پروازهاي شاهانه
پروازهايي كه با شاه و خاندان سلطنتي داشتهام هركدام خاطرهيي برايم باقي گذاشتهاند. خاطرهيي كه شناختي عميقتر از نحوة زندگي و منش و رفتار كساني بهمن داد كه ساليان سال برميهنم حكومت ميكردند. اين شناخت، هم از خود شاه بود و هم اطرافيانش. زيرا واقعيت اين بود كه عدهيي از قبل شاه و سيستمش چنان روابط و مناسباتي برقرار كردهبودند كه بهراستي هيچ خدايي را بنده نبودند. و البته حالا بعد از ساليان گذر ايام بهخوبي ميفهمم كهاين دو مقوله بههيچ وجه منفك از هم نيستند. نتيجة جبري چنان ديكتاتوري و خودمحوري غيرقابل باوري پرورش همان اطرافيان متملق، پرتوقع، و فاسدي بود كه ديگران را بندة خود ميپنداشتند و بههيچ قانوني پاي بند نبودند.ابتدا يكي دو نمونهاز برخورد اطرافيان شاه را ميگويم تا حرفم بهتر درك شود.
1)با خانم رئيس تشريفات يك بار با شاه بهآمريكا پرواز كرديم. من كاپيتان پرواز بودم. در ميان همراهان شاه آقايي بود بهنام حسين دانشور. در حين پرواز، ميهماندار از اينترفون بهمن گفت كاپيتان اين آقاي حسين دانشور مثل اينكه ناراحتي دارد. گفتم چه ميگويد؟ گفت بهمن ميگويد آب «ايوين» برايش ببرم. بهاو گفتهام در هواپيما آب ايوين نداريم. 5دقيقه بعد باز دوباره زنگ زده آب ايوين خواسته، گفتهام نداريم. سه بار اين كار را تكرار كردهاست. بعد هم هي ميخندد ميگويد برو بگرد، شايد پيدا بشود! بهميهماندار گفتم بهكارش ادامه دهد و خودم قضيه را پيگيري كردم. هواپيما روي خلبان اتوماتيك بود. بهخلبان دو گفتم من چند دقيقه بعد ميآيم. بلند شدم رفتم بهدانشور گفتم آقاي دانشور آب ايوين در هواپيما نداريم. سه بار بهفارسي بهشما گفتهاند! متوجه ميشويد؟ يك نگاهي كرد و دستپاچه گفت چرا مزاحم شما شدهاند؟ گفتم مثل اين كه فارسي متوجه نميشويد. من آمدهام بگويم لطفاً بگذاريد خدمة هواپيما كار خودشان را بكنند. گفت من قصدي نداشتم. من هم جوابش را ندادم و برگشتم رفتيم فرودگاه «ويليامز برگ» بود نشستيم. مسافران پياده شدند و رفتند. در ميان همراهان خانميبود بهنام لاشايي كهاز رؤساي تشريفات بود. بعدها فهميدم او خواهر كوروش لاشايي بوده. كوروش را از دوران دبيرستان البرز كه همكلاس بوديم با آن چهرة سياه سوخته و بلوچياش ميشناختم. خواهرش هم مثل خودش بود. بههرحال وقتي مسافران پياده شدند خانم لاشايي از مسافران آخر بود. وقتي من پياده شدم ديدم او با دو سه تا ساك آنجا ايستاده. بهمن گفت: «اينها را برداريد بياوريد!». من كهانتظار چنين برخوردي را نداشتم بهاو گفتم لطفاً خودتان برداريد ببريد! يك نگاه تندي بهمن كرد و گفت: «من لاشايي هستم رئيس تشريفات سلطنتي!». نميدانم راست يا دروغ ميگفت ولي بههرحال من هم جواب دادم: «من هم معزي هستم! خلبان نيروي هوايي. خيلي خوشوقتم!». يك نگاهي بهمن كرد و چيز ديگري نگفت. چند قدم آن طرفتر چند نفر از پرسنل نيروي هوايي ايستاده بودند. خانم لاشايي دو نفر از آنها را صدا كرد و بهآنها امر كرد: «اين ساكهاي من را برداريد بياوريد!». آنها كه متوجه من شده بودند بهمن نگاه كردند. من گفتم: «خانم لاشايي اينها باربر شما نيستند! اينها خدمة هواپيما هستند! لطفاً خودتان ساكتان را برداريد ببريد!». يك نگاه تندي بهمن كرد و گفت: «باشد! بعد نشانتان خواهم داد!». گفتم هرچه دلتان خواست بگوييد. باعصبانيت ساكش را برداشت و رفت. البته بعدي هم وجود نداشت كه بهما چيزي بگويند.
2)هزينة مشروبات الكلي يك پرواز
عدهيي هم در پوش شاه و دربار بهچنان دزديهاي سرسام آوري دست زده بودند كه دود از سر آدم بلند ميشد. براي نمونه يك روز يك نفر از طرف ايراناير بهدفتر من در گردان707 آمد. مقداري كاغذ دستش بود. گفت من از قسمت «كترينگ ايراناير».(قسمت مواد غذايي هواپيما) آمدهام. دستور دادهاند از اين بهبعد صورت حسابهاي پروازهاي سلطنتي را شما امضا كنيد تا ما بتوانيم پولش را بگيريم. گفتم بهمن چيزي نگفتهاند. گفت اين دستور را بهما دادهاند. كاغذهايش را گرفتم. ديدم صورتحساب يك پرواز بود كه فرح بهنوشهر پرواز داشتهاست. اين پرواز حدود 20دقيقهاست كه از اين 20دقيقه 5-6 دقيقه براي باز و بستن كمربندها هنگام برخاستن و همين مدت هنگام نشستن وقت ميگيرد. يعني كل آن 10 دقيقه پرواز است. در صورت حساب مخارج نوشته شده بود: 60هزار تومان مشروبات الكلي. اين مبلغ در آن زمان خيلي بود. برداشتم زير نامه نوشتم: «مگر شهبانو الكلي هستند كه براي يك پرواز 20دقيقهيي 60هزار تومان مشروب الكلي مصرف ميكنند؟». كاغذ را گذاشتم جلوش و گفتم من امضا نميكنم. طرف تا ديد چه نوشتهام رنگش پريد. گفت اين چيست نوشتهاي؟ گفتم مگر دروغ نوشتهام؟ 20دقيقه پرواز است كه شما فقط 10دقيقهاش ميتوانستهايد سرو كنيد. چه جوري 60هزار تومان مشروب الكلي خوردهاند؟ گفت آخر يكبار در پرواز علياحضرت شراب سفيد خواستند كه ما نداشتيم. از آن بهبعد بهما دستور دادند هر وقت ايشان پرواز دارند انواع مشروبات در هواپيما باشد تا اگر خواستند داشته باشيم. گفتم باشد ولي باز هم جواب من را ندادي. ايشان همة آن مشروبات را خوردند؟ گفت نه. گفتم پس كجاست آن مشروبات؟ در حالي كه شما همين مقدار را براي بازگشت هم حساب خواهيد كرد.گفت من چهكار كنم؟ گفتم نميدانم. رفت پيش سرلشگر اميرفضلي. او بهمن تلفن كرد كه معزي اين چيست نوشتهاي؟ گفتم من كه نميتوانم هرچه نوشتهاند را امضا كنم. گفت گفتهاند شما امضا كني! بهمن گفته بودند يادم رفته بود بهتو بگويم! ديدم بدجوري رندي ميكند. آقايان ميخواستند با امضاي من دزدي خودشان را بكنند. گفتم نميتوانم! اگر شما ميخواهيد خودتان امضا كنيد. عصباني شد و گفت خودم يك كاريش ميكنم.همان بود كه براي بار اول و آخر اين نوع صورتحساب را ديدم. از آن بهبعد ديگر هيچ صورت حسابي را براي من نياوردند. ظاهراًَ خودشان با هم كنار آمده بودند.
3)بلو فلايت يك و دو:
اما خود شاه هم طرفهيي بود ديدني و شناختني. كسي كهاز فرط قدرت پرستي حتي تحمل فرزند خودش را هم نداشت. فرزندي كه مثلاً قرار بود بعد از خود او شاه شود!شاه قرار بود بهشيراز برود. در ضمن وليعهد هم ميخواست براي كار ديگري برود شيراز. هواپيماي وليعهد چند دقيقه زودتر از ما پروازكرد. معرف پروازي كه خانوادة سلطنتي در آن بود «بلو فلايت» يعني «پرواز آبي» بود. نزديكيهاي شيراز هواپيماي او گزارش كرد «100كيلومتري خارج شيراز». شيراز بهاو دستورات لازم را داد و من پشت سرش صدا كردم گفتم: «بلو فلايت 150كيلومتري». شيراز جواب داد: «شما بلو فلايت شماره دو هستيد. چون هواپيمايي كه جلوي شماست بلو فلايت يك است شما ميشويد دو». بلندگوهاي داخل كابين روشن بود. شاه مكالمات با شيراز را كه شنيد انگشت سبابهاش را تكان داد و گفت: «بهش بگو ما شمارة يك هستيم!». من گفتم: «آن هواپيما از ما جلوتر است. آن شمارة يك است». گفت: «نه! بهش بگو ما شماره يك هستيم». بهشيراز گفتم: «من بلو فلايت 150كيلومتري هستم. گفتند كه ما شمارة يك هستيم». اپراتور برج گفت: «شنيدم! شما شماره يك هستيد!». بعد روي همان كانال بهبلو فلايت جلو گفتم: «بلو فلايت شنيدي؟». گفت: «بله ولي آخر ما جلوتريم» گفتم: «ببين! گفتند كه ما شمارة يك هستيم! گرفتي؟» گفت: «بله! بله!». و بعد بهشيراز گفت: «ما كه نزديك شما هستيم بلو فلايت دو هستيم».
4)سبزوار يا نيشابور؟
در يك پرواز شاه را بهمشهد ميبرديم. در مسيرمان سبزوار سمت چپ قرار دارد. يعني وسط كوير يك دايرة بزرگ سبز رنگ است بهنام سبزوار. شاهاز من پرسيد اينجا كجاست؟ گفتم سبزوار. گفت نخير نيشابور است. گفتم نخير سبزوار است. گفت من ميگويم سبزوار است. راديو سبزوار را گرفتم عقربه بهسمت بال چپ سبزوار نشان داد. گفتم ببينيد اين بال چپ هواپيماست و اين هم سبزوار است. گفت من ميگويم نيشابور است. نقشه را در آوردم نشانش دادم و گفتم ببينيد ما الان اين نقطه هستيم. اينجا سبزوار است. دو مرتبهگفت من ميگويم نيشابور است. نقشه را تا كردم و گذاشتم كنار. دو سه دقيقة بعد پرسيد اينجا كجا بود؟ گفتم هرجا كه شما بفرماييد. گفت يعني چه؟ گفتم يعني هرجا كه شما بفرماييد، همانجاست! چيز ديگري نگفت. اخميكرد و رفت. مقداري گذشت و بهنيشابور رسيديم كه پاي كوههاي بينالود است. من عمداً گرفتم دست راست. ميخواستم از روي ارتفاعات رد نشويم كه هواپيما تكان بخورد. شهر نيشابور را ديديم. اين بار نشان دادم و گفتم در ضمن اين شهر نيشابور است. يك نگاه بسيار تند و اخمآلودي كرد اما چيزي نگفت. من باز هم يك مقدار پررويي كردم و بهمشهد گفتم: «ما داريم از سمت چپ نيشابور رد ميشويم، ميآييم براي نشستن» بعد هم مشخصات باد و فشار را دادم. شاه بهقدري عصباني شده بود كه تا موقع نشستن حتي يك كلمه صحبت نكرد. بعد هم با يك اخم ديگر در را باز كرد و رفت بيرون.
5)هواي باراني و مشكل اطرافيان:
شاه مناسباتي براي خود ايجاد كرده بود كه بسياري از نزديكترين اطرافيانش هم نميتوانستند مشكلات و مسائل واقعي خودشان را با او درميان بگذارند. من نمونهيي داشتم كه حتي فرح نيز جرأت گفتن يك مشكل جدي را با او نداشت.شاه در پروازها اغلب بهداخل كابين ميآمد و در برخاستن و نشستن هواپيما دخالت ميكرد. خودش يك نوع ژست بود. ما هم چيزي نميتوانستيم بگوييم. اما من بدون اينكه بهرويش بياورم هميشه كنار دستش مينشستم و هواي كار را داشتم. جاهايي كه خطرناك بود ناچار بهدخالت بودم. مثلاً 2-3سال قبل ازانقلاب شاه را دعوت كردهبودند بهلهستان. موقع بلندشدن از مهرآباد هوا خوب بود شاه بهكابين آمد و پرواز كرديم. نزديك لهستان هوا را گرفتيم هوا ابري بود. پيشبيني هوا را غلط دادهبودند. برج بهمن گفت ميخواهند هواپيمايتان را اسكورت كنند. ولي چون ابري است هواپيماها نزديك نميشوند. لطفاً بهمسافرتان بگوييد. گفتم بسيار خوب. آن موقع سپبهبد نادر جهانباني چون بهزبان روسي آشنا بود در ميان همراهان شاه در هواپيما بود. صدايش كردم گفتم تيمسار اسكورت نميتواند بيايد نزديك چون هوا ابري است. گفت چشم. رفت گفت و آمد. يك كم كه نزديكتر شديم جهانباني كه توي كابين بود پرسيد هوا چطور است؟ گفتم هنوز نگرفتهام. الان ميگيرم. هواي فرودگاه ورشو را گرفتم گفت بارندگي بسيار شديد و ديد براي نشستن 200متر است. هوا را گرفتم و نوشتم و دادم بهجهانباني. گفتم لطفاً اين را بدهيد بهايشان بگوييد هوا اينطوري است. البته ما بنزين كافي داريم. اگر نتوانيم ميرويم جاي ديگر. ولي چون مسافرت رسمياست سعي ميكنيم همينجا بنشينيم. و خطاب بهجهانباني اضافه كردم و لطفاً بهايشان بگوييد كه براي نشستن خودشان نيايند. چون ديد 200متر است و خيلي حساس است و بايد خلبان حرفهاي بنشيند. جهانباني گفت آن را كه نميتوانم بگويم. بگذار ببينم چه ميتوانم بكنم؟ رفت عقب. چند دقيقه گذشت جهانباني با قيافة ناراحت بازگشت. پرسيدم چي شد تيمسار؟ گفتيد؟ گفت من كه جرأت ندارم بگويم. رفتم پيش فرح. بهاو گفتم خلبان ميگويد ديد 200متر است با بارندگي شديد بگوييد بهشان كه براي نشستن نيايند. فرح گفت من چنين جرأتي ندارم كه بهشاه اين را بگويم كه نيايد. جهانباني گفته بود خلبان ميگويد خطرناك است. فرح جواب داده بود خطرناك چيست؟ اگر الان اين دستور بدهد وليعهد كشته شود من حق گفتن نه را ندارم. جهانباني پرسيد حالا چهكار ميكني؟ من كمربندم را كه بسته بودم باز كردم. كاغذها را از دستش گرفتم و گفتم كاري ندارد ايشان كه نميتواند بگويد. شما هم كه نميتوانيد بگوييد. بگذاريد خودم ميروم ميگويم. من خودم بلدم حرف بزنم. جهانباني دستپاچه شد. گفت نه نه ديدهام تو تند حرف ميزني. گفتم نه براي من هيچ مسألهيي نيست. ميروم، ميگويم ديد طوري است كه شما نميتوانيد بنشينيد. جهانباني گفت تو ميگويي نميتواني بنشيني؟ گفتم آره خوب نميتواند بنشيند. ديد 200متر خلبان حرفهيي ميخواهد. گفت نه تو بنشين بگذار ببينم چهكار ميتوانم بكنم؟ رفت و 7-8 دقيقه بعد برگشت. اين بار با قيافهيي خندان و خيلي خوشحال گفت حل شد! حل شد! گفتم چي شد؟ گفت من دو مرتبه رفتم پهلوي علياحضرت گفتم اين خلبان ميخواهد خودش بيايد بگويد. اين هم تند حرف ميزند. فرح هم دستپاچه شده و گفته بود پس چهكار كنيم؟ با سر و صداي آنها شاه ديده بود يك كاغذي دست جهانباني است و اين دو تا دارند جر و بحث ميكنند. گفته بود چه خبر است؟ فرح گفته بود جهانباني بهشما خواهد گفت. جهانباني هم گفته بود بارندگي خيلي شديد است و ديد 200متر است خلاصه خلبان ميگويد: جهانباني ميگفت ديگر ادامه ندادم. شاه فهميده بود. يك لبخندي زده گفته بود اشكالي ندارد بهخلبان بگوييد من نميآيم خودش بنشيند. خوشحالي جهانباني ازاين نظر بود كهاين ماجرا كه فيالواقع اصلاً ماجرايي هم نبود و تبديل بهيك مشكل شده بود. حل شدهاست!. من چنان بهت زده بهاو نگاه كردم كه دوباره پرسيد گرفتي چي گفتم؟ گفتم بله تيمسار. ديد 200متر بود و عادي است كهايشان نتوانند بنشينند! جهانباني خنديد و گفت ديگرهيچي نگو! گفتم چشم! با خلبان صفري نشستيم. واقعاً ديد كم بود. طوري كه تا وقتي نشستيم باند را نديديم. وقتي از باند خارج شديم بهجهانباني گفتم بهشان بگوييد اگر حالا ميخواهند بيايند روي صندلي بنشنينند. جهانباني يك نگاهي بهمن كرد و گفت از اين حرفها نزن! گفتم تيمسار منظور اين بود كه جلو اين رئيسجمهور لهستان بگويند خلبان هستند. گفت نگو! اين چيزها را نگو!
6)ترمز تند و شكستن ظرفها:
شاه خلباني عادي بود. من هميشه بهعنوان يك معلم كنار دستش مينشستم. اما او در بيشتر موارد گوش بهحرف كسي نميداد و مسألهايجاد ميكرد. يكبار با او بهيكي از شهرها رفته بوديم. هنگام بازگشت بهاو گفتم لطفاً بعد از نشستن از ترمزها استفاده نكنيد. از «ري ورس موتور» (ترمز موتور) استفاده كنيد. گفت چرا؟ گفتم براي اين كه ترمز تند است و هواپيما يك دفعه ميايستد و در نتيجه تمام ظرفها را ميشكند. شاه فقط گفت «نچ» و گذشت. آمديم. در فرودگاه مهرآباد شاه سوار شد و بهشدت ترمز كرد. از آن پشت سر و صدايي آمد و ما از باند رفتيم بيرون. مهماندار كه خانم منيري بود نميدانست شاهاين كار را انجام دادهاست. فكر كرد من ترمز كردهام. با اعتراض گفت كاپيتان تمام ظرفها شكسته شدند! من بهشاه گفتم: «عرض كردم خدمتتان!».با عجله گفت نه من ترمز نكردهام! من كههاج و واج مانده بودم هيچ نگفتم و سكوت كردم.تعجب از راحت حرف زدن!
7)قرار شد با شاه بهروماني برويم. در اين سفر سپهبد نادر جهانباني هم بهعلت آشنايي با زبان روسي در هواپيما بود. برق خارجي هواپيما را روشن كردند. هواپيما روشن شد، اما وقتي برق را قطع كردند و من علامت دادم تا آن را دور ببرند چرخهايش قفل كرد. حركت 5-6دقيقه بهعقب افتاد. در همين موقع ربيعي آمد بالا احترام گذاشت و بهشاه گفت: «جان نثار بهشرف عرض همايوني ميرساند ...». شاه دستش را بلند كرد و گفت نميخواهد حرف بزني. بعد، از من پرسيد جريان چيست؟ گفتم برق خارجي وصل كردهاند بههواپيما. حالا چرخهايش قفل كرده. گفت حالا بايد چهكار كرد؟ گفتم الان بايد يك پوشكار از عقب بيايد (با دستم هم اشاره كردم چهگونه) بكشد و ببردش آن طرف. گفت فهميدم. بهربيعي گفت برو. ربيعي هم يك نگاهي بهمن كرد و رفت پايين. رفتيم سر باند بلند شديم. شاه طبق معمول بعد از بلند شدن هواپيما ميرفت عقب مينشست. جهانباني گفت معزي تو اعليحضرت را قبلاً ميشناختي؟ گفتم يعني چي؟ خوب ايشان اعليحضرت هستند. گفت يعني در دربار با ايشان رفت و آمد داري؟ گفتم من اصلاً جاي دربار را بلد نيستم كجاست؟ گفت آخر خيلي راحت با ايشان صحبت ميكني. گفتم نميفهمم! گفت خيلي راحت حرف ميزني. بعد از مكث كوتاهي گفت يعني ميخواستم بگويم همين خيلي خوب است هميشه همين طور باش! مناسباتي كه شاه در حول و حوش خودش بهوجود آورده بود مرا حيرت زده ميكرد. اين اندازه تعجب تيمساري، مثل جهانباني، از يك برخورد سادة من بيانگر خيلي چيزهاي ديگر بود.
8)يك سؤال بي پاسخ:
هميشه شنيده بودم كهاطرافيان شاه بهاو بسيار دروغ ميگويند. ميدانستم كه براي دزديهاي خودشان اين كار را انجام ميدهند. من خود شاهد چند مورد بودهام كهاين مسأله سؤال ذهني خود شاه هم بودهاست. در يك پرواز اتفاقي افتاد كه شاه از خود من سؤال كرد چرا بهاو دروغ ميگويند؟ قضيهاين بود كه طوفانيان تعدادي هواپيماي دست دوم جامبو را خريده بود. در پروازي كه داشتيم شاه با فخر و خوشحالي گفت هواپيماهاي جامبو هم كه رسيد!. خوب است. نو هستند و چند سالي كار ميكنند. ديدم روي نو بودن آنها تأكيد دارد در حالي كه نو نبودند. گفتم نو نيستند. هركدامشان بهطور متوسط 20تا 25هزار ساعت پرواز دارند. گفت نو هستند. گفتم بهعرضتان رساندم كه نو نيستند. آيا منظورتان اين است كه رنگشان نو است؟ گفت بهمن گفتهاند نو هستند. گفتم شما دستور بدهيد فرم ثبت پرواز هواپيما را بياورند تا ببينيد چهقدر پرواز داشتهاند؟ هيچكدامشان نو نيستند. قيافة شاه بهشدت درهم رفت و گفت چرا اين قدر بهمن دروغ ميگويند؟ گفتم نميدانم و رويم را برگرداندم. دوباره با صداي آهستهتري گفت چرا بهمن دروغ ميگويند؟
9)در يك مورد ديگر دربارة هليكوپترهاي«سيكورسكي» بود. پروازي بهنوشهر داشتيم. شاه آمد سوار شود دو تا از اين هليكوپترها را ديد. آنها را در پاركينگ نيروي هوايي پارك كرده بودند. گفت 6تا از اين هليكوپترها آمدهاست. گفتم 6تا نيامده 2تا آمده. گفت نه 6تا آمده. گفتم 2تا آمده و آنها هم آنجا هستند. و با دست نشانشان دادم. باز شاه اخمهايش رفت توي هم و گفت چرا اين قدر بهمن دروغ ميگويند؟ گفتم من اطلاعي ندارم و قضيه گذشت.
10)يك مورد ديگر كه برايم بسيار جالب بود سال1357 بود. هنگاميكه شاه ميخواست ايران را ترك و بهمصر برود. وقتي هواپيما حركت كرد موقع تاكسي كردن رسيديم جلو هواپيماهاي ايراناير. آن موقع. ايراناير اعتصاب بود و همه هواپيماهايش روي زمين بودند. شاه برگشت بهمن گفت اينها مگر پرواز ندارند؟ من با تعجب نگاهش كردم و بهجاي جواب مكث كردم. گفت گفتم مگر اينها امروز پرواز ندارند؟ گفتم پرواز؟ اينها الان يك ماه است كه در اعتصاب هستند و يك دانه از اينها نميپرد. تازه بچههاي نيروي هوايي آمدهاند روپوشهاي موتورشان را گذاشتهاند. چون موتورها هركدام دو ميليون دلار است و پرندهها رفتهاند در موتورها تخم گذاشتهاند. بعد همين طوري كه رد ميشديم شاه با تعجب گفت: «خيلي عجيب است!» سه چهار بار پشت سرهم گفت خيلي عجيب است! من از داستان بي خبر بودم كه چه چيز عجيب است. بههرحال قضيه گذشت و ما پرواز را شروع كرديم. يكي از محافظين ويژهاش كه در كابين نشسته بود آمد پيش من و گفت كاشكي شما 6ماه زودتر پهلوي اعليحضرت بوديد! او بهاين روز نميافتاد. گفتم ممكن است ايشان بهاين روز نميافتاد ولي من حتماً (با دست گردنم را بهعلامت بريدن گردن نشان دادم) بهيك روزي ميافتادم. گفت ميداني چرا اين قدر بهشما گفت عجيب است؟ گفتم نه گفت من خودم مأمور پشت در اتاقش بودم. رئيس هواپيمايي ملي سرلشگر اميرفضلي با تيمسار مقدم رئيس ساواك آمدند آنجا. با هم صحبت كردند و قرار گذاشتند كه بهشرف عرض ميرسانيم 20درصد از خلبانها اعتصاب كردهاند و پروازهاي ايراناير 20درصد انجام نميشود. اميرفضلي گفت من هم همين را ميگويم! بعد رفتند بهشاه همان را گفتند. محافظي كه با من صحبت ميكرد گفت اين دو تا مادر «....» اين كار را كردند. من گفتم مگر ميشود يك همچي دروغي گفت؟ يك ماهاست كهاين هواپيماها نميپرند! گفت يكيشان رفت داخل و گفت 20درصد اعتصاب كردهاند. بعد كه آمد بيرون بهآن يكي گفت تيمسار همان 20درصد شد! دفعه دوم آن يكي رفت داخل همان را گفت.يكي از سؤالات ذهني هميشگي من اين بود كه چرا شاه در برابر اين دروغها عكسالعملي نشان نميدهد. در ابتدا فكر ميكردم رطب خورده منع رطب چون كند؟ اما بعدها بهبرداشتي رسيدم كهالبته مغاير با برداشت اولم نيست. اما فكر ميكنم عميق تر است. فكر ميكنم يك ديكتاتور قبل از هرچيز خود را از دوستان و پيرامون خود جدا ميكند. يعني كه خود ديكتاتور اولين قرباني زبون ديكتاتوري است. هرچند كه بهظاهر ژست قدر قدرتي بگيرد.
1)با خانم رئيس تشريفات يك بار با شاه بهآمريكا پرواز كرديم. من كاپيتان پرواز بودم. در ميان همراهان شاه آقايي بود بهنام حسين دانشور. در حين پرواز، ميهماندار از اينترفون بهمن گفت كاپيتان اين آقاي حسين دانشور مثل اينكه ناراحتي دارد. گفتم چه ميگويد؟ گفت بهمن ميگويد آب «ايوين» برايش ببرم. بهاو گفتهام در هواپيما آب ايوين نداريم. 5دقيقه بعد باز دوباره زنگ زده آب ايوين خواسته، گفتهام نداريم. سه بار اين كار را تكرار كردهاست. بعد هم هي ميخندد ميگويد برو بگرد، شايد پيدا بشود! بهميهماندار گفتم بهكارش ادامه دهد و خودم قضيه را پيگيري كردم. هواپيما روي خلبان اتوماتيك بود. بهخلبان دو گفتم من چند دقيقه بعد ميآيم. بلند شدم رفتم بهدانشور گفتم آقاي دانشور آب ايوين در هواپيما نداريم. سه بار بهفارسي بهشما گفتهاند! متوجه ميشويد؟ يك نگاهي كرد و دستپاچه گفت چرا مزاحم شما شدهاند؟ گفتم مثل اين كه فارسي متوجه نميشويد. من آمدهام بگويم لطفاً بگذاريد خدمة هواپيما كار خودشان را بكنند. گفت من قصدي نداشتم. من هم جوابش را ندادم و برگشتم رفتيم فرودگاه «ويليامز برگ» بود نشستيم. مسافران پياده شدند و رفتند. در ميان همراهان خانميبود بهنام لاشايي كهاز رؤساي تشريفات بود. بعدها فهميدم او خواهر كوروش لاشايي بوده. كوروش را از دوران دبيرستان البرز كه همكلاس بوديم با آن چهرة سياه سوخته و بلوچياش ميشناختم. خواهرش هم مثل خودش بود. بههرحال وقتي مسافران پياده شدند خانم لاشايي از مسافران آخر بود. وقتي من پياده شدم ديدم او با دو سه تا ساك آنجا ايستاده. بهمن گفت: «اينها را برداريد بياوريد!». من كهانتظار چنين برخوردي را نداشتم بهاو گفتم لطفاً خودتان برداريد ببريد! يك نگاه تندي بهمن كرد و گفت: «من لاشايي هستم رئيس تشريفات سلطنتي!». نميدانم راست يا دروغ ميگفت ولي بههرحال من هم جواب دادم: «من هم معزي هستم! خلبان نيروي هوايي. خيلي خوشوقتم!». يك نگاهي بهمن كرد و چيز ديگري نگفت. چند قدم آن طرفتر چند نفر از پرسنل نيروي هوايي ايستاده بودند. خانم لاشايي دو نفر از آنها را صدا كرد و بهآنها امر كرد: «اين ساكهاي من را برداريد بياوريد!». آنها كه متوجه من شده بودند بهمن نگاه كردند. من گفتم: «خانم لاشايي اينها باربر شما نيستند! اينها خدمة هواپيما هستند! لطفاً خودتان ساكتان را برداريد ببريد!». يك نگاه تندي بهمن كرد و گفت: «باشد! بعد نشانتان خواهم داد!». گفتم هرچه دلتان خواست بگوييد. باعصبانيت ساكش را برداشت و رفت. البته بعدي هم وجود نداشت كه بهما چيزي بگويند.
2)هزينة مشروبات الكلي يك پرواز
عدهيي هم در پوش شاه و دربار بهچنان دزديهاي سرسام آوري دست زده بودند كه دود از سر آدم بلند ميشد. براي نمونه يك روز يك نفر از طرف ايراناير بهدفتر من در گردان707 آمد. مقداري كاغذ دستش بود. گفت من از قسمت «كترينگ ايراناير».(قسمت مواد غذايي هواپيما) آمدهام. دستور دادهاند از اين بهبعد صورت حسابهاي پروازهاي سلطنتي را شما امضا كنيد تا ما بتوانيم پولش را بگيريم. گفتم بهمن چيزي نگفتهاند. گفت اين دستور را بهما دادهاند. كاغذهايش را گرفتم. ديدم صورتحساب يك پرواز بود كه فرح بهنوشهر پرواز داشتهاست. اين پرواز حدود 20دقيقهاست كه از اين 20دقيقه 5-6 دقيقه براي باز و بستن كمربندها هنگام برخاستن و همين مدت هنگام نشستن وقت ميگيرد. يعني كل آن 10 دقيقه پرواز است. در صورت حساب مخارج نوشته شده بود: 60هزار تومان مشروبات الكلي. اين مبلغ در آن زمان خيلي بود. برداشتم زير نامه نوشتم: «مگر شهبانو الكلي هستند كه براي يك پرواز 20دقيقهيي 60هزار تومان مشروب الكلي مصرف ميكنند؟». كاغذ را گذاشتم جلوش و گفتم من امضا نميكنم. طرف تا ديد چه نوشتهام رنگش پريد. گفت اين چيست نوشتهاي؟ گفتم مگر دروغ نوشتهام؟ 20دقيقه پرواز است كه شما فقط 10دقيقهاش ميتوانستهايد سرو كنيد. چه جوري 60هزار تومان مشروب الكلي خوردهاند؟ گفت آخر يكبار در پرواز علياحضرت شراب سفيد خواستند كه ما نداشتيم. از آن بهبعد بهما دستور دادند هر وقت ايشان پرواز دارند انواع مشروبات در هواپيما باشد تا اگر خواستند داشته باشيم. گفتم باشد ولي باز هم جواب من را ندادي. ايشان همة آن مشروبات را خوردند؟ گفت نه. گفتم پس كجاست آن مشروبات؟ در حالي كه شما همين مقدار را براي بازگشت هم حساب خواهيد كرد.گفت من چهكار كنم؟ گفتم نميدانم. رفت پيش سرلشگر اميرفضلي. او بهمن تلفن كرد كه معزي اين چيست نوشتهاي؟ گفتم من كه نميتوانم هرچه نوشتهاند را امضا كنم. گفت گفتهاند شما امضا كني! بهمن گفته بودند يادم رفته بود بهتو بگويم! ديدم بدجوري رندي ميكند. آقايان ميخواستند با امضاي من دزدي خودشان را بكنند. گفتم نميتوانم! اگر شما ميخواهيد خودتان امضا كنيد. عصباني شد و گفت خودم يك كاريش ميكنم.همان بود كه براي بار اول و آخر اين نوع صورتحساب را ديدم. از آن بهبعد ديگر هيچ صورت حسابي را براي من نياوردند. ظاهراًَ خودشان با هم كنار آمده بودند.
3)بلو فلايت يك و دو:
اما خود شاه هم طرفهيي بود ديدني و شناختني. كسي كهاز فرط قدرت پرستي حتي تحمل فرزند خودش را هم نداشت. فرزندي كه مثلاً قرار بود بعد از خود او شاه شود!شاه قرار بود بهشيراز برود. در ضمن وليعهد هم ميخواست براي كار ديگري برود شيراز. هواپيماي وليعهد چند دقيقه زودتر از ما پروازكرد. معرف پروازي كه خانوادة سلطنتي در آن بود «بلو فلايت» يعني «پرواز آبي» بود. نزديكيهاي شيراز هواپيماي او گزارش كرد «100كيلومتري خارج شيراز». شيراز بهاو دستورات لازم را داد و من پشت سرش صدا كردم گفتم: «بلو فلايت 150كيلومتري». شيراز جواب داد: «شما بلو فلايت شماره دو هستيد. چون هواپيمايي كه جلوي شماست بلو فلايت يك است شما ميشويد دو». بلندگوهاي داخل كابين روشن بود. شاه مكالمات با شيراز را كه شنيد انگشت سبابهاش را تكان داد و گفت: «بهش بگو ما شمارة يك هستيم!». من گفتم: «آن هواپيما از ما جلوتر است. آن شمارة يك است». گفت: «نه! بهش بگو ما شماره يك هستيم». بهشيراز گفتم: «من بلو فلايت 150كيلومتري هستم. گفتند كه ما شمارة يك هستيم». اپراتور برج گفت: «شنيدم! شما شماره يك هستيد!». بعد روي همان كانال بهبلو فلايت جلو گفتم: «بلو فلايت شنيدي؟». گفت: «بله ولي آخر ما جلوتريم» گفتم: «ببين! گفتند كه ما شمارة يك هستيم! گرفتي؟» گفت: «بله! بله!». و بعد بهشيراز گفت: «ما كه نزديك شما هستيم بلو فلايت دو هستيم».
4)سبزوار يا نيشابور؟
در يك پرواز شاه را بهمشهد ميبرديم. در مسيرمان سبزوار سمت چپ قرار دارد. يعني وسط كوير يك دايرة بزرگ سبز رنگ است بهنام سبزوار. شاهاز من پرسيد اينجا كجاست؟ گفتم سبزوار. گفت نخير نيشابور است. گفتم نخير سبزوار است. گفت من ميگويم سبزوار است. راديو سبزوار را گرفتم عقربه بهسمت بال چپ سبزوار نشان داد. گفتم ببينيد اين بال چپ هواپيماست و اين هم سبزوار است. گفت من ميگويم نيشابور است. نقشه را در آوردم نشانش دادم و گفتم ببينيد ما الان اين نقطه هستيم. اينجا سبزوار است. دو مرتبهگفت من ميگويم نيشابور است. نقشه را تا كردم و گذاشتم كنار. دو سه دقيقة بعد پرسيد اينجا كجا بود؟ گفتم هرجا كه شما بفرماييد. گفت يعني چه؟ گفتم يعني هرجا كه شما بفرماييد، همانجاست! چيز ديگري نگفت. اخميكرد و رفت. مقداري گذشت و بهنيشابور رسيديم كه پاي كوههاي بينالود است. من عمداً گرفتم دست راست. ميخواستم از روي ارتفاعات رد نشويم كه هواپيما تكان بخورد. شهر نيشابور را ديديم. اين بار نشان دادم و گفتم در ضمن اين شهر نيشابور است. يك نگاه بسيار تند و اخمآلودي كرد اما چيزي نگفت. من باز هم يك مقدار پررويي كردم و بهمشهد گفتم: «ما داريم از سمت چپ نيشابور رد ميشويم، ميآييم براي نشستن» بعد هم مشخصات باد و فشار را دادم. شاه بهقدري عصباني شده بود كه تا موقع نشستن حتي يك كلمه صحبت نكرد. بعد هم با يك اخم ديگر در را باز كرد و رفت بيرون.
5)هواي باراني و مشكل اطرافيان:
شاه مناسباتي براي خود ايجاد كرده بود كه بسياري از نزديكترين اطرافيانش هم نميتوانستند مشكلات و مسائل واقعي خودشان را با او درميان بگذارند. من نمونهيي داشتم كه حتي فرح نيز جرأت گفتن يك مشكل جدي را با او نداشت.شاه در پروازها اغلب بهداخل كابين ميآمد و در برخاستن و نشستن هواپيما دخالت ميكرد. خودش يك نوع ژست بود. ما هم چيزي نميتوانستيم بگوييم. اما من بدون اينكه بهرويش بياورم هميشه كنار دستش مينشستم و هواي كار را داشتم. جاهايي كه خطرناك بود ناچار بهدخالت بودم. مثلاً 2-3سال قبل ازانقلاب شاه را دعوت كردهبودند بهلهستان. موقع بلندشدن از مهرآباد هوا خوب بود شاه بهكابين آمد و پرواز كرديم. نزديك لهستان هوا را گرفتيم هوا ابري بود. پيشبيني هوا را غلط دادهبودند. برج بهمن گفت ميخواهند هواپيمايتان را اسكورت كنند. ولي چون ابري است هواپيماها نزديك نميشوند. لطفاً بهمسافرتان بگوييد. گفتم بسيار خوب. آن موقع سپبهبد نادر جهانباني چون بهزبان روسي آشنا بود در ميان همراهان شاه در هواپيما بود. صدايش كردم گفتم تيمسار اسكورت نميتواند بيايد نزديك چون هوا ابري است. گفت چشم. رفت گفت و آمد. يك كم كه نزديكتر شديم جهانباني كه توي كابين بود پرسيد هوا چطور است؟ گفتم هنوز نگرفتهام. الان ميگيرم. هواي فرودگاه ورشو را گرفتم گفت بارندگي بسيار شديد و ديد براي نشستن 200متر است. هوا را گرفتم و نوشتم و دادم بهجهانباني. گفتم لطفاً اين را بدهيد بهايشان بگوييد هوا اينطوري است. البته ما بنزين كافي داريم. اگر نتوانيم ميرويم جاي ديگر. ولي چون مسافرت رسمياست سعي ميكنيم همينجا بنشينيم. و خطاب بهجهانباني اضافه كردم و لطفاً بهايشان بگوييد كه براي نشستن خودشان نيايند. چون ديد 200متر است و خيلي حساس است و بايد خلبان حرفهاي بنشيند. جهانباني گفت آن را كه نميتوانم بگويم. بگذار ببينم چه ميتوانم بكنم؟ رفت عقب. چند دقيقه گذشت جهانباني با قيافة ناراحت بازگشت. پرسيدم چي شد تيمسار؟ گفتيد؟ گفت من كه جرأت ندارم بگويم. رفتم پيش فرح. بهاو گفتم خلبان ميگويد ديد 200متر است با بارندگي شديد بگوييد بهشان كه براي نشستن نيايند. فرح گفت من چنين جرأتي ندارم كه بهشاه اين را بگويم كه نيايد. جهانباني گفته بود خلبان ميگويد خطرناك است. فرح جواب داده بود خطرناك چيست؟ اگر الان اين دستور بدهد وليعهد كشته شود من حق گفتن نه را ندارم. جهانباني پرسيد حالا چهكار ميكني؟ من كمربندم را كه بسته بودم باز كردم. كاغذها را از دستش گرفتم و گفتم كاري ندارد ايشان كه نميتواند بگويد. شما هم كه نميتوانيد بگوييد. بگذاريد خودم ميروم ميگويم. من خودم بلدم حرف بزنم. جهانباني دستپاچه شد. گفت نه نه ديدهام تو تند حرف ميزني. گفتم نه براي من هيچ مسألهيي نيست. ميروم، ميگويم ديد طوري است كه شما نميتوانيد بنشينيد. جهانباني گفت تو ميگويي نميتواني بنشيني؟ گفتم آره خوب نميتواند بنشيند. ديد 200متر خلبان حرفهيي ميخواهد. گفت نه تو بنشين بگذار ببينم چهكار ميتوانم بكنم؟ رفت و 7-8 دقيقه بعد برگشت. اين بار با قيافهيي خندان و خيلي خوشحال گفت حل شد! حل شد! گفتم چي شد؟ گفت من دو مرتبه رفتم پهلوي علياحضرت گفتم اين خلبان ميخواهد خودش بيايد بگويد. اين هم تند حرف ميزند. فرح هم دستپاچه شده و گفته بود پس چهكار كنيم؟ با سر و صداي آنها شاه ديده بود يك كاغذي دست جهانباني است و اين دو تا دارند جر و بحث ميكنند. گفته بود چه خبر است؟ فرح گفته بود جهانباني بهشما خواهد گفت. جهانباني هم گفته بود بارندگي خيلي شديد است و ديد 200متر است خلاصه خلبان ميگويد: جهانباني ميگفت ديگر ادامه ندادم. شاه فهميده بود. يك لبخندي زده گفته بود اشكالي ندارد بهخلبان بگوييد من نميآيم خودش بنشيند. خوشحالي جهانباني ازاين نظر بود كهاين ماجرا كه فيالواقع اصلاً ماجرايي هم نبود و تبديل بهيك مشكل شده بود. حل شدهاست!. من چنان بهت زده بهاو نگاه كردم كه دوباره پرسيد گرفتي چي گفتم؟ گفتم بله تيمسار. ديد 200متر بود و عادي است كهايشان نتوانند بنشينند! جهانباني خنديد و گفت ديگرهيچي نگو! گفتم چشم! با خلبان صفري نشستيم. واقعاً ديد كم بود. طوري كه تا وقتي نشستيم باند را نديديم. وقتي از باند خارج شديم بهجهانباني گفتم بهشان بگوييد اگر حالا ميخواهند بيايند روي صندلي بنشنينند. جهانباني يك نگاهي بهمن كرد و گفت از اين حرفها نزن! گفتم تيمسار منظور اين بود كه جلو اين رئيسجمهور لهستان بگويند خلبان هستند. گفت نگو! اين چيزها را نگو!
6)ترمز تند و شكستن ظرفها:
شاه خلباني عادي بود. من هميشه بهعنوان يك معلم كنار دستش مينشستم. اما او در بيشتر موارد گوش بهحرف كسي نميداد و مسألهايجاد ميكرد. يكبار با او بهيكي از شهرها رفته بوديم. هنگام بازگشت بهاو گفتم لطفاً بعد از نشستن از ترمزها استفاده نكنيد. از «ري ورس موتور» (ترمز موتور) استفاده كنيد. گفت چرا؟ گفتم براي اين كه ترمز تند است و هواپيما يك دفعه ميايستد و در نتيجه تمام ظرفها را ميشكند. شاه فقط گفت «نچ» و گذشت. آمديم. در فرودگاه مهرآباد شاه سوار شد و بهشدت ترمز كرد. از آن پشت سر و صدايي آمد و ما از باند رفتيم بيرون. مهماندار كه خانم منيري بود نميدانست شاهاين كار را انجام دادهاست. فكر كرد من ترمز كردهام. با اعتراض گفت كاپيتان تمام ظرفها شكسته شدند! من بهشاه گفتم: «عرض كردم خدمتتان!».با عجله گفت نه من ترمز نكردهام! من كههاج و واج مانده بودم هيچ نگفتم و سكوت كردم.تعجب از راحت حرف زدن!
7)قرار شد با شاه بهروماني برويم. در اين سفر سپهبد نادر جهانباني هم بهعلت آشنايي با زبان روسي در هواپيما بود. برق خارجي هواپيما را روشن كردند. هواپيما روشن شد، اما وقتي برق را قطع كردند و من علامت دادم تا آن را دور ببرند چرخهايش قفل كرد. حركت 5-6دقيقه بهعقب افتاد. در همين موقع ربيعي آمد بالا احترام گذاشت و بهشاه گفت: «جان نثار بهشرف عرض همايوني ميرساند ...». شاه دستش را بلند كرد و گفت نميخواهد حرف بزني. بعد، از من پرسيد جريان چيست؟ گفتم برق خارجي وصل كردهاند بههواپيما. حالا چرخهايش قفل كرده. گفت حالا بايد چهكار كرد؟ گفتم الان بايد يك پوشكار از عقب بيايد (با دستم هم اشاره كردم چهگونه) بكشد و ببردش آن طرف. گفت فهميدم. بهربيعي گفت برو. ربيعي هم يك نگاهي بهمن كرد و رفت پايين. رفتيم سر باند بلند شديم. شاه طبق معمول بعد از بلند شدن هواپيما ميرفت عقب مينشست. جهانباني گفت معزي تو اعليحضرت را قبلاً ميشناختي؟ گفتم يعني چي؟ خوب ايشان اعليحضرت هستند. گفت يعني در دربار با ايشان رفت و آمد داري؟ گفتم من اصلاً جاي دربار را بلد نيستم كجاست؟ گفت آخر خيلي راحت با ايشان صحبت ميكني. گفتم نميفهمم! گفت خيلي راحت حرف ميزني. بعد از مكث كوتاهي گفت يعني ميخواستم بگويم همين خيلي خوب است هميشه همين طور باش! مناسباتي كه شاه در حول و حوش خودش بهوجود آورده بود مرا حيرت زده ميكرد. اين اندازه تعجب تيمساري، مثل جهانباني، از يك برخورد سادة من بيانگر خيلي چيزهاي ديگر بود.
8)يك سؤال بي پاسخ:
هميشه شنيده بودم كهاطرافيان شاه بهاو بسيار دروغ ميگويند. ميدانستم كه براي دزديهاي خودشان اين كار را انجام ميدهند. من خود شاهد چند مورد بودهام كهاين مسأله سؤال ذهني خود شاه هم بودهاست. در يك پرواز اتفاقي افتاد كه شاه از خود من سؤال كرد چرا بهاو دروغ ميگويند؟ قضيهاين بود كه طوفانيان تعدادي هواپيماي دست دوم جامبو را خريده بود. در پروازي كه داشتيم شاه با فخر و خوشحالي گفت هواپيماهاي جامبو هم كه رسيد!. خوب است. نو هستند و چند سالي كار ميكنند. ديدم روي نو بودن آنها تأكيد دارد در حالي كه نو نبودند. گفتم نو نيستند. هركدامشان بهطور متوسط 20تا 25هزار ساعت پرواز دارند. گفت نو هستند. گفتم بهعرضتان رساندم كه نو نيستند. آيا منظورتان اين است كه رنگشان نو است؟ گفت بهمن گفتهاند نو هستند. گفتم شما دستور بدهيد فرم ثبت پرواز هواپيما را بياورند تا ببينيد چهقدر پرواز داشتهاند؟ هيچكدامشان نو نيستند. قيافة شاه بهشدت درهم رفت و گفت چرا اين قدر بهمن دروغ ميگويند؟ گفتم نميدانم و رويم را برگرداندم. دوباره با صداي آهستهتري گفت چرا بهمن دروغ ميگويند؟
9)در يك مورد ديگر دربارة هليكوپترهاي«سيكورسكي» بود. پروازي بهنوشهر داشتيم. شاه آمد سوار شود دو تا از اين هليكوپترها را ديد. آنها را در پاركينگ نيروي هوايي پارك كرده بودند. گفت 6تا از اين هليكوپترها آمدهاست. گفتم 6تا نيامده 2تا آمده. گفت نه 6تا آمده. گفتم 2تا آمده و آنها هم آنجا هستند. و با دست نشانشان دادم. باز شاه اخمهايش رفت توي هم و گفت چرا اين قدر بهمن دروغ ميگويند؟ گفتم من اطلاعي ندارم و قضيه گذشت.
10)يك مورد ديگر كه برايم بسيار جالب بود سال1357 بود. هنگاميكه شاه ميخواست ايران را ترك و بهمصر برود. وقتي هواپيما حركت كرد موقع تاكسي كردن رسيديم جلو هواپيماهاي ايراناير. آن موقع. ايراناير اعتصاب بود و همه هواپيماهايش روي زمين بودند. شاه برگشت بهمن گفت اينها مگر پرواز ندارند؟ من با تعجب نگاهش كردم و بهجاي جواب مكث كردم. گفت گفتم مگر اينها امروز پرواز ندارند؟ گفتم پرواز؟ اينها الان يك ماه است كه در اعتصاب هستند و يك دانه از اينها نميپرد. تازه بچههاي نيروي هوايي آمدهاند روپوشهاي موتورشان را گذاشتهاند. چون موتورها هركدام دو ميليون دلار است و پرندهها رفتهاند در موتورها تخم گذاشتهاند. بعد همين طوري كه رد ميشديم شاه با تعجب گفت: «خيلي عجيب است!» سه چهار بار پشت سرهم گفت خيلي عجيب است! من از داستان بي خبر بودم كه چه چيز عجيب است. بههرحال قضيه گذشت و ما پرواز را شروع كرديم. يكي از محافظين ويژهاش كه در كابين نشسته بود آمد پيش من و گفت كاشكي شما 6ماه زودتر پهلوي اعليحضرت بوديد! او بهاين روز نميافتاد. گفتم ممكن است ايشان بهاين روز نميافتاد ولي من حتماً (با دست گردنم را بهعلامت بريدن گردن نشان دادم) بهيك روزي ميافتادم. گفت ميداني چرا اين قدر بهشما گفت عجيب است؟ گفتم نه گفت من خودم مأمور پشت در اتاقش بودم. رئيس هواپيمايي ملي سرلشگر اميرفضلي با تيمسار مقدم رئيس ساواك آمدند آنجا. با هم صحبت كردند و قرار گذاشتند كه بهشرف عرض ميرسانيم 20درصد از خلبانها اعتصاب كردهاند و پروازهاي ايراناير 20درصد انجام نميشود. اميرفضلي گفت من هم همين را ميگويم! بعد رفتند بهشاه همان را گفتند. محافظي كه با من صحبت ميكرد گفت اين دو تا مادر «....» اين كار را كردند. من گفتم مگر ميشود يك همچي دروغي گفت؟ يك ماهاست كهاين هواپيماها نميپرند! گفت يكيشان رفت داخل و گفت 20درصد اعتصاب كردهاند. بعد كه آمد بيرون بهآن يكي گفت تيمسار همان 20درصد شد! دفعه دوم آن يكي رفت داخل همان را گفت.يكي از سؤالات ذهني هميشگي من اين بود كه چرا شاه در برابر اين دروغها عكسالعملي نشان نميدهد. در ابتدا فكر ميكردم رطب خورده منع رطب چون كند؟ اما بعدها بهبرداشتي رسيدم كهالبته مغاير با برداشت اولم نيست. اما فكر ميكنم عميق تر است. فكر ميكنم يك ديكتاتور قبل از هرچيز خود را از دوستان و پيرامون خود جدا ميكند. يعني كه خود ديكتاتور اولين قرباني زبون ديكتاتوري است. هرچند كه بهظاهر ژست قدر قدرتي بگيرد.