نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

چرا استخوانهای یحیی و صدیقه دولت آبادی و محمود نریمان ازدل خاک بیرون کشیده شد و به جاجرود ریخته شد؟

١٣٩١/٠٩/١١NarimaDolatAbadi 121201-

سینه آن 3 قبری که در پارک زرگنده شکافتند

جنگ تاریکی و روشنائی در آسمان، روی زمین، در گوشه ای از شهر تهران، یعنی در "زرگنده" سینه چند قبر را شتابزده گشودند و استخوان های باقی مانده در آنها را به همراه سنگ قبرهائی که روی این استخوان ها بودند بردند!
احمدی نژاد تازه شهردار تهران شده بود و بهانه شکافتن آن چند قبر، وسعت محوطه امام زاده اسماعیل و تبدیل آن به تفرجگاه (پارک) بود. کس خبر نشد، آن استخوان ها که از زیر خاک بیرون کشیده شد، باقی مانده پیکر کیست؟ اما احمدی نژاد و شبکه ای که شهرداری تهران را قبضه کرده و تمرین ریاست جمهوری می کردند می دانستند آن استخوان ها متعلق به چه کسانی است!
استخوان حاج میرزا یحیی دولت آبادی، محمود نریمان و صدیقه دولت آبادی از زیر خاک بیرون کشیده شد. کجا بردند؟
شاید باور کردنش دشوار باشد، اما از من بپذیرید و نخواهید که بگویم ناظر این صحنه ها چه کسی بود. آن استخوان ها و سنگ قبرها را بردند و ریختند به دره جاجرود! رودی که روزگاری رودخانه بود و حالا دره ای خشک.
سنگ سیاه روی استخوان های صدیقه دولت آبادی آنقدر سنگین بود که نتوانستند تا پیش از روشن شدن هوا، آن را هم برده و در جاجرود بیاندازند. سنگ در گوشه ای از محوطه پارک زرگنده باقی ماند و هنوز هم هست! گرچه تمام اشعار و نوشته های روی آن را تراشیدند و پاک کردند. و حالا این سنگ قبر سکوئی است برای بازی بچه هائی که نمی دانند آن سنگ از روی سینه چه کسی کنار زده شده است.
محوطه را چنان پاک کردند تا بلکه بخشی از تاریخ مشروطه و ملت، تاریخ جنبش زنان ایران و تاریخ جنبش ملی دوران مصدق از آن پاک شود.
و حالا، بنای تازه ای در میانه پارک زرگنده از زمین روئید است که نامش قبر 5 شهید جنگ است! جنگ ایران و عراق.
بنای یادبودی برای قربانیان جنگ با عراق هیچ اشکالی ندارد، البته به شرط آن که قصد تبلیغ جنگ و مرگ نداشته باشند؛ اما چرا استخوان های یحیی دولت آبادی و نریمان و صدیقه دولت آبادی باید از دل خاک بیرون کشیده شده و به جاجرود ریخته می شد؟
یحیی دولت آبادی روحانی نواندیش و ادیبی بود که شکافتن قبرش نوعی انتقام بود و تلاش برای آن که کس نداند او که بود؟ و درکجا به خاک شد؟
حاج میرزا یحیی دولت آبادی از روحانیون مشروطه خواه بود. زاده اصفهان و از روحانیون با سواد دوران، که علاوه بر فارسی و عربی، به زبان فرانسه نیز مسلط بود و فرهنگ غرب را می‌شناخت. شیفته دمکراسی بود. در سال 1309 از اصفهان به تهران آمد و دو مدرسه "سادات" و "ادب" را بنیان نهاد. بعد از استبداد صغیر و خلع محمدعلی شاه که فرمان به توپ بستن مجلس مشروطه را داده بود، انتخابات دوره دوم برگزاری شد و یحیی دولت آبادی از طرف مردم کرمان به مجلس رفت. در جنگ اول که عده ای از رجال کشور مهاجرت کردند، او نیز به مهاجرت رفت. در دوره پنجم مجلس بار دیگر از کرمان نماینده مجلس شد. در همین مجلس از جمله پنج نماینده ای بود که با انقراض قاجاریه و سلطنت پهلوی، از بیم پا گرفتن استبدادی تازه مخالفت کرد. سالها در اروپا اقامت داشت و سرانجام خاطرات سیاسی و اجتماعی خود را تحت عنوان "حیات یحیی" نوشت که پس از درگذشتش در چهار جلد منتشر شد. دولت آبادی در تمام مدتی که در اروپا می‌زیست سرپرستی محصلین ایرانی آن دوران را از جانب وزارت فرهنگ وقت برعهده داشت. شرح احوال قائم مقام، صدراعظم اصلاح طلب و مراد امیرکبیر و همچنین شرح احوال میرزاتقی خان امیرکبیر را نوشت. چهار جلد کتاب "حیات یحیی" تاریخ سیاسی ایران از ابتدای مشروطیت تا انقراض قاجاریه است و نکات بسیار مهم و جالب و منتشر نشده ای را او در این خاطرات نوشت.
سنگ دیگری که از جا کندند و سینه قبر زیر آن را شکافتند تا استخوان ها را بیرون کشیده و به جاجرود بریزند متعلق به محمود نریمان بود.
دکترمحمود نریمان از برجسته ترین یاران و وزیران و همکاران دکتر مصدق بود و شاید یگانه وزیری که شانه به شانه دکتر فاطمی با دربار شاه سر آشتی نداشت و با ارتجاع نیز کنار نیآمد. روز 28 مرداد خود را به خانه مصدق رساند و از خواست تا جلوی کودتا بایستد و مردم را به مقاومت دعوت کند. سه روز پیش از آن، یعئی پس از شکست خیر اول کودتا در 25 مرداد همان سال، نریمان یگانه یار و غمخوار دکتر مصدق بود که از او خواست تا سریعا دادگاه صحرائی را تشکیل داده و سرهنگ نصیری فرمانده گارد شاهنشاهی و همراهانش را که برای حکم خلع مصدق به خانه او مراجعه و بازداشت شده بودند را محاکمه کند. مصدق تعلل کرد و نریمان تا زنده بود بر این تعلل افسوس خورد. او برای مدتی شهرداری تهران و وزیر دارائی بود و همه آنها که تاریخ جنبش ملی را خوانده اند و یا ناظر بوده اند میدانند که او پاک ترین و از صادق ترین یاران مصدق بود و زمانی که مرد، هنوز اجاره نشین بود و خانه ای از خویش نداشت.
دو دوره نماینده مجلس شد. در دوران جنبش ملی. و روزی که چنگ انداختن و گریبان "سیدمهدی میراشرافی" (حسین شریعتمداری دوران جنبش ملی) را در مجلس گرفت، فریاد زد: این پدر سوخته انگلیسی عامل است! ماموریت دارد برای بهم زدن میانه مصدق و کاشانی. و روز 28 مرداد، آن که اعلامیه پیروزی کودتا را از رادیو تهران خواند، همین میراشرافی بود، که با احمدی نژاد و حسین شریعتمداری "مو" نمی زد و صاحب امتیاز و سردبیر روزنامه "آتش" بود. چیزی شبیه کیهان امروز در جمهوری اسلامی. میراشرافی تا انقلاب 57 یک رکن نظام کودتای 28 مرداد در اصفهان بود.
میراشرافی پس از انقلاب دستگیر شد و به حکم حجت الاسلام جوانی بنام "امید نجف آبادی" که از مقلدان آیت الله منتظری بود اعدام شد و البته خود را بعدها، در همین جمهوری اسلامی اعدام کردند!
می خواهید یاران میراشرافی انتقام او را استخوان های نریمان نگیرند؟
می ببینید، حوادث و رویدادها در جمهوری اسلامی چه ریشه عمیقی دارند؟
محمود نریمان در سال 1340 دریک اتاق محقر در خیابان سلسبیل تهران و درنهایت فقر چشم بر جهان فرو بست.
روی قبر او شهرداری احمدی نژاد حجره ای بنا کرد که در آن کتاب های مذهبی می فروشند. این حجره یک متر در نیم متر است و باندازه قبر خالی شده از استخوان نریمان. نام و خاطره او نیز باید از یادها برود. اینست سیاست حاکم و در حیرتم که برخی چهره‌های قدیمی ملیون که در داخل کشور زندگی می‌کنند، چرا بانگی به اعتراض بلند نکردند و اگر خبر نداشته و ندارند، چرا‌ بی‌خبر بوده اند و هستند؟

اما، سرگذشت قبر سوم.
آی مردم!
آنها که به پارک زرگنده می روید و قدم می زنید!
آن که سنگ قبر پاک شده از نوشته که در گوشه ای از پاک افتاده و محل بازی بچه هاست، سنگ قبر صدیقه دولت آبادی است.
چرا نباید فریاد زد و گفت تا بقیه بدانند؟
صدیقه دولت آبادی وصیت کرده بوده، بعد از مرگ در کنار برادرش "یحیی دولت آبادی" به خاک سپرده شود. از برجسته ترین زنان انقلاب مشروطه و جنبش زنان ایران بود. بنیانگذار انجمن مشروطهخواهانه و انجمن مخدرات وطن بود. نشریه "زبان زنان" را درباره حقوق زنان منتشر کرد.
سال ۱۲۶۱ هجری شمسی در اصفهان به دنیا آمد. پدرش حاج میرزا هادی دولت آبادی از روحانیان روشنفکر زمان خود بود. دارالفنون را تمام کرد و در سال ۱۲۹۶ شمسی نخستین و یا یکی از نخستین مدارس دخترانه تا سن 14 سال، بنام «مکتب شرعیات» را تاسیس شد و به جرم تاسیس همین مدرسه مدتی زندانی و مدرسه بسته شد.
بارها بخاطر فعالیت هایش به نظمیه فراخوانده شد. یکبار رئیس نظمیه به او گفته بود: «خانم شما صد سال زود به دنیا آمدهای»
صدیقه دولتآبادی پاسخ داده بود:
"آقا من صد سال دیر متولد شده ام، اگر زودتر به دنیا آمده بودم نمیگذاشتم زنان چنین خوار و خفیف و در زنجیر شما اسیر باشند."
صدیقه دولت آبادی در سال ۱۳۴۰ در سن ۸۰ سالگی در تهران چشم از جهان فرو بست. در سال ۱۲۹۸ برای آشنا کردن زنان با حق تحصیل، حق استقلال اقتصادی و داشتن حقوق خانوادگی اولین نشریه "حقوق زنان"و سپس نشریه "زبان زنان" را تاسیس کرد و مباحث مربوط به مقابله با چادر و حجاب اجباری برای اولین بار در نشریاتی که او تاسیس کرده بود آغاز شد. در سال ۱۳۰۰ انجمن " کارزار علیه استفاده از کالاهای خارجی را در تهران راه اندازی کرد.
در سال ۱۳۰۱ به آلمان رفت و در کنگره بین المللی زنان در برلین شرکت کرد. او اولین زن ایرانی بود که در یک کنگره بینالمللی به نمایندگی از زنان ایران حاضر شد و سخنرانی کرد.
سنگ قبر او را پاک کردند و استخوان هایش را به جاجرود ریختند تا زنان ایران ندانند و یا فراموش کنند به جان کوشی امثال او را برای ابتدائی ترین حقوقی که ارتجاع مذهبی و استبداد حکومتی از آنها سلب کرده و می کند.
و چه قصه درازی است قصه ذهن کور و چشم هیز ارتجاع!

چند خطی به همراه عکس سنگ قبر صدیقه خانم
من از دوستانی که روی فیسبوک دارم، گهگاه تقاضای کشیدن "سرک" به این گوشه و آن گوشه را می کنم تا برایم خبر از مشاهداتشان بیآورند.
درباره پارک زرگنده و سرنوشت قبر آن سه تنی که خواندید نیز چنین کردم و دوست نازنینم، همین روزها سری به پارک زرگنده زد و آن چند خطی که به ارمغان آورد چنین بود:

چند تا عکس با دردسر زیاد و البته با کمک پیرمردانی که در پارک قدم می زدند گرفتم. همه شان از جوان های قدیمی محل بودند و شاید بدلیل همین حق آب و گل بود که متولی امام زاده و نگهبان پارک بالاخره کوتاه آمد و اجازه داد عکس بگیرم. نمیدانم چرا عکس گرفتن از قبر هم امنیتی شده و هر نگهبانی در هر گوشه ای که به نگهبانی اش استخدام کرده اند احساس حراستی و امنیتی بهش دست می دهد. گفتم عکس را برای پروژه دانشگاهی ام می خواهم و بدون عکس پروژه ام ناقص است. سرانجام به این شرط که تنها چند عکس می گیرم و فوری از پارک خارج می شوم تسلیم شد. یعنی همان عکس بارگاه 5 قربانی جنگ و سنگ قبر صدیقه دولت آبادی. یعنی تخته سنگی به رنگ دل سیاه ستیزه جویان با تاریخ ایران که گوشه ای دور افتاده از پارک که محل جمع آوری وسایل از کار افتاده و بازی بچه ها بود. ته مانده های قدیمی سیگار ها را از روی سنگ پاک کردم و عکس را گرفتم.
یکی از همان پیر مردهای نازنینی که واسطه من و متولی؛ یا نگهبان پارک شدند و خودش را اکبراسدی معرفی کرد و گفت که چند سالی در زندان های پهلوی بوده گفت:
فردای روی که بلدوزر انداختند و قبرها را شکافتند، برای قدم زدن به پارک آمدم. وقتی رسیدم که دیگر نه از تاک نشان مانده بود و نه از "تاک نشان"
من خانم دولت آبادی را ندیده بودم. برادرش را هم ندیده بودم، اما آقای نریمان را می شناختم. روزی که اینجا دفنش می کردند حاضر بودم. او را در ضلع شمال غربی امامزاده، غریبانه دفن کردند. غلامرضا تختی با یک عده دانشجو تابوت را تا بالای قبر آورده بودند.

منبع: علی خدایی

احمد رناسی- بر لبش قفل است و در دل رازها!؟ سید حسن مدرس؛ دیگر نامداری از تبار پاکان؛ پرينت گرفتن Modaress Seyedhassan 121202 و این لب خموشی تاریخ ایران است و دلهایی پر از آوازه های در دل خفه شده، که بَر و میوه ی تلخ استبدایان ببارآورده اند، چه در دوره ی دو پهلوی و کنون و سرنوشتی که از این رهگذر شوم گریبانگیر زنان و مردانی شده که در زمره ی پاکان خوانده می شوند و کنون در رسای دیگر مردی از تبار آنان که در کسوتِ روحانیون پاک اندیشِ «ملی مردمی»، که در سال 1249 در «سرابه اردستان» پای به جهان دارد و در دهم آذر 1316 به دستور خون خواره و دستِ خونریزی به فجیع ترین گونه ی ممکن کشته می شود! و چنین نیز سرنوشت دارد نوه ی آن زنده نام و یاد، به نام فاطمه مدرسی که به دستور و دستِ خونریزانِ استبداد اسلامی اعدام گردید!؟ زندگی نامه سید حسن مدرس با پدر به شهرضا و سپس به اصفهان می آید و می توان گفت پدربزرگ او بنام میرعبدالباقی استاد اولیه اش می بوده است و در اصفهان در مدرسه ی مُلاعبدالله و صدر بازار، پیش «شیخ مرتضی ریزی» درس خواندن در پهنه ی علوم اسلامی را آغاز و سپس به سامره و نجف در خدمت چهره هایی چون «میرزای شیرازی، آخوند مُلامحمد کاظم خراسانی و سید محمد کاظم یزدی» کسب فیض و تا اجتهاد پیش رفتن و سپس بازگشت به اصفهان و به تدریس فقه و اصول پرداختن، و در همین بازه تاریخی آغازگر عفریت جنگ جهانی اول است و بسیاررانی انجمنی برپا می دارند با گرایشی «ملی مردمی» و او نیز به آنها می گرود! مدرس بمانند مجتهد طراز اول و دارنده ی گرایشهای یاد شده در پهنه ی ملی بود. بعنوان یکی از پنج مجتهد در «قانون اساسی»، ازسوی «عبدالله مازندرانی، ملامحمد کاظم آخوند خراسانی» پیشنهاد و برگزیده می شود به مجلس شورای ملی، در دوره دوم، اما در انتخابات دوره ی سوم از سوی مردم تهران برگزیده می شود، چون رفتارهای مبارزاتی و دارنده ی ارزشهای اینگونه را از او می بینند، اگر چه این مجلس بیش از یک سال دوام نمی آورد به سبب جنگ جهانی آول!؟ دراین بازه ی تاریخی و سرنوشت ساز، ایران اگر چه بی طرفی اعلام داشته بود، اما جولانگاه نیروهای انگلیس و روسیه، و نیز عثمانی شده بود! در سال 1295 و این جَو ناخوشایندِ ارزشهای ملی به وجود، نگرانی همه ی میهن دوستان را برانگیخته و راه کار را در بپاداری کمیته ای از نمایندگان مجلس و چهره هایی برای رویارویی و جلو گیری از دست اندازی روسیه و انگلیس در ایران و دفاع ملی را چاره گر بودن، که چهل نفر برای اداره کشور گزیده می گردند، که یکی از آنان سید حسن مدرس بود! آنان دولت موقت در تبعید بوجود می آورند و مدرس وزیر فرهنگ برگزیده می شود! آنان به اسلامبول می روند و مدرس بگونه ی سخن گوی آنان، به هنگامی که امپراطور عثمانی دستور میدهد که «چای عجم» بیاورند، که زنده یاد مدرس پاسخ میدهد ما ایرانی هستیم و نه عجم! سپس امپراطور روی به مدرس که چرا نبایست ما ها «متحد الباس» باشیم، و دوباره مدرس پاسخ میدهد که متُحد الباس کاری از پیش نمی برد، چرا نبایست «متُحد الدل» بود و بی درنگ اضافه می افزاید که دشمن ما دارنده ی هر دینی باشد، به هنگامی که نمایان شد از سر کوه، او را میزنیم و اگر «مسلمان بود» در قبرستانهای مسلمانان به خاک سپرده می شود، و گرنه در دیگر قبرستانی، اینگونه دشمن را در هر لباس و دینی یادآور امپراطور عثمانی میکند!؟ زنده یاد همواره با گامهای استوار در همه دوران زندگی سیاسی اش در برابر زیان رسانی به حقوق ملت ایران ایسادگی میکرد و در این راه بر سر جان می زد، که نمونه ی بارز آن در برابر قرارداد «وثوق الدوله»، که همچون گُردانِ دیگری چون «مصدق» جلوگیر بستن آن قرارداد که خواست ِانگلیس را برآورده می کرد، شدند! و یا در پی کودتای 1299 او را دستگیر و به قزوین تبعید می کنند، تا اینکه سید ضیاء طباطبایی نخست وزیر کودتا از اریکه ی به خواست استعمار انگلیس برنشسته به زیر آورده می شود و زندانیان از جمله مدرس آزاد می گردند و او از سوی مردم تهران به نماینده گی مجلس چهاردهم برگزیده می شود! او همواره با دلیری و چیرگی بنا بر چند و چون سیاسی آن دوران از سرنوشت میهن خود دفاع میکند و به هنگام نخست وزیر شدن رضاخان، فرد دوم کودتا، و دیگر مهره ی انگلیس، چه در پیوند با رفتار خشن و وحشی گرایانه، و چه خیانت خیانتکارانه او مخالفت می نمایاند و تا آنجا که مرتبه ای ایادی رضا خان به دستور، بر سر راهش زبان به توهین و...می گشایند و خود رضاخان هم مشت بر صورت او می زند، که موجب خشم «موتمن الملک» ریاست مجلس گشته و روی به فراش مجلس تا «درب مجلس را ببندند و به رفتار وحشی گری او» پرداخته گردد و تا آنجا پیش رفتن که رضاخان به پوزش خواهی روی می آورد و پاره ای از نمایندگان میانجی گری میکنند و اینگونه نخست وزیر از چنگ دادخواهی و دادباختگی رهایی می یابد!؟ مدرس بی ترس و دلهره و سستی، همواره آگاه به وظیفه نمایندگی مردم بوده ادامه کار داد و به هنگامی که استعمار انگلیس کوشش می کند تا بر «تن نا قواره رضاخان جامه ریاست جمهوری» بدوزد و بپوشاند، مدرس یکی از پیشگامان مبارزه با این خیمه شب بازی می باشد و سخت در برابر معرکه گیران این بازی شوم می ایستد و جلوی روحانیونی را هم که فریب ریاکاریهای رضاخان را خورده بودند را می گیرد، چرا که رضا خان تا پیش از شاه شدن مجلس روضه خوانی برپا می کرد و در شام غریبان پای برهنه و کاگل به سر مالیدن، در پیشاپیش دسته قزاقها را می افتاد و آنان شعار می دادند که «اگر در کربلا رضا می بود، حسین بی یاور و تنها نمیشد!؟» و سرانجام نیز مبارزه ی بی گسست مدرس و دیگرانی از جمله شاعر جان باخته «میزاده ی عشقی» پوشِ انگلیس ساخته برتن رضاخان پوشیده نگشت، ولی پیر کفتار استعمار راه خود را در به شاهی رساندن او یافت ! لب خموش و دل پر از آوازه ها!؟ در رسای مدرس است و خموشی لبها در دوران چنگیزیان که مولانا سروده است و گویایی به دل تاریخ ایران زمین پر ز آوازه و بوده هایی جان گداز سرنوشت پاکان شده مانندانی چون مدرس که برخط ناوابستگی ایستادند و جان باختند و به ارزشهای «ملی ومردمی»، صد البته تکیه به داوری تاریخی ماندند و برده ی جاه و مال نگشتند، اگر چه دشمن نیز زخم زبانی های خود را زده باشد! یکی از کسانی که سخت پیرو زنده یاد مدرس بود «ملک اشعاری بهار» می باشد، که به داوری مدرس می پردازد دربرابر سفیر شوروی که به او گفته بود «مدرس انگلیسی» می باشد، و زنده ملک الشعرا با شناخت همه جانبه از مدرس و تکیه به شرافت داوری به او پاسخ میدهد «مدرس نه انگلیسی است و نه آخوند» و در درست بودن این داوری بسیار می توان داده هایی تاریخی آورد. از جمله از «علی اکبر داور» که در جایی از دادگاه عرفی سخن دارد و چگونه دادگاههای شرعی را برداشتن که اگر مدرس نبود چنین کاری امکان پذیر نمی شد و او را سبب ساز میداند که در برابر روحانیون واپسگرا ایستادگی می کند. نیز احمد متین دفتری که در این مورد نقشی به سزا داشت، کتاب خود را در رابطه با قوانین و...که در دانشگاهها درس داده می شود به نام «مدرس و داور» می کند بمانند قدر شناسی از این دو که نقشی شایسته داشتند در بوجود آوری دادگستری عرفی! مرتبه هایی نوشته شده که داوریها بایست تاریخی باشد و دانسته و شناخت داشتن که بوده های اجتماعی دوره ی مورد داوری، چنانکه مدرس درآن زمان با شرکت زنان در انتخابات مخالفت داشت، اما سخت پیرو قانون و احترام گذاری به آن!؟ رضاخان سرانجام بنا بر خواست و کوشش انگلیس و نیروهای وابسته به آن، از جمله بخشی از روحانیون، و نیز مردم فریبی هایی که رضاخان از خود نشان میداد و ناامنی های وجود داشته، تاج شاهی برسر می نهد و با دست آهنین و در جایگاه فرمانده ی کل قوا، نخست وزیر و مجلس و شاه بودن، پای به پای هم برآورده ساز خواست استعمار انگلیس میگردد و هم از میان برداشتن هر آنکسی که با کارهای «ضدملی ضدمردمی» اش مخالفت میکرد، که صد البته یکی از بارز مخالفان او مدرس بود، و ابتدا با دخالت همه جانبه اش در امر انتخابات مجلس و جلوگیری از ورود او، که یکی از سخت ترین مبارزان ضد استبداد و ضد استعمار بود، و نیز بازیگر ماهر و هوشمند در پهنه ی مبارزات پارلمانی، لذا در پی دخالت در امر انتخابات و نخوانده آراء مردم که به مدرس رای داده بودند، و نیز جان سالم به دربردن تروری که تدارک دیده شده بود، و ناگزیر در مهرماه 1306 مدرس را دستگیر میکنند و سپس به ترتیب به «دامغان، خواف» تبعید کردن به مدت هفت سال، تا اینکه ماموران شهربانی به دستور رضاشاه و به ریاست شهربانی درگاهی، ابتدا از «خواف به کاشمر» می برند و از ریاست شهربانی کاشمر خواستن تا او را به قتل رساند، اما او از این کار سرپیچی میدارد، که سرانجام در روز دهم آذر، زیر نظر درگاهی و به دست کسانی چون «جهان سوز، متوفیان و خلج» با بستن عمامه اش به دور گردن، او را خفه میکنند، و این روز عصر روز 27 ماه رمضان بود و مدرس روزه داشت و هر چه اصرار دارد تا اجازه دهند تا پس از روزه گشادن او را کشند، که نمی پذیرند و ابتدا به او زهر دادن و سپس با عمامه او را خفه کردند!؟ آه؛ غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم می شکند!؟ احمد رناسی دهم آذر1391

Modaress Seyedhassan 121202   و این لب خموشی تاریخ ایران است و دلهایی پر از آوازه های در دل خفه شده، که بَر و میوه ی تلخ استبدایان ببارآورده اند، چه در دوره ی دو پهلوی و کنون و سرنوشتی که از این رهگذر شوم گریبانگیر زنان و مردانی شده که در زمره ی پاکان خوانده می شوند و کنون در رسای دیگر مردی از تبار آنان که در کسوتِ روحانیون پاک اندیشِ «ملی مردمی»، که در سال 1249 در «سرابه اردستان» پای به جهان دارد و در دهم آذر 1316 به دستور خون خواره و دستِ خونریزی به فجیع ترین گونه ی ممکن کشته می شود! و چنین نیز سرنوشت دارد نوه ی آن زنده نام و یاد، به نام فاطمه مدرسی که به دستور و دستِ خونریزانِ استبداد اسلامی اعدام گردید!؟
   زندگی نامه سید حسن مدرس با پدر به شهرضا و سپس به اصفهان می آید و می توان گفت پدربزرگ او بنام میرعبدالباقی استاد اولیه اش می بوده است و در اصفهان در مدرسه ی مُلاعبدالله و صدر بازار، پیش «شیخ مرتضی ریزی» درس خواندن در پهنه ی علوم اسلامی را آغاز و سپس به سامره و نجف در خدمت چهره هایی چون «میرزای شیرازی، آخوند مُلامحمد کاظم خراسانی و سید محمد کاظم یزدی» کسب فیض و تا اجتهاد پیش رفتن و سپس بازگشت به اصفهان و به تدریس فقه و اصول پرداختن، و در همین بازه تاریخی آغازگر عفریت جنگ جهانی اول است و بسیاررانی انجمنی برپا می دارند با گرایشی «ملی مردمی» و او نیز به آنها می گرود!
مدرس بمانند مجتهد طراز اول و دارنده ی گرایشهای یاد شده در پهنه ی ملی بود. بعنوان یکی از پنج مجتهد در «قانون اساسی»، ازسوی «عبدالله مازندرانی، ملامحمد کاظم آخوند خراسانی» پیشنهاد و برگزیده می شود به مجلس شورای ملی، در دوره دوم، اما در انتخابات دوره ی سوم از سوی مردم تهران برگزیده می شود، چون رفتارهای مبارزاتی و دارنده ی ارزشهای اینگونه را از او می بینند، اگر چه این مجلس بیش از یک سال دوام نمی آورد به سبب جنگ جهانی آول!؟
دراین بازه ی تاریخی و سرنوشت ساز، ایران اگر چه بی طرفی اعلام داشته بود، اما جولانگاه نیروهای انگلیس و روسیه، و نیز عثمانی شده بود! در سال 1295 و این جَو ناخوشایندِ ارزشهای ملی به وجود، نگرانی همه ی میهن دوستان را برانگیخته و راه کار را در بپاداری کمیته ای از نمایندگان مجلس و چهره هایی برای رویارویی و جلو گیری از دست اندازی روسیه و انگلیس در ایران و دفاع ملی را چاره گر بودن، که چهل نفر برای اداره کشور گزیده می گردند، که یکی از آنان سید حسن مدرس بود!
   آنان دولت موقت در تبعید بوجود می آورند و مدرس وزیر فرهنگ برگزیده می شود! آنان به اسلامبول می روند و مدرس بگونه ی سخن گوی آنان، به هنگامی که امپراطور عثمانی دستور میدهد که «چای عجم» بیاورند، که زنده یاد مدرس پاسخ میدهد ما ایرانی هستیم و نه عجم! سپس امپراطور روی به مدرس که چرا نبایست ما ها «متحد الباس» باشیم، و دوباره مدرس پاسخ میدهد که متُحد الباس کاری از پیش نمی برد، چرا نبایست «متُحد الدل» بود و بی درنگ اضافه می افزاید که دشمن ما دارنده ی هر دینی باشد، به هنگامی که نمایان شد از سر کوه، او را میزنیم و اگر «مسلمان بود» در قبرستانهای مسلمانان به خاک سپرده می شود، و گرنه در دیگر قبرستانی، اینگونه دشمن را در هر لباس و دینی یادآور امپراطور عثمانی میکند!؟
   زنده یاد همواره با گامهای استوار در همه دوران زندگی سیاسی اش در برابر زیان رسانی به حقوق ملت ایران ایسادگی میکرد و در این راه بر سر جان می زد، که نمونه ی بارز آن در برابر قرارداد «وثوق الدوله»، که همچون گُردانِ دیگری چون «مصدق» جلوگیر بستن آن قرارداد که خواست ِانگلیس را برآورده می کرد، شدند! و یا در پی کودتای 1299 او را دستگیر و به قزوین تبعید می کنند، تا اینکه سید ضیاء طباطبایی نخست وزیر کودتا از اریکه ی به خواست استعمار انگلیس برنشسته به زیر آورده می شود و زندانیان از جمله مدرس آزاد می گردند و او از سوی مردم تهران به نماینده گی مجلس چهاردهم برگزیده می شود!
   او همواره با دلیری و چیرگی بنا بر چند و چون سیاسی آن دوران از سرنوشت میهن خود دفاع میکند و به هنگام نخست وزیر شدن رضاخان، فرد دوم کودتا، و دیگر مهره ی انگلیس، چه در پیوند با رفتار خشن و وحشی گرایانه، و چه خیانت خیانتکارانه او مخالفت می نمایاند و تا آنجا که مرتبه ای ایادی رضا خان به دستور، بر سر راهش زبان به توهین و...می گشایند و خود رضاخان هم مشت بر صورت او می زند، که موجب خشم «موتمن الملک» ریاست مجلس گشته و روی به فراش مجلس تا «درب مجلس را ببندند و به رفتار وحشی گری او» پرداخته گردد و تا آنجا پیش رفتن که رضاخان به پوزش خواهی روی می آورد و پاره ای از نمایندگان میانجی گری میکنند و اینگونه نخست وزیر از چنگ دادخواهی و دادباختگی رهایی می یابد!؟
   مدرس بی ترس و دلهره و سستی، همواره آگاه به وظیفه نمایندگی مردم بوده ادامه کار داد و به هنگامی که استعمار انگلیس کوشش می کند تا بر «تن نا قواره رضاخان جامه ریاست جمهوری» بدوزد و بپوشاند، مدرس یکی از پیشگامان مبارزه با این خیمه شب بازی می باشد و سخت در برابر معرکه گیران این بازی شوم می ایستد و جلوی روحانیونی را هم که فریب ریاکاریهای رضاخان را خورده بودند را می گیرد، چرا که رضا خان تا پیش از شاه شدن مجلس روضه خوانی برپا می کرد و در شام غریبان پای برهنه و کاگل به سر مالیدن، در پیشاپیش دسته قزاقها را می افتاد و آنان شعار می دادند که «اگر در کربلا رضا می بود، حسین بی یاور و تنها نمیشد!؟» و سرانجام نیز مبارزه ی بی گسست مدرس و دیگرانی از جمله شاعر جان باخته «میزاده ی عشقی» پوشِ انگلیس ساخته برتن رضاخان پوشیده نگشت، ولی پیر کفتار استعمار راه خود را در به شاهی رساندن او یافت !
لب خموش و دل پر از آوازه ها!؟ در رسای مدرس است و خموشی لبها در دوران چنگیزیان که مولانا سروده است و گویایی به دل تاریخ ایران زمین پر ز آوازه و بوده هایی جان گداز سرنوشت پاکان شده مانندانی چون مدرس که برخط ناوابستگی ایستادند و جان باختند و به ارزشهای «ملی ومردمی»، صد البته تکیه به داوری تاریخی ماندند و برده ی جاه و مال نگشتند، اگر چه دشمن نیز زخم زبانی های خود را زده باشد! یکی از کسانی که سخت پیرو زنده یاد مدرس بود «ملک اشعاری بهار» می باشد، که به داوری مدرس می پردازد دربرابر سفیر شوروی که به او گفته بود «مدرس انگلیسی» می باشد، و زنده ملک الشعرا با شناخت همه جانبه از مدرس و تکیه به شرافت داوری به او پاسخ میدهد «مدرس نه انگلیسی است و نه آخوند» و در درست بودن این داوری بسیار می توان داده هایی تاریخی آورد. از جمله از «علی اکبر داور» که در جایی از دادگاه عرفی سخن دارد و چگونه دادگاههای شرعی را برداشتن که اگر مدرس نبود چنین کاری امکان پذیر نمی شد و او را سبب ساز میداند که در برابر روحانیون واپسگرا ایستادگی می کند. نیز احمد متین دفتری که در این مورد نقشی به سزا داشت، کتاب خود را در رابطه با قوانین و...که در دانشگاهها درس داده می شود به نام «مدرس و داور» می کند بمانند قدر شناسی از این دو که نقشی شایسته داشتند در بوجود آوری دادگستری عرفی! مرتبه هایی نوشته شده که داوریها بایست تاریخی باشد و دانسته و شناخت داشتن که بوده های اجتماعی دوره ی مورد داوری، چنانکه مدرس درآن زمان با شرکت زنان در انتخابات مخالفت داشت، اما سخت پیرو قانون و احترام گذاری به آن!؟
   رضاخان سرانجام بنا بر خواست و کوشش انگلیس و نیروهای وابسته به آن، از جمله بخشی از روحانیون، و نیز مردم فریبی هایی که رضاخان از خود نشان میداد و ناامنی های وجود داشته، تاج شاهی برسر می نهد و با دست آهنین و در جایگاه فرمانده ی کل قوا، نخست وزیر و مجلس و شاه بودن، پای به پای هم برآورده ساز خواست استعمار انگلیس میگردد و هم از میان برداشتن هر آنکسی که با کارهای «ضدملی ضدمردمی» اش مخالفت میکرد، که صد البته یکی از بارز مخالفان او مدرس بود، و ابتدا با دخالت همه جانبه اش در امر انتخابات مجلس و جلوگیری از ورود او، که یکی از سخت ترین مبارزان ضد استبداد و ضد استعمار بود، و نیز بازیگر ماهر و هوشمند در پهنه ی مبارزات پارلمانی، لذا در پی دخالت در امر انتخابات و نخوانده آراء مردم که به مدرس رای داده بودند، و نیز جان سالم به دربردن تروری که تدارک دیده شده بود، و ناگزیر در مهرماه 1306 مدرس را دستگیر میکنند و سپس به ترتیب به «دامغان، خواف» تبعید کردن به مدت هفت سال، تا اینکه ماموران شهربانی به دستور رضاشاه و به ریاست شهربانی درگاهی، ابتدا از «خواف به کاشمر» می برند و از ریاست شهربانی کاشمر خواستن تا او را به قتل رساند، اما او از این کار سرپیچی میدارد، که سرانجام در روز دهم آذر، زیر نظر درگاهی و به دست کسانی چون «جهان سوز، متوفیان و خلج» با بستن عمامه اش به دور گردن، او را خفه میکنند، و این روز عصر روز 27 ماه رمضان بود و مدرس روزه داشت و هر چه اصرار دارد تا اجازه دهند تا پس از روزه گشادن او را کشند، که نمی پذیرند و ابتدا به او زهر دادن و سپس با عمامه او را خفه کردند!؟  
           آه؛ غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم می شکند!؟
احمد رناسی دهم آذر1391