پایان افسانه احمدی نژاد از میتینگش آغاز شد+ تصاویری متفاوت
چهره احمدینژاد در پایان کار آشکارا برافروخته و خشمگین به نظر میرسید. ترس بزرگی که از قدرت مانور خیابانی احمدینژاد و بسیج عمومی جریان دولت ایجاد شده بود به ناگاه فرو ریخت. استادیوم آزادی از یک برگ برنده در دستان تیم دولت، به یک رسوایی بزرگ برای این جریان بدل شد و خیال همه رقبایش را راحت کرد که «این همه ترس از قدرت بسیج احمدینژاد صرفا محصول تبلیغات دروغین خود حکومت پیرامون محبوبیت او بوده است! در واقع، حاکمیت، آنقدر دم از محبوبیت احمدینژاد در بین تودههای مردم زده بود که کمکم خودش هم باورش شده بود این بنده خدا توانی برای بسیج عمومی دارد
پس از گذشت دو روز از برگزاری میتینگ استادیوم آزادی، بازتاب در گزارشی به نوشته آرمان امیری روایتی متفاوت از این میتینگ را منتشر می کند:
هشدار داده بودند که مثلا از ساعت ۹:۳۰ به بعد درها را میبندیم. حالا بماند که ما حدود ساعت ۱۰ رسیدیم، اما مگر میشد آن همه جمعیت را تا قبل از آن ساعت وارد کرد؟ دهها هزار نفر را از تمامی استانهای کشور با اتوبوس به ورزشگاه آزادی آورده بودند و به نظر میرسید با یکی از بزرگترین حرکتهای برنامهریزی شده سیاسی مواجه هستیم. اما این فقط شروع ماجرا بود!
(تصویر۱)
گروههای مختلف را با کاورهای مشخص از هم تفکیک کرده بودند. اتوبوسها که میرسیدند و مسافرانشان را خالی میکردند مسوولان هر گروه اعضا را به خط میکردند و به صورت تقریبا منظمی به سمت ورودیهای ورزشگاه به راه میافتادند. اکثر اعضا بسیار جوان و گاهی حتی نوجوان بودند و ساعتها در راه بودند. مثلا راننده اتوبوس بوشهر به من گفت که به صورت معمول بوشهر تا تهران با اتوبوس حدود ۱۴ ساعت طول میکشد. بعد از این مسافرت طولانی، بازرسیهای مفصل نیروی انتظامی ساعتها طول میکشید و طبیعتا افراد را بسیار خسته میکرد. بازرسیهایی که البته با نمونههای معمول در مسابقات فوتبالی که توی ورزشگاه برگزار میشود یک تغییر کوچک داشت. در جریان بازیهای فوتبال تماشاگران حق ندارند با خودشان «فندک» به داخل استادیوم ببرند اما بردن «دوربین» مشکلی ندارد. این بار فندک آزاد بود اما با دوربین به شدت برخورد میکردند و تاکید داشتند حتی داشتن مجوز خبرنگاری هم جواز حمل دوربین نمیشود. اینکه ادامه این گزارش چطور اینقدر مصور است بماند!
(تصویر شماره ۲)
برای داخل استادیوم، هرگروه از هر استانی که بود، دقیقا یک جایگاه مشخص داشت. مثلا «طبقه اول، در ورودی ۶، سکوهای ۲۵ و ۲۶». با طرز معجزهآسایی من و دوستان در جایگاه ویژه قرار گرفتیم. یعنی نزدیکترین بخش به VIP که سبب شد به محل نشستن و سخنرانی میهمانان اصلی (رییس دولت) اشراف داشته باشیم. پس از ورود به ورزشگاه اولین نکتهای که نظر من را جلب کرد تراشیدن بخشی از چمنهای آزادی بود! باید یک فوتبالی دو آتشه باشید که درک کنید چطور در برخورد با چنین صحنهای قلبتان تیر میکشد و نگران بازیهایی میشوید که به زودی باید در همین ورزشگاه برگزار شود!
(تصویر شماره ۳)
از اینجای کار به بعد، چندین ساعت حاضران در ورزشگاه بدون هیچ برنامهریزی مشخصی و بدون اینکه حتی دقیقا بدانند برنامههای مراسم از چه قرار است سرگردان بودند. آفتاب گرم بهاری همه را کلافه کرده بود. بیبرنامگی دستاندرکاران مزید بر علت بود و گروه ارکستر ملی که با دبدبه و کبکبه فراوان آن وسط استادیوم نشسته بودند هم برای نزدیک به یک ساعت تمام اصرار داشتند که تمام حاضران ورزشگاه در سکوت بروند تا حضرات بتوانند سازهایشان را کوک کنند! حالا ببینید در طول این مدت خود آن صداهای ناهنجار ناشی از کوک کردن سازها چقدر اعصاب حاضرین را خراش میداد تا متوجه شوید وقتی خواننده گروه گاه و بیگاه پشت میکروفون میگفت: «هیسسس» چطور دلتان میخواست سرش را بکنید!!!
(تصویر شماره ۴)
در این بین فقط یک گروه بودند که انرژی بسیاری از خودشان نشان میدادند و گاه و بیگاه ورزشگاه را هم به وجد میآوردند. سه سکوی رو به روی جایگاه، به گروههای بسیار منظمی از «سازمان پیشاهنگی»، یکی از زیرمجموعههای «هلال احمر» تعلق داشت که بیشباهت به یک گروه میلیشیایی نبودند! این گروه که بیش از دو سومشان را دختران جوان تشکیل میدادند، با لباسهای خاص خودشان به طرز عجیبی سازماندهی شده بودند و مثل یک ارتش منظم در برابر دستورات فرماندهانشان واکنشهایی دقیق و هماهنگ نشان میدادند. دقیقا همین گروه هم بودند که تا پایان مراسم آن سه سکوی مقابل جایگاه را حفظ کردند و تقریبا تنها حاضران ورزشگاه در جریان سخنرانی احمدینژاد به حساب میآمدند که البته در تمام طول سخنرانی به صورت کاملا خبردار ایستاده بودند و به احمدینژاد سلام نظامی میدادند! (فیلم این صحنه را در ادامه میآورم)
یک گروه پیشاهنگی یا سازماندهی یک «میلیشیا»!
نظم و ترتیب و گوشبهفرمانی و سرودهای هماهنگ از ملزومات همیشگی گروههای پیشاهنگی است. به ویژه اینکه برای این گروهها یک سری نشانها و حرکات مشخص طراحی میکنند تا با تکرار آن احساس «هویت جمعی» افراد عضو تقویت شود. این نشانهها، مرز مشترک گروههای پیشاهنگی با سازمانهای میلیشیایی هستند. سازمانهایی که در آلمان نازی و ایتالیای فاشیستی ظهور چشمگیری داشتند. در میان این گروهها، سلام معروفی هم وجود داشت که به طرز عجیبی هم نماد آن مشابه بود. در کشور ما این نماد با فریاد «های هیتلر» شناخته میشود که در آن دست راست با شیبی ملایم به سمت جلو کشیده میشود. حرکتی که مشابه آن تقریبا در بین جوانان پیشاهنگ سازمان هلال احمر ایران هم به چشم میخورد.
من فیلم کاملی از این فرآیند را در یوتیوب بارگزاری کردهام که میتوانید از اینجا + ببینید و گمان میکنم کاملا گویا باشد. اما توضیحاش این میشود که پیشاهنگها پس از تکرار یک سری شعارها (از جمله صلوات و تاکید بر ظهور امام زمان) و دستزدنهای هماهنگ، دست راست خود را به حالتی در میآورند که انگشت شصت و اشاره یک حلقه تشکیل میدهند و سه انگشت دیگر به حالت سلام نظامی به شقیقه نزدیک میشوند.
(تصویر شماره۶)
سپس همین دست با همین وضعیت به سمت جلو و بالا کشیده میشود.
(تصویر شماره ۷)
به هر حال میتوان خوشبین بود و چنین سازمانی را صرفا یک سازمان شاد برای آموزش برخی مهارتهای زندگی به نوجوانان قلمداد کرد. اما اگر بدبین باشیم آنگاه از خود میپرسیم این جوانان در دورهای که تحت این آموزشهای هماهنگ قرار گرفته و به یک گروه شبهنظامی شباهت پیدا کردهاند، با چه آموزشهای نظری مواجه بودهاند؟ چه اساتیدی چه اندیشههایی را در مغزهای آنان کردهاند؟ آیا اینها صرفا برای احترام به یک مراسم است که در تمام طول سخنرانی احمدینژاد به حالت خبردار میایستند و یا اساسا به مقصود خاصی آموزش دیدهاند که این صحنه تنها یک نشانه کوچک از ابعاد احتمالی آن است؟
فضای متفاوت استادیومی
به هر حال، هماهنگی این گروه پیشاهنگی یک ویژگی مثبتی هم در فضای ورزشگاه داشت: اینها تنها گروهی بودند که میتوانستند «موج مکزیکی» راه بیندازند! حرکتی استادیومی که تکرار تجربه آن برای انبوهی از افرادی که تا به حال ورزشگاه نیامده بودند، به ویژه زنان و دخترانی که اساسا از ورود به ورزشگاه محروم هستند بسیار جذاب و هیجانبرانگیز بود و به تنها مایه شادی و رفع کسالت در آن ساعتهای طولانی بیبرنامگی مراسم بدل شده بود. بجز این موارد گذرا، جمعیت تنها در دقایقی به وجد میآمد که از بلندگوهای ورزشگاه موسیقیهای شاد پخش میشد و بنابر انتظار، یک عده از جوانترها هم بلند میشدند و در میان تشویق و شور و شوق دیگران دست به حرکات موزون میزدند! اینجا یک اتفاق جالب افتاد که به نظرم قابل تامل بود.
استادیوم یک سری خرده فرهنگهای خاص خودش را هم دارد. مثلا وقتی آهنگی از بلندگوها پخش میشود همیشه یک عده از تماشاگران شروع به رقصیدن میکنند و بقیه هم استقبال میکنند. مورد دیگر اینکه هر وقت نیروهای امنیتی قصد برخورد یا بازداشت یکی از تماشاگران را دارند، فارغ از اینکه دلیل این برخورد چه باشد، دیگران با فریاد «ولش کن، ولش کن» و البته «هو» کردن به کمک میآیند و معمولا هم پیروز میشوند. این رفتار که به نظر میرسید صرفا ویژه تماشاگران فوتبال باشد، به طرز عجیبی در بین خانوادههایی که احتمالا برای اولین بار به استادیوم آمده بودند هم تکرار شد. یک عده رقصیدند. همه دست زدند. مامورهای انتظامات هجوم آوردند. زنها خودشان را برای دفاع از جوانها حایل کردند و موج شعارهای «ولش کن، ولش کن» با سوت و کف و «هو» کردنهای ممتد فراگیر شد تا من به این فکر بیفتم که این شیوه از رفتار، بیشتر یک نوع واکنش جمعی در برابر احساسی است که شهروندان به موقعیت خود در قبال دستگاه امنیتی دارند. یعنی چه تماشاگر فوتبال باشید، چه خانوادهای که برای حضور در یک جشن آمدهاید، در هر صورت خودتان را یک مجموعه متحد در برابر مامورهایی میدانید که موقعیت «بیگانه متخاصم» را دارند!
بحث مامورها که شد، یک نکته بسیار جالب را هم اشاره کنم و آن غیبت نیروی انتظامی در فضای ورزشگاه بود! یعنی ماموران نیروی انتظامی، صرفا تا درهای ورودی ورزشگاه که همه را تفتیش بدنی میکردند حضور داشتند. در فضای داخلی استادیوم حتی یک مامور انتظامی هم وجود نداشت و مسوولیت اداره داخلی هم صرفا به تیم انتظاماتی احتمالا از کارکنان خود دولت واگذار شده بود که حتی یک لباس مشخص هم نداشتند. باز هم اگر از اهالی ورزشگاه باشید احتمالا میدانید که برای کنترل یک جمعیت حدودا ۶۰ هزار نفری، دستکم به حدود ۱۰ هزار سرباز و گارد ویژه و نیروی آموزش دیده انتظامی نیاز است. اما در جریان جشن دیروز، هیچ ماموری وجود نداشت و هیچ اتفاق بدی هم روی نداد! من در مورد دلایل این اتفاق از دو جنبه میتوانم گمانه زنی کنم.
نخست اینکه هرچه به ذهنم فشار میآورم، در بازیهای معمول استادیوم (نه بازیهایی مثل شهرآورد تهران که دو گروه بزرگ در برابر هم قرار دارند) بیشترین برخوردها به جای اینکه میان تماشاگران رخ بدهد، بین تماشاگران و مامورها رخ میدهد. اساسا حضور و شیوه برخورد ماموران انتظامی نوعی فضای استرس و تشنج را ایجاد میکند که باعث بروز درگیری میشود. وقتی در جریان جشن دیروز هیچ ماموری نبود و مدام هم موسیقی و رقص و شادی برپا میشد، فضا آنقدر آرام و دلنشین شده بود که اساسا دلیلی برای بروز تشنج و درگیری وجود نداشت. برخی برخوردهای کوچک و پراکنده هم با ریشسفیدی خود اهالی برطرف میشد.
دوم اینکه حضور پررنگ زنان به نظرم نقش بسیار موثری داشت. دستکم الفاظ و ادبیات استادیومی که کاملا حذف شده بود و همه سعی میکردند متناسب با فضایی که در آن «خانواده» حضور دارد صحبت کنند. بسیاری از دیگر برخوردهای جمعهای مردانه که میتواند در نهایت به درگیری منجر شود هم به چشم نمیخورد. به هر حال، به نظرم ادغام (و نه حضور تفکیک شده) زنان و مردان در کنار یکدیگر، فضای استادیوم را به شدت تلطیف کرده بود.
همهاش شایعه بود!
گویا در این مدت خبری گسترده و پراکنده شده که به تمام حاضران در جشن دیروز سیمکارت رایگان «رایتل» اعطا شده است. البته اکثر گروههای حاضر سازماندهی شده بودند و با اتوبوس هم به مراسم آمدند و رفتند. میتوان تصور کرد که از طریق همین شبکه سازماندهی شده به این افراد سیمکارت تعلق گرفته است. اما من میتوانم قاطعانه بگویم در داخل خود استادیوم اصلا بساطی برای توزیع چنین محصولاتی وجود نداشت. سیمکارت رایتل که هیچ، ناهار هم به ما ندادند!
به نظر میرسید مشکل اصلی در برنامهریزی و قدرت مدیریت برگزار کنندگان جشن بود. به هر حال، آنطور که ما فهمیدیم قرار بود میهمانها با ارایه کارت دعوت خود سهمیه ناهار دریافت کنند اما عملا میشود گفت که چیزی گیر کسی نیامد. فقط یک عده بوند که با هزار زحمت و مشقت میرفتند و از جاهایی که ما آخرش هم نفهمیدیم کجاست به تعداد همراهان خود ساندویجهای کالباس دریافت میکردند. اما اگر بگوییم احتمالا نیمی از جمعیت بدون ناهار ماندند شاید اغراق نکرده باشیم. این که وضعیت ناهار بود، شما باقی موارد را حدس بزنید! خلاصهاش این میشود که ما در طول بیش از هشت ساعت حضور در ورزشگاه یک ساندویج خوردیم با یک عدد چای، که پول هر دو را از جیب مبارک پرداخت کردیم. خدا پدر بوفه استادیوم آزادی را بیامرزد!
پایان غمانگیز دولت
شاید بتوان تخمین زد که جمعیت حاضران در اوج مراسم به ۶۰ هزار نفر میرسید. یعنی طبقه اول پر بود اما از طبقه دوم حتی ده درصد هم پر نشده بود. یک ماجرای خندهداری هم در همین رابطه یکی از مجریهای ورزشگاه به راه انداخته بود. بنده خدا اصرار داشت که تمامی حاضران طبقه دوم که بسیار پراکنده و با فصله نشسته بودند در بخش مقابل جایگاه قرار بگیرند تا دستکم فیلمبردار بتواند یک نمای پری هم از طبقه دوم بگیرد. رفته بود پشت بلندگو و هی میگفت: «خواهش میکنم همه بروند زیر تمثال حضرت امام و آقای خامنهای بنشینند». بعد گویا یکی آمد و تذکر داد که اینقدر نگو «آقای خامنهای». بگو «حضرت آقا». اما بیچاره گویا در آن وضعیت گیج شده بود که بار بعدی گفت: «همه بروند زیر تمثال حضرت آقا، و آقای خامنهای، و حضرت امام خمینی علیهالسلام»! هر کس که حواسش بود و در آن شلوغی به صدای بلندگوها گوش میداد از خنده رودهبر شده بود!
به هر حال، با این سطح برنامهریزی و امکانات کمی که برای حاضران وجود داشت، خودتان میتوانید حدس بزنید که این جمعیت در طول حدود ۷ تا ۸ ساعتی که برای وارد شدن رییس دولت منتظر مانده بود چقدر خسته و کسل شد. وضعیت به گونهای بود که پس از خروج از ورزشگاه ما با انبوهی از حاضران (به ویژه زنان و دخترانی) مواجه شدیم که ضعف کرده و از هوش میرفتند و به چادرهای امداد منتقل میشدند. بالاخره احمدینژاد و تیم همراهش توسط دو فروند هلیکوپتر (بالگرد؟!) به ورزشگاه آمدند اما اعلام حضور آنان، علیرغم شور و هیجانی که «سیدجواد هاشمی» به صدایش میداد کوچکترین واکنشی در جماعت خسته ایجاد نکرد و احتمالا تنها گروهی که از ورود او خوشحال شدند جماعت اندکی بودند که بلافاصله یک تکه کاغذ و خودکار پیدا کردند تا از رییس دولت درخواست وام بدون بهره بکنند! (فیلم این نامهنویسیها را در یوتیوب بارگزاری خواهم کرد) از آن به بعد هم حتی اجرای رقصهای محلی هم بجز برای چند دقیقه نتوانست جماعت خسته را به وجد بیاورد. سخنرانیهای کسالتبار «مصطفی نجار» و نماینده سازمان گردشگری جهانی هم بیش از هر زمانی حوصله حاضران را سر برد تا جمعیت بالاخره شروع به رفتن بکند.
شاید در لحظه ورود احمدینژاد تعداد حاضران حدود ۵۰ هزار نفر بود. اما بیدرایتی مسوولان جشن، سخنرانی او را آن قدر به تعویق انداخت که وقتی شروع به صحبت کرد بجز گروه پنجهزار نفری پیشآهنگی که خبردار ایستاده بودند، مجموع حاضران در ورزشگاه به ده هزار نفر هم نمیرسید. آن هم ده هزار نفری که کاملا خسته و بیاعتنا به سخنرانی احمدینژاد یا روی صندلیها ولو شده بودند و یا خودشان را برای ترک استادیوم آماده میکردند. (فیلم ورزشگاه خالی و بیتوجه به احمدینژاد، در حالی که گروههای پیشاهنگی به او سلام نظامی میدهند را از اینجا + ببینید.)
در نهایت اینکه من نمیدانم از اساس اسفندیار رحیممشایی با احمدینژاد به ورزشگاه آمده بود یا نه. اما مشخص بود که مشاهده ورزشگاه نیمه خالی و استقبال سرد حاضران تیم دولت را به این نتیجه رساند که این مجلس ابدا نمایش انتخاباتی مناسبی نخواهد بود. به طرزی که مشایی اصلا خودش را نشان نداد و احمدینژاد که از هیچ فرصتی برای فریاد «زنده باد بهار» فروگذار نمیکرد، نه تنها کوچکترین اشارهای به فصل انتخابات نکرد، بلکه حتی در پس چهار باری که فریاد «زنده باد» سر داد، یک بار هم نام «بهار» را نیاورد.
(تصویر شماره ۸)
پیش از این ادعا میشد که احمدینژاد قصد دارد تا در این مراسم نامزد انتخاباتی تیم خود را معرفی کند. با هیچ منطقی هم نمیتوان پذیرفت که با هدفی غیر از این، دولت بخواهد این هزینه سرسامآور را برای یک جشن ساده نوروزی پرداخت کند و این همه هم دشمن و تهدید برای خودش بخرد. اما اتفاقات روز گذشته ورزشگاه آزادی به گونهای پیش رفت که چهره احمدینژاد در پایان کار آشکارا برافروخته و خشمگین به نظر میرسید. هیچ نامزدی در کنار احمدینژاد حاضر نشد (مگر اینکه فرض کنیم مصطفی نجار بخواهد نامزد احمدینژاد باشد!) و از همه مهمتر، ترس بزرگی که از قدرت مانور خیابانی احمدینژاد و بسیج عمومی جریان دولت ایجاد شده بود به ناگاه فرو ریخت. به باور من ماجرای جشن استادیوم آزادی از یک برگ برنده در دستان تیم دولت، به یک رسوایی بزرگ برای این جریان بدل شد و خیال همه رقبایش را راحت کرد که «این همه ترس از قدرت بسیج احمدینژاد صرفا محصول تبلیغات دروغین خود حکومت پیرامون محبوبیت او بوده است! در واقع، حاکمیت، آنقدر دم از محبوبیت احمدینژاد در بین تودههای مردم زده بود که کمکم خودش هم باورش شده بود این بنده خدا توانی برای بسیج عمومی دارد. حال آنکه هر ناظری که روز گذشته در استادیوم حاضر شده بود به چشم خودش میدید که احمدینژاد حتی در میان حاضران در جشن هم ابدا محبوبیتی نداشت و از بین دهها هزار نیروی بسیج شده، حتی ۶ هزار رای هم عاید او و جریانش نخواهد شد.