نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

نتقال امید کوکبی، برگزیده المپیاد فیزیک به بند ۲۰۹ اوین



omid-kokabiخبرگزاری هرانا - امید کوکبی، نخبه جوان ایرانی که دانشجوی فوق دکترای فیزیک اتمی با گرایش لیزر در دانشگاه تگزاس است به بند ۲۰۹ اوین منتقل شد.
به گزارش کلمه، این انتقال جهت افزایش فشار بر این دانشمند جوان ایرانی برای تهیه مصاحبه علیه خود بوده که از سوی بازجویان صورت گرفته است.
گزارش ها حاکی از آن است که این روزها فشارهای بازجویی برای تهیه مصاحبه ها و سناریو سازی اعتراف از سر گرفته شده است.
امید کوکبی که از هموطنان اهل سنت و ترکمن است و هیچ گونه سابقه فعالیت سیاسی ندارد، بهمن ماه سال ۸۹ هنگامی که برای دیدار با خانواده اش به ایران سفر کرده بود، بازداشت و به بند ۲۰۹ زندان اوین منتقل و بیش از یک ماه در سلول انفرادی نگه داشته و سپس به بند ۳۵۰ منتقل شد.
وی به «ارتباط با دولت متخاصم» و « کسب درآمد نامشروع» متهم شده است.
امید کوکبی یکی از نخبگان المپیادی ایران است که حتی در دیداری که همراه با سایر نخبگان المپیادی با رهبری داشتند از وی تقدیر شده بود.
وی با کسب رتبه ۲۹ در کنکور توانست به طور همزمان در دو رشته فیزیک و مکانیک در دانشگاه صنعتی شریف تحصیل کند.
کوکبی فوق لیسانس خود را در آلمان و دکتری را در اسپانیا در رشته فیزیک اتمی در گرایش لیزر کسب کرد. وی از سال گذشته در دانشگاه تگزاس آمریکا مشغول به تحصیل بود.

اهمال پزشکان و نبود تجهیزات عامل مرگ مغزی کودک سنندجی

۰۸,۰۳,۱۳۹۰
atana_fajr_110529
آتنا قجر که به دلیل مشکل لوزه تحت عمل جراحی قرار گرفته بود، پنج روز است که دچار مرگ مغزی شده است

سنندج - خبرگزاری مهر: "آتنا قجر" کودک سه ساله سنندجی که به دلیل مشکل لوزه تحت عمل جراحی قرار گرفته بود، به دلیل نبود تجهیزات مراقبتهای ویژه بعد از عمل و اهمال کاری پزشکان دچار مرگ مغزی شده و پزشکان از بازگشت مجدد وی به زندگی قطع امید کرده اند.
به گزارش خبرنگار مهر در سنندج، آتنا قجر که دو سال و ۹ ماه سن دارد، روز سه شنبه سوم خردادماه سال جاری در کلینیک آرا سنندج که متعلق به بخش خصوصی است تحت عمل جراحی قرار گرفت و هم اکنون دچار مرگ مغزی شده است که والدین آتنا عدم وجود تجهیزات مورد نیاز مراقبت های بعد از عمل و اهمال کاری پزشکان معالج را دلیل اصلی این وضعیت اعلام می کنند.
آتنا که هم اکنون در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان بعثت سنندج بستری است طی مدت پنج روز اخیر در وضعیت کما بوده و پزشکان متخصص مغز و اعصاب بیمارستان بعثت سنندج، مرگ مغزی وی را تائید کرده اند و در حال حاضر در انتظار اخذ رضایت از والدینش برای قطع کردن دستگاه تنفس مصنوعی هستند.
مادر آتنا در خصوص وضعیت کودک خود و روند عمل جراحی اش به خبرنگار مهر در سنندج گفت: با توجه به تشخیص پزشک متخصص، آتنا روز سه شنبه در کلینیک جراحی آرا تحت عمل قرار گرفت و متاسفانه از همان روز تاکنون وی دچار مرگ مغزی شده است و با توجه به اعلام پزشکان امید به زنده ماندن وی در حد صفر درصد است.
وی ادامه داد: بعد از اعلام نیاز به عمل جراحی آتنا و دستور پزشک معالج وی خانم دکتر آ. ف، مشاوره بیهوشی وی نیز توسط دکتر ر. ش انجام شد و آنها وضعیت عمومی آتنا را برای انجام عمل جراحی مساعد عنوان کردند و روز سه شنبه سوم خرداد ماه راس ساعت ۹ صبح وی در کلینیک جراحی آرا که متعلق به بخش خصوصی است، بستری شد.
وی می گوید: در حالی که من و پدر آتنا درخواست کرده بودیم که وی را برای عمل جراحی به تهران اعزام کنند ولی پزشک معالج وی اعلام کرد که این عمل سرپایی است و مشکل چندانی ندارد و می توان آن را به راحتی در کلینیک بخش خصوصی آرا در سنندج انجام داد.
مادر آتنا می گوید، راس ساعت ۱۰ صبح فرزند من به اتاق عمل برده شد و بعد از گذشت ۲۰ دقیقه پزشک معالج وی از اتاق عمل خارج شده و اعلام کرد که عمل با موفقیت انجام شده و وضعیت عمومی بیمار نیز مساعد است ولی متاسفانه بعد از گذشت چندین ساعت و پیگیری های مختلف مشخص شد که آتنا دچار مشکلاتی شده و خبری از خروج وی از اتاق عمل نشد.
وی افزود: بعد از گذشت بیش از چهار ساعت مشخص شد که آتنا دچار مرگ مغزی شده و علیرغم اینکه کلینیک آرا فاقد هرگونه تجهیزات مورد نیاز برای مراقبت های ویژه بیمار بعد از عمل جراحی بود ولی متاسفانه از اعزام آتنا به بیمارستان های سطح شهر نیز خودداری می شد.
مادر آتنا قجر افزود: بعد از تلاش های بسیار بالاخره موفق شدیم که شرایط اعزام وی را به یکی از بیمارستان های سطح شهر سنندج فراهم کنیم که متاسفانه کلینیک آرا نیز فاقد آمبولانس بود و سئوال اصلی اینجاست که چگونه این کلینیک که مجوز انجام عمل جراحی به آن داده شده، فاقد آمبولانس است.
بر اساس محتویات موجود در پرونده آتنا قجر، وی روز سه شنبه راس ساعت ۱۵:۳۰ دقیقه بعد از ظهر در بیمارستان بعثت سنندج پذیرش شده و در همان بدو ورود به بخش مراقبت های ویژه انتقال داده شده است و در همان لحظات اولیه پزشکان متخصص داخلی، مغز و اعصاب وی را ویزیت کرده و آزمایش های لازم را روی وی انجام داده اند.
در گزارش های موجود در پرونده آتنا قجر آمده است که وی در زمان پذیرش در بیمارستان بعثت سنندج در شرایط بسیار وخیمی قرار داشته و ضریب هوشی وی ۳ و ۴ بوده است که میزان ضریب هوشی افراد در حالت طبیعی عددی بالای ۱۵ است و این شرایط نشان از وضعیت وخیم این بیمار بوده است.
همچنین در گزارش های ثبت شده و موجود در پرونده این بیمار مرگ مغزی نشان می دهد که هوای بسیار زیرپوست وی جمع شده و عملا امکان تنفس نداشته است که البته این وضعیت در صحبت های مادر و سایر بستگان وی نیز وجود داشت و آنها نیز این شرایط را تائید می کردند.
مادر آتنا و سایر بستگان این کودک بیمار ضمن تقدیر از همکاری های مسئولان و پرسنل بیمارستان بعثت سنندج اعلام کردند که همکاری های بسیار خوبی طی مدت پنج روز اخیر صورت گرفته و تمام کادر پزشکی و پرستاری این مرکز بهداشتی و درمانی از هیچ تلاشی برای خدمت رسانی به بیمار ما دریغ نکرده اند.
مادر آتنا که در شرایط روحی بسیار بدی قرار دارد و به سختی با خبرنگار مهر گفتگو می کرد، در ادامه سخنان خود گفت: سئوال من از همه مسئولان این است که چرا به وضعیت مراکز بهداشتی و درمانی بخش خصوصی که فعالیت می کنند رسیدگی نمی شود و چه کسی پاسخگوی مرگ کودک سه ساله من است و من باید چگونه این شرایط و وضعیت را تحمل کنم.
وی خواستار دخالت و رسیدگی فوری به این پرونده از سوی مسئولان استانی و کشوری شد و افزود: ما از مقامات مسئول دلیل به وجود آمدن این شرایط را پیگیری خواهیم کرد و انتظار می رود که با رسیدگی به این پرونده از تکرار مسائلی این چنین در استان کردستان جلوگیری شود.
معاون درمان دانشگاه علوم پزشکی کردستان نیز در جواب سئوال خبرنگار مهر در خصوص وضعیت آتنا قجر و پرونده وی عنوان کرد: در حال حاضر نمی توان اظهار نظری در این خصوص داشت و باید پزشکی قانونی دلیل مرگ را اعلام و در صورت شکایت والدین مسئله در نظام پزشکی مطرح شود ولی آنچه که واضح است اینکه این بیمار در حالت عادی و بدون دلیل به این شرایط دچار نشده است.
چشم های آتنا کودک معصوم و سه ساله سنندجی که امروز بنا به هر دلیلی بر تخت بیمارستان بعثت سنندج میخکوب شده، دیگر باز نخواهد شد و ناله های والدینش نیز پایانی ندارد ولی این انتظار به حق والدین آتناست تا عوامل و یا عاملین این وضعیت مورد بازخواست قرار گیرند تا دیگر آتنا و آتناها در این شرایط قرار نگیرند.
تلاش های خبرنگار مهر در سنندج برای ارتباط با مسئولان کلینیک آرا به ویژه دکتر اسعد ادیبان که مدیرعاملی این مرکز را بر عهده دارد به جایی نرسید و متاسفانه وی پاسخگوی تلفن همراه و تلفن ثابت محل کارش نیز نبود ولی خبرگزاری مهر آمادگی لازم را برای انتشار دیدگاه های مسئولان دانشگاه علوم پزشکی، نظام پزشکی سنندج و سایر مراجع را دارد و وضعیت این کودک نیز برای روشن شدن ماجرا پیگیری خواهد شد.
  

Mirror

محمد شیرعلی شهرضا، نابغه‌یی که درگذشت...

محمد شیرعلی شهرضا، نابغه‌یی که درگذشت...


وبسایت خانواده شیرعلی شهرضا

تا به حال عکس این دانشمندان جوان و نابغه کشور را دیده‌اید؟
جوانی که با همه دردها و مشکلات جسمانی تا آخرین لحظات زندگی خود دست از کسب علم و دانش برنداشت و مدال‌های افتخار را یکی پس از دیگری به گردن آویخت.
محمد شیرعلی شهرضا که از دانشجویان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف و متولد سال 1365 بود دانشجوی نابغه دانشکده علوم ریاضی دانشگاه صنعتی شریف که دانشجوی نمونه کشوری سال 86، دارنده رتبه اول جشنواره جوان خوارزمی در سال 85 و پژوهشگر ممتاز انجمن رمز ایران بود. در طول دوره کارشناسی خود موفق به ارایه 80 مقاله علمی در کنفرانس‌های بین‌المللی شد و 13 مقاله چاپ شده در مجلات معتبر علمی پژوهشی داشت و یک اختراع ثبت شده نیز از خود به جا گذاشت. او در سال 1385 به عنوان پژوهشگر جوان ممتاز انجمن رمز ایران در مقطع کارشناسی برگزیده شد و در دومین کنفرانس بین‌المللی ایکتا 2006 (ICTTA 2006) به عنوان جوان‌ترین محقق انتخاب شد و همچنین در یازهمین کنفرانس بین‌المللی انجمن کامپیوتر ایران (CSICC2006) به عنوان جوان‌ترین محقق برگزیده شد. این دانشجوی فقید یک کتاب به عنوان «آموزش الگوریتم‌ها» تألیف کرد و همچنین دو بخش برای دایره‌المعارف Encyclopedia of Mobile Computing &commerce و کتاب Handbook of on secure Multimedia Distribution را نوشته است. زمینه‌های تحقیقاتی مورد علاقه وی نهان‌نگاری اطلاعات، برنامه‌نویسی تلفن همراه و سیستم‌های تفکیک کاربران انسانی از ماشین بود.
وی چندی پیش بر اثر ناراحتی ستون فقرات درگذشت. آیا محمد شیر علی شهرضا لحظه‌ای خود را اسیر درد و رنجی کرده بود که تمام عمر گریبانگیر او بود؟ اگر چنین کرده بود آیا از این عمر کوتاه اما پرثمر وی خبری بود؟

The Runner

تحریم فیلم کثیف “پایان نامه”


تبلیغات بیلبوردی فیلم پایان‌نامه به کارگردانی حامد کلاهداری و تهیه کنندگی روح‌الله شمقدری شروع شد. محمدرضا شریفی‌نیا شخصیتی بوده که طی یکسال گذشته با بازی در فیلم هایی که بر ضد جنبش سبز تهیه شده بودند نقش بسزایی ایفا میکند. بازیگرانی که در این فیلم ضد مردمی و ضد جنبش سبز به ایفای نقش پرداختند میتوان از : داریوش ارجمند، محمدرضا شریفی‌نیا، احمد نجفی و جمشید هاشم‌پور، حامد کمیلی، بهاره افشاری، کامران تفتی، محمد صادقی، چکامه چمن‌ماه، هادی دیباجی، نیما شاهرخ‌شاهی، میرطاهر مظلومی، علی اوسیوند، میرحسین معلومی، مریم کاویانی نام برد. بدون شک این اسامی از ذهن بیدار مردم ما پاک نخواهد شد که چگونه با ایفای نقش در چنین فیلم هایی از روی خون ریخته ملت آزادیخواه رد میشوند. این فیلم در بیست و نهمین جشنوارهٔ فیلم فجر که در بهمن ۱۳۸۹ در تهران برگزار شد، از سوی تماشاگران به عنوان «بدترین فیلم سال» انتخاب شد. محمد حسینی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در اظهار نظری اعلام کرد “هو” کنندگان این فیلم درجشنواره فجر “اغتشاشگر” بوده‌اند. هم اکنون بسیاری از گروههای سیاسی تماشای این فیلم را به شدت تحریم کرده اند. طبق گفته وبسایت رسمی این فیلم، تهیه کننده فیلم «پایان‌نامه» در نشست نقد و بررسی که در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار شده بود گفت: حرف اصلی فیلم پایان‌نامه «ولایت مداری» است.

Cat and owl playing - Fum & Gebra - Perfect friendship!

فراخوان جمعی ازایرانیان مقیم خارج از کشور: اعدام، سنگسار، شکنجه، تبعیض در ایران منع باید گردد




فراخوان جمعی ازایرانیان مقیم خارج از کشور: اعدام، سنگسار، شکنجه، تبعیض در ایران منع باید گردد


.....................
فراخوان
جمعی ازایرانیان مقیم خارج از کشور
اعدام، سنگسار، شکنجه، تبعیض در ایران منع باید گردد

ما بعنوان جمعی ازایرانیان مقیم خارج از کشور، ایران را سرزمین خود و سرزمین همه ایرانیان در هرکجا که باشند میدانیم.
ما معتقدیم که ملت ایران ازهرگروه و دسته و قوم، با هرزبان وتفکر، با هرعقیده ومذهب و رنگ و جنسیت باید ازاصول اولیه حقوق بشری، یعنی آزادی بیان وعقیده، دمکراسی و آزادی انتخابات، آزادی احزاب، انجمن ها و اجتماعات، آسایش و امنیت فردی، عدالت اجتماعی و قضایی برخوردار گردد.
ما مجازات واحکام غیر انسانی اعدام، سنگسار،شلاق وشکنجه درهرشکل آن را درشأن مردم کشورمان ایران با پشتوانه تمدنی کهن نمی دانیم.
ما سرکوب و کاربرد خشونت علیه شهروندان و محکومیت ها و مجازاتهای وحشیانه را درخور شهروندان کشور خود ندانسته و خواهان لغو و محو اینگونه مجازاتها از سرزمین مان ایرانیم.
ما برآنیم که وابستگی دستگاه قضایی ودادگاه های انقلاب و دادسراها به سران حاکمیت جمهوری اسلامی و تبعیت آنها از منافع و مصالح سیاسی اقتصادی حکومتگران اسلامی، مانع از اجرای عدالت شده و درمقابل مطلق گرایی و سرکوبگری چنین دستگاهی، جان، مال و حیثیت هرشهروند ایران درخطر است.
ما خواهان لغو همه احکام غیرانسانی اعدام، سنگسار، وثیقه های ویرانگر و  شکنجه درهرشکل آن هستیم.
علی رغم تلاش خستگی ناپذیر شخصیتها و سازمانها، تاکنون هزاران ایرانی قربانی قهرحاکمیت جمهوری اسلامی و دچاربی عدالتی سیستم قضایی آن گشته اند. قربانیانی که هرروز برشمارشان افزوده میشود.
نمیتوان اعدام علنی یا مخفی، شکنجه و کشتار در خیابان یا در زندان را تاب آورد بود و از حق مطلق زندگی برای هرانسان سخن نگفت.
نمیتوان درمقابل تخریب آثار تاریخی و نابودی محیط زیست و خشکاندن رودخانه و دریاچه و جنگل ها بی تفاوت گذشت.
نه، نمیتوان درمقابل پایمال شدن ونادیده انگاشتن آزادیها و حقوق شهروندان ایران سکوت کرد.
وقتی که فقط درچند ماه گذشته تعدادی اززندانیان براثرشکنجه یا شرایط طاقت فرسا درزندانها جان باخته اند. تعداد بیشماری اعدام شده یا در دالانهای مخوف مرگ در انتظار اعدام یا زندان طولانی مدت بسرمیبرند.
ما ازهمه ایرانیانی که خواهان استقرار عدالت ،رفع هرگونه تبعیض، پس راندن  حذف گرایی و مخالف سرکوب اقلیتها و دگراندیشان هستند میخواهیم که با امضای این بیانیه به این خواست انسانی پیوسته و صدای خود را به گوش سازمانهای بین المللی، دولتها و رسانه های جهان برسانند:

اعدام، سنگسار، شکنجه، تبعیض در ایران منع باید گردد
دمکراسی، حقوق انسانی برای هر ایرانی برقرار باید گردد
آثارتاریخی، ثروت های طبیعی، محیط زیست،
جنگل ودریا حفظ باید گردد.
ما خواهان جدائی دین از دولت هستیم

آدرس برای امضاء:
farakhan@gmx.fr

28.05.2011

نخستین امضاء کنندگان:
افسانه خاکپور نویسنده و وکیل دادگستری در فرانسه.
عطا هودشتیان استاد دانشگاه در فرانسه و کانادا.
آذرمحلوجیان نویسنده و مترجم.
جواد دادستان مدیر انجمن هنر در تبعید.
مریم گنجی کارشناس محیط زیست .
بهروز سورن زندانی سیاسی سابق در تبعید.
شکوه میرزادگی شاعر و نویسنده – مدیر سایت نجات پاسارگاد.
میرزا آقا عسگری نویسنده و شاعر .
کامران مهرپور همکار سازمان خودرهاگران.
ایرج ضیایی مترجم.
مسعود بختیاری.
فرهنگ قاسمی نویسنده.
انور میر ستاری فعال حقوق بشر.  
علی دروازه غاری زندانی سیاسی سابق در تبعید.
مینو همیلی فعال پناهندگی و زندانی سیاسی سابق در تبعید.
مجتبی نظری فعال سیاسی.
برهان عظیمی فعال سیاسی.
کامیار بهرنگ وبلاگنویس.
حسین مختار زیبائی زندانی سیاسی سابق در تبعید.
البرز دماوندی.
ندا فرخ.
آمادور نویدی وبلاگنویس.
 دکتر حمید رضا رحیمی طنز نویس.
زری عرفانی زندانی سیاسی سابق در تبعید – مدیر رادیو پارس.
مهناز قزلو زندانی سیاسی سابق در تبعید - وبلاگنویس.
اسماعیل وفا یغمائی شاعر و فعال سیاسی.
بی برگ براهوئی فعال سیاسی .
آخرداد سپاهی فعال سیاسی.
کاوه پرستو فعال سیاسی.
علی یحیی پور سل تی تی فعال سیاسی - شاعر.
علی آرا.
کمال ارس.
الف. بهرامی.
شیدا یغمایی.
م.کیانرسی.
شایان فرهمند.
د.شیبانی عرب.
بهرام چوبینه نویسنده و پژوهشگر.
مجید امید شاعر.
مهرداد فتحی.
سارا حافظی صافی فعال سیاسی

نهادها:

انجمن هنر در تبعید

فدراسیون ارو پرس

ایران آزاد - کانون دفاع از حقوق بشر، آزادی و دموکراسی – آلمان

وبلاگ اشتراک
رادیو پارس
سایت اطلاعات نت
گزارشگران
وبلاگ خبری گزارشگران
سایت می مکران
سایت لجور
البرز ما

باز آفرینی واقعیت ها
http://bazaferinieazad.blogspot.com/
 

زوايای پنهان ادامه جنگ پس ازفتح خرمشهر

همنشین بهار: گنجشکک از راه رسید ( رِجعَت العَصفورة ) FAIRUZ

همنشین بهار: خوزه مارتی پیامبر استقلال

آذربایجان و زبان فارسی ( گناه زبان فارسی چیست؟)



-
 

"زبان فارسی ستون ف فقراتف یک ملت عظیم است."
دکتر غلام حسین ساعدی(1)


پرسشی است و شکوه ای که تو نیز همچون من با خویشتن توانی داشت. خاصه اگر اهل زبان باشی و از پیوندی که شاعران و نویسندگان با زبان دارند نصیبی برده باشی، این پرسش را طرح خواهی کرد: گناه زبان فارسی چیست؟
خاصه، اگر، زبان فرهنگ و ادب و تاریخ کشورت را نشانه تیرهای بی مهری یافته بوده باشی. از سر درد و به ناگوارشکوه خواهی کرد، هنگامی که این بی مهری از جانب دوستی و برادری بوده باشد و آنگاه که تیر از کمان خودی رها شده باشد، یعنی به هنگامی که تیشه خویش در کمین ریشه خویش دیده باشی!
و نخستین بار که از خود چنین پرسیدم؛ روزی بود از روزهای دراز غربت، که در خانه دوستی با هموطنی روبرو شدم و دریافتم که پس از سلامی که با او، گفتم و پاسخ کوتاهی که شنیدم، کلامی با من نگفت تا مبادا به فارسی سخنی گفته باشد، در آنجا من از خود پرسیدم: براستی گناه زبان فارسی چیست؟
از آن پس نیز بارها این پرسش را طرح کرده ام، به ویژه آنگاه که با برخی از هم میهنان خود روبرو شده ام که متأسفانه تکیه بر قومیت را مفقدم بر ایرانیتف خود شمرده اند و پرستش ف زبان ها و گویش های منطقه ای را در کشور ما تا به حدی رسانیده اند که متکلمین و گویندگان ایرانی این زبان ها را "ملَت" جداگانه ای افنگاشته و مردم ایران را تنها بر مبنای گویش ها و زبان هاشان به "ملل" و "ففرَق ف" گوناگون تقسیم کرده و در برابر یکدیگر قرار داده اند.
و امروز بار دیگر این پرسش را با شما در میان می گذارم، نه از سر خشمی، یا مصلحتی، یا سیاستی، که نه مصلحت اندیش و نه سیاست پیشه ام، بل از سر دردی که اهل دردیم و بس.
پس چیست؟ براستی گناه این زبان چیست؟
زبانی که در دربار پادشاهان ترک بالید و رونق یافت، در خورد کدام بی مهری شماست؟ زبانی که شاهنامه فردوسی اش و بوستان و گلستان سعدی اش و بسیاری دیگر از آثار ارجمند ادبی، علمی، فلسفی، دینی اش به پادشاهی ترک هدیه شده است، سزاوار کدام ناسپاسی ترکانه می تواند بود؟ بنگرید، به تاریخ ادبیات این زبان بنگرید،عظیم تر بخش آن در ستایش شاهان و سرهنگان و امیران و غلامان ترک است. بیش از هزار سال شاعران ایرانی به این زبان، در ستایش حکومتگران ترک سروده اند، و بسا بیش از بسیاری از قطعه ها و قصیده و نیز غزل ها و رباعی های پارسی سرود ستایش سبکتگین و آلپتکین و محمود و مسعود و آلب ارسلان و طغرل و طغتگین و چغری و طغری و سلجوق و تگین و تموچین و هلاکو و سنقر و سلغفروخان و بک و خاقان و اتابک و تیموری و غوری و آق قویونلو و قره قویونلو صفوی و افشار و قاجار بوده است.
و نیز جائی برای پیراهن عثمان کردن از سلسله اخیر که ترک تبار نبود نیز باقی نمانده است، زیرا دیدم و دیدند که اینجا نه شاهنامه ای در وجود آمد و نه بوستان و گلستانی به ثمر نشست، که میراث عظیم شعر و ادب فارسی یادگار دوران های پیشین است. پس بهانه ها را کوتاه تر کنیم و از خود بپرسیم: به راستی گناه این زبان چیست؟ که در طول بیش از هزار سال در ستایش و نیز در سایه حمایت سلسله های ترک تبار بالید و رونق یافت؟ و چه بسیار بودند از این شاهان و امیران، که اگر ذوقی داشتند، خود به زبان فارسی می سرودند. گناه این زبان چیست که تقریبا همه مفاخر بزرگ ادبی، فرهنگی، تاریخی، فلسفی که شما آنان را آذربایجانی می دانید، شاهکاریشان را، در این زبان آفریده اند و اینچنین به سهم خود در اعتلای این زبان کوشیده اند؟ چگونه است که شما نظامی و خاقانی و قطران و صائب و شهریار را که از شاعران بزرگ ایرانند و از اران و آذربایجان برخاسته اند از آن خود می دانید اما، حاصل رنج و میراث بزرگ فرهنگی و ادبی آنان را به بی مهری می نگرید. از حکمای ارجمندی همچون سهروردی به نیکی یاد می کنید و او را از آن خود می شمارید، اما بیاد نمی آورید که فلسفه اشراق او احیای حکمت باستانی ایران بود.
از بابک خرمدین به حرمت سخن می گوئید و با شوق و شور از او نام می برید و بپاس آنکه از آذربایجان برخاسته بود، فرزندان خود را به یاد او بابک نام می نهید، اما در عین حال فراموش می کنید که بابک مزدکی بود و ایرانی بود و بیش از بیست سال در برابر سیطره خلفای عرب درایستاد و جنبش های مردمی ایران را در آذربایجان راهبری کرد؟ راستی را، چگونه می توان به ستار و باقر و ثقةالاسلام و خیابانی بالید، و آخوندزاده و صابر و میرزایوسف تبریزی و میرزا آقا تبریزی و مشیرالدوله پیرنیا و مستشارالدوله و بسیاران دیگر را که فهرست نامشان به صد دفتر نشاید برشمرد، از مفاخر قومی و ولایتی خود دانست، اما آرزوهای نیک خواهانه آنان را به خفردی نگریست و به رنج هائی که بردند و خون دل هائی که در راه آزادی مردم ایران خوردند، به دیده اعتنا ننگریست؟ به راستی چگونه می توان این بزرگان را بزرگ انگاشت و صالح انگاشت و خودی انگاشت، اما افکار آنان و آمال آنان را از آن خود ندانست؟ این بزرگان و نیکان و صالحان، بی حاصل رنج و میراث بزرگی که در همه زمینه ها از برای ما ایرانیان بیادگار نهاده اند چگونه مایه فخر و مباهات شما توانند بود؟ چنانچه خدای ناخواسته، اینان را که از مردان بزرگ سرزمین ما هستند، تنها به گناه آنکه در مقام فرهنگسازان ایرانی همه نبوغ خود را به زبان فارسی بخشیده اند و در قلمرو این زبان به اعتلای فرهنگی، ادبی، فلسفی اجتماعی وسیاسی جامعه خود کوشیده اند، درحاشیه قراردهید، آنوقت از آذربایجانی که اینهمه عزیزش می دارید و هویتی جدا از پیکرۀ بزرگ ایران برای او تصور می کنید، چه چیزی باقی خواهد ماند؟ از این سپس به کدام یک از مفاخر قومی خود خواهید بالید؟ به کدام یک از شخصیت های فرهنگی، هنری، سیاسی یا تاریخی خود مباهات خواهید کرد؟ راستی را چگونه می شود که پیکره نظامی را از طلا ریخت و در شهر گنجه از برای او زیارتگاه ساخت، اما به آثار او و به زبان او مهر و دوستی نورزید؟ نظامی بیرونی از آثارش چیست به جز مشتی خاک و یک مقبره؟ به راستی از شهریار تبریزی، بیرون از دیوان فارسی هزار صفحه ای اش و بیرون از غزل های ناب و دلنشینی که او را در کنار سعدی و حافظ قرار داده است، چه بر جای خواهد ماند؟ و دیگر اینکه براستی، اگر در وجود شهریارف غزل معاصر فارسی، ذره ای بی مهری و یا زبانم لال، کمترین کینه ای از آنگونه که دیگران در دل گروه اندکی ازایرانیان نسبت به زبان فارسی برانگیخته اند، راه یافته بود، در اینصورت آیا او به سرودن حتی یک بیت از آنهمه شعرهای زیبا توانا می بود؟ پس چگونه می توان شهریار را عزیز داشت اما زبانی که او وجود خویش و اندیشه خویش و درد و رنج و عشق و عواطف خویش را در آن بیان کرده است، دوست نداشت؟
می شنوم گاه، که از »پان فارسی» سخن می گوئید، از «شوینیسم فارس» شکوه می کنید! کدام فارس؟ کدام پان؟ کدام شوینیسم؟ اگر منظور شما از شوینیست فارس آنهایند که "به پارسی سخن می رانند" یا از زبان فارسی دفاع می کنند، هیچ می دانید که بر آنان چه تهمت ناسزاواری روامی دارید؟
بیادآرید که این زبان ارث پدر هیچ یک از ایرانیان نیست. خواه آذری باشند یا شیرازی، کفرد باشند یا لفر، یا اصفهانی و خوزی و بلوچ. باری همه ایرانیان در ساختن و آفرینش های فرهنگی – ادبی این زبان مشارکت داشته اند و سهیم اند و در این میان سهم آنان که از ارّان و آذربایجان برخاسته اند اندک نیست. نظامی را بیاد آورید، مزار او در گنجه است و آثار او در سراسر ایران پراکنده است خاقانی در شروان است و شمس از تبریز بود و صائب و شهریار و ساعدی و بسیاران دیگر نیز. پس من که زبان مادریم پارسی است، چگونه بیش از تو هموطنم، که زبان مادریت ترکی آذری است نسبت به این زبان مدعی ارث و میراث توانم شد؟ من چگونه بیش از تو بر زبانی ادعای مالکیت کنم که طوطیان پارسی گویش از تبریز به بنگاله و هند رفته اند و جلال الدین بلخی، این شیفته شمس تبریزش، ملای روم و مفولانای ترکیه امروزی است؟ من چگونه بیش ازتو ارث و میراث از زبانی طلب کنم، که پادشاهان ترک رواجش داده اند و بخش اعظم آثار ادبی اش پیشکش به آنها یا در ستایش از آنان است؟ و نیز خالی از معنایی نیست که اندیشمندانی همچون آخوندزاده، طالبوف تبریزی و میرزا آقا تبریزی، پیرنیا، رشدیه، کسروی و پورداود که از نخستین طرح کنندگان و آورندگان اندیشه های جدید درباره ملیت، ایرانیت، دولت ملی، احیای عظمت پیشین، و نیز زبان فارسی و آموزش فراگیر ملی در ایران هستند،غالبا آذربایجانی یا آذری نسب بودند. پس چگونه تهمت «پان فارسی» یا «شوینیست فارس» بیش از تو برازنده من تواند بود؟ اما اگر خدای ناخواسته در پسف ضمیر خویش به نژاد و خون تکیه زنی وخود را ازتخمهء حکومتگران و سرهنگان و غازیان و امیران ترک پنداری، آنگاه من به تلخی با تو خواهم گفت، باری بدان و آگاه باش که سهم پدران و تبار تو در این زبان از پدران و تبار من بیشتر بوده است، زیرا پدران من رعایای پدران تو شدند و خراج گزار و یا سپاهی پدران تو بودند و یا از کله های آنان منارهای پدران تو ساخته می شد.
با اینهمه این حاکمان قدرقدرت قوی شوکت اعلی مرتبت، هیچ و هرگز با این زبان دشمنی نکردند. به این زبان ستوده شدند، و از این زبان مشروعیت یافتند و پایه های حکومتشان را استوار کردند. اما نه، این که گفتم بیش از مثالف آغشته به طنزی سیاه نبود. نه، آن حاکمان هم پدران تو نبودند. پدران تو نیز همانا پدران من بودند و سرگذشت آنان یکی بود و سرنوشتی یگانه یافتند، با هم زیستند، با هم عاطفه ورزیدند، با هم به دینی اعتقاد یافتند، باهم در جنگها به قتل رسیدند، با هم در ترانه های روستایی من یا بایاتی های تو و در نوای نی من یا در ساز تو به نغمه های بیات شیراز و بیات ترک و اصفهان و شوشتری و سه گاه قفقازی و دیلمان گریستند، و ابراز عشق کردند و با هم در مینیاتورها نقش های شگفت آفریدند و گج بفر و کاشی گر شدند و با هم نستعلیق و نسخ و شکسته و تعلیق نوشتند و با هم شعر سرودند و تاریخ نگاشتند و حکمت آموختند و با هم ملا و مکتبی و تعزیه خوان و ادیب و پهلوان و جهانگرد شدند و با هم طغیان کردند و آزادی خواستند. کوتاه سخن، آنکه، با هم زیستند و با هم مردند و هرگز و هیچگاه در ذهن هیچیک از آنان این اندیشه نابرادرانه شگفت انگیز خطور نکرد که : زبان فارسی از من نیست. آنان این زبان را که خود آفریده بودند و میراث مشترکشان بود همواره از آن خود می دانستند و بود و بود وبود، تا رسید به افسانه پردازی ها و هویت تراشی ها و تاریخ سازی های دشمنان تاریخی ایران. تا رسید به بازماندگان تزارها و بدبختانه این بار در جلوه ای مردم فریب و رنگ آمیز و جهان فریب. در جامه «مذهب جهانی کارگران» ی که کعبه آنانرا در تزارستان برپا داشته بودند. نیرنگ تزاری این بار جامهء «اردوگاه خلق ها» پوشید و تفرقه افکند و هویت ساخت، تاریخ آذربایجان نگاشت، هویت آذری ساخت، تاریخ تاجیکستان و هویت افزبکستان تراشید و افسانهء« خلق ها خاور» پرداخت.
و چنین بود که نظامی در فرهنگنامه های دست ساخته آنان همچون حسین بن منصور حلاج که به افتخار رهبری طبقات ستمکش «خلق های خاور» نائل شده بود، «فیلسوف ماتریالیست خلق های خاور» نامیده شد! اما، هرگز در شرح حال وی کلامی درباره اینکه او به فارسی سرود و شیرین او به زبان فارسی برکفشته فرهاد نالید و مجنون او به زبان فارسی صبا را پیغامگزارف عشق لیلی کرد، و پنج گنج او پنج گنچ پارسی بود، سخنی نرفت. بیش از هفتاد سال خاقانی شروانی شاعر «خلق های ستمکش خاور» خوانده شد اما در فرهنگ پرداخته های آنان سخنی درباره آنکه او به فارسی بر ویرانه های مدائن گریست و برشکوه و شوکت برباد رفته دیرین ایران زاری کرد، سخنی به میان نیامد. و چنین بود که هویتی در برابرهویتی قد برافراشت و تاریخی در برابر تاریخی و زبانی در برابر زبانی درایستاد تا بساط سلطه گسترده تر تداوم یابد و زور و نیروی قدرتی بزرگ، با همه توان تاریخ تراشی بین المللی اش و هویت سازی جهانگیرش و آکادمیسین های رسمی و حزبی و امنیتی اش کارکرد و کرد و کرد، تا شد آنچه شد. پس بنگریم و باز بنگریم به آنچه می اندیشیم.
به خاستگاه و آبشخور اندیشه های خود بنگریم و باز بنگریم تا مبادا از زبان دشمن سخن گفته باشیم! و مبادا آنکه بیرق آرزوهائی را که همواره بر شانه های زخمی بزرگان یاد شده سرزمین ما برده می شد به کناری بیفکنیم و نی سواری میدان باقرف ها و غلام یحیی ها پیشه کنیم! تا مبادا آن برادری که پدران ما به یکدیگر می ورزیدند، از میان ما که امروزه در این آشوب های بنیان کن خانگی و جهانی به برادری های بزرگتر و استوارتری نیازمندیم رخت بربندد و هریک از ما یوسف خود را به زر ناسَره بفروشیم.
مبادا برادران! هرگز چنین مبادا!
باری، پس با تو می گویم :

دریاب گوهری که ترا نیست
کم گیر باوری که تار هست.

م.س
پاریس، 21/2/1992



و اما بعد (...) :

این مطلب درست 13 سال پیش نوشته شد و نخستین بار در نشریه اجتماعی، فرهنگی، سیاسی "اختر" چاپ پاریس انتشار یافت و سپس در مجله "راه آزادی" از انتشارات "حزب دموکراتیک مردم ایران" انتشار مجدد یافت و نشریه فرهنگی – ادبی "ایران نامه" چاپ آمریکا نیز آن را حروف چینی کرد، اما در لحظات نهایی، به دلائلی آنرا به چاپ نرسانید و زحمت حک و ویرایش آن بر دوش دوست و استاد ارجمند آقای شاهرخ مسکوب باقی ماند! ( 2)
اکنون بار دیگر برخی از دوستان به جد از من خواستند که این نوشته تجدید چاپ شود، زیرا معتقدند که موضوع و مضمون آن همچنان به اهمیت خود باقی است و گویا تحولات سیاسی و منطقه ای سال های اخیر در دو کشور همسایه ما عراق و افغانستان، نغمه های شوم کفهن را نیرو و توان جدیدی بخشیده، به ویژه آنکه، کژبینی و کژآئینی و کژاندیشی های حکومتگران ناشایست و نابایست کشور ما، وضعیت مصیبت باری آفریده و بدین گونه ملت و کشور ما را بار دیگر در چنبره بدخواهی ها و بدسفگالی های نیروهای منطقه ای و جهانی گرفتار کرده است.
از این رو درخواست این دوستان را نادیده نمی توان گرفت، اما همراه با چاپ مجدد آن، از بیان این مطلب ناگزیرم که، حق تکلم و خواند و نوشت و نشر به زبان ها و گویش های متنوع ایران را نمی شاید و نمی باید نادیده انگاشت. حقیقت آن است که در میان خواستاران و مدافعان این حق، بسیاری از ایرانیان هستند که در آزادی خواهی و ایران دوستی و میهن پرستی آنان شبهه و تردیدی نمی توان داشت و من، خود، دوستان و برادرانی در میان آنان دارم که حشر و نشر و همدلی و هم سخنی با ایشان، این حقیقت را بر من مسلم داشته است.
بنابراین تکیه بر اهمیت زبان فارسی به عنوان زبان مشترک و زبان ملی ایرانیان، نباید ما را به افکاری رهنمون شود که از اهمیت و ارزش دیگر زبان ها و گویش های رایج در کشور خود غافل شویم و آنها را بخشی از میراث معنوی و فرهنگی سرزمین خود محسوب نداریم.
نویسنده این سطور، آرزومند آن است که به یمن آزادی و دموکراسی در ایران فردا، شرایطی فراهم گردد که مردم این سرزمین، ضمن حراست و کوشش در راه اعتلای زبان فارسی- به عنوان میراث مشترک و زبان ملی و سراسری ایران – بتوانند در راه رفشد و اعتلای زبان ها و گویش های دیگر خود نیز، آزادانه و به دلخواه بکوشند و کودکان کشور ما در همه ایالات و ولایات خود، بتوانند آزادانه به زبان های مادری خود تکلم کنند، آزادانه بنویسند و آزادانه نشر دهند، زیرا در جامعه دموکراتیک ایران فردا، رفشد زبان های ایرانی به منزله رفشد فرهنگ ایران در همه ابعاد و جلوه های متنوع و رنگارنگ آن است.
پس امیدوار و کوشنده در فراهم ساختن شرایط و موقعیتی برای کشور خود باشیم که زبان ها و گویش ها به رفشد و خلاقیت آزاد ادبی و ذوقی خود توانا گردند و شفعب و شاخه های گوناگون هنر وفولکلور وآداب و آئین های زیبای ملی و مردمی در سراسر ایران، بی مانع و رادعی به بیان و بازتولید و تعالی خود قادر شوند و داد و ستدف جلوه های متنوع فرهنگ در ایران، به آفرینش جمال و آزادی بیانجامد و بدین گونه دشمنان وحدت و سعادت سرزمین ما ایران برای همیشه نومید گردند.
با این وجود، می باید تأکید کنم که: این خواسته های مشروع و برحق به شرطی تحقق پذیرند که خواستاران و مطالبه کنندگان،استیفای آنها را مقدم براستقرار آزادی و دموکراسی در ایران نیانگارند، چراکه تحقق چنین حقی، تنها در جامعه ای آزاد و دموکراتیک میسر خواهد بود.
یعنی جامعه ای که در آن، همه نظرات و اندیشه ها، در کمال آزادی با یکدیگر برخورد خواهند کرد و پیچیدگی های امور مربوط به نظام اداری کشور و سیستم آموزشی و روان شناسی تعلیم وتربیت کودکان (و...)، به کوشش کارشناسان و روشنگران خردمند و کاردان، به وضوح طرح و بررسی خواهند شد و آحاد مردم کشور با آگاهی کامل درباره چند و چون مشکلات، قضاوت خواهند کرد و درمورد ابعاد مختلف زندگی اجتماعی و فرهنگی و سیستم اداری کشور خود به شیوه مرسوم کشورهای پیشرفته و دموکراتیک، آزادانه اظهار رأی خواهند کرد و همراه با شناخت کافی و وافی به تمییز سره از ناسره و درست از نادرست خواهند پرداخت و سرنوشت خود را رقم خواهند زد.
بنابراین نخست می باید برای تحقق دموکراسی در ایران کوشید چراکه به قول مولانا جلال الدین :
چونکه صد آمد، نود هم پیش ماست!
به امید آن روز

محمد جلالی چیمه (م- سحر)
مونترال 20/2/2005

زبان فارسی یا «ملتف فارس ؟»

-
 


همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی خوشتر است.
جلال الدین محمد مولوی بلخی رومی

چند سالی ست که واژه و مفهوم «فارس» دربازار اهل سیاست ونظریه پردازان بخشی از طیف«چپ» دگماتیک(1)ونیزبسیاری ازنژادپرستان و قبیله گرایان ایرانی رونق یافته ودر کوشش های«فکر»سازی ونظریه پردازی آنان ازاهمیت ویژه ای برخوردارگشته وبه نغمهء ناسازفپرطنین وهیاهویی بدل شده است تا آنجا که بسیاری ازآنان بنیادف تئوری های ایران گریزو تفرقه افکن خود را بر فتفسیرهای مجعول و مقلوبی از این مفهوم استوارمی دارند که بنا برانگیزه های سیاسی خاص و درجهت منافع واغراض وامیالف قدرت های خارجی وبرخی دول همسایه طی سالیان دراز،بیرون ازمرزهای ایران تدارک دیده شده و درسرزمین ما پراکنده و ترویج می شود!
این تفسیر از واژه و مفهوم «فارس» می کوشد تا نخست زبان فراقومی، فرانژادی وفراملی فارسی را به فارسی زبانان ایران امروزی منتسب و منحصر کند و نقش و اهمیت، فرهنگی و هویت ساز و پیوند بخش ففاین زبان رادر تاریخ درازدامن کشور ما، درمیان اقوام وتیره های گوناگونف ایرانی نادیده انگاشته و آن را هم عرض با دیگر زبان ها و گویش ها و خرده زبان های رایج درایران فرا نماید. و بدین گونه فارسی گویان ایران را «ملت» یا «قوم» ویژه ای به نام «قوم فارس» یا «ملت فارس» بنامد، تا از این طریق بتواند به تئوری های دشمن ساخته و زنگار زده ای که ایران را کشوری «کثیرالملّه» می خوانند و مدعی وجود «ستم ملی» ازسوی «ملت ستمگر فارس» برضد «ملت های ستم دیده و متعدد ساکن ایران» هستند، اعتبار بخشد و آن ها را در جهت تحقق اهداف آشکار و پنهان و صدساله برخی همسایگان طمعکاربه کار اندازد و برای مطالبات هذیان آلود فبرخی خردباختگان، یا مزدبگیران سیاسی دستگاه نظری فراهم سازد وهم عنان با برنامه ها و امیال قدرتهای بدسگال جهانی و تحریکات بین الملی ، برای اقداماتف تفرقه افکن و فتنه انگیزداخلی مشروعیت حقوقی و انسانی تدارک بیند!
از این رو توضیح و تشریح ف حقیقت این مفهوم و بسیاری ازمفاهیم ف قلب شده و تحریف گشتهء دیگر، از نظرگاه تاریخی و فرهنگی ، بیش تر ازهمیشه به ضرورتی فوری بدل شده است . خاصه در این زمانهء غوغا و در این ایام ف سیاه ، که «حکومت ابلیسی فقهای شیعه» (2)، ایرانیت و هویت و فرهنگ و میراثف گذشته تاریخ درازدامن ف کشور ما را بی شرمانه درحلقهء هجوم ف انواع گرگ ها «به امانف خدا» رها کرده است.
امیدوارم که دانشوران و محققان اهل فن، چنان که شایسته است دراین زمینه بکوشند ، باشد تا به مدد آگاهی ، خورشیدف حقیقت از نگاه جوانان این مرز و بوم رخ نپوشد و در میان لای و لجنی که استبداد دینی حاکم در فضای ذهنی و فرهنگی ایرانیان پراکنده است مدفون نماند و دروغ و دغلی که با هزار تأسف به مذهب مختار ومسلط جامعهء ما مبدل شده است ، به برادری ها و همبستگی های هزاران سالهء اقوام فایرانی گزند نرساند!
این اصطلاح ف«فارس» که به مفسامحه یا به عمد به جای «فارسی زبان» به کارمی رود، بسیار مورد توجه وعنایت خاص برخی نظریه پردازان بوده و ستون فقرات نظریه ایست که می کوشد تا همهء کسانی را که به فارسی سخن می گویند، زیر پرچم ف ف«قوم» یا «ملّتف» ویژه ای گرد آورد و آنان را« قوم فارس » یا«ملتف فارس» بنامد تا بر اساس فآن بتواند گویندگان زبان ها ومتکلمین به دیگر گویش های رایج در سرزمین ایران را در برابر وی قرار دهد و وجود «ملت های ستم دیده» را در این کشور به اثبات برساند! حال آنکه کلمه «فارس»، درتاریخ ودرادبیاتف فارسی ف 1100سالهء ایران،هرگز به معنای «فارسی زبانان» به کار نرفته است!
در طول قرن ها، سرزمین های ایران و هند و آسیای مرکزی و آسیایف صغیرــ از مرزف چین گرفته تا کرانه های شرقی اروپا ــ گاهواره و میزبان و پناهگاهف زبان فارسی بوده و طیّ دوران های متمادی و مفستمرّمردم فبیشماری ازاقوام ونژادهای گوناگون به زبان ف فارسی یا دری متکلّم بوده اند و رفتار وروحیات و فرهنگشان با این زبان گره خورده و در این زبان تبلور یافته است.
همواره و در همهء این سرزمین ها سخن گویان ف به زبان ف فارسی را نه «فارس» ، بلکه «فارسی زبان» یا «پارسی گو» نامیده اند! (3)
کلمهء «فارس» در مفهوم ف سیاسی اش وهمراه با بارتبلیغاتی خاصی که برآن تعبیه شده و رایج کرده اند ، پدیده ای ست نو ظهور که عمری کمتر ازصد سال دارد و ازدستگاه های تئوری سازی و دفاترف ایدئولوزیکف حزب کمونیستف شوروی یا ازسوی تاریخ سازان و ملت تراشان ف نژاد پرست فترکیهء آتاتورکی و نیز پان عربیست های بعثی یا ناصری به منظور ایجادف تفرقه درمیانف ملتف ایران ایجاد شده و طی چندین دههء گذشته بی وقفه بر ضدّ منافع ف ملی ف مردم ایران به کار برده می شود !
این اصطلاح را خصوصاً در مقابلف اصطلاح ف « ترک» قرار می دهند و از«ترک» هم نه ترک زبان، بلکه «قوم ف ترک» و«ملّت ف ترک» مراد می کنند، حال آنکه واژهء «ترک» در ایران به معنای ترک زبان و متکلّم به زبانف ترکی ست و نه ترک نژاد یا «ملیّت» یا «ملّتف» ترک (4). بنا براین، می باید به کاربرد دقیق ف این واژه توجه کرد وهمواره در نظرداشت که کلمهء «فارس» درطول ف تاریخ ف ایران، به دو مفهوم به کار رفته است، نخست در مفهوم ف تاریخی اش و آن اشاره به یکی از اقوامف ایرانفی ساکنف جنوبف ایران یعنی قوم ف «پارس» است که معرّبف آن می شود «فارس» و از این قوم ، دو خاندان ف بزرگ ، در ایران ف پیش از اسلام به شاهنشاهی رسیده اند ، یکی هخامنشیان و دیگری ساسانیان. (5)
مفهوم ف مصطلح ف دوم ، کاربفردف جغرافیائی ف این واژه است و آن : منطقهء وسیعی ست که قسمتی ازجنوب و جنوبف باختری ف کشورف ایران را شامل است و تقریباً از یازده قرن پیش از میلادف مسیح محل سکنای رشید ترین طوایفف آریایی به نامف «پارس» بوده و به همین مناسبت به «پارس» یا «فارس» موسوم گردیده است(6) این واژه گاهی به سراسرف خاکف ایران نیزاطلاق می شده است. صورتی از این کلمه را که در زبان فانگلیسی از اصل ف یونانی گرفته اند، به جای لغتف ایران به کار می برند والبته کاربرد رسمی این واژه به جای کلمهف «ایران» ازسوی کشورهای بیگانه، به درخواستف دولتف ایران در زمان ف حکومت رضا شاهف پهلوی از رواج افتاده است.
پس «فارس»یا«پارس»،نه نام یک«ملت» یا یک« قوم»، بلکه تنها، نام یکی از استانهای جنوبی ایران است و نیز نام ف خلیجی است که سرزمین های جنوبی ایران را به دریای عمّان و اقیانوس فهند پیوند می دهد. کلمهء «فارس»، هیچگاه به گویندگان ومتکلمین فبه زبان ف دری اطلاق نشده وهیچ سندف تاریخی وادبی ف معتبری درجهتف اثباتف چنین ادعایی نمی توان یافت!
پس فارس یا پارس، نه نام فف قومی یا زبانی فساکنین استان فجنوبی ایران، بلکه تنها «نام ف جغرافیایی ف» این منطقه است.
هیچگاه تکلم به یک زبان، از متکلمان به آن زبان، «ملت» نساخته است (7). این یک قانون کلی است و نمونهء روشن و مشهورآن زبان انگلیسی است که در 5 قارهء جهان در کشورهای گوناگون متشکل از ملت ها و اقوام و نژاد های گوناگون به آن تکلم می شود اما هیچ کس این انگلیسی زبانان را «ملتف انگلیس» خطاب نمی کند.هندیان(که طی چندین قرن زبان رسمی شان فارسی بود و اکنون انگلیسی زبان شده اند)، جزو ملت هندند و هنگامی هم که به فارسی سخن می گفتند هندی بودند. و افریقای جنوبی ها از ملت آفریقای جنوبی هستند و استرالیائی ها و کانادائی ها جزء ملت استرالیا یا کانادا به حساب می آیند!
پس اگرصرفاً تکلم به یک زبان برای ملت شدن فمتکلمین کفایت می کرد نیمی ازمردم ف جهان امروز انگلیسی می بودند و بخش مهمی ازمردم افریقا و کانا دا هم جزو ملتف فرانسه محسوب می شدند!
در مورد زبان فارسی هم همین طور است. کافی نیست که شما به فارسی سخن بگوئید تا جزء به اصطلاح« ملت فارس» محسوب شوید کما اینکه همین امروزه لا اقل درسه کشورف دیگر جهان به جز ایران، زبان فارسی رایج است و انسان های بسیاری به این زبان تکلم می کنند، اما کسی آنان را ملتف فارس یا ملتف ایران نمی نامد! حدود 150 سال پیش هم زبان فارسی از مرزچین گرفته تا سراسرشبه قارهء هند و ازخلیج فارس تا نواحی مختلف بالکان را زیر سیطرهء خود داشت و نه تنها مردم این مناطق به این زبان صحبت می کردند بلکه زبان فارسی، زبانف فرهنگ و ادب و عرفان وشعرپادشاهان ف گورکانی (ترک ـ مغول) هند و نیزسلاطین عثمانی روم (ترک) و بیزانس بود اما کسی آنها را ملت فارس نمی نامید و ایرانی هم نمی دانست!
شکل گیری ملتف ایران بسیارمقدّم بر وجود زبان ها ولهجه هایی ست که در ایران رایج شده یا ناپدید شده اند. زبان ها می توانند مثل گیاهان به مناطق وسرزمین های مجاور بسط یابند و وسیلهء تکلم ساکنان مناطق قرارگیرند، اما جان و روح و آمال و گذشته وآداب و معیشت و فرهنگف ساکنان را نفی نمی کنند و بر آن خط بطلان نمی کشند.
در همین آذربایجان فما زمانی به زبانف پهلوی سخن می گفتند و هنوزهم دربعضی از مناطق این خطه آثار واسناد آن باقی ست. یعنی مردمف ایرانی ی ایرانی زبان در این منطقه ساکن بودند و براین حقیقت دستکم رساله و دیوان فروحی انارجانی و دوبیتی های شیخ صفی الدین اردبیلی جد شاه اسماعیل صفوی، این نخستین شاعر ترک زبان ایران شهادت می دهند!. اما بعد ها به دلایل تاریخی وسیاسی، زبان ترکی رواج یافت. اما این زبان مردم ف ایرانی آذربایجان را از ایرانیتشان تهی نکرد و ای بسا که از ایرانیان فدیگر ولایاتف سرزمین ما ایرانی تر ومیهن پرست تربوده وهستند. دلیل آن هم در جانبازی ها و تلاش های عاشقانه ایست که روشنفکران و مبارزان دلیر آذربایجان در دوران مشروطیت به ظهور رسانیدند. نقش ففرهنگسازان و روشنفکران آذربایجان در همهء زمینه های تحولاتف اجتماعی ایران به سوی تجدد و آزادی ، نیازی به یادآوری ندارد.(8)
خلاصه آنکه زبان ها به دلایل مختلف سیاسی و جامعه شناختی می توانند بسط یابند و گویندگان خود را در یک سرزمین یا سرزمین های مجاور توسعه دهند و تکثیر کنند. چنین پدیده ای هم اکنون دراطراف تهران، ورامین و کرج در جریان است و بسیاری ازهم وطنان ما زبان خود را به نفع ف زبان تفرکی از کف نهاده یا در مسیر تَرک این زبانند.
زبان ها و گویش های دیگری همچون راجی، تاتی، فریزهندی یا ابیانه ای، طالشی و... جای خود را به زبان فارسی یا ترکی می دهند و این پدیده در ارتباط مستقیم با رواج ف شهر نشینی و بسطف شهرهای بزرگ و کوچ های پی درپی به سوی مراکز تجمع و نیز بسط تولید و سراسری شدن اقتصاد بازار وفراگیر شدن وسائطف ارتباطاتف جمعی است که همه آنها پیامد و محصول دنیای مدرن و روابط حاکم بر آن است!
غرض آنکه بسط یا قبض، کاهش یا فراگیری یک زبان در یک جامعه نه تغییراتف نژادی به بار می آورد و نه تغییراتف قومی و ملی.
تفرک زبانی به معنای انیرانی یا غیر ایرانی نیست، همچنان که فارسی زبانی به خودی خود ، معنای ایرانیت ندارد. اما «تفرک بودن» اگر درمعنای appartenance یا وابستگی و انتسابف به «ملت ترک» تلقی شود،غیر ایرانی ست.
آنها که فارسی زبانان را «فارس» می نامند ومراد آنها از این واژه وجودف «قوم» یا «ملتی» به این نام است ، بی شک غرض ف سیاسی دارند یا نا آگاهانه به دام ف تئوری سازان ف بیگانه افتاده اند! در این تئوری غرض از اطلاق ف واژهء «فارس» به مردم ف فارسی زبانف جهان آن است که این کلمه را در برابر واژه «ترک» یا «عرب» یا «بلوچ» یا «کفرد» قرار دهند و متکلمین به زبان های ترکی و بلوچی وعربی یا کردی رادرایران تاحد «ملت»ی جداگانه ارتقاء دهند ومطالبهء حق ویژه کنند. یعنی موقعیت و نقش ف زبان مشترک و سراسری و ملی و تاریخی و فرهنگی اقوام ف گوناگون ف ایران یعنی زبان ف فارسی را تا حدف زبان یکی از« اقوام» یا به قول خودشان «ملت» های ساکن ایران کاهش می دهند وهم عرض ف دیگر زبان ها و گویش های رایج در کشور ما قرار می دهند تا از متکلمین به این زبان به نام ف«حق قانونی و دموکراتیک» درخواستف مطالباتف ملی تا حد جدایی کنند! این است جوهروهدف فکری که با تکیه بر تنوعاتف زبانی مردم ایران مرتکبف «تئوری ملت سازی» می شود!
پیداست که چنانچه بتوان با تکیه بر تنوع زبانی ، تنوعاتف ملی ساخت و گویندهء هر زبان و دیالکتی را در ایران ، ملتی جداگانه نامید، مقدمهء اقدامات بعدی که همانا ایجاد «کشور» و«دولت» جداگانه ای ست ، فراهم شده است. کافی است که با سرمایه گذاری روی این تئوری با تبلیغ یا تلقین و تزریقاتف ایدئولوژیک و با مشوب سازی ذهن ها ، جمعی از ایرانیان را آگاهانه یا نا آگاهانه به دفاع از یک نظریه بی بنیادی کشانید و بدین وسیله از گروه هایی ازمردم ایران تأییدیه گرفت. درچنین صورتی می توان به نام ایرانی ف «مظلوم» (غیر فارسی زبان)از ایرانی «ظالم (فارسی زبان) به مراجع بین المللی نیز شکایت برد، نهاد های مربوط به سازمان ف ملل و حقوق بشر و دیگر مراجع رنگارنگ طرفدار حقوق «خلق»ها و«ملیت» ها وهواداران بین المللی اقلیت های جنسی و نژادی و طرفداران حقوق انواع اصناف و گروه های شغلی واجتماعی وطبقات زحمتکش فجهان را به کمک فراخواند، حتی با مأموران سازمان های امنیتی قدرت های جهانی هم پیاله شد و با آنها جلسه کرد و امداد طلبید!
و این همان روندی است که بیش از 80 سال است نخست به کوشش پان ترکیست های میراث خوار امپراطوری عثمانی و سپس بکوشش زرّاد خانه های فکری و ایدئولوژیک تزاریسم سرخ روسی و اکادمیسین های «احزاب برادر» کمونیستی تدارک دیده شده و به وسیله کاسه های داغ تر از آش ایرانی آن ها از قوم پرستان ف سوسیالیست نمای فرقه چی گرفته تا روشنفکر نمایان «چپف» استالینیست و دگم گرا ( از هر طیف و گرایشی که بوده باشند) در ایران رواج یافته است و متأسفانه هنوز هم ملتف ما به آن گرفتار است !
پیداست که هنگامی که با انواع ف تمهیداتف تئوریک و ایدئولوژیک بر مبنای تحریف تاریخ و قلبف حقایق فرهنگی و زبانی ایرانیان، کسانی بتوانند درساختن ملتف ناموجودی به نام ف «ملت فارس» توفیق حاصل کنند و سپس این «ملت» را در جایگاه «ملت ظالم» بنشانند، در مراحل بعدی خواهند توانست ساکنان ف ولایات خود یعنی، ایلات وعشایر و اقوام و قبیله های گوناگون را به نام «ملت» ها در برابر او قرار داده و مطالباتف خود را تا حد ایجاد دولت مستقل ارتقاء دهند. زیرا هرجا وجود ملتی به اثبات برسد، به ناگزیر بر اساس حقوق مسلم انسانی وملی، چنینف«ملت» ی می باید ازایجاد دولت و کشور مستقل خود برخوردار باشد، و چنین خواستی در انظار مردم جهان و مراجع بین المللی کاملا موجه و مشروع می نماید! چرا که ملتی که دارای «دولتف مستقلف» نباشد، ملتی است تحت انقیاد واستیلا که مورد تهاجم «دولت وملتی غالب» قرار گرفته است و پیداست که یک چنین «ملت» ی بنا بر قوانین بین المللی و براساس حقوق بشر وحقوق بازشناختهء ملت ها درتعیین سرنوشت خویش، خواستف مشروع و عادلانه ای را از «ملت ظالم» و«کشور سلطه گر» خود مطالبه می کند!
و این است راز اینهمه پافشاری بر این تئوری های بیگانه پرداختهء قلابی و بی پایهء ضد ایرانی که ده ها سال است از سوی دشمنان یا نا آگاهان یا مسحور شدگان ف فکری و ایدئولوژیک در ایران تبلیغ و ترویج می شود!
و درست به همین دلیل است که دشمنان ایران همواره به دنبال «ملتی غالب» و سلطه گر به نام «ملت فارس» گشته و همچنان می گردند! زیرا وجود چنین ملتی – اگر پیدا شود – به خواست های جدایی طلبانه مشروعیت و حقانیت بین المللی می بخشد و این است راز سماجت برخی پان تورکیست ها و پان عربیست های ایرانی نما برای یافتن و جا انداختن مفهومی به نام «ملت فارس» یعنی ملتی که به شهادت سراسر تاریخ ایران و تاریخ زبان ف فارسی هرگز در هیچ نقطهء این کرهء خاکی یافت نشده و نخواهد شد!
خلاصه این که : دشمنان ایران برای آن که پروسه وپروژهء ملت سازی و ملت تراشی خود را به سرانجامی برسانند به طرفف اول معادله، یعنی به وجود «ملت غالب» نیازمندند ، از این رو واژهء «فارس» را که نخست به معنای فارسی زبان به کار برده بودند، به جای «قوم» فارس و سپس «ملت» فارس می نشانند و دربرابراقوام و«ملل» دیگر قرارمی دهند تا این به اصطلاح «حق» خود را از وی مطالبه کنند. حال آن که درسراسرایران زمین هیچ قوم وملتی به نام قوم و ملت فارس وجود خارجی ندارد. آنچه وجود دارد یک زبان ملی و مشترک سراسری بسیارعزیز است به نام زبان پارسی یا دری یا پارسی دری که به هیچ قوم یا ملت و نژاد و تبار و ایل و قبیلهء خاصی در این سرزمین تعلق ندارد و احدی در این سرزمین - حتی اگر این شخص ، جنابف خواجه حافظف شیرازی باشد - حق ندارد آنرا تنها به خود یا قوم و تبار یا ایالت و ولایتف خود منتسب ومنحصربداند. این زبان، زبان ملی ایرانیان است از هر طایفه و نژاد و تباری که برخاسته باشند.این زبان محمل یا (véhicule) یک فرهنگ بزرگ بشری ست. زبان فرهنگ و روح و عاطفهء چندین قرنی ملت ها و اقوامی ست که در سراسر شبه قارهء هند و آسیای میانه تا مرز چین وختن و آسیای صغیرتا نواحی شرقی اروپا زیسته اند و بدان روح پرورده، عشق باخته و عاطفه ورزیده و نیایش کرده، فرهنگ ساخته و جان و جهان و هستی خود را به آن بیان کرده، هویت خود را به آن بخشیده و از آن اخذ کرده اند، حتی اگر زبان مادری شان زبانف دیگری می بوده است! (نخستین وقدیمی ترین شرح بر دیوان فحافظ شیرازی، نوشته سودی ست که یک بوسنیاک ازاهالی اروپای شرقی ست. نخستین فرهنگ زبان فارسی یعنی فرهنگ اسدی طوسی در نخجوان ازولایات اران وآذربایجان تدوین شده وآخرین فرهنگ زبان فارسی یعنی «فرهنگ سخن» حاصل زحمات 40 سالهء یک استاد آذری نسب اهل زنجان یعنی دکتر حسن انوری ست).
بنا براین کسانی که به عمد و آگاهانه قصد دارند که زبان فارسی یعنی زبان شمس تبریزی و مولوی بلخی و بیدل دهلوی وفرخی سیستانی وسعدی شیرازی ونظامی گنجه ای و ظهیر فاریابی و سنایی غزنوی و منوچهری دامغانی و رودکی سمرقندی و سیف فرغانی وعطار نیشابوری و کمال خجندی وخاقانی شروانی وفردوسی طوسی و جمال الدین اصفهانی و صائب تبریزی و خواجوی کرمانی وحزین لاهیجی و کلیم کاشانی را هم عرض با زبان ها و گویش ها و دیالکت های دیگر رایج در سرزمین ایران قرار دهند، پیش و بیش از آن که دغدغهء دموکراسی یا برابری داشته باشند از ایران و ایرانیت دل خوشی ندارند و روح خود را به عمد، یا غیر عمد یا در اثر جاذبه های ایدئولوژیک یا سیاسی خاص، به بیگانگان فروخته اند!
زبان مادری همهء ایرانیان – از هر تبار و با هر گویش و زبانی که باشند – بسیار ارجمند است و می باید دریک ایران فآزاد ودموکراتیک زمینه های رشد و شکوفائی فرهنگی و ادبی خود را بیابند و به سهم خود در غنای فرهنگ ایران بکوشند زیرا بخشی از میراثف ملی این سرزمین اند. اما تاریخ ایران خواسته و حکم کرده است که زبان فارسی چتر وسرپناه همهء ساکنان این سرزمین و رشتهء پیوند همهء دل ها و همهء جان ها در سراسر ایران باشد. درمیان همهء گویش ها و زبان های ایرانی وغیر ایرانی که در این سرزمین رایج بوده اند ، این وظیفه یا موهبت، از سوی تاریخ به زبان فارسی دری محول یا ارزانی شده است!
می گویم از سوی تاریخ و نه از سوی یک قوم یا یک سلسلهء شاهی. این زبان ، رشد و شکوفایی خود را در طول تاریخف 1100 سالهء خویش مرهون ف زمینهء مساعدی است که در دربار شاهان ف ترک تبارف ایران یافته بوده است و نیز دربار پادشاهان ف ترک تبار آسیای صغیر و نیز دربارپادشاهان ترک و گورکانی تبار شبه قارهء هند. این زبان هرگز به ضرب شمشیر قوم یا ایل یا ملتی جهانروایی و عظمت و شکوه خود را به دست نیاورده است و احدی از اقوام و تیره های گوناگون به تنهایی مدعی یا میراث دار آن نیست. تاریخ ایران و هند و آسیای صغیر و آسیای میانه مقرر و مقدر داشته است که این زبان نقش منحصر به فردی بیابد و به رشتهء پیوند اقوام و تیره های گوناگون مبدل شود. تنها موهبتف مشترکی که تاریخ نصیب همهء ما ایرانیان کرده است همین زبان فارسی است که در انحصار هیچ فرقه ای قرار نمی گیرد و رنگ و زنگ هیچ مذهب و هیچ ایدئولوژی بر آن نمی نشیند و موجباتف تفرّق ما را فراهم نمی کند.اکثریتف مطلق ف بزرگان ادب و عرفان ما در فضای فرهنگی و عاطفی و اعتقادی مذهب تسنن به این زبان سخن گفته و نوشته اند. در میان آفرینندگان ف فکری ما منتسبین به تشیع نیز بوده اند ، همچون ناصرخسرو فاطمی یا فروسی (به قولی) علوی همچنان که دهری و لاادری همچون خیام و تکفیر شدگانی همچون سهروردی و عین القضات و مهر ارتداد خوردگانی همچون رازی تا برسیم به دوران متأخر که در آن فرقه ها و نحله ها و گرایش های فکری و فلسفی گوناگون، از طاهرهء قرة العین بابی گرفته تا تقی ارانی مارکسیست و کسروی تبریزی منتقد دینی و مصلح اجتماعی و بسیار کسان دیگر. این آفرینندگان فکر و فرهنگ و ادب و عرفان و فلسفه همهء گرایش ها و صبغه های اعتقادی و سیاسی و ادبی راحول ف یک ستون و زیر یک خیمهء واحد به نام زبان فارسی گرد آورده و به ما و معاصران ف ما ارزانی داشته اند. این ویژگی و این کیفیتف ممتاز تنها در زبان فارسی ست که ما ایرانیان را به ایرانیتمان هشیار و آگاه می سازد. ما ایرانیان از هر دین و آئین و مرام و فرقه و نحلهء فکری یا سیاسی که بوده باشیم ، بخواهیم یا نخواهیم خود و همراهان خود و هم رایان ف خود را در این عنصر معظم باز مییابیم . تنها این عنصر یگانه است که بی هیچ احساس غبن یا احساس ف غربتی ما را به یکدیگر پیوند می دهد. ازهر تبار و نژاد و زبان و گویشی که بوده باشیم!
وجود چنین کیفیتف تاریخی و روانی در زبان فارسی ست که هر ایرانی را متقاعد می کند تا این زبان را نیمی از وجود و هویت خود پندارد. همین کیفیت است که به دانش آموز یا دانشجوی ایرانی اطمینان می بخشد که هیچ قوم و تبار بیگانه ای اورا پشتف نیمکت های درس ننشانده است تا آیندهء تابناک و موفقیت های علمی و ادبی یا فنی را با زور و جبر براو تحمیل یا به وی تزریق کند! این کیفیتف منحصر به فردف تاریخی است که با حضور در زبان فارسی ، به دانشجوی آذری تبارف ایرانی آرامش و خلوصی ارزانی می دارد تا به یمن آن خود را در کنار شمس وقطران و صائب و مولوی و خاقانی و نظامی و سهروردی وکسروی و ارانی و آخوندزاده و طالبوف و ساعدی و بهرنگی و شهریار ببیند و صادقانه مطمئن باشد که او به زبان ملی و زبان پدران خود دانش و ادب می آموزد تا در فردای زیباتری کشور خود را اداره کند و ملت خود را به سربلندی و سعادت رهنمون گردد.
همین کیفیتف کیمیاگونه است که بلوچ و کرد و گیلک و عرب زبان و طالشی و راجی و ابیانه ای ایران را قوت قلب می دهد و این احساس درونی را ارزانی می دارد که گویش ها و زبان های مادری او یک ارزش و دارایی برافزون و ارجمند اند ، اما با زبان ف ملی او و با زبان ف مشترک فرهنگی و پیوند بخش او یعنی با زبان ف حافظ و خیام در تناقض یا خدای نکرده در دشمنی نیستند.
همین کیفیتف کیمیاگونه است که به زبان فارسی یک بفعد شکوهمند نمادین می بخشد تا هر ایرانی- برخاسته از هر تبار و ایل و نژاد و گویندهء هر گویش و زبانی که باشدـ آن را همچون «مام ف وطن»،جانپناه و روح پرورخود بداند وعواطفف انسانی و گیرودارهای وجودی وبشری خود را با اودرمیان نهد وازطریق او بروزدهد و درجستجوی آزادی و رستگاری و کمال انسانی باشد!
باری، دراین زبان ففارسی دری کیمیائی ست که هر ایرانی - بیرون ازتنوعات و رنگارنگی های فکری و قومی و فرهنگی و تباری یا زبانی - می باید به تساوی و به نحو تمام و کمال از آن برخوردار باشد و در این سخن هیچ شائبهء ملی گرایی افراطی نیست چرا که موقعیت و نقشی که گذشتف روزگاربه این زبان محول کرده آنچنان صافی و روشن است که عبارات و عنوان ها و مارک های حاصل از نظریه پردازی ها و گفتمان سازی های دوران ف جدید به سختی قادر است تا آن را به زنگاری بیالاید یا بر آن غباری بنشاند!
زبان فارسی نجات بخش ماست چرا که نجات بخشان این سرزمین راز بقای ما را و راز سعادت انسان ایرانی را به کلمات و عبارات و نغمه ها و سرود های آن سپرده وبرای ما به ودیعت نهاده اند. ما در این زبان است که انسان ایرانی خود را باز می یابیم و رشته های پیوند و یگانگی خود را مستحکم می گردانیم.
در این زبان است که از مرز ملی فراتر می رویم و به زبان مولوی از جمادی و نامی و حیوانی می میریم و به آدمیت می رسیم وهومانیسم ف شرقی را که پدران ما قرن ها پیش از جهش ف فرهنگ اروپایی و دوران روشنگری مغربی به بشریت عرضه کرده بودند، باز می یابیم وبنی آدم را اعضای یک پیکر می بینیم و برقوم گرایی و قبیله پرستی و نژادگرایی که بازماندهء دوران های غارنشینی و کودکی بشربوده و منشاء و خاستگاه همه گونه فاشیسم، چه ازانواع مدرن و چه ازنوع عقب مانده و عهد بوقی آن است خط بطلان می کشیم.
به یمن همین کیفیت ف کیمیاوار است که می توانیم نخست «ملت ایران» باشیم، بی آنکه تعلقات قومی و تباری و زبانی خود را به کناری نهیم و نیز در این «ملت» ایران بودن، نظر به جهان انسان داشته باشیم و خود را برای نزدیکی و همدلی و هم سخنی با «ملت ف» بزرگ تری که همانا سرنشینان این کرهء خاکی – یعنی تنها سرپناه و تنها سفینهء انسان های معلق در فضای لایتناهی ست آماده کنیم. نخست «ملت ایران » باشیم تا به نام «ملل» و «اقوام» و «تیره ها» و«نژادها» باهم نجنگیم وهابیل وار برادرخود را نکشیم وهمچون فرزندان یعقوب، یوسف خود را به زر ناخالص نفروشیم. تا دراین آزمون برای یافتن و عرضه داشتن و اعتبار بخشیدن به نقاط اشتراک خود و دیگر ابناء بشر و دیگر آحاد انسانی بکوشیم و دوستی و دوستداری و نیل به آدمیت را بیاموزیم و تجربه کنیم.
زبان فارسی برای ما ایرانیان دارای چنین کیفیت کیمیاگونه ای ست. باید به ارزش چنین گوهری پی بفرد و از آن در راه سعادت انسان های سرزمین خود سود جست. رشد فکر دموکراسی و آزادی خواهی با توسعه و درخشش و شکوه زبان ملی ما ایرانیان، یعنی با زبان دری همسو و هم آواز است و در تناقض و تقابل نیست.
دریافتن ف این نکته، ما را تا ابد، از شرّ تزریقاتف به زهرآلودهء ایدئولوژیک شبه چپ یا شبه فاشیستی مصون خواهد کرد.
با استالینیزم، پان عربیسم ف (صدامی یا ناصری)، پان تورکیسم و دیگر پان ها برای همیشه قطع رابطه کنیم تا به پاس نجات خویش و فرزندان خویش از کژراهه ها به درآمده و در مسیر کمال بخش و مطمئنی گام برداریم .
و دریک کلمه، کلید فروبستگی های برخاسته از تنوعات بومی و قومی و فرهنگی ایران را در دموکراسی و آزادی بجوئیم! چرا که بازهم به زبان مولانا : چون که صد آمد، نود هم پیش ماست. و صد همان دریایی ست که مولوی از آن سخن می گوید:
همان مقصدی که دست کم صد و پنجاه سال است که همهء ایرانیان را، از هر تیره و تبار و از هر زبان و گویش و از هرنژاد و رنگ که بوده اند رهسپار خود کرده و به سوی خود دعوت کرده است : آزادی و دموکراسی :

من نسازم جز به دریایی وطن
آبگیری را نسازم من سکن
آب بیحد جویم و ایمن شوم
تا ابد در امن و د ر صحت روم !

و ایران آزاد و خوشبخت دریای ماست و آبگیرما می تواند تمثیل شاعرانه ای از شهر ها و ولایات و اقوام و ایل و قبیله ها ی ما باشد!
شاید ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی این معلم فداکار آذربایجانی ما هم هنگامی که آبگیر و جویبارقبیله و تبارخود را به قصد رسیدن به دریا ترک می گفت ، با این شعر مولوی آشنا و هم سخن شده وپیش از آغاز سفر بارها آن را با خود زمزمه کرده بود!
و به جاست و بسی زیباست که ما نیز با ساز دل و نوای ضمیر و وجدان خود زمزمه کنیم و همراه و متفق به سوی دریای آرمانی خود پوییم!
چنین باد!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادداشت ها :

بخشی از این «چپ» دگماتیک ، پس از فروپاشی شوروی ، اندک اندک زمینه های فکری قوم گرایی و نژادپرستی عقب ماندهء قبیله ای رادرخود تقویت کرده و با حفظ رسوبات ذهنی وایدئولوژیک ف پیشن ـ متأسفانه ـ به طور کامل به جرگهء قبیله گرایان و نژاد پرستان قومی ایران پیوسته است !


ناصرخسرو

هندوی آن تفرک باش از جان و دل
مولوی
و مولوی این بیت را درقونیه یعنی در آسیایف صغیر یا روم فشرقی بر زبان آورده است!
ودر جای دیگر می گوید:
3ـ پارسی گوییم هین تازی بفهفل
پارسی گو ، گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
بوی آن دلبر چو پرّان می شود
این زبان ها جمله حیران می شود!

و حافظ این ابیات را درشیراز سروده:

ترکان ف پارسی گوی بخشندگان ف عفمرند
یارا تفقدی کن پیران پارسا را

شکّر شکن شوند همه طوطیان ف هند
زین قند ف پارسی که به بنگاله می رود !

واین بیت بسیار مشهور را فردوسی در طوس یعنی در یکی از ولایاتف خراسان به زبان آورده است نه در استان ف فارس :

بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی

و نیز در جای دیگر شاهنامه و باز هم در ولایتف طوس ف خراسان می گوید :

بفرمود تا پارسی ف دری
نبشتند و کوتاه شد داوری !

وسعدی در کتاب گلستان خویش که آن را به پادشاهی ترک نژاد و ترک زبان هدیه کرده است در یکی از داستان های باب ششم این کتاب می نویسد:
«با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحث همی کردم که جوانی درآمد و گفت: دراین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟»

مولوی در آن تمثیل مشهورخویش گفت :

فارسی و ترک و رومی و عرب
جمله با هم در نزاع و در غضب
فارسی گفتا کزین چون وارهیم
هم بیا کاین را به انگوری دهیم
الی آخر

در این ابیات مراد مولوی از فارسی ایرانی فارسی زبان است . وی این سخن فارسی را در قونیه از شهرهای آسیای صغیر یعنی ترکیهء امروزی بر زبان آورده است!
و باز :

من آنم که در پای غوکان نریزم
مر این قیمتی دفرّ ف لفظف دری را!

لفظف دری همان سخن ف فارسی ست و ناصر خسرو این سخن را در تبعیدگاهف خود در درّهء یفمگان که ناحیهء دور افتاده ایست در آسیای مرکزی بر زبان آورده است و نه درشیراز !
ناصر خسرو همچنین در سفرنامهء خود می گوید:
«من در همهء سرزمین های «پارسی گویان » شهری نیکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان ندیدم.»
و نیز این بیت در شیراز بر زبان سعدی جاری شده است :

چو آب می رود این پارسی به قوّت طبع
نه مرکبیست که از وی سبَق بَرَد تازی

و نیز نظامی در سببف نظمف لیلی و مجنون که به سفارش پادشاهف ترک تبار و ترک نژاد ، شروانشاه اخستان بن منوچهر می سراید از زبانف وی می گوید:

شاهف همه حرف هاست این حرف
شاید که سخن کنی در او صرف
در زینتف پارسی ز تازی
این تازه عروس را طرازی
ترکی صفتی وفای ما نیست
ترکانه سخن سزای ما نیست

و نظامی این ابیات را در قرن ششم هجری در گنجه از ولایاتف ارّان و آذربایجان یعنی شمال ف غربی ف ایران می سراید و نه در جنوبف ایران یعنی در استان ف فارس !


سعدی در شکوه از یارف ترک زبان ف خود می گوید:

نگفتمت که به ترکان نظر مدار ای دل؟
چو تَرکف تفرک نگفتی تحملت باید!

و مولوی خوش رنگی را که کنایه از زیباروییست خاص ترکا ن میداند :
پیش تفرک ، آئینه را خوش رنگی است
پیش زنگی ، آینه هم زنگی است!

و شاهد مثال های فراوان دیگری در وصف زیبا رویی ترکان می توان آورد که در اغلب موارد ، مقصود از آن یار زیبا روی شاعر جمال پرست فارسی زبان ایرانی است.:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

و می بینیم که ترک می تواند شیرازی هم باشد و لزومی ندارد که از تبریز یا زنجان یا باکو یا اسلامبول باشیم تا ترک نامیده شویم . و تنها توجه به این بیت بسیار مشهور حافظ کافی ست تا نشان دهد که در سراسر ایران کلمهء « تَرک » به معنای ترک زبانیست و نه ترک نژادی ، و آن ترکی که حافظ و سعدی و مولوی نظامی و دیگران در اشعار وغزلهای عاشقانه و عارفانهء خود از اوسخن می گویند با ایرانیت منافات ندارد و هرگز در برابر ایرانی قرار نمی گیرد بلکه عین ایرانی و از هر ایرانی ایرانی تر است!
ابیات و اشارت به ترک و ترک زبانی به مفهومی که گفته شد در شعر فارسی فراوان است و ما به همین چند بیتی که از حافظ و سعدی و مولوی آوردیم بسنده می کنیم.





ازسعدی :
سر می نهند پیش ف خطت عارفان فارس
بیتی مگر ز گفتهء سعدی نوشته ای
اقلیم پارس را غم از آشوب دهر نیست
تا بر سرش بود چو تویی سایهء خدا

و این «سایهء خدا» کس ف دیگری جز یک پادشاه ترک زاده و ترک تبار و ترک نژاد از اتابکان ف فارس به نام ابوبکرسعد بن زنگی نیست! یعنی پادشاه ترک زبان و ترک نژادی که سعدی شیرازی ـ این بزرگترین نماینده فرهنگ و زبان فارسی ـ نام ف «سعدی» را از او گرفته است!
و تنها این یک مثال کافی ست تا پیوند ریشه دار و بنیادین زبان فارسی و قدرت شاهان فف ترک تبار ایران را به ما و معاصران ما یادآوری کند!

وباز هم ازسعدی :
در پارس که تا بوده ست ، از ولوله آسوده ست
بیمست که برخیزد از حفسن ف تو غوغایی !

اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حفسن
دگر نبینی در پارس پارسایی را

فتنه در پارس برنمی خیزد
مگر از چشم های فتّانست

و در بیت ف زیر سعدی از تفرک یغما گرف خراسانی سخن می گوید که به قصد یغما به پارس آمده است.
و می بینیم که برخلاف ترکف مشهورف حافظ که شیرازی بود ، یغماگری ست از خراسان. و معمولاً یغماگری ترکان در غزلیات فارسی از نوع یغماگری های دل و دین است و مراد معشوقان ممشوق و زیبارخان دلفریب و عاشق کش است.

آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می بَرَد
تفرک از خراسان آمده ست ، از پارس یغما می بَرَد !

و نیز :
پارس در سایهء اقبال اتابک ایمن
لیکن از نالهء مرغان چمن غوغا بود

(به گفتهء سعدی، در سایهء اتابک ، این پادشاه ترک و ترک زبان روزگار سعدی، پارس در امنیت و آرامش بود.)
تا تو منظور پدید آمدی ای فتنهء پارس
هیچ دل نیست که دنبال نظر می نرود!

بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس
یکی منم که ندانم نماز چون بستم !

دعای صالح و صادق رقیب جان تو باد
که اهل ف پارس به صدق و صلاح ممتازند

اگر نه وعدهء مؤمن به آخرت بودی
زمین پارس بهشت است گفتمی و تو حور

ودر بیتف زیر، اثر طبع سعدی را مردم صاحبدل از منطقهء پارس به تاتارستان و مرز چین به ارمغان می برند. سخنی که خود به تنهایی و به جادوی روانی و زیبائی اش در بسیطف زمین انتشار می یابد و جهانگیری اش نیازمند به ضربت شمشیر هیچ یورشگر جهانسوز یا غازی دین گستری نیست! درست همچون قند پارسی حافظ که طوطیان هند را در بنگاله شکر شکن می کرد:

آهوی طبع بنده چنین مشگ می دهد
کز پارس می برند به تاتارش ارمغان
بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت
مردم نمی برند که خود می رود روان!

و اکنون چند مثال از حافظ :

آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم ؟

و نیز:
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و فتح تبریز است!

اگر از وجود صائب و بسیاری از بزرگان شعر در تبریز هم بگذریم ، تنها وجود ارجمندف شهریار، این غزلسرای بزرگ معاصر ایرانی که نزدیک به پنجاه درصد از غزلهای حافظ را تضمین کرده و آنها را مدل و سرمشق خود قرار داده کافی ست تا تبریز، این شهر فرهنگ و مقاومت و آزادی ف ایران زمین را فتح شدهء حافظ شیرازی بدانیم !
ونیز
سینه گو شعلهء آتشکدهء فارس بکش
دیده گو آب رخ دجلهء بغداد ببر!

پس از این مثال هایی که آوردیم بدنیست در همینجا ذکر شود که این واژهء «فارس» ضمناً غلط مصطلحی ست که مردم ایران آن را به جای فارسی زبانان به کار می برند و یکی اززمینه های مساعد جهت بهره وری های ایدئولوژیک و سوء استفادهء مغرضین سیاسی ، (در ایران و خارج از ایران )، وجود و رواج همین غلطف مصطلح است که کار تخلیط و سفسطه را بر آنان آسان تر کرده است!
از این رو می باید به این نکته بسیار توجه داشت و متکلمین به زبان فارسی را همچون حافظ وسعدی و مولوی و فردوسی «فارسی گو» یا «فارسی زبان» نامید ونه «فارس» که نام منطقه ایست وهرگزبه گویندگان ومتکلمین به زبان فارسی ف دری اطلاق پذیر نتواند بود!



اختلاف لهجه ملیت نزاید بهر کس
ملتی با یک زبان کمتر به یاد آرد زمان
گر بدین منطق ترا گفتند ایرانی نئی
صبح را خواندند شام و آسمان را ریسمان
بی کس است ایران ، به حرف ناکسان از ره مرو
جان به قربان تو ای جانانه آذربایجان!


« زبان فارسی ستون ف فقرات یک ملت عظیم است .
من می خواهم بارش بیاورم .
هرچه که از بین برود ، این زبان باید بماند!»
(الفبا شماره 7 ص.10 چاپ پاریس ، سال 1365 )


تحریر: پاریس اکتبر 2005
انتشار: می 2006
1ـ هرجا که این واژهء «چپ» در گیومه «» نهاده می شود ،مقصود چپ مستقل و وطنخواه ایران نیست بلکه مقصود آن دسته از جریانات سیاسی جناح چپ ایران است که به دلائل وابستگی مطلق نظری و فکری یا به دلائل دیگر، همواره در این دوران 80 سالهء تاریخ معاصر، دانسته یا نادانسته منافع «کشورهای برادر» را بر منافع کشور خود مقدم شمرده اند! 2ـ ابلیس فقیه است ، اگر اینان ففقها اند! 4 ـ هنگامی که یک ایرانی به ایرانی ف دیگر می گوید : « فلان کس تفرک است» یا « با یک ترک عروسی کرده است»، هرگز به ملیت آن شخص نظری ندارد ، چرا که ایرانی بودن ف او بر وی مسلم است ، و مقصودف او از این عبارت تنها اشاره به تفرک زبان بودن ف شخص ف موردف بحث است ، نه چیزف دیگر ! 5 ـ رک. لغتنامه دهخدا ، ذیل واژهء پارس و پارسیان 6ـ برای واژهء پارس و فارس از شاعران بسیاری می تواند شاهد مثال آورد ، اما ما در اینجا تنهابه سرشناس ترین نمایندگان ف این ناحیه یعنی سعدی و حافظ مراجعه و چند بیت از زبان آنان نمونه خواهیم آورد : 7ـ شهریار غزلسرای بزرگ معاصر ایران که خود از آذربایجان برخاسته بود در این زمینه می گوید: 8ـ دکترغلامحسین ساعدی نویسندهء بزرگ ایران که خود آذری بود و به زبان مادری خودش هم سخت علاقمند بود و در روزگاران نوجوانی ، با فرقهء دموکرات آذربایجان همکاری کرده ئ به انتشار نشریه پرداخته بود، در بارهء زبان فارسی و اهمیتش درایجاد همبستگی ونقش ف آن در وحدت ملی ما ایرانیان ، طی مصاحبه ای با رادیو بی بی سی می گوید:

زبان فارسی ، باستان گرایی و هویت ایرانیان در پاسخ تقریرات رضا براهنی






بگو آنچـه دانی که حق گفته بـه
نه رشوت ستانی و نه عشوه ده !
« سعدی»

پیش از آغاز سخن بگویم که نام رضا براهنی برای من حدود سی و پنج سال است که نامی آشناست.
از روزگاری که ما یک راست از روستای خود به دانشکدهء هنرهای زیبای دانشگاه تهران برای تحصیل هنرهای نمایشی راه یافته بودیم و چشم و گوشمان به مجلات و نشریات پایتخت باز شده بود. آن روزها می گفتند که «فردوسی» نشریهء متفاوتیست و مقالاتف روشنفکران در آن درج می شود. مجله را می خریدیم و برخی مطالب آن را می خواندیم. ایشان یکی از نویسندگان جنجال گرای آن مجله بودند. بعد از آن کتابی در «نقد» نوشته بودند که پیش اهل شعر شهرتی یافته بود :«طلا در مس». و کتاب کوچکی به نام «تاریخ مذکر» و خوشبختانه کوشش های قلمی و استعداد و خلاقیت های ادبی خود را به طور مداوم و مستمرّ در رشته های گوناگون بروز داده اند و می توان گفت بیش از هر صاحب قلم دیگر در دوران خویش کار وبار ف جوهرفروشان و کاغذ سازان را رونق داده اند. دست مریزاد!
در این سی و پنج سال حضور ایشان در محافل سیاسی هم (از همه نوع) دیده می شده است. زمانی مقالات ادبی خود را به چاشنی و صبغهءعقاید لنین و تروتسکی معطر و رنگ آمیزی می کردند و روزگاری اصطلاحات و مفاهیم خاص زبان شناسان، فلاسفه، یا سمیولوژیست های معاصر اروپایی ـ به جا و نا به جا ـ در نقد ها و گفتارهای انتقادی و تحلیلی ایشان جلوه می فروخت و گاه نیزـ در موارد معدود ـ در مقام ادیب واستاد دانشگاه و شاعر و رمان نویس و روزنامه نگار فارسی زبان پایتخت، فیل قبیله گرایی شان یاد «تورانستان» می کرد اما بسیار خفیف و شرمگین و پنهانی. (گویا ازمحصلان اعزامی به ترکیه و دکترا گرفتهء آن دیارند.) در این گونه موارد معمولاً در روش ، همواره ترفند ف «استتار اندیشه» یا «تقیهء پست مدرنی» یا تاکتیک «فرار به جلو» را اتخاذ می کردند. مثلاً: ایران ف باستان گرایی هدایت یا زرتشت دوستی ف اخوان ثالث را از پایگاهف «انسانگرایی مدرن» و «چپف ضد راسیست» مورد حمله قرار می دادند تا کینه ای را که خود ـ به تأثیر از افکار پان تورکی ـ نسبت به گذشتهء کمابیش درخشان و مدنیت ف دو سه هزار سالهء ایران داشتند (و این روز ها بسیار شدت یافته) پنهان سازند!
خلاصه در سراسر این سه چهار دهه ، که جناب براهنی نقد و شعر و رمان و مقاله نوشتند و انتشار دادند، همواره در برابر زبان فارسی و اهمیت و نقش کار ساز این زبان در تاریخ و فرهنگ و هویت ف مردم ایران حرمت نگاه می داشتند یا چنین می نمودند که حرمت نگاه می دارند و مهم ترین دلیل این سپاسمندی وحفظ حرمت ، همانا پفرنویسی ایشان به این زبان بود و خودف این امر که بی وقفه قلم به کاغذ می فرسودند و پیشه وران فارسی زبان حروف سربی را در چاپخانه ها ، این گونه مستمرّ و مداوم به کار می گماردند، دلیل بر آن بود (یا می توانست بود) که آقای براهنی زبانی را که به آن شعر می نویسد و قصه می پردازد و سخن می ورزد ، صمیمانه دوست می دارد و از آن ف خود می شمارد یا دست کم آن را زبان پدران ف معنوی و فکری و فرهنگی خود می انگارد و چنانچه جز این می بود، هرگز قادر نمی شدند به زبان فارسی شعر بنویسند، چه برسد به آن که دعوی های بزرگی نیز در این زمینه داشته باشند تا جایی که در برخی مقالات خود اعلام کنند : «من دیگر شاعر نیمایی نیستم !» (تیتر یکی از مقالات آقای براهنی در سال های اخیر در یکی از نشریات ادبی پایتخت).
پیداست که در این جملهء کوتاه خبری سه دعوی جانانه جاسازی شده است :



هرسهء این دعوی ها حق هر نویسنده وشاعری ست وهیچکس متعرّض ف آن نیست. روشن است که درزمینهء سنجش دعاوی درامورادبی وهنری و فرهنگی،آگاهان ودانایان ومنتقدان ونیزخوانندگان آثاروازهمه مهم ترـ به قول پروین اعتصامی ـ زمانه (که داور راست کردار و راستگویی ست) داوری خواهد کرد و حق را به حق دار خواهد رسانید!
ما نیز به عنوان ایرانی و بنده شخصاً ـ به عنوان یکی از گویندگان شعر فارسی در دوران معاصر ـ خرسند و آرزومندم که دعوی ایشان با حقیقت سازگار افتد و جامعهء ادبی و فرهنگی ایرانیان جای خالی نیما را اینچنین بی رحمانه احساس نکند و آن ردای مرقعّی که نیمای طبرستانی در مقام ف پیشوای شعر مدرن فارسی به شانه می افکند ، به قامت ایشان راست و استوار نماید. درچنین صورتی به عنوان ایرانی به ایشان افتخار خواهیم کرد و آثار ایشان را همچون آثار نیما و اخوان و فروغ روی چشم خواهیم نهاد وغرورو افتخار دیگری بر افتخارات ف پیشین ف خود خواهیم افزود که ـ به کوری چشم میراث خواران ترکیهء عثمانی یا نبیره های باقرف و علی افف و « اففاففهء» دیگر ـ از خطّهء آذربایجان ف ما که آنرا به حق سروچشم وگوش و دل ایران می شماریم، پس از شهریار، ـ این بزرگترین غزلسرای معاصر فارسی ـ شاعر نو گرا و پست مدرنی ظهور کرده که به تنهایی در نقد اجتماعی و فرهنگی دست احمد کسروی و درنقد ادبی دست فاطمهء سیاح و پرویز خانلری وعبدالحسین زرین کوب و درقصه نویسی دست هدایت و چوبک و ساعدی و در شعر دست نیما و شاملو و اخوان و فروغ و نادر پور را از پشت بسته است!
به امید آن روز!
با این وجود اگر ایشان به این هر سه دعوی و دعاوی جانبی دیگر در زمینهء ادبیات و قصه و نقد بسنده می کردند ، ما بازهم به جناب دکتر براهنی استاد سابق صاحب کرسی دانشگاه تهران و اخیراً دانشگاه کانادا افتخار می کردیم و ایشان را چراغ راه و نور دیدگان خویش می شمردیم و تا ابد مدیون و سپاسگزار ایشان می شدیم که اینچنین سخاوتمندانه و میهن پرستانه همهء استعداد و قدرت آفرینندگی خود را به زبان ملی وسراسری ایران یعنی زبان فارسی بخشیده و با سرافرازی، دینی را که در قبال ملت ایران و مام فوطن بابت آموزش و تعلیم و تربیت و دکتر و استاد و روشنفکر شدن خویش داشته، ادا کرده است.
اما می باید ـ متأسفانه مشاهده کرد و آب حیرت درچشم گهربارگردانید که جناب استاد به این همه قانع نیست و آنچه بیش از همهء افتخارات، ایشان را به هیجان و خلجان می آورد نه پیشوایی ف جامعهء ادبی و فرهنگی و هنری (شعر و قصه و نقد) در سطح ملی یعنی در سراسر ایران (و ای بسا جهان ) بلکه رهبری سیاسی فچند عدد عنصرفقبیله گرا ونژادپرستی است که نوستالژی بیمارگونهء میراث داران فکری ف دولتف مفستعجل ف باقروف وغلام یحیی را با افسردگی های اجتماعی و فکری ف برخی ورشکستگان ف به تقصیر فمنشعب از جریان های سیاسی ف چپ ف استالینی هم پیمان کرده و ازجمع ناهمگون ف تبارگرایان پان تورانی و شبه سوسیالیست های روسوفیل فعهد بوقی، گروه های پراکنده ای را در این سو و آن سوی جهان به جنبش آورده و به یفمن ف انقلاب انفورماتیکی معاصر و اعجاز ارتباطات ف اینترنتی و صد البته با حمایت بیگانگان و سوء سیاست بلاهتبار حکومت دینی حاکم ، به جان ف هستی و هویت و فرهنگ و زبان و تاریخ و تمامیت ارضی کشور جهل زده و ملا خوردهء ایران انداخته اند!
چنانچه جناب آقای براهنی ( که کوشش های ادبی ایشان فارغ از هرگونه ارزیابی یا سنجش زیبایی شناسانه بسیار محترم است ) واردف حوزهء خطیر سیاست گری نمی شدند و کـَکف «زعامت عشیره» به جامهء روشفکری ایشان نمی افتاد، و حاصل تجربیات و توانائی های خود را در «نقد هرمنوتیک» واعتبار 40 سالهء خود را در حوزهء ادب و فرهنگ پشتوانهء برخی افکار فتنه انگیز و خطرناک نمی کردند، بنده هرگز بر آن نمی شدم تا سخنانی را که در پی خواهد آمد با ایشان درمیان نهم و صد البته ترجیح می دادم که پیش از هرچیز، با استاد در زمینهء شعر و ادب مراوده و مکاتبه داشته باشم و برای حل برخی مسائل و مشکلات خود مثلاً در زمینهء«متافیزیک وزن»ازایشان مدد بخواهم(1) یا به جهت رفع بعضی نا رسایی ها و نامرادی های خویش در عرصهء بوطیقای شعر فارسی دری و ابعاد گوناگون فنون شاعری دست به دامن فضل و دانش و هنر ایشان گردم.
اما متأسفانه گویا پیرانه سر جاذبهء آن بخش از گرایش های ایدئولوژیک، که طی سالیان گذشته همچون تبی گذرا و خفیف در ایشان بروز می کرد، اینک به مرکز و گرهگاه ف اصلی افکار ایشان چنگ افکنده و حرارت و تب ایشان را در این خصوص تا حدی به اوج رسانده که درجهء میزان الحراره را نیز شکسته است.
آقای براهنی امروزـ به خصوص دردومقاله«ستم ملی»و«صورت مسئلهء آذربایجان؟...» با کمال تأسف از جایگاه یک شاعر و نویسنده در سطح ملی، خود را تا حد آژیتاتور کم استعدادی تنزّل داده است که هدفش تحریک عوام، جلب مرید و پیشوائی قوم است تا چنانچه مقدور شد و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند و ازمرز افغانستان و ترکیه و عراق و باکو یا خلیج فارس یا از عرشهء ناوهای هواپیما بر قدرت های بزرگ جهانی، پرندهء اقبال به پرواز درآمد و بر شانهء حضرت استادی نشیمن گزید، ریاستف انتصابی عشیره و ایل را نصیب خود سازند و به میر نوروزی چند دوجین موجود تحریک شده و خفرد باخته ای نائل گردند که تفرقه و آشوب قومی و کین توزی نژادی و نهایتاً تقویت استبداد و استمرارحاکمیت دیکتاتوری را در کشور ما به یک «پروژهء سیاسی» و آرمان اجتماعی بدل کرده اند!
درچنین موقعیتی، نویسندهء این سطور که می توانست ـ اگر نه ستایشگرـ دست کم سپاسگزار یک نویسنده و منتقد ادبی کشور خود باشد، در این روزگار غدّار خطیر می باید به حکم وظیفهء ملی و انسانی و فرهنگی در برابر اظهارات تحریک آمیزف استاد ف« سیاست زده » ای بایستد که متأسفانه پیرانه سرتوسن ف قلم و فکر به کژراهه سپرده است و چنانچه به نیروی خرد و به دست فضل و هنر (که امیدوارم سرانجام از آستین ایشان بیرون آید) مهار نپذیرد عفرض 40 ساله ای به نا روا برخی ف سکّه ای ناسره و بی مقدار خواهد شد. پس بر مبنای چنین واقعیتی ست که بر آنم تا تقریرات جناب دکتر براهنی را ( در حد توانایی خویش) پاسخ گویم :
***
آنچه آقای براهنی در این دومقاله ابراز می دارند به لحاظ مضمون به دو گروه زیر تقسیم پذیرند :


به هر حال ، آنچه که از ابتدا تا انتهای اظهارات ایشان آشکارا و گاهی به مبالغه جلوه می فروشد ، روشی است که حضرت استاد با بهره مندی از ظرفیت ها ی فنی و حرفه ای خود به کار می گیرد تا تحریف های تاریخی وبرداشت های مجعول و مقلوب از مسئلهء زبان ها وا قوام و ملیت و فرهنگ ایرانیان را(که غالباً دست ساختف همسایگان روسی [سفید یا سرخ] یا ترک [میراث خواران امپراطوری عثمانی ] یا دستپروردگان استعمار روسیه در نواحی آن سوی ارس است ) به یک نظریهء قدرت خواهی و باج طلبی از ملت ایران بدل سازد و به نام دفاع از کثرت قومی و فرهنگی و زبانی ، و پشت نقاب انسان دوستی و «فدرالیسم» وعباراتی از این نوع ، عوام زدگان و شستشو شدگان ف فکری را بسیج کرده ودر برابر استمرار وحدت ملی ایرانیان و در برابر مهم ترین و شکوهمند ترین عنصر وحدت بخش و اشتراک آفرین مردم سراسر ایران ، یعنی در برابر زبان فارسی به کار گیرد.
متأسفانه این است هدف و انگیزهء آقای براهنی در زحماتی که اخیراً بر دوش افکار قوم گرایانه و خطرناک خویش نهاده و فرسایش بی پروا و جسورانه ای که به قلم متفلسف و سفسطه گر و پر افشتلفم ف خویش تحمیل کرده است.
گفتیم که بسیاری از این تقریرات تحریک آمیز و بد سگال، همه روزه به کراّت گفته می شوند و صفحات و سایت ها و اکران ها و بلندگوهای بسیاری از نشریات ف حرفی و صوتی و تصویری را به اشغال خود در می آورند. باری امکانات هست و پول هست و سیاست و منافع گوناگون بیگانه درکار است و اسباب و ابزار ایران ستیزی از همه سو فراهم. اما به قول ف شاعرآزادی و مرد فرهنگ و ادب ایران، بهار :
« گرفتم آن که دیگ شد گشاده سر
کجاست شرم ف گربه و حیای او ؟ »
2 ـ سابقاً نیمایی بودم . (آثار من در سبک آثار و در مکتب نیما بود.) 3 ـ اکنون دیگر نیمایی نیستم ( زیرا نیما را پشت سر نهاده و از وی سبقت گرفته ام ). 1 ـ آن دسته از افکار و سخن ها و حرف ها و پرحرفی هایی که تکراری اند و سابقه ای حدوداً 100 ساله دارند 2 ـ آن گروه از اظهارات و نظراتی که برخی از آنها مخصوص خود ایشان اند یا اگرچه تکراری اند بااین حال ، به واسطهء آن که از صافی ف نگاه و قرائت خاص ایشان عبور می کنند و از شیوه و سبک خاص ایشان در نگرش و نگارش ف پر طمطراق ونثری رجز خوان و معارض ، بهره می جویند ، می شود آنها را مکنونات ضمیرف ایشان انگاشت یا دست فکم شکل ف عرضهء سخن را حاصل ف روحیهء طلبکار و پرخاشگر ایشان دانست.
«براهنیسم» در گفتار :
(توضیحات مربوط به مضمون سخنان و روش« براهنیسم »
در پایان یادداشت ها با «اعداد رومی »(chiffres romains) مشخص شده اند.)


در اینجا پیش از آن که به یادداشت های متعددی که هنگام خواندن در حواشی دو مقالهء اخیر آقای براهنی نوشته ام مراجعه کرده و با تنظیم برخی از آنها به پاسخ ایشان بپردازم اجازه می خواهم که فرمول وار اهمّ تقریرات ایشان را اگرچه غالباً از فرط تکرار 80 ساله، ملال آور و اسفبارند، خیلی پوست کنده و فارغ از رنگ و لعاب های متفلسف یا مظلوم نما در برابر نگاه و منظر خوانندگان قرار دهم :

ــ ایران کشوری ست «کثیر المله»! یعنی یک کشور است با چند ملت .
ــ در ایران یک « ملت غالب» موجود است به نام «ملت فارس» .
ــ این « ملت فارس » دست کم 80 سال است (از زمان حکومت رضاشاه پهلوی تا امروز) سلطه خود را با زور و جبر بر سایر «ملت ها » تحمیل می کند. دولت مرکزی در ایران همواره نماینده و حافظ منافع «ملت فارس» بوده (به خصوص در زمان پهلوی ها و حکومت اسلامی).
ــ « زبان هند و اروپایی» فارسی از سوی «روشنفکران نژادپرست آریایی» به خرج «ملت عرب الاحواز» و «ملت بلوچ» و«ملت ترک» و «ملت ترکمن» و«ملت کرد» و «ملت لفر» ، به خود این «ملت ها» تحمیل می شود.) ( I
ــ ما «ملت ترک » ایم و زبان فارسی از ما نیست.
ــ سایر «ملت» های نام برده به جز «ملت فارس» با ما مشترک المنافع وهم عقیده اند. هویت این «ملت ها» ازهویت «ملت فارس» جداست و «ملت های دیگر می باید هویت ها ی خود را اشاعه دهند».
ــ ایران باید فدرالی شود . ( II )
ــ ایران زندان «ملت ها» ست. و «ملت فارس» (یعنی زندان بان این « ملت ها » ) طبق آمار در اقلیت است. (2)
ــ فرقهء دموکرات آذربایجان ایجاد شده بود تا دموکراسی برای ایران ایجاد کند!

خوب اینها بودند چکیدهء افکار کهنه شده و بید زده ای که دهه هاست ازجایگاه دشمنی با ایران اما این بار از زبان آقای دکتر رضا براهنی مطرح می شوند.
اما سخن بدین ها ختم نمی شود و هنوز به قول حافظ بازی های پنهان در پرده است . اکنون ببینیم و انگشت شگفتی به دندان گزیم و سخنانی را بشنویم که طرح آنها در جامعهء امروز ایران نه فقط به تجربه در غوغاگری و آزمودگی در سفسطه و تخلیط و تفلسفف متکی ست بل از کهن کینه ای جانشکار و غریزه ای تهی از حس تعلق به ایران و عواطفی بیرون ازهرگونه احساس مسئولیت ملی وانسانی،مایه ها برده و بهره ها گرفته است.سخنانی که بیان آنها، خاصه به این لهجه ولحن و لون به جسارتی دیده ناشده و به چشم وروئی کشف ناشده نیازمند است. واینهمه منضمّ با و تعبیه درروش ها وترفندهایی ست که آشنایی با آن ها پیش از ارائهء فشرده ای از تقریرات استاد، خالی ازفایده نخواهد بود:

براهنیسم در روش (3) :
روش ایشان در جلوه ای کاملاً حرفه ای از ویژگی های زیر برخوردار است:

ــ از اسباب و ابزار نقد نویسی درادبیات و نیز ازفنون قصه پردازی و «عنصر خیال» بهره می گیرد. III ) )
ــ پرخاشگر و حمله ور است.
ــ مظلوم نما و طلبکار است .
ــ در برخی موارد غیر اخلاقی ، ضعیف کش و بی رحم است.
ــ ترس افکن و تهدید گر است.(IV)
ــ پر مدعا و رجزخوان است.
ــ از تحقیر و تحبیب بهره ور است.
ــ از باج دهی به عوام برخوردار است.
ــ فخرفروش عشیره و تبار و ولایت است .
ــ وکیل مدافع خود خواستهء دیگران است .(V)
ــ به جناس سازی از عناصر نامتجانس متکی ست .(VI)
ــ بزرگنمایی و تقلیلگری، هردو، ابزار تحریف و دعاوی دروغ می شوند.
ــ مفاهیم مربوط به حوزهء ادبیات یا فلسفه و روانشناسی دستمایهء جدل سیاستگر و وسیلهء خلع سلاح حریف می شوند.
ــ از «صنعت تخلیط الافکار» به تمام و کمال بهره می جوید. (VII )
ــ نفرت از زبان فارسی، کار را ازحوزهء نظر وعقیده به عرصهء آسیب شناسی و پاتولوژی فردی و اجتماعی می کشاند.
ــ محور اصلی وهستهء گوهرین گفتار مبتنی بر یک اتنوسانتریسم بیمارگونه و پرستش نژادی (ترک) است.
ــ و اینهمه «آوازه ها» به یک غرض غایی چشم دوخته و آن برانگیختن احساسات قومی، بیدار کردن دیو نفاق و روشن کردن آتش کینه و حسد و نفرت در میان ملت ایران است . (VIII)
ــ بنا بر این تحریک آمیزو عاری از حس مسئولیت است.


ــ نقد استتیکی تصویر «سوسک» و نقد «هرمنوتیکی» واژهء «نمنه»
ــ نقد و تحلیل روانکاوی کاریکاتوریست جوان زندانی.
ــ نقد شخصیت و افکار روشنفکران، متفکران و ادبای ایرانی همچون هدایت، شاملو، نادرپور، یار شاطر، جلال خالقی مطلق و... به اتهاماتی از نوع نژاد پرست و شوینیست و باستان گرا و ... (و حتی اهانت به دکتر افشار و دکترشیخ الاسلامی با رَها کردن عبارتی دون شأن قلم). IX) )
ــ نقد باستان گرایی 80 ساله ( از رضا شاه به بعد).
ــ دادخواهی قومی و نژادی در مقام وکیل مدافع همسر رضا شاه و مادر محمدرضاشاه. (X)
ــ براهنیسم براین اعتقاد است که اعتلای زبان فارسی در طول تاریخ نتیجهء «حسن نیت» و«تسامفح» و«انساندوستی » شاهان وامیران ترک بوده است که 1000 سال سلطنت کرده و اجازه داده اند که زبان فارسی «در حوزه های مختلف شعر و فلسفه و عرفان ونثربدون مانع و رادع» توسعه پیدا کند« وگرنه ما امروز به جای زبان فارسی با زبان ترکی سرو کار میداشتیم».
ــ از رواج موسیقی و تئاتر و رقص و انواع جلوه های فرهنگ و هنر، و اسفالت شبانهء تبریزدر سایه ءدستگاه یکسالهء حکومت پیشه وری که« پدرهمهء بچه های تبریز» خوانده شده،ستایش می شود و توطئهء استالین و «ملت فارس» به نمایندگی قوام السلطنه برای کوبیدن «دموکراسی آذربایجان» به اهل روزگار یاد آوری می گردد.
ــ تغییر جهان و بروز انقلابات و کودتاها وبرخی جنگ های داخلی در سال های اخیربه یاد خوانندگان آورده می شود. و نتیجه گرفته می شود که «بسیاری از ملت ها آزادی خود را به دست آورده اند» و چنین سرنوشتی برای «ملت های ساکن ایران» هم آرزو و مطالبه می شود.
ــ آذربایجان باید «هویت خود» را اشاعه دهد.
ــ سراسری شدن تعلیمات عمومی در کشور« یک خیانت به "ملت ها" بوده است» زیرا این "ملت ها" ناگزیر شده اند که به نفع «ملت فارس» از زبان خود دست بردارند.
ــ زبان فارسی متکبر و مغرور است.
ــ بر اساس دعوی براهنیسم :« با پول نفت "ملت عرب"زبان فارسی درایران ترویج شده است».
ــ حذف زبان فارسی به عنوان زبان آموزش سراسری و ملی از مطالبات اساسی ست اگرچه تلویحاً عنوان می شود.
ــ ایجاد اتحاد جماهیر ایران باید در دستور کار قرار گیرد.
ــ آمار مراکز معتمد و ذیصلاح فبراهنیسم فارسی زبانان ایران را 33درصد و بقیهء «ملت ها»ی ساکن این سرزمین را 67 درصد ارزیابی می کند.
ــ طبق مطالبات براهنیسم دو زبانه کردن پایتخت هم از لحاظ سازمان های دولتی و ملی و هم از لحاظ تعلیمات و زبان ها و فرهنگ ها از اهمّ وظایف حکومت آینده (یا حال) است.(از ذکر دو زبان پیشنهادی خودداری می شود!)
ــ باید زبان ترکی در تهران رسمی شود، چون بنا به منابع آماری مورد اعتماد براهنیسم «ترک ها» دراکثریت اند!همچنین می باید با توجه به همین منابع آماری براساس «اکثریت یا اقلیت کمّی»، (مقدم بر دموکراسی سیاسی ) دموکراسی زبانی در ایران برقرار شود!

بسیاری از این دعاوی ارزش پاسخگویی هم ندارند چرا که مهر بطالت خود را بر پیشانی خود حمل می کنند و تنها کاری که از آنان برمی آید لبخند طعن و تمسخری ست که برلبان اهل بصیرت می نشانند یا احساس تأسفی است که در میان اهل درد و دلسوزان این ملت و این سرزمین برمی انگیزند.از این رو نیک تر آن است که به اشارتی گذرا یا سکوتی گویا از کنار آن ها گذر کنیم. اما برخی دیگر ازدعاوی، متآسفانه ریشه در جان سختی ها و سماجت هایی دارند که نزدیک به یک قرن است در اثر بمباران های فکری و ایدئولوژیک از خارج و داخل ایران، همچون ویروسی در خانهء برخی ذهن ها نشیمن کرده و ریشه دوانده و حتی فروپاشی دیوارهای ستبر قلعهء روسی و مرگ جانکاه اردوگاه سوسیالیستی هم به ریشه کن کردن آنها توانا نبوده است. از این رو شایسته تر آن است که (به ویژه برای آشنایی جوان تر ها و مردم با حسن نیتی که دراین اوضاع آشفته ، در معرض برخی «مارکفشی» های سیاسی یا ایدئولوژیک قرار دارند) بر آن ها تأکید بیشتری شود و همراه با توضیحات گسترده تری پاسخ داده شوند.
در اینجا با اهمّ مسائل آغاز می کنم ودر میان آنها به اقتضای فرصت و مناسبت، اشاراتی به موارد جزیی تر (و گاه کودکانه تر) نیز خواهم داشت که اینجا و آنجا، درمیان این دعاوی بی بنیاد جاسازی و تعبیه شده اند:

پاسخ :
آقای براهنی ، ایران کشوری «کثیر المله» نیست و نیازی به تکرار نیست که این واژه بر اساس یک غرض سیاسی،به جهت تکمیل ف متصرفات و تداوم تجاوزات استعماری تزاریسم، از دورهء بلشویک ها در روسیه، و به کوشش دفاتر ویژهء دایره های نظریه سازی و ایدئولوژیک روسیهء شوروی تدارک دیده شده و به واسطهء تسخیرشدگان فکری و سیاسی و عقیدتی ایرانی در کشور ما رواج یافته است.
اساس و بفنمایهء این نظریهء شوم ، برگرفته از کتابی ست به نام «سوسالیسم و مسئلهء ملی» که استالین برای به اصطلاح «حل مشکلات ملی» در روسیهء استعماری و برای انتظام دادن و در واقع به جهت انقیاد کامل متصرفات تزاری و ملت های مسلمان قفقاز و ماوراء قفقاز و آسیای میانه تنظیم کرده بو و به مدت 60 الی 70 سال به وسیلهء شیفتگان بلشویسم و وابستگان فکری و سیاسی روسیه در ایران به نام «راه حل مارکسیستی مسائل ملی» در ایران تبلیغ می شد و مقصود آن بود که این نظریات دستوری با شرایط اجتماعی، تاریخی، جغرافیائی و فرهنگی و زبانی ایران تطبیق داده شود تا همان برنامه ها و آرزو های تزاریسم روسی،این بار به نام «مارکسیسم» و درجامهء سرخ «اردوگاه سوسیالیستی» تحقق یابد.این هدف شوم حتی یک بار، یعنی در دورانی که بواسطهء وقایع مربوط به جنگ جهانی دوم شمال ایران در اشغال ارتش سرخ بود واقعیت عملی یافت و به مدت یک سال شهرهای شمال غربی کشور ما را دچار آشوب و پریشانی و جداسری ساخت .هرچند خوشبختانه دشمن ناگزیربه ترک ایران شد وجز روسیاهی برای مزدوران داخلی و خیالبافی برای کژاندیشان یا شستشو شدگان مغزی باقی ننهاد.
پس جناب براهنی، اساس تئوری شما در این دو مقاله مبتنی بر یک پیش فرض بی بنیادف وارداتی ست و دست ساخت کارگاه های نظرپردازی بیگانگانی ست که با طرح آنها ده ها سال است، اهداف سیاسی خاصی را دنبال می کنند وبرای ارضاء آزمندی های منطقه ای و جهانی ، تورف تئوریک می بافند و به قلم برخی «ایرانیان » می نویسانند و به زبان برخی «ایرانیان» می گویانند. این گونه است که ویروس این تفکر منحرف در ذهنیت تعدادی از بازماندگان ف مرحوم سوسیالیسم روسی جان سختی می کند(4) و آش ف دشمنان ایران را به هم می زند و برای مطامع برخی همسایگان و قدرت های بین المللی خوراک تهیه می کند.
چنین نظریه ای ، به واسطهء آن که با منافع کسانی که ایران را کشوری متشتت و ضعیف وپراکنده می خواهند هماهنگ است، به انواع چاشنی های نظری دیگر از نوع تئوری های نژادپرستانه پان تورانیستی میراث خواران ترک عثمانی یا خواب و خیال های پان عربیست های بعثی و ناصری تقویت شده ونیز ازصدقات ودست و دلبازی های پترودلاری شیخ های حاشیهء خلیج فارس وتوحش ف بنیاد گرایانهء وهابیسم نفتالوده عرب نیزبرخوردار است.
و درچنین وضعیت داخلی و منطقه ای و بین المللی ست که انواع «تریبون» های ترکی وعربی واروپایی و آمریکایی را به اشغال خود درآورده است. پس آقای براهنی ازشما انتظار نمی رود که شالودهء افکار سیاسی خود را برچنین نظریه ای بنیاد نهید به ویژه آنکه سالیان درازی اندر«مظلومیت تروتسکی» این «شهید بزرگ فاستالینیسم» گریسته و نوحه سرداده اید. اکنون جای بسی شگفتی ست که پان تورکیسم ف پنهان فخویش رادر پرتو نظریات فریب کارانهء حضرت استالین در بارهء «مسائل ملی» توجیه و تقویت می فرمایید! مردم چیزفهم جهان از شما انتظار ندارند که به تأثیر از استالینیزم بگویید و بنویسید و امضاء کنید که : «ایران کشوری است کثیرالمله !» آقای براهنی!
پیداست، هرگاه این پیش فرض را مبنای تفکرات سیاسی خود قراردهیم، آنگاه می باید در ایران به دنبال ملت ها وبه خصوص به دنبال یک «ملت ستمگر» به نام «ملت فارس» بگردیم .

گفتند: یافت می نشود جفسته ایم ما
گفت : آنک یافت می نشود ، آنم آرزوست!
(مولوی)

و آن «آنی» که شما و همفکران آررزو دارید، ظاهراً وجود ملت های متکثر و متنوع در کشور ایران است وبه ویژه وجود یک «ملت فغالب» برای بنیاد و پی ریزی نظریات شما اهمیت حیاتی دارد!
آری ساختمان نظری شما به وجود «ملت ظالم» نیازمند است و بدون یافتن یا ایجاد یا تراشیدن فیک «ملتف غالب » و نشان دادن یک «قوم الظالمین» برای زمینه سازی اجرای یک «سنگسار» یا «شمع آجین فملی»( lynchage) درایران پای چوبین استدلالتان خواهد شکست و کمفیتف فکریتان خواهد لنگید و به گفل فرو خواهد رفت. معادلهء شما یک طرف بیشتر ندارد : طرف دوم . از این رو به جعل طرف اول معادله نیازمند شده اید و سرآسیمه به دنبال «پرتقال فروش» می گردید تا او را « ملت ظالم فارس» بنامید!هم اکنون در یک بنگاه معاملاتی فسیاسی که به نام «کنگرهء ملیت های ایران...» ساخته اید(یا همفکران شما ساخته اند تا با این نام دهان پرکن با محافل آنچنانی نشست و برخاست کنند و از «مزایای آن» برخوردار گردند!) و شمع و گل و پروانه و بلبل را به نمایندگی از مردم خوزستان و بلوچستان و کردستان جمع آورده اید، جای این «پرتقال فروش» خالی ست! و چنانچه مرز وقاحت سیاسی سراسر تاریخ رانیز درنوردد بازهم چنین «پرتقال فروشی» پیدا نخواهد شد و«ملت فارس» نماینده ای در«کنگرهء ملیت های ...» شما نخواهد یافت! زیرا چنانچه به فرض محال، سیاستباز دغلی یافت شود و مجموعه بی آزرمی های جهان را یک جا از آن ف خود کند و پلاک یا مدال «پرتقال فروش» به گردن بیاویزد و با برخورداری از لقبف افتخار آمیزف «فارس هوشمند »، که شما به اوعطا کرده اید، در«کنگره ها»و«فرقه ها» و «احزاب» ی ازاین قبیل،عَلَم نمایندگی از«ملتف ناموجود فارس» را به دوش بگیرد نه تنها مضحکهء کودکان ف کوی و برزن خواهد بود، بل به عنوان دیوانه می باید به نزدیک ترین تیمارستان شهرخویش عودت داده شود یا چنانچه، سلامت مشاعر و قوای عقلی او مورد تأیید پزشکان وعالمان علم روانکاوی قراگرفت، به اتهام خیانت به کشور و مردم ایران تحت تعقیب دادگاه صالحه قرار گیرد! زیرادر سرزمین ما ایران هرگز ملتی به نام«ملت فارس» وجود خارجی نداشته، ندارد و نخواهد داشت.
در این زمینه پیش از این به اجمال سخن گفته ام و مکرر نمی کنم : علاقمندان می توانند به این دو مقاله که در سایت های ایرانی انتشار یافته است ، مراجعه کنند.(5) تنها اشاره وار می گویم و می گذرم که هرگز تکلم به یک زبان دلیل وجود یک ملت نیست همچنان که انگلیسی زبانان جهان را «ملت انگلیس» خطاب نمی کنند و فرانسوی زبان های قارهء آفریقا یا آمریکا راهم فرانسوی نمی دانند.
پس در ایران تنها یک زبان فارسی موجود است ونه یک «ملت فارس».
اما مقصد شومی که در این واژهء«ملت فارس» تعبیه شده و اصولاً« غرض از اطلاق ف واژهء «فارس» به مردم ف فارسی زبان فجهان آن است که این کلمه را در برابر واژه «ترک» یا «عرب» یا «بلوچ» یا «کفرد» قراردهند و متکلمین به زبان های ترکی و بلوچی و عربی یا کردی را در ایران تا حد «ملت»ی جداگانه ارتقاء دهند ومطالبهء حق ویژه کنند. یعنی موقعیت و نقش ف زبان مشترک و سراسری و ملی و تاریخی و فرهنگی اقوام ف گوناگون فایران یعنی زبان ف فارسی را تا حدف زبان یکی از«اقوام» یا به قول خودشان «ملت» های ساکن ایران کاهش می دهند و هم عرض و هم ارز ف دیگر زبان ها و گویش های رایج در کشور ما قرار می دهند تا از متکلمین به این زبان به نام ف«حق قانونی ودموکراتیک» درخواستف مطالباتف ملی تا حد جدایی کنند! این است جوهر و هدف فکری که با تکیه بر تنوعاتف زبانی مردم ایران مرتکبف «تئوری ملت سازی» می شود. (6)
پس آنچه در ایران وجود دارد و وجودی درخشان و بنیادین دارد، نه «ملت فارس» که زبان فارسی ست. زبانی که به قول نویسندهء بزرگ ایران دکتر غلامحسین ساعدی ــ که خود آذری بود و به زبان مادری خود هم بسیار علاقه داشت ـ : « ستون فقرات یک ملت عظیم است».(7) و اگرچه تنها در ایران به آن تکلم نمی شود و نمی شده است ، با اینهمه موجودیت ایران بدون این زبان که میراث مشترک ملی و رشتهء پیوند مردم سراسر ایران است ، به مخاطره خواهد افتاد. و این سخنی ست که کلیهء عقلا و اندیشمندان قوم ازهرتیره و نژاد و قبیله و ولایتی که بوده اند جملگی بر آنند.
نیازی به تکرار این سخن نیست که مردم سراسر ایران در ایجاد و گسترش و درخشش زبان فارسی نقش داشته اند.همهء مردم ایران در بستر یک تاریخ مشترک ، مواریث ملی مارا (که سرچشمهء اصلی هویت ایرانی ماست ) ودر این زبان منعکس ومسطور و مکنون است آفریده اند و خود نیز به تعبیری آفریدهء این زبانند. وجود آنان و هویت آنان با این زبان پیوند دیرین و گسست ناپذیر دارد و شمشیرهیچ نژاد و تباری قادربه بریدن این پیوند نیست و بگذارید بگویم که حتی اگر خودف چنگیز و تیمور وهلاکو زنده شوند و تئوری استالین را در باره حل «مسائل ملی» بپذیرند وهمچون همفکران شما به مذهب قوم پرستی و نژادگرایی میراث خواران ترکیهء عثمانی بپیوندند وعضو «کنگرهء ملیت های ایران...» شوند و در مقام وکالت فضولی از«حقوق ملی» ارامنه وکرد و تاتی و طالش هم دفاع کنند و از قدرتهای خارجی برای ایجاد «فدرالیسم در ایران» تقاضای کمک و حمایت مالی و سیاسی کنند ، بازهم قادر نخواهند بود که میان مردم سراسر ایران و حافظ و سعدی و فردوسی و مولوی و خیام جدایی بیفکنند.
خیر آقای براهنی ! این زبان بریدنی نیست و ایران را نمی توان به نام تنوع زبان ها و تکثر لهجه ها به پاره های گوناگون تقسیم کرد. پس بیش ازاین پیروان و فریب خوردگان را به دنبال نخود سیاه نفرستید و هابیل را بر قابیل نشورانید.

اختلاف لهجه ملیت نزاید بهر کس
ملتی با یک زبان کمتر به یاد آرد زمان
بی کس است ایران به حرف ناکسان از ره مرو
جان به قربان تو ای جانانه آذربایجان
شهریار تبریزی

چتر زبان فارسی بر سراسر ایران گسترده است زیرا به لحاظ تاریخی زبان ملی و زبان مشترک و زبان آموزش همگانی و سراسری ست و جای زبان ها و لهجه های دیگر را تنگ نمی کند و نباید تنگ کند. اما ، به بهانهء آرزوهای برحقی که تقویت زبان ها و لهجه های رایج در ایران را از دولت های مرکزی درخواست دارند، نمی توان و نمی باید شمشیرکین جوئی در برابر زبان فارسی برکشید وبا شعار حذف زبان آموزش سراسری و ملی در برخی از ایالات مرزی کشور ما ، تیشه به ریشه ملت ایران کوبید. زبان فارسی ازمیان رفتنی نیست زیرا با اتحاد ملی ایرانیان یعنی با موجودیت ایران گره خورده است و این نکته را دشمنان کشور ما به خوبی درک کرده اند و درست به همین سبب است که زبان مشترک و ملی ایرانیان یعنی زبان فارسی دری را نشانه گرفته اند!
هویت ایرانی از زبان فارسی، از گلستان و بوستان سعدی، ازشاهنامهء فردوسی، از دیوان حافظ و از سرود ها و نغمه های روستایی باباطاهر و فایز دشتستانی ، حتی از نوحه های جوهری ومرثیه های محتشم کاشانی جدا نیست. هویت ایرانی همان سنگ مزار اجداد من و شماست. هریک از اعضاء ملت ایران و هریک از شهروندان این کشور (درهرکجای این سرزمین که بوده باشند و به هر زبانی که تکلم کنند) ، سرگذشت نیاکان و پیشینیان ف خویش را و عهدنامه ها و مقاوله نامه ها و معارضه نامه ها و فتح نامه ها و سندهای خانوادگی ازدواج ها و برادرخواندگی ها و مالکیت ها و سلب مالکیت ها ، وصییت نامه ها و تفویض نامه ها و طومارها و عرض حال ها و هزاران نسخه از یاد نامه ها و یادگارها و عریضه ها را به زبان فارسی می خوانند و به زبان فارسی ست که گورهای گم شدهء عزیزان خود را پیدا می کنند. حالا شما برای مردم آذربایجان و دیگر شهروندان مناطق مرزی کشور ما از شمال تا جنوب نسخه می نویسید و امرنامه به دولت مرکزی می فرستید که : هرچه زودتر به قول شما : این «ملت ها می باید هویتشان را اشاعه دهند!»؟
آقای براهنی تصور نکنید که هویت مردم ، شعر یا نثر شماست که می باید به هر قیمتی «اشاعه» داده شود!هویت مردم ایران همان شاهنامه ای ست که بر رَف خاندان های ایرانی آذربایجان با همهء شکوه و هیمنهء خویش نشسته است.هویت همان نگاه حرمتگزاری ست که به سوی این کتاب می چرخد و اسطوره ها و شاهان ایرانی پیش ازاسلام را پای کرسی ها یا دیگر حلقه های فرهنگی خانواده های ایرانی فرامی خواند. هویت همان احترامی ست که به دیوان حافظ نثار می شود. همان پیچ و تاب دلآویز نستعلیق و شکسته ایست که خوشنویسان مکتب تبریز کتابت کرده اند و از زبان حافظ به آیندگان گفته اند :

یاربیگانه مشو تا مبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

هویت همان آوازهء جادویی اقبال السلطان آذر است وقتی در سه گاه قفقازی یا در بیات شیراز می خواند.

گویند کسان بهشت با حور خوشست
من می گویم که آب انگور خوشست
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
آواز دفهفل شنیدن از دور خوشست !
(خیام)

جناب آقای براهنی، استاد دانشگاه، در این رشتهء درسی متأسفانه شما کم آورده اید و دانشجوی باهوشی در ایران نخواهید یافت!
کلیدهویت ایرانیان ــ ازهرتیر و طایفه و تبار ــ در زبان فارسی تعبیه است و این هنری ست که تاریخ به این زبان عطا کرده و نقشی ست که گذشتهء مشترک بسیاری ازاقوام و عشیره ها و تبارها و نژادهای این سرزمین برعهدهء زبان فارسی نهاده واین میراث مشترک و یکدله ساز را به ایرانیان سپرده است. و ملت ایران بابت این هدیهء بزرگوار و نجات بخش به احدی بدهکار نیست، تا چه رسد به این که ــ آنگونه که شما و برخی نژادپرستان می گویید و می نویسید ــ مدیون یورشگران و تجاوزکارانی بوده باشد که از مرزهای چین و نواحی دوردست آسیای مرکزی به قصد جهانسوزی و ویرانگری به ایران وهند و بخشی ازاروپای شرقی سرازیرشده بودند. اگر کسی به دیگری بدهکار باشد این یورشکران قبایل و سلسله های متخاصم ترک یا مغول یا گورکانی نژادند که بارها شهرهای ایران راویران کرده اند (شهر تبریز، همین شهر که شما به آن فخر می فروشید و «باغ عدن باستانی» و «پایتخت ترکان جهان » اش می نامید، دست کم سه بار به وسیلهء لشکر متخاصم سلسله های ترک و عثمانی اشغال و ویران شده است و مردم آن کشته شده و زنان و کودکان و هنرمندان آن به اسارت برده شده اند.
( و من نمیدانم چگونه می شود هم تاریخ باستانی شهر خود را دوست داشت و از آن خود دانست و با مردمانی که در طول تاریخ قربانی ظلم و تجاوز شده اند احساس همدلی و هم ریشگی داشت ، وهم به واسطهء یک شیفتگی وسرسپردگی ایدئولوژیک فنژادی، یورشگران ومتجاوزان به این شهر را ستایش کرد و آنان را پدران و اقوام و اجداد خود پنداشت!).
پس بدهکاران به این سرزمین نه زبان فارسی که تجاوزگرانند که به اعجاز مدنیت دیرین و زبانی که محمل و کجاوهء این مدنیت و فرهنگ بود و در کلام بزرگانی همچون بیرونی و ابن سینا و رازی و بیهقی و فردوسی و نظامی و عطار و سهروردی و عین القضاة و روزبهان و شمس و مولوی و سعدی و خاقانی و فلکی شیروانی وحافظ و همام و صائب بیان می شد ، کم کمک رام شدند و نام و هویت و ایرانیتف باشندگان این سرزمین را به خواست یا به اکراه پذیرفتند تا آنجا که شیوهء مفلکداری خود را از آنان اقتباس کردند وبه زبان سعدی :«پلنگان رها کرده خوی پلنگی» به قول حافظ : «صلایی به شاهان پیشینه» زدند وحتی شیوهء زیست خود را در رزم یا در شکار و بزم از آنان گرفتند و بر کشوری فرمانروایی کردند که به دانش و خفرَد و سیاستف وزیران و منشیان و مستوفیان و دانشمندان این ملک اداره می شد.
گفتنی ست که هیچ گونه سنخیت نژادی یا یا اشتراکات قبیله ای یا زبانی یا فرهنگی در میان سلاطین و امرا وسلسله ها و قبایل ترک و مغول و تتار نبود که هریک از این گروه سه گانه برخاسته از تبار و زبان و فرهنگ خاص خود بودند . موجودیت و هویت آنان در دشمنی با یکدیگر معنی می یافت وپادشاهان وسلسله های گوناگون درجنگ ها و مخاصمات پی درپی و خانمان برانداز بریکد.یگرغلبه می یافتند این تاخت و تازها و غارت و یغما ها و جنگ های جهان سوز همواره در میان اعضای یک خاندان نیز برپا بود . پسر بر پدر می شورید. پدر فرزند را کور می کرد و جنایت ها بود که اعضاء قبایل و خاندان ها و سلسله ها به ضد یکدیگر برجنایت می افزودند وآنان که در میانه می سوختند و نابود می شدند مردم کشورما بودند .از اهالی تبریز ومراغه و زنجان بگیرید تا برسید به نیشابور و زاهدان و کرمان و اصفهان و ری و قزوین. مردم سرزمین ما قرن ها بهای این تاخت و تازهای خانگی شاهان و امیران و غازیان و سرهنگان ترک و تاتار و مغول را پرداخته اند. تداوم ف هزارسالهء حکومت سلسله های شاهی ترکان و تتاران ومغولان در ایران همواره تداوم دشمنی و جنگ این یک بر ضد آن دیگری بوده است و هریک از آنان حکومت خود را بر ویرانه های خاندان پیشین بنا می نهاده است .
می خواهید بدانید روش حکومتداری بسیاری از این شاهان ترک تبار و نیز رابطه شان با فرزند یا پدرخویش چگونه بوده است تا نمونه ای ازاین جنگ ها وغارت ها و ویرانگری ها را به یاد بیاورید و دریابید که چگونه در بستر آشوب های روزگار ، مردم ری و قزوین و اراک و کاشان و اصفهان و سایرنواحی مرکزی ایران (عراق) با همان شمشیر قتل عام وزیرسفمّ همان ستورانی له می شدند که مردم تبریز و مراغه ؟
باری، به این سخن حافظ در بارهء رفتار امیرمبارز محمد مظفر (شاه غازی) و نیز رفتاری که فرزند وی با او کرده است توجه بفرمایید تا مشتی از خروار و یکی از هزاران بی رحمی و قساوت را از زبان خواجهء شیراز بشنوید :

شاه غازی خسرو گیتی ستان
آنکه از شمشیر او خون می چکید
سروران را بی سبب می کرد حبس
گردَنان را بی خطر سر می برید
عاقبت شیراز و تبریز و عراق
چون مفسخّر کرد ، وقتش در رسید
آن که روشن بفد جهان بینش بدو
میل در چشمف جهان بینش کشید.

می بینید که «سلطان غازی» («خسرو» گیتی ستان)، یعنی ولی فقیه عصرحافظ ، (سلطانولی امام)امیرمبارزالدین محمد مظفرپس ازتاخت وتاز وغارت وکشتار، در تبریز(مشهورترین شهرآذربایجان که شما «پایتخت نمادین ترکان جها ن» اش می خوانید) و شیراز وشهرهای مرکزی ایران وپس از تسخیر این نواحی به دست پسرخود کور می شود.
ازاین شیوه خشونت و نامردمی که در میان سرکردگان وحکمرانان 1000سالهء ایران رایج بود، فراوان می توان مثال آورد و حتی نیازی نیست که به سقط بیضهء بنیانگذار سلسلهء قاجارها اشاره ای کنیم.
(با توجه به این نکته شاید بفهمید چرا احمد شاملو از نام خویش یعنی از انتساب به ایل «شاملو» ـ که یکی از ایلات هفت گانهء قزلباش بودند و خون ریزی ها کرده بودند ـ بیزاری می جوید و شاید بفهمید که حس او نه بیانگر «نژادپرستی ضدترک» ـ چنان گه شما می گویید ـ بلکه شهادتف صمیمانه ایست برانساندوستی وهومانیسم این شاعربزرگ معاصر. زیرا وجود و نام خویش را بری و بیگانه از ستمگری های تبار و طایفه ای می خواهد که به آن منتسب است! و به عنوان شاعر، بد نیست که شما هم به او تأسی جویید و از پرستش موهوماتی از نوع نژاد و تبار و ولایت و قبیله بگریزید !)
باری،هیچ نقطهء اشتراکی در میان این سلاطین یا امرای مستبد نمی توان یافت ونه هیچ اثری که تعلق آنان را به یک عنصر ریشه دار فرهنگی یا قومی یا زبانی اثبات کند یا از وجود نوعی عفرق ف نژادی وتباری و خونی در میان آنان سخن گوید:
نقطهء اشتراکی اگر میان آنان باشد چیز دیگری جز ایران و استمرار فرهنگی و تاریخی آن نبوده و نیست. ایرانی که به عفنف و جبر یا به هر دلیل دیگر در آنجا به سلطنت رسیده بودند و سنت پادشاهی دوهزارساله را دراین کشور به مدد وزیران و مستوفیان و خردمندان این سرزمین ادامه می دادند و زبان فارسی برای آنان محمل این فرهنگ و استمرار تاریخ کشوری شده بود که بر آن حکومت می کردند. آنها که می کوشند یک ملت ترک از دل 1000 سال غارت و خونریزی قبایل و عشایر متخاصم و معاند بیرون بیاورند و یک «زبان واحد ترکی» به آنان بدهند و قبای «فرهنگ ف واحد ترک بر آنان بپوشانند» و این«لولو»ی ساختگی خود را در برابر ملت ایران (که این روزها به جسارت یا به نادانی یا به دستور، «ملت فارس » اش می نامند) قرار دهند، جز با تمسخر و لبخند اهل فهم و درک، مواجه نخواهند بود. پیداست که آن گروه از مطالبات نژادی که خود را پشت مسئلهء تنوعات زبانی و فرهنگی پنهان می کنند ، مقصودی جز تبرئهء ترکتازی ها و ویرانگری های قبایل متخاصم و خونریز را ندارند و فکر و فلسفه شان مبتنی بر تئوری های نژادی و فاشیست مآب اواخر قرن نوزدهم و نیمهء اول قرن بیستم است . آنان در پرتو این تئوری ها و با چنین شیشهء کبود ایدئولوژیکی ست که به تاریخ ایران و سرگذشت مناطق و نواحی مختلف این سرزمین می نگرند و تفسیر های هذیان آلودی از داستان فزبان فارسی و تمدن ایرانی ارائه می دهند و در بوق و کرنا می دمند. تفسیرهای مقلوب و مجعولی که برخاسته و حاصل ف گم گشتگی های فکری و نگاه کژنگر آنان است. روشن است که هیچ نقاب مظلومیتی نیز قادر نیست تا وجود این تخمه و نطفهء توسعه طلبی و تجاوزگری و مخالفت با آزادی و حقوق انسانی فمکنون در تئوری های آنان را از نگاه تیزبین انسانهای آزادی خواه و بشردوست پنهان نگاه دارد. هرچند افکار خود را درانواع زرورق ها و بسته بندی های مساوات طلبانه یا دموکراتیک بپیچند و به نام تکثر فرهنگی و زبانی اهداف ناموجه خود را به عبارت هایی از نوع «فدرالیسم » یا «حق تعیین سرنوشت» یا «اتحاد جماهیر ایران!!» و امثال این مفاهیم زینت دهند!
از این رو شایستهء شما نیست که عنصر ترک را دربرابر ایرانیان و دربرابر زبان فارسی پرچم تفاخر نژادی و قبیله ای سازید و «طلبف پرداخت نشدهء» مهاجمان خارجی را از ایرانیان مطالبه فرمایید. استمرار هویت و همدلی و همبستگی و همنوایی و همدردی و همزنجیری ایرانیان ریشه دار تر از آن است که تئوری های قالبی و دستوری و بخشنامه ای بیگانگان بتواند آن را به سموم نفاق بیالاید و با ایجاد تفرقه و شکاف در میان مردم ایران، زمینه ساز نزاع داخلی و جنگ برادرکشی گردد و نمونهء دیگری از آن توحش جنگل را در میان بخشی از ایرانیان بیدار سازد که ترکان عثمانی در اواخر قرن نوزدهم نسبت به ارامنه بروز دادند ، یا نازی های آلمان هیتلری نسبت به یهودیان و کولی ها روا داشتند یا صربی ها در یوگوسلاوی بنام نژاد اسلاو بر ضد هم وطنان «غیر اسلاو» خویش مرتکب شدند.(8)
شما نیز آقای براهنی همچون سایر همفکران ، زبان ترکی و استان آذربایجان ما را بهانه می کنید تا از پان تورکیسم و از نژاد و تبار تفرک حمایت کنید. شما از زبان ترکی، دین درست می کنید و«مؤمن و ملحد» می تراشید و«مؤمنان»را به بریدن سر«ملحدان» گسیل می دارید و این کار شاعرنیست،خاصه اگردرمقام علمداری«مدرنیسم»، نسبت به حقوق انسان ها و برابری ها و برادری ها اظهار حساسیت کرده و گاهی نیز دف و دایرهء هومانیسم و صلح را به صدا درآورده بوده باشد!
شما به چه حقی زبان فارسی را به« محروم داشتن هم وطنان ف مناطق ف مرزی کشور ما ازهویت» متهم می دارید؟! این چه تهمتی ست که به مردم ایران می زنید آقا؟ یعنی اگر به ترکی در دانشگاه درس خوانده بودند هویت داشتند ،اما اکنون که به یمن آموزش سراسری و ملی ورایگان و اجباری ایران دکتر ومهندس و ادیب و سیاست ورز یا تاجر یا هنرمند شده اند ، دیگر هویت ندارند؟
آقای براهنی مردم آذربایجان ایران که به یمن آموزش ملی و سراسری و رایگان کشور، اینهمه باسواد و روشنفکر و متخصص و هنرمند به جامعهء ایران عرضه کرده اند بر اساس نظریهء شما و همفکران هویت ندارند و لابد آنها که 70 سال در قفقاز یا ترکمنستان زیر پوتین های تزاریسم سرخ له شدند و جز دندان های طلا، از ادب و تاریخ و فرهنگ و سنن و آداب و شعائر اجدادی هیچ چیزدندان گیری برایشان باقی نمانده است ، هویت دارند و هویتی مستحکم ، چون در مدارس خود به زبان ترکی آموزش دیده شده اند؟
لابد فرزندان و اعقاب مردم مسلمان ف آسیای صغیرکه پان تورانیسم فاشیست مآب همه چیزشان را گرفت تا « تفرکیت» آنها را به خلوص فهیجده عیار برساند به زعم شما هویت یافته اند ، اما مردم ایرانی آذربایجان که به زبان پدران خود و به زبان شمس و به زبانی که پرورده و برآمده و جهانگیر شدهء شهر و دیار خود آنان بوده است درس خوانده و دانش آموخته اند ، از نگاه ایدئولوژیک و سیاست زدهء شما هویت ندارند؟ !
آیا مردم قفقاز و نیز مردم بسیاری از جمهوری های تحت تسلط تزاریسم و تزاریسم سرخ ــ که به قول شاعر تاجیک خانم گل رخسارـ دو بار( وبرخی از آنها سه بار) بی سواد شده اند، مساجدشان تبدیل به اسطبل شده، زنگ کلیساهاشان ذوب شده است تا از آن داس و چکش ساخته شود و برسردر اماکن متبرکهء آنان آویخته گردد، کتاب ها و اسناد و سرگذشت پدران و قبالهء ازدواج مادرانشان را کود کرده اند و 80 سال نوکران چشم و گوش بستهء روس آنچنان تسمه از گـفردهء آنان کشیده اند ــ تا آنجا که اگر امروز بر سر گور پدران و مادران خود بگذرند، حال و روز و حس و ادراکشان با حال و روز و حس و ادراکف توریست های ژاپنی بر ویرانه های یک تمدن مایایی در امریکای لاتین تفاوتی نخواهد داشت ــ هویت خود را حفظ کرده و به گفتهء شما «اشاعه » داده اند؟
اگربه مدرسهء ترک زبان رفتن و به ترکی درس خواند ن ، هویت بخش و فرهنگساز می بود پس کجاست فرهنگ توسعه یافته و جهانگیر شدهء مردمان ف این سرزمین های مغلوب؟ کجا هستند شاعران و نویسندگان آنان؟
پس چرا دیگر طالبوف ها در تفلیس سخن نمی گویند؟ آخوند زاده ها و قراچه داغی ها چرا نمی نویسند ؟ پس میرزا علی اکبر صابر طاهر زاده کجاست؟کجاست او که به هنگام ف سرودن و به زبان ترکی سرودن، نام ایران و آرزوی بهروزی کشور ما در شعرهایش موج می زد ؟ و خود یکی از پایه گذاران شعر مشروطیت ایران بود؟ با دهخدا مراوده و مکاتبه و دوستی داشت و بیشترین تأثیر را بر شاعرانی همچون نسیم شمال و حتی عشقی داشت تا جایی که به قول بهار:

احمدای سید اشرف خوب بود
شیوه اش مرغوب بود
لیک «هوپ هوپ نامه» بودش در بغل !

و همو بود که بخش هایی از شاهنامهء فردوسی را نیز به شعر ترکی برگردانده بود :

پس اولدوم بویوردی شه نیک پی
خدیو جهندار کاووس کی
کرک لشکر ایتسون سرور و نشاط
سرورو نشاطه آچیلسون بساط
بزرگان ایران قوروپ دستگاه
بزندی طلالاطله قصر شاه....

میرزا علی اکبر صابر: «هوپ هوپ نامه»

پس چرا کسی که در شعر ترکی قرن بیستم می درخشد و تنها به واسطهء دو یا سه شعری که به زبان ترکی سروده است، تاج شهریاری تاریخ شعر ترکی بر سرمی نهد، یک دانشجوی سابق دانشکدهء پزشگی ایران یعنی محمدحسین بهجتف تبریزی،« شهریار» ف غزل معاصر فارسیست؟ پس چرا شهریار درمیان فف آنها که به زعم شما هویت خود راحفظ کرده و اشاعه داده اند ظهور نمی کند ، بلکه از کوچه های تبریز، از زادگاه شمس و هفمام و صائب برمی خیزد و در میان خیمهء خیام باحافظ هم پیاله می شود و از میان سنگفرش کوچه های تبریزکه هنوز ردّ و اثر پای خیابانی و ستار و کسروی بر آنها باقی ست ، میخواند :

زنده تاهست ، نام ایران است
زنده تا بود نام ایران بود

و جوانان آذربایجان را با کلامی که سراپا مهر به میهن است ندا در می دهد که :

«مادر ایران ندارد چون تو فرزندی دلیر
روز سختی چشمف امیّد از تو دارد همچنان!» ؟

می دانید چرا؟ برای این که شهریار هویت داشت و به این هویت آگاه بود و بر آن اطمینان خاطر و اعتماد کامل قلبی داشت! شهریار همچون شما به انگیزهء اغر اض و امراض غیر فرهنگی و غیر وطنی زبان فارسی را«برای انتقام» یاد نگرفته بود و منتقد ادبی نشده بود تا روی «ملت فارس» را کم کند(9) و بیهوده نبود که بیش از 50 درصد غزل های حافظ را استقبال کرده بود و خواجهء شیراز را و سعدی را و مولوی را به جشن شکوهمند شعر خود دعوت می کرد!
اما شما با این شمشیر دشمنی که در برابر زبان فارسی از رو بسته اید قصد دارید تا دیوان 1000 صفحه ای شهریار را بسوزانید. تا همام و صائب را از زادگاهشان اخراج کنید تا شمس را به چاه بیندازید وسرنوشتی را که نظامی در گنجه و خاقانی در شروان و مولوی در قونیه یافته است نصیب شمس و صائب و قطران و همام و شهریار سازید. تا چنانچه «فردای محشری» حقیقت داشت واین بزرگان را به معجزه ای از گور خویش برانگیخت، از خواندن نام خود بر مقابر خود ناتوان باشند! شما با پارسی ستیزی تان می خواهید سرگذشت و تاریخ و هویت و میراث فکری و معنوی دو، سه هزارسالهء مردم این دیار را محو کنید و این یک برنامه انحطاط فرهنگی است. یک پروسه بی فرهنگ سازی است و کوشندگان چنین پروژهء شومی آرزو دارند تا یک شبه بخش بزرگی از ملت ایران، بی تاریخ و بی سرگذشت شوند و نام این هویت زدایی از مردم کشور ما را مبارزه در راه تکثر فرهنگی و زبانی برای« احراز هویت» و«اشاعهء هویت ترکی» یا « هویت عربی» یا«هویت لری» یا «هویت بلوچی» و....نهاده اند.یعنی مقصدشان امحاء مدنیت وشهرنشینی وبازگشت به هویت های ایلی وعشایری وقبیلیه ای وچادرنشینی ست.
این چه هویت گستری و فرهنگ پروریست که هدفش بریدن زبان فرهنگ و معنویت و تاریخی یک سرزمین بوده باشد و با شعارهایی از نوع: «زیان فارسی تحمیلی ست» یا «زبان فارسی ازمن نیست» یا «زبان فارسی متکبر است » و از این قبیل بخواهد رابطه مرم را با تاریخش وبا پدرانش و با فرهنگ و معنویتف چندین هزار ساله اش قطع کند؟ می خواهید برای بخش مهمی از سرزمین ایران آتاتورک بتراشید؟ تا پدر ترکان محسوب شود؟ مگر مردم رشید آذربایجان از زیر بته بیرون آمده اند که شما آقای براهنی سید جعفر پیشه وری را« پدر همهء بچه های تبریز» می نامید؟
بروید به کتاب «نامه هایی از تبریز» که تقی زاده وادوارد براون برای یکدیگر می نوشتند مراجعه کنید. درآنجا چند تصویر چاپ شده است.به دقت نگاه کنید،ببینید ده ها جوان دلاورآذربایجان را که به دارها آویخته اند و سربازان روس زیر پای آنها سورچرانی می کنند. به یاد بیاورید که مردم این مناطق چه جان ها که برای نجات این سرزمین نفشانده اند.حالاشما برای آنها پدرپیدا می کنید؟ آنهم پدری که ارتش سرخ واستالین به دلالی نوکرش باقروف روی صحنهء خیمه شب بازی یک سالهء خویش آورده بود؟ خیرآقای براهنی!
مردمی که طالبوف ها و رشدیه ها و مستشارالدوله ها و میرزا آقا تبریزی ها و ستار ها و خیابانی ها و کسروی ها و تقی زاده ها و دهخدا ها و اعتصام الملک ها و شهریار و کاظم زاده ایرانشهرها داشته اند ،از«پدر» های وارداتی امثال فشما بی نیازند!
و هیچ سزاوار نیست که این روزها کسانی پیدا شوند و از زبان شما بگویند که « زبان فارسی موجب هویت باختن مردم مناطق مرزی ایران شده است! » آیا شنیدن این سخن موی بر اندام یک شاعر و نویسندهء فارسی زبان راست نمی دارد؟ و شما آیا حاضرید که این سخنان خود را در خلوت خود تکرار کنید و یکبار دیگردربرابر آیینهء وجدان ، از زبان خودبشنوید؟
خیر آقای براهنی ! شایستهء شما نیست که اینگونه از ملت ایران مطالبهء احراز هویت برای هم وطنان آذربایجانی یا ترک زبان پایتخت نشین ما کنید و « هویت یافتگان» بادکوبه و تفلیس را نمونه و مفدل خویش قرار دهید!
به راستی جناب آقای براهنی ، آیا مردم ترکیه هویتی پایدار تر و مستقر تر و مستمر تر دارند یا ایرانیان آذربایجانی ما؟
آیا ترک های ترکیهء امروز واقعاً می دانند که صدسال پیش از این در کشورشان چه گذشته است؟ چه خوانده اند ؟ چه نوشته اند؟ چه آفریده اند؟هنر چه بود ؟ خط چه بود؟ موسیقی چه بود؟ آیا به واسطهء سیاست های اراده گرایانهء یک دیکتاتورنظامی ف کوته بین رابطهء مردم ترکیه با گذشتهء تاریخی، فکری، فرهنگی کشورشان قطع نشده است؟ آیا یک چاه ویلف ف گسست و انقطاع میان مردم و اجدادشان حفر نکرده اند؟ آیا به فتوای بخشنامه ای یک مستبد، طی 10 روز خط چند صدسالهء مردم آسیای صغیر را ازصفحهء روزگار نزدودند وتنها بر مبنا و به واسطهء یک عقدهء علاج ناپذیر حقارت در برابرغرب، پیوندها و ریشهء انسان های آن سامان رااز بفن برنکندند؟
و مگر نبود که به این نیز اکتفا نکردند و از آنجا که که کتابت ترکی به دلیل عدم انطباق مصوت هایش با حروف لاتین،نامیسر بود، به دستور بخشنامهء «پیشوا» تعدادی از مصوت های زبان ترکی رانیز حذف کردند و از یک زبان ریشه دار کهنسال، به قول ملاّی روم ، «شیر بی یال و دفم و اشکمی» ساختند تا با خط اروپایی منطبق و سازگار شود؟ زبانی که اگر مردگان صدسالهء آسیای صغیر از خواب برخیزند جز شباهتی تمسخر انگیز با زبان خویش در آن نخواهند یافت!
طرفه اینجاست که کسانی که بیش از هر دشمن و بیگانه ای تیشه به ریشهء زبان و کتابت و فرهنگ ترک زبانان فروم شرقی زده اند بیش ازهرکس دیگر در این کرهء خاکی صلای نژادگرایی پان تورکی درداده اند وعَلم اتحاد ترکان جهان به دوش کشیده اند و برخی شیفتگان مغز شویی شدهء سرزمین ما را نیز به دام افکار مخرّبف خویش افکنده اند و شگفتا! هزار بار شگفت !
آن هویتی که پان تورکیست ها و میراث خواران نژادپرست ترکیه عثمانی برای مردم این منطقه ساخته اند، نه ترک است ، نه مسلمان است و نه اروپایی ست.بل چیزی ست بیرون از این هرسه که هم از گذشتهء خویش بریده است و هم اعتماد به نفس خود را به سوی آینده از کف نهاده است و بدین سبب است که اینگونه خالی از هرگونه غرور ملی، سال هاست پشتف درفاتحادیهء اروپا به انتظار اجازهء دخول نشسته است وعلف زیرپای خود سبزمی کند. اما اروپائیان به این« شرقی منقاد و غمگین » اعتنایی نمی کنند زیرا نه به «لائیسیته» اش اعتمادی و نه از اسلامیسم نهان شده درنقاب اروپائی او دل خوشی دارند! این است وضعیت کشوری که ده ها سال است متکی و مبتنی برایدئولوژی نژادگرای پان تورکی اداره می شود ، اما در آرزوی نیل به یک هیأت تمام عیار اروپاییست! و باز هم این مفولانای قونیه است که تراژدی تاریخی این کشور را در تمثیل های خود بازتاب می دهد. (10)

آن شغالی رفت اندر خمّ رنگ
واندر آن خفم کرد یک ساعت درنگ
پس برآمد پوستین رنگین شده
کاین منم طاووس ف علیین شده!

آری آقای براهنی ، زبان ترکی را بهانه نکنید و شیفتگی خود را به ایدئولوژی هایی که امثال ضیاء گوک آلپ در ترکیهء آتاتورکی تدوین کرده اند ــ و شما نیز در معرض نفوذ آن واقع شده بوده اید ــ پشت نقاب مظلومیت زبانی و فرهنگی پنهان نسازید.
مقدمه ای که شما بر ترجمه و چاپ آثار صمد بهرنگی درترکیه نوشته اید به اندازهء کافی دست شما را رو کرده است. در آن مقدمه نیز شما شکایت از «ملت فارس» را پیش ترک های ترکیه می برید و به بیان مطالبی می پردازید که متأسفانه از دلبستگی شما به ترکیهء عثمانی حکایت دارد ودر بی مهری شما نسبت به زبان و ادبیات فارسی ودرقبال فکشور خودتان جای هیچ شکی باقی نمی نهد!(همین شکایت را درمقدمهء کتابتان که به خرج دولت فرانسه به فرانسوی ترجمه و چاپ شده است نزد فرانسویان نیز برده اید و از«ستم فارس» نالیده اید! ).
در مقدمه ای که برچاپف آثار بهرنگی در ترکیه نوشته اید ، درس خواندنتان را و فارسی آموختنتان را و نویسنده و شاعر فارسی زبان شدنتان را و «روشنفکری » تان را نتیجهء «ظلم فارس» می نامید و تا آنجا پیش می روید که حتی نثر فارسی عفرفای ایرانی را به ترک و فارس تقسیم می کنید ومیان شمس و مولوی ( به قول شما« ترک و آذری!») و روزبهان بقلی شیرازی ( به گفتهء شما «فارس!») نیز تفرقهء نژادی می افکنید .«عینیت گرائی» را به«ترکان!!» (یعنی مولوی و شمس و نظامی ) می بخشید و « ذهنیت گرایی» را نصیت «فارس ها!!» ( روزبهان بقلی شیرازی) می سازید؟ (11)
به راستی آقای براهنی، نام اینهمه پریشان گویی را چه می توان نهاد؟ آیا هرگز از خود پرسیده اید که تخمهء اتنو سانتریسم و زهر ایدئولوژی های نژاد گرای ترکیهء آتاتورکی با شما چه کرده است؟
آیا احدی شکایت خویش و پیوند ، اینگونه که شما برده اید پیش ییگانگان برده و اینچنین برضد کشور خود پرونده سازی کرده است؟
و گویا با تأسف می باید پاسخ تلخ این سؤال را از زبان سعدی بشنویم که گفت:

کس این کند که ز یار و دیار برگردد ؟
کند ، هرآینه گر روزگار برگردد!
و نکند که روزگار برگشته است؟

ورنه این ترجیع بند «ستم ملی» و «ستم زبانی» که پیش بیگانگان تکرارمی کنید و رابطهء بخشی ازملت ایران را (آنها که فارسی زبان مادریشان است) با بخش های دیگراین ملت (آنان که در خانه هاشان به زبان دیگری جز فارسی تکلم می کنند) رابطهء استعماری می نامید، به چه معناست؟ ازقول جلال آل احمد:«آذربایجان را مستعمرهء تهران» می نامید. تهرانی که حدود 500 سال پیش روستای ییلاقی شاه سلطان حسین ترک نژاد بود و از حدود 200 سال پیش که پایتخت قاجارهای ترک شده است مدام از این سوی و آن سوی این کشور مهاجر پذیرفته است وبسیاری این ترک هایی که شما می گویید در تهران اکثریت دارند، بیش از 4 یا 5 نسل است که در این شهر ساکنند.و بسیاری از این بسیاران جز فارسی زبان دیگری نمی دانند.
شما کی و کجا و بر اساس چه معیار و روش علمی آمار گرفته اید و زبان دانی و نژاد و خون و ژن های مردم تهران نشین را به آزمایشگاه برده ، زیر ذره بین نهاده ومطالعه فرموده اید که اکثریت و اقلیت زبانی و نژادی درپایتخت ایران پیدا می کنید و مطالبات سیاسی ف «ساختار شکنانه» می فرمایید و پلیس و بیمارستان و اداره ثبت و مرده شورخانهء دوزبانه برای این شهر پیشنهاد می کنید؟
آل احمد و برخی سایت های بیگانه را شاهد می آورید؟ آن یک نشان و شاهد صحّتف ادعا ونظر! این یک نشان و شاهد صحّتف آمار؟ آیا نیک تر آن نیست که سخنان تفرقه افکن نگوئیم یا چنانچه می گوئیم و چیزهایی می گوئیم که بوی پراکندگی ونزاع و خشم و خون از آنها به مشام می رسد، دست کم به آمارهای دروغین بیگانگان متوسل نشویم و برای اثبات صحت ادعای خود به سخنان شبه روشنفکران سیاست زده ای که حقیقت را وشرافت روشنفکری را فدای منافع حقیر سیاسی و«ماکیاولیسم»(درمعنای مبتذل و رایج آن) وقدرت طلبی شخصی می کنند،تکیه نکنیم؟!
آل احمد آژیتاتورکینه توزی بود که در ردای روشنفکری خزیده بود و قصدش دشمن تراشی به هرقیمت در برابر حکومت وقت بود. از شهید سازی هایی که می کرد بگیرید تا برسید به دست بوسی ملاها و تعزیه خوانی برای شیخ فضل الله نوری! آل احمد یک نویسندهء بی اخلاق،حتی ضد اخلاق و ازین رو ضد روشنفکری بود و اگر چنین سخنی هم گفته باشد برای تحریک میراث خواران فرقه چی ها یا تسخیر شدگان ایدتولوژیک شبه چپ آن روزها و گروهی از همفکران فعلی شما و صرفاً برای گل آلود کردن آب و صید ماهی بوده است.
آل احمد چنین سخنی را (اگر زده باشد!) درست با همان روحیه و به همان انگیزه و هدفی زده است که شما امروز از قول ایشان در مقالات تحریک آمیز خود تکرار می کنید!
وشما با این برنامه ها و با چنین تبلیغاتی ، می خواهید چه کسانی را برضد چه کسانی برانگیزید؟ آیا هنوز به اندازهء کافی«انتقام» خود را از «ملت فارس» ( یعنی زبان فارسی) نگرفته اید؟ آیا در این روش کمترین نشانه ای از وطنخواهی یافت می شود؟ آیا چنین روشی، اقدام به فروش ف یک «اصل ف» حقیقی جهت خریدن و دریافت ف یک «فرع» موهوم و خیالپردازانه نیست؟
من هم اعتقاد دارم که زبان ها و گویش های گوناگون رایج در ایران، و از آن جمله زبان ترکی رایج در آذربایجان جزء میراث ملی سرزمین ما هستند. این زبان ها به دلیل تنوع و رنگارنگی خود هریک محمل ف بخش هایی از فرهنگ ها و فولکلور و آداب و رسوم ف اقوام و تبارهای ایرانی ساکن در سرزمین ف ما هستند و وظیفهء دولت ملی و دموکراتیک است که در تقویتف آنها بکوشد و ازفراموش شدن آنها جلوگیری کند.و یکی ازراه های تقویت آنها، تدریس این زبان ها در مدارس است در کنار زبان مشترک و ملی و سراسری !
اما شما این «کلمهء حق» را « یفرادف به الباطل » می کنید! شما یک دشمن خیالی و فرضی می تراشید به نام «ملت فارس» و زبان فارسی را شمشیر سرکوبگری در دست این «ملت غالب» می شمارید! و این یک دروغ بزرگ گوبلزی ست که اگرچه بر زبان و قلم برخی «ایرانی» ها می گذرد ودرانواع بوق وکرنا های خودی و بیگانه دمیده می شود، قطعاً سخن کسانی نیست که دل هاشان برای سعادت مردم این مرز و بوم می تپد.
شما می گویید که: «این زبان ( زبان فارسی) را به شما تحمیل کرده اند!» چه دروغ بزرگ دیگری و چه ظلمی که کاغذین جامهء داد به تن کرده است و چه باطلی که به لباس «حق» درآمده است! اجازه بدهید اشاره ای را که در حاشیهء یکی ازمقالات پیشین خود داشته ام در اینجا نیز یادآوری کنم :
« تا آنجا که تاریخ فادبیات نشان می دهد، هرگز شاعر یا نویسندهء جدّی و با اهمیتی در جهان یافت نشده است که نسبت به زبانی که درآن به خلاقیت هنری و ذوقی می پردازد مفهر نورزد یا به آن مظنون باشد یا آن زبان را تحمیل شده از یک ملتف یا قوم ف غالب بیانگارد!
و اگرخدای ناخواسته شاعر یا نویسنده ای ف خود را در چنین موقعیتی یافت، نیک تر آن است که از خلاقیتف ادبی و کارف ذوقی با زبان، دست بشوید و به اموراتف سیاسی و حزبی یا « فرقه »ای بپردازد !یا نماینده مجلس ف «اقلیت های قومی» گردد و جنانچه نبوغ هنری و الههء الهام او را آرام ننهاد، در این صورت نیک تر آن است که قدرت و نیروی آفرینندگی مهارناپذیر خود را در بستر زبانی به کار بیاندازد که به او تحمیل نشده بوده است! » (12)
بنا بر این جناب براهنی ، با وجود این بی مهری و گاه دشمنی که شما اینجا و آنجا در نوشته هاتان نسبت به زبان فارسی ابراز می دارید، آیا به فارسی زبانان جهان یا دوستداران زبان فارسی در جهان این حق را می دهید که از شما بپرسند:
به راستی چرا به زبان ترکی نمی نویسید؟
گیریم زمانی شما را مجبور کرده اند که به زبان فارسی درس بخوانید تا با سعدی و حافظ و نظامی ومولوی و خیام آشنا شوید،و دکتر و استاد و شاعر و نویسنده شوید. اکنون که شما هم درمقام و موقعیت اجتماعی و فرهنگی بسیارشایسته ای قرارگرفته اید و هم در خارج از ایران سکونت دارید و هیچ نیرویی، خوشبختانه شما را ناگزیر به نوشتن به«زبان تحمیلی فارسی» نمی کند، چرا قلم خود را در راه سربلندی «تبار و نژاد» خود به کار نمی اندازید و آنان را از ذوق و هنر خود بهره مند نمی سازید؟ به جای گله و شکایت از«دولت های شوینیست ایران» و «ملت فارس» در نزد خارجی ها (آنگونه که در مقدمهء ترجمهء آثار صمد بهرنگی در ترکیه کرده اید ونیز در مقدمهء کتابی که در فرانسه چاپ شده، مطرح ساخته اید) (13) و به جای پرونده سازی بر ضد ایران ــ به عنوان روشنفکری که «اقلیت های مظلوم و سرکوب شده» را نمایندگی می کند ــ آیا نیک تر آن نیست که فارسی زبانان را از هنر و خلاقیت خود محروم کنید ؟ شما که 40 سال یش تر است که کیمیاگری می دانید و« طلا در مس» می نویسید ،از« طلا» کردن این زبان دست بشویید و مرحمت کرده آن را« مس» بفرمایید و به این شیوهء خردمندانه، هم انتقام خود را به طورکامل از این «ملت ظالم» بستانید وهم باخلق آثار جاودانه ای که به ترکی خواهید نوشت هدیهء بزرگی به ترکان جهان ارمغان دارید!
مگر«رسمی شدن و آموزش زبان های غیر فارسی رایج در ایران از مدرسه تا دانشگاه» از مطالبات شما نیستند؟ آیا شایسته تر از شما، استاد دیگری در ایران یافت می شود که برای این دانش گاه های ترک زبانی که در ایران خواهید ساخت ، کتاب های درسی بنویسد؟ آیا پذیرفتنی تر ودلگرم کننده تر نیست که دست به کار شوید ومقدمات «رستاخیز فرهنگی» تان را به زبان ترکی از هم اکنون فراهم کنید؟
به راستی، نوشتن به زبان ترکی به شما برازنده تر است یا آتش قومی افروختن وبه آسیاب تصادمات عشیره ای آب ریختن و آرد کینه بیختن و نان پراکندگی انسانی و اجتماعی وملی پختن؟و به قول فرانسوی ها «در سوپف خود تفف کردن »؟(14)
اجازه بدهید که از این مطلب بگذریم !
راستی جناب براهنی ! آیا شما این وسواسی را که در شمارش ترکی دانان شهر تهران به خرج می دهید، هرگز در سرشماری کـفردهای مقیم اسلامبول یا تات ها یا طالش های باکو نیز داشته اید؟ این «انساندوستی کثرت گرا» ی روشنفکرانهء شما ، آیا هرگز وضعیت کرد ها را در ترکیه یا تات ها و طالش ها را در باکو مورد عنایت قرار داده است؟
چگونه است که دموکراتیسم و انساندوستی شما در تهران گل می کند و اقلیت ترک زبان پایتخت نشین ایران را در سایهء« تکثر گرایی» شما پناه می دهد ، اما در اسلامبول یا باکو از دیدن غیر ترکان عاجز است؟
نکند ، همانطور که ملایان و تخم و ترکهء خمینی در ایران «حقوق بشر اسلامی » دارند شما هم به وجود یک نوع «حقوق بشر ترکی» یا « ترک زبانی» اعتقاد دارید؟
آیا تصور نمی کنید که تأثیر یک ایدئولوژی نه چندان انسانی، ترازوی «عدالت انسان گرایانه و دموکراتیک» شما را دچار مشکل یک بام و دو هوا کرده باشد؟ ورنه چگونه است که در ایران طرفدار حقوق کرد شده اید، اما درترکیه به اعجاز «عینکف تفرک بینی»،غیر ترکان ف کرد را «ترکان کوهی» می بینید؟ آیا نیک تر آن نیست تا به جای آن که وکالت خودخواستهء ایرانیان کرد یا بلوچ یا عرب کشور ما را عهده دار گردید ، اندکی لطف کنید واز آشنایی ها و حفسن شهرت خود مدد بگیرید و از دوستانتان در ترکیه بخواهید تا کفردهای آن دیار را کفرد بنامند. مطالبهء تکثر گرایی زبانی و تدریس از مدرسه تا دانشگاه پیشکش!
هم اینجا بعضی هم وطنان قوم گرای کرد ایرانی را به همین نکته توجه می دهم تا خدای نخواسته از«امامزاده پان تورکیسم » انتظار معجزتی نداشته باشند، و اگر به زوزهء «گرگ های خاکستری» دروقایع اخیر ایران توجهی نداشته اند به کفنه ایدئولوژی نژادپرست میراث خواران عثمانی که نفوذی درمیان برخی از ایرانیان نیز یافته، توجه کنند و«شنگول و منگول وحبهء انگور» خود را به همسایهء خوش سرو زبان نسپارند! بگذریم .
می گویید که: « زبان فارسی را پادشاهان پهلوی و جمهوری اسلامی به زبان رسمی ایران بدل کرده اند!»
خیر آقای براهنی ! چنین نیست!
این زبان نزدیک 1100 سال است که همواره و بی گسست ، زبان فرهنگ و هنر و ذوق وعرفان و فلسفه و ادب و تاریخ ف ایران و پذیرفته و رسمیت یافته در میان همهء اقوام و تبار ها و طوایف و عشایر ایرانی یا ایرانی شده بوده است!(15)
می گویید نه ؟ بسار خوب !
سخن دانشمندان و زبانشناسان و ادیبان و مورخان ایرانی و خارجی را قبول ندارید ؟
نمیخواهید سخن زندگان را بشنوید ؟ بسیار خوب !
به وادی مردگان سری بزنید باشد تا پاسخ آنان شما و همفکرانتان را قانع کند!
بروید به روستاها و دفهکوره های ایران، از شرق تا غرب و ازشمال تا جنوب ایران را بگردید و به گورستان ها گذر کنید و آرامگاه ها و مقابر وسنگ های تربتف پدران و مادران و فرزندان مردم ایران را در سراسر این آب و خاک جستجو کنید. خواهید دید که زبان فارسی قرن هاست که زبان رسمی این کشور است.
پس چگونه ممکن است زبانی که در این دوران یازده قرنی بی واسطهء زورهیچ قدرقدرت و قلدر و قداره بند و قلچماقی، زبان رسمی (به معنای مشترک و مشمول اجماع همگانی) ایرانیان بوده است، به دعوی شما و همفکران، برای بار دوم به مردم این سرزمین تحمیل شده باشد؟
نام رضاشاه را ترجیع بند فنوحه گری های خودکرده اید، تعزیهء«ستم ملی»به راه انداخته اید و ملت ایران را به «اشقیا» و«اولیا» تقسیم کرده اید. نسخهء حسین وعلی اکبر وطفلان مسلم و زینب و افم کلثوم را به عرب وبلوچ وکفرد و ترک واگذاشته اید ونقش شمر و خولی و ابن ملجم و معاویه را به رضا شاه و محمد رضا شاه یا به مردان فرهنگ ایران همچون دکترافشارو دهخدا و کسروی و زرین کوب و یارشاطر و دیگر بزرگان این کشورسپرده اید! ( و نیز اخیراً در میان این «اشقیا» ،نسخه و نقشی هم برای جمهوری اسلامی ــ که لابد همشهری خود شما «آسد علی» خامنه ای مقام ولایتف مطلقهء استبدادف دینی قرار است بخواند ــ درنظر گرفته اید!)
هیچ میدانید که در این بازار مکارهء سیاست و تزویر وتحجّر فکری، پای به چه معرکهء مضحکی نهاده اید؟
می گویید :«رضا شاه زبان فارسی را بر مردم ایران تحمیل کرده است.»
آقای براهنی !
رضا شاهف مازندری و طبری، نه ادیب بود و نه شاعر حماسه سرا ( برعکس بسیاری از شاهان ترک تبار ایران یا هند یا آسیای صغیر که خود شاعر فارسی زبان بودند و دیوان و دفتر داشتند) و حتی چنان که می گویند و شما هم گفته اید، سواد خواندن و نوشتن چندانی نداشت .( و البته این از شأن و جایگاه او به عنوان مردی که از سربازی به شاهی رسید و بی تردید مصدر بسیاری از کارهای نیک هم شد نمی کاهد.) گویا همچنانکه شما آشکار فرموده اید،(ظاهراً با مسائل خصوصی و خانوادگی پهلوی ها آشنائید! و سابقاً کتابی هم به نام «ظل الله» در این زمینه نگاشته و نشر کرده بوده اید!) همسر ایشان شاعره ای ترک زبان بوده است. چه از این بهتر؟
سرانجام معلوم فرموده اید که محمد رضا شاه چندان« فارس ف فارس» هم نبوده است، چرا که نه تنها زبان مادری ایشان ترکی بوده، بلکه در دامن پرمهر مادری پرورده شده بوده است که هم ادیب وشاعره ای ترکی گوی بوده وهم شخصاً «ستمگری ملت فارس» را که رضا شاه (یعنی «شوهر تاجدار»شان) اعمال می کرد ازنزدیک تجربه کرده بوده است!
اما ازاین «داد خواهی»قومی شما در مقام وکیل مدافع همسررضا شاه ومادر محمد رضاشاه و مبارزه شما در راه « آزادی بیان» که بگذریم، در مورد نقش مثبت یا منفی رضا شاه در زمینهء آموزش سراسری و اجباری باید بگوییم که :
وی جز آنچه که در پروژه وبرنامهء انقلاب مشروطیت طرح شده بود، کار دیگری نکرد. تنها ایرادی که به رضا شاه می توان گرفت، آن است که چرا برای اجراء این برنامه ها ، قانون شکنی پیشه کرد و روش دیکتاتوری درپیش گرفت و این ایرادی بود که مردان بلندیایهء سیاست و فرهنگ و ادب ـ که آن روز ها هنوز کم نبودند ــ بر او داشتند و بهای آن را هم پرداختند. پس انتقادی که به رضا شاه وارد است، انتقادی ست که بهار وعشقی و فرخی یزدی و مصدق بر او داشتند. نه آن انتقادی که مثلاً شیخ خزعل یا تخم و ترکهء او یا بازماندگان باقروف یا دلباختگان نژاد گرائی ترک یا بازماندگان برخی خان ها و سران ف زورگوی عشایر یا برخی نوادگان ف راهزنان و چپاولگران یا امثال خلخالی ها بر او دارند. این نوع از انتقاد را ملت ایران به پشیزی نخواهد خرید!
حقیقت آن است که آموزش سراسری و اجباری و رایگان برای همهء ایرانیان، آرزوی انقلابیون صدرمشروطه بود (که غالباً آذری بودند). و زبانی که می باید این نقش را بر عهده می گرفت نمی توانست زبان دیگری جز زبان فارسی دری بوده باشد. زیرا این زبان را هم فردوسی می فهمید و دوست داشت، هم سلطان محمود. هم نظامی و هم شروانشاه بن منوچهر.هم خواجه نظام الملک، هم ملکشاه .هم سنایی، هم طغرل، هم صائب و هم شاهان صفوی! (البته این روز ها برخی ادعا دارند که از این پادشاهان «ترک» ترند!)
علاوه بر این ها ، زبان فارسی از زمان تأسیس دارالفنون زبان آموزش علوم و فنون جدید بود و متونی که در این نخستین مدرسهء مدرن ایران تدریس می شد تقریباً هم زمان بود با آثاری که در همان دوران در مدارس علمی اروپایی تدریس می شدند. در زمینهء فیزیک و شیمی و ریاضی و سایر علوم دقیقه همان مواد درسی ترجمه و تدریس می شدند. اصول داروینیسم در کتابی که به نام حیوان شناسی ترجمه و تدوین شده بود، به دانشجویان تدریس می شد. بنا بر این زبان فارسی به طورطبیعی کاملاً و از ده ها سال قبل از برآمدن رضاشاه ، زبان تدریس علوم و فنون جدیده در ایران بود و زبان دومی که بتواند از عهدهء این نقش برآید در ایران موجود نبود. زبان فارسی با بنیه فرهنگی اش ومیراث درخشان و بی نظیرش و با توانمندی وموقعیتی که تاریخ به او سپرده بود ، وبا این احساس دلبستگی وتعلقی که مجموعهء باشندگان سراسر ایران نسبت به آن داشتند، و با توسعه و سابقه ای که در برخورد با واقعیات علمی آن روزگاراز زمان تأسیس دارالفنون به عنوان زبان علوم جدیده در ایران کسب کرده بود، تنها زبانی بود که از اجماع ف همهء مردم ایران به عنوان زبان اشتراک قلبی و فرهنگی و تاریخی برخوردار و به عنوان رشتهء پیوندف باشندگان ف این مرز وبوم ، با گشاده رویی و حسن استقبالی که نتیجهء حس مالکیتف ایرانیان براین زبان بود از سوی همهء آنان پذیرفته شده بود.
درثانی وجههء بین المللی و اهمیت فرهنگی زبان فارسی در جهان به حدی بود که مدارس زبانهای شرقی اروپائی را برای آموزش و تدریس این زبان تآسیس کرده بودند! ( برای مثال ، مدرسهء زبان ها و تمدن های شرقی پاریس که 10 سال پیش دویستمین سالگرد تولدش را جشن گرفت ، برای تدریس زبان فارسی تأسیس شده بود و این زبان نخستین زبانی بود که تدریس ف آن در این مدرسه آغاز شده بود.) و نیز در دورانی که جامعهء ما به تکان آمده بود و بر آن بود تا دیوارهای قرون وسطی را در برابر خود بلرزاند، هنوز زبان فارسی زبان فرهنگ و شعر در هندوستان محسوب می شد و امثال محمد اقبال لاهوری ها می پرورید! و در آسیای صغیر و در قفقاز نیز کمابیش نفوذ خود را حفظ کرده بود و غالب نویسندگان و اندیشمندان ایرانی ففقفقاز آثار خود را به زبان فارسی می نوشتند!
پس هیچ زبانی در ایران هرگز و هیچگاه نقش و کارکرد زبان فارسی دری را نداشت تا به جای این زبان از سوی متفکران مشروطیت ، به زبان سراسری آموزش مدرن وملی بدل شود. و هیچ زبانی اصولاً چنین داعیه ای نداشت!
می دانیم که نخستین چاپخانهءایران، از زمان عباس میرزا و 10سال قبل ازآنکه تهران با چاپخانه آشنا شود،در تبریز ایجاد شده بود و نیز می دانیم که تمام روزنامه ها و نشریات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی در آذربایجان دوران قاجاری وعصر مشروطه و درزمان جنبش های چپ مساواتی و اجتماعیون عامیون در شمال غربی ایران، بلا استثنا به فارسی چاپ و منتشر می شد.
آن روز ها، رهبران و اندیشمندان و روشنفکران صدرمشروطیت و نیزسوسیالیست های انقلابی ( که هریک 2 سر و گردن از «سیاسیون و انقلابیون ف» معاصرما سر بودند و امیدوارم به کسی برنخورد!) آنقدرها «بی وطن»( یا انترناسیونالیست) نشده بودند که مثلاً زبان انگلیسی (و از آن بدتر روسی) را پیشنهاد کنند و قشریون ف بنیاد گرای پان اسلامیستف عربوفیل نیز آنچنان قدرتی نیافته بودند که عربی حوزه ای خودشان را به ایرانیان تحمیل کنند و دست پروردگان ترکیهء عثمانی هم آن روزها، آنچنان نفوذی در ایران نداشتند که نظام آموزشی مشروطیتف ایران را با نظام آموزشی ترکیه هم زبان سازند.
پس زبان فارسی ـ آنطور که شما می گویید ــ «یکی از زبان ها» نبود که «به دیگر زبان ها تحمیل شده» باشد. این زبان، تنها زبان ملی و سراسری و پذیرفتهء همهء ایرانیان از همهء اقوام و تبارها و نژاد ها و ایلات وعشایربود.و چنین بود که زبان تاریخی وطبیعی و مشروع و غرور انگیز و پر بفنیهء این سرزمین که بزرگانی همچون رودکی و فردوسی و مولوی و سعدی و نظامی و حافظ و خیام را پشتوانهء خود داشت به میدان آمد و به ایفای نقش ف طبیعی و تاریخی خود پرداخت و زبان آموزش ملی و سراسری و رایگان و اجباری همهء فرزندان ایران شد. و آن چنان که بر قلم ف تهمت و جسارت ف شما رفته است ، این اقدام تاریخی «یک خیانت» نبود، بل واقعه ای بسیار خجسته بود که آموزش ابتدایی و تحصیلاتف متوسطه و عالی بسیاری ازکسان همچون من و شما را برای ابد مدیون خویش کرده و شما دکتری واستادی وروشنفکری وشاعری تان را از همین اقدام ف فرخندهء رهبران واندیشمندان مشروطیتف ایران دارید.
به قول ماشالله آجودانی : این «ادعا های پنهان و آشکاری که مدعی ست زبان فارسی با تحکم و قلدری رضا شاه پهلوی و به زور نظام اجباری به مردم ایران تحمیل شده از نوع جعلیات و تبلیغات پا درهوایی ست که پایه و اساس تاریخی ندارد.»(16)
پس اینهمه سینهء مظلومیت ف زبانی و نژادی به تنور نچسبانید و به غذایی که از خون دل هزار سالهء ایرانیان تهیه و برسفرهء روشنفکری و «سخنوری» شما نهاده شده است اینهمه اَخ اَخ و افف افف نکید:
این زبان از صندوق خانهء میراث ف پدری یک شیخ متفرعن یا یک خان کینه توز سر بر نیاورده و به نام دین خدا یا نژادف خاقان و درسایهء تیغ فخونریز یک سلطان غازی بر ایرانیان تحمیل نشده است و شما نیز با این گونه سخنان، رضاشاه را به قهرمان ملی ایرانیان بدل می کنید و ازاین بابت، فضیلت وافتخاری را که حق مبارزان و جانفشانان مشروطیت ( وغالباً آذربایجانی) بوده است همه را، یک جا به پای او می فشانید و «عدو شود سبب ف خیر» می شوید!
می گوئید که :« زبان فارسی زبان زیبایی است ولی همهء زبان ها زیبا هستند!» درست است آقای براهنی فارسی و همهء زبان های دیگر جهان زیبایند ! و در این شکی نیست! ولی اهمیت زبان فارسی در ایران نه به واسطهء زیبابودن این زبان که بابت نقش و اهمیت و ارزش تاریخسازآن است. اما شما این «نمرهء بیست» زیباشناسانه را به زبان فارسی (و زبان های دیگر دنیا) عطا می کنید تا نقش کارساز و کارکرد پیوندبخش و فرهنگ آفرینی مستمر آن را در سراسر تاریخ ایران انکار کنید یا نادیده انگارید!
کارخانه ای که ده ها سال است در خارج از ایران بنا بر اغراض گوناگون سیاسی به تولید دروغ و جعل دربارهء تاریخ و زبان و فرهنگ ایران می پرداخت، این سال ها به واسطهء آشفتگی های داخلی وقدرت یابی قشری ترین نیروهای بنیاد گرای شیعی، چرخهء تولید خود را بازسازی و به حمایت های جدید ف امنیتی وسیاسی و ایدئولوژیک درداخل ایران تقویت کرده است. درسال های اخیر، اتحاد نامیمون ف پان اسلامیسم و پان تورکیسم و پان عربیسم ، پشتوانهء دستگاه های امنیتی نظام اسلامی حاکم بر ایران رانیز به دست آورده و از امکانات و تسهیلات سیاسی و مالی بخش های مهمی از کارگزاران حکومت دینی برخوردار گشته است:
کسانی که شما در تقریراتتان از آنان نام می برید و گفتارهایتان را چپ و راست به کتاب ها و مقالات و سخنرانی هاشان آرایش می دهید و برای اثبات دعوی های سست خویش ، ازآنان شاهد می آورید و تأییدیه می ستانید، متأسفانه جز همدستان هیأتف حاکمهء ایران و جز بازیگران یا بازی خوردگان یا مهره های سوختهء دستگاه ها ودایره های ویژهء آنان نیستند. چنانچه به این اشاره اکتفا نمی کنید، تشریف ببرید ببینید چه کسانی با چه بودجه و امکاناتی، و با چه انگیزه و هدفی به طور سیستماتیک و برنامه ریزی شده تاریخ ایران را قلب می کنند و با نگاشتن «کتابهای زنجیره ای» وبا برخورداری ازکاغذ و چاپ و انتشارات دولتی، گذشتهء پیش ازاسلامی ایران( یا به قول شما باستان گرایی) را می کوبند، برای مورخان و روشنفکران ومتفکران معاصرایران پرونده سازی می کنند وهمدست با سازندگان «برنامهء هویت » تروراندیشمندان و روشنفکران ایران را تدارک می بینند. بروید ببینید در این سال ها که احدی جرأت و اجازه و حقّ ف گفتن کلمه ای «خلاف مصلحت نظام» رانداشته است ، چگونه کسانی پشت سرهم، اندرمضرات«پان ایرانیسم» ،« شوینیسم فارس» یا «پان فارسیسم» (که یک مفهوم سخیف، بی معنا وتقلبی ست) یا اندر«مظلومیت زبان عربی در ایران» یا در منقبت شیخ خزعل یا درهجو و قدح رضا شاه یا صادق هدایت یا دکتر افشار و کسروی و دکتر زرین کوب و خیلی های دیگر در روزنامه های دولتی داخل ایران مقاله می نویسند وازآن بدتر،برای ایراد سخنرانی ها واجرای برنامه های طراحی شده به محافل دانشگاهی سراسر ایران می روند و تعزیه خوانی «ستم ملی» به راه می اندازند وآتش کینهء قومی ونژادی وزبانی برمی افروزند وتخم نفاق درمیان دانشجویان ایران می پراکنند و آنان را نسبت بر سرگذشت و سرنوشت کشورخود بدبین می سازند وبه نام«زبان های ظالم و مظلوم» به همبستگی ملی ایرانیان ضربه وارد می آورند!
بروید ببینید و به ما نیز بگویید که چرا و چگونه و با چه هدفی «انجمن های اسلامی» دانشجویان دانشگاه های «شهید بهشتی » یا «علامهء طباطبائی» جزوات حاوی سخنرانی های ضد ایرانی آنها را چاپ و تکثیرمی کنند!؟
(مجموعه ای از این گونه مقالات و سخنرانی ها، در «تریبون» ــ سایت دوستان فهم فکر شما ــ در کنار مقالات بسیار جالب شما قابل دسترسی ست و در معرض قضاوت ایرانیان وداوری تاریخ نهاده شده است وعلاقمندان می توانند به این نشانی با افکار «دوستان!» شما آشنا شوند : http://www.tribun.com/ ). افکاری که شما قسمت اعظم سخنهاتان را از آنان گرفته اید و جز تکرار آنچه آنان می گویند نگفته اید!)
آقای براهنی از شأن شما که همواره در تقریرات و تحریرارات خود، با هگل و یونگ و مارکس وترتسکی و دریدا و فوکو و فوکویاما و کاستوریادیس و ...محشورید و همواره از آنان شاهد می آورید ، به دور است که برای تقویت پای چوبین استدلال های خویش در زمینه«ستم ملی» یا «ظلم فارس ها»، عصای افرادی را به دست بگیرید و عینک کسانی را به چشم بزنید و به تقریرات و بیانات و سخنرانی های عناصری بیاویزید که شام «عجم ستیزی شان» را با امثال حسین شریعتمداری ها و نهاراسلام پروری و پان عربیستی شان را با انواع ف لاریجانی ها می خورند و صبحانهء پان تورکیستی ایران ستیزانه شان را با وکلای بی چهرهء «اصلاح طلب» حکومت دینی تناول می فرمایند! پیداست کسانی از این گونه به وکالت شما نیازی ندارند ! پس نیک تر آن است که هم شما دست از این نان قرض دادن های قومی و منطقه ای بردارید و هم ازدیگران بخواهید که هندوانه عربی زیر بغلتان نگذارند و بادمجان «ملت های ستم دیدهء» دیگر را به گفردف قابچین شما نچینند!و سرانجام پوست خربزهء قدرت طلبی عشیره ای زیر پای شما نیندازند. که این گونه بازی ها هرگز آخر و عاقبت خوشی نداشته است! که به گفتهء سعدی :

«مقالاتف بیهوده طبل ف تهی ست!»

« باستان گرایی رضا شاهی!»
و یکی دیگر از این مقالات بیهوده همانا ضربه هایی ست که بر طبل «باستان ستیزی» فرود می آورید و در این معرکه، حق اندیشمندان و نویسندگان دوران مشروطیت را کف دستشان می گذارید و تداوم جنبش نوزایی و بازیابی هویتف فرهنگی ایرانیان را «باستان گرایی» می نامید و تیرهای تهمتف زهرآگینی را که درحقیقت نثارروشنگران ومتفکران دوران مشروطه و بعد از مشروطه کرده اید ،( لابد برای ایز گم کردن) به جانب رضا شاه نشانه می روید.
آیا خودتان نیک میدانید که از کدام «باستان گرایی» سخن می گویید؟
حقیقت آن است که آنچه شما «باستان گرایی» اش می نامید ، کوشش1400 ساله ای ست که ایرانیان بی وقفه یا همراه با برخی گسست ها، در جهت حفظ مدنیت و فرهنگ و هویت و استمرار تاریخی خود به کار برده اند تا توانسته اند سرانجام کشتی از ورطهء بلا برهانند و این مدنیت و این فرهنگ واین استمرارتاریخی کشوررا از میان آشوب ها وآشفتگی ها و تهاجمات ویورشها وویرانگری هایی که دراین «چهار راه حوادث تاریخی» براو می گذشت به سرمنزلی که هم امروز در آن واقع است برسانند!
این «باستان گرایی » ایرانی از ابن مقفع ها آغاز شد که همراه با همفکران، متون باستانی پهلوی وسفریانی را به عربی ترجمه می کردند تا به خلفای نامردم فعباسی بگویند که: ایرانیان از«ابنای احرار» ند و از زیر بفته به عمل نیامده اند. حتی از خود خلفای عرب عباسی آغاز شد که طرح و بنیاد خلافت عربی ـ اسلامی خود را به ترغیب وبه القاء خاندان های ایرانی همچون آل برمک و آل نوبخت بر اساس پادشاهی ایران نهادند و شیوه ها و آئین های دربار پادشاهان ف پیش از اسلام ایران را تقلید کردند. از بزرگترین مورخ جهان ف اسلام محمدبن جریر طبری (هم ولایتی رضا شاه!) آغاز شد که پس از ذکر اساطیر قرآنی مبتنی بر کتاب مقدس (تورات) و پس از روایت داستان موسی در میان بنی اسرائیل ، سخن به ایران و به روزگار منوچهر آورد و« از پادشاه ایرانی بابل ــ کیقبادــ که پس از منوچهر به پادشاهی رسید» سخن گفت (17). از ابومنصور عبدالرزاق و نویسندگان گمنام شاهنامهء ابومنصوری آغاز شد. از دقیقی ها و فردوسی ها و صدها انسان ارجمندف بنام یا بی نام و نشان آغاز شد و اشاره به همین باز یابی و رنسانس است هنگامی که بهاراز فردوسی و شاهنامهء او سخن می گوید :
آنچه کورش کرد و دارا وآنچه زردشت مهین
زنده گشت از همت فردوسی سفحرآفرین
از سهروردی (اهل آذربایجان)آغاز شد که بنیاد فلسفهء اشراق خود رابراساس حکمت باستانی ایران نهاده بود ومفاهیم حفکمی و رازآلودهء مزدیسنائی را درایران وارد فلسفهء اشراق می کرد. وایران چیز دیگری و مفهوم دیگری و ایدهء دیگری جز یک «استمرار» فرهنگی وتاریخی نیست وما نتیجهء این تداوم تاریخی و این استمرار فرهنگی هستیم و زبان فارسی محمل(véhicule ) این استمرار و تداوم فرهنگی و تاریخی کشور ما بوده است.
از شاعر ایرانی ارّان یعنی از خاقانی شروانی آغاز شد، هنگامی که از مدائن گذشت و گریست:

هان ای دل عبرت بین، از دیده عفبر کن ، هان !
ایوان مدائن را آئینهء عبرت دان
این هست همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
این هست همان درگه ، کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
کسری و ترنج زر پرویز و بهف زرّین
برباد شده یکسر ، با خاک شده یکسان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
زیشان شکم خاکست آبستن ف جاویدان

آقای براهنی، از آنجا که «شاعر» هم هستید از شما می پرسم : آیا می توان ایرانی نبود و به استمرار «ایده» ی ایران اعتقاد نداشت ،(هم فکران شما خاقانی را ترک می نامند!) و به تاریخ این کشورعاطفه نورزید ، اما اینگونه حسرت آلوده و جانگداز بر شکوه و شوکت دیرین ایران گریست؟ آیا این قصیدهء فارسی به تنهایی زبان ها و قلم ها و افکاری را که می کوشند تا شهرهای نواحی غربی وشمال غربی ایران بزرگ را ازپیکرهء میهن جدا انگاشته و بنام «ملت » یا «نژاد» یا«قوم» یا «زبان» ، مردم این نواحی را در برابر مردم کرمان یا قزوین یا شیراز قرار دهند، رسوا نمی سازد و آنها را دعوت به سکوت و شرمساری نمی کند؟ آیا پیش از خیلی های دیگر خاقانی شراوانی آغازگر این «باستان گرایی» که شما می گویید نبوده است؟
از این ها گذشته ، در این «باستان گرایی»، پادشاهان ترک نژاد ایرانی کم تر از دیگران جلوداری نکرده و تعصب نورزیده اند. به این نام ها در تاریخ ایران بنگرید، آیا آثار و نشانه ای از باستان گرائی ایرانی در آنها نخواهید یافت؟ :
الب ارغو «هزار اسپ » (بیور اسپ شاهنامه) ، یمین الدوله«بهرامشاه» بن مسعود، شروانشاه بن «منوچهر» و اسامی کسانی همچون «فرخزاد» بن محمود بن سبکتگین ، الغ بیک بن «شاهرخ »، بایسنقر بن «شاهرخ» و نیزنام ها و عنوان هایی مانند،«کی گشسب » و«کیکاووس» که در میان سلاجقهء ایران و روم شرقی مرسوم بود . آیا اینها همه دلیل باستانگرایی سلسله های ترک و مغول و تاتار نبوده است؟
همهء قبایل ترک نژاد یا مغول یا تاتارـ در ایران یا هند یا آسیای صغیر ـ همگی آرزوی شکوه و هیمنهء دربار پادشاهان ایران باستان را در سر داشتند و به زبان حافظ : «دم از سیر این دیر دیرینه » و «صلایی به شاهان پیشینه» می زدند.
خیلی از آنان برای خود شجره نامه جعل کرده بودند و خاندان تراشی می کردند تا در سایهء دروغ و تزویر هم که شده اصالتی برای خود دست و پا کنند و نسب و نسبت به شاهان ایران باستان برسانند. در این زمینه نمونه ها فراوانند و جای نقلی نیست.
باستان گرایی ـ آقای براهنی ـ در فکر و اندیشهء آن شاهزادهء ترک سلجوقی بود که در نواحی ارّان سرایش داستان های «خسرو و شیرین» و هفت پیکر بهرام گور را از نظامی شاعر داستان سرای ایرانی (و نه ترک آنگونه که شما تلویحاً در مقدمه خودتان بر چاپ آثار صمد بهرنگی در ترکیه فرموده اید و نظامی را از شاعران «ملیت فارس!!» جدا دانسته اید! ) قرن ششم هجری درخواست می کرد. آری ، باستان گرایی ایرانی در اندیشه های شروانشاه اخستان بن منوچهر بود که از نظامی می خواست تا داستان لیلی و مجنون را از عربی به پارسی بازگرداند و به او می گفت:

شاه همه حرف هاست این حرف
شاید که سخن کنی در او صرف
در زیور پارسی ، زتازی
این کهنه عروس را طرازی
و برای او توضیح می داد که :
ترکی صفتی وفای ما نیست
ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید!
نظامی (آغاز داستان لیلی و مجنون)

می بیند که این جناب اعلیحضرت شروانشاه اخستان بن منوچهر در همان قرن ششم از نسب بلند یعنی از پیوستگی به کیانیان دم می زده است. یعنی حدود هشتصد سال پیش از کودتای سوم اسفند ازرضا شاه باستانگرا تر بوده است! وانصاف هم نیست و«عفرق قومی»هم اجازه نمی دهد که تقدم ف فضل وفضل فتقدم فشاهان ترک رانادیده انگارید وهمه رابه حساب رضاشاه واریزکنید! راستی را، اینهمه القاب وعناوین ف«جمشید شوکت»،«فریدون صولت»، «کسراهمت»، «داراشکوه» (لقب یکی ازشاهزادگان پارسی دوست، ادیب وشاعروهنرپرورگورکانی هند که به دست برادرش«اورنگ زیب» به قتل رسید.) که به ناف شاهان وسلاطین ترک در ایران عصرصفوی و قاجاری بسته می شد، باستانگرایی نبود؟ آیا آنها هم از رضا شاه یاد گرفته بودند؟
به راستی که خانه و ساختمان فکری (Structure) نظریه پردازان و ایدئولوگ های نژادگرای پان تورک و پان عرب شما از پایبست ویران است! و نیک تر آن است که شما هرگز در فکر نقش ایوان این «شومبنیاد» نباشید بل چنان که شایسته و در قلمرو حرفه ای شماست در «ساختارشکنی» آن بکوشید!
آن فکر نوزایی واندیشهء بازخوانی تاریخ ایران باستان که اینهمه کینهء نژاد گرایان پان ترک و پان عرب را برانگیخته (ونمونهء حیرت آور آن نیز در تقریرات اخیر شما انعکاس یافته )، کوشش های اندیشمندانهء روشنگران و مصلحان و نیکخواهان فایرانی بود که در آرزوی بازیابی هویت فرهنگی هم وطنان ف خویش بودند و در مسیر نیل به مدنیت جدید قدم برمی داشتند و در این راه از جان و هستی خود مایه می گذاشتند!
این گونه گرایش به دورانهای باستانی ایران در عرصهء فکر و نظر ، خلافف آنچه همفکران شما می گویند و می نویسانند، از زمان رضاشاه پهلوی آغاز نگشت ، بلکه به طور جدی از دوران قاجاریه آغازشد. بسیاری ازشاهزادگان و درس خواندگان عصر قاجار نگاهی تازه به تاریخ ایران باستان افکندند و سرگذشت نیاکان پیش از اسلامی ایرانیان را مورد توجه قرار دادند. جلال الدین میرزا قاجار ، خود از پیشگامان سره نویسی در ایران بود و نیز یغما جندقی شاعر دوران فتحعلیشاه قاجار، ده ها سال پیش از ظهور کسروی در تبریز سره نویسی پارسی را آغاز کرده بود. به گفتهء یحی آرین پور« در روزگار یغما نهضتی در زمینهء پارسی نویسی پدید آمده بود [و یغما که] از زبان عربی بیزار بود بسیاری از نامه های خود را به پارسی سره نوشته بود.» (18).
محمود خان ملک الشعراء به تقلید از زبان وسبک شاهنامهء فردوسی پرداخت و برای فتحعلیشاه(همان پادشاه قاجاری که مسئولیت و ننگ شکست ایران از روس و باختن بسیاری از سرزمین های شمال و شمال غربی ایران بر عهدهء اوست) شاهنشاهنامه نوشت و اصولاً شعر «مکتب بازگشت» خود بازگشتی نیز به آن « فضای روحی ـ فرهنگی» (Etat desprit) بود که شاهنامهء فردوسی یعنی این کتاب مقدس (Bible ) ایران باستان را مورد توجه قرار می داد.
وبعدهم کسانی مثل آخوند زاده ها ، میرزا حعفر قراچه داغی ها ، میرزا آقا تبریزی ها ، طالبوف ها و میرزا آقاخان کرمانی ها آمدند و و بسا پیش از پیروزی انقلاب مشروطیت برای مردم ایران از شکوه و شوکت از یاد رفته و برباد شدهء ایران باستان سخن گفتند و شگفتا که اغلب آنها آذری یا اراّنی بودند! و بدین گونه بود که برجسته ترین نمایندگان فکری و فرهنگی انقلاب مشروطیت ، ده ها سال پیش از پیدایش رضا شاه اندیشهء پژوهش در تاریخ و ادیان و زبان های ایرانی را مطرح ساخته بودند.
آخوند زاده در نامهء اول از مکتوبات سه گانه ای که یه شاهزاده جلال الدوله می نویسد: نخست «با شرح قانون نامهء قدیم ایران در عهد جمشید و گشتاسب آغاز می کند و سپس از اوضاع آشفتهء کشور ایران : خرابی راه ها ، بی آبی زمین ها ، ویرانی شهرها و سایر بدبختی ها و گرفتاری های مردم سراسر ایران سخن می گوید» (19).نمونه ها بسیارند، که پرداختن به آنها کتاب ها و مقالات دیگری را می طلبد .
از طالبوف وملکم و میرزا آقاخان و قراچه داغی و مراغه ای می گذریم اما در اینجا ، با مراجعه به کتاب «اوراق تازه یاب مشروطیت» ، نقل گوشه ای ازنامهء یکی از رهبران جنبش مشروطیت ایران را که در دوران استبداد صغیر به دوستان مهاجر ایرانی خود در اسلامبول فرستاده بوده است بی مناسبت نمی یابم.
این نامه به امضاء«جان نثار ملت سید حسن تقی زاده وکیل آذربایجان»فرستاده شده است:
(...) « ای اولاد رشید و غیور من ! ای فرزندان کیخسرو وفریدون و اردشیر! ای نبیره های دارا و بهمن ! ای اخلاف کاوه، ای ملت نادرشاه! چرا ایران با افغان و شیون پر شده؟
ای اعقاب رستم دستان ! چرا خاک ایران و مفلک کیان دست دیوان ماندهء؟ کجا هستند جوانان رشید نامور من؟ کجا ماندند پسران پهلوان من؟کو جوانمردان و غیرتمندان این مرز و بوم؟ چرا این؟ چرا این گلستان آسیا مأوای کرکس و بوم شد؟ دیروز بود که نسیم آزادی ایران را گرفته و ریاحین حریت دمیده بود. چه شد که تعفن اسارت و گند زندان از این گلشن بلند گشت؟» (20)
تصور می کنم که این بخش کوتاه از نامهء تقی زاده ، وکیل آذربایجان در دوران استبداد ممدعلیشاهی آنچنان گویاست که نویسنده را از هر توضیحی بی نیازمی کند.تنها به این پرسش اکتفا می کنم که :
آقای براهنی، آیا در میان کسانی که«فرقهء دموکرات» را به اشاره استالین و درپناه ارتش سرخ به وجود آورده بودند، یا درمیان میراث خواران فعلی آن جریان سیاسی، مردی یافت می شد و می شود که به لحاظ شخصیت و دانش و جایگاه فرهنگی و اجتماعی، به قوزک پای سیدحسن تقی زاده وکیل آذربایجان(فارغ ازانتقادهای وارد یاناواردی که تحلیلگران سیاسی بر او دارند!) برسد!وبا وجود چنین شخصیت هایی درآذربایجان، آیا واقعاً سخنان صد من یک غاز قوم پرستی و نژادگرایی ترک، در آن سامان خریداری خواهد یافت؟
تقی زاده علاوه بر مقام و موقعیتش در تایخ مشروطیت ایران،دانشمندی بلامنازع و محققی یگانه بود و جدا از پژوهش های علمی اسنثنائی او در تقویم و نجوم و« گاهشماری در ایران باستان » دو کتاب بسیار مهم در همین زمینه که شما «باستانگرایی » اش می نامید نوشته بود : «از پرویز تا چنگیز» و نیز «مانی و دین او»
پس این ــ به قول شما ــ «باستانگرایی» که به رضا شاه نسبت می دهید خاستگاهش همان آذربایجان بود که دراین 150 سالهء اخیر به عنوان قلب و مغز ایران به طور مدام کارکرده ومحصول معنوی او بدل به فرهنگ شده است و از آنجا به پایتخت انتقال یافته و بر ذهن و زبان شاعران و نویسندگان و متفکران و کوششگران سیاسی دیگر تأثیر گذاشته است. ذکر یکی دو نمونهء دیگر بی مناسبت نیست:
عارف قزوینی شاعر و هنرمند بزرگ آزادی خوان و وطن دوست دوران مشروطیت در یکی از مهم ترین و شور انگیز ترین کنسرت هایش که در تهران ، به تاریخ 22/12/1302 به حمایت از جمهوری خواهی رضاخانی برگزار شده بود ، چند غرل خوانده است که بد نیست یک دو بیتی از آن هارا باهم بخوانیم و ببینیم که نمایندگان شعر و هنر دوران مشروطیت، جدا از عقاید سیاسی شان (طرفدار سلطنت مشروطه مثل عشقی و بهار یا جمهوری خواه مثل عارف) گذشتهء ایران باستان را همواره در نظر داشتند و حتی عارف که جمهوری خواه شده بود با اشاره به اسطوره ها و نیز شخصیت های تاریخی ایران باستان، مبداء و خاستگاه مدنیت و استمرار تاریخی ایران رادر اشعار و کنسرت هایش فرایاد ملت ایران می آورد:


به مردم اینهمه بیداد شد ز مرکز داد
زدیم تیشه بر این ریشه ، هرچه بادا باد
همیشه مالک این مفلک ملت است که داد
سند به دست فریدون، قباله دست قباد

یا در غزل دیگر که شاه قاجار را مورد انتقاد قرار می دهد و از سردار سپه حمایت می کند باز به آبروی تاج کیخسرو و تخت جم اشاره دارد :

تاج کیخسرو تخت جم اگر آبرویی
داشت، آن آبرو این شاه گدا خواهد بفرد!
باد «سردار سپه» زنده در ایران عارف
کشور رو به فنا را به بقا خواهد بفرد!

بهار و عشقی ، خاصهء عشقی، این شاعر جوان پرشور ف نو گرا ی ایراندوست کفردستانی ما که خود از پیشگامان شعر معاصر فارسی و از دوستان نیما یوشیج بود ، عاشق سرگذشت پیشینیان سرزمین خود بود و بیش از دیگران به قول شما « باستان گرایی » می کرد و ، این شیفتگی به ایران باستان در بیشتراشعار و مقالات او موج می زند و در اپرت ها و نمایشنامه های منظومی همچون « رستاخیز شهریاران ایران » (در ویرانه های مداین یا " تیسفون") و «کفن سیاه» ، روزگاران پر شکوه و هیبت ایران باستان را به یاد می آورد و به حسرتی جانگداز بر ویرانه های تیسفون می گرید. و همین غم و رنج ایرانیان عصر خود را درروزگاری بس دردناک و بحرانی که ایران کشوری نیمه مستعمره بود و هرقطعه از خاک آن به منطقهء نفوذ قدرتی بدل شده بود، در اشعار و اپراهای خود منعکس می سازد:
به گوشه ای از اپرای «رستاخیز شهریاران ایران » توجه کنیم که در آن خود شاعر درجایگاه یکی از پرسناژهای اپرا ظاهر می شود و در دستگاه سه گاه قفقازی می خواند:

خوانندهء اول – (میرزادهء عشقی) به آهنگ سه گاه قفقاز :

زدلم دست بدارید که خون می ریزد
قطره قطره دلم از دیده برون می ریزد
کنم ار درد دل از تربت اهخامنشی
از لحد بر سر آن سلسله خون می ریزد
آبروی و شرف عزت ایران قدیم
نکبت و ذلت ایران کنون می ریزد
نکبت و ذلت و بدبختی و آثار زوال
از سر و پیکر ما مردم دون می ریزد
برج ایفل ز صنادید «گفل و گفلوا» گل
بر سر مقبرهء ناپلیون می ریزد
تخت جمشید ز بی حسی ما بر سر جم
خشت با سرزنش از سقف و ستون می ریزد
در مداین که سلاطین همه ماتم زده اند
تسلیت از فلک بوقلمون می ریزد
پردهء ماتم شاهان سلف «عشقی » دید
کانچه در پرده بد از پرده برون می ریزد.

از قضا عشقی شاعری بود که نه تنها هیچگونه دلبستگی و گرایشی به رضا خان نداشت ، بلکه از مخالفان سرسخت وی بود و به واسطهء شعرها و هجونامه های تندی که بر ضد جمهوری خواهی رضاخانی نوشت ، هنگامی که هنوز 30 سال تمام نداشت ، قربانی دیکتاتوری نوخاستهء رضاخانی شد.
نمونهء دیگر بهار است که سراسر دیوان او مشحون است از یاد آوری پر دریغ ف روزگاران پیشین و حسرت ف شکوه و شوکت دوران های از میان رفته و نیز سرشار است از غم و درد حاصل از ویرانی ها و درماندگی ها و فلاکتی که ملت ایران بدان گرفتار شده بود و خردمندان و انسان های فهمیدهء روزگار را دق مرگ می کرد:
نمونه ای از این احساس در قصیدهء باشکوهی منعکس است که شاعر در «لزن» سوئیس و در بستر بیماری سروده است!

مه کرد مسخر دره و کوه لزن را
پرکرد زسیماب روان دشت و دمن را

تا آن که بعد از توصیف زیبایی های دشت و دره و مه، و پس ازهجوم ابرهای تیره ای که آسمان را تسخیرمی کردند،به یاد میهن ماتم زده و گرفتار خویش می افتد وادامه می دهد:

گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرایاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را

و از این پس شاعر به بیان عواطفی می پردازد که همفکران شما «باستان گرایی» اش می نامند و به «پان ایرانیسم» و «نژادگرایی آریائی» ــ و اخیراً این اصطلاح سخیف و بی معنای «پان فارسیسم » ــ نسبت می دهند و مترادف می نشانند:

آن روز چه شد کایران زانوار عدالت
چون خفلد برین کرد زمین را و زمن را؟
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ زخون پسران دشت پشن را
....
بنا بر این می بینید که اولاً این گرایش به گذشته ء پیش از اسلام و تأمل در روزگاران پیشین ویادآوری جلال و شوکت برباد شدهء کشور یک احساس مشترک است که از صد سال پیش از پیدایش رضا شاه در بیشتر روشنگران و خردمندان و متفکران و شاعران ایران وجود داشته است وبعد از رضا شاه هم ادامه یافته (هدایت ، اخوان ، بهرام بیضایی و خیلی های دیگر) هیچ ارتباطی هم به«نژاد پرستی» و «آریائیسم» ــ آن گونه که شما می گویید - نداشته است.
ثانیاً نه بیان کننده و نمایندهء یک روحیهء پوپولیستی توسعه طلب و تجاوز گراست و نه هدفش برانگیختن آن حس غریبی است که مثلاً مردم ایتالیای فاشیستی یا آلمان نازی را به جهت غلبه و سلطه بر دیگران دعوت به اتحاد می کرد. و نه مقصودش بیدار کردن هیولایی ست که در خواب خوش خویش برای دریدن بشریت دندان تیز می کند! (هیولایی از آن نوع که برخی آن را «گرگ خاکستری» می نامند!)
بلکه کاملاً برعکس ، قصدش ایجاد تحرکی در جامعهءایران در جهت بازگشت به خویش و باز یابی و باز زایی ارزش هایی ست که به دلائل متعدد تاریخی به انحطاط گراییده بودند. این کوشش روشنفکران و خردمندان ایران به پاس تقویت روحیهء ملی و حرکت در مسیر«راهیابی فرهنگی ایرانیان» انجام می گرفت و بر آن بود تا ملتی مغلوب ، درجا زده و مبهوت در برابر جهش سرسام آور قدرت های توسعه طلب روزگار را کمی به خود بیاورد ودر آنها عفرق انسانی و ملی و انگیزهء حیات و مقاومت ایجاد کند. اینچنین «باستان گرایی» هرگز با راسیسم اروپایی همجنس و هماهنگ و همراه نبوده است. تنها کوششی بوده است برای بنیاد نوعی « ناسیونالیسم ایرانی» در آرزوی بازیافتن اصل وبه امید روزگار وصل و همبستگی ملی همهء ایرانیان .«ناسیونالیسم»ی که کاملاً دفاعی وهمواره از توسعه طلبی وطمع ورزی به سرزمین های غیر،مبراّبوده است. درواقع این «ناسیونالیسم ایرانی» دو بفعد اساسی داشت و دوعنصر بسیار مثبت و ضروری را درروزگار خود نمایندگی می کرد: اول بعد روشنگرجهت بازیابی و راه یابی فرهنگی ایرانیان و دوم جنبه ضد استعماری و مقاومت در برابر قدرتهای زیاده خواه و تجاوز گر!
این« ناسیونالیسم» که بعد ها مصدق نمایندهء برجستهء آن شد ، و بزرگانی چون دهخدا پشتوانه معنوی آن بودند هرگزمبلّغ بیگانه ستیزی(xénophobie) و«نژادپرستی» یا «راسیسم» نبوده است. بلکه کاملاً و همواره تا همین امروز جنبهء دفاعی و ضد استعماری داشته است!
اصولاً راسیسم وتقسیم بندی انسان ها براساس ارزش های نژادی یک پدیدهء ایدئولوژیک اروپائی ست که ریشه درفرهنگ«مسیحیت–یهودیت» (Judéo- christianisme) اروپایی داشت وازاواسط قرن نوزدهم به بعد، با تکیه بر تفسیرهای مخرب ازدستاوردهای علوم بیولوژی و فیزیولوژی و نیز مردم شناسی و علم زبان شناسی ، به یک ایدئولوژی تمام عیار بدل شد و سرانجام به نازیسم و فاشیسم غربی در قرن بیستم انجامید وبزرگترین جنایات تاریخ بشری را به نام خود نوشت.
تنها دولتی که در شرق از این ایئولوژی نژادی مغربی مستقیماً تأثیر پذیرفت ، دولت ترکان عثمانی بود که پیش از فاشیسم هیتلری دست به تصفیهء نژادی و مذهبی زد و صدها هزار ارمنی و غیر ترک را قتل عام کرد همین ایدئولوژی، پس از فروپاشی امپراطوری عثمانی، در ترکیهء آتاتورکی به کمک نظریه پردازان پان تورکیسم آمد و پرستش «نژاد ـ زبان ف» ترک را به تفکر رسمی و حکومتی این کشوربدل کرد و بیهوده نیست اگر هنوز که هنوز است ، دولت های به اصطلاح «دموکراتیک» ترکیهء وجود و هویت ف کسانی را که به نظر آنان «ترک خالص» نیستند به رسمیت نمی شناسند و ملیون ها کرد را که در این کشور بر خاک خود و در سرزمین خود و به نیروی کار خود زندگی می کنند و به دولت «خوش نژاد» های ترکیه مالیات می پردازند ، کرد نمی نامند ، بلکه آنها را« ترک های کوهی » خطاب می کنند !
حالا شما و همفکران ، به شیوه ای مکرر و ملال آور حاصل اندیشه ها ودل نگرانی ها و دردمندی و آرزوهای نیکخواهانهء دهها اندیشمند و شاعر و نویسندهء ایرانی ( و غالباً آذربایجانی) را به رضاشاه نسبت می دهید و او را «باستان گرا» و «باستان گرایی » او را «خیانت به ملتها» ارزیابی می کنید و هرگز از خود نمی پرسید که :
به راستی « بازگشت» وتفحص وبازبینی گذشته های تاریخی وفرهنگی و مذهبی و زبانی یک سرزمین قدیم ودیرسال وپژوهش درعرصه ها و ابعاد مختلف تمدن ایران باستان چه خیانتی ست؟
آیا گشت و گذار در ریشه ها و تقویت بنیادهای فرهنگی و زبانی و تاریخی ایرانیان با آزادی و تجدد منافات دارد؟
صلا زدن به خاطرات جمعی یک کشورو گزارش سرگذشت نیاکان و اجداد مردم یک سرزمین چه گناه کبیره ای بوده است؟ این که مثلاً مردم آذربایجان بدانند که آتورپاتکان که بوده ، یا آتشکدهء آذرگشسب چیست و آتش باستانی چه معنا داشت یا زبان های مردم این منطقه چه بود؟ با دموکراسی و تجدد و پیشرفت و فرهنگ و هویت مردم این منطقه در تناقض است؟
آیا فکر نمی کنید که دشمنی با مطالعه و در ک و دریافت فرهنگ پیشینیان و حقیقت تاریخی یک سرزمین هیچ دلیل عقلی وعلمی توجیه پذیر ندارد و تنها د لیلی که می توان برای چنین رفتاری یافت ، نوعی کین ورزی نژاد پرستانه و متکی بر یک نگاه اتنوسانتریک و نتیجهء تخریب ذهنی و بیماری فکری و روحی و عاطفی کسانی است که دل و دین و عقل به ایدئولوژی های وارداتی و خوش ظاهر شبه مدر ن سپرده اند و در خدمت اهدافی درآمده اند که ده ها سال است در این کشور درخت دوستی برمی کند تا نهال دشمنی بنشاند ؟
باری مصلحان و نیک اندیشان ایران از دوران مشروطه به بعد چه میتوانستند کرد جز آنچه کرده اند؟
کشوری که کلیهء توش و توانش را یک خاندان فاسد و خرافاتی، خودپسند و زورگو یعنی خاندان قاجار (یکی از ایلات 7 گانهء قزلباش) نابود کرده بود و هم پیمان با مشتی ملایان متحجر و عقب ماندهء شیعی سرزمین ما را دچار انواع انحطاط فکری و فرهنگی و اخلاقی و سیاسی و اقتصادی ساخته بود و در اثر انواع سیاهکاری ها و توطئه های رنگارنگ ، ایران را از ایرانمداران و رجال رشید سیاسی و وزیران اندیشمند و لایق خود تهی ساخته بود و بخش های بسیار مهمی از این سرزمین را در اثر بی لیاقتی ها و بی ارادگی ها و عقب ماندگی های ذهنی و خرافات مذهبی به روس ها و انگلیسی ها واگذار کرده بود و کشوری نیمه مستعمره ، ویران ، مقروض و دچار انواع آفات و بلایای زمینی و آسمانی و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی روی دست چند عدد انگشت شمار از انسان های دلسوز و دانا و مفصلح و نیک اندیش باقی نهاده بود، چه می باید می کردند این بزرگان؟
به راستی چه می باید می کردند جز آن که بکوشند تا با جستجو در لحظاتی از تاریخ که به نظر آنان درخشان و غرورانگیز بود، به مردم فلاکت زدهء این کشور روحیه بدهند و سعی کنند تا حس غرور ملی و احساس تعلق به یک کشور ریشه دار و با هویت را در آنان زنده کنند و با تکیه بر اشتراکات تاریخی و فرهنگی ، دل آنان را به هم نزدیک سازند و در جهت هدف های عالی ملی و سرزمینی خود، آنان را تشویق و با یکدیگر همراه کنند؟ تا در این مسیر آنچنان اعتماد به نفسی در مردم به وجود آید که با تکیه بر آن از چاه هاروت قرون وسطایی خود بیرون آیند و اطراف خود را بنگرند و دریابند که دنیای مدرن با چه سرعتی و به چه جانبی پیش می تازد؟
پس شایسته نیست که میرزا فتحعلی آخوند زاده ، طالبوف، میرزا آقاخان کرمانی ، مستشارالدوله، کسروی، تقی زاده، کاظم زادهء ایرانشهر دهخدا وبسیار کسان دیگر را به تیر اتهام و اهانت بدوزیم ، تنها به این «گناه» ف که از ده ها سال پیش از جلوس رضاشاه به فکر افتاده بودند تا ریشه ها و ژرفاهای فرهنگ این سرزمین را درپرتو قرائت تازه ای ازتاریخ بکاوند و به مردم یادآوری کنند، با شد تا در مسیر این «هویت یابی ف فرهنگی» بتوانند ملت ایران را از خمودگی و سرگشتگی بیرون بیاورندوبه پایداری و پیکاردرجهت رشد وتعالی فکری و فرهنگی دعوت کنند و به مقاومت و مبارزه دربرابر قدرت های تجاوزگر استعماری، خاصه روس و انگلیس ترغیب نمایند! آیا آنچه این بزرگان کرده اند ، عین وطن پرستی و انسان دوستی نیست؟
از همهء این ها گذشته مگر رنسانس اروپا ، خود با رجوع و نگریستنی نو به میراث عظیم فکری و فلسفی کهن و به فرهنگ دموکراسی یونان باستان صورت نگرفت ؟ و مگر زنده کردن ارزش های معنوی یونان و روم و نوآفرینی هنری اروپا در پرتو گذشتهء درخشان «فرهنک و هنریونان و روم باستان» وقوع نیافت؟
شما که معلم ادبیات تطبیقی هستید و زبان انگلیسی را هم بهتر از زبان مادری خود می دانید، بی تردید ازمن آگاه ترید که فرهنگ کلاسیک اروپایی درتئاتر،اپرا، نقاشی، معماری و موسیقی تکیه بر ادبیات وهنر و اساطیر یونان و رفم باستان داشت.
پرچمداران بزرگ کلاسیسیسم فاروپایی، ازیونان باستان متأثربودند که در فرانسه راسین و کرنی و در انگلستان شکسپیر دو نمونهء بارز و برجسته آنند. همین تأثیر درادبیات وهنر دوران رمانتیسیسم اروپایی نیز ادامه یافت واصولاً مدرنیته و همین پست مدرنیسمی که شما گویا دلبستهء آنید برهمان بنیادی ساخته شد که اروپائیان آن را نوزائی فارزش های یونان کهن می گویند و نام دیگر آن همان «رنسانس» اروپایی ست .
اما شما به تأثیر از ایدئولوژی های نه چندان معصوم فوارداتی، پروسهء مشابه و اقدام معادل آن را که درجهت بازیابی هویت ایرانیان و نوزائی فرهنگ پیش از اسلامی ایران، ازسوی متفکران و روشنفکران ایران مطرح و دنبال می شد، « باستانگرایی» می نامید و این اصطلاح را بدل به یک مارک سیاسی می کنید و به عنوان ارزشی منفی با مفاهیمی همچون«راسیسم»«پان آریائیسم»،«پان ایرانیسم »،«شوینیسم فارس»واخیراًعبارتی سخیف ترو بی معنا ترو ناسپاس ترمثل«پان فارسیسم» برابرمی نشانید ومعادل می شمارید.
در اینجا اجازه بفرمائید تا از زبان یک اندیشمند ایرانی آذربایجان، یعنی زین العابدین مراغه ای به همفکران شما بگویم:
« الحاصل این خیالات فاسده را بهل به کنار!
از حبّ وطن ... از لوازم ف آبادی وطن ترانه ای بساز !» (21)

و وطن برای زین العابدین مراغه ای و سایر متفکران آزادهء این مفلک ، سراسر ایران بود . با هر زبانی که مردمش به آن تکلّم می کردند و با هر دینی که داشتند و به هر مسلکی که سالک بودند واز هر نژاد و تباری که برخاسته بودند و هر خونی که در رگها می چرخاندند!

***
تلاش ایرانیان را در جهت حفظ و بیان تشخص و استمرار مدنیت و فرهنگ و تاریخ ایران در این 150 سالهء اخیر، خفرد و ناچیز نینگاریم و در پرتو عینک های وارداتی و در سایهء تفسیر های کژ و معوجی که از «مدرنیسم» داریم ، بر آنها مهر ها و مارک های ایدئولوژیک و سیاسی نکوبیم وحاصل اندیشه های آنان را با ارزش های منفی هم طراز نکنیم و در یک ترازو ننهیم . زیرا به قول ماشالله آجودانی :
« آگاهی های روشن و آشکار در بارهء هویت تاریخی کشوری با قدمت ایران را نمی توان به آسانی نادیده گرفت و به ضرب و زور تئوری های "مدرنیست"ها و تلاش بی فرجام دنباله روان آنها،ایران وهویت ایرانی آن را محصول حکومت پهلوی اول و بازآفریدهء جریانی به نام "ملت سازی"(Nation bulding) به شمار آورد».(22)
و نیز به یاد بیاوریم که همین استمرار فرهنگی و تاریخی بوده است که وضعیت ایران را در برابر حملات پی در پی و یورش های مداوم ــ ازسلوکیه تا اعراب بدوی نو مسلمان ، و ازنفوذ و استیلای عنصر ترک تا یورش و هجوم خانمانسوز مغول و تاتار ــ از همهء کشور ها و ملت های دیگری که بااین گونه تهاجمات روبرو شدند و این سرنوشت شوم را تجربه کردند ، کاملاً متفاوت ومستثنی کرده است.
راز این نکته را می باید در همین استمرار تاریخی و فرهنگی یافت و به خصوص می باید در محمل شکوهمند این استمرار فرهنگی و تاریخی ، یعنی زبان فارسی جستجو کرد.همین ایدهء استمرار تاریخی و فرهنگی ست که سخنان زیر را به زبان شاعر ایرانی ارّان وآذربایجان یعنی نظامی گنجوی جاری می کند:

همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد
دل زتن به بود یقین باشد!

هم امروز نیز کشور ما با یکی از بزرگترین بحران ها و مخاطراتف تاریخی خود روبروست. ویژگی تراژیک این بحران در آن است که متأسفانه دشمن این بار یورش خود را از درون آغاز کرده است. و طی 27 سال کوشیده است تا بر مراکز و رگ های حیاتی این «استمرار تاریخی و فرهنگی» چنگ بیفکند.
اسلامیسم سیاسی که به ظاهر،حاکم و برکشیدهء انقلاب مردم ایران است، در باطن ودرعمل با این«استمرارتاریخی» و «تداوم فرهنگی» ازبفن دشمنی می ورزد. زیرا پایه گذاران و کارگزاران و متولیان نظام حاکم (که حفظ حکومت خود را ، حتی بروجود کائنات مقدم می شمارند) ، به دلیل ایدئولوژک ، ریشه و پیوندی درتاریخ این سرزمین ندارند. زیرااساس اعتقادی و فکری نظامی که به نام اسلام،همهء هستی مردم ایران را یک جا به روحانیت شیعه و مزد بگیران آنان تقدیم کرده، ازبنیاد با تاریخ پیش ازاسلامی ایران دشمن است و اصولا نمی تواند این گذشته را ازآن خود بداند.مشروعیت دینی آنان به لحظهء بعثت محمد درغارحرا پیوسته است ومشروعیت تاریخی شان به لحظه ای که سپاهیان سعد وقاص بر رستم فرخزاد چیره شده اند و به لحظه ای که نهاوند سقوط کرده است.
بنا بر این تاریخ سرزمین ما برای آنان که به نام اسلام در ایران حکومت می کنند، از چنین لحظه ها یی آغاز می شود و به همین دلیل ف سادهء ایدئولوژیک ، هرچه که از شکست قادسیه آن سو تر برود ، برای آنان در حکم «مجوسی گری» و ضدیت با اسلام تلقّی می شود و به قول همفکران رضابراهنی «باستان گرایی » ست.
و این است نقطهء اشتراک پان عربیست ها و پان تورکیست های فاشیست مأب و متولیان وسردمداران اسلامیسم سیاسی در ایران امروز که متأسفانه برخی از گرفتاران ف به داء الفکر مفزمن ف بلشویسم روسی را نیز با آنان هم پیمان کرده است. و همین نقطهء اشتراک است که طی 27 سال در یک اجماع خائنانه و شوم، گروه های ظاهراً ناهمگون را بر ضد استمرار تاریخی و فرهنگی ایران بسیج کرده تا هریک به شیوهء خود و به کیش خود و در جهت مطامع خود به جعل و مصادره به مطلوب و قلب تاریخ بپردازند و از ین طریق ضمن نادیده انگاشتن یا تخریب اشتراکات مستحکم تاریخی و فرهنگی و قومی ایرانیان بر عناصر اختلاف میان اقوام یا بر تنوعات فرهنگی و زبانی و دینیف ف ملت ایران تأکید ورزند و آنها را وسیلهء نزاع و تفرقه و دشمنی سازند!
و در چنین روزگاری ست که زبان شناس و اسطوره شناس بزرگی همچون احمد تفضلی زیر چرخ های کامیون در بیایان له می شود ، استاد دانشمند و مورخ ایران شناس بزرگی همچون عبدالحسین زرین کوب از دانشگاه اخراج و خانه نشین می شود، اما فرد مشکوک وبی مایه و شیّادی به نام ناصر پورپیرار در مقام مشاورت «محافل زنجیره ای» صاحب بنگاه نشر و چاپخانه می شود و به جعل و قلب تاریخ ایران می پردازد و «کتاب» های پی در پی می سازد تا «کثیر الملله» بودن ایران را به اثبات برساند و برای تجزیه طلب های اطراف و اکناف ایران خوراک تئوریک تدارک ببیند! (و شما آقای براهنی شایسته نیست که خوانندگان خود رابه مفاسد فکری این فرد بی مایه و «امیرفرموده» مراجعه بدهید!) (23)
به هرحال همچنان که پیش ازاین گفتم و خلاصه می کنم:




مباد آن که در لحظهء چنین رستاخیزی ، شما نیز در صف ف دشمنان و در برابر مردم ایران ایستاده باشید!
2 ـ این کوشش ها که بر استمرار تاریخی و فرهنگی مردم ایران تکیه می کرد از یک «بعد ناسیونالیسیتی» برخوردار بود که خصلتی کاملا انسانی و مشروع و دفاعی داشته وهمواره از عناصر توسعه طلبی و تجاوز گری خالی بوده است. این «ناسیونالیسم دفاعی ایران» در کشوری پدید آمده که بیش از دویست سال به طور مداوم مورد تجاوز قدرت های استعماری و نو استعماری بوده و بخش های بسیار مهمی از سرزمین های خود را به تجاوزگران و زورمداران چهان تسلیم کرده بود. 3ــ این ناسیونالیسم که طراحان و پیروانش مردمانی دانش پژوه ، اندیشمند ، صلح طلب و روشنفکرانی آزاده و پایبند به اخلاق (وغالباً آذری یا آذری نسب ) بودند، برخلاف تئوریسین های پان تورکیست،هرگز نژادپرست یا توسعه طلب نبوده اند. وهمین ناسیونالیسم مثبت بود که در صدای رسای مردانی همچون دکتر محمد مصدق انعکاس یافت و همچنان که تاریخ 50 سال اخیر ایران شهادت داد، همواره در جستجوی اعتلای روحیهء ملی و حفظ منافع عالی ایرانیان از دستبرد انواع بیگانگان ف( سرخ یا سیاه) ف استعمار گر و نو استعمارگر بوده است. 4 ــ این «حس ملی» یا «همدلی وهمسرنوشتی سیاسی و تاریخی» در وجود فاکثریت مطلق ایرانیان ، جدا از دین یا نژاد یا قوم یا زبان آنان، به طور خود آگاه موجود است یا در ناخودآگاهف فردی و جمعی آنان پایداری می کند. و به طور قطع و یقین در لحظهء موعود سربرمی کشد و در برابر دشمنان داخلی و خارجی می ایستد و تلاش های ویرانگر و انگیزه های دشمنکام آنان را نقش بر آب می سازد !
***
و به این هشدار می باید توجه داشت که : چنانچه پندار های تفرقه انگیز و آشوبگر رایج ، به پشتوانهء قدرت های بین المللی، یاهمسایگان بدسگال، کار را به جاهای باریک بکشانند و موجودیت ایران را به مخاطره افکنند، بعید نخواهد بود که این «حس ف ملی» سر باز کند و همچون سال های آخر عمر قاجاریه، میدان به «صاحب کلاه» چکمه پوشی بسپارد که پرچم وحدت ملی و حفظ یک پارچگی ایران را برخواهد داشت!
و درست با آگاهی بر این نکته است که استبداد گرایان حکومت دینی در ایران ربع قرنی ست که به پراکندن تخم نفاق می کوشند و به «هدایت» و در پناه آنان است که برای رویاندن بذری که انواع قبیله گرایان و تجزیه طلبان می افشانند، زمینه سازی می شود.
سیاستی و روشی که درکشور ما به افکار تفرقه افکن و نظرپردازی های ایران ستیزانه، همچون پان عربیسم ، پان اسلامیسم و پان تورکیسم (درجلوه های گوناگون ف مساوات طلب شبه سوسیالیستی یا نژاد پرست توسعه طلب آن ) میدان می دهد، و عرصهء تاخت و تاز را در دانشگاه ها و در مراکز فرهنگی و در مطبوعات کشور برای آنان باز می گذارد ، یک هدف بیش ندارد و آن ایجاد جوّ تفرقه و تصادمات قومی و منطقه ای جهت برانگیختن ترس و وحشت درمیان مردم ایران است. زیرا از قفبَل ف همین ترس است که استبداد گرایان و زورمداران خواهند توانست ثمرهء خود را ببرند و بهرهء خود را بستانند!
از این رو به فرصت طلبان فاشیست مآب و ماجراجویان و شیادان سیاسی میدان می دهند تا بحران های قومی ومنطقه ای ایجاد کنند. زیرا درست در چنین صورتی ست که متولیّان استبداد دینی حاکم خواهند توانست به نام «حفظ ایران» و «پاسداری از تمامیت ارضی» این کشور، اکثریت مطلق مردم ایران را به گرد خود متحد سازند. شعار « واًعتًصفموا به حَبل الله جمیعاً و لا تَفـَرّقوا» سردهند و میوهء سیاسی آن را که جز حفظ حاکمیت دیکتاتوری دینی نخواهد بود بچینند.
و این قمار شوم یک برندهء بزرگ خواهد داشت که همانا حاکمیت استبدادی و سرکوبگر (دینی یا غیر دینی)است و صد البته بازندهء بزرگ آن نیز جز آزادی و دموکراسی در این کشور نخواهد بود . پیداست که هر ضربه ای که آرمان صدوپنجاه سالهء دموکراسی در ایران، از سوی استبداد گرایان و مرتجعین و متحجرین دریافت کند، ضربه ای ست که مستقیماً به پیکر آرزوهای حق طلبانهء اقوام ایرانی وارد خواهد شد. یعنی همان آرزوها و آرمان هایی ویران خواهند شد که تحصیل فتکثر فرهنگی و زبانی و قومی در ایران راهدف سیاسی و اجتماعی خود قرارداده بودند!
از همین روست که حکومتگران مستبد دینی ودستگاه های امنیتی آنان برآنند تا درسایهء بحران هایی که می آفرینند، ملت ایران را از بلایای دهشتناک تر و رسیدن «روزی بد تر از این» و زمانه ای سیاه تر ازآنچه خود بر مردم حاکم کرده اند، بترسانند و به این تمهید آنان را پیرامون خود گرد آورند و نقش پلیس فمهربان و نجات بخش را برای آنان ایفا نمایند! وبدین گونه حکومت بفحرانساز و بفحرانزا و بفحران زی خود را تداوم بخشند.
پس جناب آقای براهنی ! این گونه سخنان که همفکران سالهاست می گویند ودر این یکی دوساله ، شما نیز تصمصم گرفته اید که سخن گوی آنان باشید ، متأسفانه تنها دیگ استبداد را به هم می زند و آتش بیار معرکه ای ست که سرانجام انواع دیکتاتور ها را در ایران تقویت خواهد کرد و نهال دموکراسی وآزادی را از ریشه برخواهد کند!
آقای براهنی !
تقریرات سالهای اخیرشما،خاصه این دو مقاله ای که با عنوان های «ستم ملی» و«صورت مسئلهء آذربایجان...» نوشته و انتشار داده اید ، حاکی از بیعت کامل و علنی شما با کسانی ست که در اسارت ایدئولوژیک قومی و نژادی اند یا دل به دلبرعیاّر دیگری سپرده اند. با نگاهی به سایت Tribune و دیدن نام شما در کنار کوششگران تفرقه و آتش بیاران معرکه های قومی و رؤیا پروران ف نزاع های عشیره ای در ایران ، تأسف اهل درد را برمی انگیزد.
ایرانیانی که دوست دارند تا شما را همواره در میدان شعر و ادب ببینند متأسفانه شاهد حضور شما در عرصه هایی می شوند که نه درخورد شماست و نه اعتبار 40 سالهء کوشش های ادبی شمارا تقویت و پایدارمی سازد. و باز متأسفانه شاهد صحنه هایی می شوند که طی آن ها از بازماندگان فکری و میراث خواران «فرقهء دموکرات» غلام یحیی و پیشه وری خرقه می ستانید (24) و ضمن پیام ها و نامه های تحبیب و تشجیع به «مبارزه» وخامه ورزی در جهت نیل به هدف ها و آرمان های امتحان داده و شکست خوردهء آنان دعوت می شوید و همچنان که انواع سایت ها و رادیو ها و مطبوعات و رسانه های حرفی و صوتی و تصویری آنان نشان می دهد ، از زبان انواع قوم شیدا ها و زبان و لهجه پرست های اتنیک ایرانی و نیز از بسیاری از دشمنان وحدت ایران ساقفل و آفرین و مرحبا می شنوید. در این لحظه جای سخنی نیست الاّ آنکه صمیمانه از زبان همشهری بزرگ شما صائب تبریزی که یکی از رسا ترین صداهای غزل فارسی پس ازحافظ است با شما بگویم:

عنان به دست فرومایگان مده ، زنهار
که در مصالح خود خرج می کنند ترا !

و به زبان سعدی شیراز :

من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال !


پاریس 28 ژوئیهء 200

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یادداشت ها:






3 ــ این موارد چندگانه که به اختصار آمده صرفاً مربوط به روش و استیل براهنیسم در این دومقالهء «ستم ملی»
و «صورت مسئلهء آذربایجان ...» است. میتوان برای این ویژگی ها که برشمردیم و نیز ویژگی های دیگری که فرعی دانستیم و قید نکردیم نمونه های متعدد در تقریرات جناب براهنی یافت و نشان داد. خوانندگان با مراجعه به این دو مقاله ، خود داوری خواهند کردو خواهند دید که مبالغه ای در کار نبوده است!
نشانی دو مقالهء مورد نظر ما این است:


نیز خوانندگانی که مایلند در زمینه های دیگر نیز با روش ف«استاد» آشنا شوند ، می توانند به کتابی که زنده یاد زنوزی در نقد رمان «رازهای سرزمین من» اثر رضا براهنی نوشته و درلندن انتشار داده بودند مراجعه کنند. (ایشان از نویسندگان و فرهیختگان تبریزی مقیم انگلستان بودند که متأسفانه در دههء اخیر درلندن بدرود حیات گفتند!)
همچنین می توانند از یک مقاله که روش و استیل مقاله نویسی آقای براهنی را بررسی می کند و نخستین بار در نشریهء آرش چاپ پاریس انتشار یافته وهم اکنون روی سایت نیلگون به این آدرس موجود است دیدار فرمایند:

http://www.tribun.com/2600/2646.htm (ستم ملی ) http://www.nilgoon.org/cgi-bin/nilgoon_article_reader2.pl
4 ــ بابک امیرخسروی که خود از فعالان سیاسی جنبش چپ بوده ،اهل آذربایجان است واز نزدیک ماجراجویی های «فرقهء دموکرات» را شاهد بوده است دربارهء تنش های قومی و تفکر چپ و مسئلهء «ملت» یا«ملت ها»ی ایران در مصاحبه ای با« بی بی سی » می گوید:
«جنبش چپ ایران همواره کشور ایران را فاقد ملتی واحد و مجموعه ای از ملل معرفی می کرده است که تحت سلطهء اکثریت فارس هستندو باید برای رهایی آنان از این سلطه کوشید.»



زبان فارسی یا «ملت فارس؟»

دربارهء چند مفهوم

http://asre-nou.net/1385/khordad/5/m-sahar.html http://asre-nou.net/1385/farvardin/31/m-darbare-chand-mafhoum.html
6ــ رجوع به : مقاله ء زبان فارسی یا «ملت فارس؟»






«من فکر کردم زبان فارسی را که در شرایط بسیار سخت به من تحمیل شده ، اگر یاد نگیرم و خوب هم یاد نگیرم کاری از پیش نخواهم برد. من باید از این زبان انتقام می گرفتم . پنج شش سال مداوم کار کردم ، تسلط بر این زبان بهترین انتقامی بود که از آن می گرفتم(...) آنهایی که به وسیلهء انتقاد شل و پلشان کرده بودم ، قربانیان به حق این کوشش من در راه رسیدن به یک هویت بودند...»
تصور می کنم این چند جمله آنچنان گویاست که جای تردید در «اصالت» هنر شاعری و نویسندگی و هدف ایشان در پرداختن به نقد ادبی و فرهنگی باقی نمی نهد!
عین مقاله را در آدرس زیر ببینید و انگشت حیرت به دندان گزید :


10 ــ و افسوس ، کسی در آن سامان پیدا نمی شود که زبان مولوی را بفهمد. زیرا از میراث فرهنگی و معنوی مولوی در ترکیه اثری برجای نیست و آنچه هست هیاهوی نژادپرستانه ایست که مولوی را به ترک ها منتسب می دارد ومقبرهء این عارف و شاعر بزرگ فارسی زبان مشرق زمین را با چند درویش چرخان سرخ پوش ف کلاه بوقی بر سر، وسیلهء تجارت توریستی و صید دلارآمریکایی و یوروی اروپایی کرده است.




12 ــ نقل از : « گفتاری در باره مکتب شاملو» . برای دیدن اصل مقاله ،می توان به نشانی زیر مراجعه کرد:


13 ــ رک. به مقدمه کتاب :


14 ــ یک ضرب المثلی فرانسوی می گوید Il ne faut pas cracher dans la soup" "
ومعنایش این است که:«در سوپ نباید تف کرد» و بی شباهت به ضرب المثل فارسی « نمک خوردن و نمکدان شکستن» نیست .ضمناً یاد آور زمزمه ء آن روستایی خراسانی ست که دربارهء بچهء لوس وبی ادب خود می گفت :«مفوخورَه و اَه اَه مو کونَه !».


















http://www.tribun.com/27/17.htm
24ــ این حاشیهء بیست و چهارم مربوط می شود به ضمیمه ای که از پی خواهد آمد. بنا بر این خوانندگان را به صفحه ء پس ازتوضیحات مراجعه می دهم :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توضیحات مربوط به مضمون تقریرات و روش براهنیسم :






از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون اندیشه های زار زار!
مثلاً حضرت استاد ، و ضمن آوردن بیتی از دیوان حافظ :
تنها « نه منم» کعبهء دل بتکده کرده
در هر قدمی صومعه ای هست و کنشتی!
ضمن یک «نقد جانانهء هرمنوتیکی»واژهء« نه منه» رابه دقت «ساختار شکنی» می فرمایند، و زیبایی این واژهء ترکی را از زیبائی «نه منه» ی حافظ در فعل «نه منم» برتر می شمارند و پس از بحث جامع و فنی و دانشمندانه اندر خصوص «زیبایی در پدیده های بیگانه» نژادپرستی «شوینیست های فارس» را افشاء می کنند و کاریکاتوریست جوان زندانی را که نماد و نماینده ء این «شوینیسم» معرفی می شود ، زیر تیغ جراحی روانکاوانه قرار داده و شخصیت وی را آنالیز می فرمایند و سرانجام مانا نیستانی را« پسر بی لیاقتی» می خوانند «برای دوست فقید ف [خود] منوچهر نیستانی !»و نشان می دهند که خود ایشان (یعنی جناب استاد براهنی)چه «دوست» لایقی بوده اند و چه بزرگوارانه حرمت « دوست فقید» رانگاه داشته و چه جوانمردانه از فرزند جوان هنرمند او که طی یک برنامه رذیلانهء سیاسی قربانی و به زندان افکنده شده است حمایت کرده اند و حق دوستی با پدر را نگاه داشته اند! و چقدر مدافع و طالب آزادی بیان «بی حصر و استثنا» برای فرزند زندانی شدهء دوست فقید خود بوده اند !(و آنجا که در روش ایشان از «رحم » و «اخلاق» یاد شد ، ناظر بر این معنا بود).
یاد میزا ابوالقاسم فراهانی به خیر باد با این شعرش :
عاجز و مسکین ف هرچه ظالم و بدخواه
ظالم و بدخواه هرچه عاجز و مسکین!

هنگام نوشتن این یادداشت مطلبی یافتم از ایشان به نام« شور امیروف را نمی گویم » که سابقهء ذوق ورزی و معاشقهء استاد را با واژهء «نه منه» به سالها پیش از ماجرای «سوسک » و کایکاتور مانا نیستانی می رساند.
دیدن آن برای تلطیف روحیهء خوانندگان بی مناسبت نیست:
تا تو نیایی من نتوانم تا تو نیایی من نتوانم
تا تو منی من نمنانم نمنانم نمنانم
تا تو تاتو تاتو نتوانم نتوانم نتوانم
بدوم از تو به خود خود بدوم از تو به من
اصل این مقاله و اشعار را می توان در نشانی زیر یافت :


IV ــ شانتاژ کلمهء شایسته ای نیست.






« در ایران سه مشكل داریم. 1) مشكل ملیت ها و روابط آنها با یكدیگر؛ 2 ) مشكل زنان و روابط آنها با مردان؛ 3) مشكل كار و سرمایه.» (رک. مقاله «ستم ملی») .




« آنوقت پان ــ ایرانیست های لائیك و نالائیك ــ و هر دو نالایق ــ میگویند دخترهای آذربایجان را به مردهای فارس بدهید تا بچه ها فارسی حرف بزنند، و نمی دانند كه بچه زبان مادر را یاد میگیرد نه زبان پدر را و حكومتی كه دست به چنین قوادی ای بزند فقط لایق ریش همان خود حضرات خواهد بود ، كه پرونده اش از زمان محمود افشار و دكتر شیخ الاسلامی و دیگران تا امروز مفتوح مانده است.»


« کسی که با مادرش زنا کند با دیگران چه ها کند؟!» می فرمایند :
«دو پهلوی هر دو تركی را قدغن كردند. طرف اجازه نداد شعرهای تركی زنش كه مادر محمدرضا شاه بود چاپ شود.» ( رک: مقاله «ستم ملی)

ضمیمه :

هنگامی که این نوشته به پایان رسید ، دریافتم که از کنار یکی دو مطلب نسبتاً مهم گذشته ام. چنین بود که ضروری دانستم که ضمیمه ای بر آن بیفزایم و ضمن آن به سه مورد زیر اشاره کنم:



2 ــ آیا ایران زندان ملت هاست؟
فرقهء «دموکرات!»
برخلاف نظر شما،جناب آقای براهنی،«فرقهء دموکرات»یک حزب مستقل و دموکراتیک نبود و قصد آوردن دموکراسی راهم برای احدی نداشت.
ماجراجوئی فدولت مستعجل یک سالهء مثلث پیشه وری ـ غلام یحی ـ و باقروف،به دستور استالین ، صدر هیأت رئیسهء اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ، فردای پیروزی روسیهء شوروی و متفقین بر ارتش آلمان ، در سایهء اشغال ایران و با حمایت و همراهی ارتش سرخ درنواحی شمال غربی کشور ما به وجود آمد. بیش از این نمی گویم چنانچه با حقیقت این ماجرا هنوز آشنا نشده اید ، شما را به کتاب «فراز و فرود فرقهء دموکرات آذربایجان» نوشتهء جمیل حسنلی که مورخی ست ،از اهالی باکو و طرفدار فرقهء دموکرات ، مراجعه می دهم. این کتاب بر اساس اسناد تاریخی و سیاسی حزب کمونیست شوروی سابق و «ک.گ.ب» و اسناد دولتی «آذربایجان» شوروی تدوین شده و بسیار مستند و متکی به آمار و ارقام ، خیلی ازحقایق و بسیاری از ناگفته ها را در بارهء این لکّهء سیاه تاریخ کشور ما روشن کرده است.
(رک: «فراز و فرود فرقهء دموکرات آذربایجان» به روایت اسناد محرمانه آرشیو های اتحاد جماهیر شوروی. تألیف : جمیل حسنلی . نشر نی ، تهران 1383.)
بنا بر این مدح و ثنای پیشه وری به جهت پوشاندن یا قلب حقایق نتیجهء سازنده ای به همراه نخواهد داشت . باید درتاریخ همان گونه که بوده است نگریست نه آنگونه که برخی اهداف و اغراض علاقمندند و نیازدارند که آنچنان بوده باشد! . ساختن میت (Mythes) های مصنوعی و قهرمان پروری های بی ریشه به کار حل مشکلات جوامع نمی آیند. تاریخ، رمان نویسی هم نیست و عنصر خیال و ذوق افسانه سرائی نیز آن دسته از ایدئولوژی های بی بنیاد وآن گروه ازسیاستگری های ناراست و ناسزاوار را که از آزمون های تاریخی سرافراز بیرون نیامده اند، نجات نخواهد داد. این گونه برخورد با واقعیات تاریخی و کفنشگران (Acteurs) این وقایع نه تنها مشکلی را از میان برنخواهد داشت بلکه شکست های خفت بار تر آینده را زمینه سازی خواهد کرد!
پس پیشه وری را به حال خود بگذاریم تا خود با تاریخ ایران کنار بیاید و خود به عنوان بازیگر یک بحران سیاسی در ایران مسئولیت ف تمام و کمال اقدامات خود بر عهده بگیرد! از وقایع گذشته مذهب نسازیم و به گفردف سر کـفنشگران نه چندان معصوم و چه بسا شیاد روزگار هالهء مقدس نتابانیم و چهرهء آنان را در ماه جستجو نکنیم!
همچنین برخلاف نظرآقای براهنی هیچ معجزهء فرهنگی درحکومت یکساله فرقه چی ها رخ نداد.
البته در کنار بودجهء شش میلیون ریالی حزب کمونیست شوروی و فرستادن نمایشی ف چند تراکتور کشاورزی ، گروه های نوازنده و رقصنده نیزفرستاده بودند که چند کنسرت تبلیغاتی در آذربایجان اجرا کرده اند اما منشاء خیری در زمینهء هنر و فرهنگ نبوده اند!
برای این که به یاد بیاورید که وضعیت فرهنگ و هنر و دانش در حکومت باقروفی چه بود و برای آن که خوب بدانید که اصولاً حاکمیت «فرقه چی ها » دست چه کسانی بود، کافی ست تا به قد و بالای وزیر فرهنگ این دولت مستعجل نگاهی بیاندازید:
رهبران فرقهء دموکرات وجیه المله ترین و باوقار ترین چهره ای را که در «کابینه» موجود داشتند ، یعنی سید محمد بی ریا را به وزارت فرهنگ گمارده بودند و این وزارت خانه در حکم ویترین دولت فرقه چی ها بود. برای آشنایی با این «فرهنگمردف» دولت یک ساله ، می توانید به کتاب بابک امیرخسروی به نام «مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان» (چاپ تهران ، انتشارات : پیام امروز ، ص. 157 ــ180) مراجعه کنید.
بر اساس شواهدی که در این کتاب ارائه می شود ، سید محمد بی ریا یک آدم ساده لوح و کم سواد متعصب و بسیار خرافاتی بود که سالهای تبعید خود را در قفقاز به مرده شویی و کفن و دفن و خواندن ادعیه و اوراد و آیت الکرسی می گذرانید. شعر هایی هم که به ترکی گفته بود یا به بدیهه می ساخت ، غالباً سست و بی محتوا بود.
من خودم دوعدد از اشعاراین شاعر ساده لوح فریب خورده را که قربانی یک ماجراجویی بین المللی شده بود، به نظم فارسی برگردانده ام که درهمین کتاب (ص.164 و166) چاپ شده است.
به این دوبیت توجه کنید و ببینید که چگونه در دوران تبعید به اشتباه خود پی برده بود و در آرزوی طلب عفو و پذیرش آن از سوی محمد رضا شاه بود: در این ابیات یکی از دوستان و همراهان خود به نام ولایی را مورد خطاب قرار داده است:

ولایی از شما اکراه دارم
رضاخان زاده باشد شهریارم
زعمرم بهر یک روز وزارت
هدر شد هشت سالی در اسارت
به آن «کژراهه» هرگز برنگردم
رهایم کن که استغفار کردم.

اینهم متن ترکی ابیات برای اینکه «شوینیست های فارس» را به تحریف متهم نکنند:

ای ولایی گفت گَدَه من سیزدن اکراه اتمیشم
من رضا خان اوغلی نی اوز خلقیمه شاه اتمیشم
بیرجه گون اولدوم وزیر، سیکز ایل یاتدیم حبس ده
بس دی بس دی من داها اسغفرالله اتمیشم

بنا براین وزارت فرهنگ پیشه وری به هدایت بی ریا نمی توانست در تبریز معجزه ای بکند و آن چند کنسرت و نمایش ف تبلیغاتی و وارداتی «حزب برادر» در مقام سنجش به یک لحظه ازآن تحریر ها و نغمه ها که از حنجرهء اقبال آذر برمی خواست و در سه گاه یا بیات ترک یا شوشتری خوانده می شد نمی ارزیدند!
و چنانچه وجدان خود را داور کنیم به عنوان ایرانی و آذربایجانی در برابر سؤال زیر بر خود خواهیم لرزید:
به راستی آذربایجانی که طی صد و پنجاه سال بسیاری از متفکران و نویسندگان و روشنفکران طراز اول ایران و مردانی همچون طالبوف ، رشدیه ، آخوند زاده , میرزا آقا تبریزی ، ارانی ، کسروی، کاظم زاده ایرانشهر ، تقی زاده ، اقبال آذر ، شهریار ، هشترودی و خیلی های دیگر به جامعه ایران عرضه کرده بود، چگونه بود که به هنگام ف ـ به قول شما ـ «استقلال» خود و بازهم به قول شما «دموکراسی» خود، امر خطیر فرهنگ و هنر و دانش را به سید محمد بی ریا سپرده بود؟ آیا « ازمفلک ادب حکم گزاران همه رفته بودند؟» و یکباره آذربایجان برهوت خدا شده بود؟و پیشه وری برای ادارهء ویترین دولت خود حتی به یک آدم موجه و پذیرفتنی دسترسی نداشت؟ و به راستی آقای براهنی، اینها بوده اند کسانی که قرار بوده است به قول شما «هویت آذربایجانی های ایران را اشاعه بدهند؟» ورنه چگونه بود که یک آدم خردمند و با بنیهء فرهنگی و علمی و اجتماعی ، در میان فرقه چی ها یافت نشد تا به وزارت فرهنگ گماره شود؟
و اقعاً « دور روزگاران را چه شده بود.؟» آیا دیگر« لعلی از کان مروت بر نمی آمد» ؟
از قضا درآن ایام، نخست وزیر وقت ایران ابراهیم حکیمی بود که خود یک آذری بود و پادشاه ایران نیز ــ همچنان آقای براهنی خبرش را به ما داده اند ــ ازمادرآذربایجانی متولد شده بود!
در چنین وضعی آیا واقعاً نباید شگفت زده بود که هنوز کسانی در میان ایرانیان یافت می شوند که همچنان مرغشان یک پا دارد و هنوز بعد از 60 سال آن بازی سیاسی بین المللی را که صحنه گردانی اش به دست عوامل استالین و هنر و فرهنگش تحت هدایت سید محمد بی ریا بود ، اصیل می شمرند و هدف آن را ایجاد دموکراسی در ایران قلمداد می کنند؟ و تکرار همان ماجراجوئی یک ساله را با نام های فریبنده ای همچون «فدرالیسم» یا «اتحاد جماهیر ایران!!» از ملت ایران مطالبه می کنند ؟
به راستی مگر استالینیست های روسی در باکو یا قزاقستان یا قرقیزستان یا چچنی، دموکراسی به وجود آورده بودند که در ایالات اشغال شدهء ایران در شمال غربی کشورما نیز آن را پیاده کنند؟
آیا روس ها در اروپای شرقی ، یعنی در کشورهایی که در آن جا هم زمینهء اقتصادی و هم زمینهء اجتماعی وفرهنگی دموکراسی از ده ها سال پیش از سلطهء شوروی موجود بود، دموکراسی به وجود آوردند که آذربایجان اشغال شده و به باقروف سپردهء ما را هم از آن برخوردار سازند؟
این «رفیق عزرائیل ف» سرخ پوشی که در کاخ کرملین به جای تزار ها نشسته بود و طبقف تخیلات شما ، گویا قرار بوده است بچهء دموکراسی به« مام میهن» ما هدیه کند، چرا همین «کودک کاکل زری» را به «جماهیر سوسیالیستی » خودش هدیه نمی کرد؟ چرا آن «چراغ» را که به خانهء خودش روا بود ، در آذربایجان ایران نذر مسجد ما میکرد؟! راستی هنوز داستان «نفت شمال» به گوش شما نرسیده است؟
مگر سلطهء روس ها نفَس ف ملت های اروپای شرقی را در سینهء آنها حبس نکرده بود؟ چطور بعضی ها رویشان می شود در این سال های قرن بیست و یکم به مردم ما بگویند: فرقهء دموکرات پیشه وری دموکراسی را در آذربایجان پیاده کرد؟ واقعاً «شجاعت» می خواهد گفتن و نوشتن و امضاء کردن چنین سخن هایی !
پیشه وری را هوشمند ترین رجفل آذربایجان نامیده و او را «پدر همهء بچه های تبریز» خوانده اید! نکنید ! نگویید این حرف ها را! «آتاتورکف » دروغین (یعنی پدر ترک ها) برای هم وطنان ما نسازید!
به جناس ف ناهمجنس هم متوسّل نشوید و نام پیشه وری را که می باید در کنار غلام یحیی و باقروف بگذارید ، در کنار ستارخان و خیابانی و کلنل پسیان قرار ندهید و اینگونه به قهرمانان ملی ما اهانت روا ندارید!

گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتا سر ایران کفن سرخ بپوشد
بهار (در سوگ خیابانی)
زنده به خونخواهیت هزار سیاووش
گردد از آن قطره خون که از تو زند جوش
عشق ف به ایران به خون کشیدت و این خون
کی کند ایرانی ـ ار کس است ـ فراموش ؟
عارف ( در سوگ کلنل محمد تقی خان پسیان)

از شکست فرقه چی ها هم یک «تراژدی» تاریخی نسازید و گناهش را هم به گردن ملت ایران یا دولت شاه یا شخص قوام السلطنه و به خصوص به گردن «فارسی زبان های جهان» نیندازید!
از دستی که استالین به قوام داده بود شکوه و شکایت نکنید!
طبق اسنادی که قطعاً دیده اید و خوانده اید، پیش از آن که استالین دست به قوام السلطنه بدهد، فرمان تشکیل حکومت فرقهء دموکرات را به نوکرش باقروف داده بود، او نیز سیدجعفر پیشه وری را برای پیاده کردن فرمان «پیشوا» کاندیدا کرده بود.
اگر می توانید بروید یخهء استالین را بگیرید: پیشوا و صدر هیأت رئیسهء احزاب کمونیستی روزگارخودش بود استالین ! در یک زمان کارگزار و نوکری را برمی کشید و اختیاراتی به او می سپرد و زمانی دیگر ، آن اختیارات را از وی سلب می کرد. خوب این آخر و عاقبت نوکری ست آقای دکتر!
نخست وزیر ایران (قوام السلطنه یا هرکس دیگر ) وظیفه ای جز این نداشت که به هر وسیلهء ممکن ، از تجزیه ایران جلوگیری کند.
البته شرایط جهانی کمک کرد! وبوی نفت شمال هم به مشام «دایی یوسف» سازگار آمد.
قوام السلطنه که سیاستمدار باتجربه ای بود در انجام وظیفه خود موفق شد و از این بابت ملت ایران همواره از وی سپاسگزار خواهد بود ، اگرچه ممکن است در زمینه های دیگر به او انتقاد های جدی هم داشته باشند.
و بد نیست که خیلی از همفکران شما از این تراژدی پیشه وری درس بگیرند تا خدای ناخواسته آزموده ای را نیازمایند وبدبختی و حسرت و ندامت برای خود ونیز برای مردم بیگناه و ساده دلی که احیاناً درمعرض فریب آنان قرار خواهند گرفت، به ارمغان نیاورند!
در بارهء «آسفالت شبانهء خیابان های تبریز» که شما و همفکران شما را اینهمه را به هیجان آورده است،یک حرف بگویم و بس که «درخانه اگر کس است [همین] یک حرف بس است » :
تصور من آن است که ایرانیان شرافتمند (و از آن جمله [ احتمالاً] خود شما ) به اجماع ترجیح می دهند که خیابان های تبریز همچنان خاکی و پر دست انداز بمانند و ستارخان سوار بر اسب با شمشیر کشیده و برّان برسنگفرش های آن بتازد وپرچم انقیاد واستیلای روسرا از سردر ساختمان های دولتی به زیر بکشد و این کلام تاریخی را برای فرزاندان ایران به یادگار بگذارد که :
«من می خواهم هفت کشور زیر پرچم ایران باشد!»
باری چنین خیابان های خاک آلوده و ویرانه ای در تبریز هزار بار شرف دارد بر آن بلوار ها و میدان های اسفالت و گل کاری شده ای که ارتش سرخ روی آنها رژه برود و نوکران و بازی خوردگان تزاریسم سرخ در کنار آن دست به سینه ایستاده باشند!
آقای براهنی ! هرگز آنجور «اسفالت ها» را برای مردم ایران آرزو نکنید!

زندان ملت ها ؟ ایران؟ شگفتا!
پیش ازین در باره ء ادعای بی بنیاد همفکران شما که ایران را «کثیرالملّه » می خوانند شمه ای گفته ام و مکرر نخواهم کرد. تنها در بارهء این عبارت توهین آمیز که ضمن آن بخشی از ملت ایران ــ صرفاَ بر اساس تقسیمات زبانی ــ «زندان بان» نامیده شده و گروهی دیگر از آنان « زندانی» ارزیابی میشوند، به اختصار اشاره می کنم :
خیر آقای براهنی !
فارسی زبانان ، «زندان بان» هیچ کس نبوده اند و نیستند و نخواهند بود نه در ایران و نه در هیچ کجای جهان. تنها به این دلیل ساده که هرگز، و در طول تاریخ ، تکلم به زبان فارسی دری، ازآنان یک «ملت ویژه» نساخته بوده است که به اتکای آن دولتی سلطه گر ایجاد کنند و بر «ملت های دیگر» ی غالب شوند !
زبان فارسی همچنان که گفته ام میراث مشترک و ملاتف فرهنگی و رشتهء پیوند مجموعهء اقوام و مردم گوناگونی بوده است که بیش از هزارسال در سراسر فلات ایران به همدلی و هم سرنوشتی و صلح زیرخیمهء ایران زیسته اند و این «زبان فارسی » خود را (تا پیش از رسیدن بلشویک ها) ، هرگز موضوع مشاجرات و منازعات «قومی » و «ملی» نکرده بوده اند. زیرا هرگز این زبان را به قوم یا ملت یا نژاد خاصی منتسب و منحصر نمی دانسته اند و نمی دانند!
پس حکایت «ملت زندان بان شما» در این «کشور کثیر الملّهء» خیالی که برای خود ساخته اید، حکایت همان «پرتقال فروشی» ست که هرگز در ایران پیدا نخواهید کرد!
از این رو تصور می کنم که ساعت تاریخی و فکری شما همچنان با وقت و ساعت « قلعهء روسی پیش از فروپاشی» تنظیم است و هنوز آنرا به قول امروزی ها «به روز» یاUp date »» نکرده اید:
آن جایی که اسمش «زندان ملت ها» بود، نام دیگری داشت که برای خیلی از ورشکستگان به تقصیر سیاسی و فکری و ایدئولوژیک جامعهء معاصر ما بسیارمقدس بود و«اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی»خوانده می شد و نام بزرگتری داشت که شرق اروپا را نیزشامل بود وطی چندین دهه به«اردوگاه سوسیالیسم » شهرت داشت.بدنیست این«اخبار تازه» را در نظریه پردازی های کهنه گرای سیاسی و ایدئولوژیک خود منظور کنید.
این «اردو گاه» سال هاست که بدرود حیات گفته است ، اما رسوبات فکری و فرهنگی و عقیدتی دست ساز وی ، در بعضی سنگواره های ذهنی، نزد برخی ایرانیان (از«چپف روسوفیل فمؤمن» گرفته ، تا « نژاد پرست وقبیله گرای چپ نقاب») همچنان پایداری می کند و به تخریب فرهنگ ف آزاد فکری و دموکراتیک مشغول است!

«اتحاد جماهیر ایران» و «فدرالیسم»
در باب مطالبات فدرالیستی برخی همفکران شما من پیش از این در جایی دیگر با عنوان نئوفدرالیسم «طراز نو» اشاره ای داشته ام که که آوردن بخشی از آن را در اینجا نا بجا نمی یابم :
[ «فدرلالیسم در ایران » شعاری ست که اخیراً برخی کسان (ظاهراً به تآثیر از تحولاتی که به واسطهء لشکرکشی های دولت آمریکا در همسایگی ما رخ داده و اشتهای دلیذیری که در این حول و حوش برانگیخته است) ، با تکیه بر تنوعاتف زبانی و فرهنگی مردم ایران مطرح می سازند تا سوداهای قوم پرستانه و تفرقه افکنانهء خود را در ایالات و ولایاتف این کشور از «اتهاماتف تجزیه طلبی و جدایی خواهی» در امان نگاه دارند!
ظاهراً استراتژی ف«نئوفدرلالیست»های ایرانی مأخوذازاین ضرب المثلف فارسی ست که گفت:«اول کدخدا را ببین، بعد دفه رابچاپ!» بنا براین می باید نخست «کدخدا»یی برای دفه تراشید و«دولتف فدرال» را به او سپرد،تا زمینهء«دیدن» وعنداللزوم «چاپیدن ف» سال های آتی فراهم گردد!
برخی از افراد خوش نیت هم با دیدن و چشیدن ف «لذت ف دموکراسی» در برخی از کشورهای غربی همچون آلمان و سویس، بی توجه به عدم تشابه این کشور ها با سرزمین ما ایران، خوشبینانه رؤیاهای دلپذیر اما دست نایافتنی می پرورند! و غافلند که با طرح چنین شعارهایی در ایران، برای تکه پاره هایی که تزاریسم روس یا استعمارانگلیس درطی صد و پنجاه سال ف اخیر ازپیکرف سرزمین ما جدا کرده و در قفقاز یا آسیای مرکزی یا پاکستان ، یا افغانستان یا در حواشی خلیج فارس باقی نهاده است ، « جنس» جور می کنند و قطعات مطلوبف پازل ف جغرافیایی و سیاسیف دولت های طمعکار و آرزومندف همسایه را فراهم می سازند !و متناسب و هم سو با هدف های آن دسته از قدرت های جهانی که ایران را کشوری آشفته و پراکنده می خواهند ، برای زنجیر یگانگی و به هم پیوستهء مردم سرزمین ماحلقه های سست فراهم می آورند. پاشنهء آشیل برای ملت ایران می تراشند و به بیگانه نشان می دهند و غافلند که مثل ف آن روستایی مولانا « در گذرگاه شیر، گاو به آخور می بندند!» ] : («درباره چند مفهوم» رک. به یادداشت شمارهء 5 ) :

روستایی گاو در آخور ببست
شیر، گاوش خورد و در جایش نشست!
روستایی شد در آخور سوی گاو
گاو را می جفست شب ، آن کنجکاو
دست می مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو ، گاه بالا گاه زیر
گفت شیر، ار روشنی افزون شدی
زَهره اش بدریدی و دل خون شدی
اینچنین گستاخ ، زان می خاردم
که در این شب ، گاو می پنداردم.
(مولوی)

بنا برین تأثیر ف وضعیت سیاسی و تاریخی و ژئوپلیتیک کشور ما و پراکندگی اتنولوژیک اقوام ایرانی ما (در ایران فعلی و نیز در چهارچوب کشور های همسایه) ، موضوع تشکیلات اداری و سیاسی ولایات و ایالات کشور ما را بسیار پیچیده و بغرنج کرده است. و این پیچیدگی، هنگامی مرز های لغزندگی و خطر آفرینی خود را به روشنی نشان می دهند که ما به چندین دهه ازکوشش های سیاسی و فکری و تبلیغاتی و گاهی نظامی همسایگان خود دقیق شویم و مطامع آشکار و پنهان آنان را که درجلوه های گوناگون بروز می کنند در نظر آوریم. به تاریخ سازی ها و ملت تراشی های و نقشه ها و کتاب های درسی همسایگان خود در جنوب و شمال و شمال غربی و شرق و جنوب شرقی کشور بیندیشیم.
و نیز به بدسگالی های قدرت های بزرگی توجه کنیم که وجود کشور بزرگ و یک پارچه و ثروتمندی مثل ایران را مغایر با مطامع و منافع خود می دانند و از این بابت حاضرند همهء تزویر های «حقوق بشر» طلبی و «اقلیت» نوازی خود را برای پراکنده ساختن جمع ایرانیان به کار اندازند و از حاصل آخرین پژوهش های مراکز علمی خود در زمینیه های نژادی و قومی و زبانی و فرهنگی و دینی و بیولوژیک و فیزیولوژیک و... مدد گیرند تا ایران ما نه سرزمین ف ملتی بزرگ ، بلکه کشوری متشکل از «موزائیک ملت ها» محسوب شود و در مراجع و مراکز بین المللی قدرت با چنین عینک هایی به آن نگریسته شود و با چنین عنوان ها و ویژگی هایی معرفی گردد.
آنگاه درخواهیم یافت که اجرای چنین شعاری (فدرالیسم ) بدون مطالعات عمیق و دراز دامن اندیشمندان، محققان ، مورخان ، جغرافی دانان و متخصصان سیاست های خارجی و جامعه شناسان و کارشناسان خبره درامر انتظامات و تشکیلات اداری و منطقه ای و دانایان در امور تمرکز زدایی یا تمرکز گرایی کشور، نه تنها میسر نیست بلکه مخاطره آمیز و نابخردانه است!
مثل روز روشن است که پیاده کردن چنین آرمانها یی هرگز میسر نخواهند شد ، مگر دریک وضعیت با ثبات دموکراتیک سیاسی و فرهنگی! و آن هم برای مدتی بسیارطولانی! به طوری که بتوان حاصل تحقیقات و پیشنهادات و برنامه های گروه های مختلف اجتماعی و سیاسی و علمی و فرهنگی را به بحث نهاد و مردم را در این مناظرات و مراودات فکری شرکت و دخالت داد و سر انجام امور خطیری را که با سرنوشت کشور پیوند دارند، به رآی مستقیم (رفراندوم عمومی) یا غیر مستقیم (تصمیم مجلسین و نمایندگان واقعی مردم) واگذار کرد!
حال در وضعیت فعلی که مردم ایران از ابتدایی ترین حقوق انسانی خود برخوردار نیستند و نظام توحش ولائی فقهای شیعه ، آنان را صغار و محجور می خواند و با دیوانگان و طفلان صغیر و یتیم برابر می نهد ، و نیز در شرایطی که کشورما را نادانی و تروریسم و خطرجنگ و انواع بلاهای آسمانی و زمینی تهدید می کند، آیا وجداناً جای طرح چنین مطالباتی هست؟
آیا بین این لحظه از حیات اجتماعی و انسانی و سیاسی مردم ایران تا روزی که بتوان مثلاً شعار «فدرالیسم» را پیاده کرد ،« قرن ها» فاصله نیست؟ و آیا نمی باید کوششگران سیاسی نخست به کسب حقوق فرد فرد شهروندان ایرانی ، فارغ از دین و نژاد و قبیله و زبان بیندیشند و توانایی های نهفتهء جامعهء خود را در این مسیر سوق دهند تا روزی فرا رسد که همهء ایرانیان با برخورداری از حقوق شهروندی خود بتوانند نظمی را در کشور خود بنیان کنند که زیر پرچم ودر پناه آن به کسب حقوق حقهء فرهنگی، زبانی ،وقومی خود توانا گردند؟
اما در چنین اوضاع آشفته و دردناکی که کشور ما به آن دچار شده و مردم سراسر ایران در اسارت آنند ، به نظر می رسد که طرح شعارهایی از نوع « ما فدرالیسم می خواهیم » یا: «ما اتحاد جماهیر ایران می خواهیم!» بر هیچگونه بنیاد عقلی و انسانی و میهنی استوار نیست! زیرا طراحان چنین مطالباتی ، دانسته یا نا دانسته حقوق بخشی از مردم را از حقوق بخش های دیگر مردم کشور ما مجزّا و مجرد می کنند وسرنوشت خود و منطقهء خود را از سرنوشت همهء ایرانیان جدا می انگارند! دست به تقسیمات زبانی و قومی می زنند تا به کشف «آن دیگری» بپردازند و حاصل کشف خود را به انگشت اتهام و کینه نشان کنند تا عوام الناس را بر او بشورانند!
درچنین وضعیتی است که هر انسانی که با خلوت خود و با وجدان خود صمیمی است به طرح چنین شعار هایی در چنین روزگاری شک می کند. زیرا سرنوشت ما از قرن ها پیش به هم پیوسته است . آری :
گر شعلهء محبت و گر بار کینه ایم
تقدیر ما یکی ست که در یک سفی

م . سحر

است.و یک نوع نوستالژیک آن نیز که خصوصاً برای اشراف زادگان جنبش چپ (آنها که ریشه های ایلی و عشایری دارند ) بسیار جذاب است،خانخانی نامیده می شود و مخصوصاَ بسیار دلپذیر خواهد بود اگر به نام حکومت طبقهء کارگر در ولایات و در میان عشایر بومی ایران برقرار شود! III ــ تقریرات ایشان اگرچه مطلقاً به ادبیات و هنر بی ارتباط است و کاملاً درخدمت « سیاست» خاصی ست گاهی هم از مفاهیم نقد ادبی و تجربیات ایشان در این حوزه بهره می جوید. به گفتهء مولوی : http://www.tribun.com/nr6/TR608.pdf VI ــ مثلاً ستار خان و خیابانی و کلنل پسیان را در کنار پیشه وری قرار می دهد! VII ــ برای نمونه «مفهوم تضاد قومی» در کنار «تضاد کار و سرمایه» نهاده می شود و این هردو در کنار «تضاد جنسی» یعنی تضاد میان زن و مرد قرار می گیرد. یعنی مضمون یگ گفتمان واپس گرا و نژاد پرستانه و قومی در کنار مفاهیم مارکسیستی قرار داده شده وبه مفاهیم مربوط به حوزهء فمینیسم پیوند می خورد.نگاه کنید: VIIIــ ممکن است حضرت استاد چنین انگیزه و هدفی نداشته باشند ، اما بر همهء عقلای قوم آشکار است که نتایج خوش یفمن دیگری بر این گونه آتشبازی ها مترتب نیست . IX ــ این هم گوشه ای ست از تقریرات ایشان : Xــ اقای براهنی مدعی ست که رضاشاه اشعار و آثار همسر شاعر خود را که به ترکی می سرود سانسور کرده واجازهء چاپ آنها را نداده است و محمدرضا شاه هم به نمایندگی از «ملت فارس» این سانسور را به مادر خود تحمیل کرده. سپس حضرت استادی از این « واقعهء تاریخی» نتیجه ای گرفته است که معنایش این است: 1 ــ دربارهء ماجرای فرقهء دموکرات و سید جعفر پیشه وری
http://www.azargoshnasp.net/Pasokhbehanirani/pasokhbehberahani.htm http://www.tribun.com/28/74.htm ( صورت مسئلهء آذربایجان...) 11 ــ برای خواندن متن کامل مقدمهء آقای براهنی بر چاپ آثار بهرنگی در ترکیه می توان به آدرس زیر مراجعه کرد: http://www.tribun.com/nr6/TR611.pdf http://asre-nou.net/1385/farvardin/27/m-sheer-va-vijegihaye-shamloo.html Reza Baraheni , Chehrazad et son romancier ,Ed.Fayard ,2002 , Paris 15 ــ در میان همهء ایلات و عشایر و اقوام ایرانی شاعران و نویسندگان بزرگ فارسی زبان یافت می شوند. دوتن از بزرگان معاصر کفرد بودند : عشقی و رشید یاسمی و لااقل سه تن ترک یا ترک تبار: شهریار ، شاملو ، نادرپور.و جالب است که هنگام معرفی برخی نویسندگان وشاعران«شوینست فارس» آقای براهنی ازشاملو ونادرپور یاد می کنند و دلیل« شوینیست» بودن شاملو را در تبری جستن این شاعر از قشون قزلباش( ایل شاملو)می دانند!و نیز نادر پور را که خود از نوادگان نادرشاه افشار وترک تبار بوده است به اتهام «شوینیست فارس » می نوازند، زیرا روزی حدود 40 سال پیش درمجلهء فردوسی هنگامی که آقای براهنی در مقام «منتقد ادبی » مشغول«شَل و پًل کردن» بوده اند(توجه شود به یادداشت شماره 9)، ایشان را «درخت عرعر» خوانده بوده و اینچنین«به نژاد ترک توهین کرده» بوده است! V ــ مثلاً وکالت کرد و بلوچ و ... را برعهده گرفته و« پول نفت عرب های خوزستان » را از «ملت فارس » مطالبه می کند! 3 ــ در بارهء مطالبهء «اتحاد جماهیر ایران» و «فدرالیسم» 1 ـ من شاعرم ( به زبان فارسی) 1ــ روایات مکرر 2 ــ روایات « نونما »: 1 ــ آنچه شما و هم فکران «باستانگرایی» می نامید و با «راسیسم» برابر می نهید و محکوم می کنید ، کوششهای فکری بزرگان این سرزمین بوده است برای تقویت روحیه ملی، بازیابی و باز زایی و حفظ حیات فرهنگی و اجتماعی مردم ایران و تلاش در راه استواری وحدت ملی ایرانیان. 1 ــ اصطلاح «متافیزیک وزن » را نخستین بار در یکی از سخنوری های اینترنتی ایشان شنیده ام، هنگامی که آنرا در مقام انتقاد به شعر های موزون اسماعیل خویی به کار می بردند و وعده می دادند که در جلسات آتی به این معضل « متافیزیک وزن» بیشتر خواهند پرداخت! امیدوارم که سرانجام به وعده وفا کنند و حقیقت مفهوم متافیزیک وزن را برای ما ـ که تا کنون چیزی در بارهء آن نشنیده ایم ـ روشن سازند . 2 ــ منبع آمار ایشان سایتی ست به نام Ethnologue.com گاهی هم به بعض آمارها اشاره می کنند که مدعی اند از «سازمان ملل» است. در زمینه نقد ادعاهای آماری ایشان مطلبی در این آدرس درج شده است: BBCPERSIAN .COM پنجشنبه 8 ژوئیه 2004 5ــ برای دیدار از این دو مطلب می توانید به نشانی های زیر مراجعه کنید: 7ــ الفبا شماره 7 ص.10 چاپ پاریس ، سال 1365 8ــ اتفاقا این صربی های نژاد پرست هم مانند خیلی از نژاد پرست های پان تورک و پان عرب کشور ما «سوابق درخشان سوسیالیستی» داشتند و همچون میلوسویچ از اعضاء برجستهء حزب کمونیست بودند و گویا فاشیسم قبیله ای خود را درست همانند همجنسان ایرانی خود به نظریات مشعشع استالینیزم در بارهء مسئلهء ملی ممزوج کرده و به عقد دائمی مزدوج ساخته بودند . 9 ــ آقای براهنی در یکی از مقالات خود به نام «معنای سادهء یک عصیان » ،علت فارسی یاد گرفتن ـ و «خوب یاد گرفتن این زبان» راشرح داده اند. بد نخواهد بود که خوانندگان گوشه ای از انگیزه های واقعی این «شاعر و نویسنده و ادیب» را در آموختن زبانی که شاعری و ادیبی و منتقدی خود را از برکت آن دارد ، از زبان خود ایشان بشنوند : http://www.tribun.com/nr6/TR613.pdf 16ــ «یا مرگ یا تجدد» ، ماشالله آجودانی . ص 231 17ــ تاریخ طبری جلد اول ص.365 18ــ از صبا تا نیما. ص. 114 19ــ از صبا تا نیما. یحیی آرین پور ص.349 20ــ اوراق تازه یاب مشروطیت . ایرج افشار ص.138 21ــ نقل از :«یا مرگ یا تجدد» ، ماشالله آجودانی . ص.107 22ــ «یا مرگ یا تجدد» ، ماشالله آجودانی . ص226 23ــ علاقمندان می توانند نمونه هایی از پریشان گویی های این فرد را در سایت Tribun مشاهده کنند و این نوشته را که از سایت شمس تبریز نقل شده است بخوانند : I ــ خوشبختانه هنوز از «ملت ها» ی گیلک و طبرستانی و طالشی و یارندی و تاتی و سولقانی و ورامینی خبری نیست ظاهراً تا امروز از کیسهء آنان به نفع این « زبان هند و اروپایی »سوء استفاده ای صورت نگرفته است. II ــ فدرالیسمی که آقای براهنی وهمفکران از ملت ایران مطالبه می کنند، اتنیک(Ethnique) است و بر اساس تجمعات قومی ، عشیره ای ، یا زبانی شکل می گیرد. پیش از این ها در ایران چنین «فدرالیسم» ی موجود بوده و «ملوک الطوایفی» خوانده می شده