نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

من یا محسن درزی «تواب»، کدام یک بایستی پوزش بخواهیم؟ ایرج مصداقی

من یا محسن درزی «تواب»، کدام یک بایستی پوزش بخواهیم؟
ایرج مصداقی

 
 
«آن که ناموخت از گذشت روزگار، هیچ‌ ناموزد زهیچ آموزگار»
 
در روزگاری که امیر فطانت منبع حقیر ساواک مدعی است عامل قهرمان شدن دانشیان و ... او بوده و از این که آن‌ها را به ساواک لو داده بایستی چپ ایران ممنون او باشد و همه‌ی چپ ایران اندازه‌ی «قوزک پای» او نیست، عجیب نیست که محسن درزی با همراهی کیانوش توکلی رفیق دیروز و امروزش، داستان ۸ سال پیش را دوباره تازه کرده‌ است و خواهان عذرخواهی است و مسئولیت کشتار زندانیان سیاسی و بیچاره‌ کردن «توده زندانی» را به دوش «انقلابیون زندان» می‌اندازد.
پیش‌تر هوشنگ اسدی یک نفوذی ساواک در حزب توده و تواب شناخته‌ شده‌ی زندان‌های جمهوری اسلامی وظیفه‌ی حمایت از امیرفطانت و محسن درزی را به عهده داشت و جدیداً کیانوش توکلی مسئولیت آن را به عهده گرفته است. چیزی که قبل از هرچیز به ضرر محسن درزی تمام می‌شود، چنانچه بار قبل هم علیرغم دروغ‌های شاخداری که هوشنگ اسدی تولید می‌کرد و مدعی بود معروف‌ترین سینماگر ایران در حال ساخت فیلم سینمایی از روی «داستان» محسن درزی است اوضاع به ضرر او و خانواده‌اش که قربانی اقدامات او هستند تمام شد.
 
 
از آن‌جایی که در روزهای اخیر مقاله‌ای در رابطه با فرخ نگهدار و جعلیات تاریخی‌اش نوشته‌ام و باعث بسیج مریدان فرخ نگهدار شده است، درزی و توکلی که سابقه فعالیت در «فداییان اکثریت» را دارند به زعم خود زمینه را مناسب دیده‌‌اند که دوباره پا به میدان بگذارند بلکه بتوانند حمایت «اکثریت» و یا وابستگان آن را کسب کنند. اما تا این‌جای کار از حمایت سازمان مجاهدین خلق و دستگاه «جنگ مقدس سیاسی» آن برخوردار شده‌اند! (پایین تر توضیح می‌دهم)
 
 
محسن درزی تواب فعال بند ۱ واحد ۳ قزلحصار که ده‌ها شاهد در مورد اعمالی که او در زندان مرتکب شده وجود دارند در سایت «ایران گلوبال»، منکر «تواب» بودن و شرکت در جوخه‌ی اعدام‌ شده است. کیانوش توکلی که وکالت تبلیغاتی او را به عهده دارد مدعی‌ست که در گفتگو با درزی متوجه شده است که «هرگز» من با محسن درزی هم‌بند نبوده‌ام و در گفتگو با کاوه‌ جویا مدعی‌شده‌ام که داستان تیرخلاص زدن محسن درزی را از یک زندانی «پیکاری» شنیده‌ام. ادعای او بلافاصله با تکذیب کاوه جویا در همان سایت ایران گلوبال روبرو شد تا بر همگان روشن شود که با چه کسی سروکار دارند و روایات او تا چه حد «صادقانه» است. درزی و توکلی مدعی هستند که من بایستی از یک «تواب» که شهره عام و خاص است پوزش بخواهم و نه او از مردم و قربانیان رژیم جمهوری اسلامی!
 
البته محسن درزی امروز می‌تواند مدعی شود که هیچ‌گاه «تواب» نبوده است و بر اساس خط مشی سازمان «فدائیان اکثریت» در دهه‌ی ۶۰ و بر اساس دستور العمل سازمانی در سرکوب «ضد‌انقلاب» در زندان شرکت داشته و در جهت افشای توطئه‌های آنان نزد زندانبانان و شکنجه‌گران فعال بوده است و بر اساس رهنمودهای نشریه «کار» ارگان این سازمان در زندان عمل کرده است؛ آن وقت سازمان متبوع وی و مسئولان آن بایستی مسئولیت اعمال او را به عهده بگیرند و یا با ادعای او برخورد کنند، چیزی که درزی جرأت نزدیک شدن به آن را ندارد.
 
بیش از یک صد صفحه از کتاب خاطراتم اختصاص دارد به حضورم در بند ۱ واحد ۳ جایی که محسن درزی یکی از مسئولان اتاق بند بود (مسئول اتاق‌ها به انتخاب زندان‌بان و مدیریت زندان انتخاب می‌شد ومسئولیت  دیگر توابان اتاق هم با مسئول تعیین شده بود و چنانچه وی قصوری در کارش انجام می‌داد بلافاصله با تواب فعال‌تری تعویض می‌شد). در همه دوران یاد شده محسن درزی به عنوان فعال‌ترین تواب اتاق، مسئولیت توابین اتاق را نیز به عهده داشت. خوشبختانه هم‌‌اتاق وی در دوران یاد شده هم‌اکنون در استکهلم حضور دارد و برای شهادت دادن آماده است.
 
همچنین برای اثبات هم‌بند بودن من با محسن درزی در بند ۱ واحد ۳ قزلحصار، ده‌ها شاهد در اروپا و آمریکا و کانادا وجود دارند. در بند ۱ واحد ۳ اگر هر کسی ناشناخته باشد لااقل من ناشناخته نبودم چرا که روزانه بین ۱۲ تا ۱۴ ساعت کلاس درس انگلیسی برای زندانیان سیاسی چپ می‌گذاشتم و از توده‌‌ای و اکثریتی و اقلیتی و راه‌کارگری و پیکاری و رزمندگانی و آرمانی گرفته تا وابستگان کارگران سرخ و اتحادیه کمونیست‌ها و ... از وابستگان کومله و دمکرات گرفته تا زندانیان انتقالی از شمال و جنوب کشور در آن شرکت می‌کردند. بیش از صد نفر از زندانیان کم سن و سال چپ که می‌خواستند در امتحانات نهایی و دبیرستان شرکت کنند تا هر‌آنکس که می‌خواست انگلیسی یاد بگیرد شاگرد کلاس‌های من بودند.
تردیدی نیست که نه من و نه هیچ‌یک از زندانیان سیاسی مقاوم نمی‌توانستیم نحوه‌ی شلیک گلوله از سوی محسن درزی را به چشم‌ ببینیم چرا که اساساً‌ در جوخه‌ی اعدام شرکت نداشتیم. اما زندان جایی نبود که رفتن به جوخه ‌اعدام و انجام اموری از این دست و «افتخار» کردن به آن، دور از چشم زندانیان بماند و در کل بند نپیچد و فرد انگشت‌نما نشود.
در دوره‌ی حاکمیت توابان در زندان، آن‌ها با حمایت زندانبانان از چنان قدرتی برخوردار بودند که حتی به بازجویی و شکنجه از زندانیان در بند نیز می‌پرداختند که خود داستانی مفصل است و در این نوشته نمی‌گنجد. آن‌ها هیچ‌گاه فکر نمی‌کردند روزی در مقابل افکار عمومی مجبور به پاسخگویی شوند.
 
از این گذشته محسن درزی پس از انتشار کتاب خاطراتم که در آن به موضوع شرکت در جوخه‌ی اعدام از سوی او اشاره کرده بودم، در نوشته‌ای به قلم خودش اعتراف کرد که به جوخه‌ی اعدام رفته است اما به جای هدف‌قرار دادن محکومان به اعدام، تنها جنازه جمع کرده است. بنابر‌این اصل روایت من مورد تأیید محسن درزی است و در کم و کیف آن اما و چرا می‌کند.
 
یادش به خیر منصور داوران یکی از زندانیان سیاسی هوادار سازمان «فدائیان اکثریت» که در کشتار ۶۷ در گوهردشت به دار آویخته شد. من سال‌ها با او هم بند و هم اتاق بودم و یکی از شاگردان کلاس انگلیسی من در زندان بود. در سال ۶۳ منصور با نفرت از فشارهای محسن درزی برای به همکاری کشاندن‌اش با زندانبانان و توابین می‌گفت. و در حالی که برافروخته بود با خشم و ناسزا می‌گفت با افتخار میگه رفتم تیرخلاص «ضد انقلاب» را زدم و چند فحش ترکی نثارش می‌کرد. البته موضوع حضور در جوخه‌ی اعدام درزی را خیلی‌ها در بند می‌دانستند. اما کیانوش توکلی با زرنگی جای زندانی هوادار «اکثریت» را با زندانی «پیکاری» عوض کرده است.
 
همه‌ی ما اشتباهاتی را که یک فرد در یک لحظه یا یک برهه مرتکب می‌شود درک می‌کنیم، هیچ یک از ما هم بری از اشتباه و خطا و ضعف و فتور و سستی نیستیم. اما وقتی فردی مرتکب چنین عمل زشتی می‌شود و سال ها معرکه گردان توابان در زندان بوده قبل از هرچیز این وظیفه‌ی اوست که نسبت به خطاها و ضعف‌هایش که باعث شرکت در جنایت و همکاری با جنایتکاران شده روشنگری کند و از دیگران بخواهد او و موقعیت‌اش را درک کنند و او را ببخشند. نه این که پس از روشدن اعمالش مدعی شود که او از فعالیت سیاسی و اجتماعی بازمانده است و از تحت‌فشار قرار گرفتن خانواده‌اش بگوید و خواهان پوزش خواهی دیگران شود. او اشتباه می‌کرده که با آن کارنامه دوباره به فعالیت سیاسی روی آورده است.
 
آیا افرادی که با گشتاپو همکاری می‌کردند پس از افشای رازشان چنین ادعایی کردند؟ چه کسی مسئول فشارهای بعدی است؟ کسانی که روشنگری می‌کنند یا فردی که در یک دوره از زندگی‌اش با ماشین جنایت همکاری کرده است؟
 
تکان‌دهنده‌ترین شهادت‌ در «دادگاه ایران تریبونال» اختصاص به زندانیان مقاوم نداشت بلکه به کسی تعلق داشت که در جوخه‌ی اعدام شرکت کرده و به سوی نوجوانی شلیک کرده بود . او بدون آن که کسی از آن مطلع باشد شخصاً و با احساس مسئولیت در «دادگاه مردمی» شرکت کرد و با صداقت صحنه را برای اعضای دادگاه و شرکت کنندگان تشریح کرد. همین صحنه‌ یکی از سکانس‌های تأثیر گذار فیلم مستند «آن‌ها که گفتند نه» است و گوشه‌ای از جنایات رژیم را افشا می‌کند. در لینک زیر (قسمت دوم – از دقیقه دو به بعد) می‌توانید شهادت او و واکنش حضار در «ایران تریبونال» را ببینید.
 
http://farsi.alarabiya.net/fa/iran/2015/03/30/-%D8%A2%D9%86%D9%87%D8%A7%D8%A6%DB%8C%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D9%84%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%87-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-.html
 
«مهدی» هیچ‌گاه به این عمل «افتخار» نکرده بود و هیچ کس هم با این فرد برخورد بدی نکرد و همه موقعیت او را درک می‌کردند و اقدام شجاعانه‌اش را مورد تقدیر قرار می‌دادند و امیدوار بودند دیگران نیز چنین کنند. چیزی که خود «مهدی» نیز آرزوی آن را داشت و هدفش از حضور در «ایران تریبونال» و شهادت در حضور قضات بین‌المللی باز کردن این راه و هموار کردن آن بود .  
اما چنانچه در همین سند ملاحظه می‌‌کنید بنا به شهادت مهدی افراد را از بند برای شلیک گلوله می‌بردند و البته تعدادی خود کاندیدای زدن تیرخلاص می‌شدند. او به صراحت و با جزئیات توضیح می‌دهد که یکی از پاسداران جوخه‌ی اعدام دستش را روی ماشه گذاشته‌‌ و او آن را فشار داده است. چیزی که محسن درزی از اعتراف به آن در خارج از کشور پرهیز می‌کند هرچند در زندان به آن «افتخار »می‌کرد و می‌کوشد آن را به جنازه کشی تقلیل دهد. فردی که در جوخه‌ی اعدام شرکت می‌کرد برای اثبات این که دشمن «ضد‌انقلاب» و محاربان است و به راستی «توبه» کرده بایستی حکم دادگاه انقلاب و حاکم شرع را به دیده منت گذاشته و سینه‌ی قربانیان را هدف قرار می‌داد.
 
محسن درزی به جای شرمندگی و درخواست پوزش، طلبکار زندانیان سیاسی مقاوم زندان شده و خود را قربانی آن‌ها معرفی می‌کند و می‌نویسد:‌
 
«من از زندانِ جمهوری اسلامی بینِ تیر ماهِ ۱۳۶۰ تا اواخرِ تابستانِ ۱۳۶۳ خاطراتِ تلخی‌ دارم . خیلی تلخ . یک روی سکه همان جنایاتی هست که زندانبانان کردند ، که در بیشمار خاطرات آمده است . رویِ دیگر رفتارِ انقلابیون زندان هست که تودهٔ‌ زندانی رو بیچاره کردند و متأسفانه خود هم قربانی شدند . این " دو لبهِ قیچی " تودهٔ‌ بی‌ شمارهِ جوانانِ ما رو که بی‌ تجربه بودند ، در میان گرفتند در زندان ... اگر و اگر و اگر چنین نمی‌شد مطمئن باشید ، خیلی‌ها زنده میماندند . چه کنم که باز گوئیِ آن درد‌ها ,تفِ سر بالا هست از این روی نمی‌نویسم ...‌ای دادِ بی‌ داد !!!»
 
http://www.iranglobal.info/node/46131
 
او به شکل شریرانه‌ای زندانبانان و شکنجه‌گران و قاتلان بهترین فرزندان این میهن را یک لبه‌ی قیچی و لبه‌ی دیگر آن را «انقلابیون زندان» معرفی می‌کند. چنانچه ملاحظه می‌کنید او مسئولیت قتل‌عام زندانیان را نیز به دوش زندانیان مقاوم می‌اندازد. در پاسخ به او چه بایستی گفت که حق قتل‌عام‌شدگان و «انقلابیون زندان» که بسیاری‌شان امروز زیر خروار‌ها خاک سرد و سیاه خفته‌اند و خانواده‌هایشان از هم پاشیده شد ادا شود؟ آیا غیر از این است که تنها یک «تواب»‌ فعال و دوآتشه‌ی زندان چنین کینه‌ای نسبت به «انقلابیون زندان» دارد؟
 
محسن درزی همچنین مدعی ‌است که با گرفتن وکیل علیه ادعاهای من به مقامات قضایی سوئد شکایت کرده است و آن‌ها به دلیل این که از تاریخ انتشار خاطراتم بیش از ۶ ماه گذشته بود شکایت او را نپذیرفته‌اند و همچنین به خاطر برخورداری من از پول و امکانات و وکلای مجاهدین خلق او نتوانسته‌ است شکایت خود را پیش ببرد. او مدعی‌است رادیو‌های محلی در مالمو دائم علیه او تبلیغ می‌کردند و افراد به خانه‌ی او حمله کرده‌اند. از او سؤال می‌کنم شکایت از من دیر شده بود و یا مجاهدین پشت کار من بودند چرا علیه آنان که خطایشان به روز بود و کسی پشت‌شان نبود و دم دست بودند شکایت نکردی؟ 
 
من تا این لحظه روحم نیز از شکایت او بی خبر است. حتماً‌ او می‌تواند وکیلی را که من با پول هنگفت مجاهدین استخدام کرده بودم نام ببرد. البته این احتمال هست که او به مراجع قضایی مراجعه کرده باشد و آن‌ها از پذیرش دعاوی سست وی خودداری کرده باشند. یکی از دوستان نزدیک او از زندان زمان شاه در شهر «فرزنو» کالیفرنیا ضمن دعوت و پذیرایی از من به خاطر آن‌چه که انجام داده بود پوزش خواست. او گفت من یکی از صمیمی‌ترین دوستان محسن درزی بودم و بعد از خواندن کتاب شما شوکه شدم؛ به او زنگ زدم و از او خواستم علیه شما شکایت کند هزینه‌اش هرچه باشد من به کمک دوستانم تأمین خواهیم کرد و ....
 
من هم به ایشان گفتم با کمال میل از چنین موقعیتی استقبال می‌کنم تا ده‌ها شاهد را همراه خود به دادگاه ببرم و برای یک بار هم که شده یکی از توابان فعال زندان های جمهوری اسلامی را که از انجام هیچ جنایتی فروگذار نکرده در برابر عدالت ببینم که چگونه از اعمال خود دفاع می‌کند.   
 
هوشنگ اسدی (همراه محسن درزی و یکی از عواملی که کوشید او را «سفید» کند) یکی دیگر از توابانی است که با دروغگویی و پرونده سازی باعث زیر شکنجه‌رفتن رهبران حزب توده شد. داستان توطئه‌ی کودتای حزب توده، توسط او تولید و به خورد بازجویان سپاه داده شد و برای همین در زندان مورد نفرت زندانیان توده‌ای بود. او که دستیار  حسین شریعتمداری و حسن شایانفر در زندان بود و «تهاجم فرهنگی» را در روزنامه کیهان فرهنگی تئوریزه می‌کرد پس از آن که در مورد چهره‌ی وی روشنگری کردم ادعا کرد موضوع را در دادگاه صالحه دنبال خواهد کرد. همه‌ی ما می‌دانیم که بعدها بر پایه‌ی تئوری «تهاجم فرهنگی» دستگاه اطلاعاتی و امنیتی تعدادی از روشنفکران میهن‌مان را به قتل رساند.
 
http://www.irajmesdaghi.com/maghaleh-306.html
 
http://www.pezhvakeiran.com/pfiles/maghalat_Hasadi_Keyhan.pdf
 
هنوز که هنوز است منتظر تشکیل دادگاه مربوطه هستم. اسدی از هیچ سیاهکاری هم ابا نکرد. حتی با دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم تماس گرفت و خواهان پرونده سازی علیه من شد.
 
درزی مدعی است که در گذشته به خاطر پول هنگفت و وکلای مجاهدین و گذشت ۶ ماه از انتشار کتاب خاطراتم، نتوانسته است طرح دعوا کند. بماند که من همان موقع چندین مقاله نوشته بودم و او می‌توانست مقاله‌ی من و یا فایل صوتی رادیوهای محلی ادعایی را به دادگاه ارائه و شکایتش را به روز کند. 
 
در جلسه‌ای که در شهر مالمو برگزار شد و من در آن شرکت داشتم یکی از دوستان نزدیک محسن درزی در آن‌جا شرکت کرد و ضمن شنیدن شهادت شهود که همگی زندانیان سیاسی سابق بودند گفت من به محسن درزی اصرار کردم که خود در جلسه شرکت کند و ضمن توضیح نسبت به آن‌چه گذشته از خود دفاع کند اما او متأسفانه نپذیرفت.
 
یک بار دیگر محسن درزی و همراهانش را دعوت می‌کنم در هرجمعی که صلاح می‌دانند حاضر شوند من نیز به همراه دو نفر از شهود شرکت می‌کنم در تا حضور او و حامیانش چشم‌ در چشم‌ما، تواب بودن و شرکت در جوخه‌ی اعدام را تکذیب کند و بر همگان ثابت شود که آیا من با او «هرگز» هم‌بند بوده‌ام یا خیر. فیلم آن هم برای قضاوت مردم روی اینترنت گذاشته شود.
سؤال بی پاسخ این است که چرا محسن درزی کوشش نمی‌کند از زندانیان آن دوره که در قزلحصار زندانی بودند شاهد بیاورد که زندانی مقاومی بوده است و به کیانوش توکلی که زندانی نبوده متوسل می‌شود و او شهادت می‌دهد که درزی زندانی مقاومی بوده است. آیا او علم غیب دارد؟
 
کیانوش توکلی به عنوان وکیل و نماینده‌ی درزی مدعی شده و مرا تهدید کرده است: «این پرونده زمانی که ایرج مصداقی مجدداً بخواهد سخنی در این باره بزند ، به دادگاه کشیده خواهد شد .»
 
تمایلی نداشتم دوباره به این موضوع بپردازم . دو ماه قبل هم کیانوش توکلی از فرصت دیگری استفاده کرده بود و با تکیه روی این موضوع که من «هرگز» با محسن درزی هم‌بند نبوده‌ام به طرح دعاوی دروغ خود پرداخته بود. به خاطر رعایت حال خانواده‌ی محسن درزی و این که خود شخصاً اقدام نکرده بود از حق خود گذشتم و سکوت کردم.
چند روز پیش محسن درزی در زیر مقاله‌ی من راجع به فرخ نگهدار در سایت «اخبار روز» با هدف تهییج مریدان فرخ‌ نگهدار که در اثر مقاله‌ی تحقیقی من برانگیخته شده بودند به طرح دوباره موضوع که ربطی به مقاله نداشت پرداخت. پاسخی برای درج در بخش نظرهای سایت «اخبار روز» فرستادم، مسئول این سایت به من اطلاع داد از آن‌جایی که نظر درزی ربطی به مقاله نداشته آن را حذف کرده‌اند و از درج پاسخ من هم خودداری می‌کنند تا به موضوعات فرعی دامن زده نشود. پاسخ دادم «کار خوبی کردید ...» و اصراری برای درج پاسخم با وجود آن که یک روز نظر او روی سایت بود نکردم.
 
اما این بار به دو دلیل دوباره به این موضوع می‌پردازم. ۱- به خاطر دفاع از حرمت و شخصیت «انقلابیون زندان» محسن درزی آنها را به شکلی ناجوانمردانه مورد حمله قرار داده ۲- با توجه به تهدیدی که کیانوش توکلی به نمایندگی از سوی او کرده، چنانکه سکوت کنم به منزله‌ی ترسیدن از روبرو شدن با مراجع قانونی و محق بودن درزی معنا می‌دهد به همین دلیل بار دیگر کلیه اتهاماتم علیه محسن درزی را تکرار و به روز می‌کنم تا وی به همراه کیانوش توکلی رفیق دیروز و  امروزش در دادگاه طرح دعوا کنند. حتما که این بار از «قدرت عظیم مالی» و وکلای ادعایی مجاهدین هم برخوردار نیستم. چرا که مسئولان مجاهدین از جمله «صفا فرهادی» (نام مستعار یکی از بالاترین مسئولان دستگاه جنگ مقدس سیاسی مجاهدین که از روی اسم فرهاد صفا یکی از شهدای مجاهد دهه‌ی ۵۰ ساخته شده است) و محمد حسین توتونچیان یکی از سربازان بیت‌رهبری مجاهدین مستقر در نروژ به حمایت از این دو در سایت ایران گلوبال برخاسته‌اند. مبارک‌شان باشد.
البته محسن درزی حتماً می‌داند و یا از حشمت رئیسی شنیده است هنگامی که در اتاق پالتاک ایشان در مورد مجاهدین گفتگو می‌کردم، هواداران این سازمان تلاش زیادی می‌کردند که بحث را به موضوع درزی بکشانند که من حاضر به این کار نشدم.
 
علاوه بر شرکت در جوخه‌ی اعدام، محسن درزی از طرف حاج‌ داوود رحمانی وظیفه داشت تا خون خانم بهناز شرقی را پایمال کند از این بابت هم او بایستی پاسخگو باشد. البته شاهد زنده و برادر مقتول هم حاضر است و محسن درزی لااقل نمی‌تواند مدعی شود «هرگز» با او هم‌بند و هم اتاق نبوده است.   
 
در صفحه‌ی ۱۰۷ جلد دوم خاطراتم ضمن شرح واقعه‌‌ای دردناک، چنین نوشتم:
 
«شهنام شرقی که به سرنوشت دردناکی دچار شده بود، هم‌بند ما بود. در ۲۷ اسفند سال ۶۱ هنگامی که در بند ۲ واحد ۱ به سر می‌برد، خواهرش بهناز برای دیدار او به قزل‌حصار مراجعه کرده بود. محمد‌رضا جبلی مسئول انتظامات جلوی در زندان وی را در مقابل چشمان فرزند خردسالش میان درِ الکترونیکی زندان گذاشته و باعث مرگ فجیع او شده بود. در صورت جلسه دادگاهی که بعدها برای رفع و رجوع جنایتی که مرتکب شده بودند، ترتیب داده شد، آمده است که سر بهناز "بین درب و میله آهنی و قسمتی از جدار چهارچوب قرار گرفته و له شده است". (کپی صورت جلسه‌ی دادگاهی که برای رفع و رجوع جنایت تشکیل شده بود، در آخر کتاب به پیوست است.)
در همین گزارش تأکید شده که او "در اثر فشار و له شدن صورت و ضربه به سر فوت کرده است". حاج داوود دو نفر از زندانیان را که برای بیگاری به محوطه‌ی زندان برده شده بودند، مجبور به انتقال پیکر بهناز به بهداری می‌کند. سپس برانکاردی را که با آن جنازه را حمل کرده بودند، به آتش می‌کشند. چرا که مدعی بودند "نجس " شده است. پس از این حادثه به جای مرهم گذاشتن بر زخم‌های شهنام و تلاش برای جبران این جنایت، حاج داوود او را خواسته و به وی پیشنهاد کرده و سوگند خورده بود در صورتی که در مقابل دوربین حاضر شده و اعلام کند که خواهرش توسط "منافقین " کشته شده از همان‌جا آزاده شده و می‌تواند زندان را ترک کند. او پس از انتقال به بند ۱ تحت فشار شدیدی قرار گرفته بود و حتا اجازه‌ی گفت‌وگوی ساده با کسی را نیز نداشت و به اتاقی فرستاده شده بود که اکثریت ‌آن‌ها تواب بودند. در بدو ورود، محسن درزی که به نمایندگی از سوی تواب‌ها مسئول اتاق هم بود به او گفته بود: حاج داوود مسئولیت بًراندن تو را به من سپرده است. شهنام تنها او را به تمسخر گرفته بود. خواهرش آمده بود که او را ملاقات کند و جان بر سر این کار گذاشته بود و حالا از شهنام می‌خواستند که خون وی را پایمال کند.»
 
در این‌جا به منظور کمک به محسن درزی و کیانوش توکلی بار دیگر لینک آخرین مقاله‌ای را که هفت سال پیش در فوریه ۲۰۰۸ در مورد محسن درزی نوشتم می‌آورم تا آن‌ها راحت‌تر بتوانند علیه من طرح دعوا کنند.
 
 
مقاله‌ی محمود خلیلی از هواداران سازمان اقلیت در مورد محسن درزی
 
«سبک جدید به صحنه آوردن توابین»
«محسن درزی، تواب تیر خلاص زن دیروز و مشاور عملی مجتبی میر حیدری [یکی از کثیف‌ترین توابان زندان قزلحصار که بسیاری از زندانیان را با پرونده سازی در قزلحصار به اعدام داد و امروز یکی از میلیاردهای رژیم است و روابط نزدیکی با زندانبانان و بازجویان و شکنجه‌گران سابق دارد و در محافل‌شان شرکت می‌کند]، امروز در اتاق های پالتاکی و سایتهای اینترنتی ظاهر شده و در جهت پوشاندن چهره خود مدعی می شود که در سال 60، او برای تیر خلاص زدن به زندانیان سیاسی مبارز به ميدان تير نمی رفته است بلکه وقتی او را از بند به میدان تیر می بردند، این کار فقط برای "حمل جنازه" بوده است.در حالی که آن زمان (سال 60 ) به تیر خلاص زدن خود افتخار می کرد. اخیراً نیز وی درسایت روز آنلاین به قصه گوئی پرداخته وشریک و دوستش، حمزه فراهتی(کسی که با صمد بهرنگی به ارس رفت و تنها بازگشت)،در شاه کار هنریش!! (کتاب تازه منتشر شده ) نیز به شرح این داستان به ظاهر جانگداز پرداخته است. درزی تواب در آن مطلب در حالی که خود را یک زندانی سیاسی ضد رژيم جا زده است، به اصطلاح شرح می دهد که وقتی او را برای رفتن به میدان تیر صدا می زدند، تصور می کرده است که او را برای اعدام می برند!!! محسن درزی تصور می کند که می تواند با دروغ و سرهم بندی کردن داستان هائی از رنج زندانیان سیاسی مبارز و جنایاتی که با همکاری توابینی مثل او در حق آنان اعمال شده، محلول تمیز کننده ای برای پاک کردن دستانش بیابد. اما نکته مهم در رابطه با این کار امثال درزی نشان دادن تلاشی است که امروز توابین سابق برای جا زدن خود به عنوان اپوزیسیون رژیم انجام می دهند.
 
آقای محسن درزی! از توئی که بالاتر از «چه گواراها» را در بین پاسداران یافته بودی(خوشبختانه شهود کافی برای این اظهار فضل ات در آن زمان هنوز وجود دارد که نتوانی کتمان کنی) بعید است که اعمال ننگینت را فراموش کرده باشی. ظاهرا" توئی که با این سوز وگداز داستان سرائی می‌کنی نباید آدم کم حافظه ای باشی !!! ولی من برای اینکه مقداری به حافظه ات کمک کنم سه روز نگهبانی در بند یک، واحد یک، در روزهای پایانی سال 1362 را یاد آوری می کنم که با کارت نگهبانی جلو سلول ها رژه می رفتی. حتما" به یاد داری شنبه روزی بود، بعد از ملاقات زندانیان، جلو سلول 13 برای اینکه نشان دهی تواب توانمند و کهنه کاری هستی و در کارات تبحر لازمه را داری، وقتی «عزیز رامش» (تواب و مسئول بند) و «گالیور» (از تواب های "تیر" سالن یک) بچه ها را برای کتک خوردن بعد از ملاقات انتخاب می کردند، تو هم « م» (چون این عزیز هنوز در ایران است از بردن نام کامل او خودداری می کنم ولی این قسمت عین نقل قول اوست که از واحد سه تو را می شناخت) را بیرون کشیدی و باز برای خوش خدمتی در زیر هشت، هنوز چشمبند نزده او را با مشت و لگد چپ و راست نمودی؟! این کارهای ننگین چیزهائی نیستند که از حافظه زندانیان سیاسی باقی مانده از دهه کشتار رژیم و خیانتهاو جنایت های امثال شما ، همچنین مردم ما پاک شود.»
 
 
مقاله‌ی «آقای درزی آستین شما هنوز هم خونی است» نوشته‌ی حسین ملکی یکی از هواداران فرقان که ۱۱ سال زندانی بود را نیز در آدرس زیر می‌توانید ملاحظه کنید.
 
 
اطلاعیه «جمعی از زندانیان سیاسی چپ» در ارتباط با محسن درزی هم موجود است و پیشتر انتشار عمومی یافته است.
 
به یاد محسن درزی می‌آورم او همراه و همکار مجتبی میرحیدری (۱) یکی از توابان جنایتکار قزلحصار بود که ده‌ها زندانی چپ را که به تحمل حبس محکوم شده بودند با پرونده‌سازی دوباره رهسپار شکنجه‌گاه‌های اوین کرد، تعدادی از آن‌ها امروز زیر خروارها خاک خوابیده‌اند. حتماً او یادش هست که در بند ۱ واحد۳ همکار جنایتکارانی همچون محمود ناطقیان، اسماعیل قناعی، سعید صادق صمیمی، احمد اصفهانی و ... بود. همه‌ کسانی که در اثر پرونده سازی و گزارش آن‌ها به قیامت و قبر و ... منتقل شدند و یا با آزادی‌شان مخالفت شد و همچنان در زندان ماندند، دارای پدر و مادر و همسر و فرزند بودند و خیلی‌هایشان به خاطر این که افراد نامبرده می‌خواستند زودتر از زندان آزاد شوند و نزد خانواده‌‌هایشان بروند دچار آسیب‌های جدی شدند.
حتماً محسن درزی یادش هست او و حمید رضوانی یک زندانی توده‌ای همکار توابان که مکبر نماز جماعتی بود که به امامت اسماعیل قناعتی در بند برگزار می‌شد چگونه می‌کوشیدند زندانیان کم سن و سال و بی تجربه را با انواع و اقسام توجیهات سیاسی و ایدئولوژیک و تاریخی و ... به جرگه‌ی توابان بکشانند. حتما او می‌داند آن‌ها در اثر فشارهای وارده دچار چه مشکلات روحی و روانی شدند و چه آسیب‌هایی را که خود و خانواده‌هایشان متحمل نشدند.
آیا برای شما شنیدن این موضوع گزنده نیست که یک تواب شناخته شده زندان و کسی که به اعتراف خودش حداقل در جوخه‌ی اعدام شرکت و جنازه کشی کرده است علیه یک زندانی سیاسی که قربانی اعمال او و امثال او در زندان بوده شکایت کند آن هم نه در جمهوری اسلامی و زندان، بلکه در اروپا؟
 
احتمالاً محسن درزی و کیانوش توکلی بایستی علیه افراد متعددی اعلام جرم کنند. من هنوز از کلیه زندانیان سیاسی‌ای که محسن درزی را از نزدیک می‌شناسند و شاهد اعمال او بوده‌اند، دعوت عمومی نکرده‌ام. مطئمن باشید شاهدان بیشتری حاضر خواهند شد و اوضاع بر وفق مراد محسن درزی و کیانوش توکلی پیش نخواهد رفت. به آن‌ها پیشنهاد می‌کنم با آتش بازی نکنند و محسن درزی مشکلات جدید برای خانواده‌اش که گناهی ندارند، تولید نکند و با روح و روان آن‌ها بازی نکند. هیچ‌کس خواهان آزار و اذیت آنان نیست. کسی از رنج و تعب آنان خوشحال نمی‌شود. امیدوارم دیگر نیازی به ادامه این بحث نباشد و همین‌جا بسته شود. چون بازنده آن قطعاً محسن درزی خواهد بود که این بار با طناب پوسیده‌ی کیانوش توکلی که جوانب امر را در نظر نگرفته به چاه رفته است.
 
 
ایرج مصداقی ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
 
 
 
۱- در دی‌ماه سال ۱۳۶۰، ۲۰ زندانی چپ را که پس از بازجویی و شکنجه‌ی مجدد زندانیان در قزلحصار توسط توابینی همچون مجتبی میرحیدری، حسین جوادزاده موحد، محمود ناطقیان، محمدرضا قربانی، اسماعیل قناعتی، فرامرز نریمیسا و ... مورد شناسایی قرار گرفته بودند به اوین منتقل کرده و ۸ تن از آنان را به جرم داشتن تشکیلات در زندان، راهی میدان‌های تیر کردند. بقیه نیز مورد شکنجه‌های وحشیانه قرار گرفتند. هر دو پای دکتر «ن- س» یکی از افراد یاد شده که من او را از نزدیک دیده بودم در اثر شکنجه آش و لاش شده بود و پیوند پوست روی پای او انجام شده بود. هادی خامنه‌ای شخصاً او را از روی تخت شکنجه بلند کرده بود. شاهرضا بابادی یک زندانی کم سن و سال هوادار سازمان «پیکار» اهل بخش لالی مسجد سلیمان را نیز به عنوان شاهد همراه آن‌ها به اوین فرستاده بودند که بعدها سوگلی لاجوردی شد.
 


روایت دردهای من...قسمت چهل و چهارم
رضا گوران


ملاقات و گفتگو با آقای مارک:
درآن برهه از روزگار که کارمندان وزارت خارجه با اهالی تیف و سپس اشرف نشینان مصاحبه می کردند. در میان آنان یک پیرمرد  ریش بلند به نام "مارک" حضور داشت. ایشان با زبان فارسی آشنائی داشت. روزی به طور غیر رسمی به دیدار ما ایزولیشن نشینان آمد. او در زمان حکومت پهلوی یکی از کارمند سفارت آمریکا درایران بوده. پس از سوالاتی راجع به سیاست های آمریکا، دوستان دیگری در باره موضوع مجاهدین و زندانی شدن جداشدگان پرسش کردند. مارک به صراحت و با خندیدن و اشاره دست گفت: مجاهدین یک کارت بازی برنده خوبی در دست ایالات متحده برای کوبیدن آن بر سر ملاها در ایران است. قه قه زد زیر خنده. در بین سخنان مارک به صلیب سرخ اشاره کرد که ایالات متحده تلاش می کند با کمک آن سازمان جهانی راهی بیابد تا شاید جداشدگان را به ایران روانه کنند.
 دوستان گفتند: خوب، ما حاضر نیستیم به ایران برویم باید چه کار کنیم؟! مارک گفت: باید با صبر و شکیبائی تحمل داشته باشید تا شاید ایالات متحده با کمک کشورهای هم پیمان خود شماها را پذیرش کنند. ایالات متحده شماها را به زور و اجبار مجبور فرستادن به ایران تحت حاکمیت ملاها نمی کند، اما این پروسه نیاز به زمان زیادی دارد. کار شماها مقداری پیچیده است. سازمانی که شما در آن عضو بودید در لیست سیاه تروریستی قرار دارد. این یک مشکل جدی در روند پرونده شما ایجاد کرده که حل آن در دست ماها نیست، بلکه کاخ سفید تصمیم گیرنده اصلی است.
دوستان سوال کردند: اگرواقعا آمریکا اعتقاد دارد سازمان مجاهدین تروریست است، پس چرا با آنها همکاری می کنید؟! مارک گفت: این را باید از بالائی ها پرسید دوست من! قه قه خنده مارک چاشنی اکثر صحبت هایش بود.
آری آمریکائیان با روشهای منفعت طلبانه و بی آبروی  خود جنگ روانی به راه اندخته و همچنین از طرف مجاهدین تغذیه می شدند تا جداشدگان بی پشت و پناه را هر چه بیشتر تحت فشارو ارعاب مضاعف خود قرار بدهند تا اعتراض به ماندگاری در تیف نکنند و تنها راه برایشان رفتن به ایران باشد. این بی شرافتی دیگر هیچ حدی نداشت. آنها همه چیزشان را در اختیار آمریکاییها قرار داده بودند و مزدوری می کردند. بجای آن فقط این را می خواستند که آمریکائیان به تیف نشینان فشار وارد آوردند که به ایران بروند. خونمان بجوش می آمد وقتی این بی شرافتی را می دیدیم.
 شبانه روزمقامات آمریکائی با خطی که از مجاهدین گرفته بودند تبلیغ رفتن به ایران را گوشزد می کردند و می گفتند: هیچ چشم اندازی برای شما متصور نیست الا رفتن به ایران. درموازات جنگ روانی خود اذیت و آزار و بلاهای چون قطع کردن برق ژنراتورها در آن هوای بسیار داغ و سوزنده تابستان و یا در سرمای خشک کویری زمستانی و قطع کردن آب کمتر از مدت زمان سه دقیقه دوش حمام که از قبل خودشان مشخص کرده بودند و یا مصرف غذای جیره جنگی که همه ی زندانیان را سخت تحت فشار و آزار قرارداد بود.
 آمارهای گاه و بیگاه در میانه های شب و درازکش کردن زندانیان روی شن و خاکها، قطع سهمیه سیگار،انداختن افراد با قل و زنجیر به درون قفس های سیم خاداری ایزولیشن، همه و همه ی این مکافات بر سر زندانیان به بدترین وجه ممکن می آوردند تا زندانیان را مجبور کنند اعترض نکنند یا به درون تشکیلات مجاهدین برگردند و یا روانه ایران شوند. این اقدامات غیر انسانی شیوه ای بود که نمایندگان مسعود رجوی از مقامات آمریکائی درخواست کرده بودند و ارتش آمریکا با تمام وجود خط مجاهدین را پیش می بردند تا پاسخ و دستمزد مزدوری و جاسوسی کردن و دادن اطلاعات آنها را پاسخ داده باشند.
از ابتدا معلوم و مشخص بود اکثربه اتفاق جمعیت زندان دوام آن همه اجحافات و فشارها سنگین را تحمل نخواهند کرد و می بایست برای نجات جان خویش راهی می یابیدند و آن "راه"، همان "راهی" بود، که مسعود رجوی در زمان حکومت صدام حسین ملعون در روی سن سالن اجتماعات مشتش را گره کرده و باعربده کشی داد می زد: یا می بایست درقرارگاههای مجاهدین بمانید سر خود را زیر بندازید و در عملیات جاری و غسل هفتگی مستمرا و بدون شکاف شرکت کنید! یا پس از ریل 2 سال خروجی (زندان انفرادی) سازمان و 8 سال زندان ابوغریب عراق (بند امانت المجاهدین) تحویل ایران داده می شوید، چون ما وسط نداریم! یک نبرد و کشاکش خونین سالهاست جریان دارد.
  به زبان ساده تر یعنی یا هر چه من (رجوی) می گویم گوسفند وار بپذیرید و دستور را اجرا کنید، یا اگر چنانچه کسی نپذیرفت و سر به ناسازگاری و مخالفت گذاشت، پس ضد انقلاب، "بریده" مزدور و "طعمه" است، بنابراین تکلیف این بریده مزدوران هم مشخص است. ابتدا باید از کوره گدازان جمع معجزه گر عبور داده شوند تا مجبور شوند اعتراف کند نفوذی و جاسوس رژیم بوده و وزارت اطلاعات برای ترور رهبر مقامت! گسیل داده است.  فیلم و تصویر آن برای روز "مبادا" می بایست ضبط شود. تا اگر روزی بر علیه این خیانت ها افشاگری به عمل آمد آن را درتلویزیون خود به نمایش عمومی گذاشته شود.
 سپس 2 سال باید در شکنجه گاههای سازمان زجر و رنج و شکنج متحمل شد و از زیر دست حسن محصل و نادر رفیعی نژاد شکنجه گر عبورداه شوی تا رستگار گردی. سپس 8 سال در زندان ابوغریب عراق که نفرات آن نیز از زندانبانان خودی هستند بمانید، بعد از آن اگرکسی زنده جان سالم بدر برد به رژیمی که با آن مبارزه کردی و مخالف سر سختش هستی تحویل داده می شوی. این اقدام جنایت کارانه را بدون هیچ شرم و رحمی بر سر دهها انسان بیگناه منتقد و مخالف خود در زمان صدام حسین به طور سیستماتیک اجرا می کرد. سپس آن روزگار نوبت آمریکائیان رسیده بود. هیچ ابایی هم از عملکرد بغایت ضد انسانی و غیر اخلاقی سیری ناپذیر خود نداشت و به اعمال جنایتکارانه اش هم می بالید و افتخار می کرد.
 مصاحبه اشرف نشینان با وزارت خارجه:
 به محض اینکه مصاحبه وزارت خارجه آمریکا با اهالی تیف خاتمه یافت، نوبت به اشرف نشینان شد.هر روزه  تعدادی از آنان را با اتوبوس به تیف می آوردند. درمصاحبه وزارت خارجه هر روزه عده ای از نفرات انقلاب کرده خسته از اشرف نشینی، حاضر به بازگشت به درون "دروازه بهشت"نمی شدند!. بنابراین برای اینکه وزارت خارجه آمریکا جنبه قانونی و حقوقی به مسئله انتخاب فرد مستقل و طرف حساب بدهند، می بایستی فرد جدا شده در حضور مقامات وزارت خارجه و مسئولین تشکیلات به صراحت اعلام می کرد، از سازمان جدا وبه تیف ملحق می شوند. به محض اینکه فرد جدا شده روبه روی مسئولین قرار می گرفت و اعلام موجودیت و جدائی می کرد.
مسئولین تشکیلات در همانجا و در حضور آمریکائیان تلاش و کوشش می کردند هر طور شده جلوی ریزش افرادی که خواهان جدائی  بودند را بگیرند. ابتدا با زبان خوش و تحریک جمعی سعی می کردند هر طور شده فرد را قانع کنند. اما می دیدند فایده نداره یک مرتبه همانند نشستهای سرکوب کننده درون مناسبات روی سگی خود را نشان می دادند وبا عربده کشی و داد و بیدا و فحاشی به فرد جدا شده حمله ور می شد. آمریکائیان دخالت و فرد معترض جدا شده را از دست آنان نجات و به تیف می آوردند.
زمانی در چادرهای محل مصاحبه ها صدای عربده کشی و هتاک حرمت و حیثیت انقلابیون رجوی، گوش اهالی تیف را نوازش می داد. تعداد قابل توجهی ازبرادران ارازل و اوباش ساکن تیف با اندوختن تجارب آگاهی می یافتند فرد جدا شده ای در راه است. برای کمک به او و مقابله به مهاجمان ایدئولوژیکی شروع به شعار دادن برعلیه سرمداران باند تبهکار چنده نفره می کردند و دسته گلهای رنگارنگی برای رهبر عقده ای و مهر همیشه تابان می فرستادند.این پروسه، ریلی اجتناب ناپذیر بود که هرروزدرمیان مصاحبه ها به وقوع  می پیوست و تا خاتمه پروسه همچنان به قوت خود باقی ماند.   
 افراد معترض و منتقد درحالی تصمیم به جدا شدن از سازمان مجاهدین می گرفتند که پیش تردردرون تشکیلات زنان شورای رهبری سرچگونگی پاسخ دادن به پرسشها ی وزارت خارجه آنان را کلی توجیه کرده و مستمرآ تاکید کرده و گفته بودند:«گذشته را فراموش کنید!» خوب، دراینجا تناقضات و سوالات متعددی پیش می آید، این "گذشته" که پراز ویژگیها و خواص های ویژه و خاص الخاص انقلاب ایدئولوژیک و پشت بند آن بندهای متعدد انقلاب مریم و نشستهای مختلف عملیات جاری، غسل هفتگی، طعمه، حوض، دیگ و قابلمه است. "گذشته" ای پر ازحماسه و قهرمانی ها و جانفشانیهای نسل سوخته و فنا شده مجاهدین است. به قول رهبری 120000 شهید در کارنامه خود دارد.(نقل به مضمون) رهبرعقیدتی و سازمان مطبوع اش همیشه به آن افتخار می کنند، پس چرا بایستی به دست فراموشی سپرده شود؟! "گذشته"ی سازمانی که ادعای اولین و آخرین الترناتیو مافوق دموکراتیک را دارد، با این کارنامه خونین و رنگین چه اتفاقی رخ داده و چه فاجعه ای در "گذشته" برای گوهران بی بدیل و افسران رهائی به وقوع پیوسته که مستمرآ تاکید می شده «گذشته را فراموش کنید»؟!
 تمامی دیکتاتورها و جانیان آدمخوار و ناقضان حقوق بشر همانند ملاهای حاکم بر کشورمان می گویند: بایستی «گذشته را فراموش کرد».چرا؟! چون خود آنان بهتر از هر کس می دادند چه فاجعه ای به بار آوردند. و چه عملکردهای غیر انسانی وغیر اخلاقی و ضد بشری داشته اند که برآنند هر طور شده درپوش روی اعمال ننگین خود بگذارند.و... آنان نمی توانند از جنایات خود فرار کنند وپشت پا به اعمال ننگین خود بزنند.آنان نمی توانند از"گذشته" نکبت بار خود که فاجعه آفریده اند دفاع نمایند. پس به فکرماستمالی کردن آن بر می آیند. یا می گویند: از پیروز میدان کسی نمی پرسد. یا در نهانگاهی مخفی می شوند و پاسخگوئی را به آینده واهی موکول می کنند و...
باری، زنان شورای رهبری با اهدای هدایای مختلف به نفرات عازم مصاحبه همراه انواع و اقسام وعده های کاذب و عبوردادن افراد از زیر قرآن و پاشیدن آب پشت سرآنان در هنگام سوار شدن به اتوبوس عازم مصاحبه سعی و تلاش کرده بودند هر طور شده با جو سازیهای خاص خود جلب توجه کنند و آنان را راضی نگه دارند تا بلکه بعد از مصاحبه به درون تشکیلات برگردند.اما این حقه و کلک ها در"سرزمین سوخته" کارائی خود را از دست داده بود وکسی دیگر پشیزی ارزش و اعتبار برایشان قائل نمی شد.
 این اقدامات دجالگرایانه فوق در صورتی تدارک دیده شده بود که قبل تر در راستای لجن مال کردن جدا شدگان، هجمه تبلیغات منفی برعلیه ساکنان تیف در تشکیلات جریان داشته وهرروزه برای ارعاب و ترساندن نیروها، جنگ روانی سختی راه انداخته و خبرهای کاذب جدیدی به درون گوش و روح و روان آنان دمیده بودند. ازتجاوز سربازان آمریکائی به جدا شدگان و یا خود جدا شدگان به خودشان تجاوز می کنند گرفته، تا کُشتن افراد به دست خودشان، یا رژیم در تیف دفتر باز کرده و..... خوراک تبلیغاتی هرروزه باند تبهکار بوده.
 اما در مقابل گوهران بی بدیل عسرت کش و سرکوب شده دست وعده های پوچ سرنگونی و بدنبال آن سرکوب  بشکل شکنجه و زندان فحش و تف  وعملیات جاری و غسل هفتگی ....... ترجیح داده بودند به جهنم تیف بیایند نه اینکه در تشکیلات بمانند هر روزه تحقیر شوند و شعارپوشالی سرنگونی بشنوند. مثلی است که می گویند: درجهنم مارهایی است که انسانها از ترس آنها به اژدها پناه می برند. این حکایت دقیقا بیانگرجهنمی بود که رهبر عقیدتی هم در درون تشکیلات و هم در زندان تیف بوجود آورده بود.
در خاتمه مصاحبه وزارت خارجه آمریکا به "یمن انقلاب مریم" آمارجداشدگان ساکن تیف از مرز500 تن گذشت. این آمار، در مصاحبه با کارمندان وزارت خارجه آمریکا که سازمان مجاهدین را در لیست سیاه تروریستی خود گنجانده بود، یک شکست ویک افتضاح سیاسی برای سرمداران تشکیلات مافوق دموکراتیک محسوب و کمر آنان را شکست و رسواتر گردانید. همان زمان خود کارمندان وزارت خارجه اظهار کردند و به صراحت گفتند: ما می دانیم چرا نفرات بیشتری از سازمان مجاهدین جدا نشدند. بخاطر اینکه همه فهمیدند هیچ راهی برای برون رفت از تیف وجود ندارد! این حرف بسیار درستی بود. اگر واقعا راه برای خروج باز بود نفرات بسیار بیشتری جدا می شدند.
همانطوری که قبلا متذکر شدم جداشدگان پروسه های متعددی از ابتدای جدا شدن که تحت حفاظت و کنترل آمریکائیان قرار گرفتیم پشت سر گذاشتیم، درابتدای کار  مقامات آمریکائی جداشدگان را دلیر و شجاع و میهمان در مهمان سرای ایالات متحده می خواندند. سپس تحت تاثیر قراردادی که با مجاهدین بستند که آنها برایشان جاسوسی کنند ما تبدیل به ضد آمریکایی و طرفدار مبارزه مسلحانه و خشونت طلب و تروریست نامیدند. مجاهدین که در لیست سیاه تروریستی بودند شدند یارغار آنها و هر شب و روز در حال میهمانی.
  بعد از آن  در 10 تیرماه 1383خورشیدی برابر با 30 ژوئن 2004 رسما اعلام کردند: همگی، اعم از مجاهدین و افراد جدا شده  شهروند تحت حفاظت بند چهارم کنوانسیون ژنو هستند. با تمامی این عناوین و القاب اما هیچ تغییری نه در رفتار و نه درعمل آمریکائیان و اوضاع "تیف" صورت نمی گرفت. ما همچنان در درون چادرهای بدوی آلودگیهای هوای گرد و غبار و طوفانهای پی در پی ریزگردهای بیابان کویری را استنشاق و تحمل می کردیم و از دست آمریکائیان زجرورنج می کشیدیم و در طرف مقابل کامیونها مواد غذایی بود که روان می شد و کابوهای آمریکایی در استخر مجاهدین ضد امپریالیست شیرجه مریمی می زدند!!
 اما به ناگهان گوهران بی بدیل اشرف نشینان آب بندی شده  انقلاب ایدئولوژیک که رجوی از روی سن سالن اجتماعات عربده می کشید و مدعی بود: اگر دنیا بجنبد، اما مجاهد مریمی با شاخص انقلاب ایدئولوژیک تکان نمی خود و ازلاطائالات و ترهات و گزندها دنیوی بدور می ماند و....درسرفصل«30 ژوئن» به طرف تیف روی آوردند. جمعیت تیف از مرز 700 تن گذشت. اگر، اگر در آن سرفصل مسئولین مجاهدین با کمک مقامات آمریکائی ازموج ریزش نفرات جلوگیری نمی کردند.«نه ازتاک، نشانی می ماند، نه از تاک نشان».
تلفن آوردن به تیف:
بعد از اتمام یک ماه زندانی شدن در قفس های سیم خاداری در همان محوطه سربازان آمریکائی تعدادی چادربرزنتی یا چادر فلسطینی کوچک که من و خیلی های دیگر دولا، دولا وارد آن می شدیم بر پا و ما زندانیان قفس نشین را در آنان مستقر کردند. از زبان دوستان که در زمان هوا خوری می توانستند به محل ما نزدیک شوند شنیدیم آمریکائیان برای تیف تلفن آوردند. اولین مشکل شماره تلفن افراد بود که در آن زمان آمریکائیان تمامی وسایل شخصی افراد را جمع آوری و در چند کانتینر روی هم تلنبار کرده بودند. آمریکائیان به نوبت دسته دسته افراد را به محل کانتینرها هدایت و در آنجا بعد از کلی جستجو در میان آن همه وسایل و امکانات بهم ریخته ساک و یا کیسه پلاستیک بسته بندی شده وسایل و لباس خویش را پیدا و با خود مجددا به بند زندان و درون چادرهای محل سکونت  خود می بردند.
 رزمندگان و اعضا و کادرها و افسران ارتش مریم رهائی وبازداشت شدگان دست آمریکائی برای اولین بار از خاک عراق و درون زندان تیف موفق می شدند با خانوادهاشون تماس تلفنی بر قرار کنند. تازه آنهایی که شماره ای داشتند و یا می توانستند بدست بیاورند. این اقدام و حرکت باعث هیجان و جنب و جوش و شور و فتوری میان اهالی تیف به وجود آورده بود و جان و امیدی تازه به افراد بخشید که قابل توصیف نیست.
 مصیبت و ناراحتی همراه اشک و خوشحالی از آنجایی شروع و می آغازید که افسران ارتش عراقیبخش و اعضا و کادرهای سازمان مافوق دموکراتیک دو و یا سه دهه تمام وقت و حرفه ای در عراق و قرارگاههای سازمان مجاهدین حضور و فعالیت داشته و در این مدت طولانی اجازه و حق هیچگونه تماسی با خانواده های خود نداشته و تمامی حق و حقوق آنان توسط رهبری عقده ای پایمال ولگد کوب شده بود. در مقابل آن، افراد تمام جوانی و انرژی و هستی وجود خود را به خیال خویش صرف مبارزه برای رهائی خلق قهرمان کرده اند. اما واقعیت این بود صرف خدمت به کسی  به نام رهبری عقیدتی کرده بودند که دنبال قدسی و مقام و قدرت طلبی خویش بود و تا آمریکا تهدید به حمله به عراق کرده بود ناپدید گشته بود.
درکویر برهوت عراق گرما و داغی هوای آزاردهنده باعث شده بود لباسها را از تن در آوریم و با یک تکه کارتون خودمان را در سایه زیر چادرها باد می زدیم. ازبطری آبی که در درون یک لنگه جوراب و یا تکه ای لباس با نخی به درب چادرها آویزان و مقداری آب روی آن می ریختیم تا کمی توسط باد خنک و از داغی آن بکاهد، می نوشیدیم و دعا به جان مخترع انقلاب ایدئولوژیک می کردیم.  یک مرتبه نگهبانان دم درب اطلاع دادند برای تلفن زدن آماده شوید.
افراد قدیمی از همدیگر می پرسیدند: هنوز سیم تلفن کشیده نشده چطوری می توانیم تلفن بزنیم؟! 25 سال پیش از خانه و کاشانه خود بیرون آمدیم چطوری می توانیم با خانواده های خود تماس بر قرار کنیم؟! آیا هنوز پدر و مادرها زنده هستند؟! آیا اصلا کسی ما را به یاد می آورد؟! آیا رژیم دردسر برای خانوادها بوجود نمی آورد؟! و...
 درسومین هفته از اردیبهشت ماه 1383 ساعت 10 صبح آریا ترجمه گر همراه یک گروه از سربازان آمریکائی وارد محوطه ایزولیشن شدند. بعد ازکمی چاق سلامتی آریا گفت: هرفرد حق دارد و می تواند 5 دقیقه با خانواده های خود صحبت کند. ابتدا کسانی که شماره تلفن دارند تماس برقرار کنند . سپس کسانی که قدیمی هستند وهیچ شماره تلفنی در دسترس ندارند می بایست آدرس بدهند، تا شاید از طریق مخابرات بتوانیم شماره تلفن خانوادهاشون بدست آوریم.
آریا، یک موبایل سیاه رنگ که آنتن داشت و قبلا نوع دیگرکوچکترآن، اما بدون آنتن در دست سربازان آمریکائی دیده بودم را از درون کیفی که در دست داشت در آورد. افسران و کادرهای باسابقه نوک پیکان تکامل با تعجب و هاج واج به آن تلفن همراه خیره شده بودند و به آرامی از همدیگر می پرسیدند: این تلفن است؟! پس سیمش کو؟! و... اولین کسانی که موفق شدند با خانواده و بستگان خود تماس حاصل نمایند از افراد جدیدی بودند که یکی دو سال پیش تر به بهانه کار به دخمه اشرف کشانده شده بودند. خیلی راحت تماس برقرار کردند.
اما بقیه گوهران بی بدیل که سالهای سال بود هیچ ارتباطی با خانوادهای خود نداشتیم یک تراژدی غیر قابل توصیف بود. باور بفرمائید قلب تک به تک مان می خواست از قفسه سینه مان به بیرون بجهد و این ازصدقه سر همان انقلاب ایدئولوژیک کاذائی بود که نمی دانستیم تلفن همراه چیست و کنجکاوانه به آن نگاه می کردیم؟! تک به تک آدمها که برای اولین بار بعد از سالها موفق شدند با خانوادهاشون صحبت کردند خونی تازه در شریانهایشان به حرکت درآمد و امیدی نو یافتند.
آریا ترجمه گر به دستور مقامات آمریکائی سعی می کرد هر طور شده با تماسهای مکرر با مخابرات ایران در شهرو شهرستانها شماره تلفن خانواده جداشدگان زندانی را بیابد. این اقدام باعث شد اکثربه اتفاق افسران مهر تابان و گوهران بی بدیل که به محض جدا شدن از سازمان اسم آنان به بریده مزدوران تغییرداده بودند با خانوادهای خود تماس بر قرار کنند، در این راه و مسیر خاطرات ویادمان های گذشته تازه و نو گشت و اشکهای زیادی برشن و ماسه زارهای کویری ریخته شد و....
خوب است آن هوادارانی که هنوز بدنبال منافع حقیر خود بدنبال این رهبر عقده ای هستند لحظه ای به این موضوعات اندیشه کنند، کدام ضرورت مبارزه بوده که نباید با پدر و مادرت هم برای سی سال تماس حاصل ننمایی و آیا خود شما اینکار را می کنید؟..... و آیا می فهمید که حمایت از این رهبر یعنی حمایت از فرقه سرکوب گر که روح و روان آدمها را اینطوری نابود می کند؟ و آیا اینکارها بجز سرکوب و زندان کردن و خشکاندن انسانها چیز دیگری است؟..........
 ازطریق آقای فتاح اسماعیلی پدر ارسلان اسماعیلی توانستم شماره خانواده ام را پیدا و با آنان تماس بر قرارکنم. در آن برهه از روزگار با دلهره و اضطراب و تشویش ذهن مکالمه زیررا با مادر و برادرم علی شاه که 2 سال از خودم کوچک تر است و به خاطر   من بارها مورد بازجویی و استنطاق و مواخذه  وبازداشت مامورین وزارت اطلاعات قرارگرفته بود را انجام دادم.
الو سلام، منزل آقای آفریدنده؟
یکی از آن طرف خط جواب داد: بله بفرمائید.
خواستم با علی شاه صحبت کنم. بله، خودم هستم شما؟!
 من علی بخش هستم از عراق تماس می گیرم.
آقا چرا مزاحم می شی؟! درد سر برای ما درست نکن.
 قصد مزاحمت ندارم، شما کی هستید؟! گفتم: من علی شاه هستم.
پس چرا صدای شما همانند صدای علی شاه نیست؟!
علی شاه جواب داد: صدای شما هم همانند صدای علی بخش نیست. اگر تو علی بخش هستی یک نشانی بده تا باور کنم.
به مادر بگو به آن نشانی که آخرین بار در زمین گردنه سرخ داشت با بچه ها و چند همسایه وجین نخود می کردند، من با جهانشاه با سواری سبز رنگ به نزدشان رفتیم. و بعد برای اطمینان بیشترآنها، گفتم، همین که شماره تلفن شما را از آقای فتاح اسماعیلی از گیلانغرب گرفتم خودش نشانی است.
یک مرتبه صدای گریه و زاری و ضجه خانواده فقیر به هوا بلند می شود. من نیز به گریه و زاری افتادم. افرادی که در همانجا و نزدیکی من حضور داشتند آنها نیز با من اظهار همدردی و شروع به گریه کردند.
مادر بدبخت گوشی را از پسر قاپید وبا گریه و زاری صدا می زند: روله علی بخش قربانت برم ، دردت بخوره توسرم و....
با بدبختی و زحمت توانستم کمی بر خود مسلط شوم، سلام مادر زحمت کش و مهربانم، گریه نکن، قربانت گردم، خوبید، سلامت هستی، همگی بچه ها خوب هستن؟؟
روله گیان سالهاست هر روزبا گریه و زاری خون دل می خورم. چرا ما را رهای کردی و بی سر و صدا ناپدید شدی؟! دیگر قطره اشکی برای گریستن ندارم و......در این سالها خبرهای متفاوتی شنیدم، یک بار گفتند مجاهدین تو را از بین برده، یک بار گفتند آمریکائی ها تو را از بین برده و.... ؟! نه مادر مهربانم،  بادمجان بم آفت نداره.
 خدا شکر که زنده هستی، همین که یک مرتبه دیگر صدات را شنیدم خیالم راحت شد، اگرهمین حالاسر بزارم بمیرم دیگر هیچ آرزوی در دل ندارم. چرا تا به حال به مادرت زنگ نزدی؟!
خدا نکنه مادر قربانت گردم هر چه عمر من است برای شما. ببخشید، تلفن در دسترس نداشتم.
روله یک سوال بپرسم راست به مادرت می گی؟! بله بفرما
مجاهدین تو را شکنجه کردن و دندانهای جلوی تو را شکستن؟!
نه مادردروغ گفتن ، من صحیح و سالم دارم با شما صحبت می کنم.
مادر: روله من خواب دیدم تو را زندان و شکنجه کردن.
نه مادر هیچ اتفاقی نیفتاده خیالت راحت باشه.
مادر: می دانم باز راست به من نمی گی. حضرت علی و امام رضا غریب مجاهدین را نیست و نابود کند. تو را آنجا زندان و شکنجه کردن ، من وبچه هام را اینجا. روله، اطلاعات تلفن ما را کنترل می کنه، تا حالا چند تا شهر از دستشان عوض کردم باز می بینم دم درب خانه کشیک ما را می دهند.
صدای علی شاه به گوش می رسد که به زور متوسل وقصد گرفتن گوشی تلفن را از مادر دارد، مادر مقاومت می کند و می گوید: من و بچه هایم به خاطرآنها بدبختی متحمل شدیم، حالا تو را زندان و شکنجه کردند؟!جواب دادم اشکال نداره مادر جان نگران من نباشید.خدا حافظ
 علی شاه گوشی را از مادر گرفت ومی گوید: علی بخش نگران ما نباش، مادر کمی ناراحت دوری تو است. برو جای دست اینها بهت نرسه، دنبالت هستن.
آریا ترجمه گر: آقای آفریدنده یک دقیقه وقت دارید.
به علی شاه گفتم، خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم هر زمان تلفن بدستم بیفتد باز زنگ می زنم. نگران نباشید. جلال و جلیل (برادرهای دیگر،کم سن و سال) را کتک نزنی مراقب خودتان باشید.
علی شاه : ای بابا، جلال و جلیل حالا بزرگ شدند. هر کدام 2 متر قد کشیدند و رزمی کارند، مقام کشوری گرفتند، من چطور جرات دارم آنها را کتک بزنم، فکر کنم در آنجا مخت روی بچگی آنها قفل کرده، مراقب خودت باش؟؟!!
خیلی خوب، وقتم تمام شده به همه سلام برسان. خدا نگهدار.
 (می بایست اعتراف کنم که حرف علی شاه دقیقا درست بود. در آن سالها، بخصوص 3 سال زندان انفرادی رجوی، فکر می کردم برادرهای کوچکم هنوزبه همان صورت کم سن و سالی که آنها را جا گذاشته بودم هستند و همانطور آنها را در ذهن مجسم می کردم. در حالی که سالها از آن روزگار گذشته بود)
آریا موبایل را از دستم می گیرد. همانند برق گرفته ها سرتاسر بدنم بی حس و کرخ و عرق کرده گشته و احساس تنگی نفس بهم دست می دهد. می روم داخل چادر و زار زار بخاطربلاهای که در ایران بر سرخانواده ام آوردند و در دخمه اشرف بر سر خود می گریم و زمین و زمان را به سخره می گریم و آرزوی مرگ و نیست و نابودی....
خاطرات فروغ جاویدان و یا دروغ جاویدان از زبان مادرم:
دراینجا برای بیان روایات دردهای پیش آمده مختصرشرحی در باره شدائد و رنج های که بعد از فرار من به عراق و پایگاهها سازمان مجاهدین خانواده ام متحمل گشته و همچنین خاطره ای از دروغ جاویدان رجوی به استحضار می رسانم تا مردم فرهیخته ایران زمین مطلع شوند بر سر من و خانواده ام همانند هزاران خانواده مبارزه راه آزادی از دست ملاهای جانی خون ریز چه مصائبی متحمل کشتند و چه رنج های بردند.
ابتدا به خاطره بسیار تلخ و تاسف باری که در عمق وجود یک انسان، یک زن، نفوذ و رسوخ کرده و همیشه او را می آزارد و با تلخی و اشک از آن یاد می کرد شروع می کنم، همانطوری که قبلا ابراز داشتم در سال 1367 زمانی آقای رجوی بخاطرقدرت طلبی و هوی و هوس خود "جنگی بی بیهوده و مغلوبه" به راه انداخت و بسیاری اعضا و کادرها را درون ماشین کشتار و چرخ گوشت رژیم ملاهای خونریز کرد و بهانه بدست رژیم داد تا زندانیان را قتل عام کنند من در زندان دیزل آباد کرمانشاه درحبس بسر می بردم. خبر به گوش مردم منطقه می رسد "زندان دیزل آباد" کرمانشاه بمباران شده.
 مادر بدبخت بچه های قد و نیم قد خود را رها، سعی و تلاش می کند خود را به کرمانشاه و زندان دیزل آباد برساند که ببیند چه بلای بر سر اولاد ارشدش آمده. اودرچهارمین روز درگیری میان مجاهدین با نیروهای رژیم با یک مینی بوس از سمت اسلام آباد غرب به طرف کرمانشاه حرکت و در گردنه حسن آباد به خاطرسوختن تانک و نفربرها و خودروهای سازمان مجاهدین مینی بوس متوقف می شود. مادر همراه مسافران با پای پیاده رو به سمت کرمانشاه حرکت می کنند.
مادر گفت: ازداخل شهر اسلام آباد گرفته تا اطراف جاده و هر جا نگاه می کردی جنازه ای به چشم می خورد و بوی تعفن جنازه ها آزار دهند بود. تانک ها و توپها و ماشین های کوچک و بزرگ سوخته بودند. پاسداران همانند مور و ملخ ریخته بودند روی جاده و تند تند مینی بوس را بازرسی می کردند و از همه مسافران کارت شناسائی می خواستند. در نزدیکی گردنه حسن آباد مینی بوس متوقف و ما پیاده از کنار ماشین ها و تانک های سوخته و یا در حال سوختن رد می شدیم جنازه های زیادی از مرد و زن دردو سوی جاده به چشم می خورد. سربازها همراه پاسدارها و بسیجی ها در همه جا بودند.
 همین که از گردنه اول حسن آباد رد شدیم درپیچ دوم یا سوم جنازه یک دختر از مجاهدین را دار زده بودند و یک گلوله آر پی چی میان پاهای او گذاشته بودند. آن دختر با یک تیربار جلوی نیروهای ایرانی را گرفته بود و تا فشنگ هایش تمام شده بود یک تنه جنگیده بود، او یک دلاورآزاده بود. بسیچی و پاسدارها با خوشحالی می گفتند: نگاه کنید این آمده بود ایران را فتح کند. روله من زن بودم و بهم برخورد آن رفتار ناشایست را با آن دختر بدبخت کرده بودند.
 به پاسدارها و بسجی ها گفتم: مگر شما خواهر مادر ندارید؟ اگر یکی این کار شنیع را با خواهر و مادر شماها می کرد شما چه واکنشی نشان می دادید؟ اگر راست می گید زمانی زنده بود می گرفتید و این  بلا را بر سرش می آوردید. اما او مثل یک شیر با شما جنگیده و کشته شده. درست نیست این رفتار را با یک جنازه می کنید.  یک مرتبه چند تا از پاسدارهای ریشو عصبانی  شدند و با فحش و فضیحت آمدند تهدید کردند و گفتند: می خواهی همین حالا این بلا را برسر تو بیاریم تا از اون منافق طرفداری نکنید و.... این نیز بگذرد.
 داستان پیش آمده فوق را در یک ملاقات و نشست برای مسعود و مریم رجوی و مهوش سپهری همراه تعدادی از زنان شورای رهبری شرح دادم اما چه فایده؟! آنها در ژرفای بیراهه در حال سیر وسیاحت در چاه باطل خویش طی طریق می کردند ومن افسوس می خوردم به آن آزاده زن و زنان ومردانی که طی یک ربع قرن به دستور رجوی یا کشته شدند ویا کشتند.
وزارت اطلاعات منزل مادرم را تحت نظرخود داشته:
و....اما، زمانی که من از ایران خارج شده بودم نیروهای اطلاعات کرمانشاه به درون منزل مادر ریخته بودند، بعد از بازرسی و تفتیش وحشیانه منزل، مادر و برادرم علی شاه را با خود برده بودند و مورد بازجوی و استنطاق و مواخذه  قرارداده بود که اعتراف کند من چه اقداماتی برعلیه نظام جمهوری اسلامی انجام داده ام و....
مدتی بعد من نیز در شکنجه گاههای رجوی دردخمه اشرف زیر شکنجه وحشیانه شکنجه گران اطلاعاتی رهبرعقیدتی قرار گرفتم.بعد از خروجم از ایران دائما تلفن و منزل مادراز طرف اداره اطلاعات نگهبان و به پا داشته، بارها و بارها مادرم و برادرم را از صبح تا عصردر اداره اطلاعات نگه داشته و مورد بازجویی و بازخواست قرار گرفته بودند که خبری از من بدست بیاورند.
 برای خلاصی از دست نیروهای اطلاعات آخوندی مادر تصمیم می گیرد ساختمان مسکونی خود را درشهرستان سرپل ذهاب کرایه بدهد و به اسلام آباد غرب نقل مکان کند.
 در آن شهر نیز مجددا نیروهای اطلاعات به سراغشان می روند و آنها را به اداره اطلاعات می بردند و مورد استنطاق و بازخواست قرار می گیرند. منزل نیز کماکان تحت نظر و کنترل قرار می گیرد. هر قوم و خویشی و آشنایی برای دید و بازدید به منزل مادر مراجعه می کند فوری مامورین لباس شخصی حاضر می شوند و آنها را مورد بازخواست و استنطاق قرارمی دهند.از کجا آمدی ؟ برای چه آمدی؟ چه نسبتی با این خانواده داری؟ کارت شناسائی نشان بده و....
 اقوام و بستگان از ترس نیروهای وزارت اطلاعات دیگر جرات نزدیک شدن به منزل مادر را نمی کنند وآنان به دست فراموشی سپرده می شوند.مجددآ مادر به کرمانشاه نقل مکان کرده بود.
 بعد از جدا شدنم از سازمان مجاهدین نیروهای وزارت اطلاعات مادرم را احضار و گفته بودند: مادر به شما تبریک می گوئیم علی بخش از مجاهدین گریخته و در زندان آمریکائیان بسر می برد!و..... اطلاعات فوق را مادرم در پایئز1392خورشیدی  که برای ملاقات و دیدارم به نروژ آمده بود شرح داد.
 ملاحظه فرمودید دو وجهه غالب و مغلوب یک کاراکتر و یک عملکرد مشابه هم را دارا هستند. زیرا آن دو تن واحد و از یک آبشخور مشترک ایدئولوژیکی و اعتقادی برخوردار و تغذیه می کنند، مقاصد و منافع مشترکی را هم زمان با هم دنبال می کنند تا به نتیجه مطلوب دلخواه خود برسند و این ازخصلت و منش رژیم های توتالیتر و دیکتاتورها سر چشمه و نشات می گیرد.

علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
 پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ / ۲۳ آوریل ۲۰۱۵