبستگی و رضایت بود؟ نه معاصران با این موافق بودند، و نه مورخان با آن موافق‌اند. اما واژه‌ی کلیدی‌ای که در جریان این بحث و جدل ساخته شد پژواک اوضاع آن هزاره بوده است. بنا به گفته‌ی ارسطو، آن‌چه نخست آتنی‌ها و سپس اسپارتی‌ها به کار گرفتند «هژمونی» یا همان «استیلا» بود.   
این واژه در دوره‌ی رومی‌ها منسوخ شد، زیرا برای آن‌ها الفاظ جمهوری و امپراتوری کفایت می‌کرد. اما همان طور که پری اندرسون در این کتاب تاریخ برجسته‌ی خود نشان می‌دهد، بحث درباره‌ی هژمونی و استیلا در نیمه‌ی قرن نوزدهم به وسیله‌ی کسانی دوباره از سر گرفته می‌شود که تصور می‌کردند در آلمانِ درهم‌شکسته‌ی پس از ناپلئون، پروس می‌تواند همان نقشی را بازی کند که آتن در یونان بازی کرده بود. از آن زمان به بعد، دیگر بحث در باب هژمونی و استیلا هرگز کنار گذاشته نشد. انقلابیون مارکسیست، نظریه‌پردازان روابط بین‌الملل، دانشمندان علوم سیاسی، و اقتصاددانان این اصطلاح را به کار بردند. امروزه، «استیلا» مضمون کاملاً رایجی در ستون‌ها و سرمقاله‌های روشنفکرانه است. با روی کار آمدن ترامپ، آیا دوره‌ی استیلای لیبرالیسم به سبک داووس به پایان می‌رسد؟ آیا آلمانِ آنگلا مرکل در حکم استیلای لیبرالیِ جدید ظهور خواهد کرد، یا ردای رهبری جهانی به پکن رسیده است؟ در نظر اندرسون، یکی از برجسته‌ترین صداهای چپ دانشگاهی از دهه‌ی 1960 تاکنون، هم مسائل مشابهی مطرح بوده است، مسائلی که در آثارش از دودمان حکومت استبدادی (1974) تا تاریخ فکری سیاست خارجی آمریکای معاصر در سال 2015 مورد بحث قرار گرفته است.
از جمله موضوعات جالبی که پژوهش اندرسون آشکار می‌کند این است که گفت‌وگوی آزاد درباره‌ی نقش تشویق و ترغیب در اِعمال قدرت نشانه‌ای از تسلطِ رو به افول آن است.
از زمان یونانیان به بعد، این پرسش مطرح بوده است: آیا استیلا صرفاً سرپوش مطبوعی بر شکل‌های برهنه‌ترِ سلطه و نفوذ می‌نهد؟ اگر به عقب برگردیم، بدیهی به نظر می‌رسد که استیلا در سده‌ی نوزدهم به بریتانیا تعلق داشت. بریتانیا یک امپراتوری بود. در هندوستان، قلب امپراتوری، اساساً زور حاکم بود. همان طور که راناجیت گوها – پدر مکتب مطالعات فرودستان (مطالعه‌ی تاریخ از منظر طبقات پایین جامعه) و یکی از قهرمانان اندرسون – آن را وصف کرده است، حکومت بریتانیا در هندوستان سلطه را بدون استیلا برقرار کرد. اتکای این حکومت بر زور بود، نه ترغیب. اما این حکومت در حکم مثال و نمونه‌ای از نقش گسترده‌تر بریتانیا نبود، که قدرت و دامنه‌ی دسترسی نیروی دریایی سلطنتی را با اَشکال هوشمندانه‌ترِ نفوذ ترکیب می‌کرد. امپراتوری غیررسمی بریتانیا بیشتر بر فناوری و پول و افکار و اندیشه‌ها متکی بود تا بر سیاست زور و اسلحه. شبکه‌ی جهانی تلگراف، «نظام پارلمانی حکومت»، حقوق عرفی، دینِ تجارت آزاد، منظر مدرنیته‌ای که کریستال پالاس و نمایشگاه بزرگ بین‌المللی محصولات صنعتی در سال 1851 در هاید پارک لندن القا می‌کرد: این‌ها همه با هم معرفِ استیلای بریتانیا بود.
از جمله موضوعات جالبی که پژوهش اندرسون آشکار می‌کند این است که گفت‌وگوی آزاد درباره‌ی نقش تشویق و ترغیب در اِعمال قدرت نشانه‌ای از تسلطِ رو به افول آن است. همان طور که اندرسون نشان می‌دهد، درست در همان حال که تفوق بریتانیای ویکتوریایی در اواخر سده‌ی نوزدهم رنگ می‌باخت، کاربرد واژه‌ی استیلا افزایش می‌یافت. وقتی کشورهایی چون ژاپن، آلمان، و ایتالیا که سلطه‌ی بریتانیا را به چالش کشیدند در این صحنه ظاهر شدند، استیلا بدل به واژه‌ای شد انتقادی و نه ستایش‌آمیز. ظهور قیصر آلمان از خطر دست‌یابی به استیلا بر کل قاره‌ی اروپا خبر می‌داد. مارکسیست‌های روسی این واژه را برای توصیف نحوه‌ای که طبقه‌ی کارگر توده‌های روستایی را به سوی انقلاب هدایت می‌کنند اختیار کردند. از داخل سلول زندان در ایتالیای فاشیستی، آنتونیو گرامشی، رهبر کمونیست‌های ایتالیا، به این اصطلاح متوسل شد تا به مفهوم‌پردازی درباره‌ی این امر پردازد که بورژاها چگونه خود را بر سر قدرت نگاه می‌دارند. برای گرامشی، این امر بدیهی بود که استیلا در قرن بیستم همچنان به زبان انگلیسی اما با لهجه‌ی آمریکایی سخن خواهد گفت!
گرامشی از جمله نخستین کسانی بود که عصر جدیدِ وفور تولیدات انبوه را، که عصر «فوردیسم» خوانده شد، توصیف کرد. آمریکا همچنین رئیس جمهور خود وودرو ویلسون و وعده‌ی او به حق تعیین سرنوشت خود را به جهان تقدیم کرد. هالیوود کارخانه‌ی رؤیاسازی جهان بود. در دهه‌ی 1920 و دهه‌ی 1930، نفوذ آمریکا بر همه جا گسترده شده بود. دنیا منتظر قدرت آمریکا بود. اما همان طور که یکی از معاصران تیزبین خاطرنشان کرده است، آمریکا در دوره‌ی بین دو جنگ جهانی، «حاضرِ غایب» باقی ‌ماند. این‌گونه، نفوذ عظیم اما غیرمستقیمی را همه جا اِعمال کرد. همین که موج جدیدی از شورش‌ها سر بر داشت ــ آلمان نازی، ژاپن سرمایه‌داری ــ آن‌چه آشکار شد کمبودهای دردناکِ استیلا بدون سیطره، یعنی نفوذ و ترغیبِ بدون پشتیبانی تعهدات سیاسی یا وسیله‌ی بازدارندگی یا اِعمال فشار، بود.
در جریان جنگ جهانی دوم بود که آمریکا به عنوان اراده‌ای قدرتمند با توانایی تحمیل نظم خود بر اروپا و آسیای شرقی ظاهر شد. اروپا در طرح مارشال گواه آن چیزی بود که مورخ اقتصادی چارلز کیندلبرگر آن را عصر استیلای کاملاً گسترده‌ی آمریکا ‌خوانده است. در دهه‌ی 1970، کیندلبرگر در «انستیتوی فن‌آوری ماساچوست» پژوهش تاریخی‌ای ارائه داد که ذهنیت نسل کاملی از دانشمندان علوم سیاسی و اقتصاددانان را شکل داد. نظر کیندلبرگر این بود که اقتصاد جهانی زمانی درست کار کرده است که تکیه‌گاهی داشته است. آن‌گاه که فاقد این تکیه‌گاه بوده است، لغزیده است و به لکنت دچار آمده است.
بار دیگر وقتی در باب استیلا نظریه‌پردازی شد که خود این پدیده دچار بحران شده بود. هنگامی که نظام پولی برِتون وودز از هم فرو پاشید، تورم و رکود شروع شد. آیا این نتیجه‌ی فرعی و ناگزیرِ از دست رفتن رهبری آمریکا بود؟ آیا اقتصاد جهانی به راستی محتاج یک مرکز کنترل است؟ آیا ممکن نیست با بهبود اوضاع اروپا پس از جنگ و جهش اقتصادی ژاپن، تنها همکاری و هماهنگی بین دول کفایت کند؟ این دقیقاً همان چیزی است که رونالد ریگان و مارگارت تاچر و پیروان آن‌ها در اروپا ــ هلموت کهل، بتینو کراکسی و، گاه، فرانسوا میتران نیز ــ بیانگر آن بودند. هنگامی که وضع آمریکا ثبات خود را از دست داد، آن‌چه به منصه‌ی ظهور رسید هرج و مرج نبود بلکه چیزی فراگیرتر بود: استیلای لیبرالی در جامه‌ی انقلابِ بازار پا به عرصه نهاد یا، همان طور که ما آموخته‌ایم آن را چنین بخوانیم، نولیبرالیسم.
در سال 1989، به نظر می‌رسید استیلای جدید مترصد اعلام پیروزی نهایی خود است، و این همانا پایان تاریخ است. چنان که حال می‌دانیم، این برداشتِ خامی بیش نبود. ما از آن رو اثر اندرسون را می‌خوانیم که هیچ مفسر تاریخی‌ای ساختار فکری قدرت لیبرالی را از او جدی‌تر نگرفته است، و هیچ‌کس مؤثرتر از او از آن انتقاد نکرده است. ما امروز آثار اندرسون را با دقت بیشتری می‌خوانیم، چون این 10 سال گذشته (از زمان شروع بحران مالی جهانی در سال 2007) گواه تکان‌دهنده‌ای در اثبات این پیش‌گوییِ مارکسیسمِ آکادمیک است: استیلای لیبرالی برای بقای خود به ذات خود متکی نیست. این استیلا مملو از بحران است، از شک و تردید بنیادی خلاصی ندارد و دائماً در حال زایش دشمنانی در داخل و خارج است.
در حقیقت، با توجه به رویدادهای سال 2016، چه بسا به نقطه‌ای رسیده باشیم که، به تعبیر دونالد ترامپ، چپ روشنفکر «خسته از پیروزی» است. هژمونی در اکتبر 2016 به پایان خود رسید، و ما احساس می‌کنیم که اندرسون جنگ‌افزار انتقادی خود را تیزتر کرده است تا به قدرت رسیدن هیلاری کلینتون را زیر نظر بگیرد. در عوض، او هم مثل هر کس دیگری با این چالش روبه‌رو می‌شود که با ریاست جمهوریِ کاملاً متفاوتی مواجه شده است. برجسته‌ترین منتقدِ استیلای لیبرالی چگونه به صدای گوش‌خراش جابه‌جایی باراک اوباما (با آن شخصیت دلپذیرش)، با چنگ زدن ناشیانه‌ی ترامپ و ملتزمان رکابش به قدرت واکنش نشان خواهد داد؟ چنان که بر سر زبان‌هاست، ترامپ در کار خود با کسی شوخی ندارد. آیا او با روشنفکران چپ فرهیخته نیز همین طور برخورد خواهد کرد؟ با توجه به تهدید آشکارِ جناح راست و ضعف سیاسی خود آن، آیا جناح چپ باید با فراخوانی میانه‌روها به وحدت موافقت کند، و نوعی جبهه‌ی مردمیِ قرن بیست‌ویکمی را شکل دهد؟ دشوار بتوان اندرسون را موافق این امر دانست. استیلای لیبرالی در اوج اقتدار خود به همین دل‌خوش بود که اعلام کند «جایگزین دیگری وجود ندارد!» شوخی دردناکی می‌بود اگر آن اعلامیه‌ی هژمونیک می‌خواست بر نیروی عملیِ باز هم بزرگ‌تری در آشفته‌بازارِ فروپاشیِ لیبرالیسم فرمان براند.


آدام توز استاد تاریخ در دانشگاه کلمبیای آمریکاست. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی اوست:
Adam Tooze, ‘The H-Word: The Peripeteia of Hegemony, by Perry Anderson,’ Financial Times, 28 April 2017.
برگردان:
 
افسانه دادگر

مارکس و عروسک: رقصیدن بین دو زبان

سباستین اومون
مریم مجیدی دو سال بعد از انقلاب در ایران به دنیا آمد و شش سال بعد با خانواده‌اش به فرانسه رفت. او سال‌ها بعد به ایران برگشت و میهن مادری‌اش را دوباره کشف کرد. «مارکس و عروسک» ماجرای زندگی او است که «جایزه‌ی گنکور رمان اول» در فرانسه به آن تعلق گرفته است.

مارکس و عروسک، نوشته‌ی مریم مجیدی، انتشارات نوول آتیلا، سال 2017

در سال ۱۹۸۰، یک زن جوان باردار، یک کمونیست ستیزه‌جو، در تظاهرات دانشگاه تهران شرکت می‌کند. ناگهان مردانی را می‌بیند که با چشمان خون‌گرفته و چماق به دست، در حالی که فریاد «الله اکبر» سر می‌دهند، به جمعیت هجوم می‌آورند و سر و دست دیگران را می‌شکنند. مصادره‌ی انقلاب از سوی اسلامگرایان به سرنوشت کودکِ به‌دنیانیامده‌ی داستان گره می‌خورد، کودکی که میان دو کشور، دو فرهنگ، و دو زبانِ متفاوت رشد می‌کند. مارکس و عروسک، نوشته‌ی مریم مجیدی، داستان سرنوشت پر فراز و نشیب همین کودک است. این رفت‌ و برگشت‌ها که در داستان همواره میان ایران و فرانسه، کودکی و مادری، قصه‌گویی و خودنگاری در حرکت است، تصاویر گیرا و تأثیرگذاری در ذهن خواننده‌ی کتاب می‌سازند.

چندهویتی بودن یکی از مسائلی است که در رمان مریم مجیدی، از طریق عناوینی که برای سه بخش کتاب در نظر گرفته شده، مطرح می‌شود. «تولد اول» به کودکیِ راوی در ایران می‌پردازد. «تولد دوم» از زمان آمدنش به فرانسه آغاز می‌شود و سالهای پیش‌روی او را در بر می‌گیرد. و «تولد سوم»، که شامل دوران بزرگسالی راوی و بازگشت او به فرهنگ ایرانی‌ است، به دوره‌ای مربوط می‌شود که او (به رغم تمام تناقضات موجود و پس از جابه‌جایی‌های متعدد میان فرانسه، ایران، پکن، و استانبول) بالأخره موفق می‌شود در میان این فرهنگ‌های گوناگون به توازن شخصیتی دست پیدا کند. هر فصل، گذاری به دوره‌ای متفاوت از زندگی نویسنده است، و روی هم رفته می‌توان گفت که واکنش‌های احساسی بیشتر از مرور وقایع گذشته مورد توجه قرار می‌گیرند: راوی ابتدا از بخشی از وجودش که ایران ا‌ست پرده بر می‌دارد، و بعد از بخش دیگرش که فرانسوی است، و در آخر هم به رابطه‌ی میان این دو می‌پردازد. علاوه بر این، داستان هرچه پیش‌تر می‌رود، بیش‌تر به سمت طنز و کنایه نیز کشیده می‌شود.

«تولد اول» داستان دوران کودکیِ راوی است که به شکل قطعه‌های کوتاه نقل می‌شوند. داستان با به خاطر آوردن ماجرای ترک کشور در شش سالگی راوی و داستان‌هایی که از زبان بستگان او درباره‌ی آن دوره نقل شده شروع می‌شود، یک داستان خانوادگی که به نوعی با سیاست گره خورده است: زن و شوهر کمونیست‌، پدر و مادر مریم، همواره در ترس و اضطراب به سر می‌برند، چون نگران فاش شدن فعالیتشان در یک حزبِ ممنوع‌اند. در نهایت، تحمل این فضا برایشان غیرممکن می‌شود، فضایی که در آن رخدادهای به ظاهر بی‌اهمیت تجسم‌بخشِ خشونت‌های سیاسی می‌شوند: روزنامه‌نگار زندانی که هر روز، برای دوباره شنیدن صدای زنش، فیلم انیمیشنی را تماشا می‌کند؛ مادری که تنها موفق شده دمپایی‌های پسرش را، که نیمه‌شبی دستگیر شده بوده، پیش خودش نگه دارد. این دلبستگی به اشیا به خوبی توانسته حساسیت‌های کودکانه را برایمان تداعی کند، و به علاوه منعکس‌کننده‌ی یکی از ویژگی‌های زبانیِ کشوری‌ باشد که همواره زیر سلطه‌ی دیکتاتوری بوده است، چرا که دیگر نمی‌توان از کلمات ساده و بی‌پرده استفاده کرد و همواره نیاز به نشانه‌سازی و استفاده از نمادها و سمبول‌ها احساس می‌شود.

گذشته با همان لحن بازیگوشانه‌ی مریم جوان پیش چشم ما تصویر می‌شود؛ نویسنده‌ی خاطراتِ فراموش‌شده غبار از روی داستان‌های خاک‌خورده بر می‌گیرد: «من، با نوشتن، مرده‌ها را از گور بیرون می‌آورم، پس نوشتار من خلافِ کاری است که گورکن می‌کند؟ من هم گاهی دچار حالت تهوع می‌شوم. می‌توانم در حلق و دلم احساسش کنم. من در زمینی وسیع و رازآلود که به گورستانی نفرین‌شده می‌ماند، قدم می‌زنم و خاطرات، حکایت‌ها، داستان‌های دردناک و تلخ را نبش قبر می‌کنم. این کار گاهی اوقات غیر قابل تحمل می‌شود چرا که حال‌وهوای مرگ و گذشته همواره در جریان است. خودم را در میان مردگانی می‌یابم که مویه‌کنان از من می‌خواهند تا داستانشان را بازگو کنم. این مردگان، درست مثل روح پدرم، مرا در تمام طول این سالها، خیس عرق در نیمه‌های شب از خواب پرانده‌اند، گویی به شکل ناپیدایی همیشه مرا دنبال می‌کنند. گاهی اوقات هم خودم را در خیابانی می‌یابم که مردمانش دهانی برای سخن گفتن ندارند.»

اگر این مردگان صدایی نداشتند، به این دلیل بود که آن زمان شکنجه‌گرشان هنوز بر منصب قدرت بود، هرچند که زمان حال هم هنوز تشابهاتی با دوران کودکی راوی دارد. سال ۲۰۰۳، مریم و پسرعمویش در یک ماشین نشسته‌اند و پلیس جلویشان را می‌گیرد؛ مجبور می‌شوند جلوی مأمورها به عمه و عمویشان تلفن کنند، تا ثابت شود که با هم نسبتِ خونی‌ دارند. «می‌خواهی برگردی فرانسه و این ماجراها را برای همه تعریف کنی؟ من شرمنده‌ام! خواهش می‌کنم این ماجراها را برای کسی تعریف نکن!» اینها را راوی به نقل از پسرعمویش می‌نویسد. البته که راوی ماجرا را با تمام آن نفرت و بی‌حرمتی که احساس کرده برایمان نقل می‌کند. در ادامه، پدر راوی در سال ۲۰۰۹ همان صحنه‌ای را می‌بیند که ۳۰ سال قبل برایش اتفاق افتاده بود: «مردمی را می‌دید که شعار همان سالها را دوباره بر لب داشتند: «مرگ بر دیکتاتور». ضرباهنگ قدم‌هایشان را می‌شنید، و ضربان قلبش بالا می‌رفت. می‌خواست خودش هم به جمعیت بپیوندد. مردان موتورسوار و باتوم به دستی را دید که به جمعیت هجوم می‌بردند. هرکسی را که دم دستشان بود با باتوم می‌زدند. آدم‌هایی را می‌دید که به زمین می‌افتادند.»

در دهه‌ی ۱۹۸۰، در حالی که فشارها بیشتر و بیشتر می‌شد، خانواده‌‌ی مریم تصمیم به مهاجرت می‌گیرند. باید کتاب‌های مارکسیستی را توی باغچه دفن می‌کردند، و مریم کوچولو هم برخلاف میلش باید اسباب‌بازی‌هایش را به کودکان فقیر می‌بخشید. «مادرم آه می‌کشید: چه گناهی کرده‌ایم که چنین بچه‌ای نصیبمان شده! این دختر هیچ بویی از کمونیسم نبرده است! باز هم کلماتی که یک دختر پنج‌‌ ساله چیزی از آن‌ها نمی‌فهمید.» اسباب‌بازی‌های مریم هم به همراه کتاب‌ها در باغچه‌ی خانه دفن شدند، مانند تمام چیزهایی که باید پشت سرش جا می‌گذاشت: امیدهای سیاسی، کودکی شاد، رؤیای مادرش که دخترش بتواند در ایران در رشته‌ی پزشکی تحصیل کند.

مادر و پدر در شروع کتاب حضور پررنگی دارند و می‌شود از طریق توصیفات فیزیکی و جسمانی حالات و عواطفِ آنها داستان را دنبال کرد، «شکم باردار مادر»، «چشمان مادر»، «دست‌های پدر»، که یکی از زیباترین فصل‌های کتاب را ساخته‌اند. «دست‌های زخمی و زمختشده از کارِ» پدر نقشِ مستقلی در داستان بر عهده دارند، گویی هویتی مستقل از صاحبشان دارند، دست‌هایی که شرخری و تراکت‌پخش‌کنی و ورقه‌ی آلومینیوم‌‌سازی را به خود دیده‌اند: «چوب‌‌، بتون، آجر، سیمان، شن، نقاشی ساختمان، پیچ‌ومهره‌بازکنی، پارکت، موکت، کاشی‌کاری؛ پدر من کارگر ساختمان و کارراه‌اندازِ معروفی شده بود.» این دست‌ها بعدها همنشینِ جوهر و قلم، خمیر سیاه و چسبناک تریاک، و موس کامپیوتر شدند. و در آخر هم میدان مبارزات انتخاباتی موجب آرامش خاطرشان شد.

شعرْ جزئی جدانشدنی از فرهنگ فارسی است. عمر خیام کسی است که قهرمان داستان با او ارتباط دوپهلویی دارد، چرا که از یک سو فکر می‌کند زیباترین و تأثیرگذارترین اشعار را در زبان مادری‌اش دارد، و از سوی دیگر – زمانی که به غربی‌ها می‌رسد – از خیام به عنوان جاذبه‌ای شرقی برای کسب جذابیت استفاده می‌کند تا دیگران را اغوا کند و مخاطب جذب کند. یکی از اهداف کتاب مطرح کردن مسئله‌ی نوسانات هویتی در رابطه با دیگر فرهنگ‌هاست، که به سرعت می‌تواند از رویکردی اثرگذار به سمت استهزای خود حرکت کند. این ابزار اغوا، این زیبایی شرقی، یعنی اشعار فارسی، در اصل به عنوان ابزاری برای آزادی بیان استفاده می‌شود؛ به طور مشخص، در جایی از داستان از دهان راننده‌ی تاکسی ایرانی در آخر کتاب می‌شنویم که به راوی نصیحت می‌کند: «می‌ بزن»، که به نوعی اشاره به اشعار خیام نیز دارد.

میراث شرقی برای نویسنده همچنین ارمغان افسانه‌ها را به همراه داشته است. «یکی بود یکی نبود» عبارتی است که هفت بار در عنوان فصل‌ها می‌آید، پنج بار در بخش اول که در ایران می‌گذرد، و دو بار در زمانی که مریم با سرزمین گمشده‌ی خود تجدید دیدار می‌کند. علاوه بر این، قدرت انکارناپذیر اشیا هم به راوی این فرصت کم‌نظیر را داده‌‌اند تا از تنش‌هایی که با او همزیستی داشته‌اند سخن بگوید، به گونه‌ای که گاهی همین تنش‌ها به سرعت حالتِ تسکین‌دهنده‌ای به خود می‌گیرند. مریم از مادربزرگش می‌گوید که  به انتخاب خودش تصمیم گرفته بوده در ایران بماند: «مادربزرگم در اتاق من نشسته بود. باز هم توهمی دیگر. دیگر در توانم نیست. می‌خواهم فریاد بکشم. ولی خنده‌اش آرامم می‌کند. "بنشین مریم. بگذار برایت یک استکان چایی بیاورم." مامان معصومه، این دیگر وحشتناک است. من دیگر نمی‌توانم داستان‌های ایرانم را تعریف کنم. به جایشان، توهمات و اوهام خودم را می‌گویم.»

بخش دوم کتاب بیشتر تمرکزش روی مریم است، تا خانواده‌اش. مریم به دنبال جایگاهش در فرانسه است. دخترکی است که نمی‌تواند جز خودش روی کسی حساب باز کند، چرا که خانواده‌اش شناخت چندانی از زبان فرانسه ندارند. مریم کوچولو می‌داند که تنها آموختن زبان می‌تواند کمک کند تا خودش را بخشی از این سرزمینِ نویافته بداند. «اینها هم خانواده‌ی من‌اند، حیف که لال‌اند و نمی‌توانند حرف بزنند!‌» مریم ترجیح می‌دهد خانواده‌اش را این‌گونه به دوستان فرانسوی‌اش معرفی کند. مسلط شدن به زبان فرانسه می‌تواند او را از غم تبعید دور کند، اما تنها به این بها که زبان فارسی‌اش‌ را فراموش کند: «قیچی را برداشت و سطر به سطر نوشته‌ها و تک‌تک حرف‌ها را یکی پس از دیگری ریز ریز کرد. انگار در خلأ سنگ‌فرش‌ها، پیش از این که به آرامی روی زمین بیافتند، لحظه‌ای درنگ می‌کنند. برای رهایی از آن‌ها فرش اتاقش و بعد هم موکت اتاقش را کنار زد، و با انگشتان کوچکش در کف اتاقش سوراخی حفر کرد و تمام خرده‌کاغذها را درون آن سوراخ گذاشت. رویشان خاک ریخت، و بعد موکت و فرش را سر جایشان برگرداند. روی زمین زانو زد و چشمانش را بست، انگار برای هویت فارسی خود آرامگاهی یافته است.» قهرمان داستان نیاز دارد که به دوران بزرگسالی برسد، تا در دوران تحصیلش در دانشگاه دوباره سراغی از زبان مادری‌اش و بعد سرزمین مادری‌اش بگیرد، و در آخر این چندهویتی بودن را بپذیرد. فصل آخر «یک زن آزاد» نام دارد، جایی که راوی دیگر می‌تواند آن طور که دلش می‌خواهد زندگی کند، چون دیگر در ایران زندگی نمی‌کند. و زمانی که نوبت به گرفتن تصمیمات اساسی و مهم زندگی‌اش می‌رسد، آزادی ظاهراً حرف اول و آخر را می‌زند. «دلت می‌خواهد چون لای پایت شکاف دارد، خر و خنگ حسابت کنند؟» این را مادر راوی می‌گوید، زمانی که می‌فهمد دخترش تصمیم دارد دوباره به ایران بازگردد.

این کتاب بیشتر از این که داستان یک زندگی باشد داستان رهایی است، رهایی از دست دیکتاتوری به وسیله‌ی تبعید، رهایی از وضعیت پناهجویی به کمک یادگیری زبان فرانسه، و بعد هم رهایی از چنگ ازخودبیگانگی: وقتی که راوی دوباره به سرزمینی مادری‌اش باز می‌گردد. اما مهم‌تر از همه، رهایی از نیاز به یافتن یک کشورِ آرمانی است،‌ زمانی که راوی همه‌ی این «رفت‌و‌برگشت‌های زندگی» را به عنوان جزئی از سرنوشت خود می‌پذیرد. داستان «یک زن آزاد»؟ بله، قهرمان داستان از تمام موانعی که زندگی سر راهش قرار می‌دهد گذر می‌کند، و با جادوی نوشتار جاودانه‌شان می‌کند: جایی که خاطرات گذشته و زمان لحظه‌ی حال بی‌وقفه از نو ساخته می‌شوند.



سباستین اومون منتقد ادبی و روزنامه‌نگار فرانسوی است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی اوست:
Sébastien Omont, ‘Danse entre deux langues,’ En attendant Nadeau, 17 January 2017