نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

مردم ايران قرباني دو نظام: شاه و شيخ !!youtube KavehParestoo

مرا ببوس! مرا ببوس!
مادران و پدران شهدای آزادی !
رژيم خميني ولايت، جنايت، خيانت
دشمنان آزادی مردم ايران!
شهدای خلق! برای رهائي خلق
8 years war iran _ iraq.wmv
Chaîne de ParestooKaveh21
Chaîne de ParestooKaveh26.flvNEDA YE SOHRAB ندای ما سهراب ما

چرا نبايد جنبش سبز را واگذار کرد؟

جمعه گردی ها يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا 11 تير 1389 ـ 2 جولای 2010 بازگشت به خانه
چرا نبايد جنبش سبز را واگذار کرد؟
اجازه دهيد از چند و چون صورت مسئلهء اين هفته آغاز کنم: بنظر من، جنبش سبز نه مذهبی است و نه خواستار حفظ نظام مذهبی؛ نه دوستدار خمينی و نه مشتاق «بازگشت به عصر طلائی» اوست و نه طرفدار ديگر دينکاران نشسته در قدرت. در نتيجه، اعتقاد دارم که خطای ناشی از پذيرفتن اينکه جنبش سبز واجد اينگونه خصائص است، و تسليم کردن آن به خواستاران حفظ رژيم فعلی، برای کشورمان خسرانی بزرگ و تاريخی را در بر خواهد داشت که خاموش نشستن در برابر آن عين خيانت است. برای توضيح اين نظر، ناچارم برخی از نظريه های رايج سياسی و نيز حوادث اخير کشورمان را از منظر اعتقاد به سکولار بودن جنبش سبز تکرار کنم. در سپهر سياسی ايران، حاکمان فعلی، که با نام مستعار «جمهوری اسلامی» عمل می کنند، در اصطلاح سياسی، در «پوزيسيون» جا خوش کرده اند. آنها دارای مخالفان متعددی ـ چه بصورت گروهی و چه در شکل فردی ـ هستند که هر يک دارای ايدئولوژی و باور و عقيدهء خويش اند و به شيوهء خود با حاکمان مبارزه می کنند. اما آيا می توان هر يک از اين «مخالفان» را «اپوزيسيون» حاکمان دانست و، در نتيجه، به يکايک آنها بعنوان «بديل» يا «جانشين بالقوه» (يا «آلترناتيو» ِ) حاکمان فعلی نگريست؟ می خواهم بگويم که ما، در صورت مسئلهء فوق، در برابر اصطلاح «پوزيسيون» (جايگاه حاکمان دست يافته بر موقعيت سياسی و ابزار حکومتی) با دو مفهوم مختلف روبرو هستيم که لزوماً به يک معنا نيستند و بسته به شرايط سياسی ـ اجتماعی گوناگون، از نظر معانی کاربردی، گاه بهم نزديک و گاه از هم دور می شوند. بعبارت ديگر، بدون شناخت «شرايط سياسی ـ اجتماعی» نمی توان معنای عامی را برای اين دو واژه قائل بود. اين شرايط را می توان در دو موقعيت مطرح کرد: 1. شرايط موجود در يک حاکميت دموکراتيک 2. شرايط موجود در يک حاکميت غير دموکراتيک «حاکميت دموکراتيک»، که می توان آن را در حوزهء مفاهيم سياسی، با مفهوم «حاکميت ملی» در ارتباط دانست، حاکی از آن است که دولتمردان جامعه را مردم از طريق انتخابات تعيين می کنند و برای چنين عملی اين مردم، جدا از مذهب و عقيده و نژاد و قوميت شان، هر کدام يک رأی مساوی با ديگران دارند. همچنين بر چنين جامعه ای يک «قانون اساسی دموکراتيک و بی تبعيض» حاکم است که همهء گروه ها و شخصيت های سياسی آن را پذيرفته و در ظل آن فعاليت و مبارزه برای کسب قدرت را ادامه می دهند. در اينجا اصطلاح «اپوزيسيون» يک معنای کلی دارد و يک معنای جزئی. در يک «حاکميت دموکراتيک» همهء نيروهای بيرون «دولت» را می توان يکجا «اپوزيسيون» آن خواند و، در عين حال، تک تک آنها را می توان «اپوزيسيون دولت» دانست. در اينجا معنای اپوزيسيون و آلترناتيو بسيار بهم نزديک می شوند چرا که هر يک از نيروهای سياسی نشسته در «اپوزيسيون» ممکن است بتوانند در يک انتخابات عمومی اکثريت آراء را به دست آورده و زمام امور دولت را در اختيار گيرند. تعداد گروه ها (يا احزاب) سياسی هم در جوامع مختلف، و بسته به شرايط حاکم بر آنها، فرق می کند. گاه دو يا سه حزب اصلی در جامعه بوجود می آيند که زمام دولت در بين آنها می چرخد و هر بار مردم يکی از آنها را انتخاب، يا انتخاب مجدد، می کنند. «حاکميت غيردموکراتيک» اما ـ حتی اگر از طريق انتخابات قدرت را به دست آورده باشد ـ بصورتی استبدادی يا تقلبی و يا سرکوبگرانه در «پوزيسيون» می نشيند و می ماند و، برای استمرار حکومت اش، می کوشد تا به هيچ «اپوزيسيون دموکراتی» اجازهء وارد شدن به بازی سياسی را ندهد اما، در زير سقف قانون اساسی غيردموکراتيک خود، اجازهء فعاليت يک «اپوزيسيون خودی» را صادر می کند و مجال می دهد تا برخی از اختيارات حکومتی و دولتی، بصورتی شبه دموکراتيک، بين گروه های وفادار به «حاکميت غيردموکراتيک» دست به دست شوند. بعبارت ديگر، حاکميت غيردموکراتيک به وفاداران نسبت به ارکان اصلی خود اجازهء فعاليت داده و برايشان محدودهء تنگی را فراهم می کند تا آنها بتوانند در رقابت با يکديگر به نوعی بازی شبه دموکراتيک مشغول باشند. اما همين امر باعث می شود که اپوزيسيون چنين حکومتی به دو بخش «وفادار به حاکميت غير دموکراتيک»)«اپوزیسیون خودی») و «مخالف موجوديت اين حاکميت» تقسيم شود؛ و در ارتباط با اين مخالفان اخير پديده هائی همچون «اپوزيسيون غيرقانونی»، «اپوزيسيون برانداز»، و «اپوزيسيون غير خودی» در اينگونه جوامع بوجود آيند. در يک حاکميت دموکراتيک اما چيزی به نام «اپوزيسيون غيرقانونی» وجود ندارد و مخالفت با حکومت ـ چه فردی و چه گروهی ـ «جرم سياسی» محسوب نمی شود. حال آنکه حکومت غيردموکراتيک زايندهء اين گونه پديده های سياسی است و می کوشد آنها را به سپهر فعاليت های سياسی راه نداده و حتی الامکان خنثی و حتی نابود شان سازد. حاکميت غيردموکراتيک آفرينندهء «زندان سياسی» و دشمن «زندانی سياسی» است. حکومت اسلامی ايران (که، با خدعه، نام «جمهوری» بر آن نهاده شده) از نخستين روز تشکيل خود حکومتی غيردموکراتيک بوده است. بدين معنا که قانون اساسی آن بر بنياد شريعت فرقهء کوچکی از مسلمانان بنام شيعيان امامی نوشته شده و در آن حکومت اصلی به قشر دينکاران اين فرقه تخصيص يافته و ادارهء نهائی همهء امور آن نيز به دينکاری که «ولی فقيه» خوانده می شود اعطا شده است. هر کس شيعهء امامی نباشد، يا باشد اما «ولايت فقيه» را قبول نداشته باشد، شهروند درجه دو يا سهء کشوری است که ايران خوانده می شود و اگرچه حق رأی دادن و انتخاب کردن دارد اما نامزدها را حکومت تعيين می کند و او، اگر شهروند درجهء يک نباشد، حق انتخاب شدن برای تصاحب مناصب نظام را ندارد. بدينسان، قرار گرفتن در حلقهء تنگ «اپوزيسيون خودی» و اجازهء فعاليت سياسی داشتن نيز موکول به تحقق شروطی است که «قانون اساسی متناقض و غيردموکراتيک» تعيين کرده و شورای نگهبان اين قانون هم از يکسو آن را تفسير و، از سوی ديگر، از آن نگهبانی می کند. بر متن همين زمينهء محدود نيز بوده است که ما، در سی سال اخير، شاهد پيدايش «احزاب سياسی خودی ِ» مختلفی در ايران بوده ايم که، در پی اعلام پذيرش قانون اساسی و نظام ولايت فقيه و نظارت شورای نگهبان، اجازهء فعاليت داشته اند. اما، در عين حال، همين حکومت های غيردموکراتيک همواره با يک «اپوزيسيون غير خودی» از يکسو و «مردم ناراضی اما فاقد امکان دخالت در روندهای سياسی کشور»، از سوی ديگر، نيز روبرو هستند؛ و «اپوزيسيون غير خودی» به معنی کسانی است که يا به خارج از کشور رانده گشته و يا در داخل کشور بشدت سرکوب و ترسانده شده اند و، در عين حال، از طريق انواع ترفندهای مالی و اجتماعی، در بين شان تفرقه ای بزرگ برقرار است، آنگونه که آنها نتوانند به اتحاد عمل رسيده و آلترناتيوی مورد پذيرش اکثريت مردم ناراضی را ايجاد کرده و به چالش حکومت غيردموکراتيک بپردارند. در نتيجه، جمعيت های کثير ناراضی نيز، از سر ناچاری و در غياب يک اپوزيسيون منسجم و دارای ويژگی های يک بديل قابل اتکاء، اغلب می کوشند تا از وجود اردوگاه «اپوزيسيون خودی» سود جسته و، با طرفداری از آن عليه «پوزيسيون»، جای تنفسی برای خود بخرند. اين امر به مبارزات انتخاباتی درون «اردوگاه خودی ها» رونق می بخشد و نظام نيز، با استفاده از همين فرصت، می کوشد تا بر ميزان مشروعيت خود بيافزايد و مردم بيشتری را ـ که در اصل با کل رژيم مسئله هائی بيان ناشده دارند ـ به پای صندوق رأی آورد. در کشور ما اردوگاه «اپوزيسيون خودی» را اردوگاه «اصلاح طلبی» خوانده اند که در برابر اردوگاه موسوم به «اصول گرايان» (که خود دارای شاخه هائی است) قرار دارد و، بدين ترتيب، در سی سال گذشته، قدرت بين اين دو «نيروی خودی» دست به دست شده و مردم نيز در هر دست به دست شدنی به شرکت در بازی انتخابات دعوت شده اند. در اين ميان، ايجاد «توهم توانائی تغيير وضعيت از طريق انتخابات» مهمترين عاملی بشمار می رود که شالودهء رژيم کنونی را تقويت کرده و بر عمر ساختار آن افزوده است. از سوی ديگر، رژيم، بخصوص از طريق اصلاح طلبان، با جا انداختن شعار «انتخاب بين بد و بدتر»، توانسته است فشارهای سياسی ـ اجتماعی را کاهش داده و فضائی را بوجود آورد که در آن مردم به اينگونه «انتخاب ناگزير و ناهنجار» رضايت دهند و کمتر از خود بپرسند که چرا ما محکوم به چنين انتخابی هستيم و چرا هرگز به مرحلهء انتخاب بين خوب و خوب تر نمی رسيم؟ يعنی، پذيرش بازی «انتخاب بين بد و بدتر» توانسته است تعادلی دلشکن و نوميدساز را در جامعه برقرار کند که حاصلی جز استمرار رژيم از يکسو و سرخوردگی، افسردگی، اعتياد، و بی اخلاقی، از سوی ديگر، ندارد. از نظر من، اين بازی تا روز 22 خرداد 88 و انجام انتخابات نيز همچنان در محدودهء همان « حفظ تعادل» ادامه داشته است. تا رسيدن به اين روز، حکومت و شورای نگهبان قانون اساسی اش از بين صدها نامزد انتخاباتی چهار تن از نزديک ترين ارکان رژيم را کانديد رياست جمهوری کرده بودند و مردم نيز به سودای هميشگی سود جستن از «انتخاب بين بد و بدتر» (که بوسيلهء اصلاح طلبان خودی به استورهء «دوم خرداد» تبديل شده بود) ديگرباره آمده بودند تا شخص نشسته در دولت را پائين کشند و کسی را بجای او بنشانند که معرف «بد» است و، در نتيجه، از «بدتر» بهتر بشمار می آيد. حکومت برای اين «بازی» همه گونه وسيله ای فراهم ساخته بود. از مناظره های تلويزيونی گرفته تا سفرهای انتخاباتی و استاديوم های ورزشی ِ تبديل شده به مجلس رقص و پايکوبی. و اگر کار بصورت درست خود پيش می رفت و يک «کانديدای بد» جانشين «دولتمند بدتر» می شد و حماسهء فرو کشيدن احمدی نژاد و بيرون ريختن اوباش کابينه اش تحقق می يافت، حکومت غيردموکراتيک خود را برای لااقل هشت سال ديگر بيمه کرده بود و، تا مردم بفهمند که کلاه اين منتخب شان هم پشم ندارد و آنها يک «تدارکچی اصلاح طلب ديگر» را بجای احمدی نژاد نشانده اند، انتخاباتی ديگر هم آمده بود و رفته بود. اما حکومت غيردموکراتيک ـ گوئی مجری قوانين نامرئی و تخطی ناپذير علوم سياسی باشد ـ فکر ديگری در سر داشت و آن برداشتن آخرين قدم پيش از سقوط، بصورت حذف بساط «اپوزيسيون خودی» و يکپارچه کردن حکومت بود. نفوذ سپاه پاسداران، و سر خوردن ولی فقيه از اصلاح طلبانی که به انحاء مختلف خود او را مانع اصلی کارشان می دانستند، موجب شده بود که آنها اين بار به بازی بد و بدتر تن ندهند و بخواهند تا همانی که از نظر مردم «بدتر» بود بر اريکهء قدرت بماند. آنها، برای انجام اين کار، چاره ای جز بهم زدن بازی «گزينش بين بد و بدتر» و کنار زدن کلی «اپوزيسيون خودی» نداشتند و حکومت هم، با علم به اينکه بايد در اين راه هزينه های گزافی از جهت سلب مشروعيت خود بپردازد، خود را برای اجرای اين تصميم که بصورت تقلب در انتخابات صورت می پذيرفت آماده کرده بود و قصد داشت از حضور گستردهء مردمی که برای تکرار بازی «انتخاب بين بد و بدتر» به ميدان آمده بودند استفاده ای ديگر کند و، در عين ريختن امتياز حضور آنها به حساب خود، احمدی نژاد را «منتخب مردم» بخواند و، بعبارت ديگر، بازی سی سالهء گزينش بين بد و بدتر را از دست مردم بگيرد و آن شبه دموکراسی بين خودی ها را هم براندازد. و اين «شبه دموکراسی» همان «جمهوريتی» است که امروزه اعضاء و فعالان «اپوزيسيون خودی» آن را دستخوش تحريف و تقليب و انهدام می بينند و مشاهده می کنند که نيروهای غيردموکراتيک و نظامی ِ نوينی که مصادر قدرت سطاسی و اقتصادی را در چنگ خود گرفته اند قصد آن دارند که همين محدودهء تنگ فعاليت سياسی را نيز تعطيل کنند. آنها که تا کنون، در زير سقف قانون اساسی و نظام ولايت فقيه، خود را «اپوزيسيون خودی» و «آلترناتيو مشروع دولت مستقر» می دانسته اند اکنون با اين مسئله مواجه شده اند که حاکميت ولائی ـ نظامی ِ کنونی قصد دارد اساساً بازی «دموکراسی بين خودی ها» را بهم زده و کل قدرت را بصورتی نامحدود در دست خود بگيرد و به همين دليل هم، از همان نيمه شب انتخابات، دستگيری شخصيت های «اپوزيسيون خودی» را آغاز کرده است. در مقابل، اين اپوزيسيون هم عمل دولت مستقر را «کودتا» خوانده است، اصطلاحی که اگرچه اکنون در ادبيات سياسی کنونی ما جا افتاده اما چندان رسانای معنای درست خود نيست، مگر به نيت اصلاح طلبان در کاربرد اين مفهوم دقت بيشتری کنيم. کودتا (يا «چرخش حکومت») به معنی تعطيل دولت مستقر و برقراری حکومتی اغلب نظامی و غيرگزينشی است، حال آنکه در اينجا کسی دولت مستقر را تعطيل نکرده و يک کابينهء نظامی هم در پی تشنجات پس از اعلام نتايج انتخابات بوجود نيامده است. اما اصلاح طلبان تقلب انتخاباتی را از آن رو کودتا می خوانند که در آن نوعی «بهمزدن بازی سی و يک ساله» را می بينند و تغييری را مشاهده می کنند که آنان را از بازی بيرون انداخته و احتمالاً قصد دارد که ديگر به بازی مألوف گذشته (که در آن «وجود اپوزيسيون خودی» و «انتخاب بين بد و بدتر» دو روی يک سکه محسوب می شدند) ادامه ندهد؛ آنگونه که می توان از خود پرسيد آيا براستی تا سه سال ديگر انتخاباتی هم در کار خواهد بود؟ و، اگر پاسخ مثبت است، مردم هم ديگرباره به سودای انتخاب «بد» در مقابل «بدتر» به خيابان خواهند آمد؟ اين البته مقوله ای است که جای پرداختن به آن در اين مقاله نيست و به آيندهء «بايکوت» در ايران مربوط می شود. بهر حال و بدينسان، در جريان انتخابات اخير، حکومت، به دست خود، و با تصور احتساب سود و زيان کار، تعادلی سی ساله را بهم زد، بی آنکه انتظار نتايجی «غافلگير کننده» را از اقدام خود داشته باشد. در 23 خرداد سال پيش اما يک چنين نامر غافلگير کننده ای ای رخ داد؛ حادثه ای که هيچکس آن را به درستی پيش بينی نکرده بود، نه حکومت نشسته در پوزيسيون، نه اپوزيسيون خودی، و نه اپوزيسيون غير خودی. اين حادثه حضور ميليونی مردم در خيابان ها بود. حضوری که اکنون يک سال تمام است در مورد چرائی و چگونگی (يا ماهيت ِ) آن بحث ادامه دارد. از نظر شکل و ظاهر، مردمی که در 23 خرداد سال پيش به خيابان آمدند همانی بودند که در روزهای متوالی قبل از انتخابات به خيابان آمده و عليه احمدی نژاد و له موسوی و کروبی شعار داده بودند و اکنون نيز با شعار «رأی من چه شد؟» همان مختصر «حق خود» را که حکومت اسلامی سنتاً مجاز شمرده بود طلب می کردند. آنها همان رنگ و نشانه ها مختلف سبز را با خود حمل می کردند و می پنداشتند که اگر نتوانسته اند احمدی نژاد را از طريق صندوق انتخابات پائين کشند می توانند با تظاهرات مسالمت آميز خيابانی به مقصود خود برسند و «بد» را بجای «بدتر» بنشانند. اين امر کمتر از هفته ای ادامه يافت و هنوز از واکنش قاطع حاکمان خبر چندانی در دست نبود. در اردوگاه اصلاح طلبی هم هنوز اين توهم وجود داشت که می توان بازی را به همان نفع اندک توده های مردمی که به «بد» قانع بودند تمام کرد. اما در نماز جمعهء آن هفته، ولی فقيه (که اينک خود به تدارکچی نظاميان پاسدار تبديل شده بود) از تصميم آنچه اصلاح طلبان «حکومت کودتا» يش نام نهاده بودند خبر داد: «انتخابات تمام شده، نتيجه همين است که ما می گوئيم، و از فردا هرکس در خيابان بماند و اعتراض کند مسئوول خون خود خواهد بود». بنظر من، پايان اين نماز جمعه، با تولد کامل آنچه که امروز «جنبش سبز» خوانده می شود همراه بود. ديگر مطالبهء رأی خود معنائی نداشت، ديگر خواست جانشين کردن «بد» بجای «بدتر» کارائی نداشت، و ديگر از اصلاح طلبان نيز کاری ساخته نبود. بدينسان، پرده های توهم و قناعت ترس زده به روندهائی که تعادلی سی ساله را آفريده بودند يکی پس از ديگری فرو ريختند و «جنبش نوپای سبز» شعارهای نوينی را مطرح کرد، از «آزادی، استقلال، جمهوری ايرانی» سخن گفت، اعلام داشت که «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ايران»، عکس های ديکتاتور را پائين کشيد و لگدمال کرد، آواز «مرگ بر ديکتاتور» سر داد، و «مجتبی، بميری، رهبری رو نبينی» گفت و «مرگ بر خامنه ای» را با صدای بلند فرياد کرد. از آن پس کمتر شعاری عليه احمدی نژاد شنيده شد. حتی خود را به طعنه «خس و خاشاک» ناميدن نيز تنها عليه او نبود، اعلام موضع جنبش عليه کليت حکومت اسلامی بود. جنبش سبز، با هر شعار، بيش از پيش تکه ای از لباس مشروعيت ظاهری حکومت غيردموکراتيک ولی فقيه را کند و به دور ريخت، و از درون آن حکومتی لخت، سرکوبگر و بيگانه را بيرون کشيد که فقط می توانست به زور کتک و شکنجه و تجاوز و قتل به «اشغال» مسند حکومت ادامه دهد. کتک خوردگان و شکنجه شدگان و تجاورز ديدگان و کشتگان جنبش سبز خود گواه ماهيت آن بودند. سرشناس ترين چهره از آن ندا آقا سلطان بود؛ زنی امروزی، ضد حجاب، عاشق رقص و موسيقی، که در انتخابات شرکت نکرده و به کسی رأی نداده بود و اکنون هم نه برای پس گرفتن رأی اش بلکه برای پس گرفتن کشورش به خيابان آمده بود و در همان خيابان، در برابر چشم جهانيان، گلوله خورد و جان باخت و با مرگش بصورتی روز بروز چهرهء ضد حکومت مذهبی و خواستار حکومتی غيرمذهبی و بی تبعيض ِ جنبش سبز بيشتر آشکار کرد. در اين ميان اتفاق ديگری هم افتاد. کانديداهای برگزيدهء شورای نگهبان و شکست خورده به دست دولت پادگانی احمدی نژاد، که دريافته بودند از حکومت شان رو دست خورده اند و، در عين حال، حضور ميليونی مردم را می ديدند، چند روزی، همچون شهابی ثاقب، در آسمان جنبش سبز درخشيدند. اما بزودی هيبت ضد رژيم جنبش آنان را ترساند و از آن پس آنان نه رهبری جنبش که رهبری عمليات خاموش کردن جنبش و جلوگيری از طرح «شعارهای ساختار شکن!» را بر عهده گرفتند. آری، به گمان من، آنان هرگز «رهبر جنبش سبز» نبودند و خود نيز بزودی اذعان کردند که رهبر آن نيستند و به دنبال مردم روانند. مردم نيز با رفتار خود پای اين سند را امضاء کردند، هم آنجا که به خيابان آمدن دعوت شدند اما به اين دعوت وقعی ننهادند و هم آنجا که به در خانه نشستن تشويق شان کردند و آنها در خانه ننشستند. در واقع، از آغاز مرداد 88، مردم تنها از کانديداهای شکست خورده (و شکست را پذيرفته) تنها «استفادهء ابزاری» کرده اند و بس. در طی شدن همين روند هم بود که زمام امور اردوگاه مخالفان «دولت مذهبی» از دست «اپوزيسيون خودی» در آمده و به دست اردوگاه مخالفان کليت «حکومت مذهبی» و نيز صفوف «مردم ناراضی و بجان آمده» افتاد و همين نيز موجب آن شد که اصلاح طلبان سود برنده از ادامهء حکومت اسلامی، که حکومت هم رفته رفته آنها را از مضيقه رها می کرد، به کنترل امور از دست رها شده بپردازد. اينک يک سالی از آن روزها گذشته است. خيابان ها از شور و شر و شرر خالی اند. آتشی اگر هست در پيله ای از خاکستر فرو رفته، و سکوت و عدم تحرک مردم به «نيروهای بد حکومت اسلامی» (که با نام مستعار «اصلاح طلبان مذهبی» عمل می کردند) فرصت داده است تا از «اطاق های فکر» خود بيرون آيند و بکوشند تا تاريخ اين يک ساله را چنان بازگوئی و بازنويسی کنند که، شايد، آب رفته به جوی باز گردد و آنها نيز در برابر جلوه فروشی «بدتر ها» خودی نشان دهند. هفتهء پيش، آقای عطاء الله مهاجرانی، وزير سابق ارشاد اسلامی و نويسندهء اکنون مقيم لندن، در دانشکده ای از آن شهر پشت ميکروفن رفت تا چنين بگويد: «از آغاز پیروزی انقلاب تا به امروز، افرادی با انقلاب مخالف بودند، با نظام جمهوری اسلامی مخالف بودند، با مرحوم امام خمینی مخالف بودند، با نهاد روحانیت مخالف بودند، عیبی هم ندارد سی سال مخالفت کردند، می توانند در واقع به این مخالفت ادامه بدهند، ولی این مجموعه نمی توانند مدعی جنبش سبز باشند».(1) معنای اين سخن چيست؟ جز اينکه، به اعتقاد اعضاء «اطاق فکر لندن»، شرکت کنندگان در جنبش سبز طرفدار نظام جمهوری اسلامی، ستايشگر امام خمينی، و دوستدار نهاد روحانيتی که در قدرت نشسته هستند؟ و مگر نه اينکه برادر زن ايشان نيز هفته ای پيشتر اعلام داشته بود که حکومت مورد نظر اصلاح طلبان مذهبی حکومتی است که "مناسبات دينی و فرهنگی جامعه را رعايت کند"؟(2) متأسفانه، بنظرم می رسد که کمتر کسی، جز خود اصلاح طلبان روی دست خورده، متوجه اين واقعهء عظيم شده که اکنون جنبش سبز، عليرغم تلاش اصلاح طلبان، دو مفهوم «اپوزيسيون» و «آلترناتيو» را سخت بهم نزديک کرده و مقدماتی را فراهم ساخته است تا، با کنار زدن «اپوزيسيون خودی»ی بی عرضه و محافظه کار و فريبگر، اپوزيسيونی واقعی را بيافريند که، چون خواستار انحلال کامل «حکومت اسلامی» و ايجاد يک «حکومت ايرانی» است، و چون در اين «ايرانيت» الغای همهء تبعيض های قوميتی، جنسيتی دينی و مذهبی را می بيند، سپهر سياسی کشورمان را آبستن تشکلی مدرن، دموکرات و، لاجرم، سکولار کرده است. بنظر من، کوته فکرانی که صرفاً در رويا خود را تنها اپوزيسيون و، در عين حال، بديل و آلترناتيو حکومت فعلی مذهبی می دانند، يا می پندارند که نيروی غالب صحنهء اپوزيسيون ايران را همان اصلاح طلبان خودی تشکيل می دهند، بزودی در خواهند يافت که همهء اين گزينه ها به دست جنبش سبز سکولار ايران سوخته و به باد سپرده شده اند. اما، در عين حال، دريغم می آيد که اين مقاله را به پايان برم و از اين درد ننالم که همچنان هستند دوستانی در جمع «اپوزيسيون غيرخودی»، که معتقدند «حق با مهاجرانی است؛ جنبش سبز از روز اول به نظام، خمینی و قانون اساسی التزام داشت. کسانی که به این سه رکن اعتقادی ندارند، درون این جنبش نیستند»، و می پندارند که «سبز» را بايد به اصلاح طلبان واگذاشت و به دنبال جنبشی ديگر و رنگ يا رنگ هائی ديگر رفت. اين دوستان، در واقع، به بخش عظيم سکولار جنبش سبز بی وفائی می کنند و هنوز به ماهيت واقعی جنبش سبز پی نبرده اند و، در نتيجه، می پندارند که «سکولار» خواندن «جنبش سبز» به تضعيف سکولاريسم می انجامد. بنظر من، درست است که مقدمات جنبش سبز را تقلب در انتخابات بين «بد» و «بدتر» فراهم ساخته اما، در پی تجربهء اين تقلب بزرگ، مردم بجان آمدهء وطنمان اکنون فرسنگ ها از آن منزل برگذشته و به ماهيت خواست های خود که ـ بر لزوم انحلال کليت حکومت مذهبی و ايدئولوژيک پا می فشارد ـ پی برده اند و می دانند که هرکس در راه تثبيت حکومت مذهبی و تقويت ارکان حکومت اشغالگری که با نام مستعار «جمهوری اسلامی» بختک وار بر حيات و ممات ملت ما فرو افتاده گام بردارد و بخواهد از چهرهء بزرگترين جنايتکاران تاريخ ملی ايران قديسانی ستايش برانگيز بسازد، تنها در راه خيانت به اين مردم ستمديده گام برداشته و بايد، بقول و فتوای حافظ، نمرده بر او نماز کرد. 1. نگاه کنيد به سخنرانی آقای مهاجرانی در دقيقهء شش اين ويدئو:

http://www.youtube.com

/watch?v=jhb12BFhV3U&feature=player_embedded 2. نگاه کنيد به ويدئوی گفتگوی حجة الاسلام، محسن کديور: http://www.youtube.com/watch?v=7PoEQky3q0Y با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد: NewSecularism@gmail.com

برای آشنایی با شیوه نفوذ ساواک در گروه‌های سیاسی چند مثال می‌زنم. مثال اوّل، ماجرای امیر فطانت و «گروه گلسرخی» است.

***

برای آشنایی با شیوه نفوذ ساواک در گروه‌های سیاسی چند مثال می‌زنم. مثال اوّل، ماجرای امیر فطانت و «گروه گلسرخی» است.
امیرحسین فطانت 1 در سال 1329 در شیراز در خانواده‌ای متمول به دنیا آمد. پدرش مالک هتل پالاس بود که در آن زمان از هتل‌های خوب شیراز به‌شمار می‌رفت. با حسن مکارمی خویشاوند نزدیک است. مکارمی پسرخاله یا پسرعمه اوست. 2 مکارمی به یک خانواده یهودی‌تبار شیراز تعلق دارد و خویشاوند نزدیک [...] است. به دلیل وصلت‌های درونی این‌گونه خاندان‌ها احتمالاً فطانت نیز چنین است.

فطانت در دبیرستان کمال نارمک درس می‌خواند. در دوره دبیرستان در انجمن مبارزه با بهائیت (حجتیه) فعالیت می‌کرد. برای ادامه تحصیل در رشته پیوسته فوق لیسانس عمران ملّی به دانشگاه پهلوی (شیراز) رفت. از دانشجویان فعال «چپ» در این دانشگاه بود. در سال 1349 دستگیر و دو سال محکوم شد. پس از اتمام دوره زندان، تحصیلات دانشگاهی را در شیراز با اخذ مدرک فوق لیسانس عمران ملّی به پایان برد.

فطانت عضو گروهی کوچک از بقایای «گروه فلسطین» بود که می‌خواستند از طریق هواپیماربایی اعضای زندانی «گروه فلسطین» و «گروه جزنی» را آزاد کنند. خشایار سنجری با این گروه بود ولی ساواک ماجرا را مسکوت گذارد و سنجری را وارد پرونده نکرد. می‌خواستند از طریق رابطه دوستانه فطانت با خشایار سنجری شبکه چریک‌های فدائی را شناسایی کنند. سنجری هم‌زمان با فطانت (1351) آزاد شد؛ اندکی بعد به سازمان چریک‌های فدائی خلق پیوست و مخفی شد. 3 «لو نرفتن» ارتباط خشایار سنجری با پرونده هواپیماربایی «برگ برنده‌ای» بود که سالیان سال اعتماد دوستان نزدیک فطانت به او را سبب شد.

فطانت در زندان با بسیاری از زندانیان سیاسی، به‌ویژه کرامت‌الله دانشیان و گرسیوز برومند، دوست شد. گرسیوز برومند4 از فعالین «کنفدراسیون» و بنیانگذاران «سازمان انقلابی» در ایتالیا بود که پس از گذرانیدن دوره جنگ چریکی در کوبا5 به ایران آمد. او در سال 1349 دستگیر و پس از گذرانیدن سه سال محکومیت آزاد شد تا در تور «عملیات فریب»، که ساواک با کارگردانی سیروس نهاوندی طراحی کرده بود، اسیر شده و به قتل رسد. حضور چهره‌ای جذاب چون گرسیوز برومند این «تور» را اعتمادپذیرتر می‌کرد.

مهم‌ترین اقدام فطانت گستردن دام برای افرادی بود که به «گروه گلسرخی» شهرت یافتند. نامدارترین چهره‌های این گروه خسرو گلسرخی و کرامت‌الله دانشیان بودند. پیش‌تر گفتم که فطانت در دوران دو ساله زندان با دانشیان صمیمی شد و اعتماد فراوان دانشیان را به خود جلب کرد.6 اعضای گروه در پایان شهریور 1352 دستگیر شدند. دادگاهی جنجالی برایشان برگزار شد. و سرانجام، دانشیان و گلسرخی در سحرگاه 29 بهمن 1352 در میدان چیتگر تیرباران شدند.
نخستین بار، یوسف آلیاری و عباس سماکار، دو تن از اعضای پرونده فوق، در بند 5 زندان قصر به فطانت بدگمان شدند. این تردید در اواخر سال 1354 رخ داد؛ دو سال پس از تیرباران دانشیان و گلسرخی.

«... یک روز هنگام قدم زدن با یوسف آلیاری در حیاط بند 5 به کشف جاسوسی امیر فتانت و چگونگی دستگیری‌مان رسیدیم. البته ضمن پخش این خبر بین بچه‌ها مواظب بودیم که ساواک متوجه منبع پخش خبر نشود. زیرا ممکن بود بخواهد در مقابل این افشاگری انتقام بگیرد. یکی دو هفته بعد از این ماجرا از بیرون زندان خبر رسید که بچه‌ها امیر فتانت را در شیراز دیده‌اند که با خیال راحت با مادرش در خیابان راه می‌رفته و بعد هم سوار یک ماشین شیک، که احتمال می‌دادیم ساواک در اختیارش گذاشته، شده است. دیگر شکی برای ما باقی نمانده بود که او جاسوس کثیفی بوده که دو تن از بهترین فرزندان این مملکت را به کشتن داده و عده دیگری را هم به شکنجه و زندان کشیده است.» 7

سماکار ماجرا را چنین شرح می‌دهد:

«کرامت دانشیان پس از گذراندن دوره یک ساله محکومیت خود از زندان آزاد شد و به شیراز رفت. در آنجا یکی از زندانیان که پنهانی با ساواک تماس داشت به سراغ او رفت و از آشنایی‌اش در زمان زندان با او سود جست و خود را به عنوان رابط سازمان چریک‌های فدائی معرفی کرد. این شخص امیر فتانت نام داشت. او سرانجام توانست در تماس با دانشیان و طیفور بطحایی8 از طرح گروگان‌گیری رضا پهلوی برای آزادی زندانیان سیاسی آگاه شود و موضوع را به ساواک خبر دهد و موجبات دستگیری یک گروه دوازده نفره را در این رابطه فراهم آورد...» 9

«در واقع، ساواک یکی از پلیدترین نقشه‌ها را در رابطه با او [کرامت‌الله دانشیان] به پیش برده بود. از همان وقتی که می‌گفت تحت تعقیب است، ساواک مقدمه‌چینی می‌کرده است که از طریق امیر فتانت به او نزدیک شود. یوسف بعد تعریف کرد که چگونه امیر فتانت پس از آن تعقیب‌ها، و در زمانی که کرامت فکر می‌کرده که ساواک دیگر دست از سر او برداشته، به او نزدیک می‌شود و به عنوان رابط چریک‌ها او را برای سازمان فدائی عضوگیری می‌کند. و برای جلب اعتماد او، همواره دست اوّل‌ترین خبرهای عملیاتی و اعلامیه‌هایی که از چریک‌ها به دست ساواک می‌افتاده را به او می‌داده تا رابطه‌اش با سازمان فدائی را اثبات کند. یوسف توضیح داد که علت اعتماد اوّلیه کرامت و خود او به امیر فتانت هم این بوده است که او در سال 48 با هر دوی آن‌ها مدتی زندانی کشیده و خیلی خوب هم مقاومت کرده بوده است. منتهی ساواک بعد از زندان می‌تواند او را به همکاری بکشاند و از این طریق برای دیگر مخالفین خود توطئه بچیند و دام بگستراند.» 10


..............................................
1. نگارش درست نام این فرد «فطانت» است نه چنان‌که مرسوم شده «فتانت». فطانت به معنی زیرکی و تیزهوشی است. فتانت از ریشه «فتنه» است و معمول نیست کسی چنین نامی را برگزیند. در متن حاضر، هر جا در نقل‌قول‌ها «فتانت» نوشته‌اند، برای وفاداری به سند، عیناً تکرار کرده‌ام.

2. حسن مکارمی دانشجوی دانشکده پلی‌تکنیک بود. گرایش‌های چپ داشت و به دلیل فعالیت سیاسی مدت کوتاهی در قزل‌قلعه زندانی بود و سپس به سربازی اعزام شد. پس از اتمام دوره سربازی به دانشکده بازگشت و تحصیلش را به پایان برد. به دلیل اعدام همسرش، فاطمه زارعی (عضو سازمان مجاهدین خلق)، در سال 1361 به فرانسه رفت. هم‌اکنون ساکن پاریس و مدیر خدمات راهبردی در وزارت کشاورزی فرانسه است. بیش‌تر به عنوان نقاش و هنرمند شهرت دارد. بنگرید به وبگاه شخصی او:
http://www.makaremi.net/

3. خشایار سنجری در سال 1347-1348 در دانش‌سرای‌عالی نارمک (دانشکده علم و صنعت) به تحصیل اشتغال داشت. در 28 اردیبهشت 1350 به دلیل متواری شدن برادرش، کیومرث، در ارتباط با چریک‌های فدائی خلق، دستگیر و یک سال بازداشت بود. در 3 فروردین 1351 با قرار منع پیگرد آزاد شد. به سربازی رفت ولی در اوّل بهمن 1351 متواری شد و به‌طور حرفه‌ای به فعالیت در سازمان چریک‌های فدائی پرداخت. در 24 فروردین 1354 با حمله ساواک به خانه تیمی به قتل رسید. کیومرث سنجری در 9 بهمن 1355 با مأموران ساواک درگیر شد و با خوردن سیانور خودکشی کرد. (محمود نادری، چریک‌های فدائی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن 1357، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ اوّل، 1387، صص 561، 573، 801)
کیومرث و خشایار برادر کوچکی داشتند به‌نام فریبرز که عضو فعال سازمان بود. او به حبس ابد محکوم شد. در سال 1352 که مرا به زندان عادل‎آباد شیراز منتقل کردند، فریبرز سنجری کم سن و سال‌ترین زندانی سیاسی بود. بیست ساله بود. با آمدن من، که هفده ساله بودم، «رکورد» او شکسته شد. در دوره زندان، من و فریبرز سنجری صمیمی بودیم. پس از انقلاب با اشرف دهقانی، از چهره‌های سرشناس جناح تندرو سازمان چریک‌های فدائی خلق، ازدواج کرد.

4. گودرز و گرسیوز برومند فرزندان سرهنگ ابوتراب برومند گزی بودند.

5. ایرج کشکولی، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران: گفتگو با ایرج کشکولی، به‌کوشش حمید شوکت، تهران: نشر اختران، چاپ اوّل، 1380، صص 77-82.

6. کرامت‌الله دانشیان در سال 1325 در شیراز به دنیا آمد. پدرش از ایل قشقایی و مادرش کازرونی بود. پدر به استخدام ارتش درآمد. این خانواده در حوالی سال 1335 به تبریز مهاجرت کردند.
http://www.ciooc.com/contents/reading/mag12/66.html

7. عباس سماکار، من یک شورشی هستم، خاطرات زندان، تهران: انتشارات مهراندیش، چاپ اوّل، 1381، ص 326.
8. طیفور بطحایی، عضو «گروه گلسرخی»، با مسعود بطحایی، عضو «گروه فلسطین»، نسبتی ندارد.
9. سماکار، همان مأخذ، صص 256-257.
10. سماکار، همان مأخذ، ص 159.
11. http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/news_cultural_details.aspx?newsid=57

کد مطلب: 67849
زمان انتشار: چهارشنبه 19 خرداد 1389 - 21:17:57

مطالب مرتبط

پاورقی- 1/ ساواک، موساد و سازمان‌های سیاسی ایران

اختصاصی خبرآنلاین

پاورقی- 1/ ساواک، موساد و سازمان‌های سیاسی ایران

کتاب - عبدالله شهبازی

به گزارش خبرآنلاین، از امروز دوشنبه 17 خرداد، کتاب منتشر نشده عبدالله شهبازی، مورخ و پژوهشگر کشور به صورت پاورقی و اختصاصی در خبرآنلاین منتشر می‌شود.

این مطالب که با عنوان «ساواک، موساد و ایران» منتشر می‌شود، بخشی از کتاب «سرویس‌های اطلاعاتی و انقلاب اسلامی ایران» آخرین کتاب شهبازی است که از ابتدای اردیبهشت 1389 در حال نگارش این کتاب بوده و قصد دارد پس از اتمام آن را به صورت آنلاین در سایت شخصی‌اش منتشر کند.

شهبازی در مقدمه کتاب نوشته است:
«مندرجات این کتاب یک‌باره نجوشید. سال‌ها درباره مطالب و فاکت‌های آن ‌اندیشیده‌ام، از دوستان قدیمی، اعم از مبارزان سیاسی دوران پهلوی، از همه نوع، و کارشناسان باتجربه، ‌پرسیده‌ام، فرضیات و احتمالات خود را به بوته نقد سپرده‌ام، و به دنبال اسناد و مدارک در منابع مختلف برای غنی‌تر شدن نظراتم بوده‌ام.

×××

ساواک، موساد و سازمان‌های سیاسی ایران

از نیمه دهه 1330 تا زمان انقلاب اسلامی ایران (1357) ساواک یکی از مقتدرترین سازمان‌های اطلاعاتی و امنیتی منطقه به‌شمار می‌رفت و در پیوند با سرویس‌های اطلاعاتی اسرائیل (موساد) و بریتانیا (ام. آی. 6) و ایالات متحده آمریکا (سیا) و سازمان اطلاعاتی پیمان ناتو (به رهبری جرج کندی یانگ) نقشی مهم در خاورمیانه ایفا می‌نمود. این سازمان با سرویس‌های اطلاعاتی و امنیتی اسرائیل (موساد و شین‌بت) و ترکیه (میت) همکاری تنگاتنگ داشت.

ساواک برای نفوذ در سازمان‌های سیاسی ایرانیان، در داخل و خارج از کشور، از عوامل نفوذی خود بهره می‌برد. عوامل ساواک دو دسته بودند: بخشی عوامل معمولی بودند که خیل کثیر منابع ده هزار نفری ساواک را دربر می‌گرفتند و بخشی عناصر بسیار مهم، از نظر جایگاه یا شخصیت سیاسی، که تعدادشان اندک بود.

در فهرست‌های اسامی منابع ساواک، که در سال‌های اوّلیه انقلاب منتشر شده، نام بسیاری از منابع معمولی ساواک انتشار یافته است.1 این فهرست‌ها کامل نیست و در مواردی نه چندان اندک اسامی کسانی نیز درج شده که در واقع «منبع ساواک» نبودند ولی بنا به ملاحظاتی در زمان دستگیری به ساواک وعده‌هایی دادند ولی پس از آزادی مبارزه با حکومت پهلوی را از سر گرفتند و حتی در این راه کشته شدند.

«عوامل وِیژه» ساواک بسیار فراتر از «منابع» معمولی این سازمان حفاظت می‌شدند و لذا نام آن‌ها را در فهرست‌ها نمی‌توان یافت. در مورد این افراد قواعدی سخت رعایت می‌شد و مدرکی دال بر همکاری‌ با ساواک در پرونده‌شان درج نمی‌شد. به جز معدود افراد مرتبط با «کیس»، سایر کارکنان ساواک، حتی در رده‌های مدیریت، از پیوند این افراد با ساواک مطلع نبودند و از اینرو در مکاتبات خود گاه از آنان با عنوان «عنصر منحرف» یاد می‌کردند. تنها راه شناخت این «عوامل ویژه» مُداقه در اسناد تاریخی و خاطرات فعالان سیاسی است. به عبارت دیگر، تنها با تأمّل و دقت و تلاش فراوان است که می‌توان این‌گونه افراد را شناخت. این افراد یا در سازمان‌ها و اهداف مهم سیاسی موقعیت مهم داشتند و یا، به دلیل برخورداری از پیشینه موجه یا ارتباطات و امکانات خاص، مأمور بودند پس از طی دوره‌های ویژه آموزشی در زمان مناسب در سازمان‌های سیاسی ایرانی یا غیرایرانی نفوذ کنند.

ساواک، به دلیل ارتباطات گسترده گروه‌های مبارز ایرانی با گروه‌های فلسطینی، در زمینه نفوذ در سازمان‌های فلسطینی دارای امکانات بالقوه فراوان بود که برای موساد ارزش فوق‌العاده داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی ایران آن بخش از «منابع» ساواک که ناشناخته ماندند و «عوامل ویژه»، یعنی کسانی که به‌دلایل مختلف واجد اهمیت فراوان بودند، به سرویس اطلاعاتی اسرائیل (موساد) وصل شدند. به این دلیل برخی از کارکنان امنیتی ساواک، که با این «کیس‌های ویژه» مربوط بودند، مانند پرویز ثابتی، مدیرکل سوّم ساواک (امنیت داخلی)، و رضا عطارپور2، با نام مستعار «دکتر حسین‌زاده»، معاون و دوست نزدیک ثابتی، در زمان وقوع انقلاب به اسرائیل رفتند و به فعالیت خود در موساد ادامه دادند3. موساد به هر یک از این افراد به دلایلی علاقمند بود. مثلاً، ناصر نوذری، با نام مستعار «دکتر رسولی»، بختیاری بود و سابقه فعالیت طولانی در خوزستان داشت.4 شناخت گسترده و عمیق ثابتی از عوامل مهم و شناخته نشده «نفوذی» ساواک در گروه‌های سیاسی مخالف حکومت پهلوی امتیاز مهمی برای تداوم فعالیت او در موساد به‌شمار می‌رود.

دکتر عباس میلانی، که خود از اعضای «سازمان رهایی‌بخش خلق‌های ایران»، به رهبری سیروس نهاوندی، بود و از قربانیان عملیاتی که ثابتی هدایت ‌کرد، ثابتی را چنین توصیف می‌کند:

«از اواخر دهه چهل کار امنیت داخلی در واقع یکسره در دست پرویز ثابتی بود که ریاست اداره سوّم ساواک را به عهده داشت. در حالی‌که هر شنبه و پنجشنبه نصیری به دیدن شاه می‌رفت و امور امنیتی را به اطلاعش می‌رساند، هر چهارشنبه بعد از ظهر هم، اغلب پس از آن‌که بیش‌تر کارمندان دفتر نخست‌وزیری راهی منزل شده بودند، در دفتر نخست‌وزیر به دیدار او می‌رفت. سوای این جلسات مستمر، این دو نفر گاه با هم ناهار می‌خوردند. در برخی از مهمانی‌های شام هویدا نیز ثابتی در زمره مهمانان بود. در جلسات چهارشنبه مسائل گوناگون مملکتی مورد بحث و تبادل نظر قرار می‌گرفت. تنها موضوعی که هرگز بحث نمی‌شد مسائل عملیاتی امنیتی بود.» 5

.........................................................
1. مهم‌ترین این فهرست‌ها کتابی است در 391 صفحه که اتحادیه کمونیست‌های ایران در دی 1358 منتشر نمود با عنوان: معرفی قریب به 8000 نفر از اعضاء خائن و جانی ساواک به پیشگاه ملّت ایران. این فهرست جعلی یا دستکاری شده نیست ولی همان‌گونه که گفتم در کنار منابع فعال ساواک نام برخی افراد نیز در آن درج شده که صرفاً برای رهایی از زندان یا فریب دادن ساواک با این سازمان به‌طور موقت همکاری صوری می‌نمودند.
2. رضا عطارپور مجرد، با نام مستعار «دکتر حسین‌زاده»، از گردانندگان اصلی اداره کل سوّم ساوک و از بازجویان سرشناس این سازمان بود. بنگرید به زندگینامه عطارپور در وبگاه «موزه عبرت»:
http://www.ebratmuseum.ir/TorturerInfo.aspx?oc=14

3. فردوست می‌نویسد: «حدود ده روز قبل از انقلاب ثابتی برای خداحافظی به دیدنم آمد و گفت که می‌خواهد به آمریکا برود و همتای آمریکایی او در سفارت برایش مسجل کرده که در سیا شغلی به او واگذار خواهد شد. از این جهت راضی به نظر می‌رسید. قرار شد پس از رفتن او با همان شماره با عطارپور تماس بگیرم و آخرین وضعیت را بپرسم. بعد از رفتن او شب‌ها از کلوپ ایران جوان به عطارپور تلفن می‌کردم تا بالاخره چهار پنج روز قبل از انقلاب عطارپور نیز اطلاع داد که فردا به خارج خواهد رفت. او گفت که به اسرائیل می‌رود و سازمان امنیت اسرائیل از او برای کار دعوت کرده است. عطارپور بعد از خداحافظی تلفنی، فرد دیگری را معرفی کرد که با همان شماره شب‌ها تلفن کنم...» (ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، ص 476) نمی‌دانیم ثابتی به آمریکا رفت و بعد از آن به همکاری با موساد پرداخت و یا به فردوست دروغ گفت و او نیز، مانند عطارپور، در همان زمان به اسرائیل رفت.
علاوه بر عطارپور، تعداد قابل توجهی از کارمندان و مأموران عملیاتی ساواک در اداره کل سوّم (امنیت)، که با فعالین سیاسی و «کیس‌های ویژه» مرتبط بودند، در زمان انقلاب به خارج رفتند و عموماً به همکاری با موساد ادامه دادند: منوچهر وظیفه‌خواه، معروف به «دکتر منوچهری»، به انگلستان رفت، محمدحسن ناصری، معروف به «عضدی»، به آمریکا، ناصر نوذری، معروف به «دکتر رسولی»، به فرانسه، همایون کاویانی (کاوه)، هوشنگ ازغندی (منوچهری)، هرمز آیرم (رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری) و غیره. بنگرید به: شاهدی، ساواک، همان مأخذ، ص 659 و زندگینامه آنان در وبگاه «موزه عبرت»:
http://www.ebratmuseum.ir/Torturers.aspx

4. کیهان، 10 آبان 1386، ص 8.
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1512133

5. عباس میلانی، معمای هویدا، تهران: نشر اختران، چاپ اوّل، 1380، ص 289.

کد مطلب: 67228
زمان انتشار: دوشنبه 17 خرداد 1389 - 18:40:02
نظرات [1 ]
غلامی سه شنبه 18 خرداد 1389 - 06:29:50
با توجه به بهائی بودن تیمسار نصیری و پرویز ثابتی ؛ ارتباط تشکیلات بهائیت و اسرائیل هم اکنون کاملا روشن می شود .لازم است استاد شهبازی از این زاویه به تشکیلات ساواک هم نگاه کنند .

سِر شاپور ريپورتر
و کودتاي 28 مرداد 1332

قسمت اوّل

عبدالله شهبازي

سِر شاپور ريپورتر اکنون 81 ساله است.[1] از زمان تدوين زندگينامه او و پدرش، سِر اردشير ريپورتر،[2] تا به امروز قريب به 12 سال است که براي شناخت جامع تر و دقيق تر اين دو شخصيت مرموز و مؤثر تاريخ معاصر ايران تلاش مي کنم. حاصل کار بيش از يکهزار برگ سند است که در مجموع از ارزش تاريخي يگانه برخوردار مي باشد. اين مجموعه در ايران به دست آمد. در سال هاي 1371 -1372 دو سفر به هند و انگلستان کردم و به اين يقين رسيدم که در مراکز اسناد دو کشور فوق، از طرق معمول، نمي توان به اسنادي قابل اعتنا دربارۀ شاپور ريپورتر و پدرش دست يافت. [3]

با توجه به اين تلاش طولاني، بديهي است که امروزه اطلاعات من درباره اين پدر و پسر دقيق تر و مستندتر از سال 1369، زمان تدوين ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، باشد.[4] بر اين اساس، مي کوشم تا گزارشي مستندتر از گذشته و مبتني بر يافته هاي جديد خود به دست دهم.

من و شاپور ريپورتر

در بررسي حاضر به معرفي تعدادي از مهم ترين اسناد شخصي شاپور ريپورتر خواهم پرداخت. منظورم از «اسناد شخصي» مجموعه اي است که در زمان انقلاب در خانه شاپور موجود بود و اکنون بخش مهمي از آن در مرکز اسناد مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران نگهداري مي شود.

اسناد شاپور ريپورتر قطعاً همه اسناد شخصي او نيست. بررسي من در مجموعه فوق روشن مي کند که شاپور بخشي از مهم ترين اسناد خود را به جاي ديگر، و شايد به لندن، انتقال مي داده است. معهذا، در مجموعه موجود نيز اسنادي را مي توان يافت که بسيار بااهميت است ولي به رغم حوادث واپسين ماه هاي پيش از پيروزي انقلاب شاپور آن را در خانه خود حفظ کرد و به فکر از ميان بردن يا انتقال آن به جاي ديگر نيفتاد. علت اين بي توجهي روشن نيست. شايد شاپور، مانند بسياري کسان ديگر، پيروزي سريع انقلاب را پيش بيني نمي کرد و همين امر سبب شد که مانند ديگران غافلگير شود. به طور مستند مي دانيم که او تا حدود سه ماه قبل از پيروزي انقلاب به ثبات حکومت پهلوي اطمينان داشت. اين اطمينان را از نامه او به ديويد اون، وزير خارجه وقت بريتانيا، مي توان دريافت که در آن از «اکثريت خاموش» حامي شاه سخن گفته است. اين نامه به تاريخ 24 اکتبر 1978 است يعني به 107 روز قبل از پيروزي انقلاب تعلق دارد.[5] احتمال ديگري را نيز مي توان مطرح ساخت: شايد شاپور چنان درگير جابجايي و انتقال اسناد بسيار مهم و سرّي سرويس اطلاعاتي بريتانيا در تهران بود که به کلي اسناد شخصي خود را فراموش کرد.

نامه سر شاپور ريپورتر به دکتر ديويد اون وزير خارجه بريتانيا (24 اکتبر 1978) در حمايت از محمدرضا پهلوي

[ترجمه نامه سر شاپور ريپورتر به دکتر ديويد اون]

دکتر ديويد اون،
وزير امور خارجه،
وزارت امور خارجه و کشورهاي مشترک المنافع،
لندن،
S.W.1

24 اکتبر 1978

دکتر اون عزيز، [به خط شاپور، بقيه متن تايپي است]

من، به عنوان فردي که در سي سال گذشته نقشي بيش از يک ناظر بي طرف در روابط انگليس و ايران داشته ام، به خود جرئت مي دهم تا اظهارات زيرين را درباره اعلام حمايت اخير شما از شاه، که در 22 اکتبر 1978 در تلويزيون نشان داده شد، بيان دارم.

اين اظهار شما که تداوم حکومت شاه، به رغم کاستي هاي آن در زمينه حقوق بشر، به سود غرب است به مخالفان سياسي او اجازه مي دهد که اعلام کنند و ديگران نيز ادعا کنند که شاه در واقع يک دست نشانده انگليس و آمريکاست. مسلماً اين امر صحيح نيست. شاه ايران را در اردوگاه غرب قرار داد تنها به اين دليل که او اين امر را بهترين راه براي تأمين منافع مردم خود و استقلال آنها مي دانست.

من احتمال "سقوط" او را نزديک نمي بينم. مردم ايران در حالي که خواستار آنند که استقرار دمکراسي را در کشور خود ببينند، اکثريت عظيم آنان، که تاکنون خاموش بوده اند، دمکراسي را با حاکميت توده عوام و عوامفريبان يکي نمي دانند. به گمان من، اين بخش از مردم در آينده اي نه چندان دور صداي خود را به گوش خواهند رسانيد. بي ترديد، شاه بايد خود را براي حکمراني به شيوه يک پادشاه مشروطه، و نه يک حکمران نزديک به مستبد، آماده سازد. بهرروي، ايرانيان، به عنوان يک ملت، دمکراسي و سلطنت را دو پديده مغاير با هم نمي دانند.

ارادتمند [به خط شاپور] [امضا]
شاپور ا. ريپورتر

پاسخ ديويد اون به سر شاپور ريپورتر (25 اکتبر 1978)

[ترجمه پاسخ ديويد اون]

وزارت امور خارجه و کشورهاي مشترک المنافع
لندن SW1A 2AH

25 اکتبر 1978

سِر شاپور ريپورتر عزيز [به خط منشي اون، بقيه متن تايپي است.]

وزير امور خارجه و کشورهاي مشترک المنافع از من خواست تا از شما به خاطر نامه مورخ 24 اکتبرتان درباره ايران تشکر کنم. به نظريات شما توجه خواهد شد.

ارادتمند [به خط ترنر] [امضا]
مارگارت ترنر (دوشيزه)
منشي خصوصي

از شاپور ريپورتر تاکنون اثري قابل اعتنا که مشتمل بر خاطرات يا اسناد او و پدرش باشد منتشرنشده بجز کتابي کم حجم و با نام مستعار که درباره آن سخن خواهم گفت. زماني شاپور به يکي از پژوهشگران ايراني مقيم لندن گفته بود: «به دليل مقررات حاکم بر مأموران اطلاعاتي بريتانيا قادر به انتشار خاطرات خود نيستم. حتي مجله لايف حاضر شده خاطراتم را به مبلغ پانصد هزار پوند خريداري کند ولي اجازه فروش آن را نداده‏ اند.» شاپور ريپورتر سرتيپ يا سرلشکر بازنشسته اينتليجنس سرويس بريتانيا (MI6) است. او در سال 1969 م./ 1348 ش. درجه سرتيپي گرفت و تا زمان پيروزي انقلاب همچنان مأمور شاغل ام. آي. 6 در ايران و افسر رابط اين سازمان با شاه بود. بنابراين، احتمالاً وي به درجه سرلشگري نيز ارتقا يافته است. اين توضيح اجمالي روشن مي کند که شاپور ريپورتر شخصيت بسيار مهم و مؤثري در تحولات ايران بوده و خاطرات و اسناد او از اهميت فراوان و منحصربه فرد تاريخي برخوردار است. نگرانم که با مرگ شاپور بخش مهمي از اسرار تاريخ معاصر ايران براي هميشه يا براي مدتي طولاني دفن شود. انگيزه من براي انتشار گزارش حاضر همين دل نگراني است. اميد دارم که شايد شاپور در واپسين سال هاي حياتش سکوت طولاني خود را بشکند و واکنشي مکتوب به اين گزارش نشان دهد؛ واکنشي که از ارزش تاريخي برخوردار باشد. اگر هم چنين نشد وظيفه ام را انجام داده ‎ام.

در اواخر سال 1374 شاپور ريپورتر با مراجعه به سفارت ايران در لندن خواستار ملاقات با من شد. او گفت که در کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي مطالب درست در کنار مطالب مخدوش وارد شده و وي جايگاهي چنان رفيع در حوادث سال هاي سلطنت پهلوي دوّم نداشته است. شاپور اعلام کرد که حاضر است با من ديدار کند و در پيرامون مطالب مندرج در کتاب فوق به بحث بپردازد. اين رويه اي است که شاپور در قبال مطالب مندرج در ظهور و سقوط در پيش گرفته است. او منکر عضويت در سازمان اطلاعاتي بريتانيا نيست ولي مي کوشد خود را افسري بازنشسته و پير جلوه دهد که در مهم ترين تحولات دوران پهلوي دوّم، به ويژه کودتاي 28 مرداد 1332، نقش نداشته و به تبع آن در حوادث پس از انقلاب نيز مؤثر نبوده است. اين ادعاي شاپور براي من، به عنوان محققي که سال ها با اسناد شاپور زيسته ام، پذيرفتني نبوده و نيست. شاپور شخصيتي معمولي نيست و لذا نمي توان نقش و جايگاه او را در حوادث ايران، چه پيش و چه پس از انقلاب، کم اهميت شمرد. در تاريخ 30 فروردين 1375 نامه اي به سفارت ايران در لندن فرستادم، ديدار با شاپور را پذيرفتم و آن را منوط به دو شرط کردم: اوّل، موضوع مباحثه در زمينه نقش اردشير ريپورتر (پدر شاپور) در تحولات دوران قاجاريه، انقلاب مشروطه، حوادث دوران احمد شاه و صعود و تحکيم سلطنت پهلوي و نيز نقش شاپور در حوادث مهم دوران محمدرضا پهلوي باشد. دوّم، «مباحث مطروحه در اين ديدارها در صورت نياز به شکل مقبول مورد توافق طرفين مورد استفاده قرار گيرد.» منظورم استفاده تحقيقي و در صورت موافقت شاپور انتشار متن آن بود. تاکنون هيچ پاسخي از آقاي ريپورتر دريافت نکرده ام.

سايه روشن هايي از زندگي شاپور ريپورتر

در سال 1377 کتابي مرموز و قابل تأمل در تهران منتشر شد با عنوان به دام افتاده: بزرگ ترين رويارويي جاسوسي شرق و غرب در تهران. [6] اين کتاب حاوي بخشي از خاطرات يک مأمور اطلاعاتي بريتانيا در ايران است و ماجراي ستيز او با مأموران مخفي شوروي در سال 1354. هر چند نويسنده نام مستعار "آرين رنجي شري" را بر خود نهاده، ولي مطالعه کتاب خواننده مطلع را «با قاطعيت» به اين نتيجه مي رساند که «مؤلف کسي جز شاپورجي ريپورتر فرزند اردشيرجي نيست.» [7]

سر اردشير ايدلجي ريپورتر

شاپور به نگارش علاقمند است و در اين زمينه توانا. گواه آن فرهنگ اصطلاحاتي است که در سه کتاب منتشر کرده[8] و نيز برخي جزوه هاي پرمحتواي محرمانه و منتشرنشده که از او در دست است. در سال هاي 1320 و 1330، شاپور در عرصه تدوين و انتشار کتب و جزوات ضد کمونيستي فعال بود. در آن زمان تبليغات و انتشارات ضد کمونيستي و از جمله "جعليات" بخش مهمي از فعاليت سرويس هاي اطلاعاتي غرب را در ايران تشکيل مي داد. از معروف ترين اين متون جعلي بايد به نگهبانان سحر و افسون، خاطرات کينياز دالگورکي و خاطرات ابوالقاسم لاهوتي اشاره کرد. چنانکه معروف است، خاطرات لاهوتي تقرير شاپور و تحرير علي جواهرکلام است. [9] اخيراً اعلام شد که انتشار ترجمه فارسي دکتر ژيواگو، خاطرات لاهوتي و کتاب کمونيسم جهاني کار ام. آي. 6 بوده و رايزن فرهنگي سفارت بريتانيا و گروه نويسندگاني که زير نظر او کار مي کردند رابط و عامل اين اقدام بودند. [10]

احتمالاً شاپور علاقمند است که خاطرات خود را منتشر کند ولي، همانگونه که خود گفته، قوانين مربوط به رازداري مأموران اطلاعاتي بريتانيا او را محدود مي کند. در اسنادي که منتشر خواهم کرد با ميزان و ابعاد اين سرّيت و رازداري آشنا خواهيم شد. لذا، به نظر مي رسد که او با نام مستعار "آرين رنجي شري" قلم به دست گرفته و بخش اندکي از خاطرات خود را به گونه اي نگاشته که آميزه اي از واقعيت و خيال باشد؛ بدينسان هم ميل خود را اندکي برآورده سازد و هم مقرراتي را که يک عمر بدان پايبند بوده پاس دارد.

"آرين رنجي شري" در سال 1917 در تهران به دنيا آمد. تولد شاپور در سال 1921 است. اين از معدود تفاوت هايي است که ميان زندگينامه نويسنده "مجهول الهويه" فوق و شاپور ريپورتر وجود دارد. ساير مختصات خانوادگي "آرين رنجي شري" بسيار به شاپور شبيه است:

خانواده "رنجي شري" نيز چون خانواده ريپورتر به طايفه پارسي هند تعلق دارد: اجداد پدرش قرن ها پيش از ايران مهاجرت کرده و به هندوستان رفته ‏اند. [11] نام مستعار "آرين" ارجاعي است به همين پيوند پارسي؛ يعني تعلق به گروهي که خود را ايرانيان اصيل و از تبار "آريايي خالص" مي دانند. [12] پدر "آرين" نيز، چون پدر شاپور، مأمور اطلاعاتي بريتانياست که پيش از تولد وي از هندوستان به ايران مهاجرت کرده. [13] پدر "آرين" نيز، چون پدر شاپور، از اعضاي لژهاي ماسوني اوايل سده بيستم ميلادي در ايران است که در شکل‏ گيري وقايع انقلاب مشروطيت و نيز در صعود رضا خان به قدرت نقش مهمي ايفا کرد. [14] "آرين رنجي شري" مي نويسد: «در حاشيه يک فعاليت اطلاعاتي زاده شدم. اگر نه علت زاده شدن، حداقل ترتيب پرورده شدنم را الزامات اطلاعاتي شکل داده بود.» [15] و نيز: «پدرم به تمام نقاط ايران سفر مي‏ کرد. او عامل اطلاعاتي ارشدي بود که حتي زندگي همسر و فرزند خود را نيز به اطلاعات آلوده بود. کسي جز افراد معتمد او نبايد از اين که من پسر اويم اطلاع مي‏ يافتند.» [16] به گفته "رنجي شري" ، تربيت او را الزامات اطلاعاتي پدرش تعيين مي ‏کرد که توسط افرادي که مأمور تربيت او بودند دنبال مي ‏شد.[17] اردشير ريپورتر نيز چنين توجهي به تربيت پسر کوچکش (شاپور) داشت؛ او را به عنوان جانشين خود تربيت مي کرد و به اين دليل است که در وصيت نامه اش (نوامبر 1931) خواست که خاطراتش حداقل 35 سال پس از مرگش در اختيار فرزندش، شاپورجي، قرار گيرد.[18]

صفحه اول خاطرات سر اردشير ريپورتر که طي آن پسر کوچکش، شاپور، را
به عنوان وارث اطلاعاتي خود تعيين نموده است.

اردشير به اين ترتيب شاپور را به عنوان وارث اطلاعاتي خود تعيين کرد نه دو پسر بزرگ تر: جمشيد و ايدلجي را. پدر "رنجي شري" در سال 1931 از دنيا مي ‏رود. در اينجا نيز کمي تفاوت ميان سال مرگ پدر "رنجي شري" و پدر شاپور ريپورتر وجود دارد: اردشير ريپورتر در 23 فوريه 1933 در تهران درگذشت. "رنجي شري" ماندگارترين خاطره خود از پدر را سفر به ميان ايل قشقايي به همراه او عنوان مي‏ کند. [19]

براي  مشاهده عکس در قطع بزرگتر بر روی آن کليک کنيد.

اردشير ريپورتر و سران طايفه زرتشتي در باغ ارباب جمشيد (پارک جمشيديه کنوني)

پس از مرگ پدر، خانواده "رنجي شري"، بي آن که خود مطلع باشند، تحت حمايت حسينقلي خان نواب و ساير دوستان پدر قرار مي ‏گيرند و ترتيبات لازم براي آسايش و پرورش آنها فراهم مي‏ شود. مي دانيم که حسينقلي خان نواب از نزديک ترين دوستان اردشير ريپورتر بود و اردشير در خاطراتش از او با عنوان «دوست مشفقم» ياد کرده است. [20]

حسينقلي خان نواب (ايستاده) و سيد حسن تقي زاده (نشسته)، اعضاي لژ بيداري ايران و دوستان سر اردشير ريپورتر

به اشاره حسينقلي خان نواب، دايي "رنجي شري" به عنوان کارمند يک شرکت تجاري انگليسي در تهران مشغول مي شود. "آرين رنجي شري" مي نويسد: «از نظر مالي مشکلي نداشتيم و بنظرم مي ‏رسيد از جنبه امنيت نيز دستي ناپيدا زندگي ما را تضمين مي ‏کند. افرادي ناشناس مواظب ما بودند[21] و «در زندگي ما همواره سايه‏ هايي حس مي‏ شد که صاحبان آن به چشم نمي‏ آمدند. آدم‏ هايي که تأثير زياد روي زندگي ما داشتند و به اصطلاح ايراني ‏ها سايه ‏شان روي سرمان بود، اما هرگز آنها را نمي ‏ديديم.» [22]

تصوير سمت راست: مادر شاپور و فرزندانش، تصوير سمت چپ: شاپور و خواهران و برادرانش

تصديق نامه شش ابتدايي شاپور ريپورتر

او سرانجام پي مي ‏برد که حامي مالي او شوهر خواهر ناتني ‏اش (پسر يک بانکدار ثروتمند) است و اين نتيجه مأموريتي است که به وي محول شده نه اداي تکليف نسبت به خانواده. [23] اين «بانکدار ثروتمند» بايد ارباب جمشيد جمشيديان باشد و پسر او همان رستم جمشيديان، داماد اردشير ريپورتر، است که بعدها (6 آذر 1331) از شهود ازدواج شاپور ريپورتر بود. "آرين" همچنين پي مي‏ برد که حاميان ديگري نيز داشته که بر اساس يک وظيفه برادرانه ماسوني از او و خانواده‏ اش حمايت مي‏ کردند. [24] "آرين" بعدها، در سال ‏هاي جنگ دوّم جهاني، با حسينقلي خان نواب آشنا مي ‏شود [25] و از او مي ‏شنود که «در اين مدت ما، طبق وظيفه خود در برابر پدر شما، از دور مواظب بوديم که با مشکلي روبرو نشويد.» [26] در اين زمان، دوستان پدر در تهران به سراغ "رنجي شري" مي آيند و از او مي خواهند که براي ادامه راه پدر با آنان همکاري کند و به منظور مبارزه با آلماني‏ ها و کمک به متفقين به ميان ايل بختياري برود. آنان مأموريت داشتند با يک سازمان مخفي، که قرار بود به فرماندهي ژنرال سِر مک کالين گابينز تشکيل شود، همکاري کنند. [27]

سر اردشير ريپورتر، ميرزا نصرالله بهشتي واعظ (ملک‌المتکلمين) و پسر ‏ملک‌المتکلمين (مهدي ملک‌زاده). ‏

"آرين رنجي شري" در ماه هاي پاياني جنگ دوّم جهاني، در سال 1944، از ايران خارج مي شود، براي طي يک دوره عالي اطلاعاتي به هند و اروپا مي رود و پس از 13 سال، در 1957 به ايران بازمي گردد. مأموريت او ايجاد يک شبکه فوق العاده سرّي در تهران براي مبارزه با مأموران مخفي شوروي است. به نوشته "رنجي شري"، در اين زمان تهران دومين مرکز مهم فعاليت هاي اطلاعاتي و جاسوسي، پس از بيروت، بود.[28] در اينجا نيز زندگينامه "رنجي شري" با شاپور تفاوت هايي دارد:

شاپور ريپورتر تا سال 1937/ 1316 در ايران حضور داشت و در خرداد 1316 تحصيلات خود را در دبيرستان فيروز بهرام به پايان برد.[29] عکسي از جشن فارغ التحصيلي دبيرستان فيروز بهرام در دست است [30] که در آن شاپور در کنار برادرش، ايدلجي ريپورتر، و ساير همشاگردي هايش ديده مي شود: نعمت الله مين باشيان، عزت الله مين باشيان، محسن پناهي، محمود صانعي، فرهنگ مهر، جعفر نخجوان، حسنعلي منصور، جواد منصور، احمد مدن پور، محمود قديمي، شاه بهرام ورهرامي، ناصر اسکدار، يوسف فولادي، محمد بهروج، هوشنگ وصال، حامد روحاني، صدري ميرعمادي، سيروس کروبيان، شجاع جهانگيري، رضا يميني و همايون ميکده.

برای  مشاهده عکس در قطع بزرگتر بر روي آن کليک کنيد

شاپور ريپورتر در جشن فارغ التحصيلي مدرسه فيروز بهرام

بعدها، برخي از اين افراد به چهره هاي سرشناس سياسي ايران بدل شدند: عزت الله مين باشيان همان مهرداد پهلبد است که بعدها با شمس پهلوي ازدواج کرد و وزير فرهنگ و هنر شد. جواد منصور نيز چون پهلبد به وزارت رسيد و حسنعلي منصور در يکي از حساس ترين مقاطع تاريخ ايران نخست وزير شد. بعدها، شاپور با برخي از اين دوستان دوره دبيرستان، از جمله با مهرداد پهلبد و برادران منصور، رابطه نزديک داشت. تصويري از حسنعلي منصور در دست است که در سال 1340 ش. آن را با عبارات زير به شاپور تقديم کرده است: «تقديم به دوست عزيز و استاد و راهنماي خودم شاپور ريپورتر- حسنعلي منصور[31] اين در زماني است که حسنعلي منصور، به همراه اميرعباس هويدا و سه تن ديگر کانون مترقي را تشکيل داده و در کسوت جديد "نخبگان آمريکايي" برنامه اي پيچيده را براي فريب دادن جان کندي و دولت دمکرات آمريکا و از ميان برداشتن علي اميني، به عنوان رقيب قدرتمند محمدرضا پهلوي، پيش مي برد. توصيفي که حسنعلي منصور از شاپور ريپورتر، به عنوان «استاد و راهنماي خود»، به دست داده رابطه اي فراتر از دو دوست صميمي را نشان مي دهد و تأييدي است بر تحليلي که در سال 1369 از ماجراي سقوط دولت اميني و جايگاه تاريخي "کانون مترقي" و دولت هاي حسنعلي منصور و اسدالله علم به دست داده ام. [32]

فرهنگ مهر، رئيس پيشين دانشگاه پهلوي، نيز از آن زمان تا به امروز در زمره نزديک ترين دوستان شاپور جاي دارد و شنيده ام که گويا قصد دارد کتابي درباره زندگي اردشير و شاپور ريپورتر بنويسد. اين اطلاع را، اگر صحت داشته باشد، بايد به فال نيک گرفت. اينگونه نوشته هاي فرهنگ مهر، به دليل اطلاعاتي که وي از مسائل پس پرده دارد، واجد اهميت تاريخي فراوان است. فرهنگ مهر در سال 1348 جزوه اي در 33 صفحه منتشر کرد با عنوان سهم زرتشتيان در انقلاب مشروطيت ايران. اين جزوه حاوي اطلاعات دست اوّل و بديعي است درباره نقش شبکه اردشير ريپورتر در حوادث انقلاب مشروطه.

شاپور ريپورتر در سال 1937/ 1316 به بمبئي و سپس به انگلستان عزيمت کرد و در سال 1939 تحصيلات خود را در کالج هاي وستمينستر و کينگ دانشگاه کمبريج به پايان برد. او پس از طي يک دوره ده ساله در سال 1947/ 1326 به طور کامل در ايران مستقر شد. مأموريت شاپور ايجاد همان «شبکه فوق العاده سرّي» است که "آرين رنجي شري" از آن سخن گفته است. شاپور ريپورتر در کتاب فوق سال هاي 1944- 1957، نه زمان واقعي آن يعني سال هاي 1937 -1947، را به عنوان دوران عدم حضور خود در ايران ذکر مي کند تا به اين ترتيب نقش مرموز و مؤثر خويش را در حوادث سال هاي جنگ دوّم جهاني و پس از آن، به ويژه نقش خويش را در حوادث جنبش ملي شدن صنعت نفت و کودتاي 28 مرداد 1332، پوشيده دارد. با اين هدف است که شاپور زمان تأسيس اين «شبکه فوق العاده سرّي» را ده سال به جلو مي برد.


زيرنويسها و مآخذ:

1- در بيش تر اسناد رسمي موجود، از جمله گذرنامه انگليسي شاپور ريپورتر، زمان تولد وي 26 فوريه 1921 م. ذکر شده که برابر است با 8 اسفند 1299 ش. اگر اين تاريخ را به عنوان زمان تولد شاپور بپذيريم، او پنج روز پس از کودتاي 3 اسفند 1299 و در روز انعقاد قرارداد 1921 ايران و شوروي به دنيا آمده است. معهذا، در برخي اسناد انگليسي، مانند سند بيوگرافيک ام. آي. 6، زمان تولد شاپور سال 1920 ذکر شده است. در تصديق نامه شش ابتدايي (صادره از تهران، مهر 1313) زمان تولد شاپور 1300 ش. و محل تولد وي تهران ذکر شده ولي در گواهينامه دوره اوّل تحصيلات متوسطه (صادره از تهران، مرداد 1316) زمان و محل تولد شاپور 1299 ش. و در انگليس بيان گرديده. شاپور ريپورتر در زندگينامه رسمي خود مندرج در Who’s Who زمان تولد خود را 26 فوريه 1921 ذکر کرده ولي درباره محل تولد خويش سکوت کرده است. در شناسنامه ايراني شاپور (شماره 9512، مورخ 22 مرداد 1336 ش، صادره از تهران) زمان تولد شاپور 20 مرداد 1299 ش. و محل تولد وي تهران ذکر شده است.

2- عبدالله شهبازي، "ريپورترها، اينتليجنس سرويس و ايران"، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوّم: جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اوّل، 1369، صص 133 -200.

3- براي مثال، زماني که در آرشيو وزارت امور هندوستان (India Office) در لندن به تفحص پرداختم با حيرت بسيار متوجه شدم که نام اردشير ريپورتر حتي در کارت هاي الفبايي اسامي کارکنان حکومت هند بريتانيا نيز وجود ندارد؛ يعني او بکلي از صحنه تاريخ ناپديد شده است. اين در حالي است که کارت مشخصات ماوکجي [مانکجي] ايدلجي ريپورتر، متولد 1850 در بمبئي، وجود دارد. مانکجي ريپورتر برادر اردشير است. او در مشاغل غيراطلاعاتي شاغل بود و به اين دليل نام وي را مي توان يافت.

4- به بخشي از اسناد شاپور، با تأخيري پنج ساله، در سال 1375 دست يافتم. به اين دليل، در کتاب فوق برخي اشتباهات وارد شده است. براي مثال، شاپور را تنها پسر اردشير ريپورتر خواندم (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 2، ص 173) حال آن که اردشير چهار فرزند داشت: يک دختر و سه پسر. لعل خانم (گوهر) فرزند ارشد اردشيرجي در سال 1273 ش. به دنيا آمد و بعدها با رستم جمشيديان، پسر ارباب جمشيد، ازدواج کرد. سه پسر اردشير و همسرش، شيرين بانو، عبارتند از: جمشيد (متولد 1288 ش.)، ايدلجي (متولد 1917 م.) و شاپور. اردشير ريپورتر و فرزندانش در ايران با نام خانوادگي ايدلجي (نام پدر اردشير) شناخته مي شوند. جمشيد اردشير ايدلجي، پسر ارشد اردشيرجي، در اواخر ارديبهشت 1376 در تهران فوت كرد و خانواده هاي ايدلجي، جمشيديان، جواهري، دولتشاهي، جهان‎ بيني، امانت، بهزاديان، شهروين، گشتاسب، پوركاج، فروتن و سعيدي آگهي ترحيم او را امضا كردند. (اطلاعات، پنجشنبه اوّل خرداد 1376، ص 15)

5- مرکز اسناد مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، سند شماره 25-621- 129 الف.

6- مشخصات کامل کتاب چنين است: آرين رنجي شري، به دام افتاده (بزرگ ترين رويارويي جاسوسي شرق و غرب در تهران)،‏ ترجمه محسن اشرفي، تهران: نشرني، 1377. درباره هويت واقعي نويسنده و انطباق آن با شاپور ريپورتر بنگريد به: موسي فقيه حقاني، "به دام افتاده، پنهانكاري جاسوسانه"، تاريخ معاصر ايران، سال دوم، شماره پنجم (بهار 1377)، صص 261 -268.

7- حقاني، همان مأخذ، ص 265.

8- اولين کتاب شاپور ريپورتر فرهنگ اصطلاحات فارسي به انگليسي است که انتشارات دانشگاه تهران، به رياست دکتر بهرام فره وشي، چاپ آن را متقبل شد و در سال 1350 منتشر نمود. در سال 1356 دومين کتاب شاپور، با عنوان فرهنگ اصطلاحات انگليسي به فارسي، به وسيله همان ناشر انتشار يافت. سومين کتاب شاپور فرهنگ اصطلاحات فارسي به آلماني است که در سال 1374 در مونيخ منتشر شد.

9- بنگريد به: ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 2، صص 186- 187؛ ابوالقاسم لاهوتي، کليات، به کوشش بهروز مشيري، تهران: 1357، صص 128، 353؛ عبدالهادي حائري، آزادي هاي سياسي و اجتماعي از ديدگاه انديشه گران، مشهد: انتشارات جهاد دانشگاهي، 1374، صص 277 -278.

10- بخش فارسي راديو BBC، برنامه شامگاهي 5 مرداد 1380.

11- رنجي شري، همان مأخذ، ص 13.

12- پارسيان هند بر اساس يک افسانه منظوم به نام قصه سنجان، که در سده هاي اخير ساخته شده، خود را از تبار اشراف و موبدان ساساني مي دانند که در پي حمله اعراب به غرب هند گريختند و از اينطريق فرهنگ و دين خود را حفظ کردند. اين افسانه بکلي جعلي است. درباره آن در کتاب زير سخن گفته ام: عبدالله شهبازي، نظريه توطئه، صعود سلطنت پهلوي و تاريخنگاري جديد در ايران، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهش هاي سياسي، 1377، صص 122- 138. در جلد ششم زرسالاران بار ديگر به طور مشروح به قصه سنجان خواهم پرداخت. پارسيان هند از بقاياي هنديان زرتشتي دوره ساساني هستند که در طول سده هاي شانزدهم تا نوزدهم ميلادي به وسيله اروپاييان، به ويژه يهوديان و مارانوهاي پرتغالي و هلندي و انگليسي، از نظر ديني و فرهنگي بازسازي شدند. در کتاب فوق دلايل و مستندات خود را به تفصيل عرضه خواهم کرد.

13- رنجي شري، همان مأخذ، ص 12.

14- همان مأخذ، صص 12، 17.

15- همان مأخذ، ص 12.

16- همان مأخذ، صص 14- 15.

17- همان مأخذ، ص 15.

18- ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 2، ص 146.

19- رنجي شري، همان مأخذ، ص 14.

20- ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 2، ص 156.

21- رنجي شري، همان مأخذ، ص 16.

22- همان مأخذ، ص 17.

23- همان مأخذ، ص 17.

24- همان مأخذ، ص 17.

25- حسينقلي خان نواب چهار سال از اردشير ريپورتر کوچکتر بود. او در بهمن 1324 ش. درگذشت.

26- همان مأخذ، ص 18.

27- همان مأخذ، ص 19.

28- همان مأخذ، صص 20-21.

29- گواهينامه پايان دور اوّل تحصيلات متوسطه شاپور ريپورتر از دبيرستان فيروز بهرام موجود است که در مردادماه 1316 صادر شده. (مرکز اسناد مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، سند 2 -11 -3- 129 الف)

30- همانجا، تصوير شماره 2285- 1.

31- مرکز اسناد مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، تصوير شماره 1977- 1- پ.

32- بنگريد به: عبدالله شهبازي، "منصور و صعود نخبگان آمريکايي"، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 2، صص 355 -365.

قسمت دوم