روایت دردهای من... در تشکیلات قسمت بیست و یکم
رضا گوران
رضا گوران
تبعیضات در مبشرین جامعه بی طبقه توحیدی:
ماجراهای زندان را گفتم و توضیح دادم، موضوعی که بهر حال مربوط به افراد زندانی و دستگیری بود و صدمه آن به همان زندانیها میرسید. اما در درون تشکیلات دیگر هیچ چیز نیست که به افراد و تک به تک افراد مربوط نباشد. از دو حالت خارج نیست یا شما مستقیما تحت انواع و اقسام فشارها و سرکوبها قرار دارید و یا بصورت غیر مستقیم. یعنی اینکه اگر چیزی هم به شما ربطی نداشته باشد اما شر آن در خانه همه می نشیند. مهم این است که این انواع و اقسام فشارها را بشناسید... که بسیاری از آنها را در آنجا نمیشد بشناسید زمانی زیادی نیاز بود که یواش یواش بتوانی آنها را بفهمی . اگر چه میدانم بسیاری از آن رنج و دردها را هنوز هم نمیشناسم.
در پذیرش شاهد خیلی از تبعیضات و ارجح و ترجیح قرار دادن فرد و یا افرادی بر افراد دیگر وجود داشت و این عمل زشت و زننده را مسئولین در ظاهر رد و تکذیب می کردند ولی در واقع تبعیض در درون مناسبات و تشکیلات سازمان نهادینه شده بود. در پذیرش در مجموع و کل دو گروه از افراد جدیدالورود مستقل و مجزا از هم در حال فراگیری فرامین و آموزشهای مختلف ایدئولوژیکی، نظامی، سیاسی و.... بودند. تعدادی کمتر از انگشتان دست از افرادی بودند که خودشون به دلخواه و رضایت و رغبت خود با خیال اینکه مبارزه ای هست برای مبارزه پیوسته بودند ولی بیشترین افراد کسانی بودند که با دروغ و دغلبازی و نیرنگ از کشورهای عمدتا حوزه خلیج فارس گرفته تا پاکستان و ترکیه و تک و توک اروپا و آمریکا با وعده و وعیدهای گوناگون و متفاوت بدانجا کشانده شده بودند که این گروه اصلی تقریبا به 70 نفربالغ می شد.
گروه بعدی ملیشیا خطاب می شدند، بچه های اعضاء و مسئولین سازمان بودند که در بچگی روزی از والدینشان به بهانه جنگ خلیج فارس در دهه 90 میلادی در همان قرارگاه اشرف گرفته شده بودند و به اروپا و آمریکا منتقل شده بودند و بعد از سالها که در آن روزگار اکثرا نا بالغ و نوجوان بودند دوباره آنها را به قرارگاه اشرف کشانده بودند که نزدیک پذیرش در یک مجموعه ساختمان اسکان داده شده بودند و طبق گفته افراد پذیرش از همه لحاظ صنفی، خورد و خوارک و تنظیم رابطه، استراحت، آموزش،کار و فعالیت نکردن در زیر تابش آفتاب سوزان عراق ویژه بودند.
به زیر آفتاب نکشیدن افراد اقدامی بشر دوستانه است و قابل فهم چون اکثر آنها کم سن و سال بودند تقریبا بین 14 تا 17 سال سن داشتند و گرمای عراق سوزنده و بسیاربی رحم و کشنده بود که جان چند رزمنده را هم گرفته بود. ای کاش برای همه ی رزمندگان کمی ارزش و اعتبار قائل می شدند و همین اقدام بشر دوستانه را انجام می دادند که متاسفانه نخواستند و نکردند. بالائی ها که در جامعه بی طبقه توحیدی غرق بودند خبر نداشتند گرما و سرمای عراق چقدر سوزنده و آزار دهند است و... گفته می شد همه نوع امکانات سازمان در دسترس و اختیار آقا زادگان قرار گرفته بود و امتیازات ویژه ای برای آنها قائل شده بودند. در این راستا خیلی ها علنا اعتراض کردند چرا شما بین افراد تبعیض قائل می شوید؟ اگر برای آنها از خارجه شیرینی و شکلات می آورید اشکالی ندارد اما لااقل ما را در زیر آتش تابستان عراق به کشتن ندهید. مگر خون آنها از خون ما رنگین تر است؟ مگر چی ما از آنها کمتر است؟ چرا آنها از ساعت 11 ظهر تا 4 عصر در آسایشگاهاشون در حال استراحت کردن هستند ولی ما را ساعت 2 ظهر در این گرمای وحشتناک از اقامتگاهها می ریزید بیرون ؟ چرا آنها از غذاها و میوه های ویژه ای برخوردارند اما ما نه؟ و.... کسی توجه نکرد واهمیت نداد وگوشش بدهکار نبود که نبود.
اکثر ملیشیاها نمی توانستند فارسی را خوب صحبت کنند و با هم به زبان کشورهای که از آن آمده بودند صحبت می کردند. این وضعیت تبعیض آمیز باعث شده بود که آنها خودشان را بسیار بالاتر از ما ها ببینند و هر زمان به ما بدبخت و بیچاره ها می رسیدند با پر رویی تمام و با اشکال و زبانها مختلف مسخره می کردند و بعد می زدند زیر خنده . آنقدر سیستم فاسدی ایجاد کرده بودند که محصولات کج و کوله ببار می آورد که از همه لحاظ و نظر زبانزد عام و خاص شده بودند. حرفم با آن بندگان جوان خدا نیست و نبود آنها برای اینکه افراد را آنجا نگه دارند بهر شیوه ای متوسل می شدند یکی را با دستگیری و زندان و یکی را با شکلات و میوه و مسخرگی.
البته این یک گوشه کوچک همه آن تبعیضات بود بعدا آنچه که ما در تشکیلات دیدیم و شنیدم خیلی بزرگتر و وحشتناک بوده.
پدر عباسی را در پذیرش چه بر سرش آوردند؟
درآن زمان مابین سالن غذا خوری و آسایشگاههای در محیط و محوطه پذیرش و در دو سوی خیابان درختکاری ودر دو نقطه و محل سبزی کاری شده بود. پیرمردی فرتوت و رنج کشیده بخاطر زانو درد و استخوان درد به خود می نالید. بچه ها او را پدر عباسی خطاب می کردند از سر صبح تا شب در گرما و سرما با بدبختی و بیچارگی با بیل مشغول شخم زدن زمین بود و سبزی کاری می کرد و اکثر روزها سر میزهای غذا خوری پذیرش پر از سبزیجات بود....... به مرور زمان خودم را به پیرمرد نزدیک کردم و متوجه شدم اهل سرپل ذهاب و همشهری خودم است. متاسفانه اسم خانوادگیش را فراموش کردم ولی کلی اطلاعات خانوادگی و چگونگی پیوستن به مجاهدین را برایم تشریح کرده که فقط مختصری از آن را در اینجا بیان می کنم .
پدر عباسی گفت: در سرپل ذهاب زندگی خودمان را می کردیم و یازده تا بچه دارم که شنیدم حالا همگی آنها بزرگ شده اند و ازدواج کرده اند و......آن زمان جنگ ایران و عراق شروع شد یک مرتبه تانکهای ارتش عراق خسروی و قصر شیرین را تصرف و پشت سر گذاشته بودند و وارد شهر سرپل ذهاب شدند و مردم منطقه را غافلگیر کردند. تعداد زیادی از مردم زن و بچه پیرو جوان را به اسارت در آوردند و خیلی های دیگر را در حال فرار کشتند. خدا را شکر که زن و بچه هایم همراهم نبودند والله آنها هم اسیر ارتش عراق می شدند. ما را سوار ماشین کردند و به عراق آوردند و نزدیک به 8 سال در زندان رمادی در اسارت بودم تا اینکه مجاهدین آمدند کلی تبلیغات کردند من هم گفتم شاید از راه مجاهدین فرجی حاصل شود و به ایران پیش زن و بچه هام برگردم، آمدم اینجا در قرارگاه مجاهدین ماندگار شدم و نگذاشتند بروم ایران حالا هم می بینید از پا افتادم و معلوم نیست کی نفسم بند آید و از این دنیای فانی خلاص شوم ولی دوست داشتم قبل از مرگم برای یک بار هم شده بچه هایم را ببینم.
پدر عباسی از هر دو تا پا و زانو از کار افتاده بود وبا چشمان خود می دیدم با کشیدن و سر دادن خود به روی زمین چند متر خودش را جابجا می کرد تا بتواند سبزی بچیند و یا وجین کند و علف های هرز را بکند و بدور بریزد. طبق تعالیم و دستورات رهبر عقیدتی او موظف بود هر روز درنشست های تفتیش عقاید شرکت کند و فاکت بخواند که البته سواد نداشت و کسانی دیگر برایش فاکت های عملیات جاری می نوشتند و می خواندند او فقط باید گوش به توهین و تحقیرو دشنامهای می کرد که در "جهاد اکبر" نثارش می شد و آن هم دستمزد فعالیت و تلاش و کوششی بود که از سر صبح تا شب و در سالهای متمادی برای تشکیلات انجام می داد. در سال 80 مطلع شدم که او از کار و فعالیت افتاده بود گوشه ای و دیگر نمی توانسته یک قدم راه برود تا اینکه به دستور بالائی ها نیروهای سازمان با مسئولیت اسدااله مثنی او را به مرز ایران و عراق در منطقه مرزی قصرشیرین در کوههای آق داغ برده بودند و رها کرده بودند. آیا به مقصد و شهر خود رسیده و یا نه؟ آیا آخرین آرزویش که دیداربا زن و فرزندانش بود محقق شد و یا نه؟ من اطلاع و خبر ندارم.
سرگذشت مجتبی الف (جواد) زندانی سیاسی از بند رسته:
مجتبی فردی آزاده و با شرف و انسانی آزادیخواه بود که 10 سال در زندانهای رژیم حبس متحمل شده بود و با هزار امید و آرزو به سازمان پیوسته بود و سوژهی نشست های تفتیش عقاید میشد. افرادی که خود مجاهدین به آنها لقب بیهوده و اراذل و اوباش و معتاد و لاابالی می دادند که در کشورهای مختلف سرگردان و آواره بودند به تور هواداران سازمان افتاده بودند و به امید و هوای کار با دستمزد بالا گول خورده بودند و به عراق کشانده بودند و بندگان خدا نمی دانستند سیاست و زندانی سیاسی با کدام س نوشته می شود و اصلا چی هست؟ طبق گفته خودشان اصلا و ابدا مجاهدین را نمی شناختند تا لحظه ای که وارد پایگاههاو قرارگاههای سازمان شده بودند حالا با خط و خطوط و چراغ سبز نشان دادن مسئولین سازمان رکیک ترین توهینها و تهمت ها را نثار وی می کردند که یک موقع شاخ و شانه نکشد و آنها و اعمالشان را مورد سوال قرار ندهد. و یا او را زیر ضرب می بردند که چرا دیر به سازمان پیوستی؟ پیر مرد فرتوت و شکنجه شده دست جلادان رژیم ملایان هم تنها سرش را به زیر می انداخت و با قطرات اشک زمین و کف اتاق جلسه را خیس می کرد و من نیز به سهم خود در درون و دلم می سوختم و می ساختم و فرو می خوردم و با او ابراز همدردی می کردم.
.......... همراه مجتبی در کارگاه آهنگری پذیرش با هم کار و فعالیت می کردیم که گاهی اوقات به طور خصوصی با هم درد دل می کردیم مجتبی گفت: سال60 و یا 61 به جرم هواداری از سازمان دستگیر و 10 سال در زندانهای مختلف حبس متحمل شدم ودرسال 70 و یا 71 از زندان آزاد شدم(تردید سالها ازنگارنده است) در زندان همرزمان زیادی داشتم که اعدام شدند یکی ازهمانها که در سال 67 در قتل عام زندانیان سیاسی اعدام شده به من وصیت کرد که اگر زنده ماندم و اعدام نشدم مراقب زن و 7 تا بچهاش باشم پس از آزادی سراغ آنها رفتم وهر چه کار می کردم و درآمد داشتم خرج آنها می کردم و بعد از مدتی برای رضای خدا و حرف و حدیثی برایمان در نیاورند با خانم دوست اعدام شده ام ازدواج کردم و در یک کارخانه جک سازی بین تهران قم کار می کردم و خوشحال بودم توانستم به وصیت دوستم عمل کنم تا اینکه پیک سازمان که از همبندان قدیمم بود سراغم آمدند و گفتند سازمان گفته باید بیائید عراق و به سازمان بپیوندید من هم وظیفه خود دانستم به سازمان پیوستم حالا هم می بینید هر روز به من فحاشی و توهین می شود که چرا با خانم دوستت ازدواج کردی حتما خودت تیر خلاص به همرزمت زدی تا زنش را تصاحب کنی!! حتما آن عفریته ی اکبیری خوشگل بوده که تورا از مبارزه براند. و یا چرا اعدام نشدی؟! حتما همکاری با رژیم کردی تا اعدام نشوی! و......
بیدار باش زدن ساعت 3 صبح برای دیدن گرویدگان به انقلاب ایدئولوژیک!!
هر روز خدا از صبح زود تا بوق سگ ما را به بیگاری و کارهای سر کاری مشغول میکردند تا اصلا هیچ وقت انرژی برای فکر کردن به چیز دیگری نداشته باشیم و در آن ساعت که به بستر می رفتیم همسان جنازه بی جان ساکن و سکون می افتادیم و تا بیدار باش بعدی نمی فهمیدیم کی دوباره زمان بیدار باش رسیده در آن برهه از روزگار خسته و کوفته از کارهای بیهود و تکراری سر کاری یک مرتبه اعلام بیدار باش داده شد و چراغهای آسایشگاهها روشن کردند و گفته شده سریع و بدون تعللی لباس بپوشید و خودتان را به سالن غذا خوری برسانید! ما هم خواب آلود با چشمانی نیمه باز گیج و مات و متحیر با اضطراب و دلهره که ممکن است چه اتفاق هولناکی برای افراد سازمان افتاده باشد در حد توان خود را آماده و به سالن غذا خوری که تقریبا در صد و پنجاه متری آسایشگاهها واقع شده بودم رساندیم.
بهتر است اینجا مختصری از وضع و اوضاع گروه ، گروه و سری به سری افراد جدیدالورود که تازه وارداتی به سازمان بودند را اضافه کنم تا همه مسائل پیش آمده روشن و شفاف گردد. در پذیرش نزدیک به تقریبا 70 نفر جدیدالورود در حال آموزشهای مختلف بودند که این افراد در مراحل مختلف و گوناگونی دسته، دسته از کشورهای مختلف دنیا به عراق و قرارگاه اشرف کشانده شده بودند پس هرگروه با هماهنگی مسئولین منظم چفت و جور می شدند وسلسله وار باید شستشوی مغزی داده می شدند و از کوره گدازان انقلاب ایدئولوژیک عبورمی کردند در این حال و احوال و وضعیت طبق دستورالعمل و تعالیم فرقه ی باید قاعدتا گروه و دسته جدید شاهد و ناظر برگروه و دسته ی قبلی قرار می گرفتند تا تجربه کسب کنند که چطوری و چگونه از کوره گدازان انقلاب ایدئولوژیک مریم عبور می کنند و در پیشگاه رهبرعقیدتی زانو زده وطیب و طاهر و زاده مریم از آن سمت به سلامت خارج و "مبارک باشه" دریافت و به قرارگاههای ارتش صادر می شدند. پس ما را ساعت 3 شب برای کسب تجربه ی گرویدن گروهی جدیدالورود به انقلاب مریم برای اولین باربه دیدن و شنیدن آن فیلم کمدی مهیج وبسیار دیدنی و به یادماندنی به سالن غذا خوری پذیرش کشاندند، باید می بودید و می دیدید تا متوجه بشوید ما ها چه بدبختیها و مصائب باور نکردنی را متحمل می شدیم و حق اعتراض و یا انتقادی هم نداشتیم و باید فقط نظاره گر می بودیم دم فرو می بستیم و حرص می خوردیم.
صحنه های مبتذل و مضحک انقلاب و بالا آوردن وچگونگی گذر از کوره گدازان انقلاب مریم:
تعدادی بدبخت بیچاره که تعدادشان بین سی تا چهل نفر بودند وبا کلک و نیرنگ بدآنجا کشانده بودند بعد از ماهها توسری خوردن و تحقیر و به خفت و خواری کشاندن شستشوی مغزی داده شده از ساعت 8 صبح درسالن غذا خوری جلسه و نشست انقلاب ایدئولوژیک تشکیل شده بود و باید با زور سرکوب و ارعاب و تهدید انقلاب می کردند در آن نیمه شب که ما را با آن وضعیت بسیار تاسف بار به نشست کشاند. یکی از افرادی که از اروپا به خاطر نداشتن اقامت مجبور شده بود وعده و وعیدهای مسئولین سازمان را باور کند مبنی بر اینکه برای سه ماه به عراق بیاید و در تشکیلات بماند سپس با کیس سیاسی مجاهدین به اروپا بازگردد اقامت دائم را دریافت خواهد کرد مسئولین او را وادار کرده بودند فاکتهای انقلاب کردن خود را بخواند و داشت همین پروسه ی وصل شدن به سازمان را می خواند که گروه و دسته ی ما وارد نشست و جلسه آنها شدیم و فاکتهای آن بخت برگشتگان را که تا آن لحظه 19 ساعت به طول انجامیده بود گوش می کردیم.
مصطفی علنا فاکت می خواند و می گفت: لائیک هستم و اعتقادی به هیچ دین و مذهبی ندارد و اشتباه کرده ام که به مسئولین سازمان اعتماد کردم که برای اقامت دائمی اروپا سه ماه به عراق و داخل تشکیلات مذهبی سازمان بیایم و...........ولی از یک طرف مسئولین او را محاصرو دوره کرده بودند و تحت فشار و زور قرار داده بودند که هیچ اشکالی ندارد در سازمان رزمندگان مجاهد مریمی هر لحظه مبارزه را انتخاب می کنند! و تو هم که مدتهاست در تشکیلات و مناسبات بوده ای وپروسه های مختلفی از آموزش های ایدئولوژیکی گرفته تا آموزشهای تشکیلاتی، سیاسی و نظامی را پشت سر گذاشته ای و کلی از مسئولین و سازمان انرژی و نیرو گرفته ای پشت چی مانده ای؟ هر کس به هرنوع و دلیلی وارد سازمان بشود و تنش به تن سازمان بخورد "باید مجاهد" شود و انقلاب کند چه بخواهید و چه نخواهید شماها که "الف" را گفته اید باید تا "ی" بخوانید و پیش بروید. بپرید توی حوض کوثر! وگرنه دیر می شود! دارید از قطار جا می مونی! تو حالا روی صندلی مقدس! انقلاب مریمی هستید تا به جهنم نرفتی تمامش کن وقت نداریم سرنگونی رژیم پشت این انقلابها گیر کرده! شما فهمیده اید مبارزه یعنی چی و برای چه ما مجاهدین مبارزه می کنیم؟؟ پس به خود بیا و همین حالامبارزه را انتخاب کن و انقلاب کن و همه چیزرا بالا بیار و به سازمان و برادر و خواهر ایمان بیاور ...... از طرف دیگرافرادی که قبلا شستشوی مغزی داده شده بودند و انقلاب کرده بودند به انقلاب نکرده ها داد و بیداد راه انداخته بودند و پا فشاری و اصرار داشتند باید تسلیم شود و انقلاب کند و به مسعود و مریم که یگانه ترین یگانه عالم هستی هستند ایمان بیاورد ودر مقابل آنها سجده کند.
و..........در نهایت با بدبختی و بیچارگی چند فاکت جدی دیگر خواند که یکی دو تا از فاکتها جدی و واقعی برای همیشه در ذهن من درآن نیمه شب جا گرفت این بود که گفت: زمانی از بلندگوهای پذیرش اذان پخش می شد گفتم بین سازمان مجاهدین و رژیم آخوندی هیچ فرقی و تفاوتی وجود ندارد و هر دو تن واحد هستند و..... یک مرتبه گوهران بی بدیل انقلاب کرده شستشوی مغزی داده شده به رگ گردن نادانی و جهالتشان بر خورد و با عربده و فحاشی به اوهجوم بردند. درردیف های آخر جلسه نشست گرویدگان به انقلاب جهالت و ولایت روی صندلی فلزی نشسته بودم و به صحنه ی بسیار تاسف بار بدور از شان و کرامت انسان و در آن نیمه شب نگاه و گوش می کردم همین که با خط و خطوط و چشمک چراغ سبز نشان دادن مسئول نشست جناب رضا مرادی تهاجم و آتشباری ایدئولوژیکی به فرد معترض شروع شد تا این صحنه دردناک را دیدم درجا ذهنم به زندان و شکنجه گاه رجوی رفت و تداعی کننده روزهای شوم و سیاهی شد که شکنجه گران چند نفره ریخته بودند و مرا مورد ضرب و شتم و توهین و فحاشی .....قرار داده بودند. سریع و بدون درنگ خودم را به دم درب سالن رساندم واز آنجا خارج شدم در پیاده روی بتنی که از بین درخت و درختچه های می گذشت که در سمت چپ مزرعه ی سبزی کاریهای پدرعباسی به چشم می خورد در گوشه ای بین درختان نشستم و به فکرآن بدبخت افتادم که به خاطر اقامت اروپا در تور گرفتار و در چند متری آنطرف تر داشتند با داد و بیداد و لگد و مشت و تف دمار از روزگارش در می آوردند تا انقلابش بدهند وباید ایمان به رهبر عقیدتی می آورد تا بدین وسیله صلاحیت پاکی! و حقانیت! رهبرعقیدتی بهتر و بیشتر بارزتر وروشن تر گردد. صدای هیاهو وعربده کشان شستشوی مغزی داده شده در دل تاریکی و فضای باز محوطه بیرونی سالن پیچیده شده بود وسر به فلک می سائید. این همه بی عدالتی و نامروتی و درد روی قلب زخم خورده ام سنگینی می کرد و در سراب سرگشتگی گم شده بودم که نسیم خنکی وزیدن گرفت و به چهره و گونه های گر گرفته ام نوازش بخشید واین نسیم ملایم مقدم شفق پگاهان را نوید می داد.
شرح مختصری ازوضعیت خود در پذیرش:
تقریبا سه ماه از رهائی من از زندان انفرادی گذشته بود و از همان ابتدای خارج شدن از زندان چشمهایم به خاطر تابش آفتاب دچار سوزش و مشکل شدند و گاها اشک از آنها سرازیر می شد. چندین بار درخواست عینک دودی کردم که مسئولین می گفتند: ما یک سازمان انقلابی! هستیم و عینک دودی در تشکیلات و مناسبات ما جای ندارد و این ضد ارزش! است، عینک دودی اشعه ی بورژوازی! است تا اینکه با اعتراض شدید من مواجه شدند وبعد از کلی جر و بحث مسئول بهداری مهدی فیروزیان یک عینک دسته دوم دودی گنده تراز چشمها وصورتم به من داد. افراد تازه وارد به پذیرش که بعضی از آنها از همشهری های خودم بودند و درآنجا با هم آشنا شدیم ابتدا که مرا با آن عینک دیده بودند دلشان به حالم سوخته بود و فکر کرده بودند کور هستم و با آن عینک سیاه گنده روی چشمهایم را پوشاندم تا کوری دیده نشود. بعدا متوجه شدند جریان از چه قرار است به فکرهای بیهودهای که در باره من کرده بودند می خندیدند.
کسانی که از قبل و در سال 76 در ورودی با هم همدوره وبرخورد کرده بودم و همدیگررامی شناختیم تا مرا در پذیرش می دیدند یکه می خوردند و در جا می پرسیدند: از آن زمان تا حالا در کدام قرارگاه بودی؟ چرا در نشستهای رهبری هیچوقت پیدایت نبود؟ اینجا چه کار می کنی؟ ماشاالله اینقدر رده ومسئولیتت بالارفته در پذیرش مسئول آموزش افراد جدیدالورود شده ای؟ من هم بدون کوچکترین ترسی برایشان مختصری توضیح می دادم که مرا در سه سال گذشته در زندان انفرادی نگه داشته و شکنجه ام کرده اند و حالا هم در حال فرامین آموزشهای ابتدائی هستم. نه تنها هیچ کاره هستم بلکه یک بدبخت تحقیر شده تو سری خورشکنجه شده بیشتر نیستم.آنها مات و مبهوت فقط به من خیره می شدند وبین باور و ناباوری گاهی نفسشان بند می آمد و اظهار همدردی می کردند.
در آهنگری هم به مجتبی گفته بودم و تشریح کرده بودم سازمان مرا سه سال زندان انفرادی و شکنجه کرده و اسم بچه های هم که در زندان بودند و در آن روزگار در پذیرش در حال آموزش یکی یکی نشان می دادم و می گفتم اینها هم در زندان با هم بودیم مجتبی و دیگر همشهریها مات و مبهوت مانده بودند و گفتم به خاطر زندان سازمان است که چشمانم و کل هیکلم به آن ریخت و قیافه ی زار افتاده. در این راستا خبرها زود به گوش مسئولین هم رسیده بود و آنها مرا خواستند. تذکر دادند که در چه موقعیت شکننده ای هستم و به یادم انداختند که به سازمان تعهد دادم رازهای سازمان باید در سینه ام محفوظ بماند نه اینکه به بیرون درز پیدا کند که در این میان عصبانی شدم و گفتم نه تنها به خیلی ها گفته ام بلکه یک روز به دنیا هم خواهم گفت. به رضا مرادی گفتم به حسن محصل شکنجه گر گفته ام مرا بکشید والا اگر هزارتا تعهد دیگربه زور و اجبار ازم بگیرید و کاغذهای دنیا را هم سیاه و امضاء کنم باز به مردم می گویم که در قرارگاه اشرف مجاهدین چه خبر بوده و مرا سه سال زندان انفرادی و شکنجه کرده اند. رضا مرادی هم هیچ چیزی برای گفتن نداشت فقط تاکید بر تعهدات می کرد و جالب اینکه هر زمان کسی تا اعتراضی به اعمال و نحوه کار و شیوه تنظیم رابطه ی آنها می کرد در جا تعهد لعنتی همانند حربه برنده ای و پتک سنگینی روی سر فرد معترض می کوبیدند و می گفتند: خودت تعهد دادی! خودت با دست خط خودت نوشتی! خودت امضای خون و نفس دادی! خودت با پاهای خودت تا قرارگاه اشرف آمدی! ووو.......
در طی آن مدت یک بار تب و لرز شدیدی به جانم افتاد که سه روز در درمانگاه پذیرش بستری شدم ودرآن مدت جناب "دادستان" مهدی فیروزیان از من مراقبت و پرستاری می کرد و مانده بودم که ایشان چطور هم دکتر و پرستار وآمپول تزریق کن است و هم دادستان و حکم اعدام آدمهای بدبخت بیچاره را صادر می کند!. این تناقض مدتها برایم یک معما شده بود. جالبتراز همه ی مصائب وگرفتاریها در همان دوران ما زندانیان از بند رسته تشکیلات آقای رجوی همچون فرهاد - سی/ کمال- پ/ علی - ا/ حمید - م/ احمد گرگانی در پذیرش دردسته و گروههای مختلف سازماندهی و در حال آموزش های مختلف بودیم وهر از گاهی به حمید بر می خوردم می گفت: آقا رضا مراقب مهدی فیروزیان باش چشمهای سرخش را دیدی که خون ازش می چکد شکل یزید امام حسین سر بر دارد به جان مادرم این مرتبه حکم اعداممان صادر کند بی درنگ همه مان را بر سر دارآویزان می کند و من قهقهه می خندیدم ولی واقعا حمید بدبخت وحشتناک از او وحشت به دل داشت و همیشه با نگرانی و دلهره به این مسئله فکر می کرد. در آن برهه تقریبا یک ماه با کمال و علی در پذیرش با هم بودیم که آنها پس از خارج شدن از گوره گدازان انقلاب و سپری شدن پروسه های مختلف انقلاب مریم و گرفتن «مبارک باشه» به قرارگاه ارتش عراقیبخش در پادگان انزلی در شهر جلولا منتقل شده و در قرارگاه 2 به فرماندهی مژگان پارسائی در گروه و دسته ای سازماندهی شده بودند.
انقلاب و بالا آوردن گروه و دسته ی ما:
گروهی که من در آن سازماندهی شده بودم با یک گروه دیگر که جمعا نزدیک به 15 نفر می شدند در هم ادغام و یک یگان تحت مسئولیت سعید نقاش تشکیل داده شد. پس ازپشت سر گذراندن پروسه های مختلف عقیدتی، سیاسی، نظامی، تشکیلاتی و شستشوی مغزی داده شده نوبت به "انقلاب و بالا آوردن" رسیده بودیم. در آن زمان سعید نقاش دستور داد باید از بچگی تا به آن روز که مسئول ما شده بود هر آنچه انجام داده ایم ازدوران مدرسه ابتدائی گرفته تا دورانهای مختلف و متمادی در زندگی شخصی وخانوادگی و هرمسئله ی دیگر که در طول زندگیمان رخ داد مو به مو بر روی کاغذ بیاوریم و بنویسیم و تحویل بدهیم! واکنش افراد بجزء یکی دو نفر و من بقیه در برابر تحکم سعید نقاش صفر بود و هر کس مقداری کاغذ آ4 تحویل گرفت و روی صندلی و میزی نشستند و شروع کردند نوشتن که در اینجا من اعتراض کردم و حاضر نشدم کاغذ تحویل بگیرم و چیزی بنویسم. سعید نقاش مرا از کلاس به بیرون برد و گفت: خوبیت نداره بین بچه ها اعتراض کنی در جوابش گفتم برادر محترم پدرم درآمده و همه زندگی نامه ی لعنتی من دست اطلاعاتی های سازمان است برو ازدست حسن محصل هر آنچه دلت می خواهد بگیر ودست از سر کچل ما بر دار چون حوصله ی بازجوئی پس دادن را ندارم با هماهنگی با مسئولین بالاتر مرا رها کردند .
بعد از پروسه ی نوشتن زندگی نامه ها برای چندمین بارکه با اتمام رسید. مجددا به ما ابلاغ شد باید تماسهایی که با جنس مخالف خود داشته ایم جداگانه و برای هر دوست دختر یک برگه آ 4 کفایت می کند که در آن نحوه آشنائی؛ برخورد اول چطور و چگونه بوده؟ چطوری و به چه دلیلی ازدواج کردید؟ چه کسی در ابتدا تمایل به دیگری داشته وآغازیده ؟ در چه سالی و چه ماهی و چه روزی؟ با چند زن محصنه رابطه نامشروع داشته اید؟ آیا تمایل به هم جنس خود دارید و همجنس باز نیستید؟؟ آیا در بچگی بلایی کسی و یا کسانی بر سرتان آورده؟ به سهم خود و با طنز هر چه گفتم بابا جان در بین مردم روستای ما از این خبرها نبوده و اگر جوانی چه پسرو چه دختر کوچکترین حرکتی بکنند با تفنگ های سر پر و برنو های قدیمی و حالا هم کلاشینکف آبکش می شود به گوش آقا سعید نرفت که نرفت. گفت: ببین با دو دست همانند گور کن که زمین را سوراخ می کند و در آن فرو می رود اشاره کرد و گفت همینطوری بزن کنار بزن کنار بزن کنار تا به اون ته ته و عمق مسئله برسید در آنجا می بینید حداقل 50 تا مادینه! خوابیده و تو فقط 10 تاشو در آر و انقلابت را به اثبات برسون! و طلاق مادام العمررا بده تا شر این عفریته مادینه از تنت کنده شه و گورش را گم کند و برود پی کارش!! مثل ما مجاهدین طیب و طاهر شو و آن لباس شرک و تعفن آور خانه و خانواده را بکن بنداز دور! گفتم برادر سعید قربانت گردم این کارها و نوشتن خاطرات باهمسر و دوست دخترها و رابطه های نامشرع و مشروع چه دردی از آن مردم بدبخت که زیر دست ملایان گرفتارند دوا می کند؟ جواب داد تو حالا نمی فهمی ومتوجه این مسئله به این بزرگی نیستی بعدا به آن می رسید!!! ما هم هر آنچه داشتیم و نداشتیم صادقانه خالصانه نوشتیم وتحویل برادر مجاهد سعید نقاش دادیم که به رهبر عقیدتی برساند و غلامان و پا دوهای اوهم در آرشیو ولایت برای روز مبادا بگذارند. حالا بعد از سالها به حرف سعید نقاش مجاهد دو آتشه که بعد از سالها در آن روزگار تازه ارتقای رده ی تشکیلاتی دریافت گرده بود وبه فرمانده یگان نائل گردیده بود برای خودش دب دبه و کب کبه ای داشت و پدر همه را در آورد رسیده ام و دوست دارم رهبر عقیدتی آن مدارک مهم بدون دستکاری و جعل کردن که با دست خط و امضای خود خود خودم نوشتم را افشاء کند ببینم جراتش را دارد؟
چند نمونه اززندگی نامه ی گوهران بی بدل:
توجه: باوربفرمائید قصد توهین و یا تحقیر کسی و یا کسانی را ندارم چون خودم به اندازه عمرم و تا هفت پشتم توسط مسئولین تشکیلات مافوق دموکراتیک تحقیر و توسری خورده ام . مردمان ایران زمین به خردمندی و خرد ورزی علم و دانش؛ اخلاق و بردباری زبانزد جهانند. پس بیائید بیندیشید و با صبر و تامل وتفکرمطالعه کنید وسپس بی طرفانه قضاوت بفرمائید. فقط می خواهم روشنگری کرده باشم همه مطلع شوند و آنهای هم که خود را به خواب خرگوشی زده اند بیدار شوند و بدانند در چه برهه ی از زمان و تاریخ هستیم و وظیفه مان در مقابل هم نوع خود وآینده سر زمینمان ایران و نسل حالا و فرداچیست وچه باید کرد؟؟
(رسول) اسم مستعار است او اهل خوزستان بود با من کمی خودمانی شده بود و گاهی درد دل می کرد. بنده خدا اعتیاد به مواد مخدر داشت و در ایران برای سازمان فعالیتهایی انجام داده بود که لو رفته و توانسته بود از چنگال اطلاعاتی های جانی بگریزد و به سازمان ملحق شده بود. اوعلاقه شدید به آهنگ های داریوش اقبالی خوانند معروف داشت و هی با خود زمزمه می کرد.
کهن دیارا دیار یارا دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم ....
سر همین موضوع که داریوش از اضداد مقاومت است و کسی حق گوش کردن به آهنگهای او را ندارد!! و یکی دو موضوع دیگرمسئله دار شده بود و به قول مسئولین روی میز سازمان بود تا موفق شد به طور مخفیانه از دیگران یک ضبط کوچک و چند کاست از آهنگهای داریوش از مسئولین بگیرد.رسول روزی سه پاک سیگار می کشید و سر سیگار کشیدن هم همیشه مشکل داشت علنا در حضور همه ی افراد و در اکثر فاکتهایش می خواند تریاک می کشیده و تا مدتی هم در سازمان داشته و خورده و بعد ترک کرده ولی باید مدام سیکار بکشد وچای بنوشد، در کلاس نوارهای انقلاب مریم مدام بین راه سیگار، چای، کلاسها فعال و در حال رفت و آمد بود. در نهایت یک شب ناپدید شد گفته شد او را به ورودی بردند. ورودی مساوی بود با زندان و شکنجه چون من فقط زبان ویژه مسئولین سازمان را بعد از پروسه های مختلف کمی یاد گرفته بودم و می فهمیدم.
(داریوش - ق) اواهل خوزستان و همشهری رسول بود و در ایران همدیگر را می شناختند او هم اعتیاد به مواد مخدر داشت ولی در سازمان زود ترک کرده بود و کمی جان گرفته بود و سیگار هم در روز یک پاکت می کشید. او دوست داشت افراد را اذیت وآزار کند و مدام افراد را سیخ می زد و اذیت می کرد و خودش را از همه بالاتر و ولاتر و انقلاب کرده تر می دانست بی نهایت پر رو و آدم حقه بازی بود. مدتها گذشت تا اینکه ما را به نشست مهوش سپهری در سالن میله ای قرارگاه باقر زاده بردند و داریوش فاکتهای انقلاب کردن اصلیش را خواند. گفت: در ایران یک مادر پیر دارم که به خانه های مردم می رفت و کلفتی می کرد و خرج ما را در می آورد. پدرم هم معتاد بوده و مدتهاست از دنیا رفته . در روی پشت بام خانه ها کبوتر بازی می کردم و کلی کبوتر داشتم و دلم برایشان تنگ می شود. دزد قالپاق و ضبط خودروها بوده ام حالا برای همیشه مجاهد مریمی می شوم وبرای همیشه زنان را در درون و ذهنم طلاق ابدی می دهم و از همه ی افراد که هر کدام به نوعی از دست من گزیده و رنجیده شده اند معذرت می خواهم به برادرمسعود و خواهرمریم هم قول می دهم تا آخرین نفس و قطره خونم در رکاب آنها بجنگم و دمار از روزگار پاسداران در آورم.
بعد از تسلیم و خلع سلاح شدن سازمان توسط صاحبخانه جدید (ارتش آمریکا) او به زندان تیف آمد و در آنجا دوبار شروع کرد اذیت و آزار دادن زندانیان بخصوص افراد کم سن و سال بارها به او تذکر دادم ولی گوش نکرد تا اینکه یک روز یقه ی یکی از بچه ها را گرفته بود و هر چه گفتم داریوش کوتاه بیا فایده نکرد. عصبانی شدم و یک سیلی آب دارحوله اش کردم یک مرتبه به طرف کیوسک نگهبانان آمریکائی دوید و داد زد این مرا کشت و زندانبانان ریختند و مرا دستگیر و یک ماه به خاطر آن سیلی در زندان انفرادی نگه ام داشتند. بعدا گفت آقا رضا ببخشید که عصبانیت کردم خواستم با این کارم از آن بند به بند دیگری منتقل شوم و اینطوری می توانستم بیشتر زندان تحمل کنم. داریوش در اولین سری با افراد جدا شده که به سیصد نفرمی رسید به ایران رفت. او را در سایتهای مختلف و یوتوب می بینم که با اتوبوس ها رفته پشت درب قرارگاه اشرف ومثل نشستهای عملیات جاری درونی عربده می کشد.شاید آموزشهای عملیات جاری آقای رجوی باعث کج آموزی شده و داریوش قاطی کرده و اشتباهی! این بار برعکس و از بیرون رو به درون اشرف عربده عملیات جاری می کشد.او گناهی مرتکب نشده آموزش دیده فقط داد بزند برای کی و به چه سمت و سوئی مهم نیست مهم اینه موضع گیری کند و فقط داد بزند واو هم صادقانه و خالصانه دارد کارش را انجام می دهد. آن هم نتیجه ی انقلاب خواهر مریم و طلاق مادام العمر.
(امین) اسم مستعار اهل رودبار؛ منجیل از توابع استان رشت بود.در فاکتهای انقلاب کردن و طلاق مادام العمردادن خواند که ماموران نیروی انتظامی او را به جرم مزاحمت خیابانی و دختر بازی دستگیر کرده بودند. با قول مساعدت و همکاری با آنها او را آزاد واز آن به بعد برای نیروی انتظامی آدم فروشی می کرده. به این صورت که پدرش قهوه خانه دار بوده امین هم در آنجا به بهانه کاردر قهوه خانه مشروبات الکلی و مواد مخدر می فروخته و همین که مشتری اجناس کمی دور می شده نیروهای انتظامی که از قبل در گوشه ای منتظر بودند خریداررا با مشروبات الکلی و یا مواد مخدر دستگیر می کردند و پولی از او می گرفتند و طرف را آزاد می کردند. به مرور زمان کاشف به عمل می آید مخبر امین شاگرد قهوه چی است و او هم برای اینکه از دست آن همه افراد فروخته شده و باج پرداخت کرده در امان بماند فرار را بر قرار ترجیح می دهد و به ترکیه می گریزد بعد از مدتی در ترکیه هیچ پولی برایش باقی نمی ماند و سر گردان با شکم گرسنه در خیابانهای انکارا و یا استانبول ول می چرخیده تا اینکه به تور یک هوادار سازمان به نام "علی آنکارا" می خورد و علی انکارایی هم به او کمک می کند که کار برایش پیدا کند بعد از تحقیق و تفحص یک شرکت خارجی که در دست پیمانکاران ایرانی در عراق فعالیت می کند پیدا می کند و هزینه تو راهی و بلیط هواپیما هم به خاطر و رضای خدا پرداخت می کند که امین هر زمان اولین حقوقش را دریافت بکند تمام خرج و مخارج و هزینه های پرداخت شده از طریق بانک برای علی انکارایی به ترکیه بفرستد و در آن لحظه با آرزوی بر باد رفته و حسرت بدل داشت انقلاب خواهر مریمی می کرد.
افراد از فاکتهای خوانده شده امین به هیجان آمدند و به شدت عصبانی شدند و به جرم آدم فروشی و همکاری با نیروی انتظامی خروشیدند وعملیات جاری بسیار درست حسابی به عمل آوردند و بدین سان امین ژولیده وخونین مالین طیب و طاهراز کوره گدازان انقلاب مریم به سلامت گذشت و" تبریک باشد" را از مسئولین مربوطه دریافت نمود و به صفوف انقلاب کرده های مجاهد مریمی پیوست. دقیقا از یگان سعید نقاش چهارده نفری که در روی صندلی مقدس! انقلاب مریم قرار گفتیم و یکی یکی عبور می کردیم بجز مجتبی زندانی سیاسی بقیه وضعیت مشابه هم داشتند و می توانم اسم و عملکرد اکثر آنها را در اینجا فاکت به فاکت بازگو کنم ولی چون از حوصله خوانندگان عزیز خارج است به همین سه فرد و فاکتهای آنها که از نظر شما گذشته بسنده می کنم.(علی انکارا هم بعدها در زندان تیف آمد که در آینده می آید)
لازم به ذکر است در طی جلسات و نشستها ی مختلف انقلاب کرده ها وگوهران بی بدیل که فاکتها ی خود را می خواندند گاهی اوقات ذهنم به سال1366 پر می کشید به دوران نظام وظیفه و آن روزی که در مینی بوس در بین راه سنندج به مریوان با مسافری آشنا شدم که گفت: اکثر مجاهدین دکتر، مهندس، و پرفسور و... هستند (به قسمت دوم همین کتاب رجوع شود) در آن زمان هر چه سعی و تلاش کردم درپذیرش که شاه راه اصلی به قرارگاه های مختلف سازمان مجاهدین بود از آن دست آدمها را پیدا کنم و سپس در قرارگاه های دیگر ولی یافت نشد و به این نتیجه رسیدم که «گشتم نبود نگرد نیست» واین همیشه مرا آزار می داد و سوالم این بود پس آن تیپ آدمها کجا هستند؟ چرا یک دکتر یا مهندس و یا پرفسور و یا شاعر و موسیقیدان وو...... پیدا نمی شود ما را به صراط مستقیم هدایت کند و دو تا فاکت درست و حسابی بخواند که ما حداقل کمی آگاهی مان رشد کند و مطالبی نو و جدید علمی و آموزشی یاد بگیریم. هر کس در جمع پا شده از کبوتر بازی و مواد مخدر و آدم فروشی و خانم بازی و کوفت و زهر مار فاکت خواند؟ آیا به نظر شما رزمندگان سازمان می توانستند به قول آقای رجوی عمل کنند مبنی بر اینکه یک مریمی در برابر صد پاسدار رژیم بجنگند و بر آنها فائق آیند؟ آقای رجوی چطور و روی دوش کدام قهرمانان می خواست مهرتابانش را به تهران ببرد که هر روز خدا شعار می داد:مریم مهر تابان رو دوش قهرمانان می بریمش به تهران؟ کدام قهرمان و کدام دوش کدام تهران؟؟؟ شاید منظورش همان ماکتهای تهران در اشرف بوده باشد! از بس نشستهای بحث و فحص های ایدئولوژِیک، سیاسی و بخصوص استراتژیک آقای رجوی سخت و سنگین بود که هیچ کس درک و دریافت درست حسابی از آنها نمی گرفت و ما رزمندگان مقصر و بانی اصلی نبردن مهر تابان به تهران و سپس سقوط اشرف شدیم. باید تک تک ما جدا شدگان جواب گوی خلق قهرمان باشیم.
شنبه 12 مهر 1393/ 4 اکتبر 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
روایت دردهای من... در تشکیلات قسمت بیست و یکم
تبعیضات در مبشرین جامعه بی طبقه توحیدی:
ماجراهای زندان را گفتم و توضیح دادم، موضوعی که بهر حال مربوط به افراد زندانی و دستگیری بود و صدمه آن به همان زندانیها میرسید. اما در درون تشکیلات دیگر هیچ چیز نیست که به افراد و تک به تک افراد مربوط نباشد. از دو حالت خارج نیست یا شما مستقیما تحت انواع و اقسام فشارها و سرکوبها قرار دارید و یا بصورت غیر مستقیم. یعنی اینکه اگر چیزی هم به شما ربطی نداشته باشد اما شر آن در خانه همه می نشیند. مهم این است که این انواع و اقسام فشارها را بشناسید... که بسیاری از آنها را در آنجا نمیشد بشناسید زمانی زیادی نیاز بود که یواش یواش بتوانی آنها را بفهمی . اگر چه میدانم بسیاری از آن رنج و دردها را هنوز هم نمیشناسم.
در پذیرش شاهد خیلی از تبعیضات و ارجح و ترجیح قرار دادن فرد و یا افرادی بر افراد دیگر وجود داشت و این عمل زشت و زننده را مسئولین در ظاهر رد و تکذیب می کردند ولی در واقع تبعیض در درون مناسبات و تشکیلات سازمان نهادینه شده بود. در پذیرش در مجموع و کل دو گروه از افراد جدیدالورود مستقل و مجزا از هم در حال فراگیری فرامین و آموزشهای مختلف ایدئولوژیکی، نظامی، سیاسی و.... بودند. تعدادی کمتر از انگشتان دست از افرادی بودند که خودشون به دلخواه و رضایت و رغبت خود با خیال اینکه مبارزه ای هست برای مبارزه پیوسته بودند ولی بیشترین افراد کسانی بودند که با دروغ و دغلبازی و نیرنگ از کشورهای عمدتا حوزه خلیج فارس گرفته تا پاکستان و ترکیه و تک و توک اروپا و آمریکا با وعده و وعیدهای گوناگون و متفاوت بدانجا کشانده شده بودند که این گروه اصلی تقریبا به 70 نفربالغ می شد.
گروه بعدی ملیشیا خطاب می شدند، بچه های اعضاء و مسئولین سازمان بودند که در بچگی روزی از والدینشان به بهانه جنگ خلیج فارس در دهه 90 میلادی در همان قرارگاه اشرف گرفته شده بودند و به اروپا و آمریکا منتقل شده بودند و بعد از سالها که در آن روزگار اکثرا نا بالغ و نوجوان بودند دوباره آنها را به قرارگاه اشرف کشانده بودند که نزدیک پذیرش در یک مجموعه ساختمان اسکان داده شده بودند و طبق گفته افراد پذیرش از همه لحاظ صنفی، خورد و خوارک و تنظیم رابطه، استراحت، آموزش،کار و فعالیت نکردن در زیر تابش آفتاب سوزان عراق ویژه بودند.
به زیر آفتاب نکشیدن افراد اقدامی بشر دوستانه است و قابل فهم چون اکثر آنها کم سن و سال بودند تقریبا بین 14 تا 17 سال سن داشتند و گرمای عراق سوزنده و بسیاربی رحم و کشنده بود که جان چند رزمنده را هم گرفته بود. ای کاش برای همه ی رزمندگان کمی ارزش و اعتبار قائل می شدند و همین اقدام بشر دوستانه را انجام می دادند که متاسفانه نخواستند و نکردند. بالائی ها که در جامعه بی طبقه توحیدی غرق بودند خبر نداشتند گرما و سرمای عراق چقدر سوزنده و آزار دهند است و... گفته می شد همه نوع امکانات سازمان در دسترس و اختیار آقا زادگان قرار گرفته بود و امتیازات ویژه ای برای آنها قائل شده بودند. در این راستا خیلی ها علنا اعتراض کردند چرا شما بین افراد تبعیض قائل می شوید؟ اگر برای آنها از خارجه شیرینی و شکلات می آورید اشکالی ندارد اما لااقل ما را در زیر آتش تابستان عراق به کشتن ندهید. مگر خون آنها از خون ما رنگین تر است؟ مگر چی ما از آنها کمتر است؟ چرا آنها از ساعت 11 ظهر تا 4 عصر در آسایشگاهاشون در حال استراحت کردن هستند ولی ما را ساعت 2 ظهر در این گرمای وحشتناک از اقامتگاهها می ریزید بیرون ؟ چرا آنها از غذاها و میوه های ویژه ای برخوردارند اما ما نه؟ و.... کسی توجه نکرد واهمیت نداد وگوشش بدهکار نبود که نبود.
اکثر ملیشیاها نمی توانستند فارسی را خوب صحبت کنند و با هم به زبان کشورهای که از آن آمده بودند صحبت می کردند. این وضعیت تبعیض آمیز باعث شده بود که آنها خودشان را بسیار بالاتر از ما ها ببینند و هر زمان به ما بدبخت و بیچاره ها می رسیدند با پر رویی تمام و با اشکال و زبانها مختلف مسخره می کردند و بعد می زدند زیر خنده . آنقدر سیستم فاسدی ایجاد کرده بودند که محصولات کج و کوله ببار می آورد که از همه لحاظ و نظر زبانزد عام و خاص شده بودند. حرفم با آن بندگان جوان خدا نیست و نبود آنها برای اینکه افراد را آنجا نگه دارند بهر شیوه ای متوسل می شدند یکی را با دستگیری و زندان و یکی را با شکلات و میوه و مسخرگی.
البته این یک گوشه کوچک همه آن تبعیضات بود بعدا آنچه که ما در تشکیلات دیدیم و شنیدم خیلی بزرگتر و وحشتناک بوده.
پدر عباسی را در پذیرش چه بر سرش آوردند؟
درآن زمان مابین سالن غذا خوری و آسایشگاههای در محیط و محوطه پذیرش و در دو سوی خیابان درختکاری ودر دو نقطه و محل سبزی کاری شده بود. پیرمردی فرتوت و رنج کشیده بخاطر زانو درد و استخوان درد به خود می نالید. بچه ها او را پدر عباسی خطاب می کردند از سر صبح تا شب در گرما و سرما با بدبختی و بیچارگی با بیل مشغول شخم زدن زمین بود و سبزی کاری می کرد و اکثر روزها سر میزهای غذا خوری پذیرش پر از سبزیجات بود....... به مرور زمان خودم را به پیرمرد نزدیک کردم و متوجه شدم اهل سرپل ذهاب و همشهری خودم است. متاسفانه اسم خانوادگیش را فراموش کردم ولی کلی اطلاعات خانوادگی و چگونگی پیوستن به مجاهدین را برایم تشریح کرده که فقط مختصری از آن را در اینجا بیان می کنم .
پدر عباسی گفت: در سرپل ذهاب زندگی خودمان را می کردیم و یازده تا بچه دارم که شنیدم حالا همگی آنها بزرگ شده اند و ازدواج کرده اند و......آن زمان جنگ ایران و عراق شروع شد یک مرتبه تانکهای ارتش عراق خسروی و قصر شیرین را تصرف و پشت سر گذاشته بودند و وارد شهر سرپل ذهاب شدند و مردم منطقه را غافلگیر کردند. تعداد زیادی از مردم زن و بچه پیرو جوان را به اسارت در آوردند و خیلی های دیگر را در حال فرار کشتند. خدا را شکر که زن و بچه هایم همراهم نبودند والله آنها هم اسیر ارتش عراق می شدند. ما را سوار ماشین کردند و به عراق آوردند و نزدیک به 8 سال در زندان رمادی در اسارت بودم تا اینکه مجاهدین آمدند کلی تبلیغات کردند من هم گفتم شاید از راه مجاهدین فرجی حاصل شود و به ایران پیش زن و بچه هام برگردم، آمدم اینجا در قرارگاه مجاهدین ماندگار شدم و نگذاشتند بروم ایران حالا هم می بینید از پا افتادم و معلوم نیست کی نفسم بند آید و از این دنیای فانی خلاص شوم ولی دوست داشتم قبل از مرگم برای یک بار هم شده بچه هایم را ببینم.
پدر عباسی از هر دو تا پا و زانو از کار افتاده بود وبا چشمان خود می دیدم با کشیدن و سر دادن خود به روی زمین چند متر خودش را جابجا می کرد تا بتواند سبزی بچیند و یا وجین کند و علف های هرز را بکند و بدور بریزد. طبق تعالیم و دستورات رهبر عقیدتی او موظف بود هر روز درنشست های تفتیش عقاید شرکت کند و فاکت بخواند که البته سواد نداشت و کسانی دیگر برایش فاکت های عملیات جاری می نوشتند و می خواندند او فقط باید گوش به توهین و تحقیرو دشنامهای می کرد که در "جهاد اکبر" نثارش می شد و آن هم دستمزد فعالیت و تلاش و کوششی بود که از سر صبح تا شب و در سالهای متمادی برای تشکیلات انجام می داد. در سال 80 مطلع شدم که او از کار و فعالیت افتاده بود گوشه ای و دیگر نمی توانسته یک قدم راه برود تا اینکه به دستور بالائی ها نیروهای سازمان با مسئولیت اسدااله مثنی او را به مرز ایران و عراق در منطقه مرزی قصرشیرین در کوههای آق داغ برده بودند و رها کرده بودند. آیا به مقصد و شهر خود رسیده و یا نه؟ آیا آخرین آرزویش که دیداربا زن و فرزندانش بود محقق شد و یا نه؟ من اطلاع و خبر ندارم.
سرگذشت مجتبی الف (جواد) زندانی سیاسی از بند رسته:
مجتبی فردی آزاده و با شرف و انسانی آزادیخواه بود که 10 سال در زندانهای رژیم حبس متحمل شده بود و با هزار امید و آرزو به سازمان پیوسته بود و سوژهی نشست های تفتیش عقاید میشد. افرادی که خود مجاهدین به آنها لقب بیهوده و اراذل و اوباش و معتاد و لاابالی می دادند که در کشورهای مختلف سرگردان و آواره بودند به تور هواداران سازمان افتاده بودند و به امید و هوای کار با دستمزد بالا گول خورده بودند و به عراق کشانده بودند و بندگان خدا نمی دانستند سیاست و زندانی سیاسی با کدام س نوشته می شود و اصلا چی هست؟ طبق گفته خودشان اصلا و ابدا مجاهدین را نمی شناختند تا لحظه ای که وارد پایگاههاو قرارگاههای سازمان شده بودند حالا با خط و خطوط و چراغ سبز نشان دادن مسئولین سازمان رکیک ترین توهینها و تهمت ها را نثار وی می کردند که یک موقع شاخ و شانه نکشد و آنها و اعمالشان را مورد سوال قرار ندهد. و یا او را زیر ضرب می بردند که چرا دیر به سازمان پیوستی؟ پیر مرد فرتوت و شکنجه شده دست جلادان رژیم ملایان هم تنها سرش را به زیر می انداخت و با قطرات اشک زمین و کف اتاق جلسه را خیس می کرد و من نیز به سهم خود در درون و دلم می سوختم و می ساختم و فرو می خوردم و با او ابراز همدردی می کردم.
.......... همراه مجتبی در کارگاه آهنگری پذیرش با هم کار و فعالیت می کردیم که گاهی اوقات به طور خصوصی با هم درد دل می کردیم مجتبی گفت: سال60 و یا 61 به جرم هواداری از سازمان دستگیر و 10 سال در زندانهای مختلف حبس متحمل شدم ودرسال 70 و یا 71 از زندان آزاد شدم(تردید سالها ازنگارنده است) در زندان همرزمان زیادی داشتم که اعدام شدند یکی ازهمانها که در سال 67 در قتل عام زندانیان سیاسی اعدام شده به من وصیت کرد که اگر زنده ماندم و اعدام نشدم مراقب زن و 7 تا بچهاش باشم پس از آزادی سراغ آنها رفتم وهر چه کار می کردم و درآمد داشتم خرج آنها می کردم و بعد از مدتی برای رضای خدا و حرف و حدیثی برایمان در نیاورند با خانم دوست اعدام شده ام ازدواج کردم و در یک کارخانه جک سازی بین تهران قم کار می کردم و خوشحال بودم توانستم به وصیت دوستم عمل کنم تا اینکه پیک سازمان که از همبندان قدیمم بود سراغم آمدند و گفتند سازمان گفته باید بیائید عراق و به سازمان بپیوندید من هم وظیفه خود دانستم به سازمان پیوستم حالا هم می بینید هر روز به من فحاشی و توهین می شود که چرا با خانم دوستت ازدواج کردی حتما خودت تیر خلاص به همرزمت زدی تا زنش را تصاحب کنی!! حتما آن عفریته ی اکبیری خوشگل بوده که تورا از مبارزه براند. و یا چرا اعدام نشدی؟! حتما همکاری با رژیم کردی تا اعدام نشوی! و......
بیدار باش زدن ساعت 3 صبح برای دیدن گرویدگان به انقلاب ایدئولوژیک!!
هر روز خدا از صبح زود تا بوق سگ ما را به بیگاری و کارهای سر کاری مشغول میکردند تا اصلا هیچ وقت انرژی برای فکر کردن به چیز دیگری نداشته باشیم و در آن ساعت که به بستر می رفتیم همسان جنازه بی جان ساکن و سکون می افتادیم و تا بیدار باش بعدی نمی فهمیدیم کی دوباره زمان بیدار باش رسیده در آن برهه از روزگار خسته و کوفته از کارهای بیهود و تکراری سر کاری یک مرتبه اعلام بیدار باش داده شد و چراغهای آسایشگاهها روشن کردند و گفته شده سریع و بدون تعللی لباس بپوشید و خودتان را به سالن غذا خوری برسانید! ما هم خواب آلود با چشمانی نیمه باز گیج و مات و متحیر با اضطراب و دلهره که ممکن است چه اتفاق هولناکی برای افراد سازمان افتاده باشد در حد توان خود را آماده و به سالن غذا خوری که تقریبا در صد و پنجاه متری آسایشگاهها واقع شده بودم رساندیم.
بهتر است اینجا مختصری از وضع و اوضاع گروه ، گروه و سری به سری افراد جدیدالورود که تازه وارداتی به سازمان بودند را اضافه کنم تا همه مسائل پیش آمده روشن و شفاف گردد. در پذیرش نزدیک به تقریبا 70 نفر جدیدالورود در حال آموزشهای مختلف بودند که این افراد در مراحل مختلف و گوناگونی دسته، دسته از کشورهای مختلف دنیا به عراق و قرارگاه اشرف کشانده شده بودند پس هرگروه با هماهنگی مسئولین منظم چفت و جور می شدند وسلسله وار باید شستشوی مغزی داده می شدند و از کوره گدازان انقلاب ایدئولوژیک عبورمی کردند در این حال و احوال و وضعیت طبق دستورالعمل و تعالیم فرقه ی باید قاعدتا گروه و دسته جدید شاهد و ناظر برگروه و دسته ی قبلی قرار می گرفتند تا تجربه کسب کنند که چطوری و چگونه از کوره گدازان انقلاب ایدئولوژیک مریم عبور می کنند و در پیشگاه رهبرعقیدتی زانو زده وطیب و طاهر و زاده مریم از آن سمت به سلامت خارج و "مبارک باشه" دریافت و به قرارگاههای ارتش صادر می شدند. پس ما را ساعت 3 شب برای کسب تجربه ی گرویدن گروهی جدیدالورود به انقلاب مریم برای اولین باربه دیدن و شنیدن آن فیلم کمدی مهیج وبسیار دیدنی و به یادماندنی به سالن غذا خوری پذیرش کشاندند، باید می بودید و می دیدید تا متوجه بشوید ما ها چه بدبختیها و مصائب باور نکردنی را متحمل می شدیم و حق اعتراض و یا انتقادی هم نداشتیم و باید فقط نظاره گر می بودیم دم فرو می بستیم و حرص می خوردیم.
صحنه های مبتذل و مضحک انقلاب و بالا آوردن وچگونگی گذر از کوره گدازان انقلاب مریم:
تعدادی بدبخت بیچاره که تعدادشان بین سی تا چهل نفر بودند وبا کلک و نیرنگ بدآنجا کشانده بودند بعد از ماهها توسری خوردن و تحقیر و به خفت و خواری کشاندن شستشوی مغزی داده شده از ساعت 8 صبح درسالن غذا خوری جلسه و نشست انقلاب ایدئولوژیک تشکیل شده بود و باید با زور سرکوب و ارعاب و تهدید انقلاب می کردند در آن نیمه شب که ما را با آن وضعیت بسیار تاسف بار به نشست کشاند. یکی از افرادی که از اروپا به خاطر نداشتن اقامت مجبور شده بود وعده و وعیدهای مسئولین سازمان را باور کند مبنی بر اینکه برای سه ماه به عراق بیاید و در تشکیلات بماند سپس با کیس سیاسی مجاهدین به اروپا بازگردد اقامت دائم را دریافت خواهد کرد مسئولین او را وادار کرده بودند فاکتهای انقلاب کردن خود را بخواند و داشت همین پروسه ی وصل شدن به سازمان را می خواند که گروه و دسته ی ما وارد نشست و جلسه آنها شدیم و فاکتهای آن بخت برگشتگان را که تا آن لحظه 19 ساعت به طول انجامیده بود گوش می کردیم.
مصطفی علنا فاکت می خواند و می گفت: لائیک هستم و اعتقادی به هیچ دین و مذهبی ندارد و اشتباه کرده ام که به مسئولین سازمان اعتماد کردم که برای اقامت دائمی اروپا سه ماه به عراق و داخل تشکیلات مذهبی سازمان بیایم و...........ولی از یک طرف مسئولین او را محاصرو دوره کرده بودند و تحت فشار و زور قرار داده بودند که هیچ اشکالی ندارد در سازمان رزمندگان مجاهد مریمی هر لحظه مبارزه را انتخاب می کنند! و تو هم که مدتهاست در تشکیلات و مناسبات بوده ای وپروسه های مختلفی از آموزش های ایدئولوژیکی گرفته تا آموزشهای تشکیلاتی، سیاسی و نظامی را پشت سر گذاشته ای و کلی از مسئولین و سازمان انرژی و نیرو گرفته ای پشت چی مانده ای؟ هر کس به هرنوع و دلیلی وارد سازمان بشود و تنش به تن سازمان بخورد "باید مجاهد" شود و انقلاب کند چه بخواهید و چه نخواهید شماها که "الف" را گفته اید باید تا "ی" بخوانید و پیش بروید. بپرید توی حوض کوثر! وگرنه دیر می شود! دارید از قطار جا می مونی! تو حالا روی صندلی مقدس! انقلاب مریمی هستید تا به جهنم نرفتی تمامش کن وقت نداریم سرنگونی رژیم پشت این انقلابها گیر کرده! شما فهمیده اید مبارزه یعنی چی و برای چه ما مجاهدین مبارزه می کنیم؟؟ پس به خود بیا و همین حالامبارزه را انتخاب کن و انقلاب کن و همه چیزرا بالا بیار و به سازمان و برادر و خواهر ایمان بیاور ...... از طرف دیگرافرادی که قبلا شستشوی مغزی داده شده بودند و انقلاب کرده بودند به انقلاب نکرده ها داد و بیداد راه انداخته بودند و پا فشاری و اصرار داشتند باید تسلیم شود و انقلاب کند و به مسعود و مریم که یگانه ترین یگانه عالم هستی هستند ایمان بیاورد ودر مقابل آنها سجده کند.
و..........در نهایت با بدبختی و بیچارگی چند فاکت جدی دیگر خواند که یکی دو تا از فاکتها جدی و واقعی برای همیشه در ذهن من درآن نیمه شب جا گرفت این بود که گفت: زمانی از بلندگوهای پذیرش اذان پخش می شد گفتم بین سازمان مجاهدین و رژیم آخوندی هیچ فرقی و تفاوتی وجود ندارد و هر دو تن واحد هستند و..... یک مرتبه گوهران بی بدیل انقلاب کرده شستشوی مغزی داده شده به رگ گردن نادانی و جهالتشان بر خورد و با عربده و فحاشی به اوهجوم بردند. درردیف های آخر جلسه نشست گرویدگان به انقلاب جهالت و ولایت روی صندلی فلزی نشسته بودم و به صحنه ی بسیار تاسف بار بدور از شان و کرامت انسان و در آن نیمه شب نگاه و گوش می کردم همین که با خط و خطوط و چشمک چراغ سبز نشان دادن مسئول نشست جناب رضا مرادی تهاجم و آتشباری ایدئولوژیکی به فرد معترض شروع شد تا این صحنه دردناک را دیدم درجا ذهنم به زندان و شکنجه گاه رجوی رفت و تداعی کننده روزهای شوم و سیاهی شد که شکنجه گران چند نفره ریخته بودند و مرا مورد ضرب و شتم و توهین و فحاشی .....قرار داده بودند. سریع و بدون درنگ خودم را به دم درب سالن رساندم واز آنجا خارج شدم در پیاده روی بتنی که از بین درخت و درختچه های می گذشت که در سمت چپ مزرعه ی سبزی کاریهای پدرعباسی به چشم می خورد در گوشه ای بین درختان نشستم و به فکرآن بدبخت افتادم که به خاطر اقامت اروپا در تور گرفتار و در چند متری آنطرف تر داشتند با داد و بیداد و لگد و مشت و تف دمار از روزگارش در می آوردند تا انقلابش بدهند وباید ایمان به رهبر عقیدتی می آورد تا بدین وسیله صلاحیت پاکی! و حقانیت! رهبرعقیدتی بهتر و بیشتر بارزتر وروشن تر گردد. صدای هیاهو وعربده کشان شستشوی مغزی داده شده در دل تاریکی و فضای باز محوطه بیرونی سالن پیچیده شده بود وسر به فلک می سائید. این همه بی عدالتی و نامروتی و درد روی قلب زخم خورده ام سنگینی می کرد و در سراب سرگشتگی گم شده بودم که نسیم خنکی وزیدن گرفت و به چهره و گونه های گر گرفته ام نوازش بخشید واین نسیم ملایم مقدم شفق پگاهان را نوید می داد.
شرح مختصری ازوضعیت خود در پذیرش:
تقریبا سه ماه از رهائی من از زندان انفرادی گذشته بود و از همان ابتدای خارج شدن از زندان چشمهایم به خاطر تابش آفتاب دچار سوزش و مشکل شدند و گاها اشک از آنها سرازیر می شد. چندین بار درخواست عینک دودی کردم که مسئولین می گفتند: ما یک سازمان انقلابی! هستیم و عینک دودی در تشکیلات و مناسبات ما جای ندارد و این ضد ارزش! است، عینک دودی اشعه ی بورژوازی! است تا اینکه با اعتراض شدید من مواجه شدند وبعد از کلی جر و بحث مسئول بهداری مهدی فیروزیان یک عینک دسته دوم دودی گنده تراز چشمها وصورتم به من داد. افراد تازه وارد به پذیرش که بعضی از آنها از همشهری های خودم بودند و درآنجا با هم آشنا شدیم ابتدا که مرا با آن عینک دیده بودند دلشان به حالم سوخته بود و فکر کرده بودند کور هستم و با آن عینک سیاه گنده روی چشمهایم را پوشاندم تا کوری دیده نشود. بعدا متوجه شدند جریان از چه قرار است به فکرهای بیهودهای که در باره من کرده بودند می خندیدند.
کسانی که از قبل و در سال 76 در ورودی با هم همدوره وبرخورد کرده بودم و همدیگررامی شناختیم تا مرا در پذیرش می دیدند یکه می خوردند و در جا می پرسیدند: از آن زمان تا حالا در کدام قرارگاه بودی؟ چرا در نشستهای رهبری هیچوقت پیدایت نبود؟ اینجا چه کار می کنی؟ ماشاالله اینقدر رده ومسئولیتت بالارفته در پذیرش مسئول آموزش افراد جدیدالورود شده ای؟ من هم بدون کوچکترین ترسی برایشان مختصری توضیح می دادم که مرا در سه سال گذشته در زندان انفرادی نگه داشته و شکنجه ام کرده اند و حالا هم در حال فرامین آموزشهای ابتدائی هستم. نه تنها هیچ کاره هستم بلکه یک بدبخت تحقیر شده تو سری خورشکنجه شده بیشتر نیستم.آنها مات و مبهوت فقط به من خیره می شدند وبین باور و ناباوری گاهی نفسشان بند می آمد و اظهار همدردی می کردند.
در آهنگری هم به مجتبی گفته بودم و تشریح کرده بودم سازمان مرا سه سال زندان انفرادی و شکنجه کرده و اسم بچه های هم که در زندان بودند و در آن روزگار در پذیرش در حال آموزش یکی یکی نشان می دادم و می گفتم اینها هم در زندان با هم بودیم مجتبی و دیگر همشهریها مات و مبهوت مانده بودند و گفتم به خاطر زندان سازمان است که چشمانم و کل هیکلم به آن ریخت و قیافه ی زار افتاده. در این راستا خبرها زود به گوش مسئولین هم رسیده بود و آنها مرا خواستند. تذکر دادند که در چه موقعیت شکننده ای هستم و به یادم انداختند که به سازمان تعهد دادم رازهای سازمان باید در سینه ام محفوظ بماند نه اینکه به بیرون درز پیدا کند که در این میان عصبانی شدم و گفتم نه تنها به خیلی ها گفته ام بلکه یک روز به دنیا هم خواهم گفت. به رضا مرادی گفتم به حسن محصل شکنجه گر گفته ام مرا بکشید والا اگر هزارتا تعهد دیگربه زور و اجبار ازم بگیرید و کاغذهای دنیا را هم سیاه و امضاء کنم باز به مردم می گویم که در قرارگاه اشرف مجاهدین چه خبر بوده و مرا سه سال زندان انفرادی و شکنجه کرده اند. رضا مرادی هم هیچ چیزی برای گفتن نداشت فقط تاکید بر تعهدات می کرد و جالب اینکه هر زمان کسی تا اعتراضی به اعمال و نحوه کار و شیوه تنظیم رابطه ی آنها می کرد در جا تعهد لعنتی همانند حربه برنده ای و پتک سنگینی روی سر فرد معترض می کوبیدند و می گفتند: خودت تعهد دادی! خودت با دست خط خودت نوشتی! خودت امضای خون و نفس دادی! خودت با پاهای خودت تا قرارگاه اشرف آمدی! ووو.......
در طی آن مدت یک بار تب و لرز شدیدی به جانم افتاد که سه روز در درمانگاه پذیرش بستری شدم ودرآن مدت جناب "دادستان" مهدی فیروزیان از من مراقبت و پرستاری می کرد و مانده بودم که ایشان چطور هم دکتر و پرستار وآمپول تزریق کن است و هم دادستان و حکم اعدام آدمهای بدبخت بیچاره را صادر می کند!. این تناقض مدتها برایم یک معما شده بود. جالبتراز همه ی مصائب وگرفتاریها در همان دوران ما زندانیان از بند رسته تشکیلات آقای رجوی همچون فرهاد - سی/ کمال- پ/ علی - ا/ حمید - م/ احمد گرگانی در پذیرش دردسته و گروههای مختلف سازماندهی و در حال آموزش های مختلف بودیم وهر از گاهی به حمید بر می خوردم می گفت: آقا رضا مراقب مهدی فیروزیان باش چشمهای سرخش را دیدی که خون ازش می چکد شکل یزید امام حسین سر بر دارد به جان مادرم این مرتبه حکم اعداممان صادر کند بی درنگ همه مان را بر سر دارآویزان می کند و من قهقهه می خندیدم ولی واقعا حمید بدبخت وحشتناک از او وحشت به دل داشت و همیشه با نگرانی و دلهره به این مسئله فکر می کرد. در آن برهه تقریبا یک ماه با کمال و علی در پذیرش با هم بودیم که آنها پس از خارج شدن از گوره گدازان انقلاب و سپری شدن پروسه های مختلف انقلاب مریم و گرفتن «مبارک باشه» به قرارگاه ارتش عراقیبخش در پادگان انزلی در شهر جلولا منتقل شده و در قرارگاه 2 به فرماندهی مژگان پارسائی در گروه و دسته ای سازماندهی شده بودند.
انقلاب و بالا آوردن گروه و دسته ی ما:
گروهی که من در آن سازماندهی شده بودم با یک گروه دیگر که جمعا نزدیک به 15 نفر می شدند در هم ادغام و یک یگان تحت مسئولیت سعید نقاش تشکیل داده شد. پس ازپشت سر گذراندن پروسه های مختلف عقیدتی، سیاسی، نظامی، تشکیلاتی و شستشوی مغزی داده شده نوبت به "انقلاب و بالا آوردن" رسیده بودیم. در آن زمان سعید نقاش دستور داد باید از بچگی تا به آن روز که مسئول ما شده بود هر آنچه انجام داده ایم ازدوران مدرسه ابتدائی گرفته تا دورانهای مختلف و متمادی در زندگی شخصی وخانوادگی و هرمسئله ی دیگر که در طول زندگیمان رخ داد مو به مو بر روی کاغذ بیاوریم و بنویسیم و تحویل بدهیم! واکنش افراد بجزء یکی دو نفر و من بقیه در برابر تحکم سعید نقاش صفر بود و هر کس مقداری کاغذ آ4 تحویل گرفت و روی صندلی و میزی نشستند و شروع کردند نوشتن که در اینجا من اعتراض کردم و حاضر نشدم کاغذ تحویل بگیرم و چیزی بنویسم. سعید نقاش مرا از کلاس به بیرون برد و گفت: خوبیت نداره بین بچه ها اعتراض کنی در جوابش گفتم برادر محترم پدرم درآمده و همه زندگی نامه ی لعنتی من دست اطلاعاتی های سازمان است برو ازدست حسن محصل هر آنچه دلت می خواهد بگیر ودست از سر کچل ما بر دار چون حوصله ی بازجوئی پس دادن را ندارم با هماهنگی با مسئولین بالاتر مرا رها کردند .
بعد از پروسه ی نوشتن زندگی نامه ها برای چندمین بارکه با اتمام رسید. مجددا به ما ابلاغ شد باید تماسهایی که با جنس مخالف خود داشته ایم جداگانه و برای هر دوست دختر یک برگه آ 4 کفایت می کند که در آن نحوه آشنائی؛ برخورد اول چطور و چگونه بوده؟ چطوری و به چه دلیلی ازدواج کردید؟ چه کسی در ابتدا تمایل به دیگری داشته وآغازیده ؟ در چه سالی و چه ماهی و چه روزی؟ با چند زن محصنه رابطه نامشروع داشته اید؟ آیا تمایل به هم جنس خود دارید و همجنس باز نیستید؟؟ آیا در بچگی بلایی کسی و یا کسانی بر سرتان آورده؟ به سهم خود و با طنز هر چه گفتم بابا جان در بین مردم روستای ما از این خبرها نبوده و اگر جوانی چه پسرو چه دختر کوچکترین حرکتی بکنند با تفنگ های سر پر و برنو های قدیمی و حالا هم کلاشینکف آبکش می شود به گوش آقا سعید نرفت که نرفت. گفت: ببین با دو دست همانند گور کن که زمین را سوراخ می کند و در آن فرو می رود اشاره کرد و گفت همینطوری بزن کنار بزن کنار بزن کنار تا به اون ته ته و عمق مسئله برسید در آنجا می بینید حداقل 50 تا مادینه! خوابیده و تو فقط 10 تاشو در آر و انقلابت را به اثبات برسون! و طلاق مادام العمررا بده تا شر این عفریته مادینه از تنت کنده شه و گورش را گم کند و برود پی کارش!! مثل ما مجاهدین طیب و طاهر شو و آن لباس شرک و تعفن آور خانه و خانواده را بکن بنداز دور! گفتم برادر سعید قربانت گردم این کارها و نوشتن خاطرات باهمسر و دوست دخترها و رابطه های نامشرع و مشروع چه دردی از آن مردم بدبخت که زیر دست ملایان گرفتارند دوا می کند؟ جواب داد تو حالا نمی فهمی ومتوجه این مسئله به این بزرگی نیستی بعدا به آن می رسید!!! ما هم هر آنچه داشتیم و نداشتیم صادقانه خالصانه نوشتیم وتحویل برادر مجاهد سعید نقاش دادیم که به رهبر عقیدتی برساند و غلامان و پا دوهای اوهم در آرشیو ولایت برای روز مبادا بگذارند. حالا بعد از سالها به حرف سعید نقاش مجاهد دو آتشه که بعد از سالها در آن روزگار تازه ارتقای رده ی تشکیلاتی دریافت گرده بود وبه فرمانده یگان نائل گردیده بود برای خودش دب دبه و کب کبه ای داشت و پدر همه را در آورد رسیده ام و دوست دارم رهبر عقیدتی آن مدارک مهم بدون دستکاری و جعل کردن که با دست خط و امضای خود خود خودم نوشتم را افشاء کند ببینم جراتش را دارد؟
چند نمونه اززندگی نامه ی گوهران بی بدل:
توجه: باوربفرمائید قصد توهین و یا تحقیر کسی و یا کسانی را ندارم چون خودم به اندازه عمرم و تا هفت پشتم توسط مسئولین تشکیلات مافوق دموکراتیک تحقیر و توسری خورده ام . مردمان ایران زمین به خردمندی و خرد ورزی علم و دانش؛ اخلاق و بردباری زبانزد جهانند. پس بیائید بیندیشید و با صبر و تامل وتفکرمطالعه کنید وسپس بی طرفانه قضاوت بفرمائید. فقط می خواهم روشنگری کرده باشم همه مطلع شوند و آنهای هم که خود را به خواب خرگوشی زده اند بیدار شوند و بدانند در چه برهه ی از زمان و تاریخ هستیم و وظیفه مان در مقابل هم نوع خود وآینده سر زمینمان ایران و نسل حالا و فرداچیست وچه باید کرد؟؟
(رسول) اسم مستعار است او اهل خوزستان بود با من کمی خودمانی شده بود و گاهی درد دل می کرد. بنده خدا اعتیاد به مواد مخدر داشت و در ایران برای سازمان فعالیتهایی انجام داده بود که لو رفته و توانسته بود از چنگال اطلاعاتی های جانی بگریزد و به سازمان ملحق شده بود. اوعلاقه شدید به آهنگ های داریوش اقبالی خوانند معروف داشت و هی با خود زمزمه می کرد.
کهن دیارا دیار یارا دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم ....
سر همین موضوع که داریوش از اضداد مقاومت است و کسی حق گوش کردن به آهنگهای او را ندارد!! و یکی دو موضوع دیگرمسئله دار شده بود و به قول مسئولین روی میز سازمان بود تا موفق شد به طور مخفیانه از دیگران یک ضبط کوچک و چند کاست از آهنگهای داریوش از مسئولین بگیرد.رسول روزی سه پاک سیگار می کشید و سر سیگار کشیدن هم همیشه مشکل داشت علنا در حضور همه ی افراد و در اکثر فاکتهایش می خواند تریاک می کشیده و تا مدتی هم در سازمان داشته و خورده و بعد ترک کرده ولی باید مدام سیکار بکشد وچای بنوشد، در کلاس نوارهای انقلاب مریم مدام بین راه سیگار، چای، کلاسها فعال و در حال رفت و آمد بود. در نهایت یک شب ناپدید شد گفته شد او را به ورودی بردند. ورودی مساوی بود با زندان و شکنجه چون من فقط زبان ویژه مسئولین سازمان را بعد از پروسه های مختلف کمی یاد گرفته بودم و می فهمیدم.
(داریوش - ق) اواهل خوزستان و همشهری رسول بود و در ایران همدیگر را می شناختند او هم اعتیاد به مواد مخدر داشت ولی در سازمان زود ترک کرده بود و کمی جان گرفته بود و سیگار هم در روز یک پاکت می کشید. او دوست داشت افراد را اذیت وآزار کند و مدام افراد را سیخ می زد و اذیت می کرد و خودش را از همه بالاتر و ولاتر و انقلاب کرده تر می دانست بی نهایت پر رو و آدم حقه بازی بود. مدتها گذشت تا اینکه ما را به نشست مهوش سپهری در سالن میله ای قرارگاه باقر زاده بردند و داریوش فاکتهای انقلاب کردن اصلیش را خواند. گفت: در ایران یک مادر پیر دارم که به خانه های مردم می رفت و کلفتی می کرد و خرج ما را در می آورد. پدرم هم معتاد بوده و مدتهاست از دنیا رفته . در روی پشت بام خانه ها کبوتر بازی می کردم و کلی کبوتر داشتم و دلم برایشان تنگ می شود. دزد قالپاق و ضبط خودروها بوده ام حالا برای همیشه مجاهد مریمی می شوم وبرای همیشه زنان را در درون و ذهنم طلاق ابدی می دهم و از همه ی افراد که هر کدام به نوعی از دست من گزیده و رنجیده شده اند معذرت می خواهم به برادرمسعود و خواهرمریم هم قول می دهم تا آخرین نفس و قطره خونم در رکاب آنها بجنگم و دمار از روزگار پاسداران در آورم.
بعد از تسلیم و خلع سلاح شدن سازمان توسط صاحبخانه جدید (ارتش آمریکا) او به زندان تیف آمد و در آنجا دوبار شروع کرد اذیت و آزار دادن زندانیان بخصوص افراد کم سن و سال بارها به او تذکر دادم ولی گوش نکرد تا اینکه یک روز یقه ی یکی از بچه ها را گرفته بود و هر چه گفتم داریوش کوتاه بیا فایده نکرد. عصبانی شدم و یک سیلی آب دارحوله اش کردم یک مرتبه به طرف کیوسک نگهبانان آمریکائی دوید و داد زد این مرا کشت و زندانبانان ریختند و مرا دستگیر و یک ماه به خاطر آن سیلی در زندان انفرادی نگه ام داشتند. بعدا گفت آقا رضا ببخشید که عصبانیت کردم خواستم با این کارم از آن بند به بند دیگری منتقل شوم و اینطوری می توانستم بیشتر زندان تحمل کنم. داریوش در اولین سری با افراد جدا شده که به سیصد نفرمی رسید به ایران رفت. او را در سایتهای مختلف و یوتوب می بینم که با اتوبوس ها رفته پشت درب قرارگاه اشرف ومثل نشستهای عملیات جاری درونی عربده می کشد.شاید آموزشهای عملیات جاری آقای رجوی باعث کج آموزی شده و داریوش قاطی کرده و اشتباهی! این بار برعکس و از بیرون رو به درون اشرف عربده عملیات جاری می کشد.او گناهی مرتکب نشده آموزش دیده فقط داد بزند برای کی و به چه سمت و سوئی مهم نیست مهم اینه موضع گیری کند و فقط داد بزند واو هم صادقانه و خالصانه دارد کارش را انجام می دهد. آن هم نتیجه ی انقلاب خواهر مریم و طلاق مادام العمر.
(امین) اسم مستعار اهل رودبار؛ منجیل از توابع استان رشت بود.در فاکتهای انقلاب کردن و طلاق مادام العمردادن خواند که ماموران نیروی انتظامی او را به جرم مزاحمت خیابانی و دختر بازی دستگیر کرده بودند. با قول مساعدت و همکاری با آنها او را آزاد واز آن به بعد برای نیروی انتظامی آدم فروشی می کرده. به این صورت که پدرش قهوه خانه دار بوده امین هم در آنجا به بهانه کاردر قهوه خانه مشروبات الکلی و مواد مخدر می فروخته و همین که مشتری اجناس کمی دور می شده نیروهای انتظامی که از قبل در گوشه ای منتظر بودند خریداررا با مشروبات الکلی و یا مواد مخدر دستگیر می کردند و پولی از او می گرفتند و طرف را آزاد می کردند. به مرور زمان کاشف به عمل می آید مخبر امین شاگرد قهوه چی است و او هم برای اینکه از دست آن همه افراد فروخته شده و باج پرداخت کرده در امان بماند فرار را بر قرار ترجیح می دهد و به ترکیه می گریزد بعد از مدتی در ترکیه هیچ پولی برایش باقی نمی ماند و سر گردان با شکم گرسنه در خیابانهای انکارا و یا استانبول ول می چرخیده تا اینکه به تور یک هوادار سازمان به نام "علی آنکارا" می خورد و علی انکارایی هم به او کمک می کند که کار برایش پیدا کند بعد از تحقیق و تفحص یک شرکت خارجی که در دست پیمانکاران ایرانی در عراق فعالیت می کند پیدا می کند و هزینه تو راهی و بلیط هواپیما هم به خاطر و رضای خدا پرداخت می کند که امین هر زمان اولین حقوقش را دریافت بکند تمام خرج و مخارج و هزینه های پرداخت شده از طریق بانک برای علی انکارایی به ترکیه بفرستد و در آن لحظه با آرزوی بر باد رفته و حسرت بدل داشت انقلاب خواهر مریمی می کرد.
افراد از فاکتهای خوانده شده امین به هیجان آمدند و به شدت عصبانی شدند و به جرم آدم فروشی و همکاری با نیروی انتظامی خروشیدند وعملیات جاری بسیار درست حسابی به عمل آوردند و بدین سان امین ژولیده وخونین مالین طیب و طاهراز کوره گدازان انقلاب مریم به سلامت گذشت و" تبریک باشد" را از مسئولین مربوطه دریافت نمود و به صفوف انقلاب کرده های مجاهد مریمی پیوست. دقیقا از یگان سعید نقاش چهارده نفری که در روی صندلی مقدس! انقلاب مریم قرار گفتیم و یکی یکی عبور می کردیم بجز مجتبی زندانی سیاسی بقیه وضعیت مشابه هم داشتند و می توانم اسم و عملکرد اکثر آنها را در اینجا فاکت به فاکت بازگو کنم ولی چون از حوصله خوانندگان عزیز خارج است به همین سه فرد و فاکتهای آنها که از نظر شما گذشته بسنده می کنم.(علی انکارا هم بعدها در زندان تیف آمد که در آینده می آید)
لازم به ذکر است در طی جلسات و نشستها ی مختلف انقلاب کرده ها وگوهران بی بدیل که فاکتها ی خود را می خواندند گاهی اوقات ذهنم به سال1366 پر می کشید به دوران نظام وظیفه و آن روزی که در مینی بوس در بین راه سنندج به مریوان با مسافری آشنا شدم که گفت: اکثر مجاهدین دکتر، مهندس، و پرفسور و... هستند (به قسمت دوم همین کتاب رجوع شود) در آن زمان هر چه سعی و تلاش کردم درپذیرش که شاه راه اصلی به قرارگاه های مختلف سازمان مجاهدین بود از آن دست آدمها را پیدا کنم و سپس در قرارگاه های دیگر ولی یافت نشد و به این نتیجه رسیدم که «گشتم نبود نگرد نیست» واین همیشه مرا آزار می داد و سوالم این بود پس آن تیپ آدمها کجا هستند؟ چرا یک دکتر یا مهندس و یا پرفسور و یا شاعر و موسیقیدان وو...... پیدا نمی شود ما را به صراط مستقیم هدایت کند و دو تا فاکت درست و حسابی بخواند که ما حداقل کمی آگاهی مان رشد کند و مطالبی نو و جدید علمی و آموزشی یاد بگیریم. هر کس در جمع پا شده از کبوتر بازی و مواد مخدر و آدم فروشی و خانم بازی و کوفت و زهر مار فاکت خواند؟ آیا به نظر شما رزمندگان سازمان می توانستند به قول آقای رجوی عمل کنند مبنی بر اینکه یک مریمی در برابر صد پاسدار رژیم بجنگند و بر آنها فائق آیند؟ آقای رجوی چطور و روی دوش کدام قهرمانان می خواست مهرتابانش را به تهران ببرد که هر روز خدا شعار می داد:مریم مهر تابان رو دوش قهرمانان می بریمش به تهران؟ کدام قهرمان و کدام دوش کدام تهران؟؟؟ شاید منظورش همان ماکتهای تهران در اشرف بوده باشد! از بس نشستهای بحث و فحص های ایدئولوژِیک، سیاسی و بخصوص استراتژیک آقای رجوی سخت و سنگین بود که هیچ کس درک و دریافت درست حسابی از آنها نمی گرفت و ما رزمندگان مقصر و بانی اصلی نبردن مهر تابان به تهران و سپس سقوط اشرف شدیم. باید تک تک ما جدا شدگان جواب گوی خلق قهرمان باشیم.
شنبه 12 مهر 1393/ 4 اکتبر 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)