نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

ملک الشعرا: تاریخ مختصر احزاب سیاسی، رضاشاه!"فرماندهی کل قوا"



ملک الشعرا:"مردم غیر از نان و امنیت چیزی نمی خواهند و نمی خواهند با دین آنها کاری داشته باشند"

تاریخ مختصر احزاب سیاسی، تاریخ دوران پر تلاطم کوتاه و چند ساله ایست که از درون آن رضاه شاه در آمد. بخشی از این کتاب که تا پیش از انقلاب اجازه انتشار نیافته بود و در جمهوری اسلامی نیز بدون تبلیغ و با هدف بزرگ کردن نقش آیت الله مدرس منتشر شده، مذاکرات مجلس های سوم و چهارم و نظرات نخبگان سیاسی دوران. ما در شماره گذشته پیک هفته، گوشه هائی از این کتاب بسیار با اهمیت را که ملک الشعرا بهار، ادیب، شاعر و سیاستمدار میهن دوست نوشته منتشر کردیم. نام ملک الشعرا بهار خود باندازه کافی گویای اعتیار این کتاب است، اما بر این اعتبار، نقش آفرینی مستقیم خود او در کنار آیت الله مدرس، فعالیت در فراکسیون اقلیت مجلس، دیدارهایش با رضاخان سردار سپه، تا قبل از تبدیل شده به رضا شاه می افزاید. لحظات پرهیجان توطئه قتل ملک الشعرا در مجلس و به جرم مخالفت با اعلام پایان دوران قاجاریه و آغاز دوران پهلوی که به اشتباه نماینده قزوین را به جای وی کشتند. حمله رضاخان و نیروهای نظامی اش به مجلس و به خاک و خون کشیدن مردمی که در مخالفت با جمهوری در صحن مجلس اجتماع کرده بودند، سیلی خوردن آیت الله مدرس و از همه اینها مهم تر، کشف و بیان این نکته که رضا خان طالب قدرت مطلقه بود و برای رهائی از شر شاه و دربار و در چنگ گرفتن همه اختیارات مملکت طرفدار جمهوری شده بود و آنجا که این طرحش پیش نرفت، سلطنت خواه شد اما سلطنتی که پادشاهش خود او باشد. او ابتدا و پس از کودتائی که سیدضیاء الله، روحانی زیرک و سیاستمدار طراحی کرده بود وزیر جنگ دولت سیدضیاء شد. سپس سید ضیاء را را پشت سر گذاشت و خود نخست وزیر و صدراعظم شد، برای نزدیک شدن به قدرت مطلقه، خواهان "فرماندهی کل قوا" از مجلس شد و مجلس این اختیار را نیز تصویب کرده و دراختیارش گذاشت. سپس، نخست وزیری که فرماندهان نظامی گوش به فرمانش بودند، کار سلطنت قاجاریه را تمام کرد و دیکتاتوری سلطنتی خود را برقرار کرد و آن 15 سال سیاهی آغاز شد که ملک الشعرا بهار در کتاب خود اشاره به خوفناکی آن می کند. قوای نظامی و فرماندهان نظامی که باید تابع قانون و مصوبات مجلس باشند، تابع و مجریان فرامین فرمانده کل قوا شدند. شهربانی و قوای انتظامی که باید تابع وزارت کشور بوده و وزیر کشور پاسخگوی رفتار آن در برابر مجلس باشد، تابع فرمانده کل قوا شد. نخست وزیر و وزراء مجلس را دور زده و تابع دربار و شاه شدند، مجلسی که فراکسیون های آن با قدرت مقابل خودسری های رضاخان سردار سپه ایستاده و توطئه جمهوری او را خنثی کرده بود، بتدریج به مجلس برگزیده دربار و شاه تبدیل شد و نمایندگانش تابع و برگزیده دربار و شاه. سانسور و اختناق مردم را از همه امور، تا روزی که ایران از دو طرف – شمال و جنوب- اشغال شد تا جلوی اتحاد رضاشاه و هیتلر گرفته شود بی خبر گذاشت. رضاشاه برای بالا رفتن از منبر قدرت، پا روی شانه کسانی گذاشت و به یاری کسانی از این نردبام بالا رفت که بعدها یکی یکی آنها را کشت. او و -فرماندهان نظامی اش- قرآن بسر قدرت را بدست گرفت. سیاستمداران سابقه دار و نخبه را یا کشت و یا تبعید کرد و یا خانه نشین. روزی که رژیمش سقوط کرد، 15 سال از یکه تازی او و فرماندهان نظامی زیر دستش می گذشت.
عبرت آموز نیست؟ کتاب بهار را که گزارش یک دوره مهم تاریخ معاصر ایران است، نه یکبار که بارها باید خواند و با لحظه به لحظه حوادث 20 سال اخیر ایران مقایسه کرد.
این بخش از فرمان اسلام پناهی او را بخوانید:
« یگانه مرام و مسلک شخص من از اولین روز، حفظ و حراست عظمت اسلام و استقلال ایران بوده و از این به بعد نیز عزم دارم همین رویه را ادامه دهم...؛ با علما و حجج در قم تبادل نظر کردیم و بالاخره چنین مقتظی دانستیم که به عموم ناس توصیه نمائیم عنوان جمهوری را موقوف کنند.»
اواخر اسفند 1302 که تظاهرات جمهوری خواهان قوت یافته بود، محصلین مدارس سیاسی و حقوق و طب و دارالفنون و غیره را به منزل رئیس دولت برده بودند. عده ای از محصلین دارالفنون روز 28 اسفند با جمهوری مخالفت کردند. آنها را همان روز شهربانی گرفته، زندانی کرد.
عصر همان روز عده ای از هواداران جمهوری به بازار هجوم بردند و با کسبه ای که مخالف جمهوری بودند گلاویز شدند و چند تیر ششلول در بازار خالی کردند. عاقبت بازاریان بازار را بسته، آقایان مذکور را کتک شدیدی زدند و آن عده معدود را در یک لحظه پراکنده ساختند و خود در مسجدشاه اجتماعی کرده، بر ضد جمهوریت غوغا راه انداختند!
رئیس شهربانی که جوانی خام و عصبانی و مغرور بود، جمعی پاسبان سواره و پیاده فرستاد، درب مساجد را بست و مامورینی در بازار گماشت.
اکثریت مجلس معتقد بود که با قدرتی که دارد، به محض آمادگی و حاضر آمدن نصف بعلاوه یک نمایندگان، پیشنهاد تغییر رژیم را از مجلس خواهد گذرانید.
صبح روز 29 اسفند بر اثر سیلی خوردن مدرس که روز قبل رخ داده بود، اهالی بازار دسته دسته به زعامت خالصی زاده و غیره به مجلس رفته، بر خلاف جمهوری نطق کردند . جلسه آینده به روز 2 فروردین 1303 موکول گردید. روز دوم حمل جنبش و هیجانی که واکنش جنبش جمهوری خواهان بود و از قضیه مجلس و مدرس نیز قوت یافته بود، نمودار گردید. بازارها و دکان های شهر بسته شد.
نمایندگان مجلس برای اصلاح اوضاع و جلوگیری فتنه و آشوب، به مجلس رفتند. مدرس، بهبهانی، آشتیانی و نویسنده این تاریخ و عده ای دیگر قریب بیست تن بودند. اعضاء این کمیسیون اجلاس کردند و بیش از هر کار مرا نزد رئیس دولت(رضاخان) فرستادند که به ایشان بگویم اگر امروز جماعتی به مجلس آمدند، صلاح در آن است که ایشان به مجلس تشریف نیاورند، زیرا ما خودمان به اتفاق رئیس مجلس مردم را متقاعد و متفرق می سازیم؛ آمدن ایشان ممکنست منجر به پیش آمد نامطلوبی شود. من خدمت ایشان رسیده، مطلب و پیام را معروض داشتم.
دوم حمل دسته بزرگی از چاله میدان که یکی از محلات پر جمعیت تهران است، به زعامت مرحوم حاج شیخ عبدالحسین خرازی با بیرق های سفیدی که روی آنها نوشته شده بود «اراده اراده ملت است»، «ما جمهوری نمی خواهیم»، حرکت کرده، جمعی از روحانیون را با خود برداشته، از خیابان اسمعیل بزاز و بازار داخل مسجد شاه شدند و همچنین از سایر کوی های تهران دسته های بزرگ دیگر به آنان ملحق شده، جمعیتی عظیم که به چندین هزار نفر می رسید و پی در پی از مردم شهر به آنان می پیوستند و دم به دم بر انبوه غوغا افزوده می شد، گرد شد و از راه بازار کنار خندق و ناصریه قدیم (خیابان ناصرخسرو) به طرف بهارستان، این جمعیت عظیم در حرکت آمد!
در این هنگام خبر رسید که همه مدخل های میدان بهارستان را که عبارت باشد از خیابان پستخانه و شاه آباد و صفیعلی شاه و دوشان تپه و نظامیه و کوچه ها را پاسبان پیاده و سوار و سپاهی بسته اند و به غیر از نمایندگان مجلس کسی را اجازه گذشتن و رفتن به مجلس نمی دهند.
این خبر مانع از حرکت جماعت نشد و از میدان توپخانه به چند قسمت شده، هر قسمت از طرفی به سوی بهارستان به جنبش درآمدند و از چهار طرف به میدان بهارستان ریخته و نظامیان و پاسبانان هم پس از مقاومت بی نتیجه، کوچه دادند و سیل جماعت وارد صحن مجلس شورای ملی گردید. صحن مجلس پر شد و میدان بهارستان نیز پر شد و هنوز دنباله جماعت در توپخانه و ناصریه و لاله زار فشار می آورد!
مرحوم حاج شیخ مهدی سلطان نطق کرد و نمایندگان را بدون ذکر نام اشخاص مخاطب ساخته گفت: «مردم جمع شده می گویند ما جمهوری نمی خواهیم و راضی نیستیم دستی به قانون اساسی برده شود».
در این حین یک باره دیده شد که جمعی مختصر با علم و چوب از در مجلس وارد شدند و فریاد «زنده باد جمهوری» بر آوردند! معلوم شد رئیس دولت امر کرده است دو فوج نظامی پیاده به مجلس بیاید و آنها هم آمده، بیرون مجلس مترصد اجرای اوامر ایشانند؛ و خودشان هم به اتفاق چند نفر از سیاسیون و صاحب منصبان به سوی مجلس می آیند.
عده ای قلیل جمهوری خواه که صد نفر هم نبودند، به اعتماد رئیس دولت از «لقانطه» بیرون دویده، بدان طرز که اشاره شد، پیشاپیش سردار سپه خود را به مجلس انداختند و فریاد "زنده باد جمهوری" بلند کردند، ولی از مردم کتک خورده، متواری گردیدند. ده دقیقه طول نکشید که سردار سپه شلاق بلندی در دست، پهلو به پهلوی میرزا کریم خان رشتی با عده همراهان وارد گردید و تا محاذات حوضخانه آمد، اما به زحمت از میان مردم عبور می کرد، تا رسید به بحبوحه جمعیتی که به سخنرانی ناطقی گوش می دادند و پشتشان به درب مجلس و رویشان به سخنگو بود و رئیس دولت را نمی دیدند و از پیش پای ایشان برنخاسته، راه ندادند. سردار سپه اینجا با شلاقی که در دست داشت، اشاره کرد و چند تن صاحب منصب که بهمراه مشارالیه بودند، با شمشیر کشیده به مردمی که نشسته بودند حمله بردند و جمعی سرباز نیز با ته تفنگ و سرنیزه به زدن مردم از سه طرف مشغول شدند و جماعت را لوله کرده روی هم ریختند!

بزن بزن شروع شد؛ سربازان مردم را به اطراف پراکنده، از نرده چوبی که بین باغ و حیاط کتابخانه بود، به آن طرف ریختند. قسمتی از نرده خراب شد و جرزهایش که از آجر بود، به روی مردم افتاد. در باغ و حیاط کتابخانه و باغ بزرگ همه جا بزن بزن بود!
مردم که مهیای دفاع نبودند، متحیر شدند. غلغله برخاست و دشنام به رئیس دولت و هتاکی به وکلا از حنجره ها شنیده شد!
سپس با سنگ و چوب و آجر پاره و بوته های گل و کلم و غیره که می پراندند، بنای دفاع را گذاردند و به سردار سپه نیز حمله کردند و چندین فقره به سوی او پاره خشت و آجر و بوته کلم پرانده شد!
مجلس من را بیرون فرستاد که از وضعیت مستحضر شوم. به محض رسیدن به پشت پنجره، دیدن اوضاع بیرون و ورود رئیس دولت پشتم را به لرزه آود. دیدم که سردار سپه، لب گلکاری ها، که از آنجا سه پله طبقه صحن مجلس و حاشیه گلکاری را با طبقه باغچه ها و درخت ها و حوض و قسمت سبزیکاری مربوط می سازد ایستاده، شنل آبی به دوش دارد. شیخی معمم که گویا حاج شیخ مهدی سلطان بود، جلو آمد و چیزی به سردار سپه گفت و به روی او تف انداخت و یکی از همراهان سردار سپه، بنام میرزا کریم خان، سیلی به شیخ زد و او را به پاسبانان سپرد که ببرند و حبس کنند. در مقابل حمله و چیز پراندن مردم، سردارسپه از خود دفاع می کرد و خم می شد. مردم گاهی جلو می آمدند و به وکلا دشنام می دادند و یا حسین می کشیدند و گاهی از جلو حمله سربازان عقب نشسته، به طبقه سبزی کاری پایین می گریختند. من اوضاع را وخیم دیدم و شایسته ندیدم که رئیس دولت با مردم دست به یخه شود.
به عجله از عمارت پایین دویده، پهلوی ایشان رفتم و گفتم «بفرمایید بیائید بالا»، و رئیس دولت را به طرف سرسرا راهنمایی کردم. دراین وقت مرحوم دولت آبادی هم از پله ها پائین می آمد که ما با سردارسپه از پلکان بالا می رفتیم. سردارسپه متوحش بود و دنبال رئیس مجلس می گشت. عاقبت از سرسرا وارد دهلیز شرقی سرسرا شده، داخل اتاق شرقی گردید که به عمارت رئیس که در حیاط دیگر بود برود.
آقای موتمن الملک هم پس از دیدن واقعه برخاسته به سوی سرسرا و مجلس می آمد. در وسط اتاق شرقی آن دو بهم رسیدند. هیچکس جز من و آن دو آنجا نبود. در وسط اتاق، رئیس مجلس به رئیس الوزرا رسیده، بدون اینکه چیزی بگوید – مثل اینکه از فرط حالت عصبی او را ندیده باشد از او رد شد و به من رسید. ناگاه، رئیس الوزراء برگشت و گفت: «آقای رئیس! من آمدم شما را ملاقات کنم.» رئیس مجلس برگشته، گفت: «چرا آمدی؟ چرا مردم را زدی؟ اینجا مجلس ملی است، امر و نهی و اداره آن با منست. الان معلوم می شود...» و داخل سرسرا شده، گفت: «سید محمود زنگ بزن!»
آواز زنگ سید محمود، ناظم مجلس، که به امر موتمن الملک، رئیس مجلس شورای ملی، برای رفتن نمایندگان به جلسه علنی مجلس زده می شد و افتتاح فوری جلسه را خبر می داد، با فریاد یا حسین، یا رسول الله و دشنام و ضجه مردم بیرون آمیخته و بهت عجیبی نمایندگان را فرو گرفته بود.
رئیس مجلس از گرد سرسرای طرف راست چرخ زده، به طرف چپ پیچیده، داخل اتاقی شد که از آنجا به جایگاه هیئت رئیسه باید رفت و یکی از گالاری های بزرگ مجلس محسوب می شد.
در طرف شمال این گالاری اتاقی کوچک است که معروف است به اتاق کمیسیون خارجه و در دوره دوم و سوم و چهارم و پنجم این کمیسیون در آن اتاق تشکیل می شده است و یک در به طرف شمال، رو به باغ دارد، و نیز اتاق بزرگ سه دری که باز از آن اتاق بوسیله دهلیزی به مجلس باید رفت. در طرف جنوب هم به قرینه طرف شمال، اتاقی کوچک است که یک در به صحن مجلس دارد و به «اتاق مدرس» معروف است و جلسات اقلیت در آنجا تشکیل می شد و نیز اتاقی بزرگ است جنب او، سه دری و دهلیزی به مجلس دارد، خوب در نظر داشته باشید!
رئیس مجلس وارد گالاری مذکور شد. قاعدتا رئیس آنجا می ایستاد تا عده به حد کافی داخل مجلس شوند، بعد خود او هم به مجلس می رفت. حالا رئیس وارد این گالاری شده، متصل حرکت می کند.
آقای سردار سپه بعد از آنکه رئیس مجلس به او گفت: «چرا آمدی و چرا مردم را زدی؟» و غیره و پس از آنکه دید رئیس متغیر است و امر به باز شدن جلسه علنی مجلس داده است و زنگ در حرکت است، یکه خورد، و بعد گفت: «من برای نجات نمایندگان آمده ام» اما رئیس مجلس مسافتی از او دور شده بود.
سردار سپه از صدای زنگ و پرخاش موتمن الملک خود را باخت. تردید و سرگشتگی در سیمای آن مرد خارق العاده و عجیب پدیدار گشت. قدری مکث کرد، و بی درنگ خیالی غریب به خاطرش گذشت، با شتاب از پله های سرسرا پائین شتافت، سربازان و پلیس ها را که هنوز مشغول راندن و زدن و دستگیر ساختن بندگان خدا بودند، امر داد که دست نگاهدارند، و خود با عده ای سید و معمم و مردم متفرقه که از سبزیکاری متدرجا پیشتر آمده رو به سردار سپه جلو می آمدند، روبرو گردید و از آنها پرسید که «روسای شما کیها هستند؟ شما چه می خواهید؟ روسای شما بیایند گفتگو کنیم.»
در همین حین من و مرحوم دولت آبادی پایین رفته بودیم که مبادا باز اتفاقی زشت تر واقع شود. وقتی رسیدیم که رئیس دولت به مردم می گفت: «روسای شما کیها هستند». ما از ایشان خواهش کردیم بیایند بالا و با مردم مواجه نشوند. در این حالت فریاد دشنام و استغاثه و سایر سرو صداها که نتیجه نفرت و هیجان بر ضد مجلس و رئیس دولت بود، از عموم مردم شنیده می شد. رئیس دولت بیدرنگ از این تقاضای ما استفاده کرده، بازگشت و از سرسرا بالا آمد.
ما سردارسپه را به اتاق کمیسیون خارجه آوردیم. مرحوم مستوفی و مدرس و مشیرالدوله و آقایان بهبهانی و آشتیانی آنجا بودند و دور میزی نشسته بودند.
مرحوم مستوفی پشت به در شمالی مشرف به باغ، مرحوم مدرس و (ظاهرا) آقای آشتیانی طرف چپ او پشت به مشرق، مرحوم مشیرالدوله روبروی مرحوم مدرس، سردارسپه زیر دست مشیرالدوله ومن هم با آقای میرسید احمد بهبهانی روبروی مستوفی نشسته ایم. گویا درین بین یکی دو نفر دیگر هم وارد شدند که درست بیاد ندارم.
سردار سپه گفت (باتانی):
آقای رئیس مجلس نمی خواهند مردم را بشناسند! من قائد هستم، من ناجی هستم! وکلا به من تلفون کردند که اگر نیایی، ما را مردم خواهند کشت، من برای نجات وکلا آمدم، یک دسته رشگماسی چه اهمیت دارد؟! رئیس مجلس می فرمایند چرا آمدی؟ میل ندارند مردم را بشناسند!
مشیرالدوله با کمال متانت جنین گفت:
خوب نکردید که بدون اجازه، برخلاف قانون، با اسلحه وارد مجلس شدید، زیرا می دانید که با اسلحه نباید وارد مجلس و فضای مجلس شد. مجلس از خودش گارد مخصوصی دارد. اگر ما اینجا را هم مثل حضرت عبدالعظیم و سایر نقاط بی احترام و بی اعتبار کنیم، مردم جای دیگری را برای پناه خود پیدا خواهند کرد. وظیفه ما این بوده و هست که احترام مجلس محفوظ بماند."
مرحوم مدرس هیچ نمی گفت.
چه بر مردم گذشته بود؟
سربازان مردم را به قصد کشت زده بودند و چون مردم نمی رفتند و باز هجوم می آوردند، ضربات متواتر می شد. بنابراین عده زیادی مجروح شدند. مدت یک ساعت و نیم این زدن و بستن دوام داشت و از دم در مجلس در میان غلغله مردم، کوچه ای بوسیله پلیس تا دم کلانتری میدان مجلس، که پنجاه قدم فاصله است، باز شده بود و هر کس را پلیس تشخیص می داد که باید دستگیر شود، از داخل مجلس دستگیر کرده، از کوچه مزبور به کلانتری و از آنجا به شهربانی برده، زندانی می کردند.
همه معاریف از اصناف و تجار و کسبه و مردم معمم را که می گفتند متجاوز از سیصد نفر بودند، زندانی کردند. بعلاوه، اتاق ها و صحن کلانتری دو از بازداشتی و توقیف شده پر شده بود.
گفته شد که 40 تن مرده اند و صدها نفر زخمی شده اند. اما چون رسیدگی و محاکمه ای بعمل نیامد، حقیقت این امر درست معلوم نشده که عده کشته و زخمی چه بوده است.

در تمام این هنگامه، جمعی از علما در اتاق رئیس مجلس نشسته بودند. رئیس مجلس و رئیس الوزرا (سردار سپه) به اتفاق وارد اتاق شدند. مخصوصا سردار سپه آمده بود که از علما و اصناف عذر به خواهد. پس از ورود، نسبت به مشارالیه تعارفی بعمل نیامد. مع ذالک ایشان از این پیشامد عذر خواسته و در باب جمهوری هم اظهار بی طرفی کرد و وعده داد که از این قضایا که به خلاف میل مردم است، جلوگیری کند.
شب برسر دست آمد. غوغا راه خانه خود را گرفت، محلات خلوت شد. ولی در صحن مجلس فراشان و سرایداران خرواری کفش و کلاه و عصا و سایر اسباب های خلق را گرد آوردند. همه کفش ها کهنه بود. کفش ها و کلاه ها متعلق به مردم طبقه سوم بود و قرار شد صاحبان آنها آمده، کفش و کلاه خود را بردارند!

جمهوری به کجا انجامید؟

قبل از دوم حمل، پس از آنکه در تهران تظاهرات جمهوری طلبانه شروع شد، در جراید عموما بر ضد احمد شاه بد می گفتند. از ولایات هم تلگرافاتی می رسید که مردم جمهوری می خواهند. مردم مبهوت بودند، و نمی دانستند چه مساله ایست.
بعضی می گفتند مجلس حق ندارد در خصوص رژیم مملکت و تغییر قانون اساسی عملی انجام دهد و هرگاه به راستی مردم خواهان تغییر رژیم هستند، لااقل باید «رفراندم» شود، یعنی برای تغییر سازمان اساسی کشور و قانون اساسی از عامه ملت باید رای گرفته شود و یا قبل از آنکه انتخابات شروع شود، باید از طرف دولت اعلان شود که وکلای ملت باید با حق مداخله در قانون اساسی انتخاب شوند. همه طبقه اول و رجال صاحب این عقیده بودند.

بعد از داستان دوم حمل و وقایع مذکور، اکثریت مجلس از قبضه حزب تجدد بیرون آمد و دانستند که جمهوری مخالف دارد و اکثریت مردم تهران (طبقه اول، قسمتی از طبقه دوم و تمام طبقه سوم) با این جمهوری مخالف می باشند! اینجا یک مرتبه ورق برگشت. صحبت رفراندم و جمهوری تقریبا همه از بین رفت و از طرف سردارسپه لایحه ای برضد جمهوری انتشار یافت و این صحبت از بین رفت!
خاصه که سیاست دولت بریتانیا هم در آن تاریخ با تغییر اوضاع و سقوط احمدشاه کاملا موافق و در باطن حامی سردار سپه بود.
در آن اوقات حجج اسلام ساکن نجف اشرف به علل عدیده بعد از انقلاب عراق به ایران مهاجرت کرده بودند و در این هنگام یعنی در ماه فروردین 1303 قرار شد به عراق باز گردند. حجج اسلام از قم به عراق حرکت کردند . آقایان در ملاقات با سردار سپه قرار براین دادند که دولت از جمهوری جلوگیری کند و صدای خلق را بخواباند، و تلگرافی به امضای آقایان آقا سید ابوالحسین اصفهانی و حاج میرزا حسین نائینی و شیخ عبدالکریم حائری خطاب به علما و اعیان و تجار و اصناف و قاطبه ایران صادر شد که در آنجا خبر منصرف شدن سردار سپه را از جمهوری نوید دادند و در همان اوقات (بین دهم و سیزدهم حمل 1303) نیز بیانیه ای به امضای «رئیس الوزراء و فرمانده کل قوا، رضا» در شهر و در جراید انتشار یافت که حاکی از علاقه دولت و قشون به اسلام بود و ما یکی دو جمله از آن بیانیه را که جان کلام است نقل می کنیم:
«... چون یگانه مرام و مسلک شخص من از اولین روز، حفظ و حراست عظمت اسلام و استقلال ایران بوده و هر کس که با این رویه مخالفت نموده، او را دشمن مملکت فرض و قویا در دفع او کوشیده و از این به بعد نیز عزم دارم همین رویه را ادامه دهم...؛ و چون من و کلیه آحاد و افراد قشون از روز نخستین محافظت و صیانت ابهت اسلام را یکی از بزرگترین وظایف و نصب العین خود قرار داده و همواره در صدد آن بوده ایم که اسلام روز به روز رو به ترقی و تعالی گذاشته و احترام مقام روحانیت کاملا رعایت و ملحوظ گردد... با علما و حجج در قم تبادل نظر کردیم و بالاخره چنین مقتظی دانستیم که به عموم ناس توصیه نمائیم عنوان جمهوری را موقوف و در عوض تمام سعی خود را مصروف سازند که موانع اصلاحات و ترقیات مملکت را از پیش برداشته، در منظور مقدس تحکیم اساس دیانت و استقلال مملکت و حکومت ملی با من معاضدت و مساعدت نمایند. این است که به تمام وطن خواهان و عاشقان آن منظور مقدس نصیحت می کنم که از تقاضای جمهوریت صرف نظر کرده و برای نیل به مقصد عالی که در آن متفق هستیم با من توحید مساعی نمایند.»

نکات دقیق و باریکی که درین بیانیه ذکر شده است، دلیل برهوش و دیپلوماسی کامل سردار سپه است، و معلوم می دارد که خیلی زود دریافته است که از این راه – راه جمهوری – دیگر نمی تواند به مقصود و منظور عالی خود که بدست گرفتن زمام مملکت بدون منازع باشد نایل آید؛ و هر کس که این بیانیه را بخواند می بیند که این مرد داهی و خارق العاده که از افراد هوشیار و صمیمی که پیرامون او را گرفته بودند نیز به تمام معنی استفاده می کرد و هیچ موردی را ترک نمی گفت، چه نیتی دارد و چه نقشی می خواهد بازی کند!
مقاله ای به امضای «بی غرض» در روزنامه قانون به قلم نویسنده این تاریخ در زیر عنوان "کمک به شاه" منتشر گردید و واقعه دوم حمل و قیام خلق را برضد جمهوری مصنوعی نقاشی کرد. طوری این نقاشی با حقیقت امر مطابق بود و درست از عهده برآمد که خبر آن در تمام ایران و ایالات و ولایات دیده آمد!

او – درجریان کناره گیری مصلحتی خویش- به بومهن رفته بود، اما در وزارت جنگ دستیاران او مشغول بودند و تلگرافات رمز به تمام سرلشکرها و امرای مقتدر ولایات مخابره شده بود. در مرکز هم چه مستقیم و چه غیر مستقیم، مجلس تهدید می شد، چنانکه همان روز کناره جویی ایشان، آقای جان محمد خان که رئیس فوج عشرت آباد بود، با توپ و تیپ خود، مکمل از دروازه شمیران راه افتاده، از جلو مجلس رژه رفته، مانوری داد که تا آن روز سابقه نداشت! مهمتر از این، تلگرافی بود که از همدان به امضای امیر لشکر غرب، احمد (سپهبد حالیه)، بدون رعایت قواعد اداری به مجلس رسید و کپیه به جراید، که با نهایت دقت و استادی مجلس و مجلسیان را به آمدن قشون لرستان و غرب برای سرکوبی وکلا و مخالفین سردارسپه و گرفتن مرکز تهدید کرده بود؛ و قریب هزار کلمه بود. همچنین حسین آقای امیر لشکر شرق تلگرافی به همین مضمون کرده و گفته بود که پیشقراول قشون شرق تا (فراش آباد) آمده، قریبا به مرکز حمله خواهند کرد!
اگر در آن روزها وکلای اکثریت مجلس پنجم ازین توپ و تشر ها که دو جو واقعیت و معنویت نداشت، نمی ترسیدند و نه نصایح معدودی گوش می دادند، سیر تاریخ ایران و این بیست ساله تیره بختی به چه نوعی بیرون می آمد؟ خدا عالمست. شاید سردار سپه نیکنام و دیگران بدنام شده بودند. شاید هم این بدبختی ها و فقر و فلاکت های اخلاقی روی نمی داد، ایران غارت نمی شد و ما از این بیست سال فرصت بزرگ استفاده های عظیمی کرده بودیم و امروز می توانستیم پنج شش میلیون سرباز با عقیده و دلاور به میدان جنگی که ما را تهدید می کند(اشاره به جنگ دوم و اشغال ایران) گسیل داریم یا بی طرفی خود را مثل آدمیزاد حفظ کنیم! علمای بزرگی داشتیم، ثروت ما ضرب المثل بود. یا اگر قرارداد 1919 عملی شده بود و حکومت حزبی با روسای فاضل به جای حکومت مشتی عامی و جاهل نشسته بودند چه حالی داشتیم؟
بعضی می گویند مدرس بد کرد که با جمهوری مخالفت کرد. اولا، مخالف جمهوری مدرس تنها نبود، عالمی از بزرگ و کوچک مخالف بودند و مدرس هم چون دید جمهوری پیشرفت ندارد، لوای مخالفت را به دوش گرفت. ثانیا او و سایر متنورین از اعمال سردار سپه از قبیل قتل نفس های بی رویه- مثل قتل دو پسر امیر موید، قتل اقبال السطنه ماکوئی و امیر عشایر و بردن تمام دارایی سیصد ساله آن دو خانواده و غیره- ترسیدند و دیدند که اگر او رئیس جمهور شود، همان کاری را که بعد که شاه شد و کرد و دیدیم، خواهد کرد و طبیعی است هر وطنخواهی از چنین رئیس جمهوری می ترسد. زیرا دلیلی نداریم که اگر وی رئیس جمهور می شد این کارها را نمی کرد. او می خواست رئیس جمهور بشود برای اینکه همین کارها را بکند. جمعی را بکشد، ایران را از متفکران و مردم شجاع و رشید خالی نماید و هر چه ثروت هست به جیب خود بریزد. چه کسی با این اعمال موافق است؟ پس خلاف جمهوری، خلاف سردار سپه بود، نه خلاف یک فکر اجتماعی، مثل اینکه عده ای با پادشاهی او هم خلاف کردند و تا آخر ایستادند!
قبل از کودتای آقا سیدضیاءالدین، که با آزادیخواهان، خاصه دموکرات های ایران، دم از دوستی می زد، مکرر با نویسنده در باره تغییر اوضاع، هرج و مرج مرکز و دسایس و دسته بندی ها و ضعف سپهدار، نخست وزیر وقت، و سایر وزرایش گفتگو می کرد. سیاست انگلیس چنین بود و کودتا را هم برای چنین نقشه ای بوجود آوردند. ژنرا «آیرن ساید» در قزوین جدی ترین و فعال ترین صاحب منصبان را برای همکاری آقا سید ضیاءالدین انتخاب کرد (رجوع شود به روزنامه لندن نیوز مصور، شماره 30 اوت 1941 و نطق های رادیو لندن)؛ ولی نمی دانست که این سرباز رشید و جدی که او در نظر گرفته است، بیش از روح سربازی و سلحشوری، دارای روح دهاء و پولتیک و دوروئی است و او برای تجارت و سرمایه داری بهتر از ریاست و مردمداری می تواند فکر کند!
به این سبب، بعد از سه ماه، این سرباز ساده لوح با شاه و درباریان او کنار آمد و بدون هیچ سابقه ای کلک رفیق خود – سید ضیاء الدین- را کند و جان و دل خود را به احمد شاه و وکلای مجلس چهارم و قوام السلطنه، آن مرد مجبوس، تسلیم نمود!

بومهن چند ساعت بود که منتظر این کاروان بود. سردارسپه که همه کارش طبق نقشه های زیرکانه پیش از وقت فراهم و به جای خود چیده شده بود، آقایان را در رودهن که متصل به زلزله است، ملاقات کرد و پس از آنکه آقایان و پیشاهنگان ملت احساسات نمایندگان و کیفیت رای اعتماد مجلس را به مشارالیه عرضه داشتند، سردارسپه بیاناتی ایراد کرد که خلاصه آن را جراید روز پنج شنبه به قرار ذیل در سرمقاله ها درج کردند:

تصور می کنم تشریح وضعیت قدیم مملکت برای اشخاصی که همیشه به جزئیات امور احاطه داشته اند ضرورت نداشته باشد.
من اگر به گویم قیمت خدمات خودم را بیش از دیگران حس می کنم، مطلب فوق العاده ای نیست. از ساعتی که براثر خستگی معتقد به فراغت و کناره گیری گردیدم، این مساله برخود من بهتر مکشوف و خوب حس کردم که در نگاهداری وضعیاتی که من موجد و موسس آن بودم لازم است تا مدت های دیگر خود من اهتمام و مراقبت داشته باشم.
به طوری که در عمل بر همه ثابت شده است، من از کار کردن هیچوقت عجز نداشته ام، ولی چیزی که مرا بی نهایت متاسف می دارد این است که دیگران نه فقط حاضر برای تحمل زحمت و کار نیستند، حتی از تشویق و تحریض من به کار مضایقه دارند و گاهی نیز ایجاد موانع می کنند. ولی انتظار من اینست که اشخاصی که در یافتن حقایق امور همه جا فکرشان با نیات و افکار من همراه بوده است، مرا در مقابل هزارها مشکلاتی که حل آنها برای وطن ضرورت دارد، تنها نگذارند!
کارهایی که من برای آبادانی ایران در نظر گرفته ام بدون مساعدت و همراهی افکار عمومی مردم مملکت خیلی دیر به نتیجه خواهد رسید.
من میل دارم همان علاقه ای که از طرف من به مملکت ابراز می شود، دیگران هم با همان علاقه (؟) معاضد من می شدند و در هر قدمی که برای منافع ایران (؟) برداشته می شود، همه کس شرکت می نمود، تا اصل اختلاف دشمنان ایران را تشجیع نمی کرد و هر فکر و مقصودی که ما برای سعادت خودمان پیدا می کردیم بدون مانع پیشرفت می نمود و نتیجه از آن به دست می آمد!
من همه وقت در نظر داشته ام که ملت ایران در حریت و آزادی که تحصیل کرده است بدون مزاحم بوده و حقی که با فداکاری بسیار به دست آوده است، با استقلال تام همیشه برای او محفوظ بماند (؟). به احترام همین نظر همواره مایل بوده ام که قوانین مملکت اجرا شده و هیات مقننه در حمایت آن قادر و توانا باشد (؟). بعلاوه، من نهایت میل را دارم که اقدامات من در حدود افکار عمومی و با تصدیق نمایندگان ملت باشد (؟) و به همین جهت بوده است که در افتتاح پارلمان تسریع کردم و خواستم نمایندگان مجلس شورای ملی در خدماتی که من برای ترقی ایران در نظر گرفته ام شریک و سهیم باشند و متفقا برای رفع فقر و فلاکت (؟) و هزاران گرفتاری عامه کوشش کرده باشیم تا در موفقیت مطمئن گردیم...
اقدامات انفرادی در بعضی موارد مخصوص به نتیجه مطلوب می رسد ولی در اموری که مربوط به عامه است و حاصل آن نصیب همه کس می شود، البته بدون شرکت عامه و مخصوصا نمایندگان مجلس ملی امکان پذیر نمی باشد، و زحمت تحصیل آن باید عمومی باشد.
مادامی که ملت ایران من را در اجرای مقاصد ملی مطمئن نکنند، بسیار مشکل است که بتوانم مسئولیت تدارک سعادت آنها را عهده دار باشم. باید مرا مطمئن نمود تا بتوانم آماده کار شده و در مقابل هر مشکلی مقاومت نمایم.

روز 24 حمل، بعد از افطار، مجلس تشکیل شد و رئیس دولت وزرای خود را به مجلس معرفی کرد. در ضمن، اسم بعضی از وزرا را فراموش کرده بود که از اطراف به ایشان یادآوری شد. وزرای ایشان به قرار ذیل بود:

آقای سردارسپه رئیس الوزرا و وزیر جنگ،
آقای ذکاءالملک (فروغی) وزیر خارجه،
آقای مدبرالملک (جم) وزیر مالیه
آقای معاضد السطنه وزیر عدلیه،
آقای امیر اقتدار وزیر پست و تلگراف،
آقای مشارالدوله کفیل فواید عامه،
آقای میرزا قاسم خان کفیل داخله،
آقای وزیر معارف بعدها معین خواهد شد.
بعد از چند روز آقای مستشارالدوله به سمت وزارت معارف معین گردید
.
سردارسپه در حین معرفی کابینه، وقتی که به معاضدالسلطنه رسید، اسم و پست او را فراموش کرد. گاهی این مرد خارق العاده اسامی نزدیک ترین کسان را هم فراموش می کرد. یک روز خواست با آقای دادگر صحبت کند، پس از مدتی تامل وی را «گرداد» صدا زد! (به کسر کاف فارسی!) نوبتی دیگر که خواسته بود آقای فاطمی را به ولیعهد معرفی کند، معطل مانده، اسم مشارالیه و پست وزارتی ایشان را فراموش کرده بود. امشب هم همین طور شد، اسم معاضدالسلطنه و پست او از خاطرش گریخت! گفتیم که دیگران نام وزیر را به ایشان گفتند؛ اما در یادداشت دیگری که یکی از دوستان فرستاده، آمده است که سردار سپه از خود معاضد پرسید: «اسمت چیست و پست تو کدام است؟»
- معاضدالسلطنه، وزیر عدلیه!
چنین معرفی شد دولتی که پس از آنهمه کشاکش به ریاست یگانه قوه مرکزی ایران تشکیل گردیده بود.
رای گرفته شد و از 105 نفر نمایندگان حاضر 83 رای مثبت و 22 نفر که عبارت از 15 نفر اقلیت و 7 نفر از افراد مستقل بودند، از دادن رای به کابینه سردار سپه امتناع کردند.
از لرستان و مشهد و تبریز قشونی که دواطلب آمدن به مرکز و دفع بحران شده بودند، بعد از رای اعتماد به دولت، به مراکز خود باز گشتند و دوباره در شمار قوای نظام مملکت مشمول گردیدند.
شیر را می توان به تله انداخت، ولی هرگاه قوت کرد و تله را از جا کند، یا از ترس و به تصورات واهی، خودتان او را رها کردید، یا دوستانتان به ساده لوحی بند و دام را سست کردند و شیر جست، دیگر به تله نخواهد افتاد، بلکه یکی یکی شما را از میان خواهد برد تا دیگر به این هوس نیفتید!
سردارسپه شیری بود از تله جسته که بار دیگر بر مرکز قدرت که خزانه دولت و شهربانی و نظام کشور باشد دست یافته، و در مجلس نیز هشتاد نفر رای دهنده به دست آورده بود. دیگر این شیر را نمی شد به تله انداخت. بلکه حالا وقتی است که صیادان باید ازو به حذر باشند، چه او یکی یکی را دیر یا زود از سر راه بیشه خود و از شکارگاه خویش بر می چیند و پاره پاره می کند!
او شیری است گرسنگی کشیده و بسیار آدمیزاد تلف کرده، و اینک به روی شاه و ملت هم پنجه زده است! همه ازو می ترسند، و او بیشتر از دیگران بر خود می ترسد و از مردم بیم دارد. یک بار هم به دام افتاده و جسته است. با چنین کسی شوخی نمی توان کرد. باید از سر راهش دور شد و خیلی هم دور، یا باید دست از جان شست و به تصادفات قضا و اتفاقات قدر پناه جست!
ما تاریخ این بیست سال را خواهیم نوشت. آنانکه با قلدری ها و خلاف قانون ها و استبداد پیشوایان این بدبختی طرف شدند و رای به دولت او و به سلطنت او ندادند و در مجلس موسسات و دیگر مجالس مصنوعی او شرکت نکردند، و در حبس ها و تبعید ها با خواری و فقر به سر بردند و حق نوشتن مراسله احوال پرسی به دوستان هم از آنها سلب گردید و مثل اشخاص جذامی و مسلول مدت پانزده سال با آنان معامله شد، و هر شب با این نگرانی خفتند که بامداد به شهربانی جلب شده، کشته شوند، همه شان، جز یکی دوتا، امروز کشته شده و نیستند! ولی روح آنها می خواهد به بازماندگان، به کوچولوها و به مادرهای آنها و به مردم فردا بگوید که چگونه ایران را در بستر خواب و به دست اولاد خودش خفه کرده اند!
شیر کوهستانی جای دست و پای خود را این دفعه محکمتر کرد و تصمیم گرفت دیگر از میدان نگریزد و عقب نرود، مگر برای پریدن و پیش دویدن، و اول کاری که کرد در قدرت امرای لشکر را چند برابر کرد و آنان را در ایالاتی که سپرده به آنها بود، تقریبا مطلق العنان ساخت و در هر کاری آزاد گذاشت. چنانکه اسیر لشکر غرب (بنا به نوشته جراید آنوقت) تجار همدان را به گناه اینکه چرا از او استقبال نکرده اند، به چوب بسته بود!
او حس کرد که به سبب مخالفت مردم ایالات با جمهوری و نداشتن تشکیلات صحیح در مراکز قشونی ایالات و عدم پخت و پز مردم، چگونه نزدیک بود کلکش کنده شود، و اگر لاف و گزاف امیر لشکر غرب نبود، کار از کار گذشته بود. چه، در واقع و نفس الامر، نه آقای خزاعی قشونی به فراش آباد فرستاده بود و نه سربازانی در تبریز داوطلب آمدن به تهران بودند و نه حتی خود احمد آقا جرات داشت به مرکز و به مجلس حمله کند. او مجلس را هم دیده بود که چگونه آلت دست مدرس شده و افرادی که او به مجلس فرستاده بود یکی پس از دیگری از مجلس رد کردند!
پس نه به مردم ولایات اعتماد داشت و نه به مجلس. مردم مرکز هم عموما با او مخالف بودند، و این معنی مکرر بر مکرر محسوس بود. از آنجمله، روزی که از طرف دولت در مسجد شاه مجلس ختم مرحوم محمد علی شاه گرفته شده بود، طوری از طرف مردم نسبت به محمد حسن میرزا، ولیعهد، احساسات طبیعی بروز داده شد و به عکس، نسبت به سردار سپه بی عتنایی و سردی به عمل آمد که قهر کرده، از مجلس برخاست و حتی مردم حاضر نبودند از جلو ایشان رد شده، کوچه بدهند و راه باز کنند. من خود شاهد این وقایع بودم و دیدم که به قدری صلوات در حین ورود ولیعهد کشیده شد که مسجد تکان خورد و در موقع رفتن ولیعهد به همچنین؛ اما در ورود سردارسپه و رفتن او صدایی از کسی بیرون نیامد و چنانکه گفتیم، هنگام برخاستن و بازگشتن ایشان نه تکریمی بعمل آمد و نه حتی مردم سرپایی کوچه دادند و توجه نمودند. به یاد دارم که پهلوان زاده معروف کت چوچونچه تنگ دربر کرده و ششلولی به کمر بسته، پیشاپیش رئیس دولت مردم را با دست و شانه پس و پیش می کرد تا ایشان از میان ازدحام خونسردانه مردم عبور کنند!
در این صورت چاره را منحصر به افزایش قدرت مراکز قشونی ایالات دیده، آنها را چنانکه گفتیم، مطلق العنان ساخت!
مخصوصا حس کرده بود که با دعوت و تبلیغات حزبی هم نمی تواند مردم ایالات را جلب کند، چنانکه با همه مساعی مادی و معنوی نتوانسته بودند چهار نفر هم در ولایات دور یکدیگر گرد آورند و چند تلگراف بدون دخالت روسای قشون صادر کنند. بنابراین، قسمت کم خرج تر را که قدرت دادن به قشونی ها باشد پیش گرفت و گفت هر قدر می خواهید از محل به دست بیاورید و برای پیشرفت موضوع صرف کنید!
از قضا، آنها، یعنی روسای قشون هم، مردم را به مخابره تلگرافات طولانی جمهوری در اسفند و خلع قاجاریه در سال بعد وادار و مجبور می کردند و تلگرافخانه هم آن تلگرافات را موقتا مجانی مخابره کرد. اما بعد از افتادن آبها از آسیاب ها، پول تلگرافات را از مخابره کنندگان مطالبه کردند و اغلب هم که صاحبانش شناخته شدند، وصول گردید! پس آنها هم ضرری نبرده بودند و همه مخارج پای خود ملت حساب شده بود!
یک فکر مکرر گفته می شد و آن این بود که: «مردم غیر از نان و امنیت چیزی نمی خواهند و میل دارند با دین آنها هم کسی کاری نداشته باشد». البته توده ملت ایران همین طور بودند، اما نه به این شوری که هر کس بخواهد بر آنها حکومت کند و همینقدر که نان و امنیت و صیانت مذهبی باقی باشد، به رضا تن به قضا بدهند، خاصه در پایتخت و مراکز ایالات رجال و بزرگان بودند که مردم به آنها اعتقاد داشتند؛ و این بزرگان مواظب این قبیل تندروی ها شده، اجازه نمی دادند که هر کس بتواند با یک گرده نان و یک چشمه امنیت و یک صلوات سوار بر مردم شود!
خود مردم تهران و مردمی که داخل احزاب سیاسی قدیم بوده و در ایالات و ولایات هنوز نمرده بودند نیز مواظب سیاست کشور بودند و این افراد پیشاهنگ فکر توده می شدند. دوم حمل مربوط به همین اصل بود. علما، افراد روشنفکر، دموکرات ها، اصلاح طلبان، تجار و کسبه و حتی کارگران بودند که آن سیل عدم رضایت را راه انداختند. مع ذلک، سردار سپه خواست از حس دیانت مردم استفاده کند.
روز 5 خرداد 1303 دعوتی از طرف دولت در قلعه مرغی از نمایندگان و جراید و اعیان شد که طیارات مشقی تازه خرید دولت را تماشا کنند. جمعی کثیر حاضر شدند و طیارات حرکت کردند و گردشی هم در شهر کردند و گروهی هم سوار شدند. بعضی به این تماشا نرفتند و جراید اکثریت به آنان بد گفتند!
نمایش های دیگر هم برای عوام فریبی شروع گردید . در لیالی متبرکه احیا از طرف اهالی احترامات لازمه نسبت به شعائر اسلامی بعمل آمده، در مساجد مراسم احیا به جا آوده شد. از طرف اداره قشون در میدان مشق چادری برافراشته شده، عموم اعضای قشون و نظامیان در محل مزبور حضور یافته، از طرف واعظین احکام اسلامی بیان می گشت.
آقای رئیس الوزرا و اغلب اعضای کابینه و بعضی از روسای ادارات، در شب قبل در میدان مشق حاضر و در موقع، قرآن به سر شرکت جستند، در اداره نظمیه نیز مراسم احیا بعمل آمده و در لیله عموم کارکنان نظمیه حضور یافتند!
اتفاقا در زمان تصدی وزارت جنگ آقای سردارسپه نیز دیده بودیم که ایشان شب عاشورا با پای برهنه، و جمعی از همگنان با دسته های شمع چهل و یک منبر را بر طبق سنت و عادات توده ملت طی کرده و تمام دقیق ترین مراسم ملی را به عمل آورده بودند؛ و همچنین هنگام ورود دسته معروف چاله میدان که یک دوره تراژدی واقعه کربلا را تا ساعات بعد از قتل و آتش زدن به خیام مجسم می ساخت و مقابل شمس العماره خیمه ها را آتش زده به تراژدی خاتمه می داد، باز وزیر جنگ در مقابل یکی از چادرها ناظر ختام عمل دسته چاله میدان گردید و به سردسته ها خلعت داد و تشویق کرد. باز شب دیگر دسته قزاقان راه افتاد و حضرت اجل در آن دسته بود و داخل مسجد شیخ عبدالحسین شد و به مراسم ملی رفتار کرد!
این مراسم با این سوابق و با علقه ای که خاندان ایشان به دقیق ترین مراسم سنن ملی از خود بروز می دادند و حتی رعایت سقاخانه نوروزخان را هم از دست فرو نمی گذاشتند، یک باره با قضایای جمهوری و مقالات متجددانه جراید اکثریت برخورد کرد و واکنش عظیمی، چنانکه اشاره کردیم، در شهر پدید آورد و صدای روزنامه سیاست اسلامی را در آورد.
یک مرتبه دیده شد که بار دیگر، عادات دیرینه و مراعات افکار عامه و یک حالت مرتجعانه صریحی از طرف ایشان عود کرده، قضیه لیالی احیا و از آن بالاتر داستان «تمثال» که اسباب استهزاء جراید متجدد اقلیت گردیده بود، بروز و ظهور نمود.
به تاریخ 28 جوزا از طرف رئیس الوزرا به وزارت معارف نامه ای نوشته شد که در ضمن چنین می نویسد:
باید ناظر شرعیات حدود مسئولیت و نظارت قانونی خود را از هر حیث، چه نسبت به مطبوعات و چه نسبت به پیس های نمایش هایی که داده می شود، کاملا رعایت کرده و از اجازه درج و نشر مسائلی که برخلاف موازین شرع انور و مصرحات قانون است و همچنین از تصدیق نمایش هایی که مضر به اخلاق اجتماعی و دیانتی است اجتناب و خودداری نماید و از ادای این وظیفه قانونی غفلت نورزد و مراقب که مثل سابق سوء تفاهم هایی که در اطراف بعضی جراید و پاره ای نمایش ها تولید شده بود نظایر پیدا نکند، والا گذشته از این که متصدیان و مرتکبین منهیات از طرف دولت مواخذه و تنبیه می شوند، مسئولیت غفلت و مسامحه که در این قبیل موارد از طرف ناظر شرعیات ناشی گردد، متوجه آن وزارت جلیله خواهد بود.
این تظاهرات که گفتیم، اساسی نبود. سردارسپه دیگر آن مرد ساده و ملی پایبند سنن و عادات قدیم نبود. او بقدری هوشیار و دقیق و نکته یاب بود که از هر ملاقات و مصاحبه ای چیزی درک کرده، به حافظه می سپرد؛ و امروز چهار سال بود که این مرد قوی الاراده و هوشمند با روشنفکرترین افراد جوان ایرانی حشر کرده و درجه به درجه پایه فکر و ادراکه و مشرب اجتماعیش بالا گرفته و وسعت یافته بود. او مردی نبود که اساس سلیقه و فکر اصلاح طلبانه خود را که بدون تردید بایستی بر روی ویرانه ها و خرابه های عادات و اخلاق و رژیم قدیم بنا شود، تغییر دهد. برای او شکی نبود که اعدا و عدو او ملاها و روسای عوام و سیاسیون قدیم می باشند؛ و تا رجال صاحب نفوذ زنده اند، محالست او بتواند صاحب اختیار مطلق ایران گردد. پس با این وصف بر کسی که او را از نزدیک می شناسد جای تردید باقی نیست که این نمایش ها صوریست، و می خواهد مردم را و اگر بشود روسای ملت و علما و اصناف و تجار را فریب دهد.
ملاقات دو مرد سیاسی
روز یکشنبه 25 ذیقعده، مطابق 8 تیرماه، بین سردار سپه و مدرس در یکی از اتاق های مجلس ملاقاتی دوستانه که دو ساعت به طول انجامیده بود، صورت گرفت، و در کلیات امور و مقاصد واقعی سردار سپه صحبت کردند و در آن مجلس رئیس الوزرا گفته بود که من به شاه اعتماد ندارم. همین معنی بود که مطابق آنچه بعد خواهیم گفت، قانون «فرماندهی کل قوا» را که به موجب قانون، خاص شاه بود، در باره سردارسپه قائل گردیدند.
من هم بی میل نبودم که بین سردار و مدرس طاب ثراه رفاقتی حاصل شود و باهم کنار آیند و در این معنی همیشه سعی می کردم و از رفتن به خانه رئیس الوزرا خودداری نداشتم و میانه ایشان تحبیب می کردم. این ملاقات هم نتیجه این مساعی بود که با همه مذمت هایی که دوستان سردارسپه از سید کرده بودند، باز رابطه ای باقی ماند و در یکی از اتاق ها ملاقات مذکور صورت گرفت.
اما معلوم نبود کدام دست پنهانی در کار بود که نگذاشت این دوستی به جایی برسد، زیرا چیزی نگذشت که قتل میرزاده عشقی باز رشته ارتباط را که تازه پیوسته شده بود، از هم گسست!
گروهی دیگر خوب می دانستند، اگر بین مدرس و سردار سپه یگانگی شود، آنها را جایی راه نخواهند داد. آنها می خواستند مدرس و تمام رجال بزرگ سیاسی را از بین ببرند و خودشان بمانند با سردارسپه و او را تا ابد محتاج به خود سازند و به دست او برمردم ریاست کنند و اگر موقع به دست آوردند، او را هم از بین ببرند و خود زمامدار شوند!
اتفاقا اداره نظمیه هم رئیسی داشت که هیچ نمی فهمید. او هم آلت دست این دو دسته شده بود، و روز بروز تعصب و خشونت و بغض و کینه اش نسبت به مدرس و رفقای او و بلکه نسبت به توده مردم تهران زیاد تر می شد. تهمت می زد، دروغ می ساخت، بعد خودش دروغ های خود را باور و در باره آن دروغ ها قسم می خورد. مردی نیمه مصروع و پرحرف و بی مغز و مردم آزار.
اتفاقا در همان وقت، یعنی بعد از قتل مرحوم عشقی، من این معنی را و این دست و پنجه را در مجلس به تفصیل عنوان کردم.

شوهرم جلال


شوهرم جلال
زن یک نویسنده بطور عام شوهرش را بعنوان یک مرد می شناسد نه به عنوان یک نویسنده. خوانندگان آثار این نویسنده هر چند از دور از این نظر او را بهتر از زنش می شناسند. اما من که زن جلال هستم او را نه تنها بعنوان یک مرد بلکه او را بعنوان مردی که نویسنده است می شناسم. این گونه شناسائی بیشتر به این علت است که جلال خیلی شبیه نوشته هایش است. من با چرکنویسش سر و کار دارم و دیگران با پاکنویسش. اگر جلال ر نوشته هایش تلگرافی، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزه طلب و حادثه آفرین است، اگر کوشش دارد خانه ی ظلم را ویران کند، اگر در نوشته هایش میان سیاست و ادب، ایمان و کفر، اعتقاد مطلق و بی اعتقادی در جدال است، دز زندگی روزمره نیز همین طور است. مشکل جلال که خودش مشکل بسیاری از بندگان خدا را مطرح کرده در دوگانگی شدید میان زندگی روحی و جسمی اوست و شک نیست که ریشه های عمیق خانوادگی هم دارد. این دو گانگی او را به حادثه جوئی کشانده است. زندگی جلال را می توان این طور خلاصه کرد: به ماجرا یا حاددثه ای پناه بردن، از آن سرخوردن و رها کردنش که خود غالبا با حادثه ای انجامیده است، آنگاه به خلق حادثه ای تازه یا به استقبال ماجرائی نو شتافتن. آخرین ین ماجراها سفر حج است که اینک رفته است.
جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال 1327 یافتیم. در این 14 سال شاهد آزمودن ها، کوشش ها، فداکاری ها، همدردی ها، سرخوردگی ها و نومیدی های جلا بوده ام و به او حق می دهم که اخیرا زودرنج وکم تحمل شده باشد. بچه هم نداریم کهبرباری را یک صفت خواهی نخواهی برای او بسازد. چنان که خودش برایم گفته است، در آغاز جوانی به جای افتد و دانی ها سخت پای بند مذهب بوده است و از نماز شب و جعفر طیار و انگشتر دُر و عقیق و امر به معروف و نهی از منکر یک دم غافل نبوده است. به هم که رسیدیم تازه از حزب توده انشعاب کرده بود و شاید در من پناهی می جست.
کوشش جلال برای کارش و نوشته ای در حد فداکاری ست. خوردن را از یاد می برد اما نه نوشیدن را و نه سیگارش را. بی خواب و بی آرام می شود، می خواند و می خواند. سفر می رود و با چه ریاضتی وجب به وجب خاک این کشور را گاه با پا پیاده و گاه با وسائل محقر می پیماید و با سلوکی دردناک با همه گروه مردمی دمخور می شود. به همه سوراخ و شمبه ها سر می کشد و عکس و طرح و یادداشت بر میدارد.
به علم طب اعتقادی ندارد و غالبا ناگزیر شده ام داروهائی را که برای تقویتش خریده ام خودم بخورم. اگر دیده باشیدش می دانید که چشم های میشی اش در صورت رنگ پریده و استخوانی اش همواره گفتی در تجسس است و شاید حتا از روی لباس متوجه لاغری اش بشود و اگر بگوید 40 ساله است شاید باور نکنید؛ چرا که قسمت عمده موهایش سفید شده است. راستش خود من هم شانزده سال پیش وقتی جلال را دیدم درحقیقت منتظر نبودم آنقدر جوان باشد، یعنی حتی یکی دو سال از من کوچک تر باشد. اصلا از زندگی مرفه و راحت می ترسد. مبادا این چنین زندگی بی مصرفش بکند یا به قول خودش خنگ بشود.
دوست دارد جمعش جمع باشد و دور و برش شلوغ. ما بطور کلی معاشرت وسیعی داریم. دوستان عهد کودکی، دوستان عهد جوانی، دوتانی که با هم سرنوشت مشترکی داشته اند، گروه خویشان و آشنایان وهمسایگاه و شاگردان قدیم و جدید که تعدادشان هم کم نیست.
از خویشان، مادر پیرش برایش نفس رحمت و ترحم است. روابطش با پدرش در ابتدای زندگی ما گاه به قهر و گاه به مهر آمیخته بود؛ چرا که پدر و فرزند هر چند از دو راه می رفتند ولی ازنظر شخصیت بسیار شبیه هم بودند. پدرش روحانی قرص و حتی لجوجی بود و تحمل کوچکترین تردیدی را نداشت.
در زندگی خصوصی خانوادگی مرد سر به راهی است به شرطی که پا روی دمش نگذارند. د رتمام این سالهای زندگی مشترکمان کمتر دیده ام ایرادی به غذا بگیرد، مگر آن که خوراک مرغ دوست ندارد چرا که در اوائل زندگی مان هر وقت مریض بوده یک جوجه مردنی به مرودش داده ام و یا وقت یمهمان داشته ایم به خورد مهمان ها. یک عبا و یک پوستین هم از پدرش به ارث برده است که د رخانه می پوشد. برای آن ها هم خط و نشان کشیده ام که به زودی از شر نفتالین زدنشان خودم را خلاص بکنم.
در اوقات فراغت با آرامش بی نظیری که از او بعید است با گل های باغچه محقرمان ور می رود. مو حرس می کند. شاخه های خشک درخت ها را می زند. یاس ها را می پیراید و قلمه می زند. گل ها را به گلخانه می برد یا از کلخانه در می آورد. خسته که شد کنار یک حوض کاشی یک وجبی که وسط حیاطمان داریم می نشیند و ماهی های قرمز را که از تمام حیوانات دوست تر دارد شماره می کند. شب های زمستان در بخاری دیواری کوچکی که داریم آتش می افروزد و کنار آن می نشیند و به شعه ها و جرقه ها نگاه می کند و به آتش پرست ها حق میدهد که آتش می پرستند. اگر کاری نداشته باشد با مهارتی که در دست هایش هست به برق ور می رود. سیم کشی می کند. چراغی تازه در گوشه ای تاریک می کشد. خرابی تلفن را اصلاح می کند. ساعت یا ساعت های از کار افتاده را راه م یانداز و میزان می کند. دل و روده ماشین را باز می کند و بیرون می ریزد و با دقت و مهارت از نو می بندد. درحقیقت ما کمتر پول تعمیر تلفن و بخاری و سیم کشی برق داده ایم. روزهای تعطیل کوهنوردی می رود. این را بگویم و تمام کنم که جلال با همه ی خشونت طاهری در ته دل شاعر و گاه حتا رمانتیک است و شاید این تنها وجه اختلاف او با نوشته هایش باشد.(1340)

غروب جلال

زیبا مُرد. همانطور که زیبا زندگی کرده بود و شتاب زده مرد عین فرومردن یک چراغ و در میان مردم معمولی که دوستشان داشتو سنگشان را به سینه می زد.
صبح روز چهارشنبه هیجدهم شهریور 1348 انگشتش را بالای استخوان ترقوه اش در قسمت سمت راست، آن جا که شاهرگ تپش دارد گذاشت و گفت: درد می کند، بدجوری هم. غروب سه شنبه دریا رفته بود، هر چند آن روزها دریا روی خوشی نشان نمی داد و هوا ابری بود. چند روز می شد که کلنگ های مهاجر دسته دسته از شمال غربی باز می گشتند و می دانستیم که برگشتن آن ها نشان فرارسیدن فصل سرد است. من داشتم آذوقه ای را که خریده بودم در قفسه ها جا م یدادم و گاهی که می خواست سیگاری سر چوب سیگارش می زدم و به لبانش می گذاشتم و برایش کبریت می کشیدم. م یخواست هفته ی بعدش با ساعدی برگردد و با هم بروند "هروآباد" برای مطالعه تات نشین های آن حوالی. می دانست بازهم بیکارش می کنند. یعنی از تدریس در هنرسرای عالی نارمک هم معافش خواهند کرد. بار اولش که نبود، به این جور بی کار کردن ها عادت کرده بود. پیش ترها از تدریس در دانشسرای عالی، الز دانشسرای مامازن، از دانشکده علوم تربیتی پس از سه سال، دو سال، یکسال تدریس مغدورش داشته بودند و اتفاق تازه ای نیفتاده بود که هنرسرای عال ینارمک راه آن رهروان را نرود.
آمد به اتاقک بالا. داشتم چمدان ها را می بستم. نشست پشت میزش و گفت: حیف، این یکی تمام نشد. مقصودش سفرنامه ی اروپا بود. از پنجم تیر که به اسالم رفتیم هر روز از ساعت 5ر8 تا 5ر11 سر سفرنامه های روس و امریکا و اسرائیل و اروپا کار می کرد و قصد داشت که هر چهار سفرنامه را با هم چاپ کند و نامش را به طنر بگذارد: چهار کعبه!
بعد از ظهر دراز کشدیم. باران می آمد و زمین را به آسمان کوک می زد. گفت: یک درد عجیب از مچ پایم آمد تا سینه ام و از این مچ دست تا مچ دست دیگر. شکل صلیب. و حالا باران تندتر کرده بود و ساعت قریب چهار و نیم بعد ازظهر بود. گفت: خیلی کار کردم، خسته هستم. حالا دیگر می خوابم. بیجامایش را به دستش دادم، پوشید و خوابید. کتاب "عقاب ماه نشین" را که خودش خواست به دستش دادم و برایش شمعی که روی میز کنار تختش بود روشن کردم. شروع کرد به خواندن و من هم مشغول جمع آوری شدم. گفت: عهد و عیال، ادبیات سخت دارد تجربی می شود. اگر این تن زه نزند چه کارها که نمی شود کرد.
اما مگر آثار خودش د رحقیقت غیر از ادبیات تجربی بود؟ گزارش های بمباران اتمی هیروشیما که صورت ادبیات به خود گرفت و به قول جلال ژورنالیزم که آنقدر به ادبیات نزدیک شد، جلال را گرم دل و شایق تر کرد. نقش همینگوی را به عنوان پیش کسوت دراین رهگذر نم یتوان فراموش کرد و جلال از آغاز همین کار را کرده بود.
جلال کتاب را که تا نیمه خوانده بود، بی این که ببندد به دقت و ظرافت همیشگی از رو، روی میز گذاشت و با دو انگشتش فتیله ی شمع را گرفت و شمع خاموش شد. گفت: نفسم بالا نمی آید، یک مشمع پیدا کن بینداز روی پشتم. دنبال مشمع می گشتم که پیدا نکردم و می شنیدم که جلال نفس های بلند می کشد دیگر خرناسه می کشید و وحشت جان مرا انباشته بود...
به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته، چشم هایش به پنجره خیره شده، انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاها را می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. انگار از راز همه چیز سر در آورده، انگار پرده را از دو سو کشیده اند و اسرار را نشانش داده اند و حالا تبسم می کند. تبسم می کند و می گوید: کلاه سر همه تان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود همین بود.
زمین و زمان می گریست. آمپولم زدند و دوای مسکن و خواب آوردم دادند. اما به عمرم هرگر آن طور بیدار نبوده امو نگریسته ام.
صبح زود همه آمدند، هر که دراین دو ماه و چند روز آخر دیده بودش و شناخته بودش. زن ها و مردها و بچه های شالی کار که غالبا در زیر باران و یا آفتاب سوارشان کرده بود و به مقصد رسانده بودشان، شب پاها که تا صبح طبل می زدند تا خوک ها را از مزارع برنج برانند و خواب را از چشم همه می پرانیدند و جلال چند بسته ی سیگار اشنو بر میداشت و به سراغشان می رفت. شب اول غریبه انگاشته بودندش اما بعد، خودی تر از هر خودی می دانستندش.
شمس و دکتر عبدالحسین شیخ و تیمسار ریاحی و مهندس توکلی و دکتر خبره زاده از تهران رسیدند. وقتی از اتاقی که جلال در آن برا ی همیشه خفته بود بیرون آمدند، دیدمشان. دکتر خبره زاده همه را متقاعد کرد که بگذارند برای آخرین بار با جلال وداع کنم. نه شیون کشیدم و نه زاری کردم. قول داده بودم. بوسیدمش و بوسیدمش. دراین دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشته که جفت مناسب خودش را پیدا بکند...مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند و در یک قفس با همدیگر همنوا شده باشند واین قفس را برای هم تحمل پذیر کرده باشند.
تابوت را در آمبولانس گذاشتند و راه افتادیم. جلو کارخانه چوب بری توقف کردیم. بیشتر کارگرها در خیابان به مشایعت آمده بودند و تعداد زیادی از دوستان هم ما را تا امامزاده هاشم بدرقه کردند و نمی دانم به دستور کی بود که سوت کارخانه به صدا در آمد؛ سه بار! (1361)
از آنچه رفته حکایت
پس از مرگ جلال، شایعه های بسیاری درباره ی او سر زبان ها افتاد. .. از جمله این که جلال را ساواک کشته است و زنش که من باشم، تهدید شده ام که سکوت پیش گیرم و اندیشه ی کار خویش گیرم.
جلال از همان اوان ازدواجمان در خلط سینه اش خون دیده شد. سل نداشت اما برونشیت مزمن داشتو قلبش هم نسبت به اندامش کوچک بود و سیگار کشیدن و نوشیدن نوشابه(مشروب) برایش ممنوع شده بود. پدرش حضرت آیت الله سیداحمد طالقانی جلال را پیش دکتر عباس آل احمد برد. این تشخیص را او هم داد. هرچه به جلال التماس کردم که سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا سیگاری کرد. نوشابه (عرق) خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا هم، هم پیاله ی خود بکند که این بار زیر بار نرفتم. وقتی به اسلام می رفتیم، یعنی می رفتیم که دو ماه و اندی بعد جسدش، جسد بی جانش را به تهران بیآوریم، در قزوین توقف کرد و چندین کارتن قرونیکا(عرق معروف قزوین) خرید. در نوشابه هایش (بطر مشروب) آب جوشیده می رفختم، اما آدم تا سرشار نشود که دست از سر بطری بر نمی دارد، آن هم کسی که از ساعت یازده صبح تا اواخر شب قزونیکای ملک ری می نوشد و سیگار کارگری اشنو می کشد. بیشتر هم پالکی های جلال، از مرادش مرحوم خلیل ملکی گرفته تا مریدش دکتر غلامحسین ساعدی قربانی نوشابه (عرق) شدند. ملکی و ساعدی از سیروز کبدی از دنیای خراب ما مهاجرت کردند و جلال از آمبولی.
اما این که ساواک جلال و ملکی را کشته باشد، اسناد ساواک درباره ی جلال و ملکی در آمده است. هویدا به وسیله دکتر نراقی، دوست وفادار جلال و من، پیغالم داد که هر کاری بکنی و هرچه بنویسی و هرچه سخنرانی بکنی، ما نه تو را می گیریم و در بند می کنیم و نه می کشیم. بدان که ما ا زتو شهید نخواهیم ساخت. نفوذ شهید بر اذهان جامعه بیشتر از آدم زنده است. دکتر نراقی حی و حاضر است و عمرش دراز باد، می تواند شهادت بدهد. امیدوارم بتوانم روی دین او را ادا بکنم. جلال را نوشابه (عرق) و سیگار اشنو کارگری کشت نه چیز دیگر.
به همه ی شایعه پراکن ها توصیه می کنم این بیت شعر مولانا را نبویسند و بالای تخت خوابشان آویزان کنند و هر صبح و شب بخوانند. نسخه مجربی است:
رو سینه را چون سینه ها، صد آب شوی از کینه ها
آن گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
مدت درازی است در حبس دنیا مانده ام، اما اینک هنگام عزم رحیل است. هرگز از مرگ نهراسیده ام. روزی که بروم از شر حاسدان و دروغ زنان و شایعه سازان راحت شده ام. اما خوب که می نگرم، اگر دوباره به دنیا بیایم باز همسر جلال می شوم. البته آرزو داشتم زن حافظ یا همسر مولوی یا زن شمس تبریز می شدم. حتا به صورت هوو. البته با اجازه ی بزرگ ترها، یعنی اگر خانم شاخه نبات اجاره می داد. اما این شمس تبریز "چه آیتی بوده است خدا را!" که این چنین مولوی، مردی با آن همه عظمت را شیدا کرده است.
(16 اسفند 1382)