نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

رهایش یا حق تعیین سرنوشت- 2

salehi١٣٩١/١٠/١٦-منوچهر صالحی: 

خودخواستگی یا خودگردانی
 
در رابطه با رهایش انسان در فلسفه ایدآلیستی به مفاهیم خودخواستگی[1] یا خودگردانی[2] برمی‌خوریم که تلاش فرد را برای آن که بتواند بر سرنوشت خویش حاکم گردد، یعنی بتواند بنا بر اراده آزاد خویش آن کاری را انجام دهد که خود درست و برای منافع و مصالح خویش سودمند تشخیص می‌دهد، برمی‌تابانند. به همین دلیل نیز دو مفهوم خودخواستگی و خودگردانی با واژه‌ها و مفاهیمی چون خودسالاری[3] و استقلال[4] در رابطه‌ای گسست‌ناپذیر قرار دارند، یعنی این مفاهیم حوزه‌های خویشاوند را در بر می‌گیرند.
ادیان و به‌ویژه ادیان تک‌خدائی نیز از این مفاهیم بهره گرفته‌اند، یعنی همه‌ی ادیان از یک‌سو از پیروان خود می‌خواهند از اصول دینی که پیامبران بر آن‌ها عرضه کرده‌اند، بی چون و چرا پیروی کنند، یعنی زندگی خود را بر شالوده هنجارها و اصولی سامان دهند که پیامبران از سوی خدا به دین‌باوران عرضه کرده‌اند. اطاعت کورکورانه از فرامین و هنجارهای دینی نیز چنین توجیه شده است که عقل انسان قادر به فهم خرد الهی نیست و نمی‌تواند درباره هنجارهائی که خدا برای انسان تعیین کرده است، به داوری نشیند. از سوی دیگر همین ادیان از پیروان خود می‌خواهند با پیروی از خرد خویش خوب را از بد و سره را از ناسره تشخیص دهند تا دچار گناه و معصیت نشوند، یعنی برای خرد نقشی پویا را در نظر گرفته‌اند.
بنا بر تورات خدا آدم را آفرید «تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و بهایم و بر تمامی زمین و همه‌ی حشراتی که بر زمین می‌خزند، حکومت کند. پس خدا آدم را به صورت خود آفرید.»[5] بنا بر این تصویر، انسان اشرف مخلوقان است و خدا او را شبیه خود آفریده است تا بر جهان حکومت کند. با آن که مرد و زن هر دو انسانند، اما بنا بر اراده خدا «او (مرد) بر تو (زن) حکم‌رانی خواهد کرد.»[6]  به این ترتیب خدا از همان آغاز میان اشرف مخلوقان خویش تفاوت گذاشت و مردان را بر زنان حاکم ساخت. به این ترتیب بخشی از انسان، یعنی مردان نه فقط باید از سوی خدا بر همه موجودات، بلکه هم‌چنین باید بر بخش دیگری از انسان‌ها، یعنی زنان حکم‌ برانند. اما رابطه سلطه‌گر و سلطه‌شونده رابطه‌ای مبتنی بر اراده آزاد نیست، یعنی انسانی که بر او سلطه می‌شود، باید زندگی خود را بنا بر خواست و منافع کسانی که بر او سلطه دارند، سازمان‌دهی کند و در نتیجه نمی‌تواند انسانی خودگردان باشد، یعنی نمی‌تواند بنا بر اراده آزاد خویش بزید.
در مسیحیت نه فقط خدا انسان را شبیه خود آفرید، بلکه برای آن که انسان را به راه راست هدایت کند، با آبستن ساختن مریم باکره فرزند خود عیسی مسیح را به این جهان فرستاد تا با مصلوب ساختن خویش تمامی گناهان انسان را بر دوش بگیرد. بنابراین مسیح چون پسر خدا است، پس باید دارای ذاتی گنه‌ناپذیر، یعنی معصوم باشد.[7] مسیحیان بر این باورند هر انسانی که به مسیح ایمان آورد، در او ذوب خواهد ‌شد و از آن پس مرگ بر چنین انسانی سلطه نخواهد داشت.[8] در مسیحیت از آن‌جا که آدم و حوا از میوه درخت معرفت خوردند و به‌خاطر این گناه از باغ عدن رانده شدند، پس انسان از هنگامی که پا در این جهان می‌نهد، انسانی گنه‌کار است، انسان فقط با ایمان آوردن به مسیح می‌تواند گناهان خود را جبران کند.[9] به همین دلیل نیز در سده‌های میانه برخی از پاپ‌ها برای آن که هزینه ساختمان عظیم کلیسای واتیکان را تأمین کنند، در ازاء دریافت پول از مسیحیان قطعه‌ای از بهشت را به آن‌ها می‌فروختند تا رفتن آن‌ها به بهشت را تضمین کنند.
اسلام برخلاف یهودیت و مسیحیت بر این باور نیست که خدا انسان را شبیه خود آفرید، زیرا فهم و شعور انسان قادر به درک و تصور وجود خدا که لایتناهی و ابدی است، نیست. با این حال بنا بر قرآن خدا انسان را به مثابه جانشین (خلیفه) خود بر روی زمین آفرید[10] و مردان را بر زنان مسلط ساخت و برای آن که زنان در حریم خانواده مطیع مردان باشند، مردان حق دارند زنان خود را کتک زنند.[11]
یهودیت و اسلام برخلاف مسیحیت بر این باورند هر انسانی در هنگام زاده شدن موجودی بی‌گناه است و از آن پس بنا بر خرد و کردار خویش می‌تواند انسانی درست‌کار و یا خطاکار شود، یعنی بنا و یا برخلاف هنجارهای دین زندگی خویش را سامان دهد.[12] به این ترتیب گناه ذاتی انسان نیست. خدا نیز نمی‌تواند گناهانی را که در قبال انسان‌های دیگر مرتکب شده‌ایم، جبران کند، زیرا خدا در روابط میان انسان‌ها دخالت نمی‌کند و بلکه هر کسی با پیروی از احکام دین و عبادت می‌تواند در این راه گام نهد، یعنی فاعل اصلی خود انسان برای جبران گناهان خویش است. نتیجه آن که در یهودیت و اسلام هر کسی می‌تواند آگاهانه و با اراده خود در جهت کاهش یا افزایش گناهان خویش گام بردارد، در حالی که در مسیحیت انسان با ذوب شدن در باورهای دینی خود می‌تواند با کمک مسیح از بار گناهان خویش بکاهد. به این ترتیب یک مسیحی با اعتقادات دینی خود می‌کوشد روش اندیشه خویش را دگرگون سازد، در حالی که یک یهود و یا یک مسلمان با دگرگونی کردار، گفتار و رفتار خود می‌تواند اندیشه خود را متحول سازد. در این معنی خودخواستگی و خودگردانی در اسلام و یهودیت بسیار برجسته‌تر از مسیحیت است.  
جیوانی پیکو[13] که در سده 15 میلادی در ایتالیا می‌زیست، در اثر خود «درباره شأن انسانی»[14] یادآور شد که خودگردانی استعداد ویژه‌ای است که خداوند به انسان داده است تا بین او و دیگر زندگان توفیر نهد. به باور او خداوند همه‌ی گیاهان و جاندارانی را که بر روی زمین می‌توان یافت، آفرید و انسان آخرین آفریده خداوند است، یعنی یگانه موجودی است که می‌تواند با خردی که به او داده شده است، از یک‌سو درباره راز آفرینش خدا به داوری نشیند و از سوی دیگر موقعیت خود در این جهان را بنا بر استعدادهای خویش تعیین کند.[15] 
کانت فیلسوف دوران روشنگری نیز در فلسفه خود اراده خودگردان[16] را مورد بررسی قرار داد. اما برای آن که بتوانیم اندیشه او در این باره را درک کنیم، باید نخست فلسفه اخلاق او را مورد بررسی قرار دهیم.  کانت بر این باور بود که انسان بدون هنجارهای اخلاقی نمی‌تواند زندگی کند. ادیان برخی از هنجارهای دینی را به مثابه بایدهای دینی عرضه می‌کنند و به پیروان خود حکم می‌کنند که زندگی خود را بر اساس آن بایدها سامان دهند. اما از یک‌سو بایدهای دینی تمامی حوزه زندگی انسان را در بر نمی‌گیرند و از سوی دیگر هر انسانی در پی توجیه عقلائی کاری است که انجام می‌دهد. در این رابطه کانت بر این باور بود که خرد کرداری (عقل عملی) انسان پدیدآورنده اصولی[17] است که می‌توانند به هنجارهای اخلاقی بدل گردند. اصول در اندیشه کانت پرنسیپ‌های ذهنی اراده‌ و بیانگر تلاش عقلائی انسان برای دست‌یابی به وحدت و تعمیم‌اند. کانت «تمامی شالوده‌های ذهنی را که نه از چگونگی ذهن، بلکه از خواست عقل»[18] منتج می‌شوند را اصل یا اصولی ‌نامید که آن گونه «قوانین ذهنی‌اند که انسان با تبعیت از آن‌ها واقعأ عمل می‌کند.»[19] هم‌چنین تمامی اعمالی که دارای ارزش‌های اخلاقی‌اند، بر مبانی پنج فرمولی که کانت آن‌ها را «دستور مطلق»[20] نامید، تحقق می‌یابند. هر یک از این فرمول‌ها هر چند کمی با یک‌دیگر توفیر دارند، اما با این حال جنبه‌های مختلف قانون جهان‌روائی را برمی‌نمایانند. بر این روال در اندیشه کانت اصلی دارای اعتبار اخلاقی است که:
-          نتواند بدون نفی مقصود خود خصلتی جهان‌روا بیابد،
-          محتوای ذهنی‌اش آن‌چنان باشد که به ابزار درمان دردهای بشریت بدل گردد،
-          محتوای ذهنی یک اصل در انطباق با اراده‌ای نباشد که در پی ایجاد خودگردانی خردگرایانه (عقل خودمختار) معتبری است.
به‌این ترتیب هر شالوده عملی دل‌بخواهی فقط زمانی می‌تواند به یک اصل بدل گردد که علل ذهنی کارکرد ما را به اصول ذهنی بدل سازد. در این رابطه «دستور مطلق» از ما می‌طلبد که:
-          «فقط بنا بر آن اصولی  کاری را انجام دهیم که بخواهیم به اصولی عمومی بدل گردند.»[21]
-          «فقط آن کاری را انجام ده که اصول اراده‌ات در هر زمانی به مثابه پرنسیپ عمومی هم‌چون قانون معتبر باشد.»[22]
بنا بر اندیشه کانت پیش‌شرط اراده خودگردان وجود «اراده نیک» است، یعنی کسی که دست به کاری می‌زند، باید برای جامعه‌ای که در آن می‌ز‌ید. کار خوبی انجام دهد. به عبارت دیگر «اراده نیک» تنها معیاری است که می‌تواند سبب انجام کاری متکی بر قوانین اخلاقی شود. به همین دلیل انگیزه فرد از دست زدن به کار نیک نباید خواست‌ها و منافع شخصی باشند و بلکه هرگاه بنا بر اصول «دستور مطلق» به کاری دست زنیم، خود به‌خود خیر عمومی را در نظر گرفته‌ایم. هم‌چنین برای ارزیابی یک کار از منظر اخلاق مهم آن نیست که برای انجام آن شهامت و قاطعیت از خود نشان دهیم و یا آن که درباره انجام آن بسیار بی‌اندیشیم، زیرا آدم‌کشان و راهزنان نیز می‌توانند آدم‌های با شهامت و قاطعی باشند. به‌همین دلیل نیز کانت بر این باور بود که «اراده نیک فقط توسط خواست امری نیک می‌شود.»[23] با این حال در نوشتارهای کانت نمی‌توان تعریفی از «اراده نیک» یافت.
از سوی دیگر «اراده نیک» فقط هنگامی خوب است که سبب پذیرش «مسئولیت» گردد. در این رابطه کانت از دو مفهوم «انجام وظیفه کردن»[24] و «طبق وظیفه»[25] سخن گفته است. در باور کانت «طبق وظیفه» تمام کارهائی هستند که برای رسیدن به یک هدف انجام می‌دهیم. حتی کسانی که کارهای نیک انجام می‌دهند تا ارج آن را در دنیای پس از مرگ از خداوند دریافت کنند، کارهائی نیک، اما «طبق وظیفه» انجام داده‌اند. در عین حال مسئولیت باید به قانون اخلاقی احترام نهد، زیرا بدون پذیرش قانون نمی‌توان مسئولیت خود را در محدوده ارزش‌های قانون اخلاقی انجام داد. نزد کانت قانون کارکردی عین قانونمندی است که بر اساس آن هر فرد خردمندی قادر به کنترل اراده خود است. به همین دلیل در باور او ارزش کارکردی اخلاقی نه از تأثیر و یا انگیزه آن، بلکه فقط و فقط از پیروی فرد به تعهداتش ناشی می‌شود.
دیگر آن که چون در اندیشه کانت اراده هر کسی عقلائی عمل می‌کند، پس هدف هر اراده‌ای دست‌یابی به نیکی است. با این حال گاه‌گاهی غریزه و شهوت به مانعی بر سر راه اراده برای تحقق کار نیک بدل می‌شوند. پس برای آن که بتوان بنا بر مسئولیت به کاری دست زد، به اصلی که باید همیشه از اعتبار برخوردار باشد، یعنی به «دستور مطلق» نیاز است. «دستور مطلق» سبب می‌شود تا اراده بدون آن که تحت تأثیر غرایز و یا دیگر نیازهائی قرار گیرد که از وضعیت معینی ناشی می‌شوند، فقط با پیروی از برداشتی خردگرایانه از آن وضعیت به کج‌راه نرود و بنا بر معیارهای اخلاقی خود یگانه کار درست را انجام دهد.
سرانجام در اندیشه کانت به آزادی‌های فردی می‌رسیم. فقط انسانی که می‌تواند با پیروی از اصول اخلاقی روند زندگی خویش را تعیین کند، از آزادی برخوردار است. به عبارت دیگر، فقط کسی که دارای اراده خودگردان است، انسان آزادی است. در باور کانت آزادی منشاء اخلاق است، زیرا آزادی به هر انسانی این امکان را می‌دهد تا با تکیه بر نیروی خرد خویش قانونی صوری را تدوین و از آن تبعیت کند.
اگر بخواهیم درباره کانت به داوری نشینیم، باید گفت که فلسفه اخلاق او برای دورانی که می‌زیست، بسیار انقلابی بود، زیرا با تبدیل مسیحیت به دین رسمی امپراتوری روم، اخلاق مسیحی بر اندیشه و کردار اروپائیان سلطه یافته بود، یعنی کارهائی که با فرامین  کتاب مقدس در تضاد قرار داشتند، کارهای خلاف اخلاق دین بودند. کانت نخستین کسی است که بند ناف اخلاق را از دین برید و آن را به خرد انسان وصل کرد، یعنی هر کسی باید بنا بر هنجارهای اخلاقی  خود درباره انجام کاری تصمیم بگیرد. آن‌چه در این میان مهم است، احساس مسئولیت فرد است.
هم‌چنین کانت را می‌توان فیلسوف کلاسیک مقوله خودگردانی دانست، زیرا در فلسفه‌ی اخلاق[26] او خودگردانی به مثابه تعیُن اراده اخلاق‌گرا نمودار می‌شود که خود را فقط به‌وسیله خرد می‌تواند برتاباند. به باور کانت «خودگردانی اراده یگانه اصل تمامی قوانین اخلاقی و وظایفی است که از آن ناشی می‌شود. برعکس، اراده دگرسالار[27] نه فقط بر شمولی[28] تکیه ندارد، بلکه خود هم اصل و هم تقابل با اراده اخلاق-آئینی[29] است. [...] خودگردانی اراده از چگونگی اراده ناشی می‌شود، یعنی اراده بدان وسیله (مستقل از همه‌ی چگونگی‌های موضوع آن) نوعی قانون است. پس بنا بر پرنسیپ خودگردانی چیزی را که می‌خواهیم برگزینم، نتوان به گونه دیگری برگزید، یعنی اصول گزینش آن چیزباید هم‌زمان به‌مثابه قانون عمومی درک شود.»[30]
آموزش‌ اخلاق خودگردان کانت در برابر برداشت‌های فلسفی متکی بر نیک‌بختی[31] و به ویژه آموزش‌های اخلاقی کلیسای کاتولیک قرار داشت، زیرا کلیسای کاتولیک در آن زمان بر این باور بود که اراده اخلاق فردی نمی‌تواند از استقلال برخوردار باشد و بلکه توسط نیروئی بیگانه هدایت می‌شود. در همان دوران کلیسای پروتستانت بر این باور بود که «یک مسیحی خوب» فقط با ایمان به خدا می‌تواند دارای کارکردی متکی بر اخلاق دینی باشد. کانت در تضاد با باورهای دینی برای شفاف‌سازی تئوری اخلاق خود در «سنجش خرد کارکردی» چنین نوشت: «استقلال اراده یگانه اصل تمامی قوانین اخلاقی و وظائفی است که از آن ناشی می‌شود. [...] پس قوانین اخلاقی چیز دیگری جز استقلال خرد کارکردی ناب در آزادی را بر نمی‌تاباند و این خود شرط صوری تمام اصولی است که فقط می‌تواند با والاترین قوانین کارکردی در انطباق باشد.»[32] 
بنا بر باور کانت امکان واقعی خودگردانی وابسته به فراروی انسان از اشکال موجود وابستگی و دگرسالاری است. او در همین رابطه در نوشتار خود «روشنگری چیست؟»[33] نوشت انسان برای رهائی از صغارتی که خود بر خویش تحمیل کرده است، باید جرئت به‌کارگیری خرد خود را داشته باشد. به همین دلیل نیز در فلسفه اخلاق کانت مفاهیم «روشنگری»و «خودگردانی» به هم پیوسته‌اند و بنا بر برداشت کانت انسان با برخورداری از این دو امکان می‌تواند آزادانه از خرد خود بهره‌ گیرد تا بتواند سرنوشت خویش را تعیین کند. 
دانش روان‌شناسی نیز پدیده خودگردانی را مورد بررسی قرار داده است. بنا بر دستاوردهای این دانش میان روندهای خودگردانی و دگرسالاری نوعی تنش وجود دارد، آن هم به این دلیل که از یک‌سو کودک برای آن که بتواند به انسان بالغی بدل گردد، مجبور است در خردسالی با انسان‌های بزرگ‌سال و به ویژه با مادر و پدر خود دارای پیوندهای ناگسستنی باشد تا بتواند هنجارها و شیوه زندگی را از آن‌ها بیاموزد. به این ترتیب کودک تا دوران بلوغ خود در مناسباتی دگرسالار به سر می‌برد که موجب صغارت او می‌گردد. از سوی دیگر هدف هر آموزش و پرورشی آن است که انسان نابالغ را به انسانی بالغ با استعداد برخورداری از اراده خودگردان بدل سازد تا بتواند با به‌کارگیری خرد و دانشی که کسب کرده است، بنا بر اراده و تشخیص خود هدف‌ها و هنجارهای زندگی خویش را تعیین کند.[34] پس برای تکامل انسان به مثابه موجودی اجتماعی پیروی موقت از کسانی دیگر (پدر و مادر، آموزگان و ...) ضرورتأ در تضاد با دست‌یابی او به استعداد خودگردانی قرار ندارد. برای نمونه هر یک از اعضاء یک ارکستر موسیقی بنا بر استعداد خودگردانی خویش نواختن یک یا چند ابزار موسیقی را آموخته است‌ و به تنهائی می‌تواند آهنگی را بنوازد. اما همین فرد هنگامی که عضو یک ارکستر شد، باید بخشی از آهنگ را آن‌چنان که دلخواه رهبر ارکستر است، بنوازد. در چنین حالتی خودگردانی و دگرسالاری درهم آمیخته شده‌اند، یعنی از یک‌سو با هم در تضادند و از سوی دیگر گاهی مسالمت‌آمیز و گاهی نیز به اجبار در کنار و با هم می‌زیند.
در عین حال خودگردانی فقط دارای سویه‌های مثبت نیست و بلکه فرد می‌تواند بنا بر اراده و خواست خود مراوده اجتماعی خویش را به حداقلی بکاهد، یعنی با جداگرائی از دیگران خود به انزوای اجتماعی[35] دچار گردد.[36] جامعه‌شناسی کنونی بر این باور است کسانی که روابط اجتماعی‌شان کم‌تر از میانگین است، در انزوای اجتماعی به‌سر می‌برند. البته دامنه روابط اجتماعی در کشورهای مختلف و برای همه‌ی افراد هم‌سان نیست و بلکه به ساختار خانواده، موقعیت طبقاتی و موقعیت سنی افراد بستگی دارد. با این حال می‌توان گفت که در کلیت جوان‌ها از بالاترین و پیران از کم‌ترین مراوده اجتماعی برخوردارند. در حال حاضر در آلمان 40 % از خانوارها فقط از یک فرد تشکیل شده‌اند[37] که بیش‌تر آن‌ها بزرگ‌سالان بازنشسته‌اند. به‌همین دلیل نیز در میان این بخش از جامعه انزوای اجتماعی به شدت گسترش یافته است.[38] 
هم‌چنین روان‌شناسی تکامل بر این باور است که میان خودگردانی و خودپیوستگی[39] رابطه‌ای تنش‌زا وجود دارد، زیرا هم خودگردانی و هم خودپیوستگی انگیزه‌های اساسی انسانی را نمودار می‌سازند. بنا بر انگیزه‌های خودگردانی و خودپیوستگی فرد می‌تواند به دیگران نزدیک شود و یا از آن‌ها دوری گزیند. فریتس ریمان[40] در اثر خود «اشکال اساسی ترس» تأثیر خلاف‌آمد[41] پدیده‌های خودگردانی و خودپیوستگی بر انسان را مورد بررسی قرار داده است. بنا بر باور او این هر دو نیاز اساسی می‌تواند موجب ترس انسان گردد، یعنی ترس از تنهائی و انزوا و یا وحشت از ازدحام و مزاحمت. چنین ترسی را در روان‌شناسی «خودچرخش»[42] می‌نامند، یعنی برای برقراری یک مراوده و یا دوری گزیدن از هر گونه مراوده‌ای دچار دلهره شدن و در عین پیروی از اراده آزاد خویش دچار یک‌جانبه‌نگری گشتن. روشن است که این روند می‌تواند بر ساختار شخصیت و زندگی روزمره فرد تأثیری ویرانگر داشته باشد.
در جامعه‌شناسی ماکس وبر «خودگردانی یعنی آن که نظم یک انجمن نه بر اساس دگرسالاری بیرونی، بلکه (به همان میزان) نیروی کیفی اعضاء آن (تنظیم شود.)»[43] با توجه به این برداشت می‌توان نتیجه گرفت که جامعه‌شناسی مدرن با در نظر گرفتن پس‌زمینه‌ گسیختگی‌هائی که در جهان کار وجود دارند، به طرح موضوع دگرسالاری ‌پرداخته است، زیرا در جهان کار واقعی در یک‌سو با شاغلین تمام وقت خودگردان و در سوی دیگر با کسانی که نیمه وقت شاغلند و با بیکارانی که از خودگردانی محدود برخوردارند، و هم‌چنین با کارفرمایانی روبروئیم که خواست‌ها و حوزه‌های کارکردی اراده‌شان چه بسیار در تضاد و در روندی خلاف‌آمد با هم قرار دارند. با توجه به این پیش‌داده‌ها می‌توان نتیجه گرفت که به خودگردانی گروه‌ها، قشرها و حتی طبقات اجتماعی نمی‌توان فقط از چشم‌انداز خودگردانی فردی نگریست و بلکه در این رابطه باید به ارزیابی نیروی نهفته در خواست‌های جمعی گروه‌ها، قشرها و طبقات اجتماعی نیز پرداخت.[44] 
همان‌گونه که در پیش گفتیم، هدف هر آموزش و پرورشی آن است که از یک‌سو کودک را به پیروی از آموزگار وادار سازد، یعنی او را تحت تأثیر رابطه‌ای دگرسالار قرار دهد و در عین حال در پایان این روند دانش‌آموز باید بتواند خود را از چنبره روابط دگرسالار رها ساخته و به انسانی خودگردان و متکی بر خرد خویش بدل گردد. به‌عبارت دیگر، کودک و یا شاگرد باید بتواند در مرحله معینی از رشد خود بند ناف خویش را از  پدر و مادر و آموزگاران خویش ببرد تا بتواند به رهایش واقعی دست یابد تا بتواند بر سر پاهای خویش بایستد، یعنی روند اجتماعی‌گری[45] فرد معجونی از روندهای دگرسالاری و خودگردانی است. به این ترتیب به خلاف‌آمد عادت[46] روند آموزش و پرورش بر می‌خوریم، زیرا هدف هر آموزش و پرورش دمکراتیک آن است که کودک و یا شاگرد به انسانی خودگردان بدل گردد، یعنی تا آن‌جا که ممکن است، تحت تأثیر انسان‌ها و مناسبات پیرامون خود قرار نگیرد و بلکه انسانی خردمند و صاحب رأی و تشخیص باشد. اما انسان در عین حال موجودی اجتماعی است و تحت تأثیر مناسباتی قرار دارد که در درون آن می‌زید. به‌همین دلیل بسیاری از تئوریسین‌های آموزش‌شناسی[47] بر این باورند که هدف روند «آموزش خودگران» باید کاهش تأثیرات منفی جامعه بر دانش‌پژوهان باشد.[48]
چکیده آن که مسئولیت‌پذیری سیاسی و اجتماعی هنگامی می‌تواند تحقق یابد که عضو یک گروه اجتماعی و یا کسی که به جامعه‌ای تعلق دارد، برای تحقق آزادی خویش باید از استعداد کارکردی خودگردان برخوردار باشد. در این معنی خودگردانی در مفهوم آموزش‌شناسی فقط توسط کسی می‌تواند کسب شود که خواهان و آرزومند کسب آن باشد. به‌همین دلیل کودک و یا دانش‌آموزشی که تصوری از مفهوم خودگردانی نداشته باشد، با دشواری می‌تواند از یک‌چنین آموزشی برخوردار گردد، یعنی با دشواری خواهد توانست از روابط وابستگی خود به آموزگاران خویش رهائی یابد و با تکیه بر خرد خویش به انسانی که دارای اراده‌ای خودگردان است، بدل گردد.[49] جامعه‌ای که مردمان خود را خودگردان نپروراند، نخواهد ‌توانست به آزادی‌های سیاسی دمکراتیک دست یابد.
ادامه دارد
دسامبر 2012
 
پانوشت‌ها:
 
[1] Self-determination/ Selbstbestimmung
[2] Autonomy/ Autonomie
[3] self-administration/ Selbstverwaltung
[4] Independence/ Unabhängigkeit
[5] کتاب مقدس، یعنی کتب عهد عتیق و عهد جدید: انجمن پخش کتب مقدسه در میان ملل، 1986، صفحه 3
[6] همان‌جا، صفحه 9
[7] در انجیل یوحنا، باب هشتم، آیه‌های 46 و 47 عیسی مسیح به شاگردان خود می‌گوید: «کیست از شما که مرا به گناه ملزم سازد؟ پس اگر راست می‌گویم، چرا مرا باورنمی‌کنید؟ کسی که از خدا است کلام خدا را می‌شنود و از این سبب شما نمی‌شنوید که از خدا نیستید.»
[8] کتاب مقدس، یعنی کتب عهد عتیق و عهد جدید: انجمن پخش کتب مقدسه در میان ملل، 1986، بخش عهد جدید، صفحه 353
[9] Prager, Denis; Telushkin, Joseph, : „Judentum heute“, Gütersloher Verlagshaus, Gütersloh 1993, Seite 76
[10] قرآن، سوره بقره، آیه 30
[11] قرآن، سوره النساء، آیه 34
[12] Prager, Denis; Telushkin, Joseph, : „Judentum heute“, Gütersloher Verlagshaus, Gütersloh 1993, Seite 75
[13] Giovanni Pico della Mirandola
[14] Giovai Pico: „Über die Würde des Menschen“
[15] Martin Balluch: „Recht auf Autonomie statt Pflicht zur Leidenschaft- Kritik an Konsequentialismus und Pathozentrismus“, 2007  
[16] Autonomy of the Will /Autonomie des Willens
[17] Maxime
[18] Kant, Immanuel:“Kritik der reinen Vernunft“; Warthogs Verlag, Originalausgabe vom 1787, Seite 771
[19] Kant, Immanuel:“Kritik der praktischen Vernunft“; Reclam Verlag,1963, Seite74
[20] Categorical Imperative/ Kategorischer Imperativ
[21] Kant, Immanuel:“Grundlegung zur Metaphysik der Sitten“, Kant, Ausgabe der Preußischen Akademie der Wissenschaften, Berlin 1900ff, AA IV, 421
[22] Kant, Immanuel:“Kritik der praktischen Vernunft“; Reclam Verlag,1963,§ 7, Seite53
[23] Kant, Immanuel:“Grundlagen zur Metaphysik der Sitten“, Preußische Akademie der Wissenschaften, Berlin 1900 ff, BA 4
[24] Aus Pflicht tun
[25] mandatory standard /Pflichtmäßig
[26] Philosophy of Ethics / Philosophie der Ethik
[27] Heteronomie/ Fremdbestimmung
[28] Compulsoriness/ Verbindlichkeit
[29] Morality/ Sittlichkeit
[30] Kant, Immanuel: „Grundlegung zur Metaphysik der Sitten“, Reclam, Abschnitt II Die Autonomie des Willens als oberstes Prinzip der Sittlichkeit.
[31] Eudaemonism/ Eudämonismus
[32] Kant, Immanuel: „Kritik der praktischen Vernunft“, Reclam,1963, Seite 58
[33] Kant, Immanuel: „Was ist die Aufklärung?“ ,Philosophische Bibliothek, 1999
[34] Ahnert, Lieselothe: „Frühe Bindung“, München 2004
[35] Social isolation/ Soziale Isolation
[36] Burkart, Günter (Hrsg.): „Die Ausweitung der Bekenntniskultur – neue Formen der Selbstthematisierung“, 2006,  Seite 27
[37] Statistische Ämter des Bundes und der Länder: „Demografischer Wandel in Deutschland, Heft 1, Bevölkerungs- und Haushaltsentwicklung im Bund und in den Ländern“, Ausgabe 2011, Seite 28
[38] Puls, Wichard: „Soziale Isolation und Einsamkeit. Ansätze zu einer empirisch-nomologischen Theorie“, Wiesbaden: Deutscher Universitätsverlag 1989
[39] Self-bond/ die Selbstbindung
[40] Riemann, Fritz: „Grundformen der Angst: Eine tiefenpsychologische Studie“, Verlag Reinhard, München 2011
[41] Antinomy/ Antinomie
[42] Autorotation/ Eigendrehung
[43] Weber, Max: „Wirtschaft und Gesellschaft“, Teil 1, Kap. 1, § 12.
[44] Luedtke, Jens: „Arbeitslose: Die Grenzen der Autonomi, 1999
[45] Socialization/ Sozialisation
[46] Paradox/ Paradoxie
[47] Pedagogy/ Pädagogik
[48] Köck, Peter; Ott, Hanns: „Wörterbuch für Erziehung und Unterricht“, Auer Verlag, Donauwörth 6. Auflage, 1997
[49] Montada, L.; Oerter, R.: „Entwicklungspsychologie“, Deutsch Beltz Psychologie Verlags Union,  2002   
رفتم گُلَت بچینم




• وصیت نامه
مینویسم تا در کنار تو باشم عزت! امروز سالگرد‌ مرگ توست. پانزده سال پیش قلب تو از تپش ایستاد. اثر آن را حس کردم و زمین برای من از جنبش افتاد. غروب بود. سکه ی سخت فلزی پایین افتاد و من صدای پدر را شنیدم: "او با ما حرف زد. اول کسی اسم مرا پرسید و بعد او با ما حرف زد." به یاد نمیآورد که تو چه گفته بودی. من نفس عمیقی کشیدم. هوا پر بود از دود کامیون های دروازه قزوین. گفتم: "میدانم. او دیگر نیست. قلبش از حرکت ایستاده." بعد به کجا رفتم؟ نمیدانم.
دو روز بعد پیرمرد را در پارک میدان راه آهن دیدم. پیاده رو پر بود از پناهندگان جنگ با بقچه های بزرگشان. "وصیت نامه" ات را به دستم داد و من میگریستم. امروز رفتم "کین کوز" تا روی آن روکش پلاستیکی بکشند. داشت پاره میشد. آن را با نوار چسب چسبانده بودم. البته نسخه ی اصلی نیست. پیرمرد، فتوکپی آن را به من داد. دست خط ات بی عیب است. نقطه ها همه واضحند و در آن لرزش مرگ دیده نمیشود. آیا قبل از نوشتن آن را در ذهن پرورانده بودی؟ در سطور آن، خط روشنی میان مرگ و زندگی کشیده ای. بی دلیل نیست که چنین پررنگ و خوانا نوشته ای:
نام: عزت طبائیان
نام پدر: سید جواد
شماره شناسنامه: ٣۱۱۷۱
سلام
زندگی زیبا و دوست داشتنی است. من هم مثل بقیه، زندگی را دوست داشتم. ولی زمانی فرا میرسد که دیگر بایستی با زندگی وداع کرد. برای من هم آن لحظه فرا رسیده است و از آن استقبال میکنم. وصیتی خاص ندارم، ولی میخواهم بگویم که زیبایی های زندگی هیچ گاه فراموش شدنی نیست. کسانی که زنده هستند سعی کنند از عمر خود حداکثر بهره را بگیرند.
پدر و مادر عزیزم سلام
در زندگی برای بزرگ کردن من خیلی رنج کشیدید. تا آخرین لحظه دستهای پینه بسته ی پدرم و صورت رنج کشیده ی مادرم را فراموش نمیکنم. میدانم که تمامی سعی خود را برای بزرگ کردن من کردید ولی به هر حال روز جدایی لحظه ای فرا میرسد و این اجتناب ناپذیر است. با تمام وجودم شما را دوست دارم و از راهی که شما را نخواهم دید شما را میبوسم. به خواهران و برادرانم سلام گرم مرا برسانید و آنها را ببوسید. دوستشان دارم. در نبودن من اصلا ناراحتی نکنید و به خود سخت نگیرید. سعی کنید با همان مهر و محبت همیشگی تان به زندگی ادامه دهید. به تمام کسانی که سراغ مرا میگیرند سلام برسانید.
شوهر عزیزم سلام
هر چند ‌که زندگی کوتاهی داشتم و مدت بسیار کمی زندگی مشترک داشتیم ولی به هر حال دوست داشتم که بیشتر میتوانستیم با هم زندگی کنیم ولی دیگر امکان ندارد. از راه دور دست تو را میفشارم و برایت آرزوی ادامه ی زندگی بیشتری را میکنم هر چند که فکر میکنم هرگز وصیت نامه مرا نبینی. با درود به تمامی کسانی که دوستشان داشتم و دارم و خواهم داشت.
خداحافظ
عزت طبائیان
۱۷/۱۰/۶۰

چقدر وقت داشتی که آن را تمام کنی؟ آنها تو را به "اتاق وصیتنامه" میبرند ـ جایی شبیه برزخ دانته و از تو میخواهند که "وصیتنامه" ات را بنویسی. تصور میکنم که فقه اسلامی به محکومین به مرگ اجازه وصیت کردن داده است. آیا این قاعده از حق مالکیت و ارث سرچشمه گرفته؟ انگیزه ی آن هر چه میخواهد باشد، اما من نتیجه ی آن را تحسین میکنم: سندی از آخرین لحظات زندگی تو.
این سخن من غیرمکتبی مینماید، اما مطمئن هستم که در آن اتاق، اصول آرمانی برای تو ارزش مطلق داشت و تو به خاطر آن زندگیت را فدا کردی. شاهد من این سه مورد در وصیتنامه ی توست: نخست ـ تو باور داری که زندگی "زیبا و دوست داشتنی" ست، اما نمیخواهی از یاد ببری که مرگ نیز به طور "اجتناب ناپذیر" خواهد آمد. بنابر این طول زندگی آنقدر مهم نیست که عرض آن و تو زندگی را فقط به شرطی انتخاب میکنی که بتوانی در آن از عمر خود "حداکثر بهره" را بگیری. دوم ـ از "دستهای پینه بسته ی پدر" و "صورت رنج کشیده ی مادر" حرف میزنی و آنها را به خاطر خصوصیات کارگری شان میستایی. سوم ـ "نامه ات را با این جمله تمام میکنی: با درود به تمام کسانی که دوستشان داشته، دارم و خواهم داشت." تو در آستانه ی مرگ هستی و با این وجود باور داری که حتی پس از مرگ هم به دوست داشتن قهرمانان آرمانی خود ادامه خواهی داد. تو میمیری اما آرمان تو زنده خواهد ماند.
در وصیتنامه ی تو یک عبارت هست که نمیتوانستم از لحاظ آرمانی توجیه کنم. حتی از ترس رفقا، نزدیک بود آن را پاک کنم. قبل از امضاء نوشته ای: "خداحافظ" و من آرزو میکردم که تو عبارت دیگری انتخاب کرده بودی که آب و رنگ مذهبی نداشت. در جامعه ای که دین در آن فرمانروایی میکند، شگفت آور نیست که "الحاد" به صورت شعار شورش درمیآید.
اصول آرمانی تغییر میکند ولی وجدان فردی باقی میماند. تو در برابر کسانی که میخواستند شخصیت فردی ات را خرد کنند ایستادی و برای من که تنها میتوانم یکی از مجریان وصیت تو باشم، میراثی گرانبها به جا گذاشتی.

• یادداشتی از بیمارستان
همراه وصیتنامه ات یادگاری دیگری نیز از تو دارم که بر آن رویه ای پلاستیکی پوشانده ام. قطعه ی کاغذی ست به اندازه کف دستت، که آن را چند بار تا کرده ای به طوری که میان دو انگشت جا بگیرد. من فقط میتوانم آن را با ذره بین بخوانم. با این وجود دستخط ات پررنگ و خواناست. تو احتمالا آن را روز دوشنبه، یک روز پس از اسارت نوشته ای. از ما خواسته ای که برخی کارها را تا قبل از چهارشنبه انجام دهیم. افسوس که یک هفته بعد به دستم رسید. پیرمرد آن را کف دستم گذاشت. در پارک ایستگاه راه آهن روی نیمکتی نشستیم. من تای آن را باز کردم ولی نتوانستم بخوانم. او عینکش را گذاشت و برای من خواند. هنوز صدای آرام و مطمئن او را به یاد میآورم. من دستش را بوسیدم و هر دو اشک ریختیم. اینک متن آن یادداشت:
من فرار کردم در خانه ای. ولی آنها مرا تحویل دادند. گویا فرد بسیار مهمی بوده است. گفتم: از خانه فرار کرده ام، و شوهرم اذیتم میکند. خود را دزد معرفی کردم. الان دیگر قبول ندارند و میگویند یا فرد مهمی از گروهها هستی یا کار بدی کرده ای و از خانه فرار کرده ای. اگر آدرس ندهی در تلویزیون معرفی میشوی. به هر حال دو فکر کردم: یکی اینکه آدرس ندهم که معلوم است همه چیز لو میرود، یکی دیگر اینکه بگویم شوهرم اذیتم میکرد و از اوایل اردیبهشت به خانه ی پدرم رفته ام. این مدت همیشه اذیتم میکرد و تا همان یکشنبه یا شنبه (شما بگویید یادمان نیست) صبح زود از خانه بیرون رفت و حرفی نزد. این مدت نیز هیچ حرف نمیزد. همیشه گوشه ای نشسته بود و تا حرف میزدیم گریه میکرد و جایی هم نمیرفت. بگویید از بچگی ناراحتی اعصاب داشت و این مدت هم که ازدواج کرده بود اصلا دردش را به هیچ کس نمیگفت. روز به روز لاغرتر میشد و . . . در این مدت شوهرش به او سر نزد هر چه سراغ میگرفتیم جواب نمیداد. "خط خوردگی" در تابستان که باز هم به ما نگفت که چرا سراغش نمیآید. ما هم چند‌بار به خانه اش تلفن کردیم ولی نبود. آنجا رفتیم و پیدایش نکردیم. چون ناراحت میشد زیاد پیگیری نمیکردیم. خلاصه از دستش بیچاره شدیم. در مورد خانه ی خودمان: هیچ کس دیگر آنجا نرود. اگر میتوانید تا چهارشنبه عصر کفش های کوه و . . . را از خانه (اگر هست) خارج‌ کنید. من همه چیز را به صورت غیرسیاسی و عادی توضیح میدهم. شما نیز همانها را بگویید. در مورد شغلش هم بگویید دبیر هست و بقیه را خودم جور میکنم. آدرس میدهم و میگویم بعد‌ از رفتن من خانه را اجاره داده و رفته. در مورد دو نفر افراد دیگر خانه هم میگویم نمیدانم، مثل اینکه میخواستند خارج بروند. خبر ندارم. این یک ریسک است. به هر حال مشخصات من دستشان میآید. شاید به این وسیله بتوانم اعدام نشوم.
در ضمن در مورد خانه و اینکه همیشه آنجا بوده ایم و دو نفر دیگر به خارج رفته اند، به پدرشان اطلاع دهید. بگویید ‌عکس شوهر مرا هر چه دارند از خانه خارج کنند. با خانواده ی شوهرم حرف هایتان را یکی کنید. مثلا از بعد از شهریور من به خانه شان نرفته ام و . . .
در مورد این دو تصمیم در هر صورت ممکن فورا با شوهرم یا یکی از دوستان خودمان تماس بگیرید و نظر بخواهید. تا روز چهارشنبه باید جواب به من برسد. اگر نه نمیدانم شما چه کرده اید، و در نتیجه هیچ کاری نمیشود کرد. فوری اقدام کنید. اگر تا به حال نیز کاری کرده اید به من اطلاع دهید. آخرین مهلت چهارشنبه است. بعد از آن اقدام میکنند.
در ضمن اگر تصمیم دوم بود شناسنامه ی من همراه با مدارک پزشکی قبلی در مورد گواتر را در خانه ی خودمان در اصفهان بگذارید. همگی شما را دوست دارم. مرا ببخشید. شوهرم را سلام برسانید. به او بگویید وضع من خیلی خوب است. تو هم تحمل کن.
در مورد خواهرم نیز بگویید‌ معلم هست و حرفی از نبودن شوهرش نزنید. برادر کوچکم نیز به سربازی رفته است.
میدانستم که لگن خاصره ات شکسته است ولی نمیدانستم که در بیمارستان بستری شده ای. وقتی که داشتی آن یادداشت را مینوشتی آیا احساس درد میکردی؟ حتی به آن اشاره هم نکرده ای. ذهنت آنقدر درگیر موقعیت ات بوده که نمیتوانسته ای درد را احساس کنی. این موقعیت چه بود؟ تضاد ابدی میان ذهن و تن، ماده و روح. آه، اگر میتوانستی شولایی جادویی بپوشی و از چنگ آنها بگریزی! افسوس ذهن همیشه مقید به سنگینی تن است. با این همه تو نقشه میریزی که تن را به حرکت در آوری و آن را بر سطح ذهنت شناور سازی: این بدن به من تعلق ندارد بلکه از آن کس دیگری ست ـ یک زن فراری، یک دزد خانه به دوش. کفش های کوهنوردی باید از خانه بیرون برده شوند چرا که به دانشجویی تعلق دارند که صبح های زود جمعه به کوه میرود و دوستان چپ گرایش را ملاقات میکند. در مقابل، پلیس مخفی، تن تو را به اسارت گرفته و با تحت فشار قرار دادن آن میکوشد ‌تا ذهن تو را در چنگ خود بگیرد. این نبرد در ۲۹ شهریور شروع میشود و در ۱۷ دی خاتمه مییابد.
نبرد من متفاوت بود. قبل از اینکه آنها تو را به زندان اوین میبردند باید نجاتت میدادم، زیرا "توابین" تو را میشناختند. در این مورد با فرامرز صحبت کردم. او هنوز هم همان گونه های سرخ و لبخند زیبا را داشت، درست مانند اول باری که تو او را دیدی. ما روی خط راه آهن نزدیک جاده ساوه پیاده به راه افتادیم. او خودکار بیکی را به من نشان داد که حمید با سوزن روی آن عبارتی را حک کرده بود که الان مضمون آن را به یاد نمیآورم. او را زیاد نگاه نداشتند. یک هفته قبل از آن در اردبیل تیربارانش کرده بودند. ما روی تل خاک خط آهن نشستیم و من گریستم. او از گوشه ی چشم مرا نگاه میکرد و لبخندش به اندوه میگرایید. فکر میکنم حمید خطی به ترکی نوشته بود، چون فرامرز با صدای بلند زد زیر آواز. من به یاد روزی افتادم که شما سه نفر و من در خانه ی فرامرز نشسته بودیم و مانیفست کمونیست را میخواندیم. چند ماه پیش از قیام بود. من و تو هنوز ازدواج نکرده بودیم و من حس میکردم که فرامرز به تو مهربانانه نگاه میکند.
همان بعدازظهر فرامرز به بیمارستان تو میرود. زن برادر و بابک یک ساله همراهش هستند. تو در کنار دو دختر دیگر توی اتاقی در زیرزمین بستری هستید. سه پاسدار مسلسل به دست دور اتاق و روبروی پنجره ی مشرف به حیاط گشت میدهند. مادر بابک در صف آزمایش خون میایستد. فرامرز به آهستگی در اتاق تو را باز میکند. تو روی تخت دراز کشیده ای و ملافه ی سفیدی تا روی دماغت را پوشانده است. چشمهایت را بسته بوده و نمیشنوی که فرامرز نجوا میکند: "سیمین، سیمین."
چند ماه بعد فرامرز در تهران دستگیر شد، نزدیک به خانه ای که تو آن روز یکشنبه کله ی سحر از آن جا خارج شدی و دیگر بازنگشتی. او یک سال بعد در تبریز تیرباران شد.

• وزیر
آیا میتوانستم روپوشی سفید بپوشم و تو را بیرون آورم؟ آیا باید اسلحه به کار میبردیم؟ تصمیم گرفتم که از آشنایان صاحب نفوذ استفاده کنم ـ چه از مقامات بالا و چه از رده های پایین. صبح سوار اتوبوس دو طبقه ای شدیم که به وزارتخانه میرفت. من پهلوی دست مادر نشسته بودم و به پاییز نگاه میکردم. هزاران گنجشک پرگو بر روی چنارهای بلند و نیمه لخت نشسته بودند. آیا درست بود که به دیدن او میرفتم؟ آیا مرا دستگیر نخواهد کرد؟ هر چند وقت یک بار صدای مسلسل میآمد. مجاهدین خلق در سراسر شهر در حال فرو ریختن بودند. جوخه های اعدام مخالفین را در همان خیابان تیرباران میکردند. ناگهان خود را در برابر عمارت مجلل وزارتخانه دیدم. پاسداری دوستانه از ما بازرسی بدنی کرد و ما به طبقه بالا رفتیم. در راهرو تاریک دو مرد ‌ریشو پشت میز خطابه ای نشسته بودند و از آن به عنوان سنگر استفاده میکردند. یکی از آنها ما را به دفتر وزیر برد و گفت: "همین جا صبر کنید." آنگاه پدر از نو شروع کرد به گفتن داستانش. وزیر ده سال پیش در زمان شاه دستگیر میشود. پدر چهره ی او را پشت میله های زندان به یاد میآورد. وزیر گفته بود که او هرگز اشکهای پدر را فراموش نخواهد‌کرد. دو سال پیش او خودش به جشن عروسی ما آمد. تو برای مهمان ها چای میریختی و من استکانها را توی سینی برنجی براقی میگذاشتم و به مهمان ها تعارف میکردم. به او که رسیدم زیر ریشش لبخندی زد، اما بین ما هیچ کلمه ای رد و بدل نشد، و او شام نخورده رفت.
چند روز پس از نوروز بود: اولین و آخرین "بهار آزادی" ما با یکدیگر عهد کرده بودیم که تا شاه سر کار است ازدواج نکنیم. پس از مدتی طولانی آنها آمدند و ما را به اتاق دیگری بردند. پنجره، شیشه ای قدی داشت. من در کنار آن ایستادم و به دانه های باران نگاه کردم. قبل از انقلاب تو راجع به او زیاد حرف میزدی. او را راهنمای سیاسی خود میدانستی. پس از آزادی از زندان او مخفی میشود. شما از او خبری نداشتید تا وقتی که شنیدید دارد‌ با همان هواپیمایی که خمینی را از پاریس به تهران میآورد به وطن بازمیگردد. تو هنوز نمیدانستی که موضع او چیست. آن شب به دیدارش رفتی و من میدانستم که سرخورده باز خواهی گشت. وقتی که تقی شهرام و یارانش درون مجاهدین خلق، موضع آرمانی سازمان را از "اسلام انقلابی" به مارکسیسم تغییر دادند، او به نجف میرود تا خمینی را ببیند. وزیر با تو از اندوه و خشم خود حرف زده بود وقتی که یک روز به خانه ی تیمی اش در تهران میآید و میبیند که چون او تغییر آرمان را نپذیرفته، دوستانش جاسازی ها را خالی کرده و اسلحه و مدارک سازمانی را با خود برده اند. تو البته به راه دیگر رفتی و هنگامی که من تو را در اواخر سال ۱٣۵۶ در دانشگاه تهران دیدم مدتی بود که از مواضع عقیدتی سازمان دست کشیده و به مارکسیسم گرویده بودی. به یاد میآورم وقتی که در سال ۱٣۵۵ نسخه ای از کتاب تغییر مواضع ایدئولوژیکی را در دانشگاه صنعتی دیدم، از شادی در پوست خود نمیگنجیدم. همان روز متنی تهیه کردم و آن را به دیوار روبروی کتابخانه ی دانشجویی دانشکده ی فنی چسباندم، جایی که مخالفان رژیم معمولا نوشته های خود را میگذاشتند. عنوان آن چنین بود: "آیا مارکسیست ها، انقلابیون مذهبی را خر کردند؟" در آن، نظریه ی "توطئه" را رد‌کرده و با قیافه ی حق به جانب این تغییر موضع را به قطب بندی خرده بورژوازی و انعکاس آن در جنبش سیاسی نسبت داده بودم. قبل از اینکه از در دیگر دانشکده خارج شوم دو گارد ‌که پشت ستونی کمین کرده بودند به سوی ام دویدند. من موفق به فرار شدم ولی در اثر ضربه ی باتوم یکی از آنها پشتم تا مدتی سیاه بود.
تقه ای به در خورد. من برگشتم و همان پاسدار مودب را دیدم که گفت وزیر نمیتواند ما را ببیند، پایین آمدیم. عرض خیابان را طی کردیم و منتظر اتوبوس ایستادیم. من با دقت به ساختمان وزارتخانه نگاه کردم. آیا او داشت پشت یکی از پنجره ها به من نگاه میکرد؟ اگر آمده بود میخواستم به او چه بگویم؟ آیا میخواستم آرمان خود را زیر پا گذاشته و از او خواهش کنم که تو را آزاد کند؟‌ ذهنم خالی بود. همه ی آنچه میخواستم تو بودی.

• کمیته چی سابق
همان غروب به شهرکی نزدیک جاده ی ساوه رفتم. باید دو بار خط عوض میکردم. قبل از اینکه توی کوچه بپیچم، او را دیدم که توی قهوه خانه نشسته بود. با دیدن من شروع کرد به جویدن سبیلش. قبل از اینکه قهوه چی استکان دوم چای را بیاورد پا شدیم. در راه ماجرای تو را برایش تعریف کردم. در خانه نیمه باز بود. به اتاق نشیمن رفتیم و روی قالی زیبایی نشستیم. بعد زنش آمد و چای آورد. شال خوشرنگ ترکی و دامنی پرچین به تن داشت. نمیدانستم که در چند هفته ی آینده دهها بار به دیدار این خانواده ی گرم خواهم آمد. مکالمه ی ما به سرعت قطع شد. خانه ی او به روی بسیاری از مردم باز بود: کارگران کارخانه ها، دکانداران، دستفروشان، روستاییان، پاسداران و دانشجویان وابسته به گروهها و احزاب مختلف.
تو را از زمان "خانه ی کارگر" میشناخت. گروههای مختلف چپ کوشش داشتند که "خانه" را وابسته به خط خود کنند ولی در راه پیمایی ها او معمولا علم خودش را حمل میکرد که بر روی آن اسم او نوشته شده بود، و بیشترین جمعیت پشت سر آن میایستاد. فکر میکنم که آن زمان تو در کارخانه ی "قرقره زیبا" کار میکردی. سحرها از خانه بیرون میرفتی تا اتوبوس سرویس را بگیری و تا هنگام غروب به خانه برنمیگشتی. یک بار دختر کارگری تو را دست انداخته بود زیرا عرق گیرت را پشت رو پوشیده بودی و او حدس زده بود که در تاریکی عشق بازی کرده ای. من غالبا در بستر بیدار میماندم و به صدای آرام تنفس تو گوش میدادم. تو میخواستی آرمان طبقه کارگر را به میان آنها ببری. به هنگام قیام بهمن دوست من کمیته ای تشکیل داد که در آن سیصد فرد‌ مسلح زیر فرمان داشت. کمیته ها خلائی را که پس از فروپاشی رژیم شاه ایجاد شده بود پر کردند. اما وقتی که مساجد محلی شروع به تصفیه ی عناصر "ناباب" کمیته ها کردند او استعفا داد. با این وجود محبوبیتش کم نشد و قدرتش به طور غیررسمی در محله رو به افزایش گذاشت. او پاسداری را میشناخت که سابقا شاگرد زرگر بوده و اکنون در زندان اوین کار میکرد. شاید این فرد میتوانست کاری بکند. شب و روزی نبود که به خانه اش سر نزنم تا شاید راه علاجی یافته باشد. اگر آنها هنوز در بستر بودند من روی قالی مینشستم تا او دست و رویش را بشوید و زنش سفره را بچیند. دختر بچه ها هنوز خور و پف میکردند و سماور جوشان آرام آرام آنها را همراهی میکرد. در آن فضای روحانی تو را میدیدم. وقتی که با یکدیگر در خیابان دامپزشکی زندگی میکردیم صبح ها من معمولا پایین میرفتم تا از نانوایی سنگک تازه بخرم اما نرسیده به خانه نصف نان را تمام کرده بودم. تو استکانهای چای را میچیدی و پنیر را می خیساندی تا من برسم. آیا میشد یک بار دیگر با تو ناشتایی بخورم؟
پس از چند‌ هفته، دیگر به آنجا نرفتم. آشنای او نتوانست کاری انجام دهد و هر یک از ما ممکن بود ناخواسته یکدیگر را به دردسر بیندازد.

• قدرت جادویی
من از کوچه ها رفت و آمد میکردم و از خیابانها پرهیز داشتم. جوخه های اعدام وماشین های گشت شبانه روز در خیابانها میگشتند و ممکن بود توابینی که سوار ماشین های گشت بودند مرا شناسایی کنند. باید در خانه میماندم اما نمیتوانستم بر بی قراریم غلبه کنم. راه رفتن مرا آرام میکرد. در خلال یکی از این خودگریزی ها، در مقابل یک دکان کبابی ایستادم و به خبرهای رادیو گوش دادم. یک هواپیمای ارتشی سقوط کرده بود و برخی از مقامات بالای ارتش و سپاه پاسداران کشته شده بودند. آیا یک میگ عراقی باعث سقوط آن شده بود یا یک انفجار داخلی؟ روشن نبود. اما در ذهن من جرقه ای روشن شد. احتمال یک شورش جدید نمیرفت اما امکان کودتا وجود داشت. در واقع رادیو اخیرا خبر از یک کودتای نافرجام داده بود. تغییری در حکومت میتوانست سرنوشت تو را عوض کند، و تو را به آغوش من بازگرداند. چنین تغییر شکلی را قبلا دیده بودم. در حقیقت تو و من هر دو در آن شرکت کردیم. همه ی این مردان مسلح اونیفورم پوش ریشو با پادگانها، تانکها، زندانها و شبکه ی تبلیغاتی شان میتوانستند یک شبه دود شوند.
بیست و یکم بهمن ۱٣۵۷ بود. من داشتم با عده ای از دانشجویان از یک کارخانه برمیگشتم. ما به آنجا رفته بودیم تا کارخانه دار را مجبور به پرداخت حقوق شش ماه عقب افتاده ی کارگران کنیم. دو کارگر او را به صحن جلوی کارخانه آوردند. چاق و بلند بود با گونه های سرخ. از بس ترسیده بود نمیتوانست حرف بزند. کارخانه برای هشت ماه گذشته فروش نکرده بود و او هیچ پولی در بساط نداشت. ما نمیدانستیم چه کنیم. برخی از کارگران با جسارت تمام حرف میزدند و کارخانه دار مودبانه به آنها گوش میداد. حکومت داشت از هم فرو میپاشید و دیگر نمیتوانست از او حمایت کند ولی کارگران پشتیبانی ما را داشتند. دست آخر تصمیم گرفته شد که کارگران شورایی برای اداره تولید و فروش کارخانه انتخاب کنند. بعد همه ما شروع کردیم به دویدن تا قبل از شروع حکومت نظامی آخرین اتوبوس را از دست ندهیم. اتوبوس در میدان شهیاد از حرکت ایستاد. ما به درون کوچه ای فرار کردیم. پشت سر ما دسته کوچکی از سربازان تیر هوایی میزدند. گفته میشد که دیشب گارد شاهنشاهی حرکت کرده تا انقلاب را سرکوب کند ولی همافران شورشی در پادگان نیروی هوایی فرح آباد جلوی آنها را گرفته اند.
وقتی که به خانه رسیدم به اصفهان تلفن کردم. دو روز پیش، تو به آنجا رفته بودی تا سری به خانواده ات بزنی. بعد من و حسین تمام بطری های خالی را به سنگری در کنار خانه بردیم. چند موتور سوار نقابدار از مردم میخواستند که به همافران بپیوندند. آنها چریک های فدایی خلق بودند. مردی داشت به مردم نشان میداد که چگونه کوکتل مولوتف بسازند.
فردا صبح زود در را برایت باز کردم. بخاری کار نمیکرده و تو در اتوبوس برای ساعت ها لرزیده بودی. تو را در بغل گرفتم تا گرم شوی. لحظه ای هیجان آور بود: روز قیام فرا رسیده بود.
حسین و من موتورسیکلت هایمان را روشن کردیم و تو و نوشین ترک آنها نشستید. نخست به پادگان فرح آباد رفتیم و من برای اولین بار در زندگیم توی تانک رفتم. برخی از سربازان شورشی صورت هاشان را با زغال سیاه کرده بودند.
گاه گاه صدای تیر می آمد. یک آخوند چاق و بلند تک و تنها روی پیاده روی وسط بولوار قدم میزد. مردم وقتی که از کنار یکدیگر رد میشدند میگفتند: «بگو مرگ بر شاه!» بگو را مقطع و با تاکید میگفتند مثل در کردن تیری و بقیه شعار را کشیده و آرام ادا میکردند. در ضرابخانه کنار حصار سیمی یکی از مراکز ساواک ایستادیم. چند دقیقه قبل مردی یکی از پاهایش را از دست داده بود، چون میخواسته وارد حیاط شود. حالا دنبال یک گربه میگشتند تا مین یاب آنها شود! از آنجا به زندان اوین رفتیم. دروازه اش باز بود و جمعیت همه جا دیده میشد. یک نفر از هتل بلند نزدیک به سوی مردم تیراندازی میکرد. حسین قبلا دو سال در اوین زندانی بود و آنجا را خوب میشناخت. روبروی آشپزخانه عده ای جمع شده بودند و میخواستند زمین را بکنند. تصور میکردند که شکنجه فقط میتواند درون چاه های تاریک و زیرزمین های مرطوب اتفاق افتد. آبکش های بزرگ هنوز تا نیمه پر از برنج بود. زندانبان ها با عجله زیاد گریخته بودند. بعد ما از چند دروازه دیگر گذشتیم و خود را درون بندها یافتیم. داخل یک بند درِ برقی ناگهان بسته شد و ما فکر کردیم که گیر افتاده ایم. در آنجا سلول های کوچک انفرادی دیده میشد که دیوارهاشان رنگ سبز براق داشتند.
پنجره ای در میان نبود. مستراح داخل سلول بود و چراغ داخل محفظه ای فلزی. سوراخی روی درِ سنگین آهنی به چشم میخورد. عاقبت درِ برقی دوباره به کار افتاد و ما خلاص شدیم. آن وقت تو لبخند زدی و به حسین گفتی: «زندان کهنه را گشودیم ولی خودمان زندانی جدید آن شدیم.»
در واقع یک گروه مسلح دستاربند سعی میکردند تا مردم را بیرون کنند و زندان را تحت نظارت خود درآورند. آنها داشتند اولین واحد زندانبانی جدید را به وجود می آوردند.
حسین روی زمین یک خشاب خالی مسلسل پیدا کرد. دوباره سوار بر موتورسیکلت شدیم و به سوی زندان قصر راندیم. من آشکارا دیدم که قدرت یک موهبت الهی نیست. جادو بی اثر شده بود. زندانها، پادگانها و کاخ های سلطنتی همه به صورت ساختمان هایی عادی درآمده بودند عاری از هرگونه قدرت جادویی. کوشش یک تیرانداز در زندان اوین یا یک واحد کوچک مسلح در زندان قصر نمیتوانست اثر جادو را برگرداند. وزرای شاه، عوامل ساواک و ارتشبدها، همه از نژاد انسان بودند بدون فره ایزدی گرد سرهاشان. اکنون رژیم جدید، عطر جادویی تازه ای در هوا پراکنده، عمامه و عبایی الهی به تن کرده تا منشاء زمینی خود را بپوشاند. آیا میتوانستم به بیمارستان بیایم، دستم را روی شانه پاسدار مسلح تو بگذارم و بگویم: «جانم! بازی تمام شده. مسلسلت را کنار بگذار و به خانه برو. بگذار من دلدارم را در آغوش بگیرم.»
چه پرمعنا است اندیشه«میرِ نوروزی» که حافظ در غزلی از آن حرف میزند:«سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی/ که بیش از پنج روزی نیست حکم میرِ نوروزی».
در مصر باستان چنین رسم بوده که هنگام نوروز مردم میتوانستند از میان خود شاهی انتخاب کنند و او میتوانست برای پنج روز حکم براند. به این طریق، هم حکمروایان و هم اتباع حکومت در می یافتند که قدرت یک نیروی جادویی نیست و ممکن است یک شبه بی اثر شود. شاید این یکی از کارکردهای روز انتخاب در کشورهای دموکراتیک باشد. اما در ایران هر گروهی که قدرت را در دست میگیرد نمیخواهد به منشاء زمینی خود اعتراف کند و همین است که جامعه را به ورطه آدمخواری سوق میدهد.

• تناسخ
در کوچه ها سرگردان بودم که به زنی مانند تو برخوردم. چشمانی درشت داشت با ابروهای نازک به هم پیوسته. چادر سیاه بدنش را نشان نمیداد اما مثل تو لاغر بود. داخل اتاقک تلفن شد و من در کنار در ایستادم و به او نگاه میکردم. بعد از چند لحظه ای در را باز کرد و پول خرد خواست. صدایش هویت او را تغییر داد. با این وجود من از خیال خود دست نکشیدم: آیا امکان داشت که در اثر تناسخ تو در هیأت کس دیگری ظهور کنی؟ در واقع این پرسش، شب اول غیبت تو به ذهن من رسید.
آن یکشنبه قرار بود تو را ساعت پنج عصر در ایستگاه خط شادآباد ببینم. حسین نیز آمد. اتوبوس رفت و تو ظاهر نشدی. ایستادن برای مدت طولانی درست نبود، زیرا گشتی ها ممکن بود به ما مشکوک شوند. از حسین خواستم که برود اما خودم منتظر ماندم. بالاخره آخرین اتوبوس مرا به شادآباد رساند. در راه به یاد آوردم که چند روز پیش راجع به قرار صبح آن روزت با یکدیگر حرف زده بودیم. صادق محل را میشناخت. او را دیده بودم. گروهبانی بود که به عنوان هوادار با دال دال(سازمان دانشجویان و دانش آموزان پیکار) همکاری میکرد. چند ماه پیش به دلیل عدم شایستگی او را از تشکیلات تصفیه کرده بودی. وقتی که من پرسیدم:«آیا میدانی که او الان چه میکند؟» تو مانند بچه ای که میداند کار نادرستی انجام داده است شرمگنانه خندیدی و گفتی:«۲۵ روز است که دیده نشده. اما این آخرین باری ست که در آن خانه قرار ملاقات میگذاریم.»
از ایستگاه آخر تا خانه، باید ده دقیقه ای پیاده میرفتم. حسین در زمان شورش«خارج از محدوده» سال ۱٣۵۶ این خانه را با دستهای خودش ساخت. آنها فقط شبها کار میکردند تا بولدوزرهای شهرداری خانه را خراب نکنند. از کشتزار مجاور، بوی تازه خیار، گوجه فرنگی و پیاز می آمد. اولین بار که از این راه با من آمدی برای آن بود که به نوشین بگوییم که ما یکدیگر را دوست داریم. آن شب آنها جای خود را در ایوان کنار باغچه انداختند، و ما داخل اتاق خوابیدیم. نیمه های شب از بوی سوختگی بیدار شدم. لحاف چل تکه شان به «پشه سوز» خورده بود و داشت میسوخت و آنها هنوز در خواب بودند.
خواهرم در بزرگ آهنی را گشود. من به دیوار تکیه دادم و او مرا به داخل برد و گفت:«خودش می آید.» ما صبر کردیم و صبر کردیم و صبر کردیم و عاقبت نوشین مرا به داخل آشپزخانه برد. کپسول گاز خالی شده و او مجبور شده بود که تکه های ماهی آزاد را روی چراغ خوراک پزی نفتی کوچکی سرخ کند. من سفره و نان را برداشتم و او دیس ماهی را و هر دو به اتاق نشیمن زمهریر برگشتیم. حسین رفته بود که دوستی را ببیند و ما در خاموشی دور سفره نشستیم. من تکه ای از ماهی را به دهان گذاشتم. خام بود و من با حال تهوع به حیاط دویدم. نوشین به دنبال من دوید و مرتب میگفت:«خوب نپخته.» من روی صفه سنگی نشستم و گفتم:«انگار گوشت «عزت» بود که به دهان گذاشتم»، و زدم زیر گریه.
وقتی که حسین برگشت ما نشستیم تا درباره برنامه کار خود حرف بزنیم. از اردیبهشت ماه گذشته سازمان «پیکار» دچار بحرانی کشنده شده بود. در شماره ۱۱۰ پیکار هفتگی «مرکزیت» شعار محوری سازمان را از «علیه حزب جمهوری اسلامی!» تقلیل داده بود. مجاهدین خلق مقر مرکزیت حزب جمهوری اسلامی را منفجر و خمینی، بنی صدر را از ریاست جمهوری عزل کرده بود، و میخواست همه روشنفکران مخالف را قتل عام کند. اکثریت هواداران و اعضای سازمان، از جمله ما با این تاکتیک جدید مرکزیت مخالف بودند و مرکزیت را به دنباله روی از لیبرال ها متهم میکردند. ما میخواستیم که درون سازمان، جناحی از آنِ خود داشته باشیم و مبارزه فکری را به طور علنی دنبال نماییم. مرکزیت ما را انحلال طلب چپ مینامید و میخواست تصفیه مان کند. در نتیجه سرکوب پلیس و بحران داخلی، سازمان تُرک برداشت و آرام آرام از هم پاشید.
من نمیتوانستم حواس خود را جمع کنم و ماهی نیمه خام و مزه گوشت تو در دهان، ذهنم را پریشان کرده بود. رفتم که بخوابم ولی خیال تو مرا رها نمیکرد: آیا به راستی تو مرده بودی و من داشتم از گوشت تن تو میخوردم؟ اما کجا میتوانستم جسد تو را بیابم؟ خود را چون آدمخواری میدیدم که از گوشت جسد دلدارش میخورد تا روح او در بدنش حلول کند. اما کجا میتوانستم پیکر تو را بیابم؟
اندیشه خوردن گوشت تو به من بازنگشت تا هنگامی که ما سر خاک تو رفتیم: کفرآباد در جاده خاوران. آنجا نسبت به دفعه ای که من و تو با هم آمدیم تا قبر یکی از خویشاوندان من، صادق، را ببینیم، خیلی فرق کرده بود. او جزء اولین گروهی بود که در تیرماه تیرباران شده و عجولانه در یک قبر دسته جمعی دفن شده بودند. از آنجا که قبرها اندک بود محل آن را به سادگی یافتیم. تو دسته ای گل لاله بر سر مزار او گذاشتی و با سوزن گل سرت روی تکه آجری نوشتی:«صادق! تو مانند نامت بودی.» او از اصفهان به تهران منتقل شده بود تا در یک چاپخانه مخفی کار کند.
اما درست همان روز ورودش، محل لو رفت و همه دستگیر شدگان ظرف دو روز اعدام شدند. معمولا لبخند خجالتی بر لب داشت و خوش خلقی مینمود. اکنون من بدون تو بدانجا آمده بودم. شش ماه بیشتر نگذشته بود و گورستان دیگر شناخته نمیشد. هر سو گورهای تازه چال بود. خویشاوندان کشته شدگان بر سر مزار عزیزانشان سنگ قبر میگذاشتند اما پاسدارها آنها را خراب میکردند. پدر میگفت که محل دفن تو هشت قدم از دروازه و شانزده قدم رو به دیوار است.
چند بار آن را قدم کرد و بعد همه آنجا نشستیم. تو جزء گروهی بودی مرکب از دو زن و پنجاه مرد، که پس از تیرباران در یک گور جمعی چال شده بودید. ما به آرامی اشک میریختیم که یک گروه پاسدار وارد شدند. من خود را پشت چادر خانمی پنهان کردم. از این گذشته، قیافه یک دکاندار را داشتم با شاپو و ریش. بعد پدر گفت:«میخواهم محل را بیل بزنم و عزت را با خودم ببرم اصفهان و توی باغچه خانه مان چال کنم.» مات و مبهوت مانده بودم. وسوسه ای گزنده به جان من افتاده بود. میخواستم تو را برای آخرین بار ببینم و با تو وداع کنم. وقتی که آنها محمد شوهر خواهر تو را در اصفهان کشتند پدر جسد او را دیده بود. در بدنش جای سه گلوله دیده میشد: یکی در سینه و دو تا در پیشانی. ولی آنها اجازه داده بودند که جسد او در گورستان عمومی دفن شود. آیا میتوانستیم جای گلوله ها را در بدنت ببینیم؟ آیا هنوز حلقه ازدواجت را در دست داشتی؟ داغدارانی بودند که اجساد عزیزانشان را در حیاط خانه چال کرده بودند. آن گاه تصویر ماهی نیمه خام دوباره به ذهنم آمد.
نه. نمیتوانستم گوشت تن تو را بخورم. فرهنگ قومی مرا از رسم آدمخواری نیاکانم منع میکرد. تنها میتوانستی در قالب گل ها، پرنده ها و... به من بازگردی. آنگاه به حکمت ریختن آب بر سنگ گور مرده پی بردم. عصرهای جمعه غالبا پدرم مرا به سر خاک پدرش میبرد. ما در کنار سنگ قبر مینشستیم. او همان طور که زیر لب دعا میخواند، با ریگی بر سنگ قبر میکوبید. پسر بچه ای کوزه به دوش آب را روی گور میریخت و پدر به او سکه ای میداد. در کنار آن قبر، درخت کاجی روئیده بود که به سرعت قد میکشید.
اینجا ما فقط گلهای سرخ و لاله داشتیم که زیر پای پاسدارها لگدکوب شده بودند. بعد قصه «بلبل سرگشته» را به یاد آوردم که مادرم عادت داشت تعریف کند:«نامادری، دختر را کشت و از جسدش آبگوشت درست کرد. پدر از آن خورد اما برادر مهربان استخوانهای او را گرد آورد و آنها را چال کرد. از آنجا کاجی روئیده و از آن بلبلی سر برکشیده که میخواند:«منم آن بلبل سرگشته/ بر کوه و کمر گشته...»

• من یک انسان را کشتم
ما حتی یک عکس با هم نداریم. باید بی چهره میماندیم تا ساواک ما را شناسایی نکند. اما من از تو سه تا عکس دارم: تازه ترین آن مربوط است به دوران دانشجویی ات در دانشکده فیزیوتراپی دانشگاه تهران با موی کوتاه پسرانه و گردنی افراشته. درست مانند اولین روزی که یکدیگر را دیدیم. نه. آن روز موهای مجعدت تا سر شانه میرسید. مثل چهره های نقش شده روی دیوارهای تخت جمشید. من و حسین وارد«کافه زندی» نزدیک دانشگاه شدیم و پیش از این که دیزی سفارش دهیم او از پنجره تو را دید. تو و محبوبه داشتید در حیاط خلوت غذا میخوردید. شما پیش از ما تمام کردید و باید از توی راهروی باریکی رد میشدید که ما آنجا نشسته بودیم. برای همین بود که تو را کاملا از نزدیک دیدم. تو به ما نگاه نکردی و رد شدی. من از قیافه ات خوشم آمد: باریک اندام، میان قامت ـ یادآور خواهر فرشته خویم: نفیسه. میدانم که او از همان کودکی به صورت نمونه زن دلخواه من درآمد: آن زنانگی مهربان، هوشمند و تکیده. هر وقت که به این الهه پشت کرده ام در عشق شکست خورده ام. مزخرف میگویم! اولین بار که تو را با موی پسرانه دیدم جا خوردم. ما میخواستیم به جنوب شهر برویم و از نمایشگاه های کتاب که در سراسر شهر در دبیرستان ها برپا شده بود کتاب بخریم. پس از بازگشت، به دانشکده اقتصاد رفتیم تا فیلم داستان«مادر» ماکسیم گورکی را ببینیم. در کافه تریا«موسوی» را دیدیم. او بلند قد بود و چشم هایی شوخ داشت. شما در یک سفر گروهی، دوازده روز با یکدیگر کوهنوردی کرده بودید. وقتی که ما دو نفر در صحن بیرون کافه نشستیم تا چای بخوریم من گفتم که تو را دوست دارم و اگر تو به کس دیگری علاقمند هستی بهتر است همین حالا به من بگویی. تو گفتی که این تعهد خیلی زودرس است. اما من گفتم که میخواهم ماه دیگر به خارج بروم تا شاید بتوانم با مجاهدین خلق(مارکسیست لنینیست) ارتباط برقرار کنم و دوست ندارم که تو را از دست بدهم. روزی که میخواستم به فرودگاه بروم تنها پیشانی ات را بوسیدم. اولین بوسه من بود. از آمریکا برایت دو بار نامه نوشتم. پس از دو ماه که برگشتم تو گله کردی که چرا تو را با خود نبرده بودم. در طی این مدت«کبرا» توانسته بود در کارخانه با مجاهدین مارکسیست ارتباطی برقرار کند. برخی از آنها نسبت به جنبش مردم در کوچه و بازار بدبین بودند و آن را خرده بورژوائی میخواندند و هوادار جنبشی صد در صد کارگری بودند. من مقاله ای نوشتم و آنها را به «اکونومیسم» متهم کردم. آن شب سر میز نشسته بودیم، تو داشتی دست نوشته مرا بلند میخواندی تا من آن را تایپ کنم گیسوانت پریشان بود و بوی خوبی میداد. تو را بغل کردم و بوسیدم. اما تو مرا نبوسیدی تا وقتی که من گفتم«مگر نمیخواهی زن من شوی؟» تو گفتی:«میخواهم» و مرا سخت بوسیدی. بدنی زیبا و سفت داشتی: پاهایت، سرین هایت، کمرگاهت و پستان هایت. از آن شبِ مهرگان، انقلاب برای من بوی تو را به خود گرفت.
مادر دو عکس دیگر تو را به من داد. در یکی از آنها تو و او میان باغچه خانه تان در اصفهان، در کنار هم بی حجاب، ایستاده اید و گل ها نیمی از دامنتان را پوشانده است. به مادر قول دادم که چهره او را از عکس خواهم برید. تو بیش از شانزده سال نداری. عکست را در قاب چوبی قهوه ای رنگی گذاشتم سر رف بخاری در خانه مخفی، و در غیبت تو هر وقت میخواستم با تو عشق بورزم آن چشم ها با من حرف میزدند. تو برای همیشه رفته بودی اما در آن زمستان سرد، عکس ات به من گرما میداد. مادرت در خانه تان گلکاری میکرد و تو یک بار با خود یک صندوق گل بنفشه برای کاشتن به تهران آوردی. یک روز حسین، نوشین، مهدی، فریبا، کسری، تو و من همه برگ ها را جمع کردیم، تمام حیاط بزرگ را جارو کردیم، حوض را شستیم و وقتی همه داشتند چای میخوردند و از مهتابی به حیاط پاکیزه نگاه میکردند، تو و من به کمک هم گلهای بنفشه را در باغچه خانه کاشتیم. من خاک را پس میزدم و تو بنفشه های زرد را نشا میکردی. آه، چقدر دلم برایت تنگ شده است عزت!
به چشم هایت در عکس سوم نگاه میکنم. متعلق است به دوران دبستانت. موهایت تا بالای چشم هایت را پوشانده اند.
چشم هایت همه صورتت را پر کرده اند. آن را زیر دستگاه «بزرگنما»یم میگذارم و شصت بار بزرگش میکنم. چشمهایت زنده هستند، به درخشندگی چشم های خواهرزاده ات نرگس.
ده ساله بود که دیدمش، پس از مرگ تو. در را باز کردم و عجب! این تو بودی که در قالب نرگس به من نگاه میکردی. اگر سقط جنین نکرده بودی حالا میتوانستم تکه ای از تو را داشته باشم. چند ماه پس از قیام بهمن بود. نتیجه آزمایش مثبت درآمد. من با داشتن بچه مخالف نبودم. اما تو میگفتی که اگر مادر شوی خود را خواهی کشت زیرا بزرگ کردن بچه با زندگی مخفی مغایرت دارد. دکتری پیدا کردیم که حاضر شد این کار غیرقانونی را انجام دهد. پس از عمل، او ما را به خانه رساند و من رفتم جگر بخرم تا برایت کباب کنم.
تمام روز تو خاموش بودی. فکر میکنم دو روز پس از عمل بود که به دانشگاه رفتی و چند ساعت بعد بازگشتی. وقتی که در را برایت باز کردم تو را در آغوش خود یافتم. زار میزدی و میگفتی:«من یک انسان را کشتم! من یک انسان را کشتم!» تنها پس از تیربارانت بود که فهمیدم چه میگفتی.
آیا میتوانستم از خواهرت خواهش کنم که نرگس را به من بدهد؟ این سئوال حادثه ای را به یادم میآورد که در دوره کودکی ام دیده بودم. مردی سوار بر دوچرخه میخواست دختربچه ای را برباید اما شاگرد «اکبر قصاب» به دنبال او دوید و چرخش را پنچر کرد. او را میزدند و او همان طور که گریه میکرد میگفت:«زنم مرده. میخواستم یک دختر داشته باشم!»

• بازگشت شعر
وقتی که یک کمونیست جان بر کف شدم، شعر گفتن را کنار گذاشتم و با خود عهد کردم که بدان باز نگردم مگر آن که پرولتاریا آزاد شده باشد. بعد خود را از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در لس آنجلس به دانشگاه تهران منتقل کردم تا بتوانم وظایف انقلابی ام را انجام دهم. البته علاقه من به کلمات فروکش نکرد. مقالات سیاسی نوشتم، به تحقیقات جامعه شناختی در زمینه روستا پرداختم و به ترجمه کتابهای فلسفی و اجتماعی دست زدم اما شعر دیگر نگفتم. بخصوص که تربیت ادبی من با «شعر حزبی» بیگانه بود. اضطراب ناشی از کار مخفی مرا راضی میکرد تا این که آن شب فرا رسید.
چند روز پس از مرگ تو بود. صبح ما به کوه رفته بودیم تا یادت را گرامی داریم. برف زمین را پوشانده بود. ما داشتیم از کنار جویبار میان«گلابدره» پایین می آمدیم. من بی صدا گریه میکردم و هر چند وقت یک بار خم میشدم و صورتم را با آب یخ جوی میشستم. حسین شعر «نازلی» شاملو را به آواز میخواند و نام تو را در آن گنجانده بود:
«عزت! بهار خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره، گل داده یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن
خاصه در بهار.»
آنگاه ما همه دم میگرفتیم:
«عزت سخن نگفت
عزت سخن نگفت
مهدی پشت سر من روی قالی نشسته بود. من چراغ مطالعه پرنوری را روشن کرده بودم تا بهتر ببینم. قطره های اشک روی برگ های کتابچه جیبی ام میریخت. ناگهان آمد. یک باره برای تو ۹ شعر نوشتم و قلم را زمین گذاشتم. لحن، تصاویر، و اندیشه این شعرها سیاسی ست ولی حس درون آنها خیلی شخصی ست. میخواستم تو را دوباره زنده کنم و انتقام مرگ ات را بگیرم. میخواستم تو را در کنار خود داشته باشم. تو از زبان پریان الهام با من سخن میگفتی. من برگشتم و به مهدی گفتم:«حالا میفهمم که چرا نئاندرتال ها آن گاومیش ها را روی دیوارهای غار آلتامیرا میکشیدند.»
بعد از آن شب، برای چهار سال دیگر شعر ننوشتم. هنوز باید با سایه مرگ، زندگی میکردم. مرگ بوی زندگی تو را به خود گرفته بود و من برای آن آه میکشیدم.
کمتر از یک ماه پس از مرگ تو کنار خیابان در انتظار تاکسی ایستاده بودم. یک پیکان سفید بدون توجه به مسافرینی که پیش از من ایستاده بودند جلوی پای من ترمز کرد. با تعجب در را باز کردم. و دودلانه روی صندلی جلو نشستم. راننده پرسید که آیا من عضو«سازمان پیکار» هستم و چون انکار کردم، گفت مرا به کمیته خواهد برد. برای چند لحظه من با حسِ شیرین نزدیک شدن به مرگ آکنده شدم و از خود میپرسیدم چرا نگذارم مرا به سرزمین مرگ ببرد جایی که دلدارم عزت در آن انتظار مرا میکشد. با وجود این زود بر احساس مرگ پرستانه خود غلبه کردم و همان طور که ماشین با شتاب میرفت در را باز کردم و از پشت به بیرون پریدم و به داخل خیابانی فرعی دویدم. آنگاه به یاد تو افتادم که در بعد از ظهر ۲۹ شهریور از خانه ای که در آن قرار داشتی فرار میکنی. حدود ساعت ٣ صادق و پاسدارها در را میزنند.
همه شما از در پشتی فرار میکنید. پاسدارهایی که خانه را در محاصره داشتند دو نفر دیگر را دستگیر میکنند اما تو جسورانه مقاومت میکنی و موفق به فرار میشوی. یکی از آنها به سوی تو نشانه میرود، ولی گلوله در لوله گیر میکند و خارج نمیشود. برای آن که خود را پنهان کنی از دیوار خانه ای بالا میروی و بعد به داخل حیاط میپری. بدبختانه لگن خاصره ات میشکند و صاحبخانه تو را در اتاقی زندانی میکند. از آنجا به دوستی تلفنی میکنی و میگویی:«به مجید بگو که من گرفتار شده ام و او باید همه جا پاها را پاک کند.» من داخل مدرسه ای شدم تا خود را پنهان کنم ولی فراش از من خواست که بیرون بروم. هنگام برگشتن همان پیکان سفید را دیدم که جلوی پای من ایستاد و راننده مرا صدا کرد. او علیرضا سپاسی آشتیانی یکی از اعضای مرکزیت سازمان پیکار بود که فکر میکرد من هویت او را تشخیص داده بودم. او فراموش کرده بود که من نزدیک بین هستم وگرنه آن نقش را بازی نمیکرد. در آن زمان ما به دو جناح متفاوت از سازمان تعلق داشتیم. معهذا دست یکدیگر را فشردیم و جدا شدیم. یک هفته بعد او دستگیر شد و پس از مدت کوتاهی کشته شد. قبل از مرگ خونش را کشیده بودند تا برای سربازان مجروح جنگ«مقدس» به کار رود.
من نه تنها باید مکان زندگی خود را تغییر میدادم و به تبعید می آمدم بلکه باید در معرض دگرگونی ذهنی قرار میگرفتم. نخست کتاب مارکس نه چون یک پیشوا را نوشتم و بعد جاذبه نوشتن شعر دوباره به سراغم آمد. یک روز بعد از ظهر در سپتامبر ۱۹٨۵ در شهرک ونیس نشسته بودم و داشتم به یک فیلم تلویزیونی نگاه میکردم. نخست دختر جوانِ باریک اندامی را نشان میداد با دو گیس بافته بر پشت، که با پدرش در نوشگاهی نشسته بودند و شاد به نظر میرسیدند.
بعد پدر پشت فرمان تریلرش نشست و راهی را در پیش گرفت که از «دره مرگ» در کالیفرنیای جنوبی میگذشت. ناگهان سنگهایی بزرگ از دو سوی جاده کنده شد و غلت زنان به سقف ماشین خورد. پدر آن شب مرد و من نیمه کاره تلویزیون را خاموش کردم. میلرزیدم و نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
برای پیاده روی به کنار ساحل رفتم ولی از ترس و لرزم کاسته نمیشد. به خانه برگشتم. تاریک بود و خاموش.
عصمت هم آن شب به خانه نمی آمد. خود را با شتاب به طبقه دوم ساختمان رساندم و به خانه برادرم رفتم. گفتگو با او و زنش تا حدی مرا از خود بیرون آورد اما پس از مدتی ترس و لرز دوباره به سراغم آمد. در حال گریه عصبی داد میزدم:«عزت! چرا مرا تنها گذاشتی؟» دختر توی فیلم شبیه تو بود. پدرش مانند پدر تو کامیون میراند و صحنه از شادمانی آغاز میشد و به اندوه، انزوا و مرگ می انجامید. برای مدت سه روز در بحران بودم و باید مثل کودکی دست کسی را میگرفتم.
تقریبا دو ماه بعد یکشنبه ۲۲ دسامبر شعر به من هجوم آورد و تا چهار ماه تمام مرا با خود برد. شعر شبانه روز از من میریخت. آنها را در مجموعه پس از خاموشی گرد آوردم.
عزت! آیا صدای مرا میشنوی؟ دست مرا نگهدار. در آغوشم بگیر. من نتوانستم ترا نجات دهم، نه از طریق وزیر و نه با کمک پاسدار. قدرت دولتی ساقط نشد. از تو کودکی به جا نماند و امکان حلول تو در تن دیگری تنها به صورت یک آرزو باقی ماند. با این وجود من مرگ را انتخاب نکردم.
تو درون این کلمات زندگی میکنی. هرگاه کسی این کتاب را به دست میگیرد ما با جهان سخن میگوییم.

۷ ژانویه تا ۱ مه ۱۹۹۷

خلاصه ای از مهمترین نکات مندرج در گزارش پنتاگون در خصوص وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران (2)

خلاصه ای از مهمترین نکات مندرج در گزارش پنتاگون در خصوص وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران (2)

قسمت دوم؛ سفارتهای ایران در کشورهای خارجی بعنوان لانه های جاسوسی استفاده می شوند!قسمت دوم؛ سفارتهای ایران در کشورهای خارجی بعنوان لانه های جاسوسی استفاده می شوند!
نیروهای گزینش شده در تهران و قم آموزش می بینند. هرچند مستثنی های معدودی دیده شده است اما یکی از اصلی ترین شرایط لازم برای استخدام شدن در وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی قبول داشتن اصل ولایت فقیه است. این وزارت، افراد بالاتر از 27 سال را برای آموزش نمی پذیرد.
این وزارتخانه از راههای گوناگونی برای انجام عملیات های خویش بهره می گیرد. افراد وابسته به این سازمان ممکن است بصورت مخفی و در پوشش سفیر جمهوری اسلامی، کارکنان شرکت ایران ایر، کارمند شعبات بانکی و یا دیگر پوشش ها از قبیل کارمند ادارات خصوصی به انجام ماموریت خویش بپردازند. این گزارش می افزاید که بسیاری از دانشجویان اعزامی به کشور های خارجی نیز می توانند از عوامل این وزارت خانه باشند. معمولا دانشجویان بخاطر دریافت بورسیه های تحصیلی و همچنین بازگشتشان به ایران تن به همکاری با این سازمان می دهند.
حزب الله لبنان و نیروهای قدس مستقیما در ارتباط با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران عمل می کنند. نیروهای حزب الله لبنان بیشتر وظیفه ی مقابله با اسراییل و انجام خدمات اطلاعاتی در آن کشور را بر عهده دارند. ایران این گروه را به شدت از لحاظ مالی و منابع تامین می کند.
اکثریت سفیران و کارمندان سفارتخانه های ایران در استخدام وزارت اطلاعات کشور می باشند. سفارتخانه ها معمولا وظیفه ی جمع آوری اطلاعات مورد نیاز و انجام عملیات های اطلاعاتی را [همانند یک لانه ی جاسوسی] برعهده دارند.
نیروهای اطلاعاتی و همچنین اعضای سپاه قدس از طریق سفارتخانه ها پاسپورتهای دیپلماتیک دریافت می کنند.
در بخش دیگری از این گزارش مفصل آمده است که یکی از برنامه های نفوذ در نیروهای مخالف جمهوری اسلامی ایران از طریق زندانی کردن افراد خودی و مطرح کردن آنها در فضای سیاسی می باشد. این گزارش می گوید که اندکی پس از زندانی شدن این افراد، معمولا با اعلام اینکه ایشان از زندان (و یا از کشور و پس از آزادی) گریخته است عوامل این وزارت خانه آنها را بعنوان فعالان ضد رژیم جا می زنند که درواقع استفاده از این روش علاوه بر نفوذ در گروههای اپوزسیون امکان ایجاد بی اعتمادی افکار عمومی به فعالین واقعی را نیز اللخصوص در خارج کشور افزایش می دهد.
این گزارش تصریح می کند که برای عموم مردم عمدتا زندانی بودن شخص کافیست تا به وی به عنوان یک فعال سیاسی ضد رژیم اعتماد کنند و مردم عموما به دنبال سابقه ی فعالیت های سیاسی قبلی این افراد نمی روند.
گزارش مورد بحث در بخش دیگری با بیان سیاست 80-20 شاخه ی «نفاق» وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی تشریح می کند که این شاخه از وزارت اطلاعات وظیفه دارد تا اخبار دروغ و دستکاری شده را در راستای اهداف خویش تنظیم و منتشر نماید.
بنا براين گزارش 64 صفحه اي جنگ رواني عليه سازمان مجاهدين خلق ايران از اصلي ترين وظايف اين ارگان بعد از جنگ خليج فارس در سال 1991 بوده است.
کنترل اینترنت یکی دیگر از برنامه های این وزارت خانه برای مبارزه با اقداماتی است که منجر به آسیب پذیری دستگاه جمهوری اسلامی ایران می شود. این برنامه اللخصوص پس از جریان اعتراضات سال 88 در ایران در دستور کار قرار گرفته است.
اشاراتی به روابط ایران و سوریه در زمینه های برپایی پایگاههای سایبری و همچنین قدرت اندک ایران در این بخش و توانایی بسیار محدود ایران در استفاده از هواپیماهای جاسوسی در این گزارش به چشم می خورد.
این گزارش با تاکید بر فعالیت شدید اطلاعاتی ایران در کشور های همسایه ی خویش عنوان می کند که این کشور بارهای بی شماری، تحت نام مرسولات دیپلماتیک، اسلحه به کشورهای مورد نظر ارسال کرده است. فعالیت شدید و نفوذ بالای ایران در عراق و بر شخص نوری المالکی یکی دیگر از مباحث مطرح شده در این بخش از گزارش پنتاگون می باشد.
نفوذ نیروهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی در میان شیعه های آمریکای لاتین یکی دیگر از موارد مطرح شده می باشد که به گفته ی این گزارش باعث نگرانی دولت آمریکا گشته است.
پژوهشگران پنتاگون معتقدند که ایران یک واحد ضد اطلاعات قدرتمند با نام عقاب ۲ ایجاد کرده که با هدف صیانت از فعالیت های هسته ای جمهوری اسلامی در راستای غنی سازی اورانیوم ایجاد شده و با تمرکز بر مقابله با کوشش ایالات متحده برای نفوذ به اطلاعات برنامۀ هسته ای ایران فعال تر شده است، اما راه اندازی و فعالیت آن چندان اثرگذار نبوده است.
علیرضا عسگری، کارمند پیشین وزارت اطلاعات که از آن جدا شد، به غرب کمک کرد تا ارتباط جمهوری اسلامی با حزب الله و جزئیات آن را تا اندازه ای دریابند. وی همچنین اطلاعاتی نیز پیرامون راکتور اتمی مخفی سوریه در اختیار اسرائیل گذاشت. گفتنی است که هواپیماهای جنگی اسرائیل ظاهراً بر مبنای این اطلاعات، راکتور اتمی مخفی سوریه را در سال ۲۰۰۷ بمباران کردند.
این گزارش همچنین به نقش مهم روسیه در تربیت نیروهای اطلاعاتی-امنیتی جمهوری اسلامی اشاره کرده و آلمان و سفارت ایران در این کشور را به عنوان یکی از اصلی ترین مقرهای جاسوسی ایران در اروپا معرفی می کند.
در قسمت های پایانی این تحقیق چند ده صفحه ای به تاریخچه ی فعالیت های تروریستی این وزارت خانه اشاره شده است. عملیات ترور رهبران کرد در رستورانی به نام میکونس در برلین و محکوم شدن عده ای از سران نظام جمهوری اسلامی از جمله علی خامنه ای، هاشمی رفسنجانی، علی اکبر ولایتی و همچنین فلاحیان از جمله مواردی است که مورد توجه این تحقیق قرار گرفته است.
پایان.

خلاصه ای از مهمترین نکات مندرج در گزارش پنتاگون در خصوص وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران (1)


قسمت اول؛ سازمان مجاهدین خلق ایران اصلی ترین خطر برای حکومت جمهوری اسلامیقسمت اول؛
  • وزارت اطلاعات ایران شامل شاخه ای به نام  اداره ی «نفاق» می باشد که وظیفه ی تولید اخبار و شایعات دروغ در خصوص «دشمنان» نظام را برعهده دارد.
  • وزارت اطلاعات ایران معمولا عهده دار فعالیتهای درون کشوری می باشد و نیروی قدس شاخه ای است که وظیفه ی بمبگذاری و خرابکاری، ترور و جاسوسی در خارج از مرزهای کشور را بر عهده دارد.
وظایف نیروهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی عبارتند از:
  • جمع آوری، تحلیل، ساخت و طبقه بندی کردن اطلاعات امنیتی درون و برون کشوری
  • کشف و خنثی سازی عملیات های اطلاعاتی و یا تخریبی بر ضد نظام جمهوری اسلامی
  • حفاظت اطلاعات و…
  • آموزش و کمک به دیگر سازمانهای مربوطه برای محافظت اطلاعاتی
این گزارش همچنین فاش می سازد که در اوایل انقلاب سال 57 در ایران، جمهوری اسلامی برای بهره برداری از تجربیات نیروهای اطلاعاتی ساواک به برخی از کارکنان با تجربه ی این سازمان عفو می دهد تا بتواند برای تشکیل خود از کمک آنها بهره گیرد.
هرچند فعالیتهای اطلاعاتی-تروریستی جمهوری اسلامی در خارج از مرزهای کشور بر عهده ی شاخه ی «نیروهای قدس» می باشد، اما وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران در فعالیت های برون مرزی زیر نیز نقش ایفا می کند.
  • نفوذ میان گروهای اپوزسیون
  • ساخت و تاسیس گروهکهای تروریستی (این بخش در حیطه ی کاری نیروهای قدس نیز می باشد)
  • شناسایی خطرات خارجی، از جمله آن دسته که مربوط به برنامه های اتمی رژیم جمهوری اسلامی می باشند.
  • انتشار اخبار، شایعات و اطلاعات دروغ
  • دستیابی به تکنولوژی برای نیروهای رزمی جمهوری اسلامی
در بخش دیگری، این گزارش به نقش کلیدی سعید حجاریان در بنیان نهادن وزارت اطلاعات و تشریح مقام و فعالیتهای سعید امامی (که یکی از افراد مشهوری است که پروژه ی قتل عام مخالفین نظام معروف به «قتلهای زنجیره» ای را بر عهده داشت) و سعید پور محمدی می پردازد.
دو شخص به نام های ان سینگلتن و مسعود خدابنده
به کار گیری یک مهره ی بریتانیایی –ان سینگلتن- و شوهر ایرانی وی –مسعود خدابنده- نمونه ی بارزی از چگونگی تلاش وزارت اطلاعات برای اجبار افراد غیر ایرانی به همکاری با این وزارت خانه می باشد.
خانم سینگلتن در اواخر دهه ی هشتاد میلادی با سازمان مجاهدین خلق ایران همکاری داشته است. در آن زمان مسعود خدابنده و برادرش ابراهیم، هردو از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بوده اند. در سال 96 میلادی، مسعود خدابنده تصمیم به ترک سازمان مجاهدین خلق ایران میگیرد و مدتی بعد با ان سینگلتن ازدواج می کند.
به سرعت پس از ازدواج این دو تن وزارت اطلاعات ایران با تهدید به مصادره ی خانه ی بزرگ مادر مسعود خدابنده از مسعود می خواهد تا با وزارت اطلاعات همکاری کند.
در سال 2002، سینگلتن تصمیم می گیرد تا با این وزارت همکاری نماید. او پس از آموزش دیدن در تهران به انگلستان بر میگردد و سایت ایران اینترلینک را در زمستان همان سال بمنظور پیشبرد اهداف وزارت اطلاعات ایران راه اندازی می کند.
پس از سفرهای متعددی که وی به ایران و سنگاپور –جایی که سینگلتن با فرماندهان خود در ارتباط بوده است- می کند، سازمان مجاهدین خلق به وی و شوهرش مشکوک می گردد.
این گزارش با پرده برداری از روابط نزدیک وزارت اطلاعات ایران و نیروهای سوریه فاش می سازد که در سال 2004 ابراهیم، برادر مسعود خدابنده توسط نیروهای سوریه دستگیر و به ایران فرستاده می شود.
در این گزارش همچنین آمده است که پس از آنکه احمدی نژاد به مقام ریاست جمهوری نظام اسلامی حاکم بر ایران می رسد، وزارت اطلاعات رژیم ایران با دریافت بودجه ی قابل توجه ای به گسترش خود پرداخته و نه تنها نیروهای جهاد در عراق و افغانستان را به خدمت می گیرد، بلکه جاسوسان متعددی را برای بنیان نهادن تشکیلات تزریق اطلاعات دروغ استخدام می کند.
این گزارش فاش ساخته است که نحوه ی استخدام غیر ایرانی های ساکن در کشور های مختلف به این شکل است که افراد خارجی دارای پتانسیل برای چنین کارهایی شناسایی شده و پس از آنکه پاسخی مثبت از سوی آنها دریافت می شود، از طریق سفارت ایران در آن کشور کارهای لازمه و مصاحبه های اولیه انجام گرفته و وی پس از گذر کردن از این مراحل به ایران اعزام می شود تا بتواند رسما استخدام شده و آموزشهای لازم را فراگیرد.
پایان قسمت اول

پای خانم سوم هم به پرونده باز شد

مصاحبه دختراغفال شده توسط مجری مشهور

سال 89 برای اولین بار از او شکایت کردم. برای اینکه این آقا را با یک خانم دیگر در فرودگاه مهرآباد دیدم. مهر سال 89 که اصفهان بودم، تلفن‌های مشکوک یک خانم را احساس می‌کردم که وقتی از او می‌پرسیدم، می‌گفت خواهرم است. تا اینکه در بهمن سال 89 در فرودگاه مهرآباد وقت مسافرت رفتن با هم آنها را دیدم.-با هم درگیر شدیم. کار به زد و خورد کشید. آن خانم فرار کرد و او هم به مسافرت نرفت.
اولین بار است که تصمیم گرفته مصاحبه کند. با هم قرار می‌گذاریم و سر ساعت مقرر به خبرگزاری می‌آید. یک مقنعه آبی روشن به سر کرده و مانتویی تیره به تن دارد. یک پاکت هم با خود به همراه دارد که پر از کپی مدارک و عکس‌هایی است که برای اثبات ماجرا آنها را به دادگاه ارائه کرده است.از پرینت پیامک و ایمیل گرفته تا کپی بلیط‌های هواپیما و گواهی هتل‌داران و ... همه آنها را با دقت نشان می دهد و درباره هرکدامشان توضیح مفصلی می‌دهد که همین موضوع حدود یک ساعت به طول می‌انجامد. آرامش در چهره‌اش موج می‌زند و آرام و با طمأنینه به سوالاتم پاسخ می‌دهد.

البته در همان ابتدا تاکید می‌کند که این اولین مصاحبه رسمی اوست و تا به حال هرچه از زبانش در برخی روزنامه‌ها و نشریات به چاپ رسیده، کذب محض است. تأکید دومش درباره صداوسیماست. از من می‌خواهد تا حتما در مصاحبه‌مان بیاورم که او هیچگونه وابستگی به سازمان صداوسیما ندارد و خود به طور مستقل کار می‌کند. او می‌گوید من کاری به این سازمان ندارم و فقط موضوعی که این میان باعث می‌شود تا برخی رسانه‌ها نام صداوسیما را ببرند، به این دلیل است که فردی که من از او شکایت کرده‌ام، یک مجری معروف است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفت‌وگوی خبرنگار یک خبرگزاری است با شاکی پرونده مجری معروفی است که این روزها مورد توجه قرار گرفته است، که بنا به دلایلی این مصاحبه منتشر نشده و اکنون توسط  عصر خبر منتشر خواهد شد.

در این گفت‌وگو اسامی هیچ‌یک از طرفین نیامده و عصرخبر نیز صرفا با توجه به رسالت اطلاع‌رسانی که بر عهده دارد و همچنین آگاهی‌دهی به خانواده‌ها و به ویژه جوانان این مصاحبه را انجام داده است.

**اول به عنوان یک مخاطب می‌خواهم بیشتر تو را بشناسم، لطفا کمی از شرایط خود و خانواده‌ات برایم بگو؟
-پدرم استاد دانشگاه است، یک برادر دارم که پزشک است و مادرم نیز در بخش مدیریتی یکی از ارگان‌های دولتی کار می‌کرده و الان بازنشسته شده است. خودم هم دارای تحصیلات عالیه می‌باشم.

**حوزه کاری شما به صداسیما مربوط می‌شود؟
-خیر. من هیچ‌گونه رابطه کاری اعم از استخدامی، قراردادی و ... با سازمان صداوسیما ندارم. برای خودم به طور آزاد کار می‌کنم. شکایت من هم هیچ ربطی به سازمان صداوسیما ندارد ولی اداره حقوقی سازمان فکر کرده بودند که ارتباط دارد و قصد دخالت داشتند که من مانع شدم. شکایت من کاملا شخصی است و هیچ ربطی به سازمان صداوسیما ندارد.
**اما در برخی نشریات و رسانه‌ها از شما به عنوان یکی از گویندگان و نویسندگان برنامه‌های رادیویی اسم برده شده بود؟
-به هیچ عنوان صحت ندارد. تا به حال هرکدام از روزنامه‌ها یا خبرگزاری‌ها مطلبی از من یا از قول من نوشته‌اند، صحت ندارد و این مصاحبه، اولین مصاحبه رسمی من به شمار می‌رود. تا به حال هم قصد انجام مصاحبه نداشتم، اما برخی روزنامه‌ها و سایت‌ها بدون مصاحبه با من این خبرهای دروغ را منتشر کردند و من را در انجام این مصاحبه مصمم کردند. مثلا در خبرها آماده بود که من با این فرد به حج رفته‌ام در حالی که این مطلب صحت ندارد و خود من در سال 83 با خانواده‌ام به حج مشرف شدیم.

**پس سابقه آشنایی شما با این فرد به کجا برمی‌گردد؟
- سال 88 بود که این مجری گزارشی زنده از صحرای عرفات در یکی از شبکه‌های تلویزیون داشت. در ارتباط زنده با تلویزیون اعلام کرد که شماره موبایلش را از طریق زیرنویس اعلام کنند تا هرکس التماس دعا دارد، نامش را بر صحرای عرفات بنویسد. من هم مانند این همه افراد دیگری که آن روز با او تماس گرفتند، تماس گرفتم و گفتم که نام مرا هم بر خاک صحرای عرفات بنویسید. اما چون اسم و فامیلم کمی سخت بود، گفت که برایش پیامک بزنم و من هم زدم و دیگر مساله برایم در آن مقطع تمام شد. منتها از سه روز بعد تلفن‌ها و پیام‌های او تمامی نداشت. مدام پیام می‌داد که گفته بودی دعایت کنم در فلان‌جا دعایت کردم. یا اینکه شب‌ها تماس می‌گرفت و می‌گفت فلان برنامه‌ام فلان ساعت روی آنتن می‌رود، نگاه کنید، شب سوم بعد از اینکه برنامه‌اش تمام شد تماس گرفت و گفت نمی‌دانم چرا با شما تماس گرفتم، من معمولا عادت ندارم با کسی تماس بگیرم. ولی به شما زنگ زدم.

**خوب در این فاصله شما تعجب نکردید که چرا این فرد مدام با شما تماس می‌گیرد؟ برایتان سوال برانگیز نبود؟
-بله. اتفاقا برایم خیلی تعجب‌آور بود. ولی او به قدری مودبانه حرف می‌زد که نمی‌توانستم با او صحبت جدی کنم. تا اینکه در نهایت یک شب به من گفت که با دختری به مدت هشت سال رابطه داشتم و بعد هم تومور مغزی گرفت و فوت کرد. شباهت صدای تو با آن خانم باعث شد که به سمتت گرایش پیدا کنم. زندگی مشترکم هم به خاطر آن خانم دوام نیاورد و بعد از گذشت یکسال و با داشتن یک فرزند از او جدا شدم و همسرم هم از ایران رفت.من هم تنها زندگی می‌کنم. صدای تو به آن دختر خانم بسیار شبیه است و می‌ترسم که چهره‌ات هم شبیه همان باشد.

**پس این رابطه بعد از گفتن این حرف‌ها همچنان ادامه پیدا کرد؟
-بله. تلفنی ادامه داشت تا زمانی که می‌خواست از مکه برگردد. آن موقع از من خواست که برای استقبال از او به فرودگاه مهرآباد بروم. به محض اینکه از گیت رد شد، کیف از دستش افتاد و گفت می‌ترسیدم که چهره‌ات هم شبیه باشد و اتفاقا شبیه هم هستید. از همین حرف‌های فریبنده‌ای که می‌زند.

**در فاصله‌ای که با تو تماس می‌گرفت، به او نگفتی که قصد و هدفش چیست و یا خودت اصلا با چه هدفی این ماجرا را ادامه دادی؟
-خوب او فرد مطرح و مشهوری در جامعه بود. من هم با توجه به خانواده‌ای که داشتم، فکر می‌کردم که صرف یک طلاق گرفتن درباره‌اش قضاوت نکنم. جدایی یک نفر از همسرش به معنای بد بودن آن فرد نیست. چهره مثبتی داشت که در من ایجاد اعتماد کرد. من هم با خود گفتم که خوب بالاخره این فرد از لحاظ تحصیلات و اهل مطالعه بودن به خانواده ما می‌خورد.

**پس ماجرای طلاق گرفتنش برایت خیلی مهم نبود؟
-من همیشه اعتقاد داشتم که طلاق نشانه بد بودن دو طرف ماجرا نیست. ممکن است عدم تفاهم منجر به جدایی بشود.

**پس در همان صحرای عرفات پیشنهاد ازدواج را با شما مطرح کرد؟
-نه. وقتی به ایران آمد این موضوع را مطرح کرد.سه الی چهار روز بعد از آمدنش از حج بود که دو بلیط کیش گرفته بود و گفت که برای اجرای یک برنامه به کیش می‌روم. من به برگزارکنندگان مراسم گفته‌ام که با خواهرزاده‌ام می‌آیم و برایت یک اتاق جدا در هتل در نظر گرفته‌اند. آن مقطع به او گفتم که اگر برای من جایی در نظر نگرفته‌اید، من کلید آپارتمان خودمان را از مادرم بگیرم و من به آنجا بروم. ولی او به من گفت که نه، برای تو اتاق مجزا گرفته‌اند.
تا اینکه ما به فرودگاه کیش رسیدیم و در آنجا بود که به من گفت خبری از اجرای من در کیش و همچنین هتل نیست.

**کمی برگردیم عقب. وقتی خواستی با این مجری به کیش بروی، به خانواده‌ات چه گفتی؟ آنها را چطور مجاب کردی که با این فرد به یک شهر دیگر سفر کنی؟
-من به واسطه رشته تحصیلی‌ام به شهرهای بسیاری سفر کرده‌ام و با دوستانم هم مسافرت زیاد می‌روم. راستش در این یک مورد به خانواده‌ام دروغ گفتم. به آنها گفتم با دوستانم به مسافرت می‌روم. هیچکدام از آنهایی که گفته بود در کار نبود. یک تاکسی گرفتیم و تا ساعت 12 و نیم شب دنبال جایی برای ماندن گشتیم.

**خوب همان موقع که فهمیدی این فرد تو را فریب داده، برای چه به تهران برنگشتی و یا نارضایتی خود را در این باره ابراز نکردی؟
-برای اینکه ساعت 9 و 10 شب بود و من هم واقعیت را به خانواده‌ام نگفته‌ بودم. ضمن اینکه پول زیادی به همراه نداشتم. در چنین شرایطی مجبور شدم که از او تبعیت کنم و در تنگا و معذوریت ماندم. آن موقع یک همایشی هم در کیش برگزار شده بود و همه هتل‌ها پر بودند. در نهایت از طریق همان راننده تاکسی یک سوئیت برای ماندن پیدا کردیم که یک هال و یک اتاق خواب داشت. قرار شد من در اتاق بخوابم و او هم در هال. شب خواب بودم که دیدم او بالای سرم است و اتفاقی که نباید، افتاد.

**یعنی شما هیچ امکان مقابله‌ای نداشتید؟
-متاسفانه شرایط به گونه‌ای پیش رفت که امکان مقابله را از من گرفت.

**بعد چه اتفاقی افتاد؟ شما اعتراضی نکردید و یا اینکه بلافاصله به پلیس خبر بدهید؟
-او باز هم همان جا با حرف‌هایش مرا فریب داد و گفت چه فرقی می‌کند. ما که قصد داریم ازدواج کنیم، چه تفاوتی دارد که حالا این اتفاق افتاده باشد یا سه ماه دیگر. من هم راضی کرد که می‌توانم صیغه محرمیت بخوانم.

**یعنی قبل از این جریان صیغه محرمیتی بین شما جاری نشده بود؟
-نه.

**گویا برای انجام صیغه محرمیت دختر، به اجازه پدر لازم است.
-من خیلی وارد به این جزئیات نیستم. فقط آن زمان از من پرسید که مرجع تقلید تو کیست و وقتی به او گفتم، گفت که صیغه محرمیت برایت می‌خوانم. ضمن اینکه در آن مقطع زمانی این اتفاق برای من پیش آمده بود و من هم فکر می‌کردم که این ازدواجی که او به من وعده می‌دهد، انجام می‌شود.

**وقتی این اتفاق با نارضایتی شما اتفاق افتاد، در شما ایجاد تنفر نکرد؟ باز هم به رابطه با او ادامه دادید؟
-آن موقع خیلی اذیت شدم. خیلی گریه کردم و اصلا باورم نمی‌شد که چنین اتفاقی برایم افتاده است. ولی همان‌طور که گفتم وعده و وعیدهای او مبنی بر ازدواج من را در آن مقطع وادار به سکوت کرد.

**و این سکوت منجر شد این رابط پنهانی ادامه پیدا کند؟
-بله. اتفاقا فردای همان روز که کیش بودیم، کنار ساحل قدم می‌زدیم که تلفن‌های مشکوکی به او آغاز شد. مدام تماس می‌گرفتند و می‌گفتند که چک‌هایت را به اجرا می‌گذاریم و اگر 200 میلیون تومان را پس ندهی بدبختت می‌کنیم و از این حرف‌ها. من از او پرسیدم که قضیه چیست. گفت برای تاسیس آموزشگاه گویندگی و فن بیان (که کاملا از بیخ و بن دروغ بود) به صورت قسطی لوازم و تجهیزات خریده‌ام و در ازاء آن چک داده‌ام. الان هم نمی‌توانم مبلغ چک‌ها را تامین کنم. الان هم قصد دارند چک‌هایم را به اجرا بگذارند. اگر این اتفاق بیافتد، من مجبورم به سرعت از ایران بروم. چون کشورهای عربی برای برنامه‌سازی به من دعوت‌نامه داده‌اند و من می‌توانم با پیش قسطی که از آنها می‌گیرم، قرض‌هایم را پس بدهم. الان که فکر می‌کنم، احساس می‌کنم همه این موارد از پیش طراحی شده بود. او به من گفت که اگر این اتفاق بیفتد، آن موقع تو باید دو سال دیگر صبر کنی تا ما بتوانیم با هم ازدواج کنیم. چون من باید این مبلغ را تهیه کنم و اگر موفق نشوم، آن وقت به زندان می‌افتم.

**در این فاصله متوجه نشدید که این فرد همسر و فرزندانی دارد؟
-به هیچ وجه. جالب اینجا بود که اگر من ساعت 12 و یا یک شب هم با او تماس می‌گرفتم راحت جواب می‌داد و تلفنی حرف می‌زد. هر موقع شب که بود، پیامک می‌داد. شما اگر بودید، شک می‌کردید؟

**در این مدت شما کنجکاو نشدید که درباره این فرد و یا خانواده‌اش، اطلاعات بیشتری به دست بیاورید؟ فکر می‌کنم با یک جستجوی کوچک در موتورهای جستجوی اینترنتی، پیشینه این فرد که از مشهوریت بالایی برخوردار است، مشخص می‌شد و شما هم می‌فهمیدید که او ازدواج کرده و همسر و فرزندانی دارد.
-اتفاقا من این کار را کردم. ولی در اینترنت هیچ اطلاعات شخصی و خانوادگی از این فرد تا همین چند ماه پیش وجود نداشت. تا مرداد امسال که من از او شکایت کردم. پس از آن بود که مصاحبه‌ای کرد و عکسش به همراه خانواده روی جلد یک مجله‌ای چاپ شد.

**حتی کسی هم در اطرافت نبود که از طریق او بتوانی اطلاعاتی از این فرد بدست بیاوری؟
-خیر. چون او مدام به من می‌گفت به خاطر آبروی من به کسی نگو که ما با هم رابطه داریم. من هم به خاطر تعهد بسیاری که به او داشتم، سکوت کرده بودم. ضمن اینکه او آدم قابل اعتماد جامعه بود و من در این فاصله برای مادر و خواهر او وقت دکتر گرفتم.

**خوب او شما را با چه عنوانی به مادر و خواهر خود معرفی کرده بود؟
-نمی‌دانم. اما هرچه بود آنها می‌دیدند که ما با هم خیلی صمیمی هستیم. ولی هیچ وقت اعتراضی نمی‌کردند و حتی نگفتند که او زن و بچه دارد.

**خوب ماجرای چک‌ها به کجا کشید؟
-او سر این چک‌ها من را حسابی به هول و ولا انداخت تا جای که از طریق یک موسسه مالی و اعتباری توانستم برایش 100 میلیون تومان وام بگیرم. سندی که او گذاشت ارزش 70 میلیون تومان داشت درحالی که باید سندی به مبلغ 110 میلیون تومان گرو می‌گذاشت. وثیقه بعدی را من 40 میلیون تومان سفته دادم تا او بتواند وام 100 میلیون تومانی‌ خود را بگیرد. مدیران آن موسسه هم فکر می‌کردند که ما زن و شوهر هستیم. تا اینکه 5 روز پس از دریافت وام، این مجری معروف به من اعلام کرد که همسر و فرزند دارد.

**شما دقیقا چه مدت نمی‌دانستید که متاهل است؟
-دقیقا چهار ماه.

**در این فاصله چند بار به مسافرت رفتید؟
-یک بار کیش، یک بار اصفهان و دو بار هم به مشهد رفتیم. بقیه اوقات هم به دفترش می‌رفتیم. دفتر او همیشه خالی بود و یک اتاقش را مبله کرده بود. البته من هم به عنوان همسرش معرفی می‌کرد و خیلی جاها من را به عنوان همسرش می‌شناسند.

**خودش به شما گفت متاهل است یا خودتان متوجه شدید؟
-درست 5 روز پس از دریافت وام 100 میلیون تومانی بود که گفت همسر دارد.

**خوب آن زمان چرا اقدامی نکردید؟
-با او برخورد بدی کردم. آن زمان تصمیم گرفتم که بی دردسر و بی‌سر و صدا ترکش کنم و بروم دنبال زندگی خودم. ولی نگذاشت. او باز هم مرا با چرب زبانی فریب داد. می‌گفت بمون برای من مثل بارون واسه جنگل یا موندنت خواسته تو نیست و نیاز منه و ... گفت که این کار را با تو کردم که با من بمانی. اگر من این مسائل را از همان ابتدا با تو درمیان می‌گذاشتم، تو تا لحظه طلاق من دست نگه نمی‌داشتی و می‌رفتی. نمی‌ماندی.

**پس بعد از اینکه متوجه شدی متاهل است، باز هم همان روال سابق را پیش گرفتی؟
-نه. خیلی تلاش کردم که تکلیف این ماجرا را روشن کند. تااینکه او تهدید کرد که از من سفته دارد.

**یعنی دیگر حاضر به سازش با او نشدی؟
-اول خیلی تلاش کردم. ولی اواسطش دیگر این ماجرا برای خود من هم عادی شده بود. در شرایطی بودم که می‌گفتم ایراد ندارد، حتی با زن و بچه فقط بیاید و من را عقد کند و اسمش در شناسنامه‌ام بیاید تا آبروی رفته‌ام را بخرم. فوقش بعدا می‌گفتم او زن داشته و من نمی‌دانستم و بعد از اینکه فهمیده‌ام، جدا شده‌ام. آخرهایش به این مرحله رسیده بودم.

**ضمانت وام چه شد؟
-با هزار بدبختی وام را تسویه کرد اما سفته‌های من را نگه داشت و آنها را پس نداد. هنوز هم که هنوز است دستش است. چهارشنبه سوری سال گذشته بود که او من را مجبور کرد به مادرم بگویم که زنگ بزند و برای شام او و خانواده‌اش را دعوت کند تا به خانه‌مان بیایند.

**پدر و مادرت از رابطه تو با این فرد خبر داشتند؟
-نه. فکر می‌کردند ارتباط دوستانه‌ و نوعی همکاری بین ما وجود دارد. چون من در یک جایی تدریس زبان می‌کردم که اتفاقا او هم همان‌جا کلاس‌های فن بیان داشت. مادرم هم با اکراه تماس گرفت و آنها را دعوت کرد. در حقیقت او می‌خواست من یک جورهایی مطمئن شوم که رابطه خوبی با همسرش ندارد و می‌خواهد طلاقش بدهد.

**خوب تو متوجه این نکته شدی؟
-آنها رابطه خیلی معمولی با هم داشتند و من هم متوجه اختلافی بین آنها نشدم. البته در ادامه من رابطه کج دار و مریزی داشتم تا فقط بتوانم سفته‌هایم را از او بگیرم.

**چون موفق به گرفتن سفته‌هایت نشدی، اقدام به طرح شکایت کردی؟
-نه. سال 89 برای اولین بار از او شکایت کردم. برای اینکه این آقا را با یک خانم دیگر در فرودگاه مهرآباد دیدم. مهر سال 89 که اصفهان بودم، تلفن‌های مشکوک یک خانم را احساس می‌کردم که وقتی از او می‌پرسیدم، می‌گفت خواهرم است. تا اینکه در بهمن سال 89 در فرودگاه مهرآباد وقت مسافرت رفتن با هم آنها را دیدم.

**وقتی آنها را دیدی چه عکس العملی نشان دادی؟
-با هم درگیر شدیم. کار به زد و خورد کشید. آن خانم فرار کرد و او هم به مسافرت نرفت.

**شما از کجا متوجه شدید که آنها با هم قصد دارند به سفر بروند؟
-برای اینکه او گواهینامه نداشت. هرجا می‌خواست برود، من او را می‌بردم. آن روز او به من پیامک داد که برای اجرای برنامه به مسافرت می‌روم. من تعجب کردم. چون هر وقت برای اجرای برنامه می‌رفت، من شب قبل برایش چمدانی پر از میوه، شیرینی و تنقلات می‌بستم تا با خود ببرد. از این کار او تعجب کردم و همین موضوع باعث شد تا به سرعت به فرودگاه بروم. وقتی رفتم او را دیدم که با این خانم گوشه‌ای نشسته‌اند و همان جا کار به کتک‌کاری کشید. به او گفتم تو همسرت بود، این بلا را هم سر من آوردی که با تو بمانم. پس این خانم دیگر کیست؟ او هم پاسخ داد که این زن دو سال قبل‌تر از تو بوده است.

**شما این ماجرا را در دادگاه هم عنوان کرده‌اید؟
-بله.

**این خانم هم به دادگاه احضار شده‌ تا رابطه‌اش با این فرد را تائید یا تکذیب کند؟
-متاسفانه خیر . اما بالاخره در روز رسیدگی به شکایت بی اساس این خانم از من به اتهام مزاحم تلفنی حتما ایشان را خواهم دید و مطالب را باز خواهیم کرد .

**خوب این رابطه چرا بعد از دعوا و کتک‌کاری باز هم ادامه پیدا کرد؟
-من ابتدا او را تهدید کردم که تمام وقایع را به همسرت می‌گویم. او از ترسش سریع به خانه رفته بود و به خانمش گفته بود که دختری هست که مدام مزاحم من می‌شود و عاشق من است و مدام برایم مزاحمت ایجاد می‌کند و وصله به من می‌چسباند. من خانه بودم. ساعت 6 بعد از ظهر بود که زنگ خانه‌مان را زدند. دیدم همسر این آقاست و جلوی همسایه‌ها داد و بی‌داد کرد و آبروریزی راه انداخت. او مدام به پدرم می‌گفت دختر تو مزاحم زندگی ما می‌شود. این خانم تا جایی که می‌توانست من را کتک زد. دندانم را شکست، انگشتم را هم شکست. همسایه‌ها با پلیس تماس گرفتند و ما شکایت کردیم و پرونده به دادسرا رفت. در آن مقطع این مجری به دست و پای ما افتاد و التماس می‌کرد که رضایت بدهیم. پدرم هم به خاطر فرزندان این آقا رضایت داد.

**خانواده‌ات آن موقع در جریان بودند؟
-آن موقع بود که تازه به بخش‌هایی از رابطه ما پی بردند.

**زمانی که رضایت دادی سفته‌هایت را پس نگرفتی؟ حداقل با این شرط جلو بروی و بعد از گرفتن آنها ماجرا را فیصله بدهی؟
-راستش آن موقع اصلا بحث سفته‌ها مطرح نشد. ولی باز هم به من وعده و وعید داد. گفت من تو را عقد می‌کنم و این آبروریزی را جمع می‌کنم. با این وعده‌ها دوباره من را معلق نگه داشت. این رابطه به امیدی که روزی او مرا عقد می‌کند، ادامه داشت و دائم هم مرا همسر خود می‌دانست. تا اینکه متوجه شدم این آقا همچنان با این خانم که نفر سوم به حساب می‌آمد، رابطه بسیار نزدیکی دارد.

**پس رابطه با نفر سوم منجر به شکایت شما شد؟
-دلایل متعددی دارد. یک اینکه این آقا شماره تلفن دختر عمه و همسر برادرم را از گوشی من برداشته و با او تماس گرفته و گفته که من برای این آقا مزاحمت ایجاد می‌کنم. همش سر کوچه‌شان ایستاده‌ام. دوم اینکه خانم سومی که با این مجری ارتباط دارد، برای من احضاریه فرستاده و از من به جرم مزاحمت تلفنی از طریق تلفن‌ عمومی‌های سطح شهر و تهدید با سلاح گرم شکایت کرده است. در حالی که این زن اصلا من را نمی‌شناخت و تنها کسی که می‌توانست از من اطلاعی به این زن داده باشد، همین مجری معروف بود. تلفن‌های پدر و برادران این زن نیز به خانواده ما یکی دیگر از دلایل است. همین موارد باعث شد تا به سیم آخر بزنم و فکر 40 میلیون سفته را از ذهنم بیرون کنم و از این آقا شکایت کنم. شکایت سال 89 را به زور پس گرفت ولی این شکایت دیگر رضایتی ندارد و تا آخر ایستاده‌ام. دلیلش هم شکایت این خانم از من بود. در حال حاضر هم وثیقه 50 میلیون تومانی برایش صادر شده است. او به جای اینکه از من عذرخواهی کند، مرا تهدید می‌کند و به عناوین مختلف از من شکایت می‌کند. من تا به حال سکوت کرده بودم و بعد از 5 ماه با توجه به انتشار اخبار دروغ در رسانه‌های مختلف اقدام به مصاحبه کردم. این فرد چون مدام از من شکایت می‌کرد، پدرم به عنوان ولی قانونی‌ام شکایت کرده است.

**پدر و مادرت چه زمانی از آنچه برای تو اتفاق افتاده آگاه شدند؟
-مادرم از ابعاد این پرونده و عمق آن اطلاعی ندارد ولی پدرم به طور کامل در جریان ماجرا است.

**واکنش پدرت پس از شنیدن حقیقت ماجرا چه بود؟
-خوشبختانه پدرم خیلی خوب با من رفتار کرد. او در تمام این مدت پشتوانه من بود.البته از لحاظ روحی و روانی تحت فشارهای بسیاری هستم. وقتی به آنچه که بر من گذشت فکر می‌کنم، عذاب می‌کشم اما این بار پای ماجرا ایستاده‌ام و با توجه به مدارکی که در دست دارم امیدوارم به زودی به نتیجه برسم.

**اما این مجری همچنان زنده برنامه دارد، با توجه به حساسیت‌های حراست سازمان صداوسیما به نظر می‌رسد که این مجری با توجه به چنین شرایطی ممنوع‌التصویر شود، کما اینکه داشته‌ایم مجریانی که به خاطر استفاده از کلمات و ادبیات خاصی در تلویزیون ممنوع‌التصویر شده‌اند، چه رسد به پرونده‌هایی نظیر این.

-من نمی‌دانم که تصمیمات تلویزیون بر چه اساسی گرفته می‌شود، شاید برخی مدیران تلویزیون قصد دارند از این طریق و به طور غیر مستقیم بر روند پرونده تاثیر بگذارند. اما حال که حکم دادگاخ صادر شده است ،انتظار داریم تصمیم قاطع تری در این رابطه گرفته شود .

**یعنی وقتی مطمئن شدید که دیگر ازدواجی صورت نخواهد گرفت، در شکایت و پیگیری آن مصمم شدید؟
-من امید به ازدواج داشتم، ولی وقتی متوجه شدم که این آقا با خانم سوم رابطه نزدیکی دارد و به همین زودی‌ها می‌خواهد با او ازدواج کند، ناامید شدم و پای شکایتم هم ایستاده‌ام.

**الان چه حسی داری؟
-فکر می‌کنم که تمام اقدامات این فرد از روی حساب و کتاب بود و از پیش می‌دانست که دارد چکار می‌کند.

**اگر زمان به عقب برگردد، چه میکنید؟
-قطعا دیگر این ماجرا تکرار نخواهد شد. آن موقع احساسی برخورد کردم.

**اما در بعضی از سایتها نوشته بودند که شما رضایت دادی و این مجری تبرئه شده است ؟!!
اصلا اینطور نیست . متاسفانه پرونده شکایت من از این مجری همزمان با شکایت رسانه ای دیگری از این مجری بود که در دادگاه فرهنگ و رسانه بررسی میشد که شنیده ام بسته شده است . این مجری هم که انگشت تردید زیادی را رو به خود دیده بود از این مطلب سو استفاده کرده و با یکی از خبرگزاریها مصاحبه کرده بود . در صورتیکه من هیچگاه از شکایت خود صرف نظر نکرده بودم . و بیشتر قصد جو سازی داشت این اقا.

**بر طبق رای صدره دادگاه کیفری استان این مجری به 80 ضربه شلاق محکوم شده. نظر شما چیست ؟ایا امکان رضایت از جانب شما هست ؟
خیر !تحت هیچ شرایط رضایت نخواهم داد . اول به خاطر توهین هایی که این فرز و همسرش به من و خانواده ام کردند و بعد به خاطر تهمتهای مختلفی که به من زده است و من نسبت به این حکم اعتراض دارم و احساس میکنم مماشاتی در این پرونده صورت گرفته است . چون با وجود مدارکی که من به دادگاه ارائه دادم حکم بسیار سبکی برای ایشان صادر شده است . البته هنوز به شکایت پدر من بر علیه این مجری رسیدگی نشده. من از حکم صادره دادگاه کیفری استان راضی نیستم و حتما اعتراض خواهم داد.

**حرف آخر؟
-برخی موارد با من برخوردهایی شد که از این فرد اسم برده‌ام، اما من هیچ حرفی نزده‌ام و نامی هم نبرده‌ام. اگر اخباری منتشر شده و در آن تاکید شده که مجری معروف تلویزیون است، به من ربطی ندارد. چون او شغلش این بود و من در این باره جایی اظهار نظر نکرده‌ام. قصد هم نداشته‌ام صداوسیما زیر سوال برود. خلاف این آدم ربطی به صداوسیما ندارد.