نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۵ شهریور ۲۰, شنبه

چهره‌های جلال آل احمد ( بخش پایانی) نگاهی به کتاب « خسی در میقات»



چهره‌های جلال آل احمد ( بخش پایانی)

نگاهی به کتاب « خسی در میقات»
Thu 8 09 2016

احمد افرادی

ahmad-afradi.jpg
گرچه ژانر «نقد ادبی»، از زمان آخوند زاده، برای روشنفکر ایرانی آشنا است و گرچه قاطبه ی اندیشه ورزان و روشنفکران ایرانی ـ در مناسبت های گوناگون ـ اهمیت ِ «نقد» را (به عنوان روح و جوهره ی مدرنیته) در نوشته های شان مکرر می کنند؛ اما، «نقد» (نه در آن سطح، که تحولات ِ فکری و فرهنگی ، چند قرن اخیر ِ «غرب» را موجب شده است، بلکه) حتی، در مقام ِ وجدان فرهنگی اهل قلم نیز، در میان روشنفکران ایرانی ـ آنچنان که باید ـ جدی گرفته نمی‌شود .

---------------------------------------------------

گرچه ژانر «نقد ادبی»، از زمان آخوند زاده، برای روشنفکر ایرانی آشنا است و گرچه قاطبه ی اندیشه ورزان و روشنفکران ایرانی ـ در مناسبت های گوناگون ـ اهمیت ِ «نقد» را (به عنوان روح و جوهره ی مدرنیته) در نوشته های شان مکرر می کنند؛ اما، «نقد» (نه در آن سطح، که تحولات ِ فکری و فرهنگی ، چند قرن اخیر ِ «غرب» را موجب شده است، بلکه) حتی، در مقام ِ وجدان فرهنگی اهل قلم نیز، در میان روشنفکران ایرانی ـ آنچنان که باید ـ جدی گرفته نمی‌شود .

در واقع ، «نقد » در میان ما، یا ابزار «تسویه حساب» با دیگری است ، و یا « آیین دوست یابی». درست از همین رو است که صد و خُرده ای سال پس از آخوند زاده، هنوز از« سنت ِ نقد و نقادی» در میان ما خبری نیست. و در غیبت ِ«سنت نقد و نقادی » است که در مورد ِ شخصیت‌های تاریخی مان ، عموماً، نسنجیده ، احساسی و گاه، از سر ِعصبیت داوری می کنیم ؛ و نه از پس ِ باریک شدن، در حالات و قول

و فعل و فرآورده های ادبی ِشان.

در این نوشته ی بلند، کوشیده ام، از لا به لای سفر نامه ی حج آل احمد، « چهره » هایی از او را پیش روی خواننده قرار دهم ،که (احتمالاً) تا کنون، به دیده نیامده و یا ،کمتر محل اعتنا بوده است، از این رو، شاید، مقاله ی « چهره‌های جلال آل احمد» ، دستمایه ای باشد برای ما، تا نسبت به او ،کمی سنجیده تر و منصفانه تر داوری کنیم.

پیش از پرداختن به بخش پایانی این نوشته ، بی مناسبت نمی‌بینم که تلقی خانم سیمین دانشور، از آل احمد و نگاهش به زندگی و هستی را، با خواننده ی این نوشته در میان بگذارم.

خانم دانشور، در پاسخ مصاحبه گر «کیهان فرهنگی» می‌گوید:

کتاب ِ « سنگی برگوری » یک حدیث نفس است … در پایان [ این]کتاب ( جلال) به «هیچی» ایمان می‌آورد و « هیچی» را به « هیچی» پیوند می‌زند و از گذشته و آینده و سنت و غیره خود را خلاص می‌کند( نیهیلیسم ) … » .

همین معنی را ( البته، نه به این صراحت) در یکی از گزارش های سفر حج آل احمد ، می‌بینیم:

« و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام و چنان هشیاربه هیچّی... و دیدم که سفر وسیله ی دیگری است برای خود را شناختن . اینکه «خود» را در آزمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و برخورد ها و آدم‌ها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ و هیچ. » ص ۸۳

------------------------------------------------

جلال آل احمد ، در خانواده‌ ای شیعی به دنیا آمد و بالید.
در« مثلاً ،شرح احوالات »[۱]( دی ماه ۱۳۴۶ )می‌ نویسد:
« پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهایم، در مَسْنَد ِروحانیت مردند. و حالابرادر زاده ای و یک شوهر خواهر ِ دیگر، روحانی‌اند. و این تازه ، اول عشق است که الباقی خانواده ، همه مذهبی اند. با تک و توکی استثناء» .

وباز، در همان در شرح احوالات ، می‌خوانیم :

« دبستان را که تمام کردم،‌ [ پدرم ] دیگر نگذاشت درس بخوانم که : " برو بازار کار کن " ، تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من بازار رفتم . اما، دارالفنون هم‌کلاس شبانه باز کرده بود که پنهان از پدرم اسم نوشتم. روزها، کار در ساعت سازی، بعد سیم کشی برق، بعد چرم فروشی و از این قبیل … و شب‌ها درس … همین‌جوری ها دبیرستان تمام شد.»[۲]

گفته می‌شود که آل احمد،در بیست سالگی ( به امر پدر) به نجف رفت (تا در هیئت ِ « طلبه»)مراحل سنتی آموزش علوم دینی را بگذرانَد و در آینده ، جانشین پدر شود . اما ، پس از سه ماه، تحصیل علوم دینی را رها می‌کند و بر می گردد.
اما، خود ِ او، حکایت را به گونه‌ای دیگر نقل می‌کند:

« تابستان ۱۳۲۲ بود، در بحبوحه ی جنگ... به قصد تحصیل به بیروت می‌رفتم- که آخرین حد نوک دماغ ذهن جوانی ام بود. و از راه خرمشهر، به بصره و نجف می‌رفتم که سپس به بغداد و الخ...اما در نجف ماندگار شدم. میهمان سفره ی برادرم. تا سه ماه بعد، به چیزی در حدودِگریزی، از راه خانقین و کرمانشاه، برگردم. کله خورده و کلافه ؛ از برادر و پدر (هر دو) رویگردان.چراکه درآن سفر دامی دیده بودم ، در صورت ردا و عبایی ...»[۳]

یادداشت بالا، بخشی از « گزارش خوزستان ِ» آل احمد است که در سال ۱۳۴۴ ش. نوشته شده است.

آل احمد ،که اعزام به نجف( به قصد آموزش علوم دینی ) را ، « دامی » ، « در صورت ردا و عبا » می‌بیند ، دو سال بعد(همانگونه که در بالا خوانده ایم) از روحانی بودن ِاکثر اعضای خانواده ، به خود می بالد :

« « پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهایم، در مَسْنَد ِروحانیت مردند. و حالابرادر زاده ای و یک شوهر خواهر ِ دیگر، روحانی‌اند. و این تازه ، اول عشق است که الباقی خانواده ، همه مذهبی اند. با تک و توکی استثناء.»

آل احمد، در باز گشت از نجف، از زیر ِ پیشانی نهادن ِ مُهر( هنگام سجده )امتناع می‌کند و به تقلید یا پیروی از سنی ها،دستْ به سینه نماز می‌خوانَد. انگار، با همان اقامت سه ماهه در نجف ، در باور های شیعی او ، رخنه افتاده بود.

شمس آل احمد( برادر جلال) ، به نقل از شنیده هایش می‌نویسد:

« در بازگشت از نجف، قرائنی را در رفتار جلال دیده بودند که باعث نگرانی‌های پدر و مادر شده بود. جلال که با انگشتری عقیق به دستش، به سفر رفته بود، حالا بی انگشتری باز گشته بود. و دیگر مقید نبود ،« مُهر»( تربت امام) را هنگام سجده ، زیر پیشانی بگذارَد. و گاهی دست به سینه به نماز می ایستاد و این پیش آمدها ، نشانه ی میل به اهل سنت بود. و برای خانواده ی ما دردناک و غیر قابل تحمل ». [۴]

آل احمد( در « مثلاً شرح احوالات») می‌ نویسد : « سال‌های آخر دبیرستان، با حرف و سخن های احمد کسروی آشنا شدم ».

و می‌دانیم که « سال‌های آخر دبیرستان»، پیش از گرفتن دیپلم و رفتن به نجف است.
بنا بر این، آل احمد باید پیش از رفتن ِ به نجف، با احمدکسروی و افکار و اندیشه هایش، آشنا شده باشد. در حالی که شمس آل احمد ( باز ، عطف به شنیده هایش ) می گوید که جلال آل احمد ، پس از بازگشت از نجف ، جذب ِ« شریعت سنگلجی » (روحانی منتقد تشیع )شد و ادامه ی همین آشنایی ، پای او را به جلسات احمد کسروی کشانْد :

« در باز گشت از سفر [ نجف] گفته‌اند که جلال ، دیگر میل به شرکت در مجالس روضه و قراءت قرآن های مسجدی را نداشت ، و به جای آن، شیفته درک محضر شریعت سنگلجی شده بود.آن مرحوم[شریعت سنگلجی]روحانی مورد علاقه ی جوانان زمان خویش بود. و از راه برخی نوجویی های صوری در ظواهر دینداری، از قبیل تردید کردن در زنجیر زنی و یا قفل زنی.
هم‌زمان با او، احمد کسروی[نیز] این نوع ایرادات را می‌نوشت و به چاپ می سپرد. احتمال می‌دهیم که از این راه بود که جلال ،در احوال مرحوم کسروی کنجکاو شد و پایش به « باهماد آزادگان» کشیده شد. و این محل ، باشگاه کسروی و شاگردانش بود. » [۵]
با حضور در جلسات « شریعت سنگلجی» ( منتقد آن زمان شیعیگری » ) و « باهماد آزادگان ِ» احمد کسروی(که انتقاد هایش از « شیعیگری» ،خواب روحانیون وقت ِشیعه را آشفته بود و قتل او ، از سوی فدائیان اسلام، را موجب شد )به تدریج در باورهای مذهبی آل احمد، رخنه افتاد . رابطه ی پدر و پسر بُریده شد و متعاقب ِ آن ، آل احمد به حزب توده پیوست .

آل احمد، در همین معنیٰ می‌نویسد:

« جنگ که تمام شد، دانشکده ی ادبیات ( دانشسرای عالی) را تمام کردم. معلم شدم. ۱۳۲۶. در حالی که از خانواده بریده بودم و با یک کراوات و یک‌دست لباس نیمدار امریکایی، که خدا عالم است از تَنِ کدام سرباز به جبهه رونده ای کنده شده بود، تا من بتوانم در شمس العماره، به ۸۰ تومان بخرمش.

سه سالی بود که عضو حزب توده بودم. سال های آخر دبیرستان، با حرف و سخن های احمد کسروی آشنا شدم و مجله ی " پیمان "و بعد " مرد امروز " و " تفریحات شب " و بعد " مجله ی دنیا "و مطبوعات توده … و با این دستمایه ی فکری، چیزی درست کرده بودیم به اسم « انجمن اصلاح» …» . [۶]

آل احمد، پیش از پیوستن به حزب توده ، جزوه ای ( به نام « عزاداری های نامشروع »)را، از عربی به فارسی ترجمه می‌کند و به قیمت دو قرآن ، در معرض فروش می‌گذارد.
« عزاداری های نامشروع» ، در فاصله ی دو روز ،تماماً به فروش می رسد. اما،چندی بعد ، کاشف به عمل می‌آید که « بازاری های مذهبی، همه‌اش را چِکی خریده اند و سوزانده اند.» [ ۷]

آل احمد ، پیش از ترجمه و نشر ِ« عزاداری های نامشروع»، مطالبی در « حوزه ی تجدید نظر مذهبی » نوشته بود که به چاپ نرسید.
همین‌ها مقدماتی می‌شود که آل احمد ( هر چند به گونه‌ای گذرا ) تا سال‌های آغازین دهه ی چهل، از مذهب فاصله بگیرد.گرچه،نقش و حضور مذهب در خانواده و اقوامش، دستمایه ی بسیاری از داستان هایش می شود.
در اینجا ، بر آن نیستم به روند جدایی آل احمد از مذهب بپردازم. ضرورتی هم در این کار نیست. غرض این است که وقتی با گرایش های مذهبی متعارض و ناساز ِ( سال‌های بعد ِ) آل احمد رو به رو می‌شویم ( در مورد پیشینه ی مذهبی اش) خالی الذهن نباشیم.
فاصله گیری آل احمد از مذهب و رویگردانی اش از آن، تا انتشار کتاب « سه مقاله ی دیگر» (که به قول آل احمد، تمرینی برای نوشتن ِ کتاب ِ « غربزدگی» بود) ادامه می‌یابد. درکتاب « سه مقاله ی دیگر » است که نشانه‌هایی از رویکرد ِمجدد ِ آل احمد به مذهب دیده می شود، آن هم ، نه به گونه ی کشش و نیازی روحانی و توجه به عوالم قدسی، بلکه به ضرورت مبارزه با « غرب» ،که عمدتاً، در« آمریکا» و « کمپانی » ها، تجسم می‌یافت :

« و همین‌جوری ها بود که آن جوانک مذهبی ِ از خانواده گریخته ، و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست بازی‌ها، سر سالم به در برده ، متوجه ی تضاد اصلی بنیاد های سنتی اجتماعی ایرانی‌ها شد، با آنچه به اسم تحول و ترقی ( و در واقع به صورت دنباله روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا) دارد مملکت را به مستعمره بودن می بَرَد و بَدَلش می‌کند به مصرف کننده ی تنهای کمپانی ها، و چه بی اراده هم. و همین‌ها بود که شد محرک « غربزدگی» - که پیش از آن در « سه مقاله ی دیگر» تمرینش را کرده بودم ...» . [۸]
می‌بینیم که عنوان ِ نقد ِکوتاه ِ امیر پرویز پویان ( « خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب » ) که پس از درگذشت آل احمد و در ربط با او نوشته شده بود ، به رویارویی آل احمد با امپریالیسم ( آمریکا) نظر دارد [۹]
حال می‌پرسم: آیا، ستیز آل احمد با « فرنگ و آمریکا » (که در‌واقع ،منظور، همان «آمریکا» است) ،میراث و تداومِ «مبارزات ِ ضد امپریالیستی حزب توده »، با آمریکا ، در فضای « جنگ سرد» نیست ؟

درست به دلیل همین موضع ضد آمریکایی است که آل احمد، اسرائیل را « ستّار العیوب غرب» ارزیابی می‌کند و بر این باور است که « اتحاد اعراب باید - به جای ضد اسرائیل - ضد کمپانی های نفتی [ آمریکایی ] باشد.» :

«« عصری هوا خنک شد و از خانه در آمدم به گردش... رفتم ... پهلوی جوانک بلند قامتی که داشت اوراق پلی کپی شده اش را می‌خوانْد... سلامی و اجازه ای، به مختصر عربی ام. و یارو از درس خواندن به مصاحبت گریخت. و انکشف که افسر است …مختصری هم عبری می‌دانست که در مدرسه نظامی بهشان درس داده اند ،که وقتی اسرائیل را گرفتند در اداره اش در نمانند!! و ناچار رفتیم سراغ اسرائیل. مَثَل دست و قلب را برایش زدم … که باید قلب را از کار انداخت تا دست از کار بیفتد. و قلب ِ خطرناک در شرق، سرمایه داری خارجی است.

و " آرامکو " و دیگر شرکت های نفتی ، دست هایش.و اسرائیل هم یکی دیگر.اما نمی پذیرفت. مدتی دنبال لغت "عوام فریبی "گشتم، به عربی ( انگریزی اش را نمی‌فهمید) که حالیش کنم ، ناصر با این قضیه ی اسرائیل مشغول چنین کاری است. اما لغت به دستم نیامد... ‍ متوجه خطر سرمایه داری بود. اما نمی‌فهمید که اتحاد اعراب باید به جای ضد اسرائیل- ضد کمپانی های نفتی [ آمریکایی ] باشد. بعد هم وحشت زده می‌نمود از اینکه من یادداشت می‌کردم. به‌خصوص وقتی فرمایش الملک المعظم سعود ِاول را یادداشت کردم که فرموده بود: "لا تعلم اشباب فنأکلک " [ به جوان چیزی میاموز که خواهدت خورد ]می گفت یک هو مُچ آدم را می‌گیرند و می‌برند. ( کذا)... » ص ۱۰۴، ۱۰۵، ۱۰۶

از پس ِ گفت و گوی بالا ، آل احمد از خود می پرسد: « برای وضع گرفتن در مقابل غرب – این مراسم حج ، خود نوعی سکوی پرش نیست؟ » .
حال ،من می‌پرسم : آیا واقعیت ِ نهفته( و یا آشکار ) در همین پرسش ، نمی‌تواند ما را در یافتن هدف اصلی آل احمد ، برای « بین‌المللی کردن مراسم حج» ، یاری کند؟ :

از پس ِ گفت و گوی بالا ، آل احمد از خود می پرسد: « برای وضع گرفتن در مقابل غرب – این مراسم حج ، خود نوعی سکوی پرش نیست؟ » .
حال ،من می‌پرسم : آیا واقعیت ِ نهفته( و یا آشکار ) در همین پرسش ، نمی‌تواند ما را در یافتن هدف اصلی آل احمد ، برای « بین‌المللی کردن مراسم حج» ، یاری کند؟ :

« از او که جدا شدم به این فکر می‌کردم که غرب ،بدجوری از اسرائیل ستّار العیوبی برای خودساخته . یا وسیله ی اختفایی . اسرائیل را کاشته‌اند در دل سرزمین های عربی ، تا اعراب، در حضور مزاحمت‌های او، فراموش کنند مزاحمت اصلی را . و متذکر نباشند که آب و کود درخت اسرائیل از غرب مسیحی می‌آید. سرمایه های فرانسوی و آمریکایی. و بعد تکیه گاهی که پاپ رم به ایشان داده. در قضیه ی برداشتن لعن مسیح از ایشان.به گمانم فتوای پاپ " ژان بیست و سوم" … بعد به این فکر بودم که "ناصر " اگر گُل کرد ،به این دلیل بود که در مقابل غرب – بدون داشتن مخازن زیر زمینی – وضع گرفت. که آن باریکه ی آب کانال سوئز ، به درد سرهای بیش از این نمی‌ارزد. اما ما که وضع گرفتیم، در حضور چنین مخازنی از نفت بود که چیزی را از درون پوسانده بود...و آنوقت اگر غرب با این استعمار نوع جدیدش ، این چنین بر ارابه ی مسیحیت می رانَد، چرا در این حوالی که ماییم، ارابه ی اسلام را چنین زنگ زده رها کرده‌ایم؟ از خود می‌پرسم که برای وضع گرفتن در مقابل غرب – این مراسم حج خود نوعی سکوی پرش نیست؟ ...( اهه! باز هم دارم "غربزدگی" را.. )

----------------

در جای – جای کتاب ِ« خسی در میقات»، جلوه‌های رویکرد ِمتعارض ِ آل احمد به مذهب ، آشکارا دیده می‌شود. در آغاز سفر حج، علت ِ انجام فرائض دینی (از پس ِ سال‌ها رویگردانی و دست کم ، غفلت ) حفظ ظاهر و مراعاتِ وضع و حال است :
« یادم است، امروز صبح در آشیانه ی حج نماز خواندم . نمی‌دانم پس از چندین سال.لابد پس از ترک نماز در کلاس اول دانشگاه.روزگاری بودها! وضو می‌گرفتم و نماز می‌خواندم. وگاهی نماز شب! گرچه آن آخری ها مهر زیر پیشانی نمی گذاشتم و همین شد مقدمه ی کفر.ولی راستش ، حالا دیگر حالش نیست. احساس می‌کنم که ریا است.یعنی درست در نمی‌آید.ریا هم نباشد، ایمان نیست. فقط برای این است که همرنگ جماعت باشی. آخر راه افتاده‌ای بروی حج و آنوقت نماز نخوانی؟» ص ۱۰

با فاصله گرفتن ِ آل احمد از حال و هوای زندگی ِ پیش از عزیمت ِ به حجّ ، فضای زیارتی ، ذهن و زبان و قول و فعل اش را در اختیار می گیرد . آنگاه ،نوبت آشتی با مذهب فرامی رسد و رها شدن در هاله ی قدسی ، و صفا و سرخوشی ،که از پس ِ آن می آید :

« امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه سلام می‌کردم. و هیچ احساسی از ریا برای نماز؛ یا ادا در وضوءگرفتن .دیروز و پریروز ، هنوز باورم نمی‌شد که این منم و دارم عین دیگران یک ادب دینی به جا می‌آورم. دعا ها همه به خاطرم هست و سوره‌های کوچک و بزرگ که در کودکی از بر کرده‌ام.اما کلمات عربی بر ذهنم سنگینی می‌کند. و بر زبانم. نمی‌شود به سرعت
ازشان گذشت. آنوقت ها عین وردی می خواندمشان و خلاص. ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی می‌ نهند بر پشت وجدان. » صص ۳۲- ۳۳ :

« عصر رفتم دور ِبقیع را گشتم... و بعد لای قرآن را باز کردم . آمد « اَن الارض یرثها عبادی الصالحون[۱۰ ]. لابد جواب خطاب امروز صبح در مسجد النبی .».ص ۳۵

آل احمد، سپس( در مسجد ابوبکر) بعد از نماز ، مجدداً ، لای قرآن را باز می‌کند. از قضا، سوره ی « توبه» می‌آید، که حیرت اش را بر می انگیزد . آن آیه ،که وعده ی خدا به بندگان صالح اش است و این سوره،که بندگان نافرمان را به « توبه » فرا می‌خواند :

«... بعد از مسجد « ابوبکر» دیدن کردم و باز دو رکعتی، و لای قرآنی . صوره ی توبه آمد. بی بسم الله. در دل گفتم « یعنی چه» و آمدم بیرون.» ص ۳۵

فضای قدسی ،چنان بر روح آل احمد سنگینی می کند که هرگاه، فیل ِ« جان» اش ، یاد هندوستان ِ «تن »می‌کند ، به خود نهیب می‌زند:

«اگر قرار باشد هر روز خودم را همین‌جور خسته کنم که نمی‌شود. باید مواظب باشم. به‌خصوص با این آبی که باید خورد. یک قوطی نمک آورده ام. اما حتی یک دانه اش را نخورده ام.که « از همین حرف‌ها گریخته ای » ... ص ۱۳
و همین حکایت، در جای دیگر:

«هشت و نیم صبح وارد[ مدینه] شدیم. سلام مأموران، دروازه و گل کاری میدانگاهی اش، پیشباز خوشی بود. چون از یازده شب توی اتوبوس بودیم. و پا ها ،از بس روی صندلی نشسته ماندیم ، آماس کرد.و هنوز متورم است.تا به حال همچه دردی نداشتم.به گمانم به علت این این لنگ و پاچه ی باز هم هست. آخر زیر دشداشه فقط یک شلوار کوتاه دارم.خدایی بود که عقل کردم و از جده یک پتو خریدم. و گرنه در همین قدم اول قزلقورت کرده بودم. هم الان هم میان کتف ها سخت درد می‌کند. هنوز سرفه نیامده است. گرچه قطره Ipesandrine دارم.
« آه بابا تو هم ! آمده‌ای حج و آنوقت اینهمه در بند خود بودن؟ اگر مردی این دواخانه ی قراضه ی سفری را فراموش کن. و اصلاً خودت را . »ص ۲۰

-----------
تماشاگر :

سفرنامه های آل احمد، گرچه روایت های کلامی از مشاهدات او است . با این همه، چشمان تیز بین او( همچون دوربینی ، در دستِ مستند سازی کارکشته) میان جمعیت می‌چرخد و از هیچ صحنه و رویدادی غافل نیست، که سهل است، شور و جذبه و بیخود شدن ها را هم، در بستر و سوار بر واژگان، به تصویر می کشد :

این سعی میان " صفا " و " مروه " عجب کلافه می‌کند آدم را. یکسر بَرَت می گردانَد به هزار و چهارصد سال پیش. به ده هزار سال پیش. با " هروله " اش ( که لی لی کردن نیست. بلکه تنها تند رفتن است.) و با زمزمه ی بلند و بی‌اختیارش، و با زیر دست و پا رفتن هایش؛ و بی " خود " ی مردم؛ و نعلین های رها شده – که اگر یک لحظه دنبالش بگردی زیر دست و پا له می شود؛ و با چشم‌های دو دو زنان جماعت، که دسته دسته به هم زنجیر شده اند؛ و در حالتی نه چندان دور از مجذوبی می‌دوند؛ و چرخ هایی که پیرها را می برد؛ و کجاوه هایی که دو نفر از پس و پیش به دوش گرفته اند؛ و با این گم شدن‌های عظیم فرد در جمع. یعنی آخرین هدف از این اجتماع؟ و این سفر...؟ شاید ده هزار نفر، شاید بیست هزار نفر ، در یک آن، یک عمل را می‌کردند. و مگر می‌توانی میانی چنان بیخودی عظمایی به سی خودت باشی؛ و فُرادا عمل کنی ؟ فشار جمع میرانَدَت. شده است که میان جمعیتی وحشت زده ، و در گریز از چیزی، گیر کرده باشی؟ به جای وحشت " بیخودی " را بگذار و به جای گریز " سرگردانی " را ؛ و پناه جستن را. و در میان چنان جمعی ، اصلاً بی‌اختیار ِ بی‌اختیاری.و اصلاً " نفر " کدام است ؟ و فرق دو هزار و ده هزار چیست؟... یمنی ها چرک و آشفته موی و با چشم‌های گود نشسته ، و طنابی به کمر بسته، هرکدام ،درست یوحنّای تعمیدی که از گور برخاسته. و سیاه ها، درشت و بلند و شاخص، کف بر لب آورده و با تمام اعضای بدن حرکت کنان.
و زنی کفش‌ها را زیر بغل زده بود و عین گم شده‌ای در بیابانی، ناله کنان می‌دوید. و انگار نه انگار که این‌ها آدمیانند و کمکی از دست شان بر می‌آید. و جوانکی قبراق و خندان تنه می‌زد و می‌رفت. انگار ابلهی ،در بازار آشفته ای . و پیرمردی هن هن کنان، در می‌مانْد و تنه می‌خورْد و به پیش رانده می‌شد. و دیدم که نمی‌توانم نعش او را زیر پای خلق افتاده ببینم. دستش را گرفتم و بر دست انداز میان " مسعٰی " نشاندم ؛ که آیندگان را از روندگان جدا می‌کند. یک دسته زن‌ها ( ۱۰- ۱۵ نفری بودند) بر سفیدی لباس احرام . پس گردنشان نشان گذاشته بودند – نقش رنگی بنفشه ای گلدوزی شده را- و هر یک احر
ام دیگری را از کمر گرفته : به خط یک دنبال معطوف می‌رفتند...» صص ۸۸- ۹۰  
وباز ، صحنه‌هایی از فیلمی مستند، اما در هیئت کلام و نقش بسته بر واژگانی که چون بُرِش هایی از فیلم، بی‌وقفه، از پس َهم می آیند :

« دیروز عصر که رسیدیم، حمامی کردم و رفتم طرف خانه ی خدا. طوافی و نمازی و سعی. بعد نشستم به تماشا. دسته های طواف کننده چه سخت همدیگر را چسبیده بودند. و هرکدام مدام نگران همدیگر. انگار که جماعت چاهی است از شن، که مبادا تویش فرو بروی . دو سه نفر ، پدر مادر های پیرشان را کول کرده بودند و طواف می‌دادند.
و چه شتابی می‌دهد این هیجان ، جمع ِطواف کننده را … بعد یک دسته آمدند ، خیلی دیدنی. مردها ، دستها را به هم داده بودند و زنهاشان را در حلقه ی وسط گرفته، می‌بردند و طواف می‌کردند. بعد دو نفر حمال آمدند که تخت روان به دوش داشتند. با مردی دعواشان شد... و چه داد و فریادی ! کلمه ی « مصروع» را از میان همهمه شنیدم... بعد جماعت طواف کننده ، دستها شان را کرده بودند توی نعلین های بندی شان؛ و کف نعلین پشت دست شان بود که طواف می‌کردند. بعد گدایی آمد به سئوال. کور و سفید پوش و مَفْرَشی بر سر گرفته به عنوان سایه بان؛ و خیزرانی به دست چپ؛ و زنجیر نقره ی ساعتش از جیب جلیقه به دکمه اش کشیده؛ و پول‌هایی را که مردم در دست راستش می گذاشتند ، با همان یک دست سوا می‌کرد و هر سکه ای را در یکی از چهارجیب جلیقه می گذاشت.» ص ۱۴۸ و ۱۴۹

وکنجکاو شدن در کار دیگران، صدای خودش را هم در می‌آورد:

« دیگر اینکه امروز حال هیچ کاری ندارم. جز اینکه بنشینم و همسفرهایم را تماشا کنم.یک سرهنگ باز نشسته- سه چهار تا مازندرانی ها- یک دندانساز- دو سه تا اصفهانی- آن تات مدعی تهرانی بودن- و چند تای دیگر. هرکدام سر جای خود نشسته و کنس و سخت‌گیر و بی‌خبر از دیگران ، مشغول رتق و فتق امور بسیار مهم و بسیار جزئی مسافرت و بار و بندیل شان...( مگر مجبوری ؟ چقدر توی نخ مردم رفتن؟ بلند شو ریشی بتراش و برو بیرون ) ص ۱۵۱

« … سوار تاکسی شدم و رفتم بازار. مدتی وسط » السوق البدو» گشتم ،که دکان هایش تک و توک باز شده بود. اما سبزی فروش‌های دوره‌گرد و سرشیر فروش‌ها و مال فروش‌ها، ناهار بازارشان بود... از جلوی دکانی گذشتم که در آن عده‌ای دور تا دور چمباتمه نشسته بودند و پشتشان به صاحب دکان بودکه حجامتشان میکرد. و روی در تابلو زده که « سالم بن محمد پاسیف، طبیب حجام . نمره ی ۱» . ایستادم به تماشا. حضرات مشتری‌ها هر کدام دوک سیاهی ، و بی خون. اما به پشت هر کدامشان دو سه تا بادکش نازک و دراز ؛ که دکاندار به نوبت می‌کَنْد و جای برآمده و پف کرده شان را تیغ می زد؛ و از نو ،بادکش را می گذاشت... مدتی تماشا کردم . جوری که یارو مشکوک شد . خواستم چیزی بپرسم . اسم ابزارش را ، مثلاً. خیال کرد مأمور وزارت بهداری ام. آخر از مکه که در می‌آمدیم لباس شهری را پوشیدم. و بعد که خیالش راحت شد، توضیح داد.بادکش را می‌گفت « حجّام» و تیغ را « مبرّز»، و تیغش به پهنی یک سانت و دسته دار و تانشو، و نوکش گرد و تیز. نرخش را پرسیدم ،گفت ۵ ریال . ولی یک ریال بود.یعنی راه که افتادم بروم، عرب ِدوچرخه سواری که به تماشای کنجکاوی ام ایستاده بود ، رو کرد به یارو که می‌خواستی سر حاجی را چهار ریال کلاه بگذاری ؟» ص ۱۷۰-۱۷۱

وصف بعضی صحنه ها، آنقدر زنده و جاندار است که انگار خواننده ، خودْ ، ناظر ِ حیّ و حاضر آن است:

« پتو ها را پهن کرده‌ایم ؛ و هر دسته‌ای – یک گله ی وارفته. و روی داربست آلاچیق گربه‌ای در سایه ی برگ‌ها خوابیده . ماده است. نوک پستانهایش آویخته و لابد از دست بچه هایش گریخته.»ص ۱۷۰

« از پلکان که می آمدم پایین، یکمرتبه متوجه شدم که پایم بدجوری می سوز. کشیدم گوشه‌ای و به جستجوی علت سوزش، دولا شدم. دیدم تاول های تازه است. و بعد متوجه ی ساق پا شدم که عجب گُل انداخته بود.لکه لکه. و همین‌جور تا بالا. و احرام را پس زدم. روی شکم و سینه‌ام نیز بود و روی بازوهام. از این کبد خراب و با این آفتاب داغ ! و راست شدم که راه بیفتم، چشم‌های زنی را غافلگیر کردم که می‌آمد بالا و مرا می پایید.» ص۹۵

و از عجایب، اینکه آل احمد ، که همواره دیگران را زیر نظر دارد ، عاقبت ، خود ْ، سوژه ی « نظاره » می‌شود :

در فرودگاه جده ، هنگام برگشت :

« … و بعد از ظهری ،بغل دست ما یک خانواده ی دیگر روی پتو دراز کشیده بودند. و دخترکی ترشیده، همچنانکه قرآن می‌خوانْد ، مرا هم می پایید. من که در تمام طول این سفر نظاره کننده ی دیگران بوده‌ام حالا در جّده ،بدل شدم به یک مورد نظاره ...» ص ۱۷۶
----------------------------------------


کنجکاوی ،یکی از ویژگی‌های آل احمد است و همین ویژگی است که وادارش می کند، بخش وسیعی از ایران را ( گاه ، پیاده) زیر پا بگذارد.

در این سفر نامه ، شاهد نمونه‌های فراوانی از این کنجکاوی ها هستیم :

«دیگر اینکه امروز چرت می‌زدم ( گرما نمی‌گذارد تا غروب بیرون بروی) همسفر ها از معجون " سمنقور " (؟)حرف می زدند و از فایده‌اش در" قدرت الجماع "،که بالای در دکانی اعلان شده بود … این‌ها را حاجی آرد برنج فروش تهرانی می‌گفت...بعد نقل می‌کرد که پریروز، زنی هنگام طواف رفته زیر دست و پا – که من از جا پریدم به پرس و جو...که کدامشان دیده اند؟ هیچکدام ندیده بودند. عین سمنقور »ص ۱۶۱
« وقتی بر می گشتم ، در یک دکان عطاری ماده ی سیاه رنگی چشمم را گرفت که یک عطار با یک تکه چوب از یک قوطی حلبی در می‌آورد و می گذاشت روی زَروَرَق. و می پیچید. و فال فال می گذاشت توی یک طبق برای فروش.اسمش را پرسیدم. « جراک» گفت؛ که می‌کشند. نوعی دخانیات. و با شیشه …(؟) مردک دیگری که می گذشت کنجکاوی مرا که دید ایستاد به توضیح دادن. تا آن حد که عربی‌اش را فهمیدم می‌گفت وقتی پر خوری کرده باشی، اگر از این بکشی حالت جا می‌آید. پرسیدم از نوع افیون و حشیش است؟ نبود. بوی عطری داشت که نمی شناختم... از این کنجکاوی های ارضاء نشده کمتر داشته‌ام. حج است دیگر » . ص ۱۴۹

«دیگر اینکه امروز سری زدم به کوچه ی پلکانی باریکی که از بغل خانه ی ما می‌رود بالا. فقط همین خانه ی ماست که پای درش لوله ی فاضل آبش می‌رود توی چاله. امروز پسر صاحب خانه دَرَش را برداشته بود که مجرایش را باز کند؛ معاینه اش کردم . می‌رود به چاله ای که زیر خانه ساخته اند، برای مستراح و سالی یک بار خالی اش می‌کنند. یعنی دیگر خانه‌ها هم دارند؟
و فاضل آب هرخانه ای باز می‌شود توی جوی سربازی که کنار پلکان کوچه از سیمان ساخته‌اند.آب نما مانند، که مدام ازش لجن می‌آید پایین...»ص ۱۵۷

-------------
چهره‌های گوناگون آل احمد را ، در ربط با واکنش‌ها و داوری های مذهبی اش، بهتر می‌توان باز شناخت :
« ...آن زن هم اطاقی ما... الآن آمده ، خوش حال ، که سوقاتی خریده. با نقش مکرر ورق های بازی . گشنیز و خشت و آس و... لابد ساخت ژاپن یا جابلقا. آنوقت سوقات از مدینه ی طیبه؟ چیزی بهش نگفتم. اما به خواهرم گفتم که حالیش کند.» ص ۵۹

( الان روی پشت‌بام مجاور ، مسافرها دارند حمد و سوره شان را درست می‌کنند. امتحان قراءت برای نماز طواف نساء. که آخوند ها توی کله شان کرده‌اند که اگر " ولا الظّالیّن "درست ادا نشود زن هاشان برای تمام عمر بهشان حرام خواهد شد. و شوخی که نیست. بهترین سر پل خر بگیری! » ص ۶۶

« ... و بعد در آمدم. به سمت خانه.سعی می‌کنم هرچه دیر تر برسم. با این سید بروجردی و مجلس هر شبه اش روی بام. تعجب می‌کند که چرا نماز را می‌روم با جماعت اهل تسنن می‌خوانم. و پشت سر او نمی‌خوانم . یک بار بهش گفتم که آقاجان ما آمده‌ایم اینجا که خودمان را در اجتماع گم کنیم. نیامده‌ایم به تشخّص و انفراد و انزوا. ولی گمان نمی‌کنم سرش بشود.» ص ۸۰

« خیال داشتم اینجا یک دوره قرآن بخوانم که الان اواخر سوره ی بقره ام. و داشتم مشکلاتم را کنار ِ صفحه ی قرآن یاداشت می‌کردم که دیدم حضرات تحمل دیدنش را ندارند- مثل اینکه باید رهاکرد. چیزی از حریم را به هر صورت باید حفظ کرد.» ص ۱۱۸

«آن آقا سید بروجردی با مَن تَبِعش، که حالا حسابی دار و دسته‌ای شده‌اند؛ رفته‌اند بالا که مدام صدای اذان و روضه و نوحه شان را می‌شنویم. و ما های دیگر که چندان سخت‌گیر نیستیم و خودمان را زیاد محتاج آخوند و ملا نمی‌بینیم، این وسطیم.» ص ۸۵
------------

نگاه آل احمد نسبت به زنان – بی شرح و تفصیلات :

«و این حاجی های دسته ی ما مثل اینکه از بیکاری بدشان می‌آید. صبح تا به حال مدام در حال باز و بسته کردن بار و بندیل خویشند.شاید جوابی می‌دهند به بیکاری حَضَر [ متضاد سَفَر. جای حضور. منزل ]. که در آن لابد زن هاشان همه ی جورشان را می‌کشند.» ص ۱۶
« … و زن‌ها در این مراسم واقعاً کنار گودند. به بقیع راهشان نمی دادند. به مشاهد هم. به زمزم هم. و امشب سر بام طبقه ی دوم " مسعی " ، عده‌ای شان جلو – لب بام – جا گرفته بودند برای نماز. و حسابی دلخوش کرده. و تماشا کننده ی " خانه " و طواف و گردش. که دو سه تا ترکمن از راه رسیدند و حالیشان کردند که زن‌ها باید بروند عقب مردها. و رفتند...» ص ۹۴

همین نگاه، در جای دیگر :
«و باز این زن‌ها که موقع نماز باید بروند عقب مردها. ولی سر صف که بودیم، به تشهد نشسته ، زنکی سیاه پوش و بچه‌اش دردنبال، از سر دوش مردها شلنگ زنان می‌رفت به طرف حجر؛ تا با دل سیر استلام کند.حرم پر بود و جای سوزن انداختن نداشت و صف پشت صف . اما زنک انگار که از میان موانع سنگی یک بیابان دارد می‌گذرد. نه هیبتی از خانه – نه حرمتی برای صف نماز مردان و دیدم که صاحب خانه او است. » صص ۱۶۶-۱۶۷
-------

جای پای بحث «غربزدگی » :

« زیر رواق مسجد ، گُله به گُله کسی وعظ می‌کرد. یک پاکستانی به اردو – که نفهمیدم- دیگری به ریخت هندی و به عربی نسبة فصیح چیزی می‌گفت در حدود چرندیات « غربزدگی » . دیدم عجب! مطلب آنقدر عوامانه بوده است که واعظی در مدینه طرحش کند و لابد هر روز . و با چه زبان حماسی … اما از ایمان می‌گفت و از اسلام و اینکه در اتحادش چه خطری برای عالم غرب هست... یارو روابط سازنده و مصرف کننده را فهمیده بود و برای مردم توضیح می‌داد. اما نمی‌دانم چرا دلم را زد.» ص ۲۸

« صف نماز مغرب مدت‌ها بود برچیده شده بود و مردم دست دسته دور هم نشسته، و باز همان وعاظ. یکی‌شان غیر عرب بود و به عربی ِکتابی وعظ می‌کرد. که بد جوری به یاد سعدی افتادم.دیگری بر چارپایه ای نشسته و بلند گویی قوه ای در دست. و بوق بلندگو جلوی پایش بر زمین. اما فقط صدای خودش شنیده می‌شد... که در باره ی معارضه ی اسلام و فرنگ داد سخن می‌داد. ایضاً همان اباطیل "غربزدگی ". و دیگری جوانکی، به ریشی هنوز در نیامده و صدایی خراشیده ( از بس داد زده بود) آرزوی وحدت اسلام می‌کرد. دیگری عرب سیاه درازی، با عمامه ای به سبک شامی بسته، و عبا را باریک تا کرده و به دوش انداخته ، چنان فصیح و بلیغ،که یک خطیب مادر زاد. از علت هجرت می‌گفت و از صدیق بودن خلیفه ی اول و قصد کشتار آن دو ،از طرف " کفره ی فجره " . مدام آیات قرآن را در نثر خطابی و سلیس ِ خود درج کننده . و جالب اینکه روضه هم می‌خواند. از اهل تسنن ندیده بودم کسی روضه بخواند. آن هم بر سختی‌هایی که آن دو یار غار، در آن سفر تحمل کرده بودند. و حتی یک بار خودش به گریه افتاد. ص ۷۹-۸۰
« یارو مردک پاکستانی را که در مسجد مدینه دیده بودم وعظ می‌کرد و چیزی در حدود « غربزدگی » را می‌گفت- اینجا زیر رواق طرف حجر اسماعیل نشسته دیدم که چیز می‌نوشت. یادداشت مانند. و حضرات پاکستانی می‌آمدند . لابد برای سئوال در مسایل دین . و او همچون رؤسا، سخت مشغول بود و تا سر بردارد و ببیند که چکار دارند، مدتی طول می‌کشید. همین ادایش مانع شد که بروم باهاش گپی بزنم. گرچه معلوم نبود به چه زبانی- ولی مگر با آن های دیگر معلوم بود؟ » ص ۱۶۵

« مصاحبم جوانکی بود با پیراهن و چفیه ای سخت سفید و بی عگال.چفیه را مثل رو سری به سر انداخته بود.گفت چه کاره است.نفهمیدم. و خجالت کشیدم سئوالم را تکرار کنم. مطالبی که می‌گفت جالب‌تر بود تا هویتش. وقتی فهمید لته پته ای هم از انگریزی می‌دانم سخت به شوق آمد. و حالا نوبت او بود که تمرین زبان کند.که کشیدمش به سیاست. سخت مخالف اوضاع بود. و اصلاً مخالف حج بود. می‌گفت این یک آبرو ریزی است. و علت عقب‌ماندگی مملکت.نمی گذارند به هیچ کاری برسیم.عادتمان داده‌اند به دست به دهان مانده و غیره ...خواستم متوجه قضیه کنم و رابطه ی خاص ماده ی خام و جنس ساخته شده و از این قزعبلات که دیدم دیر می‌شود …» صص ۲۷

« اما این آبادی « البدر» وسط راه. به مدینه که رسیدم متوجه شدم همان بدر است که آن جنگ را دیده و آن فتح را . آبادی ای پر از نخل و باغستان. و کنار جاده، چند تایی قهوه خانه.و میدانگاه بزرگی پر از دکان‌ها ، برای فروش ِروغن ماشین و بنزین و تعمیرات. یعنی میدانگاهی ِ«بدر» با آن فتوحات صدر اول،اکنون خود« مفتوح العنوه ی ِ»[به زور و قهر فتح شده ]ماشین ! عین هر آبادی دیگری ،در هر جای دیگر عالم، میان دو شهر بزرگ.»
۲۹ص    
–----------------------------------------------------

آل احمد ، در چند جای کتاب ، به سفرنامه ناصر خسرو همین طور، سفرنامه ی حج فرهاد میرزا معتمد الدوله ( پسر عباس میرزا) اشاره می کند:



« محدث [ شوهر خواهر آل احمد] یک دو تا کتاب هم با خودش آورد. یکیش "هدایة السبیل "، سفرنامه ی حج فرهاد میرزا قاجار [ است ] ... مدتی ورق زدم . بدک نیست. نثرش آزار نمی‌دهد. اما تفاضلش چرا. همه فن حریف است و هی حاشیه رونده...قصیده هم گفته .کاغذ عربی هم به فلان حاکم عثمانی نوشته. تاریخ هم نقل کرده.... و همین‌جور. و آداب حج را هم از سیر تا پیاز شرح داده. عین یک مناسک حج. با اینهمه می ارزد. در راه تمامش خواهم کرد.» ص ۶۸

در جای دیگر سفرنامه اش، می‌نویسد:
« تا پنج بعد از ظهر خانه ماندم به خواندن « هدایة السبیل » فرهاد میرزا.حضرت حرف N را |/ | می‌نویسد اما دعوی فر نگی دانی هم دارد و نقشه ی دریایی را هم برای ناخدای کشتی تفسیر می‌کند. اما موقع توفان، تُربَت می‌دهد بریزند توی دریا تا دریا آرام شود. جنم مخصوصی است. گرچه همیشه پرت نیست. اما با آن همه ناز و نعمت و آنهمه آشنایی با علم و فرهنگ ،گاهی چنان بی‌خبر می نماید که کفر آدم بالا می‌آید . این‌ها بوده‌اند رجال فهمیده ی زمان ، در صد سال پیش -که کار این ولایت این‌جوری از آب درآمد. » صص ۱۵۳و ۱۵۴


و باز ، در جای دیگر :

« دیگر اینکه، درین سفرنامه ی فرهاد میرزا آمده ،که در تفلیس مترجمش فتحعلی آخوند زاده بوده.

با همان حرف‌ و سخن های عجایب غرایبش؛ برای زمانه ( بفهمی نفهمی)؛ و الفبای پیشنهادی و غیره...هم موقع رفتن و هم موقع برگشتن. دو بار او را دیده.و لابد از دیگر مدعیات او هم باید خبر شده باشد.از سوسیال دموکراسی و دیگر قضایا...ولی انگار نه انگار. همان مرد چشم بسته ، ولی متفاضل قاجار. و قانع به اسب و علیق و استر و پیشواز و بدرقه. دیگر اینکه حال و حوصله ی یادداشت کردن را دارم از دست می‌دهم. تازگی ِسفر ،گذشته. بی خوراک ماندن هم کمک می‌کند به این بی حالی. نشسته‌ام دارم این سفرنامه ی فرهاد میرزا را تمام می‌کنم و ناچار هی مقایسه و مقایسه! و هی لعن به هرچه جهالت است. » ص ۱۶۱-۱۶۲

------------------------------------------

در بخش آغازین این نوشته خواندیم که به گمان آل احمد، یکی از اسباب و علل ِ برگزاری مراسم «حج » ، « تجارت » بوده است . در ادامه ی سفرنامه اش ، گاه ، «زیارت و تجارت را، برادران توأمان »می‌بیند. گاه ، « یکی را « زائده ی اعور دیگری» ، گاه « دنباله ی سرگرم کننده اش» و همینطور :

«دیگر اینکه جواد [ شوهر خواهرِآل احمد ] دو تا از قالیچه هایش را به ۳۷۰ ریال سعودی فروخته. خوش و خوشحال. می‌گوید صد و پنجاه تومنی نفع برده. قالیچه های خرسک دمپایی. حسابش راکه می کنم، می‌بینم انگار خودم یکی از فقیر ترین این حضراتم . حقوق یک ماهم را پس انداز کرده ام؛ با حق البوق دو تا از همین اباطیل [ منظور، حق التألیف دو تا از کتاب‌های آل احمد است] ؛ و راه افتاده‌ام. با چهار -پنج هزار تومن سفر حج. خیلی ارزان ». ص ۶۰

« … امشب... عجب داد و ستدی می‌کردند در اطراف مسجد النبی. بازار و بازار و بازار...غیر از دکان‌های محلی- ثابت و دوره و تک تک و دست جمعی و تهاتری [ پایاپای] و اهل محل و زایران...همه در هم. یعنی « عکاظ» ، اینجا هم بوده است؟ یا بعد ها آمده؟ و اصلاً آیا عبادت و تجارت توأمانند؟ یا ، یکی زائده ی اَعْوَر دیگری است ؟ یادنباله ی سرگرم کننده اش؟ و کدامیک؟ ...هرکس پیش و پس از مراسم پنجگانه ی نماز، چیزی می‌خرد ، یا می‌فروشد.

یارو ، سجاده اش را وسط خیابان پهن کرده و برای صف نماز جا گرفته. اما ، نماز که تمام شد ، همان رو، بساطش را پهن می‌کند. و بساطش؟ یک مشت عقیق یا فیروزه یا تسبیح یا دستمال یا مسواک چوب گز. و همینجور ، شانه به شانه. در خیابان‌های اطراف مسجد النبی، رفت و آمد ماشین ممنوع است. و لابد، فقط در ایام حج». صص ۳۰-۳۱

زیارت و تجارت، برادران توأمانند :

« روی پلکان چاه زمزم ، شرطه ها داشتند سطل‌های آب را با سر و صدا بر می گرداندند و خالی می‌کردند. البته مال آب فروش‌ها را. که می‌آیند و از قبل آب می‌کشند و انبار می‌کنند تا به حجاج بفروشند . و فحش و فضیحت. به عربی. که نمی‌فهمیدم. که لابد وسط خانه ی خدا و معامله؟ حضرت مسیح هم همین زحمت را کشید. ولی فایده ندارد. زیارت و تجارت برادران توأمانند.این تظاهر هیچ چیز را نمی‌پوشاند. » ص ۱۶۵

زیارت یا خرید بنجل های غرب :

« … امتعه ی سراسر عالم را می‌آورند اینجا . شوخی که نیست. اینهمه آدم و چنین بازاری! شاید بتوان گفت که مراسم حج، یک بنجل آب کن است برای تمام کارخانه های عالم. حضرات ِ همسفر، عجب مشغول خریدند و الآن دارند خرید هاشان را بازدید می‌کنند و مظنّه می‌کنند و همدیگر را خبردار می‌کنند. از اینکه کدام فروشنده کلک است و کدام نیست … هرکدام مال گوشه‌ای از عالم » ص ۱۰۶

« دیگر اینکه این بازار مکه از خوشبخت‌ترین بازار هاست. پر جنب و جوش و کوتاه مدت. همان سوق عکاظ است که تکرار می‌شود. همان زیارت دنباله ی کسب یا به عکس. فاصله ی صفا و مروه اصلاً بازار بوده. و سعی میان آن دو ، در حدودی سعی برای چانه زدن. از این دکان به آن دکان. حالا هم که مسعی را ساخته‌اند و از بازار جدا کرده‌اند، پنج شش تا دروازه ی بزرگ گذاشته‌اند که به بازار بغلْ دست ،راه می‌دهد. هر دروازه ای به بازاری. همچه که خسته شدی، می‌روی به خرید. به چانه زدن یا به تفنن و تبرید. » ص ۱۶۳

« … یک ایرانی ، وسط بازار، دو تا قالیچه ی قمی پهن کرده بود و داشت به ترکی آب نکشیده ، با یک زن خوشرو و سفید پوش، معامله می‌کرد. شنیدم که هر کدام را ۴۰۰ ریال قیمت می گذاشت». ص ۵۶

« … و الآن توی اتاق زن ها، حسابی دعواست. فحش و فحش کاری. گویا خواهرم به آن پیر زن هم اطاقی مان حالی کرده بود که چنین پارچه ای [ با عکس ورق های قمارِ روی آن ] مناسب یک زائر خانه ی خدا نیست. و او رفته پارچه را به یکی دیگر از زن‌ها آب کند. و آن‌ها هم همین ایراد راگرفته اند؛ و دستش انداخته اند؛و حالا، بیا و ببین چه قشقرقی است! از خواهرم خواستم برود و پیر زن را بیرون بیاورد و دیگران را آرام کند. حمله دارمان هم آمد که « خجالت بکشید حاجیه خانم‌ها »! و به چنان فریادی که … « ص ۶۰

«امروز صبح من هم افتادم به خرید. چنین بازاری ،هیجان خرید به آدم می دهد. به گمانم اغلب چیزهایی که مردم به عنوان سوغات می خرند، اول همین‌جوری می خرند. یعنی به تَبَعیَّت از همین هیجان بازار. و بعد که به وطن برگشتند ،روی هر کدام اسم می‌گذارند که سوغات برای فلان خویش و قوم، یا فلان دوست و آشنا.

دوتا چفیه خریدم – سه تا عصای خیزران – چند بسته عود شاخه ای- و چهار تا قلم خود نویس. و حضرات همسفرها پرس و جو کنان که تو چه خریده ای؟ از قلم خوششان آمد. و چند نفری سراغ گرفتند که بخرند. اما از خیزران خوششان نیامد. کسی چیزی نگفت. ولی می‌شد فهمید چرا. آخر تیری که گلوی " علی اصغر "را درید، از چوب خیزران بود... مگر می‌شود سفر نامه ی حج بنویسی و گریز به کربلا نزنی ؟»ص ۱۰۸

« دیشب چند تا دستمال روسری خریدم. ده تایی به ۱۵ ریال. ازین هایی که نقش مکه و مدینه رویش دارد.

و همان در قهوه خانه نشسته بودم که بوق و سوت ماشین‌های به سرعتْ گذران ،برخاست. خَرِه سَگِه ای از شیوخ عرب می گذشت؛ با دار و دسته اش. و شُرطه های موتور سیکلت سوار جلو دارش و رسماً « اطرح ! اطرح!» گویان. یعنی دور شو، دور شو. عین عهدبوق.» ص ۱۵۳

« سر راه، از در ِ یک دکان صفحه فروشی گذشتم،که صفحان « الرحمن» و « یاسین» و «هجرات» را ، بغل صفحات ِ« ام کلثوم» و عبدالوهاب» و جیلی» و جاز آمریکایی می‌فروخت. قرآن را به صفحه‌ای ۲۵ ریال سعودی. و آن های دیگر به ۱۰- ۱۵ . که نخریدم. فکر کردم که چه؟ باز جوابی می‌دهی به هیجان خرید؟ یا می‌خواهی خاطره ای ازین سفر ببری ؟ مگر به عنوان خاطره همین دفتر کافی نیست؟»ص۱۶۴

-------------

مراسم قربانی :

تصویری که آل احمد از « قربانی» کردن به دست می دهد، آنقدر تکان دهنده است که ( به قول او) « یک دم دیدنش ، بزرگترین تبلیغ است برای سبزیخواری» :

« زمین مسلخ و خیابان‌های اطرافش ، آمیخته ای است از خون و محتویات امعاء و پوست و روده و گوشت و استخوان و دست آخر ،خاک . و سیاه و لجن مانند...دسته های گوسفند و بز سر پا، میان این منجلاب ایستاده، به انتظار. و گاهگداری ، قامت رشید شتری. بزها نشخوار کنان ، و گوسفند ها چرت زنان . و تنها بز ها بو برده بودند که دنیا دست کیست . چون سخت نا آرام بودند و بع بع می کردند» صص ۱۲۹-۱۳۰

« و اما این مسلخ. یک فضای بزرگ است و اطرافش دیوار کشیده. با دو دروازه. و چاله ها ی بزرگ که در آن گُله به گُله کَنده و آماده ... و تمام زمین پوشیده از لاشه. بز و گوسفند و شتر. گاو نمی‌بینی. و اعضای لاشه های تازه کُشته ،در حال جهش: و بچه‌ها با چاقویی در دست ،با الباقی لاشه ها، بازی کنان... هر کسی چاقو کله‌ای به دست داشت و می پلکید. سر بزی را بریدند و انداختند کناری. پسرکی آمد با نوک چاقو فرو کرد توی سوراخ گلوی بز، که سخت به تشنج افتاد... پیدا بود که تمرین کرده است و می‌داند چه کند تا لاشه را به رقص وادارد. من نمی‌دانم به کجا فرو می‌کرد که تشنج بیشتر می‌شد. هر چه بود، او چیزی می‌داند که من نمی‌دانم.

شتری دراز کش بر زمین، تا بهش رسیدم، دو بار تکان خورد- سر تا سری- و خلاص. و خون که از شکاف یک وجبی گردنش می‌آمد ،کف کرده بود. و روی زمین. انگار کف صابونی رنگین، پف کرده و بنفش روشن. و چه قامتی! همانجور که ایستاده بود، مردک خنجری گذاشت توی برآمدگی سینه اش، در رویشگاه بغل گردن. و یک وجب را درید. از پایین به بالا. و تا حیوان آمد سرش را برگرداند، با مشت زد توی پوزه‌اش. حیوان نعره ای کشید و خواست بدود. پایش بسته بودو خورد زمین و خواست برخیزد، اما خون می پرید. و نتوانست. و آهسته آهسته تسلیم شد. گردن را از بغل روی زمین گذاشت و گذاشت تا سرش به زمین رسید. و تا من برسم، خور خورش می‌آمد که یک دقیقه بعد تمام شد. و بعد، دو تکان ، و خلاص.

وحشی ترین قیافه ی این بدویت موتوریزه. دو سه بار نزدیک بود حالم به هم بخورَد...

برای خودم توجیه می‌کردم که این کشتار یک روزه – آنهم از چهار پایان- شاید در اصل وسیله‌ای بوده است برای جلوگیری از کشتار آدمیزاد و برگردیم به قربانی ابراهیم ، پسرش را...این درست. توجیه را به هر صورت می‌توان کرد. اما، وضع مسلخ ، به آن صورت فضاحت است. و یک دم دیدنش ، بزرگترین تبلیغ است برای سبزیخواری. ۱۲۶ - ۱۲۷

----------------------------

فلسفه ی قربانی ، از نگاه آل احمد :

«اینطور که دیدم، با این قربانی عظیم، دو سه احساس ابتدایی آدم بدوی را ارضاء می‌کنند. یکی همانکه گذشت: قربانی حیوان، به جای انسان. گوسفند، به جای اسماعیل.

برای چاقو زدن. حیوان را بکش، تا شاید از آدمکشی دست برداری. و بعد بهترین تمرین است برای چاقو زدن؛ برای خونریزی؛ برای خون دیدن. زن و مرد و بچه، چاقو به دست و چه عشرتی می کنند، با لاشه ها. به قصد جمع آوری آذوقه ، یا تنها به قصد تفریح. بارها دیدم کسانی را که به قصد تفریح ، الباقی لاشه ای را چاقو کاری می‌کردند. و چه برق شعفی در چشم هاشان. انگار همه مشغول آموختن علم تشریح اند. یا انگار که در پایان یک عمل قهرمانی، مچشان را گرفته‌ای. و دست آخر، این خودْ ورزشی
است. پوست لاشه را کندن و بلند و کوتاه کردن و با آن ور رفتن و الخ...»صص ۱۳۰- ۱۳۱

گوشت قربانی ، وسیله‌ای برای ارتزاق فقرا :

ص ۱۲۷-۱۲۸

«تمام خیابان‌های منتهی شونده به مسلخ، پوشیده بود از لاشه های ناقص. تکه گوشت های قابل خوردن را، آناً می‌بردند. و الباقی رها.به خصوص کله های بز و گوسفند ،که زیر چرخ ماشین‌ها له شده بود. و آنوقت ،گور کن ِ تمام قربانی عظیم هدر شده ، یک "بولدوزر قرمز رنگ " که مدام گودال می کند.بر گوشه و کنار مسلخ. این را که انباشتند، یکی دیگر. و این قربانی عظیم به هدر رفته!

آخر چه می‌شد که اگر ده تا کامیون یخچالدار تهیه می‌کردند و تمام این کشتار را هم در ساعت به جده می‌بردند... و همه را در یک کشتی دو سه هزار تنی می انباشتند به پختن و کنسرو کردن و منجمد و نمک سود کردن ؛ و برای فقرای عالم هدیه فرستادن. پس این شیر و خورشیدسرخ و هلال احمر چکاره اند ،که نمی بینند این اسراف وحشیانه را؟

در حالی که دو سوم مردم روزگار ، سالی یک بار هم گوشت نمی‌خورند. و اصلاً چرا روی قوطی های چنین گوشتی یک انگ نزنند ، که گوشت قربانی کشتارگاه منٰی؟ و به صورت تبرک برای تمام مرضای مسلمان عالم؟ یا برای اینهمه بیمار که از فقر غذایی می‌میرند... رها کنم».

سعودی گرفتار تر از این هاست که به این مسائل بیندیشد.چاره ی همه ی این قضایا را فقط یک بین الملل اسلامی خواهد توانست کردن. و اگر نظرْتنگی فرنگی را داشته باشید و حسابگری اش را، بگذارید برایتان بگویم که تنها از درآمد فروش این گوشت می‌توان تمام مخارج دو شهر مدینه و مکه را در آورد... » صص ۱۲۷-۱۲۸

----------------------------

« ...روز عید قربان... هم توپ انداختند. در منٰی ( که ما در " مشعر الحرام " شنیدیم) و هم ظهر به جای اذان ، سه تا توپ. یعنی که عید اضحی. و حکومت سعودی روی زمینه ی سبز پرچمش یک شمشیر گذاشته و بالاش نوشته "لا اله الا الله "و بعد به عنوان اعلام عید قربان توپ می‌اندازد.و من در مانده‌ام که یعنی چه؟ تو که شمشیر زیر "لا اله الا الله " گذاشته‌ای، یعنی می‌خواهی بگویی اسلام به شمشیر دنیا را گرفت؟ که این حرف را هم فرنگی در دهان تو گذارده. و بعد. در آن اسلامی که به شمشیر دنیا را گرفت به هر صورت تو کاره‌ای نبودی حضرت! یک قبیله ی وهابی، صاحب اراضی نفت خیز، و حالا پرده دار کعبه. تو به طفیل کمپانی آرامکو ، هاشمی ها را اخراج کردی. و اکنون فقط لوله بان نفتی و دیگر هیچ.»ص ۱۳۲

---------------------------------------

موضوعات متفرقه :

عروس ها و حامله ها در حج :

« دیگر اینکه تا به حال، سه بار مردهای جوانی را دیده‌ام که دست عروس هاشان در دست- در حدودی آن‌ها را بغل کرده – طواف می‌دادند.یعنی حج و ماه عسل؟! از روبندهای زیبا و ریز نقش و گلدار یا نقره دوزی شده شان می گویم که عروس اند.یا از شدت حفاظت مردهاشان. دو سه بار ه زن‌های آبستن را دیده‌ام.حسابی پا به ماه. و عین دیگران در حال طواف.بی هیچ آدابی و یا وحشتی. اما حجاج سخت مراعات می‌کنند.» ۱۰۲

-------

آرزوی سفر کربلا ، در مکه :

« اصلاً این مازندرانی ها برای خودشان وسط جمع ما، یک جماعت مشخص اند. با حرف ها و سخن های خصوصی و به لهجه ی محلی. ازیشان یکی هست به اسم اسلامی – از چالوس- نقل می‌کرد که فلان مازندرانی که گرفتار مناسک سخت حج شده بود ؛ یک روز ناله اش در می‌آید که « ای امام حسین ! قربانت بیا مرا از شر خدا نجات بده !» این را فردای شبی گفت که در مشعر الحرام، آنجوری روی دامنه ی کوه ، بغل هم تپیدیم و راه پس و پیش نداشتیم. مرد زنده دلی است. و من پس از این شوخی فهمیدم که چرا حضرات، کنار خانه ی خدا هم پای روضه ی سید الشهدا ،این‌جور گریه می‌کنند و آرزوی سفر به کربلا دارند. یعنی در متن بدویت، آرزوی شهر نشینی... »

----------------

ابوبکر و عایشه – مراسم حج را ابوبکر از آداب قریش به اسلام قبولاند :

« … بعد ، از مسجد ابوبکر دیدن کردم ... آمدم بیرون . مسجدی از دوره ی عثمانی ، شاید کهنه تر. به گنبدی پخ و بزرگ و تک مناره ای . و نخلی بغل مناره ، به رقابت ایستاده. … و کنار مسجد نشستم. نماز عصر تازه برچیده شده بود و امام وعظ می‌کرد. همچنان نشسته در محراب . و من در خود بودم. به فکری که در مسجد ابوبکر به سرم زده بود:

« به هر صورت پیرمردی بود و لابد جوانی‌ها را اصلاح می‌کرده و تند روی ها را. و چه کسی می‌داند که در آن غار و پیش و پس از آن ، چه ها گذشته تا او را صدیق لقب داده‌اند. و چه دعواها؟ و نصیحت ها؟ و می‌شود دید که این مراسم حج را او از آداب قریش به اسلام قبولاند. به هر صورت مردی بوده . عین دخترش عایشه. که حتماً زن جالبی بوده . در پیری پیغمبر به خانه‌اش رفته و خودش جوان ِ جوان. حتی کودک. و آیا ابو بکر ، به این صورت ، دختر خود را فدا نکرده بود؟ … چه می گویی؟ … »

به هر صورت می‌دیدم که مسئولیت « اُم المومنین» را در بحبوحه ی شباب پذیرفتن ، می‌تواند موجب چه بسیار ماجرا ها شود که یکیش واقعه ی « جمل » … از باقیش خبر ندارم.

و چرا زندگی این زن را تاکنون مطالعه نکرده‌ای؟ . جالب اینکه حتی شیعه به او زیاد بد و بیراه نمی‌گویند. جز اینکه نامش را، به نوع خاصی از زن‌ها می‌دهند که حداقل مشخصاتش زیرکی است و سر از ته و توی هر کاری در آوردن … رها کنم. » صص ۳۵-۳۶

------------------------------------------

« امروز در مسجد النبی، نوع جالبی از زیارت و سیاحت، در هم دیدم. سه چهار نفر ...، دو تا ساعت آفتابی مسجد را دوره کرده بودند که در حدودی، برجای« بُستان و نخل الزهرا» کار گذاشته اند. یکیش ، میله ی شاخصی دارد از برنج ، و کله قندی و باریک و نوک تیز و عمود بر صفحه ی مثلث و از پایین به بالا لمس می‌کردند. یعنی ارضای نوعی … ؟ می بخشید» . ص ۶۸

« در میان سیاه های آفریقایی ، یک دسته زن‌های لخت و پتی هم هستندو رسماً «دکولته ». با یخه هایی از چهار انگشت پایین شانه شروع شده و از آن به بالا ، لخت. عده‌ای دیگر شان هستند که به ادای زن‌های فرنگی پیراهن های قرتی قَشَمْشَم دارند. با دور یخه ی دالبر دالبری. شاید ته بساط فرنگی‌های ساکن در – یا گریخته از – ولایت شان، ولی در مرد ها کمتر اثری از ادب فرنگی می‌بینی. جز در گاهگداری کلمه‌ای به فنارسه یا انگریزی که از مکالمه شان می‌شنوی، که از مناطق نفوذ می آند … اسکناس هاشان هنوز عکس ناپلئون دارد یا ملکه انگلیس را یا شاه بلژیک .» صص ۶۱- ۶۲

-------------------------------

فلسطینی ها و اسلام :

«این اعراب غزّه که از فلسطین گریخته اند، انصافاً ، بدجوری بیخ ریش اسلام مانده اند.و چند سال است از آن واقعه؟ ده سال می‌شود. این حضرات را همچنان به بی تکلیفی زیر چادر ها به گدایی نشانده اند و وسیله کرده‌اند برای جدال میان مصر و اسرايیل. نه کاری – نه اسکانی – نه امکان برگشت به اسرائیل و نه اجازه ی ورود به مصر ...غروب هم یکی دیگرشان را دیدم. در مسجد بغل مدینة الحاج . همین‌طور به گدایی. بی مستمسک فروش چیزی.» ص ۲۵

------------------------

شیعه‌ها هوای هم را دارند:

« عصر رفتم سراغ یکی از باغ‌های حومه ی مدینه – شرقی ِ محل اقامت مان، برای استحمام. پای موتور های آب. اسکناس یک ریالی به دست، در زدم. جوانکی آمد. کوتوله و آفتابه به دست.

والسلام علیک ، جئت للاستحمام . خنده‌ای کرد. و بعد " تفضل ". که اسکناس را دراز کردم. نگرفت. گفتم چرا؟ معلوم شد شیعه است. گفتم از نخاوله ای ؟ گفت آری. اما سیاه نبود و مختصرکی فارسی می‌دانست. عین همه ی آدم‌هایی که در یک محیط زیارتی دو کلمه‌ای از زبان‌های بیگانه را می آموزند. و بعد، انکشف که برادر [ در گذشته ام ] را می‌شناسد. و احوال پسرش را می‌گرفت.» ص ۶۷

-------

« اگر قرار بشود نظافت عالم اسلام را به ملاک نظافت این مکه – به‌خصوص در ایام حج ( چه می‌دانم در غیر ایام حج چه‌جور است؟)بسنجیم، که زهی نامسلمانی.

باید مکه را دید و زندگی خالی از آب ِ عرب ِ بدوی شهر نشین شده را ، تا دانست که پنج بار وضو گرفتن در روز یعنی چه.

اینهمه احکام طهارت و نجاست ، ناظر بر چنین کثافتی است که در آن کوچه‌ها می‌بینی. اما آخر تا کی؟ پس از ۱۴۰۰ سال و با اینهمه وسایل مدرن برای لوله کشی و فاضل آب و نظافت،

در مکه ی کهنه، انگار می‌کنی هنوز در محله ی جهود های اصفهانی. و عیب کار این است که اگر دو روز ماندن در منیٰ کافی بود ،و همان آخر ِ روز اول گندش در آمده؛ اینجا دست کم یک هفته باید ماند و از همان روز اول گندش در آمده بود. بس کنم که خیلی افتضاح است. بد تر از دزفول عهد بوق با آن خلاء های سر بام. از پله های آن کوچه های مکه که بالا می‌روی می‌بینی که چطور و چرا آن اراذل، خاکروبه سر پیغمبر می‌ریخته اند. » ص ۱۵۵

-----------------

منزل اول وحی :

« امروز رفتم کوه« حرا» .جبل النور .اولین منزل وحی. پنج راه افتادم و هفت بالای کوه بودم.و تا بر گشتم خانه یک ربع به ۹ داشتیم.کوهی سخت خشن و سخت تند... و حسابی نفسم بند آمد. به‌خصوص که برگشتن، تاریک شده بود و زیر پا را نمی‌دیدم و با این نعلین ها دو سه بار ، پا ورکوفتم و یکی دو جای پام زخم شد.سرکوه ،چاله ای کنده اند- برکه مانند- برای آب باران که خالی بود. و من آنقدر تشنه بودم که از زنکی آب گرفتم که با بچه هایش برمی‌گشت و مشک کوچکی به دوش داشت. دو قورت از مشکش خوردم که حسابی نعمتی بود....و بعد از برکه یک چهارطاقی بر بلند ترین نقطه ی کوه بود؛ بی طاقی. و فقط از پی ها ، تا یک مترش باقی. و میانش شکافی در سنگ کوه. ، رو به قبله. یعنی رو به مکه. یعنی که شق القمر. و چند جا؟

به قول فرهاد میرزا » شق الکوه و السنگ » است ، به جای شق القمر.

سر راه از مسیل مکه گذشتم که همین فرهاد میرزا تاریخچه ی ساختش را داده . و بر دامنه ی جبل النور، دو سه خانواده چادر زده بودند که سگشان در برگشتن سخت خدمت کرد. و از بالای کوه، تمام دره های اطراف پیدا بود. آنجا آنقدر ماندم تا تاریک شد. و حتی روشنی غرب پرید و شهر مکه عین سفره ای از نور و رنگارنگ ، در تاریکی شروع کرد به درخشیدن.

به عنوان سیاح یا زائر دو نفر سیاه سودانی و یک دسته چهارتایی جوانهای اهل سوریه – غیر از آن زن و بچه هاش- از کوه دیدن می‌کردند. در تمام مدت رفت و آمدم. و انگار نه انگار که اینجا را باید تعمیری کرد و آبی گذاشت و راهی ساخت و راهنمایی درست کرد و چراغی کشید.

منزل اول وحی در عالم اسلام و پناهگاه پیغمبر در آن داستان هجرت و آن غار ...و حالا اینجور !

در تماشای کوه و دره های اطراف بودم که هوا تاریک شد و از دیدن غار باز ماندم . که کوه و بیابان در این ولایت عجب زیبا است. هرکدام نقطه ی مقابل دیگری . سخت به یاد « والجبال اوتادا» افتاده بودم. دست کم این هست که در هر مهبط ِ وحیی ، به هر صورت دلت می‌خواهد موجبات وحی را بجویی. » صص ۱۵۸ - ۱۵۹

----------------------

در حرام و حلال قمه زدن :

« دیگر اینکه بعد از ناهار امروز بحث همسفرهایمان بر سر قمه زدن بود و حلال یا حرام بودنش. اصفهانی کچل خوشمزه ای که همسفرمان است ، با زبان بی‌زبانی ازش دفاع می‌کرد. و بیشتر به قصد آزار متشرع ها که سخت مخالفت می‌کردند. و در باره ی « اضرار» آیه و حدیث می آورند» ص ۱۶

--------

« عصری هوا خنک شد و از خانه در آمدم ...و بعدنشستم. پهلوی جوانک بلند قامتی که داشت اوراق پلی کپی شده اش را می‌خواند... سلامی اجازه ای، به مختصر عربی ام. و یارو از درس خواندن به مصاحبت گریخت. و انکشف که افسر است … و مأمور نمی‌دانم چند تا سرباز. برای حفاظت مرز ... حقوقش ماهی ۷۵۰ ریال. با زنی و بچه‌ای. خودش از اعراب " عنیزه " ... چند شعری از شعرای ایشان خواند و در قدح سلطه ی وهابی ها و حکومت شان.خیلی دلش می‌خواست بداند که من " مواطن صالح " هستم یا نه. نفهمیدم چه می‌گوید. و پناه بردم به انگریزی . که اندکی می‌دانست. گفتم غرضش Good Citizen است. نفهمید. ناچار برایش توضیح دادم اگر غرضش " عالم وطنی " است ، من نیستم . پرسید چرا؟ گفتم گرچه یک آدم یک سنگ نیست تا او را بی بنایی بگذاری و محدودش کنی: اما حد هر کس زبان اوست و فرهنگش و سنتش و از این قبیل...اما از او باید چیزی می‌شنیدم. این بود که درز گرفتم و به او پرداختم. دفتری که می‌خوانْد، تاریخ جنگ اول و دوم بین‌المللی بود. به عربی. ترجمه از یک متن آمریکایی. می‌گفت که کمونیست است. " شیوعی " .و از ماکیاول و مارکس و هگل اسم می‌برد و از " فولاد آبدیده " حرف می‌زد و از " رأس مالیه " ( که دیدم عجب ترجمه ی لغت به معنی کرده‌اند " سرمایه داری " ما را.) چندی پیش، سه ماه رفته بود مصر. به نوعی بورس نظامی و همه ی این اسم‌ها و کتاب‌ها را از آنجا سوغات آورده بود... مختصری هم عبری می‌دانست که در مدرسه نظامی بهشان درس داده اند که وقتی اسرائیل را گرفتند در اداره اش در نمانند» ص ۱۰۳

-------

نکیر و منکر : اندر حکایت شارب آل احمد :

« دیروز یا پریروز بود که در مسجد النبی نشسته بودم و برای خود فکر می‌کردم؛ که بنده ی خدایی آمد جلو که سلام و علیک و "آقا سر سپرده ی کدام فرقه اید؟ " به فارسی . نگاهی کردم و یادم آمد که به سبیلم اشاره می‌کند. گفتم پدرجان دهن ما بچّاد که از این دعوی ها بکنیم. ریش و پشمی است و خودش در می‌آید. ما فقط حوصله ی چسان فسان کردن نداریم و الخ. که بدجوری بور شد. خودش هم سبیل داشت. اما شارب کوتاه کرده بود. پنجاه ساله مردی بود و سخت دمق ، بلند شد و رفت. اگر می ماندْ این را حالیش می‌کردم که نکیر و منکر قرار است شب اول قبر بیایند سراغ آدم.» ص ۷۱

« جوانکی دوچرخه سوار می‌آمد که از من بگذرد...وقتی می‌رسید کنار رفتم و سلامی؛ و پرسیدم که راه مسجد فتح همین است؟ ایضاً قصد تمرین عربی. گفت "ای "و رفت. اما چند قدم دور تر نگهداشت و آمد پایین و منتظرم ماند تا رسیدم. بعد شروع کرد. حسابی یک سخنرانی طویل در باره ی حج و ثوابش و اینکه تو پیاده به " فتح " می‌روی، لابد به قصد اجری در آخرت . ولی این شارب چیست؟ و الخ ...گفتم اهل کدام مذهبی؟ مالکی بود. گفتم چند مذهب در اسلام می شناسی؟ گفت چهار تا. گفتم در ولایت ما هفتاد و دو مذهب می‌شناسد. و من از یکیش. یارو، بُغ کرد و رفت » .ص ۷۱

«... چشمم افتاد به یک سلمانی . رفتم تو. گفتم یک قوری چای از قهوه خانه ی مجاور برایم آورد. و استکان دوم را مزه مزه می‌کردم که نوبتم رسید. نیم ساعتی چای خوردم و او سرم را اصلاح کرد. گپ زنان. و ریشم را تراشید. و خواست سبیل را هم کوتاه کند که نگذاشتم. که : " هذا شغلی "! و بلند شدم... ریشم را از تهران نتراشیده بودم و دیگر جای موها به خارش افتاده بود. » صص ۷۳-۷۴

--------------------------

« امروز، این « احمد بن وائل » آمده بود سراغمان.پیشکار برادرم بود. یا راهنمای محلی او. و تا لحظه ی دفن با او. مردی است سیاه و دراز و قبراق و پنجاه ساله. و بذله گو. او هم نمی‌دانست برادرکم به چه دردی مُرد. شب، جایی مهمان بود و صبح زنش او را خبر کرده که خودت را برسان. اما دیگر کار از کار گذشته بود. می‌گفت جمعیت [ شیعه ی ] نخاوله ، پنج هزار نفری هستند با مشاغل زراعت، قصابی، دلالی، و این‌جور کارها...» ص ۶۶

« ظهر مهمان بودیم. خانه ی علی بن وائل.خانه ای قدیمی و تمام از گل. در محله ی نخاوله. و با همان ادب قدیم.تنها ابزار مدرن در آن خانه، یک بادبزن برقی بود و یک لامپ دراز مهتابی و یک طبق میوه ی پلاستیکی...از در یک لت کوتاه خانه که وارد شدیم ، دالانی بود تاریک و خنک.که چراغ را روشن کردند و صفه ای در دست چپ. شاه نشین مانند. و یک متری از زمین بلند تر. و مهمانخانه. اما هیچ بویی از برادرم...دختر بالغی داشت که عبا پوشیده خدمت می‌کرد و نیمه نگاهی از کنجکاوی به ما ، یا برانداز کنان، با چشمهای درشت. که جواد [ شوهر خواهرم ] به زبان آمد که :" باید باهاش شرط می‌کردیم که اگر دخترت را می‌دهی دعوت را قبول کنیم... " و پسرش ۷-۸ ساله و شیرین زبان. گمان نمی‌کردم در عربی هم بشود چنین کودک شیرین زبانی داشت. خودش "کنتور " برق را می‌گفت " عدّاد" .که فکر کردم چه ترجمه

ی خوبی .» صص ۷۶-۷۷

------------------

نماز بی وقت :

امروز از چهار صبح بیدارمان کردند. یعنی « ولا الظّالّین»ِ محدث[ شوهر خواهرم] بیدارم کرد. دیدم که باز دارند قبل از اذان صبح نماز می‌خوانند.روشنایی خیابان‌ها و عمارات مرکز دره را، که تازه سمت غربی خیمه های ماست، سپیده گمان کرده‌اند و نماز خوانده‌اند. تا به حال دو سه بار این‌جوری شده.یکی بی خوابی به سرش می‌زند. برمی‌خیزد ؛ لابد به نماز شب. دیگران خیال می‌کنند صبح شده ؛ همه بلند می‌شوند و می ایستند به نماز. داشتند می خوابیدند که من بیدار شدم و قّری زدم که اینهم فایده ی سفر با عوام الناس. و آبی زدن به صورتم و راه افتادم به طرف مسجد خفیف. برای شرکت در نماز صبح که هنوز نیمساعتی مهلت داشت.در راه سه تا دختر خوشگل می‌رفتند.با پدرشان. سحر خیز باش تا... و الخ. هر سه همقد و همشکل . عین سه قلو ها. صورت هاشان ریز نقش ،و ابزار صورت جمع و جور ، و لب‌ها قلوه ای و رنگ گندمگون ، و قد ها بلند.. دیدم ، برای دختر شوهر دادن هم می‌شود به حج آمد. پدر جلو می‌رفت و دختر ها پشت سرش. خنده‌ای کردیم و گذشتیم » ص ۱۴۲

--------------------------------------------------

آخرین زیارت خانه ی خدا :

« امروز عصر رفتم خانه ی خدا. به عنوان آخرین زیارت. « زیارت» ؟نه. خداحافظی. » خداحافظی» ؟ آن هم با خدا؟ یا با خانه اش؟ وقتی کلمات را در جاشان به کار نبری همین است دیگر...» ص ۱۶۴

« در فرودگاه جده --بغل دستم یک صندلی شکسته را گذاشته‌اند روی انباری از شیشه‌های خالی ِ این آب‌های رنگی و کولا. و بعد قفسه ای پر از نان سفید. مانده و خشک شده. الباقی پذیرایی ها و شب زنده داری های یک کافه ی فرودگاه.و من آخرنفهمیدم اینجاها ،اشربه هم گیر می‌آید یانه – از شیشه ی خالی اش که خبری نیست.»ص ۱۷۵

پایان سفر حج و بازگشت حجاج به جلد قبلی شان :

« پشت در فرودگاه – الان درست سه ربع ساعت است که این صد و بیست نفر مسافر هواپیمای ما دارند پشت در ورودی بسته ی فرودگاه با هم کلنجار می‌روند و دعوا می‌کنند. درین که کدام نزدیک‌تر باشند به در. و دخالت شرطه ها و مأمور فرودگاه و فحش و فضیحت. به‌خصوص که دسته ی چهل نفری غریبه به ما خورد. نظنزی و آنطرف ها. و من کناری نشسته‌ام و گردش نورافکن را در آسمان دم کرده ی جده تماشا می کنم... حضرات از نو رفته‌اند به لباس‌های خودشان و همان را می نمایندکه هستند. ندید بدید، سخت‌گیر نسبت به هم، و مستحق هرچه که دارند.

و حالا پای طیاره ایم و از نو همان دعوا و فضیحت. حضرات مأموران، هی حجاج را به خط می‌کنند و مثلاً نظمی، اما به محض اینکه سرشان دور شد، عین یک گله ی گوسفند می ریزند به هم و داستانی...» ص ۱۷۷

--------------

آخرین حرف‌های آل احمد :

« یک وقتی بود که من گمان می‌کردم چشمم غبن همه ی عالم را دارد. و حالا که متعلق به یک گوشه ی دنیا ام، اگر چشمم را پر کنم از تصاویر همه ی گوشه‌های دیگر عالم، پس مردی خواهم شد همه دنیایی. اما به نظرم از قلم Paul Nizan در « عدن عربستان» خواندم که « یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کرده‌ای.» و همین‌جوری ها متوجه شدم که یک آدم یک مجموعه ی زیستی و فرهنگی با هم است. با‌لیاقت های معین و مناسبت‌های محدود. و به هر صورت آدمی یک آینه ی صرف نیست. بلکه آینه ای است که چیزی های معینی در آن منعکس می‌شود. حتی آن حاجی همدانی که هنوز پوستینش را دارد.
بعد، اینکه آینه زبان ندارد. و تو می‌خواهی فقط زبان داشته باشی. و آیا این همان چیزی نیست که چشم سر را از چشم دل جدا می‌کند؟ حسابش را که می‌کنم می‌بینم من با این چشم دل، حتی خودم را و محیط مأنوس زندگی تهران و شمیران و پاچنار را هم نمی‌شناسم. پس این چه تصویری است که در آینده ی این دفتر داده‌ام ؟ و بهتر نبود که مثل آن یک ملیون نفر دیگر می کردم ،که امسال به حج آمده بودند؟ و آن ملیون ها ملیون نفر دیگر که درین هزار و سیصد و خرده ای سال کعبه را زیارت کرده‌اند و حرف‌هایی هم برای گفتن داشته اند؛ اما دم بر نیاورده اند و نتایج تجربه هاب خود را ممسکانه به گور برده‌اند. یا بی هیچ ادعایی فقط برای خواهر و برادر و فرزند و قوم و خویش چهار روزی نقل کرده‌اند و سپس هیچ ...و اصلاً آیا بهتر نیست تجربه ی هر ماجرایی را همچون تخمی در دل میوه اش بگندانیم؟ به جای آنکه میوه را بخوریم و تخم را بکاریم؟« صص ۱۷۹-۱۸۰

------------------

پانویس :
۱-« یک چاه و دو چاله، مثلاً شرح احوالات، جلال آل احمد، انتشارات رواق، چاپ اول،ص ۴۷»
۲- همان منبع، ۴۷-۴۷
۲-« کارنامه ی سه ساله،جلال ال احمد، چاپ سوم، ۱۳۵۷، ص ۶۷ »

۳-«جلال از چشم برادر ، شمس آل احمد، انتشارات بدیهه، ۱۳۷۶،صص ۱۷۵-۱۷۶»

۴-جلال از چشم برادر ، صص ۱۷۶-۱۷۷

۵- « مثلاً شرح احوالات»

۶-جلال از دیدبرادر صص ۱۷۶-۱۷۷

۷-« مثلاً ، شرح احوالات»

۸-« خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب ، امیر پرویز پویان، ۱۳۴۸ »

۹-[وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ - الأنبياء105):
(و به تحقیق در زبور، بعد از ذکر چنین نوشتیم که زمین را بندگان شایسته من به میراث++++ می‌برند.)