نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

پوشه های خاک خورده(۳)

پوشه های خاک خورده(۳)
تلّی از خاکستر- بیلان عملکرد فعالان سیاسی و اجتماعی

مجید خوشدل
بسیاری از فعالان سیاسی و اجتماعی مخالف رژیم ایران حداقل یکبار در رویای بازگشت به ایران ِ بدون رژیم اسلامی غوطه ور شده اند. برخی با مرور به سالهای نخست «انقلاب بهمن» و شبیه سازی تاریخی، از نقش فعالان سیاسی و اجتماعی ای که در آن دوره به ایران بازگشته بودند، یاد کرده و سپس برای دوران پس از حکومت اسلامی، نقش و نفوذ مشابهی برای خود و دیگران تصور کرده اند.
واقعیتی است، در دوران انقلاب بهمن، فعالان سیاسی و اجتماعی مقیم خارج، تجربه ی «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» و نیز فعالیت در دهها نهاد و انجمن و سازمان سیاسی و اجتماعی را در کوله بار خود داشتند.
پرسشی که در پانزده سال گذشته بارها ذهن ام را خراش داده، توشه، توان، دستاورد و بیلان کاری این جامعه در سالهای اقامت طولانی مدت اش در خارج کشور بوده است.
دشمن در خانه
در سالهای دهه هشتاد و نیمه نخست دهه نود میلادی، نبض فعالیتهای سیاسی، فرهنگی و هنری ایرانیان مقیم خارج در دست مخالفان حکومت اسلامی ایران بود. در شهرها و کشورهای مختلف سازمانها، انجمن ها و نهادهای فرهنگی، هنری، سیاسی، زنان و پناهندگی دایر بودند که نیروهای طیف سرنگونی طلب ستون فقرات آنان را تشکیل می دادند. نشریات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی نیز از آن جمله بودند.
و اما پرسشی که بر شانه ی جامعه ایرانی مقیم اروپا ( و امریکا ؟ ) سنگینی می کند: بر زندگی جمعی این جامعه چه رفته و بر سر آن همه دستاوردهای اجتماعی چه آمده است؟ دلایل اتمیزه شدن اجتماعات ایرانی و وداع و خصومتِ این جامعه با «زندگی اجتماعی» چه بوده است؟
تجربه نشان داده، برای جامعه تبعیدی ایرانی، هیچ عامل بازدارنده ای به اندازه عملکرد فعالان سیاسی و اجتماعی ی آن قدرت تخریب نداشته است. بخش اعظم دستاوردهای این جامعه در دوره ای بیست ساله به تلّی از خاکستر بدل شده است. نیروهای سیاسی و اجتماعی این جامعه در عمل ثابت کرده، هیچگاه نیازی به دشمن واقعی نداشته، چرا که «دشمن» و «دشمنی» در بطن و ساختار این جامعه لانه کرده است.
بی گمان نباید تردید داشت که وزارت اطلاعات رژیم اسلامی در حاشیه این جامعه حضوری فعال داشته و در پاره ای موارد حذفها و ویرانی ها را مهندسی کرده است. اما عامل تعیین کننده در توضیح وضعیت موجود، عملکرد نیروهای اجتماعی و سیاسی جامعه ایرانی مقیم خارج بوده است.
پلمب کردن نشریه ها- تعطیل کردن نشریه کانون
انگشت شمارند نشریات جامعه ایرانی مقیم خارج که در تندپیچ ها و خیره سری های این جامعه به دره نیستی و فنا سقوط نکرده باشد. نشریه « کانون » نیز از این قاعده مستثنی نبوده است.

چند ماه پس از انتشار هفدهمین  شماره «کانون» در هشتم دسامبر ۱۹۹۹ این نشریه را کسانی که خود قربانی نظام سرکوب بودند، به شیوه «بریا»ی مرحوم، و پسر عموی خلف اش «قاضی مرتضوی»، پس از برپایی دادگاه تفتیش عقاید به محاق تعطیل گرفتار کردند.
ستون های مصاحبه، طنز سیاسی، مسائل پناهندگی، زنان، ادبیات و تاریخ دلمشغولی های این نشریه بودند.
تا کنون بارها از من پرسیده شده: چرا؛ این جماعت چرا به جان کانون افتادند و درَش را گِل گرفتند؟
واقعیت این است که این جماعت در بیست سال اقامت شان در تبعید هر چه بود را لگدمال کردند و هر چه ماند را ویران.
در این پیوند من، استبداد و انسان استبدادزده را (که این انسان می تواند چپ باشد یا راست؛ مذهبی باشد یا سکولار و ...) عامل اصلی می دانم و عامل فرعی را، ماهیت مقالات نشریه کانون. «کانون» نگاهی از بالا به مخاطبان اش نداشت و برای آنان فکر نمی کرد. نشریه کانون تلاش می کرد بر «فرهنگ فاکت»، و در مقابل مغزها و باورهای سنگ شده پرسش های متمدانه ای بگذارد. به نوعی شاید فلسفه انتشار کانون طرح پرسش بود تا ارائه راه حل.
این ادعا را فقط در یک حوزه کاری مستند می کنم: «پژمان» یکی از همکاران نشریه، وقتی در مقاله ای تحقیقی «رزا لوکزامبورگ» را از آسمانها به زمین آورد و او را در عین حالی که زنی مبارز و متفکر معرفی کرد، عاشق اش (عشق زمینی) خواند؛ یا در نوشته ای با عنوان « سلطانزاده، لنین ایران» استبداد لم داده در زیر پوست سوسیالیسم و مارکسیسم روسی- وطنی را خراشی داد، «قربانیان نظام سرکوب» چنگ و دندان نشان دادند و نامه تهدیدآمیز نوشتند که چنین می کنیم و چنان. باورتان می شود در بریتانیا آدمی را برای انتشار نشریه تهدید به مرگ کنند؛ آنهم از سوی بخشی از نیروهای اپوزسیون؟
از آنجا که این مجموعه بیان ناگفته هاست، برای اولین بار می گویم: «پژمان» انسان شریفی بود که دکترای مارکسیسم داشت و حداقل می دانست چه می گوید و چه می نویسد. مخاطب او و نوشته هایش مارکسیستها و سوسیالیستهای« باایمان»ی بودند که برای باورهای خودشان خون می ریختند و سپس مستانه، «پیروزی» ها را به یکدیگر شادباش می گفتند.

اما نکته ی دیگری که پس از دوازده سال نتوانستم آنرا فراموش کنم: آقایی به نام شورش؟! به نمایندگی از «قربانیان نظام سرکوب» برای سردبیر پیغام مهربانانه ای می آورد با این مضمون: اگر بپذیرید اشتباه کرده اید، بچه ها از بستن نشریه صرف نظر می کنند. تشابه استدلال آن سوی آب و این سوی مرز را می بینید؟
اما آیا در نشریه کانون به شخص یا اشخاص حقیقی یا حقوقی توهین شده بود؛ نویسنده یا نویسندگان کانون مگر اتهام یا اتهاماتی را متوجه اشخاصی حقیقی یا حقوقی کرده بودند، که من بابت آنها می بایستی از این آقا و آقازاده ها پوزش بخواهم؟
چنین نبود. اتفاقاً نشریه کانون با همه کمبودها و کاستی های طبیعی و غیرطبیعی اش مطالب توهین آمیز را منتشر نمی کرد و از انتشار مقالات سریالی که وعده های بهشت می دادند، امتناع می کرد. کانون، استبدادِ زیر پوستِ رادیکالیسم کور و کر را به چالش فکری گرفته بود؛ گاهی با مقالات تحقیقی، گاهی با مصاحبه و گاهی با طنز سیاسی. آیا همین ها برای بستن یک نشریه کافی نبود؟
به هر روی، نشریه کانون را ظرف کمتر از چند ساعت تعطیل کردند و سپس این پیروزی را درکنار پیروزی های دیگرشان ثبت نمودند. داشت یادم می رفت: تعدادی از اعضاء نادم آن جمع سرگشته، که بعدها تنهای تنها شده بودند، عذرها خواستند و پوزش ها طلبیدند!
تلاش برای انتشار نشریه
تا اواسط سال ۲۰۰۰ میلادی تلاش اول ام برای انتشار نشریه ای کاغذی در لندن به بن بست خورد. طرح ام برای انتشار نشریه خوشایند دیگران نبود. باور غالب در شکل و ساختار یک نشریه، همانا دریافت مقاله از سوی نویسندگان بود و سپس انتشار آنها. از همان دست نوشته های سریالی که خوشبختی و سعادت را به دم خانه های مردم می برند؛ یا نوشته های آدمهای متفرعنی که تا به حال در زندگی اجتماعی شان به کسی « نه » نگفته اند و راجع به هر چیزی مقاله نوشته اند.
اما من می خواستم از هر کشور اروپایی حداقل یک گزارشگر- تحلیلگر داشته باشیم. اول تعریف کنند، سپس تحلیل.
اکتبر این سال خسته و فرسوده می شوم و این پوشه را بناچار می بندم.
تلاش دوم برای انتشار نشریه
یک سال بعد به جبر پذیرفته ام که شرط انتشار نشریه در جامعه ایرانی مقیم خارج سازش در شکل و ساختار است. در این صورت، شاید در کوران کار، نشریه شکل و محتوای بهتری پیدا کند و بتواند همکاری نویسندگان جوان را جلب کند.
برای دومین بار عده ای را گرد هم می آورم و طرح ام را با آنان در میان می گذارم. در این برهه و در انتخاب افراد نیز مجبور به سازش هایی در اصول می شوم. تا اینکه بالاخره تعدادی گرد هم می آییم: هادی خرسندی، شیرین رضویان، ستار لقایی، رضا غفاری، مجید خوشدل و چند تای دیگر.
در آغاز جلسات طولانی ای داریم که گاهی بحثها زائد و غیرضروری اند. بالاخره مقدمات کار فراهم می شود:‌ اساسنامه و آئین نامه تدوین می شود؛ نام نشریه مشخص می شود و بودجه پنج شماره را به صورت امانی تهیه می کنیم...
حالا جلسه آخر است و قرار است یک رأی گیری فرمال داشته باشیم برای تعیین سردبیر. در این جلسه در کمال ناباوری می بینم، پای دو تازه نفس به جلسه باز شده. رضوی و قویمی را هادی خرسندی به جلسه آورده. از قضا شروع بحث از همان گوشه آغاز و سپس هدایت می شود. نفرات اول، دوم و سوم، هدفمند مجید خوشدل را کاندید می کنند. یکی دو نفر از گوشه دیگر جوگیر می شوند و گز نکرده پاره می کنند. در آن جمع، غیر از مجید خوشدل فقط یک نفر می داند، چرا او این مسئولیت را قبول نخواهد کرد. پیش تر برای این فرد استدلال کرده بودم که در صورت قبول مسئولیت سردبیری از کار «مصاحبه» و فعالیت میدانی باز می مانم. به او گفته بودم: من کار گفتگو را به هیچ قیمتی تحت الشعاع کار دیگری قرار نمی دهم.
حرفها و بحث های تکراری وقت همه را می گیرد. تا اینکه در جدلی خسته کننده، جمع استدلال ام را می پذیرد. هادی خرسندی گزینه بعدی می شود. انتخاب من هم هادی خرسندی است و اتفاقاً پیش تر پیشنهادش را به او داده بودم. در این موقع می بینم، خرسندی می خواهد برای قبول مسئولیت سردبیری گربه را دم حجله بکشد و از من چک سفید دریافت کند. حالا من و اوئیم که وارد بحث تکراری ی دو نفره ای شده ایم.
او برای قبول مسئولیت، پرسش های گنک و چند پهلویی از من می پرسد که پاسخ دادن به آنها عین سادگی و حماقت است. نیمی از پرسش ها زیر زمین اند و نیم دیگرشان عریان. و من هر بار خرسندی را دعوت به طرح شفاف پرسش اش می کنم. او از من میزان مسئولیت و میدان مانور سردبیر را در لفافه سوأل می کند و من چاره ای ندارم، به سوأل مبهم او سربسته جواب بدهم: مسئولیت سردبیر در تمام ساختارهای کاری نشریات مشخص است. اما خرسندی قانع نمی شود و «بعله» را می خواهد از دهان من بشنود.
دوباره من و خرسندی مشغول بازی بدمینتون می شویم. تا اینکه او مجبور می شود، پرسش اش را شفاف کند: « باشد، من سردبیر نشریه. به عقیده تو اگر مقاله ای از سعید حجاریان به دست ام رسید، آیا اجازه انتشارش را دارم یا نه؛ تو با آن مخالفت نمی کنی؟ »
این نسق گیری پتکی بود بر ملاج ام. باورم نمی شد چنین شرطی را برای قبول مسئولیت سردبیری نشریه از هادی خرسندی بشنوم. همیشه باور داشتم و به او نیز گفته بودم که نیمی از تو زیر زمین است. اما این ماجرا از جنس دیگری بود. با خشم به او می گویم: «مگر قحط الرجال است. مگر آنها نشریه و تریبون کم دارند که بخواهند میخ شان را به تو فرو کنند؟ من که هیچ، اگر عمه ام که چند تا کفن پوسانده، از قبر بلند شود، با این کار مخالف است». [عین عبارتی که در دفتر خاطرات ام نوشته شده.]
و هادی خرسندی بدون معطلی می گوید: پس من هم سردبیری را قبول نمی کنم!
حالا همهمه می شود و تمام رشته ها می رود برای پنبه شدن. در کمال ناباوری می بینم تازه واردها دارند جو را مسموم می کنند. یکی می گوید و دیگری «خط» را کامل می کند: مگر چه اشکالی دارد مقالات حجاریان را منتشر کنیم؟ مگر قرار نیست کار ما با دیگران فرق کند؟ اصلاً دموکراسی یعنی چی؟ و سپس دیگری از موضعی متفاوت می گوید: تازه ما می توانیم در شماره بعدی نظرات او را نقد کنیم...
در مقابل جوّ ایجاد شده ظاهراً چاره ای برای ام باقی نمانده: خودزنی؟
دارم بالا می آورم؛ حالم بد است و این بازی بالماسکه درون ام را به آتش کشیده. می بینم رشته ها را پنبه کرده اند. مدتی طول می کشد تا به خودم بیایم. پس از آرامش نسبی در دل ام زمزمه می کنم: خوب شد، کاسه کوزه ها را همین الان شکستند وگرنه در کوران کار چاقو را به شقیقه ام فرو می کردند. به خودم می گویم: عدو شده سبب خیر؛ ما که هنوز شروع نکرده ایم... چه بهتر که اینها دست شان را زودتر رو کردند...

با یک دنیا غم رو به جمع می گویم: از همین حالا این جمع منحل است و هیچکس اجازه ندارد از نام این نشریه استفاده کند... » کودک، قبل از زایمان سقط می شود و دردی جانکاه را به جان مادر می نشاند.
تلاش سوم- دوستان جوان
تا سال ۲۰۰۴ چاره ای ندارم و گفت‌وگوها و نظرخواهی هایم را در «نیمروز» منتشر می کنم. اواخر این سال با تعدادی از بچه هایی که پای ثابت کتابخانه کانون بودند و به قول خودشان «خوره کتاب»، تصمیم می گیریم بنشینیم و تمرین نوشتن کنیم. اوایل ۲۰۰۵ جمع مان بیست و چهار نفر می شود که سه نفر مرد هستیم و بیست و یک نفر زن. متوسط سنی بچه ها به زور به بیست و چهار سال می رسد.
تعدادی از بچه ها خیلی خوب و روان می نویسند و ذخیره لغات فارسی شان بسیار بیشتر از هم نسلان من است. قرار می گذاریم آرام حرکت کنیم تا اگر همه چیز درست پیش برود، اواخر سال ۲۰۰۶ نشریه ای در لندن منتشر کنیم.
ذکر خاطره ای شاید خالی از لطف نباشد: در دومین نشست مان، که در سالن یکی از کلیساها بود، از بچه ها می خواهم هر چیزی را که در سالن می بینند، چهار پنج سطری در باره اش بنویسند. تعدادی از بچه ها چیزهایی که اغلب مردم قادر به دیدن شان هستند را خیلی زیبا توصیف می کنند. نگاه آنها به اشیاء دور و برشان نگاهی ساده و تک بعدی است. اما مگر ما آنجا آمده بودیم تا صرفاً با پیچ و خم های نوشتن آشنا شویم و بتوانیم خوب بنویسیم؟ نویسنده خوب، جامعه ایرانی کم نداشته؛ اما «روزنامه نگار»؟
در این اثناء چیزی که بدون پیش زمینه در ذهن ام گذشته بود را عملی می کنم:
گوشه سالن میز بزرگی بود و تعدادی میز کوچک و صندلی های چوبی در اطراف آن. یکی از میزهای کوچک را روی میز بزرگ می گذارم و صندلی چوبی را روی آن. بعد از تک تک بچه ها می خواهم روی آن بایستند. اول از همه خودم این کار را می کنم. در حین بالا رفتن، میز و صندلی تکان می خورد و آن بالا را ترسناک می کند. اغلب بچه ها هم احساس مشابهی دارند و با جیغ و فریاد، حسّ و تجربه شان را نشان می دهند. همه که این کار را می کنند، از آنها می خواهم، نگاه جدیدشان را توصیف کنند. همانطور که حدس می زدم، چندتایی از بچه ها با شناختی که در سالهای گذشته از هم داشتیم، موضوع را گرفته بودند و بسیار زیبا خودشان را بیان می کنند: آن بالا که چهره ترسناکی دارد، جامعه ایرانی ای ست که ما بایستی آنرا ببینیم و درباره اش بنویسیم... جامعه ای که اگر قدرت استقلال قلم تو را ببیند؛ با تحبیب یا تهدید تلاش می کند تو را حذف کند یا فاسد...
ما تا ماه جولای داشتیم روی موضوع هایی حرف می زدیم و ذهن مان را می نوشتیم که به رفتار شناسی انسان ایرانی و جامعه شناسی محیط پیرامون اش مربوط می شد. در بین جمع دوستانی بودند که این دو رشته را در دانشگاه خوانده بودند و همین ها به غنای بحث کمک زیادی می کردند.
کارها واقعاً داشت خوب پیش می رفت. در این دوره تصمیم می گیرم هر از گاه تعدادی از بچه ها را نوبتی به گردهمایی های ایرانیان مقیم لندن- نسل اول ببرم و از این طریق به بحث هامان عینیت بدهم. کاری که پیش از آن از انجام اش سخت ابا داشتم.

برنامه ای بود که یکی از نهادهای نویسندگی ایرانی برگزار کننده اش بود. فردی روی سن می رود، برای معرفی هنرمندی که قرار است به صحنه بیاید. ستار لقایی می خواهد لعبت والا را معرفی کند. حدود بیست و پنج دقیقه مرحله اول «معرفی» طول می کشد تا نوبت به «خاندان» هنرمند می رسد! در این لحظه دو تا از بچه ها به آرامی راجع به این «فرهنگ فئودالی» غرولند می کنند. جالب اینجا بود که تعدادی دایه مهربان تر از مادر می شوند و شروع می کنند با صدای بلند به بچه ها اعتراض کردن.
بچه ها را به سکوت دعوت می کنم و سپس از آنها می خواهم، قلم و کاغذشان را بردارند تا به اتفاق جلسه را ترک کنیم. نیم ساعتی از معرفی «هنرمند» می گذرد و هنوز دهان معرفی کننده گرم است، که ما جلسه را ترک می کنیم.

آنشب شوق بچه ها را کور نکردم و حتا با اصرارشان راجع به آنچه گذشته بود، سکوت کردم. جایی رفتیم و غذایی خوردیم و یکی دوتا از آنها شعری خواندند و من نیز. اما چند روز بعد که روز نشست مان بود، این تجربه بسیار مهم را به بحث گذاشتیم.
این استدلال من بود: جامعه ای که فکر و قلم مستقل را تحمل نمی کند؛ جامعه ای که جایگاه دوست و دشمن می تواند با درج یک مقاله یا مصاحبه ای روشنگرانه تغییر کند؛ جامعه ای که در آن حس ناامنی موج می‌ زند، و جامعه ای که عناصر اطلاعاتی رژیم ایران با چهره ها و محمل های مختلف در آن ظاهر می شوند، آیا نبایستی از «چهره» شدن پرهیز کرد؟
به اتفاق بچه ها در چند جلسه پیاپی از معایب شلوغ کاری و چهره شدن در جامعه ایرانی حرف می زنیم و این رفتارهای عکس العملی را مانع بزرگی برای ادامه کاری توصیف می کنیم.  
آوار می آید
همه چیز دارد خوب پیش می رود و جمع از خوشحالی در پوست نمی گنجد. به پایان پنجمین سال هزاره جدید میلادی نزدیک می شویم. حالا فکر می کنم هیچ چیزی نمی تواند انتشار نشریه را در سال آینده به تعویق بیاندازد. اما این بار هم اشتباه می کردم. دو روز مانده به سال نو میلادی، با آمبولانس روانه بیمارستان می شوم. در دومین روز سال جدید چشمهایم را در بخش مراقبتهای ویژه باز می کنم و طولی نمی کشد، می فهمم قسمتی از تن ام مثل گذشته کار نمی کند. هشت روز بعد با این توصیه از بیمارستان مرخص ام می کنند که حداقل شش ماه کار و فعالیت اجتماعی نداشته باشم. در توصیه دکتر چراغ قرمز چشمک می زند ( در این باره، بابک گفتگویی با من انجام داده با عنوان «گریز از آینه های تاریک» که به این بخش نیز اشاره شده).
در آن دوره آنقدر خسته بودم و ضعف داشتم که حتا اگر می خواستم نمی توانستم فعالیتهای گذشته را از سر بگیرم. بنا به توصیه پزشکان، چند روز بعد به دیدار «بابک» روانه کشور برف و سرما و رودخانه های زیبا می شوم. در سوئد می دانستم که دیگر نشریه ای در کار نخواهد بود. این تجربه شکست خورده را تا دو سال از همه پنهان می کنم؛ حتا بابک.
«بابک» و راه اندازی سایت گفت و گو
سال ۲۰۰۲ میلادی، عزیزی که یادگار دوران رفاقت های فراموش شده است، به دیدن ام می آید. عمده هدف او از این دیدار دعوت و تشویق من به آشنایی با دنیای کامپیوتر و اینترنت است. او تنها کسی ست که می داند در این سالها برای انتشار بی کم و کاست یک مصاحبه چه ها بر من رفته است. او آمده تا بگوید: سایتی بزن و جان ات را خلاص کن.
«بابک» جزو معدود ایرانیانی ست که در آن سالهای کم آشنایی با اینترنت، رسانه های بی شماری را بدون هیچ چشمداشت طراحی کرد. اولین دفتر شعر اینترنتی در تبعید- که مرجعی بود برای خودش- مال ِ بابک بود. نارفاقتی ها؛ حکایت خنجر و دوست باعث شد، او «سایت شعر» را به امان خدا رها کرده و جان نحیف اش را از ترفندهای آدمهای سُم دار خلاص کند.
باری، بابک و اصرارهایش در آن دوره کارساز نشد و او دست از پا درازتر به کشور محل اقامت اش بازگشت.
سال ۲۰۰۵ ، اما این من ام که پیشنهاد طراحی سایت را با بابک در میان می گذارم. و او هم دوستانه می پذیرد و سپس خنده پیروزمندانه ای می زند، شاید با این پیام: ما که به تو گفته بودیم رفیق جان...
سایت گفت وگو اواسط این سال راه اندزی می شود و از همان روز اول تا بحال زحمت همه کارهای فنی و انتشار و... به دوش بابک بوده. کار من «مصاحبه» است و نظرخواهی ... همین!
*    *    *
تاریخ انتشار: ۲۳ ژانویه ۲۰۱۲
منبع: www.goftogoo.net