نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

بزرگداشت رزا لوکزامبورک و کارل لیبکنشت در برلین

• جهان در آستانه بزرگداشت یکصدمین سال قربانیان جنگ جهانی اول است و کارل لیبکنشت تنها نماینده پارلمان آلمان بود که ذه شرکت آلمان در جنگ جهانی اول رای منفی داد ...

رضا کاویانی: روز یکشنبه ١٢ ژانویه ٢٠١٤ به دعوت حزب چپ آلمان هزاران نفر به یاد و گرامیداشت رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت دست به تظاهرات خیابانی زدند و در محل "گورستان سوسیالیستها " بر مزار آنها گرد آمدند.

کشتار وحشیانه رهبران کمونیست آلمان که در ٩٥ سال پیش توسط "گروه سربازان آزاد - فاشیست" صورت گرفت, همچنان موضوع روز است و از حافظه مردم این کشور پاک نخواهد شد. آنها رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت را پس از آزار و شکنجه بسیار از پشت سر مورد سوء قصد قرار دادند و به قتل رساندند. یادآوری میشود که جهان در آستانه بزرگداشت یکصدمین سال قربانیان جنگ جهانی اول است و کارل لیبکنشت تنها نماینده پارلمان آلمان بود که در سال ١٩١٤ به شرکت آلمان در جنگ جهانی اول رای منفی داد که بی شک این استقلال نظر و رای منفی او در مقابل سرمایه داری رو به رشد آلمان و زمامداران طرفدار جنگ, یکی از دلایل سوء قصد و قتل او گردید. در همین باره رزا لوکزامبورگ اعلام کرد: "این اعمال و دخالت در جنگ, یک تسلط و اقتدارگرایی دولتی است که تماما منجر به فاجعه خواهد شد و هم اکنون کشور آلمان یک نمونه مثال زدنی است".
در تظاهرات روز یکشنبه هزاران نفر شرکت کرده بودند و از نکات قوت و برجسته این همایش, حضور فوق العاده جوانان بود. آنها با نشان دادن همبستگی و درخواست شرکت هر چه بیشتر مردم در سیاست و نشان دادن حساسیت های بیشتردر روند سیاست گذاری های احزاب در کشور و اعتراض به نظام سرمایه داری و تسلط بانکها به سر نوشت و اراده مردم, برابری های اجتماعی, کم شدن امکانات و رفاه عمومی و آموزشی و کنترل و دخالت در حریم خصوصی مردم از طریق شنودها و ابزار های اینترنتی و الکترونیکی شدند.

تظاهرات مردم و بویژه جوانان که همه ساله در برلین صورت میگیرد, بی شک بزرگترین همایش و برآمد جنبش چپ در اروپا است. این حضور پرتوان مردم, فقط برای یک حضور و پاسداشت و یادآوری از آنچه که در سالهای پیش صورت گرفته نیست, بلکه نشانگر نیرو و همبستگی جنبش چپ نیز میباشد. باید با صدای بلند به جهان نشان داد و یادآوری کرد و از مردم خواست که به سیاست و دخالت در سیاست و سیاستگذاری حساسیت بیشتر نشان بدهند و خود را سهیم بدانند.
چپ باید خود را بیازماید و خود را نشان بدهد و در عرصه سیاست و جامعه, آرزو ها, برنامه و نوع مبارزه و ارزشهای خود را عرضه نماید. چپ باید عرصه های نزدیکی و اتحاد های خود را نشان بدهد و اعلام نماید که معنای مبارزه مشترک, الزامی برای انطباق دیدگاهها نیست, بلکه تلاش در پیدا کردن راه حل ها و سیال کردن سیاست ها و تصمیم گیری ها است. چپ با هم و در کنار هم رشد میکند و بر سیاست تاثیر میگذارد. بی شک با حضور هر چه بیشتر و ارائه ارزشهای خود, به تقویت خود و اطمینان و اعتماد و جلب مخاطبان خود نیز کمک میکند.

جنگ ها و بحران های بزرگ اجتمایی و اقتصادی, نابرابریها و ..دلمشغولی همیشه چپ ها بوده اند. و هر مراسم و بزرگداشت و فراخوانی که حتی مقدار کمی بار و احساس آزادی برای ما همراه داشته باشد ارزشمند است و شرکت و حضور ما در آن احساس مطلوبی به ما دست میدهد و به جا میگذارد. شرکت ما یک یاد آوری, یک اعلام حضور, یک تعلق و یک احساس است, اما آنچه مهم است و باید گفت و تکرار هم کرد این است که این یادآوری ها برای ایده هایی است که همیشه مورد گفتگو های ما بوده و خواهد بود و نباید از صحنه زندگی ما دور یا فراموش شوند. ما باید در این بزرگداشتها شرکت نماییم, آنطور که مادر و پدرهای ما شرکت کردند, آنطور که ما شرکت کردیم و آنطور که فرزندان ما ادامه خواهند داد. چپ باید به مبارزه خود برای جهانی دیگر و بهتر ادامه دهد. بویژه که این خیل عظیم کشته شدگان و زنده یادان ما, همیشه به ما و رابطه سکوت و جنایات اخطار میدهند.

از اخوان‌ثالث پنجاه‌ و چندساله، تا دولت‌آبادی هفتاد وچهارساله!

axa-dow
در سال‌های دهه‌ی هفتاد اگر رفیق‌ی راه گم می‌کرد و سر از کوچه‌ی پنجم خیابان زرتشت بیرون کشیده، و به دیدار مهدی اخوان‌‌ثالث پنجاه‌وچندساله می‌شتافت تا هم ادای احترامی کرده باشد و هم اگر بشود، شعری از اخوان شنیده باشد؛ نخست می‌باید  گوش مشتاق خودرا به توضیح‌ چندباره‌‌ای از اخوان بسپارد، که به استناد شعرهای تازه‌ی خودش اصرار داشت تا ثابت کند که در سرزمین ما، عمر طبیعی شاعران و نویسنده‌گان از چهل‌سال بیش‌تر نیست، و در ادامه صادق هدایت را شریف‌ترین و جلال‌آل‌احمد  را بخت‌یارترین و صادق چوبک و ابراهیم گلستان را هوش‌یارترین نویسنده‌گان معاصر بخواند؛ و در درستی نظر خود پای‌فشاری کند که:
صادق هدایت همین‌که دانست چیز دیگری برای گفتن ندارد، چندسال‌ی این‌پا و آن‌پا کرد و تاب نیاورد، و به پنجاه نرسیده خودرا کشت. آل‌احمد در همین قواره بود که به جنگل‌های اسالم کوچ کرد و بخت‌ش بلند بود که همان‌جا مُرد، که اگر مانده بود، تا «ملبس» شدن راه چندان‌ی نداشت و امروز این ته‌مانده آبرو را هم که دارد، برباد بود.
صادق چوبک و ابراهیم گلستان که حساب‌شان روشن است. از نگاه اخوان، این دو به فراست از دهه‌ی پنجاه زنده‌گی، زاویه‌نشین شده و سکوت را برگزیدند. اما سیاهه‌ی اخوان‌ثالث پایان‌ی نداشت. چنان‌چه در عین آه و افسوس از مرگ زودهنگام بهرام صادقی، به‌آهسته‌گی می‌گفت، شک دارم که او بیش‌تر از «ملکوت»، کاری می‌توانست کرد!
اخوان این‌همه را می‌گفت تا گفته باشد که من نیز بعداز «زمستان» و «آخر شاه‌نامه»، که یادگار روزگار منتهی به چهل‌ساله‌گی‌ست، چیزی در بساط‌‌ خود ندارم، و این‌ها که در آستانه‌ی شصت‌ساله‌گی می‌گویم و می‌نویسم، جز به‌کار گفت‌وشنید خانه‌گی و جمع دوستان نمی‌آید؛ چنان‌که دیگر و دیگران نیز. و بیفزاید: برای ما که از قافله‌ی تاریخ عقب مانده‌ایم و گوشه‌ی کهن‌سالی گرفته‌ایم، «خامشی به‌تر»، تا چیزی نگوییم و کاری نکنیم که راه بر تازه‌رکابان پابه‌راه گرفته باشیم و به‌گوش‌مان بخوانند: خاموش پیرمرد، خاموش! و یا بدتر، حرمت بشکانند و چنددهن لُغز بارمان کنند.
دولت‌آبادی نویسنده‌ی بزرگ معاصر، و یک‌ی دیگر از خراسانی‌های برجسته‌ی این سرزمین، دو دهه بعداز مرگ اخوان، مهر درستی را بر پیشانی نظریه‌ی او کوبیده است: دولت‌آبادی در دهه‌ی هشتاد زندگی خود، برای شنیدن نظریات حسن روحانی در باب «آزادی و هنر»، شخصن به تالار سخن‌رانی رفته، تا شاهد «اتفاق» بزرگ‌ی باشد که یحتمل «بسیاری را شگفت‌زده کرده است»، و لابد برای دولت‌آبادی «از جهت نگاه سیاسی دیگر به هنر و فرهنگ در سی‌وپنجمین سال حکومت جمهوری اسلامی»، برگزاری این نشست دارای اهمیت‌ی تاریخی است که می‌پرسد، شاهدان این روی‌داد بزرگ، «اکنون چرا نباید ذوق‌زده بشوند وقت‌ی مقام رییس اجرایی کشور به ایشان نوید آزاد بودن می‌دهد .. ؟»!
استاد دولت‌آبادی البته باید به گوش خود می‌شنید، و شاهد نام‌دار این لحظه‌ی تاریخی می‌بود، تا بتواند برای ثبت در تاریخ، ضمن اشاره به فرازهایی از بیان فاخر «رییس جمهور روحانی»، «به خود جرات و جسارت» ببخشد، تا بگوید وی، «پدیده‌ای است که ضرورت دارد با تامل نگریسته شود».
اخوان راست می‌گفت. شاید اگر دولت‌آبادی در این سال‌و روز، خود حرف‌ی برای گفتن داشت، «به خود جرات و جسارت» دیگری می‌بخشید، و به‌نام بزرگ‌ترین و نام‌دارترین نویسنده‌ی معاصر ایران، زبان مستقل آزادی‌خواهان و روزنامه‌نگاران و دانش‌جویان معترض، و مردم محروم گوشه‌‌ و کنار کشور می‌بود؛ نه واسطه‌ی زبان نماینده‌ی حکومت‌ی، که در کسوت نماینده‌گی از ولی‌نعمت خود در شورای کذا، سابقه‌ی سرکوب بیست‌ساله‌ی آزادی اندیشه و بیان و اجتماع را در کارنامه‌ی خود دارد، و هم‌اینک با شماری از بدنام‌ترین چهره‌های «سی‌وپنج‌سال» سال گذشته، سودای تازه‌ای در تداوم روزآمد گذشته دارد؛ سودایی که فهم آن برای دولت‌آبادی چهل‌ساله شاید، آن‌چنان دشوار نمی‌بود، که اینک هست!
اگرچه محمود دولت‌آبادی حق دارد که هرگونه که بخواهد، «مردم‌ی باشد»، و پروای آن نداشته باشد که راه را بر چه کسی می‌گیرد، و بر چه‌ کسی می‌گشاید. اما، ما نیز مردم‌ی هستیم، که بوی ابتذال روزگار، مشام‌مان را به‌سختی آزار می‌دهد!
پاسخی به محمد خدابنده‌لویی، «مناسبات پاک مجاهدین» و ...
امیر صیاحی


 قصد من از این نوشته پاسخگویی به ادعاهای دروغین محمد خدابنده‌لویی نیست. کسی که با وجود نام و عکس من و ده‌ها صفحه خاطرات شخصی من از اشرف و روابط درونی مجاهدین که باعث شده مجاهدین در کلیپی (۱) که علیه منتقدان رهبری سازمان درست کرده‌اند عکس من را هم در آن بگنجانند باز هم هویت من را انکار می‌کند و نوشته‌ام را به ایرج مصداقی نسبت می‌دهد شایسته پاسخگویی نیست.
ایرج مصداقی گزارش ۲۳۰ صفحه‌ای خطاب به رهبری عقیدتی مجاهدین نوشته است و آن‌چه را که بسیاری هراس داشتند رودر رو با او بیان کنند بطور مشروح نوشته است، همین چندی پیش نامه‌ای خطاب به مریم رجوی نوشته و آن‌چه را که در ذهن افراد انباشته بود با او در میان می‌گذارد، یکی نیست به خدابنده‌لویی بگوید تو تحفه بودی که به نام من در مورد تو بنویسد؟ خیلی پهلوان بودی و از تو می‌ترسید و مرا جلو انداخت؟ 
متاسفانه امروز همه‌ی کسانی که در مقابل حقایق روشن پاسخی ندارند به حواشی می‌پردازند تا ذهن خواننده را از مسئله اصلی دور کنند. به تبلیغات مجاهدین توجه کنید به جای پاسخ به سؤالات و به منظور فرار از پاسخگویی نسبت به استعفای افراد از شورای ملی مقاومت می‌گویند چرا در این روز یا آن روز استعفا دادند؟ چرا استعفایشان را اول به ما اعلام نکردند تا ما مورد رسیدگی قرار دهیم و بعد اخراجشان کنیم و ... یا در مقابل پاسخگویی به مسائل مطرح شده در «گزارش ۹۲» اول گفتند منابع ایرج مصداقی معلوم نیست وقتی من به عنوان یکی از منابع با عکس و تفسیر بعضی‌ از حرف‌هایم را زدم بهانه‌ی دیگر جور کردند.
حالا نوچه‌ی «بریده‌ خائن» دیروز و «اشرف نشان» تازه به میدان آمده‌ی آن‌ها، اساساً منکر هویت مستقل من شده و مدعی است من، ایرج مصداقی هستم. اگر یادتان باشد مدت‌ها می‌گفتند و هنوز می‌گویند چطوری مصداقی گزارش ۹۲ را در هشت روز نوشته؟ هرچند مصداقی در همان چند خط اول گزارش ۹۲ توضیح داده بود متن نهایی از روزی که شروع به نوشتن کرد تا انتشار داد سه ماه طول کشید.
نه آقا جان مصداقی دروغ می‌گوید؛ نه در هشت روز بلکه در هشت صد روز نوشته، خودش ننوشته بلکه دیگران برایش نوشته‌‌اند. اصلاً مصداقی نه سواد حرف زدن دارد و نه نوشتن. در رادیو و تلویزیون هم که می‌رود یکی دیگر جایش حرف می‌زند و او فقط لب‌هایش را تکان می‌دهد. در جلسات سخنرانی هم یکی از پشت پرده حرف می‌زند او ادا و اطوار در می‌آورد. شما چه کار به این حرف ها دارید اگر راست می‌گویید جواب سؤالات و مسائل مطرح شده به نام او را بدهید.
خدابنده‌لویی هم کلاشی را در مکتب مجاهدین و رهبری آن آموخته و همچنان به کار می‌برد. من در مورد جدایی او از مجاهدین، آمدن به ترکیه با پاسپورت صادره از سوی رژیم و درخواست و استغاثه کمک از ایرج مصداقی، اعتصاب غذای او در اشرف علیه مجاهدین و ... نوشتم و او در پاسخ به من کلی راجع به پدر و برادرش می‌نویسد که شهید شده‌اند. گویا من در مورد آن‌ها چیزی نوشته بودم و یا اطلاعاتی در این مورد خواسته بودم؟
من نه به منظور پاسخگویی به محمد خدابنده‌لویی بلکه برای روشن شدن اذهان خوانندگان دوباره به مواردی اشاره می‌کنم. محمد خدابنده در نوشته‌‌اش جا به جا از «رهبری پاکباز» مجاهدین و بهترین روابط ممکنه در این سازمان و ... می‌گوید اما توضیحی نمی‌دهد که بالاخره چرا در سال ۸۸ و وقتی عراقی‌ها مسئولیت اشرف را به عهده گرفتند در مصاحبه با عراقی‌ها از سازمان مجاهدین خلق جدا شد و خود را تسلیم نیروهای عراقی نوکر رژیم کرد؟ چرا به هتل زیر نظر وزارت اطلاعات در بغداد منتقل شد؟ چرا از بهترین روابط ممکنه جدا شد؟‌ چرا «رهبری پاکباز» را تنها گذاشت ؟‌ و هزار چرای دیگر.
چرا وقتی عراقی‌ها به اشرف حمله کردند و ۳۶ نفر را کشتند و تعداد زیادی را مجروح کردند درخواست بازگشت به اشرف نکرد تا در کنار بهترین افراد بماند؟ چرا حتی همسرش را در اشرف باقی گذاشت و نماند تا با او هم سرنوشت شود؟
او ادعا می‌کند که در مجاهدین طلاق اجباری نبوده است. اما توضیحی نمی‌دهد که خودش ۴۰ روز  اعتصاب غذا کرد تا زنش را بیاورند با او صحبت کند. من بار قبل دلیل اعتصاب غذای وی در اشرف را پرسیدم او به جای پاسخ دادن به من به صحرای کربلای زد و از اعدام پدر و برادرش گفت.
چه روابط خوب و انسانی کسی برای دیدن زنش ۴۰ روز اعتصاب غذا می‌کند. حتماً محمد خدابنده‌لویی یادش هست زنش چه فحش و فضیحت‌هایی که به او نداد.
حتماً یادش هست در نشست اشرف چه بر سر او آوردند. حتما فراموشش نشده که زندانیان سیاسی را مجبور می‌کردند علیه او حرف بزنند و هرکس شدید موضع نمی‌گرفت خودش به سرنوشت وی دچار می‌شد.
در این تردید نمی‌کنم که خدابنده‌لویی و امثال او بازیچه هستند. خوب بود بچه‌هایی که از نزدیک در نشست حاضر بودند ریز آن را می‌نوشتند که وی چگونه تحقیر شد.  
من می‌دانم همان زمانی که خدابنده در هتل به سر می‌برد عراق سه گزینه پیش روی او گذاشت. رفتن به ایران زیر نظر صلیب سرخ، بازگشت به اشرف تا تعیین تکلیف نهایی ، دریافت پاسپورت رژیم به همراه بلیط و خارج شدن از عراق.
برای وی همه چیز مثل روز روش بود. اما او برای جان به در بردن سالم از عراق به جای بازگشت به اشرف، گزینه دریافت پاسپورت و بلیط رژیم را انتخاب کرد. او ترجیح داد با پاسپورت و بلیط رژیم از عراق بیرون بیاید اما به «بهشت مجاهدین» و «مناسبات پاک» مجاهدین بر نگردد. عجیب نیست؟ روشن است در آن لحظه او عطای رهبری عقیدتی را به لقایش بخشید و به او پشت کرد.
او امروز با این «اشرف نشانی» که از خود نشان می‌دهد بایستی توضیح دهد در هتل بغداد که زیر نظر وزارت اطلاعات بود چرا تصمیم نگرفت به اشرف بازگردد تا در کنار یاران خود باشد و قوت قلبی برای سایرین باشد. با نقد خیانت خود در وانهادن یاران در آن مهلکه، اراده‌ی آن‌ها را در ادامه راه صیقل دهد. پوچ بودن ادعاهای عراقی‌ها و سازمان ملل و ... را توضیح دهد. از مناسبات کثیف بیرون برایشان بگوید. به آن‌ها توضیح دهد که در چه بهشتی به سر می‌برند و بیرون چه جهنمی است. با عملکردش تو دهن منتقدان بزند.
من نوشته‌ام او  به نیابت از عراق از رژیم پاسپورت و بلیط گرفته است. اما او وقیحانه مدعی می‌شود ایرج مصداقی گفت به رژیم رجوع کنم!
او توضیحی نمی‌دهد که چگونه از عراق خارج شد؟ او نمی‌گوید چه کسی برایش پاسپورت و بلیط تهیه کرد در عوض مصداقی را متهم می‌کند که به او گفته از طریق رژیم عمل کند و او شوکه شده است! وقاحت را می‌بینید؟ گیرم تو راست می‌گویی، اصلاً صد در صد حق با توست مگر رهبری پاکباز تو مسعود رجوی نبود؟ مگر امام تو ایرج مصداقی بود؟ چرا به توصیه‌ی رهبرت عمل نکردی؟ اصلاً چرا رهبر پاکبازت را تنها گذاشتی؟ چرا جانت را برداشتی و فرار کردی؟
چرا به رابطه‌ی خود با ایرج مصداقی ادامه دادی؟ البته می‌دانم چرا؟ نه آقای عزیز دروغ می‌گویی. شرم هم نمی‌کنی. تو نظرات رک و پوست کنده مصداقی در مورد مجاهدین را می‌شنیدی و می‌دانستی. آن رفیق دروغ‌گویت که در ترکیه هست هم می‌دانست. من شاهد بودم اما در عراق و در هتل تحت نظر رژیم، خرت تا فرق سر در گل گیر کرده بود و منافع شخصی تو ایجاب می‌کرد که با مصداقی تضاد کار نکنی. چرا که می‌دانستی تنها تکیه‌گاه تو ایرج مصداقی و افراد پیرامون او بودند. کما این که همین شد. خوب حواست جمع بود. تو تنها به فکر حفظ خودت بودی. و اصولا تضاد کار کردن برای تو موضوعیت نداشت.
به اروپا که رسیدی کفه‌ی ترازو را بالا پایین نمودی و نفع خود را در این دیدی که سراغ مجاهدین بروی. با خفت و خواری هم این کار را کردی. تا آن‌جا که به فرد خودت بر می‌گردد به اعتقادم خوب کاری کردی. چرا که اولویت منافع فردی توست و از این زاویه درست ترین تصمیم بود، اما این که وجدان و شرافت را زیرپا گذاشتی شک ندارم.
من در مطلبم نوشتم خدابنده‌لویی خودش در بدترین شرایط از مجاهدین جدا شده، دوستانش را در محاصره عراقی‌ها تنها گذاشته و خودش را با پاسپورت و بلیط رژیم به ترکیه رسانده و با پول ایرج مصداقی به اروپا رسانده و حالا شده دشمن «کمپین انتقال افراد اشرف به کشور سوم» و علیه آن‌ها فعالیت می‌کند و همین را نشانه‌ی بی‌شرمی این فرد دانستم.
او در  پاسخ می‌گوید وقتی به هلند رسیدم به ایرج مصداقی  گفتم در هلند هستم. پاسخ داد کار درستی کردی و خیلی شانس آوردی که خودت را به اروپا رساندی. بقیه را خواهند کشت و کسی زنده از آن‌جا خارج نخواهد شد. بسیار خوب وقتی رسیدی هلند و به او خبر دادی چه بایستی می‌گفت؟ باید اظهار ناراحتی می‌کرد؟ باید می‌گفت غلط کردی آمدی؟
چنان صحبت می‌کند گویا پیش‌بینی ایرج مصداقی در مورد کشتار در اشرف اتفاق نیافتاده است؟ معلوم است که باز هم اتفاق خواهد افتاد. و این حاصل اشتباه فاحش رهبری مجاهدین و تأکید و اصرار  بر ماندن در عرا ق و دل بستن به بند و بست‌های بین‌المللی است که  بستر لازم را به وجود آورده که رژیم عرض و طول و زمان کشتار را تعیین کند و غرب تنها نظاره گر باشد.  چرا که منافع آن‌ها ایجاب می‌کند و دلش به حال ما نمی‌سوزد.
بایستی دوباره تآکید کنم که از نظر من خدابنده‌ لویی آدم زرنگی است. اگر بچه‌ی زرنگی نبود و از فرصت‌ها درست استفاده نمی‌کرد حال در بغداد جنازه‌‌ی او از خیابان جمع شده بود. من زرنگی او را تحسین می‌کنم. اما ای کاش حالا که به این‌جا رسیده است عروسک نمی‌بود.
او اعتراف می‌کند که خودش و رفیق درمانده‌اش در ترکیه از کمک‌های مالی و ... ایرج مصداقی استفاده کرده‌اند و بعد خودشان را دست هرچی نمک ناشناس است از پشت بسته‌اند به عنوان کسانی معرفی می‌کند که دغدغه‌ ارزش‌های انقلابی را دارند و وقتی متوجه شدند ایرج مصداقی علیه مجاهدین لجن پراکنی می‌کند علیه او موضع‌گیری کردند.
راستش خدابنده لویی در دروغ و وقاحت و بیشرمی هیچ مرزی را باقی نمی‌گذارد. اگر هرکس نداند من ایرج مصداقی را خوب می‌شناسم و با او سال‌ها زندگی کرده‌ام و شاهد بوده‌ام در مقابل هیچ‌کس ذره‌ای اعتقاداتش را پنهان نمی‌کند. وقتی مرا در مرکز استکهلم پیدا کرد و بدون آن که بشناسد قرار شد به خانه‌اش ببرد قبل از هرچیز رک و پوست کنده کلیه مواضع‌اش را برایم شرح داد. دو سه ساعتی قدم زدیم همه چیز را گفت و بعد مرا به خانه‌اش برد. از ساعت اول هم هیچ پرده‌پوشی نداشت.
من افراد دیگری را هم می‌شناسم که خدابنده‌لویی به آن‌ها رجوع کرد و از آن‌ها کمک گرفت. خیلی خوب آن‌ها را می‌شناخت و با مواضع‌شان هم آشنا بود. او برای کمک گرفتن از افراد هیچ حد و مرزی نداشت.
من شاهد گفتگوهای ایرج مصداقی و محمد خدابنده‌لویی وقتی در عراق درمانده و اسیر بود و التماس می‌کرد بودم. من یادم هست چگونه از برخوردهای مجاهدین می‌نالید و آن‌ها را هم در کنار رژیم می‌گذاشت.
می‌توانیم به بیرون از خود دروغ بگوییم اما نمی توانیم سر خود کلاه بگذاریم . خدا بنده بخوبی همه چیز را می‌داند. او بهتر از هرکس می‌داند آن‌چه ایرج مصداقی در گزارش ۹۲ نوشته راست و صادقانه است. اگر غیر از این است من از او بار دیگر می‌خواهم ریز و جزئیات نشست خود در اشرف را بنویسد. تفاوت خدابنده با بچه‌های هوادار خارج از کشور در این است که وی خوب می‌داند در اشرف چه می‌گذشت و امروز احتمالاً در لیبرتی چه می‌گذرد. اما برای خدابنده منافع فردی در اولویت است. چقدر بایستی انسان به درجه رذالت و پستی سقوط کرده باشد که حتی سلب انتخاب از فرد در آمدن یا نیامدن در بحث طلاق را انکار کند. برای همه‌ی کسانی که در روابط مجاهدین و ارتش آزادیبخش بودند روشن بود که پس از شروع بحث طلاق عمده کادرهای سازمان که حاضر به آمدن به این بحث نبودند از سازمان اخراج شدند. طلاق به عنوان الزام عضویت عنوان می‌شد. در خارج از کشور هم از یک مقطع به بعد تا زمانی که فرد طلاق‌نامه رسمی نمی‌داد وی را به منطقه اعزام نمی‌کردند.
بایستی از وی پرسید مگر رهبری سازمان این بحث را نکرد که پس از آمدن در بحث طلاق هیچ راه پس و پیشی برای فرد نیست و تنها گزینه زندان ابوغریب و به دنبال آن بازگشت اجباری به ایران است . با چه رویی خدا بنده‌لویی این واقعیت را انکار می‌کند مانده‌ام.
این وقاحت است. این چیزی نبود که در یک بحث محدود عنوان شده باشد. این مسئله بارها در نشست‌های عمومی تکرار شد. مشت گره کرده مسعود رجوی را چگونه می‌شود فراموش کرد؟ او مشت خود را گره کرد و فریاد می‌زد از این پس یا بفرمیاید ایران نه، مشت آهنین. آیا این انتخاب آزادنه بود؟ چرا اعضا و کادرهای سازمان پس از بحث‌های انقلاب به هنگام جدا شدن از دسترسی به کمیسیاریای عالی پناهندگی در عراق محروم شدند؟ ‌و تنها گزینه زندان ابوغریب بود؟ این بحثی بود که باخود وی هم شد و حالا وقیحانه منکر می‌شود. سقوط اخلاقی تا کجا؟‌
خدابنده‌لویی از وجود بهترین روابط در اشرف می‌‌گوید. لابد در بهترین روابط آگاه ترین افراد هم هستند. اما من به عنوان کسی که در اشرف و در روابط بسیار بالاتر و نزدیکتری نسبت به محمد خدابنده‌لویی بوده می‌گویم که ما از دنیای بیرون اطلاعی نداشتیم. حتی از مواردی که حول و حوش سازمان در خارج می‌گذشت بی خبر بودیم. حتی گاه نشریه مجاهد به خاطر مطالبی که در آن بود در اشرف پخش نمی‌شد. ما نمی‌دانستیم از قول افرادی که در اشرف تحت فشار قرار گرفته بودند و در خارج از کشور موضوع انعکاس پیدا کرده بود در نشریه مجاهد نامه‌هایی انتشار یافته است.
چرا که مفاد نامه‌ها جعلی بود و به وسیله‌ی مسئولان سازمان نوشته شده بود. مجاهدین نمی‌خواستند ما در جریان آن چه در بیرون می‌گذشت قرار بگیریم. برای مثال تردیدی نیست که اعضای مجاهدین به «گزارش ۹۲» ایرج مصداقی و دیگر منتقدان دسترسی ندارند. از محمد خدابنده‌لویی بایستی پرسید آیا تو تا زمانی که در اشرف بودی حتی یک مطلب در مورد انتقاداتی که به رهبری سازمان نوشته می‌شود را خوانده بودی؟
میزان بی خبری ما از دنیا در حدی بود که در نشست‌های عمومی، گاه اصطلاحاتی حول موضوعی به کار گرفته می‌شد که اکثریت حاضر در نشست از این واژه ‌ها و اصطلاحات بی خبر بودند. فضا به گونه‌ای بود که مریم رجوی از مسئولان سازمان خواست بولتنی منتشر شود که نوع‌آوری‌های علمی دنیای امروز در آن گنجانده شود. بعدا بولتنی با این مضمون چاپ و در سطح مناسبات منتشر شد. بعدها این بولتن جمع شد چرا که بچه‌ها وارد قیاس می‌شدند با امکاناتی که در دسترس داشتند و  انبوهی سوال به وجود می آمد که چرا ما اینقدر از دنیا به دوریم. اغلب با خواندن این گونه بولتن‌ها پی می‌بردند که چقدر عقب هستند . تنها معدود عناصری در سازمان بودند که اغلب آن‌ها جوانان و نوجوانانی بودند که از خارج از کشور به منطقه اعزام شده بودند و در این رابطه تا حدودی به روز بودند.
آیا به سایت اضداد مجاهدین دسترسی داشتی؟ آیا ریز مطالب منتقدین نوشته می شد که ما به آن ها دسترسی داشته باشیم  که بدانیم موضوع چیست؟‌ مگر نه این که طی این سال‌ها همه داده‌های ذهنی امثال ما تنها بولتن داخلی سازمان که عمده‌ی مطالب آن روزنامه های رژیم و یا به نقل از خبرگزاری ها ست بود. 
این ها نه ذهنیت من بلکه واقعیت‌هایی است که در آن اسیر بودیم. ما در همه نشست‌ها به همه می‌زدیم. آیا شده بود که رهبری سازمان مطالب منتقدین را در اختیار ما قرار دهد؟
این چه مناسبات آگاهانه‌ای است که در آن روشنفکر دشمن معرفی می‌شود. یادم هست در جریان نشست‌های عمومی طعمه وقتی زنده یاد مهدی افتخاری سوژه بود محمد اقبال که امروز با زشت‌ترین  القاب خواهرانش خود را می‌خواند برای خوش رقص چه اتهاماتی را متوجه‌ی دکتر علی شریعتی که نکرد. او که هدایت‌شده و از پیش تعیین شده در جمع بلند شده بود هر چه از دهانش در آمد نثار دکتر شریعتی نمود و مستمر آن هم با طنز تأکید می‌کرد دکتر شریعتی بیشتر به جیم (مسائل جنسی) خود توجه داشت و اولویت را به منافع خودش می‌داد و نه به مسائل جنبش. اینقدر روغن داغش را زیاد کرد که با دافعه‌ی جمع مواجه شد. در این‌جا مسعود رجوی که متوجه فضا شد بحث را جمع و جور کرد.
خدابنده‌لویی می‌گوید پاکترین مناسبات در مجاهدین است. بسیار خوب پس چرا از این پاکترین مناسبات جدا شدی؟ همان جا می‌ماندی؟ اما مگر نه این که پاکترین مناسبات یعنی شفافیت حداکثر؛ یعنی بیان واقعیت آن گونه که هست. در نشست عمومی پیش از آغاز جنگ رهبری سازمان تأکید کرد باید حداکثر بهره‌برداری را از این شرایط کرد و در زمان مناسب باید به داخل خاک ایران رخنه کنیم و اگر نرفتیم جا خواهیم ماند و از شرایط عقب می‌افتیم. حالا که جا ماندیم و از شرایط عقب افتادیم آیا خود را نقد کرده؟ معلوم است نه. به جای پذیرش اشتباه و تلاش برای رفع آن، همچنان شعارهای عوامفریبانه و دروغین می‌دهد و باعث این شده است که دیروز اشرف و امروز لیبرتی سیبل شوند و خدا می‌داند فردا چه اتفاقی بیافتد. بهای اشتباهات او را مردم ایران و اعضای مجاهدین می‌پردازند و نه او و همسر و اطرافیانش .
در نشست مزبور که همه‌ی مجاهدین از جمله محمد خدابنده‌لویی هم حضور داشت مسعود رجوی تأکید کرد اگر سرباز آمریکایی سوال کرد کجا می‌روید پاسخ دهید می‌خواهیم برویم خانه. و اگر باز پافشاری کرد بگویید به تو چه. رهبری سازمان به گونه‌ای صحبت می‌کرد که انگار با آدم‌های عادی کوچه و خیابان صحبت می‌کند. او به شعور جمع حاضر توهین می‌کرد.
به هنگام پراکندگی در پیام نوروزی این مژده را داد که ما هدف نیستیم و اعلام بی‌طرفی کردیم و نقاط پراکندگی ما برای آن‌ها روشن است. کسی در آن شرایط جرأت نمی‌کرد بپرسد شما که می‌خواهید عملیات سرنگونی را پیش ببرید چرا منطقه پراکندگی خود را برای دشمن روشن می‌کنید؟ و چرا پراکندگی؟
در عملیات سرنگونی پراکندگی موضوعیت ندارد بلکه باید آرایش جنگی گرفت. آیا این باز هم توهین به شعور جمع ما نبود؟‌ و اگر عملیات سرنگونی در چشم‌انداز بود چرا عمده‌ کادرهای درشت سازمان پیش از جنگ خارج شدند. آیا جنگ سرنوشت، جنگ بود و نبود حضور آن‌ها را ایجاب نمی‌کرد. در شرایطی که ارتش در تدارک عملیات سرنگونی بود.
این همه عدم شفافیت ناشی از چیست؟ چگونه می‌خواهیم عملیات سرنگونی را پیش ببریم اما فرماندهی کل و جانشین او قبل از همه عراق را ترک کرده‌اند؟‌
خدابنده‌لویی مدعی می‌شود که رژیم خودش را رژیم امام زمانی معرفی می‌کند اما یادش می‌رود بگوید مسعود رجوی خود یک تنه فضایی به وجود آورد که از او به عنوان امام زمان یاد شد. شما بروید نشست امام زمان و صحبت‌های دکتر یحیی را نگاه کنید تا ببینید چگونه او را «امام زمان» معرفی کردند.
کاش امام زمان بود و به همین یکی بسنده می‌کرد. یک روز شمشیر ذوالفقار علی را در دست می‌گرفت و البته به جای میدان نبرد در روی سن قرارگاه رجزخوانی می‌کرد. یک روز امام حسین می‌شد و ادای عاشورا را در می‌آورد. و وقتی دید سنبه پر زور است امام حسن شد و سلاح‌ها را تحویل آمریکایی‌ها داد. ژیلا دیهیم راست می‌رفت، چپ می‌آمد از صلح امام حسن صحبت می‌کرد. داستان امام بازی او تا کجا ادامه پیدا میکند و چه پرده‌هایی مانده که باید ببینیم خدا می‌داند.  
خدابنده‌لویی به چگونگی و زمان جدایی هیچ اشاره‌ای نکرده است. هیچ توضیحی در مورد چگونگی اعتصاب خود نداده است. تر بود یا خشک؟ چگونه از عراق خارج شد؟
خدابنده‌لویی مدعی شده است زندانیان سیاسی از بند رسته جایگاه ویژه‌ای در مسئولیت پذیری قائل هستند. این هم یک دروغ بیش نیست. چرا که در سازمان هیچ کس ویژه نبود. در مناسبات بارها عنوان شد ویژه کردن خود در مناسبات نداریم. چگونه زندانی سیاسی از موقعیت ویژه در امر مسئولیت پذیری برخوردار بود؟‌ اتفاقاً زندانیان سیاسی سابق به خاطر موقعیتی که داشتند بیشتر زیر فشار می‌رفتند. اگر امروز این حضرات تحت نام زندانی سیاسی سابق توسط مجاهدین رنگ می‌شوند و یا اطلاعیه دست‌جمعی می‌دهند و مزورانه دم از «کانون» و «اتحادیه» زندانیان سیاسی سابق آن هم در سایت‌های مجاهدین می‌زنند همه از صدقه سری ایرج مصداقی است. گزارش ۹۲ وی چنان بلایی به سر مجاهدین آورده که مجبور شدند از موضع ضدیت با مصداقی هم که شده بالا بیاورند و زندانیان سیاسی سابق را به رسمیت بشناسند.
باز هم تاکید می‌کنم نه فقط محمد خدابنده‌لویی و «سیدی» رفیق بی‌چشم‌رویش که از او یاد میکند بلکه همه‌ی آن‌هایی که زیر اطلاعیه علیه ایرج مصداقی را امضا کردند یک تشکر به وی بدهکارند. البته در آینده سرشکستگی این  عمل برای همه‌ی آن‌ها باقی خواهد ماند.
نشست لایه‌‌ی MO (بالاترین رده‌ی تشکیلاتی مردان) و فشار بر دو زندانی سیاسی مقاوم سابق
در این نشست که اداره‌ی آن به عهده‌ی مسعود رجوی بود وی شخصاً به زندانیان سیاسی (س- ن) و (م – ح – م ) تأکید می‌کرد شما غیر ممکن است در زندان تیر خلاص نزده باشید. محال است بپذیریم که شما تیرخلاص نزدید و تأکید می‌کرد و از (س- ن) می‌خواست که بپذیرد تیر خلاص زده است. همزمان جمع حاضر در اثر تحریکات او بطور مستمر (س- ن)  را مورد  فحاشی قرار داده و فریاد می‌زدند که بایستی اعتراف کند تیرخلاص زده است و او موضوع فوق را شدیداً رد می‌کرد. (س- ن) یکی از وارسته‌ترین و خوشنام‌ترین زندانیان سیاسی دهه‌ی شصت بود و بیش از ۳ سال رنج سلول انفرادی را تحمل کرده بود و پس از کشتار ۶۷ از زندان آزاد و بلافاصله با ریسک روی جان و ... از کشور خارج و به مجاهدین پیوسته بود.
 به دنبال آن مسعود رجوی از  (م – ح – م )  خواست در جمع بگوید تیرخلاص زدم اما وی نیز زیر بار نرفت. همزمان فحاشی اوباش در نشست اوج گرفت. اما وی ضمن رد اتهام ناجوانمردانه‌ای که مسعود رجوی متوجه وی می‌کرد زیر بار نمی‌رفت. بالاخره هم از کوره در رفت و در پاسخ به فحاشی جمع او نیز سر فحش را به آن‌ها کشید. به نظر می‌رسید به خاطر فشارهای وارده دچار نوعی جنون شده بود. به یک باره منفجر شد و مستمر به جمع حاضر فحش می‌داد. مسعود رجوی که فکر اینجای کار را نکرده بود قافیه را باخت اما با رندی خاص خود نشست را تمام کرد. چرا که نمی خواست نشست در این سطح به جاهای باریک بکشد. به همین دلیل گفت بچه‌ها تمامش کنید و وارد حریم خصوصی فرد نشوید و بلافاصله محل را ترک کرد. چرا که (م – ح – م ) بگونه‌ای به هم ریخته بود که مسعود رجوی وحشت کرد که ترکش این فحش‌ها او را هم بگیرد و تصویر دروغینی که از خود ساخته بود خدشه‌دار شود. چرا که (م – ح – م )  دیوانه وار جمع را به فحش بسته و عنوان می کرد پس از این همه زجر و شکنج، این همه درد بپذیرم که تیر خلاص زدم؟ پس از این نشست، این دو نفر که تسلیم خواسته‌های رذیلانه‌ی مسعود رجوی نشده بودند کاملا منزوی شدند.
(س- ن) که همیشه لبخند به چهره داشت و شادی را در چهریه او می‌دیدی به ناگهان از این رو به آن رو شد و در خود فرو رفت. موهایش سفید شد. گوشه گیر شد و ساکت.
البته بازهم مجبورم تأکید کنم بسیاری از افراد که علیه سوژه‌ها موضع‌گیری می‌کردند به این کار مجبور می‌شدند تا خودشان زیر فشار نروند. چنین روابطی را قطعاً‌ نمی‌توان پاکیزه‌ترین روابط خواند. برای مثال یادم هست در نشست‌های موسوم به حوض سوژه‌ای بود که نامش را به خاطر نمی آورم. وی کسی بود که به تعبیر رهبری با بحث نمی‌آمد و به اصطلاح تشکیلاتی زیر بار نمی رفت. مسعود رجوی تلاش داشت او را متقاعد کند . همزمان بادمچان دور قابچین ها از بچه‌ها می‌خواستند بلند شده و موضع بگیرند. فضایی ایجاد می‌شد که فرد علیرغم میل خود بلند شود و صحبت کند بدون این که بفهمد چه چیزی می گوید. در واقع فرد نه خود جوش بلکه ناخواسته او را درگیر بحث می‌کردند.
در این اثنا بادمجان دور قابچین ها یکی از بچه‌ها به نام علیرضا خالو را حلقه کرده و مستمر از او می‌خواستند برود و در قبال سوژه موضع بگیرد. علیرضا با توجه به روحیاتش به گونه‌ای صحبت کرد که نه سیخ بسوزد و نه کتاب مسعود رجوی ناگهان صحبت‌های او را قطع و از او خواست بنشیند و با غضب به او توصیه کرد برو به اون‌هایی که تشویق‌ات کردند صحبت کنی انتقاد کن. 
خوب است یک نمونه دیگر از بهترین روابط و انسانی‌ترین شرایط را که خود شاهدش بودم توضیح دهم. موضوع برمی‌‌گشت به خودکشی یک جوان و برخورد «کاملاً‌ انسانی» مجاهدین با آن.
خودکشی ناصر محمدی و برخورد مجاهدین با آن
محل واقعه، لشکر سی و هفت محور شش بود.  پس از شام صدای شلیک گلوله از پارکینگ زره‌ای شنیده شد. لحظاتی بعد محل قرق شد و اجازه داده نشد بچه‌ها به محل نزدیک شوند.
صبح فردا روشن شد ناصر محمدی با شلیک گلوله به سر خود خودکشی کرده است. وی به نظر می‌رسید از خویشان نزدیک مهران گرزن از زندانیان دهه ۶۰ بود.
عصر فردای آن روز وقتی وارد آسایشگاه شدم مهران را در حال گریه دیدم. به گونه‌ای گریه می‌کرد کسی متوجه نشود. دلیل خودکشی را نمی دانم. فقط یادم هست به هنگام امضای تعهدها وقتی نوبت به ناصر رسید مسعود رجوی خطاب به او گفت جوان است و جویای نام. درست میگم ناصر؟ و او تنها با نگاه به مسعود رجوی لبخند زد.
در این رابطه معصومه پوراشراق مرا صدا زد و گفت درست است که مهران در آسایشگاه گریه می‌کرد؟ در پاسخ گفتم بله خواهر و ادامه داد تو چه کردی؟ پاسخ دادم من هم به نوبه‌ی خودم ناراحت هستم که ناصر در جمع ما نیست و اضافه کردم مراسم خاکسپاری وی کی برگزار می‌شود؟‌
در همین حین معصومه پوراشراق با لحنی خشن و توهین‌آمیز پاسخ داد مهران برای آن آشغال گریه می‌کند تو هم پیگیر مراسم خاکسپاری این آشغال هستی. برق از چشمانم پرید. اصلا باور نمی‌کردم.
او در ادامه گفت: ما آشغال چال نمی‌کنیم. آشغال جایی در اشرف ندارد. دور ریز است و باید دور ریخته شود. وقتی این صحبت‌ها را شنیدم آچمز شدم و ترجیح دادم سکوت اختیار کنم. باور آن در آن مقطع برایم غیر ممکن بود.
به آقای محمد خدابنده‌لویی بایستی گفت تو که پیگیر محل دفن عزیز خود هستی‌ آیا خانواده ناصر محمدی و پدر و مادر او حق نداشتند و ندارند که بدانند فرزند آن‌ها در کجا دفن شده است؟ البته این همان سازمان و رهبری عقیدتی است که دائم از «خاوران» و «خاوران»‌ها می‌گوید.
ما در مرکز ۱۲ مشغول کار بودیم که از ما خواسته شد بلافاصله برای نشست به اتاق عملیات مرکز برویم. در آن‌جا حکیمه سعادت نژاد صحبت را با این موضوع آغاز کرد که شما گیج هستید. اینقدر در خود هستید که نفوذی ها تا فرق سرتان نفوذ کرده‌اند. چقدر باید درگیر مسائل خود باشید که این ها اینقدر جلو آمده باشند.
همان‌جا اشاره کرد ما یک آشغال ، بیشرف بی ناموس به نام جعفر کهزاد منش را ندانسته در مزار اشرف دفن کردیم. بعد اضافه کرد این فرد یک عضو نفوذی بود.
جعفر کهزاد منش در یک مأموریت مرزی در اثر شلیک خود بخودی کشته شده بود و در آن‌جا خاکسپاری شده بود. پس از این صحبت‌ها علیرغم تأکید حکیمه سعادت نژاد در نبش قبر و دور ریختن این جسد هیچ وقت این موضوع اتفاق نیفتاد. به هر حال اگر کهزادی نفوذی بود و مجاهدین در آن تردیدی نداشتند چرا قبر وی در مزار شهیدان اشرف باقی ماند و اگر نفوذی نبود چرا با برگزاری نشست ضمن انتقاد از خود از او اعاده حیثت نشد. لااقل نزد کسانی که موضوع نفوذی بودن او گفته شده بود از خود انتقاد نکردند؟   
گزارش نویسی بیش از صد نفر برای سرهنگ وودساید در مورد آزار و اذیت‌های مجاهدین
محمد خدابنده‌لویی با بی‌شرمی منکر آزار و اذیت و فشارهای بی حد و حصر در اشرف می‌شود. یادم هست سرهنگ وودساید
افسر آمریکایی که فرماندهی اشرف و تیف را عهده دار بود وقتی بچه‌ها از اذیت و آزار خود درمناسبات برای او گفتند، پاسخ داد همه این ها را بنویسید به آن‌ها نیاز داریم. به جرات می‌توانم بگویم بیش از ۱۰۰ نفر برای او در چند صفحه‌ی آ ۴ گزارش نوشتند. و او مستمر بقیه را تشویق به گزارش نوسی می‌کرد و محور همه گزارشات بدرفتاریی هایی که اعمال شده، بود. قطعا اگر آمریکاییها اقدام به انتشار این مستندات بکنند عرض و طول بدرفتاری‌ها، خشونت‌ها و چگونگی جذب بخشی از نیروها روشن می‌شود و به این نحو بخشی از تاریخ ما زنده می‌ماند.
در آن مقطع بخشی از فرماندهان آمریکایی برخی از بچه‌ها را صدا می‌زدند ودر مورد چگونگی برخورد و پراکنده کردن مجاهدین از آن‌ها سوال می‌کردند.
در همان حال رهبری سازمان دل خوش کرده بود که قدم بعدی آمریکا ایران است. غافل از این که او را مثل یک آب نبات میک زدند و چوب آن را دور ریختند.
یک نمونه از مناسبات بی غل و غش در اشرف
محمد خدابنده‌لویی از مناسبت بی غل و غش در اشرف می‌گوید. بد نیست به یک نمونه‌ی آن توجه کنید. یادم هست در هوای گرم و طاقت‌فرسای عراق در آسایشگاه خوابیده بودم. کنارم علی صفوی که در مناسبات خارج کشوری مجاهدین از وی با نام «دکتر علی صفوی» یاد می‌شد خوابیده بود.
هوا بشدت گرم و دم کرده بود، من هم از ناراحتی شدید آسم رنج می‌برم. طبق ضوابط با شلوار فرم و زیرپیراهنی خوابیده بودم. نفس‌ام گرفته بود و به همین خاطر در آن گرمای طاقت‌فرسا ملحفه‌ای رویم نکشیده بودم. کشیدن ملحفه موقع خواب جزو ضوابط «گوهران بی‌بدیل» بود. علی صفوی برای این که ضوابط را به من یادآوری کند در حالی که چشم‌در چشم‌ من انداخته بود یک ریز به شکل تصنعی سرفه می‌کرد تا من ملحفه‌ را رویم بیاندازم. هرچه خودم را به آن راه می‌زدم کارساز نمی‌شد. آنقدر این کار را ادامه داد که دیگر خسته شدم. دیدم نمی‌توانم بخوابم و بایستی بعد از خواب سرکارم بروم بالاخره با هر جان‌کندنی بود ملحفه را رویم انداختم تا سرفه‌های او قطع شود.
البته در ارتباط با بیماری آسمم بایستی بگویم به من اسپری‌ای داده شده بود که موقع حمله از آن استفاده کنم. وقتی نزد آمریکایی‌ها رفتم و آن را نشان دادم، دکتر آمریکایی اسپری را در آب انداخت و به من گفت نگاه کن این اسپری خالی است. (اگر اسپری خالی باشد روی آب می‌آید و گرنه غوطه ور می‌شود.) آیا اگر یکی از اعضای شورای رهبری یا نورچشمی‌ها بیماری آسم داشت چنین برخوردی با او می‌شد؟‌
مگر می‌شود منکر شد که در «مناسبات پاک» مجاهدین افراد حق نداشتند حتی در مورد اعتقادات شخصی خود تصمیم‌گیری کنند؟ 
 (الف پ) سوژه‌ی نشستی بود که اداره‌ی آن با شخص خود مسعود رجوی بود. هزاران نفر را در سالن اجتماعات جمع کرده بودند تا شاهد ماجرا باشند. خواست وی تنها این بود که عضو ارتش باشد و به عنوان رزمنده و نه مجاهد در مناسبات بماند. نه قصد جدایی داشت و نه زیرپا گذاشتن ضوابط. هیچ چیزی هم نمی‌خواست. فقط می‌خواست مجاهد نباشد اما در ارتش آزادیبخش خدمت کند. آیا محمد خدابنده‌‌لویی در نشست نبود؟ آیا پاسخ مسعود رجوی به او را نشنید؟ آیا در همان نشست خواست وی رد نشد؟ جمع حاضر متأثر از فضایی که مسعود رجوی به وجود آورده بود یک صدا شعار «طعمه برو گمشو» می‌دادند و فحش‌هایی نبود که به (الف- پ) ندهند. 
وقتی (الف پ) به بنگالستان منتقل شد که نوعی ایزوله بود، بالاترین لایه های سازمان مستمر سراغ او می‌رفتند و تلاش می‌کردند نظر او را عوض کنند اما وی بر خواست خود پای می‌فشرد و سرانجام پس از آزار و اذیت بسیار او را به ابوغریب منتقل کردند. کسانی که در اشرف نبوده‌اند درک درستی از ایزوله کردن فرد ندارند. ایزوله کردن به گونه‌ای کشنده صورت می‌گرفت که «گوهر بی‌بدیل» حتی از زنده بودن خود بیزار می‌شد. و البته در همان حال به شدید وجه مورد آزار و اذیت و اقدامات ایذایی دائمی نیز قرار می‌گرفت.
سخت گرفتن بر (الف- پ) ناشی از اشتباه محاسبه مجاهدین و شخص مسعود رجوی بود. معمولا در نشست‌هایی با این عرض و طول به ویژه وقتی گرداننده شخص مسعود رجوی بود، سوژه‌هایی انتخاب می‌شدند که قبلا روشن بود با صحبت های رهبری از موضع خود جدا شده و وارد بحث می‌شوند. اما در رابطه با (الف – پ) مرتکب اشتباه محاسبه شدند و به همین دلیل برای رهبری سازمان پذیرش این شکست سخت بود.
یک نمونه دیگر از مناسبات پاک در مجاهدین
پیش از شروع عملیات در عراق «ج – ع» نقل می‌کرد شبانه ما را با ماشین به محلی نزدیک خرابه‌هایی نزدیک قرارگاه موسوم به علوی، که عنوان می‌شد مقر فرماندهی است بردند. به گونه‌ای فضا ایجاد می کردند که وانمود کنند رهبری سازمان در آن‌جاست. وقتی به محل رسیدیم در آن‌جا صدیقه حسینی عنوان کرد سازمان تنها روی لایه MO به عنوان تکیه گاه خود حساب کرده است. نقطه اتکا شما هستید.
اتفاقاً این یکی را راست می‌گفت چرا که پس از فروپاشی عراق، مجاهدین با دادن دلار به افراد لایه‌ی MO و تیم بندی‌ آن‌ها قصد خروجشان از مهلکه را داشتند که خط بطور کلی تغییر کرد. آیا است مناسبات پاک؟ اختصاص دلار و تیم بندی عناصر بالا برای فرار و ... و رها کردن بقیه به امان خود؟‌
پیام مریم رجوی یک سال پس از فروپاشی ۲۰۰۴
همه‌ی ما در سالن اجتماعات بودیم که پیام مریم رجوی خوانده شد. در آن پیام وی تأکید کرده بود می‌خواهیم دوباره از نو شروع کنیم. در این رابطه همه باید تصمیم بگیرند. همه آن‌هایی که حاضر به ادامه راه نیستند دعای خیر ما بدرقه‌ راهشان.
ادعای مریم رجوی مثل خیلی دیگر از مواضع مجاهدین، غیرواقعی بود چرا که پس از جداشدن تعدادی از بچه‌ها در نشست‌هایی که برگزار شد فحشی نبود که به این تعداد داده نشود.  
مریم رجوی در حالی این مواضع را بیان می‌کرد که اما در همان سالن اجتماعات در سال ۱۳۷۷هنگامی که یکی نفرات می‌خواست از سازمان جدا شود فرهاد الفت به وی گفت یا جسد فرد از این‌جا می‌رود یا رژیم را سرنگون می‌کنیم. خروجی وجود ندارد.
پس از اشغال عراق و پخش پیام مریم رجوی که اعلام نمود دعای خیر ما بدرقه راه همه آن‌هایی که تا به اینجا مسیر را آمدند در همان سالن اجتماعات همان فرد به فرهاد الفت یادآوری کرد نه رژیم را سرنگون کردید و نه من مردم؛ اکنون می‌روم و دعای خیر خواهر مریم بدرقه‌ی راهم و چنانچه می‌بینید خروجی هم به روی من باز است.
در جریان نشست‌های طعمه در نشستی نبود که رهبری سازمان عنوان نکند گوهر بی بدیل و فرد، خود به مثابه‌ی یک سازمان است. اما پس از فروپاشی عراق سازمان اجازه نمی‌داد که اعضا با خانواده‌ی خود ملاقات کنند نه فقط اجازه‌ی ملاقات نداد بلکه زننده‌ترین شعارها را همچون ننگ ما فامیل الدنگ ما را سر می‌داد.
در این تردید ندارم که پروژه خانواده‌ها ساخته و پرداخته وزارت اطلاعات بود. اما یک عضو سازمان که از او به مثابه یک سازمان یا گوهر بی بدیل یاد می‌شود توان ملاقات با خانواده خود را نداشت؟
آیا این سازمان و این گوهر بی بدیل نمی‌توانست نزد خانواده خود برود و شرایط را برایشان توضیح بدهد و روشنگری کند و آن‌ها را اقناع و به سازمان جذب کند؟ نمی‌توانست به آن‌ها توضیح دهد که بازیچه وزارت اطلاعات هستند.
این یک واقعیت است که سازمان طی یک دهه فقط آچار به دست تربیت کرد. در آن‌جا برادر مجاهد تنها می‌توانست این ادعا را بکند که مثلاً من خدای موتوری تانک هستم. یا که بگوید من ناخدای برجکم. اما در زمینه سیاسی تشکیلاتی و ایدئولوژیک فرد باید تنها برون کوک می‌بود یعنی فقط گوش می‌کرد و آن‌چه را که خواسته می‌شد مو به مو انجام می‌داد.
ما از مسئولین خود تنها می‌توانسیتم در رابطه با چگونگی سرویس نگهداری زرهی‌ها و ... انتقاد کنیم اما در زمینه‌ی سیاسی استراتژیک و ایدئولوژیک حتی حق پرسش و طرح سؤال نداشتیم. چرا که با این اتهام روبرو می‌شدیم که ذهن‌مان پت و پهن است و زیر ضرب می‌رفتیم که اساساً‌ چرا به این موضوعات فکر کرده‌ایم.

امیر صیاحی ژانویه ۲۰۱۴

۱- بخشی از این کلیپ برگرفته از ادعاهای دروغین و رذیلانه‌ی فریبا هادیخانلو یک تواب خطرناک زندان خمینی است که امروز توسط مجاهدین حلوا حلوا می‌شود. او رشد و قد کشیدن یک شبه‌اش در مناسبات مجاهدین در اشرف را مدیون دو چیز بود سابقه‌ی تواب بودنش در زندان که باعث رشد افراد در مناسبات مجاهدین می‌شد و همچنین گزارش علیه برادرش چنگیز هادیخانلو که یکی از زندانیان مقاوم سیاسی بود. فریبا هادیخانلو محور گزارش خود را برادرش چنگیز قرار داده بود و او را زیر ضرب برده بود. او خرد کردن برادرش را سکوی پرش خود قرار داد. پس از آن وی به عنوان «پیک انقلاب مریم» به خارج از کشور اعزام شد و زمانی نگذشت که به همه چیز پشت کرد و فرار را بر قرار ترجیح داد. پیام آور انقلاب مریم رهایی به ایدئولوژی مجاهدین هم پشت پا زد و مسیحی شد. مجاهدین چقدر بایستی سقوط کرده باشند و چقدر شرافت را زیر پا گذاشته باشند که به ادعاهای چنین فرد بی‌شرافتی که برای مطرح کردن خود از هیچ کاری دریغ نمی‌کند استناد می‌کنند.

۲۰۱۳ سال خوبی نبود!
بصیرنصیبی

قصد ندارم به شیوه رایج حوادث سیاسی سال سپری شده را مرور کنم بسیاری از سایت ها ، کانال های تلویزیونی احزاب وسازمان ها به این مسایل پرداخته اند. اگر بخواهیم در چند سطر نگاهی گذرا به رخداد ها در چهار چوب زادگاه اسیرمان داشته باشیم چاره ای نیست جز این که بپذیریم از حرکت و قیام کارساز در کوتاه مدت دور افتاده ایم چرا که تمام فرصت هایی که قبل از نیرنگ دوباره نظام داشتیم از دست دادیم وقتمان را یا برای اختلاف های درون گروهی هدر دادیم، یا با بند کردن به چهره نازیبای احمدی نژاد و جوک سازی وجوک گویی از پروژه های ج. اسلامی غافل شدیم. اینقدر این دست وآن دست کردیم تا آخوند ها فرصت پیدا کردند بار دیگر چهره عوض کنند این بار با ماسک اعتدال به میدان آمدند ما بازهم برای صدمین بار فریب آخوند را خوردیم وخود با رقص و شادی هلهله به استقبال یک شارلاتان و قاتل امنیتی که او هم تیتر دکترای بازهم قلابی را یدک می کشید رفتیم.
روزهای قبل از خیمه شب بازی دل خوش ومطمئن بودیم با این تصور که خامنه ای دیگر جرات نمی کند یک آخوند با عمامه را به داخل گود بیاوردبه جای اینکه جدی وپی گیر ومسلط چنان آگاهی رسانی کنیم که شگرد های آخوند مکار را خنثا کنیم ،بدست خودمان همان اتفاقی که ناممکن ارزیابی کرده بودیم ممکن کردیم آخوند تبهکار به کمک عواملش چنان جوی ایجاد کرد که مردم را از ترس انتصاب شدن جلیلی نامی به پای صندوق رای کشاند (یادتان هست که برای آوردن خاتمی مردم را از ناطق نوری می ترساندندوبعد معلوم شد که این دو دوست جون جونی هم دیگرند) بله بار دیگر این بار به یک آخوند امنیتی،که در جنبش ۸۸ هم در سرکوب مردم نقش داشت دل بستیم وحتا فرزندا ن سران سبز پوش و حامی بازگشت به دوران طلایی امام که اسیر شده اندبه کلید سازنوکر آقا رای دادند. درمورد سینما بازهم جمهوری اسلامی همچنان برای امت خوش خیال افتخار آفرید و با زد و بند احمدی نژاد وآکادمی اسکار یک مجسمه اسکار هم دولت مهر ورز در آغوش کشید.
تاسف آور اینکه جمعی از روشنفکران خارج از کشور وحتا تبعیدی که برخی از میانشان مواضع قاطع علیه صادرات فرهنگی جمهوری اسلامی داشتند پای بیانیه حمایت از جایزه ی سیاسی اسکار امضا گذاشتند حتا اگر به فرض این جایزه با زد وبند هم اهدا نشده بود آیا روشنفکران فهیم ما که اکثرشان گرایش به چپ دارند نمی دانستند که اسکار اصلا ارزش هنری ندارد وکمپانی های عظیم وکنسرن ها وشرکت های نفتی گردانده اصلی اسکار هستند؟ در این شرایط چپاول گران غربی ودر راس آنها اوباما هم حمایت ظاهری وحسابگرایانه از حرکت مردمی را هم از دستور کارشان خارج کردند ونمایندگان اروپا هم با خفت وخواری به سرزمینی که در اشغال اخوندهابود سفر کردند در برابر قاتلان وآدمکشان با رفتاری تهوع آور قدخم کردند،آزادی ودمکراسی وحقوق بشر برایشان خلاصه شد در ملاقات با یک وکیل زندانی سابق وکارگردانی که بعد از محکومیت ،هم فیلم ساخته هم جایزه جهانی ربوده بود. باید اذعان کنیم ما با دست خود برای یک نظام امنیتی، مافیایی وفاشیست وقت بقا خریدیم وقتی چشم باز کردیم دیدیم نه فقط آخود امنیتی وسط گود هست که هیچ اسمش شده است دکتر روحانی رئیس جمهور منتخب! . بله سرنوشت محتوم نظام های سرکوبگر سقوط است اما نظامی که باید تا حالا رفته باشد چرا مانده است ،قداره کشی می کند به بند می کشد، شکنجه میدهد، اعدام می کند ، آدم دزدی می کند واز هیچ جنایتی روی گردان نیست؟ آیا ما در بقایش سهم نداریم؟ یکی از دوستان فیس بوک ما یادداشتی نوشته که به بحث ما مربوط است من بخش هایی ازآن یاداشت را منتشر می کنم :
»سال ۲۰۱۳ ، سال شورشها ، سال جنگها ، سال ادامه بحران بزرگ سرمایه ،سال بیکاری و تعطیلی مراکز کار ، سال سوریه خونین و بمب های القاعده ای ، سال افریقای گرسنه و کودکان کار و زنان خیابانی ،سال تدبیر اسلامی در اعدام زندانیان سیاسی ، سال کلاهبرداریها و دزدیهای میلیاردی ، سال پناهندگان غرق شده در دریاهها و اقیانوسها ، سال افشای تجسسها و جاسوسی ها ، سال مرگ مرزبان آزادی مطبوعات و…سال…با امید و آرزوی ماه ۱۴ ، سال ۱۴ ،سال شورش و انقلاب ،سال زنان و مادران دادخواه ، سال آزادی و نیکی و برابری و همبستگی باشد. با این امید که تندرست و شاد و شادکام بمانید و رویاهایتان را پرچمی برای تسخیر قله های فتح ناشده کنید«
اما من هیچ نور امیدی که سال ۲۰۱۴ سال رهایی باشد نمی دیدم . وقتی این یادداشت را به پایان می رساندم به سروده ای از شاملوی بزرگ برخوردم چه خوبست در پایان همین سروده را بازتکثیر کنم چرا که به هنگام نا امیدی هم کلام جادویی شاملو امید آفرین است .
 
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
وقلب
برای زندگی بس است .
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد .
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم.
 
همکاران وهمراهان سینمای آزاد در   سال ۲۰۱۴ برایتان سلامتی ونشاط آرزو می کنند
بصیر نصیبی.
 7 ژانویه

غبارزدایی از آینه‌ها (بیژن هیرمن‌پور و تاریخچه فدائیان)

masoud2
محمد داودآبادی تعریف می‌کرد در کمیته مشترک با «بیژن هیرمن‌پور» (که در رابطه با فدائیان خلق دستگیر شده بود) هم سلّول بودم. می‌گفت او چشمش درست نمی‌دید. تقریباً نابینا بود و با این‌حال خیلی زیاد شکنجه‌اش کردند. آنقدر زیاد که من به گریه افتادم.
از اسناد ساواک صورت جلسه چند بازجویی (از جمله در مورد خسرو روزبه، محمد حنیف نژاد، سعید محسن، بیژن جزنی، بیژن هیرمن‌پور، دکتر علی شریعتی…) منتشر شده که همه حاوی نکات ارزشمندی است و نشان می‌دهد انسانهای پاک و شریف برای رسیدن به آزادی چه رنجها کشیده و چه خون دلها خورده اند.
اینگونه اسناد اگرچه توسط نهادهای حکومتی و «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» که به اسناد طبقه بندی شده رژیم پهلوی، مرکز بررسی اسناد تاریخی، مرکز اسناد وزارت امور خارجه، مراکز اسنادی خارج از کشور… و کتابخانه تخصصی تاریخ، دسترسی دارند، منتشر شده، ولی از ارزش آن کاسته نمی‌شود. نباید با نگاهی یکسویه به بازجویی ها نتیجه نادرست گرفت و یا از اساس منکر صحت اسناد شد چون بازجوها این یا آن نتیجه‌گیری را کرده اند.
گاه زندانی سیاسی صلاح می‌بیند با توجه به اطلاعات سوخته و اشراف بازجو به پرونده، این یا آن مطلب را (که ظاهراً نباید اشاره کند) بنویسد و به اصطلاح مانور بدهد تا پی را کور کرده، مانع دستگیری های بیشتر بشود. همچنین این دیدگاه را جا بیاندازد که به خاطر بگبر و ببندها و سانسور و سرکوب حکومت، عملاً راهی جز توسل به مبارزه مسلحانه باقی نمی‌ماند.
bijanhirmanpourدر سخنان بیژن هیرمن‌پور، نیز عشق به عدالت و شور آزادیخواهی هویداست.
نام وی را نخستین بار در زندان شاه از محمد جودو (محمّد داودآبادی=مهرآئین) شنیدم که سال ۱۳۵۰ در گروگانگیری شهرام پهلوی نیا (پسر اشرف پهلوی و علی قوام) نقش داشت.
داودآبادی (مهرآئین) که در آغاز با مجاهدین بود پس از برادرکشی در سازمان مجاهدین در سال ۵۴ از این رو به آن رو شد و بعد از انقلاب سر از اوین هم درآورد و در دستگیری مجاهدین و ضربه زدن به گروه‌های سیاسی نقش محوری داشت و به قول لاجوردی به ستون دادستانی انقلاب تبدیل شد. در قسمت هفتم خاطرات خانه زندگان از او گفته‌ام.
محمد داودآبادی تعریف می‌کرد در کمیته مشترک با «بیژن هیرمن‌پور» (که در رابطه با فدائیان خلق دستگیر شده بود) هم سلّول بودم. می‌گفت او چشمش درست نمی‌دید. تقریباً نابینا بود و با این‌حال خیلی زیاد شکنجه‌اش کردند. آنقدر زیاد که من به گریه افتادم.
ـــــــــــــ
از زندانیان دیگر نیز نام بیژن هیرمن پور را می‌شنیدم و دانش و صبوری وی برایم احترام برانگیز بود. بعدها متوجه شدم از آثار مطرحی که در مورد کمون پاریس به فارسی ترجمه شده «تاریخ کمون» نوشته «لیساگاره» Lissagaray ترجمه اوست. در مقاله کمون پاریس طلایه دار انقلاب اجتماعی درقرن نوزدهم به این موضوع اشاره کرده ام.
در مقاله غبارزدایی از آینه ها بخشی از بازجویی و توضیحات بیژن هیرمن پور را که به تاریخچه سازمان چریکهای فدایی خلق اشاره دارد آورده‌ام.
آقای بیژن هیرمن پور در ابتدای تشکیل سازمان چریکهای فدائی چند رساله ترجمه کرده بود و گفته می‌شود محفل وی در تسریع گرایش گروه احمدزاده به مبارزه مسلحانه نقش مهمی داشت.
از خلال زندگی‌نامه بیژن هیرمن پور با گوشه‌ای از رنج و تلاش مبارزین فداکار میهنمان آشنا می‌شویم.
پیشتر، زیر عنوان غبارزدایی از آینه‌ها، به بخشی از بازجویی خسرو روزبه، محمد حنیف نژاد، سعید محسن و دفاعیه شورانگیز شکرالله هم اشاره کرده‌ام که در سایت خودم موجود است.
……
سئوال: (آقای بیژن هیرمن‌پور) کلیه اطلاعات خود را از بدو فعالیتهای کمونیستی خود با ذکر جزئیات و چگونگی گرایش و فعالیت در این زمینه و افراد همفکر خود را بنویسید.
بیژن هیرمن پور: پیش از آنکه وارد توضیح فعالیتهای سیاسی خود شوم بهتر می‌دانم که زمینه زندگی خود را قبل از ورود به این فعالیتها بیان کنم.
تصمیم گرفتم خود را وقف بهسازی محیط اجتماعی خود بنمایم
من امروزکه ۲۹ ساله هستم و درسلول تنهایی به گذشته خود می‌اندیشم می‌بینم از بیست و پنج سالی که بیاد می‌آورم همواره بامشکلات و به اصطلاح بدبختی گذشته محیط خانوادگی، محیط اجتماعیِ حتی طبیعت تا جائی که من بخاطر می‌آورم برای من ظالم جلوه کرده‌اند و تا توانسته‌اند برمن تاخته‌اند و شاید در یک سال گذشته این تیره روزی‌ها به اوج رسید و اگر من امروز بگویم زندگی شخصی من – تأکید می‌کنم زندگی شخصی من – به بن بست رسیده است و به هیچ وجه گزاف نگفته ام.
ذکر مشکلات زندگی من درکودکی و جوانی و مصائبی که مردم را با آن دست به گریبان می‌دیدم به نظرم دراینجا زائد می‌آید ولی همین قدر باید بنویسم که وقتی به سن پانزده سالگی رسیدم متوجه شدم که جهان را بسیار آلوده می‌بینم و در ذهن خود دنیائی را تصور می‌کردم که از همه این آلودگی ها بری باشد و در آن زمانها که به تدریج ضعف بینائی من آشکار می‌شد و بیش از پیش زندگی و مردم بیشتر مرا از خود می‌راندند.
من تصمیم گرفتم خود را وقف به سازی محیط اجتماعی خود بنمایم ولی درآن زمان افکارم بسیار ساده لوحانه بودند. چه، بارها می‌شد که من خرجی و پول غذای روزانه ام را به گدای خیابان می‌دادم به این امید که این فقر از جامعه برافتد ولی متاسفانه از آن کاری ساخته نبود.به هرحال باچنین عقایدی من از پانزده سالگی مقاومت اجتماعی خود را آغازکردم.
آثار روسو ایمان به قدرت ملت را درمن برانگیخت
با اندک بینائی باقیمانده و کمک گرفتن از این و آن کتابهایی را مطالعه کردم که از همه عمیقتر و پر تاثیرتر برروی من کتاب «قرارداداجتماعی» ژان ژاک روسو و کتاب «امیل» همین نویسنده بود. آثار روسو ایمان به قدرت ملت را کم کم درمن برانگیخت و بدون اینکه ابدا از جامعه ی خود و ترکیب طبقاتی آن آگاه باشم آرزومند بودم که آنچه را روسو به عنوان بهترین نظم جامعه می‌شناسد در اجتماع ما جاری بود.
پس ازترک تحصیل ۵ سالی را صرف آموختن موسیقی کردم و این فن احساسات مرا بیش از پیش لطیف کرد. سرانجام از ادامه موسیقی سرخورده شدم و به توصیه برادر بزرگترم با کمک دیگران به ادامه ی تحصیل مصمم شدم. در عرض حدود ۹ ماه کلاسهای چهارم، پنجم و ششم ادبی را امتحان دادم و با نمرات عالی قبول شدم و درسال ۱۳۴۵ در دو دانشکده‌ای که امتحان دادم یعنی دردانشکده ادبیات و حقوق و علوم سیاسی، هر دو در ردیفهای بالا قبول شدم.
من در آن زمان از لحاظ فکری با عقاید سارتر و کامو آشنا شده بودم و به اصطلاح فکر می‌کردم اگزیستنسیالیسم مترقی ترین فلسفه موجود است و اشعار و داستانهائی هم از همان پانزده سالگی می‌نوشتم که دراین زمان شدیدا رنگ اگزیستنسیالیستی به خود گرفته [بود.]
من بعد از شروع فعالیتهای سیاسی همه این نوشته‌ها را سوزاندم.
شادی من از ورود به دانشگاه زائدالوصف بود. فکر می‌کردم استاد دانشگاه کسی است که همه چیز می‌داند و از آن گذشته قلبی بزرگ و مهربان و انسان دوست دارد و از کلیه کوته فکری‌های محیط خود بری است و فکر می‌کردم کتاب های دانشگاهی تمام مشکلات فکری مرا پاسخ می‌دهند. این را هم بنویسم که من شخصاً علاقه داشتم بروم فلسفه بخوانم ولی خانواده گفت چگونه انسان حقوق را رها می‌کند و فلسفه را می‌چسبد. پس از یک نیم سال که به دانشگاه رفتم و در واقع در همان روزهای اول ورود به دانشگاه متوجه شدم که تمام افکار من نقش بر آب است؛ بگذارید در اینجا به یک چیزی اعتراف کنم و آن این است که علت گرایش من به مطالعه کتب مارکسیستی مخفی در درجه اول بیسوادی و کوته نظری استادان و توخالی بودن کتب و جزوات درسی بود.
با چه کسانی در روزهای اول دانشکده آشنا شدم
حال در اینجا من با چه کسانی در روزهای اول دانشکده آشنا شدم. در همان بدو ورود به دانشکده به پسر عمویم که آن وقت در دانشکده داروسازی مشغول تحصیل بود گفتم اگر کسی بتواند به من معرفی کند که در امور درسی تا حدودی مرا ارشاد نماید خیلی خوب است و او نیز توسط یکی از دوستان همکلاس دوره دبیرستانش که آن وقت دانشکده حقوق را به پایان رسانده بود مرا به او معرفی کرد و این آدم که گویا نام خانوادگیش شمس بود یکی از دانشجویان سال دوم به نام «محمد علی موسوی فریدنی» را به من معرفی نمود.
در اینجا لازم می‌دانم که رابطه خود را با این آدم روشن کنم وقتی که من با او آشناشدم او عقایدشدیداً مذهبی داشت و همواره مثلا خواندن آثار کسی مثل آل احمد را توصیه می‌کرد. ولی خودش هرگز به نظر من آدمی جدی نیامد. بعدها یکباره افتاد در کار روزنامه نگاری و علاقه عجیبی به این داشت که به هر نحو که شده اسمش در روزنامه ها و مجلات بیاید و شروع به نوشتن و ترجمه مقاله برای مجله نگین کرد و همین شروع فعالیت ژورنالیستی او باعث شد که من هرگز برایش ارزشی قائل نشوم و به خصوص بعدها او را برای خود بسیار مضر تشخیص دادم و هرگز او را در جریان فعالیتهای خود قرار ندادم زیرا می‌دانستم از یک ژورنالیست سطحی هیچگونه توقعی نمی‌توان داشت و کسی که اسمش توی مجلات چاپ شد آنقدر خودش را نشان داده است که دیگر نتواند وارد کار مخفی شود. این مهمترین دلیل من برای آن بود که از همان آغاز با وجود بی‌تجربگی و با وجود اینکه من به هر کس و نا کس حرفم را می‌زدم از بحث جدی با این آدم احتراز کنم.
چیزی که بیان آن در اینجا شایان توجه است این است که درسال گذشته در بازپرسی ارتش، بازپرس ازقول موسوی به من گفت که گویا او گروهی برای تبلیغ مارکسیسم در دانشگاه تشکیل داده و من عضو آن گروه و تحت تبلیغ او بوده ام. من در آنجا در پاسخ بازپرس گفتم که من این حرف را جز یک توهین شخصی به خودم تلقی نمی‌کنم. موسوی فریدنی کی باشد که من تحت تبلیغ او قرار داشته باشم و این یک واقعیت است. البته من بعداً با بعضی دوستان این محمد علی موسوی فریدنی آشنا شدم که در جای خود در مورد ماهیت رابطه ام با آنها توضیح خواهم داد.
فرد دیگری که در کلاس، من با او آشنا شدم دختری بود به نام «پوراندخت مستانی گرگانی». این دختر یکی دو جلسه کنار من نشست و وقتی وضع نابینایی مرا دید آمادگی خود را برای کمک به من [ابراز کرد و خواست تا] در کارهای تحصیلی به من کمک کند. رابطه با این دختر از این حد فراتر نرفت و او بسیار روشن از همان روز اول معلوم کرد که نه اهل مطالعه غیردرسی است و به خصوص گرفتاری های او در تدریس در مدارس و تعلق او به یک خانواده گویا نسبتاً اشرافی و شرکت در شب‌نشینی‌ها و غیره و غیره، به من فهماند که او نمی‌تواند و آدم کار نیست ولی علت بیان این دختر آن بود که من از طریق او با «منوچهر برهمن» آشنا شدم که گویا او نیز در راه مشهد در قطار با این دختر آشنا شده بود و چون در آنزمان محل دانشکده با دانشکده اقتصاد یکی بود به سراغ این دختر می‌آمد و کم کم با من آشنا شد.
کتاب سرمایه مارکس را به زبان انگلیسی خواندم
من در واقع فعالیت خود را در زمینه مطالعه آثار مارکسیستی با این برهمن آغازکردم. او انگلیسی اش خوب بود و در آن زمان هم کتابفروشی ساکو بدون رادع و مانع آثار کلاسیک مارکس،انگلس، لنین و پلخانف را می‌آورد، ما این آثار را می‌خریدیم و شدیدآ، یعنی ازساعت ۵ تا ۱۲ شب،به مطالعه این آثار و سایر آثار اقتصادی که دانشگاه منتشر کرده بود مشغول می‌شدیم.
من به کمک این برهمن کتاب سرمایه مارکس را به زبان انگلیسی خواندم و در همین زمان ما متوجه شدیم که رادیو پکن آثار مائوتسه تونگ را از رادیو می‌خواند. ما این آثار را روی نوار ضبط می‌کردیم و با ماشین می‌نوشتیم و در اختیار منوچهر برهمن هم قرارمی دادم و بعدها که چیزهای دیگر (از طریق دیگر که بعداً خواهم گفت) بدست آوردم اندگی را در اختیار این آدم قرار می‌دادم ولی بطور کلی من و منوچهر از آنجایی که به وسیله انگلیسی نسبتاً قوی خود با آثار مارکسیستی دست اول تماس داشتیم، بطور کلی به این آثار فارسی احتیاج نداشتیم.
بعدها وقتی من کم‌کم به فکر کار جدی افتادم متوجه نقائص بسیار جدی این برهمن شدم و او را به به نحوی کوشیدم از سر خود باز کنم و به همین جهت پس از آنکه یک روز متوجه شدم که او حتی آنچه را به سرعت می‌خواند نمی‌فهمد و این را نیز دریافتم که به زندگی خرده‌بورژوایی وابستگی بسیار شدید دارد تصمیم گرفتم به نحوی بی ضرر، یعنی به طوری که او نتواند به فعالیتهای بعدی من ظنین باشد او را از سر خود باز کنم و به همین جهت نزد او چنین وانمود کردم که من دیگر نمی‌توانم با اینگونه مطالعات و تکثیر این جزوه ها ادامه دهم. منوچهر برهمن پس از شنیدن این مطالب با اشمئزاز بسیار از اینکه من با نامردی از کار کناره گزیده‌ام مرا ترک کرد و من دیگر از او خبر نداشتم تا آنکه در دانشکده یک روز خبر دستگیری او را شنیدم.
شخص دیگری که من از طریق منوچهر برهمن با او آشنا شدم دوست منوچهر برهمن به نام «بهروز هادی زنور» بود. طرز آشنایی ما با این فرد به این ترتیب بود که یک روز در آغاز آشنایی با منوچهر برهمن او یک تکلیفی برای دانشکده تهیه کرده بود که از من خواست برای او ماشین کنم. در ضمن ماشین کردن این مطلب که الآن یادم نیست در مورد چه بود، او یک روز با دوستش که گویا در یکی از مباحث تکلیف با هم بحث داشتند همراه او به خانه ما آمد و این همان بهروز هادی زنور بود که بعدها دوستی ما نزدیکتر از آن چیزی شد که با منوچهر برهمن بود و حتی بعد از قطع رابطه با منوچهر با این آدم ادامه یافت. من بعداً در رابطه با ماهیت رابطه خود با بهروز هادی زنور توضیح خواهم داد. اما نفر سومی که من در همان سال اول بااو آشنا شدم و به علت آنکه از طریق او با «جلال نقاش» آشنا شده ام در اینجا از او یاد می‌کنم یکی از همکلاسان من به نام «علی رستمی» است.
این جوان که از خانواده ای فقیر است از همان روزهای اول با مهربانی و دلسوزی بسیار در دانشکده و در کارهای درسی به من کمک می‌کرد و از همان سال اول با هوشیاری زیاد مواظب بود که مبادا به کارها و فعالیتهای غیردرسی دانشکده آلوده شود و هر وقت که من به طور تلویحی می‌خواستم از آرمانها و هدفهای او نسبت به آینده آگاه شوم با صراحت و سادگی خاص می‌گفت که من از خانواده ای فقیر هستم و این خانواده به سختی معیشت مرا تأمین می‌کند و به این امید بسته است که من زمانی بتوانم تا حدودی مشکلات مالی‌اش را تأمین نمایم. من این صراحت را بسیار دوست داشتم و به همین دلیل با وجود اینکه هرگز او را در جریان فعالیتهای خود نگذاشتم او را چون دوستی مهربان عزیز می‌داشتم و دوستی او با من به دوستی خانوادگی انجامید و حتی پس از دستگیری من هم او هر وقت از خدمت نظام به مرخصی می‌آمد سراغ خانواده من می‌رفت و پس از آزادشدن من از زندان باز هم سراغ من آمد و با وجود اینکه من خطر اینکار را برایش توضیح دادم گفت من در فعالیتی نبوده ام که بی‌جهت بترسم و برای دوستی تو ارزش قائلم و هنوز هم در این فکر هستم که کاری پیدا کنم و به نحوی به خانواده ام کمک کنم. بالاخره من توانستم به کمک یکی از دوستانم کاری در یک شرکت خصوصی برای او پیدا کنم و ضمناً کار وکالت را هم به کارآموزی آن می‌رود و هروقت فرصتی می‌کند سری به من می‌زند. من این جوان را که از همان روز اول خودش را از هر فعالیتی کنار کشید خیلی بیشتر از آن کسانی که حرفهای گنده گنده زدند و در عمل مثل او فکر کردند دوست دارم.
جلال نقاش گویا دوست هم محله ای این علی رستمی بود که در کلاس ما به سراغ او می‌آمد و خود به خود با من هم که بیشتر اوقاتم در دانشکده با علی رستمی می‌گذشت آشنا شد. من نحوه فعالیت خود را با جلال نقاش بعداً توضیح خواهم داد.
نحوه کار در سال اول
حال بهتر است به نحوه کار خود در سال اول بپردازم. من در این سال تمام وقتم صرف این شد که از اصول مارکسیسم آگاه گردم و همانطور که در بالا گفتم کتاب‌هایی که از طریق کتابفروشی ساکو به زبان انگلیسی تهیه می‌کردم به من بیشترین کمک را در این مورد نمود. حقیقت آن است که در این دوره اساساً فکر فعالیت سیاسی در مغز من نبود و هدف اصلی مطالعه بود و حتی معنای درست پیگرد پلیس و منع قانونی اینگونه مطالعات را هم نمی‌فهمیدم به طوری که کتاب من و جزوه هایم بی‌توجه در قفسه کتابخانه ام قرار داشت. البته اطرافیان من به قدری از این مسائل بیگانه بودند که حدس نمی‌زدند ممکن است این کارها روزی موجب دردسری بشود. مطالعات تازه ام مباحث بسیار جدید و برانگیزنده ای برای من ایجاد می‌کرد که می‌کوشیدم با دیگران در میان بگذارم ولی این مباحث بیشتر فلسفی و اقتصادی بود تا سیاسی و مخصوصاً سیاست روز در ایران.
بحث در باره نحوه مبارزه در ایران و چگونگی تشکیلات و تاکتیک های لازم مباحثی بود که بعدها یعنی بعد از آنکه من با منوچهر برهمن قطع رابطه کرده بودم و در سال سوم برای ما پیش آمد که بعداً به تفصیل بیان خواهم نمود.
گویا در بهار سال ۱۳۴۶ بود که من به محمد علی موسوی فریدنی گفتم اگر بتواند کسی را به من معرفی کند تا در کارهای صرفاً درسی به من کمک کند. زیرا منوچهر برهمن که آن وقت با من بیشترین مطالعه را می‌کرد بهتر بود برایم همان کتابهای انگلیسی را بخواند که همه کس نمی‌تواند.
موسوی پرویز زاهدی را به من معرفی نمود و اتفاقاً روزی که او برای اولین بار به خانه ما آمد خواهر بهروز هادی زنور یعنی فرنگیس که بعدها با پرویز زاهدی ازدواج نمود نیز در آنجا بود. آشنایی با پرویز زاهدی مرحله تازه ای را در زندگی من تقریباً آغاز می‌کرد بدون آنکه من خودم متوجه آن باشم.
ماههای اول آشنایی من به همان صورتی که قرار بود صرف مطالعات عادی شد ولی یک چیز در این مورد مرا بسیار جلب می‌نمود و آن قدرت جوشش او با مردم و بی‌اعتنائیش به نعمات و راحتی‌های خرده بورژوائی بود.
پس از مدتی من کم کم مباحث را با او آغاز کردم ولی متوجه شدم که خودش خالی الذهن نیست و حتی مباحث را عملی تر مطرح می‌کند. پس از آغاز کار نسبتاً منظم، من تا مدتی صمیمانه با این آدم کار می‌کردم و هرچه که گیرم می‌آمد در اختیارش می‌گذاشتم و او نیز چیزهایی که گیرش می‌آمد در اختیار من می‌گذاشت که در جریان توضیح چگونگی رشد فعالیت آن را به جای خود توضیح خواهم داد.
اقتصاد و سیاست درس می‌دادم
حالا باید از یک کسی که باز در همان سال اول دانشکده با او آشنا شدم صحبت کنم. این شخص «مارتیک قازاریان» است که از طریق بهروز هادی زنور که گویا با او همکلاسی دوره دبیرستان بوده، آشنا شدم.
این مارتیک برای من در آنزمان موضوع جالبی بود. در میان تمام اطرافیان من این مارتیک کسی بود که عقیده ای غیر از عقیده من ابراز می‌کرد و من علاقه داشتم که با او بحث کنم تا موضع تئوریک خود را بهتر درک نمایم. به همین دلیل وقتی که بهروز هادی زنور به من گفت که دوستی دارد ارمنی که عقاید انزواطلبانه و مجردی دارد و همواره با من [بهروز] بحث و کشمکش دارد اظهار علاقه کردم که او را ببینم.
مارتیک نیز متقابلاً خواسته بود مرا ببیند. من از بهروز قبل از آمدن مارتیک نزد خودم پرسیده بودم که عقاید او چیست و بهروز توضیح داده بود که این مارتیک معتقد است که انسان باید فقط به علوم بپردازد و کاری به مسائل زندگی نداشته باشد و اساساً کسیکه می‌خواهد اهل علم باشد باید در محیطی آرام زندگی کند که مثلاً صدای فروشنده دوره‌گرد و هیاهوی زندگی مبتذل روزمره آن را نیالاید و بهروز در جواب به او می‌گفته است که علوم و علما باید در خدمت مردم و برای حل مسائل زندگی روزمره باشند نه آنکه دور از آن.
وقتی بحث من با مارتیک آغاز شد به این نحو درآمد که مارتیک می‌گفت ریاضی خود به خود کامل است و میتواند مسائل هستی راحل نماید بدون آنکه احتیاج به تجربه علوم دیگرداشته باشد ومن استدلال میکردم که ریاضی وسیله ای است دردست سایرعلوم و وسیله بیان آنهاست و ازآنجا که این بحث با بحث انگلس [ناخوانا...] مسلما درمقابل مارتیک موضع نسبتا محکمی داشتم.
ولی پس از مدتی این پسر بسیار به نظرم کسل‌کننده و حتی کند ذهن آمد. می‌فهمیدم که بسیاری از استدلات مرا حتی نمی‌فهمد و در پاسخ گفتن هم بسیار کند و فس‌فس‌کار بود. گاهی یک هفته می‌گذشت تا بیاید و یک جمله جواب بدهد. به همین جهت این دوره اول بحثهای ما که کاملاً جنبه تئوریک داشته تقریباً می‌توان گفت با شکست روبرو شد و یک سالی دیگر ادامه نیافت. نمی‌دانم در این مدت او را می‌دیدم یا نه. تا اینکه یکبار دیگر بهروز هادی زنور به من گفت که مارتیک قازاریان عقاید خود را تعدیل نموده و می‌خواهد تو را ببیند. این بار با خواهرش به خانه ما آمد. درست به خاطرم نیست ولی خواهرش گویا نامی نزدیک به «ملان» داشت. من تغییر چندانی در اصول عقاید او ندیدم ولی او آمادگی خود را برای آموختن مباحثی در علوم اجتماعی و اقتصادی اعلام نمود.
آشنایی با مسعود احمدزاده و کار منظم و تشکیلاتی
masoudahmadzadaاینجا من به دورانی رسیده بودم که من کوشیدم همه کس را متوجه بررسی مسائل اجتماعی کنم بدون آنکه خودم راه حل معینی داشته باشم و همین امر که من خود راه مشخصی نمی‌شناختم وسیله ای بود در دست مارتیک که گاه گاه مرا تمسخر نماید. من مباحثی در مورد اقتصاد و سیاست درس می‌دادم و گویا مقدمه اقتصاد سیاسی انگلس را برایش توضیح دادم. ولی من در او تغییر فکری به‌خصوصی نمی‌دیدم. بعدها به عللی مانند آنکه من متوجه شدم که ممکن است از طرف فرقه داشناکسیون تحت تعقیب قرار گیرم (زیرا مارتیک به نظرم کسی نمی‌آمد که عقاید خود را از دیگران مخفی نگه دارد.) و اینکه من بعد از آشنایی با مسعود احمدزاده تصمیم گرفته بودم که کار منظم و تشکیلاتی را آغاز کنم یک روز که تلفن کرد و خواست مرا ببیند به دلیل بیماری و نیاز به استراحت و رفتن به مسافرت و غیره از ملاقات او عذر خواستم و با او قصع رابطه کردم که گویا زمستان سال ۱۳۴۸ بود و رابطه با خواهرش خیلی زودتر قطع شد و هرگز حتی به بحثی جدی هم نیانجامید.
این مارتیک قازاریان از این جهت در فعالیتهای سیاسی من اهمیت شایان دارد که ندانسته مرا با با کسی که جدی‌ترین فعالیت خود را به کمک او انجام دادم، یعنی با مسعود احمدزاده آشنا کرد. طریقه این آشنایی به این ترتیب بود که یک شب گویا هنگام مراجعت از درس جامعه شناسی، مارتیک قازاریان نزد مسعود احمدزاده از من تعریف می‌کند و می‌گوید آدم باسوادی است. مسعود اظهار علاقه کرد که مرا ببیند و همان دم بدون اطلاع قبلی، مارتیک و مسعود به خانه من آمدند. من تا حدودی از این کار بدم آمد و نمی‌خواستم با آنها حرف بزنم ولی مارتیک که خیلی از من تعریف کرده بود دلش می‌خواست که من حرفی بزنم تا برای مسعود ثابت شود که ادعای مارتیک درست بوده است و به اصرار او نمی‌دانم من در یک مورد از درس جامعه شناسی آنها اظهار عقیده کردم. ولی مسعود (احمدزاده) هیچ نگفت. هنگام رفتن آنها من شماره تلفن خودم را به مسعود دادم و گفتم اگر علاقه دارد با من تماس بگیرد و به من تلفن کند و مسعود تلفن کرد و ما همدیگر را ملاقات کردیم و قرار شد که مارتیک از این ملاقاتها بی‌خبر بماند.
تا جایی که به من مربوط است مارتیک را از این ملاقاتها آگاه نکردم و با آشنایی ‌ای که از اخلاق تشکیلاتی مسعود احمدزاده دارم می‌توانم با اطمینان بگویم که او نیز مارتیک را در جریان روابط ما قرار نداده است، و اما در مورد اینکه دوستان دیگر مارتیک چه کسانی هستند من دوست مستقیمی غیر از بهروز هادی زنوز و مسعود احمدزاده کس دیگر ی را نمی‌شناسم ولی این را باید بگویم که چون من مارتیک از همان سال اول به خانه ما می‌آمد و آنوقت هیچکونه فعالیت سیاسی و مخفی‌کاری در بین نبود طبیعتاً دوستان دیگر من نظیر پرویز زاهدی و سایرین را نیز باید در آنجا دیده [باشد که بدون] هیچگونه اطلاع قبلی به آن[جا] رفت و آمد می‌کردند ولی من تقریباً مطمئنم که مارتیک در خارج از خانه من با هیج یک از اینها ارتباطی نداشته است زیرا اگر چنین ارتباطی وجود داشت آنها مسلماً به من می‌گفتند که او را می‌بینند.
مارکسیسم یک شریعت مجرد و تئوری فلسفی نیست
حال که آشنایی با پرویز زاهدی، جلال نقاش و از همه مهم تر مسعود احمدزاده روشن شد می‌توانم اندکی به چگونگی ورود به مباحث علمی مبارزه و بحث در باره آنچه که در ایران می‌توان کرد بپردازم.
من می‌توانم بگویم که در آغاز سال سوم دانشکده کمی به جریان عملی مبارزه وارد شدم. در زمانی که با مسعود[احمدزاده] آشنا شدم این مباحث جدی‌تر شد. در آنزمان دیگر مطالعات مارکسیستی من به من آموخته بود که مارکسیسم یک شریعت مجرد و تئوری فلسفی نیست. بلکه مارکسیسم راهنمای عمل است و یک معتقد واقعی به مارکسیسم کسی است که در سرزمین و جامعه خود در جهت تکاملی دست اندرکار تدارک انجام انقلاب سیاسی و اقتصادی باشد. این نتیجه‌گیری کلی از آثار مارکس و انگلس و لنین و مائوتسه‌تونگ برای ما حاصل می‌شد و به همین جهت به مباحث علمی اظهار علاقه می‌کردیم. در آنزمان از لحاظ عملی انقلاب کوبا هنوز جلوه بسیاری داشت و بخصوص انتشار کتاب «رژی دبره» به نام «انقلاب در انقلاب» و رسیدن متن انگلیسی آن و بعداً ترجمه‌اش در دسترس ما بحث‌های زیادی در باره چگونگی این روشها برانگیخته بود. من شخصاً انگلیسی این کتاب را خواندم و بعداً مسعود احمدزاده فارسی آن را نیز به ما داد که من در اختیار پرویز زاهدی و جلال نقاش که تقریباً تنها دو نفری بودند که برای بحث‌های تازه‌ام و با توجه به پی‌بردن به لزوم مخفی‌کاری آنها را لایق می‌دانستم قرار دادم.
مبارزه علیه استالین بهانه است برای مبارزه علیه اصول مارکسیسم
ازلحاظ تئوریک با روی کارآمدن رویزیونیسم خروشچفی درسطح جهانی مبارزه علیه استالین بهانه است برای مبارزه علیه اصول مارکسیسم لذا ما کوشش می‌کردیم که بادفاع از استالین به اصطلاح از مارکسیسم دفاع نمائیم.
در زمینه تشکیلاتی نیز بحثی در گرفت دایر بر اینکه چگونه باید مبارزه کرد و با توجه به مارکسیسم ما می‌دانستیم که هیچ مبارزه ای نمی‌توان صورت داد مگر آنکه تشکیلات لازم برای اینکار فراهم آید. در این مورد بحث بر سر این بود که چگونه تشکیلاتی ما می‌توانیم داشته باشیم. در آن آغاز، بحث در این مورد به نتیجه رضایت بخشی نرسید ولی اینقدر فهمیده شد که باید فقط با کسانی بحث کرد و با آنها رابطه دادن و گرفتن جزوه برقرار نمود که صلاحیت اخلاقی داشته باشند. من در میان دوستان خودم فقط به پرویز زاهدی و جلال نقاش و تا حدودی بهرام هادی [زنوز] توجه داشتم ولی این بهروز را هنوز قابل نمی‌دیدم و بعداً هم در جریان عمل روشن شد که جز به فکر خود نیست و هیچگونه مسئولیتی تا آنجا که به من مربوط است به عهده او گذاشته نشد و من به او اعتماد نکردم زیرا می‌دیدم شدیداً به فکر زندگی خصوصی خویش است و حتی بعداً معلوم شد که دوره لیسانس را سه سال و نیمه تمام کرده تا برود دنبال زندگی خصوصی‌اش. به هر حال پس از ازدواج، پرویز زاهدی با خواهر او ازدواج نمود و من او را به پرویز سپردم که در آن زمان بسیار مورد اعتماد من بود ولی گویا پس از دستگیری منوچهر برهمن او کاملاً ترسیده بود و جا خالی کرده و حتی بحث‌های سابق را هم کنار گذاشته بود.
شب به هر حال پس از بحث های فراوان در مورد اینکه تشکیلات مبارزه چگونه باید باشد و طرح عقاید مختلف، ما تصمیم گرفتیم برای آموزش مارکسیسم یک گروهی تشکیل بدهیم و بکوشیم اعضای گروه را با مارکسیسم آشنا کنیم تا بعداً به همفکری یکدیگر بتوانند راه آینده را روشن کنند. در این دوران فعالیت زیادی در مورد تکثیر آثار مارکسیستی به وسیله ماشین صورت گرفت و این آثار در اختیار آن دسته از افراد که کاملاً قابل اعتماد به نظر می‌رسیدند قرار می‌گرفت و رابطه با افراد دیگر تحت کنترل قرار گرفت. ضمناً قرار شد هر کس بتواند چیزهایی ترجمه کند و در اختیار دیگران بگذارد.
من در این دوره چند چیز ترجمه کردم که یکی از مارکس بود به نام برنامه «گوتا» و یکی قسمتی از اقتصاد آنتی دوهرینگ انگلس بود که بعداً معلوم شد خیلی بهتر از من به فارسی برگردانده اند و قرار شد نسخه های آنرا به علت نقص ترجمه از بین ببرند. ولی به هر حال این دوران به بحثهای تئوریک البته با توجه به وضع و امکانات مادی ما گذشت. در جریان همین تصمیمات بود که پرویز زاهدی، عبدالله کابلی را به خانه من آورد و هر وقت می‌خواست با او باشد به خانه من می‌آمد ولی این برخوردها چند جلسه بیشتر طول نکشید و گویا عبدالله در فروردین ۱۳۴۹ دستگیر شد. در یکی از همین برخوردها بود که عبدالله از من پرسید که آیا کسی را دارم و من به عبدالله گفتم و قراری برای دو نفر از دوستانش در مشهد با مسعود گذاشتم که قرار شد از طریق آنها با گروه آن زمان آموزشی تماس بگیرند و وسائل لازم برای آموزش را در اختیار آنها قرار دهند.
پیشنهاد ایجاد یک نشریه درون گروهی
نحوه این قراردادها امروز به خاطرم نیست فقط می‌دانم یکی در جلو یک باغی بود و دیگری در این خوابگاه دانشجویان. مطلبی که در این دوران مطرح شد این بود که وسیله‌ای برای هماهنگ‌کردن نحوه آموزش به دست آوریم و طریقه‌ای انتخاب کنیم که افرادی کم اطلاع که از نظر تئوریک ضعیف هستند تحت تعلیم تئوریک افراد قوی تر قرار گیرند.بدون آنکه احتیاج باشد روابط تازه ای بوجود آید.
گویا مسعود یا من – نمی‌دانم این دقیقاً یادم نیست – پیشنهاد ایجاد یک نشریه درون گروهی را نمودیم که در آن مسائل روز و مسائل تئوریک مورد نیاز افراد تازه کار مطرح گردد و احیاناً از طرف آنهایی که مطالعات بیشتری دارند پاسخ داده شود و در ضمن آشنایی تازه‌ای نیز بوجود نیآید.
یکی از موارد اختلاف من با پرویز زاهدی در همین جا بود که او این نشریه را نپذیرفت و فقط حاضر شد مقالات آن را جداگانه بپذیرد.به هرحال این نشریه به یکی دو شماره بیشتر منتشر نشد. زیرا ما متوجه شدیم از لحاظ امنیتی برای گروه بسیار زیان‌آور است و با همه احتیاط‌ها امکان اینکه از گروه خارج شود و بدست پلیس بیافتد بسیار هست.
در نشریه اول ما،من مقاله ای درپاسخ گوئی به مصطفی رحیمی که در«جهان نو» به استالین و مارکسیسم تاخته بود نوشتم که بعدا به علت آنکه درآن نظراتی وجود داشت که باطرز فکر بعدی ما مناسب نبود قرار شد نسخه های آن از بین برود. ضمناً در همین نشریه اساس فکر تشکیل گروه پیش آمد. به این ترتیب بود که ما به بهار سال ۱۳۴۹ رسیدیم.
در اینجا لازم است از عبدالکریم حاجیان سه پله صحبت کنم. من با این شخص از همان سال که وارد دانشگاه شد به علت اینکه اصفهانی بود و در کنکور شاگرد اول شده بود و همچنین به این دلیل که با برادرم همکلاس بود آشنا شدم ولی رابطه ما چیزی جز سراغ گرفتن از وضع درسها برای اطلاع برادرم نبود. ولی از مهر سال ۱۳۴۸ رابطه ما بتدریج نزدیکتر شد تا اینکه او شخصاً اظهار تمایل کرد که به کار جدی تری از بحثهای خشک بپردازد ولی من هنوز فکر نمی‌کردم که او مناسب ورود به گروه که در آن زمان جنبه آموزشی داشت باشد.
در مورد تجدید سازمان، بحثی در گروه صورت گرفت
masoud2همان طور که در بالا گفتم در بهار سال ۱۳۴۹ عبدالله کابلی دستگیر شد و به نظر من این امر پرویز زاهدی را هم که قبلاً از اینکه کار از بحثهای تئوریک اندکی فراتر رفته بود از کار ترسیده بود دچار وحشت نمود و کم کم به فکر کناره گیری افتاد. به همین جهت بهانه کرد که آمدن من به خانه شما با جزوه کار درستی نیست و قرار بگذار کس دیگری آنها را برای تو بیاورد و من برای جلال نقاش قرار گذاشتم که گویا بعداً هم – معذرت می‌خواهم گویا نه، مسلماً – آن را هم قطع کرد. ضمناً من چون کار را در مرحله جدی می‌دیدم تصمیم گرفتم از برادرم که به هیچ وجه حتی فکر چنین فعالیتهایی را هم از طرف من نمی‌کرد جدا شوم. به همین جهت با حاجیان در خیابان شاه خانه ای گرفتم و از برادرم جدا شدم.
پرویز زاهدی پیشنهاد کرد که هرگونه کاری را کنار بگذاریم. من این پیشنهاد را با مسعود [احمدزاده] در میان گذاشتم و من و مسعود این نظر را پذیرفتیم ولی پرویز زاهدی به طور یک طرفه [رابطه] را قطع کرد و دیگر با ما تماس نگرفت. ضمناً در همین هنگام مسعود به من گفت بهتر است برای دادن و گرفتن جزوه ها از طریق دیگری غیر از طریق من و خودش اقدام کنیم و به همین جهت در همان موقع من یک قراری برای عبدالکریم حاجیان با مسعود احمدزاده گذاشتم که گویا علامت آن در دست داشتن یک جدول کلمات متقاطع بود و مطمئناً خود مسعود بر سر آن قرار نرفته بود. عبدالکریم حاجیان این قرار را می‌رفت و آنچه را می‌گفتند در آن موقع در اختیار جلال نقاش می‌گذاشت و یا برای من می‌آورد و این قرار گویا در مرداد ۱۳۴۹ که من مسعود را به جلال نقاش معرفی کرده (البته بدون ذکر مشخصات و با قراری که خصوصیات آن چون روی کاغذ نوشته شده بوداز آن بی اطلاعم) قرار او قطع شد.
پس از قطع رابطه از طرف پرویز زاهدی بحثی در گروه صورت گرفت در مورد تجدید سازمان و قرار شد اعضای گروه نظرات خود را در مورد سازمان و خط مشی آینده گروه در مقالاتی بنویسند و در اختیار دیگران بگذارند تا از حاصل آن بتوان راجع به تشکیلات و خط مشی آینده تصمیم گرفت. من نیز در این بحث شرکت کردم. البته از پیش معلوم بود که آنچه از گروه باقی مانده است پیرو خط مشی مسلحانه است و به نحوی معتقد است که در شرایط کنونی نمی‌توان فقط به مطالعه و کار سیاسی صرف اکتفا نمود.
من و مسعود همدیگر را در شهرآرا می‌دیدیم
من نیز در مقاله خود از این نظر در مقابل نظریه ای که فقط به به مطالعه تئوریک معتقد بود دفاع نمودم و گروه را در شرایط کنونی، البته آن زمان مبارزه در ایران تنها به شکل تشکیلات عملی می‌باشد و گروه نیر باید [با] هسته های سه نفری با یکدیگر مرتبط باشند. پس از انجام بحث بود که من متوجه شدم وجود من در چنین گروهی جز یک نقطه ضعف نیست.
از دوستان من فقط فقط جلال نقاش و عبدالکریم حاجیان باقی مانده بودند. من این را هم می‌دانستم که جلال نقاش دوستانی دارد که با آنها کار می‌کند ولی هیچگونه آشنایی با آنها نداشتم. پس از طرح مسئله وضع من با مسعود تصمیم براین شد که من خودم را از گروه کنار بکشم و به همین جهت تصمیم بر این شد که حاجیان با جلال و احیاناً یکی از دوستان جلال یا هر طور دیگر، که مسعود که آنزمان دیگر با جلال ارتباط داشت صلاح دید در یک هسته سه نفری باشند و من قرار شد از حاجیان جدا شوم و خانه سابق را به دلیل اینکه پرویز زاهدی محل آن را می‌دانست عوض کنم و سعی کنم از طریق تدریس و یا وکالت به زندگی ادامه دهم.
عبدالکریم حاجیان نیز قرار شد فعلاً تا وقتی که مسعود صلاح بداند برای خودش بطور عادی خانه ای بگیرد و با جلال در تماس باشد. در اینجا صحبت از این بود که این یک خانه امن بوده است. من اکنون باز تأکید می‌کنم که به هیچ وجه چنین نیست و اگر جلال نقاش آن را خانه امن معرفی کرده است به علت عدم آگاهی او از مشخصات یک خانه امن می‌باشد.
این خانه به اسم و با شناسنامه رسمی عبدالکریم حاجیان گرفته شد و پدر او نیز حتی به طوری که حاجیان برای من گفت به این خانه رفت و آمد می‌کرده است به چنین خانه ای طبیعی است که نمی‌توان گفت «خانه امن» و شاید شما بهتر از من این را بدانید. در این جا من و مسعود از طریق قراری که با جلال نقاش می‌گذاشت همدیگر را در خانه من در شهرآرا می‌دیدیم. پس از مدتی که از زندگی من در خانه تازه به تنهایی گذشت متوجه شدیم که این کار به این صورت امکان پذیر نیست. من به مسعود گفتم که پس از حالا من کنار می‌روم. بهتر است باز به خانه برادرم برگردم زیرا به این ترتیب زندگی من امکان پذیر نیست.
مسعود گفت حالا برای کناره گیری کامل تو زود است و بهتر است ترتیبی بدهیم که حاجیان (که البته او فقط به این صورت او را می‌شناخت که یک نفری هست که با من دوست است نه با اسم و رسم) بیشتر وقتش را نزد من باشد تا مقالات بچه ها را بیاورد من بخوانم و نظراتم را بنویسم و بخصوص که می‌گفت خودش هم دارد مقاله ای می‌نویسد وقتی این بحثها به پایان رسید آن وقت حاجیان هم از من جدا شده، من می‌توانم به زندگی مستقل از گروه ادامه دهم.
در باره جزوه «مبارزه مسلحانه…» با مسعود بحث کردیم
مهر و آبان و آذر و دی ماه ۱۳۴۹ به همین ترتیب گذشت و گویا اوایل مهر بود که نوشته مسعود به نام «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» با توجه به مقتضیات مبارزه در ایران و کتاب انقلاب در انقلاب به بحث گذاشته شد.
من شخصاً در باره این جزوه هم ضمن تدوین و هم بعد از آن که ندوین شد با مسعود بحث کردم و ده پانزده صفحه ای نظرات انتقادی خود را پیرامون آن دیکته کردم که مسعود آنها را پذیرفت و قرار شد در طرح بعدی آنها را بگنجاند و من نمی‌دانم که آیا این کار صورت گرفت یا نه.
ضمناً یکی از ایراداتی که من به جزوه مسعود گرفتم این بود که این جزوه در مورد برخورد با سایر نظراتی [که] سایر سازمانهای دست چپی در باره مبارزه دارند خاموش است و سکوت اختیار کرده است [و به همین دلیل] ناقص می‌باشد و وقتی ما به طور کامل نظریه خط مشی مسلحانه را به صورتی که در جزوه او آمده می‌توانیم ثابت شده بدانیم که بتوانیم با تکیه به آن نظرات از سایر گروهها و سازمانها و احزاب انتقاد کنیم.
مسعود از من خواست که اینکار را من انجام دهم و من هم مقاله ای تحت نام نزدیک به این مضمون «گرد خط مشی مبارزه مسلحانه فراهم آئیم و مصممانه علیه اپورتونیسم راست مرض مزمن نهضت انقلابی ایران مبارزه کنیم» نوشتم که در آن انتقاد از تاکتیک مبارزه ارائه شده از طرف حزب توده، سازمان انقلابی حزب توده، سازمان توفان و سازمانهای داخل کشور که به کار تئوریک معتقد بودند پرداختم و خط مشی مسلحانه را اثبات نمودم و در آنجا اثبات کردم که هر نظریه مارکسیستی که در طی انقلابات دیگر به وجود آمده در ایران باید تطبیق جدی داده شود و مخصوصاً خطر لفاظی‌های سازمان[های] خارج از کشور که طوطی‌وار عقاید مائو تسه تونگ را تکرار می‌کردند تأکید نمودم. این مقاله را برای آنکه بعداٍ افراد گروه بتوانند مشخصاً به آن ایراد بگیرند «کاوه» امضا کردم و دیگر وقت آن فرا رسیده بود که از گروه کناره بگیرم که در ۲۲ دی ماه ۱۳۴۹ دستگیر شدم.
«جنگ داخلی در فرانسه» و «مقدمه جنگ دهقانی در آلمان»… را ترجمه کردم
در اینجا باید از دو نفر که از دوستان همین موسوی فریدنی بودند و به نحوی من با آنها تماس گرفتم ولی هرگز با انها رابطه سیاسی فعالی برقرار نکردم اشاره کنم. یکی از اینها همکلاس موسوی بود به نام شریعت که وقتی من تصمیم گرفتم زبان روسی بخوانم به همین جهت موسوی که معمولاً توی دانشکده به اصطلاح پلاس بودگفتم اگر کسی را بشناسد که بخواهد روسی بخواند به من معرفی کند تا با هم شروع کنیم. او این مصطفی شریعت را معرفی کرد ولی بعداً معلوم شد حال این کار را ندارد و بعد از یکی – دو جمله صحبت، من از برنامه های رادیو پکن صحبت کردم و او گفت که مقداری از آن نوشته است برای من آورد چند مقاله یکی – دوصفحه ای بیشتر نبود یا دست‌نوشته‌ بود من از روی آنها نوشتم و به او پس دادم. بعداً هم او در زمستان ۴۸ به سربازی رفت و دیگر از او خبری نداشتم. این آدم به نظر من ابدا روحیه کار نداشت و به همین جهت من حتی به او نگفتم که از روی آنچه آورده نسخه برداشته ام.
دیگری رسول نفیسی بود که چون مدت یک ماهی به علت تعویض خانه (یعنی خانه ای را که من قصد تخلیه کردن آن راداشتم موسوی می‌خواست اجاره کند) با یکدیگر بودیم. این نفیسی به عنوان دوست موسوی به آنجا آمد. من فکر کردم که او را امتحانی بکنم شاید بشود از او استفاده کرد. مدتی با او رابطه معمولی برقرار کردم. بعد یکی دو جزوه گویا از مائو در اختیارش گذاشتم ولی به هر حال هیچ اشتیاقی در او ندیدم و مانند موسوی او را نیز علاقمند به این دیدم که اسمش را پشت کتابها بنویسد و مردم آنها را پشت ویترینها ببینند. به همین جهت یک روز با کمال عصبانیت او را از خانه خود بیرون کردم. من تماس با این افراد را جز کار بچه گانه‌ای نمی‌دانم و اینها به هیچ وجه آدم سیاسی و دارای طرز تفکر نمی‌دانم.
مطلبی که در بالا فراموش کردم تذکر دهم این بود که بعد از آنکه گروه تصمیم گرفت به کار مسلحانه بپردازد لزوماً می‌بایست آثار مارکسیستی که در آن اصول این کار توضیح داده شده و تجربه‌های گذشته تشریح شده بود در اختیار افراد گروه قرار گیرد. به همین جهت من به سهم خود کتاب «جنگ داخلی در فرانسه» اثر مارکس، «انقلاب و ضد انقلاب» اثر مارکس و «مقدمه جنگ دهقانی در آلمان» اثر انگلس را ترجمه کرده در اختیار گروه گذاشتم.
سایت همنشین بهار
ایمیل