نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۱, جمعه

جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ دعوای اصلی بر سر چيست؟
اسماعيل نوری‌علا

پيشگفتار
سال ها است که من «آشنا / دوستی» گرامی دارم که بچهء شيراز است و تحصيل کردهء مدرسه روابط بين المللی تهران و استخدام شده بعنوان ديپلمات وزارت خارجهء حکومت اسلامی و مأموريت يافته برای خدمت در ژنو و، در آنجا، آگاهی يافته بر شبکهء تروريستی حکومت اسلامی، و عاقبت بريده از رژيم و آواره شدهء غربت. نمی دانم نخستين بار کی بود که برايم نامه نوشت و شرح حال و احوال اش را در کلام فرو ريخت. با شک و ترديد بسيار پاسخ اش دادم و گهگاه نامه هائی بين ما رد و بدل شد. تا اينکه پنج سال پيش، وقتی در اوج قدرت نمائی جنبش سبز، شبکهء سکولارهای سبز ايران بوجود آمد، او هم عضويت آن را پذيرفت و از آن پس تا امروز هميشه همدوش هم فعاليت کرده ايم. او از يکسو در نخستين کنگرهء سکولار دموکرات های ايران در شهر واشنگتن حضور داشت و، از سوی ديگر، متن ويدئوی انقلاب مشروطه را که برای آن کنگره تهيه شده بود نوشت، و هم اکنون بعنوان عضو دفتر سياسی نهاد هماهنگی جنبش پذيرفته شده اما بعلت مشغله هائی که دارد هنوز نتوانسته در جلسات اين دفتر شرکت کند.
عطف به اين سابقه، شگفت زدگی من قابل فهم بود وقتی که ديدم در سايت گويانيوز و در زير مقالهء هفتهء پيش ام که شرح سفرم به شهر تورنتوی کانادا بود(1) او تعريضی بر سخنانم پيرامون اصلاح طلبی نوشته است، به اين شرح:

«نگاه آقای نوری علا به جریان موسوم به اصلاح طلبی دو ایراد اساسی‌ دارد؛ نخست آنکه همهء اجزای این جناح را بصورت یکپارچه نگاه می‌‌کند، [و] دوم اینکه همهء اجزای خارج نشین ِ سابقاً اصلاح طلب را پایوران حکومت اسلامی تصور می‌‌کنند. در داخل ایران مصطفی تاج زاده و محتشمی پور هر دو اصلاح طلب خوانده می‌‌شوند؛ آیا این دو را می‌‌توان با یک چوب راند؟ در خارج کشور آیا مجتبی‌ واحدی (اصلاح طلب سابق) را می‌‌توان از پایوران رژیم محسوب کرد؟ درويش رنجبر».

ديدم ای دريغ که همراهی و، به خيال خودم، هم انديشی من و درويش حاصلی اينگونه اندوه برانگيز داشته است. من خيال می کردم که لااقل درويش می داند که «نگاه من»، با همهء ضعف ها که می تواند داشته باشد، از اين دو «ايراد اساسی» در مورد جريانی «موسوم» به اصلاح طلبی مبرا است، اما می بينم که چنين نيست و سوء برداشت می تواند ميان دو هم انديش و همراه ِ چند ساله نيز بصورتی عميق وجود داشته باشد. اين نکته مرا بر آن داشته است که «نگاهِ» خود را، که لااقل خودم بر آن اشراف دارم، در اين مورد برای او، ياران ديگرمان در نهاد هماهنگی جنبش سکولار دموکراسی ايران، و خوانندگان و شنوندگان عزيزی که با شکيبائی جمعه گردی هايم را تعقيب می کنند، بنويسم.
چند واقعيت علمی

در عالم مفروضات علوم اجتماعی (يا هر علم دقيق و نادقيق ديگر) عيوب هر سيستم را می توان به دو دسته تقسيم کرد: عيوب «قابل اصلاح»، بطوری که سيستم پا بر جا بماند؛ و عيوب «غيرقابل اصلاح» بطوری که ناچار شويم سيستم را با سيستم ديگری که آن عيوب را نداشته باشد تعويض کنيم.

پس، مفروضات اوليهء هرگونه «اصلاح طلبی» آن است که پذيرفته باشيم:

الف: سيستم مورد بحث ما سيستمی مطلوب و شايستهء حفظ و نگاهداری است

ب. سيستم مطلوب ما دارای «عيوب اساسی» نيست

پ: عيوب غير اساسی سيستم مطلوب ما را می توان با اصلاح شان رفع کرده و سيستم را نگاه داشت.

ث: رفع عيوب غير اساسی سيستم بايد بصورتی انجام شود که به سيستم صدمه وارد نشده و هستی آن به خطر نيفتد.

ج: اصلاح طلبان می توانند بر سر چگونگی اصلاح رژيم مطلوب خود اختلاف نظر و روش پيدا کنند؛ اما مادامی که سیستم را مطلوب و قابل اصلاح می دانند کلاً اصلاح طلب اند و در راستای نجات سيستم بصورتی همآهنگ می کوشند.

اما اگر تشخيص داديم که سيستم مورد بحث ما دارای عيوبی اساسی و غير قابل اصلاح است و ادامه اش مشکلات عديده ای را بوجود می آورد، ديگر نمی توانيم در رديف اصلاح طلبان سيستم بايستيم و مطالبه مان آن می شود که سيستمی که دارای عيوب اساسی و خطرناک است بايد اوراق شود و يک سيستم کارا که عيوب سيستم قبلی را ندارد جانشين آن شود.

حال با اين اصول ساده و تثبيت شدهء علمی می توانيم به رژيم اسلامی، بعنوان يک سيستم حکومتی، نگريسته و چند و چون آن را بررسی کنيم. در اينجا است که بررسی ما می تواند ما را به اصلاح طلبی يا انحلال طلبی بکشاند، بی آنکه راه رفت و آمد ميان ِ، بقول درويش رنجبر، اين دو، «جناح» که يکی شان «موسوم» به اصلاخ طلبی است و انحلال طلبی بسته باشد[و همين جا از درويش می پرسم که چرا «موسوم به اصلاح طلبی»؟ مگر ماهيت شان با اسم شان متفاوت است؟].

چه بسا اصلاح طلبانی که، پس از تلاش های گسترده و اميدوارانه، از اصلاح سيستم مطلوب شان مأيوس شده و، به عبارت ديگر، از آن قطع اميد می کنند و به جناح انحلال طلب می پيوندند و چه بسا انحلال طلبانی که، با توجه به شرايط و امکانات که اصلاح طلبان در اختيار دارند، از توفيق انحلال طلبی سر می خورند و به جناح اصلاح طلبان می پيوندند.

اما کسانی که ـ دير يا زود ـ به جناح انحلال طلبی می پيوندند روندی مشخص را طی کرده اند:

نخست از اصلاح رژيم نااميد شده و آن را اصلاح ناپذير يافته اند،

آنگاه پی برده اند که «کوشش های اصلاح طلبانه» سد راه اوراق کردن رژيم نامطلوب است و، لذا، مبارزه با رژيم با مبارزه عليه اصلاح طلبی دارای وحدت عملی ضروری است. بخصوص وقتی که می بينند «جناح موسوم به اصلاح طلب» نيز، متقابلاً، آنان را سد راه خود دانسته و بصورتی منظم و حساب شده در راستای تجزيه و نابودی آن عمل می کند.

و عاقبت، بطور منطقی و طبيعی، به جستجوی يک «سيستم آلترناتيو» برخاسته، و آن را در قامت «رژيمی سکولار دموکرات» يافته اند که از يکسو مانع نفوذ مذاهب و ايدئولوژی های ضد تکثر است و، از سوی ديگر، قانون اساسی اش، از راه تعهد به اجرای مفاد اعلاميهء جهانگستر حقوق بشر، به دموکراسی می رسد.

بر اين اساس، اصلاح طلبی، علاوه بر مشخصاتی که در بالا ذکر شد، در واکنش نسبت به فعاليت های انحلال طلبان، دارای مشخصات ثانويه ای هم می شود:

1. اصلاح طلبان متوجه آن هستند که برای حفظ «اسلاميت سيستم» (که آن را مطلوب طبع خود می دانند) بايد از اشاعهء تفکر «سکولار» جلوگيری کنند،

2. در عين حال، در راستای تضعيف «جناح انحلال طلب»، لازم است بکوشند تا علاوه بر طرح مطالب نظری، بصورت عملی نيز اين جناح را متشتت کنند،

3. و اين موضع گيری نظری و عملی ـ که ناشی از دلبستگی به «اسلاميت سيستم» است ـ در عمل جناح اصلاح طلب را با جناح بنيادگرا در يک مسير محافظه کارانه همداستان می سازد و آنها می کوشند تا، در عين مبارزه با تفکر سکولار، سيستم حکومت اسلامی را که به آن تعلق خاطر دارند حفظ کرده و دعواهاشان را در زير سقف همين سيستم انجام دهند و مواظب باشند که جناح انحلال طلب از اين دعواها سود نبرد.
اصلاح طلبی، جبهه ای «همسان و متشتت»

با توجه به آنچه گفتم، ناچارم اين سخن درويش را تصديق کنم که من، بقول مارکس، در آخرين تحليل، «همهء اجزای جناح اصلاح طلبی را بصورتی یکپارچه نگاه می کنم».

اما در آن يکپارچگی ملتفت تفاوت ها هم هستم: اصلاح طلبی جناحی متشتت است آنگاه که بر سر چگونگی حفظ رژيم (بصورت اصلاح آن) مابين اصلاح طلبان و بنيادگرايان اختلاف نظر وجود دارد اما با بنيادگرائی همسو و يکپارچه است، در آنجا که به حفظ رژيم اسلامی می کوشد.

حال اين وظيفهء درويش گرامی است که به ما نشان دهد چرا اين گونه نگاه که من دارم دارای «ايرادی اساسی» است.

آيا درويش معتقد است که «جناح اصلاح طلب» هم در پی از کار انداختن و اوراق کردن سيستم و جانشين کردن آن با سيستم بهتری است؛ آن هم سيستمی که نمی تواند لااقل برای خود درويش که عضو نهادهای مربوط به جنبش سکولار دموکراسی است، جز «رژيم سکولار دموکراتی» باشد که نافی رژيم اسلامی است؟

و اگر درويش می داند که اصلاح طلبانی نيز هستند که موافق با برانداختن حکومت اسلامی اند آنگاه ديگر آنها را نمی تواند اصلاح طلب بخواند. و اگر چنين نيستند و می خواهند بهر صورت که شده رژيم را حفظ کنند، خودبخود، همگی، با همهء اختلاف نظرهای مابين شان در مورد روش اصلاح رژيم، چه بخواهند و چه نه، با بنيادگرايان در يک قايق نشسته اند!
پايوری اصلاح طلبان بريده برای حکومت اسلامی؟

اما بهيچ روی نمی توانم صحت اين اتهام درويش را تصديق کنم که می گويد: «[نوری علا] همهء اجزای خارج نشین ِ سابقاً اصلاح طلب را پایوران حکومت اسلامی تصور می‌‌کند».

اين تهمتی نادوستانه است. من برای کسانی که «سابقاً» اصلاح طلب بوده اند، چه در ايران مانده باشند و چه به خارج آمده باشند، احترام بسيار قائلم. آنان نشان داده اند که ايجابات وجدانی خود را بر تمايلات مذهبی ـ عقيدتی شان برتری داده اند و ديگر حاضر نيستند، برای حفظ اسلاميت رژيم، به ادامهء بدبختی و فلاکت کشور و ملت شان رأی دهند.

حتی آنها که از اصلاح طلبی نوميد شده اما هنوز به استقرار «رژيم سکولار دموکرات» رأی نداده باشند نيز، اگرچه از نظر من در وادی حيرت سرگردانند، اما بخاطر شرفی که از خود نشان می دهند قابل احترام اند.

من حتی کسانی را «پایور حکومت اسلامی» نمی بینم که در ابتدا در کنار و در خدمت رژیم بوده اند و به سودای این که این رژیم می تواند، همچون یک حکومت مردمی برای ایران و مردم ایران و سرنوشت آن ها دل بسوزاند، تلاش کرده اند، اما وقتی دریافته اند که این سيستم حکومتی ضد مردمی و ضد آزادی و ضد ایرانی است، از آن بریده اند و به صف مبارزان با این حکومت پیوسته اند. نمونهء این آدميان خود درويش است که آوارگی و غربت را بر زرق و برق حضور در هيئت های ديپلماتيک حکومت اسلامی ترجيح داده است.

من اساساً ابائی از اين بيان نيز ندارم که بگويم آرزو دارم در داخل جنبش سکولار دموکراسی ايران جناحی از مسلمانان سکولار نيز فعال شود. من بين مسلمانی و خواستار دموکراسی سکولار بودن تنافر و تضادی نمی بينم و اين مقوله را از اسلاميسم سياسی جدا می کنم. به گمان من، هر مسلمان عاقل و دلسوزی که سودای حفظ محترمانهء مذهب خود را داشته باشد بايد در استقرار رژيمی سکولار دموکرات بکوشد چرا که، بقول آقای عبدالکريم سروش، مشکل مسلمانان با «سکولاريسم فلسفی است و نه با سکولاريسم سياسی»(2).

سکولاريسم سياسی در پی بقدرت رساندن رژيمی است که اگرچه مذهبی نيست اما بين مذاهب مختلف و نيز بی مذهبی تفاوت نمی گذارد و تبعيض برقرار نمی کند و، در عين حال، همچون داوری دلسوز از تزاحم مابين صاحبان نحله های مختلف فکری جلوگيری می کند؛ حال آنکه «سکولاريسم فلسفی» به جد منکر عالم غيب و خدا و پيامبری است و، در نتيجه، چون بقدرت برسد معتقدان به اديان مختلف با آن مشکل پيدا می کنند. يعنی، اين تفکر نيز، همچون تفکر مذهبی، نبايد در رژيم سکولار دموکرات دست بالا را پيدا کند و الا نتيجه ای جز بازتوليد استبداد (ی اين بار سکولار) نخواهد داشت.

دوست گرامی من همچنين بايد ثابت کند که من در جائی آقای، در کلام ايشان، «مجتبی‌ واحدی (اصلاح طلب سابق) را از پایوران رژیم محسوب کرده ام.» اتفاقاً، تا اينجای راه و بصورتی دم افرون، مردان و زنانی همچون مجتبی واحدی و فريبا داوودی مهاجر و علی افشاری و تعدادی دیگر (که همگی عضو جناح اصلاح طلب بوده اند) اکنون جناحی از «مسلمانان سکولار» را نمايندگی می کنند و، خودبخود، عضوی از جنبش سراسری سکولار دموکراسی ايران محسوب می شوند.

البته انکار نمی کنم که من نيز، مثل هر ایران دوستی که 37 سال تمام بالا و پایین رفتن برخی از «سکولار شده ها» را دیده، همواره نگران و مراقبم؛ چرا که می بینم افرادی از «اصلاح طلبان سابق»، دانسته یا نادانسته، حسابگرانه یا خیرخواهانه، در مورد دموکراسی، سکولار دموکراسی، حقوق بشر و مفاهیم امروزی ديگری از اين قبيل به مردم آدرس عوضی می دهند.

در اين مورد دوست دارم خوانندگانم را به فراز ِ درهمی از مقالهء اخير اکبر گنجی رجوع دهم، آنجا که می گويد:

«اختراع اسلام دموکراتيک، اسلام سازگار با حقوق بشر، اسلام کثرت گرايانه، اسلام روادارانه، و اسلامی که همهء انسان ها را شهروندان آزاد و برابر به شمار می آورد، ممکن و مطلوب و ضروری است. کشورهای مسلمان و مردم مسلمان به "اسلام دموکراتيک" نياز دارند تا به آنان کمک کند که از شر رژيم های استبدادی و نابرابری اجتماعی خلاص شوند و آزادانه در پناه "رژيم دموکراتيک سکولار"، فارغ از تحميل های دولت و حکومت، زيستی مومنانه داشته باشند».

در واقع، من هم به سهم خود، و صرف نظر از اينکه هر اختراعی مخترعی لازم دارد و متأسفانه برای سياست زدائی از اسلام هنوز مخترعی صاحب نفوذ يافت نشده، خوشحالم که ایشان بالاخره دریافته که «رژیم دموکراتیک سکولار» می تواند پناهی برای مردم مسلمان هم باشد. و با همین خوشحالی به آنها که با حمله های گنجی به سکولاريسم آشنا هستند، توجه می دهم که او در اين مقاله و اينک صراحتاً اعتراف می کند که:

1. اسلام را بايد از قلمرو سياست و حکومت بيرون کشيد

2. بايد در پی «اختراع اسلام»ی بود که دموکراتيک، سازگار با حقوق بشر، کثرت گرايانه، روادارانه» بود که «همهء انسان ها را شهروندان آزاد و برابر به شمار می آورد».

3. و اگرچه اين امر را «ممکن و مطلوب و ضروری» می داند اما اين هر سه صفت را در بيرون از قلمروی اصلاح طلبی خواستار حفظ رژيم اسلامی قرار می دهد.

4. و، مهمتر از همه، به «رژيم جانشين» نيز می انديشد و می خواهد که اسلام اختراعی اش «در پناه رژيمی دموکراتيک سکولار، و فارغ از تحميل های دولت و حکومت» سر کند.

من البته معنای «اسلام دموکراتيک» گنجی را ـ که از ادعاهای خانم شيرين عبادی هم چندان دور نيست ـ درک نمی کنم و دوست دارم خيال کنم که منظور گنجی «اسلام تابع دموکراسی» است چرا که، نه تنها اسلام، بلکه هيچ مذهب و ايدئولوژی ديگری را نمی توان يافت که در درون خود «دموکراتيک» باشد، هرچند که ممکن است قابليت آن را پيدا کند که در جوامع دموکراتيک به «شهروندی ِ تسليم در برابر قوانين سکولار» تن در دهد.

در عين حال، نمی توان از اين نکته نيز غافل بود که بسياری از «مسلمانان سياسی شده» مدل ترکيهء اردوغانی را مدلی از «اسلام دموکراتيک» می دانند. اميدوارم گنجی در اين موضع گيری جديدش عاقل تر از اين باشد که بخواهد «اسلام سياسی» را از در براند اما از پنجره بصورت «اسلام دموکراتيک» به درون بخواند!
قايقی که غرق شدنی است!

اما هنوز يک نکته باقی است. درويش می پرسد: «در داخل ایران مصطفی تاج زاده و محتشمی پور هر دو اصلاح طلب خوانده می‌‌شوند؛ آیا این دو را می‌‌توان با یک چوب راند؟»

راست اش اينکه من اختلاف اين دو تن را در «روش اصلاح رژيم» می بينم و نه در راستای «حفظ رژيم». بر من هنوز آشکار نشده است که مصطفی تاج زاده تاکنونی قدمی در راستای انحلال رژيم برداشته باشد، هرجند که از بنيادگرايان نشسته در قدرت و اصلاح طلبان شيادی چون محتشمی پور متنفر باشد.

متأسفانه اصلاح طلبان، چه در داخل و چه در خارج کشور، در تيره های مختلف خود، و همراه با بنيادگرايان اسلامی، در يک قايق نشسته اند و ما چاره ای نداريم جز اينکه آرزو کنيم اين قايق بزودی در دريای اعتراضات ملت بجان آمده سرنگون و غرق شود؛ شايد آنها که «شنا» بلدند بتوانند خود را به ساحل نجات برسانند و الا، بقول خودشان، «کل من عليها فان!»
11 ارديبهشت 1394 ـ اول ماه مه 2015
_____________________________________________
1. http://news.gooya.com/politics/archives/2015/04/196152.php
2. 
http://www.newsecularism.com/2010/04/02.Friday/040110.Esmail-Nooriala-Political-Secularism.htm

تصادفی طاغوتی، در رژیم لاهوتی
ایرج شكری

خبر تصادفی که در آن یک پورشه روز 31 فروردین در خیابان دکتر شریعتی به جدول و درخت کنار خیابان برخورد کرده و راننده آن که یک زن جوان بود کشته شد ، در شبکه های اجتماعی منعکس و اظهار نظر های گوناگونی در مورد آن شد. در همین تاریخ در تصادف دیکری در بزرگراه همّت، در اثر انحراف یک اتومبیل «ب ام و» از مسیر و برخورد به آنچه   «گاردریل» گفته می شود (گویا فرهنگستان جناب مستطاب حداد عادل هنوز واژه معادلی برای آن پیدا نکرده است. منظور حفاظ های فلزی کنار و وسط بزرگ راهها باشد) سه تن از سرنشینان آن کشته شدند، این یکی اما چندان مورد بحث قرار نگرفت. در حادثه اول به جز راننده، نفر همراه او نیز بعد از انتقال به بیمارستان در گذشت و بنا بر اطلاعاتی که اندکی بعد، در مورد او همراه اخبار مربوط به این ماجرا منتشر شد، آن جوان نوه آیت الله ربانی شیرازی، از آخوندها و کارگزاران سرکوبگر خمینی در اوائل انقلاب بوده است. از «خدمات و کارهای انقلابی این آیت الله» در زمان شاه، فتوای قتل دوتن از شخصیت های بهایی فارس در سالهای 1328 و 1330 است که هر دو فتوا اجرا شد *.
در پی تصادف پورشه، کامنتها و نوشته هایی که در مورد آن در شبکه های اجتماعی منتشر شد، در چند مقاله مورد بر رسی و انتقاد قرار گرفت  و انتقاد، بیشتر مربوط می شد به بد گویی ها نسبت به راننده کشته شده در این حادثه و نیز پرداختن نظر دهندگان به مساله  پورشه سوار  شدن بعضی ها و پولهای باد آورده(پورشه حادثه رانندگی مدل سال 2015 بود) و کم بودن نشانه دلسوزی و تاسف در واکنشها، به مرگ آن دو جوان در حادثه.
چهل و چند سال پیش، در همین خیابان دکتر شریعتی که در قبل از انقلاب جاده قدیم شمیران و در اواخر زمان شاه خیابان کوروش بزرگ نامگذاری شده بود، تصادف مشابهی اتفاق افتاد. یعنی دختری در نیمه های شب در اثر سرعت و انحراف اتومبیلش با درخت یا چراغ کنار خیابان تصادف کرده بود و  آنچه از این خبر به یادم مانده این است که او را به کلینک تهران برده بودند و بعدا (شاید دو روز بعد) در گذشت. او دختر آدم مهمی از مقامات آن زمان بود. دختر دکتر رضا فلاح قائم مقام** رئیس هیات مدیره و مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران(در آن زمان وزارت نفت وجود نداشت) بود. گویا آن دختر مشروب و مواد مخدر مصرف کرده بود. در ذهن من مانده که اتومبیل آن تصادف پیکان ذکر شده بود، ولی اصلا مطمئن نیستم. در آن دوران که البته اینترنت و شبکه های اجتماعی وجود نداشت، این رویداد هم که به طور مستقیم به یکی از مقامات بلند پایه رژیم شاه مربوط بود، نمی توانست مورد بحث و اظهار نظر عمومی در روزنامه های تحت کنترل قرار بگیرد.
به هر حال آن رژیم با انقلاب مردمی که از رژیم دست نشانده شاه و طبقه حاکمه متنفر بودند و خواهان برچیدن دستگاه سلطنت وابسته به اجنبی و استقرار دموکراسی و عدالت و برابری بودند، سرنگون شد. خمینی سوار برجهل و تعصب مذهبی توده های محروم و مزوّرانه در برابر آنها«فروتنی و افتادگی» نشان  دادن و آنها را «ولینعمت ما» خطاب کردن و ستایشگر آنان شدن که «کوخ نشین» می نامیدشان و آنها را بر سر «کاخ نشینان» می نشاند که با انقلاب همین کوخ نشین ها از قدرت پایین و از کاخهاشان بیرون کشیده شده و برخی مجازات شدند و برخی از کشور فراری، قدرت را قبضه کرد. آخوندها و مریدان کارگزارخمینی، همصدا با امام فرومایه شان، سنگ محرومان را به سینه می زدند.
«مستضعفین» هم عنوان دیگری بود که خمینی برای آنها بکار گرفته بود و در برابر آن «مستکبرین» را قرار داده بود و البته در این میان فقر «مقدس» و ثروت اندوزی و کاخ نشینی مذموم شمرده می شد. آن اوائل بخشی از آپارتمانهای مجتمع های مسکونی لوکس شمال شهر(اگر درست یادم مانده باشد در فاصله ونک و یوسف آیاد) به مستضعفان و «آلونک نشین ها»ی حاشیه شهر داده شد و در بعضی از ویلاهای افراد صاحب مقام در رژیم پهلوی که یا تیرباران شده یا از کشور گریخته بودند، در مناطقی مثل فرمانیه و نیاوران هم ( البته بعد از غارت اموال و وسائل موجود در آن توسط کمیته چی ها و حزب اللهی ها و انتقال بخشی از آن به «بنیاد مستضعفان» که خود «ستاد»ی بود برای تصاحب اموال مقامات و ثروتمندان از کشور گریخته توسط گماشتگان خمینی)،«کوخ نشینها» جا داده شده شدند. البته این انتقال ها همیشگی نبود و بعدا آنها را از «مستضعفان» گرفتند.
من دیده بودم در فرمانیه  تابلویی بالای در یکی از این ویلاها نسب کرده بودند که نشان می داد آنجا «آسایشگاه جانبازان انقلاب اسلامی» است، یعنی کسانی که در جریان انقلاب زخمی و معلول شده بودند. اما مدت زمانی بعد - شاید دو سال بعد- دیگر آن تابلو در آنجا نبود.
از جمله «کاخها» هایی که سرنوشت جالبی پیدا کرده بود، خانه یا ویلای بود که گفته می شد متعلق به فرهاد هرمزی است که مدیر شرکت تبلیغات و آگهی تجارتی به اسم «سازمان فاکوپا» بود. در زمان شاه «بلیط  اعانه ملی ملی» - که چیزی مثل همین «لوتو» بود که در اینسوی دنیا در کشورهای مختلف و جود دارد منتشر می شد که متعلق به «سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی» بود -، البته آن بلیط ها شماره داشتند و هفته ای یکبار قرعه کشی می شد. طرح بلیط و تبلیغاتش را سازمان فاکوپا تهیه می کرد. به هر حال فرهاد هرمزی آدمی نزدیک به دستگاه و ثروتمند بود. این ویلای مورد بحث، در تقاطع خیابان سهیل با ایتالیا قرار داشت. چهار راهی که در جنوب غربی آن دبیرستان دخترانه ولی الله نصر قرار داشت و این ویلا در شمال غربی آن نمای بیرونی آن ترکیبی از معماری تخت جمشید(با ستونهای تخت جمشید) بود با در و پنجره هایی که در بالا هلالی بودند. در و پنجره سبکی که فکر می کنم به آن معماری صفوی می گویند. این ساختمان در مسیر من به دبیرستان تخت جمشید که من سال آخر دبیرستان آنجا درس می خواندم و در ضلع شرقی پارک لاله کنونی در خیابان شاه اسماعیل (که بعدا با «خواهر خوانده» شدن تهران و لس آنجلس در سال 1350، خیابان لس آنحلس نامیده شد و بعد از انقلاب خیابان حجاب نامیده شد) قرار داشت. من دبیرستان که می رفتم سفت کاری ساختمان انجام شده بود.ساختن آن چند سال طول کشید. که به گمانم به دلیل تزئینات داخلی آن بود به هر حال زمانی که رژیم شاه به آخر عمرش رسیده بود، به نظر می رسید که تکمیل شده است و ستونها و در و پنجره نمای بیرونی ساختمان رنگ سفید داشت، اما شاید هنوز صاحبخانه در آنجا مستقر نشده بود. در اوائل بعد از روی کار آمدن این رژیم منحوس یک روز از آنجا رد می شدم دیدم یک تابلو برنجی کوچک که روی آن با خط نستعلیق نوشته بود «بنیاد ازدواج»کنار در ورودی ساختمان زده اند، اما زیر تابلو ورقه کاغذی چسبانده بود که روی آن آدرسی در میدان بهارستان داده شده بود و از مراجعان به بنیاد ازدواج خواسته شده بود که به آنجا مراجعه کنند! این که بیناد ازدواج و آخوندهای مشغول به این امر خیر از آن خانه چه استفاده یی کردند، نمی دانم.
ویلایی هم در یکی از خیابانهای فرعی بین خیابان پهلوی آن زمان و خیابان جردن(بعدا از انقلاب آفریقا) که زمین بزرگی هم داشت و ضلع شرقی این خانه کنار خیابان جردن بود. به دلیل تپه بودن محل که بریده شده و خیابان از آن عبور کرده بود، ا ارتفاع این دیواره عمودی بریده شده که در نزدیکی تقاطع جردن با خیابان دیگری که گمانم «بزرگ راه شاهنشاهی » بود، به چند متر می رسید و این دیواره را با را با سنگ کار کرده بودند و دیواره سنگی بلندی شده بود. گفته می شد متعلق به جبیب الله ثابت(مشهور به ثابت پاسال - پاسال حرف اول  چهار دوست و شریک او بود ؛پناهی، امیل عبود، سافیان، لک) است. بعد از سقوط رژیم شاه در اوائل دوران خمینی گفته می شد که آنجا را مرکز نگهداری و آموزش زنان تن فروش قلعه شهرنوکه به آتش کشیده شده بود کرده بودند و پرستارانی هم برای رسیدگی به مسائل بهداشتی آنان در به آنجا سر می زدند. از قول یکی از همین پرستاران نقل شده بود که آن زنان به پرستار گفته بودند که «بس که صیغه آخوندها شدیم و غسل کردیم، استخوان درد گرفته ایم». اما در مورد آن «طاغوتی» که دخترش در نیمه شب در تصادف اتوموبیل کشته شد، اگر چه در سایت «راسخون» وابسته به رژیم، در شرحی در مورد رضا فلّاح ضمن شرح ثروتمند بودن او این که کاخهایی در الهیه و خیابان فرشته داشت آمده است که « هنوز این ساختمان كاملا براى سكونت مهیا نشده بود كه سیل انقلاب او را به لندن پرتاب كرد»، ولی (یادم نیست در کتابی بود یا گزارش و مقاله ای)، مطلبی خواندم که اشاره ای به ویلای مجلل فلّاح و آینیه کاری و کچ بری آن  و این که در «پرشن روم» آن از نیکسون و کسینجر(زمان سفر نیکسون به ایران در سال 51 که رییش جمهور آمریکا بود)پذیرایی کرده بود، شده بود.
به هرحال خانه ها  و ویلاهای گرانقیمت مصادره شده فراوانی متعلق به وابستگان  رژیم سابق بود که بعد از انقلاب تنها کسانی از وابستگان همین رژیم می توانستند آنها را تصاحب بکنند یا به یمن ارتباطاتی که با روحانیت داشتند و «ارادت» به امام، به قیمتهایی  بسیار پایین تر از قیمت روز آن زمان بخرند. مثلا می شود سوال کرد که جلاالدین فارسی که قبل از انقلاب سالها در خارج و بود و کسی هم اسمی از او نشنیده بود و بعد از انقلاب از سوی حزب جمهوری اسلامی (تاسیس شده توسط کارگزاران  خمینی) کاندیدای اولین انتخابات ریاست جمهوری شد و البته به خاطر ایرانی الااصل نبودنش کنار گذاشته شد، از کجا صاحب مسکنی در فرمانیه شده است. او مدتی هم نماینده مجلس از جناح هار بود، بعد هم در طالقان در  مقابله با کسی که معترض و مخالف شکار کبک در زمینش بود او را به جای کبک شکار کرد و با شلیک گلوله کشت و قوه قضاییه رژیم(زمان ریاست آخوند محمد یزدی) پرونده جنایت او را با برائت او خاتمه داد. این قاتل کارش چیست است و درآمدش از کجا می آید که در فرمانیه مسکن دارد؟ ***
 به هرحال در ماجرای این تصادف، این تنها اختلاف طبقاتی نیست که سبب واکنشهایی شده است که در آن مساله «پورشه» و موضوعات دیگر مورد توجه قرار گرفته بلکه، به طور مثال نوه آیت الله بودن نفر دیگر کشته شده در این تصادف، سبب اشاراتی از قبیل «واعظان کین جلوه بر محراب و منبر می کنند...» هم شده است.
یکی از «خواص» اتومبیل های گرانقیمت و معروفی مثل پروشه، سوار شدن این است که «طرف» را همه «نگاه بکنند» و با «ارزش» ماشین اش که خیلی خیلی بالاست و برای افراد معدودی دست یافتنی است بشناسندش و لابد بعضی ها هم حسرت دوستی با او را بخورند. تمایل به خود نمایی ها مبتذل و نازیدن به مال و منال و پولدار بودن به نظر می رسد که چنان دامنه گسترده یی دارد که در دوران شاه که خمینی او را «طاغوت» لقب داده بود، نداشت. این البته برای کسانی که روزهای انقلاب و آن روحیه و فرهنگی که در همان چند ماه انقلاب پدیدار شده بود که از فرهنگ چپ و مبارزان انقلابی ایران الهام می گرفت را به یاد دارند، سخت تلخ و درد ناک است. به طور مثال چند سال پیش در زمان برگزاری جام جهانی در آفریقای جنوبی، برای یک کسی که برای تماشای مسابقات به آنجا رفته بود(طرف توانایی مالی هزینه کردن برای آن را داشته) در ولایت «از طرف» دوستان و خانواده پوستر بزرگی همراه با عکس وی تهیه کرده شده بود و «حضور» او را در بین تماشاچیان مسابقات جام جهانی در آفریقای جنوبی تبریک گفته بودند. عکسی که از آن مرد «خوشبخت» در پوستر بود، او را بین 20 تا 25 ساله نشان می داد. این که چطور یک سر مربی باشگاه دارای چنان درآمد و ثروتی است که چند صد میلیون تومان برای ماشین «گل پسر» خود بپردازد، شاید از «معجزات» فوتبال باشد، اما از لا به لای اخبار و گزارشها چنین بر می آید این نوع نمایش ثروت و ماشینهای گرانقیمت سوار شدن،(بعضی از انواع پورشه ها تا یک میلیارد و صد و پنجاه میلیون تومان در بازار ایران قیمت دارد و اتومبیل مزراتی از 980 میلیون تا یک میلیارد و چارصد میلیون تومان –1،4000000000 )، در جامعه ای که لبریز از نارضایتی و نابرابری از فساد رژیم و چپاول مردم است، عوارض و آثار منفی هم برای نمایش دهندگان دارد که نمونه اش در این تصادف دیده شد.
*************
* در سایت مدرسین حوزه علمیه قم در مورد سوابق و خدمات آخوند ربانی شیرازی آمده است:«از جمله‌ فعاليتهاي‌ آيت‌ الله‌ رباني‌ مبارزه‌ با بهائيت‌ است‌. وي‌ در سال‌ 1328 در سروستان‌ شيراز كه‌ مركز بهائيت‌ شرق‌ استان‌ فارس‌ به‌ شمار مي‌رفت‌ حكم‌ قتل‌ حبيب‌ نجار رهبر فرقه‌ بهائيت‌ را صادر كرده‌ او كشته‌ مي‌شود در پي‌ اين‌ اقدام‌ انقلابي‌، ايشان‌ دستگير و روانه‌ زندان‌ مي‌شود كه‌ با وساطت‌ و پا در مياني‌ حضرت‌ آيت‌ الله‌ بهاء الدين‌ محلاتي‌ و آيت‌ الله‌ سيد نور الدين‌ حسيني‌ شيرازي‌ آزاد شده‌ و به‌ قم‌ مي‌آيد.
 در سال‌ 1330 نيز در منطقه‌ فريدن‌ اصفهان‌ حكم‌ قتل‌ ابوالقاسم‌ كيخائي‌ رهبر فرقه‌ بهائيت‌ اصفهان‌ را اعلام‌ كرده‌ او نيز كشته‌ مي‌شود. اين‌ اقدامات‌ سبب‌ مي‌گردد تا بعد از پيروزي‌ انقلاب‌ ريشه‌ بهائيت‌ در آن‌ مناطق‌ خشكانده‌ شود.
 آیه الله رباني‌ شيرازي‌، پس‌ از عمري‌ مجاهدت‌، سرانجام‌ در تاريخ‌ 17 اسفند 1360 در حين‌ عزيمت‌ به‌ جلسه‌ شوراي‌ نگهبان‌، بر اثر تصادف‌ در جاده‌ دليجان‌ ـ محلات‌ ـ به‌ ملكوت‌ اعلي‌ شتافت‌»
توضیحات:
**در مورد رضا فلاح در سایت راستخون آمده است - فرزند ابراهیم فلاح كاشانى، در 1288 ش در كاشان متولد شد. تحصیلات ابتدائى را در كاشان و تحصیلات متوسطه را در دارالفنون تهران گذرانید و سپس براى ادامه تحصیلات عازم انگلستان شد و در دانشگاه بیرمنگام در رشته‏ى نفت ادامه‏ى تحصیل داد و در رشته‏ى تكنولوژى نفت درجه‏ى دكترا گرفت. پس از فراغت از تحصیل در اداره مركزى شركت نفت ایران و انگلیس استخدام شد و اولین سمت وى معاونت اداره تحقیقات بود. پس از مدتى سر مهندس پالایشگاه آبادان گردید و بعد به ریاست دانشكده نفت آبادان منصوب شد و در این سمت در افزایش سطح معلومات دانشجویان تلاش زیادى كرد و پس از آن به ریاست اداره كل استخدام منصوب گردید.
در سال 1330 پس از خلع ید از شركت نفت ایران و انگلیس و تشكیل شركت ملى نفت ایران، دكتر فلاح مدیر كل پالایشگاه آبادان شد و پس از آن مدیركل بهره‏بردارى شركت ملى نفت گردید. بعد از كودتاى 28 مرداد 1332 و تشكیل كنسرسیوم نفت براى انعقاد قرارداد، وى یكى از مشاوران هیئت ایرانى بود كه در تمام جلسات حضور پیدا مى‏كرد. پس از انعقاد قرارداد نفت با كنسرسیوم، وى به عضویت هیئت مدیره شركت نفت منصوب شد و پس از چندى با حفظ سمت، عضو هیئت مدیره شركتهاى عامل نفت گردید و سرانجام قائم‏مقام مدیرعامل شركت ملى نفت ایران شد و مسائل فنى نفت غالبا وسیله‏ى او حل و فصل مى‏شد. بعد از حكومت دكتر على امینى، محمدرضا پهلوى تمام امور كشور را تحت سیطره‏ى خود قرار داد و مخصوصا توجهى به مسائل نفتى پیدا كرده بود، دكتر فلاح را به مشاورى نفتى خود برگزید و خیلى زود آن دو نفر به هم نزدیك شدند و طبعا وارد بازارهاى نفت دنیا گردیدند. در اثر این نزدیكى، فلاح مقام و موقعیت خاصى پیدا كرد و هر صاحب‏مقامى حاجتى داشت، او را شفیع نزد شاه قرار مى‏داد. همسر وى نیز در این نزدیكى نقش موثرى داشت. او نیز با فرح دیبا و تاج‏الملوك نزدیك شد و در حقیقت جزو خانواده‏ى دربار شدند و در سفر و حضر با درباریان به سر مى‏بردند. سیل ثروت به طرف دكتر فلاح سرازیر شد، در انگلستان املاكى خریدارى كرد و در تهران هم با اجازه و موافقت شاه، بزرگترین كاخها را در خیابان فرشته و الهیه بنیاد نهاد و تمام وسائل این ساختمان از خارج وارد مى‏شد. هنوز این ساختمان كاملا براى سكونت مهیا نشده بود كه سیل انقلاب او را به لندن پرتاب كرد.

*** یادداشتی از آرمان رضا خانی که پدرش را جلال الدین فارسی کشت در لینک زیر:

برای شناختن شخصیت جلال الدین فارسی خواندن مصاحبه های سه چهار سال گذشته او خیلی مفید است از جمله  مصاحبه جام جم با جلال الدین فارسی 14 بهمن 1392 . اظهارات او نشانه خود بزرگ بینی و خودشیفتگی و شخصیت بیماری است که می تواند آدم خطرناکی باشد، چنانکه با آدمکشی اش نشان داد. برای نسل جوانی که دوران انقلاب و روی کار آمدن خمینی را ندیده اند، خوب است بدانند که او که سالهاست به حاشیه راننده شده و کمتر اسمی از او شنیده می شود، یکی از چند «استاد» و تبلیغاتچی ها و «تئوریسن» های رژیم خمینی بود که اینجا و آنجا برنامه سخنرانی برایش می گذاشتند. «استادان» پر مدعایی که مهر باطل به علم و فلسفه می زدند و خودشان مثل امامشان خمینی که اقتصاد را «مال الاغ» می دانست، جز خود خواهی نادانی و ضدیت با هویت ایرانی، چیزی دیگری نداشتند.
جلال الدین فارسی ضمن حرفهایش در مصاحبه با جام جمع می گوید:« مجلس فعلی ما از منتسکیو و روح القوانینش و به طور کلی از غرب الهام گرفته است. ما باید این مرحله را پشت سر بگذاریم.» خبرنگار می پرسد:« راهکار گذر از این مرحله در رسیدن به شرایط آرمانی شما چیست؟» فارسی می گوید:« باید این دولت کتب مرا به شکل میلیونی و چند میلیونی چاپ کند و به هر خانواده، یک دوره از اینها بدهند. آن وقت همه می شوند مثل من. خود من، مطالب  قدیم خودم را قبول ندارم. حالا یک مترجم زبردست شروع کرده به ترجمه کتاب های من به عربی و فرانسه و انگلیسی. ترجمه که شود می بینید همه چقدر با ولع به دنبال این کتاب ها در کشورهای عربی می گردند». سوال:« حال اگر برخی این وضع را نپذیرند یعنی مثلا تحت هیچ شرایطی این کتاب ها را نخوانند، تکلیف چه می شود؟». جلال الدین فارسی پاسخ می دهد:« ما باید هر دو روش فرهنگی و قهرآمیز را کنار هم انجام دهیم. البته قبل از آن باید حکومت اسلامی واقعی را به نمایش بگذاریم. باید قانون اساسی بسرعت تغییر کند. مدت هاست این را می گویم اما الان با جدیت و قاطعیت می گویم». این نظریه پردازی در حالی صورت می گیرد که سی وهفت سال است که رژیم خمینی «هر دو روش فرهنگی و قهر آمیز» را برای تحمیل جمهوری اسلامی و واداشتن مردم به رعایت احکام اسلامی به بکار گرفته که حاصلش فساد و ثروت اندوزی در طبقه حاکم و فقر گسترده و فحشا و اعتیاد در جامعه و گریز بخش بزرگی از مردم از معیارهای تحمیلی بوده است. در جامعه ای که حاکمان اقتدار خود را با قهر و سرکوب گسترده حفظ می کنند و به قانونی که خود نوشته اند حتی پایبند نیستند، عصبیّت در رفتار مردم جاری می شود. چنان که بنابر آمارهای موجود از قتل و جرائم، سالانه 600 قتل در در نزاع های خانوادگی اتفاق می افتد. در رژیمی که می خانه ها را به آتش کشید و بست تا در دروازهای تزویر ریا و مردم فریبی «دینمداری» بگشیاید، اکنون صحبت از اعتیاد به الکل و معتادان الکلی در کشور است و رقم 200 هزار از سوی فرمانده سابق پلیس برای این معتادان برآورد شده بود.
 در مصاحبه دیگری از جلال الدین فارسی او در سایت فرا رو درج شده است او در مورد «دولت وحیانی» خود حرف می زند. شخصیت نامتعادل و مالیخولیایی او در این مصاحبه هم خود را می نمایاند. لینک مصاحبه در زیر آمده است.
 ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۳۰ آوریل ۲۰۱۵

رای مادر، در غياب پدر، به بهانه مصاحبه جلال‌الدين فارسی با روزنامه اعتماد، آرمان رضاخانی

آرمان رضاخانی
جلال‌الدين فارسی که زمانی از مسئولان بلندپايه جمهوری اسلامی بود در سال ۷۱ در يک درگيری سر شکار پرندگان، محمدرضا رضاخانی، نويسنده و مترجم را که می‌خواست مانع از شکار پرندگان شود به قتل رساند. جلال‌الدين فارسی در آذرماه گذشته با روزنامه اعتماد مصاحبه‌ای کرد و در آن نقطه‌نظرات خود را درباره مسائل سياسی روز ابراز داشت. آرمان رضاخانی، فرزند محمدرضا رضاخانی اکنون به بهانه اين مصاحبه مطلبی نوشته است که آن را می‌خوانيد
به نام پروردگار آزادی
هنگامی که هنوز کودکی شيرخواره بودم، آن زمان که هنوز معنی خوبی و بدی، عدل و ظلم را نميدانستم، نامزد اولين دوره رياست جمهوری از پی تفريح به مراتع طالقان برای شکار رفته بود، به همان جايی که بنابر گردش روزگار پدر نيز حضور داشت، حضوری در باب ترجمه حال درختان و پرندگان. که ای که در دور دستها نشستهايد آب را گل نکنيد! نکشيد! نزنيد! غارت نکنيد! غافل از اينکه گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود. پدر دفاع از پرندگان برخواست و افسوس اين واکنش به مزاج جلاد دين، جلالالدين فارسی يکی از اعضای حزب جمهوری اسلامی و از جمله پيشگامان انقلاب فرهنگی و يکی از انکار کنندگان تقلب در انتخابات رياست جمهوری ۸۸ خوش نيامد. فردی که آقای مهدی کروبی بعدها او را جلال الدين قاتل و جزء معدود سرنشينان قايق شکسته نظام معرفی می کند؛ شليک کرد و کشت، بی آنکه بيانديشد شايد زنی چشم به راه همسر يا فرزندانی دل تنگ دست محبتی باشند ، و اين طالقان بود که شد قتلگاه پدر.
بعد از آن مادر، خواهر و من در اغوش ان ها در پی يافتن عدالت وعده داده شده انقلاب ۵۷ بوديم که گذرمان به دادگاههای نمايشی و فرمايشی افتاد. دادگاهی که جريان آن به يکی از جنجالی ترين و بحث برانگيز ترين پرونده های نظام قضايی ايران تبديل شد. تاجايی که عباس عبدی -سردبير روزنامه سلام- به عنوان روزنامه نگار پيگير اين پرونده در مقدمه کتاب محاکمه قانون به قلم وحيد پوراستاد چنين می آورد: "از ابتدای کار قراين و شواهد تماما حکايت از ان می کرد که قرار نيست پرونده روال عادی را طی کند؛ مهمترين دليل در اثبات اين امر آزاد کردن فرد متهم به قتل عمد بود که علی الاصول در ايران سابقه نداشت. .. شايد دست اندر کاران امر فکر می کردند که صحيح نيست آقای فارسی اعدام شود."
شايد برای نسل من باورش سخت باشد، چطور امکان دارد دستور آزادی فوری قاتلی با نظر شيخ محمد يزدی ريس وقت قوه قضاييه صادر شود؛ درحالی که سالها بعد هم حرفه او صادق لاريجانی - برادر چهارم لاريجانی ها- از شنيده شدن صدای فرزندی توسط مادرش جلوگيری ميکند. می ستايم مجيد را که توکلش بر خدا بود و نه به افرادی همچون شيخ محمد يزدی و صادق لاريجانی.
شيخ محمد يزدی که تشبيه او به شريح قاضی، ظلمی بزرگ در حق شريح است همان است که خود در خطبه های نماز جمعه پايتخت می گفت : "من چون عصبانی مزاج هستم برخی دوستان توصيه می کنند کمتر صحبت کنم." شيخی کم سواد و پرمدعا،که اکنون جزء افرادی است که ننگ حمايت از خامنه ای را به جان می خرد.
بگذرم ! پس ازمرگ مظلومانه پدر، با اميد صبر کرديم، جوانه زديم و دوباره سبز شديم. هرچند پدر را به ياد ندارم، هرچند گرمای دستش را احساس نکردم ولی من آرمان فرزند "محمدرضا" هستم؛ همان که مردم ضامن کبکش خواندند. من هم مانند او و هزاران نفر ديگر برای دفاع از ايران بپا خواستيم و از ذلت و خواری دوری جستيم و "هيهات منالذلّه" را سرلوحه خويشتن قرار داديم، درفش کاويانی علم کرديم ونه با سلاح گرم و چکاندن تير، بلکه با قلم و فرياد خويش به مبارزه عليه ضحاکيان زمان شتافتيم. زمان گذشت و تاريخ باز تکرار شد، هم برای من و هم برای خيلی از هموطنان دادگاههای نمايشی و فرمايشی يکبار ديگر علم شدند. در اين بيدادگاهها به من و هزاران تن از دوستداران اين آب و خاک حکمهای ننگين اعدام، تبعيد، زندان و شلاق داده اند، آری! اين دستگاه معيوب قضا که با به هيچ انگاشتن خون پدر که عليه ظالم بلند شده بود، بعد از گرفتن او از ما؛ يکبار ديگر تير کينه اش را به سوی خانواده ما نشانه گرفت. تيری که بيش از دوسال بين من و خانوادهام فاصله انداخته است. اگر چه اين حکومت ظلم همچنان به پيش ميراند ولی هرگز يک ديار به ظلم و جور نمی ماند برپا و استوار! بگذاريد در آخر يادی هم بکنم از ستار بهشتی که مظلوم و غريبانه رفت و در وبلاگش نوشت:
"چراغ ظلم ظالم تا دم محشر نمی سوزد / اگر سوزد، شبی سوزد، شب ديگر نمی سوزد."
و البته بهترين نشانه از رو به خاموشی رفتن آن چراغ، مصاحبه اخير جلال الدين قاتل است که تلاش کرده با گفتن سخنانی به غايت بی پايه، خود را دچار عدم تعادل روانی نشان دهد تا در فردايی که نزديک است، پاسخگوی جنايت خويش در طالقان نباشد.
گرگ هاخوب بدانند، در اين ايل غريب / گر پدر مرد، تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبيله همگی کشته شدند / توی گهواره چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نيست نترسيد، که در قافله مان / دل دريايی و چشمان تری هست هنوز
مَن قَتَلَ نَفساً بِغَير نَفَسٍ اَو فَسادَ فی اَلارضِ فکَأنَمّا قَتَلَ النَّاسَ جَميعا
هر کس کسی را جز به قصاص قتل يا به جزای فساد در روی زمين بکشد مانند اين است که همه مردم را کشته باشد.
«آيه شريفه ۳۲ سوره مبارکه مائده»
ترجمه آقای جلالالدين فارسی
آرمان رضاخانی
ــــــــــــــــ
 
روزنامه "حریت" ترکیه با انتشار گزارشی ویژه به روایت سرگذشت زنان ایزدی‌ای پرداخته که توسط تروریست‌های داعشی ربوده شده و به عنوان برده جنسی مورد سوء‌استفاده قرار می‌گرفتند.

به گزارش خرداد، خبرنگار "حریت" اشاره می‌کند که صدها تن از این زنان موفق شدند از دست داعشی‌ها فرار کرده و خود را به قلمرو اقلیم کردستان عراق برسانند. خبرنگار حریت به سه تن از دختران ایزدی در اردوگاهی در شمال عراق در منطقه "دهوک" دیدار کرده و روایت آنان از روزهای سخت‌شان نزد داعش را شنیده است.

"دالیا" دانش آموز 19 ساله که در نهیت توانست در آوریل 2015 از دست داعشی‌ها فرار کند می‌گوید که در طول نه ماه اسارت خود مورد شکنجه قرار گرفته بود و هفت بار بین تروریست‌های داعشی دست به دست شد و فروخته شد.

او درباره دوران اسارت می‌گوید:"مردان داعشی به ما گفتند یا به اسلام می‌گروید یا کشته خواهید شد. ما از ترس جان مان دین مان را تغییر دادی. ما را به بازار بردگان می بردند. امرای داعش در آن جا از ترک ها تا آلمانی ها و چچنی ها بودند. آنان هر روز منتظر خرید دختران 12 و 13 ساله بودند. یکبار پیش از تجاوز یک امیر چچنی بر روی من سطلی پر از بنزین ریخت و گفت تو خیلی کثیف هستی باید تو را پاک کرد و سپس من را در خانه اش زندانی کرد و به مدت سه روز به من تجاوز کرد."