نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

هدیه ویـژه تاجـر ایرانـی به وزیـر اقتصـاد ترکیـه

 

کاگلایان وزیر اقتصاد ترکیه یک ساعت مچی با ارزش 300.000 فرانک سوئیس به عنوان رشوه از یک تاجر ایرانی متهم به فساد که در ترکیه زندگی می کند دریافت کرده است.
به گزارش «الف» از رسانه های ترکیه، رضا ضراب در حال حاضر به اتهام فساد مالی و رشوه دادن به مقامات ترکیه در جریان مناقصه های عمومی و پول شویی در این کشور بازداشت شده است.

براساس مکالمات تلنفی که رسانه های ترکیه منتشر کرده اند، وزیر اقتصاد ترکیه (کاگلاین) از ضراب خواسته بود که برای وی ساعتی با مارک پاتک فیلیپ 5101جی (Patek Philippe 5101G) که او در جریان دیداری از ژنو دیده و لب به تحسین آن گشوده بود بخرد.
بنابر این گزارش ها، ضراب یکی از کارکنان خود را برای خرید این ساعت به ژنو فرستاده و و این کارمند ضراب نیز در ساعت یک و نیم نصف شب 25 سپتامبر امسال این ساعت را به اونورکایا، دستیار شخصی وزیر اقتصاد داده است. به نظر می رسد مکالمات تلفنی افشا شده صحت این ادعاها را تایید کند.

در یک مکالمه تلفنی که میان ضراب و کایا در بعد از ظهر روز 24 سپتامبر انجام گرفته، دستیار وزیر اقتصاد ترکیه از ضراب می پرسد «آن چیز چه زمانی در استانبول خواهد بود؟» و ضراب نیز پاسخ می دهد که «تصمیم دارم آن چیز را به آنکارا و نه استانبول بفرستم». دستیار وزیر نیز پاسخ می دهد «آنکارا خوب است. فرقی نمی کند. آنکارا بهتر است».

در گفتگوی دیگری در بعد از ظهر همان روز میان مراد ییلماز، یکی از کارمندان ضراب و یکی از اعضای تیم امنیتی وزیر اقتصاد که از او با نام امراه نام برده شده، شنیده می شود که «من در سوییس هستم. رییسم من را به اینجا فرستاده است. من آن چیز را خریده ام. نیمه شب حدود ساعت 12:30 در آنکار خواهم بود. با شما تماس گرفتم که ببینم آن چیز را چگونه می توان به دست شما برسانم. راستی هدیه ای برای همسر و فرزندانت از این جا می خواهی تا برایت بگیرم؟». و طرف مقابل هم پاسخ مثبت می دهد.

در متن پیامکی که امراه به ضراب همان روز می فرستد، آمده است «من دارم می روم که آن چیز را به بادی گارد شخصی وزیر برسانم. خواستم اطلاع دهم».

هواپیمای حامل مراد ساعت 10:30 شب در آنکارا به زمین می نشیند. عکس های فرودگاه آنکارا نشان می دهد که مراد قبل از عبور از دستگاه های اشعه ایکس، ساعتی را از کیف پشتی خود در می آورد. در مکالمه تلفنی دیگری که روز بعد بین ضراب و دستیار شخصی وزیر انجام می گیرد، ضراب به اونورکایا اطلاع می دهد که «آن چیز دیشب تحویل آقای امراه شده است» و کایا نیز پاسخ می دهد که «الان به دستم رسیده است و من دارم به آن نگاه می کنم. خیلی ممنون».

نامهء سرگشاده به دادستان تهران آقای عباس جعفری دولت آبادی

نامهء سرگشاده به دادستان تهران آقای عباس جعفری دولت آبادی
 اشرف علیخانی (ستاره)


آقای دادستان ! شما نیازی به قدرت ندارید !
بنام عشق . بنام آزادی
جناب آقای دادستان تهران. با سلام
پیرو نامه های قبلی طی پانزده ماه از خرداد 1390 تا مرداد 1391 که پس از آزادی ام در مرداد 91 دچار وقفه گردید ، مجددا" پس از چند روز فکر کردن ( نه در محتوای نامه بلکه صرفا" جهت تصمیم به نوشتن خطاب به شما ) در نهایت بر آن شدم که باز یکبار دیگر برایتان نامه بنویسم و اینبار متاسفانه از خارج از اوین.
میگویم « متاسفانه » ، زیرا در اوین مطمئن شده بودم که نامه هایم را میخوانید ، اما از بیرون ... خب... راستش چندان امیدوار نیستم که شما اهل کامپیوتر و اینترنت باشید. ولی صمیمانه آرزو میکنم که کسی پیدا شود و نامه ام را برایتان پرینت گرفته و به شما برساند ( البته امیدوارم آن شخص یکی از اعضای خانوادهء شما باشد مثلا" دخترتان یا پسرتان و یا همسرتان).
نامه ام را مثل همان نامه های اوین ، بنام عشق و بنام آزادی شروع کردم . همان آغازی که تمام ملتهای جهان و تمام حرکتهای اجتماعی مبنای کار و فعالیتشان را بر اساس آن گذاشته اند ، هرچند که شاید گاه با مفاهیم مادی و ملموستر به تصویر کشیده شده باشد. همانند : نان. مسکن. رفاه. امنیت شغلی. امنیت جانی. حق تحصیل. تامین سلامت و بهداشت و درمان. حفظ محیط زیست . آزادی قلم و بیان و اندیشه . برابری و رفع تبعیض و بسیاری فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی و سیاسی دیگر که ریشهء همهء آنها در « اصل عشق و آزادی» است. و آزادی و عشق هریک بدون دیگری نمیتوانند تحقق یابند.
جناب آقای دادستان . به دلایلی که نمیدانم، با شما راحت تر از دیگران میتوان حرف زد و نوشت. بهمین دلیل خطاب به شما نامه مینویسم. هرچند ممکنست طولانی از آب درآید ولی فکر میکنم به طولانی نویسیهای من آشنا شده بودید. اگر بخاطرتان باشد من دوبار شما را دیده ام. آیا مرا بیاد دارید؟ خودتان مرا به دفترتان احضار کردید. بار اول من و المیرا ( فرح واضحان) را خواستید و اول با او و سپس با من گفتگو نمودید. من دقیقه به دقیقه صحبتهایمان را یادم هست. شما هم یادتان هست ؟
یادتان هست که به من اطمینان دادید که همهء نامه هایم را خوانده اید و میخوانید؟
مضمون تمام نامه هایم را از حفظ بودید. نامه هایم روی میز کارتان بود. نامه ام برای بوتهء گل سرخ که کم اهمیت ترین درخواستم بود را نیز خوانده بودید.
راجع به دوستم س.پ هم صحبت کردیم و گفتم که او کمونیست است. اول میترسیدم که شما عصبانی شوید اما عصبانی نشدید. راجع به خانواده ام نیز سوال کردید اما بیشتر راجع به همبندیها صحبت کردیم بخصوص معصومه یاوری و فرح واضحان که خیلی شرایط ناگواری داشتند.
آیا به یاد دارید نخستین پرسش شما چه بود ؟
من بخوبی به یاد دارم.
شما پرسیدید: مشکلتون چیه ؟
من پاسخ دادم که : مشکل من فقط مشکل خودم نیست. بیرون از اینجا من یکی بودم و فقط مشکلات خودم را داشتم. حالا با 33 خانم زندگی میکنم که 33 مشکل بر مشکلاتم افزوده شده.
شما سوال کردید: چه مشکلاتی؟
من از شب گریه ها و ناله ها و کابوسهای معصومه یاوری برایتان تعریف کردم. و از دردها و سرطان المیرا.
به محض آغاز صحبت، فوری اشکم نیز سرازیر شد. یادتان هست؟
برایتان گفتم که معصومه ، بچهء کوچولو دارد و شبها خواب بچه اش را میبیند... بعد معلوم نیست چرا... یکدفعه جیغ میزند یا ناله میکند و بقیه را از خواب بیدار میکند. ( البته من که شبها نمیخوابیدم. تا صبح بیدار بودم. فکر میکردم. می نوشتم. یا بافتنی می بافتم).
جزئیات را تماما" نوشته ام ولی در اینجا بطور کلی منظورم به توجه شما به موضوع معصومه و المیراست. همینکه وقت گذاشتید ( بین نیمساعت الی سه ربع ) و حرفهایم را گوش کردید و در تمام دقایق هم صبور و با احترام برخورد نمودید برای من حائز اهمیت بود چون از سوی شما یا آقای رشته احمدی که در کنارتان نشسته بود ، انتظار برخوردهای تند را داشتم. بویژه وقتی راجع به نوشتن نامهء عفو صحبت کردید و من گفتم که عفو را آنهایی باید بنویسند که نیمه شب به منزلم ریختند و بیگناه مرا دستگیر کرده و بیخبر از خانواده ، شانزده روز در اوین نگهم داشتند و الی آخر... بهرحال نامه را ننوشتم و مخالف نگاشتن چنان نامه ای بودم. و درعین حال آشنایی ام را با هیچکدام از اینترنتی ها و ماهواره ایها ، حاشا نکردم چون اصولا" آشنایی با آدمها را جرم نمیدانم. اینرا به خودتان هم گفتم.
شما فرمودید که : این افراد را میشناسی بعد میگویی که مجرم نیستی !؟
من گفتم: مگر شناختن افراد جرم است؟ خب. در کنار چهارتا سلطنت طلب و کمونیست و مجاهد ، برعکسش هم دو سه تا آیت الله میشناسم !.... همانگونه در کتابخانه ام که مامورین وزارت اطلاعات تفتیشش کردند ، هم قران داشتم. هم نهج البلاغه و هم انجیل. اما مامورین انجیل را توقیف کردند !... خیلی جالبست !
آقای دادستان. بار اول که دیدمتان ، ماههای اول زندانم بود ، راستش را بخواهید من آنروز اصلا" نمیدانستم مقام شما چقدرست. چند هفته بعد وقتی شما را در تلویزیون دیدم تازه متوجه شدم که مقام شغلی شما بالاست. شما بعد از آقای خامنه ای ( در زمان ریاست جمهوری) دومین مقام مهم سیاسی در این حکومت هستید که من تاکنون دیده ام.
 بار دوم نیز توجه و دقت نظر شما به بریدگیهای دستم ( که بر اثر شکستن عمدی ِ شیشهء راهروی بند بود – که واقعیت ِ ماجرای شیشه شکستنم را برایتان نوشتم) از مدنظرم دور نماند. شما به بهانهء کاغذ برای نوشتن ، مرا صدا کردید تا از نزدیک بریدگی عمیق دستم و یا بخیه ها را ببینید. همه را خوب متوجه شدم.
در مورد دو خانم نامبرده ، بهرحال اگرچه دیر ولی همینکه به شرایطشان توجه کردید و آن سال حکم ناروا را شکسته و به المیرا جهت درمان مرخصی دادید ( هرچند با کلی دردسرهایی که خود و خانواده اش متحمل شد ) و سپس سال بعدش (91) معصومه را و بعد ( 92) المیرا و تنی دیگر از خانمها را آزاد نمودید بسیار خوشحال شدم و حالا بر اساس ذهنیتی که از شما دارم ( که خودتان باعث ایجاد چنان تصوری شده اید ) میخواهم از همان خانمها و آقایان در اوین بنویسم.
آقای دادستان. حتما" شنیده اید که میگویند: اگر میخواهی کسی را بشناسی یا با او همسفر شو یا همسفره.
این موضوع واقعا" درستست. شما میتوانید خیلی راحت بر اساس همین ضرب المثل اطرافیانتان را محک بزنید.
همانگونه که میدانید آدمها دارای دو یا سه بُعد مختلف و گاه افرادی که شخصیتهای پیچیده ای دارند ، دارای ابعاد بسیار متفاوت و گاه متضاد و متناقضی هستند. درواقع شخصیت آدمها سوای درونی و بیرونی ، در لایهء بیرونی به چند بخش تقسیم میشود. هیچکس را نمیتوان در فقط یک موقعیت و وضعیت ، مورد بررسی و قضاوت قرار داد زیرا انسانها اغلب تابع شرایط محیط خود هستند و درحال دگردیسی و تبدیل و تغییر و تحول ، و گاه رشد و گاه سقوط. اما یک بخش از شخصیت انسان هست که همواره ثابت است. بُعد « فکری- عاطفی» ِ انسانها، بخشی ست از شخصیت ِ بیرونیِ ما آدمها که اگرچه به احساس و روان و جانمایهء انسان مرتبطست و از درون ریشه گرفته اما خود در عمل نمود بیرونی دارد و بخشی مستقل است که تعیین کنندهء هویت و شخصیت اصلی انسانهاست.
آقای دادستان. در طول پانزده ماه زندگی ( حبس ) در اوین بند زنان زندانی سیاسی ، من با حدود پنجاه تا خانم و آقا آشنا شدم. درواقع با تمام خانمها حتی آقایان « همسفره» بودم. من اغلب آنها را بخوبی شناخته ام و نسبت به تعدادی از آنها در وجودم احترام و محبت و ارزش کلانی ایجاد شده. چراکه کلام و رفتار آنها در تکرار و تکرارهای هرروزه آنهم در زندگی مشقتبار زندان و بخصوص با وضعیت بیماری و گرفتاریهایی که افراد با آنها دست و پنجه نرم میکنند ، بگونه ای بیانگر واقعیت درون و تابلوی فکر و اندیشه های آنهاست. خانمهای بهایی یا خانمهای مجاهد که چندتن از آنها در دههء شصت نیز زندانی بوده اند ، برخلاف نظر مسئولین وزارت اطلاعات و قضایی بهیچوجه افرادی مضر برای جامعه نیستند. همسفرگی با آنها در طول هفته ها و ماهها و بیش از یکسال بسهولت میتواند نشان دهد که آنها چه دل بخشنده و کریم و بزرگواری دارند و چه جان شیفته و چه اندیشه های انسانی و والایی.
اگر شما « دادستان تهران» نبودید و فقط یک انسان معمولی بودید بهتر میتوانستید حرف مرا درک کنید ولی حالا باز هم خواهش میکنم سعی کنید درک نمایید. ببینید. مثال میزنم : تصور کنید شما فردی عادی هستید. یکی از همسایگانتان یکبار به منزلتان می آید و چند ساعتی را مهمانتان میشود و یا برعکس ، شما به منزلش رفته و چند ساعت مهمانش میشوید. بار نخست او میتواند با شما تعارف و تظاهر کند. حتی بار دوم یا بار سوم و الی دهم. اما چنانچه قرار باشد با کسی همخانه باشید و آن شخص هیچ نسبت فامیلی و خویشاوندی با شما نداشته باشد ، بعد از چند ساعت و فوقش بعد از چند روز واقعیت خود را بروز میدهد و شخصیت تصنعی و کاذب خود را لو داده و از گفتار و کردار و حالاتش متوجه ذات و درونمایهء آن شخص خواهید شد و خواهید فهمید که آن شخص چقدر « اصل و جواهرست» و یا چقدر « بدلی و تقلبی».
من بیرون از اوین تا سال 1390 با هزاران آدم برخورد داشته ام اما هیچکدام از آنها سیاسی نبوده اند. سال 87 و 88 و 89 هم با بسیاری سیاسیهای اینترنتی آشنا شدم اما هیچوقت آدم سیاسی ِ واقعی را ندیده و نشناخته بودم ( بجز چند روز زندگی با افراد مختلف و متغیر در بند 209 سال 88 ). خوشبختانه قاضی صلواتی با حکم بیرحمانه ای که سال 89 برایم صادر کرد، این شانس را فراهم نمود که بتوانم آدمهای واقعی ( نه مجازی ) را بشناسم. ببینم و تجربه کنم و بفهمم که کمونیست کیست. بهایی کیست. سلطنت طلب کیست. مجاهد کیست. سبز کیست.
پانزده ماه تمام بطور متوسط با سی خانم ( گاه 33 و 35 و گاه 24 و 26) زندانی سیاسی زندگی کردم. بطور شبانه روزی.... در شرایطی که خیلی زود رنگ و لعاب ها شسته میشوند و آدمها جوهرهء خود را در صحبتها و رفتار خود بروز میدهند.
آقای دادستان. طی آن پانزده ماه نه تنها با خانمها بلکه با خانواده هایشان نیز کم و بیش آشنا شدم. اما بیشترین آشنایی من با همسران همبندیهایم در بند 350 بود. همسر خانم مطهره بهرامی و پسرش. همسر ریحانه حاج ابراهیم دباغ. همسر خانم کفایت ملکمحمدی.
آقای دادستان. دو سه بار درحین بازگشت از ملاقات حضوری که مقارن با ملاقات بند به بند خانمها و همسرانشان بود با آقایان دانش پور( پدر و پسر )  و بخصوص با آقای اصغر محمودیان همسر ناهید خانم ( ملکمحمدی) گفتگو کردم.
اگر بدانید که ایشان همانند همسرشان چقدر انسان شریف و پاک و فهیم و دانایی است... اگر بدانید که ایشان درعین توانمندی فکری و اندیشمندی و آگاهی اما تا چه میزان خوشقلب و مهربان و فرهیخته است، اگر بدانید که ایشان چقدر رئوف و زیبا اندیش است هرگز ایشان را نه به شش سال زندان و نه به سمنان تبعید نمیکردید.
آقای دادستان. آقای اصغر محمودیان متاسفانه بشدت بیمار است. نیاز به جراحی و مداوا و مراقبتهای دقیق پزشکی دارد البته خوشبختانه وی را به مرخصی فرستاده اند و درحال حاضر در تهران است. اما ممکنست مرخصی اش را تمدید نکنند و این مرد با سن و سال حدود 65 تا 70 سال با آن تن رنجور و بیمار به زندان سمنان بازگردانده شود. شهری دور که همسر و پسرانش براحتی قادر به رفتن به ملاقات نیستند. آنهم با این فصل سرما و وضع جاده هایی که خودتان خبر دارید در چه شرایطیست. آقای دادستان. آیا شما امکانش را ندارید که تک به تک با زندانیها گفتگو کنید ؟
گفتگویی دوستانه. گفتگویی همانند دوتا همکلاسی قدیمی. بهرحال زندانیان بخصوص آنها که سن بالای پنجاه دارند با شما میتوانند در حکم همکلاسی سابق باشند. مثل دوتا همدوره ای دانشگاه. مثل دوتا همبازی دوران کودکی در کوچه پس کوچه های تهران و اصفهان و هر شهر و دیار دیگر. چه ایرادی دارد؟ مگر اصلا" چنین امری بعیدست؟ مگر دور از ذهن است که با تعدادی از این زندانیان هم کوچه و همسایه بوده باشید!؟ پس آنها را به دفترتان احضار کنید. با آنها صحبت کنید. از اتهامشان نپرسید! آقای دادستان. از افکارشان بپرسید. از آرزوهایشان بپرسید. از احساسات و عواطفشان سوال کنید. بپرسید که راجع به بچه ها چه فکر میکنند. راجع به پرنده ها چه فکر میکنند. راجع به طبیعت چگونه می اندیشند. راجع به همنوعانشان چگونه می اندیشند. نه فقط در مورد ایرانیها بلکه ببینید راجع به انسانها چه طرز فکری دارند. آنگاه قضاوت کنید که آن افراد چقدر خیراندیش و دریای فهم و مهرند.
آقای دادستان. همین آقای اصغر محمودیان را بشناسید. با وی گفتگو کنید. شما « داد » « ستان » هستید. بایستی بر مسند عدل و داد و عدالت باشید. بیایید ببینید از سوی دستگاههای مختلف قانونی ، چه نارواییها و اجحافی در حق بیشماری از انسانها صورت گرفته. ببینید چه ظلمی به آقای محمودیان شده ! ایشان را دستگیر کرده بودند و ماهها در زندان بود ( همزمان با دوران حبس همسرش خانم کفایت ملکمحمدی) . بعد از ماهها، تازه نامه فرستاده اند درب منزلش جهت احضارش به زندان !!! یعنی حتی خبر نداشته اند که قبلا" وی را زندانی کرده اند !
بعد هم دادگاه که حکم شش سال زندان برایش صادر کرد ( آنروز خودش یک داستان مفصل دارد ). پس از بیماریهای مختلف خانم ملکمحمدی و بهرحال پس از آزادی اش پس از چندسال ، حالا ماههای طولانیست که آقای محمودیان از اوین به زندان سمنان منتقل شده. شما تصورش را بکنید که دور از جان دور از جان ، اتفاق ناگواری که برای همسر و مادر پیمان عارفی پیش آمد ، مبادا مبادا مبادا چنان فاجعه ای تکرار شود.
آقای دادستان. آقای محمودیان انسانی بسیار روشنفکر و بااحساس است. قلم بسیار توانا و جذابی دارد. در نگارش طنز بسیار متبحرست و خیلی زیبا و دلنشین مینویسد. البته سیاسی نمینویسد. در اوین ناهید خانم نامه های همسرش را خطاب به ایشان ، برای ما میخواند. تمام بند پر از شور و شوق میشد. من یکی از نامه ها را کپی کردم. اما چون عاشقانه و خصوصی و خطاب به همسرش است ، اجازه نداشتم منتشر کنم. اما شما میدانید که تمام نامه های ایشان به همسرش از طریق مسئولین و با اطلاع و پس از بررسی آنها به دست همسرشان رسیده و من مطمئنم آقای لواسانی تا آنزمان که در اوین بودند به افکار عالی و روشن و خلق خوش و طینت پاک و زلال و دل دریایی آقای محمودیان آگاهی و وقوف دارند. لااقل از آقای لواسانی بپرسید.
آقای دادستان. این افرادی که شما به عناوین مختلف بهایی و مجاهد و با احکام سنگین و همراه با تبعید در زندانها نگه داشته اید باور کنید که انساندوست ترین آدمهایی هستند که من در زندگی شناخته ام. بانوان گرانبهایی مثل مطهره بهرامی، صدیقه مرادی، کبرا بنازاده، فریبا کمال آبادی، نوشین خادم، فاران حسامی، مهوش شهریاری ( چهار خانم آخری بهایی هستند)، و یا آقایان فهیم و نیک سیرتی همچون آقای دانش پور و آقای محمودیان  و دیگرانی که زیاد نمیشناسمشان و یا دخترانی مثل مریم اکبری منفرد با سه فرزند قد و نیم قد و بیگناه و با 15 سال حکم و یا ریحانه حاج ابراهیم دباغ با 15 سال زندان که حقیقتا" باورنکردنیست.
سال 88 بنا به اعتراف خود مسئولین وزارت اطلاعات ، شرایط بشکلی بود که همه را گرفتند و به زندان انداخته و بعد پرونده درست کردند... خب... حالا که سالها گذشته و بیگناهی اینها آشکارست. حالا که میدانید صدیقه مرادی چه رنجها کشیده و چه زجرها را تحمل میکند. آزادش کنید. صدیقه فقط یک دختر نوجوان دارد. صدیقه یک زن پرمحبت و پاک نهادست. درست همانند کبرا بنازاده و ناهید خانم. یا برادر خانم بنازاده ( آقای محمد بنازاده امیرخیزی) با آن سن و سال در زندان (کرج) ! آخر این احکام روا نیست.
آقای دادستان. خودتان میدانید که اینها سزاوار این محکومیتها نیستند. همانگونه که متوجه شدید من و خیلیهای دیگر سزاوار آن احکام و حبسها نبودیم. حالا حکم ما سبکتر بود به بهانهء عیدفطر زودتر آزادمان کردید. اما این افراد چون پروندهء شان مارک دار است را حکم سنگین داده و به حبسهای طولانی مدت محکوم نموده اند. شما بطریقی احکام سنگین بهاییها و مجاهدین را بشکنید و هرچه زودتر آزادشان سازید. شما دادشان را بستانید و از محبس رهایشان کنید.
آقای دادستان. یک خانم دادیار ناظر در زندان بنام خانم سلیم زاده در اوین بود که متاسفانه جدیدا" ایشان را عوض کرده و کسی دیگر را بجایشان گذاشته اند ، شما لطفا" از خانم سلیم زاده ویژگیهای تک به تک زندانیها را بپرسید. زندگیشان و بیماریهایشان و وضعیت معیشتیشان ، سپس خودشان را احضار کنید و افکار و آمال و آرزوهایشان را هم از خودشان بپرسید. من هرگاه یاد افکار ژرف و جان پر از عشق کبرا بنازاده و یا  طبغ سخاوتمند و دل رئوف ناهید خانم ( ملکمحمدی) با آن رفتار و معاشرتهای فرشته آسایش می افتم تمام دلم لبریز از شوق دیدارشان میگردد.
آقای دادستان. این افراد که بنام و به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین زندانی هستند درواقع « فدایی ِ خوشبختی ِ انسانها» هستند. اینها از همان نسل قدیمی اند. از همان نسل زمان شاه. از همانها که آقای خامنه ای و آقای رفسنجانی و حتما" خیلیهای دیگر و شاید خود شما در زمان شاه در زندان با آنها بوده اید. باور کنید اینها فدایی هستند. دنبال سعادت انسانهایند. نه دنبال قدرت. اینها اصلا" سیاسی نیستند. اینها بطریق معنوی خواهان عدالت و برابری و در وهلهء اول آگاهی و دانش و بصیرت و بلحاظ عاطفی بسیار مهربان و سراسر محبت و خلوص و عشقند. بدخواه هیچکسی نیستند.
آقای دادستان. اینها که میگویم تعریف و تمجید و تملق نیست. تمام آنچه میگویم از روی عملشانست که دیده ام. از روی رفتارشان و تطبیق رفتارشان با حرفهایشان ( بسیاری ناگفته ها هست که همه در اوین صدابرداری و ضبط و ثبت شده و من نیز فعلا" مایل به بیانشان نیستم اما خودتان بهتر مطلعید ) آنچه نمیدانید اینست که در تمام شرایط خانمها ناهید خانم و بنازاده حامی ِ هر مظلوم و بی پناه دیگری بودند ، هرچند مخالف طرز تفکرشان هم میبودند برایشان در حمایت و دفاع و مهر و لطف و مراقبت تفاوتی نداشت. برخلاف مدعیانی که القاب دروغین به دمشان بسته شده ، اینها هرگز کسی را طرد و تحریم و حتی تهدید به تحریم هم نکردند. اینها سراپا محبت و عشق بودند و از آنجا که کبوتر با کبوتر باز با باز ، مطمئنا" برادر و همسر و فرزندانشان نیز همچنینند وگرنه همخانه و همسر و هم اندیش و همدل نبودند.
و یا مثلا" در رابطه با افکار روشن و ناب خانم بنازاده ، من یکبار در حیاط کوچک بند ، گفتم که اگر رژیم تغییر کند این مسئولین حکومت که به زندان افتادند ما برعکس رفتار خواهیم کرد، و به آنها زیاد مرخصی میدهیم. یکباره خانم کبرا بنازاده گفت که : ما اصلا" کسی را به زندان نمی اندازیم. زندان جای خوبی نیست. اگر ما هم زندانی کنیم چه فرقی با اینها داریم؟
و در پایان آقای دادستان . شما خودتان قضاوت کنید که آقای اصغر محمودیان با چنین اندیشهء ارزشمندی آیا جایش در زندان و در تبعیدگاهست؟!! ایشان چند روز پیش ( که مطمئنم تلفنها شنود هستند و سربازان گمنام همیشه پشت خط) با لحن خالصانه و صدایی سرشار از صداقت و آرامش و مهر همانگونه که در اوین دیده بودم و دو سه بار سلام و احوالپرسی و مختصری صحبت کرده بودیم ، گفت که :« هدف همهء ما رسیدن به قلهء انسانیت است. سرمنزل همهء ما انسانها نوک قلهء انسانیت است».
آقای دادستان. آقای اصغر محمودیان را آزاد کنید!
آقای دادستان. برادر خانم کبرا بنازاده ( فکر میکنم محمد بنازاده نام دارند ) را آزاد کنید!
آقای دادستان. همسر و پسران و خود خانم مطهره بهرامی و عروسش ریحانه را آزاد کنید!
آقای دادستان. صدیقه مرادی و مریم اکبری منفرد و مددزاده ها خواهر و برادر و بقیه را آزاد کنید!
آقای دادستان. فریبا کمال آبادی و نوشین خادم و مهوش شهریاری و فاران حسامی و بقیه را آزاد کنید!
آقای دادستان. در زندان نگه داشتن زندانیان بیمار و با سن و سال بالا واقعا" برای ما که بیرون از زندانیم دردناکست. بویژه اینکه به پاک نهادی و ژرفای دل پرعطوفتشان آگاهیم.
آقای دادستان. چارلی چاپلین که یک انسان اندیشمند و نیک نفس و ژرف نگرست جمله ای دلنشین دارد. او میگوید : « شما زمانی به قدرت نیاز دارید که بخواهید به کاری مضر دست بزنید ، وگرنه عشق برای انجام تمامی کارها کافیست».
آقای دادستان. به عشق. به آزادی سوگند که شما میتوانید به قدرت نیاز نداشته باشید !
آقای دادستان. نگذارید اصغر محمودیان را به زندان برگردانند!
با احترام
اشرف علیخانی
( ستاره.تهران)

chebayadkard


Pande arikh TV- 20131222 in 5 Parts:
Part 1:
Part 2:
Part 3:
Part 4:
Part 5:
Seda dar Iran:
http://www.chebayadkard.com/soundplay.php?code=""&selectid="593

از جنون فاشيسم تا زانو زدن ويلی برانت !!

تیرباران چائوشسکو و همسرش
انسان گرگ انسان است 

حدود ربع قرن پیش در ایام کریسمس زمامدار پیشین رومانی نیکلای چائوشسکو و همسرش «الِنا» (که شیمیدان بود)، در پی یک به اصطلاح محاکمه، طناب‌پیچ و تیرباران شدند.
آنچه در آن به اصطلاح دادگاه گذشت اگرچه در گرد و غبار رویدادها گم و گور شده و ظاهراً به کشور رومانی مربوط می‌شود اما براستی عبرت‌انگیز است.
 
انسان گرگ انسان است
آخرین صحنه های زندگی چائوشسکو و همسرش نشان داد، براستی انسان گرگ انسان است و برای رفتار سبعانه، حتماً نباید ریش و سبیل و تسبیح داشته باشد.
چائوشسکو زاده فقر و فرزند کار بود. سوءنیت هم نداشت، مال و مکنتی هم نیاندوخت، و بعدها اسناد نشان داد که آنچه به او و همسرش نسبت دادند واقعی نبود، اما به کبر و غرور افتاد. به غضب بارک‌الله گرفتار شد و اسیر به‌به و چه‌چه مریدانش بود. به قدرت که رسید و میخش را کوبید، آزادی را ممیزی کرد و به هر مخالف و منتقدی نسبت‌های ناروا داد و آنان را پست و رذل معرفی نمود.
مسئولین «سکوریتاته» Securitate یعنی بخش استخبارات و اطلاعات برای بدنام کردن مخالفین، دوستان و خویشاوندان آنان را علیه‌شان برمی‌انگیخت و چائوشسکو خط می‌داد برای اوت کردن مخالفین، هر ترفند و هر تهمت و هر وسیله‌ای مجاز است و همین او را بر زمین کوبید.
آنقدر هوادارانش او را باد کردند و هورا و مورا کشیدند تا هوا برش داشت تا آنجا که توهمات خودش را واقعیت جا می‌زد و آنچنان با شور و حرارت از آن سخن می‌گفت که انگار آیه آسمانی است و مو هم درزش نمی‌رود.
 
چائوشسکو، فقط در رومانی نبود
هر کدام ما بالقوه یک چائوشسکو هستیم هرچند مثل او فرزند رنج و کار بوده، زندانی و دربدری کشیده باشیم و از عدالت اجتماعی و حق و حقیقت دفاع کنیم. گاه همانند او به استبداد رأی می‌افتیم و بی آنکه متوجه باشیم «الینه» شده، از رخت خود بیرون می‌رویم.
...
چائوشسکو چهار سال در زندانهای «ژیلاوا» و «تیرگوژیو» به سر برد و خیلی هم آزار دید. نقاط مثبت کم نداشت. بارها در بخارست و در شهرهای دیگر رومانی، شنیدم مردم از او تعریف می‌کردند. می‌گفتند در مورد وی و همسرش عدالت زیر پا گذاشته شد. از اول معلوم بود می‌خواهند هر دو را بکشند. حتی «وکیل مدافع» چائوشسکو و همسرش، طرف قاتلان بود.
با تیرباران آن دو، تحولات خونین و درگیری های خیابانی در کشور ما اوج گرفت و کشته و زخمی بسیار (به مراتب بیش از زمان چائوشسکو) بر جای گداشت.
چائوشسکو اگرچه به اعتقادات دینی مردم بی‌توجهی کرد و اکثر کلیساها و مساجد عملاً بسته بود. با اینکه به چاپلوسان میدان داد و «سکوریتاته» یعنی سازمان اطلاعات و امنیت، امان همه را برید، اما برای کشور ما زحمت کشید.
خانه خلق=پارلمان (دومین ساختمان اداری جهان پس از پنتاگون)، همچنین کانال ۷۰ کیلومتری دانوب که در عین کوتاه کردن مسیر دانوب به دریای سیاه نقش مهمی در سیستم آبیاری بخشهای وسیعی از رومانی داشت و کشتی‌ها تا سه هزار تن در آن تردد دارند، و نیز مترو بخارست که به طول ۶۵ کیلومتر در پایتخت کشور کوهستانی رومانی ساخته شده، و مثل خانه خلق و کانال دانوب، بدون کمک خارجی به سرانجام رسید به اندازه کافی گویاست.
 
چاپلوسان و مداحان دور برداشتند
اگر واقعیت دارد که چائوشسکو، برای کشورش زحمت ‌کشید این هم واقعی است که در دوران وی با کبر و غرور و خود‌فقط‌بینی، فاصله نیروی رهبری کننده با مردم و با واقعیتهای جامعه بیشتر و بیشتر می‌شد و به‌همین دلیل فرهنگ ورزانی که با چاپلوسی و مدح رهبری میانه نداشتند، دَک می‌شدند.
در دوران وی جزمیت فلسفه حزبی، نظام پلیسی و انحصار قدرت، حقوق شهروندان را محدود کرد و رهبران سیاسی و فرهنگی مخالف یکی بعد از دیگری از صحنه اوت ‌شدند و چاپلوسان و مداحان دور برداشته، در وصف رهبر -که تافته جدابافته و هدیه تقدیر و تاریخ است - درود و سرود سر دادند و به منتقدان، حتی در داخل حزب کمونیست، برچسب نفوذی و مزدور و خائن زدند.
آنچه در زمانه وی گذشت نشان داد که هیچ «چائوشسکو»یی در هیچ کجای عالم، بدون کسانی که او را عَلم می‌کنند و مدح و ثنا گویند موضّوعیت نمی‌یابد.
 
محاکمه چائوشستکو در پایگاه نظامی
۲۵ دسامبر ۱۹۸۵ (چهارم دی ماه سال ۱۳۶۸) آخرین روز حیات چائوشسکو و همسرش النا بود. چائوشسکو تازه از تهران باز گشته بود.
او و همسرش را (پس از دستگیری) در پایگاه نظامی «تارگو ویسته» بعد از یک محاکمه شتابزده، طناب پیچ و تیرباران کردند. (در ویدیوی ضمیمه دیده می‌شود که او با استواری و غرور، با مرگ روبرو می‌شود.)
به گفتگوی دادستان با چائوشسکو و همسرش توجه کنیم.
ـــــــــــــــــــــــــــ
نیکولای چائوشسکو: من تنها مجمع بزرگ ملی را به رسمیت می‌شناسم و در آنجا صحبت خواهم کرد. 
دادستان گیگا پوپا: او (چائوشسکو) همانطور که با مردم حرفی نزد، با ما هم صحبت نمی‌کند. او همیشه مدعی بود که از طرف مردم حرف می‌زند و عمل می‌کند تا به چهره محبوبی نزد آن‌ها تبدیل شود. اما در تمامی این مدت تنها بر مردم مستبدانه حکومت کرد. تو هزینه‌های بسیار زیادی را صرف برگزاری جشن‌ها و مهمانی‌های مجلل و باشکوهی می‌کردی که در ایام تعطیل در خانه‌ات برگزار می‌شد. جزئیات برگزاری تمامی این مهمانی‌ها در اختیار ماست. این دو نفر (چائوشسکو و همسرش) بهترین لباس‌ها و مواد غذایی را از دیگر نقاط دنیا برای خود تهیه می‌کردند. آن‌ها حتی بد‌تر از شاه سابق رومانی بودند. در مقابل، مردم تنها اجازه دریافت ۲۰۰ کیلوگرم گندم در ماه را داشتند. این‌ها از سهم مردم می‌دزدیدند. حالا امروز حتی نمی‌خواهند حرفی بزنند. آن‌ها بزدل و ترسو هستند. ما مدارک موثقی علیه آن‌ها داریم. من از دادستان کل می‌خواهم تا اجازه قرائت متن کیفرخواست را صادر کنند.
دادستان کل: با احترام به رییس دادگاه، ما امروز باید حکم متهمان نیکلای چائوشسکو و النا چائوشسکو را به اتهام ارتکاب جرایم ذیل صادر کنیم: 
جنایت علیه مردم، آن‌ها مرتکب اقداماتی کاملا مغایر با اصول انسانی و تفکر اجتماعی شده‌اند. کاملا مستبدانه با مردم رفتار کرده‌اند. جالب است که این دو اقدام به نابودی مردمی کرده‌اند که خود را رهبر آن‌ها می‌دانند. به دلیل تمامی جنایات و ستم‌هایی که این دو در مقابل مردم کشورشان کردند، من به نمایندگی از تمامی قربانیان جنایاتی که این دو نفر عامل آن‌ها بودند، تقاضای اعدام می‌کنم. در سند کیفرخواست نیز به نکاتی اشاره شده است: قتل‌ عام، حمله مسلحانه علیه مردم، تخریب ساختمان‌ها و موسسات دولتی و تباهی اقتصاد ملی، آن‌ها مانع سیر روند طبیعی اقتصادی کشور شدند.
دادستان: آیا اتهامات را شنیدید؟ متوجه شدید؟ 
چائوشسکو: من هیچ جوابی به شما نخواهم داد. تنها در مقابل مجمع بزرگ ملی صحبت خواهم کرد. من این دادگاه را به رسمیت نمی‌شناسم. اتهامات نادرست هستند. حتی به یک سوال کوچک هم در اینجا پاسخ نخواهم داد. 
دادستان: یادداشت شود، او اتهامات وارده در سند کیفرخواست را به رسمیت نمی‌شناسد.
چائوشسکو: من هیچ چیزی را امضا نمی‌کنم. 
دادستان: همه چیز واضح است. شرایط مصیبت‌بار کشور برای همه دنیا آشکار است. اگر از هر شهروند صادقی سوال کنید که تا پیش از ۲۲ دسامبر چه شرایطی در کشور حکم‌فرما بوده است، به راحتی پاسخ شما را می‌دهد. ما هیچ تجهیزات پزشکی در اختیار نداشتیم. شما دو نفر، فرزندان ما و دیگر مردم را کشتید. هیچ چیزی برای خوردن نداریم. گرما نداریم. برق نداریم. چه کسی فرمان تیراندازی به مردم را در شهر «تیمی‌شوارا» و یا «بخارست» صادر کرد؟
چه کسی فرمان داد تا به مردم تیر اندازی کنند؟ بگو...
(در همین زمان النا چائوشسکو به همسرش می‌گوید: ولشان کن. می‌دانی که صحبت کردن با این جور آدمها هیچ فایده‌ای ندارد.) 
دادستان: نمی‌دانی چه کسی فرمان تیراندازی به مردم را صادر کرد؟ تیراندازی‌ها هنوز هم ادامه دارد. آدم‌های متعصبی که شما آن‌ها را اجیر کرده‌اید، همین حالا هم در حال شلیک به سمت کودکان ما هستند. به آپارتمان‌ها شلیک می‌کنند. آن‌ها از کجا آمده‌اند؟‌‌ همان افرادی که شما به آن‌ها بابت این کار پول داده‌اید.
چائوشسکو: من پاسخ نمی‌دهم. به هیچ سوالی پاسخ نخواهم داد. حتی یک گلوله هم در اطراف کاخ شلیک نشد. حتی یک گلوله. به هیچ‌ کس تیر‌اندازی نشد. 
دادستان: اما تا حالا که ۳۴ نفر کشته شده‌اند. قتلعام شده.
 النا: نگاه کن. به کشته شدن ۳۴ نفر (تازه به فرض که کشته شده باشند) می‌گویند قتل عام. 
دادستان: در تمامی مناطق تیراندازی ادامه دارد. مردم تبدیل به برده شده‌اند. تمامی روشنفکران از کشور گریخته‌اند. هیچ کس دیگر دلش نمی‌خواهد برای شما کاری انجام دهد.
یک فرد نا‌شناس: آقای رییس من تنها یک چیز را می‌خواهم بدانم: متهمان باید اسامی سربازان مزدورشان را، اسامی تمامی افرادی که اجیر کرده‌اند را بگویند و اینکه چه کسی به آن‌ها پول می‌داد؟ چه کسی آن‌ها را به کشور آورده بود؟ 
دادستان: بله. متهمان جواب بدهند. 
چائوشسکو: من هیچ چیز دیگری نمی‌گویم. تنها در مجمع بزرگ ملی حرف خواهم زد.
دادستان: النا علی‌رغم اینکه چندان بارش نبوده اما همیشه پر حرف بوده است. من حتی شاهد این بوده‌ام که او نمی‌تواند به درستی بخواند. با این وجود خود را فارغ‌التحصیل دانشگاهی می‌داند. روشنفکران این کشور باید در مورد شما و همکارانتان شنیده باشند. 
(دادستان شروع به خواندن عناوین تمامی مدارکی می‌کند که النا مدعی دریافت آن‌ها شده بود.) 
النا: روشنفکران کشور اتهاماتی را که شما به ما وارد کرده‌اید، خواهند شنید. 
دادستان: نیکلای چائوشسکو باید بگوید که چرا جواب سوالات ما را نمی‌دهد. چه چیز مانع پاسخ دادن تو به ما می‌شود؟ 
چائوشسکو: من به هیچ سوالی جز در مجمع بزرگ ملی که نمایندگان طبقه کارگر نیز در آن حضور داشته باشند، پاسخ نخواهم داد. به مردم بگویید که من به سئوالات آن‌ها پاسخ خواهم داد. تمامی دنیا باید بدانند که اینجا چه می‌گذرد. من تنها طبقه کارگر و مجمع ملی را به رسمیت می‌شناسم. 
دادستان: دنیا قبلا فهمیده که چه اتفاقاتی اینجا افتاده است. 
چائوشسکو: من جواب تو را نمی‌دهم توطئه‌چی. 
دادستان: مجمع ملی منحل شده است. 
چائوشسکو: چنین چیزی هرگز امکان‌پذیر نیست. هیچ کس نمی‌تواند مجمع بزرگ ملی را منحل کند. 
دادستان: ما اکنون ارگان پیشروی دیگری داریم، ‌جبهه نجات ملی. 
چائوشسکو: هیچ کس آن را به رسمیت نمی‌شناسد. به همین دلیل است که مردم در همه جای کشور با هم درگیر هستند. این گروه جنایتکار نابود خواهند شد، آن‌ها برای براندازی حکومت توطئه کردند. 
دادستان: مردم در مقابل شما می‌جنگند و نه در مقابل فضای جدید. 
چائوشسکو: نه مردم برای آزادی و در مقابل شما می‌جنگند. من این دادگاه را به رسمیت نمی‌شناسم. 
دادستان: چرا چنین فکری می‌کنی؟ واقعا چه فکر می‌کنی؟ 
چائوشسکو: همان‌طور که قبلا گفتم مردم برای آزادی می‌جنگند، در مقابل توطئه‌گران. توطئه از خارج از کشور سازماندهی شده است. من نه این دادگاه را به رسمیت می‌شناسم و نه دیگر پاسخ شما را می‌دهم. من در حال حاضر با تو به عنوان یک شهروند ساده صحبت می‌کنم. امیدوارم که راست گفته باشی و برای خارجی‌ها کار نکنی. امیدوارم با هدف نابودی کشور رومانی از سوی آن‌ها اجیر نشده باشی. 
(دادستان می‌خواهد از چائوشسکو سوال شود آیا می‌داند که دیگر رئیس‌جمهور نیست. اینکه النا چائوشسکو هم دیگر هیچ سمتی ندارد و اینکه آیا خبر دارد که حکومت او منحل شده است؟ در همین زمان وکیل مدافع که از سوی دادگاه برای این دو تعیین شده است از موکلان خود سوال می‌کند که آیا از حقایقی که گفته شد، خبر دارید؟) 
چائوشسکو: من رییس‌جمهور رومانی هستم. من فرمانده ارتش رومانی هستم. ‌هیچ کس نمی‌تواند مرا از این دو سمت عزل کند. 
دادستان: اما فرمانده ارتش ما نیستی. تو رییس ارتش ما نیستی. 
چائوشسکو: من تو را به رسمیت نمی‌شناسم. تو یک شهروند ساده هستی. به تو گفتم که من رییس‌جمهور رومانی هستم. 
دادستان: تو فکر می‌کنی واقعا چه کسی هستی؟ 
چائوشسکو: تکرار می‌کنم. من رییس‌جمهور رومانی هستم. فرمانده کل ارتش رومانی هستم. من با تو و هیچ توطئه‌گر دیگری صحبت نخواهم کرد. نه با تو و نه با هیچ مزدور و توطئه‌گر دیگری. من هیچ کاری با شما ندارم. 
دادستان: بله ولی این شما هستید که آدم اجیر کرده‌اید و به آن‌ها پول می‌دهید. 
النا: این چیزهایی که این‌ها از خودشان ساخته‌اند باورنکردنی است. باورنکردنی. 
دادستان: لطفا یادداشت کنید. چائوشسکو ساختار قانونی جدید حکومت را به رسمیت نمی‌شناسد. او خود را رییس‌جمهور کشور و فرمانده کل ارتش می‌داند.
چرا کشور را به ویرانی کشاندی؟ چرا همه چیز را به خارج از کشور صادر کردی؟ چرا روستا‌ها را به قحطی کشاندی؟ تولیدات کشاورزان و روستاییان را به خارج صادر کردی و آن‌ها مجبور شدند حتی برای خرید یک نان به بخارست و دیگر شهر‌ها بیایند. آنها کشت می‌کردند برای تامین سفارشات شما و خود چیزی برای خوردن نداشتند. چرا باعث قحطی و گرسنگی شدی؟ 
چائوشسکو: من به این سوال جواب نمی‌دهم. به عنوان یک شهروند عادی به تو می‌گویم که من برای اولین بار کاری کردم که هر روستایی سهم ۲۰۰ کیلوگرم گندم داشته باشد. این میزان برای هر خانواده تعیین نشد، بلکه برای هر فرد تعیین شد. این دروغ است که من باعث فقر و گرسنگی شدم. یک دروغ، یک دروغ آن هم در مقابل چشمان من. این نشان می‌دهد که حس وطن‌پرستی شما چه قدر کم است و همین حالا چه قدر توطئه در حال شکل گرفتن است. 
دادستان: تو مدعی هستی که برای هر روستایی سهمیه ۲۰۰ کیلوگرم گندم تعیین کرده بودی. پس چرا آن‌ها برای خرید نان به بخارست می‌آمدند؟ چرا برنامه‌هایت را به مرحله اجرا در نیاوردی؟ تو روستاهای رومانی را نابود کردی. به عنوان یک شهروند ساده چه چیزی برای گفتن داری؟ 
چائوشسکو: به عنوان یک شهروند. یک شهروند ساده علی‌رغم اینکه به هیچ یک از کارهای من برای کشور اشاره نشد ولی باید بگویم که کارهای زیادی را برای رومانی انجام دادم. برای هر روستا، مدرسه و بیمارستان ساختم. شرایط ایده‌آلی را برای مردم کشور فراهم کردم. کاری که در هیچ کشور دیگری انجام نشد. 
دادستان: ما در مورد برابری صحبت می‌کنیم. همه ما با هم برابریم. همه باید بر اساس میزان کارشان مزد بگیرند. این در حالی است که ما ویلای شما را در تلویزیون می‌بینیم. بشقاب‌های ساخته شده از طلا، غذاهایی که همه از مواد غذایی وارداتی تهیه شده‌اند و میهمانی‌های مجلل. 
النا: باورنکردنی‌ است. ما در یک آپارتمان عادی زندگی می‌کنیم، درست مثل دیگر شهروندان. ما مطابق قانون برای هر شهروند یک آپارتمان تامین کرده‌ایم. 
دادستان: شما کاخ داشتید.
چائوشسکو: نه ما کاخ نداشتیم. کاخ متعلق به شهروندان بود. 
دادستان: کودکان حتی توانایی خرید یک آب نبات را هم نداشتند، آن وقت شما در کاخ مردم زندگی می‌کردید. اجازه بدهید در مورد حساب‌های شما در بانک‌های سوئیس صحبت کنم. آقای چائوشسکو در مورد این حساب‌ها چه طور، حرفی ندارید؟ 
النا: حساب در بانک‌های سوئیس؟ ثابت کنید. 
چائوشسکو: ما هیچ حسابی در سوئیس نداریم. هیچ کدام هیچ حسابی باز نکرده‌ایم. این موضوع باز هم نشان می‌دهد که تمامی اتهامات دروغین است. چه تهمتی! این یک کودتا بود. 
دادستان: خب. بنابراین اگر حسابی در بانک‌های سوئیس ندارید، آیا حاضر هستید تا نوشته‌ای را امضا کنید تا در صورت اینکه حسابی با نام شما در بانک‌های سوئیس بود به حساب دولت رومانی منتقل شود؟ 
چائوشسکو: ما در مورد این موضوع در مجمع ملی صحبت خواهیم کرد. من در اینجا هیچ چیزی نخواهم گفت. این اقدام شما یک تحریک مبتذل است. 
دادستان: حاضر هستید امضا کنید یا نه؟ 
چائوشسکو: نه. من هیچ چیزی را امضا نخواهم کرد. من به هیچ کس امضا نخواهم داد. 
دادستان: یادداشت کنید: متهم از دادن امضا در این مورد خاص امتناع کرد. متهم ما را به رسمیت نشناخته است. او حتی محکمه ما را هم به رسمیت نمی‌شناسد. 
چائوشسکو: من این محکمه جدید را به رسمیت نمی‌شناسم. 
دادستان: پس تو می‌دانی در چنین محکمه‌ای حضور داری. 
(النا و چائوشسکو همزمان می‌گویند: تو درباره آن به ما گفتی.) 
چائوشسکو: هیچ کس قادر به تغییر ساختارهای دولت نیست. این امکان ندارد. تاریخ یک قرن اخیر رومانی نشان می‌دهد که غاصبان سخت مجازات شده‌اند. هیچ کسی حق انحلال مجمع بزرگ ملی را ندارد. 
دادستان: النا تو همیشه عاقل‌تر بودی و آماده حرف زدن. یک دانشمند! تو بزرگ‌ترین کمک‌کار کابینه بودی. نفر دوم کابینه. چیزی در مورد قتل عام «تیمی‌شوارا» می‌دانی؟ 
النا: چه قتل عامی؟ من به هیچ سوالی پاسخ نخواهم داد. 
دادستان: چیزی راجع به این قتل‌ عام می‌دانی؟ یا اینکه به عنوان یک شیمیدان سر و کارت تنها با مواد شیمیایی است؟ تو به عنوان یک دانشمند، اطلاعی از این قتل ‌عام داری؟ 
چائوشسکو: مقالات علمی او در خارج از کشور منتشر شده است. 
دادستان: چه کسی این مقالات را برای تو نوشته است النا؟ 
النا: چه گستاخی. من عضو و رییس آکادمی علوم رومانی بودم. تو نمی‌توانی با من این‌گونه حرف بزنی. 
دادستان: اینجا گفته شده که شما معاون نخست‌وزیر بودید. به عنوان معاون نخست‌وزیر از این قتل‌ عام اطلاعی نداشتید؟ 
چائوشسکو: او معاون نخست‌وزیر نیست. او معاون اول نخست‌وزیر است. 
دادستان: چه کسی فرمان تیراندازی را صادر کرد؟ به این سوال پاسخ دهید. 
النا: من پاسخ نخواهم داد. از‌‌ همان اول هم گفتم که به هیچ سوالی پاسخ نخواهم داد. 
چائوشسکو: شما که خود مامور هستید به این موضوع آگاهی دارید که حکومت نمی‌تواند فرمان تیراندازی را صادر کند. این تروریست‌ها بودند که به جوانان شلیک کردند. 
النا: تروریست‌هایی از درون نیروهای امنیتی. 
دادستان: از درون نیروهای امنیتی؟
النا: بله. 
دادستان: خب بنابراین چه کسی به آن‌‌ها دستور داده است. لطفا از النا و چائوشسکو بپرسید که آیا مشکل و یا بیماری ذهنی دارند؟ آیا شما مشکل مغزی دارید؟ 
چائوشسکو: چه قدر وقیح! 
دادستان: این موضوع به شما کمک خواهد کرد. اگر مشکل ذهنی داشته باشید می‌توانیم بپذیریم که مسئول رفتار‌هایتان نیستید. 
النا: چه طور می‌توانی یک چنین چیزی را به ما بگویی؟ چه طور؟ 
چائوشسکو: من این دادگاه را به رسمیت نمی‌شناسم. 
دادستان: تو هیچ وقت قادر نبودی تا با مردم گفت‌وگو کنی. هیچ وقت با مردم صحبت نکردی. همیشه سخنرانی کرده‌ای و مردم مجبور بودند تا تو را تشویق کنند. حالا هم همین طور رفتار می‌کنی. ما یک فرصت دیگر به تو می‌دهیم. آیا حاضر هستی تا این حکم را امضا کنی؟ 
چائوشسکو: نه امضا نخواهم کرد و این دادگاه را به رسمیت نمی‌شناسم. 
النا: ما این حکم را امضا نخواهیم کرد و در هیچ جا بجز مجمع بزرگ ملی صحبت نخواهیم کرد. چرا که ما در طول زندگی خود برای این مردم کارهای زیادی کرده‌ایم. ما زندگی خود را فدای این مردم کردیم و با تمام این اوصاف کاملا مشخص است که هیچ‌وقت به مردم خود خیانت نمی‌کنیم. 
دادستان: آقای رییس این دو بنا به مواد ۱۶۲، ۱۶۳، ۱۶۵ و ۳۵۷ قانون کیفرخواست گناهکار هستند و من خواستار اعمال مجازات مرگ بر این دو و توقیف تمامی دارایی‌های آن‌ها هستم. 
وکیل مدافع: چائوشسکو و همسرش خواهان دفاع از خود و صحبت در مجمع بزرگ ملی هستند. اگر آن‌ها در سمت قبلی خود قرار داشتند درخواست آن‌ها پذیرفتنی بود و این دادگاه غیر قانونی قلمداد می‌شد. اما از آنجا که حکومت کنونی منحل شده است و این دو هیچ یک نه در جایگاه ریاست‌جمهوری و نه معاونت نخست‌وزیری قرار ندارند، بنابراین خواسته آن‌ها پذیرفتنی نبوده و این دادگاه کاملا قانونی است. بنابراین عدم همکاری هر دو متهم به ضرر آن‌ها است. زمانی که از چائوشسکو در رابطه با بیماری ذهنی سوال شد، او این موضوع را توهین قلمداد کرد و مانع از معاینه روانی شد. 
دادستان: صدور حکم برای کسانی که حتی حاضر به پذیرش تخلفات خود، تخلفاتی که طی ۲۵ سال مرتکب شدند، آسان نیست. آن‌ها هیچ یک از جرائم خود در رابطه با قتل عام بخارست و تیمی‌شوارا را نمی‌پذیرند. این خود حاکی از عدم درک مناسب آن‌هاست. آن‌ها نه تنها مردم را از گرما، برق و مواد غذایی محروم کردند، بلکه به آن‌ها ستم نیز روا داشتند. آن‌ها کودکان و جوانان را در بخارست و تیمی‌شوارا قتل عام کردند. به نیرو‌های امنیتی اجازه دادند تا در لباس نظامی مردم را تحت فشار قرار دهند. آن‌ها می‌خواستند میان مردم و ارتش جدایی بیاندازند. شما گستاخانه با مردم رفتار کردید. اکسیژن را بر روی مردم در بیمارستان قطع کردید و به مردم در تخت‌های بیمارستان تیر‌اندازی کردید. نیروهای شما ذخایر غذایی را از مردم پنهان کردند. 
النا: آن‌ها در مورد چه کسانی صحبت می‌کنند؟ 
دادستان: آن‌ها مدام ادعا می‌کنند که این کشور را ساخته‌اند. آن‌ها کشور را به سمت سقوط و ویرانی سوق دادند و از پول‌های ما حساب‌های خود را پر کردند تا پول کافی برای فرار داشته باشند. جناب رییس‌جمهور نیازی نیست تا اشتباهات خود را بپذیرید. شرف میخاییل شاه در سال ۱۹۴۷ از شما بیشتر بود. شاید اگر گناهان خود را می‌پذیرفتید، نشان می‌دادید که مردم رومانی را درک کرده‌اید. آقای رییس‌جمهور، تو بهتر بود در‌‌ همان ایران می‌ماندی، جای تو‌‌ همان جا بود. 
(النا و چائوشسکو می‌خندند و می‌گویند ما در خارج از کشور نمی‌مانیم. اینجا خانه ماست.)
سربازان می‌آیند و آنها را طناب پیچ کرده به رگبار می‌بندند.
ابتدا تعجب می‌کنند و داد می‌زنند این بازیها دیگه چیه؟ طناب برای چیست؟ اما بزودی پی می‌برند قرار است کشته شوند. النا همسر چائوشسکو میگه، اگه می‌خواین ما را بکشین باهم بکشین نه جدا جدا. با هم با هم باهم...
ماموران دستش را می‌پیچانند و او داد میزند ولم کن. آزارم دیگه نده، دستما شکستی. من جای مادر شما هستم. آزار ندین.
دقایقی بعد هردو را به رگبار می‌بندند.

آدرس ویدیو
سایت همنشین بهار
ایمیل