نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

دسته کم ۷۱ کشته و ۱۲۴ زخمی در حمله تروریستی در پایتخت نیجریه+ویدئو


Uten navn
در پایتخت نیجریه شهر آبوجا بر اثر انفجار در یک ایستگاه اتوبوس دسته کم ۷۱ کشته و ۱۲۴ زخمی بجا گذاشت.
به گزارش «خبرگزاری صدای مسیحیان ایران» سوء ظن بوجود آمده این هست این انفجار توسط گروه تروریستی «بوکوحرام» که یک گروه تندرو اسلامی که کشتن مسیحیان یکی از برنامه های آنان هست در این انفجار دست داشته است.
به تازگی هم این گروه افراطی شعاری برای خود منتشر کرده است که ترجمه آن به شرح زیر است:
ما در حال کار برای الله هستیم برای برقراری شریعت اسلام،تعهد ما حمایت از اسلام و مسلمانان است با نابودی کفار،ما آنها را میکشیم ،ما کلیساهای آنها را تخریب میکنیم و آنها را به بد ترین وجه میکشیم،ما همه مسلمانان را دعوت میکنیم به جهاد علیه آنها،این شوخی نیست اگر ما آنها را نابود نکنیم آنها اسلام را نابود میکنند و خواهید دید چگونه زنان و فرزندان ما را نابود میکنند،پس بیایید آنها را نابود کنیم .
لقمان امان که یکی از شاهدین این انفجار بود بیان کرد :انفجارها چنان قدرتی داشت  که  به چندین اتومبیل نیز صدمه زده‌اند و باعث انفجار در مخازن سوخت اتومبیل ها  شد  و همچنین شدت انفجار به اندازه‌ای بوده که گودالی به عمق بیش از یک متر در زمین ایجاد کرده است.
همچنین گزارشهایی از حمله های تروریستی بوکو حرام در شمال نیجریه در روز شنبه رسیده که ۱۳۵ کشته برجای گذاشته است.
بوکو حرام (به معنی تحصیل حرام است) یک گروه مسلح و تندرو اسلامی در کشور نیجریه  است که خواستار تعطیلی تمامی مدارس نوین و تحمیل قانون اسلام بر تمامی ۳۶ ایالت نیجریه است.
 زندگی توام با ترس و گرسنگی برای حدود ۲۵۰ هزار نیجریه ای  در سال جاری بدلیل یک شورش اسلامی که توسط گروه افراطی بوکو حرام در این کشور بوجود آمده باعث این شد که این تعداد انسان برای زنده ماندن به همراه خانواده و دوستان از خانه و کاشانه خود فرار  و آوارگی را تجربه کنند و در اردوگاه هایی که از لحاظ بهداشتی وضعیت اسفناکی دارند اقامت گزینند اردوگاه هایی که به ازای هر ۵۰۰ نفر دارای یک سرویس بهداشتی میباشد.
قوانین شریعت اسلامی از سال ۲۰۰۰ میلادی در شمال ونیجریه اجرا می‌شود ولی شورشیان اسلامی از جمله گروه خودخوانده طالبان نیجریه و گروه «بوکو حرام» خواهان اجرای قوانین اسلامی در سراسر نیجریه هستند. درگیری‌های مسلمانان تندرو با دولت نیجریه در ایالت‌های کانو، بورنو و یوبه در شمال نیجریه در ماه ژوئیه سال ۲۰۰۹ صدها کشته برجای گذاشت.
برآورد می‌شود که تنها در سال جاری میلادی ١۵٠٠ نفر در حملات بوکو حرام کشته شده باشند.

رتین کوچولو نقشی در این گزارش ندارد اما نقطه عطف ماجراست. او کودک خردسال بهایی زاده ای است که اکنون پدر، مادر و تنها عمویش به خاطر اعتقاد به دیانت بهایی و همکاری با دانشگاه مجازی بهاییان در ایران زندانی هستند


آرتین کوچولو نقشی در این گزارش ندارد اما نقطه عطف ماجراست. او کودک خردسال بهایی زاده ای است که اکنون پدر، مادر و تنها عمویش به خاطر اعتقاد به دیانت بهایی و همکاری با دانشگاه مجازی بهاییان در ایران زندانی هستند. او هنوز کوچک تر از آن است که دینی را برای خود برگزیند اما این روزها به خاطر اعتقاد و تعصب، از داشتن پدری محروم است که روان شناس بود و برای نخستین بار الگوی زبان زندگی، زبان بدون خشونت را در ایران مطرح کرد و کوشید این روش را به هموطنان خود آموزش دهد. مادرش، فاران حسامی هم روانشناس است و شاید بیشتر از مادران دیگر به تربیت روانی کودکان می اندیشد و بیشتر از همه کارهایش برای جلوگیری از خشونت بر کودکان خردسال تلاش می کرده است.
آرتین هنوز نمی تواند به درستی واژه های اوین و رجایی شهر را تلفظ کند اما هر هفته راهی زندان اوین می شود تا مادرش را ببیند و هر ۱۵ روز یک بار به زندان رجایی شهر می آید تا با پدر و عمویش ملاقات کند.
اکنون ۳ نفر از اعضای خانواده رحیمیان که یک خانواده بهائی هستند زندانی اند؛ کامران رحیمیان که در سال ۹۰ دستگیر شد و پس از صدور حکم ۴ سال زندان، به رجایی شهر آمد. همسرش فاران حسامی هم در شهریور ماه ۹۰ دستگیر و پس از آزادی موقت، بار دیگر در تیرماه ۹۱ دستگیر و برای گذراندن دوران ۴ سال زندان به اوین منتقل شد. در دورانی که پدر و مادر آرتین زندانی بودند او در کنار مادربزرگ و عموی بزرگ اش زندگی می کرد اما این وضعیت هم چندان دوام نیافت و پس از فوت دردناک زن عموی آرتین، کیوان رحیمیان هم برای تحمل ۵ سال زندان به رجایی شهر آمد. حالا آرتین و ژینا، نوه های این خانواده هیچ سرپرستی ندارند و مادربزرگ شان باید از آنها نگهداری کند.
کامران و کیوان رحیمیان هم تنها فرزندان خانواده ای ۴ نفره هستند که پدرشان در فروردین ماه سال ۶۳ به خاطر اعتقاد به دیانت بهائی در اوین اعدام شده است.کامران می گوید "من هنوز نوجوان بودم که پدرم اعدام شد و حالا آرتین پسرم هم باید دوران کودکی خویش را به خاطر زندانی بودن پدر و مادرش در تنهایی سپری کند".
او که دارای مدرک کارشناسی ارشد روانشناسی از دانشگاه اتاوا در کانادا است، در زمستان سال ۸۲ بلافاصله پس از پایان تحصیلاتش به ایران بازگشت و حالا در زندان کارگاه آموزشی زبان بدون خشونت را برای همبندی هایش که زندانی سیاسی و عقیدتی هستند برگزار می کند. کامران در پاسخ به سوال من که از او می پرسم که چرا علیرغم اطلاع از احتمال خطرات به ایران بازگشتی و فعالیت کردی؟ مشتاقانه می گوید "تعلقات عاطفی و ضرورت آموزش و آگاهی، در کنار نیاز هرچه بیشتر ما برای گفتگو برای من از همه چیز مهم تر بود. گمان می کنم ما یک اقلیت طرد شده هستیم و نیاز شدید داریم تا برای ارتباط با همدیگر بیشتر از همه گفتگو کنیم. یعنی من کوشیدم به همه اطرافیانم بیاموزم که مذاکره شیوه حل مساله است نه خشونت. و حالا باید به شکل ملی همه ما مذاکره کردن را در همه سطوح بیاموزیم".
او می گوید از صبح نخستین روز بازگشت اش به ایران به دنبال آموزش این روش بوده است و یاداوری می کند استادش، مارشال روزنبرگ که مبتکر و طراح این روش بود، از بازگشت او به ایران خوشحال بود و می گفت بالاخره یک نفر یک طرح را به ایران می برد.
 او زبان بدون خشونت را به زبان زندگی تعبیر کرد و در دوارن فعالیت در ایران، کتاب مارشال در این باره را ترجمه و منتشر کرد. حالا شاید کامران رحیمیان نخستین آموزگاری است که الگوی زبان بدون خشونت را به هموطنانش آموزش داده است. او در ادامه از برگزاری کارگاه های آموزشی و زمینه سازی برای تجربه عملی این روش در کلاس هایش یاد می کند و تجربیاتش را با هم مرور می کنیم. کامران می گوید "در یکی از کارگاه های آموزشی من نقش احمدی نژاد را بر عهده گرفتم و از شکرت کنندگان خواستم براساس این الگو با من گفتگو کنند".
او گفتگوهای مختلف با خانواده مجروحان جنگی جنگ ایران و عراق و همچنین خانواده برخی از زندانیان سیاسی و جانباختگان دهه ۶۰ که سرشار از بغض و نفرت بودند را در کارنامه کارگاره هایش دارد و می گوید "گمان می کنم ابزار گفتگوی بدون خشونت و حل مساله از طریق مذاکره می تواند در همه سطوح از روابط زناشویی تا روابط اجتماعی شهروندان حتی مناسبات سیاسی مردم با حاکمان جامعه، میسر و موثر باشد".
اکنون این دو برادر در کنار ۹ نفر دیگر از فعالان دانشگاه بهائیان به خاطر تدریس در این دانشگاه زندانی اند. آنان به خاطر فرزندان بهائی که از تحصیل در دانشگاه ها محروم هستند در آنجا جمع شده بودند تا آموخته های خویش را به هم کیشان خود بیاموزند و حالا این دانشگاهیان زندانی در زندان رجایی شهر بیشتر از دیگران در راه آموزش و آموختن به همبندیان خود کوشش می کنند.
کامران و کیوان هم مانند دیگر از زندانیان سیاسی رجایی شهر از برخی حقوق خود محروم اند با این تفاوت که همسر کامران زندانی است و همسر کیوان فوت کرده است و آرتین و ژینا، فرزندان این دو برادر، از داشتن پدر و مادر محروم اند.
وقتی از کامران می پرسم که مهم ترین سختی زندان برای تو چیست؟ با لحن تلخی می گوید "بالاخره من و همسرم و برادرم با آگاهی راه خود را انتخاب کردیم اما بیش از همه نگران هزینه هایی هستم که تصمیمات و انتخاب های من، برای خانواده ام و دیگران در پی داشته است".
او می گوید "هیچ تصوری از زندگی در آینده ندارم اما کوشش می کنم خسارت های وارد شده بر آرتین و ژینا را جبران کنم".
حالا کامران و کیوان در یکی از اتاق های زندان رجایی شهر و شاید مثل کودکی شان بر تخت های دو طبقه می خوابند. وقتی از کامران می پرسم از اینکه برادرت در کنار تو زندانی است چه احساسی داری؟ بی درنگ پاسخ می دهد "هر روز آرزوی آزادی اش در ذهنم چرخ می زند. اما وجودش در اینجا برایم دلگرمی است".
همسر کامران هم در بند زنان زندان اوین است و کامران در این مدت تنها یکبار توانسته او را ملاقات کند. او می گوید "دوست دارم حال درونی فاران را بدانم و از او بپرسم که از شرایط جدید آیا ناراضی یا پشیمان نیست؟ آیا آرامش دارد"؟
کامران هر هفته برای پسر و همسرش نامه می نویسد. نامه های کامران به مقصد زندان اوین و خانه مسکونی اش پست می شود معمولا با تاخیر یک ماهه به دست صاحبانش می رسد و جالب اینکه کامران به عنوان پدر زندانی برای آرتین کوچولو نقاشی می کشد تا رابطه پدر و پسری به مدد این نقاشی های کودکانه گم نشود.
وقتی کامران از سختی های آرتین، ژینا و مادرش حرف می زند بی اختیار اشک می ریزد و مرا به یاد جمله ای از ژینا، دختر برادرش می اندازد که پس از فوت مادر و زندانی شدن عمو و زن عمویش، به پدرش گفته بود مادرش را می خواهد عمو و زن عمویش را می خواهد و چرا کسی نمی فهمد که آنها حق دارند کنار هم باشند؟ ژینا گفته بود که "خدا نمی فهمد، حضرت عبدالبها نمی فهمد، اصلا هیچ کدام از این حضرت ها نمی فهمند". پدرش با خود فکر کرده بود که شاید ژینا کوچولو هم درست می گوید چون اگر بهائی نبودند شاید پدرشان در سال ۶۳ اعدام نمی شد. شاید کامران به جای زندان رجایی شهر، زبان زندگی را در تلوزیون آموزش می داد و فاران به جای زندان اوین، راههای پیشگیری از سواستفاده از کودکان را به تعداد بیشتری از هموطنان می آموخت. کیوان رحیمیان آن شب با خود فکر کرده بود که اگر او هم به زندان برود دیگر چه کسی برای آرتین و ژینا باقی می ماند تا حرف هایشان را گوش کند و بر زخم گریه هایشان مرهم بگذارد.
 کامران در زندان مشغول ترجمه کتاب دیگری از استادش در رابطه با الگوی زبان بدون خشونت است و سخت تلاش می کند تا علیرغم همه محدودیت ها و ممنوعیت ها، منابع لاتین را برای کارش به دست اورد. او می گوید به جز راجر، که مفهوم همدلی را وارد روانشناسی کرده است گاندی و ماندلا برایش آدم های مهمی هستند و برای مادرش و جهانگیر هدایتی نیز احترام خاصی قائل است.
کامران هنوز دوست دارد که روز دوم اکتبر؛ روز تولد گاندی که به نام روز بین المللی اقدامات همدلانه نام گرفته است در کشورش به رسمیت شناخته شود اگر چه اینجا در زندان او براساس آنچه اموخته، رفتارهای همدلانه را تجربه می کند. کامران به شدت نگران بعضی از زندانیانی است که به علت اقامت طولانی در زندان دچار افسردگی شده اند. او مشاور رایگان زندانیانی است که سخت دلتنگ و ناامید می شوند و خیلی وقت ها برای او درددل می کنند.
اکمران از روند دادرسی اش می گوید و از اینکه تنها ده دقیقه قبل از دادگاهش توانسته وکیل تسخیری اش را ملاقات کند و ۹ روز بعد از برگزاری اولین جلسه دادگاه هم حکم زندان اش صادر دشه. از کامران می پرسم پدر تو به خاطر تعصبات مذهبی اعدام شد و پسر تو به همین خاطر اکنون بدون پدر بزرگ می شود اگر روزی بتوانی درباره آنان که تو و پسرت را این گونه عذاب داده اند تصمیم بگیری با انها چه رفتاری خواهی داشت؟ او کمی فکر می کند و می گوید "دلم می خواهد اول از همه خودشان بفمند که به چه علت این کارها را با ما کردند و دوم اینکه مسولیت رفتارهایشان را بپذیرند یعنی سعی کنند که بفهمند بر من و خانواده ام چه گذشته و مسولیت آن را برعهده بگیرند".
می گویم آیا دوست داری آنها را مجازات کنی؟ می گوید "دلم می خواهد خودشان بگویند که به چه طریقی خساراتی که به ما وارد شده است را جبران کنند". و من باز به یاد آن روزی می افتم که کامران نامه اش را برای من خواند. نامه ای که خطاب به ملت ایران و آرتین نوشته شده بود: "آرتین و ملت ایران؛ امشب در منزل خودم برای همگان اقرار می کنم که بهائی هستم، در موسسه علمی بهائیان درس خوانده و تدریس کرده ام. به حدود ۲ هزار نفر الگوی زبان بدون خشونت را آموزش داده ام، متون ان را ترجمه و با مجوز وزارت ارشاد به چاپ رسانده ام".
او در ادامه نوشته بود "ضربات شلاق بر پدرم تبدیل شد برای من به ضربات ریتم بر تنبک، ممنوعیت تحصیل در دانشگاه های ایران تبدیل شد به کارشناسی ارشد روانشناسی در کانادا همراه با مهارت های درمانی و ارتباط بدون خشونت، و در نهایت اعدام و شهادت پدرم تبدیل شد به ارتباط من با آدم ها در جلسات مشاوره و کارگاه های آموزش زبان زندگی و الگوی ارتباطی بدون خشونت که هدیه من و خانواده ام به ایران و تمام ایرانیان است که امیدوارم بپذیرند".
گفتگوی من با کامران به پایان می رسد و حالا می خواهم سراغ برادرش، کیوان بروم و با او هم حرف می زنم لحظه ای تردید می کنم و احساس می کنم که ای کاش فرصتی بود تا با همه آنان که کامران، کیوان، فاران و بچه های شان را چنین رنج می دهند گفتگو کنم. اگر چه این سرنوشت یکی از دهها ماجرایی است که بر زندانیان عقدیتی در زندان رجایی شهر می رود و این گزارش را شاید بتوان قصه ای لقب داد؛ حکایت رنجی که آنان می برند. رنجی که هر شب و هر روز، ژینا و آرتین آن را تحمل می کنند ومن تلاش می کنم که ماهرانه یک تصویر از این گزارش را پنهان کنم؛ تصویری از کامران که خسته و مستاصل به دیوار زندان تکیه داده بود و زیر لب طوری که کسی متوجه نشود زمزمه می کرد "دیگر توانی برای گفتگو هم برایم نمانده است."


رییس کتابخانه ملی: آنچه در سازمان میراث رخ داده در مقایسه با مغول‌ها ناچیز است!

رییس سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی ایران تصریح کرد: آنچه در چند سال گذشته، بخصوص در سازمان میراث فرهنگی و گردشگری رخ داده، در مقابل وقایع دوران مغول‌ها ناچیز است!
به گزارش خبرنگار سرویس میراث فرهنگی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، سیدرضا صالحی امیری همچنین گفت: خوشبختانه این ملت توانست همه‌چیز را پشت سر بگذارد، چون فرهنگ پشت آن بود.
رییس سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی با اشاره به بستن تفاهم‌نامه‌ای میان کتابخانه‌ی ملی و سازمان میراث فرهنگی و گردشگری، اظهار کرد: در این تفاهم‌نامه، به برگزاری همایش‌ها و نشست‌های مختلف اشاره شده است. همچنین مفاد آن در زمینه‌ی تبادل اسناد‌، کتب‌ و مسائل مرتبط است تا بتوان نشست‌ها و همایش‌های مختلف را به بهترین نحو برگزار کرد.
همچنین رییس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری گفت: عزم خود را جزم کرده‌ایم تا با وجود مسائل، کمبودها، مشکلات و امکاناتی که داریم، سطح سازمان میراث فرهنگی و گردشگری را دست کم به سال‌های 1382 و 1384 برسانیم.
مسعود سلطانی‌فر ادامه داد: اتومبیل، یک آیینه‌ی کوچک برای نگاه کردن به عقب دارد و یک شیشه‌ی بزرگ برای نگاه کردن به جلو؛ ما هم باید همواره به آنچه در روبه‌رو است با وسعت نظر نگاه کنیم و نگاهی کوچک به گذشته داشته باشیم.
او خطاب به کارمندان معاونت میراث فرهنگی و پژوهشگاه سازمان میراث فرهنگی، اظهار کرد:‌ خبر دارم که بسیاری از کارشناسان به‌دلیل تصمیم‌های نادرست سال‌های گذشته، از زندگی و کار خود باز مانده یا عقب افتاده‌اند.
وی که در آیین بازگشایی مرکز اسناد و کتابخانه‌ی سازمان میراث فرهنگی و گردشگری سخن می‌گفت، افزود: یک بررسی همه‌جانبه در ارتباط با مسائل و مشکلات سازمان میراث فرهنگی وگردشگری در 60 روز گذشته در استان‌های مختلف انجام دادم. با یک نگاه کلی و همه‌جانبه به این نتیجه رسیدم که امسال باید تلاش کنیم تا با استفاده از منابع و امکانات بسیار محدود، به بهره‌وری مناسب برسیم.
دستگاه‌های نظارتی عملکرد مدیران گذشته را بررسی می‌کنند
سلطانی‌فر همچنین در پاسخ به پرسش خبرنگاری درباره‌ی شکایت از مسوولان قبلی سازمان میراث فرهنگی و گردشگری که باعث ایجاد شدن اتفاق‌هایی در سازمان و اجرای طرح «دورکاری» و به‌دنبال آن وارد شدن آسیب جدی به سازمان میراث فرهنگی شدند‌، گفت: دستگاه‌های نظارتی کشور اعم از مجلس، دیوان محاسبات و سازمان بازرسی کل کشور با تشکیل کمیته‌هایی، در حال بررسی عملکرد هشت سال گذشته‌ی سازمان میراث فرهنگی هستند، تا کم‌کاری‌ها را بررسی و معایب، مشکلات و نتیجه را اعلام کنند.
ساخت دو بنای جدید در ارگ آزادی
او در ادامه، درباره‌ی کم بودن فضای در اختیار مرکز اسناد و همچنین مستقر نبودن دو معاونت در ساختمان سازمان میراث فرهنگی،‌ صنایع دستی و گردشگری، اظهار کرد: برای حل این مشکل، مجوز ساخت دو ساختمان بزرگ را در فضای باز سازمان میراث فرهنگی و گردشگری (ارگ آزادی) گرفته‌ایم تا با ساخت این دو بنا بتوانیم دو معاونت گردشگری و سرمایه‌گذاری را نیز به ستاد مرکزی نزدیک کنیم.
معاون رییس‌جمهور معتقد است: با این اقدام، مشکل کمبود فضا برای مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی برطرف می‌شود.
فضای کتابخانه و مرکز اسناد بسیار محدود است
رییس پژوهشگاه سازمان میراث فرهنگی و گردشگری نیز گفت: فضای کنونی ایجاد شده برای کتابخانه و مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی و گردشگری فضای بسیار محدودی است که باید برای گسترش آن در آینده فکری شود.
جلیل گلشن بیان کرد: کتابخانه‌ی سازمان که با زحمت و تلاش زیاد کارمندان شکل گرفته بود، در سال 1389 به شیراز منتقل و آسیب‌های جدی به کتاب‌ها، اسناد، نیروهای کارشناسی و حتا وسایل پژوهشگاه و کتابخانه وارد شد. یک روز درپی یک تصمیم ناگهانی، همه‌ی اسناد را بار کامیون کردند و به شیراز بردند!
وی با تأکید بر این‌که وضعیت کنونی کتابخانه‌ی سازمان با کتابخانه‌ی پیشین، بسیار متفاوت است، اظهار کرد: کتابخانه‌ی قبلی ورودی و فضاهای زیادی داشت، اما اکنون این کتابخانه قرائت‌خانه ندارد و به فضای بیشتری نیاز دارد.
او با اشاره به مفقود شدن یا آسیب‌ دیدن تعدادی از اسناد در کتابخانه و مرکز اسناد سازمان، گفت: در برنامه‌های امسال پژوهشگاه قصد داریم برای کنترل دوباره‌ی اسناد اقدام کنیم و امیدواریم بتوانیم میزان آسیب‌ها و اسناد گمشده را دقیقا به جامعه‌ی علمی کشور ارائه دهیم. هرچند خوشبختانه در زمینه‌ی کتاب تقریبا به‌جز حدود 100 تا 200 عنوان کتاب کم‌وکسری نداریم؛ اما متأسفانه در رابطه با اسناد هنوز نمی‌توانیم آمار دقیقی ارائه دهیم.
سلطانی‌فر همچنین در این مراسم، از دکتر عبدالمجید ارفعی به‌عنوان تنها شاهد زنده در دادگاه‌های مربوط به الواح هخامنشی در شیکاگو تشکر کرد و خطاب به صالحی‌امیری گفت: حضور دکتر ارفعی در دادگاه‌هایی که برای بازپس‌گیری الواح هخامنشی برگزار می‌شدند، بهترین کمک بود.
ارفعی نیز با بیان این‌که دومین کتابش از ترجمه‌های این الواح زیر چاپ است، از سلطانی‌فر خواست تا سومین کتابش را نیز در این زمینه به چاپ برساند.
رییس سازمان میراث فرهنگی همچنین خطاب به اسماعیل کهرم - کارشناس محیط زیست و مشاور رییس سازمان حفاظت محیط زیست - اظهار کرد: اگر رییس سازمان حفاظت محیط زیست - معصومه ابتکار - تصادف نکرده و دست او نشکسته بود، تا پایان این هفته، تفاهم‌نامه‌ای میان سازمان محیط زیست و سازمان میراث فرهنگی برای همکاری بیشتر در زمینه‌ی میراث فرهنگی و کیفیت گردشگری در سطح کشور امضا می‌شد.
گزارش گاردین از مافیای طلای کثیف در ایران


 بازار بازیافت، کسب و کار سودآوری است که برای کسانی که در رأس این زنجیره قرار دارند، درآمد میلیونی به همراه دارد.

به گزارش سرویس بین الملل «تیک» Tik.ir، سر شب که گربه های ولگرد در جستجوی تکه های غذا در کنار خیابان های شهرهای بزرگ ایران پرسه می زنند، مجید 28 ساله سخت سرگرم کار است. او که تا کمر به داخل سطل های بدبویی از زباله های تفکیک نشده خم شده است، کیسه خود را با خرت و پرت های تفکیک پذیر پر می کند و در حالی که زیر سنگینی بار پلاستیک و آلومینیوم خم شده است، از این کوچه به آن کوچه می رود.

بیشتر شهروندان به مجید با لباس های کثیف و کهنه اش توجهی نمی کنند و فکر می کنند معتاد است؛ اما در حوزه جمع آوری زباله های محله، به او به عنوان یک قانون شکن و رقیب خطرناک نگاه می کنند. او با دوری جستن از پلیس و کامیون های حمله زباله شهرداری که تلاش می کنند، ذخیره او را از او بگیرند، پیاده نظام بازار سیاه بازیافت است؛ کسب و کار سودآوری که برای کسانی که در رأس این زنجیره قرار دارند، درآمد میلیونی به همراه دارد.

با وجود این که بیشتر ایرانی ها از امکانات بازیافت شهرداری ها بی اطلاع هستند، آنها این وظیفه را به پیمانکاران دولتی و خصوصی واگذار می کنند. شرکت های ایرانی، پس از جمع آوری و دسته بندی زباله های شهروندان، آنها را به کشورهایی مانند چین و پاکستان می فروشند؛ این کشورها از پلاستیک و آلومینیوم بازیافتی در صنایع تولیدی خود استفاده می کنند. از نظر قانونی، فقط شهرداری ها و پیمانکاران دارای امتیاز رسمی اجازه دارند از زباله های تولید شده 75 میلیون ایرانی استفاده کنند؛ اما اعمال سهل انگارانه قانون موجب رشد کسب و کار زیرزمینی پیچیده ای شده است که کارشناسان می گویند «از پایه غیرقانونی» است.

"مافیای طلای کثیف"، که گاهی مسؤولان امر با این عنوان از آن نام می برند، نتیجه قانون سال 2006 میلادی ایران است که بسته بندی بین المللی PET، یا پلی اتیلن ترفنات، را تصویب کرد. با افزایش محبوبیت بطری های نوشیدنی خانواده، استفاده از این پلاستیک در تولید نوشیدنی سالم داخلی، به سرعت جایگزین شیشه شد. تولید کنندگان داخلی بازیافت بطری های استفاده شده را آغاز کردند و آنها را به صورت تکه های کوچک می برند و با کشتی به چین صادر می کنند. در چین PET به فیبرهایی تبدیل می شود که در تولید کامپیوتر کاربرد دارد.

بهروز، 40 ساله و مهندس متالورژی مقیم تهران و کارشناس فرایندهای بازیافت محلی، می گوید: «این کار، کسب و کاری سودآور است. گفته می شود که دولت پیشین در خارج از شهر گرمسار [در نزدیکی زادگاه رئیس جمهور پیشین، محمود احمدی نژاد] مجتمعی را برای این هدف راه اندازی کرد. تا آنجا که می دانم، همه PET بازیافت شده صادر شد.»

در آغاز، حدود 200 مرکز بازیافت خصوصی کار جمع آوری و صادرات PET را انجام می دادند که بر اساس برآورد کارشناسان، 30 تا 150 میلیارد ریال (1 تا 5 میلیون دلار) هزینه راه اندازی هر واحد بود. به گفته منتقدان، تقریباً سه چهارم این کارخانه ها در شش سال گذشته تعطیل شدند و به دست شبکه ای از زباله جمع کن هایی که فعالیت غیر قانونی آنها که دولت به آن توجهی ندارد، از کار افتادند.

در سال گذشته، کامیار فیلسوفی، نایب رئیس "انجمن صنایع بازیافتی ایران"، آشکارا از سازمان ملی محیط زیست به علت موارد متعدد نظارت نادرست در این حوزه انتقاد کرد. او در سخنرانی ای اعلام کرد «صنعت بازیافت باید مواد خود را از زباله گردها بخرد و "مافیای طلای کثیف" که کنترل قیمت ها را در اختیار دارد، آنها را در تابستان بالا می برد و در زمستان پایین می آورد. نبض بازار در دستان زباله گردان پرسه زن است.»

در دهه های گذشته، پناهگاه زباله جمع کن های آزادی مانند مجید، مکان های دفن زباله بی رویه در خارج از شهرهای بسیار پرجمعیت بود. سهراب مهدوی، کارمند پیشین سازمان بازیافت شهر تهران، با اشاره به سرکشی های منظم خود به محل دفن زباله کهریزک در 25 کیلومتری جنوب شهر، می گوید: «در ساعات پیش از سپیده دم، از تپه های زباله مانند کندو، صدای وزوز به گوش می رسد. در آن زمان، شهرداری به این زنبورهای کارگر عنوان «خانواده های بازیافت» می داد که کیلومترها در مسیر سطل های زباله پیاده می روند و مانند بولدوزر زمین زیر پایشان را فشرده می سازند. مهدوی می گوید این کارگران تخصصی اند و هر یک نوع خاصی از زباله ها را جمع آوری می کنند. «بسیاری آنقدر فقیرند که کفش های مناسبی هم ندارند، اما زباله منبع درآمد آنها است.»

در سال های اخیر، آیین نامه های جدید ایمنی این به اصطلاح «زباله گردها» را از مراکز دفن زباله بیرون رانده و آنها را روانه شهرها کرده اند؛ به ویژه محله های مرفه نشین که در آنجا زباله های سودآفرین فراوان تر است. این اخراج به سود سودجویانی تمام شد که محتوای کیسه گونی های این کارگران را در ازای کسر کوچکی از سودی که به دست می آورند، می خرند.

به گفته بهروز، مافیای طلای کثیف ساختاری هرمی دارد. زباله گردها اقلام خود را به اولین جمع آوری کننده غیرقانونی می فروشند، که بسته ها را در اندازه 10 کیلوگرمی می خرد. جمع آوری کنندگان آن را به دلالان واسطه می فروشند که کار آنها معامله صدها کیلوگرم زباله است. در رأس این زنجیره شاه ماهی وجود دارد که معامله را در سطح تن انجام می دهد و این زباله ها را به شرکت های قانونی بازیافت می فروشند و این مواد را برای صادرات آماده می کنند.

بهروز می گوید: «زمانی که زباله در فضای عمومی و در خیابان است، به شهرداری تعلق دارد. اما وقتی وارد فضای خصوصی شد، نه شهرداری و نه دولت و پیمانکاران نمی توانند ادعایی درباره آن داشته باشند. آنها فقط پیش از این که زباله گردها بار خود را تحویل دهند، می توانند این زباله ها را از زباله گردها بگیرند. پس از تحویل دیگر نمی توانند کاری انجام دهند.»

مجید که در مشهد کار می کند، قوطی ها و بطری های خود را به بولوار توس می برد که در آنجا بسیاری از مغازه هایی که «وسایل از کار افتاده» می خرند، زباله های آنها را خریداری می کنند. در حالی که قیمت ها با عرضه نوسان دارند، نرخ رایج حدود 10 سنت برای هر کیلو پلاستیک، 33 سنت برای هر کیلو آلومینیوم است و سپس این زباله ها به قیمت کیلویی 80 سنت فروخته می شود. مجید شکایت می کند: «آنها دزدند، گرگند. ما این بار سنگین را بلند می کنیم، اما پول آن به جیب این افراد می ریزد.»

در یک روز کاری عادی، که از ظهر شروع می شود و تا پاسی از نیمه شب ادامه دارد، کارگرانی مانند مجید حدود 35 کیلو زباله جمع می کنند و 200 هزار ریال به دست می آورند. آنها با پوستی آفتاب سوخته و گرسنه و در حالی که زیر بار سنگین کیسه های زباله خم شده اند، ثمره کار خود را در دهان این صنعت غیر قانونی و طمع کار می ریزند. مجید که خانواده ای دارد و باید شکم آنها را سیر کند، می گوید: «شهرداری زباله های ما را نمی خرد. حتی اگر این کار را انجام دهد، در ازای آن به ما نمک و چیزهایی از این دست می دهند که به درد ما نمی خورند. من به پول نیاز دارم.»


شهر پر از دستفروش شده / مترو شده صحنه تائتر

شهر پر از دستفروش شده. آدم تو ماشین خودش هم آسایش نداره. انگار یه نوار ضبط‌شده میاد و جلوی گوش آدم می‌خونه. کم مونده ماشین لباسشویی و یخچال بیارن بفروشن. این را مسافر زن میانسال داخل مترو می‌گوید. اما گوش دستفروش‌ها به حرف‌هایش بدهکار نیست. هر کدام کار خودشان را می‌کنند. وقتی نگاهشان می‌کنی خستگی از سرورویشان می‌بارد اما همچنان ادامه می‌دهند.
 
جوابشان تنها یک کلمه است. «مجبوریم» بلندگوی مترو به مسافران هشدار می‌دهد برای حفظ آرامش خودشان هم که شده از دستفروشان خرید نکنند. ناگهان در مترو باز می‌شود و فروشنده‌ها همراه مسافرها وارد می‌شوند و کیسه‌ها و کیف‌های بزرگ و کوچکشان را باز می‌کنند. هر که زودتر شروع کند و صدایش بلندتر باشد موفق‌تر است. یکی مسواک و آدامس‌هایش را به مسافران نشان می‌دهد و دیگری جالباسی‌های آویزی‌اش را به دستگیره‌های بالایی مترو آویزان می‌کند. قیمت اجناس داخل مترو بین هزارتا 10هزارتومان است. انگار وارد صحنه تئاتری شده‌ای که مسافران حکم تماشاچی و فروشنده‌ها بازیگرانش هستند.
 
هر از گاهی یکی با دست اشاره می‌کند تا کالای مورد نیازش را بخرد. هر کدام به شیوه خودشان بازاریابی می‌کنند. بعضی‌ها بازارشان گرم‌تر از بقیه است. تعدادی برای بازارگرمی از قدرت طنز استفاده می‌کنند و مشتری‌ها را سرگرم می‌کنند تا جنس‌هایشان را بفروشند. میان آن همه جمعیت دختری کلاه‌گیس‌های رنگ‌و‌وارنگش را روی سرش امتحان می‌کند و درباره قابلیت‌های بالای شست‌وشوی آنها می‌گوید. یکی برای بازاریابی مشتری‌ها را دعا می‌کند و دیگری از عمل قلب بچه‌اش می‌گوید. شاید به این وسیله کسی دلش درد بیاید و جوراب‌هایش را بخرد. فروشنده‌ها سن‌وسال‌های مختلفی دارند.
 
از پیرزن و پیرمرد گرفته تا دختربچه‌ها و پسربچه‌های 6یا 7 ساله. کم‌کم مترو شلوغ‌تر می‌شود و جا برای نفس‌کشیدن نمی‌ماند. مامورهای قطار جلو در ایستاده‌اند و اجناس فروشندگان را جمع می‌کنند. یکی‌یکی خودشان را لای جمعیت گم می‌کنند و جنس‌هایشان را میان جمعیت پخش می‌کنند. مسافران مترو کمک می‌کنند تا مامورها نتوانند پیدایشان کنند. یکی از مامورها در قطار را باز گذاشته و تا وقتی زن دستفروش از واگن بیرون نرفته اجازه حرکت را نمی‌دهد. همه اعتراض می‌کنند بالاخره قطار راه می‌افتد. زن دوباره جنس‌هایش را پس می‌گیرد و دوباره شروع می‌کند.
 
زن میانسالی که خودش را خانم تهرانی معرفی می‌کند، نسبت به بقیه بازار گرم‌تری دارد. بساطش انواع دستمال‌های آشپزخانه و دمکنی است آنها را به قیمت شش‌هزارتومان می‌فروشد. وقتی به او می‌گویم می‌خواهم به‌عنوان تازه کار وارد شوم به کوله‌پشتی‌ام اشاره می‌کند و می‌گوید: تو جوان هستی و می‌توانی. این کوله‌پشتی‌ات را باید پر از جنس کنی و هر روز از صبح تا شب توی مترو بچرخی. بچه‌هایی هستند که از صبح تا شب صدهزارتومان هم درآمد داشته‌اند. موفقیت در این است که صبور باشی و با بدرفتاری‌های مردم کنار بیایی. او درباره قیمت خرید و فروش جنس‌هایش می‌گوید: من هر دو، سه‌روز درمیان می‌روم مولوی و جنس‌هایم را از بازار آنجا تهیه می‌کنم. هر دستمال آشپزخانه را چهارهزارو400تومان می‌خرم و شش‌هزارتومان می‌فروشم. البته آنجا فروشنده‌هایی هستند که یکسری از جنس‌هایشان را برای فروشنده‌های مترو کنار می‌گذارند. قیمت‌ها را هم خودشان می‌دهند.
 
بچه‌های مترو دستمال‌ها را هزارتومان می‌فروشند که کمتر کسی می‌خرد. اما من خیلی توان ندارم. ارزان‌تر می‌دهم تا زودتر تمام شود. بعضی از آنها هم دستمال‌های سه‌قسمتی را تکی به قیمت سه‌هزارتومان می‌فروشند. تعداد زیادی از بچه‌ها بودند که بعد از یک یا دوسال دستفروشی در مترو الان در گلشهر کرج مغازه‌دار شده‌اند و خودشان به صورت عمده‌فروش مشغول کار هستند. اگر چند ماه خوب کار کنی درآمدت به ماهی یک‌میلیون‌تومان هم می‌رسد. باید بدانی چه جنسی را مردم بیشتر نیاز دارند. سرتاسر مترو از فروشنده‌های لوازم آرایش پر شده. اینها دیگر فروش‌شان خیلی خوب نیست مگر اینکه خوب بتوانی مشتری را به قول معروف جوگیر کنی. قدرت بیانت خیلی مهم است. مشتری باید تصور کند اگر جنست را نخرد ضرر کرده. او درباره تفاوت درآمد دو یا سه‌سال پیش با امروز می‌گوید: خیلی کمتر شده. چون مردم دیگر اشباع شده‌اند و حوصله خرید ندارند. اوایل برایشان خیلی جذاب بود که جنس‌هایشان را از مترو بخرند. او درباره خودش می‌گوید: من در کرج 15سال معلم قرآن بودم اما دیگر جواب هزینه‌های زندگی‌ام را نمی‌داد. وقتی وارد شدم به هیچ‌کدام از فامیل و خانواده‌ام نگفتم. اما کم‌کم من را توی مترو دیدند و شناختند. شاگردهایم اول خیال می‌کردند اشتباه دیده‌اند اما وقتی که با آنها سلام‌وعلیک می‌کردم، می‌شناختند. کم‌کم وقتی زمان گذشت خودشان می‌گفتند چه خوب که‌داری کار می‌کنی. من فقط عصرها از ساعت چهار تا 10شب کار می‌کنم و درآمدم 400 تا 500هزارتومان است.
 
او پیشنهاد می‌کند برای درآمد بهتر از 10صبح تا 10شب را به مترو بیایم و کار کنم. معمولا ما فروشنده‌های قدیمی داخل مترو هوای همدیگر را داریم و وقتی چندتایی باهم داخل یک واگن می‌شویم سعی می‌کنیم به نوبت جنس‌هایمان را تبلیغ کنیم. گاهی با هم رفت‌وآمد خانوادگی هم پیدا می‌کنیم و دوستان چندین و چندساله می‌شویم. دیگری جوراب‌ها و کلیپس‌هایش را به نخ آویزان کرده و فریاد می‌زند. او یکی از دلایل کم‌شدن تعداد مشتری‌ها را هشدارهای لحظه به‌لحظه مسوولان مترو می‌داند. با زیادشدن تعداد فروشنده‌ها در واگن رقابت سنگین شده و همه سعی می‌کنند بازار را به دست آورند. او درباره درآمدش می‌گوید: این همه بدو بدو به درآمدش نمی‌ارزد. از صبح تا شب باید این همه بار را با خودت جابه‌جا کنی و از ترس مامورها از این واگن به آن واگن پناه بیاوری آن وقت هنوز معلوم نیست درآمد معقولی داشته باشی یا نه!
فریاد می‌زند و با صدای تودماغی، شال‌های قرمز و رنگی‌اش را که یک سویش براق و سوی دیگرش مات است به مسافرها نشان می‌دهد. شال‌های دانه‌ای 10هزارتومانی را هفت‌هزارتومان از بازار خریده است. می‌گوید هر چه رنگش جیغ‌تر و جدیدتر باشد، قیمتش بالاتر است.  ساعت نزدیک به 10شب است و مترو کم‌کم خلوت می‌شود. دختر جوانی کیسه لاک‌هایش را به مسافران خسته‌تر از خودش نشان می‌دهد. یکی، دوتا از مسافرها لاک‌ها را روی انگشتان‌شان امتحان می‌کنند. می‌گوید: امروز صبح زود به بازار رفته‌ام و صدتا لاک با یک مارک خریدم.
 
از صبح یک‌سوم آنها را فروخته‌ام. لاک‌ها را دانه‌ای هزارو500تومان می‌خرم و سه‌هزارتومان می‌فروشم. مشتری‌های خسته چانه می‌زنند تا لاک‌ها را به قیمت دوهزارتومان بفروشد اما زیربار نمی‌رود. لاک‌ها دست‌به‌دست می‌چرخد و دوباره وارد کیسه دخترک می‌شود. می‌گوید نزدیک به یک‌میلیون‌تومان درآمد دارم اما از صبح تا شب می‌دوم هزینه شهریه دانشگاهم را هم درمی‌آورم. زندگی در تهران خیلی ‌گران است. شهرستانی‌ها خیلی ارزان‌تر و راحت‌تر زندگی می‌کنند. با اینکه مسوولان شهرداری بازارهایی را برای فروشندگان مترو در نظر گرفته‌اند تا کالاهای خود را در آنجا عرضه کنند اما نه‌تنها از تعداد دستفروشان مترو کم نشده که روزبه‌روز به تعدادشان اضافه می‌شوند. آنها معتقد هستند هیچ بازاری نمی‌تواند مانند مترو این همه مشتری را یک‌جا برایشان داشته باشد.
 
هدیه کیمیایی
بیاد دوست (کمال رفعت صفایی)
یاور استوار


یادش بخیر چه شور و حالی داشتیم. نبضِ هستی، هر روز، توش و توانی افزونتر می‌یافت. زمان اگر چه بی ا‌عتنای ما، اما، ارزشمندترو ارجج‌دارتر از امروز می‌گذشت. هر روزش روز بود و هر لحظه‌اش دریایی از رمز و رازِ دریافتِ واقعیت زندگی و انسان بودند. دریافت شور و شادی و رفتن و پیوندِ با دیگران و جاری شدن در رود هستی. و این  خود چه احساس شکوهمندی است که می‌توانی خود را در همه‌ی کامیابی‌ها و ناکامی‌های مردم همراه و انباز بدانی. زندگی زیبا و خستگی ناپذیر بود. و تو خود خودِ زندگی بودی که انگار در چهار راهِ رویدادها به گشت و گذار نشسته‌ای.
کمال را از همان سال‌ها-سال‌های جوانی- شناختم. شب شعرهای انجمن ادب فارس به سرپرستی سیدعلی مزارعی – آشِ درهم‌جوشی از شاعران و نویسندگانِ شیراز، با دریایی فاصله در ابعاد و اضلاع گوناگونی از اندیشه‌ها، شیوه‌ها و ایدآل‌ها که ای بسا متضاد و رو در روی هم بودند. در میان همه‌ی آن‌ها برادران فقیری (امین و ابوالقاسم) و بویژه منصور برمکی حسابشان از دیگران جدا بود و حال و هوای دیگری داشتند. حال و هوای چارفصلِ زندگیِ زمینی و این جهانی. و ما جوانترهای جویای نام و تازه از راه رسیده. شهرام شمس‌پور، کاظم شیعتی، همایون یزدانپور، نسیرین رنجبر، عطاکشاورز، کرامت تفنگدار، شاهپور پساوند، دانش دانشور و... و کمال رفعت‌صفایی. می‌توان گفت ما جوانان همگی خود را در فضای همین سه تن آخری –برمکی و فقیری‌ها- می‌دیدیم.
راستش آن دیگران، یعنی گروه مسن‌ترها، بزعمِ آن روزهای ما کلامشان چندان زنده و امروزی و جاندار نبود. بویژه فاصله‌ی زمانی، زبانی  و اندیشگیِ ما با آن بخش از شاعران و نویسندگانی که مترصد فرا رسیدنِ نیمه‌ی شعبانی و 19 و 21 رمضانی و تاسوعا و عاشورایی بودند تا لب به مدح و منقبتی بگشایند و برای این که خدای نخواسته لال از دنیا بروند زنخی زده و صلواتی بفرستند، آنقدر زیاد بود که هیچ قله‌ای یارای پوشانیدن آن دره را نداشت.
بجز شب‌های شعر انجمن ادب فارس که بصورت هفتگی و بکوشش اداره‌ی فرهنگ و هنر و علاقمندی آقای کجوری ، سرپرست فرهنگ و هنر فارس ، در خانه‌های چندگانه‌ی فرهنگ شیراز برگزار می‌شد، گا هگداری در جاهای دیگر نیز چنانچه فرصتی می‌شد، ما جوان‌ترها جمع می‌شدیم و شعر، مقاله و یا قصه‌هایمان را می‌خواندیم. از جمله در «پاتوق داش‌آکل» در خیابان لطفعلی خان، چایخانه‌ی بهار و قهوه‌خانه‌ی چهارفصل، که علاوه برکتابخانه‌، مکانی برای برگزاریِ تئاتر نیز در آن فراهم بود. پیش می‌آمد که این شب‌نشینی‌های فرهنگی در باغچه‌ی زیبای و باصفای آقای جهان‌نما، پیرمرد نازنین و وارسته‌ای که یکتنه نشریه‌ی «جهان نما»  را نیز منتشر می‌کرد، برپا می‌شد. این خانه که در یکی از کوچه‌های فرعی خیابان رودکی قرار داشت، پیش از این که خانه‌ای باشد، باغی بود آراسته و دل‌نگیز و بشدت «هزار و یک شبی»، که ما بچه‌ها به هزار و صد دلیل آن را «دولت‌سرا» می‌نامیدیم.
بهر روی در یکی از همین شب شعرها بود که با کمال آشنا شدم. پاییز 49 ، خانه فرهنگ شماره سه در خیابان «گل کو». کمال در آن شب بعنوان شنونده حضور داشت و همان شب بود که بدرخواست خودش و با اجازه سید علی مزارعی ، شعری را  خواند. غزلی ساده و صمیمی و سالم. جمعیت برایش دست زد و مسئولِ شب شعر به تحسین و تشویقش زبان گشود و از او دعوت کرد تا بطور مرتب در نشست‌های ادبی «انجمن ادب فارس» شرکت کند. از آن پس بود که او نیز یک پای این نشست‌ها شد و بزودی به جرگهِ ما جوانان جویای نام پیوست. جمعِ کوچکی که بعدها در گذارِ هستی،  عناصر و آحادش هر یک به شیوه و شگردِ خاصِ خویش زشتی‌ها و زیبایی‌های زندگی را آزمود و کوشید تا تنها تماشاگرِ بی‌رگ و بی‌احساسِ صحنه نباشد.
جمعِ ما جمع بود و سرشار از سرود و شعرو خاطره. و بی هیچ شکی سرشار از شیطنت و شوخی و شنگی‌های جوانی. از سرودنِ قصیده‌های تفننی بلند که گاه در سرودنش ده‌ها تن شرکت می‌کردیم و در چندین جلسه سروده می‌شد. تا سر به سرِ «استاد ابراهیم‌خانِ صهبا» گذاشتن و پای در کفشِ مجیزگویان دیگر فرو کردن. شور و شوق بود و لودگی‌های جوانی. و ای بسا جدی و جانبدار! در میان تمامیِ آن رویدادهای گوناگونی که در آن سال‌ها می‌گذشت، بهمنِ سیاهکل، زنگ بیداری شد که اگر چه نه همه‌ی چشم‌ها، بلکه چشمان بیشتر هنرمندان جوان را گشود و بسوی خود و واقعیت‌های جامعه فراخواند. سیاهکل انگار پژواکِ صدایی بود که اگر چه از حنجره‌ای دور بر می‌خاست، اما آشنا بود. آشنای جانِ مشتاقانِ تغییر و رفتن و پیوستن!
کمال، اگر چه به تحسینِ آن چه می‌گذشت نشست، اما آهنگی دیگر می‌زد. آهنگی که به هیچ روی چشم پوشی از جانبداری از مردم و دور شدن از انسانیت را در ذهن تداعی نمی‌کرد. بلکه او به شیوه‌ای دیگر رهپوی همین راه بود. جالب اینجا است که این درک و دریافتِ متفاوت با دیگران از رخدادهای جاری، که در بسیاری عرصه‌ها خود را باز می‌تابانید، هرگز باعث و انگیزه‌ی فاصله‌گیریِ کمال با دوستانش نشد. و چه خوب که نشد. امری که شوربختانه، عکس و وارونه‌ی آن، نه تنها در آن سال‌ها، بلکه در گذار روزمره‌ی امروز، امری عادی تلقی می‌شود! او قلبی عاشق داشت . عشق به هستی، عشق به انسانیت، عشق به بهار و شکفتن، عشق به آفتاب و زندگی و آزادی.
شعرش نیز همچون خود او عاشقانه سروده می‌شد. زیرا هر آن چه از کنجِ راز برخیزد، بی‌شک با شکوه و زیباست.
در گیر و دار انقلاب، کمال به سازمان مجاهدین خلق ایران پیوست. با شورو شوق و صداقتی وصف ناپذیر. با این امید که در این سنگر بتواندعشق و ایمانش را به مردم در تحقق آزادی بارورتر کند. در همین سنگر بود که خطاب به مردم می‌گفت:
 «من زندگیِ شما را با سیانور و خمپاره می‌دویدم»
در همین سنگر، و تا زمانی که بدان ایمان و اعتقاد داشت، سال‌ها با قلم و قدم جنگید. مسلسل بدوش و قلم در کف. او  زیباترین سرودهایش را در این سال‌ها برای رهاییِ انسان فریاد کرد. «آوازِ تیز الماس» و «چرخشی در آتش» حاصل این سال‌ها است.  یادگارهای ارجمندی که تصویرگرِ زندگیِ  پر تلاطم و آرمانخواهیِ زیبای او و آیینه‌ی زمانه‌ی نسلی است که با همه‌ی هستیِ خویش علیهِ بیداد برخاست و قامت برافراشت. او در پایانِ این دوره از زندگانیش حتا به ستایش آن چه «انقلابِ ایدئولوژک» نامیده شده بود پرداخت و مدح گفت. مدحی که از باورمندیش به آنچه می‌کرد سرچشمه می‌گرفت.
با این همه او انسانی نبود که بتواند نارسایی‌ها را ببیند و تحمل کرده و بر آن‌ها صحه گذارد. چرا که اس و اساسِ زندگیش بر نوعی وارستگی‌ی انسانی بنا شده بود. اس و اساسی که زشت را زشت و زیبا را زیبا می‌دید. از این روی هنگامی که دریافت آنچه در جریان است با معیارهای ارزشی ذهن او که بسیار انسانی بود،همخوان نیست، علیه آن بپا خاست و عصیانگرانه از آن گسست. عصیان و گسستی که بی‌شک حق طبیعی او بود. اما دریغ که آن سوی ماجرا که خالقِ آن ذهنیت بشدت واپسگرا بود، بی‌آن که تن به شکست ترهات فکری خویش بدهد و با اعترافی شجاعانه به تصحیحِ راهش بپردازد، ظرفیت دریافت عصیان کمال و دیگر منتقدان را نداشت و نتوانست آن را برتابد. پس ناجوانمردانه کمال را جاسوس، دست‌نشانده و کارگزارِ حکومتی خواند که او عمری با تمامِ هستی‌اش علیهِ کلیتِ غیرقابلِ تفکیک و تجزیه‌ناپذیرش قد برافراشته و جنگیده بود. او در جایی می‌گوید:
« در جهنم جمهوری اسلامی امکان برپایی بهشتِ مجرد نیست. هیچ کس نمی‌تواند در این آتش وحشتناکِ سرکوب برای خودش بهشت درست کند. یا همه با هم آزاد می‌شوند، یا همچنان در آتش، تا روزِ آزادی که زیاد دور نیست مبازه می‌کنند.» (راه کارگر شماره 116 اردیبهشت 1373)
ماه کامل می‌شود
من اگر گوزن باشم یا نباشم
سرانجام از این درخت‌ها،
                  یکی درخت فرجام خواهد بود.
بهتر که شاخ بر زمین نسایم
و تیز بگذرم
از عمر نیمدایره‌ای را گذشته‌ام
ماه کامل می‌شود
و من می‌میرم.
ماه کامل شد و کمال روز 22 فروردین 1373 (11 آوریل 1994) در پاریس جان سپرد. در حالیکه شعر بلند زندگیش که زیبا و پربار آغازیده بود، ناتمام باقی ماند. در پرلاشز در کنارهدایت و ساعدی و ... ارجمندانی که هر کدام به سبک و سیاق خویش علیه جهالت، بیعدالتی و رذیلت‌‌های جاری جامعه‌مان برخاسته و مبارزه کرده بودند، جهانِ پر احساس دیگری که تا بازپسینِ دمِ زندگی نگران کبوتران زخمی کبوترخانه بود، بخاک سپرده شد. جهانی که کمال رفعت صفایی نام داشت. تنها سی و هفت خزان را پشت سرگذاشته بود. و آخرین خزان‌ها را نیز در میان دوسنگ آسیای تحجر و واپسماندگی سپری کرد و حاصلِ زندگیش، «چرخش در آتش»، «آواز تیز الماس»، «در ماه کسی نیست» و «پیاده» بود.
سال‌های بدی را می‌گذرانیم. سال‌های سوگ و شقاوت با گام‌های دیرگذار. سال‌های اندوه، آوارگی و وانهادن اصل و ریشه‌ای که پاره‌های تن‌مان را از آن خود کرده است.
هرگاه به گذشته می‌اندیشم در ذهنم جاده‌ای را می‌بینم که بیشتر به خیابانی متروک شباهت دارد. خیابانی با درختانی قتل‌عام شده و رهگذرانی بی‌سر. خیابانی که انگار خشونتی افسارگسیخته که فضای مسمومش، اندیشه را یارای گذار نیست، در آن خانه کرده است! و ای دریغ از این همه داوری‌های ناروا و از سرِ خودخواهی و تنگ نظری.
آخرین بار کمال را در نشست سالانه‌ی «کانون نویسندگان ایران-در تبعید» در فرانکفورت دیدم. بشدت و بگونه‌ی ترس‌آوری نحیف و لاغر شده بود و گه گاه از درد بخود می‌پیچید. در ساعات فراغت پس از «نشست»ها، می‌نشستیم و ساعت‌ها از گذشته و خاطرات مشترکمان می‌گفتیم.د اما او  دردِ عظیمی برجان زخمی عمیق بر روان داشت. دردی جانکاه ازدشمنانی که تا دیروز «دوستش» بودند و امروز متهمش می‌کردند که با سکه‌های اهدایی «سفارت» این طرف و آن طرف جولان می‌دهد. وقتی از دیروزهایش می‌گفت؛اندوهی جانکاه بر چهره‌اش می‌نشست. او از تاراج انسانیت در جایی سخن می‌گفت که حتا برای منی که در صداقتش هرگز  شک و شبهه‌ای نداشتم گاهی غیر قابل باور می‌نمود. دلم می‌خواست که کمال در حرف‌هایش غلو کرده باشد و تنها از سرِ خشم و  پاسخ دادن به تهمت‌ها و ناجوانمردی‌های مجاهدین به زبان آورده باشد. اما چه سود؟ چندی نگذشت که نه تنها صحت و صداقت گفتار کمال به اثبات رسید، بلکه آنچه او می‌گفت تنها قطره‌ای از دریا بود:
آرامش
افسانه‌ای ست
که ساعاتی پس از تولد انسان
از یاد رفته است.
در آرامترین لحظه‌ها نیز
تهدید می‌شویم.
زیرا
در زاغه‌ی مهمات
      آزاد
زندگی می‌کنیم
اما هنوز نیز
زیبایی دویدن
از زیبایی رسیدن
           زیباتر است
شاید
در انتهای جاده
دهان گرگ
       روح عرقناک ما را فرو برد.
باشد!
   آن کس که فاجعه را گذشته است
    از دهان گرگ نیز
              خواهد گذشت.
شعر «افسانه‌ی آرامش» برگرفته از دفترشعر «پیاده».

یاور استوار 22 فروردین 1381 (11 آوریل 2002)
Yavar.ostvar@gmail.com

ستاره تهران_ (اشرف علیخانی ) : زن ستیزی ممنوع!

ستاره تهران_ (اشرف علیخانی ) : زن ستیزی ممنوع!



زن ستیزی ممنوع !

بحث در مورد مردسالاری ، بحث گسترده ای ست زیرا ابعاد وسیع، ریشه های مختلف و نمودهای گوناگون ِ آشکار و پنهانی دارد که در جوامع مختلف خود را در قالبهای گوناگونی نشان میدهد. بررسی عوامل اصلی مردسالاری و مبارزه با آن، نیاز به داشتن شناخت و مطالعهء تمام زیرساختهای جامعه دارد ولی آنچه در پایهء کار بایستی بدان توجه نمود اینست که «مردسالاری» اصطلاح تزیین و تحریف شدهء همان « زن ستیزی» است. درواقع برای ماستمالی کردن معضل بزرگ « زن ستیزی» ، با تشبث به واژه ای جایگزین (یعنی کلمهء مردسالاری)، علنا" سعی شده از آگاهی جامعه نسبت به  تبعیض جنسیتی جلوگیری بعمل آورده و استثمار نهادینه شده در قوانین نوشته و نانوشته در حق زنان را از سطح آگاهی جامعه پنهان و به لایه های زیرین کشاند تا با سیاستهایی دیگر بتوان ظلم و نادیده انگاشتن حقوق زنان را امری فرعی شمرده و جنبش برابری طلبی را آسانتر و قانونی تر سرکوب نمود.
با این وجود، آنچه که در عمل درهمه حال بطور رسمی و آشکار در تمام سطوح جوامع مختلف شاهد آن هستیم، همانا « زن ستیزی» است که در شکلهای مختلف در دو تقسیم بندی بصورت پیشرفته و بدوی ( متمدنانه و مرتجعانه) در جهان برقرار و درحال اجراست.  این امر بلحاظ تربیت فرهنگی و آموزش روانی ِ جوامع، در اغلب موارد برای هم زنان و هم مردان، تبدیل به امری عادی و طبیعی شده و متاسفانه در جوامع عقب نگهداشته شده « مردسالاری» حتی مورد پذیرش خود زنان جامعه قرار گرفته تا جایی که داشتن حقوق برابر با مردان برایشان در حکم « امتیاز ویژه» و در پاره ای موارد شبیه تجاوز به حریم مردان تلقی میشود. این موضوع بگونه ایست که در کشورهای غیرپیشرفته، زنان جامعه حتی متوجه ظلم و نابرابری و ستم مضاعفی که بر آنها اعمال میشود نیستند، چه برسد به اینکه در اندیشهء برابری طلبی باشند و برای تساوی حقوق انسانی خود مبارزه کنند.
  شکل و روال آموزشی و تربیتی، و آنچه که فرهنگ موجود در جوامع عقب نگهداشته شده را میسازد ، بگونه ایست که نه تنها مانع آگاهی اقشار مختلف از تساوی انسانها میگردد بلکه درصورت آگاهی و علم بر تساوی انسانها ، برتری منافع و حقوق مردان را عین عدالت و برابری شمرده و و بصورت تئوری و بسیار رندانه ، آنرا با منافع زنان در پیوند میداند و حتی با فریبکاری ، این توهم را در زنان بوجود می آورند که تصور کنند افزونی قدرت و مزیتهایی که قانون و عرف به مردان اختصاص داده بطور مستقیم با بهبود و پیشرفت زندگی زنان رابطهء مطلوب دارد، درحالیکه چنین نیست و این رابطه کاملا برعکس و نامطلوب است یعنی افزونی و ارجحیت منافع مردان ، مساویست با عقبماندگی بیشتر و نادیده گرفتن دنیای درونی و بیرونی زنان و درنتیجه توقف پیشرفت فکری و معنوی زنان که خود بنوبهء خود تربیت کنندهء نسل بعدی ِ جامعه هستند.
بدیهیست که چنانچه زنان یک جامعه خود را نه فقط در زمینهء استقلال اقتصادی و یا برابری در دیگر حقوق اجتماعی، بلکه در تمام زمینه ها از جمله فکری و احساسی و جنسی محق برای احراز حق برابری با مردان ندانند، همواره یک پای جنبش برابری خواهی لنگ خواهدماند و مبارزه برای آزادی فقط در شعار و در ظاهری عوام فریبانه باقی خواهدماند. بطور مثال حتی در کشورهای پیشرفته نیز اگرچه قوانین قضایی و شهروندی ، برابری زنان و مردان را تثبیت کرده و در عمل تساوی حقوق زنان و مردان در جامعه پیاده میشود اما در بطن جامعه و در لایه های فرهنگی و اخلاقی مشاهده میشود که «اولویت و آزادی» مختص به جنس مرد است و زنان همواره در ردهء دوم قرار گرفته اند. دراینجاست که باید زن ستیزی را معضلی بسیار ظریف و گسترده تر از آنچه که بنام « مردسالاری» مطرح و تحلیل میشود نگاه کرد و با اموری که بنام « فرهنگ و اخلاق» در جامعه آموزش داده میشود بطور علمی برخورد نمود.
اخلاقیات یک جامعه علیرغم آنکه سعی میشود بعنوان چارچوب زندگی انسانها معرفی گردد و در بطن جامعه از کودکی آموزش داده شود اما در حقیقت قیودی هستند که در مراحل مختلف زندگی فردی و اجتماعی، باعث سلب آزادی انسانها میگردند بخصوص که اغلب ریشه در آموزه های بومی و سنتی و مذهبی دارند و هیچ پایه و مبنای علمی در آنها یافت نمیشود.
« اخلاقیات» در هر جامعه بنا به درجهء رشد اقتصادی و علمی و فرهنگی آن جامعه، معانی و مفاهیم خاص خودش را دارد. به بیان دیگر : امور اخلاقی و غیراخلاقی در میان مردم کشورهای مختلف حتی در میان مردم شهرهای مختلف یک کشور، با هم متفاوتست. اگر اخلاقیات را مجموعه ای از « خوبها» و « تایید شده ها» بدانیم، در بررسی زندگی مردمان مختلف حتی در یک برههء زمانی مشخص، متوجه میشویم که جوامع گوناگون در یک زمان واحد « خوبها و تاییدشده ها» ی متفاوتی دارند که ریشه در فرهنگ و طرز تربیت و مذهبشان دارد. آنچه که از نظر عده ای از مردم، میتواند «نیک»، «پسندیده»، «خوب»، و در یک کلام: « اخلاقی» محسوب شود ممکنست در میان مردمی دیگر «بد» ، «ناپسند» و «غیراخلاقی» تلقی گردد. لازم به توضیحست که آنچه اصول انسانی زندگی بشر را تشکیل میدهد با اصول اخلاقی، متباین و کاملا" متفاوتست. شاید بهتر باشد  دو تعریف مشخص و جداگانه برای اصول انسانی و اصول اخلاقی قائل شد ( ما به  بازتعریف و دوباره معنی کردن فرهنگ لغاتمان احتیاج داریم) . اصول انسانی که سلامت و بهداشت فکری و روانی جوامع بشری را تأمین میکنند غالبا" ثابت و فراگیر و ریشه دار هستند، و امری سوای از اصول اخلاقی میباشند. بعنوان مثال راستی و صداقت، امانتداری و احترام و مواردی ازیندست، از اصول انسانی هستند و همواره در تمام جوامع و در هر فرهنگ و سنتی مورد پذیرش و تاییدشده اند، اما همین اصول انسانی وقتی وارد مقولهء اخلاقیات میگردند، ثبات خود را از دست میدهند. در اصول انسانی دروغ امری نامطلوبست اما در اصول اخلاقی، دروغ که اصلی ضد انسانیست با عناوینی همانند پلتیک، مصلحت ، تقیه و یا به بهانه های دیگر رایج میشود و قبح خود را از دست میدهد. در رابطه با اصول اخلاقی مثلا" بوسهء یک زن و مرد در ملاء عام حتی فقط  نزد فرزندانشان در خانواده، در جامعه ای همانند سوئیس یا فرانسه یا امریکا،  امری کاملا" زیبا و پسندیده و اخلاقیست و آنرا از نظر آموزشی و تربیتی برای کودکان و نوجوانان مفید و لازم میدانند ، حال آنکه همین بوسه در جامعه ای مانند ایران یا افغانستان یا عراق رفتاری غیراخلاقی تلقی میشود. بنابراین هیچ « اخلاقیات» ثابتی وجود ندارد و اموری ازیندست که ثابت نیستند و بمحض تحول فرهنگی و بالا رفتن میزان دانش و آگاهی ، دستخوش تغییر میشوند و بهیچوجه منطقی نیستند، نمیتوانند و نباید  پایه و اساس قوانین باشند.
متاسفانه قوانین رسمی  یک کشور که توسط حکومتها نوشته و اجرا میشوند بویژه در کشورهای عقب نگهداشته شده، اغلب ریشه در فرهنگ همان جوامع دارد و فرهنگها نیز غالبا" چیزی جز همان « اخلاقیات» و « بایدها و نباید و شایستها و ناشایستها» نیستند. نتیجه اینکه هرچه میزان طرح و تثبیت قوانین دولتها و حکومتها، بر معیار « اخلاقیات» باشد، قید و بندها و بایدها و نبایدها نیز بیشتر میشود و سرانجام سلب آزادی از جامعه به امری بدیهی تبدیل شده تا جاییکه دیگر کسی متوجه ضدانسانی بودن آنها نمیشود.
بدینگونه است که وقتی مردسالاری رسما" و آشکارا پیاده میشود، قوانین در کشورهای غیرپیشرفته، دو برابر ِ کشورهای پیشرفته « زن ستیزتر» و ضد بشر عمل خواهندکرد چراکه حتی در ظاهر امور  نیز ، تساوی و برابری زنان با مردان، مورد پذیرش قرار ندارد بنابراین اجحاف و استثمار زنان ابعاد فاجعه آمیزتری بخود میگیرد. در اینطور موارد، بطور قانونی امکان هرگونه آموزش و رشد و ترقی فرهنگی از جامعه سلب شده  و با توقف فرهنگ، بمرور زمان جامعه به گندابه ای تبدیل میشود که مردم از هویت انسانی خود تهی شده و جامعه به جنگل وحوش تبدیل خواهدگشت . دراینچنین جامعه ای، تنها حق حیات با قویترها خواهدبود ، برای قوی شدن و قوی ماندن نیز دزدی و دروغ و قتل و غارت و تجاوز متداول میشود. برای عدم حدوث چنین اتفاقات تلخ و ناگواری هیچ راهی جز برقراری تساوی حقوق زن و مرد بطور ریشه ای و گسترده، وجود ندارد. آنهم نه فقط در ظاهر امور و در کشورهای عقب نگهداشته شده، بلکه در تمام جهان حتی در همان کشورهای به اصطلاح متمدن. زیرا همانگونه که اشاره شد در همان کشورها نیز تساوی زن و مرد فقط پوششی سطحی دارد و جامعه با الهام از اخلاق و آنچه فرهنگ سنتی پایه و اساسش را تشکیل میدهد، آزادی و ارجحیت را به مردان اختصاص داده است.
بهترست بعد از این،  بجای کلمهء مردسالاری، از کلمهء « زن ستیزی و انسان ستیزی» استفاده شود زیرا مردسالاری نقطهء مقابل احترام به زن است، و عدم احترام به زن درواقع همان عدم احترام به انسان و ضدیت با انسانهاست. در جوامعی که ضدیت با انسانها بطور قانونی اجرا شود بدینمعناست که توحش تبدیل به امری رسمی و تصویب شده گردیده است . برای رفع این معضل بزرگ که عواقب و عوارض خود را عملا" و بطور عینی نشان میدهد لازمست که راهکارهای عملی و عینی را پیدا و اجرا کرد.
اینرا خطاب به خودم و خطاب به تمام زنان هموطن و غیرهموطنم میگویم : ما  با نق زدن، حرف زدن ، شعار دادن و نوشتن از آزادی و برابری، به آزادی و تساوی دست نخواهیم یافت. اول باید خود باور کنیم که شایستگی و لیاقت آزادی و حقوق و مساوات را داریم و سپس با ایجاد یک انقلاب فکری و فردی خود را از همه نظر حتی از نظر جنسیتی و احساسی و فکری برابر با جنس مقابل بدانیم و هیچ برتری و اولویتی و تبعیض و تعارضی از هیچ نظر حتی در اعماق ضمیرمان نسبت به جنس دیگر، قائل نباشیم. وقتی انقلاب در فکر و درونمان تحقق یابد، نتایجش را بطور عینی و در عمل نیز نشان خواهدداد.  وقتی باور کنیم و یقین داشته باشیم که مردسالاری بمعنای زن ستیزیست و زن ستیزی همان انسان ستیزیست، درنتیجه برای مبارزه با آن نیز  در عمل به مقابله برخواهیم خاست و جنبش برابری خواهی و آزادی طلبی را به کارزار عملی تبدیل خواهیم نمود.
به امید  روزهای روشن فردا
ستاره.تهران
( اشرف علیخانی)