نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

زندانی سیاسی جعفر اقدامی به پدر و مادر خود


Eghdami Jafar 120407
19/01/1391- خبرگزاری هرانا - جعفر اقدامی زندانی سیاسی که پیش‌تر ۶ سال زندان را تحمل کرده بود و از زندان آزاد گردید دوباره به جرم شرکت در مراسم یاد اعدامیان دهه ۶۰ در قبرستان خاوران بازداشت و اینبار به ۱۰ سال حبس محکوم شد. وی از مشکلات عدیده جسمی رنج می‌برد و تاکنون مسئولین زندان اجازه رفتن به مرخصی و درمان را به وی نداده‌اند.
جعفر اقدامی در طی این نامه ضمن تبریک سال نوع دلایل زندانی بودن خود را برای پدر و مادرش توضیح می‌دهد. وی در بخشی از نامه خود چنین می‌نویسد: «روزی ما دوباره کبوتر‌هایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است.»
متن کامل این نامه که در اختیار خبرگزاری هرانا قرار گرفته است به شرح زیر است:
پدر و مادر عزیزم:

سال نو را به شما و همهٔ پدر و مادران صبور و مقاوم این سرزمین که فرزندانشان در زندان‌ها مشغول تجربه اندوزی هستند شادباش می‌گویم. همهٔ ما می‌دانیم که رنج دوری و هجران چقدر سخت است بخصوص در شرایط فعلی که حتی امکانات نا‌چیزی مانند تلفن و ملاقات حضوری را از ما دریغ نموده‌اند اما به باور من پذیرفتن شرایط حاکم در جامعه و سکوت و بی‌تفاوتی در برابر آن به مراتب سخت‌تر است. شرایطی که همهٔ ارزشهای انسانی دگرگون شده و عده‌ای انحصار طلب و تمامیت خواه با حق کشی و دروغگویی با تاراج ثروتهای عمومی سرنوشت و زندگی میلیون‌ها ایرانی را به بازی گرفته‌اند.
پدر و مادر عزیزم: آیا یک انسان آزاده می‌تواند در چنین شرایطی تن به یک زندگی خفت بار و تحقیر آمیز بدهد؟ مگر نه اینست که انسان‌ها آزاد به دنیا آمده‌اند و حق دارند آزادانه و شرافتمندانه زندگی کنند؟ این حق مسلم ماست که در جامعه‌ای زندگی کنیم که ارزشهای انسانی و اخلاقی بر آن حاکم باشد. جامعه‌ای عاری از فقر و ترس و غل و زنجیر.
شاید گفتن این حرف‌ها تکراری باشد ولی مادامی که حق زندگی و آزادی و جستجوی شادمانی از ما سلب می‌شود ما مجبوریم با فریادی بلند آن‌ها را طلب کنیم که از انسان آزاده انتظاری جز این نیست.
پدر و مادر عزیزم: می‌دانم که انتخاب این مسیر مرا از انجام خیلی از مسولیت‌هایم در قبال شما باز داشته و آرامشتان را بهم ریخته از این بابت از شما عذر می‌خواهم اما از شما تقاضا دارم چون گذشته صبوری و شکیبایی پیشه کنید. نه برای دریافت پاداشی آسمانی. نه اینکه برای این رنج، دیگران برایمان کف و سوت بزنند. ما این هزینه را برای حفظ شرافت و کرامت انسانیمان می‌پردازیم.
باور کنید من هم مثل خیلی از جوان‌ها آرزوهای رنگ و وارنگی دارم. خانه ماشین شغل خوب زن و فرزند...
همهٔ این‌ها خوب و مطلوبند و اصلا نمی‌خواهم کسانی را که این حقوق را جستجو می‌کنند سرزنش کنم. اما این حق را نیز به امثال من بدهید که انتخابی دیگر داشته باشم و جور دیگری زندگی کنم. باور کنید همهٔ چیزهایی که برایتان بر شمردم بدون آزادی برایم بی‌معنی است. شاید من زیادی سخت گیرم اما از زاویه‌ای که من به مسایل نگاه می‌کنم آن بیرون همه چیز بوی توهین و تحقیر می‌دهد (چه فرقی است میان زندگی کردن آدم‌ها و کشتن امید و آرزو‌ها و استعداد‌هایشان؟).
وقتی به آنچه که بیرون این دیوارهاست فکر می‌کنم احساس خفگی می‌کنم و بغض گلویم را می‌فشارد. اما واقعیتهای پیرامون ما بسیار دردناکند و ما می‌بایست بر اساس آن حرکت کنیم.
من نمی‌توانم چشمانم را به روی واقعیت ببندم و مثل خیلی از آدم‌ها دست به خود فریبی بزنم و بقول فریدون فرخزاد: اجازه بدهم تا حاکمان مستبد هر بلایی را که می‌خواهند بر سر مغزم بیاورند.
فقر اقتصادی و فرهنگی و بحرانهای اجتماعی و اخلاقی و استبدادسیاسی جامعهٔ ما را از حالت تعادل خارج کرده است و امنیت روانی و فکری را از همگان سلب کرده است. آیا سزاوار است که انسان‌ها در شرایطی زندگی کنند که عده‌ای زور گو و خودخواه به شعورشان توهین کرده و به آن‌ها بگویند: چه بپوشید چه بخوانید چه بنوشید چه بنویسید چه ببینید و چگونه فکر کنید.
پدر و مادر عزیزم: ما برای رهایی از این ظلم و ستم آشکار و شرایط غیر انسانی حاکم چاره‌ای جز مبارزه و استقامت نداریم. جستجوی حقیقت و آزادی و مبارزه در راه آن ارزشی است که در طول تاریخ مطلوبیت خود را حفظ کرده است.
با همهٔ وجودم به شما عشق می‌ورزم و دوستتان دارم.
روزی ما دوباره کبوتر‌هایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است.
روزی که دیگر در‌های خانه یشان را نمی‌بندند. قفل افسانه‌ای است و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است. روزی که آهنگ هر حرف زندگی است ومن آرزو را انتظار می‌کشم حتی روزی که دیگر نباشم.

زندان رجایی شهر-نوروز۹۱
زندانی سیاسی جعفر اقدامی

گردی های اسماعيل نوری علا: مشکل اسلامیست ها با اصطلاح اسلامیسم



اگر آقای اکبر گنجی، که سال ها است گويا همهء متون مرده و زندهء علوم اجتماعی را مورد مطالعه قرار داده و با بزرگان اين علم حشر و نشر داشته اند، دست به نوعی «تجاهل العارف» نزده باشند و واقعاً تصور کنند که اين اصطلاح اختراع کسانی است که «دشنامی به نام اسلامیست را برساخته و بر سر متفاوت های مذهبی می کوبند» آنگاه، در اين مورد، روشن کردن ايشان و افرادی که چون ایشان فکر می کنند، تبديل به يک وظيفهء آموزشی نيز می شود.


ااخيراً آقای اکبر گنجی، در مقاله ای با عنوان «مک کارتيسم ايرانی و تبعيد ناقدان به کره»(1)، که اختصاص به توضيح و توجيه مواضع ضد امريکائی و گاه ضد غربی ايشان و همفکران مسلمان و شبه مسلمان شان دارد، وسط دعوا نرخ تعيين نموده و، احتمالاً به دلیل عدم شناخت از برخی از مفاهيم علوم اجتماعی، يک نيش غولی هم حوالهء استفاده کنندگان از اصطلاح «اسلاميست» کرده اند و «مظلومانه» اظهار داشته اند که: «در دوران انقلاب 1357 ایران، لیبرالیسم توسط بسیاری به دشنام تبدیل شده بود. مهدی بازرگان و دولت اش را نماد لیبرالیسم قلمداد کرده و می گفتند: "لیبرالیسم، جاده صاف کن امپریالیسم". با سرکوب مارکسیست ها و فروپاشی اتحادجماهیر شوروی سوسیالیستی، گروه دیگری "مارکسیسم" یا "مارکسیسم- لنینیسم" یا "ضد امپریالیست ها" را به دشنام تبدیل ساختند. کارنامهء جمهوری اسلامی نیز موجب شده است تا کسانی همین برخورد را با اسلام روا داشته و دشنامی به نام "اسلامیست" برساخته و بر سر متفاوت های مذهبی می کوبند. در تمامی این موارد، "برخورد ایدئولوژیک"، جایگزین رویکرد تحلیلی- نقدی شده است. فقط اردوگاه تغییر کرده است: "از اردوگاه شوروی تا اردوگاه آمریکا و اسرائیل».
آقای گنجی، در اين اظهارات، با آوردن اصطلاح ِ «برساختن» (که لابد واژهء شيک و دانشمندانه ای برای مفهوم «جعل» ـ اگر نگوئيم «اختراع» ـ است)، بصورتی تلويحی به اين اشاره می کند که «اسلاميست» اصطلاحی جعلی است که اختراع شده تا بر سر کسانی کوبيده شود که، در بيان آقای گنجی، «متفاوت های مذهبی!» خوانده می شوند ـ که ترجمهء شيک اين اصطلاح هم لابد بايد «دگرباشان مذهبی» باشد!
حال، از آنجا که ايشان، در اين بيان، مستقيماً نويسندگانی چون مرا بر صندلی اتهام می نشاند، لازم می دانم که در اين هفته اندک توضيجاتی مقدماتی را در مورد کار خودم ارائه داده و بيان دقيق تاريخچهء آفرينش و کاربرد اين اصطلاح را به فرصت ديگری موکول کنم.
***
در سی و پنج سال گذشته، در مجموعهء کتاب ها(2) و مقالاتی(3) که منتشر کرده ام، و بخصوص در هفت سال گذشته که حدود 350 مقاله را با نام عمومی «جمعه گردی ها» نوشته و در آنها به موضوعات و مضامين مختلفی همچون ايدئولوژی، مذهب سياسی، تشيع اثنی عشری و دينکارانش، و نيز به سکولاريسم، فدراليسم، هويت ملی، حاکميت ملی، اصلاح طلبی، انحلال طلبی، و آلترناتيوسازی پرداخته ام، يکی از هدف های اصلی کوشش هايم روشنگری در مورد راه خطا، خطرناک و زيان بار نيروهای مسلمانی بوده است که معتقدند می توان، در برابر حکومت های مدرن معاصر، حکومتی اسلامی را علم کرد که از اين حکومت ها اخلاقی تر، انسانی تر، و رحمانی تر باشد. در اصطلاج، اين نوع اسلام را «اسلام سياسی» می خوانند که چون دين اسلام را به يک «ايدئولوژی سياسی و معطوف به قدرت» معرفی کرده و در کنار مکاتب (ايسم ها) ديگر می نشاند، از آن با واژهء «اسلاميسم» ياد می کنند.
اين «تصور / عقيده / ايدئولوژی» البته در ايران زاده و پرورده نشده است و، در واقع، اسلام شيعی دوازده امامی ـ که قرن ها بعلت غیبت «امام زمان» استوره ای و کاریزماتیک اش مذهبی شديداً غير سياسی بوده ـ خيلی دير به همان راهی رفته که بسا پيش تر اشخاصی همچون سيد قطب و حسن بنای مصری اهل تسنن در آن گام زده اند. با اين وجود گردش تاريخ چنين بوده که ايران نخستين سرزمينی باشد که اين ايده در آن تحقق يافته و موجب شود که ایرانيان نخستين ملتی محسوب شوند که، از طریق تجربه مستقیم، نتايج اين انديشهء فاسد ايدئولوژيک را درک کنند.
من، به تدريج و از راه آشنائی با منابع مختلفی که به زبان های اروپائی در مورد اين طرز تفکر و روند تطور و بقدرت رسيدن اش نوشته شده، مدت ها است که در نوشته و گفتارهای خود بين دو واژهء «مسلمان» و «اسلاميست» تفکيک قائل شده و کوشيده ام، از طريق اين تفکيک، وضعيت اسلام سياست زده در ايران را توضيح دهم.
در ابتدای کار استفاده از اين واژه های دوگانه برايم امری بديهی بود و فکر می کردم خوانندگانم نيز با آنها و تعاريف شان آشنائی دارند. مثلاً، هفت سال پيش، در جمعه گردی مورخ 24 آذر ماه 1385، که عنوان «حساب جمهوری اسلامی و حساب ملت ايران» را بر خود داشت، نوشتم که: «مردم جهان وقايعی روزمره را شاهد نبوده اند که بتدريج موجب شده تا اکنون نسل های تازه ای که در طی دوران حکومت همين رژيم اسلامی چشم بر جهان گشوده و به کوچه و خيابان آمده اند، به آن همچون حاکميتی بيگانه بنگرند و هيچگونه قرابتی بين خود و آن نيابند... بنظر من، نتيجهء کارکرد اين حس، شکل گيری همين نياز به تفکيکی است که در روان جمعی ايرانيان روز به روز گسترده تر و عميق تر می شود و، در عين حال، خود را نه تنها در فراسوی مرزهای اقتدار و سرکوب اسلاميست ها، که در داخل کشور و در زير تهديد همان سرکوب، به شکل های گوناگون بيان می کند».
يک ماه بعد نيز (در جمعه اول دی ماه 1385) زير عنوان «جنبش دانشجوئی در مسير خروج از تاريکی» نوشتم که: «جنبش راستين و تاريخدار دانشجوئی ايران در سرآغاز پيروزی اسلاميست ها بر انقلاب مردم ايران سقط جنين شد و بجای آن نطفهء چيزی را بستند که "انجمن اسلامی دانشجوئی" نام گرفت و بر سرش هم چتری بال گسترد که "دفتر تحکيم وحدت حوزه و دانشگاه" خوانده شد. اين اقدامات همه در راستای روند "اسلامی کردن" زمين و زمان در ايران بود... [اکنون] اميد آن است که جنبش دانشجوئی،.. با وارسی روابط ديرينهء خود با اصلاح طلبان اسلاميست، به اين اشراف اساسی ... برسد که اساساً هيچ جنبش اصلاح طلبی راستينی در سراسر دنيا نمی تواند رسيدن به سکولاريسم را در سر لوحهء برنامه های خود قرار نداده باشد، چه رسد به آنکه يکی از اهداف اعلام شده اش مبارزه با آن باشد».
بدينسان، اشاره به اصطلاح «اسلاميسم» و «اسلاميست»، ذفته رفته و بصورتی بديهی در نوشته های من مطرح شدند و من بجای ارائهء تعريف دقيق اين اصطلاحات، از آنجا که آنها را بديهی و شناخته شده تلقی می کردم، به نحوهء عملکرد پيروان اين مکتب می پرداختم. مثلاً در 6 بهمن همان هفت سال پيش، در مقاله ای پيرامون نحوهء برخورد اسلاميست ها به تاريخ ايران، زير عنوان «بيابانگردان چگونه پيروز می شوند؟» نوشتم: «ما، در برابر جعليات تاريخی و گزافه گوئی های اسلاميست ها، پيرامون علل سقوط امپراتوری ساسانی در پی هجوم اعراب شبه جزيرهء عربستان، مثل اکثر زمينه های تاريخی ديگر، تحقيق چندانی نکرده و اطلاع زيادی گردآوری ننموده و روش های درست کنجکاوی تاريخی را بکار نبسته ايم. و اسلاميست ها 1450 سال وقت داشته اند که تاريخ را هرگونه که خود می پسندند بنويسند، جعل کنند، کتمان نمايند، خوب را بد و بد را خوب نشان دهند، و بر روی حقيقت وقايع تاريخی آنقدر پرده های ساتر بکشند که من و شمای امروز ندانيم چگونه بايد حجاب ها را کنار زده و به واقعيت ماجراها پی ببريم».
يا: «الگوی حکومت اسلامی در نزد آقای خمينی و وارثان اش همان خلافت اسلامی است که در آن از خلفای راشدين گرفته تا خلفای عثمانی، همگی تنها در رفتار شخصی خود از حدود اسلام دور شده و يا به آن نزديک می گشته اند و البته بهترين خلافت آن می بود که بر رأس آن يکی از امامان معصوم شيعه نشسته باشد تا عصمت اش او را از خطا مصون بدارد. حکومتی که در پی پيروزی اسلاميست ها بر انقلاب مردم در سال 57 به چنگ آقای خمينی افتاد نيز بايد بر اساس همين گرته بازسازی می شد؛ گرته ای که در آن قانون از آن خداست، حکومت از آن فقيه، و مردم حکم صغار محتاج ولی را دارند».
سپس، در سال بعد، توجه من به انعکاس پيروزی احتمالی اسلاميست های ايرانی در سراسر منطقهء مسلمان نشين خاورميانه معطوف شد.در اين زمينه، بخصوص تجربهء ترکيه برايم شگفت انگيز بود. در 18 خرداد 86 در مطلبی با نام «دگرديسی حکومت در جوامع مسلمان» نوشتم: «پس از پيروزی اسلاميست ها در ايران و تشکيل جمهوری اسلامی، گويا طبق قانون فيزيکی ظروف مرتبطه، در دهه های اخير تب اسلام گرائی در ترکيه هم بالا گرفته و اين کشور هم صاحب "احزاب اسلامی" شده است و اين احزاب در سلسله ای از انتخاب های دموکراتيک رأی آورده، در دولت نفوذ و حضور پيدا کرده اند، و نخست وزير ترکيه و وزير خارجه اش از اسلاميست ها هستند. و اکنون نيز به نظر می رسد که در انتخابات ماه آيندهء رياست جمهوری ممکن است يکی از همين اسلاميست های اهل تحزب، از طريق صندوق رأی، به بالاترين مقام جمهوری ترکيه برسد و بر صندلی کمال آتاتورک، که همهء قدر و شوکت و شهرت اش در برقرار کردن سکولاريسم در يک کشور مسلمان است، تکيه بزند... کسانی از متفکران ترکيه با داشتن باورهای دينی در بحث شرکت می کنند و سخنان شان بسيار شبيه به آنچه هائی است که "ملی ـ مذهبی" ها و "اصلاح طلبان مسلمان" در ايران می گويند. اين نظريه پردازان اگرچه روشن است که نمی توانند با سکولاريسم موافق باشند (و اين را در ايران بصورت واضح تری ديده ايم، مثلاً در سخنان آقای خاتمی ِ کوچک، که در مقام دبيرکلی حزب "مشارکت اسلامی"، بارها آشکارا گفته بود که ما در دو جبهه می جنگيم: بنيادگرائی مذهبی و سکولاريسم!) اما، بخصوص اکنون که هنوز در قدرت نيستند، می کوشند به ما بباورانند که نه تنها با آزادی و دموکراسی مشکلی ندارند بلکه در راستای تحقق اينگونه مفاهيم کوشا هم هستند و مبارزه هم می کنند. اما بنظر می رسد که علت اينگونه "بيان" را بايد در اين جست که آنها، بصورتی عمگرايانه، می بينند که تنها از نردبام اين دو مفهوم است که می توانند به آسمان حکومت برسند. وجود آزادی تأمين کنندهء حضور بلامانع آنان در ساحت سياست است و برقرار بودن دموکراسی اجازه می دهد تا آنان توده های مؤمن را بسيج کرده و به پای صندوق ها بياورند و از دل اين صندوق ها، بصورتی صد در صد دموکراتيک، خودشان بيرون آمده و حکومت دينی خود را مستقر کنند. در اين ميان، اينکه پس از استقرار آن حکومت دينی چه پيش خواهد آمد هيچگاه مورد توجه و بحث اين اسلاميست های قدرت طلب نيست؛ حال آنکه بدلايل عملی و نظری، شکی نيست که دموکراسی برای آنان حکم وسيله ای "يک بار مصرف" را دارد و پس از رسيدن به قدرت گريزی ندارند جز آنکه دموکراسی، و همراه با آن خواهر هميشگی اش، آزادی، را تعطيل کنند».
و ماه بعد، مرداد 86، در مطلبی به نام «از انتخابات آزاد تا ديکتاتوری اکثريت» توضيح دادم که «هر طالب قدرتي (چه دموکرات و چه غير دموکرات) پاي علم و کتلي که مي تواند وسيلهء رسيدن او به قدرت باشد سينه مي زند. و اکنون هم که علم و کتل دموکراسي و انتخابات آزاد راه را براي اسلاميست هاي سرزمين هاي داراي "اکثريت اسلامي" هموار مي کند و با اين نردبام مي شود به تختگاه قدرت رسيد، آنها نيز خواهان دموکراسي و انتخابات آزاد شده اند. حماس در فلسطين از همين نردبام به بام شد. و پيش الگوي اصلي را هم سه دهه است اسلاميست هاي ايراني به ديگر مسلمانان نشان داده اند: "در قدم اول انتخابات آزاد و صندوق رأي براي اخذ آراء اکثريت مردم بهترين جاده صاف کن رسيدن ما به قدرت بوده اند، شما هم از همين راه اقدام کنيد!" در واقع، و به يک تعبير، در جهان اسلامي استفاده کنندگان از "انقلاب مخملي" براي تغيير حکومت، خود اسلاميست ها بوده اند و نه مخالفين آنها!».
و ماه بعدتر، در مقالهء «سکولاريسم و تجربهء ترکيه»، نوشتم که: «اگر در ايران سال 57 دينکاران به قدرت رسيدند دقيقاً بخاطر آن بود که در آن سرزمين موجودی به نام "سکولار" حکم حيوانات منقرض يا بدنيا نيامده را داشت و نيروئی اجتماعی و سياسی محسوب نمی شد که بخواهد پای منافع خويش در برابر اسلاميست ها بايستد؛ اکثر ثروتمندان پول خود را از راه کار و کوشش خويش به دست نياورده، در جامعه ريشه ای نداشتند و ـ با مونتاژکاری صرف ـ بر سر سفرهء نفت نشسته بودند. در نتيجه هيچکس نمی انديشيد و آگاه نبود که منافع او با استقرار سکولاريسم در کشور پيوندی عميق دارد؛ همچنانکه چه در انقلاب مشروطه و چه در جنبش ملی کردن صنعت نفت نيز شعاری بر له سکولاريسم شنيده نشد. آخوند هم درست از غيبت همين مهمترين رقيب تاريخی خود، يعنی انديشهء سکولاريستی، استفاده کرد و بقدرت رسيد».
سال 1387 نيز به توضيح ويژگی های مختلف اسلاميسم گذشت. اما بحث من در اين باره، در سال 1388 و با آغاز جنبش سبز معنا و رنگ و بوئی ديگر بخود گرفت چرا که در آن سال اسلاميست ها خود را صاحب اصلی اين جنبش قلمداد کرده و در برابر سکولارها دست به انواع مختلف صف بندی زدند. در جمعه 23 مرداد ماه 1388، در مقالهء «نگذاريم اسلاميست ها رنگمان کنند»و در پاسخ اين پرسش که چرا در اعلام اعتصاب غذای آقای اکبر گنجی شرکت نکرده و به نيويورک نرفته بودم، نوشتم: «با توجه به تجربهء انقلاب سی سال پيش که در طی آن روشنفکران سکولار ايران با مذهبی های حکومت طلب وحدت کردند و نتيجه اش هم آن شد که سی سال تمام به دست آنها آواره و زندانی و شکنجه و اعدام شده اند و فرزندان شان را هم در يک جهنم واقعی بزرگ می کنند، به اين يقين و تصميم رسيده ام که هرگز قلمم را آلودهء همراهی و شراکت با اسلاميست های رنگارنگ (ملی ـ مذهبی ها، مذهبی ـ دموکرات ها، اصلاح طلبان مسلمان، مشارکت کاران اسلامی، نوانديشان تشيع سياسی، معتقدان به قابليت دموکراتيزه شدن يک حکومت اسلامی) نکنم و زير پرچم آنها، به هر رنگی که باشد، حتی سه رنگ شير و خورشيد دار، نايستم. آيا يک بار تجربه برای آدمی که مدعی است عقل در کله دارد بس نيست؟ آيا سی سال ندامت از اينکه چرا در تظاهراتی شرکت کردم که هدايت اش به دست مذهبی ها بود کافی نيست؟ حالا، چنين آدمی، پير شده به اندازهء سی سال، بلند شود و به معرکهء آقای اکبر گنجی برود که زمانی او را، بخيال آنکه از عوارض مذهب زدگی سياسی (و نه مذهبی بودن) خلاص شده، همچون برادری جوان تر دوست می داشت و اکنون با تأسف فراوان می بيند که اين برادر قهرمان، از گرد راه نرسيده، می خواهد برای او و ديگر "اهل سبق" کرسی تدريس اصول دموکراسی اسلامی به راه بياندازد؟»
بزودی، در همان فضای تب آلود و با بالا گرفتن بحث ها در مورد ماهيت جنبش سبز و استمرار بکار بردن اصطلاح «اسلاميست ها» از جانب من، ادای توضيحاتی ضروری شد. از من می پرسيدند که «منظورت از اسلاميسم چيست؟» من، در دهم ارديبهشت سال 89، در مقاله ای با عنوان «مسلمان يا اسلاميست» نوشتم: «برخی از دوستان از من می پرسند که چرا در مقاله هايم اغلب از واژهء "اسلاميست" استفاده می کنم و گروهی از "مسلمانان" را با اين عنوان مشخص می سازم. فکر کردم بد نباشد در اين مورد توضيحی دهم؛ چرا که اين تفاوت واژگانی از فرهنگ روزنامه نگاران سياسی نويس غربی سرچشمه گرفته و در آن دو واژهء مزبور دارای معانی متفاوتی هستند که توجه به آنها و کاربرد درست شان می تواند به مفاهمهء بين شرکت کنندگان در يک گفتگو کمک کند... مغرب زمينيان، رفته رفته، در فرهنگ سياسی خود برای اين گروه از انديشمندان و کوشندگان و مبارزان مسلمان که خواهان طرد هر چيز غربی و استقرار حکومت اسلامی (در وجوه مختلف سنی و شيعهء آن) بوده و هستند برچسب "اسلاميست" را اختراع کرده و در توضيح تفاوت "مسلمان" بودن با "اسلاميست" بودن نيز کار بسيار کرده اند؛ بطوری که امروزه هنگامی که کسی را "اسلاميست" می خوانيم در واقع می خواهيم نشان دهيم که شخص مزبور مسلمانی است که به "اسلام سياسی ِ خواهان قدرت حکومتی" و سيستم حکومتی خاصی با صفت "اسلامی"، که عکس برگردان سيستم حکومت های مدرن غربی است، اعتقاد دارد. حال آنکه مسلمانی که به چنين سيتسمی معتقد نيست و ترجيح می دهد که در يک کشور فارغ از بند و بست های شرايع آخوندی، و آزاد از هرگونه تعبد غير انسانی، زندگی کرده و آزاد باشد که دين و مذهب خود را داشته و به اصول آن عمل کند "اسلاميست" خوانده نمی شود... "اسلاميسم" يک ايدئولوژی است؛ دارای رهبران و کتاب های مقدس و برنامه برای همهء اجزاء جامعه است؛ برايش بين سپهر خصوصی و عمومی تفاوتی وجود ندارد و رهبران اش مجازند که تا درون اطاق خواب های مردم نيز سرک کشيده و امر به معروف و نهی از منکر کنند. و چون اسلاميسم يک ايدئولوژی است چاره [و پادزهر ِ] آن هم در خواستاری حکومتی بی مکتب و مذهب، يا جدائی حکومت از هرگونه مکتب و مذهب، است؛ حکومتی که در عرف سياسی "سکولار" خوانده می شود. بر همين اساس هم هست که می توان چنين نتيجه گرفت که سکولاريسم با مسلمانان ـ يا مسيحيان و يا بهائيان و زرتشتيان ـ سر جنگ ندارد اما در سرزمين های مسلمان نشين اسلاميسم را همچون يک ايدئولوژی مزاحم و غيرانسانی در آماج خود قرار می دهد».
در جمعه 27 آبان 1390 نيز تحت عنوان «اسلاميست ها در آيندهء ايران» نوشتم: «در زبان سياسی کنونی مصطلح در دنيا، بين "مسلمانان علاقمند به شرکت در فعاليت های سياسی" و آنها که "اسلاميست" خوانده می شوند فرق عمده ای وجود دارد. هر مسلمانی حق دارد که، همچون ديگر شهروندان يک کشور، در سرنوشت سياسی وطن اش شرکت کرده و مناصب و مقامات مختلف دولتی را به دست آورد؛ اما دسته ای از مسلمانان نيز هستند که معتقد به «اسلامی کردن حکومت» هستند و جز خودشان (که می پندارند سخنگوی اکثريت ايرانيانند) کسی را شايستهء دست يافتن به مناصب و مقامات دولتی اين حکومت اسلامی نمی دانند و در زبان تحليل های سياسی امروزين از اين گروه اخير با اصطلاح "اسلاميست" ياد می کنند».
***
حال، با توجه به اين سابقه، برگرديم به اتهام وارده از جانب آقای گنجی. در واقع، اگر ايشان، که سال ها است گويا همهء متون مرده و زندهء علوم اجتماعی را مورد مطالعه قرار داده و با بزرگان اين علم حشر و نشر داشته اند، دست به نوعی «تجاهل العارف» نزده باشند و واقعاً تصور کنند که اين کار برساختهء کسانی است که «دشنامی به نام "اسلامیست" را برساخته و بر سر متفاوت های مذهبی می کوبند» آنگاه، در اين مورد، روشن کردن ايشان و افرادی که چون ایشان فکر می کنند، تبديل به يک وظيفهء آموزشی نيز می شود.
اما از آنجا که به علت تعدد منابع فرصت اين آموزش نمی تواند در مقالهء حاضر باشد، عجالتاً به اين توصيه اکتفا می کنم که ايشان سری هم به برخی کتاب های نويسندگان مختلفی که صريحاً در مطالب خود از اصطلح «اسلاميست» استفاده می کنند بزنند. و برای کاستن از رنج تحقيق شان، فعلاً، خواندن کتاب ها و مقالات زير را که نويسندگان شان در مورد کاربرد اين اصطلاح توضيحاتی، هم مثبت و هم منفی داده اند، به ايشان سفارش می کنم:
فرهنگ واژگان آکسفورد
انسيکلوپدی جديد اسلام؛ نوشتهء سيريل گلاسه، رومن، و ليتلفيلد
ديکسيونر تاريخ اسلام؛ نوشتهء لودويگ وادامد
مقالهء «غربی شدن» در سايت مطالعات خاورميانه ای دانشگاه آکسفورد
تعريف اسلاميسم و اسلاميست، نوشتهء ترور استانلی
اسلاميسم، انقلاب، و جامعهء مدنی؛ نوشتهء اس. برمان
فهميدن اسلاميسم، کار گروه بحران بين المللی
بحث اسلاميسم و اصطلاح ضد فرهنگ خدا؛ نوشتهء سونيا ذکری
مصالحه: بنيادگرايان يا اسلاميست ها، نوشتهء مارتين کريمر
آيندهء اسلام سياسی، گراهام فولر
نوزائی تشيع؛ نوشتهء ولی نصر
------------------------------------------
1. مقالهء آقای گنجی در سايت روز آنلاين؛ مورخ 29 مارس 2012
2. نگاه کنيد به اين دو کتاب (هر دو در سايت شخصی من):
جامعه شناسی سياسی تشيع اثنی عشری - 1357
پيدايش و نقش دينکاران امامی در ايران 1385

3. مجموعهء «جمعه گردی ها» نيز در سايت من وجود دارند و کافی است که برای پيدا کردن هر يک، نام مقاله را در ماشين جستجوی سايت وارد کنيد.

امپراطوری پرتغال در خليج فارس - انتشار کتاب «پرتغال، خليج فارس و صفويه»

Portugal KhalijeFars 120405
17/01/1391- «پرتغال، خليج فارس و صفويه»*، کتابی است در برگيرنده مقالات ۱۲ تاريخدان و پژوهشگر در اروپا و آمريکا، که تحت نظارت رودی متی و جورج فلورز، دو استاد تاريخ در آمريکا و ايتاليا منتشر شده است.

پرتغال اولين قدرت اروپايی بود که در خليج فارس در سال ۱۵۰۷ حضور پيدا کرد و در سال ۱۵۱۵ در جزيره هرمز، که در آن زمان پادشاهی داشت و تحت قيمومیت ايران بود، پایگاهی ساخت تا راه دريايی بين هند و خليج فارس را در کنترل داشته باشد. در سال ۱۶۲۲ شاه عباس که خواستار در دست گرفتن راه تجارت ابريشم بود، با کمک نيروی دريايی انگليس پرتغالی ها را از هرمز بيرون راند.
روابط پرتغال و ايران در ابتدا و تا اوايل قرن هفدهم، دوستانه بوده و يکديگر را متحدی در مقابل دشمن مشترک، امپراطوری عثمانی می ديدند (ص ۲۴۶)، اما در عمل اين اتحاد تاثير چندانی نداشت و ايرانی ها متوجه شدند که اروپايی ها حرف زياد می زنند ولی عمل نمی کنند (ص ۲۴۷).
پرتغالی ها در زمان حضورشان در خليج فارس فقط خواستار کنترل راه دريايی بودند و هرگز برای استعمار و کولونیزه کردن ايران يا ساير نقاط خاورميانه دست به عمليات نزدند. دو دليل برای اين امر وجود دارد: يکی به دليل قدرتمندی کشورها و ديگر دليل عدم  توجيه برای خرج مهمات و ارتش. به عبارتی قدرت و مخارج، عوامل بازدارنده بودند (ص ۲۲۰) .
«پرتغال، خليج فارس و صفويه ايران»، فقط روابط قدرت ها و امپراطوری هايی مانند ايران، عثمانی و پرتغال را مورد مطالعه قرار نمی دهد (ص ۱۴۶) بلکه نگاهی به تاريخ خرد نيز دارد. این کتاب وضعیت اقتصادی و مالیاتی هرمز را از نظر می‌گذراند (ص ۸۲) و همچنین نگاهی دارد به حضور فرستاده های شاه عباس به دربار اسپانيا-پرتغال که دون خوان های ايرانی خوانده می شدند (ص ۲۸۳) و بسياری از آنها مسيحی شدند.
این کتاب همچنین اشاره می‌کند به ارامنه ساکن هرمز که شکایتشان این بود که پرتغالی ها با  آنان رفتار بدتری دارند تا با مسلمانان (ص ۲۰۴).
کتاب «پرتغال، خلیج فارس و صفویه ایران» نشان می دهد که ايران صفويه شيعه، پرتغالی ها را  که با اسلام و مسلمانان آشنايی داشتند، (ص ۲۹) گيج کرده بود و هر کدام از آنها که با دربار شاه اسماعيل در تماس بودند، سخن از عجیب و غریب بودن ایران به میان می‌آوردند و از جمله به شراب خواری ايرانی ها در ضيافت های عيش و نوش شاه اسماعيل اشاره می‌کردند.

برخی از گزارش های پرتغالی ها نيز که برای دربار اين کشور فرستاده می شد، آميخته ای از حقيقت و تخيل بود. حتی در يکی از اين گزارش ها شاه اسماعيل قاتل يهوديان و مسلمانان و محافظ مسيحيان خوانده شده است(ص ۳۱).
در این کتاب آمده است شاه اسماعيل علاقه زيادی به اسلحه، لباس و شراب پرتغالی داشت. نخبگان صوفيه نيز علاقه زيادی برای دوستی با پرتغالی ها داشتند اگر چه آنها را نجس می دانستند (ص ۴۲).

در نهایت این‌که دو کشور پرتغال و ايران از همان آغاز برقراری روابط در سال ۱۵۱۴ و از زمان آغاز به کار کردن اولين سفارت اين کشور در ايران، روابط خوبی با یکدیگر داشتند. ايران کشور امنی برای مسافران پرتغالی بشمار می رفت و برخلاف امپراطوری عثمانی با آنها برخورد مناسبی می شد.
در سال ۲۰۰۷، به مناسبت پانصدمين سالگرد ورود پرتغال به خليج فارس در واشينگتن، کنفرانسی برگزار شد که کتاب «پرتغال، خليج فارس و صفويه ايران» بر اساس سخنرانی های ایراد شده در این کنفرانس جمع‌آوری و اواخر سال ۲۰۱۱  منتشر شده است.
 اين مجموعه تنها کتابی است که روابط امپراطوری پرتغال با صفويه ايران را مورد بررسی قرار می‌دهد.
 
*
Portugal, the Persian Gulf and Safavid Persia / edited by Rudi Matthee and Jorge Flores, Peeters, 2011

منبع: رادیو فردا - فرد پطروسیان

ضا علامه زاده- «دستی در هنر و چشمی بر سياست»؛ روایتی تازه از شکنجه در زندان های شاه

ضا علامه زاده- «دستی در هنر و چشمی بر سياست»؛ روایتی تازه از شکنجه در زندان های شاه

AllameZade Reza 120404
16/01/1391- در پی انتشار بيش از ۸۰ عنوان کتاب «خاطرات زندان» در سه دهه اخير در خارج از ايران، کمتر از يک ماه است کتاب ديگری در اين راستا منتشر شده که «دستی در هنر و چشمی بر سياست» نام گرفته است.

اين کتاب را رضا علامه زاده، نويسنده و سينماگر سرشناس در هلند، نوشته و بر جلد کتاب انگيزه اصلی خود را در نگارش خاطرات زندان، آن هم پس از گذشت نزديک به ۳۴ سال آزادی از زندان اين طور ترسيم کرده است: «اگر نياز و اشتياق نسل تازه را به دانستن از پرجنجال‌ترين پرونده سياسی حکومت شاه در دهه آخر سلطنت اش نمی‌ديدم و اگر روز به روز شاهد انتشار گزارش‌هايی مخدوش از آن پرونده و بازيگرانش نمی‌بودم، هرگز انگيزه کافی برای بازگشت دردناک ذهنی‌ام به آن دوران و گزارش کردن آن به صورت کتاب در خود نمی‌ديدم.»

رضا علامه زاده در کتاب «دستی در هنر چشمی بر سياست» از چگونگی دستگيری خود در اول مهرماه سال ۵۲، دو اتهام سنگين اش، بازجويی و شکنجه، محاکمه در دو دادگاه نظامی، حکم اعدام و سپس تخفيف آن به زندان ابد و بلاخره پس از پنج سال زندان آزادی در آبان ماه سال ۵۷ گفته است.

آقای علامه زاده در گفت‌وگو با راديو فردا درباره دو اتهام سنگين خود اين طور می‌گويد: «من در سال ۵۲ با اتهام بسيار سنگين ترور وليعهد ايران، رضا پهلوی و گروگانگيری فرح پهلوی، ملکه ايران، دستگير شدم. ولی در کتابم توضيح داده‌ام که مسئله ترور رضا پهلوی حتی به گوشم نخورده بود يعنی نه کسی به من چيزی گفته بود و نه در ذهنم چيزی بود. دوره سنگينی از بازجويی‌ها همراه با شکنجه را سپری کردم تا وقتی برای بازجوها اثبات شد بحث ترور رضا پهلوی از سوی من در بين نبوده است. آن چه بر زبان من و تنها در حضور يک دوست يعنی عباس سماکار که فيلمبردار بسياری از کارهای من بود جاری شد، اول مسئله استفاده از مراسم پايانی جشنواره فيلم‌های کودکان و نوجوانان در تهران بود برای رساندن پيام شکنجه و اعدام در زندان‌های ايران و دوم درباره گروگانگيری فرح پهلوی برای آزادی زندانيان سياسی. اين تنها چيزی بود که بر زبان من جاری شد و در کتابم به آن پرداخته‌ام.»

وی می‌افزايد: « تدارک اين کار جدا از آن که کار غيرممکنی بود، ولی همان مقدار هم که عباس سماکار با دوستان ديگرش تماس داشت و با آنها در ميان گذاشت در حالی که من از آن بی اطلاع بودم، در واقع همه آنها به خود ساواک وصل بودند. عباس سماکار اين حرف مرا با دوست ديگرش طيفور بطايی که در تلويزيون  شيراز با هم همکار بودند در ميان می‌گذارد و او هم با کرامت دانشيان دوست ديگرمان که در شيراز ساکن بود در ميان می‌گذارد. کرامت بدون اين که بداند دوست نزديکش اميرحسين فطانت مامور مستقيم ساواک است، اين موضوع را با او درميان می‌گذارد. کرامت حتی تا زمان اعدامش اين را ندانست که دوستش اميرحسين فطانت که خودش را به عنوان رابط کرامت با سازمان چريک‌های فدايی معرفی کرده بود عضو مستقيم ساواک بود و اين بعد مشخص شد. برای اولين بار خود عباس سماکار در کتابش با جزييات توضيح داده که چگونه در زندان اين موضوع را می‌فهمد. در دوره انقلاب هم همين اميرحسين فطانت فرار کرد و اکنون در کلمبيا است و حتی بعد از انتشار کتاب با ايميل با من تماس گرفته که در سايتم اين موضوع را مطرح کردم. در واقع از همان اولين لحظه اميرحسين فطانت به عنوان مامور ساواک اين طرح را دنبال کرد و حرفهايی که زده شده بود همه از طرف خود ساواک بود که من به تفضيل اينها را در کتابم شرح داده ام.»

رضا علامه زاده در کتاب «دستی در هنر و چشمی بر سياست» تنها به زندان و بازجويی و شکنجه و محاکمه نپرداخته بلکه از ماجراهای شيرين خود با دوستان هم بندش در زندان‌های گوناگون به ويژه زندان قصر هم گفته است. يکی از اين ماجراها بدون آن که ماموران زندان با خبر شوند ساختن مخفيانه شراب در زندان قصر است.

«دستی در هنر و چشمی بر سياست» را شرکت کتاب در آمريکا منتشر کرده و طرح روی جلد کتاب از هنرمند ساکن هلند، فرناز صداقت بين، است.

منبع: رادیو فردا- شهرام میریان

ودکان گریچ بدون مدرسه ماندند/ چوپانی؛ پایان تلخ بازماندگان از تحصیل


KoudakanRoustaKrij 120407
19/01/1391- به گزارش خبرنگار مهر، شهرستان تازه تاسیس ریگان در شرق استان کرمان هر چند طی سالهای اخیر با تحولی عظیم در بحث خدمات رسانی به مردم محرومش مواجه شده است اما اوج محرومیت و عقب افتادگی تاریخی در این شهرستان که در حاشیه کویر قرار گرفته است هر روز چهره جدیدی از کمبودها را نشان می دهد.
این شهرستان یکی از بیشترین تنوع روستاهای عشایری را دارد و نکته قابل توجه صعب العبور بودن روستاهای عشایری است در این میان بسیاری از مدارس روستاهای عشایری ریگان چادری و کپری هستند اما برخی از این روستاها از همین مدارس نیز محروم هستند که در این میان می توان به روستای "گریچ" اشاره کرد.
کودکان روستای گریچ تا چند سال قبل همچون سایر روستاهای عشایری مناطق محروم تنها دارای دبستان بودند و دانش آموزان عملا به دلیل مسافت زیاد با مدارس سایر مقاطع مجبور به ترک تحصیل بودند اما نکته قابل توجه این است که همین مدرسه نیز سه سال است که تعطیل شده است و عملا کودکان گریچی هیچ امکانی برای ادامه تحصیل ندارند.
20 خانوار بدون مدرسه/ کودکانی که به جای مدرسه به چوپانی می روند
این درحالی است که هم اکنون بیش از 15 کودک روستای گریچ که 20 خانوار دارد باید برای تحصیل در مقطع دبستان حضور یابند که عملا چون زمینه تحصیل برای آنها فراهم نیست باید در امور روزمره به کمک والدینشان بپردازند.
این روستا که از جمله روستاهای صعب العبور ریگان محسوب می شود نه راهی مناسب برای رفت و آمد دانش آموزان به مدارس دیگر دارد و نه حتی آب و برق و به دلیل محرومیت زیاد مردمان گریچ توان فرستادن کودکان خود را برای ادامه تحصیل در مقاطع مختلف تحصیلی به سایر مناطق را ندارند.
اکثر این کودکان هم اکنون به عنوان نیروهای کار تاثیر گذار در خانوار خود به کار در مزارع و به خصوص به چوپانی می پردازند و صبحها دامهای روستا را به دشتهای اطراف روستا می برند.
بنا به گزارش خبرنگار مهر، سه سال قبل تنها دبستان گریچ به دلیل به حد نصاب نرسیدن دانش آموزان برای همیشه بسته شد و با وجود پیگیریهای مردم روستا برای بازگشایی مجدد این مدرسه که در چادر برپا می شد هنوز این تلاشها به نتیجه نرسیده است.
در این میان کودکان گریچ که تا چندی قبل تنها امکان تحصیل تا مقطع دبستان را داشتند هم اکنون تنها راهی که دارند نگهداری از گوسفندان و کمک به اقتصاد خانواده است.
آنچه که به شدت در این میان به چشم می آید محرومیت شدید مردمان این روستا است که با وجود خشکسالی تنها شغل این افراد که کشاورزی و دامپروری است با مشکل جدی مواجه شده است بطوریکه مردم این روستا حتی توان مهاجرت از این روستا را نیز ندارند.
خبرنگار خبرگزاری مهر با حضور در این روستا با کودکان محروم از تحصیل این روستا گفتگو کرد.
روستای ما مدرسه ندارد
محسن کودک 10 ساله ای که در خانه ای کپری در این روستا زندگی می کند در گفتگو با مهر اظهارداشت: خانه های ما در روستا از سنگ و چوب و یا کپر ساخته شده است مدرسه ما هم که یک سال در آن حضور داشتم چادری بود اما وقتی می خواستم کلاس دوم بروم مدرسه تعطیل شد و دیگر نتوانستم درس بخوانم.
این کودک روستایی افزود: هم اکنون تنها کاری که می کنم کمک به پدر و مادرم در کارهای خانه است و هر روز هم گوسفندان را به صحرا می برم.
وی در خصوص آرزوهایش گفت: بزرگترین آرزویم این است که به مدرسه برم زیرا اگر درس نخوانم آینده ای نخواهم داشت.
نمی خوام بی سواد بمانم اما راهی برای درس خواندن هم ندارم
محسن گفت: بسیاری از افراد روستای ما بی سواد هستند و من نمی خواهم در آینده بی سواد باقی بمانم اما در حال حاضر چاره ای ندارم و راهی برای درس خواندن نیست.
محسن کوچک از مسئولان آموزش و پرورش استان کرمان خواست امکان تحصیلش را در محل زندگیش مهیا کنند.
بزرگترین آرزویم این است که معلم شوم/ از مسئولان می خواهم کمکم کنند
زهرا دیگر کودک روستای محروم گریچ به خبرنگار مهر گفت: هفت سال دارم و مادرم می گوید می توانم به مدرسه برم اما چون امسال مدرسه نداشتیم در خانه مانده ام.
وی ادامه داد: خواهر بزرگ تا کلاس پنجم درس خوانده است و از چند ماه قبل حروف الفبا را یادم می دهد یک دفتر و قلم هم دارم اما معلم ندارم و آروزیم این است که بتوانم سرکلاس درس حاضر شوم.
وی گفت: دوست دارم معلم شوم به دانش آموزان روستایمان درس بدهم چون بقیه دوستانم هم می خواهند درس بخوانند.
وی افزود: روستای ما آب خوردن ندارد و وظیفه من این در طول روز این است که وقتی تراکتوری که تانکر آب را می آورد به روستا می رسد ظرفهای آب را برای مصرف روز خانه مان آب کنم.
پیگیریهای سه ساله مسئولان روستا برای بازگشایی مدرسه بی نتیجه مانده است
محمد ساکن روستای محروم گریچ و از بزرگان این عشیره در گفتگو با مهر اظهارداشت: سه سال قبل مدرسه روستا را تعطیل کردند و دلیل آن را هم نبودن دانش آموز عنوان شد از سوی دیگر طی سه سال گذشته چندین کودک روستا از تحصیل محروم شدند.
وی افزود: مردم روستا چندین بار حتی به صورت کتبی خواستار راه اندازی مجدد این مدرسه شدند اما تاکنون اتفاقی نیفتاده است.
وی در خصوص وضعیت زندگی مردم روستا گفت: در این روستا 20 خانوار زندگی می کنند و در مجموع حدود 15 تا 20 کودک حضور دارند که می توانند در مقطع دبستان تحصیل کنند اما امکان آن وجود ندارد.
امکان فرستادن فرزندانمان را برای ادامه تحصیل به روستاهای دیگر نداریم
وی با اشاره به محرومیت مردم این روستا در حاشیه کویر گفت: مردم توان ساخت مدرسه و یا ارسال فرزندانشان را به مدارس دیگر ندارند.
این ساکن روستای گرچ افزود: تنها خواسته ای که از مسئولان داریم راه اندازی مدرسه است زیرا در حال حاضر هم اکثر مردم این روستا سواد ندارند و نمی خواهیم فرزندانمان هم بی سواد باشند.
وی گفت: مردم روستا برق ندارند، آب آشامیدنی ندارند و راه مناسب هم ندارند و سعی می کنند با تمام توان خود زندگی را بچرخانند اما مهمترین چیزی که می خواند بازگشایی مدرسه است.
............................
گزارش: موسی مولائیان