نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

(يادمان مجيد شريف)




خدای او خدای بی خدايان هم بود

(يادمان مجيد شريف)

رنگين کمان

جنازه محيد را آوردند.. اين را يکی از حاضران می گويد.. به محل شستشوی جنازه می روم.. از پشت شيشه می توان همه چيز را ديد.. اشک امان نمی دهد.. پيکر مجيد با قامتی بلند بر روی تختی آرميده است.. گويی لبخندی بر لب دارد ... چه آرام آرميده است.. پيرمردی که بعد می فهمم پدر همسرش است، در کنارم ايستاده و به شدت گريه می کند.. امير رضايی، هدی صابر، رضا عليجانيف مهندس توسلی و ديگران هم هستند.. زير گردن مجيد جای بريدگی و بخيه هايی ديده می شود، ظاهرا برای تشريح در پزشکی قانونی اين کار انجام شده... جسد را بر می گردانند تا پشتش را بشويند.. پشتش کبود است.. از دکتری که آنجاست می پرسيم اين کبودی پشت علتش چيست؟.. می گويد ايست قلبی... جسد را بر می گردانند.. از بينی مجيد خون جاری شده است.. باز صدای شيون و گريه بيشتر می شود.. جنازه را کفن می کنند و روی برانکاردی می گذارند.. جنازه را بر ميداريم و به سمت قطعه هنر مندان می رويم... آقای يوسفی اشکوری بر جنازه نماز را با صدايی بغض آلود خواندند.. ساعتی ديگر مجيد شريف در آرامگاه ابدی خود آرميده است..

شهيد مجيد شريف در حدود ساعت ۵ صبح ۵ شنيبه ۲۸ آبان ماه ۱۳۷۷ مطابق معمول به قصد ورزش منزل را ترک می کند و بنا به گزارش تنظيم شده از سوی کلانتری محل در حدود ساعت ۷ صبح توسط مأموران گشت گزارش مرگ وی به کلانتری مدکور اعلام می شود و به علت نبودن مدرک شناسايی به همراه وی، به پزشکی قانونی منتقل می شود. پس از يک هفته بی خبری از سرنوشت وی، سرانجام در روز چهارم آذر ماه ۱۳۷۷ در جمع سوگوار دوستان و آشنايان در قطعه نويسندگان و هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده می شود. پزشکس قانونی در بررسی های اوليه علت مرگ را "ايست قلبی" اعلام می کند. اما در جواز دفن علت مرگ را نا معلوم می نويسد. ....

اولين بار که او را ديدم، منتظر ماشين هايی بودم که قرار بود ما را به احمد آباد بر مزار دکتر مصدق ببرد.. روز ۱۴ اسفند سال ۱۳۷۵ ... به طرفش رفتم و گفتم شما آقای مجيد شريف هستيد؟.. جا خورد! .. پرسيد از کجا شناختی؟ گفتم از عکستان در مجله ايران فردا! با هم به پارک شريعتی رفتيم و تا آمدن ماشين ها و ديگران آنجا نشستيم و کمی صحبت کرديم.. اولين چيزی که در او توجه مرا جذب کرد چشمانش بود.. بسيار عميق بود، انگار هزاران حرف نا گفته دارد.. قبلا کتاب "اسلام منهای دمکراسی؟!" از او را خوانده بودم، هميشه دلم می خواست نويسنده اين کتاب را ببينم.. چون در سال ۵۸ آن حرف ها چيزی جلوتر از زمان خودش بود... من آدمهای آن نسل را خيلی دوست دارم.. کسانی که در زمانی که همه چيز برای عيش و نوش فراهم بود، در پی ساختن خودشان بودند و در پی کشف حقيقت و پاسخگويی به سؤالاتشان.. برای من مهم نيست که چه جوابی پيدا کردند، شايد اصلا من الان با آن طرز فکر ايديولوژيک موافق نباشم.. اما هر چه که هستم، هويت خود را در راه اين نسل جستجو می کنم و اگر امروز انديشه ای ديگر دارم خود را مديون مجاهدت های آن نسل ميدانم و پای خود را بر دوش آنان گذاشته ام ....

ساعتی در پارک از جامعه، دانشگاه و .. حرف زديم.. درست يادم نيست چه گفتيم.. اما برايم بسيار جالب بود..

بار ديگر در حسينيه ارشاد او را ديدم و قتی که در سالگرد دکتر شريعتی قرار بود سخنرانی کند، فرصتی پيش آمد و کمی با وی گفتگو کرديم.. از مجله محراب پرسيديم که در سال های اوايل انقلاب در آن می نوشت.. وقتی اسم ابوذر ورداسبی را برد اشک در چشمانش حدقه زد و گفت ابوذر خيلی حيف شد.. من قبلا کتابهايی از ابوذر ديده بودم او هم از نظر تيوريک بسيار قوی بود.. بار سوم و آخرين باری که مجيد شريف را ديدم در مراسم ترحيم سرهنگ غلامرضا نجاتی بود.. انگار از چيزی نگران بود.. دکتر يزدی به او گفته بود به دوست قديمی اش مصطفی تاج زاده مراجعه کند.. بعد ها شنيدم که اينها در انجمن اسلامی دانشجويان ايرانی مقيم آمريکا با هم فعاليت می کردند.

بعدها فاش شد که سعيد اسلامی در اعترافاتش به قتل مجيد شريف هم اعتراف کرده است.. اما در توافق های پشت پرده آقای رييس جمهور حاضر شد تنها به چهار قتل رسيدگی کند و مجيد شريف و پيروز دوانی از ليست خارج شدند! اما هر از چندی برخی از اصلاح طلبان وقتی در تنگنا قرار می گيرند، به عنوان اهرم فشار از افشاگری در مورد قتل اين دو نفر و ۷۰_۸۰ نفر ديگر سخن به ميان می آورند! آقای ناصرزرافشان بارها از لزوم پيگيری ماجرای قتل مجيد شريف و پيروز دوانی سخن گفته است و اکنون به خاطر اين پيگيری ها در زندان به سر می برد. نزديکات مجيد شريف می گويند در اواخر عمرش بارها تحت فشار بود که بر عليه گروههای مختلف اپوزيسيون خارج کشور که اختلافاتی با آنها داشت مصاحبه تلويزيونی بکند، اما مجيد هرگز به اين خواسته تن در نداد. و پس آخرين بار که احضار شده بود، به دوستانش گفت که به من گفته اند تو را می کشيم! اما نه به گونه ای که تبديل به قهرمان شوی! .. مجيد از مراقبت های زياد و محدوديت هايی که داشت در رنج بود، روح آزاد وی اين محدوديت ها را نمی پذيرفت. بعد از هر سخنرانی و هر مصاحبه ای مرتب به وی هشدار داده می شدو مصاحبه اش با هفته نامه آبان که بسيار جالب هم بود، باعث عصبانيت نيروهای امنيتی شده بود. و در اخرين احضارش گفته بودند تو را می شکيم! قرار نبود بيايی اينجا و از اينجور مصاحبه ها کنی!.. و سر انجام او را کشتند.. اما او قهرمان شد!

مجيد شريف در مدتی کوتاه پس از ورودش به کشور به کار سترگ ترجمه روی آورد و چند ترجمه گرانقدر از خود به يادگار گذاشت که عبارتند از: تاريخ يک ارتداد،اسطوره های بنيانگذار سياست اسراييل/رژه گارودی- تاريخ يهود، مذهب يهود/اسراييل شاهاک-زن شورشی(زندگی و مرگ رزا لوکزامبورگ)/ماکس گالو-اراده قدرت/نيچه/- فلسفه عصر تراژدی يونان-مقاله ای مفصل از کتاب مذهب اثر ژآک دريدا(چاپ نشده) و سپيده دم نيچه (ناتمام).

قاتلان قتل هيا زنجيره ای غير از آنکه قصد داشتند با تروردرمانی روند اصلاحات را متوقف کنند و افرادی که در آينده می توانستند به عنوان آلترناتيو مطرح باشند را از صحنه به در کنند، قصد داشتند راه بازگشت ايرانيان مقيم خارج را مسدود نمايند... قتل های زنجيره ای از دورترين لايه ها از نظر نزديکی به حاکميت شروع شد و هم اکنون با مجازات اعدام و زندانی کردن نيروی های منتقد داخل حاکميت ادامه پيدا کرده است. مجيد شريف از بدو ورود انديشه فراهم آوردن بستر مناسب برای بازگشت هم ميهنان خود را در سر می پروراند. اما اواخر بر اثر فشارهای فراوان خود قصد خروج مجدد از کشور را داشت.

دکتر مجيد شريف کار فکری و فرهنگ سازی و آگاهی رسانی و بيدارگری را پيش نياز هر حرکتی می دانست و از اين رو کار ترجمه و نشر را به طور جدی دنبال می کرد . در تمام طول زندگيش از مطالعه و يادگيری باز نايستاد. پس از انقلاب به همراه آقای امير رضايی به جمع آوری آثار دکتر شريعتی پرداخت و به آرمان عرفان آزادی و برابری پايبند بود. مجيد شريف اصلاح آموزه های دينی و نقد آنان را سرلوحه کار خويش قرار داده بود. تعريفی که از خدا در مقدمه سخنرانيش در بيست و نهم خرداد ۱۳۷۹ در منزل دکتر پيمان ارايه داد، تعريفی زمينی، قابل فهم و دسترسی و با تکيه بر ارزش های برون دينی است و در همين تعريف خود نوعی از حکومت مذهبی را که مذهب را دستمايه تبعيض و نابرابری و تحديد آزادی ها قرار ميدهد به نقد می کشد. او خدايی برای خود می سازد که پاسدار ارزش های برون دينی ای است که عقل نقاد خود بنياد بنيان می نهد. خدايی که انسان ها را دارای کرامت و شرافت و دارای حق می داند. و البته مجيد شريف اين اموزه ها را در قالب تفکر مذهبی برای مخاطبانش ارايه می دهد. متن زير قسمتی از مقدمه سخنرانی مجيد شريف در منزل دکتر پيمان است. شايد روزی متن کامل اين سخنرانی را در وبلاگم قرار دهم:

شريعتی در روش شناخت اسلام می گفت که ما در هر مکتبی نخست بايد خدای آن مکتب را بشناسيم . ما يک خدا ندايم . درست برداشتی را هم که از توحيد ارايه داد اين بود که اين نيست که خدا يکی است و جز او نيست. توحيد را در مفهوم و معنای عميق تری مطرح کرد. پس ما يک خدا نداريم. به اندازه هر کسی در عالم واقعيت خدا هست. چه بسا بی خدايان که خدايی بسيار بزرگتر از مؤمنان دارند. چند سال پيش مطلبی نوشته بودم به ياد شهيد مصطفی شعاعيان . .. به ياد شهيد شعاعيان نوشتم :"تقديم به خويشاوند نا ديده ام مصسفی شعاعيان" و بعد در يک جا گفتم او در عين بی خدايی، خدايی داشت بسی بزرگتر از خدای مؤمنان متعصب سنتی. چه هر کسی خدايی دارد و بزرگی خدای هر کس به بزرگی خود اوست. غير از اين هم امکان پذير نيست. در ورای آن دو برداشت از خدا، يکی بی خدايی که اساسا در عمل امکان پذير نيست و ديديم که هر گونه بی خدايی در عمل به نوعی خدای جايگزين انجاميد. نمونه اش در کشورهای به اصطلاح سوسياليستی، استالين تبديل به خدا شد. يا بسياری از کسانی که ادعای بی خدايی می کردند در واقع به دنبال ديگرگونه خدايی بودنداز قبيل نيچه. او خدا را به مرگ مجکوم می کند و او نيز دنبال ديگرگونه خدايی است که در ابر انسانی که يک ابر انسان فاشيستی نيست بلکه ابر انسانی است که مشابه انسان کهمل عرفانی ماست تجلی خودش را پيدا می کند يا کسانی مثل زن آزاده ای همچون رزا لوکزامبورگ که من زمانی که شرح زندگيش را ترجمه نمودم در مقابل عظمتش سر تعظيم فرود آوردم. که می گويد:" اگر خدايی وجود داشت او ما را به خاطر اينکه در مقابل خدای دروغين سياست سر خم کرده ايم مورد بازخواست قرار می داد." منظورم اين است که اين بی خدايی ها نيز هر يک جايگزين دارند. يا خدايانی از نوع استالين يا خداهای بزرگی که در واقع در مغزهای کوچک نمی گنجد و در مقابل آن خدای واحد و احد که صفاتش را بايد در فلسفه و کلام جست و در آسمانها زندگی می کند و بر همه جه حاضر و ناظر است ولی نقشی در زندگی ما ندارد!

من به طور واقع بر اساس همان رهنمود های شريعتی و ديگران رسيدم به اينکه ما بايد تکليف خود را با خدای خودمان روشن کنيم. در واقع هر درک و دريافتی از آزادی، حکومت مذهبی، عدالت، انسان، غيرو به تعيين تکليف ما با خدای ما بر می گردد. بايد روشن کنيم خدای ما کيست؟ نه خدای مجرد آسمانی نه بی خدايی. بلکه خدايی که دقيقا بايد جايگاه خويش را در هستی، در زمين، در وجود، در انسان، در جامعه، نشان دهد.

خدای من و خدای آنان

مرا خدايی است و آنان را خدايی. خدای من کيست و خدای آنان کدام است؟ خدای من مامی مهربان و مامايی چيره دست است که با سر انگشتان نوازشگرش درد زايمان را بر من آسان می سازد. سرشار از اميد و اشتياق ميزاياندم و با هر زايش انگار خود مرا نيز از نو به دنيا می آورد. خدای آنان پدری زورگو و شوهری تصاحب جوست که همسر خويش را در لحظه های غلبه خشم و شهوت باردار می کند و پس آن گاه او را از خود می راند و پی کار خويش می رود بی آنکه حتی دمی بيانديشد که آنچه در زهدان وی کاشته است چيست، کيست و چگونه به دنيا خواهد آمد؟ خدای من نيروی زندگی و شوق بودن را به هر کس و هر چيز که جويای آن باشد بی هيچ دريغ و مصلحتی عرضه می کند تا هر پديده ای به فراخور حال و نياز خويش از آن برگيرد و بهره مند گردد. خدای آنان نعمت حيات را از جمعی دريغ می کند و به گروهی ديگر ارزانی می دارد و گاه پيروان و پرستندگان خويش را به مرگی سخت و بی امان گرفتار می سازد. خدای من به من می آموزد که همه را حتی دشمنان خويش را دوست بدارم يا دست کم به اينان به چشم درماندگان و بی خبرانی بنگرم که بی بهره از محبت و محروم از خرد يارايشان چونيست در آغوش راستی جايی برای خويش بيابند آسيمه سر به چهره آن چنگ می زنند.

نلسون ماندلا در خاطراتش می گويد:" زمانی که می خواستم از زندان آزاد شوم تصميم گرفتم که نه فقط ستمديده، که ستمگر را هم آزاد کنم." و چنين بود که توانست در جامعه ای مبتنی بر آپارتايد و تبعيض نژادی برای نخستين بار يک نظام چند نژادی دمکراتيک را بی هياهو، بی جار و جنجال، بی تبليغات آنچنانی، بی دشمن جويی ها و دشمن خويی ها و دشمن تراشی هايی که هر روز در گوشه ای بخواهی دشمنی بيابی و با او بجنگی، دشمنان عينی يا ذهنی، دشمنان فرضی يا واقعی، تأسيس نمايد.

.. آزادی يعنی آزادی مخالفان، يعنی آزادی دگر انديشان به قول رزا لوکزامبورگ ، آزادی، آزادی کسانی است که ديگرگونه می انديشند و نه آزادی طرفداران ما و شريعتی بارها و بارها از اين ديدگاه با آزادی برخورد کرده است و اساسا اگر از اين ديدگاه به آزادی برخورد نکنيم فقط فرياد آزادی را زمانی سر می دهيم که خود تحت استبداد هستيم و انگاه که خود به آزادی رسيديم انگار به کمال مطلوب خود رسيده ايم، ديگران را از آزادی محروم می کنيم و برخورد با دوست يا دشمن هم دقيقا همينطور است.

وخدای آنان به آنان فرمان می دهد که به هيچکس، حتی به دوست خود اعتماد نکنند و با همه با چند رويی و سوداگری رو به رو گردند. اگر سودايشان را سودی در پی بود دشمن ديروز را از دوست امروز دوست تر دارند و اگر نبود دوست ديروز را از دشمن امروز دشمن تر. خدای من در همام حتل که چند گونگی ها و چند گانگی ها را می بيند و می شناسد و يا پاس می دارد خدای آنان در تلاش يکدست کردن همه، جدايی و بيگانگی را و سرانجام نابودی و ويرانی را تدارک می بيند. خدای من همه چيز را بای همه کس می خواهد، خدای آنان برای عده بيشتری کمتر را، برای کمترين بيشترين را، برای عده کمتری بيشتر را، برای عده بيشتری کمتر را، برای عده بيشتری هيچ را! خدای من خدای عشق و انديشه و آزادی است. خدای جان و خرد است. خدای آنان، خدای زور و خشونت و وحشت است. خدای من خدای همه است. خدای من خدای بی خدايان نيز هست. خدای آنان خدای قوم و قبيله خاصی است، اما پيوسته در تلاش تا ديگران را سر سپرده خود سازد و به بند بندگی خويش در آورد.

. خدای من فارغ از هر رنگ و هر انگ است. برتر از هر نام و هر رنگ است. آشنا و همنشين وقت تنهايی است. دلگشای هر که در غربت دلش تنگ است. خدای آنان گه چو جباری است گردنکش. گه چو سرداری است جنگاور گه چو مهمانی است نا خوانده گه چو صيادی است افسونگر . خدای من به بندگان خويش، چه می گويم به فرزندان خويش نيز حساب پس می دهدو حتی از خطاهايشان شرمسار می گردد.

کرم بين و لطف خداوندگار گنه بنده کردست و او شرمسار

خدای آنان به هيچکس حساب پس نمی دهد حتی به خودش. در عرش کبريايی خويش با غرور و نخوت زير دستان و بندگانش را به خاطر گناهان کرده و نا کرده سرزنش می کند و کيفر می دهد تا دست و دامان خود را پاک بنماياند. در برابر خدای آنان حتی به خاطر فضايل خويش بايد شرمسار بود. خدای من الگويی برای انسان است. می آفريند تا به انسان آفرينندگی بياموزد. آزاد است تا انسان آزاد باشد. بر همه چيز آگاهی دارد تا امکان آگاهی انسان بر همه چيز را گوشزد نمايد. خدای آنان می آفريند تا انسان را از آفرينش محروم کند. آزاد است تا آزادی را از انسان و از همه موجودات سلب نمايد و آگاهی و انديشيدن را در انحصار خويش می خواهد تا چيرگی خود را بر همه تضمين کند. چنين خدايی نه الگو که اشغالگر است. خدای من بزرگ و مطلق است اما نه مطلق گرا. مطلق را همچون طاقی نا مريی و دست نيافتنی بر فراز سر انسان ها می گسترد تا به آنها نشان دهد که تا کجا می توان پريد. خدای آنان محدود و کوچک است و حتی حقير. اما خود را بزرگ و حتی مطلق می شمارد هم از اين روی مطلق گراست. پس از اينکه ديگران به سراپرده او دست يابند هراس دارد. خدای من دوست داشتنی است و خدای آنان ترسيدنی. خدای من می آموزد، توصيه می کند و هشدار ميدهد، خدای آنان امر و نهی می کند، کينه می ورزد و کيفر می دهد. خدای من شيوه راه رفتن را می آموزدم تا خود برخيزم و گام پيش نهم. خدای آنان از زايش تا مرگ و حتی از پيش از زايش تا پس از مرگ پا به پا می بردشان.

مرا خدايی است و آنان را خدايی . خدای من خدای آنان نيز می تواند باشد.