نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

رئیسی و سِلفی با فقرا

 اصل نسبیت


محکوم به اعدامم .محمود درویش

ترجمه ی آزاد از حسن عزیزی: « محکوم به اعدام »* از محمود درویش





محکوم به اعدامم .

چیزی ندارم که به تو رسد ..

وصیت ام را با خونم نوشته ام :

ٌ به آب اطمینان کنید ،

ای ساکنان ترانه ی من ! ٌ

آن گاه به امید فردایی سربلند ،

در خون خود خفتم ...

خواب دیدم ، که قلب زمین

بس بزرگتر از نقشه ی آن است ،

و روشن تراز آینه اش وچوبه ی دارم .

خود را به پاره ابر سپیدی سپردم ،

تا به آسمان بَرَدم ..

- گویی شانه بسری هستم ..

وباد ، با ل های من است .

سپیده دم ،

صدای نگهبان شب ،

خواب از من ربود ،

ازرؤیا و کلامم نیز:

ٌ تا مرگ فرصت تازه ای داری ..

پس ، دستی در وصیت نامه ات ببر ..

باردگر، اجرای حکم به تعویق افتاده ! ٌ

پرسیدم : تا کی ؟

گفت : ٌ منتظر باش ، تا بیشتر بمیری ! ٌ

گفتم : چیزی ندارم که به تو رسد ..

وصیت ام را با خونم نوشته ام :

ٌ به آب اطمینان کنید ،

ای ساکنان ترانه ی من ! ٌ


---------------------------------------------------------------

* - از مجموعه ی ٌ لا تعتذر عما فعلت – از آن چه کردی پشیمان مباش ٌ

رسول بداقی: تاوان معلمی، بخش هفتم و هشتم



تاوان معلمی، خاطراتی است که رسول بداقی، فعال صنفی معلمان، از روزهای سپری شده در زندان به قلم آورده است. حقوق معلم و کارگر پیش ازین بخش های قبلی را منتشر کرده بود.
بخش هفتم:
در دنیای ذهنی خودم داشتم زندگی می کردم،گاه می نوشتم،گاه می اندیشیدم،گاه پرخاش می کردم،گاه در مغز خود فریاد میزدم،فریادی که هیچکس صدایم را نمی شنید،مگر درون خودم،گاه در پیچ وخم خیال خود سپاهی از آدمیان را گرد می آوردم ،و برایشان سخن می گفتم؛سخن چه بود؟ آنچه در اندیشه ی یک معلم هست،دراندیشه ی معلم چه هست؟ علم از ثروت بهتر باشد،ثروت هم باشد،اما وسیله ای برای رسیدن به علم.
در خلوت فراهم آمده فرصت بسیاری یافته بودم که بیندیشم،می اندیشیدم و می نگاشتم اما بیشترش را به ذهن می سپردم،به نجابت معلمان می اندیشیدم و خدمتی که می کردند،به پاکی قلب و نیکخواهی اغلب معلمان می اندیشیدم،واینکه آیا روزی حاکمانی خواهندآمد،که باورشان این باشد، جهان رااز راه تربیت انسانی باید ساخت ،نه با زور بمب وموشک؟
آیا روزی خواهدآمد،که مردم بدانند که خداهمان اندیشه است؟
آیا روز ی خواهد آمد،که درفرمهای استخدامی جایی برای معرفی دین ومذهب نباشد؟
آیا روزی خواهد رسید که معلمان کاری به کتابهای درسی نداشته باشند؟معلمان ازراه آزمایش،گردش علمی،پژوهش، کارعملی و کار میدانی تدریس کنند؟
آیا روزی پیش خواهد آمد که در کانونها اندیشمندترین معلمان هیات مدیره شوند،بخشهای هنری،علمی، ورزشی در کانونها درست شود،ودراین شاخه ها مسابقات مدرسه ای،منطقه ای ،شهرستانی،استانیو کشوری برگزار کنند؟معلمان خود برنامه ی تدریس داشته باشند،وگوش به فرمان هیچ حکومتی نباشند ،بلکه همراه هیات مدیره ی کانونها برنامه ی تدریس وآگاهی رسانی رابه جامعه تزریق کنند؟آ
یا روزی خواهد آمد دانش آموزان هم کانونهای صنفی دانش آموزی داشته باشند؟
در زندان معمولا پس از آمارگیری (در زمستان ساعت 16 و در تابستان همان ساعت 7 تا 8 )شام وصبحانه راتُخس (پخش)می کنند،درها بسته می شود.
درآنروزشام تخس (پخش) شده بود،حال برخاستن نداشتم،گرسنگی و تشنگی تنهایی و بی هم صحبت بودن درهم آمیخته بود،حس می کردم که زنده به گورشده ام،مرا به خاک سپرده اند،اما هنوزمردم از قبرستان دور نشده اند،صدای همهمه ی مردم را میشنوم ،اماصدای من به هیچکس نمی رسد،درروزهای نهم ودهم اعتصاب غذا بودم، حس می کردم که کله ام مانند یک قوطی توخالی شده است.هنگامی که سرم را تکان می دادم،حس می کردم سنگهایی درون کله ی من به دیواره ی سرم برخورد می کند،باید دقایقی بدون حرکت می ایستادم تا این سنگها آرام آرام ته نشین می شدند،ولحظه ای که سرم را تکان می دادم،دوباره این سنگهابه شدت به دیواره ها برخوردمی کردند،در این گیرودار بودم، در میان خواب بیداری که صدای ضجه ای ازآنسوی سالن قلب مراآتش میزد،همه ی دردهای خودم را ازیاد بردم،نیروی تازه ای در من زنده شد،ازجابرخاستم،ازقاب 15 در15 سانتی متری درب سلول بیرون را نگاه کردم،یکی از ماوران زندان به نام میر….لوله آب سفیدی از جنس پلاستیک به دست گرفته بود،وآنرا در هوا می چرخاند،مانند پهلوانهامعرکه گرفته بود،حریف می طلبید،هیچکس بیرون نبود،همه در درون سلولها آنسوی درهای قفل شده بودند،برخی از زندانیان برای خوش خدمتی بیرون میرفتند،چند تایی شلاق از دست مامور می خورند، به درون سلول برمی گشتند ،این درحالی بود،که ماور زندان آمده بود تا در نوبت پایان شب زندانیان را به سرویس بهداشتی بفرستد.هرکس را راهی دسشتشویی می کرد،چند ضربه ای روی کت و کولش میزد،سپس بدرقه اش می کرد.
میر…. همچنان فریاد میزد:هرکس کتک می خواهدبیاد بیرون،یالله کتک یالله کتک!داشت حوصله ام سر میرفت،تا اینکه کار بدتر شد،جوانی در آنسوی سالن هنوز ضجه میزد،پس از آنکه کار گوش مالی بچه به پایان رسید میر…به سراغ آن جوان رفت ،ازدریچه داشت با جوان حرف میزد،جوان التماس می کرد ،مثل کسی که جانش در دست دیگری باشد،جوان برای رسیدن به خواسته اش ،از هیچ التماس و خواهشی فروگذار نبود،میر…. اورا از سلول بیرون آورد،از او خواست تاصدای سگ در بیاورد،صدای گربه،صدای عرعرخر،خلاصه همه ی صداها را این جوان سر داد،میر…. از او خواست پاهایش را ببوسد،جوان به زمین افتاد،پاهای میر… را بوسید.
من دیگر نتوانستم تحمل کنم،از درون سلول فریاد زدم: آقای میر…. چه کار می کنی؟! همه ی نگاهها به سمت سلول من برگشت،میر… شگفت زده به طرف سلول من آمد:
– بله؟! منظورت من بودم؟
– بله منظورم شمایید!
– چه گفتی؟
– گفتم،این کار ها یعنی چه؟ این یک انسان است،شما حق ندارید با او اینطور برخورد کنی!
– به شما چه ربطی دارد؟
– من به حکم وظیفه ی انسانی می گویم که شما نباید ،با یک انسان بیماراینطور رفتارکنی!
میر…. هنوز گیج و منگ بود،و البته شگفت زده،باورش نمی شد،که کسی بااو اینگونه برخورد کند، نزدیک و نزدیک تر شد،فاصله ی من و او فقط یک ورق آهنی بود،صورتش را تا نزدیکی دریچه آورد.
من به خاطراینکه کلامم در روح و روان او تاثیر مثبتی داشته باشد،وبرداشت بدی نکند،با لحن ملایمتری ادامه دادم:
دوست عزیز این طرز برخوردبا یک انسان نیست،درست است که او الان به شدت نیازمند متادون است اما نه در شان شما هست، ونه او شایسته ی این رفتارها،هرچه باشد یک انسان است.
فهمید که من منظور بدی ندارم،آرامش به چهره ی برافروخته اش بازگشت،نفس هایش داشت به حالت عادی برمی گشت،در مغزش دنبال واژه هایی برای توجیه می گشت،اما گویا چیزی به خاطرش نرسید،ناگهان پرسید:
_شما چه کاره هستید؟ (دریچه ی چشمانش را تنگ تر کرده بود.سگرمهایش رادرهم تنیده بود،به همان حالت داشت،تلاش می کرد،مرا بیشتر بشناسد،تصور می کرد،و در تلاش بودکه مرابه جا آورد.شاید هم به فکر نقشه ای برای آزارمن بود.)
می دانستم منظورش این است که شغل شما چیست،پاسخ دادم: من معلم هستم.
باگردش چشمانش اطراف را برانداز کرد و گفت:اگر تو معلم هستی من استاد دانشگاه هستم.
– پس این دیگه وظیفه ی شما را سنگین و کار شما را غیرقابل توجیه می کند،اگر کسی بودکه سواد نداشت،آدم می گفت که در این رابطه کتابی نخوانده است،اما شما که استاد دانشگاه هستید،چرا؟
می دانستم که بلوف زده است، و استاد دانشگاه نیست، اما می خواستم از این حرفش استفاده کنم، وقتی با او سر بحث را در باره ی رشته و دانشگاه و غیره باز کردم ،بدون آنکه چیزی بگوید،آن جوان را فرا خواند تا به درمانگاه ببرد.
من نزدیک به 3تا4 دقیقه بود،که سرپا ایستاده بودم،مانند کشتی گیرهایی که از روی تشک بیرون آمده بودخسته و کوفته وبریده بریده با آقای میر… گفت و گو می کردم.حس می کردم مانندمشکی خالی ،فقط پوستم مانده است،توان حرف زدن نداشتم.حرفهاهم نصف و نیمه از حنجره ی من بیرون می آمدند.پلک هایم را به زور بلند می کردم. آن شب هم غمی تازه به غمهای من افزوده شد.
بخش هشتم:
یازده روز بود که چیزی نخورده بودم،ازاین یازده روز دست کم هفت روز آنرا به سختی آب هم به بدنم می رسید. در اعتصاب غذا، خوردن آب بسیاربه زنده ماندن کمک می کند،من آب روزی چهارلیوان می خوردم ،آنهم زمانی که دستشویی می رفتم،با شتاب و هول هولکی ،زیرا مامور از لحظه ی ورود به دستشویی مارا صدا میزد که برویم بیرون،برخی از مامورها هم نمی خواستند،که من دستشویی بروم چون به نظرآنها نباید نیازی به دستشویی داشته باشم.
کسانی هم که گاه گاهی به من آب میرساندند،چشمشان ترسیده بود،به حسین قاتل هم دسترسی نداشتم،تعدادی از القائده که در حسینیه ی انتهای سالن دربند عمومی بودند، روزی یکبار برای رفتن به هواخوری باید از جلوی سلول های انفرادی ما رفت و آمد می کردند،چند بار از آنها خواستم که یک لیوان آب به من بدهند،فقط به من نگاه می کردند،جواب درخواست مرا هم نمی دادند،تا چه رسد به اینکه برایم آب بیاورند.روزگار سختی داشتم ،در تنهاترین دوران زندان بودم،نه هواخوری،نه آب ،نه خوراک،نه سرگرمی،من بودم ودیوار وآهن…. ودلهایی مانند سنگ .
هرروز اوضاع من بدتر می شد،توان ایستادن جلوی دریچه را دیگرنداشتم،هرگاه برای حرف زدن یا سرپا ایستادن انرژی مصرف می کردم،باید سریع دراز می کشیدم ،پیش از اینکه برزمین بیفتم،وقتی هم درازکش بودم، چیزهایی توی کله ام به سرعت ،چپ وراست،بالاوپایین به دیواره ی کله ام،می خورد،باید نیم ساعت بدون حرکت اعضای بدنم ،درجا درازکش می شدم،تا آرام آرام به حالت اول باز می گشتم،اگر یک لحظه عضوی از بدنم را حرکت می دادم ،دوباره اشیای داخل مغزم به هم می ریخت،شاید در چند ساعت یکی دودقیقه بیشترنمی توانستم جلوی دریچه سرپا بایستم،دیگر فهمیده بودم،یک حبه قند،می تواندفقط یک تا دودقیقه مرا سرپا نگهدارد، چندحبه قند زیرموکت پنهان کرده بودم،اما مشکل من این بود،که آب نداشتم،دهانم هم خشک شده بود،به سختی قند توی دهانم آب می شد،وسخت تر از آن قورت دادن قند بود،به سختی از گلویم پایین می رفت،باید مدام قورت می دادم تا آخرین مولکولهای قند از گلویم پایین برود،مدام دراین اندیشه بودم که،واقعاخدایی هست یانه؟ درخواب دیدن مردگان ونزدیکانم،وحضوردرمجلس آنان تنهاسرگرمی من شده بود،تا به خواب می رفتم،اطرافم را می گرفتند،چیز شگفت انگیزی که اکنون هم شگفتی مرا برانگیخته است این بود،که مادرم را درمیان این مرده ها می دیدم،هنوز نمی دانستم مادرم مرده، بیدارکه می شدم،از دیدن این خواب در شگفت بودم،و با خود می گفتم،مادرم در میان این مرده ها چه می کرد؟!
تو نگو که مادرم در همان روزها مرده و من بی خبرم!اصلا به مرگ مادرم فکر نمی کردم، اکنون هم باورم نمی شود، مادرم مرده است،زیرا نه بیماری اش رادیدم،نه جان کندنش را دیدم،ونه به خاک سپردنش را،فقط زمانی که من از زندان آزاد شدم مرا بالای مشتی خاک بردند و گفتند این قبر مادرتوست!!!
مادرم دریکی از همین روزها ی سخت،میان مرگ و زندگی من ،در لابلای تخیلاتم نقش خویش را درزندگی به پایان برده بود.
دیگر نای حرکت نداشتم، مرگ خودم را داشتم تماشا می کردم،به یاد توله سگی افتادم که دربیابانهای اسلامشهربه خاطراینکه از گردن به پایین قطع نخاع شده بود،نه می توانست چیزی بخورد،ونه می توانست سرش را بجنباند،فقط چشمهایش در کاسه ی سر می چرخید،و ناله ی ضعیفی از حنجره اش بیرون می جهید،من برایش شیرمی بردم،مادرش با رهگذرها حرف میزد،به آنهاالتماس می کرد،ضجه میزد،واز آنها کمک می خواست،اما هیچکس به او اعتنایی نمی کرد،وزبانش را نمی فهمید،دقیقا من هم مانند همان سگ شده بودم،تادست یاپایم را حرکت می دادم،توی کاسه ی سرم تیر می کشید ،و چیزهایی مانند تیله ،به سرعت به دیواره ی کله ام برخورد می کرد، و در سرم می پیچید،دنیای عجیبی را تجربه کردم،مردم و دوباره زنده شدم،دوازدهمین روز اعتصاب غذایم بود،به بیرون فکر کردم به خیابانها،به کوچه ها ،به خانه ی خودمان،به بچه ها،به همسایه ها،به اقوامم می اندیشیدم،برخی از همکاران فعال صنفی را تجسم می کردم،با خود می گفتم که اکنون هیچکس نمی داند من چه حالی دارم! آرزو می کردم ،کاش اکنون در فلان خیابان بودم و به سمت خانه میرفتم،کاش کنار شیر آبی بودم،پایم را از کفش بیرون می آوردم،در زیرآب خیس می کردم،به خیال خودم دارم آخرین نفس هایم را می کشم.
از اعتصاب غذا به شدت پشیمان شده بودم،پشیمان ازاینکه خودم را مفت به کشتن داده بودم،نمی توانستم از جایم برخیزم،وصدا بزنم که پشیمان شده ام،فقط چشمم حرکت می کرد،ماموری که غروبها می آمد تا از من امضا بگیرد که در اعتصاب غذا هستم،دیگرچند روزی بود که نمی آمد،این نیامدنش هم کاملا روحیه ی مرا باخته بود.
به مرگ فکر می کردم ،و با خود می گفتم: ” خداحافظ دنیا
با خود فکر می کردم :” این هم پرونده ی زندگی کسی که هزاران آرزو داشت.”
آنقدر فرصت داشتم که پرونده ی زندگی خودم را ازکودکی تا کنون بازکنم ونقطه به نقطه بخوانم،تنها سرگرمی من درون مغزم همین مرور زنداگی ام بود.
ازشما چه پنهان ،همه ی مشکلات زندگی را ازچشم کسی می دیدم که در روزگارجوانی عاشق اش بودم،باخودمی اندیشیدم که اگر او با من بود،باز زندگی من همین روند را داشت؟
به گمانم آری !! همین بود.چون من همیشه خودم بودم،برای خوشایند وبدآیند هیچ کس زندگی نمی کردم ،همان بودم که خودم می خواستم.
دراعتصاب غذا روزگار من سخت ترازاین هم شد،در روزهایی که هنوز سرپا بودم،اکبری سلیم(شیخ )-که مامور زندان بود،و به شما قول دادم که داستان درگیری خودم را با اوبرایتان بیان کنم- جرات نزدیک شدن به مرا نداشت،اگر دستم به او می رسید،یا دستم به لباسش می رسید،او را ول نمی کردم،او خود می دانست،یک در فولادی بین من و او بود،کلید درهم دست او بود،به چشمهای پر از خشم من که نگاه می کرد،به سرعت چشمهایش را می دزدید،می دانست می خواهم اورا غافلگیر کنم،او هم این خشم مرا کاملا حس کرده بود،من وشیخ داشتیم، جنگ سرد تاریخ شوروی و آمریکارا تکرارمی کردیم،امادر درون یک سلول کوچک و تاریک!
من مانند شوروی در این جنگ شکست خورده بودم،اکنون دیگرخشم چشمهای من خاکستر شده بود،او دیگر نیازی به درب آهنی نداشت تاسپرجانش باشد،من بادست خودم از پا درآمده بودم.
شیخ درسیزدهمین روزاعتصاب غذای من ،پشت دریچه آمد،مرا صدا زد،تصور کردکه مرده ام،چندبار صدایم زد،من نمی توانستم پاسخی بدهم،کلید را درون قفل چرخاند،وانمود کرد که قفل را بیرون آورده است،باز منتظرواکنش من شد،فهمید که من واقعانمی توانم حرکت کنم،من می توانستم حرکت کنم ،اما پس از حرکت مغزم در هم می پیچید.وزمین می خوردم.
شیخ آرام آرام با احتیاط واردشد،یک پایش آماده جهیدن به طرف بیرون بود،من همه ی انرژی ام را در اعماق وجودم جمع کردم و پایم را تکان دادم،ناگهان شیخ بیرون پرید،من هم مغزم به هم ریخت،شیخ کمی پشت درمنتظر ماند،و مرا تماشا کرد،باز برگشت ،با نوک کفشهایش به پای من فشار می آورد،داشت سبک سنگین می کرد،اما من دیگرآخرین حرکتم بود،آرام آرام بالای سرم آمد،حرفش این بود:
عاقبت دشمنان ولی فقیه به فضل الهی همین است!مثل سگ بمیر ! دشمنی با آقا…. ؟! ”
درباره ی این آدم در سخت ترین روزهای درگیری ام بااو،تا این اندازه پلیدی را انتظار نداشتم.
پیش ترهنگام رفتن به دستشویی،شیخ پتوهای مرا یکی یکی دزدیده بود،دیگر چیزی نداشتم که زیر سرم بگذارم،گرمکن ورزشی آبی ام را زیر سرگذاشته بودم،شیخ دورمن می چرخید،و یکریزبه من سرزنش وسرکوفت می داد.برایم مهم نبود،من داشتم با دشمنی سرسخت تربه نام مرگ ،دست و پنجه نرم می کردم،سرزنش شیخ برایم مهم نبود،اور ا مانند مگسی یا لاشخوری که بالای لاشه ی نیمه جان حیوان درنده ای بچرخد تصور می کردم.
شیخ به این هم اکتفا نکرد….