۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه
نامههاي «پروين اعتصامي»
بيست و پنجم اسفند ماه، زادروز «پروين اعتصامي» شاعر معاصر ايراني است .
نوشتهاي که از نظر شما ميگذرد برگرفته از مقالهي بسيار پژوهشگرانه و عميقي است از دکتر «جلال متيني» که آن را در سال 1380 در فصلنامهي ايرانشناسي با عنوان «نامههاي پروين اعتصامي و چند نکته در بارهي ديوان شعر و زندگاني وي»، منتشر ساختهاست. «پروين اعتصامي» از شاعراني است که با وجود زندگي بسيار کوتاه و آرام خود، اشعاري سروده است که بازتاب دو گونه ديدگاه را ميتوان در آنها آشکارا ديد. ديدگاه اول، همان ديدگاه زنانه است که کاملا طبيعي جلوه ميکند اما ديدگاه دوم ديدگاه مردانه و بخصوص مردانهاي است که رنگ و بوي اخلاقيات عرفاني در آن برجستگي چشمگيري دارد.
نامههاي «پروين» که در اين نوشته به همت «دکتر متيني» منتشر شده، دنياي بسيار ساده و صميمي اين شاعر را به نمايش ميگذارد. مهمتر از همه آنکه مکاتبات او با «مهکامه محصص»، نشانگر آنست که «پروين» در مجموع، معاشرت گسترده و متنوعي نداشته است. اما وقتي که شعر وي را ميخوانيم ميتوانيم ببينيم که چگونه از خانه به محيط اداره و از محيط اداره، چگونه سر از دادگاه و محيطهاي مردانهي ديگر در ميآورد تا از يکسو رنج زن را به نمايش بگذارد و از طرف ديگر، ارزش کار و شخصيت وي را به همگان بنماياند.
اين نوشتار دربردارندهي بخشهاي زير است:
- «پروين اعتصامي» و حقوق نسوان
- دستبرد برادر به ديوان خواهر
- چرا برادر، سه بيت از قصيدهي «گنج عفت» را حذف کردهاست؟
- «پروين» و «رضاشاه»
- دروغ اين مرد آمريکايي همه را گمراه کردهاست
- «پروين» از نظر معاصران وي
- بيماري حصبه و درگذشت «پروين»
- نامههاي «پروين»
- متن 41 نامهي «پروين اعتصامي» به «مهکامه محصص»
***
گمان نميکنم تا کنون از نوشتههاي «پروين اعتصامي»، بهجز خطابهي «زن و تاريخ» که در زمان فارغالتحصيلي از مدرسهي دخترانه امريکايي در سال 1303 خورشيدي ايراد کرده و سه نامهي وي – در ارتباط با اردشير محصص که در سالهاي اخير در مجلهي سيمرغ به چاپ رسيدهاست_ چيزي منتشر شده باشد. نويسندهي اين سطور از سال 1368 پس از نشر «ويژهنامهي پروين اعتصامي» چنان که پيش از اين آمدهاست، درصدد برآمد در صورت امکان در بارهي برخي از نکات مبهم زندگاني «پروين اعتصامي» اطلاعاتي بيش از آنچه تا آن زمان چاپ شده بود بهدست بياورد.
در ضمن اين پُرسو جوها، در اوايل سال 1375 توسط «اردشير محصص»* چهلويک نامهي «پروين اعتصامي» خطاب به مادر «اردشير»، «سرور مهکامه محصص» _ که خود شاعري سرشناس بودهاست و در مجامع ادبي دوران خود فعال _ به دستم رسيد که اين خود، نعمتي بزرگ بود. در بارهي «مهکامهي محصص» در اينجا همين قدر کفايت ميکند که بگويم، او تنها زني است که در سال 1325 عضو هيأت رئيسهي «نخستين کنگرهي نويسندگان ايران» بودهاست. کنگرهاي که در تهران در «خانهي فرهنگي ايران و شوروي، (وُکس)» به رياست «ملکالشعراي بهار» وزير فرهنگ وقت برپا شد و هيأت رئيسهاش مرکب بود از افرادي چون «علياکبر دهخد»، «بديعالزمان فروزانفر»، «سعيد نفيسي»، دکتر «خانلري»، «صادق هدايت»، «نيمايوشيج» و...
«پروين اعتصامي» ظاهرأ نخست از طريق اشعار «مهکامه محصص» که در روزنامهها و مجلهها چاپ ميشده با وي آشنا شدهاست و شايد از همان زمان باب مکاتبه بين آن دو باز شده باشد. پس از اين آشنايي مقدماتي که از کيفيت آن اطلاعي در دست نيست، «مهکامه» به دارالمعلمات که وي در آنجا به تدريس مشغول بودهاست، ميرود. به «مهکامه» که از کلاس درس خارج ميشدهاست خبر ميدهند که «پروين اعتصامي» در دفتر مدرسه در انتظار ملاقات اوست. وي فيالبداهه اين دو بيت را خطاب به «پروين» ميسرايد:
اي زادهي اعتصام فخـــر ايران اي مايــهي افتخار نوع انسان
سَروَر به نثار مقدم آورده نثار گلهاي محبت از گلستان روان
و آن را با دستهگلي به «پروين» تقديم ميکند.
در ايام اقامت کوتاه «پروين» در رشت، آن دو به منزل يکديگر رفت و آمد داشتهاند. وقتي که «پروين» به تهران باز ميگردد، در اولين نامهاي که به «مهکامه» مينويسد، در پاسخ دوبيتِ «مهکامه»، اين رباعي را خطاب به او ميسرايد و با خط خوش برايش مينويسد:
برديم محبت تـــــو در مخـــــزن دل کِشتيم گُـــــــل مهر تو در گلشن دل
پروين بــــود آبيار اين کِشتهي پاک تا خون بودش به چشمهي روشن دل
--------------------------------------------
*توضيح دکتر «جلال متيني»، نويسندهي مقاله در مورد نامههاي «پروين اعتصامي»:
«ميدانستم که پروين اعتصامي از دوستان نزديک «سرور مهکامه محصص» بودهاست. پس نامهاي به اردشير نوشتم تا اگر اطلاعاتي در بارهي پروين دارد، لطفأ برايم بفرستد. نخستين نامهي وي در 13 آوريل 1990 به دستم رسيد. موضوع را در سالهاي بعد دنبال کردم. «اردشير» مطلب را با برادر خود، دکتر «محمدعلي محصص» در ميان گذاشت. دکتر «محصص» به جمعآوري و تدوين نامههاي «پروين» به مادرش همت گماشت که در سال 1375 «اردشير محصص» آنها را در اختيار بنده قرار داد. اميدوار بودم نامههاي ديگر «پروين» نبز به دستم برسد. بدين جهت مدتي در نشر نامهها تأمل کردم. ولي چندي پيش با خود گفتم چه کسي برگ اماني به تو دادهاست که کار را به فردا موکول ميکني؟ پس در صدد چاپ نامهها برآمدم. اينجا فرصتي است مناسب، براي عرض سپاس از فرزندان «مهکامه محصص»، دکتر «محمدعلي محصص» و «اردشير محصص».
***
پس از اين مقدمهي کوتاه، بپردازم به چهل و يک نامهي «پروين» به «مهکامه محصص»
نامهي شمارهي 1 تا 40 در فاصلهي 31 فروردين 1307 تا 20 شهريور 1315 نوشته شدهاست و نامهي 41 به شرحي که خواهد آمد، احتمالأ در اواخر شهريور يا اوايل مهرماه 1315.
اين نامهها از تهران به تهران (پست شهري)، تهران به کرمانشاه و تهران به رشت فرستاده شدهاست. نامههاي پيش از 31 فروردين 1307 و پس از شهريور 1315 در اختيار بنده نيست.
تعداد اين نامهها با توجه به تاريخي که نوشته شده بدين قرار است:
سال 1307، (3) نامه
سال 1308، (1) نامه
سال 1309، (2) نامه
سال 1310، (3) نامه
سال 1311، (9) نامه
سال 1312، (9) نامه
سال 1313، (2) نامه
سال 1314، (8) نامه
سال 1315، (4) نامه
«پروين اين نامهها را در سنين 22 تا 30 سالگي خود نوشتهاست. مسلم است که وي نامههاي ديگري نيز در اين سالها به دوست خود نوشته که در اين مجموعه نيست. از جمله «مهکامه» در مصاحبه با خبرنگار مجلهي «تلاش» به نامهاي اشاره کردهاست که «پروين» پس از چاپ ديوانش در سال 1314، آن نامه را همراه ديوان اشعار خود براي او فرستاده بودهاست.
نامهي ديگر: «پروين» در نامهي شمارهي 38 (مورخ 6/4/1315) به مهکامه نوشتهاست:
«يک هفته قبل به زيارت نامهي گرامي 21 خرداد آن دوست مهربان ديدهام روشن گرديد... يک روز قبل از زيارت مکتوب محبوب سرکار، عريضهاي به خدمت عرض کردهام، البته تا به حال رسيدهاست». نامهي مورخ 20 خرداد1315 «پروين» هم در اين مجموعه نيست.
«مهکامه» در سال 1320 نوشتهاست: « افسوس آخرين خط آن عزيز، مورخ 29 اسفند 1319 ذر روز سوم فروردين 1320 در رشت به دستم رسيد و هنوز دو هفته نگذشته بود که آگهي فقدان آن گوهر تابناک در جرايد پايتخت منتشر شد...»
وي همچنين در مصاحبه با روزنامهي کيهان تهران گفتهاست: «در بيست و نهم اسفند ماه 1319 آخرين نامه [پروين] به دستم رسيد. او در اين نامه از زندگي با من حرف زده بود...»
***
متن کامل اين 41 نامه به ترتيب نگارش و با شمارهي ترتيب، از يک تا چهل و يک، بيکم و کاست، حتي بدون تغيير شيوهي رسمالخط «پروين اعتصامي» کمي بعدتر خواهد آمد.
«پروين» تاريخ هر نامه را در سمت راست، در بالاي هر نامه نوشتهاست. با قيد روز و ماه و سال (بجز نامهي 36 که تاريخ نگارش آن در آخر نامه ذکر گرديدهاست و نامهي 41 که تاريخ تحرير ندارد). در بعضي از نامهها نيز سال نگارش آن نوشته نشدهاست که «محمدعلي محصص» با مراجعه به پاکت آن نامهها و مهر پستخانه، سال نگارش آن را معلوم نموده و اين حاکي از نظم و ترتيب «مهکامه محصص» است که نامهها را با پاکت پستي آنها نگهميداشته است. در نامههاي «پروين» از نقطه گذاري و تقسيم مطالب به پاراگراف بهندرت اثري ديده ميشود.
با توجه به متن نامهها معلوم ميشود که در آن سالها _ يعني بين سال 1307 تا 1315 _ نامههاي تهران به رشت يا کرمانشاه و بالعکس حداکثر پس از 4 تا 6 روز به دست گيرنده ميرسيدهاست و گاهي نيز زودتر، چنان که نامهي 37 (مورخ 23/12/1314) در روز 25/12/1314 از تهران به رشت رسيده بودهاست. همراه اين 41 نامه، دو پاکت پستي نيز در اختيار بنده است که «پروين» نشاني «مهکامه» را بر روي آن نوشتهاست. نکتهي قابل توجه آن است که بر روي اين دو پاکت، از طرف ادارهي پست رشت، ساعت توزيع نامه با مهر مشخص گرديدهاست. چنان که ساعت توزيع نامهي مورد بحث « ساعت 10» قيد شدهاست.
در نامههاي «پروين»، خط خوردگي و اصلاح عبارتي ديده نميشود. يا وي با تسلط تمام هر نامه را از آغاز تا پايان بيخط خوردگي نوشتهاست و يا آن که نامههاي موجود، همه صورت پاکنويس شدهي آنهاست. نثر نامهها روشن و ساده است، منتها بايد توجه داشت که نامههابه اسلوب مکاتبات آن روز نگاشته شدهاست. در اين نامهها، در چند مورد غلط املايي ديده ميشود که صورت صحيح آنها در داخل نشانهي [ ] چاپ شدهاست.
بيشتر نامهها با عبارت «خانم عزيزم» شروع شدهاست (25 نامه) و به عباراتي مانند: «قربان و تصدق خانم عزيزم ميروم»، « قربان و تصدق خانم مهربان عزيزم ميروم»، «قربان و تصدق دوست عزيزم ميروم»، «خانم محترم عزيزم قربانت ميروم»، « قربان و تصدق خانم و خواهر عزيزم ميروم»، «خانم عزيزم قربانت گردم» و...
نامهها بسيار به ندرت، تنها با نام نويسنده، «پروين اعتصامي» (نامهي 2) پايان ميپذيرد. بيشتر آنها با عباراتي مانند :«ارادتمند پروين اغتصامي»، «تصدقت پروين اعتصامي»، «قربانت و تصدقت پروين»، «هزار بار قربانت ميرود پروين اعتصامي»، «قربانت پروين»، «قربان و تصدقت پروين»، «قربانت و تصدقت پروين»، «قربان و تصدق الطاف بيپايانت ميرود پروين اعتصامي»، «قربان تو ميرود پروين اعتصامي»، «زياده تصديع است پروين اعتصامي» و... به پايان رسيدهاست.
در نامههاي 29 و 30 که «پروين» در ايام اقامت در کرمانشاه و دوران کوتاه زندگي با همسرش نوشته، پس از نام و نام خانوادگي خود، نام خانوادگي همسرش را افزودهاست: «قربانت پروين اعتصامي همايونفال».
اگر اشتباه نکنم در تمام اين نامهها، «پروين» به ندرت لفظ «تو» يا ضمير متصل «ت» را براي «مهکامه« به کار بردهاست. از جمله در نامهي 26.
«پروين روي يکي از پاکتها، نام مخاطب را بدين شرح نوشتهاست: «به توسط حضرت مستطاب آقاي ميرزا علياکبر خان محصصي دام اقبالهالعالي خدمت حضرت اديبه فاضله خانم سرور مهکامه محصصي ملاحظه فرمايند». وي نشاني خود را پشت همين پاکت اين چنين نوشتهاست: «تقديمي – پروين اعتصامي – تهران خيابان سيروس».
***
کلمات و ترکيبات عربي ذر نامهها زياد به چشم ميخورد:
«کسالت عارضه، رقيمهي سرکار، خانمهاي محترمه الطاف مخصوصه، مرقومات قشنگ، رقيمهي شريفه، نوشتجات روحپرور، مکاتيب دلفريب و زيبا مراحم عاليه، دولتمنزل، اقسام مذکوره، رقايم سرکار، رقايم گرانبها، رقايم روحپرور، تبريکيهي عروسي، کارت تبريکيه، عريضهي تبريکيه و...»
«پروين» در نامههايش از پدر و مادر خود عمومأ با اين الفاظ ياد ميکند: «حضرت مستطاب اجل آقا و حضرت عليه خانم»، « حضرت خداوندگاري آقا دام اقبله به سرکار عليه ثنا و سلام ميرسانند. سرکار عليه خانم نيز به سلام مخصوص مصدعند»، «حضرت عليه خانم دامت شوکتها از صحت وجود مبارک استعلام مينمايند».
«پروين» در اين نامه چهار بيت و سه مصراع به کار بردهاست:
لطفي نمـــــــودهاي و ندارم زبان عــــــذر
اين عذر را حوالــه بـه لطف تو ميکنــــم
(نامهي 3)
تو سراپا همه لطفي، عجب آن جاست که ما
با چنين بيهنـــــري، شامل الطـاف توايـــــم
(نامهي 10)
چون گُــــــل ما را به گلزار دگر گشت آسمان
به کــه خوبان جمله بشناسند آن گلــــزار را
(نامهي17)
در آتشــــم ميفکن و نــــام گنـــــه مبـــــــر
آتش بـــه گـــرمـــي عـــــرق انفعال نيست
(نامهي 39)
جرمهاي رفته را، لطف تو پنهان ميکند
(نامهي 10)
سرت سبز و دلت پيوسته خوش باش
(نامهي 21)
ديده روشن شد ز نام نامهات
(نامهي 33)
عبارتهاي احترامآميز، اختصاصي به افراد مسن و پدر و مادر ندارد. هرگاه «پروين» از تولد يکي از فرزندان «مهکامه» آگاه ميشود، از اين کودک نوزاد با اين الفاظ ياد ميکند:
«روي ماه محمدعلي خان را ميبوسم» (نامهي 6)، «مستدعيم آقاي محمدعلي خان را به عوض من بوسيده و متشکرم فرماييد» (نامهي 8)، «از اين که خانم ايراندخت مبتلا به درد چشم شده، خيلي متأسفم» (نامهي 20).
تبريک تولد داريوش:
« از تأخير در عرض تبريک و يک عالم خوشوقتي براي تولد آن فرزند دلبند تبريکات صميمانهي خود را با کمال اشتياق حضور حضرت عليه و حضرت مسنطاب اجل آقا تقديم داشته و متمني هستم که به جاي بنده، داريوش عزيز را هزاران بار ببوسيد... » (نامه ي 29).
تبريک تولد اردشير:
«... از مژدهي تولد مولود جديد عزيز آقاي اردشير محصص بسي مشعوف و مسرور گرديدم و خواستم با عرض و تقديم اين چند کلمه به عرض تبريک مصدع شوم ... خواهشمندم تمام نورچشمان را در عوض بنده بوسيده و مخصوصأ متمني هستم آقاي اردشير محصص را به نام تبريک صميمانه، به جاي من ببوسيد...» (نامهي 41).
عبارتهاي تعارفآميز در همهي نامهها، کم و بيش به چشم ميخورد. از آن جمله است:
«از خداوند متعال خواهانم که همواره پيمانهي طالعت را لبريز شربت سعادت و نيکبختي فرمايد». وي اين عبارت را در نامهاي نوشتهاست که به همراه آن «پيالهي کوچکي» را به عنوان هديهي عروسي «مهکامه» براي وي فرستادهاست (نامهي 1).
«هميشه شوکت و سلامت وجود نازنينت را از خداوند تعالي خواهان و دستهاي عزيزت را با کمال احترام و ادب از دور ميبويم» (نامهي 2).
«رقيمهي قشنگ و عزيزت که واقعأ دستهگلي از بوستان زيباي ادبيات بود چند روز قبل رسيد. البته توصيف و تمجيد آن خط و ربط و انشاء املاء دلفريب و جانبخش از قوهي من خارج و همينقدر عرضه ميدارم که آن نمونه علم و وديعهي محبت را هميشه به يادگار، نگاه خواهم داشت» (نامهي 3).
«... وگرنه از کجا ممکن است که معروضهي ناقابل من شايستهي آن بود که در خدمت سرکار به نام جوابيه مفتخر گردد، الطاف بيپايان آن دوست بينظير است که به من اجازه دادهاست که «زيره به کرمان بفرستم»...(نامهي 9).
«مدتي به عکس گراميت نگريسته و مثل اين بود که در مقابل مجسمهي محبت تو ايستادهام و ايام گذشته را به خاطر آورده و خود را با آن دوست بينظير در يکجا ميديدم...» (نامهي 37).
در نامههاي «پروين» به «مهکامه» به جز احوالپرسي و مطالب خصوصي مانند اشاره به کسالتهاي خود و يا عذرخواهي از تأخير در فرستادن نامه که زياد است مانند:
«... عزيزم همينقدر تقاضا دارم باور بفرماييد که قصور من در عرض عريضه به علت ترک الفت و يا به خيال قطع مکاتبه نبوده و من سرکار عليه را براي خودم مثل مهربانترين خواهري ميدانم که تا زندهام هرگز ممکن نيست که بتوانم کمترين فکر دوري و فراموشي نسبت به شما به قلبم رخنه کند...» (نامهي28)
(در چند نامهي ديگر «پروين» نيز عباراتي نظير اين عبارت ديده ميشود. نامههاي «مهکامه» را در اختيار ندارم تا روشن گردد وي به «پروين» چه مينوشتهاست که پروين تأکيد ميکند تأخير در نگارش پاسخ نامههاي او بدين سبب نبودهاست که در صدد ترک الفت يا قطع مکاتبه بودهاست).
«... چند روز قبل چشمم به زيارت عکس و اشعار نغز آن خانم دانشمند و اديبهي سخنسنج، روشن گرديد و به قدري از قرائت آن ابيات دلپذير و روحنواز محظوظ گرديدم که حدي بر آن متصور نيست و واقعأ همانطوري است که خود سرکار در انتهاي آن قطعهي گرانبها، سرودهايد: «کاندر سخنوري ز رجال سخن گذشت...» (نامهي 37). اشاره به سفر يک هفتهاي خود به اتفاق حضرت عليه خانم به «افجهي لواسان» و اين که سه فرسخ را با اتومبيل طي کردهاند «و سه فرسخ ديگر را بايد سوار الاغ يا قاطر شد ...» (نامهي 22).
***
نامههاي 23،24 و 25 (22مرداد تا 28/6/1312) مربوط به خريد چادر است:
«مهکامه» از «پروين» تقاضا کرده بودهاست براي او چادري بخرد و بفرستد. «پروين» به همراه حضرت عليه خانم به مؤسسهي دولتي تهران، مقابل باغ ملي ميرود و از چادرهاي موجود، بهترين را که يک چادر «کربدوشين» است ميخرد و ميافزايد «... همواره از خداوند متعال خواهانم که اين چادر، قرين روزگار فيروزي و سعادت گشته و صدها چادر به سلامتي و خوبي بپوشيد...». و سپس در بارهي شکلهاي مختلف دوختن «جلوي چادر» سخن ميگويد و توضيح ميدهد «... در اجراي امر سرکار سعي کردم جلوي چادر طوري دوخته شود که به طرز جديد و به اصطلاح «مد روز» باشد. به اين جهت دستور را به طور کلوش دادم که امروز غالبأ طرز دوخت شيک در تهران همين است...».
اطلاعاتي که در اين نامه راجع به دوختن جلوي چادر سياه در شهريور 1312 نوشتهاست، براي علاقمندان ميتواند سودمند باشد. درضمن ناگفته نماند که بهاي شش ذرع و يک چارک «کربدوشين» در تاريخ 21/5/1312 پس از تخفيف، مبلغ چهارصد ريال بودهاست که اجرت خياط و کار دستي جلوي چادر را نيز بايد به آن اضافه کرد و البته اين مبلغ کمي نيست.
وقتي که «مهکامه» در کرمانشاه بهسرميبردهاست، چند روزي به «شاهآباد» و «کرند» ميرود. اين موضوع را به «پروين» مينويسد. «پروين» در نامهي 19، از او سؤال ميکند «... نميدانم سرکار همانطوري که از قصر شيرين حکايت ميکنيد، بيستون و مجسمههاي قديمه را در آنجا ملاحظه فرموديد يا خير؟ ميگويند علامت کوه کندن فرهاد و جوي شير، که براي شيرين کندهاست هنوز از ميان نرفتهاست... ».
از نامهي شمارهي 20 پروين، معلوم ميشود که خانم محصص در جواب وي نوشته بودهاست «... از آثار تاريخي کرمانشاهان جز خرابههايي باقي نيست...»
در نامههاي 34، 35، 36، و 37 (22 دي تا 23 اسفند1314)، که پس از اعلام کشف حجاب نوشته شدهاست، «پروين» در جواب «مهکامه» که از او مستورهي پارچهي پالتويي خواسته و نوشتهاست: «عزيزم خيلي متشکرم که از ناحيهي آن دوست عزيز، خدمت انتخاب پارچهي پالتويي به من محول گرديد. صبح همان شبي که نامهي گرامي را زيارت کردم، براي تحصيل نمونه، به بازار و لالهزار رفتم. ولي عزيزم به واسطهي هجوم و ازدحام مشتري، ابدأ مستوره به کسي نميدهند... بهعلاوه فروشندگان ميگويند که مستوره بردن فايده ندارد، براي اين که همان پارچه ممکن است در ظرف دو ساعت فروخته شود. به منزل خياط رفتم که شايد بتوانم مستورهاي از پارچهي پالتوي خودم بهدست بياورم. در آنجا هم همه را جاروب و پاک کرده و دور ريخته بودند. در اينجا پارچههاي اعلا و مرغوب، از متري 15، 14، 12 و 10 تومان کمتر نيست... رنگهاي مرغوب و «مد» در مرکز عبارتند از مشکي و قهوهاي و سرمهاي. پارچهي پالتوي خود بنده، قيمتش متري 13 تومان و رنگش قهوهاي ولي قدري نازک است... » (نامهي 34).
در سه نامهي آخري سخن از خريد کيف دستي است که «مهکامه» خواهش کرده، «پروين» برايش بخرد و بفرستد. «پروين» مينويسد: «... به تمام مغازههاي لالهزار و بازار و شاهآباد و ميدان شاه به سراغ کيف دستي رفتم. کيف زياد هست ولي کيف بسيار خوب...عجالتأ يافت نميشود... قبل از مسألهي نهضت بانوان، کيفهاي خوب، زياد بودند ولي به محض انتشار اين مسأله تمام کيفها در مدت کمي فروخته شد...» (نامهي 35).
«پروين» در اين نامهها به طور غير مستقيم به يکي از اساسيترين تغييرات اجتماعي در دورهي رضاشاه اشاره کردهاست. به علاوه که نويسندهي اين سطور در مقالهي «هفدهم ديماه 1314» آن را مورد بررسي قرار دادهاست. بهعلاوه به طوري که ملاحظه ميشود «پروين» از کشف حجاب با عنوان «نهضت بانوان» ياد کردهاست.
نامههاي 30 ( 5 تير 1314) و 31 (23 مرداد 1314) هر دو از نظر ازدواج و طلاق «پروين» حائز کمال اهميت است. بين نامهي 29 (13 آذر 1313) و نامهي 30 متجاوز از شش ماه فاصله شدهاست. گمان نميرود که در اين مدت «پروين» نامهاي به «مهکامه» ننوشته باشد، زيرا دو سوم نامهي شمارهي 30 «پروين» که در پاسخ نامهي 31 خرداد 1314 «مهکامه»، نوشته شده، صرف عذرخواهي از اوست.:
«... مجددأ از آن دوست بيمانند تقاضا ميکنم که عفوم فرماييد و از اين راه دور دست بامحبتت را براي عرض پوزش ميبوسم...». در همين نامه پس از عذرخواهيها نوشتهاست:
«عزيزم چنديست در تهران هستيم و خيال معاودت به کرمانشاه نداريم. براي اين که رياست نظميه به ديگري واگذار شدهاست و بنده هنوز نميدانم که به کجا خواهيم رفت...». همين که «پروين» در اين نامه نوشتهاست به تهران آمده و رياست نظميه را به ديگري واگذار گرديده، حاکي از آن است که وي در نامه يا نامههاي بين نامهي 29 و 30 (که در مجموعهي 41 نامهي حاضر نيست) از موضوع ازدواج خود، رفتن به خانهي شوهر در کرمانشاه و اين که شوهرش رئيس نظميه آنجاست با «مهکامه» سخن گفتهاست
ازدواج و طلاق «پروين» را برادرش «ابوالفتح اعتصامي» چنين روايت ميکند:
«پروين در 19 تير 1313 با پسر عموي خود ازدواج و چهار ماه پس از عقد مزاوجت به کرمانشاه به خانهي شوهر رفت. اين ازدواج متناسب نبود، لذا بعد از دو ماه و نيم اقامت در خانهي شوي به منزل پدر برگشت و در 11 مرداد 1314 با گذشتن از کابين، تفريق نمود. اين پيشامد را با متانت و خونسردي شگفتآوري تحمل کرد و تا پايان عمر از آن ماجرا سخني بر زبان نياورد و شکايتي ننمود.»
ظاهرأ «پروين» در نامهي تير 1314 خود نخواستهاست، يا به اصطلاح رويش نشدهاست به «مهکامه» بنويسد که در آستانهي طلاق گرفتن است و پدر و مادرش مشغول چانهزدن براي انجام اين کار. و سرانجام «پروين»، عملأ با گفتن «مهرم حلال، جانم آزاد» و شايد با پرداخت مبلغي اضافي به شوهر، خود را خلاص کردهاست. زيرا در آن سالها طلاق گرفتن دختران براي خانوادههاي محترم و آبرومند، مايهي سرشکستگي بود. هم براي دختر و هم براي پدر و مادر. آن هم دختري که در سن 28 يا 29 سالگي به خانهي شوهر رفته بودهاست. در آن سالها دختران عمومأ در سنين کمتر از 20 سالگي شوهر ميکردند و عرف، زمان ازدواج دختران را در سن بيش از بيست سال نميپسنديد.
«پروين» سرانجام در نامهي 31 (23 مرداد1314)، از گرفتاريهاي غير مترقبه ي پس از ازدواج خود ياد کرده و به «مهکامه» نوشتهاست شوهرش افيوني (ترياکي) بودهاست:
« ... باري عزيزم، يک ماه پس از عزيمت بنده به کرمانشاه معلوم شد که شخصي که با او ميبايست تمام عمر زندگي کنم مبتلا به افيون بودهاست و چون از طفوليت در اطراف بوده، هيچيک از افراذ خانوادهي ما از ابتلاي او به ترياک اطلاعي نداشته... و چون ميدانم که گرفتارا به اين بدبختي را ديگر راه نجاتي نيست، پس از اين پيشآمد، دلتنگ و منفجر شدم و مصمم شدم که خود را به هر زحمت و قيمتي که باشد از اين دام بلا مستخلص گردانم».
حقيقت آن است که «پروين آرام و ساکت وقتي با چنان شوهري روبهرو ميشود، به صورت محترمانهاي از خانهي وي ميگريزد:
به اين جهت يک ماه بعد از ازدواج در تحت عنوان ديدن اخوي[ابوالقاسم اعتصامي کارمند وزارت امور خارجه] که تازه از روسيه آمده بودند به تهران آمدم و مسأله را به حضرت خداوندگاري آقا و حضرت عليه خانمجان گفتم و تقاضا کردم که مرا از اين زندگاني که آن را ابدأ دوست نميدارم، خلاصي بخشند... اجمالأ عرض ميکنم که مدت چند ماه، بنده در تهران ماندم و پس از زحمات زياد بالاخره موفق شديم که اين کار را به قيمت زيادي خاتمه دهيم. چون ميدانم که سرکار عليه هميشه نسبت به زندگي من علاقهمند ميباشيد، به اين جهت باعث تصديع ميشوم و مثل کسي که با خواهر مهرباني حرف بزند، اين حرفها را به سرکار مينويسم...
موضوعي که براي نسل جوان ما و محققان مسائل اجتماعي ايران در شصت، هفتاد سال پيش ميتواند سودمند باشد، آن است که «پروين» با مردي ازدواج کرده که او را نديده بودهاست (اگر او را ديده بود به احتمال قوي به افيوني بودن وي پي ميبرد)، پدر و مادر او هم آن مرد را نديده بودند «چون از طفوليت در اطراف بوده...». پس معلوم ميشود «پروين»، «اختر چرخ ادب» ما نيز چون ديگر دختران آن روزگار، بر اساس گفتگوي خويشان مرد و دختر و موافقت آنان با يکديگر، با پسر عموي پدر خود ازدواج کرده بودهاست. عقد ازدواج هم در مواردي بيحضور «داماد»، توسط وکيل مرد انجام ميگرفتهاست.
در فاصلهي بين عقد ازدواج و رفتن دختر به خانهي شوهر هم ديداري بين زن و شوهر رسمي و شرعي _ بر اساس عرف زمانه _ روي نميدادهاست تا دختر چشم و گوش بستهي محجوبه، ناگهان وارد خانهي شوهر شود و خود را در شب اول با تمام وجود در اختيار آن مرد قرار دهد. تصور نفرماييد که اين امر، اختصاصي به «پروين» داشتهاست. خير، اين امر، عموميت داشتهاست. چنان که «ملکالشعراي بهار» نيز در نامههايي که از وي به چاپ رسيدهاست همين موضوع را مطرح ميسازد که پس از انجام عقد ازدواج وتا پيش از آن که همسرش «سودابه» به خانه نقل مکان کند، اجازه نداشته زن شرعي خود را در خانهي مادر «سودابه» ببيند، گرچه براي تبريک عيد به خانهي مادر زن، شاهزاده خانم ميرفتهاست. زنش حداقل يک بار از پشت پرده، طوري که کسي نفهمد، شوهر خود را ديدهاست و وقتي اين مطلب را در نامهاي به شوهر مينويس، فرياد «ملکالشعراء» بلند ميشود که اين چه قانوني است که تو ميتواني مرا ديد و من حق ندارم زن شرعي خود را ببينم!
اعلام اجباري کشف حجاب در دوران رضاشاه، مقدمهاي بود براي دگرگون ساختن برخي از سنتهاي قرون وسطايي.
طبيعي است که طلاق فوري دختري سرشناس چون «پروين اعتصامي» در تهران تا سالها با شايعاتي همراه بودهاست. «ابواافتح اعتصامي» در جواب مقالهي «پرويز نقيبي» در مجلهي «روشنفکر» در بارهي شوهر «پروين»، جواب دادهاست که او را «نبايد عامي و بيسواد خواند. از افسران شهرباني و هنگام وصلت با «پروين»، رئيس شهرباني کرمانشاه بود... اخلاق نظامي او با روح لطيف و آزاد «پروين» مغايرت داشت. «پروين» از خانهاي که هرگز مشروب و ترياک بدان راه نيافته بود، پس از ازدواج، ناگهان به خانهاي واردشد که يکدم از مشروب و دود و دم ترياک خالي نبود... او هرگز خشونتي نسبت به «پروين» روا نداشت. دعوي اين که «پروين» در خانهي او حق نداشت شعر بخواند و مانند يک بندي اسير ميبايست در مطبخ بهسر برد، ادعايي است باطل و مضحک...»
بين نوشتهي «پروين» و برادرش در بارهي شوهر «پروين» دو اختلاف به چشم ميخورد. «پروين» نوشتهاست «يک ماه بعد از ازدواج» خانهي شوهر را ترک کردم ولي برادر از اقامت دو ماه و نيمهي خواهر در خانهي شوهر ياد کردهاست. «پروين» تنها به افيوني بودن شوهر اشاره کرده و برادر، خانهي شوهر «پروين» را خانهاي وصف ميکند که «دمي از مي و دود و دم خالي » نبودهاست.
شايعهي ديگر پس از مرگ «پروين» آن بودهاست که وي عاشق کسي بودهاست. «پرويز نقيبي» در مقالهي خود به اين موضوع پرداخته بوده و «ابوالفتح اعتصامي» به وي جواب ميدهد که:
«... در بحث از «پروين»، به ميان کشيدن پاي عشق (آن هم به مفهوم مبتذل کنوني آن) بيانصافي صرف و دليل روشن بر کمال بياطلاعي از زندگي و افکار و انديشههاي «پروين» است». «راجع به آخرين روزهاي «پروين» و درگذشت او و دعوي «خواندن اشعار عاشقانه و بردن نامهاي ناشناس در مواقع بيخودي» از حيث بياساس بودن واقعأ حيرتآور است... اساسأ در مدت بيماري [پروين] جز مادر و من و «طبيب» کسي بر بالين «پروين» نبود که چيزي شنيده باشد و اکنون در مقام نقل قول برآيد.
«مهکامه محصص» در پاسخ خبرنگار مجلهي «تلاش» که از وي پرسيدهاست «آيا شما معتقديدکه قلب «پروين» هرگز به خاطر کسي نتپيده؟» گفتهاست: «... من با اطمينان خاطر و اعتماد کامل ميگويم که در زندگي «پروين» ماجراي عشقي وجود نداشتهاست...»
***
دست لابی های امریکائی در جیب پر برکت احمدی نژاد!
| |||||||
|
Gay Israelis have been serving openly in the military
They're Here, They're Queer, It's No Big Deal
Gay Israelis have been serving openly in the military for 17 years, and their country is safer for it.
BY DANNY KAPLAN | FEBRUARY 3, 2010
Viewed from Israel, the continuing witch hunt against gays and lesbians in the U.S. military makes little sense. I have studied and written about the experience of gay soldiers in elite combat units of the Israel Defense Forces, where restrictions on gay enlistment were lifted in 1993, the same year the United States introduced the "don't ask, don't tell" policy requiring gay and lesbian servicemembers to say in the closet or risk being discharged. There has never been any suggestion that the participation of these men has hindered the performance of Israeli combat units.
The United States and Turkey are now the only NATO military powers that do not allow gays to serve openly, but Israel and other countries have shown that the participation of gay soldiers in combat units presents no risk for military effectiveness. What's more, acknowledging their presence might even improve unite cohesion.
It is important to understand that even without restrictions, most gay soldiers do not "come out" in combat settings. Only a few of the soldiers I have interviewed confided their sexuality in friends from the unit, and they often did so shortly before leaving their position. Most of them developed strategies to separate between their various personal and social identities. One soldier, a gay activist prior to his enlistment, explained to me: "I don't really see that the army and my identity have anything to do with each other. Just like there is a separation of religion and state, I draw a line between the army and my ‘religion.'" This ability to balance conflicting identities is hardly unusual in the army. Soldiers of various ethnic and religious backgrounds similarly adjust to the melting pot of military culture.
This is why the policy of "don't ask, don't tell" has little relevance to the reality of military life. Despite what military officials want to ask or insist on not asking, and despite what gay activists want soldiers to tell about their sexuality, most straight soldiers are not interested in hearing it, and many gay soldiers are not interested in telling it. They simply are what they are and find ways to function together. Policies restricting the participation of gay soldiers paradoxically make sexuality a more salient issue.
Opponents of allowing gays to serve openly often point to the aggressive macho culture that dominates military units. But it is also hardly news that the military is a male-dominated homo-social institution based on intimate emotions between fellow soldiers. From the ancient Greeks, Romans, and Vikings to modern Israelis and Americans, close male bonding is a widely acknowledged component of military acumen. Regardless of sexual orientation, soldiers' erotic tensions are managed, controlled, and then channeled and used as an aggressive driving force to strike the enemy.
داستان این عکس – گفت و گو با جهانگیر رزمی عکاسی که صحنۀ اعدام احسن ناهید را ثبت کرد
داستان این عکس
گفت و گو با جهانگیر رزمی عکاسی که صحنۀ اعدام احسن ناهید را ثبت کرد
آیا از ثبت این لحظه تشکر میکردند یا ناراحت بودند؟ یا. . .
- مادر احسن ناهید صورت من را بوس کرد. چشم من را بوس کرد و گفت از این که، این چشمی که آخرین بار پسرم را دیده و الان میبینمش، خوشحالم. خوب متأثر شدم چه میشود کرد.
• جهانگیر رزمی عکاسی که صحنه های تکان دهنده ی اعدام احسن ناهید و ده تن دیگر از نخستین قربانیان ترور دولتی در جمهوری اسلامی در کردستان را ثبت کرد، در گفتگو با روزنامه ی شهرگان از خاطرات خود در این مورد گفته است …
شهرگان: حضور جهانگیر رزمی در ونکوور – که مصادف شد با موج تازه اعدامها در ایران به ویژه اعدام ۴ تن از فرزندان هممیهنان کرد ما توسط جمهوری اسلامی – باعث شد تا پرونده کهنه اعدام در کردستان در تاریخ ۵ شهریور ۱۳۵۸، چون زخمی مزمن پس از ۳۰ سال دوباره سرباز کند.
با نقلقولی از عکاس برجسته ایران زنده یاد کاوه گلستان که در حین انجام کار در کردستان جان شیریناش را بر سر حرفهاش در طبق اخلاص گذاشت، به معرفی عکاس ناشناسی میپردازم که تا دو سال پیش برای بزرگترین موسسه عکاسی جهان «پولیتزر» چند دهه ناشناس مانده بود اما در تاریخ این موسسه برای اولین بار با نام ناشناس به عنوان بهترین عکاس در مقوله «آتش جنگ در ایران» عکس وی برنده جایزه این موسسه میشود. او اینک برای همه جهان شناخته شدهاست و شهره «ناپیداییاش» در «پیدایی» شهره شد.jahangir-razmi
باری، زندهیاد گاوه گلستان میگفت: «من میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتلها، اما نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمیتواند.»
جهانگیر رزمی نیز با ثبت این عکس سیلی محکمی به همه زد تا چهره سرخ شده تا بناگوش ما، حقیقت تلخ پدیدهای به نام جمهوری اسلامی را درک کند. پس از ۳۰ سال یک جنبش بیداری عمومی در سراسر کشورمان در حال شکلگیری است که هنوز تا پیشگیری از اعدامهای مجدد، توسط رژیم جمهوری اسلامی وحشیانه سرکوب میشود و کماکان بر میخیزد و تلاش میورزد. — هـ . الف
[جهانگیر رزمی، اولین فرزند مادری خانهدار و پدری کارمند ارتش، در منطقه صنعتی اراک بزرگ شد. رزمی در یک مغازه عکاسی به پسر عمویش در ظهور فیلم و گرفتن عکس از عروسان و سربازان کمک میکرد.
نام جهانگیر رزمی با عکس مشهورش از اعدام در کردستان پیوند خورده است. رزمی زمانیکه در ۵ شهریور ۱۳۵۸، صادق خلخالی را در استان کردستان همراهی میکرد از تیرباران عدهای از مخالفین کرد و تنی چند از اعضای سازمان اطلاعات و امنیت شاهنشاهی ایران عکسبرداری کرد.
روزنامه اطلاعات در آن زمان، عکسها را چاپ کرد اما نامی از عکاس نبرد تا مبادا به خطر بیفتد. تکاندهنده بودن عکس، موجب شد تا در مدت کوتاهی سر از سایر روزنامههای جهان در بیاورد. چند روز بعد، این عکس، در صفحه اول روزنامههای سراسر دنیا ظاهر گشت.
در ۲۹ اوت، نیویورک تایمز، واشنگتن پست، تاگسشپیگل در برلین و دیلی تلگرام در لندن از جمله روزنامههای متعددی بودند که آن را چاپ کردند. تقریباً همه «یونایتد پرس اینترنشنال» را صاحب عکسها میدانستند.
دامنه توزیع عکس همچنان وسعت میگرفت. رضا دقتی،عکاس آزاد ایرانی، عکس را دیده بود. دقتی میگوید، او پنج عکس دیگر از صحنه اعدام را از کارمندان روزنامه اطلاعات به دست آورد و برای «سیپا»، آژانس پاریس که عکسهای خودش از دوران انقلاب را چاپ میکرد، فرستاد.
عکس در مجله «پاری مچ» منتشر شد. هیچ کس به اشتباه مجله در ذکر نام عکاس (رضا-سیپا) که روی گوشه چپ پایین صفحه فهرست چاپ شده بود، توجهی نداشت. سیپا در این مورد می گوید: «وقتی یک نفر عکس را برای ما میفرستد، ما همیشه نامش را زیر آن مینویسیم.»
دقتی میگوید، او برای «سیپا» یک نامه نوشت و گفت که او عکسها را نگرفته است و «سیپا» از طریق آسوشیتدپرس، یک خبر ارسال کرد تا نامش را به عنوان عکاس تکذیب کنند.
ماه بعد، دسانتیس مدیر سردبیر «یونایتد پرس اینترنشنال»، مشغول انتخاب بهترین کار سال روزنامهاش برای جایزه بود. در رأس فهرست او عکس اعدام قرار داشت.
در ۱۴ آوریل ۱۹۸۰، یک «ناشناس» جایزه پولیتزر را برد. در کتاب عکسهای سال، در کنار نام عکاس، کلمه «ناشناس» نقش بسته بود. جایزه پولیتزر رسماً به «عکاس ناشناس» از «یوناتید پرس اینترنشنال» اهدا شد.
در سال ۲۰۰۳ که کاوه گلستان بر اثر انفجار مین در عراق کشته شد، برخی از روزنامههای دنیا گزارش دادند که او برنده جایزه پولیتزر شده بود. همسر او، هنگامه گلستان میگوید، شوهرش هیچ گاه مدعی گرفتن آن عکس نشده است و این در آگهیهای تسلیت سوء تفاهم وجود دارد. خانم گلستان گفت او میداند که آقای رزمی عکس را گرفته است.
رضا دقتی هم در یادداشتی اعلام کرد که هیچگاه خود را صاحب این عکس ندانسته است.
در سال ۲۰۰۲، «جاشوا پرایگر» روزنامهنگار «وال استریت ژورنال» بر آن شد که نام عکاس را پیدا کند. چنین نیز کرد. عکاس ناشناس، جهانگیر رزمی عکاس ۵۸ ساله بود که طی این سالها از ذکر نامش، خودداری کرده بود.
در ۱۶ آذر ۱۳۸۵هیئت داوران جایزه، رسما رزمی را برنده اعلام کرد. او تنها برنده ناشناس در تاریخ این جایزه به شمار میرفت.
پس از نزدیک به ۳ دهه، عکاس ناشناس برنده جایزه معتبر پولیتزر، شناسایی شد. جهانگیر رزمی عکاس وقت روزنامه اطلاعات. رزمی روز دوشنبه ۳۱ اردیبهشت سال ۱۳۸۶ جایزه خود را طی مراسمی در دانشگاه کلمبیا دریافت کرد--- منابع: شرق، رسانه، ویکیپیدیا]
شهرگان: چطور شد به عکاسی روی آوردید؟ اولین عکستان را چه سالی گرفتید و چه شد که به این سمت سوق پیدا کردید؟
جهانگیر رزمی: من ساکن اراک بودم. در سن ۱۳-۱۲ سالگی با عموزادهی خودم که مغازهی عکاسی در اراک داشت کار میکردم. ضمن این که تحصیل میکردم، پیش ایشان هم میرفتم. در نزدیکی مغازهی پسرعموی من اتفاقی رخ داد که من فکر میکنم شروع کار عکاسی خبری من بود.
چه اتفاقی پیش آمد؟
- من دوستی داشتم به نام بهروز طاهری که در نزدیکی مغازهی پسرعموی من زندگی میکرد و هم سن و سال خود من بود. ایشان عاشق دختری بود به اسم بدری سلطانی. ظاهراً نامهای رد و بدل کردند و خانوادهی این دختر نپذیرفتند و این آقای بهروز طاهری از پشتبام با تفنگ شکاری پدرش، با گلوله او را زد. این حادثه دقیقا نزدیکی محل عکاسی ما، شاید بشود گفت روبروی مغازهی عموزادهی من اتفاق افتاد. من این صحنه را دیدم. یک روز بارانی هم بود. سریع دوربینی را که در مغازه بود برداشتم و در آن زمان هم دوربینهای روسی بیشتر باب بود. دوربینهای لوبیتل روسی. من دوربین را برداشتم، فیلم انداختم و از جنازهی این دختر که در کف خیابان افتاده بود، عکس گرفتم و آقایی به نام مکی، که قبلا هم با ایشان ارتباط داشتیم، کارهای خبری اراک را برای تهران انجام میداد، با ایشان تماس گرفتم و این عکس رفت به روزنامه و به نام خود من هم چاپ شد و من فکر میکنم این اولین آغاز علاقه به این رشتهی کار خبری بود که از آن جا من پیدا کردم. بعد از این که تحصیلاتم به پایان رسید آمدم تهران و در سال ۴۸ بعد از دورهی خدمت نظام به استخدام روزنامهی اطلاعات در آمدم. در سرویس عکس و خبر روزنامهی اطلاعات. کار مطبوعاتیام را در سال ۴۸ در روزنامهی اطلاعات شروع کردم. خوشحال بودم، کاری بود که واقعا مورد علاقه من بود، با عشق این کار را انجام میدادم. همه چیز جور بود، محیط بسیار عالی و دلنشین بود، کاری که انجام میدادم برایم لذتبخش بود.
آن موقع سردبیر اطلاعات چه کسی بود؟
- آن زمان آقای حاج سیدجوادی بود، که بعد از ایشان حداقل ما ۵-۴ سردبیر عوض کردیم که باید بگویم متأسفانه مرحوم شهیدی بودند بعد از آن، مرحوم تاراجی بودند، مرحوم غلامحسین صالحیار بودند و بعد فرهاد مسعودی شد سردبیر و این دوران را ما گذراندیم تا پایان سال ۶۷ که من از اداره به نوعی بالاخره بیرون آمدم که علاقهمند نبودم دیگر با این روزنامه همکاری کنم.
اسم جهانگیر رزمی بیش از یک سال قبل در سراسر دنیا به یکباره عنوان شد. این در واقع به خاطر عکسی بود که جایزه پولیتزر به آن تعلق گرفته بود و اولین جایزهای بود که در تاریخ پولیتزر به یک فرد ناشناس داده میشد. داستان گرفتن این عکس را برایمان تعریف کنید؟ آیا رسانهها و روزنامههای دیگری هم میرفتند برای تهیه گزارش و گرفتن عکس از اعدامها؟
در آن زمانی که انقلاب شد، میشود گفت تقریبا ۲ یا ۳ روزنامه بیشتر فعال نبودند که ارجعترین آنها کیهان و اطلاعات بود. انقلاب اسلامی هم بود که ضعیفتر عمل میکرد و یک روزنامهی جناحی بود. اطلاعات و کیهان با توجه به سابقهی قبلی که داشتند هم ما نیاز داشتیم به خبر و هم سیستم به ما نیاز داشت برای انعکاس اخبار.
به این دلیل ما با توجه به این که تقریبا تمام برنامهها را قبل از انقلاب حتی از راهپیماییهایی که در قم و تهران و شهرستانهای دیگر انجام میشد عکس و خبر آن را تهیه میکردیم، ارتباط تقریبا تنگاتنگ و نزدیکی با سیستم پیدا کردیم که وقتی که حتی امام خمینی هم آمدند به تهران، من فرودگاه بودم و از آن لحظهها عکاسی کردم تا مدرسهی ایران و علوی و بقیه حتی قم را. خیلی راحت دیگر ما با هم آشنا شده بودیم. از جمله آقای خلخالی چون در دادگاههای انقلاب فعال بود و ما هم آن جا باید خبرها را منعکس میکردیم، چهرهها دیگر آشنا شده بود برای همدیگر. از این رو ما برنامهی کردستان را پیگیری میکردیم. چون ارتباط زمینی غیرممکن بود ما باید با هلیکوپتر میرفتیم و مناطق را سرکشی میکردیم. به همین دلیل از هلیکوپتری که آقای خلخالی استفاده میکرد، ما با هم بودیم. با همکارم آقای خلیل بهرامی که برای تهیهی خبر بود، خیلی ارتباط نزدیک و تنگاتنگی پیدا کرده بودند و از جمله همین برنامه کردستان. حالا کیهانیها شاید از نمایندههای حاضر در منطقهاشان خواستند استفاده کنند که من فکر میکنم آن زمان با توجه به شرایط، یک مقدار کار اشتباهی بوده است ولی ما خودمان از تهران که رفته بودیم آن جا تمام مناطق را سرکشی میکردیم و به همین دلیل همه جا حاضر بودیم و تمام ماجراها را تحت پوشش داشتیم.
ممانعتی به وجود نمیآمد؟
نه، هیچ ممانعتی به وجود نمیآمد. ما چون با خود آقای خلخالی میرفتیم در منطقه، هیچ موردی نداشتیم و این مسئله کردستان هم یکی از همانهاست که دقیقا روزی که میخواستیم عکاسی کنیم، من خودم تنها بودم و یک خانمی از روزنامهی جمهوری اسلامی بود، که ایشان خبر تهیه میکردند. این خانم هم همیشه تقریباً برنامهها را بودند.
اسم ایشان را به خاطر میآورید؟
اسم ایشان را نمیدانم چون شناختی نداشتم و روزنامهای بود که تازه راهاندازی شده بود. این تنها شانس من بود برای عکاسی کردن در شرایطی که از نظر کار عکاسی بهترین موقعیت نوری را دارد. چون ما برخی از اعدامها و دادگاههایی را که بودهایم، اغلب یا شب انجام میشد یا صبح زود و در محدوهی عکاسی، شکل تعریف شده خودش را پیدا میکرد و باید با فلاش و نور کار میکردیم. ولی این یک چیز متفاوتی بود با آن موقعیت و همچنین آدمهایی که در آن جا بودند، کلا فضا متفاوت بود با بقیه. روی این اصل حساسیت من نسبت به آن لحظه و این عکس بیشتر شد. با توجه به این که خوب به هر جهت دادگاههای صحرایی برگزار شده بود، آن لحظه حس میکردم عکس مهمی باید باشد. عکس را گرفتم و بعد از آن باید میرفتم سقز. ۲۱ نفر دیگر را آن جا داشتند که اعدام بشوند. بعد از آن چون دیگر امکان پرواز با هلیکوپتر نبود، من مینیبوس را اجاره کردم و به تنهایی آمدم به فرودگاه سنندج خودم را رساندم که آن رسالت مطبوعاتی خودم را به نوعی برسانم. این که حتما باید این عکس و خبر روز بعد در روزنامه منعکس شود. خوشبختانه شورای سردبیری وقت آقای محمد حیدری بود که ایشان هم لطف کردند و بهترین عکس را انتخاب کردند و دقیقا عکس گویایی بود از واقعه که در صفحهی اول روزنامه اطلاعات چاپ شد. من این عکس را روز بعد در سنندج در روزنامه اطلاعات دیدم در منزل آقای عیاضی نمایندهی روزنامه اطلاعات. ایشان خیلی خوشحال بودند از این که این عکس چاپ شده است و دیدم روزنامهای که یک تومان قیمت آن است، صد تا صدوپنجاه تومان خرید و فروش میشود و به این نتیجه پی بردم که این کار، کار مثبت و موثری بوده است.
آقای رزمی در آن لحظهای که عکس میگرفتید چه حسی داشتید؟
احساس من دقیقا ثبت آن لحظه بود. از نظر مطبوعاتی شما باید کار خودتان را میکردید. چون به هر جهت اتفاقاتی که میافتد حالا قبل از آن خیلیها را خوب باز هم من عکاسی کردهام از آدمهایی که در منطقهی کردستان سر آنها را بریده بودند و جدا کرده بودند، اینها را هم ما گرفتهایم. حال دیگر آن عکسها، دست روزنامه است که چاپ کند یا نکند. ولی از این که این عکس در صفحهی اول روزنامه چاپ شد من به نوعی خوشحال بودم.
در چه اندازهای چاپ شده بود؟
در قطع ۶ ستون صفحهی اول روزنامهی ۶ شهریور ۱۳۵۸. پنجم این اتفاق افتاد و ششم شهریور این عکس در صفحه اول اطلاعات چاپ شد.
روزنامه اطلاعات چند ستونی بود؟
۱۰ ستون.
۶ ستون از ۱۰ ستون، پس بزرگ چاپ شده بود؟
بله بزرگ چاپ شده بود.
چه کسی تشخیص داد که این عکس بدون اسم شما چاپ شود؟
قبلا – مثل الان که جا افتاده است – زیاد رایج نبود که اسامی عکاسها در زیر عکسها آورده شود و این جنگ و جدلی بود که همیشه بین ما عکاسان و شورای سردبیری بود. من از آقای حیدری سئوال کردم که این عکس چرا بدون اسم چاپ شد، خوب در آن زمان هم توضیح آقای حیدری این بود که من بنا به دلایل امنیتی اسم شما را چاپ نکردم. چون شما در منطقه بودید و میدانستم که یا جلوی کار شما را میگیرند و یا مسئله آفرین میشود برای خودت. ایشان توضیح دادند که به این دلیل من اسم شما را ننوشتم و من هم قانع شدم.
یعنی ممکن بود که موردی از کدام طرف پیش بیاید از طرف کردها یا از طرف حکومت؟
فرقی نمیکرد. هر دو طرف بود.
این عکس که چاپ شد و در سطح دنیا هم منتشر شد بازتاب و عکسالعمل داخل کشور نسبت به آن چه بود؟ چه برخوردهایی با شما شد؟ آیا نهایتا شناختند یا میدانستند این ناشناس شما هستید؟
بعد از این که این عکس در روزنامه چاپ شد و من در کردستان دیدم که روزنامه با قیمت بالایی خرید و فروش میشود، احساس کردم که این عکس، عکس جنجالیای خواهد بود و به خاطر این که بیشتر از این به جایی درز نکند، با توجه به این که هلیکوپتری که ما را جابهجا میکرد قرار بود روز بعد از آن بیاید برای سرویس، که من و دوستم آقای خلیل بهرامی با همین هلیکوپتر آمدیم تهران و من رفتم روزنامه و نگاتیوها و کنتاکتهای این عکسها را از توی لابراتوار برداشتم و در کشوی خودم گذاشتم که فقط در اختیار خودم باشد.
ظاهراً قبل از این که من این کار را بکنم یک سری از این عکسها به سفارش نمیدانم چه کسی چاپ شده بود و در همان دفتر لابراتوار ثبت شده بود. که البته من فکر میکنم همین باعث شد که من تقریبا راحتتر با این مسئله برخورد کنم و سالم بمانم. چون بعد از این قضیه حکم جلب من را دادند و من را بردند به اوین. نگاتیوها را گرفتند و چون من توضیح دادم که من در کردستان بودم و این عکسها از طریق من به خارج از ایران درز نکرده است (چون در روزنامههای پاری ماچ، لایف و گلودین و بقیه مجلات چاپ شده بود) این باعث شد که پذیرفتند. گفتم که کار من عکاسی بوده و من برای همین کار از طرف روزنامه اطلاعات رفتم و عکس را من گرفتم. ولی فرستادن آن به خارج از ایران کار من نبوده است.
این باعث شد که فقط نگاتیوها را از من گرفتند و من آمدم به کار و زندگی خودم و حتی روز بعد از آن نیز مجددا رفتیم به منطقه کردستان و بقیه عملیات و کارهای کردستان را ادامه دادیم.
شما چه زمانی متوجه شدید که عکستان جایزه برده؟ به چه شکل متوجه شدید که به عنوان یک ناشناس عکس شما برنده شده است؟
- یک سال بعد از این موضوع یا شاید ۱۰ ماه بعد از این موضوع من از طریق مجلات خارجی متوجه شدم. از صدای رادیو آمریکا شنیدم که این عکس متعلق به یک عکاس ایرانی برنده شده. دوستانی که به هر جهت با خبرگزاریهای خارج ارتباط داشتند، به من تبریک گفتند. منتها با توجه به جو موجود، برای من امکان این که بخواهم این موضوع را مطرح کنم امکانپذیر نبود. صبر کردم. بنابه دلایلی هم جایزهی پولیتزر برایم مهم نبود. من این را اتفاقا در دانشگاه کلمبیا هم، هنگام دریافت جایزه گفتم.
چه موضوعی را مطرح کردید؟
- که سئوال کردند از این که این جایزه را میگیری خوشحالی؟ گفتم من جایزهام را ۲۶ سال پیش گرفتم و خوشحال از این هستم. تعجب کردند که چطور جایزه گرفتی؟ گفتم: من جایزهام این بود که این عکس باعث شد حداقل جلوی اعدامهای کردستان گرفته شود و برای من به عنوان یک ژورنالیست این باارزشترین چیزی است که خودم لذت آن را میبرم و این جایزه هم حالا یک جایزهی دوم به حساب میآید برای من. و آنها هم از این موضوع خوشحال بودند.
این عکس بعد از این که چاپ شد، اسامی متفاوتی مطرح شدند، مثل رضا دقتی. منتها در بعضی نشریات به نام رضا – سیپا که موسسهای بود که این عکسها را منتشر کرده بود. بعد رضا دقتی در طی نامهای گفته است که این اشتباه شده است.
شما حتما در جریان هستید. آیا کسانی دیگری هم بودهاند که ادعا کنند؟ شما که در جریان این مسائل بودید چگونه نگاه میکردید به این قضایا؟
- این ۲۶ سال را – درست است – تقریبا میشود گفت من در یک حالت کما قرار گرفته بودم و نمیتوانستم صدایش را در بیاورم. ولی من و تقریبا ۹۹ درصد از همکاران من میدانستند که این کار من است از جمله رضا دقتی. چون آن زمان در ایران بود و از دوستان خود من بود. رضا و منوچهر برادرش و مرحوم کاوه گلستان. من نمیخواستم مطرح کنم. چون به حساب خودم گفتم دقیقا همان جایزه من و آن چیزی که به من تعلق میگرفته همان بوده که آقای خلخالی را از کردستان آوردند تهران و جلوی اعدامها را متوقف کردند. این برای من باارزشترین چیز بود. به همین دلیل صدایم در نیامد. خوب ۲۶ سال صبر کردم و دیدم به قول دوستان استفاده این عکس را کسان دیگری بردند. گفتم برای من مهم نیست. ولی از جهتی دیدم جدا از استفاده مالی، کار به جایی رسیده است که خودشان را مطرح کردند به عنوان این که بگویند این عکس مال ماست و جایزهی پولیتزر را به نام خودشان بزنند. که من یک مورد در فرانسه که رفته بودم، قبل از همین مسئله، شنیدم که آقای دقتی از این عکس استفاده کرده است در نمایشگاهی که در شهرداری فرانسه برگزار کرده بود و عکس را به نام خودشان اعلام کرده بودند. از کسانی شنیده بودم که مطمئن بودم واقعیت را میگویند. به شکلی باز از جاهای دیگر هم شنیده بودم که کسان دیگری هم دارند همین را اعلام میکنند. گفتم خوب الان با توجه به این قضیه فرصتی پیش آمد که آقای جاشوا پراگر (از روزنامهی وال استریت ژورنال) با مجوزی، ظاهرا بعد از این که این کتاب عکاسی را دیده بود که بدون نام هست و منطقهاش مشخص است که ایران است، ایشان داوطلب شده بودند که این قضیه را فاش کنند. که ظاهرا ۵ سال در نوبت بودند که بیایند ایران و بعد هم که آمدند این جا به هر جهت با سنگاندازیهایی هم که در مسیر برایش شده بود تا پیگیری کرده بودند که برسند به ایران، اینها دلیل بر این بود که کسانی هستند که مایل نیستند این شخص بتواند با عکاس واقعی این عکس ارتباط برقرار کند. به هر جهت کار یکی از دوستان بود که آقای پراگر را اتفاقی دیده بودند در ایران، و گفته بود که من فلانی را میشناسم و تلفن او را هم دارم. و همین باعث شد که آقای پراگر با من تماس گرفت و تقاضای یک مصاحبه مطبوعاتی را کرد که من فکر کردم در یک زمان کوتاه انجام میشود و دیدم نه این مصاحبه حداقل یک هفته طول کشید و هر روز آن از هشت تا ده ساعت طول کشید. بعد از این که سال ۲۰۰۶ مصاحبهها انجام شد، من هم کنتاکتها را که تنها چیزی بود که از این عکسها داشتم که دست بقیه نبود، قبلا از این عکسها ۱۲ فریم را برده بودند و چاپ کردند که کنتاکت بقیه ۲۷ تا دست خودم بود و تنها چیزی که از عکاسی منطقه در اختیار من بود این بود. و این را در اختیار ایشان گذاشتم که آقا این سند گفتههای من است که واقعیت این است. که آقای پراگر رفتند و بعد از مصاحبه سال ۲۰۰۶ یک سال طول کشید که چندین و چند ساعت هم از امریکا با من تماس گرفت و مطالب را بررسی کرد که دقیقا مطمئن شود که عکاس واقعی، خود من هستم. این خبر رفت روی سایت و در سال ۲۰۰۷ هم کمیتهی جایزه پولیتزر نظرشان بر این شد که این عکس مال من است و جایزهای را که به آسوشیتدپرس داده بودند، ظاهرا هم آن را به من برگرداندند و هم جایزهی اصلی پولیتزر را که به مبلغ ۵۰۰ هزار دلار است، در سال ۲۰۰۷ طی مراسمی در دانشگاه کلمبیا به من دادند.
آقای رزمی شما دو دوره در مطبوعات کار عکاسی کردید. یعنی در دو سیستم متفاوت عکاس بودید. خاطرات زیادی دارید. در کدام یک از این دو سیستم کار کردن و دیدن یک سری وقایع و تهیهی عکس برایتان سختتر و ناگوارتر بود؟
- خوب سیستمها نظر خودشان را دارند و مطبوعات باید به شکلی با آنها هماهنگ باشند. در زمان گذشته خوب ما حتی محدودتر هم بودیم به نوعی. چون حتی از نظامیها، اگر یک ماشین نظامی تصادف هم میکرد، حق نداشتیم از آن ماشین نظامی عکس بگیریم. عکسهای کلیشهای داشتیم. یعنی من فکر میکنم اصلا عکاسی ایران و عکاسان ایران، بعد از انقلاب رشد پیدا کردند و در رشتهی خودشان متفکر شدند. که الان حتی میتوانم بگوئیم در قیاس با عکاسان دنیا، اینها چیزی کم ندارند. به این دلیل که بعد از انقلاب، تا یک مدتی دستشان باز بود. عکسهایی را تهیه میکردند. بعد جنگ پیش آمد. عکاسی جنگ، بسیار به این رشته کمک کرد. بعد از انقلاب دانشگاههای عکاسی دایر شد که قبل از آن نبود. فعالیت عکاسها در بعد از انقلاب به نسبت گذشته خیلی بیشتر بود و به همین دلیل هم تعدادشان بیشتر شد و آن محدودیت نفرات از بین رفت که خلاصه میشد در چند نفر. ولی خوب در مقاطعی هم پیش آمد که همین عکاسانی که در دانشگاههای ایران درس خواندند، یعنی درس تهیهی اخبار را خواندند متأسفانه با مشکلاتی روبرو شدند که جدا از مسئلهی درسشان میتواند باشد و این نباید باشد و این دیگر برمیگردد به سیستم حکومتی که در هر کشوری اعمال میشود و خودش میداند چگونه با مملکت و افرادش برخورد کند که متأسفانه این گونه پیش آمد.
شما در دادگاهها هم حضور داشتید برای تهیه عکس و خبر؟ و اگر حضور داشتید، در چه دادگاههایی حضور داشتید؟
- تقریبا میشود گفت خوب دادگاههای وزرای قبل از انقلاب را، وزرای رژیم پهلوی را دادگاههایشان را بودم. نظامیهایشان را بودم، دادگاه نوژه را بودم. خیلی از دادگاههایی که برگزار میشد، چون باز هم برمیگردد به این که ما ۲-۳ روزنامه بیشتر نبودیم، اجبارا باید میرفتیم و چون تعداد نفراتمان هم محدود بود به خصوص در بخش تحریه، این بود که بین من و سه چهار نفر از همکارانم از جمله آقای جعفر دانیالی یا مرحوم مهدی کاشیان یا آقای علی غفاری و یکی دو تا از دوستان دیگر اینها تقسیم میشد و این دیگر بستگی به این داشت که نوبت چه کسی بود و چگونه برود؟
که بعد از انقلاب هم من حدودا سه چهار سال بعد از انقلاب به مدت هشت سال دبیر سرویس عکس بودم که تقریبا برنامهریزی کارها را به بچهها میدادم. منتها مسئلهی جنگ را دلم نمیآمد که خودم نروم.
از حضور و عکاسی در جنگ و خاطرات آن بگویید؟
- من تمام عملیات جنگ را – لحظه به لحظهاش را – شخصا بودم و شنوایی گوش راستم را به دلیل حضور در عملیات بیتالمقدس از دست دادم. آن لحظهای بود که من از یک پسر بچهی ۱۷ – ۱۸ سالهی اصفهانی در پشت خمپاره عکس میگرفتم. در حال صحبت بودیم که جواب خمپارهاش آمد بین ما و من دچار موج انفجار شدم و چند دقیقه بعد از آن بلند شدم و دیدم پسر بچهای که در فریم قبلی من بود نصف صورتش نیست و فریم بعدی من دقیقا همان پسربچه بود منتها بدون این که نصف صورتش باشد. من هم شنواییام را آن جا از دست دادم.
یا در منطقهی پادگان ابوذر، وقتی که ایران منطقهی بازیدراز را گرفته بود که من بعدازظهر آنروز با شیرودی که از کردستان با او آشنا شده بودم، در همان پادگان ابوذر والیبال بازی کردیم و قرار گذاشتیم (چون منطقهی بازی دراز منطقهی صعبالعبوری بود) صبح فردا به اتفاق با هلیکوپتر ایشان پرواز کنم بروم در آن منطقه. ظاهرا عملیاتی پیش آمده بود و ایشان زودتر از آن موعد مقرر، رفته بودند و هلیکوپتر ایشان مورد اصابت قرار گرفت و زمانی که من منتظر ایشان در باند پادگان بودم، جنازهی شیرودی را آوردند. که میشود گفت عکسهای اختصاصی گرفتم و بعد جنازه ایشان را بردند. دقیقا ده دقیقه بعد همان وسط باند بودم که دو عدد هواپیما آمدند برای بمباران پادگان. فرصتی نبود که من حتی لنزم را عوض کنم. با همان لنز نرمالی که روی دوربینم بسته شده بود، از این هواپیماها که هر دو شروع کردند به ریختن بمب، از بالای سر من رد شدند و من هم عکس گرفتم. خوب شانس هم داشتم که یک بمب هم تقریبا در شش متری من افتاد منتها رفت در باغچهای که خیس و گل بود و به گل نشست و عمل نکرد. چون اگر عمل کرده بود، من و هلیکوپترهای کبریای که دور و بر من بودند و همه هم مسلح بودند، پادگان را کلا زیرورو میکرد. و این هم بخشی از شانس خوب من بوده است.
آقای رزمی آیا رسم براین بوده که حکم اعدامهایی که اجرا میکردند، چه در زمان شاه و چه در زمان جمهوری اسلامی، از خبرنگاران و عکاسان بخواهند برای عکسبرداری و تهیه خبر حضور داشته باشند؟
یک زمانی این کار را میکردند. حتی در زمان قبل از انقلاب هم من خودم بخشی از این اعدامها را بودهام و عکس گرفتهام.
چهرههایی هستند که معروف باشند و شما بخواهید نام ببرید؟
- چهرههای معروفی خیر، چون میشود گفت کسانی را که معروف بودند قبل از من اعدام شدند. چون من سال ۴۸ آمدم و آن زمان تقریبا سیستم یک شرایط آرامتری نسبت به گذشته پیدا کرده بود. ولی باز مواردی پیش میآمد. از جمله درگیریهایی که بین گروههای تروریستی بود که آن زمان به آنها میگفتند مجاهدین انقلاب اسلامی. حالا گروهها یا مال فدایی یا مجاهد یا هر کجا بودند به اسم مجاهدین اسلامی میشناختند و اعدام میکردند. حتی ساواک هم که در آن منطقه بود، کمیتهی مشترک ساواک بود، که تقریبا نزدیک روزنامه اطلاعات و در قلب شهر تهران بود. ما میرفتیم برای این که اسلحههایشان را میخواستند نشان بدهند و ما میرفتیم برای تهیهی عکس و خبر. آن زمان به این شکل مطرح میکردند. اوایل انقلاب هم که تقریبا ۹۹درصد اعدامها را بودیم. چون من فکر میکنم دوران خوب مطبوعات از اواخر سال ۵۷ تا اواخر ۵۸ بود که همهی اخبار منعکس میشد و واقعیت بود. روزنامههایی واقعی بودند. خوب اخبار هم بالطبع منتشر میشد، اعدامها بود، هر اتفاقی میافتاد منتشر میشد. که بعد از آن، تقریبا نظارت بر مطبوعات پیدا شد و شکل گرفت و آن چیزی که به هر جهت سیستم باید برای خودش پیاده بکند – حالا هرچیزی که درنظر خودش هست – آن را بر مطبوعات اعمال کردند.
خانوادهی افرادی که اعدام شدند (۱۱ نفر در کردستان) آیا به نوعی در صدد ارتباط با شما بودهاند؟
- نه. چون طبیعی است که وقتی آن عکس را من گرفتم روزنامه اسم من را چاپ نکرد. حالا اگر آنها تصادفا تماس هم با روزنامه گرفته باشند، معمولا با سرویس حوادث تماس میگیرند. آنها هم به دلیل این که نباید اسم را مطرح کنند اسم را نگفتهاند. خوب بیستوشش-هفت سال هم گذشته و به طور طبیعی دیگر اینها منصرف میشوند از این که سئوال کنند. تا بعد از بیستوشش-هفت سال که من برای اولین بار خواهر و مادر برادران ناهید را در آمریکا دیدم. در همان برنامهای که در دانشگاه کلمبیا جایزه پولیتزر را به من میدادند بود که مادر و خواهر ناهید ها هم دعوت شده بودند و من برای اولین و آخرین بار آنها را آن جا دیدم.
با هم صحبتهایی هم کردید؟ خاطرهای از این دیدار دارید؟
- صحبتهایی کردیم ولی من به هر جهت در حدی که خانواده را به هم نریزم و چیزهایی که خودشان هم میدانستند. من فکر میکنم آنها بیشتر از من میدانستند و اطلاعاتشان بیشتر از من بود.
آیا از ثبت این لحظه تشکر میکردند یا ناراحت بودند؟ یا. . .
- مادر احسن ناهید صورت من را بوس کرد. چشم من را بوس کرد و گفت از این که، این چشمی که آخرین بار پسرم را دیده و الان میبینمش، خوشحالم. خوب متأثر شدم چه میشود کرد.
نکتهای هست که دوست دارید بیان کنید؟
- من از شما و خوانندهها و شنوندههای شما تشکر میکنم. امیدوارم که در هر کجای ایران و خارج از ایران هستند سالم و سلامت و خوشحال زندگی کنند و از وجود خودشان لذت ببرند.
* این مصاحبه در تاریخ ۹ می ماه ۲۰۱۰ (۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹) در ونکوور کانادا صورت گرفته و پیش از این در تاریخ ۱۷ ماه می از رادیو شهرگان پخش شد.