نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

 خیابان شوش را که رد کردیم، هنوز به میدان ری نرسیده حس و حالم عوض می‌شود؛ شبیه آدمی شده‌ام که بعد از چند سال به یک جای ناشناخته آمده تا کشفیاتش را درباره شنیده‌هایش کامل کند. اینجا معتادان راحت می‌خوابند، غذا می‌خورند، بلند می‌شوند، زندگی می‌کنند…
















































من و همسرم، هرآنچه که داشتیم را برای خرج این سفر فروختیم. در ترکیه روزی ۱۵ ساعت کار کردیم تا پول کافی را برای این سفر جمع کنیم. قاچاقچی ۱۵۲ نفر را توی یک قایق سوار کرد.




«من و همسرم، هرآنچه که داشتیم را برای خرج این سفر فروختیم. در ترکیه روزی ۱۵ ساعت کار کردیم تا پول کافی را برای این سفر جمع کنیم. قاچاقچی ۱۵۲ نفر را توی یک قایق سوار کرد.

وقتی اول قایق را دیدیم خیلی از ما تجدید نظر کردیم و میخواستیم برگردیم. اما او گفت هر کس که برگردد پولش را پس نخواهد داد. چاره‌ای نداشتیم. هم اتاق زیر قایق و هم عرشه مملو از آدم بود. موج‌های دریا توی قایق میریختند. 

برای همین کاپیتان به همه گفت که باید چمدانهایشان را توی دریا بریزند. قایق به یک صخره برخورد کرد، ولی کاپیتان اطمینان داد که نگران نباشیم. آب وارد قایق شد. اما باز کاپیتان گفت که نگران نباشیم. ما در پایین‌ترین قسمت بودیم و آب شروع کرد آنجا را پر کردن.

 خیلی تنگ بود و اصلاً نمیشد تکان خورد. آدمها شروع کردند به جیغ کشیدن. ما آخرین کسانی بودیم که توانستیم زنده از قایق خارج شویم. شوهرم مرا از پنجره قایق بیرون کشید. توی دریا شوهرم جلیقه نجات خودش را در آورد و آنرا به یک خانم دیگر داد. 

تا جایی که توان داشتیم شنا کردیم. بعد از چند ساعت شوهرم گفت که خیلی خسته شده و میخواهد کمی به پشت روی آب غوطه‌ور شود تا انرژی‌اش را بدست آورد.

 هوا خیلی تاریک شده بود. نمیتوانستیم همدیگر را ببینیم. امواج خیلی بلند بودند. صدایش را میشنیدم که مرا صدا میزند اما صدا هی دور و دورتر میشد.  آخر یک قایق مرا پیدا کرد. شوهرم را هیچ وقت پیدا نکردند.»