نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

خاطرات خانه زندگان (قسمت پنجم) کاش زندگی هم دنده عقب داشت.

خاطرات خانه زندگان (قسمت پنجم)
کاش زندگی هم دنده عقب داشت.
همنشین بهار


...

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.
در بخش پیش با اشاره به کمیته مشترک ضد خرابکاری، از حس شریف تنهائی و غم‌های عزیزی که قدمش مبارک باد، سخن گفتم و شرح دادم بازجویان می‌خواستند در برابر سلّول یک زندانی بزرگوار، من بروم و با صدای بلند اعتراض کنم که گزارش تو، تک نویسی‌های تو باعث دستگیری‌ام شده و هر بلایی سرم آمده به خاطر توست.
پاسخ من این بود که این کار‌ها دور از مروّت است و نمی‌کنم.
اگرچه اسارت آن زندانی، دستگیری من و همه زندانیان در استبداد و بی‌عدالتی ریشه داشت امّا صادقانه درددل کنم که آن ابتلاء، ابدا کوچک نبود.
تیمسار رضا زندی‌پور در سلّول
گفتم که با دانشجویی به نام «طیّب سیادتی» که او را با دستگاه آپولو، شوک الکتریکی داده بودند. همسلّول بودم.
طیّب و بسیاری از دانشجویان دانشکده کشاورزی کرج که سال ۱۳۵۳ به کمیته مشترک کشیده شدند، در رابطه با هیچ گروه به اصطلاح برانداز نبودند و با ملاکهای خود ساواک نمی‌بایستی آنهمه آزار ببینند امّا از غالب آنان با کابل و شوک الکتریکی پذیرایی شد.
***
چند روز بعد در اتاق باز شد و سه نفر آمدند تا دیوار‌ها را چک کنند و اتاق را هم وارسی نمایند.
یکی شون با صدای بلند از روی دیوار خواند:
«کاش زندگی هم دنده عقب داشت» بعد آن طرف‌تر از روی دیوار خواند:
«ما آمدیم و رفتیم تو هم خواهی رفت.»
از ما پرسید شما اینا را رو دیوار کندین؟ گفتیم نه. با چی بکنیم؟ پرسید تیزی می‌زی ندارین؟ ناخنگیری چیزی. همه جای اتاق را وارسی نمود. حتی ناخن‌هایمان را دید و همین طور تکرار می‌کرد: کاش زندگی هم دنده عقب داشت.
با یه چیزی مثل پاشنه کش نوشته‌ها را روی دیوار صاف کرد، تراشید و گفت مواظب باشین خودتون کار دست خودتون ندین. آن دو نفر دیگر ساکت ما را نگاه می‌کردند.
ساعتی بعد تیمسار «رضا زندی‌پور» با دو نفر دیگر وارد اتاق شدند.
اگرچه من و طیّب نمی‌توانستیم بایستیم اما هرجور بود جلوی پای تیمسار بلند شدیم و سلام کردیم. او با احترام زیاد برخورد نمود و گفت بفرمائید بفرمائید بنشینید و حتی دست مرا گرفت، کمک کرد تا بنشینم.
اتاق را ورانداز نمود. کف اتاق یک زیلوی پاره و چرک افتاده بود و ما در محموع ۴ پتوی سربازی بیشتر نداشتیم که هرکداممان یکی را به عنوان متراس (تشک) و دوّمی را برای روانداز استفاده می‌کردیم. فرنچ (بلیز زندان) را هم متکا.
به سرم زد بپرسم که آخر دلیل اینهمه آزار چیست و داستان «آردی‌ویراف نامه» و «الکساندر پروخورف» را بگویم و آنهمه بلا که بر سرم آمد. بگویم که آرداویرافنامه از نوشته‌های پهلوی دوران ساسانی است که از پیش از اسلام بجا مانده‌ و داستان‌ یک قدیّس است به نام «ارداویراف»، و پروخورف هم فیزیکدان شهیر است که به خاطر تحقیقاتش در لیزر و میزر جایزه نوبل گرفته است ولی آقای بازجو  چون  در اسامی مزبور «اف» دیده‌اند با «تفسیر به رأی» مرا  لت و پار کرده‌است. می‌خواستم بگویم امّا ترسیدم بد‌تر بشود و چیزی نگفتم.
طیّب هم که شوک الکتریکی شده و حال و روزش معلوم بود و احتیاج به گفتن نداشت.
بی‌آنکه ما حرفی بزنیم خود تیمسار گفت شما را به اتاق تمشیت بردند چون تعصّب دارید. ما هم سکوت کردیم. (بعد‌ها که خبر ترور وی را شنیدم اصلاً خوشحال نشدم.)
بگذریم.
ناگهان دکتر علی شریعتی را دیدم که...
طیّب انسان باصفایی بود. دیدگاه ماتریالیستی داشت و به شوخی و جدّی می‌گفت مثل همه مارکسیست‌های مارکس نخوانده، مرجع من هم مجلّه فردوسی بود. البّته بخشی از کتاب «زمینه جامعه‌شناسی» دکتر آریانپور را مطالعه نموده و جدا از قصّه‌های صمد بهرنگی، دو رمان «مادر» و «برگردیم گل نسرین بچینیم» (اثر ژان لافیت) را هم خوانده‌ام. داشتن همین رمان «برگردیم گل نسرین بچینیم» هم برام جرم شده و به خاطر اون، حسینی در کمیته به من و امثال من کابل می‌زند.
چند روز بعد، از سالن داد زدند «برای حمام آماده بشید. برای حمام آماده بشید.»
قرار شد افراد هر اتاق فرنچ زندان را روی سرشان بیاندازند و بیایند جلوی در سلّول و هر کسی دستش را روی شانه نفر جلویی بگذارد. صفی بلند تشکیل شد. البته کسی، کسی را نمی‌دید.
در صف صدای پچ پچ مداوم و داد و قال نگهبان‌ها فضا را عوض کرد. گفته شد وقتی زیر دوش می‌روید بعد از ۳ تا سوت باید بیائین بیرون، وگرنه با آب خیلی سرد یا خیلی جوش تنبیه می‌شین. و با تنبیه‌های دیگه...
راه افتادیم تا به حمّام رسیدیم افراد هر اتاق می‌بایست همزمان از یک دوش استفاده کنند و این خودش حالگیر بود. فرد سوت زننده، با کمی فاصله، سوت‌ها را می‌زد و نمی‌دانم چطوری ما می‌توانستیم در آن زمان کوتاه خودمان را بشوئیم. ناگهان پشت من داغ شد چون نگهبان با شلنگ محکم به بدن من زد. لیز خوردم و افتادم روی زمین. گفت تو چرا اومدی حموم. مگه کوری؟ مگه پاتا نمی‌بینی. می‌خوای بیشتر چرک کنه بدبخت.
لیزخوردن من باعث شد تا با صف نتوانم بروم. البته او از سر دلسوزی به من زده بود. مرا بهداری که‌‌‌ همان نزدیک بود برد، پانسمان کرد و یواش یواش طرف بند به طبقه سوّم راه افتادیم. یکجا فرنچ را یعنی بلیزی را که روی سرم بود برداشت و پرسید اتاقت شماره چنده؟
ناگهان دکتر علی شریعتی را دیدم که انتهای سالن با لباس خاکستری زندان (همانجور که پیش از دستگیریم در خواب دیده بودم)، ایستاده است.
ماتم برد. نگهبان گفت: واسه چی اینطوری نگاه می‌کنی؟ ببینم تو اصلا بند چند بودی؟ مگه بند شش نبودی؟ گفتم نه، من بند ۵ بودم. با عصبانیت چشمانم را بست و بدو بدو به بند خودم آورد...
هرچه می‌گفتم لطفاً یواش‌تر، گوشش بدهکار نبود.
***
با خودم عهد بستم به امر و نهی آن بازجوی مغولی اعتنا نکنم که گفته بود:
شخصی در همین کمیته علیه تو گزارش کرده و درواقع او به تو لگد و کابل زده نه ما. می‌برندت دم در سلّولش. بلند بلند باید بگی فلانی، فلانی تو باعث دستگیری من شدی تا آزاد بشی.
به او گفته بودم این کارا دور از مروّته و من نمی‌کنم.
آیا وجودی هست که آنتروپی را پس بزند؟
به سلّول برگشتم اما در رخت خودم نبودم. ذهنم جای دیگر بود و پی یک نقطه اتکّا می‌گشتم و از خودم می‌پرسیدم در جهانی که همه پدید‌ه‌ها در عین حرکت رو به میرایی و ایستایی دارند و بر آن‌ها آنتروپی و کهولت حاکم است آیا وجودی هست که آنتروپی را پس بزند و به معنی واقعی کلمه قابل اتکّا باشد؟
...
به خودم می‌گفتم زمانی می‌رسد که نزدیک‌ترین کسان ما هم به ما پشت می‌کنند. همه نفرین‌ها و آفرین‌ها، همه‌های و هوی‌ها و همه هورا‌ها بی‌ثمر می‌شود و دستگیره‌ها یکی بعد از دیگری می‌لغزند اما او هست.
او که درجایی جز همه جا نیست.
او برایم، نه مخلوق ذهن، نه روح این جهان بی‌روح، نه توجیه گر شقاوت و اسارت و ازخود بیگانگی ـ بلکه راز راز‌ها و قانونمندی قانونمندی‌ها بود.
...
متاسفانه روزهای بعد طیّب را بردند و من بیمار شدم. جدا از غمی که بر دلم بود، هم هماتوری (خون در ادرار) ادامه داشت و هم دچار یبوست شدید بودم. نگهبان یکی دو قرص زرد سه گوش داد و گفت بپا یبوستت تبدیل به اسهال نشه. در بزنی وانمی کنم باید به کاسه غذات متوسل بشی...
در زندان همه چیز یکنواخت و بی‌رنگ و بدون تنوع است. اصلاً زندان یعنی همین. سلّول‌ها مثل هم، دیوار‌ها مثل هم، سرد و ساکت و بی‌رنگ، لیوان و کاسه و دستشویی و بازجو همه واحد و یکجور، لباسی که می‌پوشیدیم. همه چیز بوی سکون و یکنواختی می‌د‌اد.
پیش خودم فکر می‌کردم باید به این زنده‌دان رنگ و تنوّع بدهم. از هر راهی که ممکن است.
با خمیر نان گُل درست می‌کردم که گرچه گِلی بود و رنگ نداشت اما از گل رز و یاسمن هم رنگین‌تر و زببا‌تر می‌نمود و عطرش مرا مست می‌کرد. می‌آمدند می‌گرفتند و می‌شکستند و من دوباره از نو می‌ساختم.
آنروز‌ها صدای تاپ و توپ می‌شنیدم و انگار یک چیزهایی به دیوار می‌خورد. اما نمی‌دانستم چیست. بعد‌ها فهمیدم یکی مورس می‌زده است.
حیدر بابا، آغا جلارون اوجالدی ــ اما حیف جوانلارین قوجالدی
بعد از یکی دو روز تنهایی جوان رعنایی را به سلّول آوردند به نام یوسف.
«یوسف کشی‌زاده»
یوسف ترک بود و ‌زاده مشکین شهر و از دانشکده فنّی دانشگاه تبریز فارغ التحصیل شده بود. براستی انسان والایی بود. از او به جای کبر و غرور، وقار و فرزانگی می‌بارید. با اینکه وی را به سختی شکنجه کرده بودند، خنده از لبانش قطع نمی‌شد. در مقابل شکنجه‌های یوسف، شکنجه گران مرا ناز کرده بودند.
برای نخستین بار نام فدایی شهید «مرضیّه احمدی اسکوئی» را از او شنیدم. گویا یوسف توسط وی به فدائیان خلق پیوسته بود.
می‌گفت مرضیّه معلم بود و شعر هم می‌سرود. صمد بهرنگی، هم معلّم بود. علیرضا نابدل هم که ۲۲ اسفند سال۵۰ به شهادت رسید معلّم بود و البته شعر می‌سرود.
«اصغر هریسی»، «محمد تقی‌زاده چراغی»، «عبدالمناف فلکی تبریزی»، «اکبر موید»، «جعفر اردبیل چی» و... آن‌ها هم به نوعی آموزگار و اهل قلم بودند. آن‌ها اواخر سال گذشته (اسفند سال ۵۲) اعدام شدند. البته «کاظم سعادتی» زنده دستگیر نشد و «بهروز دهقانی» زیر شکنجه جان داد.
یوسف از مرضیّه احمدی اسکویی خیلی صحبت می‌کرد و چند شعر از او به زبان ترکی خواند.
می‌گفت مرضیّه دانشگاه تبریز را‌‌‌‌ رها کرد و رفت تهران دانشسرای عالی سپاه دانش. زنی شجاع و خونگرم و خاکی بود. حتی کارگران کوره‌پزخانه‌های خاتون‌آباد اورا از خودشان می‌دانستند. مرضیّه در باره کارگران کوره پزخانه‌ها چند مقاله تحقیقی داشت. به روستاهای ورامین و شهرهای اطراف می‌رفت و کتابخانه‌های زیادی برای بچّه‌های روستا‌ها ساخت.
سال ۴۹ در دانشسرای‌عالی سپاه دانش، ساواک دو تا دانشجو را دستگیر کرده بود. اسفند‌‌‌‌ همان سال با تلاش مرضیّه دانشجویان به اعتصاب غذا دست زدند و ساواک مجبور شد آن دو دانشجو را آزاد کند.
پرسیدم مرضیّه احمدی اسکویی جزو چه گروهی بود؟ گفت: فدائیان. البته او پیش‌تر در فکر مبارزه مسلحانه بود و با مصطفی شعاعیان و نادر شایگان و حسن رومینا و نادر عطایی فعالیت مخفی داشت ولی در سال۵۲ تشکیلات‌شون لو می‌‌ره و تعدادی از رفقایش کشته و دستگیر می‌شوند. مرضیّه بعداً به فدائیان می‌پیوندد.
اردیبهشت‌ همین امسال (سال۵۳) مرضیّه رفته بود «شیرین معاضد» را از تور ساواک نجات بدهد که نشد. هردو به دام افتادند و کشته شدند. یوسف تعریف می‌کرد و می‌گریست
حیدربابای شهریار را از حفظ بود و می‌خواند:
حیدربابا، ایلدیریملار شاخاندا
سئللر، سولار، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
سلام اوّلسون شوْکتوْزه، ائلوْزه
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه

حیدر بابا زمانی که آسمان می غرد سیل ها جاری شده و آب ها روان می گردند وقتی که دختر ها صف بسته و به تماشای آن مینشینند سلام بر منزلتت و مردمانت اسم من هم گاهی بر زبانتان بیاید.
......
حيدربابا، آغاجلارون اوجالدى آمما حئييف، جوانلارون قوْجالدى توْخليلارون آريخلييب، آجالدى کؤلگه دؤندى، گوْن باتدى، قاش قَرَلدى قوردون گؤزى قارانليقدا بَرَلدى
حیدر بابا درختانت قد کشید، اما دریغ که جوانانت را قد خمید. برّه‌ها را لاغری آمد پدید، ظلمت شب به روشنی چیره شد، چشمان گرگ در سیاهی خیره شد.
جامعه امان را نمی‌شناسیم. دشمنمون را نمی‌شناسیم.
یوسف خیلی باسواد بود و من تحت تاثیر دانش و وقار او بودم. با این‌حال خودش از خودش راضی نبود. می‌گفت با اینکه شب و روز سرم توی کتاب بود و رفقایی مثل مرضیّه هم بالای سرم بودند اما از مارکس و مارکسیسم چیز زیادی حالیم نیست. نه من، شاید بزرگ‌تر از من هم نمی‌دانند.
ما جامعه امان را نمی‌شناسیم. دشمنمون را نمی‌شناسیم. تازه خیلی چیزا توی کتاب نیست. باید رفت و دید و حس کرد. فقط با کتاب نمی‌شه همه چیز را فهم کرد. اما مطالعه کتاب هم ضروری است. بسیار ضروری است.
گفتم در جامعه پر از سانسور و سرکوب که حتی رمان «برگردیم گل نسرین بچینیم» جرم می‌شود و به خاطرش شلاق می‌زنند، چگونه می‌شه با دست باز مطالعه کنیم؟
گفت آره اما این دلیل بی‌خبری ما نمی‌شه. بگذار من آنچه را خوانده‌ام تعریف کنم. همین رمان که گفتی (برگردیم گل نسرین بچینیم) باضافه مادر ماکسیم گورکی، «نان و شراب» اینیاتسیو سیلونه و خلاصه‌ای از رمان «شکست» اثر الکساندر فادایف و... را مطالعه کردم.
کتاب «اصول مقدماتی فلسفه» ژرژ پولیتسر را ورق زدم اما نخوانده‌ام. زیرنویس‌های کتاب حکومتی «مارکس و مارکسیسم» را که دانشگاه تهران چاپ کرده و نقل قولهایی از مارکس و انگلس و کائوتسکی و لنین... داشت مطالعه نمودم. همچنین چکیده دو کتاب از لنین و نکات مهم کتاب «شناخت» مائو را هم یکی برایم تعریف کرده است. کتابی از مصطفی شعاعیان و چند مقاله که رفقای سازمانی نوشته‌اند و یک چیزهای متفرقه...
همین و بس و این کافی نیست.
نان و شراب را سیلونه سال ۱۹۳۶ نوشته و من بعد از حدود چهل سال اونا می‌خونم. من هنوز با متن کامل مانیفست کمونیست که ۱۲۶ سال پیش (سال ۱۸۴۸ میلادی) مارکس و انگلس نوشته‌اند آشنا نیستم تنها می‌دانم که گفته‌اند کارگران جهان متحّد شوید و شما چیزی از دست نمی‌دهید جز زنجیرهای پایتان.
یوسف کشی‌زاده و عزّت شاهی
من می‌دانستم فادایف Alexander Alexandrovich Fadeyev در اعتراض به آنچه سانسور و سرکوب زمان استالین می‌نامید، خودکشی کرده و نامه افشاگرانه مهمّی هم به عنوان وصیّت باقی گذاشته است اما به یوسف نگفتم. بعد‌ها که در قصر همدیگر را دیدیم در این مورد حرف زدیم ولی او باور نمی‌کرد. (وقتی به قصر برسیم در این مورد توضیح خواهم داد.)
رمان مزبور را افسر شریف توده‌ای «آقا رضا شلتوکی» به فارسی ترجمه کرده است. سال ۵۵ در وکیل آباد مشهد در مورد نامه افشاگرانه فادایف با ایشان هم صحبت کردم و شگفتا که انکار ‌نمود. در قسمت بعد از یاداشت فادایف Fadeev Suicide Note صحبت می‌کنم.
...
یکبار یوسف را برای بازجویی بردند. وقتی برگشت گفت می‌دونی چی‌شده؟ بیرون سالن که بازجو مرا می‌بُرد، یکمرتبه پایم خورد به یک چیزی و پرت شدم زمین و فرنچ روی سرم کنار رفت. افتادم روی یک زندانی که به شکل وحشتناکی شکنجه شده بود. شاید تیر هم خورده بود. منکه افتادم داد زد آخ مُردم. ‌ای خدا‌. ‌ای خدا. بازجو سه چهار تا لگد محکم به او زد و پشت سرهم گفت «عزّت» بی‌شرف، نوش جونت. شاید اسمش عزّت است. نمی‌دونم. فکر می‌کنم مذهبی بود چون همه‌اش خدا خدا می‌کرد.
ما مارکسیست‌ها، خدا را زائیده ذهن انسان می‌دانیم. مخلوق او و نه خالق او.
پرسید نظر شما چیست؟ گفتم اجازه بدید در این مورد حرف نزنیم. گفت نه شاید دیگه همدیگر را ندیدیم. مارکس می‌گه خدا روح این جهان بیروح است گفتم من آنچه را مارکس گفته قبول ندارم ولی اجازه بده در این مورد صحبت نکنیم. گفت شاید هیچوقت همدیگر را ندیدیم. گفتم انشاالله می‌بینیم.
بعد‌ها در قصر گفت اسم آن بابا که در سلّول برات تعریف کردم، «عزّت شاهی» بوده از مجاهدین که به شعبان بی‌مخ هم تیر زده است.
(عزت شاهی درآغاز با مجاهدین بود ولی با آن‌ها نماند و به جبهه مقابل پیوست...)
مرس زدن در زندان
از یوسف «مرس زدن» را که گویا «ساموئل مرس» دانشمند و نقاش آمریکایی سال ۱۸۳۵ میلادی ابداع کرده یاد گرفتم.
حالا کد مورس روشی برای انتقال پیام و اطلاعات است که در آن از یک رشته نشانه‌های بلند و کوتاه استاندارد به نام خط و نقطه استفاده می‌شود.
...
اما در زندان مورس زدن یه جور دیگه بود و ترتیب خاصی داشت.
سی و دو حرف فارسی را، با‌‌‌‌ همان ترتیبی که دارند، به چهار دستهٔ هشت حرفی تقسیم می‌کردیم.
چهار ردیف به این شکل درست می‌شوند به ترتیب، زیر هم قرار می‌گیرند:
الف ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش
ص ض ط ظ ع غ ف ق
ک گ ل م ن و ه ی
به هنگام زدن مورس، فرستندهٔ پیام، با زدن ضربه، شمارهٔ ستون را مشخص می‌کند و با ضربات بعدی شمارهٔ حرف را در ستون.
مثلاً، برای اینکه بنویسم «سلام»
سین در ستون دوّم است. لام در ستون چهارم. الف در ستون اوّل و میم در ستون چهارم
دو بار دو ضربهٔ پیاپی می‌زدیم (یعنی حرف اوّل واژه، در ستون دوّم است)، و پس از کمی مکث، ۷ ضربه پشت سرهم می‌زدیم یعنی سین.
برای حرف لام ۴ بار ضربه ممتد می‌زنیم و با کمی مکث ۳ ضربه با فاصله. جون لام در ستون ۴ است و سومین حرف
برای حرف الف یک ضربه زده و با کمی مکث در ادامه ۱ ضربه با فاصله
و برای حرف میم ۴ بار ضربه ممتد می‌زنیم و با کمی مکث ۴ ضربه با فاصله.
تابلوی سالوادور دالی (تداوم حافظه)
یوسف نازنین را از پیش من بردند و در کمیته مشترک انگار زمان ایستاد،
تنها شدم و تابلوی La persistencia de la memoria «تداوم حافظه» اثر نقاش اسپانیایی «سالوادور دالی» که به نوعی قفل شدن زمان را به تصویر کشیده و هزار فکر دیگر به سراغم آمد. نمی‌خواستم «افقی» بکشم. یعنی به رخوت و درازکشیدن و خواب بی‌موقع میدان دهم.
بلاتکلیفی و تنهایی و درد، آزارم می‌داد. تصمیم گرفتم هرجور شده در سلّول قدم بزنم و سرپا بایستم. به تجربه دریافتم که قدم‌ زدن در یک مسیر دایره‌ای شکل زود خسته‌ام می‌کند، بهمین دلیل مسیر سه گوش و چهار گوش را انتخاب می‌کردم. و شل شلی می‌رفتم و خلاصه «عمودی» (و نه افقی) می‌کشیدم.
هرچه شعر و ترانه و آیه و رمان و خاطره داشتم بیاد می‌آوردم تا از تنهایی بدرآیم.
تمام سوره شعرا و چند سوره کوچک را از بر بودم و مدام زمزمه می‌کردم. قسمتی از حیدربابا را هم از یوسف یاد گرفته و تکرار می‌کردم. یکمرتبه این یا آن خاطره چرکین ولی دلچسب، می‌افتاد وسط و سوره موره و حیدربابا جیم می‌شد و هرزاندیشی مرا به خماری می‌کشید. می‌نشستم و با خودم ورمی‌رفتم...
دو سه روز بعد با دانشجویی به نام «علیرضا جلوخانی آبکناری» هم اتاق شدم. جوان شوخ و خوش مشربی بود. همه‌اش می‌گفت بی‌خیالش...
وی را ناکار زده بودند. به مجاهدین گرایش داشت. با هم در باره ستارخان و علی مسیو تعریف می‌کردیم. می‌گفت رژیم پیچیده نیست، ما ساده هستیم. بدون یک ایدئولوژی و یک سازمان رهبری کننده محال است به جایی برسیم و نمی‌رسیم.
یکی دو روز باهم روزه گرفتیم. چندی بعد مرا از آنجا بردند به سلّول دیگر و با مهندس «سلیمان تیکان تپه» همسلّول شدم.
سلیمان تیکان تپه و قادر شریف
سلیمان کُرد بود و خیلی افتاده. با اینکه خانزاده بود، تکّبر خانها را نداشت. من از او و از همه کسانیکه با آن‌ها همسلّول شدم، زیاد آموخته‌ام.
بازجو به من گفته بود آیا غیر از نامه احسان و دیدار دکتر شریعتی...، موردی هست که تو به ما نگفته باشی برو فکر کن و بیا خودت بگو تا کارت به جاهای باریک نکشد.
من این را به سلیمان گفتم و پرسیدم منظور او چیست؟ گفت بابا جان یکدستی است. یکدستی زده. همین.
گفتم چون شما کُرد هستی من یک سؤال بکنم. من می‌خواستم به بازجو در مورد «قادر شریف» که سال ۴۷ او را در آلوت در بانه دیده‌ام بگویم. داد زد مگر عقلت را از دست دادی؟ یک کلمه اشاره کنی دخلت اومده. پرونده‌ات بسیار سنگین می‌شه و شاید الک الکی به تو حکم دخول در دسته اشرار را بدهند.
مبادا گولشا بخوری. هرچی پرسید بگو همین است که نوشته‌ام. پاسخ تو باید محکم، متین و کوتاه باشد. از حاشیه رفتن پرهیز کن. سؤال بازجو را با سؤال پاسخ بده شاید به موضع دفاعی بیافتد و توضیح بیشتر بدهد.
گول نیرنگ‌ها و فریبکاری بازجو را نخور. شاید از پدرت هم مهربون‌تر باهات حرف بزنه. ممکنه بلوف بزنه که ما همه چیز را می‌دانیم، بگو خب شما که از همه چیز باخبرید، چه احتیاجی است که من چیزی بگویم؟ از دروغ گفتن به بازجو نترس. نمی‌ری تو جهنم.
گفتن بله به بازجو، به مانند سرنیزه‌ای در زیر گلوی آدمی است که با هر بار گفتن آن، بیشتر به گلویش فرومی‌رود. این تکیه کلام همه زندانیان سیاسی در همه جای دنیا است.
...
یادآوری کنم که قادر شریف یکی از مبارزین فداکار کردستان ایران بود که متاسفانه نسل جدید او را نمی‌شناسد و به دلیل تنگ‌نظری‌های حزبی و گروهی کمتر از او یاد شده است.
وقتی می‌خواستم در دانشنامه ویکیپدیا در باره او بنویسم، مدّت‌ها طول کشید تا قبول شد. می‌پرسیدند قادر شریف کیست؟...
نام اصلی وی، «هاشم ئه‌قه‌له‌تولاب» بود و او را هاشم فقیه صالحی و، «مام سلیمان» هم صدا می‌زدند.
قادر شریف یکی از چهار نفری است که در تابستان ۱۳۴۲ کمیته‌ بازسازی حزب دمکرات کردستان ایران را تشکیل داد.
پس از ضربات پی در پی ساواک به جنبش مسلحانه در کردستانِ ایران ـ پیشمرگه‌ها از ایران رفته و در کردستانِ عراق جمع می‌شوند.
قادر شریف که گرایش چپ هم داشت، خود را به روستای «بکره جو» رسانده و به کمک «جلال طالبانی» و کادرِ سازمان انقلابی، به جمع و جور کردن پیشمرگان که از خلاء رهبری رنج می‌بردند ـ می‌پردازد.
قادر شریف جدا از سلاح، به بینش سیاسی و بالا‌تر از آن به افتادگی مسلح بود. او در میان روستائیان کردستان محبوبیت بسیاری داشت. سال ۱۳۴۷ که به روستاهای «سیاهومه» و «آلوت» (در بانه) رفته بود، روستائیان گروه گروه به دیدارش رفتند و من از نزدیک شاهد بودم.
او و رزمندگانش را من سال ۱۳۴۷ در بانه در مسجد روستای آلوت دیدم.
البته در کمیته مشترک از ترور قادر شریف خبر نداشتم.
سال ۱۳۴۸ زمانى که او به مسجدى در سلیمانیه به توالت می‌رود فردی که گفته می‌شود از گماشتگان ساواک بوده، با پرتاب نارنجک از توالت کناری، او را به قتل می‌رساند.
بگذریم.
«صَمد»، آن است که توخالی نیست.
زخم پاهای سلیمان تازه بود و نمی‌توانست دستشویی برود. گفتم کمکت می‌کنم. گفت بابا جون من بیشتر از ۸۰ کیلو وزن دارم و تو خودت شل شلی راه می‌ری. بعضی وقتها کولش می‌گرفتم و یکی دو بار هم خوردیم زمین.
یکبار سلیمان گفت جلوی اتاقی که بازجویی می‌شدم یک نفر را که ریش بلندی داشت به تور‌ها بسته بودند و می‌زدند و او داد می‌‌زد الله الصمد، الله الصمد.. سرش بزرگ و صورتش کج و خونین و عجیب شده بود.
پرسید صمد یعنی چی.
گفتم یک بخشی از سوره توحید در قران است. اصرار کرد یعنی چی الله الصمد؟ لطفا بگو.
نمی‌خواستم بحث مذهبی پیش بیاید. بخصوص که صادقانه بگویم من دغدغه دینی نداشتم. نمی‌گویم این بد است ولی من نداشتم. دغدغه من آزادی بود و معتقد بودم مضمون پیام انبیا و اوّلبا هم جز این نیست و نمی‌تواند و نباید بک معتقد به دین، با بی‌عدالتی و استبداد کنار بیاید.
بیش از این چیزی برایم روشن نبود و در آن کند و کاو نکرده بودم. بعد‌ها بود که دیدیم استبداد زیر پرده دین چگونه بر کلمات طیّبه سوار می‌شود و هزاران یوسف و سلیمان را به رگبار می‌بندد.
سلیمان پرسید الله الصمد یعنی چه؟
گفتم صمد، یکی از نامهای خداوند است و بیش از یک بارهم در قرآن نیامده. در لغت به معنای قصد و آهنگ و توجه به سوی کسی یا چیزی است. در نیایشی آمده
الّلهم الیک صمدت من أرضی
یعنی خدایا از شهر و دیارم قصد و آهنگ تو را کردم.
الصمد، الذی لا جوف له.
صمد، آن است که توخالی نیست. وجود بسیطی که به قول ملاصدرا از چیزی ترکیب نشده است. بسیط الحقیقه، کل الاشیاء، لیس بواحد من‌ها.
«اللَّهُ الصَّمَدُ» یعنی خدا خلأیی ندارد. توخالی نیست. و بعبارتی مادی نیست. برخلاف ماده که از اتم‌ها ساخته شده و درونش خالی است. او صمد است.
این شبهای ظلمانی سپری می‌شود.
همین طور که می‌گفتم نمی‌دانم چرا دلم شور می‌زد. ناگهان در سلّول باز شد و نگهبان گفت کی بود صمد صمد راه انداخته بود. من دستم را با ترس و لرز بلند کردم. گفت بیا جلو ببینم. گه می‌خوری اینجا از این حرف‌ها می‌زنی. روحیه می‌دی آره؟ حالیت می‌کنم. گفتم اشتباه می‌کنید. زد توی گوشم و اومد داخل سلّول و دیوار‌ها را چک کرد.
متاسفانه چند روز پیش من زیر یک زیلو یک سنگ کوچک اندازه یک ناخن پیدا کرده و لبش را سائیده بودم به زمین تا نیز بشود و کنار دیوار نوشته بودم:
«این شبهای ظلمانی سپری می‌شود و آفتاب توحید خواهد دمید.»
داد زد از شما دوتا یکی نوشته. اینجا چیزی نبود. تازه هم نوشته شده. من گفتم ایشون هیچ تقصیری نداره. خواب که بوده من نوشتم. ببخشید. گفت ببخشید بی‌ببخشید آنقدر بهت شلاق می‌زنن که هیچ کارخانه‌ای نتونه برات کفش بدوزه.
بعد منو بیرون کشید و ته را دستم داد گفت می‌ری اون بالا. از بالا تا ته سالن ته می‌کشی. خوشحال شدم که بیشتر گیر نداد، بخضوص که ته کشیدن هم خودش امتیازی بود و به همه کس نمی‌دادند. شروع کردم به ته کشیدن.
آمد بالای سرم گفت نخیر آقا، اینجوری برا عمه‌ات خوبه. توقف ممنوع. بهیچوجه خستگی نباید درکنی. تا کمی صبر می‌کردم و مکث، محکم لگد می‌زد. گفتم می‌بینید که من حالم خوب نیست. گفت به درک یالله بجنب. اون روز آنقدر منو خیلی اذیت کرد. تا اینکه سرم به شدت گیج رفت و از کوفتگی افتادم کف سالن.
...
وقتی به سلّول برگشتم سلیمان خیلی ناراحت بود. پشت سرهم فحش می‌داد و آخر سر گفت اینا مریض‌اند که بی‌خود و بی‌جهت اذیت می‌کنند. ما که حرف سیاسی نمی‌زدیم. بعد گفت امیدوارم به همین جا ختم شده باشه و سکوت کرد. گفتم نگهبان خیال می‌کنه ما در باره یک آدمی به اسم صمد حرف می‌زنیم. گفت براش مهم نیست بحث در باره چیست. دوست ندارند زندانی زنده و شاداب باشه. همین. اگه در باره «بابا کرم» هم حرف می‌‌زدیم گیر می‌داد.
روز بعد یکی آمد در سلول و منو صدا زد. به جای فرنچ (بلیز زندان) چشمانم را با دستمال محکم بست و با خود برد. به کجا؟ نمی‌دانم. این مجهول همیشه رنج آور بود. نمی‌دانستی کجا و برای چی ترا می‌برند.
رفتیم طبقه پائین که قبلاً پذیرایی شده بودم.
مرا وسط حیاط گذاشت و گفت تکان نخور.
یک کسی آمد و یک چیزی مثل افسار انداخت گردنم و با خودش کشید. بدون یک کلمه حرف زدن. برد نزدیک حوض. بعد یکی دو نفر به زیر باسن و زانوهایم تند و تند شلاق می‌زدند و مرا می‌دواندند. یکیشون پشت سرهم با حالت مسخره تکرار می‌کرد:
این شبهای ظلمانی سپری نمی‌شود. نمی‌شود. می‌شود؟ نحیر نمی‌شود...
همین فرد مرا برد طبقه سوّم در یک سالن و آنجا انداختم زمین. گفت باید چهار دست و پا راه بری حیوون و سوارم شد. سوار شد و گفت الله الصمد را تفسیر کن. آخرش هم مجبورم کرد چندین بار بلند عرعر کنم و بگویم گه خوردم، گه خوردم.
کمی بعد، یکی دیگه اومد. منو از زمین بلند کرد افسار را هم درآورد و گفت چکارش دارین این بیچاره را. با خودش برد در یک اتاق. لیوان شیری به من داد...
پرسید تو می‌خوای آدم بشی یا نه؟ می‌خوای برگردی سر درس و تحصیلت یا می‌خوای در هلفتونی بمونی؟ حدس زدم منظورش چیست. گفتم البّته که دوست دارم بروم سر درس و تحصیل. گفت والله بالله تو حیفی.
برای خودت می‌گم اگر می‌خوای آزاد بشی باید نشون بدی تعصّب نداری. تعصّب یک جرم است. در کتاب حقوق تعصّب جرم محسوب می‌شود.
ببین در کمیته مشترک علی شریعتی زندانی است. می‌برمت دم سلّولش، با صدای بلند اسم وی را ببر و بگو تو باعث دستگیری من شدی.
آه از نهادم بر آمد.
حرفش را قطع کردم و گفتم. اگر آنطور که می‌گوئید ایشان برای من گزارش داده، پس خودش اطلاع دارد و چه نیازی است من بگویم و او آنرا بشنود؟
یکمرتبه براق شد و با عصبانیت گفت زر زیادی نزن. بدبخت ما به این کار نیاز نداریم برای خودت می‌گم تا آزاد بشی. گفتم من الآن هم آزادم و گریستم.
پرسید بالاخره می‌ری یا نه. گفتم سرم را هم ببرند. سرم را هم ببرید نمی‌رم.
گفت حالا کی خواسته سر تو عَنو ببره. برو گمشو.
دوباره رنگ آفتاب را می‌دیدم.
مرا به سلّول دیگری بردند. دو سه روز بعد نگهبان آمد و گفت شما بیا. فرنچ را انداخت روی سرم و گفت یه مژده دارم. تو از اینجا می‌ری.
...
هیچوقت آنروز را فراموش نمی‌کنم. غرق شادی بودم و انگار توی هوا می‌رقصیدم و لی لی لی لی می‌کردم.
یکمرتیه سرگرد وزیری را با آن فرد که روز اوّل ورودم به کمیته لگدبارانم کرده بود دیدم
برق از من پرید. گفتم‌ ای... ددم... وای... حالا بیا و درستش کن. باز گرفتار این بی‌همه چیزا شدم، خوشبختانه چشمشون به من نیافتاد.
خلاصه، با چند نفر دیگر رفتیم بیرون و از «پل صراط» رد شدیم. یک زن زندانی هم به ما اضافه شد. مامور ساواک که پیراهن سبز و شلوار لی پوشیده بود با ادا و اطوار ترانه می‌خواند: «رفتم که رفتم. بیوفا رفتم که رفتم...»
مثل ندید بدیدا خیلی تعجب کردم. پیش‌تر فکر می‌کردم همه ساواکی‌ها اورکت مشکی و عینک دودی دارند و چپ چپی نگاه می‌کنند. خلاصه همه مون سوار ماشین شدیم با چشمان باز و او رفتم که رفتم را می‌خوند.
***
دوباره رنگ آفتاب را می‌دیدم و مردمی که از این سو به آن سو می‌رفتند. حرکت ماشین، هیاهوی جمعیّت، سرو صدای‌های درهم خیابانی...
صدای بوق اتوبوس‌ها و ماشین‌ها برایم زیبا‌ترین سنفونی دنیا بود. بال در آورده بودم. به یکی از بچّه‌ها گفتم ما داریم کجا می‌ریم؟ گفت هر جا بریم از این جهنّم بهتره.
مامور ساواک گفت خفه، حرف نزنین ولی او سخت نمی‌گرفت. گفت می‌برمتون قصر. همه با هم گفتند هورا...
رفتن به زندان قصر به خاطر نجات از کمیته واقعاً رفتن به قصر (به کاخ) را تداعی می‌کرد.
ما به جایی می‌رفتیم که پیش‌تر قصر شاه بود و اکنون موزه شده است.
ادامه دارد.

***
همنشین بهار

فرزند معصومه دهقان و عبدالفتاح سلطانی: حکم مادرم برای وادار کردنش به سکوت است

پنجشنبه 2 آذر 1391

فرزند معصومه دهقان و عبدالفتاح سلطانی: حکم مادرم برای وادار کردنش به سکوت است

کمپين بين المللی حقوق بشر در ايران ـ معصومه دهقان، همسر عبدالفتاح سلطانی توسط شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به يکسال حبس تعزيری که به مدت ۵ سال به تعليق در آمده و ۵ سال ممنوعيت خروج از کشور محکوم شد. دختر عبدالفتاح سلطانی با اظهار اين خبر به کمپين بين اللملی حقوق بشر در ايران گفت در حالی اين حکم برای مادرش صادر شده که به مادرش فرصت آخرين دفاع را نداده اند. اين حکم روز شنبه ۲۷ آبان ماه به وکيل خانم معصومه دهقان ابلاغ شده است. به گفته مائده سلطانی، وکيل خانم دهقان به زودی به حکم صادره اعتراض خواهد کرد.
مائده سلطانی با اظهار اينکه حکم صادره ناعادلانه و غير انسانی است به کمپين گفت:« مادرم هيچ کار غير قانونی انجام نداده است که بخواهد برايش حکمی بگيرد. مادرم معلم بازنشسته آموزش و پرورش است که به کارهای خيريه هم مشغول بود. او در طول زندگيش حتی يکبار هم فعاليت سياسی نداشته است.علت صدور اين حکم افزايش فشار بر روی پدرم و وادار کردن مادرم به سکوت درباره پرونده پدرم است.»

مائده سلطانی، که در آلمان به سر می برد، در خصوص دادگاه های مادرش گفت:« حدود سه ، چهار بار مادرم به دادگاه احضار شد که هر بار به دلايلی دادگاه تشکيل نمی شد. آخرين بار مادرم به دليل بيماری نتوانست در دادگاه حاضر شود و در واقع نتوانست که آخرين دفاع را داشته باشد. حکم صادره بدون شنيدن آخرين دفاع مادرم در مقام متهم صادر شده و اين يک حرکت غيرقانونی است. بهرحال وکيل مادرم ظرف ۲۰ روز به اين حکم اعتراض خواهد کرد.»

دختر معصومه دهقان در خصوص اتهام های مادرش که منجر به صدور اين حکم شده است، گفت:« به مادرم فقط يک اتهام تفهيم شده است، اتهام مشارکت در دريافت مال نامشروع از طريق گرفتن جايزه حقوق بشر نورنبرگ است. پدرم من درسال ۱۳۸۷ برنده جايزه شد و چون خودش به علت ممنوع الخروجی نمی توانست به آلمان برود و جايزه را بگيرد به مادرم پيشنهاد داد که اين کار را بکند و مادرم هم به آلمان رفت و به نمايندگی پدرم اين جايزه را گرفت اما اين جايزه کاملا قانونی بود. من واقعا نمی دانم چرا به اين دليل مادرم دستگير شد، ۵ روز را در انفرادی گذراند و الان هم به يک سال حبس و ۵ سال ممنوعيت خروج از کشور محکوم شده است.»

مائده طهماسبی در خصوص حکم صادره برای مادرش گفت:« من فکر می کنم که دستگيری مادرم از همان اولين روز با قصد قبلی و برنامه ريزی بوده است. آنها می خواستند اول برای مادرم پرونده ای درست کنند تا وقتی پدرم را بازداشت می کنند او نتواند صحبتی بکند، يعنی حکمش مانند شلاقی بالای سرش باشد و بترسد از حرف زدن. الان هم اگرچه حکمش تعليقی است و اجرا نمی شود اما ترسش هميشه بالای سر مادرم است که اگر کاری مرتکب شود اين حکم می تواند برايش هر لحظه اجرا شود. به نظرم اين حکم يک جور عامل ترساندن مادرم و وادار کردن او به سکوت درباره وضعيت پدرم است.»

معصومه دهقان، همسر عبدالفتاح سلطانی و معلم بازنشسته، در تاريخ ۱۴ تير ماه ۱۳۹۰ به دنبال احضاريه ای به دادسرای اوين رفت و همانجا بازداشت شد و ۵ روز را در انفرادی بود. پس از آن با قرار وثيقه ۳۰ ميليون تومان آزاد شد. او چند جلسه به شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب احضار شد. آخرين تاريخ احضار او در تاريخ ۱۷ آبان ماه امسال بود که خانم دهقان به دليل بيماری نتوانست در آن دادگاه شرکت کند. در جلسات قبلی( سه جلسه) دادگاه هر بار به دلايلی تشکيل نشده بود. اتهام او دريافت جايزه “حرام” حقوق بشر نورنبرگ عنوان شده است. اين جايزه در سال ۱۳۸۷ به عبدالفتاح سلطانی تعلق گرفت که به دليل ممنوع الخروجی او همسرش به آلمان رفت و جايزه را به نمايندگی از او گرفت.

خانم دهقان پس از دستگيری عبدالفتاح سلطانی در گفتگو با رسانه های خارجی درباره روند پرونده همسرش اطلاع رسانی می کرد و بارها به اين دليل از سوی مسولان تهديد شد. او با شدت گرفتن فشارها در ماه های اخير با رسانه ها گفتگوی نداشت و دخترش که در آلمان به سر می برد درخصوص وضعيت پدرش اطلاع رسانی می کند.

از شاهزاده رضا پهلوی تا ظهور مهدی موعود


پنجشنبه ۲۲ نوامبر ۲۰۱۲

لادن بازرگان
از شاهزاده رضا پهلوی تا ظهور مهدی موعود

در افسانه های کودکان مانند "سیندرلا" ، "زیبای خفته"، "سفید برفی" و ... همیشه شاهزاده ای سوار بر اسب سفید آمده و "دختر جوان دربند" را نجات داده، و پس از آن، تا ابد با هم، در خوشی و خرمی زندگی می کنند.
نکته کلیدی در همه این داستانها، ناتوانی و درماندگی افراد داستان است که یا خوابند، یا طلسم شده و قدرت انجام کاری را ندارند. آنان نیازمند یک "ناجی افسانه ای" هستند که یک تنه، مشکلات را کنار زده، دیوها و اژدها ها را از بین برده، راه های صعب العبور را طی کرده، اسیران را آزاد کرده و شادی و شادکامی را، برای همه به ارمغان بیاورد.
  متاسفانه ما ایرانی ها این داستانها را باور کرده و قرنها است که همه نشسته ایم به انتظار یک "ناجی افسانه ای"، یک "شاهزاده سوار بر اسب سفید"، یک "امام زمان ته چاه"، یک "قدر قدرت" که بیاید و شر دولت های استبدادی را از سر ما کنده، و ما را به آزادی و دموکراسی رهنمون شود. ما هم در کناری بایستیم و زیر پایش گل بریزیم، برایش کف بزنیم، هورا بکشیم و یا دعاهای خیر خودمان را بدرقه راهش کنیم. وقتی که به رسانه ها و سایت های هواداران شاهزاده رضا پهلوی سر می زنی، همه صحبت ها این است که "تنها راه نجات ما استفاده از چهره کاریزماتیک شاهزاده و جلو انداختن او است." یا اینکه "چه کسی از شاهزاده بهتر؟ ایشان چند تا زبان صحبت می کنند، خلبان هستند و همه ایشان را می شناسند." و یا "شاهزاده رضا پهلوی، سرمایه ملی ما هستند." به رسانه های اصلاح طلبان که می روی، همه صحبت ها این است که "اگر آقای هاشمی رفسنجانی وارد گود بشود، ما از این بحران بیرون خواهیم رفت."، "کافی است که مدیریت کشور را بدهیم به دست همان عزیزانی که در طول ۸ سال جنگ تحمیلی، کشور را مدیریت کردند، همه مشکلات حل است."، "اگر آقای خاتمی، بزرگان کشور را دور هم جمع کند، راه حلی برای مقابله با تحریم ها پیدا خواهد کرد."، و البته نباید "یا حسین، میر حسین" ی ها را فراموش کرد. آنها هم می گویند که " گره کار ما فقط به دست آقایان موسوی و کروبی باز خواهد شد." سازمان مجاهدین هم تقریبا ۲۰ سال پیش "از طرف شورای ملی مقاومت، خانم مریم رجوی را بعنوان رئیس جمهور دوران انتقال بعد از سقوط جمهوری اسلامی برگزیده" و در طول این سالها هم هرگز به فکر رای گیری و یا نظر خواهی از دیگران، در باره این انتخاب نیفتاده است. عده کثیری از ایرانیان هم، که نه سلطنت طلب هستند، نه اصلاح طلب، و نه مجاهد، کاسه چه کنم، چه کنم، به دست گرفته اند و همیشه سوالشان این است که چه کسی می تواند ما را نجات بدهد؟

کلید نجات ما در مشارکت همه ما در مسائل سیاسی و اجتماعی کشورمان است. تا وقتی که منتظر یک "ناجی افسانه ای" هستیم، وضعیت ما به همین منوال است. به سال ۵۷ فکر کنید. می گفتیم، "دیو چو بیرون رود، فرشته در آید". فرشته ای که عکسش را در ماه دیده بودیم، چنان دماری از ما در آورد، که اکنون، عده ای از ما به دنبال خاندان همان دیو افتاده ایم. آزادی، دموکراسی و حقوق بشر را "افراد" برای ما به ارمغان نمی آورند، بلکه نتیجه فعالیت "مردم" کشورها است. ما باید از کنار گود بلند شده و همه گی به داخل آن وارد شده و وظیفه شهروندی و میهن پرستی خود را انجام بدهیم. باید فعالیت کنیم، بخوانیم، بنویسیم، مطالب دیگران را نقد و بررسی کنیم. نهاد های مدنی و رسانه های مستقل ایجاد کنیم. احساس مسئولیت کرده و از فعالان سیاسی حمایت کنیم. سیاست مداران را پاسخگو کنیم. اجازه ندهیم که عده ای، برای ما ادای "روشنفکر" و "نخبه بودن" در بیاورند. نخبه گان ما باید بوسیله خود ما، و از میان خود ما انتخاب شده و برکشیده شوند. کسی که با "دکتر مصدق" سلام و علیک داشت، لزوما "نخبه و ملی" نیست. کسی که "پروفسور بود و یا دکترا" داشت، لزوما "آدم با سوادی" نیست، باید دید تخصص او چی است و آیا در زمینه تخصصی خود صحبت می کند تا نه؟ کسی که کتاب نوشت و مقاله منتشر کرد، لزوما "آدم فهمیده ای" نیست، باید دید محتوی کتاب ها و مقالات او چی است. کسی که زندان رفت و شکنجه شد، لزوما "آدم آزادی خواهی" نیست. باید اول دید افراد برای چه مبارزه می کنند؟ حرفشان چی است؟ چه خواسته هایی دارند؟ برای رسیدن به این خواسته ها چه اصولی را دنبال می کنند و چه اصولی را حاضرند زیر پا بگذراند؟

بعنوان مثال، آقای مهدی بازرگان از نوجوانی تا زمان مرگش در۸۷ ساله گی، سرگرم مبارزه بود. از او بیش از ۳۵۰ کتاب، مقاله و سخنرانی به جا مانده است. اما چه فایده؟ او همه زندگی خود را وقف ایجاد یک خلافت اسلامی، یک حکومت دینی و دخالت امور ماوراء الطبیعه، در زندگی انسانی و این جهانی کرد. فهرست بعضی از آثار او به این شرح است؛ "جن و انس، آموزش تعالیم دینی، آموزش قرآن، از خدا پرستی تا خود پرستی، اسلام جوان، اسلام مکتب مبارز و مولد، انتظارات مردم از مراجع، انسان وخدا، باد و باران در قرآن، بعثت و ایدئولوژی، بعثت و تکامل، پراگماتیسم در اسلام، تبلیغ پیامبر، خدا در اجتماع، خداپرستی و افکار روز، علی و اسلام، مسئله وحي، مطهرات در اسلام، نماز، یادداشتی از سفر حج، و ... چنین مردی، با چنین افکاری، جز "نظام جمهوری اسلامی ایران" چه ارمغانی می توانست برای ما داشته باشد؟

یکی از ستون های دین شیعه، باورمندی به امام غایب است. مطابق متون شیعه، امام دوازدهم از انظار غایب شده و در روز ظهور، سوار بر اسب و در رکاب یارانش آمده و کفار را کشته، و تا زین اسبش، دنیا را خون گرفته و پس از آن عدل و داد در همه جا برقرار خواهد شد. احمدی نژاد، که مانند بقیه رئیس جمهورهای قبلی نظام اسلامی ایران، در کمال بیکفایتی و بی لیاقتی، دردوران ۸ سال ریاست جمهوری اش موفق شد تورم را بطور سرسام آوری افزایش داده، همان اندکی را هم که از صنایع و کشاورزی کشور باقی مانده بود، به نابودی کشانده، و موج سرکوب و فشار بر مردم را بیشتر کند، در آخرین نطق خود در سازمان ملل از "آمدن مهدی" بشارت داد. او که کوچکترین طرح و برنامه ای برای مهار کردن تورم، مقابله با سقوط ارزش ریال در برابر دلار، تحریم ها و نغمه های جنگ ندارد، همه چیز را به ظهور حضرت مهدی حواله کرد. او گفت:

خداوند وعده داده است که مردی از جنس مهربانی، عاشق مردم و عدالت گستر مطلق و انسان کامل حضرت مهدی(عج) به همراه حضرت مسیح (ع) و صالحان میآید و با بهره گیری از ظرفیت های وجودی مردان و زنانِ شایسته همه ملت ها، جامعه بشری را در رسیدن به آرمانهای با شکوه و جاودانه اش راهبری خواهد کرد. ظهور منجی ... آغاز استقرار صلح و امنیت پایدار و زندگی واقعی است. آمدن او پایان ظلم، بداخلاقی، فقر و تبعیض و آغاز عدالت و عشق و همدلی است... مهدی موعود (عج) می آید تا بازدودن پرده های جهل، خرافه و تعصب و گشودن دروازههای علم و آگاهی، دنیایی سرشار از دانایی بر پا کند ... او می آید تا مهربانی و امید و آزادی و کرامت را به همه انسانها هدیه کند...

جالب اینجا است که کسی که از "ظهور امام ته چاه" بشارت می دهد، نظرش این است که "مهدی موعود" می آید تا " بازدودن پرده های جهل، خرافه و تعصب و گشودن دروازه های علم و آگاهی، دنیایی سرشار از دانایی بر پا کند". معلوم نیست که چرا "احمدی نژاد ها" از همین امروز جهل، خرافه و تعصب را بکنار نگذاشته و درک نمی کنند که "کسی از عالم غیب" نخواهد آمد.

زنده یاد "فروغ فرخزاد" در قسمتی از شعر "کسی که مثل هیچ کس نیست" می گوید:

من خواب دیده ام که کسی می آید...

کسی می آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست...

مثل مادر نیست...

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر است...

و می تواند

تمام حرف های سخت کلاس سوم را

با چشم های بسته بخواند..

و می تواند از مغازه سید جواد

هر چقدر که لازم دارد جنس بگیرد...

کسی می آید

کسی که دلش با ماست، در نفسش با ماست

در صدایش با ماست

کسی که آمدنش را

نمی شود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت...

کسی از باران، از صدای شرشر باران

از میان پچ و پچ گل های اطلسی

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید

و سفره را می اندازد

و نان را قسمت می کند

و پپسی را قسمت می کند

و باغ ملی را قسمت می کند...

و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند

و نمره مریض خانه را قسمت می کند...

و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند

و سهم مرا هم می دهد

من خواب دیده ام...

با همه احترام و علاقه ای که به "فروغ" عزیز و اشعارش دارم، باید بگویم که "کسی نخواهد آمد"، "کسی نمی آید" و "خواب دیدن با واقعیت ها" تفاوت دارد. هرکدام از ما، برای گرفتن سهم خود باید تلاش و کوشش کنیم و نه به امید ناجی افسانه ای باشیم، نه به امید شاهزاده ای سوار بر اسب سفید، نه به امید یک قدر قدرت، نه به امید امام زمان. باید نهاد های دموکراتیک تشکیل بدهیم، رسانه های مستقل وآزاد ایجاد کنیم، با دیگران وارد بحث و گفت و گو بشویم، از وسایل ارتباط جمعی عصر ارتباطات و اطلاعات برای نزدیکتر شدن به هم و جهان خارج استفاده کنیم، و اصول دموکراسی و حقوق بشر را در زندگی روزمره خود اجرا کنیم.

لادن بازرگان
اکتبر ۲۰۱۲

بهرام رحمانی: مادر ستار بهشتی - «به وجودش افتخار می کنم اما کشتنش؛ بچه مرا کشتند. صدای مرا به همه جا برسانید.»

بهرام رحمانی: مادر ستار بهشتی - «به وجودش افتخار می کنم اما کشتنش؛ بچه مرا کشتند. صدای مرا به همه جا برسانید.»



«ستار بهشتی» کارگر وبلاگ نویس، در بازداشت گاه پلیس ویژه فضای مجازی (فتا)، در زیر شکنجه جان باخت بار دیگر بحث وضعیت بازداشت گاه ها و کشتن زندانیان در زیر تجاوز و شکنجه، در نزد افکار عمومی به مساله روز تبدیل شده است.
ستار بهشتی، وبلاگ نویس ۳۵ ساله‌ ای که با نام مستعار در شبکه های مجازی و به ویژه فیس بوک مطلب می نوشت، روز نهم آبان 1391، با هجوم نیروهای امنیتی به منزلش در رباط ‌کریم بازداشت و به بازداشت‌گاه پلیس امنیت تهران منتقل شد. اما پس از یک هفته، خبر مرگ وی از سوی نیروهای امنیتی به خانواده‌اش داده شد. ستار روز ۱۸ آبان ماه، بدون حضور اعضای خانواده‌اش به خاک سپرده شد.
ستار، دو روز پس از بازداشت، یک شب را در بند ۳۵۰ زندان اوین و در کنار زندانیان سیاسی این بند سپری کرده بود، پیش از انتقال دوباره ‌اش به بازداشت ‌گاه پلیس فتا، در نامه ‌ای خطاب به مسئولان زندان اوین از ضرب ‌و‌ شتم و شکنجه‌ خود در زمان بازجویی های اولیه خبر داده بود.
مرگ این وبلاگ نویس، در رسانه‌ های داخلی و خارجی بازتاب بسیار گسترده ‌ای داشت. حتی تاکنون بسیاری از مقامات حکومت اسلامی، با اظهارنظرهای متناقضی «وعده؟» داده ‌اند که با مقصران احتمالی آن برخورد خواهند کرد.
غلامحسین محسنی اژه ‌ای٬ سخن گوی قوه قضائیه حکومت آدم کش اسلامی٬ روز دوشنبه ۲۲ آبان 1391 برابر با ۱۲ نوامبر 2012، اقرار کرده بود که علائم کبودی در پنج نقطه بدن ستار بهشتی از جمله ساق پا٬ دست٬ پشت کتف و یکی از ران های او رویت شده است. این در حالی است که علاء الدین بروجردی٬ رییس کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس شورای اسلامی مدعی شده بود که بر اساس تحقیقات اولیه٬ آثار ضرب و شتم روی بدن او مشاهده نشده است.
برخی دیگر از مقامات حکومت اسلامی نیز٬ علت مرگ او را «ایست قلبی» و حتی «مننژیت» اعلام کرده اند. در این میان٬ محمد دهقان٬ عضو هیات رئیسه مجلس شورای اسلامی٬ درباره مرگ ستار بهشتی گفت: «اگر با ماموران و قضات متخلف ماجرای کهریزک برخورد می‌شد٬ امروز شاهد این اتفاق تلخ نبودیم.»
در حالی که رییس سازمان پزشکی قانونی ایران اعلام کرده ستار بهشتی به مرگ طبیعی مرده و یکی از مدیران این سازمان، گفته نتیجه قطعی آزمایشات تنها از سوی سخن گوی قوه قضائيه اعلام خواهد شد.
خبرگزاری مهر به نقل از رییس سازمان پزشکی قانونی ایران اعلام کرده که از نظر این سازمان، ستار بهشتی به مرگ طبیعی فوت کرده است.
احمد شجاعی رییس سازمان پزشکی قانونی، به خبرگزاری مهر گفته: «بر اساس آزمایشات انجام شده روی جسد ستار بهشتی، هیچ گونه آثار خفگی و سم در بدن وی پیدا نشد و از نظر ما این فرد بر اثر مرگ طبیعی جان خود را از دست داده است.»
رییس سازمان پزشکی قانونی در عین حال، مدعی شده است: «ممکن است این فرد بر اثر استرس های وارد شده جان خود را از دست داده باشد چرا که قبل از مرگ نیز قرص قلب مصرف کرده است. این دسته از متهمان وقتی قرار است مورد بازجویی قرار بگیرند دچار استرس می شوند که این استرس هورمون هایی را در بدن ترشح می کند که باعث آریتمی قلب می‌ شود.»
در همه دنیا، ظاهرا اصل بر این است که «پزشک قانونی» مستقل از هر مساله ای به وظایف انسانی خود عمل می کند و آن چه که واقعیت است به جامعه اعلام می نماید. در حالی که در جامعه ما، همه شهروندان و نهادها و ارگان ها و همه و همه موظفند در خدمت حکومت جهل و جنایت و ترور اسلامی باشند و کسی دست از پا خطا کند اگر در معرض خطر مرگ قرار نگیرد دست کم زندگی اش نابود می شود.

سحام نیوز، در تاریخ یکم آذرماه 1391، با مادر ستار بهشتی، مصاحبه کرده است. مادر ستار بهشتی، در این مصاحبه، در پاسخ به سئوالی در خصوص علت سکوت خانواده طی چند روز اخیر، از تحت فشار بودن خانواده خود توسط ماموران خبر داد.
مادر ستار در این مصاحبه می گوید: «ماموران به ما گفتند که مصاحبه نکنید و تهدید کردند که مصاحبه نکنید و حکم بازداشت دخترم را نیز داشتند.»
ماموران امنیتی روز دفن پیکر ستار در رباط کریم و در لحظاتی که خواهرش در حال مصاحبه با سحام بود، برای لحظاتی دستگیر و تهدید می شود که در صورت ادامه مصاحبه با رسانه ها، دستگیر خواهد شد.
مادر این جان باخته که به علت بیماری به سختی سخن می گفت، از کنترل منزلش توسط ماموران خبر داد.
وی از مسئولان امنیتی می پرسد: «چرا جنازه ستار را برای شستشو به خودمان تحویل ندادند؟ چرا برگه بازداشت دخترم را داشتند؟ چرا ماموران همه جا ما را تعقیب می کردند؟ تحت نظر داشتند؟ چرا کفن ستار خونی بود؟»
مادر ستار در این مصاحبه تایید کرده که کفن پسرش حین دفن خونی بوده است. هم چنین ایشان به نقل از نزدیکانش خبر داده که طی چند روز گذشته در محل امامزاده دوربین مداربسته ای نصب شده است و افرادی را که بر مزار ستار حاضر می شوند را تحت نظر دارند.»
مادر ستار بهشتی: «مسئولین باید صدای من را بشنوند، و به پرونده من رسیدگی کنند. من از خون بچه ام نمی گذرم.»
این مادر داغدار در واکنش به اظهار نظرهای منتشر شده در رابطه با این که ستار بهشتی به مرگ طبیعی فوت شده، افزود: «۳۵ سال سن داشت و حتی دارو مصرف نمی کرد. روز سه شنبه او را بردند و سه شنبه بعدش کشتن و خبر مرگ او را برای من آوردند.»
دو روز پیش، رییس پزشکی قانونی در مصاحبه با خبرگزاری مهر، گفته بود که ستار بهشتی به مرگ طبیعی درگذشته است.
وی در خصوص پیگیری پرونده شکایت از قاتل و یا قاتلین فرزندش افزود: «کسانی که صدای مرا می شنوند، پیگیر پرونده فرزند من باشند. ستار پرستار من بود، همه کس من بود و او را کشتند. من قبول ندارم که ستار فوت کرده؛ اصلا این حرف ها را قبول ندارم. بچه من کشته شده است.»
وی از نهادها و سازمان های بین المللی به عنوان یک مادر داغ دیده خواست تا پیگیر پرونده فرزندش باشند.
وی بارها در این مصاحبه تاکید می کند: «از خون ستار نخواهم گذاشت. از جان خود خواهم گذاشت اما از خون ستار نمی گذرم. از هیچ چیزی نمی ترسم و قبول ندارم که بچه ام (به مرگ طبیعی) فوت شده است. بچه من کشته شده است. بچه من با پای خود رفت و جنازه اش را تحویلم دادند.»
مادر ستار بهشتی از پیشنهاد پرداخت دیه فرزندش توسط ماموران خبر داد و افزود: «پیشنهاد دادند ولی من قبول نکردم. بچه من خونش پایمال نشود، من دیه می خواهم چه کنم؟ من قبول نکردم.»
وی در پایان این مصاحبه بر پیگیری پرونده فرزندش توسط مسولان و نهادهای بین المللی تاکید می کند و می گوید: «ستار بهشتی؛ به وجودش افتخار می کنم اما کشتنش؛ بچه مرا کشتند. صدای مرا به همه جا برسانید.»
بر اساس گزارش ثبت شده در روابط عمومی بهشت زهرای تهران، ستار بهشتی در ۱۳ آبان ماه فوت کرده ‌است. عموی ستار بهشتی در گفتگو با سحام نیوز گفته‌ بود زمانی که از مسئولان، علت مرگ را جویا شدند به آن‌ها گفته شد: «خفه شوید و به شما ربطی ندارد.»
هم چنین سحام نیوز، در خبری از بازداشت موقت پزشک معاینه کننده ستار بهشتی در اوین خبر داده بود.

صادق لاريجانی ریيس قوه قضاييه حکومت اسلامی، هم به «شکنجه» ستار بهشتی در زمان بازداشت اقرار کرده اما از خود سلب مسئولیت نموده و گفته است: «اين حادثه به صورت مستقيم ربطی به قوه قضائيه يا زندان اوين ندارد و متهم در اختيار نيروی انتظامی بوده است. اگر اثبات شود که مرگ اين شهروند در اثر اهمال يا شکنجه در زمان بازداشت بوده است، ماموران و مسئولان اين حادثه مجازات خواهند شد.»
محسنی اژه ای، پس از پنج روز سکوت درباره مرگ بهشتی، به نقل از گزارش ابتدايی پزشکی قانونی خبر داد که در پنج نقطه از بدن ستار بهشتی از جمله ساق پا، دست، پشت کتف و ران نشانه هايی از کبودی وجود داشته است.
کسانی که تجربه زندان و شکنجه دارند اين علائم را نشانه های شکنجه ای به نام «جوجه» اعلام کرده اند که به ويژه در بازداشت گاه های پليس کاملا متداول است.
در شکنجه جوجه، دستبندی به دست و پابندی به پای متهم زده می شود و ميله‌ ای از ميان دستبند و پابند رد می ‌کنند و دو سر آن را به قلابی در سقف که برای اين منظور يا برای نصب پنکه تعبيه شده، می ‌بندند و ساعت ها زندانی را در آن حالت نگه می ‌دارند و کتک می ‌زنند؛ تا اگر کاری کرده، اعتراف کند و اگرنه تحقير شود و از فحش های رکيکی که نثار خود و ناموسش می ‌شود عرق شرم بريزد.
اعمال اين شکنجه در خصوص ستار بهشتی، احتمالا مربوط به يکی دو روز آخر است. وی، در شامگاه روز دهم آبان ماه که در بند ۳۵۰ زندان اوين بود، درباره شکنجه های قبلی خود از جمله «قپانی» به زندانيان اين بند خبر داد که «در مقر پليس امنيت از سقف آويزان شده و در همان حال مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. سپس پليس دست و پاهای وی را به صندلی بسته و مجددا وی را مورد ضرب و شتم قرار داده است. در مواقعی دست های وی را با دستبند به صورت قپانی بسته و کتک می زدند و در مواقعی ديگر وی را بر روی زمين انداخته و با پوتين ضربه های شديدی به سر و گردن وی وارد می کردند در ضمن اين شکنجه ها، زشت ترين فحش های رکيک ناموسی نيز نثار وی می شده است.»
اين سخنان را ۴۱ زندانی سياسی بند ۳۵۰ اوين در شهادت نامه خود از وی نقل کرده اند. آن ها، هم چنين نوشته اند: «زمانی که ستار به بند ۳۵۰ آورده شد آثار شکنجه در تمام قسمت های مختلف بدنش مشهود بود و وی در شرايط کاملا دردناک و مجروحی قرار داشت. صورت وی زخمی، سر او متورم، مچ دست های او کبود شده بود و آثار آويزان شدنش از سقف روی مچ های او به چشم می خورد. در بخش هايی از بدن وی از جمله دور گردن، شکم و کمر وی آثار ضربه و کبودی ديده می شد.»
از سوی دیگر، بیانیه دیگری به امضای هفت زندانی سیاسی زن درباره ستار بهشتی منتشر شده است. این نامه را ژیلا بنی یعقوب، شیوا نظرآهاری، فائزه هاشمی، بهاره هدایت، نازنین دیهیمی، حکیمه شکری و ژیلا کرم ‌زاده مکوندی امضاء کرده اند، علت مرگ ستار بهشتی را شکنجه در زمان بازداشت عنوان کرده است.
نویسندگان این بیانیه به مرگ های مشابه از جمله زهرا کاظمی، زهرا بنی یعقوب، محسن روح ‌الامینی، امیر جوادی فر، محمد کامرانی، اکبر محمدی و هدی صابر اشاره کرده و نوشته اند: «بدیهی است در کشوری که عاملان و آمران جنایت کهریزک بی ‌آن که مورد محاکمه قرار گیرند به مقام و منصبی جدید می رسند تکرار چنین فجایعی چندان دور از ذهن نیست.»
این هفت زن زندانی، در نامه خود به تبعید ابوالفضل عابدینی، شاهد شکنجه ستار بهشتی به زندان اهواز اشاره کرده ‌و تاکید کرده ‌اند که سایر زندانیان بند ۳۵۰ نیز به دلیل شهادت درباره مرگ ستار تحت فشار قرار گرفته ‌اند.

خبرگزاری مجموعه فعالان حقوق بشر «هرانا»، روز پنج ‌شنبه ۱۸ آبان از قول یکی از مسئولین روابط عمومی بهشت زهرای تهران اعلام کرد فردی به نام ستار بهشتی فرزند «سردار» در گورستان رباط کریم دفن شده است.
بر اساس گزارش ثبت شده در روابط عمومی بهشت زهرای تهران، نام برده در ۱۳ آبان ماه فوت کرده است.
هم‌زمان سایت کلمه تصویر نامه‌ ای را منتشر کرده که متن شکایت ستار بهشتی از بازجویانش به دلیل شکنجه است. این سایت نوشته است که این دست خط متعلق به ستار بهشتی است و از داخل زندان در اختیار کلمه قرار گرفته است.
در این نامه آمده است: «این جانب ستار بهشتی در تاریخ نهم آبان ماه از طرف پلیس فتا در منزل بدون حکم بازداشت شدم و در مدت دو روز بازجویی مورد انواع تهدید و ضرب و شتم قرار گرفتم، از فحش های ناموسی که به مادر بنده می گفتند و به خودم مانند [...]، مادرت سالم نیست و بسیار توهین ‌های دیگر و انواع ضرب و شتم با مشت و لگد و بستن به میز و لگد زدن به سر بنده و اکنون در تاریخ ۱۱ آبان بنده را باز پلیس فتا احضار کرده و با خود می ‌برد و بنده عواقب هر اتفاقی که برایم پیش آید را مقصر پلیس فتا می‌ دانم.»

علاوه بر اين ها، بايد به مواردی اشاره کرد که کارگر قبرستانی که جنازه ستار در آن دفن شده، به يک شهروند - خبرنگار گفته است: او که نزديک ترين کسی بوده که جنازه را مشاهده کرده، از وجود آثار کبودی روی مچ دست، محل آرنج و زير هر دو زانو خبر داده است؛ شبيه گزارش پزشکی قانونی و اظهارات اژه ای، و دقيقا همان نقاطی که در شکنجه جوجه بيش ترين فشار به آن ها وارد می شود. اين کارگر، هم چنين گفته است که صورت ستار بهشتی را در زمان شست و شو، پر از سدر کرده بودند تا آثار کبودی موقع دفن توسط شاهدان جنازه مشاهده نشود. به گفته وی، «صورت تمام اجساد را پيش از دفن با سدر می پوشانند اما اين يکی را بيش تر ريخته بودند توی صورتش تا ديده نشود.»
به این ترتیب، علت واقعی مرگ ستار بهشتی، از کار افتادن کليه ها اعلام شده است. به گفته پزشکان، از دست رفتن کليه ها باعث توقف دفع آب، نمک و مواد زائد از بدن می شود و به تورم شديد بافت ها می انجامد. هم چنين توقف فعاليت کليه ها باعث انباشته شدن خون از سموم و مواد زائد می شود که اگر با رسيدگی سريع و انجام دياليز همراه نشود، در فاصله اندکی موجب بالا رفتن فشار خون و مرگ می شود.
شکنجه های متداول در بازداشتگاه های پليس البته محدود به شکنجه دردناک جوجه نيست. انواع ديگری از اين شکنجه ها نيز وجود دارد که شکنجه گران حکومت اسلامی، رسما در همه زندان هایشان اعمال می کنند.
يک وکيل دادگستری که دفاع از شماری از زندانيان سياسی را در سال های اخير برعهده داشته، در توصيف شکنجه جوجه، به یکی از رسانه ها، گفته است: «متهم را مثل مرغ پرکنده و دست و پا بريده به يک ميله می بندند و مانند جوجه کباب می گردانند.»
وی در توصيف انواع ديگری از شکنجه نيز گفته: «متهم را در حالاتی ديگر در لاستيک های بزرگ کاميون و تريلر مثل جنين داخل بدن مادر قرار می دهند و شکنجه گران متهم را به نوبت دور يک محوطه می گردانند و يا بيدار خوابی های طولانی و يا هم چنين متهم را ساعت ها آويزان می کنند.» به گفته اين وکيل زندانيان سياسی، «در اداره آگاهی درختی است به عنوان درخت سخنگو که متهم را به آن درخت می بندند و شکنجه گران به متهم می گويند آن قدر ترا می زنيم که يا درخت صحبت کند يا تو صحبت کنی.»
فرزاد کمانگر، معلم مبارز و محبوب و عدالت جو که در سال ۸۹ اعدام شد، نيز پيش از مرگ در نامه ای از زندان سنندج در شرح شکنجه های خود نوشته بود: «شکنجه مشهور جوجه کباب اصطلاحی بود که ریيس بازداشت گاه اطلاعات سنندج به کار می برد و اکثر شب هايی که خودش آن جا بود انجام می داد. دست و پا را می بست و کف زمين می انداخت و شلاق می زد.»
هم چنین مادر رامين قهرمانی از مقتولان بازداشتگاه کهريزک هم در گفتگويی، گفته بود که پسرش را از پا آويزان کرده بودند.
رضا شهابی، فعال کارگری نیز که در اثر شکنجه دستبند قپانی دچار ضايعه نجاعی شده و هم چنان با مشکلات جسمی ناشی از شکنجه دست و پنجه نرم می کند.
آخرین نوشته ستار بهشتی در وبلاگ خود، نشان می دهد که جنایت کاران حکومت اسلامی، قبلا او را تهدید کرده بودند: «دیروز بنده را تهدید کردند به مادرت بگو به زودی رخت سیاه باید بپوشد. دهان گشادت را نمی بندی؟ می گویم کاری انجام نمی دهم که لازم به بستن دهانم باشد. می گویند وراجی زیاد می کنی، می گویم چیزی که می بینم و می شنوم را می نویسم. می گویند هرکاری بخواهیم می کنیم، هر رفتاری را انجام می دهیم، شما باید خفه شوید و اطلاع رسانی نکنید و گرنه خفه خواهید شد بدون نام و نشان! بدون این که کسی بداند چه برسر شما آمده!»

اسماعیل احمدی مقدم فرمانده نیروی انتظامی حکومت اسلامی، چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۱ گفته است ماموران پرونده ستار بهشتی در اختیار دادسرا برای بازجویی هستند. احمدی مقدم، اضافه کرده است: «اگر به نتیجه ‌ای برسیم که قصوری بوده، با مقصران آن برخورد قاطع و قانونی را به عمل خواهیم آورد.»
به گزارش خبرگزاری مهر، روز چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۱ گزارشی از مرگ ستار بهشتی در صحن علنی مجلس شورای اسلامی خوانده شد که پس از پایان قرائت آن توسط حسین نقوی حسینی سخن گوی کمیسیون امنیت ملی، برخی نمایندگان مجلس به متن این گزارش اعتراض کرده و آن را گزارشی «غیر شفاف» خوانده‌ اند.
در این گزارش از جمله آمده است: «اصل موضوع فوت ستار بهشتی در بازداشت گاه‌ نیازمند بررسی دقیق و جدی است و به همین علت کمیسیون تصمیم گرفته یکی از قضات با تجربه، دارای درجه ممتاز قضایی و عضو کمیسیون امنیت ملی را در چارچوب وظیفه نظارتی مامور کند تا حصول نتیجه نهایی موضوع را شخصا پیگیری نماید.»

با این وجود، تلاش های پليس فتا برای سرپوش گذاشتن بر جنايت اخيرشان، حتی جمع بندی گزارش های ارائه شده به ارکان های مسئول حکومتی، حاکی از آن است که اين زندانی سياسی در بازجويی ها توسط بازجويان به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته، به طوری که اين شکنجه ها باعث از کار افتادن کليه و مرگ او در روز شنبه ۱۳ آبان ماه ۱۳۹۱ در بازداشتگاه پليس فتا شده است.

بنا به گزارشات منتشر شده، وجود اين اطلاعات باعث شده که در جلسه کميته پيگيری قتل ستار بهشتی در مجلس که با حضور دادستان تهران، رييس پليس فتا و و جانشين فرمانده نيروی انتظامی تهران بزرگ برگزار شد، نمايندگان مجلس، به مسئولان پليس فتا توصیه کرده اند که با توجه به تاييد وجود پنج کبودی روی بدن ستار بهشتی در گزارش اوليه پزشکی قانونی، تحرکات رسانه ‌ای درباره ايست قلبی را متوقف کنند و به جای حمايت از بازجويان خاطی، برای محاکمه آن ها با مقام‌ های قضايی همکاری لازم را داشته باشند.

از منظر حقوق جهان شمول، فرد بازداشت شده، مجرم نیست. چرا که هنوز دادگاه حکمی درباره او نداده است. از این رو، هیچ کس حق ندارد در بازداشت گاه، زندانی را مورد آزار و اذیت و شکنجه قرار دهد.
اما بازداشت گاه هایی که در «قوانین» حکومت اسلامی از آن ها با عنوان «مجتمع های مسکونی» یاد می شود قتل گاه هستند. چهار دیواری هایی با درهای آهنی بزرگ که نامش بازداشت گاه است فرد دستگیر شده و بی دفاع در میان این چهاردیواری با تهاجم گرگ های درنده مواجه می گردد و جان خود را از دست می دهد. اگر هم زنده بماند آن چنان بلاهایی سرش آورده اند که شاید آثار مخرب آن ها تا آخر عمرش رهایش نکند.
بازداشت گاه های حکومت اسلامی، عمدتا مخفی هم هستند، محل کسی و کار یک عده جانی و آدم کش حرفه ای است که دست شان باز است شهروندان را در آن جا، زیر شدیدترین شکنجه ها قرار دهند؛ زیر شکنجه و تجاوز بکشند آن وقت قوه قضائیه، نمایندگان مجلس و دیگر ارگان های حکومت جهل و جنایت و ترور اسلامی، برای تظاهر و خاموش کردن اعتراضات احتمالی مردمی و خانواده جان باخته، این آدم کشی های حکومت شان در بازداشت گاه ها و زندان ها را توجیه می کنند؛ هیئت های تحقیق به جامعه معرفی می کنند. در حالی که گزارشات کمیته های تحقیق تاکنونی را هرگز به جامعه اعلام نکرده اند. برای نمونه، می توان سئوال کرد که گزارش کمیته تحقیق 18 تیر، درباره تهاجم وحشیانه به دانشگاه؛ گزارش هیات تحقیق قتل های زنجیره ای دولت محمد خاتمی «قهرمان اصلاحات؟»؛ گزارش تحقیق قتل بازداشت شدگان زندان کهریزک؛ و... کجا هستند؟!
اما یک مساله برای بخش آگاه جامعه ایران، مسلم و اصل است و آن هم این است که کلیت حکومت اسلامی، از بالا تا پایین مافیایی و آدم کش و غارتگر است. از این رو، چنین حکومتی اصلاح پذیر نمی باشد و روشن است که باید با قدرت و همبستگی و مبارزه مردمی راهی گورستان تاریخ گردد. در این میان، افراد و جریاناتی که به دنبال اصلاح این حکومت جانی و برگزاری انتخابات «آزاد» و غیره هستند اگر نفعی در نگه داری حکومت اسلامی نداشته باشند «ساده لوح» هستند! البته که ساده لوحی مورد مناقشه نیست و هر کس به دنبال منافع طبقاتی خودش است.
از آن جایی که این جنایت در تهران که پایتخت کشور است اتفاق افتاده است، خبر آن به رسانه ها رسیده و واکنش ها را برانگیخته، در حالی که در شهرها و نقاط دیگر و دوردست، در صورت بروز چنین جنایاتی که روزانه اتفاق می افتد و مخفی می ماند و کسی از ترس ننمی تواند درباره آن چیزی بگوید، خبر آن نیز در هیچ رسانه ای منتشر نمی گردد و کسی هم با خبر نمی شود.
حکومت اسلامی و ایدئولوژی آن، یعنی اسلام، ماهیتا دشمن آزادی و برابری انسان ها و عدالت اجتماعی هستند و بر این اساس، شکنجه و تجاوز و سنگسار و اعدام و ریختن خون هر کسی که با آن ها مخالف است، کسب و کار دایمی شان است.
حکومت اسلامی و افکار اسلامی پوسیده آن، حرمت و موجودیت و کرامت انسانی را به رسمیت نمی شناسد و همواره مخفی و علنی آدم می کشند و ایران را به زندانی بزرگ به شهروندان آن تبدیل کرده اند و در این زندان بزرگ نیز شکنجه گاه های مخوف بی شماری دارند.
به این ترتیب جامعه ما، بیش از سه دهه است که هر روزه باید شاهد زندانی و شکنجه و جنایات حکومت سرمایه داری جهل و جنایت اسلامی است. بنابراین، جامعه ایران زمانی از نکبت این هیولای آدم خوار به نام حکومت اسلامی، نفس راحتی خواهند کشید که با قدرت خودشان، این حکومت جانی را از حاکمیت ساقط کنند و در فضایی آزاد و بدون فشار، جامعه ای آزاد و برابر و انسانی و عادلانه بسازند.

چهارشنبه یکم آذر 1391 - بیست و یکم نوامبر