نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

چگونگی پاکسازی فلسطین از زبان ایلان پپ تاریخ‌شناس اسرائیلی

چگونگی پاکسازی فلسطین از زبان ایلان پپ تاریخ‌شناس اسرائیلی

Ketab-Ilan-Pappe1
هشتصد هزار بی‌خانمان و ۵۳۱ روستا ویران گشت. چگونگی پاکسازی فلسطین از زبان ایلان پپ تاریخ‌شناس اسرائیلی
نقد کتاب بقلم مارسل پت
http://www.tlaxcala-int.org/article.asp?reference=8607
به فارسی از حمید بهشتی
پاکسازی فلسطین از فصل های تاریک قرن بیستم است که از جانب برخی با کمال میل به فراموشی سپرده می گردد. این امر موجب شده ایلان پپ رئیس بنیاد پروهش چالش ها در دانشگاه حیفا خود را با این موضوع کاملا مشغول نموده و حاصل تحقیقات خویش را به عرصه عمومی تقدیم نماید. نقدی از مارسل پت
«من خواهان نقل مکان اهالی بومی برای اسکان اسرائیلیان بجای آنها بوده و اینکار را به هیچ وجه غیر اخلاقی نمی یابم.»
نقل قول مزبور که از بنیانگذار اسرائیل در سرآغاز مقدمه نویسنده آمده است، خواننده را متوجه پاورقی مربوطه می کند.
خواننده می خواهد بداند دقیقا در چه زمان جناب بن گورین که به پدر ملت اسرائیل لقب یافته است این جمله را در باره اهالی عرب فلسطین گفته است و خطاب به چه کسی.
پاسخ بدین قرار است که داوید بن گورین در ۱۲ ژوئن ۱۹۳۸ در یکی از جلسات ریاست اجرائی آژانس یهود از نقل مکان اهالی بومی فلسطین برای اسکان یهودیان بجای آنها جانبداری نموده است. بن گورین بازیگر تعیین کننده سازمان صهیونیستی مزبور بوده است که آن زمان منافع مهاجرین یهود در فلسطین را در مجامع بین الملل نمایندگی می نمود.
در آن زمان، قریب به ۱۵ ماه پیش از آغاز جنگ دوم جهانی به خوبی قابل تشخیص بود که فلسطین که توسط انگلستان اداره می شد به میدان درگیری حادّی تبدیل خواهد شد. زیرا یهودیانی که از اروپا می آمدند صهیونیست بودند، یعنی ناسیونالیست های یهودی که قصد داشتند در سرزمینی که اهالی آن عرب بودند، یک کشور یهودی را بنیانگذاری نمایند. و این موجب می گشت که آنها بعنوان اقلیت مهاجر خواه نا خواه در ضدیت با نهضت ملی اهالی بومی که اکثریت قاطبه را تشکیل می دادند قرار گیرند.
موقعیت حساس مزبور بدین دلیل ایجاد گشت که تحت حمایت امپراطوری بریتانیا بین سال های ۱۹۲۲ و ۱۹۳۸ مهاجرت عظیمی از صهیونیست های مایل به اسکان در فلسطین بر خلاف خواست اعراب امکان یافت. بدین صورت انگلستان قولی را که بیانیه بالفور در ۱۹۱۷ برای حمایت از صهیونیست ها در ایجاد مکانی برای میهن یهودیان اروپائی در فلسطین داه بود، در عمل پیاده کرد.
جامعه ی صهیونیستی که در حال رشد بود از آغاز با راهکاری مشخص فعالیت می نمود و دائم برای ایجاد کشوری یهودی عمل نموده و موفق نیز بود. زیرا اعراب مقیم فلسطین به لحاظ فرهنگ اجتماعی از یهودیان به لحاظ سواد پائین تر و انگلیسیان نیز بر این امر واقف بودند. همه ی امور تحت نظارت و با موافقت آنها انجام می یافت.
به جهت چنین پیشینه ی تاریخی ایلان پپ تاریخ شناس سخنان داوید بن گورین در زمینه مجبور کردن اهالی عرب فلسطین به تغییر مکان را که وی ۱۰ سال پیش از تأسیس اسرائیل مطرح نموده بود نقل می کند.
خواننده به هنگام قرائت مقدمه کتاب همچنین می آموزد که طرحی موسوم به طرح D وجود داشته است که مبنای راندن فلسطینیان از وطنشان بوده و در تل آویو در خانه قرمز به تصویت رسیده است.
«در این ساختمان در ۱۰ مارس ۱۹۴۸ که روز چهارشنبه ی سردی بود ۱۱ مرد جلوس کرده بودند، متشکل از رهبران سالمند صهیونیست و افسران جوان یهود – که آخرین توافق خود را با طرح پاکسازی قومی فلسطین حاصل نمودند. در همان شب اولین دستورات نظامی به واحدهای محلی برای بیرون راندن فلسطینیان از بخش های بزرگی از کشور ابلاغ گشت. دستورات مزبور روش های عملی راندن اجباری را به دقت مطرح کرده بود: ایجاد وحشت فراگیر، محاصره و تیراندازی به روستاها و مناطق مسکونی، به آتش کشیدن خانه ها با همه دار و ندار، بیرون راندن، تخریب و سپس مین گذاری بر خرابه ها برای پیشگیری از بازگشت رانده شدگان. به هر واحد فهرستی از روستاها و محلات شهری ابلاغ می شد که در این طرح فراگیر هدفگیری شده بودند. آن را طرح D نامیده بودند که چهارمین و طرح نهائی برای سرنوشتی بود که صهیونیست ها برای فلسطین و اهالی بومی آن ریخته بودند. سه طرح پیشین فقط شامل شمایلی کلی از آن چیزی بودند که رهبران صهیونیست قصد داشتند با حضور آن همه فلسطینی در سرزمینی که جنبش ناسیونالیستی یهود برای خود در نظر گرفته بود، انجام دهند. این نقشه رسم شده بر کاغذ طراحی به صراحت و وضوح مطرح می ساخت: فلسطینیان می بایست اخراج می گشتند.»
ایلان پپ با اشاره به شماری از منابع تاریخی قصد دارد نشان دهد که از یک سو طرح D حاصل تمایل ایدئولوژیک صهیونیستی بوده است که در فلسطین کشوری مطلقا متشکل از مردم یهود بوجود آید، و از سوی دیگر طرح D به نظر نویسنده عکس العمل تحولات انجام یافته در آنجا پس از آنکه دولت انگلستان تصمیم گرفته بود به مأموریت خود در فلسطین پایان دهد، نیز بود.
درگیری های نظامی با شبه نظامیان فلسطینی به نظر پپ  بهترین زمینه و بهانه را بدست آنها می داد تا دورنمای ایدئولوژیک خود را از فلسطین پاکسازی قومی شده پیاده کنند. هدفگیری صهیونیستی در ابتدا مبتنی بر حملات انتقامجویانه در مقابل حملات فلسطینیان در فوریه ۱۹۴۷ بود که به ا قدامی برای پاکسازی قومی در سراسر آن سرزمین تبدیل گشت.
«پس از اتخاذ تصمیم، پیاده کردن آن شش ماه طول کشید. سپس بیش از نیمی از اهالی اولیه فلسطین، یعنی قریب به ۸۰۰ هزار تن ریشه کن شده، ۵۳۱ روستا تخریب و ۱۱ محله ی شهری خالی از سکنه شده بودند.
طرح تصویب شده در ۱۰ مارس ۱۹۴۸ و به ویژه پیاده کردن سیستماتیک آن در ماه های بعد به روشنی مصداق پاکسازی قومی را داشت که بر طبق حقوق معتبر فعلی ملت ها جنایت علیه بشریت به حساب می آید. پس از هولوکاوست دیگر تقریبا غیر ممکن گشته است که جنایت علیه بشریت پرده پوشی گردد. جهان مدرن متکی بر ارتباطات، به ویژه پس از بوجود آمدن رسانه های الکترونیک دیگر اجازه نمی دهد که فجایع حاصل دست بشر را از انظار عموم پنهان و تکذیب نمایند.  با این حال یک چنین جنایتی از حافظه های عرصه عمومی گیتی تقریبا به کلی محو گشته است: آواره نمودن فلسطینیان توسط اسرائیل در ۱۹۴۸٫
این مهمترین واقعه ی تعیین کننده در تاریخ مدرن فلسطین، از آن زمان بطور سیستماتیک تکذیب شده و تا کنون نیز نه بعنوان حقیقت تاریخی و نه به هیچ وجه بعنوان جنایت تلقی نمی شود. در حالیکه می بایست هم به لحاظ سیاسی و هم به لحاظ اخلاقی بدان پراخت.»
تاریخ شناس اسرائیلی ایلان پپ مصمم است سهم خویش را در این زمینه ایفا نماید. او با کتاب خویش روایت رسمی اسرائیل از زمان پیش از ۱۹۴۸ را که حقایق تاریخی را از هر راه ممکن لاپوشی و تحریف کرده است، به چالش می کشد.
«افسانه ای که تاریخ نگاری اسرائیل ساخته بود حاکی از انتقال داوطلبانه توده ای صدها هزار فلسطینی بود که تصمیم گرفته بودند بطور موقت مساکن و روستاهای خویش را ترگ گویند تا برای دستجات نظامی عربی که به قصد نابودی کشور یهودی آمده بودند، جا باز کنند.»
اما به گفته نویسنده، منابع فلسطینی به صراحت ثابت می کنند که دستجات یهود ماه ها پیش از ورود دستجات عرب به فلسطین و در زمانی که انگلیسیان مسئولیت حفظ نظم و قانون را در آن سرزمین داشتند، موفق گشته بودند قریب به یک چهارم میلیون فلسطینی را با زور از وطن خویش بیرون کنند.
ایلان پپ بر این باور است که نشان دادن یک تصویر کامل در باره وقایع فلسطین ضرورتی تاریخی و سیاسی است. و این کار قطعاً شامل بر منابع عربی و ثبت تاریخ شفاهی نیز می باشد. علاوه بر آن ما به لحاظ اخلاقی وظیفه داریم مبارزه علیه تکذیب این جنایات را ادامه دهیم. زیرا تاریخ به گونه ای که اکنون در اسرائیل رو شده است، هنوز به عرصه عمومی خودآگاهی و رویکرد مسئولانه نرسیده است.
در نظر پپ تاریخ شناس دقیقا صحبت بر سر این است که مکانیزم های پاکسازی قومی سال ۱۹۴۸ مورد بررسی قرار گیرند. اما او علاوه بر آن خواهان بررسی آن نظام فکری است که برای عاملین پاکسازی و جهان امروز امکانپذیر ساخته است، جنایاتی را که جنبش صهیونیستی ۱۹۴۸ مرتکب گشت به فراموشی سپرده و تکذیب نماید.
اینکه چرا نویسنده، کتاب را تا این حد با جان و دل نوشته است وی خود شرح داده:
«برای برخی شاید اینگونه رویکرد و بکار گرفتن عبارت پاکسازی قومی بعنوان اساس نمایش وقایع ۱۹۴۸ جنبه ی شکایت داشته باشد. از برخی جهات نیز در حقیقت من شکایت می کنم! از سیاستمدارانی که پاکسازی قومی را طراحی کردند و از ژنرال هائی که آن را پیاده نمودند. اما اگر من آنها را به نام قید می کنم، بدین خاطر نیست که قصد داشته باشم آنها را سپس به دادگاه بکشانم، بلکه بدین خاطر است که به جنایتکاران و قربانیان مزبور سیمائی داده باشم: قصد من جلوگیری از این است که جنایاتی را که اسرائیل مرتکب شده است، به عواملی که به سختی قابل درک می باشند، محول نمایند مانند “شرایط”، “ارتش” و حواله های ناروشنی نظیر آن و کشورهای متکی بر حاکمیت ملی را از مسئولیت ساقط نمایند و بگذارند که افراد، قصر در روند. من شکایت می کنم. اما خود من هم عضوی از اجتماعی هستم که در این کتاب محکوم می گردد. من خودم را هم مسئول و هم سهیم در این تاریخ یافته و همانگونه که دیگران در جامعه  ی من بر این باورند و نتیجه گیری کتاب نیز این را نشان میدهد، یک چنین هزیمت دردناکی به گذشته، تنها راه به سوی پیش است، اگر که ما قصد داریم آینده ی بهتری را برای همه مان، هم فلسطینیان و هم اسرائیلیان، بسازیم. این کتاب بدین موضوع پرداخته است.»
هر که قصد دارد درگیری خاورمیانه را بهتر درک کند، می بایست کتاب ایلان پپ را که با خون دل نوشته شده است، بخواند.
Ilan Pappé: “Die ethnische Säuberung Palästinas”, übersetzt von Ulrike Bischoff, Verlag Zweitausendeins, Frankfurt am Main 2007, € ۱۹,۹۰٫
مارسل پت (متولد ۱۹۴۶ نزدیکی کلن) رونامه نگاری آلمانی است، نویسنده، ناشر و نیز وکیل مدافع و بعنوان کارشناس خاورمیانه و اسلام شهرت دارد. وی ساکن بن می باشد.

ريشه‏های برنامه هسته‏ای اسرائيل، هانری لوران، ترجمه محسن يلفانی

ريشه‏های برنامه هسته‏ای اسرائيل، هانری لوران، ترجمه محسن يلفانی

هانری لوران
به هنگام تحويل قدرت در ۱۹ ژانويه ۱۹۶۱، دولت آيزنهاور به دولت کندی اطلاع می‏دهد که اسرائيل از ۱۹۶۳ به بعد قادر خواهد بود که سالانه ۹۰ کيلوگرم پلوتونيوم با کيفيت نظامی توليد کند و بنا بر اين بايد يک سيستم کنترل و بازرسی برقرار شود تا از ورود سلاح‏های هسته‏ای در خاور ميانه جلوگيری به عمل آورد
بن گوريون بر اين عقيده است که اسرائيل دائماً از جانب اعراب، که آنها را مرادف نازيسم می‏داند، تهديد می‏شود، و به همين علت به طرز وسواس‏آميزی نگران امنيت کشورش است. با بالاتر رفتن سن، اين وسواس تشديد می‏شود. او ارتش اسرائيل را به صورت يک ابزار پيشگيری طراحی کرده است. از آنجا که تحصيلاتش را در آغاز قرن بيستم به پايان رسانده، ايمان ساده‏لوحانه‏ای به قدرت علم دارد. مجموعۀ نگرانی‏هايش او را واداشته که بسيار زود به راه حل هسته‏ای بيانديشد، بخصوص که شخصيت‏های بزرگ برنامۀ هسته‏ای آمريکا يهودی بوده‏اند. او از دشواری‏های بزرگ اجرای چنين برنامه‏ای در کشوری چنين کوچک، بخصوص از نظر مالی، غافل نيست. ليکن، از آنجا که آدمی خيالاتی است، شيوه‏ای قدم به قدم در پيش گرفته است.
دو متخصّص برنامۀ هسته‏ای اسرائيل از مشاوران علمی بن گوريون بوده‏اند: ديويد برگمن، شيميدان يهودی آلمانی که در ۱۹۳۳ بوسيلۀ نازی‏ها از کشور خود رانده شده است، و شيمون پرز. اين دو نفر نخست يک بخش علمی در وزارت دفاع اسرائيل ايجاد می‏کنند. پس از آن يک کميسيون انرژی تشکيل می‏دهند که از کميساريای انرژی اتمی فرانسه (CEA) گرته‏برداری شده است. از ميانۀ دهۀ پنجاه (ميلادی) مناسبات کاری بين اين دو مؤسسه برقرار می‏شود. بن گوريون، از سال ۱۹۵۵ که به قدرت باز می‏گردد، برنامۀ اتمی را به يکی از اولويت‏های بزرگ برنامۀ خود تبديل می‏کند. در سال ۱۹۵۵، اسرائيل، در کادر برنامۀ اتم در خدمت صلح، موافقت ايالات متحده را برای ساختن يک رآکتور کوچک هسته‏ای به منظور انجام تحقيقات به دست می‏آورد. اما اسرائيلی‏ها به سرعت درمی‏يابند که آمريکائی‏ها محدوديت‏های سختی به منظور پيشگيری از هر نوع انحراف به سوی کاربردهای نظامی تحميل می‏کنند.
شيمون پرز به فرانسه روی می‏آورد که در تب و تاب آغاز برنامۀ هسته‏ای‏اش در پی يک شريک و بازار می‏گردد. بحران کانال سوئز (حملۀ نظامی مشترک اسرائيل و فرانسه و انگلستان به مصر) امکان توافقی را فراهم می‏آورد و فرانسه يک رآکتور تحقيقاتی به اسرائيل تحويل می‏دهد. اولتيماتوم اتحاد شوروی (چند روزی پس از حملۀ نظامی به مصر) پيشرفت امور را تسريع می‏کند. رهبران جمهوری چهارم فرانسه تصميم می‏گيرند که به مرحلۀ ساختن سلاح هسته‏ای وارد شوند و در اين زمينه با اسرائيل همکاری کنند. با اين همه، مسئولان سياسی فرانسه ترديدهائی دارند. شيمون پرز با تعهد به اين که برنامۀ هسته‏ای اسرائيل به هدف‏های علمی محدود خواهد ماند، آنها را خاطرجمع می‏کند. در سوم اکتبر ۱۹۵۷ يک موافقتنامۀ سرّی ميان فرانسه و اسرائيل منعقد می‏گردد که به موجب آن رآکتور بزرگ‏تری برای اسرائيل ساخته می‏شود که می‏تواند ۱۰ تا ۱۵ کيلوگرم پلوتونيوم در سال توليد کند. اين رآکتور در صحرای نقب نصب می‏شود و برنامۀ اتمی اسرائيل ديمونا نام می‏گيرد. يک سلسله شرکت‏های پوششی نيز به منظور پنهان نگاه داشتن برنامه تشکيل می‏شوند.
در اين زمان فرانسوی‏ها هنوز به مرحلۀ آزمايش‏های اتمی نرسيده‏اند و راه برای هر نوع امکان بالقوه‏ای باز است. مسئولان فرانسوی به حق می‏توانند بگويند که برنامۀ هسته‏ای نظامی در کار نيست. آنها به عنوان يک شرط احتياطی اضافی از اسرائيلی‏ها می‏خواهند که کتباً خود را به کاربرد صرفاً علمی محدود کنند. از آنجا که فرانسه آب سنگين ندارد، اسرائيلی‏ها به نروژ روی می‏آورند که تنها تهيه‏کنندۀ آّب سنگين در اروپاست. در ۱۹۵۸ موافقتنامه‏ای ميان اسرائيل و نروژ امضا می‏شود که در ضمن هر گونه استفادۀ نظامی را مردود می‏شمارد.
اسرائيلی‏ها بخصوص می‏کوشند تا جنبه‏های مالی برنامه را مخفی نگاه دارند. هزينه‏های برنامه در بودجۀ دولتی ظاهر نمی‏شوند و بخش عمدۀ آن از طريق منابع خصوصی‏ای تاًمين می‏شود که «دوستان اسرائيل» در سراسر دنيا فراهم می‏کنند. بن گوريون و شيمون پرز به طرز خستگی‏ناپذيری به گردآوری پول می‏پردازند. با همين ترفند عدۀ زيادی از رهبران سياسی از ماجرا بی‏خبر می‏مانند و در مورد کاربرد اين منابع مالی مذاکره و مناظره و کشمکش‏های بوروکراتيک صورت نمی‏گيرد. گلدا ماير، که از ديپلماسی موازی شيمون پرز دل خوشی ندارد، به شدت مخالف برنامۀ هسته‏ای است. او به فرانسوی‏ها اعتماد ندارد و از خشم آمريکائی‏ها، که بالاًخره به حقيقت ماجرا پی خواهند برد، می‏ترسد. اين کشمکش، اختلاف ميان نسل جوان حزب حاکم (۲) را، که به بن گوريون نزديک است، با نسل قديم تشديد می‏کند. در اين ميان گلدا ماير از حمايت لوی اشکول برخوردار است. اما هيچ کس نمی‏تواند اقتدار بن گوريون را در قلمرو دفاع زير سوآل ببرد.
هنگامی که دوگل به قدرت بازمی‏گردد، «به روش‏های نادرست همکاری در امور نظامی، از ماجرای حملۀ کانال سوئز به اين سو، که به اسرائيلی‏ها امکان می‏دهد تا دائماً در همۀ سطوح ستادهای فرماندهی و سرويس‏های فرانسوی سرک بکشند، پايان می‏دهد». مدتی هم طول کشيده است تا او به اين روش‏های نادرست، بخصوص در عرصۀ هسته‏ای، پی ببرد و زمانی هم لازم است تا تصميمش به اجرا گذاشته شود. در طول اولّين ماههای جمهوری پنجم (که با بازگشت دوگل آغاز شده) ، ژاک سوستل، که يکی از حاميان سرسخت اسرائيل به حساب می‏آيد، مسئوليت برنامۀ هسته‏ای فرانسه را به عهده داشته و فعالّانه به پيشرفت برنامۀ ديمونا کمک کرده است. تنها در پايان سال ۱۹۵۹ است که دوگل از «کمک ما (فرانسوی‏ها) در به راه انداختن يک کارخانۀ تبديل اورانيوم به پلوتونيوم در نزديکی بيرشيبا، که ممکن است، در يک روز قشنگ آفتابی، بمب‏های اتمی از آن بيرون بيايند»، خبر می‏شود. انفجار اولين بمب اتمی فرانسه در ۱۳ فوریۀ ۱۹۶۰ در صحرای آفريقا، اين خطر را محتمل می‏کند.
در ۱۳ ماه مه ۱۹۶۰، کوو دو مورويل (وزير امور خارجۀ فرانسه) به سفير اسرائيل اطلاع می‏دهد که فرانسه قصد دارد به همکاری‏های هسته‏ای خود با اسرائيل خاتمه دهد. او همچنين می‏خواهد که برنامۀ اسرائيلی‏ها علنی شود و رآکتور آنها نيز زير کنترل بين‏المللی، احتمالاً از طريق آژانس بين‏المللی کنترل انرژی اتمی (AIEA )، قرار گيرد.
مسئولان اسرائيلی که از اين خبر به وحشت افتاده‏اند، سراسيمه به پاريس می‏روند. انگيزۀ اصلی ديدارهای دوگل و بن گوريون در ۱۴ و ۱۷ ژوئن ۱۹۶۰ همين موضوع است، هر چند که مذاکرات واقعی در سطح وزيران صورت می‏گيرد. مسئلۀ اصلی حل مشکل بازپردازی retraitement) ) زباله‏های اتمی اسرائيل است(۳). اما دربارۀ اين موضوع هيچ تصميمی گرفته نمی‏شود.
در عوض، به نظر می‏رسد که بر گفتگوهای غيررسمی ميان دوگل و بن گوريون «سوءتفاهمی» سايه انداخته است. از يک سو، بن گوريون، ضمن گفتگو ، با اشاره به الجزيره، به دوگل پيشنهاد می‏کند که اين کشور را به دو بخش تقسيم کند. اروپائيان را در بخش ساحلی و عرب‏ها را هم در بخش داخلی اسکان دهد. بنا به نوشتۀ زندگی‏نامه نويس بن گوريون، «ژنرال برآشفته می‏شود و می‏گويد : خدای من! شما می‏خواهيد يک اسرائيل ديگر در آفريقا درست کنيد! بن گوريون پاسخ می‏دهد : فقط با يک تفاوت، اين اسرائيل جديد زير حمايت فرانسه قرار خواهد داشت که ۴۵ ميليون جمعيت دارد و کشورهای غربی هم متحدش هستند.»

از سوی ديگر، دوگل مستقيماً از بن گوريون می‏پرسد آيا اسرائيل واقعاً می‏خواهد مرزهای خود را تا رودخانۀ ليتانی (در لبنان) و رود اردن توسعه دهد و حتّی صحرای سينا را هم ضميمۀ خود کند. بن گوريون پاسخ می‏دهد که قبلاً چنين برنامه‏ای داشته، ولی امروز تنها رؤيايش اين است که تعداد هر چه بيشتری از يهوديان را به اسرائيل در درون همين مرزهای فعلی‏اش مهاجرت دهد.(۴)
در صميميت بن گوريون نمی‏توان ترديد کرد. ولی به نظر می‏رسد که دوگل در خاطراتش گزارش کاملاً متفاوتی از مذاکرات به دست داده است. دوگل در کتابش به نام خاطرات اميد چنين می‏نويسد:
اگر چه موجوديت اسرائيل بسيار قابل توجيه است، معتقدم که بايد در رابطه با اعراب بسيار محتاط باشد. اسرائيل به ضرر اعراب و در خاک آنهاست که حکومت خود را مستقر کرده است. با همين کار، به آنها در حسّاس‏ترين جنبه‏های مذهب و غرورشان لطمه زده است. به همين دليل، هنگامی که بن گوريون با من از برنامه‏اش در مورد اسکان دادن چهار يا پنج ميليون يهودی در اسرائيل سخن می‏گويد، با توجه به اين که اسرائيل در محدودۀ امروزيش، نمی‏تواند چنين جمعيتی را در خود جا دهد، و چنين سخنانی قصد او را در گسترش مرزهای اين کشور در اولّين فرصت ممکن آشکار می‏کند، از او می‏خواهم که از برنامه‏اش صرفنطر کند. و به می‏گويم که «فرانسه، هر چه پيش آيد، فردا به شما کمک خواهد کرد، همچنانکه ديروز نيز به شما کرد، تا موجوديت خود را حفظ کنيد. ولی فرانسه حاضر نيست وسايلی در اختيار شما قرار دهد تا به کمک آن بتوانيد سرزمين‏های جديدی تصرف کنيد. شما در يک کشمکش برنده شده‏ايد. ديگر زياده‏روی نکنيد. غرورتان را کنترل کنيد، چرا که به قول اشيل، « غرور فرزند خوشبختی است، اما پدرش را می‏خورد». به جای بلندپروازی‏هائی که شرق را دچار لرزه‏های وحشتناک خواهد کرد و باعث می‏شود که به تدريج همدردی بين‏الملی خود را از دست بدهيد، تمام همّ خود را صرف پی‏گيری آباد کردن منطقه‏ای بکنيد که پيش تر بيابانی بيش نبود، و بکوشيد تا با همسايگان خود پيوند برقرار کنيد که در دراز مدت جز به سود شما نخواهد بود.
بی ترديد در اين چند سطر مقدار زيادی بازسازی ناظر به گذشته وجود دارد و تاريخ نوشتن آنها بعد از ژوئن ۱۹۶۷ است، اما نگرانی دوگل نسبت به توسعه‏طلبی اسرائيل سابقه دارد، چنانکه در ۱۹۵۸ نيز از گلداماير خواهش می‏کند که «کشور اسرائيل همان جا که هست بماند.»
در ۱۱ اوت ۱۹۶۰ کوو دو مورويل تهديد می‏کند که اگر ديمونا مورد بازرسی قرار نگيرد، به همکاری با اسرائيل خاتمه خواهد داد و می‏افزايد که فرانسه حاضر است در صورت قطع برنامۀ هسته‏ايش به اسرائيل خسارت بپردازد. شيمون پرز بلافاصله به پاريس می‏رود تا با مقامات مذاکره کند و وقت بخرد. پس از سه ماه راه مصالحه‏ باز می‏شود: کميساريای انرژی اتمی فرانسه ديگر نقشی در ديمونا بازی نمی‏کند، اما شرکت‏های فرانسوی که از پيش در اين برنامه شرکت داشته‏اند، تا پايان قراردادهای خود به همکاری ادامه خواهند داد. اسرائيل اعلام خواهد کرد که ديمونا يک پروژۀ صرفاً مسالمت‏آميز است و فرانسه هم از تقاضای خود مبنی بر بازرسی‏های بين‏المللی صرفنظر می‏کند. شرکت‏‏های فرانسوی تا سال ۱۹۶۵ به کار در ديمونا ادامه می‏دهند. آنها، بی آنکه مستقيماً در ساختن کارخانۀ بازپردازی ( retraitement ) شرکت داشته باشند، تمامی اطلاعات و توانائی‏های فنی را در اين مورد در اختيار اسرائيل قرار می‏دهند.
در اين ضمن، اسرائيلی‎‏ها، در کادر برنامۀ اتم در خدمت صلح، به همکاری خود با آمريکائی‏ها ادامه داده‏اند. آنها از اين برنامه برای پوشش برنامۀ مخفی خود استفاده کرده‏اند. آمريکائی‏ها برای اولين بار از طريق اطلاعاتی که با هواپيماهای جاسوسی يو-۲ دست آورده‏اند، نسبت به برنامه‏های اتمی اسرائيل در ديمونا سوءظن پيدا می‏کنند، ولی دليل ديگری برای اين که پيشتر بروند نمی‏يابند. به نظر می‏رسد که علت شکست اطلاعاتی آمريکائيان اين باشد که فرض را بر اين گذاشته بوده‏اند که اسرائيل فاقد امکانات لازم برای دست زدن به چنين برنامه‏ای است. همچنين ممکن است که انگلتون (۵)، در سی آی ای، مانع گردش اطلاعات شده باشد. او بنا به عادت معمول خود، از انتقال اطلاعات مربوط به اسرائيل به مسئولان مربوط خودداری کرده است.
در ژوئیۀ ۱۹۶۰، سفارت آمريکا در تل‏اويو، که از پخش شايعاتی در مورد ديمونا نگران شده، پرسش‏هائی در مورد ماهيت فعاليت‏هائی که در اين شهر صورت می‏گيرد با اسرائيليان در ميان می‏گذارد. به او پاسخ داده می‏شود که در آنجا «يک کارخانۀ نساجی» دائر شده است. ولی آمريکائيان متقاعد شده‏اند که با يک برنامۀ هسته‏ای سر و کار دارند و پرسش‏های خود را پی‏گيری می‏کنند. در سپتامبر پاسخ اين است که کارخانه مشغول پژوهش در امور ذوب فلزات است. در اکتبر، سرويس‏های انگليسی اطلاع می‏دهند که موافق همۀ قرائن، کارخانۀ ديمونا يک رآکتور اتمی است و، در نوامبر، شورای امنيت ملی ايالات متحده وارد عمل می‏شود و رسماً از مقامات فرانسه و اسرائيل می‏خواهد تا اطلاعات لازم را در اختيارش قرار دهند. از ۱۸ دسامبر مطبوعات انگليسی و آمريکائی ماجرا را افشا می‏کنند.
اسرائيلی‏ها اعلام می‏کنند که برنامۀ هسته‏ای‏شان انحصاراً برای رفع نيازهای صنعتی، کشاورزی، پزشکی و علمی است. فرانسوی‏ها اضافه می‏کنند که همۀ احتياط‏های لازم در نظر گرفته شده تا اطمينان حاصل شود که از کمک فرانسه به اسرائيل در عرصۀ هسته‏ای فقط در برنامه‏های مسالمت‏آميز استفاده ‏شود. در ۲۱ دسامبر بن گوريون در کنه‏ست نطق می‏کند و، به عنوان تنها نخست‏وزير اسرائيل که دربارۀ ديمونا حرفی زده، اعلام می‏کند که اين پروژه ، که هدف‏های آن انحصاراً مسالمت‏جويانه است، يکی از عناصر پروژۀ بزرگتری است برای توسعۀ صحرای نقب.
از عمر دولت آيزنهاور چند هفته بيشتر نمانده است، بنا بر اين تنها کاری که می‏تواند بکند اين است که مخالفت صريح آمريکا را با هر گونه غنی‏سازی هسته‏ای اعلام کند و خواهان تضمين‏هائی در مورد تاًمين اطلاعات و بازرسی شود. بن گوريون به همين پاسخ اکتفا می‏کند که اسرائيل برنامۀ توليد سلاح‏های هسته‏ای ندارد.
به هنگام تحويل قدرت در ۱۹ ژانويه ۱۹۶۱، دولت آيزنهاور به دولت کندی اطلاع می‏دهد که اسرائيل از ۱۹۶۳ به بعد قادر خواهد بود که سالانه ۹۰ کيلوگرم پلوتونيوم با کيفيت نظامی توليد کند و بنا بر اين بايد يک سيستم کنترل و بازرسی برقرار شود تا از ورود سلاح‏های هسته‏ای در خاور ميانه جلوگيری به عمل آورد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ – Henry Laurens، استاد تاريخ در مدرسۀ زبان‏های شرقی پاريس و در کولژ دو فرانس. جلد چهارم کتاب او به نام La question de Palestine سال قبل منتشر شد. مقالۀ حاضر ترجمۀ بخش اوّل از فصل نهم جلد سوم همين کتاب است.
۲ – حزب سوسيال دموکرات اسرائيل (Mapaï ).
۳- ظاهراً منظور کارخانه‏ای است که زائده‏ها يا زباله‏های رآکتورهای اتمی را دوباره به کار می‏گيرد. فرانسه گويا تنها کشوری است که اين زباله‏ها را مجدداً مورد استفاده قرار می‏دهد و از آنها اورانيوم و پلوتونيوم استخراج می‏کند.
۴- Shimon Peres, La force de vaincre, entretiens avec Joëlle Nathan, Paris, Edition du Centurion, 1981, pp.116-121.
بن گوريون نيز در نامه‏اش به دوگل، به تاريخ ۶ دسامبر ۱۹۶۷ ، به همين گفتگو اشاره می‏کند.
۵- James Angleton ، مسئول روابط سی آی ای با اسرائيل.

جمعه گردی های اسماعيل نوری علا: نگرانی آقای «نگهدار» از چيست؟

در مقالهء هفتهء پيش خود اشاره هائی داشتم به نظريهء جديد آقای دکتر شهريار آهی با عنوان «دوگانهء سترون» که در کنفرانس اخير ِ تشکلی به نام «اتحاد برای دموکراسی در ايران» در شهر پراگ مطرح شد. آن مطلب اما، در عين حال، بازگويندهء برداشت کلی من دربارهء تمايل غالب بر کنفرانس های اين «اتحاد» نيز بود؛ تمايلی نسبت به همکاری با اصلاح طلبان مذهبی ِ رانده شده از دستگاه حکومت در کشورمان که به احتمال زياد می تواند به ابقای حکومت اسلامی بصورتی «معتدل» و «رحمانی» و ديگر صفاتی از اينگونه بيانجامد. اين نگرانی باعث آن شده است که ما انحلال طلبان، در عين شرکت در کنفرانس های علنی "اتحاد برای دموکراسی"، بعنوان ناظر، مترصد آنيم که برای پرسش هائی چند پاسخ های دقيق تری به دست آوريم: «آيا نتيجهء مورد نظر از اين سلسله کنفرانس ها، يا موتور اصلی اين "اتحاد ِ» هنوز شکل نگرفته، نوعی کمک ِ پنهان نگاه داتشه شده به پيروزی اصلاح طلبی است؟ و آيا نه اينکه چنين کمکی ممکن نيست جز اينکه «اسلاميت حکومت» را در غالب هائی همچون حکومت اسلامی رحمانی حفظ کند؟
هفتهء گذشته، با کمال حيرت، پاسخ برخی از اين پرسش ها را نه از سردمداران «اتحاد» بلکه از آقای فرخ نگهدار گرفتم که طی مقاله ای کوشيده بود تا نشان دهد که «اتحاد» حتماً يک تشکل انحلال طلب است و نسبتی با اصلاح طلبی ندارد و با شکل گرفتن آن روند خط کشی بين اصلاح طلبان و انحلال طلبان به غايت خود رسيده است: «جمع آمد خط "اصلاح نظام" با خط "تغيير رژيم"‌ هم ناممکن است و هم به شدت مخرب. تلاش‌ها در پراگ برای نزديک کردن آن به خط و برنامه اعلام شده از طرف آقايان موسوی و کروبی همان‌قدر خراب‌کارانه است که تلاش‌ها برای نزديک کردن مواضع آقايان موسوی و کروبی به مواضع آقايان خادم و آهی. تداوم کار "اتحاد برای دموکراسی" به همه فرصت می‌دهد که بدانند ما در ايران حداقل "دو نوع اپوزيسيون" داريم که هر يک استراتژی سياسی جداگانه دارند. اختلاف نظر آقايان موسوی و کروبی با آقايان آهی و خادم رفع شدنی نيست».
هنگام خواندن اين مطالب می توانستم تجسم کنم که آقای نگهدار سری به سايت سکولارهای سبز ايران ـ بعنوان يک تشکل انحلال طلب که نظرات خود را با ترتيب و شماره بندی مطرح کرده و اتفاقاً مطالب 15 گانهء مطرح شده از جانب آقای نگهدار اغلب از آن نظرات استخراج شده است ـ زده و عامداً آنچه را ما بعنوان نگاه ها و مواضع خود ارائه می دهيم ايشان به آنها نسبت داده اند. به کلامی ديگر، اگر آقای نگهدار 15 استباط خود از انحلال طلبی را دربارهء شبکهء سکولارهای سبز اعلام داشته بودند ما «شبکه ای ها» ناچار بوديم که تشخيص درست ايشان ر ا تصديق کنيم. اما، و نکتهء اساسی در اين است، که هرچه بکاوی کمتر موری می يابی که سخنان ايشان را با نظرات سردمداران «اتحاد» نزديک کند. مثلاً، سخنان آقای نگهدار با نظريه پردازی های آقای دکتر شهريار آهی، به شرحی که می آيد، هيچ جور در نمی آيد: «برجسته کردن انحلال ‌طلبی یا اصلاح‌ طلبی یکی از پارادوکس‌های جامعهء سیاسی است. بعضی از دوستان انحلال‌ طلب تلاش می‌کنند که خط‌کشی دقیقی با اصلاح ‌طلبان داشته باشند؛ مساله‌ای که از سوی برخی اصلاح ‌طلبان هم تکرار می‌شود... ما باید سعی کنیم از پارادوکس‌ها عبور کنیم». و عبور «اتحاد» از پارادوکس، بعنوان يک هدف، يعنی ابطال نظريات آقای نگهدار.
در جوار اين مطلب بايد به واکنش آقای جواد خاتم نسبت به سخنان آقای نگهدار نيز پرداخت که می گويند: «برداشت خودم را از "نوشته"ی آقای نگهدار دربارهء کنفرانس پراگ، خلاصه می‌کنم: تقسيم "اپوزيسيون" به دو بخش "برانداز" و "اصلاح‌طلب"، تقليل "پيشبرد برای اتحاد" [کذا] به يک حزب جعلی ليبرالی...»
می بينيم که نوعی ابهام آشکار در مورد نيات آقای نگهدار در نوشتن اين مقاله وجود دارد که من هم می خواهم بخت خود را در تعبيريابی برای آن بيازمايم.
****
از نظر من، مقالهء اخير آقای فرخ نگهدار دربارهء «کنفرانس پراگ» حاوی نکات مهمی است که برخی از آنها از نظر انتقاد کنندگان به آن، بقول اصلاح طلبان اسلامی، «مغفول» مانده است! شايد لازم باشد برای بيان مقصودم کمی در مواضع سياسی آقای نگهدار توقف کنيم. آقای خادم ايشان را اينگونه توصيف می کنند: «چريک فدائی اسبق، دبير اول پيشين سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) و "اصلاح طلب" دوآتشهء کنونی». من فکر می کنم کسانی که با جريانات سياسی چهل سالهء اخير آشنائی داشته باشند می توانند از دل اين توصيفات داستان ها استخراج کنند و لذا نياز بيشتری به اينگونه بسط ها نيست. اما فکر می کنم بايد چند نکته را نيز به اين اوصاف افزود.
در اينکه آقای نگهدار طرفدار حفظ رژيم کنونی هستند شکی نيست. در واقع ايشان از معدود کسانی هستند که موضع سياسی خود در اسم خود حمل می کنند و جزو «نگهداران و حافظان» رژيم محسوب می شوند و همواره نيز نگرانی خود را از اينکه «مبادا اين رژيم سرنگون شود» به صور مختلف نشان داده و نقش «مشاور از راه دور» وزارت اطلاعات و نهادهای سياستگزار رژيم را بخوبی بازی کرده اند. اما طبيعی هم هست که وقتی با چهره ای سياسی و کهن کار که ظاهراً از تهران گريخته و در لندن پناهنده است اما از «راه دور» به رژيمی که ياران خود او را درو کرده اينگونه عشق می ورزد، نمی توانيم از طرح اين پرسش خودداری کنيم که دستمايه و گوهر اين عشق در چيست؟ و ايشان بر اساس اين عشق چرا اين مقاله را نوشته و اين آدرس عوضی را داده اند؟
من، در روند جستجو برای يافتن پاسخی به اين پرسش ها، به محرکات مادی و منافع شخصی ايشان کاری ندارم (هرچند که در اين موارد هم حرف و سخن بسيار است) و تنها به محرکات ذهنی و تربيتی تکيه می کنم چرا که ايشان هم ـ مثل همه ـ بهر حال بر متن يک زمينهء ذهنی ـ پرورشی هم هست که می نويسند و اظهار نظر می کنند. برای اين کار هم می کوشم به همين مقالهء اخير ايشان اکتفا کرده و برای اين کار در اينجا به يک اظهار نظر ايشان اشاره کنم: ايشان اعتقاد دارد که: «اختلافات میان نیروهای سیاسی ایرانی (به شمول نیروهای حاکم) دنبالهء اختلاف میان غرب و شرق است».
فکر می کنم همين «شاه بيت» کافی باشد برای اينکه بپرسيم منظور آقای نگهدار از اين «غرب» و «شرق» چيست؟ آقای خادم در اين مورد اشاره ای کوتاه اما ناکافی کرده و بی آنکه به آن اهميت خاصی بدهند مختصراً چنين نوشته اند: «از نگاه ايشان [آقای نگهدار]، هنوز جهان به شرق و غرب تقسيم می‌شود،.. منظور آقای نگهدار از غرب روشن است. در شرايط کنونی بايد ديد از شرق چه تعريفی دارند. صحنهء سياسی جهان راهی باقی نمی‌گذارد که روسيهء پوتين را در "اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی" و چين سرمايه‌دار را نقش "چين کمونيست" ببينيم و رژيم جمهوری اسلامی ايران را در کنار آن‌ها و عليه غرب. جز اين است؟ [آيا] اين دريچه به‌سوی انديشهء بنيادينی باز نمی‌شود که صاحبان آن‌ها به جان برای بقای "نظام" می‌کوشند و برايشان نه منافع ملی ايران که تقابل غرب و شرق ملاک اصلی است؟ بهتر از اين می‌توان رژيم جمهوری اسلامی را به دليل "مبارزه" با آمريکا در پناه "چپ دمکرات" [تعبير آقای نگهدار از تفکر خود] گرفت؟ با حيرت تمام، فقط می‌پرسم و می گذرم».
از نظر من هيچ نبايد از اين «انديشهء بنيادين» گذشت؛ چرا که گوهر نوشتهء آقای نگهدار را همين انديشه تشکيل می دهد. توضيح می دهم: برای برخی از افراد نسل ما «پا به سن نهاده ها» ـ و حتی نسل پيشينی ما ـ، هم از آغاز جوانی، «غرب» و «شرق» دارای دو معنای ايدئولوژيک بوده اند. شرق اردوگاه نجات يافتگان از ظلم و بی عدالتی بود و غرب اردوگاه امپرياليسم و استعمار و استثمار. حتی وقتی که متفکران دوران اواخر جوانی ما نشان دادند که شرق هم نوعی ديگر از امپرياليسم را، آن هم از نوع نکبت زده اش، به جامعهء بشری هديه کرده، دلبستگی های آرمانی، سازمانی و ايدئولوژيک به بسياری از عاشقان «اردوگاه سوسياليسم شورويائی» اجازه نداد تا از تعلق خاطر يک طرفه شان به اين «اردوگاه شرقی» دست بردارند. برای اکثر آنها شرق معنائی جغرافيائی ـ ذهنی پيدا کرده بود و پس از فروپاشی شوروی و برآمدن کاپيتاليسم دولتی روسيه و چين نيز اين معنا را حفظ کرد و توانست کار را بجائی برساند که امروز، در سال های آغازين دومين دههء قرن بيست و يکم، آقای نگهدار، آن هم نشسته در سرزمين اختراع استعمار و امپرياليسم جديد، هنوز نسبت به شرق ذهنی ـ جغرافيائی ِ خود دچار نوستالژی و غربتزدگی شود. يعنی، بقول آقای خادم، امروز، با توجه به وجود دو اردوگاه کاپيتاليستی ـ امپرياليستی (و نه ايدئولوژيک) ما چاره ای نداريم جز اينکه شرق و غرب را در حضور غالب منافع اين دو اردوگاه در منطقه ای که وطن مان در آن قرار دارد معنا کنيم و اين سخن آقای نگهدار را که «اختلافات میان نیروهای سیاسی ایرانی (به شمول نیروهای حاکم) دنبالهء اختلاف میان غرب و شرق است» بر همين زمينه بفهميم. آقای نگهدار صراحتاً طرفدار حضور ایران در اردوگاه کاپيتاليست های سرکوبگر چين و روسيه و اقمار آنها بوده و نگران است که مبادا اتفاقی بيافتد و ايران به «اردوگاه غرب» بپيوندد.
حال اگر با اين عينک به دنيای آقای نگهدار بنگريم خواهيم ديد که در نزد ايشان همه چيز به دو قسمت تقسيم می شود: يا ريشه در گرايش به شرق (چين و روسيه و اقمارشان) دارد و يا متمايل به غرب (امريکا و اروپا و اقمارشان) است و ايشان هم، طبعاً، پشتيبان و نگهدار «شرق گرايان» و «غرب ستيزان» هستند. برای ايشان حکومت اسلامی و شخص ولی فقيه بدان خاطر ارزشمند و شايستهء هدايت و پندند که ايران را در اردوگاه شرق نگاه داشته و دست اردوگاه غرب را از ايران کوتاه کرده اند.
به همين نسبت، در نظر ايشان جريان اصلاح طلبی و جنبش سبز نيز به دو تمايل شرقی و غربی تقسيم می شوند. ايشان می نويسند: «به نظرم در دوره های آتی به جاست که تفاوت در نگرش سیاسی رهبران جنبش سبز (اصلاح طلب) با نگاه های مسلط بر پراگ با دقت و شفافیت بیشتر مورد موشکافی قرار گیرد.» و «اپوزیسیونِ ایران [يعنی جريان پراگ و غيره] متحدِ نیرومند غرب، و غرب متحد نیرومند اپوزیسیون ایران است».
اين دو سخن را که کنار هم بگذاريم نتيجهء طبيعی آن خواهد بود که، از نظر آقای نگهدار، «رهبران جنبش سبز (اصلاح طلب)» در اردوگاه شرق ايستاده اند. ايشان حتی در عين توصيه به حکومت که با غرب وارد گفتگو شود (و من فکر می کنم منظورشان وقت خريدن از غرب برای دسترسی به ايمنی اتمی باشد و رفتن تا چند قدمی کرهء شمالی شدن، چه از نظر دیکتاتوری و چه از نظر بدبختی و فلاکت مردم و چه از نظر منزوی شدن کامل در جهان) به سردمداران رژيم گوشزد می کنند که:
«محبوبیت اجتماعی دیدگاه های حاکم بر "اتحاد برای دموکراسی" و متحدین بالقوهء آن - علیرغم وزن اجتماعی غیرقابل انکار آن - با محبوبیت اجتماعی دیدگاه های رهبران جنبش سبز قابل مقایسه نیست. چنانکه دیدیم به محض باز شدن فضای سیاسی و رونق گیری مجدد انتخابات در ایران بخش بزرگی از شهروندان به تنگ آمدهء ما رو به سوی صندوق ها خواهند رفت و باز از طریق ارایهء رای خود تحول سیاسی و اقتصادی و فرهنگی جامعه خویش را پی خواهند گرفت».
همانگونه که ديده می شود، در پشت ظاهر خونسرد و حتی دوستانهء آقای نگهدار مردی نگران خروج ايران از اردوگاه روسيه و چين ايستاده که همهء مقالهء خود را برای جلوگيری از اين «فاجعه» تنظيم کرده است.
اما نکتهء مهم آن است که ايشان در بيان نگرانی خود، و نيز طرح راه حل برای آن، دو نوع مخاطب را در نظر دارند و به همين دليل نيز مقالهء ايشان به دو پاره تقسيم می شود. پارهء اول در مورد کنفرانس پراگ است و پارهء دوم دربارهء اقدامات لازمی که حکومت بايد برای بقای خود (و صراحتاً در برابر قدرت گرفتن "اتحاد" بدانگونه که ايشان می بيندش) انجام دهد.
****
«اتحاد برای دموکراسی" و کنفرانس های آن يکی از پديده هائی است که در متن حرکتی کلی برای گردهم آوردن اپوزيسيون حکومت اسلامی، و در پی تبديل شدن تقاضا برای اتحاد نيروها، ايجاد شورا و کنگرهء ملی، برپاداشتن آلترناتيوی در برابر حکومت اسلامی به «گفتمان سياسی روز»، ظهور کرده است، با اين ملاحظه که در جمع اين اپوزيسيون اتفاقاً اختلاف اصلی در مورد "اتحاد" و کنفرانس هايش به مسئلهء امتناع دائم گردانندگان آن از مطرح کردن فکر آلترناتيوسازی بر می گردد، بطوری که در بسياری از موارد امتناع آنان را می توان به ميل همکاسه کردن اصلاح طلبان و انحلال طلبان، آن هم برای تضعيف اين دومی تعبير کرد. من، همانگونه که گفتم، با اينکه در هفتهء گذشته در مورد نظر آقای دکتر شهريار آهی و تئوری «دوگانهء سترون» ايشان نوشته ام اما در اينجا لازم می دانم نکته ای را بر آن نوشته بيافزايم.
«سترون بودن ِ» يک دوگانگی، البته، نافی «وجود داشتن ِ» آن دوگانگی نيست بلکه دال بر آن است که دوگانگی مزبور به درد نظريه پردازی های آقای آهی برای رسيدن به «ديالوگ ملی» و «انتخابات آزاد» نمی خورد. در همين زمينه است که، از نظر آقای آهی بايد راهی را پيدا کرد که دوگانگی واقعاً موجود بين اصلاح طلبان و انحلال طلبان تبديل به «همکاری زاينده» شده و به برقراری ديالوگ ملی بيانجامد. ايشان می گويد: «ما باید سعی کنیم از پارادوکس‌ها عبور کنیم و انتخابات آزاد پلی میان این دو است».
اما آنچه ايشان نمی گويد و کاملاً مشهود است که موجب نگرانی آقای نگهدار شده به اين نکته بر می گردد که يک «پل» معمولاً مسيری دو طرفه را ايجاد می کند که ساکنان دو سوی آن می توانند به منزلگاه های يکديگر سفر کنند. تا آنجا که من می فهمم کوشش آقای آهی معطوف به کشاندن انحلال طلبان به اردوگاه اصلاح طلبان و برسميت شناختن دومی از جانب اولی است، حال آنکه نگرانی آقای نگهدار آن است که وقتی پل ساخته شد اين اصلاح طلبان باشند که از آن استفاده کرده و در اردوگاه انحلال طلبان جا خوش کنند.
علت اين نگرانی را هم باز بايد در همان دوگانه سازی های شرقی ـ غربی ايشان جست. ايشان معتقد است که نه تنها رهبر حکومت اسلامی بلکه رهبران جنبش سبز (بخصوص در طيف مربوط به آقای موسوی) نيز علاقمند به نگه داشتن ايران در اردوگاه شرق اند اما، در عين حال، می داند که بسياری از اصلاح طلبان خواهان آنند که «ايران اسلامی» براستی از شر حضور سنگين چين و روسيه خلاص شده و بصورت متحدی برای «غرب» (بدان معنا که ايشان می گويد) در آيد. از نظر ايشان خطر اصلی در جبههء اصلاح طلبی به اين دسته از اصلاح طلبان مربوط می شود که بالقوه توانائی عبور از پل آقای آهی و پيوستن به اردوگاه انحلال طلبان را دارند، بخصوص اگر دست از «اسلاميت» رژيم بردارند. آقای نگهدار می کوشد تا اين نوع اصلاح طلبان را از عاقبت کار خود بترساند.
ايشان در اين مورد در لفافه، و در ظاهر يک دوست، بسيار حساب شده سخن می گويد و می کوشد تا کل جريان استکهلم ـ بروکسل ـ پراگ را يک حرکت انحلال طلبانه معرفی کند که می خواهد با احتساب بر روی «غرب» به قدرت دست بيابد و در اين راستا کاملاً حاضر است تا با (از نظر ايشان) ديگر «دست نشاندگان غرب»، يعنی جريان مجاهدين و شورای ملی رضا پهلوی، همکاری و ائتلاف کند.
ايشان در واقع به اصلاح طلبان مذهبی می گويد که آنچه تحت نام «اتحاد برای دموکراسی» در پراگ شکل گرفته جريانی است انحلال طلب و وابسته به غرب که تنها به نيروی غرب خواهد توانست دست آوردهای شما را در اين انقلاب شکوهمند از ميان برداشته و کشور را از شرق دور و به غرب نزديک کند. ايشان حتی در يکجا اين امر را با «از دست رفتن استقلال کشور» (انگار که هم اکنون حکومت اسلامی از ايران کشوری مستقل و قائم بخويش باقی نهاده است) يکی می کند تا شايد عرق کهن مليون و ملی ـ مذهبی ها را هم بجنباند. و اشاره می کند که از اين مکروه تر اينکه عبور از پل و پيوستن به انحلال طلبان موجب می شود که انقلابيون اصلاح طلب شده مجبور می شوند تا با سلطنت طلب ها و مجاهدين همپياله شده و تحت فرمان غرب امپرياليست در آيند. ضربهء آخر هم اينکه اصلاح طلبان متمايل به غرب بايد به اين واقعيت توجه داشته باشند که، در اين «همپياله شدن»، بايد تن به هژمونی سلطنت طلبان و مجاهدين هم بدهند. ايشان می نويسند: «گرچه اتحاد برای دموکراسی موفق شده است مجرب ترین کادرهای نومید از جنبش ها و روندهای اصلاح طلبانه را در خود گرد آورد اما به لحاظ شمار هواداران در داخل و خارج کشور قادر به رقابت با طرفداران شاهزاده رضا پهلوی و سازمان مجاهدین خلق نیست. [پس] این ارزیابی واقع بینانه است که هرگاه کادرهای سیاسی مجرب و به لحاظ فرهنگی روزآمد مبنا باشد، نه سازمان مجاهدین و نه حامیان شاهزاده قادر به رقابت نیستند؛ و هرگاه زمینه و نیروی اجتماعی مبنای وزن کشی باشد اتحاد برای دموکراسی با فاصله زیاد در آخر صف ایستاده است!»
***
سپس، در پارهء دوم مقاله، ايشان می کوشد تا به حکومت بفهماند که چگونه بايد جلوی قدرت يافتن چنين تشکلی را گرفت. بخشی از آن راهنمائی چنين است:
«میزان قدرت و میدان داری "اتحاد برای دموکراسی" بیش از هر چیز به روند اوضاع سیاسی بستگی دارد. تا زمانی که نیروهای مخالف مذاکرهء مستقیم با امریکا همچنان در حکومت دست بالا را داشته باشند، این اتحاد و جریان های مشابه، که به امکان توفیق دیپلماسی در عادی سازی روابط ایران و غرب امید یا اعتقاد ندارند، زمینه ای نیرومندتر خواهند یافت. میزان اهمیت این نوع اتحاد با میزان تقابل ایران و غرب مربوط است. چنانچه اوضاع بعد از انتخابات ریاست جمهوری در ایران مناسبات با غرب رو به وخامت رود، بخصوص اگر کار رژیم سوریه تا آن زمان یک سره شده باشد، باید انتظار داشت که، در رابطه با نیروهای ایرانی "جایگزین"، نیز تحرکات و فعل و انفعالاتی از نوع آنچه که در دوحا [پايتخت قطر] در هفتهء گذشته جاری شد، در رابطه با شکل دادن یک "اپوزیسیون گسترده تر" از اتحاد برای دموکراسی آغاز و تلاش ها برای پیوند دادن این سه مولفه از هر سو پی گرفته شود. با توجه به خارج شدن مجاهدین از لیست ترور و با توجه به پیوستن برخی کادرهایی که با رضا پهلوی کار می کنند به پراگ، نخستین پیش شرط ها در این مسیر زمینی شده است».
ايشان در پيام خود به حاکمان نشسته در قدرت و تحت حفاظت چين و روسيه، می گويد: «یک ارزیابی واقع بینانه هنوز حکم نمی کند که ایران به سمت آینده ای خواهد رفت که بنیان گذاران "اتحاد برای دموکراسی" طراحی می کنند. انتخابات بهار آتی فرصتی بی نظیر برای چرخش اوضاع و باز گشایی فضای سیاسی و نیز باب مذاکره مستقیم با امریکا و برداشتن تحریم هاست. هنوز می تواند وضع چنان شود که جنبش اصلاح طلب و مطالبه محو،ر چه در حکومت است و چه در جامعه، مهم ترین و پر قدرت ترین جناح اپوزیسیون ایران بماند».
****
بيان برداشت من از سخن آقای نگهدار همينجا خاتمه می يابد اما دريغم می آيد که اين نکته بر آنچه نوشته ام بيفزايم که، بنظر من، وظيفهء تک تک ما انحلال طلبان است که نکات مطرح شده از جانب آقای نگهدار را ـ که آگاهانه در نوشتهء خود مواضع ما را به «اتحاد» نسبت می دهد ـ جدی بگيريم و صراحتاً اعلام کنيم که اگر بر ما ثابت شود که «پل» مطلوب آقای دکتر آهی تسهيل کنندهء آمدن اصلاح طلبان به اردوگاه انحلال طلبی است، و اگر انتخابات آزاد مورد علاقهء آقايان شريعتمداری و سازگارا و خاتم و احمدی نوعی از آن «مطالبه محوری ها» نيست که حکومت اسلامی را مخاطب و مجری کند، آنگاه مانعی در خوش آمد گوئی به هر که از طريق "اتحاد" به جمع انحلال طلبان بپيوندد نمی بينيم و لازم است از اينکه "اتحاد برای دموکراسی" هم بخشی از جنبش انحلال طلبان شود سخت استقبال کنيم؛ همانگونه که ضروری است از هر کوششی برای رهائی کشورمان از چنگال پليد روسيه و چين حمايت کنيم.

مرگ يكي ازبازجويان و شكنجه گران زندان اوين


جعفر مسجدي رييس اتحاديه صنف چوبفروشان از اعضاي سپاه پاسداران و عضو هئيت موتلفه تهران روز چهارشنبه يكم آبان مرد و جسدش را در قطعه 6 بهشت زهرا به خاك گور سپردند .وي از بازجويان و شکنجه گران و تير خلاص زنان اوين در سالهاي نخست حكومت خميني بود . وي كه از چوب فروشان قديمي تهران بود بعد از انقلاب دردستگاه سركوب وشكنجه رژيم قرار گرفت و تا آخر عمر حضور فعالي داشت و در ارگان سپاه و اطلاعات خدمت ميكرد . وي به همراه مهدي شريف نيا كه يكي از شكنجه گران اوين است در زندان اوين به عنوان بازجو و شکنجه گر فعاليت ميكرد . خودش بارها در مشاجرات صنفي كه در بازار داشتند به اين خدمت جنايتكارانه اش اذعان نموده بود بطوريكه در بازار وي را بعنوان تيرخلاص زن ميشناختند . در مراسم ختم او يکي از پسران خامنه اي گويا مجتبي شرکت داشته است. وي كه عضو صنف چوب فروشان بود در سال 87 بعد از فوت كمال رخ صفت از اعضاي موتلفه و رئيس سابق اين صنف ، از طرف رژيم بعنوان رييس اتحاديه صنف چوب فروشان معرفي شد تا هر چه بيشتر بتواند خوي وحشي خودش را در سركوب بازاريان چوب فروش بكار بگيرد .روز تشييع جنازه ، تعدادي از چوب فروشان كه از قديم اين مزدور را مي شناختند ميگفتند که جعفر مسجدي و مهدي شريف نيا و كمال و اكبر رخ صفت در شكنجه و تير خلاص زدن و ترور هاي مخالفين دست داشته اند .جعفر مسجدي خودش نيز در مشاجره اي که در انتقال صنف چوب فروشان از تهران به شهرک صنعتي خاوران در سال 84بين اتحاديه و کسبه رخ داد گفته بود « من خودم تير خلاص زن بودم يه روزي »

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

اشکهای عزاداری محرّم، حیات بخش انگلها



اشکهای عزاداری محرّم، حیات بخش انگلها

ایرج شکری
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
 یک نوحه خوان خر گردن که بلاهت از چهر اش می بارد،بی اعتنا به ناراحتی و رنج روحی که به کودک می دهد در حال نوحه خوانی و کاشتن عشق به اباعبدالله الحسین در ذهن و ضمیر یک کودک! و «انتقال فرهنگ عاشورایی و ارزشهای اسلامی» به نسل آینده است. البته او انگلی است که از این نوع مزدوری ارتزاق می کند،اما  برنامه ریزان این مراسم شیرخوارگان حسینی جنایتکارانی هستند که سی و سه سال است ایران را در انواع مصائب فرو برده اند



 

آخوند وحید خراسانی که خودش را در پایگاه اطلاعی رسانی اش آیت الله العظمی معرفی می کند اما در سایتهای رژیم به نظر می رسد که  عنوان آیت الله را برای او کافی می دانند، بزرگترین مسئولیت و نقشی را که برای خودش می شناسد، تبلیغ شیعه گری و برتری فقه شیعه بر فقه سنی است و در تبلیغات شیعی تاکید های بسیار او بر گریه کردن در سوگ فاطمه زهرا و امام حسین نقش بسیار برجسته ای دارد. در واقع همین «ایام سوگواری» است که به طور سنتی و طی چند قرن- که به نظر می رسد شمشیر شاه اسماعیل با کشتار سنیان این دفتر را گشوده است-، مهم ترین زمان برای جمع کردن گروههای بزرگی از مردم در سطح کشور و ظاهر شدن آخوندها در این تجمعات، هم به عنوان کارگردان و هم به عنوان بازیگر(در نقش گریاندن مردم و القاء عشق «اهل بیت» با توصیف مظلومیت جانگداز آنان) بوده است. آخوند وحید خراسانی که دخترش همسر آخوند لاریجانی رئیس بیشعور و بی ربط گوی قوه قضائیه است، در بحثی به مناسبت فرار رسیدن ایام محرم، با لحنی خشمگینانه که به نظر می رسد در واکنش به اظهاراتی بوده که گریه کردن برای امام حسین را زیر سوال می برده و در مورد آن تردید ایجاد می کرده است، گفته است که « این اباطیلی که به وسیله عوام از خواص و خواص از عوام در بین مردم منتشر شده، به برهان علم و فقه ازاله کنید تا مردم بفهمند عاشورا یعنی چه». وی در استناد به «فقه» به کتاب بحار الانوار رجوع کرده است که اثری است در 24 یا 25 جلد به زبان عربی، کتابی که گفته می شود میرزا آقا خان کرمانی اندیشمند بزرگ دوران مشروطه در مورد آن گفته بود: اگر یک جلد از این کتاب در میان ملتی منتشر شود، امکان نجات آن ملت[از جهل و خرافه] کم است. و حید خراسانی اما نویسنده و مؤلف بحار الانوار را «فحل الافحال»( دانا ترین دانایان) می داند. زبان آیت الله ها هم مثل عقل و شعورشان خیلی کج و کوله است. او از آن کتاب شاهدی در مورد اهمیت عزا گرفتن برای شهادت امام حسین و منزلت و اهمیت و اجر عظیم گریه کردن برای امام حسین آورده است بسیار که روایتی است از بحثی و خواب دیدن کسی که خواندنی و خنده دار است*. حرفهای وحید خراسانی در واقع چیزی جز اباطیل نیست. این عزا داری ها البته می توان گفت که در زمانهای گذشته یک کارکرد اجتماعی مثبت  در کنار همه آثار منفی ارتجاعی آن داشته اشت و آن این که سبب گردهمایی مردم و انجام کاری مشترک می شده و به ویژه در شهرها که روابط زنها با خارج از چهار دیواری خانه بسیار محدود بوده است مجالس روضه محلی برای دیدار و اطلاع از احوال یکدیگر بوده و کارهایی مثل پختن  و توزیع آش یا پلو نذری یک ارتباط انسانی و اجتماعی مطبوع را برقرار می کرده است. مراسم عاشور اگر چه مراسم عزا داری است، اما فرصت بیرون آمدن از خانه برای دیدن دسته های عزا داری، فرصتی برای «دیده شدن» هم بوده(وهست) و ایام سوگواری از این بابت می شود گفت «مبارک» بوده است که در تبادل نگاهها، - نگاه عزادان سینه زن و زنجیرزن با دختران تماشاگر در حاشیه گذرگاه یا در روی بام ها یا از پنجره ها-، سبب بهم وصل شدن دلها می شده و چه بسا با گذشت ماه و سالی، پیامد تلاقی نگاهها در روز شهادت امام حسین، طنین انداز شدن«بیا برویم از این ولایت من و تو... ای یار مبارک بادا...» را در پی داشته است. علاوه بر آن خلوتی بودن خانه ها و کوچه ها بخاطر به تماشای دسته های سینه زنی یا تماشای تعزیه رفتن اهالی خانه و محل، فرصتی هم برای دیدارهای عاشقانه پنهانی فراهم می آورده است. عزاداری برای امام حسین مانع از استفاده از آن فرصت و ارتکاب«گناه شیرین» نبوده است. امروز هم در ام القرای اسلام، ایام سوگواری محرم و راه افتادن دسته های عزاداری فرصتی برای خود نمایی و «دیده شدن»است. در این مورد سایت بازتاب مقاله یی دارد که خواندن آن تصویری از ویژگیهای این مراسم را در تهران بدست می دهد**. اما آنچه از نظر نباید دور داشت این است که هیچگاه شنیده و دیده نشده است آیت الله و مرجع تقلیدی خودش در دسته سینه زنی و زنجیر زنی شرکت کرده باشد(من شخصا هیچ نمونه یی در خاطرم نیست) و یا هیچ آدم «درست و حسابی» و با شخصیت و فهیمی در دسته عزاداری شرکت کرده باشد. اگر چه شرکت کنندگان در دسته عزا داری الزاما همه لمپن یا آدمهای عوضی از قماش شعبان بی مخ و...که خود از تعزیه گردانان عزاداری و راه اندازه بزرگترین دسته عزاداری در تهران در زمام شاه بود، نیستند. محمود احمدی نژاد، تنها مقام رژیم جمهوری اسلامی بود که در سال اول انتخابش به ریاست جمهوری، وارد دسته سینه زنی شد و به سینه زنی پرداخت. هیچکدام از اراذل عمامه دار و بی عامه از مقامات رژیم به جز، او من به خاطر ندارم که در ماه محرم در خیابان سینه زنی کرده باشد.
اهمیت مراسم عزاداری به مناسبت سالگرد رویداد های ماه محرم در سال 61 هجری قمری- رویدادی که مربوط به دعواهای قبیله یی و سیاسی و تاریخ مردمان دیگری است - برای ادامه حیات و دوام آخوند و آخوندیسم و رژیم خمینی، هزاران بار بالاتر از اهمیت میهن پرستی برای یک رژیم لائیک است. به خاطر همین هم اگر به سخنان خمینی مراجعه کنیم اصلا نشانه ای از مفهوم میهن و میهن پرستی حتی در طول 8 سال جنگ در آن دیده نمی شود. اگر جایی دغدغه ای برای «کشور» نشان داده، برای این بوده که حکومت اسلامی در آن مستقر بوده است و در واقع دغدغه او برای آن بوده است. سپاه پاسدارن خمینی هم مثل خود او بی وطن است. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. بی وطن بودن اینان تا آن حد است که از ایران قبل از اسلام متنفر بودند و تاریخ آن دوره را از کتابهای درسی حذف کردند. جوشش احساسات میهن پرستانه و کار آمد بودن آن تنها در شرایط ویژه ای ضرورت و اهمیت پیدا می کند که میهن و مردم مورد تهدید قرار گرفته باشند، اما برقراری مراسم عزاداری «غرق در ماتم شدن همه جا» و جوشش احساسات برای امام حسین مهم ترین عامل موجودیت آخوند و منبع تولید مشتری و «معتاد» برای تولیدات دستگاه روحانیت شعیه است و باید پیوسته زنده نگه داشته شود و در کوره آن دمیده شود. تصور یک سال بدون برگزاری مراسم عزاداری، نه تنها نشانه مرگ روحانیت شیعه است بلکه می تواند نشانه به فراموشی سپرده شدن مذهب شیعه هم باشد. در واقع ما با نوعی سیستم زیستی با دو عنصر حیاتی رو به رو هستیم. یکی آخوند که تولید کننده تعصبات و خرافات و عقب ماندگی فکری و فرهنگی است. یکی توده های مصرف کننده این تولیدات که خود مثل معتادانی که بازار مواد مخدر را گرم و سود آور می کنند، با مصرف تولیدات آخوندی، با راه افتادان در دسته های عزا داری، با اشک ریختن در پای منبر های ذکر مصیب در مجلس سوگواری، سبب بقای لجنزاری می شوند که در آن جانوارنی مثل وحید خراسانی ، صافی گلپایگانی ، ناصر مکارم شیرازی، جوادی عاملی ، مصباح یزدی... و انگلهایی که سرشناس ترین هاشان امثال منصور ارضی است امکان حیات پیدا می کنند و تکثیر می شوند. جنبه مالی و دستمزدهایی را که آخوند و مداح در انجام نقش زیانبار خود می  گیرند را نیز  نباید از نظر دور داشت.  آیت الله هایی امثال وحید خراسانی و مکارم شیرازی، هرگز اشکی برای مصائب مردم نریخته اند و نمی ریزند. مکارم شیرازی اگر در جمهوری آذربایجان دولت کنترلی روی مسجدی انجام دهد، اعلامیه می دهد و اخطار میکند. اما صدای مولوی عبدالحمید رهبر مذهبی سنیان بلوچستان را در اعتراض به تبعیضات و فشارهایی که به سنیان بلوچستان وارد می شود، نمی شنود. ضعیف شدن یکی از آن دو عنصر حیاتی«اکوسیستم» آخوندی باعث ضعیف شدن آن دیگری هم می شود. تلاشهای فرهنگی برای رهایی توده ها از جهل و تعصب و خرافات، سبب کسادی بازار و مطرود شدن آخوندها خواهد شد و اگر چنین تلاشهایی همراه با قطع امکانات داده شده به آخوندها، قطع رانتخواری گسترده بساط روحانیت، به ویژه حوزه علمیه قم و ممنوع کردن دخالت آخوندها در امر سیاست به ویژه مسائل و بحثهای مربوط به تدوین قوانین همراه باشد، تاثیر بسزایی در پیشرفت فرهنگی جامعه و بهبود روابط اجتماعی شهروندان و به ویژه برداشتن تبعیض علیه زنان و پیروان سایر ادیان و رشد و برقراری فرهنگ دموکراسی در ایران خواهد شد.
اهمیت عزاداری و گریه برای رژیم از دیدگاه خمینی
در آن حدود شش ماه انقلابی که منجر به سرنگونی رژیم سرکوبگر و فاسد آریا مهری شد، فرهنگ و رفتار ویژه یی در جامعه پدیدار شده بود، فرهنگی رو به اعتلا و لبریز از ایده های ترقیخوانانه و برابری خواهانه و مردم دوستانه. در محرم سال 1357که همراه با ماههای انقلاب بود روزهای تاسوعا و عاشورا با راه پیمایی های بزرگ علیه رژیم جبّار سلطنتی گذشت. سال بعد، یعنی سال 58 هم هنوز گروهای مبارز انقلابی در همه جا حضور فعال داشتند و جامعه در جوششی خارج از کنترل آخوندها بود و سینه زنی و روضه خوانی رونقی نداشت. سال بعد از آن در آستانه محرم در سال 59 در نیمه آبان ماه دیداری با وعاظ و روضه خوانها برای خمینی ترتیب داده شد و در این دیدار او به ضرورت عزاداری به شکل سنتی تاکید کرد. در سال 59 قبل از این دیدار، دو رویداد مهم سراسر ایران را درنوردیده بود و فضا به زیان بخش آگاه مردم و نیروهای مبارز بسته تر شده بود. رویداد اول «انقلاب فرهنگی» خمینی و کارگزارانش در یورش به دانشگاهها در سوم اردیبهشت 59 و تعطیل کردن دانشگاهها بود. دانشگاههایی که دانشجویان مبارز و آزادیخواه آن که در گروههای هوادار سازمانهای سیاسی به نوعی سازمان یافته بودند، ابزار بسیار مهم اطلاع رسانی از رویدادهای مربوط به اعتراضات مردم و نیز جنایات رژیم در مناطقی مثل کردستان و گنبد بودند که این کار با توزیع نشریات و اعلامیه های گروههای سیاسی و نیز تبلیغات شفاهی آنان، در هرجا که بودند، انجام می شد. آنها همچنین در جمع آوری کمک مالی و دارویی برای مناطق مورد یورش مزدوران خمینی فعال بودند. با تعطیلی دانشگاهها بگیر و بنند و تصفیه دانشگاها از استادان و دانشجویان دگراندیش و تصفیه کتابخانه های دانشگاهها و کتابخانه های عمومی از کتابهایی که آخوندها آنها را ضاله و در آن خطری برای آیین و بینش ارتجاعی خود می دیدند آغاز شد. رویداد دیگر حمله هوایی عراق به ایران و به فرودگاه مهر آباد در 30 شهریور 59بود. صدام حسین جنگ را با رژیم آغاز کرد و جنگ با دشمن خارجی به نحو تغیین کننده یی به عنوان عاملی برای تمرکز و تحکیم قدرت توسط خمینی و محکم کردن دستگاه سرکوب و پایه های رژیمش و رویارویی با هر اعتراضی به بهانه تضعیف نظام در برابر دشمن و خدمت به دشمن، بکار گرفته شد. در چنین شرایطی بود که خمینی در سخنان خود برای وعاظ بر ضروت عزاداری به شکل سنتی تاکید کرد. در این سخنان به خوبی فضای موجود در آن زمان نسبت به مساله عزاداری و فرهنگ و معیارهای آخوندی رامی توان دریافت. خمینی از جمله گفت:
«امروز مابه مجلس تعزیه و روضه  بیشتر احتیاج داریم از سابق [...] امروز دیگر انقلاب کرده ایم روضه لازم نیست، از غلط هایی است که تو دهن ها انداخته اند (تاکید ازمن). مثل این است که بگوییم انقلاب کردیم دیگر لازم نیست که نماز بخوانیم. انقلاب کردیم که شعائر اسلام را زنده کنیم، نه انقلاب کریم که شعائر اسلام را بمیرانیم. زنده نگه داشتن عاشورا یک مساله بسیار مهم سیاسی عبادی است. ما ملت گریه سیاسی هستیم. ما ملتی هستیم که در با همین اشکها سیل جریان می دهیم و خرد می کنیم سدهایی را که در مقابل اسلام ایستاده است. چطور شد اینها در زمان رضا خان[در] یک محفل جمع شدند و برای شکست ایران از اسلام گریه کردند.اگر گریه اشکال داشت چطور اینها می خواستند که مجوس را و این ملت و ملیتی که خودشان در نظر است احیاء کنند، لهذا در [آن] محفل حرفها زده شد و گریه ها شد برای این که مجوس از اسلام شکست  خورده است. اون افکار پوسیده الان هم در مغز بعضی ها هست. این ها نمی خواهند شما برای یک شهید اسلام گریه کنید»(خمینی پلید – کیهان 15 آبان 1359 – ص 13). در این رزوهایی مصادف بود با روزهای گرمی بازار ارتجاع به مناسبت  فرار رسیدن ایام عزا داری، قسمت هایی از سخنان خمینی در دیدار با وعاظ در آبان ماه 59 در خیلی از سایتهای رژیم به ویژه سایتهای مربوط به بخش هار و متعفن رژیم اسلامی، منعکس شد. اما آن جملات «انقلاب کردیم دیگر روضه لازم نیست، از غلط هایی است که تو دهن ها انداخته اند...» و دنباله آن در آنها دیده نمی شود. نقل قولها از خمینی یا از صحیفه امام صورت می گیرد یا «از صحیفحه نور». اینها مجموعه نظارت شدهً سخنان خمینی تهیه شده توسط مراکز اسناد و مطالعاتی رژیم هستند. آن سخنان خمینی به خوبی نشان دهنده این حقیقت است که مراسم عزاداری و روضه خوانی ایام محرم اولا یک عامل بسیار مهم برای ادامه حیات روحانیت مرتجع شیعه و رژیم آخوندی است، از طرف دیگر به دلیل همان تجربه اوائل انقلاب، روشن است که پدیده نیست که نشود آن را کنار گذاشت و کنار زد. به گمان نگارنده این مساله را باید در نظر داشت و روی آن پیوسته باید با تاکید یاد آوری کرد که بیش از سی سال عملکرد آخوندها و استقرار رژیم مذهبی در ایران به خوبی نشان داده است که هیچ چیز مقدسی در نه در آخوند و آیت الله و نه در مکتب و بنیش آنان وجود ندارد که نتوان آن را مورد انتقاد قرار داد و کنار گذاشت.آخوندها تما جنایاتی را که در این سالهای طولانی علیه مردم مرتکب شده اند با استناد به قرآن و احکام اسلام و حدیث و روایت و با الهام و سرمشق قرار دادن پیامبر اسلام و علی بن ابی طالب امیر المؤمنین بوده است . حتی احمد خزعلی پسر آخوند خزعلی در مطلبی که در واکنش به خبری در سایت بازتاب در مورد برهنه  کردن یک زن «محجبه و چادری» در فرودگاه تهران در بازرسی توسط ماموران امنیتی نوشته بود از سکوت «علما» در این مورد بشدت برآشفته بود و تاکید کرده بود که ««روحانیت ما سالهاست که مرده و ملت او را تشییع و به خاک سپرده و استخوان هایش نیز پوسیده است.» البته هنوز مردم ما روحانیت را دفن نکرده اند اما می شود امیدوار بود که این کار را خواهند کرد. اصل ماجرای رویدادهای منجر به شهادت امام حسین، کلا متفاوت با این همه داستانسرایی در مورد قیام علیه ظلم و بیداد است که برای آن ساخته شده است. کل ماجرا این بوده که اهل کوفه از حسین بن علی برای به دست گرفتن حکومت دعوت کرده بودند، اما جناح رقیب وارد عمل می شود و راه را بر او می بندد. بنابر گزارش تاریخی ماجرا، اما حسین مطلقا قصد وارد جنگ شدن نداشته و بارها از نیروهای دشمن می خواهد که بگذارند او برگردد***. حتی در روز عاشورا هم این او نبوده که دستور حمله به دشمن را بدهد و به عبارتی «قیام» کند. دشمن حمله را شروع می کند. دشمن می خواسته که او تسلیم شود. این البته آن چیزی بوده که امام حسین نمی پذیرد و با توجه به نابرابری نیرو تعداد یاران او با نیروی عظیم اردوی دشمن و با توجه به همراه بودن خانواده و کودکان با او، کار شجاعانه و درخور ستایشی انجام داده است که می تواند الهام بخش در هر مبارزه شرافتمدانه با نیروی نابرابر باشد، اما نه الهام بخش برای خر غلط زدن در گلِ و «غرق در اندوه و ماتم» شدن و زار زدن در پای منبر زِر زدن آخوندها. از چنان رفتار شجاعانه ای ما هم در ایران خودمان هم در سایر نقاط جهان در برابر جباران  نمونه های فراوان داریم. از قهرمانانی که زیرشکنجه ها وحشیانه مثله شدند و اما تسلیم نشدند. همین حالا و اکنون، خواهر ستار بهشتی زینب زمان ما است که در مصاحبه ای از بیدادی که بر برادرش روا شد سخن می گفت و با لحنی نزدیک به فریاد می گفت برادر من مدرک دانشگاهی نداشت، اما فوق دکترای درد کشیدن داشت. این رژیم منحوس برای کودکان شیرخوار هم مراسم ویژه عزاداری عاشور ترتیب می دهد و مطلقا به اهمیتی به افسردی و رنجی که کودکان خردسال در مجلسی می برند که نوحه خوانی نعره می کشد و مادران نادانشان هق هق گریه سر می دهند، نمی دهد. رژیم اخیرا در اقدام دیگری برای دامن زدن به خرافات و تعصب دینی و تخریب هویتی و دستکاری روانی مردم و چپاندن «شور عاشورایی» به آنان، مراسم در ِگل رفتن در روز عاشورا، یا به عبارتی «خرغلت» زدن در گل را که در مناطقی در لرستان انجام می شود را «ثبت ملی کرده است»(گزارش ایلنا). به امید ثبت ملی دفن روحانیت مرتجع و برچیدن بساط مرجعیت از ایران.
* اظهارات وحید خراسانی در خبر آنلاین:
پایگاه اطلاع رسانی وحید خراسانی به 12 زبان از جمله زبانهای خاور دور و با خط چینی:
گزارش بازتاب از وضع مراسم عزاداری امسال
 مطلبی در شرح تاریخی رویداد های منجر به عاشورا:

محمود خادمی: روحانیت شیعه ؛ معضلِ اصلی آزادی و آزادیخواهی ( بخش سوم )

محمود خادمی: روحانیت شیعه ؛ معضلِ اصلی آزادی و آزادیخواهی ( بخش سوم )



حکومت دینی ؛ رمز تداوم پایداری ولی فقیه

در بخش دوم مقاله در مورد چگونگی شکل گیری نهاد روحانیت ؛ مرجعیت شیعه و پیدایش القاب روحانیون نوشتم و توضیح دادم که القاب روحانیون  ذاتی اسلام نبوده و ربطی به دین اسلام نداشته و ساخته و پرداخته حکومتهای صفویه و قاجار بوده و از طرف این حکومت ها به روحانیون اعطا شده و بعد در زمان پهلوی اول ؛ در حوزه علمیه قم نهادینه شده است  . همچنین تاریخچه ولایت فقیه و ولی فقیه را توضیح داده ام و مغایرت نظام مبتنی بر ولایت فقیه با نظام مدرن و دمکراتیک را بیان کردم و بعد به فتوا در شریعت آخوندی به عنوان ابزار سرکوبِ دینی دگر اندیشان اشاره کردم و در آخر در مورد روحانیت سیاسی توضیح دادم . اکنون ادامه مقاله :

مقدمه : قبل از پرداختن به دیدگاهها و ویژه گیهای روحانیت ــ که در بخش چهارم مقاله به آن خواهم پرداخت ــ ترجیح میدهم مختصری در باره نظام جمهوری اسلامی ؛ چگونگی قدرت یابی آخوندها و ماهیت حکومت دینی و ...... اشاره داشته باشم . چرا که هیچ چیز بهتر و بیشتر از حکومت 34 ساله ی آخوندها بر کشور نمی توانست از ماهیت پلید و ضد انسانی آخوندها و دروغ و تزویر آنها پرده بردارد . امروزه مردم ایران پس از تجربه ای تلخ و خونبار و با کوله باری از درد و شکنج و بعد از تجربه ــ بیشتر از سی سال ــ حکومت دینی کم و بیش به ماهیت پلید و فاسد آخوندها پی برده اند و هر کس می تواند راحت تر ؛ صریح و بی پرده تر از گذشته در این باره بگوید و بنویسد  .

حکومت دینی ؛ نظام جمهوری اسلامی :
با تکوین شیعه ( که ماهیتی کاملا" سیاسی داشته و همواره در جستجو و بدنبال بدست آوردن قدرت سیاسی بوده است ــ در بخش های قبل توضیح داده شد ــ  ) و روی کار آمدن دولت صفوی برای نخستین بار ؛ آخوندهای شیعه به دربار آمدند و به فرصت مشارکت در قدرت سیاسی دست یافتند . امّا با خاتمه دورانِ حکومت صفوی و روی کار آمدن افشاریه ؛ قدرتِ سیاسیِ شیعیان رو به افول نهاد و  دست آخوندهای شیعه از قدرت حکومتی کوتاه گردید . نادر شاه افشار ــ از پادشاهان این دوره ــ شرط اصلی پذیرش سلطنت را پایان لعن و نفرین به سه خلیفه اول مسلمین ــ ابوبکر ؛ عمر و عثمان ــ و بعبارتی پایان سلطه مذهب شیعه ؛ تعیین نمود .
امّا اگر چه در این دوره و بعد از آن ؛ دیگر بر خلاف گذشته ؛ روحانیت شیعه نقش چندانی در قدرت سیاسی بر عهده نداشت ــ و نظم و نقش گذشته میان مذهب و قدرت سیاسی بهم زده شد بود ــ ولی کماکان اقتدار معنوی مراجع ؛ نظرات آنان در زمینه فقه و احکام شرعی و اجازه دریافت وجوهات شرعی برای آنان ؛ رعایت می شد .
با انقلاب مشروطه اگر چه ؛ نظام آموزشی و قضائی کشور ــ که تا پیش از آن در انحصار روحانیت قرار داشت و بر آموزه های دینی و احکام شرع استوار بود ــ از انحصار روحانیون خارج شد و از آخوندها در این زمینه ها خلع ید گردید ؛ ولی کماکان حق وتوی آخوندها و تشخیص آنان در باره خلاف شرع نبودن قوانین تصویب شده در مجلس ؛ برسمیت شناخته میشد .
با روی کار آمدن رضا شاه ؛ از دخالت روحانیون در امور اجتماعی و سیاسی بشدت کاسته شد و حق وتوی آخوندها در مورد مغایرت مصوبات مجلس با شرع نادیده گرفته شد ؛ بعبارتی دیکتاتوری رضا شاه فرصت و جرأت هر گونه عرض اندام آخوندها را در مسائل سیاسی و اجتماعی به حداقل رساند . یعنی  در حکومت رضا شاه ؛ دیگر روحانیون بر خلاف گذشته دارای موقعیت و حقوق ویژه و شأن قابل توجه اجتماعی نبودند .
پهلوی دوم ــ محمد رضا شاه ــ بر خلاف پدرش ــ با عمده کردن خطر کمونیست و رعایت خطر بلوک شرق ــ راه مماشات و مدارا با روحانیت را در پیش گرفت و مجددا" پای سران روحانیت به دربار قدرت باز شد . همچنین روحانیون در این دوره توانستند تا حدودی امتیازات از دست داده در زمان رضا شاه را بدست آورند و بار دیگر  فرصت ظهور و قدرت نمائی پیدا کنند .
جنبش ملی شدن نفت به رهبری دکتر مصدق ــ که بدنه آن از طبقه متوسط جدید و طبقه سنتی جامعه با گرایش مذهبی تشکیل شده بود ــ بار دیگر به روحانیت برای ورود به عرصه های سیاسی جان تازه ای بخشید و در همین دوره بود که آیت الله کاشانی ــ همدست کودتا گران علیه دولت ملی دکتر مصدق ــ پس از سالها توانست روحانیون را وارد مبارزات سیاسی نماید و به جایگاه روحانیون در جامعه ؛ استحکام بیشتری ببخشد . البته برخی از احزاب سیاسی و از جمله " نهضت آزادی " در این دوره در جهت تقویت پایگاه مرجعیت و سیاسی شدن اسلام و تشویق روحانیت برای ورود به میدان های مبارزه سیاسی ؛ تلاش بسیار نمودند .
شرح این مقدمه برای آن بود که بگویم ؛ خمینی اگر چه نقش اصلی در تأسیس حکومت دینی در ایران را بعهده داشت و اگر چه بقول مهندس بازرگان " قبای ولایت فقیه فقط برازنده تن وی بوده است " امّا ایده اسلام سیاسی را وی ابداع نکرده و قبل از او نیز  مطابق اندیشه مراجع غیر سیاسی و " طبق نظریه ی سنتی سلطنت " هم ؛ پادشاه موظف بوده است که بر حکم شریعت سلطنت براند ( بخصوص از صفویه ببعد ) . بعبارتی سیاست و دخالت در قدرت حکومتی حداقل از صفویه به بعد ؛ ذاتی شریعت و بر خاسته از فقه آخوندی میشود .
بهر حال روحانیت شیعه که در دو قرن اخیر ؛ همواره در کمین بود که فرصت طلبانه قدرت سیاسی را تصاحب کند ؛ سر انجام در بهمن 57 به آرزوی دیرینه خود جامعه عمل پوشاند . آیت الله خمینی با هوشیاری ضد انقلابی و با فریب و دجالیت تمام بدون آنکه مجالی برای عرض اندام دیگر جریانات سیاسی ــ که در واقع بار اصلی مبارزه با شاه را بر دوش  کشیده بودند ــ بگذارد ؛ یک تنه و بدون رقیب ؛ انقلاب مردم را قبضه نمود .
سر بر آوردن آیت الله خمینی و دار و دسته روحانیون واپسگرا از اعماق قرون و اعصار ؛ یک فاجعه تلخ و ناگوار در مسیر تکامل جامعه ایران بسوی رشد و ترقی بود ؛ که تشخبص ابعاد فاجعه آمیز ویرانیها و صدمات وارده ــ بر روح و روان مردم و ضرر و زیان های اقتصادی ؛ سیاسی ؛ فرهنگی و .....  ــ در اثر نزول این بلا بر مردم ایران ؛ تنها بعد از سرنگونی این رژیم و بر رسی دقیق و کارشناسانهِ ابعاد آن ؛ مشخص میشود .
با انقلاب اسلامی ؛ قدرت و حکومت در اختیار روحانیون ؛ مراجع و صاحبان فتوا قرار گرفت ؛ یعنی روحانیون و آیت الله ها و مدعیان فقه که در طول تاریخ همواره از حامیان و ثنّا گویان پادشاهان و حکام بودند و " السلطان ظل الله " گویان ؛ سپاس شاهان را پاس میداشتند . اکنون هم حکومت ؛ هم ارتش و سپاه ــ ابزار سرکوب و خفقان ــ را یکجا در اختیار گرفتند .
الگوی حکومتی روحانیون یعنی حکومت جمهوری اسلامی  ــ نظام مبتنی بر ولایت فقیه ــ  از الگوی مرجعیت و حوزه و فقه شیعه پیروی می کند . این الگو  با مفاهیم جدید دولت ــ ملت و رسمیت داشتن مرزهای جغرافیائی هر کشور بیگانه است . بر اساس این الگو ؛ همانطور که مرجعیت فراملی است و مرجعی در یک کشور ؛ می تواند در کشورهای دیگر مقلدین و پیروانی داشته باشد ؛ از نظر فقیهان شیعه ؛ دولت شیعه هم باید چتر حمایت خود برای شیعیان سراسر عالم بگستراند .
مطابق فقه شیعه ؛ مرزهای هر کشورِ شیعی ؛ مرزهای تمام کشورهای شیعه جهان میباشد . در چنین جهان وطنیِ شیعی ؛ کمک به کشور ها و گروهها ی شیعه در کشورهای دیگر ؛ نه تنها موجه است ؛ بلکه اساسا" وظیفهِ دینی دولت شیعی ایران می باشد . اتهام هائی ( نا روا از نظر حکام ایران )  مانند دخالت در کشورهای دیگر و صدور تروریسم که امروزه در رابطه با رژیم مطرح می شود در واقع اجرای منطق مرجعیت و همین احکام فقه می باشد .
بنابراین اگر چه بیش از نیمی از مردم ایران ؛ زیر خط فقر زندگی میکنند و اگر چه بسیاری از خانواده ها در فقر مطلق بسر می برند ؛ علیرغم آن لازم است که از همین مقدار " بخور نمیری " هم که به مردم میرسد ؛ سهم گروه های شیعه در فلسطین و لبنان و ..... را کنار گذاشت و به عنوان کمکهای بلا عوض برای آنان ؛ ارسال نمود .
به گزارش عصر ایران به نقل از روزنامه الدیار و سایت الانتقاد لبنان " مجید نامجو " وزیر نیرو ایران و همتای لبنانی اش ؛ با امضای توافقنامه ای در بیروت ؛ ساخت سد در منطقه " بلعا " ی لبنان با کمک بلاعوض 40 میلیون دلاری ایران را رسمیت بخشیدند . و این در حالی است که مردم ایران از شدت فقر و گرانی و بیکاری به ستوه آمده اند
و به لحاظ داخلی و در رابطه با مردم ایران هم ؛ حکومت دینی ؛ باز از همین الگو پیروی میکند . مطابق احکام فقه شیعه ؛ فقیهان شیعه در یک حکومت دینی ؛ مدعیان ولایت امرند . یعنی صاحبان و مالکان جان ؛ مال و ناموس و ... مردم میباشند . بر این اساس است که می بینیم که در کشور ما ؛ ولی فقیه بر جان ؛ مال و هستی مردم ؛ فرمانروائی میکند .
تازه ؛ آنچه امروزه بعنوان نظام جهموری اسلامی نمایش بیرونی دارد ؛ فقط بخش بسیار کوچکی از ساختار رسمی قدرت ــ بر اساس فقه ــ است که بر روی کاغذ آمده و در اسناد سیاسی رسمی انتشار پیدا کرده است . بخش غیر رسمی قدرت ( ارتباطات سردمداران حکومت ؛ داد و ستدها و سهمیه بندی قدرت و ثروت ) که نا مشهود است ــ  و بر اساس علم شهودی* خمینی !!! جریان یافته است ــ بسیار گسترده تر میباشد . این بخش ؛  توسط آخوندها به همان شکل حوزوی و با مناسبات ویژه حوزه ؛ اداره و تنظیم میشود ؛ شیوه ای که آنها زندگی رسمی و غیر رسمی خود را بر اساس آن اداره می کنند . یعنی ساز و کاری که ریشه در فرهنگ حوزه و مناسبات بازار دارد .
همین جا باید توضیح بدهم که حکومت آخوندی با حکومت آخوندها فرق میکند . حکومت فعلی ؛ حتی اگر بیشتر کارگزاران آن ؛ آخوندهای کت و شلواری و بی عبا و عمامه ؛ هم باشند ؛ حکومتی آخوندی است . حکومت موجود آخوندی است  زیرا ؛ علاوه بر اینکه این نظام از ساز و کار و دستورالعمل های سیاسی مبتنی بر شریعت و فقه آخوندی پیروی میکند و همچنین رویه قضائی آن نیز بر احکام شرع استوار است ؛ تبعیض میان آخوند و غیر آخوند و امتیاز دهی به آخوندها از بنیادهای نظام تبعیض این حکومت است . علاوه بر همه اینها ؛ آخوندها نه تنها در مناصب اجرائی کشور جضور حداکثری دارند ؛ بلکه نقش مشروع بخشی در ارتباطات سایر عوامل را نیز ایفا می کند .
امّا این بلای ناخواسته ــ ظهور خمینی و مصادره انقلاب مردم ــ و غیر منتظره که هیچ تناسبی با رشد فرهنگی جامعه ایران نداشت ؛ چگونه بر سر مردم ایران آوار شد ؟! چرا مردمی با سوابق درخشان و طولانی از فرهنگ و تمدن اینگونه بسادگی فریب آخوندهای قرون وسطائی را خوردند ؟ و چراهای دیگر ...... .  عوامل متعددی که تا بحال توسط مخالفین سیاسی رژیم بعنوان عوامل مؤثر در روی کار آمدن نظام جمهوری اسلامی معرفی شده اند ؛ عبارتند از :
ــ اعتماد مذهبی به خمینی ــ به عنوان آیت الله و مرجع دینی ــ و آخوندها در جامعه ای که 95% آن ؛ آن روزگاران مسلمان بودند !!.
ــ نا روشنی محتوای انقلاب ــ اهداف و برنامه ها ــ ؛ خمینی به جز وعده های کلی و مردم فریب ؛ چیزی در این باره اعلام نکرده بود .
ــ استفاده از شبکه گسترده مساجد و ارتباط حوزوی برای تماس ؛ بسیج و تهیج مردم
ــ استفاده از غیبت طولانی انقلابیون و پیشتازان انقلاب ( رهبران و افراد دو سازمان چریکی معروف و شناخته شده آن زمان ــ مجاهدین و چریک های فدائی خلق ــ که از سالهای طولانی با رژیم شاه مبارزه کرده بودند ؛ تا دی ماه 57 هنوز در زندان بودند .
ــ حاضر و آماده نبودن یک آلترناتیو ملی و دمکراتیک برای عرضه ؛ تصرف قدرت و جایگزینی و بعبارتی بی رقیب بودن آلترناتیو روحانیون .
ــ نبودن و شکل نگرفتن نهادهای دمکراتیک و ریشه دار ؛ در دوران سلطنت محمدرضا شاه
ــ عامل خارجی و زد و بندهای پشت پرده ( ماجرای گوادولوپ و ..... )
ــ عوامل دیگر
شخصا" علاوه بر دخیل دانستن بعضی از عوامل بالا ؛ معتقدم در سر فصل انقلاب بهمن 57 در ایران ؛ فرصت تصفیه حساب روشنگری و آزاد اندیشی با مذهب سیاسی و جزم اندیشی دینی ــ که بوسیله خمینی و داد و دسته ی آخوندها نمایندگی میشد ــ فرا رسیده بود ؛ امری که در تقدیر روشنفکران و آزادیخواهان ایران قرار داشت و دارد . یعنی رشد فرهنگی جامعه ایران بدرجه ای از بلوغ رسیده بود که نخبه گان و روشنفکران کشور می توانستند و می بایست ؛ با بهره گیری از فرصتِ تاریخی پیش آمده حساب خود را با جزمیت و مطلق گرائی دینیِ آخوندها یکسره کنند و به این پرونده بطور تاریخی برای همیشه پایان دهند .
متأسفانه روشنفکران و اکثریت نخبگانِ سیاسی جامعه ؛ چون مردم ساده و عامی به خمینی و روحانیون اعتماد کردند  و قدم جای پای مردم عادی گذاشتند و با نگاهی راست به مسئله ؛ به جای پرداختن به حل مسئله اصلی صفوف نیروهای ضد سلطنتی و مشخص و تیز کردن تضاد اصلی میان نیروهای انقلاب ــ یعنی ارتجاع خمینی ــ ناآگاهانه به پاک گردن و ندیده گرفتن صورت مسئله پرداختند و نا دانسته به استقرار حکومت دینی یاری رساندند .
امّا علت و عامل حاکمیت روحانیون بر کشور هر چه باشد ؛ واقعیت این است ؛ بیش از 30 سال است که حکومت دینی سایه شوم ؛ سیه روزی و تباهی را بر کشور ما گسترانده است . معتقدم  باید وضعیت نحس و نا میمون پیش آمده ــ با همه مصائب و سختی های آن  ــ را به فال نیک بگیریم .  زیرا که بطور اتفاقی خود این حکومت ؛ اسباب تصفیه حساب تاریخی روشنگری و آزاد اندیشی با تاریک اندیشی و مطلق گرائی را ــ که لازمه رسیدن به آزادی و دمکراسی است ــ فراهم کرده است .
یعنی ؛ علیرغم اینکه از قرنها پیش روحانیون همواره شریک ؛ همدست و توجیه گر ظلم و ستمگری حکام و سلاطین جبار تاریخ بوده اند و علیرغم شراکت آنها در همه جرائم و ستمگریهای حکام و سلاطین ؛ هیچوقت تاریخ از آنان چهره ای جلاد و ستمگر به ثبت نداده بود و آنان با فریب و عکس مار کشیدن و با سوء استفاده از اعتماد مذهبی مردم ؛ برای مدت طولانی سلطه خود را بر روان و اندیشه مردم محفوظ نگهداشته بودند . اکنون پرده ها کنار رفته و سرشت پلید ؛ درون مایه فاسد و چهره واقعی این جماعت افشا شده است .
یعنی این بار خود مستقیما" به صحنه حکومت کردن آمده اند . دیگر نمی توانند نقش مستقیم و دخالت آشکار خود در تمام جنایات و خونریزیها ؛ فقر و فساد ؛ تباهی و سیه روزی مردم و .....  در دوره حکومت شان را کتمان کنند . این بار مستقیما" ؛ صحبت از ستمگریهای ولی فقیه و دیگر متولیان دستگاه دینی در میان است . یعنی ؛ آیت الله ها و سایر متولیان دینی نمی توانند دست های آلوده به خون و فساد خود را از انظار مردم پنهان و مخفی نمایند .
و براستی روشن شده است که ؛ دیکتاتوری دینی ــ حکومت آخوندی ــ بر خلاف دیکتاتوری های رایج و غیر دینی در تاریخ و در کشورهای دیگر ؛ که تنها در زمینه سیاسی ــ اجتماعی اعمال دیکتاتوری می کنند ؛ این دیکتاتوری در همه زمینه ها و با لباس قانونِ دینی ؛ وحشیانه ترین قساوت ها و جنایات را بر مردم ؛ اعمال می کند  .
امّا آنچه که باعث امیدواری به پیروزی مردم بر استبداد دینی میشود ؛ ضعف و شکنندگی در دستگاه قدرت این نوع دیکتاتوری ــ حکومت دینی ــ است که به سقوط سریعتر آن کمک مینماید . در استبداد دینی بعلت وجود فراکسیون های گوناگون در دایره قدرت امکان یکدست شدن قدرت که لازمه تثبیت و استمرار حکومت است وجود ندارد . ایجاد فراکسیون ها بدلیل برداشتهای گوناگون از اسلام ذاتی این رژیم دینی است ؛ بخصوص برداشت های مختلف  شیعه از اسلام این پراکندگی را تشدید میکند .
شیعه ؛فاقد مرکزیت ثابتی برای اعمال نظر و قدرت میباشد و مانند حکومت های فئودالی ؛ هر آیت اللهی بر اساس برداشت های خاص خود از اسلام ؛ حکم میدهد و فتوا صادر میکند و این احکام و فتواها می تواند کاملا" مخالف آیت الله دیگر باشد . بنابراین هیچوقت نباید گول ظاهر این رژیم را خورد . این رژیم بیش از هر زمانی از هم پاشیده و پراکنده است .
اکنون که در مورد حکومت دینی در ایران صحبت شد ؛ لازم است به دسیسه و فریبکاریِ ظاهرا" قانونی ولی فقیه ــ سید علی خامنه ای ــ با همدستی آیت الله احمد جنتی ــ امام جمعه مادام العمر تهران و رئیس شورای نگهبان ــ علیه بی اثر کردن قدرت مراجع غیر وابسته به ولی فقیه اشاره کنم که باعث بسط قدرت و ادامه سلطه ولی فقیه شده است :

راز پایداری و استمرار ولی فقیه در دستان جنتی است:
در نظام جمهوری اسلامی " شورای نگهبان " ارگانی است که اولا" ؛ مجلس باعتبار او مشروعیت و قانونیت می یابد . ثانیا" ؛ این ارگان هم عهده دار تشخیص خلاف شرع بودن مصوبات مجلس است و هم مرجع تشخیص عدم تعارض قوانینِ مصوب مجلس با قانون اساسی است . بنابراین عملا" مجلس قوانینی را تصویب می کند که در راستای منافع و مورد تائید شورای نگهبان باشد .
بعلاوه شورای نگهبان ( که 6 عضو فقیه آن با اختیار کامل و نظر ولی فقیه انتخاب می شوند ) ؛ مرجع نظارتی بر انتخابات " خبرگان رهبری " ؛ " ریاست جمهوری " و " مجلس شورای اسلامی " است که تشخیص صلاحیت کاندیدا برای هر سه ارگان نیز بعهده " شورای نگهبان " است . یعنی شورای نگهبان در نظام جمهوری اصلی ؛ شعاع اصلی دایره قدرت است ؛ که این شعاع با اعمال نظر 6 " فقیه عضو شورای نگهبان " کم و زیاد می شود ؛ زیرا :
فقهای شورای نگهبان خود مجتهد هستند و نیازی به تشخیص های سایر فقیهان ندارند . و تازه مراجعِ نامزدِ " خبرگان رهبری " باید در محضر فقهای ششگانه امتحان صلاحیت بدهند ( یعنی از فیلتر فقهای شورای نگهبان رد شوند ) باین ترتیب ؛ اجتهاد این فقهای ششگانه میتواند قدرت هر مرجع تقلید مخالف ولی فقیه را بر باد داده و دکان او را تخته نماید . بعبارتی شورای نگهبان دست ناپیدایِ قدرتِ ولی فقیه است که اجازه نمی دهد ؛ دستهای نا محرم به حریم قدرت برسند .
اکنون روشن میشود که ؛ ولی فقیه راز ماندگاری در قدرت را خوب انتخاب کرده است . در سال 68 هم ؛ خامنه ای با نقشه هاشمی رفسنجانی و با همکاری همین فقهای ششگانه شورای نگهبان به قدرت رسید . یعنی خامنه ای به جای تکیه زدن بر کل طبقه روحانیون ــ که بسیاری از آنها نه او را بعنوان " آیت الله " قبول دارند و نه " مرجع " بودن او را برسمیت میشناسند ــ بر فقهای شورای نگهبان تکیه می کند که راه بسط قدرتش را هموار می کنند . به عبارتی سالهاست که عرصه سیاست در ایران دو بازیگر اصلی دارد ؛ بعبارتی این عرصه میدان تاخت و تاز " خامنه ای " و " جنتی " است .
واقعیت این است که ؛ مردم ایران در دوران سیاهِ حکومت اسلامی ؛ گرفتار نظامی بوده اند که آیت الله های حاکم و سایر آخوندهای دست اندر کار حکومت هیچ بهره ای از انسانیت ؛ راستگوئی ؛ صداقت ؛ تعقل و دوراندیشی نبرده اند و برای نیل به خواسته های شیطانی و کثیف خود از انجام هر خباثت و زشتی خودداری نکرده اند .
 نوشتن از پلیدی و فساد در حکومت آخوندی اگر چه در حوصله یک مقاله و حتی یک کتاب نمی گنجد  و آب 7 دریا هم این پلیدیها را نمی شوید ؛ ولی در بخش بعدی مقاله  به گوشه هائی از ظلم و ستمهای بیکران آخوندهای حاکم بر مردم و کشور  و دیدگاههای منحط و قرون وسطائی آنها ؛ اشاره خواهم کرد .     ........  ادامه دارد

محمود خادمی ــ 29.11.2011

پاورقی :

*   علم شهودی ؛ دانشی ذاتی و غیر اکتسابی است ؛ عمومی و همگانی نمی باشد و تنها امامان معصوم که از مظاهر الهی اند از این علم الهی برخوردار می شوند . در یکی از روایات شیعه نقل شده : امامان در شکم مادر از طریق ستونهای نور که در مقابل او قرار دارد همه چیز را می بیند . ( به نقل از ویکیپدیا )