نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه



پایان افسانه احمدی نژاد از میتینگش آغاز شد+ تصاویری متفاوت

چهره احمدی‌نژاد در پایان کار آشکارا برافروخته و خشمگین به نظر می‌رسید. ترس بزرگی که از قدرت مانور خیابانی احمدی‌نژاد و بسیج عمومی جریان دولت ایجاد شده بود به ناگاه فرو ریخت. استادیوم آزادی از یک برگ برنده در دستان تیم دولت، به یک رسوایی بزرگ برای این جریان بدل شد و خیال همه رقبایش را راحت کرد که «این همه ترس از قدرت بسیج احمدی‌نژاد صرفا محصول تبلیغات دروغین خود حکومت پیرامون محبوبیت او بوده است! در واقع، حاکمیت، آنقدر دم از محبوبیت احمدی‌نژاد در بین توده‌های مردم زده بود که کم‌کم خودش هم باورش شده بود این بنده خدا توانی برای بسیج عمومی دارد
پس از گذشت دو روز از برگزاری میتینگ استادیوم آزادی، بازتاب در گزارشی به نوشته آرمان امیری روایتی متفاوت از این میتینگ را منتشر می کند:

هشدار داده بودند که مثلا از ساعت ۹:۳۰ به بعد درها را می‌بندیم. حالا بماند که ما حدود ساعت ۱۰ رسیدیم، اما مگر می‌شد آن همه جمعیت را تا قبل از آن ساعت وارد کرد؟ ده‌ها هزار نفر را از تمامی استان‌های کشور با اتوبوس به ورزشگاه آزادی آورده بودند و به نظر می‌رسید با یکی از بزرگ‌ترین حرکت‌های برنامه‌ریزی شده سیاسی مواجه هستیم. اما این فقط شروع ماجرا بود!




(تصویر۱)
گروه‌های مختلف را با کاورهای مشخص از هم تفکیک کرده بودند. اتوبوس‌ها که می‌رسیدند و مسافرانشان را خالی می‌کردند مسوولان هر گروه اعضا را به خط می‌کردند و به صورت تقریبا منظمی به سمت ورودی‌های ورزشگاه به راه می‌افتادند. اکثر اعضا بسیار جوان و گاهی حتی نوجوان بودند و ساعت‌ها در راه بودند. مثلا راننده اتوبوس بوشهر به من گفت که به صورت معمول بوشهر تا تهران با اتوبوس حدود ۱۴ ساعت طول می‌کشد. بعد از این مسافرت طولانی، بازرسی‌های مفصل نیروی انتظامی ساعت‌ها طول می‌کشید و طبیعتا افراد را بسیار خسته می‌کرد. بازرسی‌هایی که البته با نمونه‌های معمول در مسابقات فوتبالی که توی ورزشگاه برگزار می‌شود یک تغییر کوچک داشت. در جریان بازی‌های فوتبال تماشاگران حق ندارند با خودشان «فندک» به داخل استادیوم ببرند اما بردن «دوربین» مشکلی ندارد. این بار فندک آزاد بود اما با دوربین به شدت برخورد می‌کردند و تاکید داشتند حتی داشتن مجوز خبرنگاری هم جواز حمل دوربین نمی‌شود. اینکه ادامه این گزارش چطور اینقدر مصور است بماند!



(تصویر شماره ۲)

برای داخل استادیوم، هرگروه از هر استانی که بود، دقیقا یک جایگاه مشخص داشت. مثلا «طبقه اول، در ورودی ۶، سکوهای ۲۵ و ۲۶». با طرز معجزه‌آسایی من و دوستان در جایگاه ویژه قرار گرفتیم. یعنی نزدیک‌ترین بخش به VIP که سبب شد به محل نشستن و سخنرانی میهمانان اصلی (رییس دولت) اشراف داشته باشیم. پس از ورود به ورزشگاه اولین نکته‌ای که نظر من را جلب کرد تراشیدن بخشی از چمن‌های آزادی بود! باید یک فوتبالی دو آتشه باشید که درک کنید چطور در برخورد با چنین صحنه‌ای قلب‌تان تیر می‌کشد و نگران بازی‌هایی می‌شوید که به زودی باید در همین ورزشگاه برگزار شود!

(تصویر شماره ۳)

از اینجای کار به بعد، چندین ساعت حاضران در ورزشگاه بدون هیچ برنامه‌ریزی مشخصی و بدون اینکه حتی دقیقا بدانند برنامه‌های مراسم از چه قرار است سرگردان بودند. آفتاب گرم بهاری همه را کلافه کرده بود. بی‌برنامگی دست‌اندرکاران مزید بر علت بود و گروه ارکستر ملی که با دبدبه و کبکبه فراوان آن وسط استادیوم نشسته بودند هم برای نزدیک به یک ساعت تمام اصرار داشتند که تمام حاضران ورزشگاه در سکوت بروند تا حضرات بتوانند سازهایشان را کوک کنند! حالا ببینید در طول این مدت خود آن صداهای ناهنجار ناشی از کوک کردن سازها چقدر اعصاب حاضرین را خراش می‌داد تا متوجه شوید وقتی خواننده گروه گاه و بی‌گاه پشت میکروفون می‌گفت: «هیسسس» چطور دلتان می‌خواست سرش را بکنید!!!

(تصویر شماره ۴)

در این بین فقط یک گروه بودند که انرژی بسیاری از خودشان نشان می‌دادند و گاه و بی‌گاه ورزشگاه را هم به وجد می‌آوردند. سه سکوی رو به روی جایگاه، به گروه‌های بسیار منظمی از «سازمان پیشاهنگی»، یکی از زیرمجموعه‌های «هلال احمر» تعلق داشت که بی‌شباهت به یک گروه میلیشیایی نبودند! این گروه که بیش از دو سومشان را دختران جوان تشکیل می‌دادند، با لباس‌های خاص خودشان به طرز عجیبی سازمان‌دهی شده بودند و مثل یک ارتش منظم در برابر دستورات فرماندهانشان واکنش‌هایی دقیق و هماهنگ نشان می‌دادند. دقیقا همین گروه هم بودند که تا پایان مراسم آن سه سکوی مقابل جایگاه را حفظ کردند و تقریبا تنها حاضران ورزشگاه در جریان سخنرانی احمدی‌نژاد به حساب می‌آمدند که البته در تمام طول سخنرانی به صورت کاملا خبردار ایستاده بودند و به احمدی‌نژاد سلام نظامی می‌دادند! (فیلم این صحنه را در ادامه می‌آورم)


یک گروه پیشاهنگی یا سازمان‌دهی یک «میلیشیا»!

نظم و ترتیب و گوش‌به‌فرمانی و سرودهای هماهنگ از ملزومات همیشگی گروه‌های پیشاهنگی است. به ویژه اینکه برای این گروه‌ها یک سری نشان‌ها و حرکات مشخص طراحی می‌کنند تا با تکرار آن احساس «هویت جمعی» افراد عضو تقویت شود. این نشانه‌ها، مرز مشترک گروه‌های پیشاهنگی با سازمان‌های میلیشیایی هستند. سازمان‌هایی که در آلمان نازی و ایتالیای فاشیستی ظهور چشم‌گیری داشتند. در میان این گروه‌ها، سلام معروفی هم وجود داشت که به طرز عجیبی هم نماد آن مشابه بود. در کشور ما این نماد با فریاد «های هیتلر» شناخته می‌شود که در آن دست راست با شیبی ملایم به سمت جلو کشیده می‌شود. حرکتی که مشابه آن تقریبا در بین جوانان پیشاهنگ سازمان هلال احمر ایران هم به چشم می‌خورد.

من فیلم کاملی از این فرآیند را در یوتیوب بارگزاری کرده‌ام که می‌توانید از اینجا + ببینید و گمان می‌کنم کاملا گویا باشد. اما توضیح‌اش این می‌شود که پیشاهنگ‌ها پس از تکرار یک سری شعارها (از جمله صلوات و تاکید بر ظهور امام زمان) و دست‌زدن‌های هماهنگ، دست راست خود را به حالتی در می‌آورند که انگشت شصت و اشاره یک حلقه تشکیل می‌دهند و سه انگشت دیگر به حالت سلام نظامی به شقیقه نزدیک می‌شوند.

(تصویر شماره۶)

سپس همین دست با همین وضعیت به سمت جلو و بالا کشیده می‌شود.

(تصویر شماره ۷)

به هر حال می‌توان خوش‌بین بود و چنین سازمانی را صرفا یک سازمان شاد برای آموزش برخی مهارت‌های زندگی به نوجوانان قلمداد کرد. اما اگر بدبین باشیم آنگاه از خود می‌پرسیم این جوانان در دوره‌ای که تحت این آموزش‌های هماهنگ قرار گرفته و به یک گروه شبه‌نظامی شباهت پیدا کرده‌اند، با چه آموزش‌های نظری مواجه بوده‌اند؟ چه اساتیدی چه اندیشه‌هایی را در مغزهای آنان کرده‌اند؟ آیا این‌ها صرفا برای احترام به یک مراسم است که در تمام طول سخنرانی احمدی‌نژاد به حالت خبردار می‌ایستند و یا اساسا به مقصود خاصی آموزش دیده‌اند که این صحنه تنها یک نشانه کوچک از ابعاد احتمالی آن است؟


فضای متفاوت استادیومی

به هر حال، هماهنگی این گروه پیشاهنگی یک ویژگی مثبتی هم در فضای ورزشگاه داشت: این‌‌ها تنها گروهی بودند که می‌توانستند «موج مکزیکی» راه بیندازند! حرکتی استادیومی که تکرار تجربه آن برای انبوهی از افرادی که تا به حال ورزشگاه نیامده بودند، به ویژه زنان و دخترانی که اساسا از ورود به ورزشگاه محروم هستند بسیار جذاب و هیجان‌برانگیز بود و به تنها مایه شادی و رفع کسالت در آن ساعت‌های طولانی بی‌برنامگی مراسم بدل شده بود. بجز این موارد گذرا، جمعیت تنها در دقایقی به وجد می‌آمد که از بلندگوهای ورزشگاه موسیقی‌های شاد پخش می‌شد و بنابر انتظار، یک عده از جوان‌ترها هم بلند می‌شدند و در میان تشویق و شور و شوق دیگران دست به حرکات موزون می‌زدند! اینجا یک اتفاق جالب افتاد که به نظرم قابل تامل بود.

استادیوم یک سری خرده فرهنگ‌های خاص خودش را هم دارد. مثلا وقتی آهنگی از بلندگوها پخش می‌شود همیشه یک عده از تماشاگران شروع به رقصیدن می‌کنند و بقیه هم استقبال می‌کنند. مورد دیگر اینکه هر وقت نیروهای امنیتی قصد برخورد یا بازداشت یکی از تماشاگران را دارند، فارغ از اینکه دلیل این برخورد چه باشد، دیگران با فریاد «ولش کن، ولش کن» و البته «هو» کردن به کمک می‌آیند و معمولا هم پیروز می‌شوند. این رفتار که به نظر می‌رسید صرفا ویژه تماشاگران فوتبال باشد، به طرز عجیبی در بین خانواده‌هایی که احتمالا برای اولین بار به استادیوم آمده‌ بودند هم تکرار شد. یک عده رقصیدند. همه دست زدند. مامورهای انتظامات هجوم آوردند. زن‌ها خودشان را برای دفاع از جوان‌ها حایل کردند و موج شعارهای «ولش کن، ولش کن» با سوت و کف و «هو» کردن‌های ممتد فراگیر شد تا من به این فکر بیفتم که این شیوه از رفتار، بیشتر یک نوع واکنش جمعی در برابر احساسی است که شهروندان به موقعیت خود در قبال دستگاه امنیتی دارند. یعنی چه تماشاگر فوتبال باشید، چه خانواده‌ای که برای حضور در یک جشن آمده‌اید، در هر صورت خودتان را یک مجموعه متحد در برابر مامورهایی می‌دانید که موقعیت «بیگانه متخاصم» را دارند!

بحث مامورها که شد، یک نکته بسیار جالب را هم اشاره کنم و آن غیبت نیروی انتظامی در فضای ورزشگاه بود! یعنی ماموران نیروی انتظامی، صرفا تا درهای ورودی ورزشگاه که همه را تفتیش بدنی می‌کردند حضور داشتند. در فضای داخلی استادیوم حتی یک مامور انتظامی هم وجود نداشت و مسوولیت اداره داخلی هم صرفا به تیم انتظاماتی احتمالا از کارکنان خود دولت واگذار شده بود که حتی یک لباس مشخص هم نداشتند. باز هم اگر از اهالی ورزشگاه باشید احتمالا می‌دانید که برای کنترل یک جمعیت حدودا ۶۰ هزار نفری، دست‌کم به حدود ۱۰ هزار سرباز و گارد ویژه و نیروی آموزش دیده انتظامی نیاز است. اما در جریان جشن دیروز، هیچ ماموری وجود نداشت و هیچ اتفاق بدی هم روی نداد! من در مورد دلایل این اتفاق از دو جنبه می‌توانم گمانه زنی کنم.

نخست اینکه هرچه به ذهنم فشار می‌آورم، در بازی‌های معمول استادیوم (نه بازی‌هایی مثل شهرآورد تهران که دو گروه بزرگ در برابر هم قرار دارند) بیشترین برخوردها به جای اینکه میان تماشاگران رخ بدهد، بین تماشاگران و مامورها رخ می‌دهد. اساسا حضور و شیوه برخورد ماموران انتظامی نوعی فضای استرس و تشنج را ایجاد می‌کند که باعث بروز درگیری می‌شود. وقتی در جریان جشن دیروز هیچ ماموری نبود و مدام هم موسیقی و رقص و شادی برپا می‌شد، فضا آنقدر آرام و دلنشین شده بود که اساسا دلیلی برای بروز تشنج و درگیری وجود نداشت. برخی برخوردهای کوچک و پراکنده هم با ریش‌سفیدی خود اهالی برطرف می‌شد.

دوم اینکه حضور پررنگ زنان به نظرم نقش بسیار موثری داشت. دست‌کم الفاظ و ادبیات استادیومی که کاملا حذف شده بود و همه سعی می‌کردند متناسب با فضایی که در آن «خانواده» حضور دارد صحبت کنند. بسیاری از دیگر برخوردهای جمع‌های مردانه که می‌تواند در نهایت به درگیری منجر شود هم به چشم نمی‌خورد. به هر حال، به نظرم ادغام (و نه حضور تفکیک شده) زنان و مردان در کنار یکدیگر، فضای استادیوم را به شدت تلطیف کرده بود.

همه‌اش شایعه بود!

گویا در این مدت خبری گسترده و پراکنده شده که به تمام حاضران در جشن دیروز سیم‌کارت رایگان «رایتل» اعطا شده است. البته اکثر گروه‌های حاضر سازمان‌دهی شده بودند و با اتوبوس هم به مراسم آمدند و رفتند. می‌توان تصور کرد که از طریق همین شبکه سازمان‌دهی شده به این افراد سیم‌کارت تعلق گرفته است. اما من می‌توانم قاطعانه بگویم در داخل خود استادیوم اصلا بساطی برای توزیع چنین محصولاتی وجود نداشت. سیم‌کارت رایتل که هیچ، ناهار هم به ما ندادند!

به نظر می‌رسید مشکل اصلی در برنامه‌ریزی و قدرت مدیریت برگزار کنندگان جشن بود. به هر حال، آن‌طور که ما فهمیدیم قرار بود میهمان‌ها با ارایه کارت دعوت خود سهمیه ناهار دریافت کنند اما عملا می‌شود گفت که چیزی گیر کسی نیامد. فقط یک عده بوند که با هزار زحمت و مشقت می‌رفتند و از جاهایی که ما آخرش هم نفهمیدیم کجاست به تعداد همراهان خود ساندویج‌های کالباس دریافت می‌کردند. اما اگر بگوییم احتمالا نیمی از جمعیت بدون ناهار ماندند شاید اغراق نکرده باشیم. این که وضعیت ناهار بود، شما باقی موارد را حدس بزنید! خلاصه‌اش این می‌شود که ما در طول بیش از هشت ساعت حضور در ورزشگاه یک ساندویج خوردیم با یک عدد چای، که پول هر دو را از جیب مبارک پرداخت کردیم. خدا پدر بوفه استادیوم آزادی را بیامرزد!

پایان غم‌انگیز دولت

شاید بتوان تخمین زد که جمعیت حاضران در اوج مراسم به ۶۰ هزار نفر می‌رسید. یعنی طبقه اول پر بود اما از طبقه دوم حتی ده درصد هم پر نشده بود. یک ماجرای خنده‌داری هم در همین رابطه یکی از مجری‌های ورزشگاه به راه انداخته بود. بنده خدا اصرار داشت که تمامی حاضران طبقه دوم که بسیار پراکنده و با فصله نشسته بودند در بخش مقابل جایگاه قرار بگیرند تا دست‌کم فیلم‌بردار بتواند یک نمای پری هم از طبقه دوم بگیرد. رفته بود پشت بلندگو و هی می‌گفت: «خواهش می‌کنم همه بروند زیر تمثال حضرت امام و آقای خامنه‌ای بنشینند». بعد گویا یکی آمد و تذکر داد که اینقدر نگو «آقای خامنه‌ای». بگو «حضرت آقا». اما بیچاره گویا در آن وضعیت گیج شده بود که بار بعدی گفت: «همه بروند زیر تمثال حضرت آقا، و آقای خامنه‌ای، و حضرت امام خمینی علیه‌السلام»! هر کس که حواسش بود و در آن شلوغی به صدای بلندگوها گوش می‌داد از خنده روده‌بر شده بود!

به هر حال، با این سطح برنامه‌ریزی و امکانات کمی که برای حاضران وجود داشت، خودتان می‌توانید حدس بزنید که این جمعیت در طول حدود ۷ تا ۸ ساعتی که برای وارد شدن رییس دولت منتظر مانده بود چقدر خسته و کسل شد. وضعیت به گونه‌ای بود که پس از خروج از ورزشگاه ما با انبوهی از حاضران (به ویژه زنان و دخترانی) مواجه شدیم که ضعف کرده و از هوش می‌رفتند و به چادرهای امداد منتقل می‌شدند. بالاخره احمدی‌نژاد و تیم همراهش توسط دو فروند هلی‌کوپتر (بالگرد؟!) به ورزشگاه آمدند اما اعلام حضور آنان، علی‌رغم شور و هیجانی که «سیدجواد هاشمی» به صدایش می‌داد کوچکترین واکنشی در جماعت خسته ایجاد نکرد و احتمالا تنها گروهی که از ورود او خوشحال شدند جماعت اندکی بودند که بلافاصله یک تکه کاغذ و خودکار پیدا کردند تا از رییس دولت درخواست وام بدون بهره بکنند! (فیلم این نامه‌نویسی‌ها را در یوتیوب بارگزاری خواهم کرد) از آن به بعد هم حتی اجرای رقص‌های محلی هم بجز برای چند دقیقه نتوانست جماعت خسته را به وجد بیاورد. سخنرانی‌های کسالت‌بار «مصطفی نجار» و نماینده سازمان گردشگری جهانی هم بیش از هر زمانی حوصله حاضران را سر برد تا جمعیت بالاخره شروع به رفتن بکند.

شاید در لحظه ورود احمدی‌نژاد تعداد حاضران حدود ۵۰ هزار نفر بود. اما بی‌درایتی مسوولان جشن، سخنرانی او را آن قدر به تعویق انداخت که وقتی شروع به صحبت کرد بجز گروه پنج‌هزار نفری پیش‌آهنگی که خبردار ایستاده بودند، مجموع حاضران در ورزشگاه به ده هزار نفر هم نمی‌رسید. آن هم ده هزار نفری که کاملا خسته و بی‌اعتنا به سخنرانی احمدی‌نژاد یا روی صندلی‌ها ولو شده بودند و یا خودشان را برای ترک استادیوم آماده می‌کردند. (فیلم ورزشگاه خالی و بی‌توجه به احمدی‌نژاد، در حالی که گروه‌های پیشاهنگی به او سلام نظامی می‌دهند را از اینجا + ببینید.)

در نهایت اینکه من نمی‌دانم از اساس اسفندیار رحیم‌مشایی با احمدی‌نژاد به ورزشگاه آمده بود یا نه. اما مشخص بود که مشاهده ورزشگاه نیمه خالی و استقبال سرد حاضران تیم دولت را به این نتیجه رساند که این مجلس ابدا نمایش انتخاباتی مناسبی نخواهد بود. به طرزی که مشایی اصلا خودش را نشان نداد و احمدی‌نژاد که از هیچ فرصتی برای فریاد «زنده باد بهار» فروگذار نمی‌کرد، نه تنها کوچکترین اشاره‌ای به فصل انتخابات نکرد، بلکه حتی در پس چهار باری که فریاد «زنده باد» سر داد، یک بار هم نام «بهار» را نیاورد.

(تصویر شماره ۸)

پیش از این ادعا می‌شد که احمدی‌نژاد قصد دارد تا در این مراسم نامزد انتخاباتی تیم خود را معرفی کند. با هیچ منطقی هم نمی‌توان پذیرفت که با هدفی غیر از این، دولت بخواهد این هزینه سرسام‌آور را برای یک جشن ساده نوروزی پرداخت کند و این همه هم دشمن و تهدید برای خودش بخرد. اما اتفاقات روز گذشته ورزشگاه آزادی به گونه‌ای پیش رفت که چهره احمدی‌نژاد در پایان کار آشکارا برافروخته و خشمگین به نظر می‌رسید. هیچ نامزدی در کنار احمدی‌نژاد حاضر نشد (مگر اینکه فرض کنیم مصطفی نجار بخواهد نامزد احمدی‌نژاد باشد!) و از همه مهم‌تر، ترس بزرگی که از قدرت مانور خیابانی احمدی‌نژاد و بسیج عمومی جریان دولت ایجاد شده بود به ناگاه فرو ریخت. به باور من ماجرای جشن استادیوم آزادی از یک برگ برنده در دستان تیم دولت، به یک رسوایی بزرگ برای این جریان بدل شد و خیال همه رقبایش را راحت کرد که «این همه ترس از قدرت بسیج احمدی‌نژاد صرفا محصول تبلیغات دروغین خود حکومت پیرامون محبوبیت او بوده است! در واقع، حاکمیت، آنقدر دم از محبوبیت احمدی‌نژاد در بین توده‌های مردم زده بود که کم‌کم خودش هم باورش شده بود این بنده خدا توانی برای بسیج عمومی دارد. حال آنکه هر ناظری که روز گذشته در استادیوم حاضر شده بود به چشم خودش می‌دید که احمدی‌نژاد حتی در میان حاضران در جشن هم ابدا محبوبیتی نداشت و از بین دهها هزار نیروی بسیج شده، حتی ۶ هزار رای هم عاید او و جریانش نخواهد شد.

آقا یوسف‌ مشروطه‌خواه/ افسانه‌هایی که ایرانی‌ها از استالین ساختند


مجله اطلاعات هفتگی؛ ۲۲ اسفند ۱۳۳۱
آقا یوسف‌ مشروطه‌خواه/ افسانه‌هایی که ایرانی‌ها از استالین ساختند
فرزانه ابراهیم‌زاده
تاریخ ایرانی:«می‌گفتند قد بلند و چهارشانه است. شبیه جنگلی‌ها شاید شبیه میرزا کوچک‌خان یا یکی از یارانش. خیلی مقتدر بود. اما مهم‌تر از اقتدار چشمانش بود. می‌گفتند وقتی به چشمان کسی خیره می‌شود بندبند ستون‌های آدمیزاد را می‌سوزاند. این یکی را یک افسر روس که اهل گرجستان بود و فارسی را هم خوب حرف می‌زد، در جنگ جهانی دوم تعریف می‌کرد. می‌گفت خودش از نزدیک استالین را دیده است. چشم در چشم. می‌گفت می‌سوزاند. افسرهای روس دروغ نمی‌گفتند. به خصوص آن‌هایی که در دوره پیشه‌وری به کمک استالین و ارتش بلشویک می‌خواستند آذربایجان را از ایران جدا کنند. اگر قوام نبود، معلوم نبود که کسی بتواند حریف استالین شود.» این داستان‌هایی بود که سال‌ها پیش از پدربزرگم که زمانی در هنگ دوم ارتش در جبهه آذربایجان خدمت کرده بود، شنیدم. یکی از لشگرهایی که در ‌‌نهایت بعد از آنکه در جبهه دیپلماتیک شوروی را راضی به خروج از ایران کردند وارد تبریز شدند و آذربایجان را به ایران بازگرداندند. جنگی که سال‌ها پیش تمام شده بود اما داستان‌ها و افسانه‌های آن جنگ و رهبر آهنین شوروی بر سر زبان‌ها ماند و با پدربزرگ به دوران ما آمده بود.

یک روستایی ساده با اصلیت ایرانی، چریک جوان بی‌باک، سارق خشن بانک، ناجی انقلابیون مشروطه‌خواه، رهبر قدرتمند، شکنجه گر بی‌رحم، قاتل ۲۵ میلیون نفر انسان برای برقراری دیکتاتوری مقدس پرولتاریا، دشمن تمام‌عیار بورژوازی، شاعری رمانتیک با شعرهایی عاشقانه، طلبه طراز اول مدرسه علوم دینی تفلیس، دیکتاتوری کم نظیر… این‌ها همه تصویری است که از ۱۰۰ سال پیش تا امروز به نام مردی ثبت شده که در ۱۸ دسامبر ۱۸۷۸ میلادی با نام ژوزف ویساریونویچ جوگاشویلی در گوری گرجستان به دنیا آمد. مردی که سال‌ها بعد لقب استالین یا مرد آهنین را برای خود برگزید و در طی هفتاد و پنج سال زندگی‌اش سرنوشت و تاریخ سرزمین خود و بخشی از تاریخ جهان را تغییر داد. مردی که هنوز بعد از شصت سال از کم شدن سایه‌اش از روی جهان حتی مرگش نیز در هاله‌ای از افسانه است. افسانه دایی یوسف در میان مردم ایران هم از رهبر همسایه شمالی سال‌هاست تکرار می‌شود و تا امروز ادامه داشته است. اینکه او اصالتا ایرانی و نامش یوسف یوسف‌زاده بوده است. افسانه مردی درشت هیکل و قد بلند که چشمان نافذش هولناک بود. داستان مردی که مانند یک ناجی در هیاهوی انقلاب مشروطه با کمک شایانی که به مشروطه‌خواهان کرد توانست آن‌ها را در نبرد در مقابل استبدادطلبان مسلح کند. رفیقی کهنه‌کار که حامی همه رفقای توده‌ای در ایران بود و مخوف‌ترین زندان‌ها و تبعیدگاه‌های جهان را در سیبری برپا کرد. رهبری که به همراه همتایان متفق خود سرنوشت جنگ جهانی دوم را در پایتخت ایران تغییر داد و مدعی سرزمینی که با حمایت از فرقه دموکرات آذربایجان قصد داشت به وصیت‌نامه «پطر» عمل کرده و بخش‌هایی از ایران را جدا کند. این‌ها همه داستان‌هایی از استالین است که به گفته برخی از پژوهشگران که سایه شوم دو جنگ ایران و روس را بر سر دو کشور ابدی می‌دانند تاوان عهدنامه گلستان بود که گرجستان را از ایران جدا و به روسیه الحاق کرد.


یوسف‌زاده گرجی یا سوسو گوری

از زمانی که استالین به قدرت رسید و همه متوجه شدند که او اصالتا کفاش‌زاده‌ای اهل گوری گرجستان است، این تئوری در میان ایرانیان به وجود آمد که از آنجایی که تا جنگ‌های ایران و روس در دوره فتحعلی شاه، گرجستان جز خاک ایران به شمار می‌رفت پس استالین اصالتا ایرانی است. این نظریه تا جایی پیش رفت که بسیاری به دنبال ریشه‌های خانوادگی او پیش رفتند و به این نظریه رسیدند که نام او اصلا یوسف یوسف‌زاده بوده است. نکته‌ای که در خاطرات نه چندان قابل اعتماد همسر پهلوی اول تاج‌الملوک آیرملو نیز به آن اشاره شده است. تاج‌الملوک در بخشی از خاطرات خود از کنفرانس تهران، با انتقاد از سران دو کشور انگلستان و آمریکا، استالین را ستایش می‌کند که خودش به دیدار شاه آمده و ساعتی با او و خانواده‌اش صحبت کرده است. او به نقل از استالین نوشته که خود او گفته که اصالتا ایرانی است و نامش یوسف یوسف‌زاده بوده است. نکته‌ای که کتابی چون استالین جوان با روایت مستند زندگی وی آن را دچار تردید می‌کند. بر اساس گفته مانتیفوری: «در هفدهم مه ۱۸۷۲ کفاش بیست و دو ساله جذابی به اسم ویساریون بسو جوگاشویلی که ظاهر یک مرد گرجی اصیل را داشت با یک دختر هفده ساله‌ای به نام یکاتیرینا «ککه» گلادزه در کلیسای اوسپنکی شهر کوچک گوری در گرجستان ازدواج کردند.» حاصل این ازدواج در چند سال آینده پسری به نام جوزف بود که هر چند تلفظ روسی یوسف است اما دلیلی بر ایرانی بودن او نیست. ککه مادر استالین در خاطراتی که بیش از هفتاد سال در آرشیو حزب کمونیست گرجستان نگهداری می‌شد درباره پدر استالین و آشنایی‌اش با او نوشته است: «بسو در میان دوستانم مرد جوان بسیار محبوبی به شمار می‌آمد. به طوری که همه دوستانم در آرزوی ازدواج با او بودند. دوستانم وقتی خبر ازدواجم را با بسو شنیدند از فرط حسادت در شرف ترکیدن بودند. بسو داماد غبطه‌برانگیزی بود. او یک کارچوقلی واقعی بود.» لفظ کارچوقلی که ککه مادر استالین برای همسرش به کار برده در حقیقت ترجمه شوالیه گرجی یا یک گرجی اصیل بود.

چنانکه در خاطرات ککه آمده والدین بسو مانند والدین او از گرجی‌هایی بودند که در ۱۸۶۰ توسط الکساندر دوم آزاد شدند. جد بزرگ استالین یک اوستیایی با نام زازا بود که سال‌ها در مرزهای شمالی گرجستان می‌زیستند. زازا راه شورش پیش گرفت و در ۱۸۰۴ در جرگه شورشیان گرجی که به دنبال استقلال گرجستان بودند قرار گرفت. شاید از این روی باید استالین را نواده اصیل او دانست که راه وی را در پیش گرفت و شورشی و به تعبیر خود روس‌ها انقلابی شد. اسناد دیگری نیز از خانواده پدری استالین به دست آمده که تائید می‌کند او و پدرش بر اوستیایی بودن خود تاکید داشتند. به طوری که به نوشته کتاب استالین جوان: «موقعی که پدر استالین رو به مرگ بود او را به بیمارستانی بردند و او در دفتر ثبت نام بیمارستان خودش را اوستیایی دانست.» این‌‌ همان نکته‌ای بود که منتقدان و دشمنان استالین مانند تروتسکی و مندیلشام نیز از آن بهره بردند و روی آن تاکید کردند، چرا که گرجی‌ها و روس‌ها معتقد بودند که اوستایی‌ها یک قوم وحشی بودند که به هیچ دین و مذهبی اعتقاد نداشتند. از سوی دیگر کلمه جوگاشویلی نام اصلی استالین هم نامی اوستیایی است. مادر استالین در خاطراتش نوشته که این نام از ریشه جوگی به معنی گله است. استالین از سوی مادری نیز گرجی‌تبار بود و گلاخو گلادزه پدربزرگ او از رعایای یکی از نجیب‌زادگان محلی بود. از سوی دیگر استالین متولد ۱۸ دسامبر ۱۸۷۸ است. او ۶۵ سال یا به روایتی دو نسل بعد از الحاق کامل گرجستان در عهدنامه گلستان به دنیا آمده است؛ عهدنامه‌ای که مرزهای دو کشور ایران و روسیه را تا مرزهای گرجستان تغییر داد. بر اساس منابع تاریخی گرجستان از دوران هخامنشیان همواره یکی از بخش‌های خاک ایران بشمار می‌رفت. اما از دوران زندیه و به قدرت رسیدن هراکلیوس، گرجستان به دلیل مشکلات مذهبی به عنوان هم‌پیمان روسیه خراج‌گزار این کشور شد و از دادن مالیات به ایران سر باز زد. این عمل هراکلیوس از چشم حکومت ایران دور نماند و آغامحمدخان قاجار با لشگری ۶۰ هزار نفره به سمت تفلیس رفت و بعد از فتح این شهر قتل‌عام بزرگی به راه انداخت. بعد از مرگ آغامحمدخان، پل اول تزار روس لشگری را به سرکردگی سیسانوف به گرجستان فرستاد و طی جنگی این سرزمین را از خاک ایران جدا کرد که زمینه‌ساز نخستین جنگ ایران و روسیه شد و در ‌‌نهایت نیز به موجب عهدنامه گلستان، گرجستان به صورت رسمی به روسیه الحاق شد.

با این همه بسیاری از پژوهشگران معتقدند که اگر این اتفاق نمی‌افتاد شاید استالین به جای پیوستن به انقلابیون کمونیست روسیه شاعری می‌شد مانند شاعران بزرگی چون بیدل دهلوی. گرجستان در دوران کودکی استالین هنوز نشانه‌هایی از بازار‌ها و معماری ایران داشت. اما اصرار روس‌ها برای یادگیری زبان روسی و ترک کردن زبان مادری باعث شده بود که کسی چون استالین که در کودکی طبع شعر داشت بر یادگیری زبان مادری اصرار بورزد. شعر بهترین قالبی بود که این پسر جوان که در مدرسه علوم دینی تفلیس درس می‌خواند، می‌توانست برگزیند. او شعرهای خود را با نام سوسلو منتشر می‌کرد. استالین که شاگردی موفق و کوشا در درس بود اشعارش را در دفتر روزنامه مشهور ایوریا منتشر کرد. شاهزاده ایلیا چاوچاوادزه که شاعری توانا بود و اداره این روزنامه را داشت، تحت تاثیر این شاعر جوان قرار گرفت و اشعار این طلبه مدرسه علمیه را منتشر کرد. استالین قبل از آنکه به عنوان یک انقلابی شناخته شود، در گرجستان به عنوان یک شاعر مورد ستایش قرار گرفت. او اشعاری پر از احساسات را منتشر می‌کرد.

حس او نسبت به سرزمین مادریش در اشعاری که سرود به چشم می‌خورد: «شکوفه گل سرخ بر دمیده بود / در آستانه لمس بنفشه / گل سوسن از خواب برخاست / و سر خویش را در نسیم خم کرد / چکاوک در بلندای ابر‌ها / شیرین زبانانه سرود نیایش می‌خواند / همان گاه بلبل سرمست خوش‌الحان می‌گوید: / پر از شکوفه باشی این سرزمین دوست داشتنی / شادمان باشی / ‌ای کشور کهن / و تو ای گرجی سواد و دانش بیاموز تا / سرزمین مادری را غرق در لذت کنی.»


سارق بانک یا ناجی مشروطه‌خواهان

یکی از داستان‌هایی که در چند سال پیش در مورد استالین گفته می‌شد این است که او در جنبش مشروطه ایران با کمک به مشروطه‌خواهان در پیشبرد این نهضت کمک کرده است. نظریه‌ای که هیچ سند تاریخی بر آن مهر تائید نزده است. بر اساس زندگینامه استالین او تا سال ۱۹۰۷ شناخته شده نبود و بعد از اخراجش از مدرسه علمیه تفلیس به انقلابی‌های جوان پیوست. اما در سیزدهم ۱۹۰۷ درست یک سال بعد از امضای فرمان مشروطه بود که در میدان مرکزی شهر تفلیس دزدی بزرگی از مهم‌ترین بانک این شهر رخ داد و گروهی جوان به رهبری جوگاشویلی مبلغی معادل یک میلیون روبل را به سرقت بردند. نقشه‌ای که به نظر می‌رسید به تائید ولادیمیر لنین، رهبر حزب بلشویک نیز رسیده بود. این سرقت نام جوگاشویلی را بر سر زبان‌ها انداخت و بعد از آن نیز او تحت تعقیب قرار گرفت. او در این سال‌ها با نام‌خانوادگی اصلی خودش فعالیت می‌کرد و درگیر ماجراهای انقلابی در گرجستان و روسیه بود و بعد‌ها نام استالین را برای خود برگزید.


مرد آهنین

با آنکه استالین تنها یک بار در خلال کنفرانس تهران به ایران سفر کرد اما تصویری که در میان ایرانی‌ها رایج شده، مردی چهار شانه و قد بلند و بسیار محکم همچون فولاد است. تصویری که به شهرتی که او برای خود برگزید بی‌ربط نبود؛ وصفی که آن‌هایی که استالین را از نزدیک دیدند رد می‌کنند. هر چند که آن‌ها هم پیش از دیدن رهبر شوروی چنین تصویری از او داشته‌اند. مترجم روس کنفرانس تهران که هر بار استالین را می‌دیده دچار هیجان می‌شده، نخستین دیدارش با او را چنین توصیف می‌کند: «در سالن باز شد و استالین در آستانه در ظاهر شد. با دیدن استالین رعشه‌ای مرا گرفت. او اصلا آن چیزی که من فکر می‌کردم نبود. قدش از حد متوسط کوتاه‌تر بود و خیلی لاغر به نظر می‌رسید و صورت خاک‌آلود و خسته‌ای داشت.»

اشرف پهلوی‌، خواهر دوقلوی شاه هم که برای حل و فصل ماجرای آذربایجان و خروج ارتش شوروی به مسکو رفته بود، نخستین دیدارش با مارشال استالین را با شرح و تفصیل نوشته است. او که گمان می‌کرده مردی قد بلند را ملاقات‌ خواهد کرد و از هراس دیدن او دائما به زندان لوبیانکا فکر می‌کرده، زمانی که در باز می‌شود چنین صحنه‌ای را می‌بینید: «‌مردی را مجسم کرده بود که به اندازه شهرت و آوازه‌اش بزرگ و هول‌آور بود. اما او مردی کوتاه و اندکی نرم، گوشتالو با شانه‌های پهن و سبیلی پرپشت بود. به او می‌آمد درشکه‌چی یا دربان باشد. به جز چشمانش که سیاه و نافذ و بلکه هولناک بود.»‌ چشمان نافذ و شاید سوزاننده تنها خصلتی است که درباره استالین همه اتفاق نظر دارند. خصلت مردی که در کمتر از یک سال از به قدرت رسیدنش دست به تصفیه‌های بزرگ زد. مردی که در چشم بسیاری از چپ مسلک‌های ایرانی به قامت یک ناجی بود؛ ناجی‌ای که می‌توانست دوستانش را نیز به مخوف‌ترین زندان‌های خود تبعید کند؛ چنانکه خانه او یا خانه دایی یوسف به عنوان یک خانه هولناک به تصویر کشیده شود.


منابع:

۱- استالین جوان، از تولد تا انقلاب اکتبر، سایمن سیبیگ مانتیفوری، ترجمه بیژن اشتری، نشر ثالث، ۱۳۹۱
۲- استالین دربار تزار سرخ (از غصب قدرت تا مرگ)، سایمن سیبیگ مانتیفوری، ترجمه بیژن اشتری، نشر ثالث، ۱۳۹۱
۳- خاطرات برژکف، ماموریت سیاسی در برلین، کنفرانس تهران؛ والنتین برژکف، ترجمه هوشنگ جعفری، نشر نو، ۱۳۶۲
۴- خانه دایی یوسف، اتابک فتح الله‌زاده، نشر قطره، چ ۳، ۱۳۸۱
۵- چهره‌هایی در یک آیینه؛ خاطرات اشرف پهلوی، ترجمه هرمز عبداللهی، کتاب روز، ۱۳۸۰
۶- در ماگادان هیچ کس پیر نمی‌شود؛ یادمانده‌های دکتر عطا صفوی از اردوگاه‌های دایی یوسف، ۱۳۸۴
۷- خاطرات تاج الملوک آیرملو، دکتر ملیحه خسروداد، تورج انصاری
۸- استالین و تاسیس فرقه دموکرات، فرنالد شاید راینه، مجله گفت‌وگو
۹- پدیده استالین تاوان تجریه ایران بود، محمد مطلق، خبرآنلاین
شنبه 24 فروردين 1392  14:51

تحلیل روان‌شناختی استالین/ تقاص پدرکشی با قصاص رقیبان
رومن برکمن/ ترجمه: مجتبا پورمحسن
 همهٔ زندگینامه‌نویسان استالین تاکید کرده‌اند که پدر او ویساریون جوگاشویلی در سال ۱۸۹۰ درگذشت. آن‌ها به گفتهٔ یوزف ایرماشویلی، دوست دوران کودکی کوبا (اولین نام انقلابی استالین) اشاره می‌کنند که در کتاب خاطراتش که در سال ۱۹۳۲ در برلین منتشر شد، به طور گذرا به مرگ ویساریون در تفلیس در سال ۱۸۹۰ اشاره کرد. ایرماشویلی شخصا ویساریون را نمی‌شناخت. او اولین بار کوبا را اندکی پس از بازگشت او از تفلیس، در پایان سپتامبر ۱۸۹۰ در کلاس اول مدرسهٔ کلیسایی گوری دید. آن‌ها با هم دوست شدند و ایرماشویلی اغلب به خانه کوبا می‌رفت. کوبا و مادرش هرگز در حضور ایرما‌شویلی اشاره‌ای به ویساریون نمی‌کردند، اما او داستان‌هایی از مردم گوری دربارهٔ ضرب و شتم بی‌رحمانه‌ای شنیده بود که ویساریون در حق کوبا و که‌که (مادر استالین با نام کامل کتانان کالادزه) روا داشته بود. او فکر می‌کرد آن‌ها هیچ حرف خوبی دربارهٔ ویساریون ندارند و سکوتشان را به این سنت قدیمی نسبت داده بود که پشت مردگان نباید بد گفت. این استنباط باعث شد که حدس بزند ویساریون در زمان اقامت موقت کوبا در تفلیس در تابستان سال ۱۸۹۰ مرده است. البته ویساریون ۱۶ سال بعد در ۱۹۰۶ درگذشت. استالین در زندگینامهٔ دوران کودکی‌اش که در سال ۱۹۳۹ آن را ویرایش کرد، پانوشتی در متن گذاشت: «ویساریون ایوانوویچ جوگاشویلی در سال ۱۹۰۶ درگذشت.» استالین به دخترش استولانا هم گفت که پدرش «در یک دعوا در حالت مستی کشته شد. یک نفر به او چاقو زد». استولانا هم مثل استالین این اطلاعات را در خاطراتش به صورت پانوشت نوشت. تا به حال هیچ سند پلیسی از این قتل پیدا نشده و روز دقیق و زمان و وقوعش مشخص نشده است. استالین عادت داشت که اسناد آرشیوی مربوط به خودش را در دبیرخانه شخصی‌اش گردآوری کند. ممکن است در دوران حکومتش این سند را نابود کرده باشد.

اما کلیدهایی به جا مانده که نشان می‌دهد کوبا تا قبل از ۸ مارس ۱۹۰۶ می‌دانست که ویساریون مرده است. در این روز او مقاله‌ای با عنوان «دولت دوما و تاکتیک‌های سوسیال دموکراسی» را با امضای آی. بسوشویلی (پسر بسو) منتشر کرد. بسو اسم مصغر ویساریون است. تغییری اساسی در ذهن کوبا اتفاق افتاده بود: ناگهان او پسر دوست‌داشتنی ویساریون شد و کینه جایش را به میل شدید برای حل شدن در او داد. این تغییر نشان می‌دهد که کوبا از مرگ پدرش اطلاع داشت. کوبا در مقاله‌اش از دوما، پارلمان جدید روسیه انتقاد کرد و آن را یک پارلمان حرامزاده خواند که یادآور متلک «نابی چائوری» (به زبان گرجی یعنی حرامزاده) بود که پدرش ویساریون به کار می‌برد. حملهٔ کلامی کوبا به دوما توصیف یک جنایت بود: او کلمهٔ «ضربه» را ۱۴ بار تکرار کرد از جمله «ضربه‌ای مضاعف»، «ضربه‌ای از دو سو»، «ضربه‌ای از بالا»، «ضربه‌ای از پایین»، «ضربه‌ای از بیرون» و «ضربه‌ای از درون». آیا او داشت جنایتی را توصیف می‌کرد که در آن «پارلمان حرامزاده» جایگزین ویساریون شده بود؟

کوبا در این مقاله برای دومین بار عبارت «دشمنان مردم» را به کار برد، عبارتی که سال‌ها بعد شعار سرکوب جمعی استالین شد. اتهامات یک الگوی همیشگی داشتند: توانایی استالین در پاک کردن جرم‌های خود با معطوف کردن آن به «هدف‌های اشتباهی»، همان‌طور که خودش این روش را در لحظاتی «حافظهٔ خودمحور خردمندانه» می‌نامید. او از سازوکار دفاع روانشناختی فرافکنی استفاده می‌کرد؛ نسبت دادن جرم‌های خودش به دیگران و در نتیجه رها کردن خود از بار گناه.

در مارس ۱۹۰۶ کوبا سه مقالهٔ دیگر نوشت هر سه با عنوان «دربارهٔ مساله مالکیت ارضی» و همه با امضای آی. بسوشویلی. او هرگز دیگر از این اسم مستعار استفاده نکرد. کوبا در این مقالات با حرارت از منافع دهقانان دفاع و از تقسیم زمین‌ها بین آنان حمایت کرد. در این مورد او حتی با لنین که مدافع ملی کردن اراضی بود، مخالف بود. بسوشویلی دربارهٔ «شکستن سنت‌های قدیمی» و «روستاییان متمرد»، دهقانانی که تا همین دیروز تخفیف و تحقیر می‌شدند اما امروز روی پایشان می‌ایستند و کمر راست می‌کنند، نوشت: «دیروز بی‌پناه و امروز مثل جریانی متلاطم، خودش را در برابر نظم قدیمی می‌اندازد؛ از راهم برو کنار ـ در غیر این صورت تو را به زمین می‌کوبم.» ترکیب مغشوشی از انگیزه‌ها در پشت اظهارات آتشین کوبا به نیابت از دهقانان وجود داشت. کوبا، فرزند بسو، میل شدیدی برای یکی شدن با ویساریون داشت، ویساریون در ذهن او با روستا و دهقانان سروکار داشت. به عبارت دیگر، این گفته‌ها ارجاعی تمثیلی به خودش بود؛ او، کوبا، بی‌پناه بود و ویساریون کتکش می‌زد و تحقیرش می‌کرد، اما او حالا روی پای خودش ایستاده و دشمنش را از مسیرش کنار زده بود. کوبا با تظاهر نقش یک روزنامه‌نگار سیاسی را به خود می‌گرفت، اما مسائلی که او درباره‌شان می‌نوشت برای او تنها به معنی تجدید قوا در چالش شخصی‌ای بود که در آن او از این مسائل به عنوان جایگزین استفاده می‌کرد.

سکوت پیرامون قتل ویساریون، احساس محبت ناگهانی کوبا نسبت به پدر و فرافکنی صحنهٔ جنایت به «هدفی اشتباهی»، احتمال نقش داشتن استالین در این جنایت را مطرح می‌کند. کوبا در پاسخ به سوال سازمان پلیس مخفی (اوخرانا) اشاره‌ای به مرگ ویساریون نکرد. گزارش‌های اوخرانا در اواخر سال‌های ۱۹۰۹ و ۱۹۱۳ می‌گفت که پدر کوبا «زندگی ولگردانه‌ای» دارد و «محل سکونتش» مشخص نیست. این اطلاعات غلط تنها می‌تواند از کوبا بربیاید که تصمیم گرفت واقعیت مرگ پدرش را از اوخرانا مخفی کند تا در معرض سوالاتی دربارهٔ زمان، مکان و چگونگی رخ دادن قتل قرار نگیرد، مبادا چنین سوالاتی دست داشتن او را در قتل پدرش فاش کند. یکی از نوه‌های استالین به نام یوگنی جوگاشویلی که زمانی سروان نیروی موشکی شوروی بود، به این سوال که ویساریون کجا کشته شد، پاسخ داده است. او ۳۰ آگوست ۱۹۶۷ از محل دفن ویساریون باخبر شد، زمانی که به مراسم یادبود شصتمین سال کشته شدن پرنس ایلیا چاوچاوادزه، شاعر و چهرهٔ اجتماعی بزرگ گرجستان (که شعر «موشا»ی او در زندگینامه دوران کودکی استالین گنجانده شد) دعوت شده بود. یوگنی و دیگر میهمانان در ملک سابق چاوچاوادزه در نزدیکی شهر تلاوی، مرکز استان کاختی در شرق گرجستان گردهم آمده بودند. یکی از میهمانان که از ساکنین قدیم تلاوی بود به یوگنی پیشنهاد داد که او را بر سر قبر پدربزرگش در گورستان قدیمی شهر ببرد. یوگنی که ستایشگر دوآتشه‌ استالین بود، خوشحال بود که گور فراموش شده را می‌دید.

این اطلاعات خرده‌ریز – ویساریون قبل از هشتم مارس ۱۹۰۶ نه در تفلیس بلکه در تلاوی نزاعی خونین داشت – تنها تا حدی جزیی‌ گرهی که پیرامون مرگ ویساریون را احاطه کرده، باز می‌کند. در بازسازی این جنایت و نقشی که کوبا در آن ایفا کرده، نکته‌های کلیدی دیگری لازم است، کلیدهایی که استالین خودش، ناخواسته سال‌ها بعد با اعمالش در اختیار گذاشت. او علاقهٔ عجیبی به «بازسازی» اتفاق‌های تلخ زندگی‌اش داشت تا از این طریق نیاز روان‌شناختی‌اش برای وجود خارجی دادن به آن‌ها به واسطهٔ فرافکنی جرم‌هایش به دیگران را تسکین دهد. او به دفعات دستورات بسیار پرجزئیاتی دربارهٔ چگونه کشتن دشمنانش می‌داد. برای مثال، در سال ۱۹۴۰ او به یک آدمکش دستور داد که با تبر به تروتسکی حمله کند و او را بکشد و در سال ۱۹۴۸ استالین به یک جوخهٔ آدمکش‌های پلیس مخفی دستور داد که یک چهرهٔ برجستهٔ اجتماعی، بازیگر یهودی سالامون میکولز را به طرز عجیبی به قتل برسانند: قرار بود با یک تبر پیچیده شده در لباس پنبه‌دوزی شده خیسی به میکولز حمله شود. این دستورات عجیب یک درگیری ذهنی مرتبط با تمایل به وجود خارجی دادن به قتل با تبر را نشان می‌دهد که ریشه‌هایش به بزهی قدیمی برمی‌گشت که از نظر احساسی به شدت محکوم بود.

در سراسر زندگی استالین هیچ جنایتی نبود که به اندازهٔ قتل پدرش از نظر احساسی محکوم باشد، قاتل تروتسکی باید در یک روز گرم آگوست در مکزیکوسیتی کت ضخیمی را حمل می‌کرد که در آن تبری پیچیده بود، در حالی که میکولز در یک شب یخ‌زده ژانویه در شهر مینسک با تبری پیچیده شده در یک لباس پنبه‌دوزی شدهٔ خیس کشته شد. دستورات عجیب استالین تنها در صورتی قابل فهم است که آن‌ها را نتیجهٔ علاقهٔ او به تبر به عنوان آلت قتاله بدانیم. این علاقه در جای دیگری هم ظاهر شد: ‌استالین صحنه‌های زیادی از فیلم «ایوان مخوف» ساختهٔ سرگئی آیزنشتاین - که استالین برای گرامیداشت تزار محبوب خود سفارش ساختش را داد– را سفارش داده بود که در آن‌ها تبری در دستان یک جلاد نقش برجسته‌ای ایفا می‌کرد. او دستور داد که این ترجیع‌بند به صورت آواز دسته‌جمعی در پس‌زمینهٔ صحنه‌های اصلی فیلم قرار بگیرد: «و تبر‌ها به چرخیدن ادامه دادند، به چرخیدن ادامه دادند...» صحنه‌های زیادی از فیلم تزار را در حالی نشان می‌داد که پشت دیوار کرملین پنهان شده بود و تماشا می‌کرد که چطور دشمنانش با یک تبر گردن زده می‌شدند یا با چاقو به قتل می‌رسیدند. در آخر استالین دستور داد که همهٔ کپی‌های فیلم نابود شود، چرا که متوجه شد شاید این تصویر از تزار ایوان به طور آشکار همانندی از خودش را به همراه داشته باشد. اما یک کارگر شجاع استودیو یک کپی از فیلم‌ را پنهان و حفظ کرد. بعد از مرگ استالین، فیلم در روسیه و خارج از آن نمایش داده شد.

اگرچه ایوان مخوف تزار را در هیات یک عامل کشتار جمعی به تصویر می‌کشد اما در فیلم صحنه‌ای نیست که کسی به دست خود او کشته شود. به همین ترتیب در اسناد مربوط به استالین هم هیچ مدرکی دال بر اینکه او شخصا در مرگ کسی نقش داشته باشد، پیدا نشده است. استالین قتل‌ها را راه می‌انداخت یا به سرسپردگانش دستور می‌داد دشمنانش را به قتل برسانند، او دست خودش را به خون آلوده نمی‌کرد. اگر استالین در قتل ویساریون دست داشت به احتمال زیاد در پشت صحنه بود. علاقهٔ استالین به قتل با تبر سرنخ مهمی دربارهٔ هویت واقعی قاتل به دست می‌دهد. این را می‌توان در دستورالعملی که استالین برای قتل سالامون میکولز در سال ۱۹۴۸ صادر کرد، دید. او علاوه بر اینکه دستور داد میکولز را با تبری پیچیده در لباس خیس بکشند، مامورانش را واداشت که با کامیون از روی جسد رد شوند. این دستورالعمل یادآور قتلی قدیمی است. در سال ۱۹۲۲ کامو (سمنو آرشاکوویچ ترپتروسیون، انقلابی بلشویک) به دستور استالین به قتل رسید – وقتی شب داشت در تفلیس پرسه می‌زد، کامیون زیرش گرفت. دو جنایت، یکی با تبر و دیگری با کامیون، در مورد میکولز با هم ادغام شدند. ادغام این دو جنایت نشان می‌دهد که در ذهن استالین ارتباطی بین آن‌ها وجود داشت. سوال این است، این ارتباط چه بود؟

کامیون در قتل میکولز و کامو به عنوان قاتل نقش دارد. این سرنخ این استدلال را تقویت می‌کند که اگر کامو به تحریک کوبا، ویساریون را به قتل رساند، پس استالین تمام عمر به تناوب نقش قاتل و انتقامجو را بازی می‌کرد و احتمالا کامو را در تقاص خون ویساریون کشت. این نظر با یک افشاگری مهم تقویت می‌شود: نفرت استالین از کامو با قتل او در سال ۱۹۲۲ پایان نیافت، بلکه ۱۶ سال پس از مرگ کامو در سال ۱۹۳۸ استالین از شدت نفرت و انتقام دستور داد قبر و سنگ قبر او را در گورستان شهر تفلیس از بین ببرند.

اسناد مربوط به کامو نشان می‌دهد که او قاتلی خونسرد بود و تبر آلت قتالهٔ محبوبش بود. در کودکی یک‌بار پریده بود توی اتاق خواب والدینش و تبر به دست پدرش را دنبال کرد و تلاش کرد او را بکشد. در سال ۱۹۰۶ او یک نفر را که به نظرش متهم به جاسوسی برای اوخرانا بود، کشت.

اشارهٔ مختصری به کلمهٔ «جاسوس» در حضور کامو کافی بود تا او دچار خشم کوری ‌شود. او قسم خورد که همهٔ جاسوس‌ها را می‌کشد اگر بتواند آن‌ها را پیدا کند. او هم مثل بسیاری از همدستان استالین، ادعاهای وی را به عنوان پیشگویی‌های الهی می‌پذیرفت. همهٔ چیزی که کوبا باید انجام می‌داد این بود که بگوید ویساریون جاسوس پلیس است تا کامو او را بکشد.

همان‌طور که اولین مقالهٔ «آی. بسوشویلی» نشان داد، ویساریون اندکی پیش از هشتم مارس ۱۹۰۶ به قتل رسید. هشتم فوریه ۱۹۰۶ کامو که تا آن موقع در زندان تفلیس محبوس بود، نگهبان‌ها را فریب داد و فرار کرد. او و کوبا به تلاوی رفتند تا برای تشکیل یک باند بزرگ عضو بگیرند. آن‌ها به این باند نیاز داشتند تا به ماشین‌های حمل پول دستبرد بزنند. شاید در همین دیدار از تلاوی بود که کوبا با ویساریون که با برادرش گلاخ در آنجا زندگی می‌کرد، روبه‌رو شد. این مواجهه سرنوشت‌ساز هر جایی ممکن بود اتفاق افتاده باشد؛ شاید در یک انبار شراب در تلاوی، یکی از میخانه‌های قفقازی محلی که اوباش و تبهکاران در آن جمع می‌شدند و برای گذراندن وقت، شراب کاختی می‌نوشیدند. ویساریون آن موقع ۵۵ ساله بود. کوبا هنوز او را می‌شناخت، اما معلوم نیست که ویساریون پسر ۲۷ ساله‌اش را که آخرین بار در ۱۰ سالگی دیده بود، به جا آورده باشد.

ماه‌های فوریه و مارس بخشی از فصل بارش در گرجستان هستند. به احتمال زیاد در شب قتل در تلاوی باران می‌بارید و کامو لباس پنبه‌دوزی‌شده‌ای به تن داشت که وقتی تبری را درونش پیچید تا پنهانش کرده باشد، می‌بایست خیس شده باشد. او احتمالا در یکی از خیابان‌های خلوت تلاوی ویساریون را تعقیب کرد و با تبری که هنوز در لباس خیس پیچیده شده بود به سرش کوبید، بعد با ضربات پی در پی چاقو قربانی مستش را کشت. علاقهٔ بعدی استالین به ترو، «ضربات» چندگانه (چاقو) از همه جهت نشان می‌دهد که او از یک فاصلهٔ امن پشت خانه‌ها و نرده‌ها قتل را تماشا می‌کرد. پلیس شهر محلی توجه زیادی به قتل یک آدم مست محلی نشان نداد. در گزارش پلیس آمد که ویساریون در یک نزاع در حال مستی با ضربات چاقو کشته شد. اموتلانا، دختر استالین این روایت پلیس از قتل ویساریون را سال‌ها بعد از زبان پدرش شنید و در خاطراتش به آن اشاره کرد. استالین البته چیزی دربارهٔ نقش خودش در این جنایت نگفت. اما ترس کوبا از اینکه متهم به قتل شود تنها انگیزهٔ او برای پنهان کردن حقیقت از پلیس و دخترش نبود. او داشت این موضوع را از خودش هم مخفی می‌کرد، خاطرهٔ جنایت را پاک می‌کرد و آن را به هدفی اشتباهی فرافکنی کرده و از این طریق حس گناه و شرم را از خود پاک می‌کرد.
                      
فروید، پدرکشی‌ را «جرم اصلی و اولیهٔ بشریت و همین‌طور فرد» می‌خواند. او این اتفاق را «منشا اصلی حس گناه... و نیاز به پدرکشی...» باز شناخت و نوشت: «به سختی می‌توان اتفاقی دانست که سه شاهکار بزرگ ادبی همهٔ اعصار - ‌ادیپ شهریار‌ سوفوکل، هملت شکسپیر و برادران کارامازوف داستایوفسکی – همگی به یک موضوع یعنی پدرکشی می‌پردازند.» فروید اشاره کرد که در این شاهکار‌ها «انگیزهٔ اعمال، رقابت جنسی بر سر یک زن مشخص است».

گفتن اینکه نفرت کوبا از ویساریون تا چه اندازه ریشه در عقده ادیپ داشته یا محصول آزاری بوده که از پدرش به او رسیده، دشوار است. شاید منطقی باشد که بگوییم انگیزهٔ کوبا برای کشتن پدرش انتقام کتک‌هایی بود که در دوران کودکی متحمل شده بود، یا به دلیل دست فلج‌اش یا بدرفتاری ویساریون با مادرش بود. اما چیزی که بدیهی به نظر می‌رسد اغلب کاملا اشتباه از آب درمی‌آید. فروید می‌گفت که نشانه‌های اصلی اختلالات در مردان جوان، ضعف جنسی و نفرت شدید از پدر است و اینکه این نشانه‌ها به هم پیوسته هستند. مردی که این نشانه‌ها را بروز می‌دهد نمی‌تواند از نظر جنسی به یک زن نزدیک شود و معمولا تنها پس از مرگ پدر همسری بر می‌گزیند. به نظر نمی‌رسد کوبا در این تعریف بگنجد، چون او دو سال قبل از مرگ پدرش ازدواج کرد، اما ارتباطش با همسر جوانش عجیب و غریب بود: استالین به ندرت همسرش را می‌دید و او همیشه منتظر بود که استالین از سفرهای محرمانه‌اش به خانه بازگردد. آن‌ها در دو سال اول زندگیشان بچه نداشتند. شاید نکتهٔ مهمی باشد که فرزند اول آن‌ها دو سال پس از قتل ویساریون به دنیا آمد. هیچ مدرکی هم نیست که نشان دهد کوبا پیش از ازدواج هرگز عاشق شده یا رابطهٔ مهرآمیزی داشته باشد یا حتی دوست ‌دختر داشته باشد. ضعف جنسی و ناتوانی در شکل دادن به دلبستگی‌های احساسی ـ درد شایع افراد متعصب و تبهکار ـ پشت زندگی پرتکاپوی مصادره‌ها، خدمت در اوخرانا و دسیسه‌های خوب پنهان شده بود.

شخصی با کودکی درب و داغان که به شدت از سوی پدرش آزار و اذیت می‌دید، معمولا در زندگی‌ آینده‌اش به اینجا می‌انجامد که پنهان کند و از نظر روان‌شناختی پدرش را پس بزند. چنین دافعه‌ای اغلب وقتی پدر منفور دوری می‌گزیند ممکن می‌شود چرا که دوری پدر، توهمی از مرگش را خلق می‌کند. اما اگر مردی با دوران کودکی درب و داغان ناگهان با پدرش مواجه شود از نظر روان‌شناختی به هیچ‌وجه نمی‌تواند او را پس بزند و در موارد بغرنج شاید با خودکشی، از خودش دوری کند. چنین وضعیت بغرنجی احتمالا شکل گرفت وقتی که کوبا در تلاوی با ویساریون مواجه شد و قتل شاید برای او یک مسالهٔ روان‌شناختی و موجب بقای جنسی شده بود.

اندکی بعد از قتل ویساریون، کوبا به گوری رفت تا از تونلی که باند کامو برای یک نقشهٔ سرقت زیر بانک دولتی گوری حفر کرده بودند، سرکشی کند. وقتی که استالین در گوری بود، حامی‌اش، کشیش کوبا ایگناتاشویلی به قتل رسید؛ جسد کشیش غرق در خون در خانه‌اش پیدا شد.

وانو مرادعلی، آهنگساز برجسته سرزمین شورا‌ها و اهل گوری سال‌ها بعد به خاطر آورد که «سوءظن درباره این قتل متوجه کوبا شد، او فقط برای آن روز از تفلیس به گوری آمده بود. در گوری حرفش بود که به نظر می‌رسد کوبا به حقیقت ارتباط این کشیش مهربان و دوست‌‌داشتنی با خود پی برده است.» (مثل بسیاری از دیگر اهالی گوری، مرادعلی هم معتقد بود که ایگناتاشویلی پدر حقیقی استالین بود.) پلیس گوری از کوبا بازجویی کرد اما احتمال دست داشتنش در قتل را منتفی دانست. برای ماموران پلیس این شهر کوچک غیرقابل تصور بود که گمان کنند کوبا هیچ دخالتی در قتل این کشیش – و بر اساس شایعات پدر واقعی‌اش – داشته باشد، کشیشی که با مهربانی و عشق با او رفتار می‌کرد و سخاوتمندانه در آموزش و پرورش به او کمک کرد. از نظر آن‌ها ظن بردن به کوبا با این انگیزه خلاف عقل سلیم بود. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که عقل سلیم برای درک دنیایی که کوبا در آن زندگی می‌کرد خیلی ناچیز است.

بعد از آن اتفاقات تکان‌دهنده در تفلیس در سال ۱۸۹۰، کوبا، ویساریون را به عنوان پدری بددهن پس زد و ایگناتاشویلی را به عنوان پدر حقیقی‌اش پذیرفت. کوبا با بدیهی شمردن این ریشهٔ تازه، در خود یک بمب ساعتی روان‌شناختی کار گذاشت. همهٔ روابط پدر و پسری ضد و نقیض است، اما در مورد کوبا، این تناقض بسیار عمیق بود. اگرچه احتمالا او به عنوان یک پسربچه لقب کوبا را در اقدامی سمبلیک برگزید تا انکار کند که ویساریون پدرش است و کوبا ایگناتاشویلی را به عنوان پدر جانشین بپذیرد، اما در سال ۱۹۰۶ او ناگهان نام آی. بسوشویلی (پسر بسو) را انتخاب کرد. «پسر بسو» نیاز شدیدی به یکی کردن هویت خود با پدر مقتولش احساس می‌کرد که احتمالا به‌‌ همان اندازه نیاز شدید به نفرت از ایگناتاشویلی، رقیب ویساریون و یک هدف اشتباهی مناسب برای فرافکنی گناه تکمیل شد. تغییر چهرهٔ عشق به نفرت، پدیدهٔ روان‌شناختی غیرمعمولی نیست. این تغییر به نفرت می‌توانست برای کوبا این امکان را فراهم آورد که به ایگناتاشویلی نقش قاتل ویساریون را بدهد. کوبا با تحریک به قتل کشیش می‌توانست انتقام گرفتن از قتل ویساریون را در خیال خود بسازد و در نتیجه خودش را تبرئه کند. بسیاری از جنایت‌هایی که کوبا در سال‌های بعد مهندسی کرد، تحریف واقعیت این‌چنینی را نشان می‌دهد. در ذهن استالین، این جنایت‌ها به طور مداوم در معرض دقیق این نوع جایگزینی‌ها بود و او به طور متناوب نقش جانی و انتقامجوی جنایت‌هایی را که خودش مرتکب شده بود، بازی می‌کرد.

قتل ایگناتاشویلی بیش از قتل ویساریون توجه مردم امپراتوری بزرگ روسیه را جلب نکرد. اما ۳۰ آگوست ۱۹۰۷ یک جنایت دیگر گرجستان و بقیه امپراتوری روسیه را شوکه کرد. پرنس ایلیا چاوچاوادزه، شاعر و نویسنده بزرگ گرجستانی و مدافع سرسخت اصلاحات لیبرالی به دست دوستان نزدیک کوبا، سرگو اورژنیکیدزه، فیلیپ ماخارادزه و چند قاتل دیگر به تحریک کوبا به قتل رسید. چاوچاوادزه در رودخانه سیاه که از نزدیکی تلاوی می‌گذشت، در راه املاک اجدادی‌اش مورد حمله قرار گرفت. کوبا مثل همیشه شخصا در قتل مشارکت نداشت، اما او دستورش را داده و رهبری کرده بود. (شصت سال بعد کلیسای ارتدکس گرجستان، به چاوچاوادزه مقام قدیسی بخشید اما نام قاتلین او در سال ۱۹۸۷ فاش شد؛ مردم در نتیجه فوران خشمی دیگر قبر قاتلین را بی‌حرمت کردند.)

قاتلین احتمالا ادعای استالین را باور کردند که پرنس چاوچاوادزه را «دشمن طبقه» خواند. اما کوبا را انگیزه‌های پنهان و تکانه‌هایی که ریشه در ضربه‌های روحی زندگی شخصی‌اش داشت، به جلو می‌راند. در ذهن کوبا، چاوچاوادزه به ویساریون ربط داشت: استالین شعر «موشا»ی چاوچاوادزه را در زندگینامه دوره کودکی‌اش گنجاند که نشان می‌دهد این شعر معنای پنهان مهمی برای او داشت، این شعر برای کوبا، یادآور سرنوشت بی‌رحمانه ویساریون و مواجهه با او در تفلیس در سال ۱۸۹۸ و قتل ویساریون بود و او را برانگیخت تا گناه را به نویسندهٔ شعر فرافکنی کند و در نتیجه نیاز به انتقام از قاتل را با فرافکنی آن به «هدف اشتباهی» تحریک کند.


* فصلی از کتاب «Author of The Secret File of Joseph Stalin» (پرونده محرمانه ژوزف استالین)
يکشنبه 18 فروردين 1392  11:50

راستالین و چپ‌های ایرانی در گفت‌وگو با انور خامه‌ای: استالین مُرد،


عکس‌: امید ایران‌مهر
استالین و چپ‌های ایرانی در گفت‌وگو با انور خامه‌ای: استالین مُرد، استالینیسم نمُرده بود
ا
تاریخ ایرانی: در ۹۶ سالگی ابایی ندارد از اینکه بگوید روزگاری به اشتباه استالین و شوروی را تقدیس می‌کرده و جز آن‌ها تجسمی از سوسیالیسم نداشته است. دورانی که «دنیا»ی ارانی و صدای مسکو قبلۀ آمالشان بود و آنقدر شیفتۀ شوروی بودند که وقتی در ماجرای انشعاب از حزب توده در دی‌ماه ۱۳۲۶، رادیو صدای مسکو علیه انشعابیون موضع گرفت باز هم نه به نادرستی مسیر شوروی استالینی که به دادن اطلاعات غلط از سوی حزب توده شک کردند و دست به قلم شدند تا در نامه‌ای به رهبری حزب کمونیست شوروی در برابر «اتهامات ناجوانمردانه توده‌ به خدمتگزاران کمونیسم جهانی» از خود رفع اتهام و اعاده حیثیت کنند. انور خامه‌ای نویسنده و روزنامه‌نگار، یکی از اعضای گروه ۵۳ نفر بود. گروهی چپ‌گرا که نخستین زندانیان سیاسی دوران استبداد رضاشاهی به حساب می‌آمدند و بسیاریشان بعد‌ها از بنیانگذاران حزب توده ایران شدند؛ حزبی که پس از مرگ ژوزف استالین، رهبر اتحاد جماهیر شوروی در میدان فوزیه تهران برای او مجلس ختم بزرگی تدارک دیدند. خامه‌ای معتقد است باور آن‌ها به شوروی، ایمانی بود که یک شبه نمی‌توانست از بین برود اما به تدریج ویران شد. او درباره مواضع تقی ارانی، رهبر فکری جریان متبوعش او را مخالف استالین می‌داند اما مخالفی که تفاوت دیدگاهش را جار نمی‌زد. خود انور خامه‌ای اما هنگامی که به ماهیت استالینیسم پی برد، کتابی به زبان فرانسه نوشت با عنوان «تجدیدنظرطلبی از مارکس تا مائو» که بار‌ها تجدید چاپ شد. کتابی که بعد‌ها هم در ایران توسط خود او ترجمه و راهی بازار نشر شد. گفت‌وگوی «تاریخ ایرانی» با انور خامه‌ای از مراسم ختم استالین در میدان فوزیه آغاز شد؛ مراسمی که او عمده شرکت‌کنندگان آن را «توده‌ای‌های خشک» می‌داند و با این حال خودش از جمله افرادی است که به آنجا رفته بود تا بداند چه خبر است.

***

بعد از مرگ استالین حزب توده میتینگ بزرگی برای بزرگداشت او در میدان فوزیه تهران برپا کرد. شما هم آنجا بودید؟

به عنوان تماشاچی. فوت استالین بعد از انشعاب ما بود. ما آن زمان تقریبا ۴، ۵ سالی بود که انشعاب کرده بودیم. من و مرحوم خلیل ملکی و انشعابیون، کارمان از کار حزب توده جدا شده بود و با اعضای حزب کارمان به زد و خورد هم کشیده بود. همین‌طور نسبت به شوروی؛ ما در نوشته‌هایمان در حقیقت شوروی را افشا کرده بودیم. همین هم باعث شده بود که حزب توده ما را ضد شوروی و ضد کمونیسم خطاب کند. مساله استالین معلوم بود. او واقعا آدم ناجوری بود. نه با آموزه‌های مارکس جور درمی‌آمد نه با لنین نه با تروتسکی و نه با هیچ کمونیست دیگر... یک آدم خودخواه و دیکتاتورمنش بود. او یک تزارین بود. یک تزاریست. شیوه حکومتش مشابه حکومت تزار‌ها در روسیه بود. مخالفان خودش را در بد‌ترین شرایط زندانی می‌کرد، از بین می‌برد و در عین حال بادی به غبغب می‌انداخت که من اِله کردم، بـِله کردم. با این حال من نمی‌دانم چرا وقتی مُرد جمع زیادی به مراسمش رفتند. البته بیشترشان توده‌ای‌های خشک مقدس بودند. توده‌ای‌های باقی مانده از دوران قدیم بودند. مسالۀ مهمی نبود جمع شدن برای مُردن استالین اما خب خود من هم رفتم برای اینکه ببینم چه خبر است.


وقتی آن مراسم برگزار شد خاطرتان هست چه کسانی سخنرانی کردند یا چگونه برگزار شد؟

فکر نمی‌کنم سخنران خاصی داشت. از طرف شوروی که فکر می‌کنم عملا کسی در مراسم حاضر نشد و سخنرانی نکرد. آنچه که در برگزاری این مراسم برای حزب توده مهم بود، گرفتن ژست حمایت از شوروی بود و جنبۀ تبلیغاتی و رسانه‌ای داشت. افرادشان را به میدان کشیده بودند و سرودهای مختلف حزب توده را خواندند. حتی خاطرم نمی‌آید سرود انترناسیونال هم خوانده باشند. مرتب زنده‌باد شوروی می‌گفتند و زنده‌باد رفیق استالین. در حالی که استالین مُرده بود!


کمی به عقب‌تر بازگردیم. زمانی که شما عضو حزب توده بودید و نگاه متفاوتی به استالین داشتید. او را به عنوان نماد کمونیسم در اتحاد جماهیر شوروی می‌شناختید و پرچمدار مبارزه با امپریالیسم. می‌خواهم بدانم این تصور از چه زمانی ترک برداشت. چطور شد بُت استالین و شوروی برای شما و همفکرانتان در هم شکست؟

من اگر بگویم پیش از انشعاب یا تا زمان انشعاب به حقیقت استالین پی برده بودم راست نگفته‌ام. ما تا زمان انشعاب می‌دانستیم که حزب توده تحت امر حکومت شوروی است اما فکر می‌کردیم آن‌ها دستورالعمل‌های درستی را به این‌ها می‌دهند اما ایراد از این‌هاست که عرضه ندارند یا صلاحیتش را ندارند برنامه‌ها را به اجرا برسانند. یعنی در حقیقت همۀ کاستی‌ها را ناشی از اجرای نادرست ایده‌ها می‌دانستیم و می‌انداختیم گردن رهبران حزب توده. اما بعد از آنکه ما و دیگر انشعابیون با رهبری حزب دچار کشمکش و درگیری شدیم و شوروی هم در این دعوا پشت حزب توده را گرفت و موضع سختی علیه انشعابیون نشان داد ما دیگر کم‌کم رفتیم به بازخوانی مواضع مخالفان حکومت استالین مثل تروتسکی و دیگر اشخاصی که ضد شوروی بودند. ما تا آن زمان این افراد را مطرود می‌دانستیم و آثارشان را نمی‌خواندیم. اما وقتی با ما برخورد شد گفتیم چنین حرف‌هایی هم هست. باید بخوانیم و ببینیم آن‌ها چه گفته‌اند. خواندیم و خیلی چیز‌ها دستگیرمان شد. فهمیدیم که شوروی از اول حتی زمان لنین هم چیزی که با گفته‌های مارکس بخواند نبوده؛ چیز دیگری بوده، در یک جهت دیگری. هدف رهبران کمونیست شوروی این بوده که از این راه قدرت را به دست بگیرند و با قدرت‌طلبی و دیکتاتوری حکومت کنند.


یعنی اختلافاتی که در داخل به وجود آمد و شما را در موضع ضعف قرار داد باعث شد به سراغ مطالعۀ نظرات افراد مشابه‌تان در شوروی بروید یا اخبار و شنیده‌هایی از وقایع درون شوروی بود که شما را به صرافت انداخت تا مواضع مخالفان استالین را مطالعه کنید و از حزب جدا شوید؟

اختلافات داخلی باعث شد چشم ما به حقایق باز شود و به دنبال این‌ها برویم. چون تا پیش از آن تصور ما از حزب توده و شوروی متفاوت بود. حزبی که اساسنامه دارد، رهبری آن بر اساس نظر اکثریت حزب انتخاب می‌شوند و حق انتقاد هم تا حدی وجود دارد. اما بعد از اینکه ما به همراه مرحوم ملکی از رهبری حزب توده انتقاد کردیم، ناگهان دیدیم که رادیو صدای مسکو به من، ملکی، نوشین و دیگر افراد ما حمله می‌کند و می‌گوید این‌ها خائن هستند. به خودمان گفتیم که این‌ها چرا این کار را علیه ما می‌کنند؟ حتی ما به طور خیلی محرمانه نامه‌ای هم نوشتیم. بعد از حمله شوروی به ما که گفتند این‌ها خیانتکار هستند و چه و چه، نامه‌ای به مسکو نوشتیم. تصورمان این بود که افراد حزب توده ما را مغرضانه و نادرست به شوروی معرفی کردند و سوابق ما را آنجا نگفتند.


یعنی با وجود همۀ این اتفاقات همچنان استالین را مقصر نمی‌دانستید؟ هنوز از وقایع پیش‌آمده بر سر مخالفانش بی‌اطلاع بودید؟

نه. ما واقعا تا آن زمان و حتی بعد از آن تا مدت‌ها استالین را شخصیت برجسته‌ای می‌دانستیم که خدمات بسیاری به مارکسیسم داشته. هنوز نمی‌دانستیم حقیقت وجودی او چیست. اما تداوم این وضعیت آرام آرام نظرمان را تغییر داد. آنقدر تکفیر‌ها ادامه پیدا کرد که دیگر ناامید شدیم و به این نتیجه رسیدیم خانه از پای‌بست ویران است! رفتیم ببینیم شوروی و استالین واقعا چه کرده‌اند. آیا حرف‌هایی که علیه استالین می‌گویند صحیح است یا نیست؟ آیا جنایاتی که به او نسبت می‌دهند صحیح است؟ بعد دیدیم بله، واقعیت‌هایی وجود دارد که ما چشمانمان را بر آن‌ها بسته‌ایم. همین‌ها باعث شد که جهت ما برگردد و به کلی منکر شوروی شدیم. این شوروی آن کمونیسمی که مارکس گفته و در بیانیه کمونیسم نوشته شده نیست.


اما آقای خامه‌ای‌‌‌ همان زمانی که شما منتقد استالین شده بودید، افرادی از استالینیسم دفاع می‌کردند و می‌گفتند تمام توسعه و پیشرفت صنعتی که شوروی را از یک کشور عقب‌افتاده به کشوری قدرتمند تبدیل کرده که حالا می‌تواند جلوی امپریالیسم بایستد در دوران استالین اتفاق افتاده. شما در مقابل این‌ها چه استدلالی داشتید؟

این مسائل برای ما مهم نبود. ما هم جریان اقدامات استالین در دورۀ کلکتیویزاسیون را خوانده بودیم و می‌دانستیم. علاقه اولیۀ ما به شوروی مبتنی بر این بود که اگر مارکسیسم تجسمی داشته باشد همین شوروی است، بنابراین ما باید از آن تبعیت داشته باشیم و آن را بزرگ بدانیم. حالا استالین هر اشتباهی هم کرده باشد خب بشر است اشتباه می‌کند، مارکس هم اشتباه کرده، انگلس هم اشتباه کرده، لنین هم اشتباه کرده است. اما اساس این است که تنها جریان ضدسرمایه‌داری، تنها جریان ضدامپریالیسم این است و باید تقویتش کرد.


این استدلالی بود که قبل از انشعاب داشتید یا بعد از آن هم باور به اینکه استالین می‌تواند نماد سوسیالیسم باشد را از دست ندادید؟

بحث من این نیست. من می‌گویم مخالفت ما هیچ وقت از این زاویه نشد که بگوییم استالین یک نظام سرمایه‌داری نوین ایجاد کرده است. این‌ها حرف‌های ملکی بود. من و دوستانم این حرف‌ها را قبول نداشتیم. می‌گفتیم ملکی لطمه‌ای خورده، می‌خواهد انتقام شخصی بگیرد. ما شوروی را تنها رئالیزاسیون شوروی و سوسیالیسم می‌دانستیم. آن زمان که استالین را شناختیم و فهمیدیم او بر اساس منافع شخصی خودش تمامی دیگر رهبران کمونیست را کشته یا به سیبری تبعید کرده است هم این ایدۀ اصلی که اگر سوسیالیسمی هست همین است که در شوروی است را از دست ندادیم. اشتباه هم ممکن است داشته باشد ولی فکر می‌کردیم بالاخره تا به حال در دنیا، این تنها تظاهر و رئالیزاسیون سوسیالیسم و مارکسیسم است.


در مقابل شما که با نادیده گرفتن اعمال استالین می‌گفتید این تنها نماد سوسیالیسم در جهان است، برخی هم بعد‌ها مائوئیست شدند و گفتند آنچه مائو اجرایی کرده به روح گفته‌های مارکس نزدیک‌تر است و برخی دیگر هم تروتسکیست شدند و گفتند راه راه لنین بود و آنچه تروتسکی می‌گوید، و این متفاوت است با مواضع و راه استالین که به عقیدۀ آن‌ها انحراف از مارکسیسم و لنینیسم بود. شما الان که سال‌ها گذشته فکر می‌کنید حق با شما بود یا مخالفان؟

من از تروتسکی چیز زیادی نمی‌دانستم اما آنچه می‌دانستم نشان می‌داد که تروتسکی راه اشتباهی رفته و همین باعث از بین رفتنش شده است. من هیچ‌وقت تروتسکیست یا متمایل به بوخارین یا متمایل به کسان دیگری که ضداستالین و دولت وقت شوروی و حزب شوروی بودند، نشدم اما اگر مخالف شدم مستقیما خودم فهمیدم که دستگاه شوروی، حزب کمونیست و استالین اشتباه می‌کردند و از آنچه مارکس و انگلس می‌خواستند منحرف شدند.


آیا اکنون فکر می‌کنید که حق با تروتسکی بود؟

بله، الان فکر می‌کنم که تروتسکی حق داشت و به همین دلیل استالین او را کشت. الان فکر می‌کنم که تا حد زیادی حق با تروتسکی بود. البته اختلافات این‌ها بر سر مسائل پیچیده‌ای بود. ظاهر قضیه را که ببینید اختلافات سیاسی دو جناح در یک حزب است اما در واقع این اختلافات جنبۀ تاریخی، اجتماعی و ایدئولوژیک داشت. در هر مورد از این‌ها هم من قضاوت‌های مختلفی داشتم؛ مثلا از لحاظ ایدئولوژیک، بعد‌ها که خواندم و دیدم اتهامی که به تروتسکی وارد می‌کردند چه بوده و او چه می‌گفته آن وقت به این نتیجه رسیدم که حق با تروتسکی بوده است. او بیشتر اصول مارکسیسم را رعایت می‌کرده و به آن‌ها باور داشته تا استالین. این‌ها جنبۀ انترناسیونالیسم داشتند اما استالین جنبۀ سیاست استعمارگری داشت، سیاستی که در مورد خود ایران هم اعمال می‌کرد. اول کار نه، اما آخر کار که جزئیات را دیده بودیم، خوانده و نوشته بودیم دیدیم که استالین کمتر به اصول پایبند بوده و در مقابل مخالفان اکثرا مواضع درستی داشتند. تروتسکی یک مارکسیست واقعی بود. مارکسیسم شاید خودش نقص داشته باشد اما تروتسکی مارکسیست کاملی بود. در حالی که استالین اساسا به مارکسیسم باور نداشت. او با تکرار برخی حرف‌های لنین تظاهر به مارکسیست بودن می‌کرد اما در عمل تنها بر اساس دیکتاتوری و خودخواهی و منافع شخصی علیه دیگران اقدام می‌کرد نه بر اساس و برای دفاع از اصول مارکسیسم.


آقای خامه‌ای شما از جمله افرادی بودید که ذیل حلقۀ فکری تقی ارانی فعالیت کردید و در جریان فعالیت‌های گروه ۵۳ نفر مارکسیسم را با او و مجله «دنیا» شناختید. می‌خواهم بدانم به نظر شما نگاه ارانی به مارکسیسم استالینی چه بود؟ آیا آنچنان که برخی مدعی شده‌اند او یک استالینیست به شمار می‌آمد یا مخالف استالین بود؟

البته تا ارانی زنده بود، استالین آن کار‌ها را نکرده بود. خیلی کارهای اشتباهش مثل قتل تروتسکی بعد از مرگ ارانی اتفاق افتاد. در ظاهر قضیه او به همراه ایرج اسکندری و مارکسیست‌های دیگر طبیعی است که از دولت شوروی دفاع می‌کردند و آن را تجسم مارکسیسم در دنیا می‌دانستند. استالین هم به هر حال به عنوان جانشین لنین، فرد بزرگ و قابل تقدیسی برای آن‌ها بود. اما بعد‌ها که ما در زندان بودیم و خیلی چیزهای دیگر اتفاق افتاد، هم ارانی با یوسف افتخاری آشنا شده بود و آن‌ها چیزهایی به او گفته بودند و هم خودش کتاب‌هایی خوانده بود، نظرش عوض شده بود. با امثال بزرگ علوی چیزی نمی‌گفت، اما‌‌‌ همان زمان هم فکر می‌کرد که استالین آدم جاه‌طلبی است که می‌خواهد دیکتاتور شود و به سوسیالیسم هم عقیده ندارد و معتقد است که تمام دنیا باید تحت حکومت روسیه قرار بگیرد. ارانی‌‌ همان موقع هم معتقد بود که حکومت شوروی بعد از لنین منحرف شده و سرکوب تروتسکی و از بین بردن بوخارین و دیگران جهت غیرسوسیالیستی داشته است. به عقیده او استالین شوروی را از آنچه که لنین به وجود آورد، تغییر داده و به صورت حکومت دیکتاتوری شبه بورژوازی درآورده بود. البته ارانی این را به همه نمی‌گفت چون می‌دانست که خیلی از افراد ظرفیت ندارند و ممکن است این حرف‌ها را جور دیگری تلقی کنند. فرض کنید مثلا امثال بزرگ علوی، ایرج اسکندری یا رادمنش. پیش آن‌ها از استالین بد نمی‌گفت اما مثل دیگران تعریف و ترویج هم نمی‌کرد. پیش خود ما بعضی اوقات که می‌رسید مسخره می‌کرد و تقدیس استالین را به مضحکه می‌گرفت. حرف‌هایش نشان می‌داد که این آدم را قبول ندارد، استالین را دیکتاتوری می‌داند که باعث سرکوب و قتل کمونیست‌های خوب شده تا خودش حکومت کند. ارانی تا زمان فوتش این نظر را داشت و پیش امثال من و مکی‌نژاد می‌گفت اما در جمع اسکندری و بزرگ علوی و همفکرانشان نمی‌گفت. شاید به این فکر می‌کرد که روزی حبسش تمام می‌شود و باز هم با شوروی سر و کار خواهد داشت و اگر در زندان چیزی علیه شوروی بگوید و دهان به دهان بچرخد، بعد‌ها که بیرون بیاید به عنوان ضد شوروی و ضد استالین شناخته می‌شود و این موضوع اسباب زحمتش خواهد شد. با این حال پیش ما به شوخی می‌گفت «آقام استالین». منتقد این بود که چرا استالین را همچون یک پیغمبر و یک منجی تقدیس می‌کنند. می‌خواست بگوید اینکه او را مافوق بشر و چیزی فرا‌تر از دیگران تعریف می‌کنند چیزی نیست که با سوسیالیسم جور دربیاید.


آیا ارانی جز اینکه در جمع‌های خصوصی به نقد و حتی استهزای استالینیست‌ها بپردازد، در سخنان علنی و آموزش‌هایش به نیروهای جوان‌تر هم نشانه‌هایی دال بر تفاوت دیدگاه با استالین را بروز می‌داد؟

نه، او روشی که در مجله «دنیا» در پیش گرفته بود را در مقابل همه افراد تکرار می‌کرد. آنچه که یواشکی به ما می‌گفت، به کارگران، به زندانی‌های دیگر و... نمی‌گفت، هرچند سعی می‌کرد برخلاف افرادی همچون کامبخش شوروی‌پرستی را ترویج نکند اما عقیدۀ واقعی‌اش درباره استالین و شیوۀ حکومت شوروی را پنهان می‌کرد.


گفتید ارانی تنها در برخی جمعهای کوچک آن هم با اشارات و کنایات مخالفت خودش را با شوروی استالینی نشان می‌داد اما افرادی مثل خسرو شاکری معتقدند که مرگ ارانی ناشی از همین اختلاف دیدگاه‌های بعضا ناگفته با دستگاه شوروی بود. او می‌گوید «ارانی، نه فقط با استالین مخالف بود، بلکه حتی قربانی عمال دستگاه سرکوب استالینی در ایران شد که او را به پلیس رضاشاه لو داده و نابودی او را فراهم آوردند.» آیا شما هم معتقدید که ارانی قربانی مخالفت با دستگاه استالین شد؟

نه، من قبول ندارم. برای اینکه استالین آن موقع تازه نیمه اول حکومتش بود. هنوز آنقدر قوی نشده بود که بتواند یک شبکۀ تروریستی در دنیا ایجاد کند و مخالفان خودش را از بین ببرد، آن هم در ایران آن زمان. دیکتاتوری رضاشاه و قدرت شهربانی و زندان به اندازه‌ای بود که اساسا به هیچ شکل اشخاصی که تمایل به شوروی نشان داده باشند نمی‌توانستند در این دستگاه محلی از اعراب داشته باشند. خود ما هم به همین دلیل مراعات زیادی می‌کردیم. همه ۵۳ نفر همین‌طور بودند. چون می‌دانستیم اگر این کار را نکنیم و خودمان را جور دیگری نشان دهیم، اسباب زحمت می‌شود و دستگاه دولتی برخورد می‌کند.


تصویر کلی از استالین و حزب کمونیست شوروی در میان ۵۳ نفر چگونه بود؟

در ابتدا همۀ ۵۳ نفر، با وجود تمامی اختلافاتی که میانمان بروز کرده بود و دسته دسته شده بودیم، همگی حزب توده را قبول داشتیم و از آن پشتیبانی می‌کردیم. دلیلش هم مشخص است. چون آن موقع ما به جایی نرسیده بودیم که به دستگاه شوروی و حزب کمونیست بدگمان باشیم چه برسد به اینکه از آن انتقاد و انکارش کنیم. همگی پشتیبانی می‌کردیم منتهی انتقاداتی هم داشتیم، مثلا اگر [نصرت‌الله] اعزازی چیزی گفته بود که به آن انتقاد داشتند می‌گفتند این با شوروی و سوسیالیسم منافات دارد و امثالهم. این مربوط به سال‌های ابتدایی تشکیل حزب توده است. هنوز بعضی‌هایمان در زندان بودیم و یک عده همچون ایرج اسکندری بیرون رفته و حزب توده را تشکیل داده بودند. ما هم حزب توده را قبول کردیم و گفتیم عضو هستیم. اما بعد که آمدیم بیرون به تدریج با چیزهایی مواجه شدیم که در زندان به ما نگفته بودند. در زندان گفته بودند دستوری از سوی حزب کمونیست شوروی صادر شده که بر اساس آن حزبی مردمی با مرام دموکراسی و طرفداری از مشروطیت و قانون اساسی درست شود و بعد از جذب توده مردم و آشنا کردنشان با سیستم حزبی و کشمکش سیاسی، سعی شود که اتحادیه‌های کارگری تقویت شوند و فکر کنیم که چگونه جنبۀ مارکسیستی هم داشته باشد. بعد‌ها کشمکش ایجاد شد و انشعاب پیدا شد که آن حرف‌ها از بین رفت.


کسانی هم بودند که حتی بعد از افشای ماهیت واقعی استالین حمایت از او را‌‌ رها نکردند؟

بله، به نظرم افرادی مثل کامبخش و دو، سه نفر دیگر بودند که از‌‌‌ همان ابتدا هوادار شوروی بودند و بعد‌ها هم که از زندان آزاد شدند همین رویه را پیش گرفتند. آن‌ها نه چیزی در این باره خوانده بودند و نه تلاشی برای شناخت شوروی انجام داده بودند. این‌ها شوروی‌پرستی و دفاع کورکورانه از استالین را ترویج می‌کردند. دیگران اما هر یک به شیوه خودشان، با تحولات و انتشار بعدی حقایق کنار آمدند.


در مقابل افرادی چون کامبخش که مثال زدید و به هر دلیل شیفته یا عامل شوروی بودند، اما برخی هم بودند که برای دفاع از استالین به استدلال می‌پرداختند. آن‌ها توسعه صنعتی، علمی و تکنولوژیک شوروی را مرهون تلاش‌های استالین می‌دانستند و بهایی که برای تبدیل روسیه تزاری مبتنی بر دامداری به شوروی سوسیالیستی صنعتی پرداخته شده بود را ناچیز می‌پنداشتند. چهره‌هایی مثل احسان طبری هم بودند که پس از نطق «خروشچف» علیه استالین هرچند این سخنان را «به ظاهر منطقی» ارزیابی می‌کردند اما از این جهت که آن را عاملی برای «خلع سلاح معنوی» شوروی در برابر دژ امپریالیسم می‌دانستند، تکفیرش می‌کردند. از لنین و استالین دفاع می‌کردند چون آنان را «حافظ دستاوردهای انقلاب» بلشویکی می‌دانستند. این‌ها را چطور ارزیابی می‌کنید؟

همۀ افرادی که حزب توده را بنیان گذاشتند کمابیش مواضع یکسانی در برابر استالین داشتند. چه افرادی مثل ایرج اسکندری که باطنا استالین را طعن و لعن می‌کرد اما در ظاهر مطلقا چیزی نمی‌گفتند و هرچه شوروی و استالین انجام می‌دادند تائید می‌کردند و صحیح می‌دانستند. به این دلیل که می‌دانستند اگر بخواهند در حزب توده بمانند باید این کار را بکنند و الا از حزب توده طرد و بیرونشان می‌کنند. و چه عده‌ای که اساسا معتقد بودند هرچه رادیو مسکو می‌گوید صد درصد درست است و هیچ نقصی هم ندارد و باید همان‌ها را تکرار هم کرد. این عده اشخاصی بودند مثل رضا ابراهیم‌زاده و امثالهم. نتیجۀ عمل هر دو گروه ترویج و تطهیر شوروی بود.


آیا دستۀ سومی وجود ندارد؟ در این تقسیم‌بندی شما فردی مثل طبری را در کدام گروه می‌بینید؟ مخالفان باطنی استالین که در ظاهر او را تقدیس می‌کردند یا شیفتگان شوروی؟

طبری از افرادی بود که به عقیدۀ من ظاهرا همین کار را می‌کرد یعنی واقعا صد درصد خودش را طرفدار شوروی نشان می‌داد و استالین را تقدیس می‌کرد، تا جایی که با ما و دیگران بود هیچ حرفی هم علیه استالین نمی‌زد اما حالا پشت سر ما، در دیدار با افراد سفارت شوروی و در شرکت نفت چه می‌گفت من نمی‌دانم. طبری آدم متلونی بود. با هر کس آنطور که خوشش می‌آمد حرف می‌زد... بگذریم. پشت سر مُرده حرف نزنیم.


آقای خامه‌ای ما از یک طرف با استالینی مواجهیم که با مخالفانش به شیوه دیکتاتور‌ها برخورد کرد و با تمامیت‌خواهی تمام، نظامی فردی را بنیان گذاشت و از طرف دیگر با حاکمی روبرو هستیم که در دوران حکومتش کشور خود را از کشوری عقب‌افتاده به کشوری صنعتی و پیشرفته تبدیل کرد. بعد از مرگ استالین در ایران درباره او چه گفته شد و به کدام وجه از عملکردش بیشتر پرداخته شد؟

بعد از مرگ استالین در داخل ایران نوشته‌ها و گفته‌های زیادی بود که ماهیت او را افشا می‌کرد. تا او زنده بود بسیار مراعات می‌شد. حزب توده هم حواسش بود که مبادا کسی چیزی علیه او بنویسد. اگر هم می‌نوشتند فورا تکفیر می‌شدند. اما بعد از مرگش اگر کسی حرفی می‌زد چیزی نمی‌گفتند. با این حال خود اعضای حزب توده هیچ وقت علیه استالین موضع نگرفتند و نگفتند این آدم چه افرادی را کشته و چه جنایاتی مرتکب شده است. همیشه رعایت وضع سیاسی روسیه را می‌کردند. اینکه سیاست دولت شوروی الان چگونه است. آیا به استالین قدر و قیمتی می‌گذارند؟ آیا اگر مجسمه‌ای از او هست، برش نمی‌دارند؟ اگر این‌طور بود ممکن بود کتاب «دیالتیک» استالین را در تیراژ بالا چاپ و بین جوانان پخش کنند. این وضع حزب توده بود. اما افراد دیگری هم بودند، مثل ما و یوسف افتخاری. ما می‌گفتیم که استالین این بوده، این کارهای بد را هم مرتکب شده و الان هم تجلیل کردن از او بی‌معناست.


استالین برای چپ‌های ایرانی چهره‌ای شناخته شده و تاثیرگذار به حساب می‌آید. عملکرد او چه رسوباتی در چپ‌های ایرانی گذاشت. می‌خواهم بدانم آیا نگاه پیشرفت‌محور او سرمشق قرار گرفت یا تنها ره‌آورد دوران حکومت او برای ایرانی‌ها ترویج شیوه‌های استالینی در برخورد با مخالفان بود؟

من فکر می‌کنم دومی بیشتر بود. نمونۀ آن حزب توده که تا بود به مخالفانش انگ می‌زد. با انگ‌های استالینیستی مثل اینکه این مارکسیست نیست، این ضد شوروی است و... به حذف مخالفان می‌پرداخت. بعد‌ها اما فضا تغییر کرد، از طرفی رهبران حزب توده تغییر کردند و برخیشان از ایران رفتند و از طرف دیگر برخی افراد مثل یوسف افتخاری و باقر امامی که ماهیت شوروی را می‌شناختند و بیان می‌کردند و ضد استالینیسم بودند، فضا برایشان مهیا شد تا نظراتشان را بگویند و در این باره روشنگری کنند. نتیجه اینکه اوضاع عوض شد و خیلی‌ها ماهیت استالین و استالینیسم را شناختند.

دایی یوسف، بهادر بود یا اسکندر؟/ مرثیه و ارثیه استالین برای چپ‌های ایرانی


زنان شرکت‌کننده در میتینگ یادبود استالین در میدان فوزیه
دایی یوسف، بهادر بود یا اسکندر؟/ مرثیه و ارثیه استالین برای چپ‌های ایرانی
سرگه بارسقیان
تاریخ ایرانی: جوانانی که در تهران با شنیدن خبر مرگ ژنرالیسیم ویسیاریونویچ استالین، رهبر اتحاد جماهیر شوروی در پنجم مارس ۱۹۵۳ (۱۴ اسفند ۱۳۳۱) کراوات سیاه بستند و دختران دبیرستانی که روبان سیاه به سر زدند،(۱) جمعیتی که جلوی سفارت شوروی در تهران صف کشیدند و چهار دفتر یادبود را امضا کردند،(۲) آنانکه بعدازظهر ۱۸ اسفند ۳۱ به دعوت جمعیت مبارزه با استعمار و هواداران صلح -از سازمان‌های حزب توده- در میتینگ میدان فوزیه حاضر شدند و عکس‌های استالین در دست، سه دقیقه به احترام روح پیشوای شوروی سکوت کردند و تمجیدهای مهندس میرهادی و قدوه از «حامی زحمتکشان، دوست بزرگ ملل مظلوم و پرچمدار کبیر صلح» را شنیدند،(۳) هنوز با آن سوال آندره ژید مواجه نشده بودند. دو سال بعد بود که «بازگشت از شوروی» با ترجمه جلال آل‌احمد منتشر شد که در آن ژید در پاسخ به آنانی که نقد‌هایش از شوروی استالینی را به باد ناسزا گرفته بودند نوشت: «با اندوهی رو به ازدیاد از خودتان می‌پرسید که (مثلا در مورد محاکمات مسکو): آخر تا کی باید تائید کنیم؟ دیر یا زود چشم‌های شما نیز باز خواهد شد. چشم‌های شما مجبور به باز شدن است. و آن وقت است که شما - شما شرافتمندان- از خود خواهید پرسید که چطور توانسته‌ایم این همه مدت چشم‌های خود را بسته نگهداریم؟»(۴)

تهران اسفند ۳۱ بی‌خبر از آنچه بعد‌ها درباره «بهشت موعود» و رنج‌های ایرانیان محبوس در اردوگاه‌های کار سیبری نقل شد، غرق مرثیه بود: «شریانی پاره شد، مغزی بزرگ و متفکر از کار ماند... انسانی از دست ما رفت. انسانی که همه عمر خود را وقف سعادت و آسایش مردم ساخت، انسانی که برای رهایی زحمتکشان جهان و پی‌ریزی شیوه‌ای که سعادت و آزادی رنجبران را تاسیس کند از هیچ خطری نهراسید، زندان‌ها دید، مسلول شد، دربدری‌ها کشید، با خطرات بزرگی روبرو بود ولی آنی در فکر انقلاب و پیروزی انقلاب غافل نبود... استالین همه مردم را سعادتمند و خوشبخت می‌خواست. او از ناراحتی و سختی زندگی رنجبران رنج می‌برد و برای بهبود حال آنان مبارزه می‌کرد... انسانی درگذشت که تعالیم و راهنمایی‌های او برای همیشه در جهان باقی خواهد ماند.»(۵)

در مرثیه فقدان این «معلم خردمند و نابغۀ زحمتکشان و صلح‌دوستان جهان» که «زندگی پرافتخار»‌اش «رهنون خلل‌ناپذیری برای پی‌ریزی آینده‌‌ای که میلیون‌ها مردم جهان در راه ساختمان آن می‌کوشند» دانسته و مرگش «مهم‌ترین ضایعه روزگار» خوانده شد،(۶) ندیده حقیقت، ره افسانه زدند؛ از پیشگویی یک مرد آینده‌بین در سبزه میدان قزوین برای استالین که در چهره و خطوط کف دستش نگاه کرده و به او گفته بود: «تو یکی از بزرگترین مردان دنیا خواهی شد و در کشور خود به عالیترین مقامات نائل خواهی آمد» افسانه ساختند تا بودنش در رشت و پنهان شدنش در زیرزمین خانه میرزا کریم‌خان رشتی و کمک به مشروطه‌خواهان برای ساخت نارنجک و بمب. نوشتند این بمب‌ها سلاح موثری بود که روحیه قوای قزاق را متزلزل و آن‌ها را مرعوب می‌ساخت و از پیرم‌خان ارمنی نقل قول آوردند که اعتراف می‌کرد هر یک از آن بمب‌ها به اندازه ده‌ها مسلسل و تفنگ تاثیر داشت؛ این بمب‌ها در اشغال اداره حکومتی قزوین هم بکار آمد و وحشت بی‌سابقه‌ای در مخالفین مشروطیت ایجاد و راه را برای پیشروی سریع مجاهدین صاف کرد.(۷)

آن موقع هنوز این نقل تاج‌الملوک آیرملو، مادر شاه از استالین موقع صرف عصرانه با محمدرضا پهلوی (در حاشیه کنفرانس سران متفقین در تهران در سال ۱۳۲۲) گفته و خوانده نشده بود که اسم اصلی رهبر شوروی «یوسف یوسف‌زاده» و از اهالی گرجستان و اصلا ایرانی است؛(۸)اما آن روز‌ها شنوندگان برنامۀ فارسی رادیو مسکو، این شعر احسان طبری را شنیدند که در مرگ استالین سرود:
تو بهادر بودی، زمان میدانت
آفریدی نظمی، کان بُد همسانت
درسپردی آخر به همرزمانت
آن نظم بی‌خلل- رفیق استالین!
در دست محکم یارانت، جاوید
 گوهرآسا نظمت خواهد درخشید
پرتویی شگرفین درخواهد پاشید
بر جان‌های ملل- رفیق استالین!»(۹)

احسان طبری به یاد داشت که سال‌ها قبل خلیل ملکی در رستوران باشگاه حزب توده، استالین را نه بهادر که «اسکندر سرابی که لنین توانست از انرژی او به درستی استفاده کند» توصیف کرده بود؛ اسکندر سرابی، نماینده کارگران چیت‌سازی و به باور طبری، «کارگر بی‌انضباط و حادثه‌جویی بود که در دامغان و مازندران حوادث ناجوری بار آورده بود. او مردی بسیار کم‌سواد و فاید دراکۀ سیاسی بود. تشبیه رهبری مانند استالین به اسکندر سرابی، در گوش من سخت عجیب صدا کرد. من با ادب این سخنان او را رد کردم ولی او عین این جمله را حتی در جلسۀ هیات اجرائیه تکرار کرد و چند تن آن را در ‌‌نهایت وضوح شنیدند.»(۱۰)

در روزهایی که طبری، نظریه‌پرداز حزب توده خطاب به «رفیق استالین» سرود «درسپردی آخر به همر‌زمانت آن نظم بی‌خلل!»، روزنامه «نیروی سوم» ارگان حزب تحت هدایت خلیل ملکی - جداشده از حزب توده و در آن زمان از منشعبین حزب زحمتکشان ایران- در نقدی آشکار نوشت: «...تاریخ پانزده ساله اخیر ملت شوروی هم در شخصیت استالین تجلی می‌کند. شک نیست که استالین از آنجایی که دنباله‌روی سوسیالیسم بود به ملت و کشور خود خدمت کرد. اما به‌عقیده ما از روزی که شخصیت استالین با شخصیت ملت شوروی شبیه شد و از زمانی که کریستالیزاسیون شروع شد، هم سوسیالیسم و هم استالین هر دو از محور اصلی خود منحرف شدند. ادغام یک ملت در یک شخصیت به شهادت تاریخ، همیشه به تباهی یکی از آن دو خاتمه می‌یابد... استالین به اندازه‌ای که سوسیالیسم می‌تواند قضاوت کند به ملت شوروی خدمت کرد اما استالین در این اواخر نماینده ملت شوروی و نماینده سوسیالیسم نبود؛ او نماینده یک طبقه‌ای بود که امروز بر شوروی حکومت می‌کند، او نماینده طبقه‌ای بود که برای ادامه به هستی و زندگی خود، همه قدرت خود را در شخص استالین تمرکز داده بود.»(۱۱)


پس از مرگ استالین

چه طبری «سخت ماتم‌زده» که در مراسم عزاداری استالین در تالار مجلل خانه شوراهای مسکو همراه هیات نمایندگی حزب توده ایران دو بار قراول ایستاد و چه روزنامه خلیل ملکی، هر دو یک سوال داشتند؟ پس از مرگ استالین چه خواهد شد؟ نگرانی طبری از فقدان استالین بدین جهت بود که «مائوتسه دون دعوی رهبری جنبش جهانی را بعد از استالین داشت»(۱۲) و پیش‌بینی «نیروی سوم» این بود که «دستگاه سعی می‌کند... خلف استالین را هم مثل خود او مظهر تمام نیروهای ملت و ادامه‌دهنده راه اسلاف معرفی کند.»(۱۳)

برای حزب توده ایران که حتی نامش نیز برگرفته از نظر استالین در سال ۱۹۳۶ بود که: «در کشورهای عقب‌مانده، کمونیست‌ها نباید به نام حزب کمونیست فعالیت کنند، بلکه باید در یک جبهه شرکت کنند، چون که در این کشور‌ها هنوز برای پذیرش افکار کمونیستی آمادگی نیست... لذا یک حزب وسیعی بسازید که افراد طرفدار پیشرفت و ترقی اجتماعی و سوسیالیسم به طور کلی، نه کمونیسم، به آن جلب شوند»)۱۴(، مرگ استالین حکایت از سررسیدن فصل جدیدی در روابط با رفیق بزرگتر داشت، پایان دورانی که به گفته مریم فیروز، موسس سازمان زنان حزب توده، «چون با شرایطی که استالین چه در شوروی و چه احزاب خارج ایجاد کرده بود و البته شاید در خیلی از جا‌ها حق با آن‌ها بود چون دید وسیع‌تری نسبت به جریانات دنیا داشتند، وضع تفاوت می‌کرد ولی بلافاصله بعد از استالین اوضاع بهم خورد. برای حزب توده هم هیچ ننگی نیست که آن‌ها را تقویت کردند ولی در‌‌ همان دوران هم شخصیت‌های حزبی با خیلی از چیزهای آن مخالف بودند... در دوران استالین احزاب دیگر زیر تسلط شوروی بودند یعنی خود احزاب از آن‌ها می‌خواستند و تبادل نظر می‌کردند، ولی بعد‌ها بعضی از احزاب دخالت شوروی را نپذیرفتند.»(۱۵)

مرگ استالین برای توده‌ای‌ها که به تعبیر محمود به‌آذین «مرد بزرگ بود و واقعه بزرگ»، خلائی بود که «میدان را برای هجوم امپریالیسم آمریکا خالی گذاشت، چنانکه در کمتر از شش ماه تارهای توطئه به کارگردانی آلن دالس رییس سازمان سیا و برادر فاستر دالس، به گرد ایران و جنبش ملی ما تنیده شد و به نتیجه رسید.»(۱۶) این فقط به‌آذین نبود که چنین نقشی به مرگ استالین در توفیق کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ داد، که آمریکا و دکتر محمد مصدق نیز هر دو در آنچه ۶ ماه پس از آن رخ داد جایی مهم به جای خالی رهبر شوروی دادند. سفارت آمریکا در تهران روز ۲۴ آوریل ۱۹۵۳ (۴ اردیبهشت ۱۳۳۲) در گزارش محرمانه‌ای به وزارت امور خارجه ایالات متحده نوشت: «در روز ۹ مارس، چند هزار نفر که رهبری آن‌ها را اعضای حزب توده برعهده داشتند، در مراسم سازمان‌یافته‌ای که به مناسبت مرگ استالین برگزار شده بود شرکت کردند. دولت به طور غیررسمی اجازۀ برگزاری این مراسم را صادر کرده بود. نیروهای امنیتی مبادی ورودی محل برگزاری مراسم را تحت کنترل داشتند و از ورود عناصر ضدتوده به این مراسم و وقوع درگیری احتمالی بین آن‌ها و اعضای حزب توده جلوگیری می‌کردند. مجلس و افکار عمومی از اینکه دولت تا این اندازه در برابر حزب توده مسامحه کرده است خشمگین بودند. مخالفان دولت بعد از برگزاری این مراسم همواره عناصر طرفدار دولت را به همکاری با حزب توده متهم می‌کردند. در پایان سال ایرانی، چنین به نظر می‌رسید که مردم تا حدودی برخی از این اتهامات را که علیه دولت و طرفداری دولت مطرح می‌شد باور کرده‌اند.»(۱۷)

اتهاماتی که سفارت آمریکا به آن اشاره کرده، در همسویی دولت مصدق با توده‌ای‌ها، علاوه بر آنکه عنصر محرکی شد برای برخی اقشار که کودتای ۲۸ مرداد را رقم یا بر آن مهر تائید زنند، شبیه‌‌ همان نظری است که شاه هم داشت و در کتاب «ماموریت برای وطنم» نوشت: «او [مصدق] کمونیست نبوده است. وی در ظاهر همواره از کمونیست‌ها برکناری داشت ولی به کمک آن‌ها متکی بود و آنان را نردبان ترقی خود ساخته بود.» مصدق در پاسخ به شاه نوشت: «در ممالکی مثل ایران اشخاص وطن‌پرست هیچ وقت نخواسته‌اند استقلال وطن خود را در سایۀ یکطرفه حفظ کنند و از یک دولتی به یک دولت دیگر پناه ببرند و خود را تحت‌الحمایه قرار دهند. اشخاص وطن‌پرست همیشه خواهان سیاست‌های متضادی بوده‌اند تا بتوانند بوسیلۀ یکی دیگری را خنثی کنند و بدست توقعات یک دولت جواب توقعات دولت دیگر را بدهند.»( ۱۸)نگاهی که مصدق به مرگ استالین و دوره پس از او داشت نیز برخاسته از همین اصل بهره‌گیری از ملاحظات دول از یکدیگر بود: «تا استالین فوت نکرده بود دول استعمار از او ملاحظه می‌کردند و ملت می‌توانست تا حدی اظهار حیات کند و روی همین احساسات بود که من ظرف دو روز قانون ملی‌ شدن صنعت نفت را از تصویب دو مجلس گذرانیدم و باز روی همین احساسات بود از شرکت نفت خلع ید کردم و بعد از استالین چون قائم‌مقام او شخصیتی نداشت ملاحظات دول استعمار از آن دولت از بین رفت. ایدن وزیر خارجه انگلیس مسافرتی به آمریکا نمود و مذاکراتش با آیزنهاور به این نتیجه رسید که رئیس‌جمهوری تصویب کند آزادی یک ملتی را با ۴۰ % از سهام کنسرسیوم مبادله کنند و شرکت‌های نفت آمریکا به مقصودی که داشتند برسند.»(۱۹)


استالین بزرگ و استالین‌های کوچک

مرثیه‌سرایان و افسانه‌سازانی که معتقد بودند «استالین درگذشتنی نیست چون ده‌ها میلیون مردم جهان در راه تعلیمات او... در راه تحکیم و استقرار پیروزی‌ها او شبانه روز در پیکارند»،(۲۰) وقتی سه سال بعد از مرگ استالین، با گزارش محرمانه نیکیتا خروشچف، رهبر شوروی به کنگره بیستم حزب کمونیست درباره جنایات او شنیدند و خواندند، بهت و غافلگیری بزرگی سراغشان آمد. آن زمان بود که حکایات زیادی از ایرانیان رسته از چنگ اردوگاه‌های کار اجباری استالین، نقل و باز نقل شد که حتی یکیشان تعریف می‌کرد: «یک روز رئیس بازداشتگاه آمده بود برای بازدید و سگی همراه داشت. زندانیان در یک لحظه که سگ را تنها یافتند، از فرصت استفاده و در طرفه‌العینی سگ را قطعه قطعه کردند و خوردند.»(۲۱) برخی که واکنششان به نطق خروشچف، جز انکار و استهزا نبود و گفتند: «این‌ها همه نوکران استالین بودند و حالا این مزخرفات و چرندیات را علیه او می‌گویند»، ناگزیر از این اعتراف شدند که «استالین به دنبال ارزان‌ترین نیروی کار برای آباد کردن سیبری بود، با اعمال وحشتناکترین نوع بردگی!»(۲۲)

حتی نصرت‌الله جهانشاهلو افشار، معاون پیشه‌وری و نخست‌وزیر فرقه دموکرات آذربایجان که پس از شکست فرقه فرار کرد و پای به جهان کمونیسم گذاشت و تازه دریافت که «ما چگونه چنین جهنمی را که هرگز ندیده بودیم، برای مردم بی‌خبر ایران جنت معرفی می‌کردیم و از کرده خود پشیمان بودم»، وقتی به داوری کارنامه استالین می‌نشیند، به «رهبران دستگاه‌های حزب و دولت» اشاره می‌کند که شاگردان استالین و «در جای خود استالین کوچکی» بودند و پس از مرگ استالین نه تنها آن «سامان آهنین در همه دستگاه فرمانروایی» از هم پاشید که «هیچگاه دلیری و شهامت بر گردن گرفتن گناهان و لغزش‌های خود را ندارند. گام به گام دیگران دستور می‌دهند و از همه بی‌چون و چرا فرمانبرداری می‌خواهند، اما همینکه نابسامانی ببار آمد، فرمان‌برداران را چون گناهکاران سپر بلای لغزش‌های خود می‌کنند. اگر دستگاه در زمان فرمانروایی یوسف استالین نادرست و خودکامه بود، تنها استالین و چندین تن دیگر نبودند که گناه کردند، بلکه همۀ یاران کلان و خرد او در دستگاه رهبری گناهکار بودند، اما دیدید که جز چند تن که دلیر بودند همه خود را کنار کشیدند و گویا تنها استالین و چند تن انگشت‌شمار دیگر بودند که گناهان را انجام دادند. مردم شوروی خوب می‌دانند و هنوز بازگو می‌کنند که استالین خود از بسیاری از نابسامانی‌ها جلوگیری می‌کرد چون در دستگاه رهبری و امنیت روس آن زمان و هم اکنون کسانی هستند که اگر فرمان آوردن کلاهی به آنان داده شود آن‌ها به جای کلاه سر می‌آورند.»(۲۳)

اما برای احسان طبری که خروشچف را اول بار در مراسم تشییع استالین در مسکو دیده بود که وقتی از کنار هیات ایرانی گذشت، کلاهش را برداشت و گفت «سلام رفقا»،(۲۴) خروشچف در آن نطق «ظاهراً سخنانش منطقی به نظر می‌رسید ولی بسیاری از مستمعان او این تز را نوعی خلع سلاح معنوی شوروی می‌شمرند و حق هم با آن‌ها بود.»(۲۵) و بنظر خود او «دشمن طبقاتی شاد شد و مفهوم "استالینیسم" را اختراع کرد و از افشاگری‌های غلوآمیز خروشچف برای کاستن از حیثیت عظیم شوروی سود جست و موفق شد که در برخی کشورهای سوسیالیستی طغیان‌های ضد انقلابی پدید آورد و این پیامدهای منفی تا امروز نیز که از مرگ استالین نزدیک سه دهه می‌گذرد، ادامه دارد.»(۲۶)

حتی منتقدین و منشعبین از حزب توده ایران که آن را متهم به پیروی از مشی خروشچف یا رویزیونیسم (تجدیدنظرطلبی) می‌کردند، بن مایه استدلالشان همانی بود که طبری می‌گفت؛ جدی‌ترینشان حزب کار ایران (توفان) که در پانزدهمین سالگرد درگذشت استالین در ارگان خود نوشت: «گزارش محرمانه خروشچف به جنبش انقلابی جهانی صدمات فراوانی زد، سوسیالیسم و کمونیسم را از اعتبار انداخت، نام سربلند کمونیسم را خوار و بی‌مقدار ساخت، جنبش کمونیستی و احزاب کمونیست را به انشعاب و تفرقه کشانید، ناسیونالیسم و شوینیسم ملت بزرگ را به جای انترناسیونالیسم پرولتری نشانید، وحدت ایدئولوژیک کمونیست‌ها را بر هم زد و تشتت فکری شگرفی پدید آورد، حیثیت و احترام کشور شورا‌ها را بر باد داد.»(۲۷) این حزب هنوز هم خروشچف را «روباه مرتد» می‌داند که «در سخنرانی مخفی خود، تمامی مبارزات استالین و پرولتاریا را زیر حملات ناجوانمرادنه خود قرار می‌دهد.»( ۲۸) و «ارزیابی تاریخی از دستاوردهای دوران رفیق استالین و دفاع از لنینیسم را ملاک تشخیص کمونیست‌ها از غیرکمونیست‌ها می‌داند.»

توفان درحالی حزب توده را متهم می‌کند که «گزارش خائنانه خروشچف و دروغ‌های شاخدار وی را در مورد سی سال ساختمان پیروزمندانه سوسیالیسم در شوروی، به رهبری رفیق استالین پذیرفت» که از قضا هر دو حزب سازندگی استالینی و «تبدیل اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از یک کشور عقب‌مانده دهقانی به یک قدرت صنعتی توسعه‌یافته با تسلیحات هسته‌ای»(۲۹) را ستایش می‌کنند اما از کنار بهای این «سازندگی» می‌گذرند.

تو گویی حزب توده و توفان در یک نقطه ایستاده‌اند؛ صورت مساله اینطور تغییر کرد که «چه چیز را باید تائید کنیم؟» مریم فیروز می‌گفت: «من شخصا نسبت به استالین فوق‌العاده بدبین هستم، زیرا بعد از جنگ خیلی از مردهای بزرگ و انسان‌های درجه اول را بر اثر زیاده‌روی از بین برد، خیلی صدمه زده است و به عنوان دشمن خلق بهترین افراد را کشت» اما در عین حال ستایشگر «مقاومت و ایستادگی استالین در جنگ» و «قدرت سازماندهی» و «محجوب و فروتن» بودن او بود.(۳۰) آرشیو نشریه «راه توده» در سال‌های اخیر پر از مقالاتی است با این مضامین «آرشیو‌های آن دوران مدت‌هاست که باز هستند و پژوهش‌های منتشر شده دروغ "دوران خونین استالینی" را رد می‌کنند...»،(۳۱) «سال‌های اخیر، در بستر بحران تعمیق‌یابنده، تخریب و هرج و مرج سیاسی، علاقمندی به شخصیت یوسف استالین رو به افزایش نهاده است.»،(۳۲) «از نظر ما مارکسیست‌ها، امروز بهره‌گیری از ارثیه استالین، به مفهوم پیروی کورکورانه از کار و عمل او نبوده، بلکه درک و استفاده خلاق از آن متدولوژی که خود وی در برخورد با تجارب پیشینیان بکار گرفت می‌باشد.»(۳۳)

چه فرقی است بین این دفاع حزب توفان از استالین که «لنین می‌گفت سوسیالیسم یعنی الکتروفیکاسیون، یعنی کشور را برق‌کشی کنیم و شبکه برق را به همه جا برسانیم تا بتوانیم رادیو داشته باشیم، تا بتوانیم سوسیالیسم را تبلیغ کنیم. تمام این زمینه‌های مادی انقلاب فرهنگی در زمان استالین برپا شد»،(۳۴) با این استالینیسم ارگان حزب توده: «مارکسیسم، شیوه و متد شناخت جهان و تغییر آن را آموزش می‌دهد. این است مفهوم پیام استالین.»(۳۵)

چپ ایرانی هنوز دلداده استالین است؛ هنوز «مبارزه با فاشیسم» توجیه‌گر «از دست دادن ۲۷ میلیون نفر از جوان‌ترین و کارآمد‌ترین نیرو‌های اجتماعی شوروی برای آزادی وطنشان و آزادی کل بشریت از بربریت فاشیسم» است.(۳۶) ۶۰ سال از مرگ دایی یوسف گذشته اما گویی سنت فکری‌اش برای چپ ایرانی زنده است؛‌‌ همان سنتی که آندره ژید در «بازگشت از شوروی» نوشت: «استالین چیزی جز تحسین و تمجید را نمی‌تواند تحمل بکند و تمام آن کسانی را که نمی‌توانند تحسین بکنند رقیب خود می‌پندارد.»(۳۷) سوال ژید هنوز برای مخاطبین چپ تازگی دارد که «آخر تا کی باید تائید کنیم؟»


پی‌نوشت‌ها:

۱- از هر دری، به‌آذین، ناشر: جامی، ۱۳۷۰
۲- روزنامه اطلاعات، ۱۶ اسفند ۱۳۳۱
۳- روزنامه اطلاعات، ۱۹ اسفند ۱۳۳۱
۴- بازگشت از شوروی، آندره ژید، ترجمه جلال آل‌احمد، چاپ اول ۱۳۳۳، انتشارات امیرکبیر، ص ۱۴۸
۵- روزنامه مصلحت، ارگان شورای ملی صلح، شنبه ۱ فروردین ۱۳۳۲، شماره ۱۲۳
۶- روزنامه مصلحت، شنبه ۲۳ اسفندماه ۱۳۳۱، شماره ۱۲۲
۷- اطلاعات هفتگی، ۲۲ اسفند ۱۳۳۱، شماره ۶۰۴، ص ۸
۸- خاطرات ملکه پهلوی، دکتر ملیحه خسروداد، تورج انصاری و مهندس محمودعلی باتمانقلیچ، نشر به‌آفرین،۱۳۸۰، ص۹۸
۹- از دیدار خویشتن، احسان طبری، به کوشش محمدعلی شهرستانی، نشر بازتاب نگار، ۱۳۸۲، ص۴۶
۱۰- همان، ص۶۸
۱۱- روزنامه نیروی سوم، یکشنبه ۱۷ اسفندماه ۱۳۳۱، شماره ۱۲۰
۱۲- از دیدار خویشتن، ص۴۶
۱۳- روزنامه نیروی سوم، یکشنبه ۱۷ اسفندماه ۱۳۳۱، شماره ۱۲۰
۱۴- خاطرات نورالدین کیانوری، موسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، انتشارات اطلاعات، ۱۳۸۲، ص۷۵
۱۵- خاطرات مریم فیروز، موسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، انتشارات اطلاعات، تهران، چاپ سوم، ۱۳۸۷، ص۷۱
۱۶- از هر دری، محمود به‌آذین
۱۷- یادداشت‌های سیاسی ایران، جلد چهاردهم ۱۳۳۱-۱۳۴۴، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۹، ص۱۳۵
۱۸- خاطرات و تالمات دکتر محمد مصدق، به کوشش ایرج افشار، انتشارات علمی، چاپ پنجم، ۱۳۶۵، ص ۳۴۴
۱۹- همان، ص۳۴۵
۲۰- روزنامه مصلحت، شنبه ۲۳ اسفندماه ۱۳۳۱، شماره ۱۲۲
۲۱- ناگفته‌ها، خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا، نشر نامک، چاپ اول زمستان ۱۳۹۱، صص۱۵۳-۱۵۴
۲۲- همان، صص ۱۵۱ و ۱۵۳
۲۳- ما و بیگانگان، سرگذشت دکتر نصرت‌الله جهانشاهلو افشار، ص ۸۷ و ۱۸۷
۲۴- از دیدار خویشتن، ص۷۵
۲۵- همان، ص۷۸
۲۶- همان، ص ۴۷
۲۷- نشریه توفان، دوره سوم، شماره ۷
۲۸- یک بازنگری مجدد، توفان الکترونیکی، شماره ۱۵، مهر ۸۶
۲۹- استالین‌ستیزی، از خروشچف تا گورباچف، راه توده، شماره ۱۳۲، ۱۴ می ‌۲۰۰۷
۳۰- خاطرات مریم فیروز، ص۸۱
۳۱- استالین‌ستیزی، از خروشچف تا گورباچف، ۱۴ می ‌۲۰۰۷
۳۲- استالین، قدرتی که شناخت ما درباره‌اش کامل نیست، ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۷
۳۳- حقیقت آن نیست که دشمنان می‌گویند!، اول اکتبر ۲۰۰۷
۳۴- ارگان حزب توفان، ۲۸ دسامبر ۲۰۱۱
۳۵- استالین، قدرتی که شناخت ما درباره‌اش کامل نیست، ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۷
۳۶- راه توده، ۹ مارس ۲۰۰۹
۳۷- بازگشت از شوروی، ص۲۱۶