نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

میتینگ و بحث در پاریس: به فلسطین خوش آمدید

میتینگ و بحث در پاریس: به فلسطین خوش آمدید




ما امضا کنندگان زیر به فراخوان «به فلسطین 2012 خوش آمدید» می پیوندیم. هدف از این کارزار، آزادی کامل دیدار مدافعان حقوق بشر و حقوق ملی مردم فلسطین از فلسطین در آوریل 2012 است.
اسرائیل از فلسطین، زندان بزرگی ساخته است. فلسطینیان مجبورند که از پاسگاه های بازرسی بی شمار بگذرند. چرا زندانیان نباید حق ملاقات داشته باشند؟ زمان آن رسیده است که با شرکت در کارزار «به فلسطین 2012 خوش امدید» به سیاست های استعماری اسرائیل اعتراض کنیم. ساکنان مسلح شهرک های استعماری (کولون ها) و ارتش اسرائیل  شبانه روز دست به جنایت می زنند.
از دولت های جهان می خواهیم که به حق مردم فلسطین برای پذیرفتن آزادانه مهمان و حق شهروندان کشورهای مختلف برای ورود آزادانه به فلسطین احترام گذاشته و از آن پشتیبانی کنند. شرکت کنندگان در کارزار «به فلسطین 2012 خوش آمدید» خواهان استفاده آزادانه و بدون دردسر از فرودگاه تل اویو جهت عزیمت به کرانه باختری اند.
هدف از سفر فوق، شرکت در طرح  مربوط به حق آموزش کودکان فلسطینی است.
میتینگ و بحث همراه با تئاتر، موسیقی،پخش فیلم، نمایش مد فلسطینی
ورود آزاد، غذا عرضه می شود
شنبه 11 فوریه 2012، از ساعت 12 تا ده شب
Bourse du Travail de Saint-Denis
9, Rue Genin, 93202 St. Denis
Métro : St. Denis porte de Paris (ligne 13)
بحث با شرکت:
ژاک گایو، پرفسور کریستوف اوبرلن، اولیویه لوکور گران مزون، ژان کلود آمارا، زاویه رنو، اولیویا زمور و ... و مهمانانی از فلسطین، اسرائیل، ایتالیا، بریتانیا، بلژیک، کانادا و آمریکا

 نخستین امضا کنندگان فراخوان:
اسقف دسمون توتو، جان پیلجر، رونی کاسریلز، نوام چامسکی، تونی بن، نوال السعداوی، زاویه رنو، ژان زیگلر، ژاک گایو، اودیل توبنر و ...

 

بیانیه کمیته مرکزی سازمان کارگران انقلابی ایران ( راه کارگر ) به مناسبت سالگرد انقلاب بهمن

بیانیه کمیته مرکزی سازمان کارگران انقلابی ایران ( راه کارگر )
به مناسبت سالگرد انقلاب بهمن

سی و سه سال مبارزه، سی و سه سال مقاومت!

چهار شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۸ فوريه ۲۰۱۲

ما در عین مخالفت با هرنوع دخالت خارجی، جنگ و تحریم اقتصادی ( چه به اصطلاح نوع « هوشمند » چه نوع دیگر ) بر این باوریم که از آنجا که کلیه حقوق شهروندی، مدنی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مردم همیشه پایمال شده است، تنها با طرح کلی دمکراسی و حقوق بشر نمی‌توان بسنده کرد، بلکه اشتراکات پیوند دهنده برای جنبش های اجتماعی باید در بر گیرنده خواست ها و مطالبات دمکراتیک و اجتماعی اکثریت قاطع جامعه باشد. این حداقل ها علاوه بر آزادی‌ های بی قید و شرط سیاسی و جدایی دین از دولت و نظام آموزشی، باید تأمین مطالبات کارگران، برابر حقوقی شهروندی، برابر حقوقی زنان با مردان، برابر حقوقی ملیت های تحت ستم، برابر حقوقی دگر دینان و دگر باشان را در بر بگیرد.
انقلاب سال ۵۷ نه رخدادی بی پیوند با بستر اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی، بلکه دقیقاً ناشی از مفصلبندی گسلها، شکاف ها و تضادهای گوناگون بود. گذر از مناسبات پیشا سرمایه داری به سرمایه داری که نیروهای اجتماعی معینی را آزاد ساخته بود بگونه ای پیش رفت که رژیم پهلوی نتوانست آنها را در روابط اجتماعی جدید ادغام کند. پیامد جابجایی های عظیم اجتماعی، بخصوص در فاصله شانزده سال از اصلاحات ارضی سال چهل ویک و شدت یابی تضاد بین سنت و مدرنیته، تکوین موزون سرمایه داری را نا بهنجار تر و بحرانی تر کرد. روابط اجتماعی مدرنی که رژیم شاه به شیوه مصنوعی و آمرانه از بالا سازمان داد، بخشی از جامعه را در مقابل فرهنگ نابهنگام باقی‌مانده از قرون و اعصار گذشته قرار داد. روحانیت شیعه طرفدار خمینی، در غیاب یک بدیل مترقی، آزادیخواه و انقلابی در جامعه، توانست با شبکه‌های مساجد، مدارس دینی و نفوذی که در بازار و محلات سنتی داشت و با تکیه بر فرهنگ سنتی ــ مذهبی و طرح شعار « همه باهم » اکثریت توده های متوهم را در مقیاسی سراسری بسیج کند و خود به نیروی هژمونیک انقلاب تبدیل شود. بدین ترتیب، ضد انقلابی تمامیت خواه با ویژگی‌های فاشیستی از بطن انقلاب سر بر آورد.

این ضد انقلاب با رژیم سلطنتی یک وجه اشتراک اساسی دارد: سرکوب خواستهای دمکراتیک معوقه صدر مشروطه تا کنون و بخاک و خون کشیدن آزادیخواهان و عدالت جویان. عروج نیروی تاریک اندیش واپسگرای روحانیت با غلبه بر گفتمان های مترقی و چپ بستر به بیراهه کشاندن انقلاب را هموار ساخت. جمهوری اسلامی سی و سه سال است که با تکیه بر نیروهای سرکوب و تلفیق استبداد دینی با استبداد سیاسی، این بستر خون و جنایت را وسعت بخشیده است. اگر در آغاز هدف رژیم قلع و قمع نیروهای آزادیخواه، چپ و مبارز ، کارگران پیشرو ، جنبش ملیتهای تحت تبعیض ، دانشجویان پیشرو، زنان، ، دگر اندیشان و دگر دینان بود، خامنه ای با سرکار آوردن دولت احمدی نژاد، کل اصلاح طلبان حکومتی را از گردونه خودی ها و معتمدین خود خارج کرد و در ماههای اخیر با شروع مقدمات انتخابات فرمایشی مجلس و کنار گذاشتن برخی از اصول گرایان منتقد، فضای سیاسی درون دستگاه حکومتی را باز هم تیره تر و دایره وابستگان سر سپرده به ولی مطلق را باز هم تنگ تر کرد.


تبلیغات ضد آمریکایی و ضد اسرائیلی با هدف فرا افکنی و سر پوش گذاشتن بر بحران سیاسی و اقتصادی، ماجراجویی هسته ای برای دستیابی به بمب اتمی ، زیر پاگذاشتن قوانین بین‌المللی و برنامه‌های تروریستی که رژیم در سطح جهان پیش برده، بهانه لازم را به امریکا و متحدینش داده تا برای پیشبرد مطامع امپریالیستی شان تحریم اقتصادی و مالی کمرشکنی را برایران تحمیل کنند . که حاصلش فقر و فلاکت هرچه بیشتر کارگران و طبقات میانی و زحمتکش بوده است. سیاست تحریم ایران در حال حاضر با تحریم بانک مرکزی و دیگر بانکهای عمده کشور و جلوگیری از انتقال پول و ارز ضروری که برای خرید های بین کشوری لازم است، و آغاز تحریم نفتی که در صورت به اجرا در آمدن کامل آن قیمت مواد اولیه‌ای که از خارج خریداری می‌شود را به شدت افزایش میدهد، ابعاد خطرناکی پیدا کرده و کشور را با خطر قحطی و حمله نظامی خارجی مواجه ساخته است.


توأم بودن این وضعیت با پیشبرد طرح هدفمند سازی یارانه ها که دولت بر آن است تا در سال جاری تا ده میلیون از مردم را از دریافت آن محروم کند و تورم بی مهاری که حتی لاریجانی رئیس مجلس به سی در صد آن معترف است و علت آنرا هدفمندی یارانه ها می داند، به بالا رفتن هزینه تولید و بیکاری های گسترده ره برده و بسیاری از کشورها و شرکت های سرمایه گذار داخلی و خارجی را به سرمایه‌ گذاری بی علاقه کرده است. این همه، بهای کالاهای حیاتی را تا ۵۰ در صد بالا برده و افزایش ده در صدی حقوق، تورمی ۴۰ در صدی را بر کار گران و دیگر طبقات زحمتکش و فقیر جامعه مردم تحمیل کرده است.


سرکوب جنبش های مدنی، آزادیخواهانه و حق طلبانه، بخصوص سرکوب دد منشانه جنبش اعتراضی سال ۸۸ و دستگیری ها، تجاوزات و کشتارهای متعاقب آن تأیید کننده آنست که در محدوده این رژیم هیچ تغییر و اصلاحی ممکن نیست و ضرورت انقلابی دیگر از همین جا نتیجه میشود. در این رابطه اشاره به چند نکته را لازم میدانیم :


۱ــ مبارزه برای دمکراسی، آزادی و برابری را تنها نمی توان به مبارزه مسالمت آمیز محدود کرد. تجربه بهار عرب، چه در تونس و چه مصر ثابت کرد که برای جلوگیری از شکست یک انقلا ب یا حتی یک قیام سراسری، بر خلاف تبلیغات سازشکاران، لیبرال ها و اصلاح طلبانی که به دگرگونی و رفورم تدریجی در محدوده نظام موجود دل بسته اند، تنها با شعار ساختار شکنانه و دفاع یکپارچه در صحنه خیابان ها میتوان دیکتاتورها را سرنگون کرد.


۲ ـــ همه طیف های راست و رفرمیستی که شکست انقلاب بهمن ۵۷ را بهانه رد ضرورت هر انقلابی میدانند، تنها حوادث و جریانات پس از سرنگونی شاه را زمینه استدلال خود قرار داده‌ اند و نه به علل و عوامل پیش آمدن یک انقلاب بلکه به معلول‌ها تکیه کرده اند. آن‌ها به این واقعیت تلخ توجه ندارند که پیش از سرنگونی نظام شاهنشاهی، نه سوژه ی اصلی انقلاب به طبقه ای خود سازمانیافته تبدیل شده بود و نه بدیل مترقی اجتماعی با نیرو و برنامه ی منطبق با خواست های آزادیخواهانه و برابری طلبانه در صحنه جامعه و جود داشت که بتواند در مقابل نیروی میلیونی متوهمی که خمینی با شعار « شاه باید برود » به میدان آورد، ایستادگی کند.


۳ ـــ انقلاب بهمن در عین حال ثابت کرد که صرف ضدیت با یک ارتجاع ( نظام شاهنشاهی، امپریالیسم و... ) خود فی‌نفسه نه مترقی است و نه به دمکراسی و شکوفایی جامعه می انجامد. این تجربه هم‌ اکنون که انقلاب‌های کشورهای خاورمیانه و شمال افریقا یکی پس از دیگری دیکتاتورها را به زیر می کشند، بمثابه خط سرخی تاریخ این کشورها را رقم می زند: اینکه در این کشورها درونمایه ضدیت هر نیرویی با دیکتاتوری منافع طبقاتی خاص آنست و اینکه جریانات و سازمان های شرکت کننده در این انقلابات خواست های متفاوتی دارند. احزاب و جریانات گوناگون معتقد به نظم سرمایه، پس از سرنگونی یک دیکتاتور در پی‌گیری منافع طبقاتی خود هر یک بر نامه ی خویش را پیش می‌برند که با تحقق خواست های اولیه انقلاب همگانی که با شعارهای « آزادی » و « مرگ بر دیکتاتور » بیان می شد، در تضاد قرار می گیرد.


بررسی نیروها را باید نه بعد از سرنگونی، بلکه همین حالا و اکنون بر مبنای پلاتفرم های روشن مورد داوری و سنجش قرار داد. کسی که صرفاً بر مفهوم نفی و سلب اتکا دارد، از انقلاب بهمن درسی فرا نگرفته است. از این رو، وظیفه هر نیروی چپ و آزادیخواه است که با همه جریاناتی که شکل و محتوای حکومت آتی را به پس از سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی حواله میدهند یا واگذاری تصمیم گیری ها به رهبری "کاریزماتیک "( پر جذبه ) " فرهیخته " و بدون دخالتگری مردم در تصمیم گیری ها ( مانند زمان خمینی ) باور دارند و یا چشم یاری به کمک‌های امپریالیستی برای سر نگونی رژیم جمهوری اسلامی دوخته اند، مرز بندی مشخص داشته باشند و آن‌ها را افشا کنند.


ما در عین مخالفت با هرنوع دخالت خارجی، جنگ و تحریم اقتصادی ( چه به اصطلاح نوع « هوشمند » چه نوع دیگر ) بر این باوریم که از آنجا که کلیه حقوق شهروندی، مدنی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مردم همیشه پایمال شده است، تنها با طرح کلی دمکراسی و حقوق بشر نمی‌توان بسنده کرد، بلکه اشتراکات پیوند دهنده برای جنبش های اجتماعی باید در بر گیرنده خواست ها و مطالبات دمکراتیک و اجتماعی اکثریت قاطع جامعه باشد. این حداقل ها علاوه بر آزادی‌ های بی قید و شرط سیاسی و جدایی دین از دولت و نظام آموزشی، باید تأمین مطالبات کارگران، برابر حقوقی شهروندی، برابر حقوقی زنان با مردان، برابر حقوقی ملیت های تحت ستم، برابر حقوقی دگر دینان و دگر باشان را در بر بگیرد.


در این راستا مبارزه در زمینه‌های زیر ضروری است:


ــــ مبارزه و افشای همه جریانات ارتجاعی بورژوایی ( سلطنت طلبان، رفورمیست ها، سازشکاران شوونیستها و ... ) که به جنبش های اجتماعی انقلابی باور ندارند و خواهان تغییراتی از بالا و جابجایی مهره‌ ها به کمک نیروهای امپریالیستی از طرقی نظیر : اپوزیسون سازی ، حمله نظامی و تحریم اقتصادی اند.


ـــــ مبارزه با کلیت رژیم و بر ملا کردن برنامه‌های جریاناتی که با عوامفریبی خواهان تحقق دمکراسی و حقوق بشر در چارچوب نظام جمهوری اسلامی اند. ( نظیر جریانات « سبز » که با تکیه بر ایدئولوژی اسلامی از دمکراسی و آزادی دم می‌زنند )


ـــــ کمک به خود سازمانیابی مستقل کارگران و زحمتکشان در محیط کار و زیست و افشای جریاناتی که تحت لوای حقوق بشر و دمکراسی تلاش می‌کنند مبارزات مستقل و انقلابی مردم را به زائده خود تبدیل و به بیراهه بکشانند.


ــــ پشتیبانی از جنبش های مستقل اجتماعی کارگران، زنان، جوانان، دانشجویان، بیکاران و جنبش های ملیت ها که خواهان حق تعیین سرنوشت خویشند و هم زمان افشای جریانات شووینیست و ناسیونالیست.


این مبارزات پیوند ناگسستنی با مبارزات مطالباتی نیروی کار و زحمت دارد. بنابر این، پیوند و همبستگی میان جنبش های دمکراتیک و مطالباتی با اشکال گوناگون ( شبکه‌های اجتماعی عمودی، افقی، اتحادیه ها، سازمان های مستقل و ) بستر ساز قدرت گیری متحد و یکپارچه مردم علیه ارتجاع داخلی و خارجی است. نقش ضروری صدای سوم و اتحاد مبارزاتی چپ انقلابی مستقل باید در این رابطه حضور پر‌رنگ خود را به نمایش بگذارد و از سویی با مبارزه ایدئولوژیک با اپورتونیست های راست و سکتاریست های چپ و در زمینه تشکیلاتی به خود سازمانیابی نیروی کارگران و زحمتکشان بمثابه سوژه اصلی انقلاب آتی یاری رساند.


از نظر ما که به سوسیالیسم و دمکراسی مشارکتی باور داریم، بدیهی است که پیکار سیاسی را از پیکار طبقاتی مجزا نمیدانیم. راستای شکل‌گیری پیوند بین این دو سطح از مبارزه و طرح مطالبات اخص هر طبقه و قشر اجتماعی است که هر یک شکل سازمانی خاص خود را دارد. از طریق طرح این مطالبات است که جنبش های گوناگون اجتماعی بر ضرورت مبارزه سیاسی و سرنگونی رژیم برای دستیابی به جامعه ‌ای با کرامت انسانی آگاهی حاصل می کنند. هرچه متحد تر از این اتحاد پشتیبانی کنیم.

سرنگون باد رژیم اسلامی سرمایه داری ایران
زنده باد آزادی، زنده باد سوسیالیسم!

کمیته مرکزی سازمان کارگران انقلابی ایران ( راه کارگر )

بهمن 1390 – فوریه 2012
www.rahekaregar.com

www.rahekaregarnews.com
www.asj-iran.com

بی بی سی فارسی چه می خواهد؟


بی بی سی فارسی چه می خواهد؟

شهره میلانی
شهره میلانی
به نامهربانی های بی بی سی  فارسی زبان ، نسبت به ایران و سرنوشتش و تاریخش، موضوع  تجزیه طلبی هم اضافه شد.
اشاره من به بخش خبری شصت دقیقه ۱۵ بهمن است. در این برنامه موضوع کشته شدن یک جوان بیست ساله اهوازی در زندان رژیم مطرح شد و شگفت آنکه برای توضیح موضوعی مربوط به ایران، از یک کارشناس جهان عرب!! به نام آقای بنی طرف دعوت شده بود. ..  ایشان هم از فرصت استفاده کرد و چندین بار با تاکید فراوان، مردم اهواز و شوش را مردم عرب اهواز و مردم عرب شوش و آن جوان  بی گناه  را که در زندان رژیم به قتل رسیده بود را جوان عرب نامید.
از مجری خبر که این گفت و گو را انجام داد حرفی نمیزنم، چرا که بیشتر این مجریان ( به جز تعدادی انگشت شمار
) در بی بی سی فارسی زبان ، نا آگاه، فاقد دانش روز نامه نگاری و خبر نگاری و در نتیجه فاقد قدرت تجزیه و تحلیل هستند و شاید اصولا ایران را وطن خود نمی دانند. این است که همچون موجودی منفعل  به هر گفت و گو  تن می دهند.
اما روی سخنم با سردبیران و مسولین این کانال خبری است که سال هاست آگاهانه دست به رفتار های ، نه غیر ایرانی، که ضد ایرانی می زنند. من و چند تن دیگر از طریق ایمیل از تعدادی  از این آقایان در این مورد پرسیدیم که چرا اصولا برای موضوع ایران ، از یک کارشناس جهان عرب و به قول خودشان فعال قومی دعوت می شود؟ فقط دو تن از آقایان پاسخ دادند و اصرار
داشتند که چون آزادی بیان وجود دارد این آقا می توانست آزادانه اندیشه هایش را ابراز کند.
هیچ انسان آزاده ای منکر آزادی بیان نیست. ولی آقایان در بی بی سی  فارسی زبان، که  گویی در طول سال ها از روش کبک در برف تبعیت می کنند، غافلند از اینکه بینندگان و شنوندگانی آگاه و آشنا به این  بازی ها  دارند.
جای بیان آزادانه اندیشه ها در برنامه های تحلیلی چون به عبارت دیگر است و وظیفه بخش خبر، خبر رسانی است نه اینکه بلند گو را به دست تجزیه طلبان بدهند تا از مرام خود  دفاع  کنند. ایشان به تصور اینکه ، بیننده یا شنونده نیز همچون بسیاری از کارکنان و مجریاناش نا آگاه و کم سواد و یا بی تفاوت نسبت به حفظ تمامیت و  شرافت ایران  هستند،
پاسخ هایی کودکانه خود را قانع کننده می دانند.
در اینجا خوب است که به موضوع دیگری هم اشاره کنم. در خبر شصت دقیقه، دهم ژانویه، بیستم دی ماه، گوینده محترم فرمودند که چندین سیاستمدار ایرانی ،امیر کبیر را الگوی خود قرار داده اند و سپس این موضوع در برنامه خبر نگاران هم به همین شکل مطرح و گزارشی هم در این زمینه ارائه گردید. ولی هر چه منتظر ماندم  حتی در گزارش  هم هیچ اشاره ای به نام این سیاستمدارانی که این ابرمرد ایران زمین، امیر کبیر را ، الگوی خود قرار داده بودند نشد. انتظار داشتم، رسانه ای که با این شهامت ، چنین ادعایی می کند و معتقد است که ((چندین)) سیاستمدار در راه امیر کبیر قدم گذاشته اند یا گذاشته بوده اند، دست کم، ما بی خبران را نیز با این بزرگان آشنا سازد ! در عوض بیوگرافی کوتاهی از روی متنی که در ویکی پدیا در دسترس  قرار دارد ،روخوانی شد.
تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل .....
شهره م

تکذیبیه ای بر فتوحات ناکرده آقای علی خدایی


تکذیبیه ای بر فتوحات ناکرده آقای علی خدایی

اصغر جیلو
اصغر جیلو
تردیدی نیست که بازگویی حوادث گذشته بعد از زمانی طولانی نمی تواند به دور از ابهام و خطاهای کوچک و بزرگ باشد. می توان پذیرفت که بخشی از این خطاها غیرعمدی بوده و به طور طبیعی بروز می کنند. اما بخش دیگر آن ها، به طور آگاهانه ساخته و پرداخته شده و با قصدی جز روشنگری به اطلاع عموم می رسند تا احساسات و آگاهی های کاذب از پیش معین شده ای را در اذهان عمومی بنشانند. در این زمینه البته پرونده تاریخ سازان حکومت جمهوری اسلامی در داخل و همکاران آن ها در میان ایرانیان خارج از کشور از همه سیاه تر است. اما بخش چشمگیری از آثار قلمی و شنیداری هم که از سوی افراد وابسته به اپوزیسیون ایرانی و یا مدعیان بی طرفی، در باره تاریخ سیاسی ۴-۵ دهه اخیر کشور، در قلمرو مجازی در دسترس عموم قرار گرفته، و یا به شکل کتاب منتشر شده اند کم و بیش به چنین آفتی آلوده اند. با وجود این، ما به ندرت به کسانی از راویان این آثار بر می خوریم که مخاطبین خود را دعوت به حزم و احتیاط درباب پذیرش دربست اقوال خویش کنند.
در تداوم و تکرار مکرر چنین وضعیتی است، که ادعاهای بی پایه و جعلی، به تدریج حقایقی مسلم و بدیهی تعبیر شده و مورد سوء استفاده های فراوان اصحاب حقه و تزویر در عرصه روزنامه نگاری، سیاست و تاریخ قرار می گیرند.
یکی از آخرین نمونه ها از این دست، روایتی است خلاف حقیقت از آقای علی خدایی، در مورد نجات و انتقال تعدادی از رهبران سازمان فداییان اکثریت به افغانستان توسط ایشان در سال ۱۳۶۲. این روایت با تیتر درشت و چشم گیر"در باب انتقال رهبران اکثریت از ایران به افغانستان توسط علی خدایی"- یاد مانده های علی خدایی ۶۶- در راه توده شماره ۳۴۵ مورخ ۲۸ آذر ۱۳۹۰ منتشر گردیده و در آن اقای خدایی مدعی شده اند که شبکه ای مخفی زیر مسئولیت و نظارت وی بخشی از رهبران سازمان را بعد از ضربات وارده به حزب توده ایران نجات داده و به افغانستان برده است(۱).
نوشته پیش رو می کوشد با رجوعی سریع به گذشته، ساختگی بودن این ادعا را بر مبنای گواهی و توضیحات دو گروه زیر از شاهدان مستقیم و دست اول مرتبط با این ادعا نمایان سازد: گروه اول، کسانی از مسئولین فداییان (اکثریت) هستند که اقای خدایی ، نجات و انتقال آن ها به افغانستان را به خود نسبت داده اند. بخش های عمده ای از گواهی های تلخیص شده این افراد در این نوشته مورد استفاده قرار گفته اند. دوم، کسانی که به دلایلی یا از نزدیک در جریان این انتقال ها قرار گرفته و یا خود در تنظیم و ترتیب آن ها نقش موثر داشته اند. راقم این سطور، خود به این گروه تعلق داشته و بعد از اطلاع از "فتوحات" اقای خدایی بر آن شده که بخشی از دانسته های خود را در رابطه با حقیقت ماجرای این انتقال ها با شهادت و یاد مانده های افراد در دسترس دیگر ترکیب کرده، و نتیجه را در فرم نوشته حاضر در معرض اطلاع و داوری خوانندگان بگذارد.
بهتر است ابتدا به سراغ اظهارات آقای خدایی برویم.

اقا ی خدایی چه گفته اند؟

عین روایت ایشان چنین است:
"طاهری پور، فتاپور، کاکوند [کاکووان] و شماری از برجسته ترین کادرهای سازمان اکثریت و هم چنین رفقا نامور و تقی برومند با کمک شبکه ای که به وجود آورده بودیم از ایران خارج شده و به افغانستان آمدند...
افسران نیروی دریائی که به کابل رسیده بودند، تصمیم داشتند با کمک سردار آرین خان بلوچ که نفرات او آن ها را از پاکستان به افغانستان انتقال داده بودند، خانواده خودشان را بیآورند به افغانستان. رفقای مسئول افغانستان با این تماس موافقت کردند و ناخدا احمدی مسئولیت این تماس را قبول کرد و خیلی هم خوب توانست این کار را سازمان بدهد. شبکه سردار آرین خان، با پیامی که از جانب احمدی برده بود، توانست با خانواده وی در تهران تماس بگیرد و از این طریق با دو خانواده دیگر هم تماس برقرار شد و البته همسر من هم بعدا به آن ها وصل شد و همه با هم به افغانستان آمدند. به این ترتیب اولین انتقال به کمک شبکه بلوچ های سردار آرین خان از طریق مرز رودخانه هیرمند انجام شد. پیگیری احمدی در این رابطه همیشه برایم قابل احترام و تحسین بوده و هست...
به هرحال، این اولین ارتباط با ایران، پس از خروج از کشور و استقرار در افغانستان بود. بعد ها به تدریج امکانات دیگری فراهم شد و افراد دیگری را چه رفقای شوروی و چه رفقای افغانی تضمین و معرفی کردند و یا ما خودمان در آن سوی مرز سازمان دادیم. البته از رفقای افغانی کمک گرفتیم. از جمله برای خرید یک مینی بوس میان شهری، از زابل به زاهدان در حاشیه نوار مرزی دو کشور که از این طریق توانستیم در امنیت کامل کسانی را که جانشان واقعا در خطر بود، به افغانستان منتقل کنیم. از جمله برخی رفقای رهبری سازمان فدائیان اکثریت مانند "جمشید طاهری پور"، "مهدی فتاپور" و یا "مازیار کاکوند[کاکووان]" که هر سه از رهبران طراز اول سازمان بودند و یا از میان رفقای خودمان "رحیم نامور"، "تقی برومند" و دیگرانی که اگر ضرورت داشت نامشان را خواهم گفت...
....درباره رادیو هم در همین سفر صحبت شد و اگر اشتباه نکنم در همین سفر بود که آن ها تصمیم گرفتند "مازیار" را که در کابل بود و از طریق ما از ایران خارج شده بود...
زمانی که نگهدار آمد و در کنار طاهری پور که دبیر دوم سازمان بود و از طریق شبکه ما از تهران به افغانستان مهاجرت کرده بود درجلسات مشورتی شرکت کردیم..."

قبل از این که به سراغ بررسی بخشی ازلیست اقدامات ادعایی آقای خدایی که به این نوشته مربوط است برویم، به ناگزیر باید اشاره مختصری به بعضی از حوادث مرتبط با مهاجرت رهبری سازمان فداییان اکثریت به خارج از کشور در سال های ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ بکنیم.

خروج رهبری فداییان اکثریت از کشور

چند روز بعد از دستگیری بخشی از گردانندگان حزب توده ایران در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، رهبری سازمان فداییان (اکثریت) تصمیم به خارج کردن بخشی از مسئولین تشکیلات خود از کشور گرفته و تا نوروز ۱۳۶۲ تعداد قابل توجهی از آنان را خارج کرد.
با وخامت بیشتر اوضاع، دامنه این تصمیم گسترش یافته و اغلب اعضای رهبری سازمان تا پایان اردیبهشت ۱۳۶۲ به سلامت از کشور خارج شده، و تنها تعداد معینی طبق تصمیم قبلی برای اداره تشکیلات در پشت سر باقی ماندند. افراد باقیمانده درقالب یک کمیته سه نفره به نام "کمیته رهبری مستقر در داخل" متشکل از جمشید طاهری پور به عنوان مسئول سیاسی، انوشیروان لطفی به عنوان مسئول تشکیلات تهران و مهدی فتاپور به عنوان مسئول تشکیلات شهرستان ها، به اتفاق تعدادی دیگر از اعضا و مشاورین کمیته مرکزی و تعدادی از اعضای کمیته های ایالتی هدایت سیاسی، تجدید سازمان تشکیلات، خارج کردن اعضا و کادرهای تحت خطر از ایران و... را برعهده گرفتند.
اغلب افراد فوق، از جمله کسانی بودند که در صورت دستگیری سرنوشتی جز شکنجه و مرگ در انتظارشان نبود، حتی در مورد مسئولیت خطیر و ماندن تعدادی از آن ها در داخل، کوچک ترین گفتگو و مشورت قبلی هم با خود آن ها صورت نگرفته بود. با وجود این، اما و اگر در انجام وظایف دشوار پیش رو، ترک مسئولیت، رها کردن همراهان وهمرزمان و...نتوانست راهی در وجود اغلب افراد این مجموعه به یابد. در عین حال، این جمع، پیرو تصمیمی که قبلا رهبری سازمان بعد از ضربه به حزب توده ایران گرفته بود، در صورت امکان از کمک و مساعدت برای حفظ و نگهداری و یا خارج کردن کادرهای مسئول حزب توده ایران دریغ نمی کرد.

خروج مازیار کاکووان از کشور

از جمله کسانی از اعضای رهبری که خروجشان در دستور بود مازیار کاکووان، عضو مشاور هیئت سیاسی بود که قصد خروج از طریق مرز شرقی به افغانستان را داشت. او خود در بررسی این مسیر آن را مطمئن یافته و با کمک روابط سازمانی خود به یک قاچاقچی در منطقه مرزی متصل، و سپس از کشور خارج می شود و بعد از پنج روز اقامت در منطقه مرزی در در داخل خاک افغانستان، به کابل فرستاده می شود. گر چه در آن ایام امکانات سازمان این اجازه را می داد که هر کسی را که لازم باشد از طریق مرزهای شمالی به شوروی اعزام کرد، اما به دلایل معینی از قبل مقرر شده بود که تعدادی از مسئولین از مرزهای دیگر خارج شده و در کشورهایی دیگری به جز شوروی مستقر شوند.
در بدو ورود مازیار کاکووان به کابل، دو نفر که ظاهرا از مقام های افغان بوده اند به دیدار او رفته و در مورد کیستی و چون و چند خروج وی پرس و جو می کنند. اما او چند روز بعد متوجه می شود که یکی از این افراد نه یک مقام افغانی، بلکه آقای علی خدایی از اعضای مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران بوده است که هویت خود را هنگام ملاقات با وی پنهان کرده است. مازیار کاکوان این رفتار را غیر صادقانه و گستاخانه می یابد.

خروج رحیم نامور از ایران

زمانی در مردادماه ۱۳۶۲ انوشیروان لطفی برای دومین بار به دیدار یکی از مسئولین شعبه مرکزی تبلیغات سازمان اکثریت به نام سازمانی بهروز(ابولفضل محققی) رفته و تصمیم به خروج وی را ابلاغ می کند. همزمان، یکی از مسئولین تشکیلات تهران نیز قرارهای ضرور را برای وصل او و چند نفر دیگر از کادرهای تشکیلات، به رابطین سازمانی برای انتقال به منطقه و وصل به قاچاقچیان به وی می دهد و تاکید می کند که سازمان از فبل برای هر نفر هفتاد هزار تومان، بابت دستمزد به قاچاقچیان پرداخت کرده است. زمانی در اواخر شهریور ماه ۱۳۶۲، شب قبل از حرکت بهروز و تعدادی دیگر به منطقه، رحیم نامور از رهبران جان به در برده حزب توده ایران، که قبلا از طریق بهروز ترتیب نگهداری اش در امکان یکی از کادرهای سازمان، داده شده بود، مجددا به خود وی برای خروج از ایران تحویل می شود. رحیم نامور برای این که شناخته نشود عصای خود را کنار گذاشته و بهروز ناچارا به عنوان کمک و تکیه گاه او عمل می کرده است. در این زمان او خود از درد شدید کمر رنج می برده به نحوی که بعد از رسیدن به کابل مدتی را در بیمارستان بستری می شود. آن ها بعد از رسیدن به مقصد، لنگ لنگان خود را به مسافرخانه ای برای گذران شب می رسانند و بهروز پرسان و جویان آدرسی را که از قاچاقچیان داشته، پیدا کرده و با آن ها تماس بر قرار می کند. قاچاقچی اصلی با دیدن وضع نامناسب جسمی رحیم نامور که به عنوان پدر بهروز معرفی شده و به سختی راه می رفت، بر نرخ خروج افزوده و رقم قابل توجهی را مطالبه می کند، اما بهروز که پولی هم نداشته، نمی پذیرد و تاکید می کند که قبلا سهم ۷۰ هزار تومانی پدروی حساب شده است.
کسانی که قرار بوده خارج شوند در اتاقی که متعلق به قاچاقچی بوده، جمع می شوند، و بهروز در آن جا در می یابد که به جز آن ها که جمعا پنج بزرگ سال از جمله رحیم نامو ررا شامل می شد، چند نفر دیگر نیز وابسته به حزب توده ایران در آن جا حضور دارند. گرچه مجموعه این جمع به زحمت در اتاق جا گرفته بود، اما کمی بعد تر قاچاچی دو نفر دیگر را نیز به جمع آن ها می برد که به دلایل امنیتی و کمبود جا با مخالفت بهروز و بعضی دیگر روبرو می شود.آن ها از قاچاقچی می خواهند که وضع این مجموعه را در نظر گزفته و دو نفر تازه وارد را جداگانه خارج کند که قاچاقچی نیز می پذیرد...
جمع فوق شب هنگام با وانت بار به مرز منتقل شده و با کمک قاچاقچیانی که هیچ ربط تشکیلاتی به حزب توده ایران و یا فداییان اکثریت نداشتند، شبانه وارد خاک افغانستان می گردند. بعد از عبور از مرز رحیم نامور یک شیشه قرص از جیب خود در آورده و به بهروز می گوید:"من که به تو گفته بودم نگران من نباش، در تمام این مدت این شیشه دستم بود که اگر دستگیر شدم بخورم، من طاقت شکنجه و ذلت را ندارم..."
آن ها کمی بعد با مرزبانان افغان مواجه شده و اسکان موقت داده می شوند. چون عید قربان بوده و همه جا تعطیل، بالاجبار یک هفته در آن جا می مانند و ژنرال عبدالمجید، مسئول کل مرزهای افغانستان که در آن جا حضور داشته، به خاطر حضور نامور در جمع آن ها شخصا به آن ها رسیدگی می کند. دو روز بعد از ورود به افغانستان، یک شخص ایرانی در لباس افغانی به همراه یک مشاور روس به دیدار بهروز و بقیه می روند. از تصادف روزگار بهروز این شخص را قبلا در ایران دیده و در کمک به حفظ او کوشیده بود، و به همین دلیل هم خواهی نخواهی توقع برخوردی غیر دوستانه از وی را نداشت. اما وی با رفتاری خشک نشان می دهد که شباهت چندانی به آنی که بهروز در ایران دیده بود ندارد و همین احساس خویش را در خطاب به او بر زبان هم جاری می کند، اما طرف مقابل خود را به نشنیدن زده و شروع به بازجویی از وی می کند و می کوشد پیش مشاور روس هم وانمود کند که بهروز را نمی شناسد. مشاهده این رفتار، انگیزه ای برای امتناع بهروز از پاسخ به سوالات بازجویی وی شده و ضمن حواله پاسخ این سوالات به سازمان، جزییات مربوط به یک حادثه را در گذشته نزدیک در خاطره خود مرور می کند...

یک حادثه تلخ

بهروز به یاد می آورد که در آخرین دیدار خود با نگارنده این سطور بعد از ضربه به حزب در ایران، از تصمیم سازمان برای کمک به حفظ کادرهای حزبی مطلع می شود. دست بر قضا این کسب اطلاع همزمان بوده است با تماس او با سیاوش کسرایی و قول و قرارهایی که برای کمک به وی گذاشته بود. بعد از این دیدار، اولین کسی که به تور او می خورد، فردی از کادرهای حزبی بوده که ظاهرا دست به خود کشی زده بود. ماجرا از این قرا بوده که شبی بهروز در تماسی تلفنی با یکی از رفقایش که سابقه دوستی شان به زندان زمان شاه بر می گشت، و همسرش از اعضای حزب بوده و با نوشابه امیری ارتباط داشت، در جریان خبر ناخوشایندی قرار می گیرد و در می یابد که باید سریع خود را به خانه تکی وی در خیابان ۱۶ آذر که برای کارهای سازمانی استفاده می شد، برساند. وی بعد از رسیدن به آ نجا مطلع می شود که دوست اش تصمیم گرفته که این فرد را به هر قیمتی شده در بیمارستانی بستری کند و برای این کار از خواهر ۱۸ ساله خود کمک گرفته که خود را به جای همسر فرد مورد نظر معرفی کرده و بگوید که اختلافات خانوادگی سبب این خود کشی بوده است.
گویا شوک ناشی از مشاهده مصاحبه تلویزیونی رهبران حزب باعث و بانی این خودکشی بوده است. دوست بهروز با کمک خواهرش شخص مذکور را همان شب در بیمارستانی در اطراف باغشاه(احتمالا اقبال) تحت نام مستعا رآقای ملاجعفری بستری می کنند. بهروز همان موقع به کسانی از بخش پزشکان سازمان مراجعه کرده و سفارش مواظبت از مریض بستری را به در بیمارستان به آن ها می کند. مجددا فردای آن روز، این بار به اتفاق دوستی دیگر به نام رضا گلپایگانی از اعضای سازمان که بعدها در زیر شکنجه کشته شد، به بیمارستان برگشته و پیش دکتری آشنا رفته و خواهش می کند که در طول روز هوای ملاجعفری را داشته باشد، اما از وی جواب می شنوند که او نه حزب و نه سازمان را دیگر نمی شناسد و همان پس پریشبی که رهبران حزب در تلویزیون ظاهر شدند، دیگر همه چیز برای او تمام شده است، دست از سر او بردارند و دیگر به سراغش نروند. رضا به بهروز قوت فلب داده و اظهار می کند که زمان امتحان فرارسیده است و کسانی مردود خواهند شد. بهروز با دریغ و حسرت به یاد می آورد که بالاخره رضا چندی بعد دستگیر و در زیر شکنجه های سخت لحظه امتحان، جان بر سر پیمان نهاد و به صف زنده گان تاریخ پیوست.
خوشبختانه مریض از مرگ نجات یافته و بعد از چند روز از بیمارستان مرخص می شود. سپس بهروز وی را تحویل دوستی می دهد که برای مدتی مراقبش باشد... اما هنوز چند روزی نگذشته میزبان شکایت از رفتار وتوقعات نابجای مهمان پیش بهروز می برد... بالاخره اقای ملا جعفری مدت کوتاهی بعد از آن جا می رود و روزگار، چندی بعد او را در نقش و موقعیتی دیگر، در مقابل بهروز در نیمروز افغانستان قرار می دهد. این شخص در واقع کسی جز همان آقای علی خدایی نبوده است.

رحیم نامور در سازمان پناه می گیرد

روزی همان دوست بهروز که ذکرش در بالا رفت مجددا اطلاع می دهد که یکی از رهبران حزب که از دستگیری ها برکنار مانده، نیاز به کمک دارد و بهروز برای بررسی موضوع قراری را در خیابانی فرعی روبروی فروشگاه کوروش در خیابان پهلوی سابق اجرا می کند. در سر قرار شورلت بزرگی پیر مرد تکیده ای را که به سختی قادر به حرکت بوده پیاده می کند. بهروز که انتظار تحویل کسی در آن قرار را نداشته از طرف مقابل خواهش می کند که امر انتقال روز بعد انجام شود تا او بتواند جایی تدارک ببیند، اما وی نمی پذیرد و می گوید که به اندازه کافی خطر کرده و اگر پیرمرد تحویل گرفته نشود در همان خیابان رهایش خواهد ساخت. بهروز از او خواهش می کند که اقلا آن ها را تا نزدیکی های تقاطع کریم خان با تخت طاووس برسانند، اما او نمی پذیرد، سوار شورلت خود شده و در می رود.
وقتی پیرمرد این رفتار رفیق خود را می بیند به بهروز می گوید که ناراحت نشود، فقط او را جایی ببرد که وی بتواند خود را بکشد.. لحظات دشواری بر بهروز می گذرد و او آن را به عنوان یکی از خاطره های بسیار تلخ زندگی خود در خاطره اش ثبت می کند. به هر جان کندنی بوده دو نفری لنگ لنگان خود را به تقاطع کریم خان و تخت طاووس که در حدود ۵۰۰ متری بوده، می رسانند، چون خیابان یک طرفه بوده، گرفتن تاکسی ممکن نبود و باید پیاده می رفتند. بهروز از پیش در آن محل قراری را با رضا گلپایگانی من باب احتیاط تنظیم کرده بود. در این قرار وی از رضا درخواست کمک برای نگهداری پیر مرد می کند و وی با روی گشاده نامور را تحویل گرفته و در یکی از امکانات به قول خود لیبرالی اش اسکان می دهد. رضا در جریان سرکشی های مرتب به نامور تحت تاثیر شخصیت او قرار گرفته و در صحبتی با بهروز از او به عنوان شریف ترین فرد تجربه زندگی خود یاد می کند. میزبان نامور هم با مهر و احترام هر روز صبح با نان و کره و ...از وی پذیرایی می کند، اما نامور بدون مطلع کردن آنه ا از عمل قلب خود که نیاز به رژیم غذای مخصوص داشته، فروتنانه و سپاسگزارانه پذیرایی میزبان را قدر گذاشته و هرچه را به او می دهند تا آخر صرف می کند که مبادا به میزبان خویش ناسپاسی کرده باشد. وقتی رضا موضوع را می فهمد زبان به گلایه از وی می گشاید اما جواب می شنود که اگر زهر هم به او بدهند به خاطر آن همه دلسوزی و مواظبت، در حکم شربت آن را سر خواهد کشید...

تماس سیاوش کسرایی با سازمان

بهروز به یاد نمی آورد که چه کسی از سیاوش کسرایی خبر آورد که می خواهد او را ببیند. بهروز او را در کانون نویسندگان دیده و در جلساتی هر از گاهی به همراه او و شرکت مهر داد فرجاد، باقر زاده و اصغر محجوب حضور یافته بود، تا این که سر یک قراری با او در خیابان بهار رفته بود. سیاوش به همراه خانمش سر قرار آمده ، سبیلش را زده و یک عینک گرد ته استکانی زده و پیراهن سفید بلند خود را روی شلوار انداخته بود. بهروز به شوخی او را تشبیه به برتولت برشت کرده و گفته بود که توی اون قیافه بیشتر به چشم می اید و ممکن است به جای برشت دستگیرش کنند، کسرایی با خنده گفته بود که در زندگی خویش با دشواری های فراوانی رو به رو شده و گاه به زانو در آمده اما زیر پا نیفتاده است، وی با تاکید بر قساوت و بیرحمی خارج از تصور حکومت بر علیه دگر اندیشان، ادامه داده بود که آن ها انسان ها را له کرده و به ذلت می کشانند، به سازمان بگویید نگذارد یک شاعر انقلابی به زیر پا بیفتد، و بهروز پاسخ داده بود که امکانات سازمان در اختیار اوست، هر وقت که او بخواهد دریغ نخواهد شد. ظاهرا سیاوش در یکی از امکانات همسرش به سر می برده و... بعد شعری را که در مورد نورالدین کیانوری سروده بود به "نام تهمتن در زنجیر" برای چاپ و نشر توسط سازمان به بهروز داده و او هم آن را به سازمان رد کرده و سازمان آن را نشر داده بود... بهروز در تماس منظم با سیاوش کسرایی قرار داشته... تا این که بعدا دوباره در کابل به هم رسیده بودند و وی در مناسبت های مختلف سپاس خود را از بهروز و سازمان که او را تنها نگذاشته بودند ابراز کرده بود...

خروج اعضای "کمیته رهبری مستقر در داخل"

بعد از دستگیری انوشیروان لطفی و تعقیب گسترده برخی از کادرهای مسئول تشکیلات از جمله مهدی فتاپور، روابطه "کمیته رهبری مستقر داخل" با تشکیلات تهران و شهرستان ها به حالت تعلیق در آمده و تا برقرای رابطه مجدد زمانی دشوار و نفس گیر سپری می شود. در این فاصله رهبری خارج بالاخره موفق به برقرای رابطه با تشکیلات داخل شده و با پیشنهاد تعدادی از کادرها برای خارج کردن اعضای "کمیته رهبری مستقر در داخل" به دلایل امنیتی موافقت می کند، و از آن ها می خواهد بعد از برقراری رابطه مجدد، مهدی فتاپور و جمشید طاهری پور را بدون درنگ خارج کنند.
تلاش دو سویه هم از سوی دو عضو باقیمانده کمیته داخل و هم از سوی بقیه بالاخره منجر به بر قراری مجدد رابطه می شود. گرچه جمشید طاهری پور از پذیرش پیشنهاد خروج سرباز زده و بر ماندن پا فشاری می کند، اما بالاخره با اصرار مسئولین تشکیلات تهران رضایت به رفتن می دهد. متعاقبا، مدارک سفر وی تهیه و در اوایل آذرماه ۱۳۶۲ تحویل او می گردد، و آن گونه که وی به یاد می آورد توضیحاتی را در مورد حرکت و سفر خویش از نگارنده این سطور دریافت کرده، و سپس توسط یکی از مسئولین تشکیلات تهران به روابط سازمانی برای انتقال به منطقه مرزی وصل و بنا به توصیه ای که قبلا به او شده بود، دو سکه طلا از تهران به عنوان هدیه برای دو بلوچی که قرار بوده او را از مرز عبور دهند می خرد.

اما به جز طاهری پور و اعضای خانواده او، دختر و پسر آقای برومند و دختر خاله آن ها نیز در طول مسیر، از همان ابتدا، همراه آن ها بوده اند. به نظر وی، برنامه اصلی، خروج فرزندان برومند بوده است که توسط همان فرد سازمانی که وی به همراه او به منطقه رفته بود، ترتیب انتقال و و صل آن ها به قاچاقچیان مرزی از قبل داده شده بود.

کسی از پیش به طاهری نگفته بود که در این سفر کسان دیگری هم همراه او خواهند بود. وی تنها در جریان وصل شدن به قاچاقچیان دریافته بود که تنها نیست. رفتار آن ها هراس آلود و بدون رعایت هرگونه موارد امنیتی بوده است. آن ها شب قبل پارتی خدا حافظی بر گزار کرده و می دانستند به کجا می روند.
. در ملاقات با قاچاقچیان، طاهری پور هدیه ای را که در تهران تهیه کرده بود، به آن ها می دهد. او تردید ندارد که ترتیب آمدن افراد حزبی قطعا توسط همان رابط تنظیم شده بود. او از حرف های اقای علی خدائی در دیدار نخست و در صبحگاه بعد از ورود به افغانستان نیز همین معنی را دریافت کرده بود. همان روز بعد از تاریک شدن هوا به نقطه عبور حرکت کرده و بعد از عبور از مرز در آن سو از سوی تعدادی سرباز مسلح افغانی به گرمی پذیرفته می شوند، و تا صبح دور آتشی که به خاطر گرم شدن آن ها بر پاشده بود اطراق می کنند. صبح زود یک ماشین جیب ارتشی از راه می رسد که آقای علی خدائی سرنشین آن و فرد افغان شخصی پوشی رانندگی آن را بر عهده داشته است...
در اواخر آبان ماه آخرین عضو باقیمانده "کمیته رهبری مستقر در داخل" مهدی فتاپور بعد از وصل مجدد به تشکیلات تصمیم رهبری مستقر در خارج را از طریق این جانب دریافت کرده و آماده خروج می گردد، و سپس در اواخر آذر و یا اوایل دی ماه، ۱۳۶۲ به روابط سازمانی برای انتقال به منطقه وصل و سپس در رابطه با قاچاقچیان قرار می گیرد. قاچاقچی ها او را به محلی در کنار رودخانه هیرمند برده و نیمه های شب برای عبور از رودخانه اقدام می کنند ولی متوجه می شوند همکاران آن ها قایقی را که باید با آن از رودخانه عبور می کردند اشتباها در محل مقرر نگذاشته اند و تصمیم می گیرند برگشته و شب بعد برای عبور از مرز اقدام کنند. فتاپور از این تصمیم آنان تبعیت نکرده و با شنا به آن طرف رودخانه رفته و خود را معرفی می کند. آن ها او را به شهر (یا در واقع روستای بزرگ محل) می فرستند و از آن جا که رفت و آمد به کابل تنها از طریق هواپیما عملی بود دو روز در آن جا نزد مسئولان افغانی می ماند. بعد از دو روز هواپیمایی از کابل می اید و یکی از مسئولان حزب به نام بهرام به محل سکونت او می رود. وی ظاهرا منتظر کسان دیگری (از اعضای حزب) بوده و برای بردن آنان به نیمروز آمده بود و از این که آن ها نیامده بودند، خیلی ناراحت بوده و مهدی فتاپور را که ریش بلند و لباس زابلی به تن داشت نمی شناسد، ولی متوجه می شود که وی از مسئولان رده بالای سازمان است و برخوردی دوستانه ای با وی می کند. فتاپور با همین هواپیما از طرف مسئولان محلی افغانی به کابل اعزام و به مسئولین سازمان در آن جا تحویل داده می شود.

نکات تکمیلی
-بر اساس خاطرات واطلاعات منابع این نوشته، یک رابطه نزدیک ما بین تعدادی از افراد حزبی که در پی خروج از کشور بودند و سازمان که در کار انتقال کادرهای خود به مرز افغانستان و تحویل آن ها به قاچاقچیان بود، وجود داشته است. هویت واقعی کانالی که تعدادی از افراد حزبی از آن طریق برای انتقال به مرز به سازمان تحویل داده می شدند برای سازمان کاملا معلوم و شناخته شده است. برای اولین بار این کانال اطلاعاتی را در مرداد ماه برای تماس با قاچاقچیانی احتمالی در منطقه مرزی افغانستان، در اختیار سازمان می گذارد، که بعد از پی گیری و بررسی اولیه توسط مازیار کاکوان، امنیت و سلامت آن تایید شده و برای خروج خود وی و بعد هم، گروه دیگری که بهروز در آن بوده استفاده می شود.

-از اطلاعات در دسترس به طور قطعی معلوم نیست کسانی از اعضای حزب که به همراه تعدادی از کادرهای سازمان در اواخر شهریور ماه ۱۳۶۲از مرز خارج شده و به افغانستان رفتند به چه ترتیبی به قاچاقچی وصل شده بودند. این امر محتمل است که آن ها از طریق همان کانال حزبی که اطلاعاتی را از قاچاقچیان مرزی در اختیار سازمان گذاشت به قاچاقچیان وصل شده باشند. اما فرزندان آقای برومند و دختر خاله آن ها به طور قطع توسط همان کانال حزبی به کانالی از سازمان ما وصل شده و از این طریق به منطقه منتقل و تحویل قاچاقچیان شده بودند.

-در جریان سفر افراد فوق از مبداء تا مقصد، در هیچ مرحله ای از هیچ مینی بوسی استفاده نشده ، و روشن نیست مینی بوسی که آقای خدایی از آن صحبت می کند در کجا و توسط چه کسانی افتخار استفاده شدن را نصیب خود کرده است. در عین حال شهر زاهدانی که اقای خدایی از آن نام برده، توسط هیچ یک از شاهدین زنده ما در طول مسیر خروج، زیارت نشده است. البته مضحک خواهد بود اگر تصور کنیم که ایشان مینی بوس و زاهدان را برای گمراه کردن مامورین اطلاعاتی جمهوری در مورد کم و کیف انتقال افراد به افغانستان در آن زمان طرح کرده باشند.

-افرادی از سازمان که آقای خدایی مدعی انتقال آن ها به افغانستان شده، در کل فقط ازطریق ۳-۴ نفر از مسئولین تشکیلات سازمان در ایران قابل دسترسی و تماس بوده اند. در آن زمان نه تنها هیچ یک از این افراد هیچ مراجعه و تماسی از افغانستان برای خارج کردن کسانی در یافت نکرده اند، بلکه خود نیز مخفی بوده و تماس با آنان از خارج فقط به و سیله رهبری مستقر در خارج و با تمهیداتی خاصی میسر بوده است. معلوم نیست شبکه ادعایی آقای خدایی چگونه توانسته است با دور زدن این ۴ نفر به افراد نامبرده رسیده و آن ها را بدون خبر و اطلاع این ۴ نفر از کشور خارج کند. و بالاخره این که چه کسی برای آقای خدایی لیست افراد فوق را که باید خارج می شدند مشخص کرده بود؟ وی لابد باید قادر باشد توضیح دهد که در این مورد چه کسی از سوی سازمان در خارج از کشور برای بیرون آوردن افرادی که وی از آن ها نام برده به امامزاده حزب و تشکیلات ایشان دخیل بسته بود؟ چگونه می شد از حزبی که به سختی متلاشی شده بود، انتظار بیرون آوردن مسئولین تشکیلاتی را داشت که هنوز سر پا بود و برای تدارک و تنظیم بیرون بردن کادرها و مسئولین خود نیازی به کمک یک تشکیلات ناموجود نداشت.

سخن آخر
اغلب کسانی که کم وبیش در جریان جزییات ماجراهای خطیر مربوط به "گریز نا گزیر" دوستان و رفقای خویش از تور گسترده پی گرد وسرکوب حکومت پلیسی جمهوری اسلامی بوده اند، نیک می دانند که رهایی بسیاری از کسانی که در گوشه و کنار این کره خاکی پناهی برای خویش جسته اند، به بهایی بسیار گران و گزاف به دست آمده است. بسیاری از انسان های فداکار بی هیچ دریغی، به حکم وجدان و باور خویش، جان های خود را سپر بلای رفقای خویش کرده و حتی بعضی از آنان در زیر شکنجه های قرون وسطایی، و یا در میدان های تیر و بر سر دارها جان داده و فنا شدند. هنوز هم کسی داستان واقعی گذشت ها و فداکاری های بی دریغ این انسان های شریف و کم نظیر را ننوشته است. اگرچه چنین فقدانی یاس آور و آزار دهنده است، اما بدتر از آن سرقت فداکاری های این جمعیت خاموش و انتساب آن همه گذشت و ایثار به چند نفر، و یا کسانی که هیچ نقشی در آن نداشته اند، جز یک ناسپاسی و ناجوانمردی غیر قابل بخشش معنای دیگری ندارد.

اصغر جیلو

۸ فوریه ۲۰۱۲- ۱۹ بهمن

خسرو سیف: بختیار گفت از امروز راه ما عوض شده است

۱۹,۱۱,۱۳۹۰
Bakhtiar Shah Farah 120208علیرضا روشن: بختیار، آخرین نخست‌وزیر رژیم پهلوی صبح بعد از انتخاب‌شدنش به نخست‌وزیری، با خسرو سیف که از همکاران نزدیک او در هیات اجرایی جبهه ملی بود تماس می‌گیرد و می‌گوید: «آقای سیف! از امروز راه ما با شما‌ها عوض شده است. اما هدفمان یک‌چیز است و آن سربلندی ایران و مردم آن است. ببینیم چه کسی زود‌تر به این هدف می‌رسد.» خسرو سیف بعد از ۳۳ سال، نور باریکه‌ای بر پشت صحنه تاریک این انتخاب می‌اندازد و چنین اظهار می‌کند که انتخاب بختیار حاصل اجرای سناریویی بوده است که فرح و اطرافیان او - از جمله پسرخاله‌اش رضا قطبی- طرح‌ریزی کرده بودند؛ سناریویی که با پیشنهاد شاه برای قبول نخست‌وزیری از الهیار صالح، کریم سنجابی و داریوش فروهر و غلامحسین صدیقی آغاز می‌شود، اما به نصب ‌ بختیار در پست نخست‌وزیری می‌انجامد، انتصابی که سیف معتقد است نه تنها مورد تایید جبهه ملی نبوده بلکه حرکتی مستقل و نتیجه عمل فردی خود بختیار بوده است. خسرو سیف می‌گوید: «بختیار شورای جبهه ملی و حتی دوستان نزدیک خود در حزب ایران را در جریان پذیرش پست نخست‌وزیری نگذاشته بود.»
چرا محمدرضا پهلوی اواخر عمر رژیمش سراغ جبهه ملی که رهبران و کادر آن را دشمن خود می‌پنداشت رفت؟
ما اگر توجه به گذشته شاه داشته باشیم، می‌بینیم که او در ۲۵ مرداد از ایران فرار کرد و بعد با کودتای انگلیسی- آمریکایی ۲۸ مرداد که ساخته این دولت‌ها بود، به کمک یک عده دست‌نشانده داخلی و افراد لمپن و غیراخلاقی که به خیابان‌ها آوردند و تظاهرات کردند، حکومت ملی دکتر مصدق را ساقط کردند، و او دوباره به ایران بازگشت که البته درباره زمینه‌های این کودتا و چگونگی شکل گرفتن آن می‌توان به طور مفصل صحبت کرد که جای خاص خود را دارد و فرصت زیاد می‌طلبد. شاه بعد از کودتای ۲۸ مرداد قدرت را قبضه کرد. البته حرکات غیرمنطقی و مشکوک حزب توده و ایجاد ترس و وحشت در مردم در سطح شهر نیز زمینه را برای آن‌ها آماده کرد. این‌ها از ۹ اسفند در برنامه‌ریزی برای کودتا شرکت داشتند تا بالاخره با همکاری فضل‌الله زاهدی حکومت کودتا را به ثمر رساندند و نهضت ملی را - به ظاهر - شکست دادند. بعد از کودتا شاه دیگر خود را قدرت مطلقه می‌دانست و هیچ‌گونه اجازه حرکت و دخالتی را به شخص دیگری نمی‌داد. به طوری‌که در خاطرات نزدیکان شاه می‌بینیم، او هم به حکومت پارلمانتاریسم تظاهر داشته و چه دولت، چه مجلس و چه وزرا همه ظاهر قصه بودند و تمام مسایل مملکت را - از بالا تا پایین - خودش تصمیم می‌گرفت و به وسیله وزیر دربارش علم که خود را غلام حلقه‌به‌گوش شاه می‌دانست به اجرا در می‌آورد. فرجام ‌ استبداد مشخص است. وقتی فرد مستبد اراده ملت را به هیچ می‌انگارد و خود تصمیم می‌گیرد، در پایان با ایستادگی مردم مواجه می‌شود و بالاخره بعد از ۲۵ سال دیکتاتوری با آن تظاهرات عظیم مردم روبه‌رو شد. باید توجه داشته باشیم در طول این سال‌ها احزابی بودند که به صورت‌های مختلف در مقابل این دیکتاتوری قد علم کردند و نهایتا چهار سازمان سیاسی و بازاری‌ها و اتحادیه‌های گوناگون در جبهه ملی، که آن را رهبر پیشوای ایران، دکتر مصدق پایه‌گذاری کرد، گرد‌ آمدند و این جبهه هم بعد از کودتای ۲۸ مرداد، مثل سایر مسایل سیاسی، عده‌ای زیادی از رهبران و کادر سیاسی‌اش به زندان افتادند و اجازه کوچکترین حرکتی به هیچ یک از آن‌ها داده نشد. نتیجه‌ تمام این فشار‌ها در ۲۲ بهمن ۵۷ بروز کرد که البته باز باید اشاره کنم که شکل گرفتن این حرکت و اینکه چگونه از سال ۱۳۳۲ به ۱۳۵۷ رسیدیم، مسیر طولانی‌ای دارد که در حد این مصاحبه نخواهد بود. عرض کردم و باز هم عرض می‌کنم که من اشاره‌وار از بعضی قضایا می‌گذرم.
‌نقش جبهه ملی در این مسیر ۲۵ ساله چه بود؟
عرض کنم در چگونگی شکل گرفتن ۲۲ بهمن هم فعال مایشاء جبهه ملی بود، جبهه‌ ملی چهارم. سال ۱۳۵۶ به دنبال نامه سه‌ امضایی رهبران جبهه ملی یعنی آقایان دکتر سنجابی، داریوش فروهر و دکتر شاپور بختیار به شاه بود که در آن حساس بودن زمان و فسادی که جامعه و ارکان دولتی را فراگرفته بود یادآور شده بودند اما متاسفانه هیچ‌گونه توجهی به آن نشد و در پیامد آن، جبهه ملی فعالیت خود را با توجه به شرایط زمانی‌ای که پدید آمده بود دنبال کرد و همکاری بسیار نزدیکی با آحاد مردم در زمینه قیام ۲۲ بهمن از خود نشان داد. پس می‌بینیم که در اینجا شاه تلاش زیادی کرد که بتواند این تظاهرات را مهار کند.

‌با وجود اینکه شاه به این نامه سه امضایی توجهی نشان نداد، یک‌سال بعد برای انتخاب نخست‌وزیرش سراغ جبهه ملی آمد؟
ابتدا نظرش این بود که دکتر امینی، نخست‌وزیر شود. با اطرافیان امینی مثل دکتر سیاسی تماس گرفته بود. اما به نتیجه نرسید. بعد از امینی ابتدا به الهیار صالح و سپس به دکتر صدیقی روی آورد. بعد از دکتر صدیقی از طریق تیمسار مقدم - رییس وقت ساواک - دکتر سنجابی را دعوت کرد. من آن زمان در منزل سنجابی بودم که مقدم آمد و به او گفت باید شرفیاب شوید. دکتر سنجابی این دعوت را در شورای رهبری جبهه مطرح کرد و شورا تایید کرد که برود. سنجابی رفت و برگشت و نتیجه را به شورا توضیح داد. دکتر صدیقی هم شروطی داشت که یکی از آن شرط‌ها بر خلاف سایر کاندیداهایی که دعوت شده بودند، این بود که شاه از کشور خارج نشود و شاه نپذیرفت. شاه تمایل داشت از ایران خارج شود. البته دکتر صدیقی نیز نتوانست همکارانی برای خود انتخاب کند. دکتر صدیقی – هم از طرف مردم و هم از طرف گروه‌ها – توصیه می‌شد این دعوت را نپذیرد. بعد از دکتر صدیقی، توسط دکتر نهاوندی با فروهر تماس گرفته شد. فروهر گفت زمان گذشته است و سیل مردم چون بولدوزری حرکت می‌کند و هیچ‌کس طاقت ایستادگی در مقابل آن را نخواهد داشت. به این ترتیب ملاحظه می‌کنید هر که شاه او را خواست، نپذیرفت.

‌آیا اینکه دکتر صدیقی دعوت شاه را برای مذاکره پذیرفت باعث شد شورای جبهه ملی اعلام کند او ارتباطی با این جبهه ندارد؟
آقای صدیقی از سال ۱۳۴۱ که ما را به دلیل مخالفت با لوایح شش‌گانه زندانی کرده بودند، بعد از آزادی به دلیل پاره‌ای نظریات، دیگر با جبهه همکاری نداشت. گو اینکه جبهه ملی نیز بعد از تشکیل جبهه سوم و بازداشت تمام رهبران آنکه متشکل بود از خلیل ملکی، داریوش فروهر، بازرگان، علی‌اصغر بهنام، رضا شایان، حسین راضی و... که وابستگان احزاب سیاسی، جامعه سوسیالیست‌ها، حزب ملت ایران، حزب مردم ایران، نهضت آزادی و حزب ایران بودند، دیگر به شکل گذشته به صورت سیستماتیک فعالیتی نداشت، اما تماس‌های فردی برقرار بود و اکثر آقایان در هفته یک روز دیدار داشتند. از جمله دکتر صدیقی هم در این دیدار‌ها بودند. آقای صدیقی با سایر رهبران تماسی نداشت جز با فروهر که به منزلش می‌رفت. موقعی که وی دعوت شاه را پذیرفت جبهه ملی چهارم توسط دکتر سنجابی اعلامیه‌ای داد که البته وی را نفی نکرد اما توضیح دادند که آقای صدیقی با جبهه ملی اکنون ارتباطی ندارد که همین باعث ناراحتی او شد و نهایتا پس از کوتاه مدتی، در اثر اصرار و دعوت مبارزان جبهه ملی که به منزل او رفت و آمد داشتند، همراه عده‌ا‌ی به سازمان جبهه ملی پیوست که این هم طولی نکشید و مجددا سازمان را ترک کرد.
بختیار چگونه انتخاب شد؟
شاه با بن‌بست روبه‌رو شده بود. از طرفی فرح پهلوی و اطرافیان او، از جمله رضا قطبی رییس تلویزیون، گردهمایی‌ها داشتند و بدون اطلاع شاه، تجزیه و تحلیل می‌کردند و تصمیماتی می‌گرفتند که یکی از تصمیمات آن‌ها گزینش بختیار برای نخست‌وزیری بود. یادآور شوم که بختیار پسرخاله رضا قطبی بود. باید به این مطلب نیز اشاره داشته باشم آن زمان که فروهر و سنجابی در کنفرانس مطبوعاتی‌ای که متعاقب آن بازداشت شد، بنده به عضویت هیات اجرایی جبهه ملی درآمدم و هر روز در دفتر فروهر در میدان فردوسی جلسه داشتیم. بختیار در یکی از این روز‌ها که من را با ماشینش به منزل می‌رساند، همان‌طور که کنار راننده نشسته بود برگشت و به من گفت: «آقای سیف! اگر دوستان بگذارند، فهرست کابینه در جیب من است.» در همین فاصله بود که بختیار این جمله را به من گفت. من خیلی توجهی نکردم اما بعد که نخست‌وزیر شد به دوستان گفتم، دعوت از سنجابی و فروهر و صدیقی سناریو بوده و اطرافیان شاه تصمیمشان را گرفته و بختیار را انتخاب کرده بودند. بر اساس همین انتخاب بود که بختیار به من گفت فهرست کابینه در جیب من است. به هر حال به این دلیل بود.
یعنی انتخاب بختیار به پیشنهاد اطرافیان شاه بود؟
پیشنهاد فرح به شاه این بود که بختیار نخست‌وزیر شود و شاه هم پذیرفت. به طوری که می‌گویند، سخنرانی شاه که به «پیام انقلاب شما را شنیدم» معروف شده است توسط سید حسین نصر و با نظر رضا قطبی و فرح نوشته شده بود. آن‌ها، متن آن سخنرانی را - بدون اینکه شاه قبلا خوانده باشد - به او می‌دهند و می‌خواند. شاه بعد از خواندن پشیمان می‌شود. قطبی به او می‌گوید بعد از این پیام شما وسط جمعیت تظاهرات‌کنندگان هستید. به هر حال شاه به مرحله‌ای رسید که ناگزیر شد به اطرافیان مصدق دست ‌دراز کند. او تا آخرین روز‌ها با اطرافیان دکتر مصدق مخالف بود. اولین نفر از طیف همکاران دکتر مصدق که شاه او را به نخست‌وزیری دعوت کرده بود، الهیار صالح بود. من آنجا بودم که از طرف شاه آمدند و صالح را دعوت کردند اما صالح گفت به شاه بگویید زمانش گذشته است و گفت: شاه هر وقت‌گیر می‌کند سراغ ما می‌آید و وقتی تمام شد برمی‌گردد به حالت اول نمی‌شود به حرف‌های او اعتماد کرد. به این ترتیب ملاحظه می‌کنید در این تنگنایی که شاه در آن گیر کرده فکر می‌کند با رجوع به آقایان جبهه ملی می‌تواند نجات پیدا کند. من و بختیار در هیات اجرایی جبهه ملی از نزدیکان هم بودیم. او صبح فردای روزی که به نخست‌وزیری انتخاب شد در تماسی تلفنی به من گفت: «آقای سیف! از امروز راه ما با شما‌ها عوض شده است. اما هدفمان یک‌چیز است و آن سربلندی ایران و مردم آن است. ببینیم چه کسی زود‌تر به این هدف می‌رسد.»
‌به فرح و اطرافیان فرح چه کسانی مشاوره می‌دادند که شاه برود سراغ بختیار؟ آیا از جبهه ملی کسی با او در ارتباط بود؟
نه! فرح و شاه با هم بودند و هدفشان یک چیز بود. بختیار را گذاشتند آخر کار به او رو کنند. آقای بختیار هم نخست‌وزیری را پذیرفت. بختیار، با وجودی که جزو هیات اجرایی جبهه بود، اصلا شورا و دوستان نزدیک خود در حزب ایران را در جریان این کار نگذاشت و فردی عمل کرد.