گزارش سیمین دانشوراز روزهای انقلاب 57استبداد این تخم لق راداریوش شکست!دیگر بس است، دورانش به پایان رسیده4 شنبه 18 بهمن 57- صفحه مقالات کیهان
ا
گل هایی که در نسیم آزادی می شکفد....
ساعت هشت شب صف دو نفری مردم برای هدیه خون از راهروهای بیمارستان تا کمر کش خیابان باقرخان ادامه دارد. ازدحام است و مهربانی. می گویند جلو دانشگاه تهران سی چهل نفر کشته شده اند و زخمی زیاد است.
امبولانسی آژیرکشان می آید و وارد بیمارستان می شود. پیرمردی، جوانی روی دوشش است. خودش رنگ به رو ندارد، اما روی صورت جوان خون دلمه بسته، می رود تو، همه با هم حرف می زنند، درد دل می کنند، سیاست می بافند و از انتظار برای امام می گویند، انتظار دو هزار و پانصد ساله. هیچ کدامشان فکل و کراواتی نیستند، زن ها بعضی روسری دارند و بعضی چادر و بعضی هیچ. خانمی می گوید چار چار است. بقول «اخوان»، هوا ناجوانمردانه سرد است. یادم به راهپیمایی چند روز پیش می افتد که جوان های ترک زبان هم وطنم پاها را به زمین می کوفتند و با مشت های گره کرده به ترکی سرود می خواندند و موجب می شدند که قلب ها تندتر بزند و سرما رانده شود. جوانی که جلوتر از من ایستاده تازه پشت لبش سبز شده، رفیقش کمی از خودش بزرگتر است. می گوید: صبح روی شکمم با ماژیک نام و نام فامیل و شماره تلفنم را نوشتم. رفیقش می گوید: من دو رکت نماز شهادت خواندم و شناسنامه ام را تو جیبم گذاشتم. اگر شهید شدم... جوان بلند بالایی که سبیل بور دارد و کاپشن خاکستری تنش است از بیمارستان در می آید. رفیقش کاپشن قرمز پوشیده، دست هم را می گیرند. رفیقش توضیح می دهد این بار سوم است که خون داده، خونش "O" منفی است. صورت جوانی که خونش "O" منفی است گل انداخته، انگار تب دارد. می گوید پنبه و شیر و سرم و والیوم ده و آنتی بیوتیک می خواهند، خون به اندازه کافی دارند. فکر می کنم به زودی اعلام کنند که... واقعا مرد میانسالی با روپوش سفید مزین به لکه های خون از در بیمارستان بیرون می آید و داد می زند خون به اندازه کافی داریم... شیر و... یک نفر به شتاب می آید و یک بلندگوی دستی به دستش می دهد.
زن و مرد و پیر و جوان دوان به راه می افتند. ماشین ها بوق می زنند. موتورسیکلت ها تاپ تاپ صدا می کنند. طولی نمی کشد که با پاکت های شیر، با بسته های پنبه در دست، با بسته های دوا، جمع آوری شده از خانه ها و داروخانه ها و فروشگاه ها بر می گردند. والیوم ده و آنتی بیوتیک پیدا نکرده اند. دختر جوانی نفس زنان از راه میرسد. یک شیشه دستش است. والیوم پنج مادر بزرگ است. دو تا برایش کنار گذاشته، آخر فردا شنبه روز قتل است، ممکن است دواخانه ها بسته باشد.
آن جمعه خونین دیگر (17 شهریور) برای زخم ها یخ لازم بود. نزدیک های بیمارستان در خانه هموطنی را زدم. خانمی ارمنی بود. هر چه یخ در یخچالش داشت داد و یخچالش را خالی کرد و از ظرف های آب پر کرد و گفت یخ که بست برایتان می آورم. پرسیدم آب هندوانه ندارید؟ تشنه ام بود. طولی نکشید که همسایه هایش با تنگ های پر از یخ و چند پارچ آب هندوانه به بیمارستان آمدند. چندتاشان هم سوپ جوجه و کمپوت آورده بودند.
این مهربانی ها را کی و کجا دیده، آنهم از مردمی که تمام عمرشان در لاک خودشان بوده اند؟ و حد بالایش که در کوچه و خیابان جلو چشم همه روی می داد و می دهد، دختر جوانی را می شناسم که پسر جوانی هل داده بودش به سمت جوی آب تا در تیررس نباشد و خودش تیر خورده بود. جوان های بسیاری را می شناسم که سرشان را از بیخ تراشیدند تا سربازانی که به مردم پناهنده شده بودند لو نروند. این موارد و بسیاری از نظایرشان را قصه نوشته ام اما ضمن نوشتن احساس می کردم که بیشتر به درد شعر می خورند. آنچه در دوران ما روی می دهد شعر عظیمی است، و قالب شعر برایش برازنده تر است. دنبال قافیه و ردیف نگردید، شعر ناب است. بعدها معلم ها موضوع انشاء خواهند داد که ایمان مهم تر است یا تفنگ؟
مردم طوری با هم تا می کنند که انگار دوهزار و پانصد سال است با هم دوست حسابی اند و رنج های مشترک اینهمه سال چنان دل هایشان را بهم نزدیک کرده که گفتنی همه شان خواهر و برادرند. راستش مبارزه شان هم از همان دوهزار و پانصد سال پیش شروع شده. از همان وقتی که گئوماتای مغ برخاست و اما آورد و داریوش شاه به اغلب احتمال کشتش و در سنگ بیشه بیستون می بینیم که پا بر سینه اش گذاشته و نویسانده که «اهورا مزدا پادشاهی به من فرا داد و این همه مردم بندگان و منشان شاهم و مرا باج آورند و آنچه شان از من گفته شدی چه در شب و چه در روز، آن کرده شدی. چرا که اهورامزدا پشتیبانیم کرد تا این پادشاهی به دست آورم.» این تخم لقی که داریوش شاه شکست ادامه یافت. در سنگ نبشته های دیگر در قرون بعد اهورامزدا واقعا نقش گردید (آنها از سنگ خیلی خوششان می آمد و روی سنگ می نوشتند) و حلقه سلطنت و شاه هدیه کرد و همان ایام بود که «مانی» را دو شقه کردند و بر دروازه شارستان آویختند و مزدک را به نیرنگ کشتند و پیروانش را واژگون هم چون درخت در خاک کاشتند و همین طور بود و بود تا هفتاد سال پیش که این تخم لق به قانون اساسی ما راه یافت که برایش خون ها ریخته شده بود. اما دیگر بس است. دیگر دورانش سرآمده. آگاهی مردم بسی بیشتر از دوران داریوش شاه است. امروزه مردم کاغذ در اختیار دارند و رویش می نویسند و از کاغذ بیشتر از سنگ خوششان میآید.
پیرمردی را دیدم شسته و رفته، روی دیوار خیابان آناتول فرانس با خط خوش می نوشت. استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی. مرد دیگری ژولیده و پولیده از راه رسیده دستش را به کمرش زد و دانش وار گفت: استاد حسینی بنویس: کورش به پا خیز... بقیه اش را همه می دانند.
یادم است در دو ماه آخر عمر، جلال در اسالم می گفت: حالا که عملا کاری نمی توانیم بکنیم، بشینیم و مبارزه های سیاسی مردم ایران و انعکاسش را در تاریخ و ادب و هنر تدوین کنیم و علت شکست ها و موفقیت های این مبارزه ها را بررسی کنیم و برای نسل آینده بگذاریم. طرح کار را ریخت و قریب پنجاه نفر اهل درد برای این مهم در نظر گرفت که خودش حالا نیست اما مردم ایران هستند، همان راهی را می روند که او امید داشت بروند. اما هنوز هم به نظر من این کار لازم است.
آنها که در تاریخ گم نمی شوند
در تاریخ کشورمان چه بسیار به مبارزان سیاسی بر میخوریم که هر چه کوشش شده در تاریخ گمشان کنند، اما سخت حضور دارند و پیدا هستند. اما در هنر و ادب ایران- در ادبیات فارسی پیش از مشروطیت به تعداد معدودی برمی خوریم که سعی کرده اند که کرسی فلک را از زیر پای قزل ارسلان بکشند. اما در دوران مشروطیت چه بسیار روزنامه نگار و شاعر و نویسنده که تا پای جان مبارزه کردند و این به آن نشان است که وقتی نسیم آزادی می وزد بسیار گل ها خواهد شگفت. اما نقاشی در دوران گذشته دنباله رو شعر و ادبیات بوده و کارش تصویر کتب خطی و در زمانه ما بیشتر دنباله رو معماری بوده. غیر از چند نفری که حرفی برای گفتن داشتند و زدند و موسیقی هم که چه مبهم و اگر کسی فریادی کشیده و ندائی گفته به دشواری مفهوم شده. هر چند همین آخری ها پیش از انقلاب فریادهایی شنیدیم که خفه اش کردند. اما آنها که باید قدر بدانند دانستند و حالا برویم سر معماری که شبیه حکومت هاست یا دست کم به طور حیرت آوری از حکومت ها تاثیر می پذیرند، چرا که سفارش دهند بزرگ آنها هستند، و مشتری بزرگ معماری غالبا فاشیستی- استعماری دوران ما بهترین شاهد این مدعاست و این معماری فاشیستی- استعماری به پرده های نقاشی عظیمی نیازمند است که زینت دیوارهایش کند و نه مجسمه های عظیم تری که ارعاب را برانگیزد و دیدیم چه بسیار نقاشان و مجسمه سازانی که در دوران اختناق به این نیاز پاسخ مشتند دادند و از پول باد آورده نفت یعنی از این نمد، کلاه ها برسر گذاشتند یا بر سرشان گذاشتند.
خوشبختانه قطار سریع السیر مردم به طرف انقلاب به راه افتاد و هنرمندان بسیاری خود را به قطار رساندند و با مردم نشستند و قلبشان با قلب مردم همآهنگی یافت و های نفس مردم گرمشان کرد.
این روزها در روزنامه ها به نام های تازه بر می خوریم و لذت می بریم. یک طراح با معرفی دو تا تفنگ به دست دو تا شیر پشت بهم کرده، آرم تلویزیون داده بود و من حظ کردم و وقتی امام آمد دو تا گل به دست شیرها داده بودند که دیدیم حکومت چطور به گل ها دهن کجی کرد. هر کس این روزها به دانشگاه هنرهای زیبای دانشگاه تهران برود و پوسترهای نمایشگاهی را که برای دیدار مردم عرضه شده ببیند صدای این طپش به جا و تحسین انگیز قلب های هنرمندان را خواهد شنید.
می گفتند مردم لیاقت همین حکومتی را دارند که دارند. از نظر خودشان راست می گفتند. کسانی که دور و برشان بودند و عمالشان بودند لایق همان حکومت بودند. بورژوازی مصنوعی تازه به دوران رسیده هم که خودشان پروار کرده بودند، لایق همان حکومت بود. اما افشاگری های همین مردم به پا خاسته، حماسه آفرین، مهربان، هم بسته و یار غمخوار همدیگر روی هر که را در او غش بود سیاه کرد تا کسی انتقام مردم واقعی را پس بدهند.
هزاره ها بر لب و هزار امید در دل دارم. امیدوارم حماسهها و شهادت ها و مبارزه ها و جانفشانی های مردم ما به نتیجه ای در خور کام بیاید. رهبر مستدام و دل های همگی خوش باد. برایم طبقه و قشرهای اجتماعی و منافع طبقاتی و ایسم های سیاسی و آئین ها و مذهب ها مطرح نیست. این مردم چه آریائی و چه غیر آریائی از نژاد شریف انسانی اند. امیدوارم و دعا می کنم که گل های اندیشه و تفکر برحق خرمن خرمن بشکفد و قانون اساسی ما اساسی بیابد برای اشاعه آزادی و عدالت و امنیت و تقوی و دانش. امیدورام و دعا می کنم که هنرمندان ما که راه خودشان را یافته اند آنرا ادامه بدهند و قلبشان همچنان با قلب مردم به طپد و صدایشان آوای مردم رنج سالیان دراز کشیده باشد و قلم و قلم مو و آهنگ و تیشه و مصالحشان جز به راه حق نرود. امیدوارم و دعا می کنم که خسته و دلسرد نشویم و رنج مشترکی که یادگار قرون است و دل هایمان را بهم نزدیک کرده و شعارهایمان را واحد کرده و جهت مبارزه را متشکل و قوام و وحدت بخشیده، به پایان برسد. اما مهربانی دل ها و همبستگی ها و گذشت ها هیچ گاه به ختام نرسد همه ما و بیش از همه روشنفکران و هنرمندان بایستی با دلسوزی و مروت و عاری از غربزدگی خود بنیادی و شریعت زدگی قشری به این بذر آسیب پذیر که مردم ایران پاشیده اند و با خون خودشان ابیاری کرده اند، آب پاک و نور و هوای سالم برسانیم تا درختی سایه گستر گردد.
ا
گل هایی که در نسیم آزادی می شکفد....
ساعت هشت شب صف دو نفری مردم برای هدیه خون از راهروهای بیمارستان تا کمر کش خیابان باقرخان ادامه دارد. ازدحام است و مهربانی. می گویند جلو دانشگاه تهران سی چهل نفر کشته شده اند و زخمی زیاد است.
امبولانسی آژیرکشان می آید و وارد بیمارستان می شود. پیرمردی، جوانی روی دوشش است. خودش رنگ به رو ندارد، اما روی صورت جوان خون دلمه بسته، می رود تو، همه با هم حرف می زنند، درد دل می کنند، سیاست می بافند و از انتظار برای امام می گویند، انتظار دو هزار و پانصد ساله. هیچ کدامشان فکل و کراواتی نیستند، زن ها بعضی روسری دارند و بعضی چادر و بعضی هیچ. خانمی می گوید چار چار است. بقول «اخوان»، هوا ناجوانمردانه سرد است. یادم به راهپیمایی چند روز پیش می افتد که جوان های ترک زبان هم وطنم پاها را به زمین می کوفتند و با مشت های گره کرده به ترکی سرود می خواندند و موجب می شدند که قلب ها تندتر بزند و سرما رانده شود. جوانی که جلوتر از من ایستاده تازه پشت لبش سبز شده، رفیقش کمی از خودش بزرگتر است. می گوید: صبح روی شکمم با ماژیک نام و نام فامیل و شماره تلفنم را نوشتم. رفیقش می گوید: من دو رکت نماز شهادت خواندم و شناسنامه ام را تو جیبم گذاشتم. اگر شهید شدم... جوان بلند بالایی که سبیل بور دارد و کاپشن خاکستری تنش است از بیمارستان در می آید. رفیقش کاپشن قرمز پوشیده، دست هم را می گیرند. رفیقش توضیح می دهد این بار سوم است که خون داده، خونش "O" منفی است. صورت جوانی که خونش "O" منفی است گل انداخته، انگار تب دارد. می گوید پنبه و شیر و سرم و والیوم ده و آنتی بیوتیک می خواهند، خون به اندازه کافی دارند. فکر می کنم به زودی اعلام کنند که... واقعا مرد میانسالی با روپوش سفید مزین به لکه های خون از در بیمارستان بیرون می آید و داد می زند خون به اندازه کافی داریم... شیر و... یک نفر به شتاب می آید و یک بلندگوی دستی به دستش می دهد.
زن و مرد و پیر و جوان دوان به راه می افتند. ماشین ها بوق می زنند. موتورسیکلت ها تاپ تاپ صدا می کنند. طولی نمی کشد که با پاکت های شیر، با بسته های پنبه در دست، با بسته های دوا، جمع آوری شده از خانه ها و داروخانه ها و فروشگاه ها بر می گردند. والیوم ده و آنتی بیوتیک پیدا نکرده اند. دختر جوانی نفس زنان از راه میرسد. یک شیشه دستش است. والیوم پنج مادر بزرگ است. دو تا برایش کنار گذاشته، آخر فردا شنبه روز قتل است، ممکن است دواخانه ها بسته باشد.
آن جمعه خونین دیگر (17 شهریور) برای زخم ها یخ لازم بود. نزدیک های بیمارستان در خانه هموطنی را زدم. خانمی ارمنی بود. هر چه یخ در یخچالش داشت داد و یخچالش را خالی کرد و از ظرف های آب پر کرد و گفت یخ که بست برایتان می آورم. پرسیدم آب هندوانه ندارید؟ تشنه ام بود. طولی نکشید که همسایه هایش با تنگ های پر از یخ و چند پارچ آب هندوانه به بیمارستان آمدند. چندتاشان هم سوپ جوجه و کمپوت آورده بودند.
این مهربانی ها را کی و کجا دیده، آنهم از مردمی که تمام عمرشان در لاک خودشان بوده اند؟ و حد بالایش که در کوچه و خیابان جلو چشم همه روی می داد و می دهد، دختر جوانی را می شناسم که پسر جوانی هل داده بودش به سمت جوی آب تا در تیررس نباشد و خودش تیر خورده بود. جوان های بسیاری را می شناسم که سرشان را از بیخ تراشیدند تا سربازانی که به مردم پناهنده شده بودند لو نروند. این موارد و بسیاری از نظایرشان را قصه نوشته ام اما ضمن نوشتن احساس می کردم که بیشتر به درد شعر می خورند. آنچه در دوران ما روی می دهد شعر عظیمی است، و قالب شعر برایش برازنده تر است. دنبال قافیه و ردیف نگردید، شعر ناب است. بعدها معلم ها موضوع انشاء خواهند داد که ایمان مهم تر است یا تفنگ؟
مردم طوری با هم تا می کنند که انگار دوهزار و پانصد سال است با هم دوست حسابی اند و رنج های مشترک اینهمه سال چنان دل هایشان را بهم نزدیک کرده که گفتنی همه شان خواهر و برادرند. راستش مبارزه شان هم از همان دوهزار و پانصد سال پیش شروع شده. از همان وقتی که گئوماتای مغ برخاست و اما آورد و داریوش شاه به اغلب احتمال کشتش و در سنگ بیشه بیستون می بینیم که پا بر سینه اش گذاشته و نویسانده که «اهورا مزدا پادشاهی به من فرا داد و این همه مردم بندگان و منشان شاهم و مرا باج آورند و آنچه شان از من گفته شدی چه در شب و چه در روز، آن کرده شدی. چرا که اهورامزدا پشتیبانیم کرد تا این پادشاهی به دست آورم.» این تخم لقی که داریوش شاه شکست ادامه یافت. در سنگ نبشته های دیگر در قرون بعد اهورامزدا واقعا نقش گردید (آنها از سنگ خیلی خوششان می آمد و روی سنگ می نوشتند) و حلقه سلطنت و شاه هدیه کرد و همان ایام بود که «مانی» را دو شقه کردند و بر دروازه شارستان آویختند و مزدک را به نیرنگ کشتند و پیروانش را واژگون هم چون درخت در خاک کاشتند و همین طور بود و بود تا هفتاد سال پیش که این تخم لق به قانون اساسی ما راه یافت که برایش خون ها ریخته شده بود. اما دیگر بس است. دیگر دورانش سرآمده. آگاهی مردم بسی بیشتر از دوران داریوش شاه است. امروزه مردم کاغذ در اختیار دارند و رویش می نویسند و از کاغذ بیشتر از سنگ خوششان میآید.
پیرمردی را دیدم شسته و رفته، روی دیوار خیابان آناتول فرانس با خط خوش می نوشت. استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی. مرد دیگری ژولیده و پولیده از راه رسیده دستش را به کمرش زد و دانش وار گفت: استاد حسینی بنویس: کورش به پا خیز... بقیه اش را همه می دانند.
یادم است در دو ماه آخر عمر، جلال در اسالم می گفت: حالا که عملا کاری نمی توانیم بکنیم، بشینیم و مبارزه های سیاسی مردم ایران و انعکاسش را در تاریخ و ادب و هنر تدوین کنیم و علت شکست ها و موفقیت های این مبارزه ها را بررسی کنیم و برای نسل آینده بگذاریم. طرح کار را ریخت و قریب پنجاه نفر اهل درد برای این مهم در نظر گرفت که خودش حالا نیست اما مردم ایران هستند، همان راهی را می روند که او امید داشت بروند. اما هنوز هم به نظر من این کار لازم است.
آنها که در تاریخ گم نمی شوند
در تاریخ کشورمان چه بسیار به مبارزان سیاسی بر میخوریم که هر چه کوشش شده در تاریخ گمشان کنند، اما سخت حضور دارند و پیدا هستند. اما در هنر و ادب ایران- در ادبیات فارسی پیش از مشروطیت به تعداد معدودی برمی خوریم که سعی کرده اند که کرسی فلک را از زیر پای قزل ارسلان بکشند. اما در دوران مشروطیت چه بسیار روزنامه نگار و شاعر و نویسنده که تا پای جان مبارزه کردند و این به آن نشان است که وقتی نسیم آزادی می وزد بسیار گل ها خواهد شگفت. اما نقاشی در دوران گذشته دنباله رو شعر و ادبیات بوده و کارش تصویر کتب خطی و در زمانه ما بیشتر دنباله رو معماری بوده. غیر از چند نفری که حرفی برای گفتن داشتند و زدند و موسیقی هم که چه مبهم و اگر کسی فریادی کشیده و ندائی گفته به دشواری مفهوم شده. هر چند همین آخری ها پیش از انقلاب فریادهایی شنیدیم که خفه اش کردند. اما آنها که باید قدر بدانند دانستند و حالا برویم سر معماری که شبیه حکومت هاست یا دست کم به طور حیرت آوری از حکومت ها تاثیر می پذیرند، چرا که سفارش دهند بزرگ آنها هستند، و مشتری بزرگ معماری غالبا فاشیستی- استعماری دوران ما بهترین شاهد این مدعاست و این معماری فاشیستی- استعماری به پرده های نقاشی عظیمی نیازمند است که زینت دیوارهایش کند و نه مجسمه های عظیم تری که ارعاب را برانگیزد و دیدیم چه بسیار نقاشان و مجسمه سازانی که در دوران اختناق به این نیاز پاسخ مشتند دادند و از پول باد آورده نفت یعنی از این نمد، کلاه ها برسر گذاشتند یا بر سرشان گذاشتند.
خوشبختانه قطار سریع السیر مردم به طرف انقلاب به راه افتاد و هنرمندان بسیاری خود را به قطار رساندند و با مردم نشستند و قلبشان با قلب مردم همآهنگی یافت و های نفس مردم گرمشان کرد.
این روزها در روزنامه ها به نام های تازه بر می خوریم و لذت می بریم. یک طراح با معرفی دو تا تفنگ به دست دو تا شیر پشت بهم کرده، آرم تلویزیون داده بود و من حظ کردم و وقتی امام آمد دو تا گل به دست شیرها داده بودند که دیدیم حکومت چطور به گل ها دهن کجی کرد. هر کس این روزها به دانشگاه هنرهای زیبای دانشگاه تهران برود و پوسترهای نمایشگاهی را که برای دیدار مردم عرضه شده ببیند صدای این طپش به جا و تحسین انگیز قلب های هنرمندان را خواهد شنید.
می گفتند مردم لیاقت همین حکومتی را دارند که دارند. از نظر خودشان راست می گفتند. کسانی که دور و برشان بودند و عمالشان بودند لایق همان حکومت بودند. بورژوازی مصنوعی تازه به دوران رسیده هم که خودشان پروار کرده بودند، لایق همان حکومت بود. اما افشاگری های همین مردم به پا خاسته، حماسه آفرین، مهربان، هم بسته و یار غمخوار همدیگر روی هر که را در او غش بود سیاه کرد تا کسی انتقام مردم واقعی را پس بدهند.
هزاره ها بر لب و هزار امید در دل دارم. امیدوارم حماسهها و شهادت ها و مبارزه ها و جانفشانی های مردم ما به نتیجه ای در خور کام بیاید. رهبر مستدام و دل های همگی خوش باد. برایم طبقه و قشرهای اجتماعی و منافع طبقاتی و ایسم های سیاسی و آئین ها و مذهب ها مطرح نیست. این مردم چه آریائی و چه غیر آریائی از نژاد شریف انسانی اند. امیدوارم و دعا می کنم که گل های اندیشه و تفکر برحق خرمن خرمن بشکفد و قانون اساسی ما اساسی بیابد برای اشاعه آزادی و عدالت و امنیت و تقوی و دانش. امیدورام و دعا می کنم که هنرمندان ما که راه خودشان را یافته اند آنرا ادامه بدهند و قلبشان همچنان با قلب مردم به طپد و صدایشان آوای مردم رنج سالیان دراز کشیده باشد و قلم و قلم مو و آهنگ و تیشه و مصالحشان جز به راه حق نرود. امیدوارم و دعا می کنم که خسته و دلسرد نشویم و رنج مشترکی که یادگار قرون است و دل هایمان را بهم نزدیک کرده و شعارهایمان را واحد کرده و جهت مبارزه را متشکل و قوام و وحدت بخشیده، به پایان برسد. اما مهربانی دل ها و همبستگی ها و گذشت ها هیچ گاه به ختام نرسد همه ما و بیش از همه روشنفکران و هنرمندان بایستی با دلسوزی و مروت و عاری از غربزدگی خود بنیادی و شریعت زدگی قشری به این بذر آسیب پذیر که مردم ایران پاشیده اند و با خون خودشان ابیاری کرده اند، آب پاک و نور و هوای سالم برسانیم تا درختی سایه گستر گردد.