نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

سپیدی برف جولان نمی‌تواند گذشته سیاه اسرائیل را پنهان کند

سپیدی برف جولان نمی‌تواند گذشته سیاه اسرائیل را پنهان کند

عکی:ای‌پی
برگردان:فرهمند علیپور
این روز‌ها «جبل الشیخ» زیبا و شگفت‌انگیز است. بهترین فصل این کوه‌ها با منظره‌ای خیره کننده و عالی. هزاران اسرائیلی آخر هفته خود را در اینجا می‌گذرانند، و پیش‌بینی وضع هوا برای روزهای آتی نیز دل‌خوش کننده است. تنها مشکل نام این کوه است «جبل الشیخ» غریب و نا‌آشناست.
ما تصمیم گرفتیم تا نام اصلی «کوه هرمون»، که یک نام سوری (جبل الشیخ) بود را عوض کنیم، انگار که هرگز این نام وجود نداشته است. تنها کمی از اسرائیلی‌ها نامش را شنیده‌اند، یا باخبرند که ۲۰۰ شهر و روستا در منطقه جولان محو شد. اغلب اسرائیلی‌ها شاید اصلا نمی‌دانند که روزگاری هرگز چنین شهر‌ها و روستاهایی در اینجا وجود داشته‌اند، از‌‌ همان زمان که در حافظه جمعی ۱۲۰ هزار پناهنده پاک شد، نه کسی در مورد آن‌ها می‌داند و نه برای کسی اهمیت دارد.
تقریبا خانه همه آن‌ها ویران شد، و برای توجیه اقدام خود گفتند که می‌خواهیم مسیر «کوه مقدس هرمون» را توسعه بدهیم و راه را فراختر کنیم. تنها چیزی که دست نخورده باقی ماند یک سربازخانه بود. برای اینکه اسرائیلی‌ها باور کنند بلندی‌های جولان همواره محل نزاع و کشمکش بوده است و نه محلی بری یک زندگی معمولی.
در مسیر کوه هرمون، بلندی‌های جولان و ساکنانش اسرائیلی است، گرچه آن‌ها خود را سوری می‌دانند. اسرائیلی‌ها (یهودیان) اما بیشتر در کیبوتص‌ها و شهر موشاویم زندگی می‌کنند و البته ۲۰ هزار نفر دیگر که خود را نه سوری بلکه به نام مذهبشان «دروزی» می‌خوانند. آن‌ها ظاهرا تنها یک مذهب دارند اما ملیتی ندارند، سرکوبی زیرکانه است. خاموش و در حاشیه هستند و همین رمز پیش افتادن آن‌ها نسبت به فلسطینی‌هایی است که قبل از تشکیل اسرائیل در ۱۹۴۸ اینجا بوده‌اند، ۱۹ سال پیش از آنکه جولان اشغال شود.
اسرائیل برخلاف قوانین بین‌المللی جولان را ضمیمه خود اعلام کرد، بدون آنکه حتی یک کشور این اقدام اسرائیل را به رسمیت بشناسد، اتفاقا نه تنها ما جولان را ضمیمه کردیم که گذشته و حال حاضرش را نیز ضمیمه اسرائیل کردیم.
ما خیلی خوب به خودمان دروغ گفتیم که چگونه «دروزی‌ها» شهروندی اسرائیل را پذیرفتند. گفتیم که آن‌ها از سوریه ترسیده بودند. اگر این را نمی‌گفتیم که در غیر این صورت آن‌ها می‌شدند «دروزی صهیونیست» کسانی که ما عاشقشان هستیم!
اینگونه به شهروندی اسرائیل درآمدند، بدون اینکه کسی به خود زحمت بدهد و از آن‌ها درباره خواست و آرمان ملی‌شان سئوالی بکند. سپاس از سیب‌ها و نان مخصوص و پنیر‌هایشان، آن‌ها بهترین هستند گرچه از برادران و خانواده و کشور خود جدا افتاده باشند!
«تپه فریاد» نزدیکی‌های «مجدل شمس» جایی که قلب هر انسان را زخمی می‌کند و به درد می‌آورد. پدری روی تپه ایستاده است و به سمت پسرش که بر روی تپه مقابل او ایستاده است فریاد می‌کشد، جای دیگر یک دایی با یک خواهر‌زاده بر روی تپه فریاد می‌زنند: «چه‌قدر عجیب و خنده‌دار استمیخائیل وارچاوسکی فعال چپ‌گرای اسرائیلی در کتاب تحسین برانگیزش «در مرز» که به تازگی در اسرائیل منتشر شده بلندی‌های جولان سوریه را به زیبایی به تصویر می‌کشد.
وارچاوسکی نام آن‌ها را «مرزی» گذاشت، کسانی که بدون از دست دادن شرافت، انسانیت و هویت‌شان تحت اشغال زندگی می‌کنند. هنوز برخی اسرائیلی‌هایی که می‌خواهند به «کوه هرمون» بروند در راه توقف می‌کنند و عبری سخن گفتن آن‌ها را تحسین می‌کنند، گرچه هیچ علاقه‌ای ندارند تا درباره سرنوشت آن‌ها چیزی بدانند.
و در مورد خود کوه هرمون چه؟ پیست اسکی سودآورش متعلق به شهرک نشینان «نوا اتیو» است. بدون اینکه کسی کنجکاو شود که چرا برای شهرک نشینان و نه برای اهالی روستای مجد شمس؟ کسانی که قانع شده‌اند تا در کنار جاده بایستند، میوه و مواد غذایی بفروشند. اینجا کرانه غربی نیست، اینجا جایی کاملا متفاوت است.
حتی چپ‌گراهای دو آتشه که حاضر نیستند محصول شراب شهرک نشینان کرانه غربی را بخرند، بی‌هیچ شکی از شراب بلندی های جولان و آب معدنی بهشت گونه‌اش لذت می‌برند. در ذهن و خرد تغییر داده شده ما، جولان واقعا اشغال شده نیست و اینها واقعا شهرک نشین نیستند.
تقریبا همه اسرائیلی‌ها می‌توانند آهنگی معروف در مورد کوه هرمون که پس از جنگ ۱۹۶۷ ساخته شده بود را زمزمه کنند و همین آهنگ «کلمات شادی» است که ما را تا نوک قله‌های برفی جولان بالا می‌کشد.
اسکی کنیم یا اسنوبورد ما همچنان باید به خاطر داشته باشیم که پرچمی سیاه بر فراز این پیست اسکی افراشته است، بالا‌تر از تمام بلندی‌ها جولان، اینجا اشغال شده است درست مثل کرانه غربی رود اردن.

شعری از غاده السمان, شاعره اي پرآوازه از سوريه

 این شاعره،نویسنده و ژورنالیست یکی از افتخارات دنیای عرب است ..... در رک گویی مثل فروغ و در شعر شبیه بهبهانی است ..... نوشته هایش همتراز مشیری و شاملو است ...

assaman ghaede 120408
اگر به خانه‌ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم!
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یکانسانم

مردان ما در ايران؟

مردان ما در ايران؟
سيمور هرش
برپايه اطلاعات منابع سيمورهرش، عليرغم گسترش سرکوب ها به بهانه مداخله خارجی و بموازات گسترش سرکوب ها، اکنون اسرائيل و آمريکا شبکه مخفی کارايی...


روشنگری.مداخله خارجی و سرکوب داخلی متقابلا يکديگر را تقويت ميکنند. نه فقط رژيم به بهانه مداخله خارجي، سرکوب ها را افزايش ميدهد، بلکه گسترش سرکوب ها و وحشت رژيم از مردم و جلوگيری از نقش مردم در اداره سياست داخلی و خارجي، مستقيم و غير مستقيم به افزايش مداخله خارجی می انجامد. گزارش اخير سيمور هرش همين واقعيت را نشان ميدهد. اگر اطلاعات منابع آگاهی سيمور هرش پايه قرار گيرد، عليرغم گسترش سرکوب ها به بهانه مداخله خارجی و به موازات اين سرکوب ها، اکنون اسرائيل و آمريکاشبکه مخفی کارايی در داخل کشور بوجود آورده اند که رژيم ايران آشکارا ناتوان از کشف آن و جلوگيری از عملياتش بوده است و صورت و سيرت و سرشت اين شبکه بکلی با قربانيان سرکوب رژيم متفاوت است. طبيعتا بوجود آمدن چنين شبکه ای بيش از رژيم ايران، آينده ايران و شکل گيری دموکراسی در کشور را تهديد ميکند.

ترجمه گزارش سيمور هرش را در زير ميخوانيد. گزارش اندکی خلاصه شده است.


نيويورکر. 6 آوريل 2012

منطقه ای که سايت امنيت ملی نوادا متعلق به دپارتمان انرژی در آن قرار گرفته، با دشت های خشک بلندش و قله کوه هادر دور دست، از هوا به شمال غربی ايران شبيه است. در اين سايت که در 65 مايلی شمال غربی لاس وگاس قرار گرفته است، قبلا آزمايش های هسته ای صورت ميگرفت و حالا دارای مرکزی برای آموزش عمليات ضد جاسوسی و يک فرودگاه خصوصی برای جت بوئينگ 737 است. اين منطقه ای ممنوعه است که در برخی نقاط آن تابلو ها به اشخاص کنجکاو هشدار ميدهند پرسنل امنيتی در صورت لزوم اجازه دارند به کسانيکه از خط ممنوع عبور کرده اند، شليک کنند.


در اينجا بود که فرماندهی عمليات ويژه مشترک Joint Special Operations Command (JSOC)از سال 2005 آموزش اعضای سازمان مجاهدين خلق ايران را آغاز کرد... وزارت خارجه آمريکا در سال 1997 اين سازمان را در ليست گروه های تروريست خود قرار داد.

سازمان مجاهدين در سال 2002 با افشای اين واقعيت که ايران غنی سازی اورانيوم را بطور محرمانه در يک منطقه زيرزمينی آغاز کرده است، تا حدودی در سطح بين المللی اعتبار کسب کرد. محمد البرادعی که در آن زمان مديرعامل سازمان انرژی اتمی بود بعدها به من گفت که به او اطلاع داده بودند موساد منبع تامين اين اطلاعات بوده است.

روابط سازمان مجاهدين خلق با سازمان های اطلاعاتی غرب بعد از سقوط رژيم عراق در سال 2003 تقويت شد و «فرماندهی عمليات ويژه» تحت تاثير هراس بوش از اينکه ايران در يک يا چند نقطه مخفيانه مشغول بمب سازی است، عمليات در داخل ايران را آغاز کرد. منابعی بطور مخفيانه در اختيار چند سازمان مخالف قرار گرفت تا به جمع آوری اطلاعات و نهايتا عمليات تروريستی عليه رژيم اختصاص يابد. سازمان مجاهدين خلق مستقيما يا غيرمستقيما منابعی از قبيل سلاح يا اطلاعات دريافت کرد. بنا بر گفته مقامات امنتی و مشاوران نظامی عمليات مخفيانه تحت حمايت آمريکا تا امروز ادامه دارد.

عليرغم ارتباطات فزاينده و تلاش های مجدانه و لابيگری فشرده وکلای سازمان مجاهدين خلق، اين سازمان همچنين در ليست گروه های تروريست وزارت خارجه آمريکا باقی مانده است. اين بدان معناست که آموزش در نوادا بايد کاملا محرمانه ميماند.

يک مقام امنيتی سابق به من گفت ما اينجا آنها را تعليم ميداديم و از طريق دپارتمان انرژ ی برای آنها پوشش فراهم ميکرديم زيرا همه زمين های جنوب نوادا متعلق به اين دپارتمان است. «ما آنهارا در فواصل دور در صحرا و کوه تخليه ميکرديم و ظرفيت تماس گيری آنها را ايجاد ميکرديم. هماهنگی ارتباطات مساله بزرگی است.»

به گفته مقام امنيتی سابق اين تعليمات اندکی قبل از اينکه اوباما اداره کشور را به دست بگيرد پايان يافت. يک ژنرال چهارستاره ی بازنشسته که مشاور امنيتی ملی در دولت های بوش و اوباما بوده است در گفتگويی جداگانه به من گفت يک آمريکايی که در برنامه ی تعليم مجاهدين در نوادا شرکت داشت در سال 2005 او را در جريان اين برنامه قرار داده بود. او گفت « به آنها آموزش استاندارد در حوزه های تماس گيری
«commo»، استفاده از رمز «cryptography »، تاکتيک واحدهای کوچک و تسليحات آموزش های استاندارد داده شد. اين تعليمات 6 ماهه بود.»

همچنين به او گفته شد که مربيان از «فرماندهی عمليات ويژه» هستند که درسال 2005 به ابزار عمده دولت بوش در جنگ عليه ترور تبديل شده بود. ژنرال بازنشسته گفت مربيان اعضای درجه اول «فرماندهی عمليات ويژه» نبودند، بلکه تمرين دهنده های دست دوم و سوم و از اين قبيل و آنها شروع کردند به بيرون رفتن از پايگاه های خود: «اگر قرار است به شما تاکتيک ها را ياد بدهيم، بگذاريم اندکی چيزهای واقعا سکسی نشان تان بدهم...»

به گفته ژنرال بازنشسته همين تعليمات ويژه بود که باعث افزايش نگرانی ها و تلفن های متعدد به او شد. او ضمن تاييد خبرها به آنها گفته بود «اين باعث دردسر همه خواهد شد مگر اينکه پايه قانونی برای آن فراهم شود. ايرانی ها در عمليات ضدجاسوسی متبحرند و اين را نميتوان محرمانه نگاه داشت». سايت نوادا در همان زمان برای تعليمات پيشريفته واحدهای جنگی عراقی هم به کار برده ميشد. [ژنرال بازنشسته فقط از آموزش مجاهدين خلق اطلاع داشت. مقام امنيتی ازتعليماتی که تا سال 2007 ادامه داشت با خبر بود.]

آلن گرسون وکيل مدافع سازمان مجاهدين مقيم واشنيگتن به من گفت مجاهدين خلق علنا و مکررا ترور را محکوم کرده اند. گرسون گفت او در مورد آموزش ادعايی در صحرای نوادا اظهارنظر نخواهد کرد. ولی اگر چنين تعليماتی حقيقت داشته باشد « با تصميم وزارت خارجه به ادامه حفظ نام مجاهدين خلق در ليست گروه های تروريست هيچ تجانسی ندارد. چطور ايالات متحده ميتواند کسانی را تعليم بدهد که در ليست گروه های تروريست دولت هستند، در حاليکه يکی ديگر تنها به خاطر تهيه يک کليد با خطر کيفرجنايی روبروميشود.»

رابرت بائر يک مامور بازنشسته سيا که زبان عربی را به روانی صحبت ميکند و بطور محرمانه در کردستان[عراق] و در خاورميانه کارکرده است به من گفت در اوايل 2004 يک شرکت خصوصی آمريکايی که به باور او برای دولت آمريکا کار ميکرد با او تماس گرفت تا به عراق برگردد. او گفت « آنها ميخواستند من به مجاهدين خلق کمک کنم تا در مورد برنامه اتمی ايران اطلاعات جمع کنند. آنها تصور ميکردند که من فارسی بلدم که نبودم. من گفتم با آنها تماس خواهم گرفت ولی هرگز اين کار را نکردم.»
باوئر که اکنون در کاليفرنيا زندگی ميکند به خاطر می آورد آنموقع برای او روشن بود که عمليات دراز مدت بود نه يک کار مقطعی.

مسعود خدابنده يک کارشناس کامپيوترمقيم انگلستان که مشاور دولت عراق است يکی از مقامات سازمان مجاهدين خلق بود که در سال 1996 آنرا ترک کرد. او در يک مکالمه تلفنی با من تاکيد که دشمن آشکار سازمان مجاهدين خلق است و عليه اين گروه کار کرده است. خدابنده ميگويد او از قبل از سقوط شاه به عنوان متخصص کامپيوتر با سازمان بوده و بعنوان يک متخصص کامپيوتر عميقا با فعاليت های اطلاعاتی ونيز تامين امنيت برای رهبری مجاهدين درگير بوده است. طی دهه گذشته او و همسر انگليسی اش يک برنامه حمايتی را برای کمک به ساير کسانی که از سازمان جدا ميشوند،اداره ميکنند. خدابنده به من گفت او از کسانيکه اخيرا سازمان را ترک کرده اند خبر تعليمات در صحرای نوادا را شنيده است. به او گفته اند آموزش ارتباطات در نوادا محدود به اين نبود که طی حمله چگونه بايد تماس را حفظ کرد بلک شامل نفوذ در مخابرات هم بود. به گفته ی او ايالات متحده زمانی موفق شد راهی برای نفوذ در سيستم های عمده ی مخابراتی ايران پيدا کرد. در همان زمان عاملان مجاهد را به ظرفيت نفوذ در مخابرات تلفنی و پيام ها در داخل ايران مجهز کرد. آنها پيام ها را ترجمه کرده و در اختيار متخصصان اطلاعاتی آمريکا قرار ميدادند. او از اينکه اين کار هنوز هم ادامه دارد يا نه اطلاعی ندارد.

پنج دانشمند ايرانی از سال 2007 تاکنون به قتل رسيده اند. سخنگوی مجاهدين خلق شرکت در قتل ها را تکذيب کرده است ولی اوايل ماه گذشته خبرگزاری ان بی سی از قول دو مقام دولت اوباما تاييد کرد که حملات توسط واحدهای سازمان مجاهدين خلق صورت گرفته که توسط سرويس مخفی اسرائيل، موساد، تعليم ديده و تامين مالی شده بودند. ان بی سی از قول يک مقام دولتی مشارکت آمريکا در فعاليت های سازمان مجاهدين خلق را تکذيب کرد.
مقام امنيتی سابق که من با او گفتگو کردم گزارش ان بی سی مبنی بر همکاری مجاهدين خلق با اسرائيل را تاييد و اضافه کرد در عمليات از اطلاعات آمريکا استفاده شده است. او گفت که هدف ها «اينشتين» نبودند: «مقصود تاثير روانی و اخلاقی برايرانی هاست» و « خراب کردن روحيه کل سيستم- وسايل نقل و انتقال هسته اي، تسهيلات غنی سازي، نيروگاه ها».حملاتی هم به لوله های نفتی صورت گرفته است.
او اضافه کرد عمليات « ابتدا توسط مجاهدين خلق و در همکاری با اسرائيلی ها صورت گرفت، ولی ايالات متحده اکنون اطلاعات را در اختيار قرار ميدهد.» يکی از مشاوران عمليات ويژه به من گفت رابطه بين ايالات متحده و اقدامات مجاهدين درداخل ايران ديرپاست. « همه کارهايی که اکنون در داخل ايران انجام ميگيرد توسط بدل های به خدمت گرفته شده است.»

منابعی که من با آنها صحبت کردم نميدانستند آيا کسانی که در نوادا تعليم ديده اند اکنون در عمليات داخل ايران يا جای ديگر فعالند يا نه.و لی آنها بر تاثير حمايت آمريکا انگشت گذاردند. مشاور ارشد پنتاگون گفت « مجاهدين يک جوک کامل بودند، حالا يک شبکه واقعی در داخل ايران هستند. چطور توانسته اند به اين کارايی دست پيدا کنند؟ علت را بخشا بايد در تعليمات در نوادا جستجو کرد. حمايت لجستيکی بخشا در داخل کردستان [عراق.م] قرار دارد، بخشی هم داخل ايران. مجاهدين خلق اکنون دارای ظرفيت و کارايی هستند که تا به حال سابقه نداشته است.»

در اواسط ژانويه، چند روز بعد از قتل يک دانشمند هسته ای ايران بوسيله بمب خودرو در تهران، وزير دفاع لئون پانته آ در جلسه ای با سرابازان مستقر در فورت بليس تکزاس تاکيد کرد دولت آمريکا « درمورد اينکه کی ممکن است اين کار را کرده باشد نظردارد، ولی ما دقيقا نميدانيم کی اينکار را کرده است.» او اضافه کرد «ولی من ميتوانم يک چيز را به شما بگويم: ايالات متحده در اينکارها دست ندارد. اين کاری نيست که آمريکا ميکند.»


منبع

http://www.newyorker.com/online/blogs/newsdesk/2012/04/mek.html

… و این گونه زندانیان هرلحظه شکنجه و تحقیر می شوند





منابع خبری سایت ملی – مذهبی در قم در مصاحبه با شماری از خانواده‌های زندانیان زندان مرکزی قم (لنگرود) و برخی از زندانیان سابق این زندان، واقعیت‌هایی را از وضعیت این زندان و نیز روش‌های اخذ اقرار و اعتراف در بازداشتگاه آگاهی قم به تصویر کشیده اند که هم چون گذشته از نقض سیستماتیک و گستردۀ حقوق انسانی بازداشت‌شدگان و زندانیان در زندان‌های ایران حکایت دارد، امری که همواره از سوی مقامات سیاسی و مسنولان قضایی جمهوری اسلامی انکار شده است. ملی – مذهبی توجه خوانندگان را به خلاصه‌ای از این گفتگوها جلب می‌کند. گفتنی است نام و مشخصات کامل این زندانیان موجود است و در صورت وجود شرایط مناسب و تامین امنیت آنها از سوی نهادهای بین‌المللی، در اختیار عموم قرار خواهد گرفت
.

 *****
 لنگرود، یا ندامتگاه مرکزی قم ؛ خانواده‌هایی که برای ملاقات با عزیزان خود مسیر ابتدای جادۀ قدیم قم- کاشان را طی کرده‌اند، وقتی این نام را می‌شنوند اولین تصویری که در ذهنشان نقش می‌بندد، تابلویی است در کنار جاده با همین نام و حصاری از سیم خاردار که دور تا دور “ندامتگاه” را گرفته است. زندانی با دو واحد مجزا از هم که ۱۰بند را در خود جای داده، و سوله‌ای در کنار آنها که اردوگاه نام گرفته و در اصل محلی برای نگهداری معتادان بوده، و حالا، نه فقط معتادان.
 خانواده‌ها درددل بسیار دارند و در کنار گله‌های خود از برخورد بد و تحقیرآمیز کارکنان زندان هنگام ملاقات، ترسان و لرزان از مصیبت‌هایی می‌گویند که بر سر فرزندان و شوهران و برادران شان در بازداشتگاه آگاهی آمده. می‌گویند برخی را در آگاهی “جوجه” می‌کنند و اقرار می‌گیرند؛ دستبندی به دست و پابندی به پا، میله‌ای از میان دستبند و پابند رد می‌کنند و دو سر آن را به قلابی در سقف که لابد برای پنکه تعبیه شده می‌بندند و ساعت‌ها در آن حال نگه می‌دارند و می‌زنند. می‌زنند تا اگر کاری کرده اعتراف کند و اگر نه تحقیر شود و از فحش‌های رکیکی که نثار خود و ناموسش می‌شود عرق شرم بریزد و در دل از بی‌غیرتی به خود فحش دهد و حقیرتر و حقیرتر شود تا از شخصیت انسانی‌اش چیزی نماند جز تصوری از یک مجرم ِلایق همه چیز. انگار نه انگار که همۀ آنها که به آگاهی می‌آیند متهم‌اند نه مجرم و طبق قانون اساسی نیم‌بند این مملکت از هتک حرمت و حیثیت و شکنجه مصون‌اند. و انگار نه انگار که بسیاری از آنها که مجرم‌اند و به اینجا آمده‌اند از نداری و بیکاری و بیسوادی به این راه افتاده‌اند؛ و مگر آن که ما مجرمش می‌نامیم تا چه حد از سر اختیار و نه جبرناشی از این عوامل بوده که رو به خلاف آورده و حال بازخواست و مجازات می‌شود، و کاش فقط مجازات بود.
 بعضی از خانواده‌ها با صدای لرزان می‌گویند شخص دادستان به ماموران آگاهی مصونیت داده که هر کاری برای حرف کشیدن و وادار کردن به اقرار راست یا دروغ بکنند؛ خواه این کار جوجه کردن باشد، خواه استفاده از گاز و اسپری فلفل و شوکر، خواه فحاشی به خانواده و تهدید به دستگیری آنها، خواه خرد و خمیر کردن با باتون و لولۀ سبز. از یکی از زندانی‌های از بند رهیده دربارۀ “دستبند قپانی” می‌پرسم، با زبان خودش می‌گوید: “قپونی یعنی یه دستتو از بالای سر، یه دستتو از پشت کمر به هم دستبند بزنن و از همون دستبند آویزونت کنند و کتک بخوری”. تصورش دهشت‌آور است چه برسد به “قپانی شدن”. خانمی از روز ملاقات می‌گوید که دیده در کابین بغلی پسری دستش را از مادرش پنهان می‌کرده، و وقتی از علتش پرسیده جواب شنیده که “زمین خوردم و دستم زخم شده”، نگو که دو ناخنش از ضربۀ کابل روی انگشتانش در آگاهی شکسته و به مرور زمان افتاده. دیگری می‌گوید شوهرش را خود دادستان در دفترش کتک زده و از دست‌ها و پاهای دیگرانی می‌گوید که در همان دفتر قلم شده‌اند و رنج پلاتین را تا آخر عمر به تن کشیده‌اند. چه در ذهن بیمار این شخص می‌گذرد که او را سزاوار نام “ناقض حقوق بشر” کرده و خانوادۀ زندانیان را تشنۀ انتقامش. می‌گویند زندانیان زندان مرکزی روزی که خبر قرار گرفتن نام گنجی دادستان قم در فهرست سیاه اتحادیۀ اروپا را شنیده‌اند جشن گرفته‌اند. لابد آنها که گذرشان به بازداشتگاه نزدیک ترمینال قم افتاده قدری تشفی خاطر یافته‌اند. دیوار این بازداشتگاه در سکوت این شهر چه صحنه‌ها که ندیده و چه ناله‌ها که نشنیده. می‌گویند آنجا بعضی بازداشتی‌ها را با کتکِ با فاصله بی‌خوابی می‌دهند‌. ضعف اطلاعاتی پرونده را با این روش ها جبران کردن سهل‌تر از افتادن به مسیر قانونیِ وقت‌گیر است، البته به قیمت بدن‌هایی که کوفته می‌شود و شخصیت‌هایی که مچاله و روح و روان‌هایی که متلاشی.
 وقتی خانواده‌ها از این اتفاق ها می‌گویند اول باور نمی‌کنی اما حلقۀ اشک را که در چشمان شان می‌بینی و بغضی را که می‌ترکد و خشمی را که می‌پراکند، گویی لمس می‌کنی دردی را که عزیزشان چشیده است . اکثراً از محله‌های فقیرنشین‌اند؛ همان “مستضعفان” که بنا بود “ولی‌نعمت” باشند و حالا شده‌اند مایۀ محنت. از “لنگرود” که می‌گویند می‌بینی آنجا واقعا “ندامتگاه” است اما این طور که می‌گویند هر که آنجا برود از زندگی پشیمان می‌شود، از به دنیا آمدن، نه از جرمی که کرده و خطایی که احیانا از او سر زده است. متحیر می‌مانی که از کجایش بنویسی. از بهداری، از هواخوری‌ها، از سوییت، قرنطینه، اردوگاه و سوییت اردوگاه، باشگاه ورزشی که به بند تبدیل شده، یا بند ۱۰که بند تنبیهی نام گرفته. اما خوب که فکر میکنی می‌بینی همۀ این مصائب و مشکلات از سه چیز ناشی شده: اول، کمبود امکانات و بودجه نسبت به جمعیت زیاد زندانی؛ دوم، نگاه مادون شأن انسانی به زندانی؛ و سوم، نگاه فرمالیته به قانون.
 آن طور که آمارها می‌گویند قم به نسبت جمعیتش بعد از تهران رتبۀ دوم را در آمار جرایم در کشور دارد . تعداد زیاد ورودی زندان این شهر گویای این مطلب است. اگر شاه “قبرستان‌ها را آباد کرد” ظاهرا جمهوری اسلامی غیر از قبرستان‌ها زندان‌ها را هم آباد کرده است. و ظاهرا پایتخت مذهبی ایران که ام‌القرای جهان اسلامش می‌خوانند نصیبش از این بین بیش از همه بوده است. و کاش زندان‌ها آباد شده بودند. این طور که خانواده‌ها و برخی زندانیان می‌گویند جمعیت زیاد زندانی و نبود امکانات متناسب فاجعه‌ای به وجود آورده که نظیرش در زندان‌های دیگر کمتر دیده می‌شود. از مسئلۀ کمبود جای خواب برای زندانیان گرفته تا جیرۀ پنج دقیقه‌ای وقت حمام در هر چند روز. می‌گویند در زندان لنگرود نزدیک به ۴۰۰نفر تابستان و زمستان در هواخوری‌ها می‌خوابند. می‌گویند در این هواخوری‌ها جای خواب کنار دیوارها خرید و فروش می‌شود و کسانی سرقفلی دارند. می‌گویند در تابستان هواخوری‌خواب‌ها” دو نوبت اسباب‌کشی دارند. یک بار صبح و یک بار ظهر که تیغ عریان آفتاب وادار به فرارشان می‌کند، از این سوی هواخوری به آن سو و از آن سو به این سو. در زمستان هم پتو خرید و فروش می‌شود تا زندانی‌هایی که به سرما عادت نکرده‌اند با آن خود را پتوپیچ کنند و اگر کلیه‌ درد نگرفته باشند خواب شان ببرد. می‌گویند شب‌های بارانی و برفی زندانی‌ها را به مجتمع فرهنگی می‌برند تا برف و باران آزارشان ندهد. ظاهرا این “مجتمع” گرم و نرم‌ترین جای زندان است که با فضای بزرگ خود فقط به نماز جماعت و دعا و آموزش احکام و قرآن اختصاص یافته. لابد به خیال مسئولان زندان می‌شود به کسی که اولی‌ترین نیازهای زیستی‌اش به سختی برآورده می‌شود و در هواخوری‌ها همواره بر سر بقا نزاع می‌کند آموزش دینی داد. آن طور که می‌گویند در هواخوری‌ها به دلیل ازدحام بیش از حد جمعیتِ “ساکنان” امکان ورزش وجود ندارد و نرمش صبحگاهی هم در حد شمارش و تکرار اعداد “برگزار” می‌شود. باشگاه هم این اواخر به بند تبدیل شده و محل اسکان گروه دیگری از زندانیان . فعلا همه چیز تعطیل است؛ فقط زنده بمانید و البته احکام یاد بگیرید و قرآن حفظ کنید تا مگر امتیازی بگیرید و در مجازات تان تخفیفی داده شود.
 ازدحام جمعیت زندانی البته برکات دیگری هم داشته است ! می‌گویند برای تلفن فقط یک روز در میان می‌توانی پنج دقیقه زنگ بزنی و بیشتر از آن را اگر رفیقی نداشته باشی باید به قیمت چند نخ سیگار یا یک کارت تلفن (واحد مبادله در زندان) از دیگرانی که نیازی به جیرۀ تلفن خود ندارند بخری. می‌گویند اگر بعد از چند ماه یا شاید هم یک سال در هواخوری خوابیدن به اتاقی بروی، هنوز هم باید تا رسیدن به تخت کف‌خوابی کنی، مگر اینکه به قیمتی گزاف از نیازمندی سرقفلی تختش را بخری. در یک اتاق ۱۸نفره با ۱۸تخت وقتی ۶۰نفر را جای بدهند، منطقا باید ۴۲نفر روی زمین کف‌خواب شوند. این منطق زندان است. و منطق زندان است که وقتی بهداری نمی‌تواند از پس درمان همۀ بیماران برآید، رسما موقع آمدن دکتر هوار بزنند که ” فقط رو به موتی‌ها بیایند” و همه از این موضوع بخندند تا مگر رفع ملالتی بشود. و اگر “رو به موتی” باشی و بروی باز هم نباید امیدی داشته باشی؛ معمولا با مسکنی قضیه را حل می‌کنند و همین مسکن بیماری را ماهها در تنت نگه می‌دارد و کهنه می‌کند. زندانی‌ای می‌گوید در لنگرود معروف است که می‌گویند “آدم سالم اینجا مریض میشه و آدم مریض افقی”. حتی‌الامکان سعی می‌شود برای بیماری‌های صعب‌العلاج پروندۀ پزشکی تشکیل نشود تا هزینه و مسئولیت درمان آن بر دوش زندان نیفتد. می‌گویند تعدادی از بیماران روانی که کارشان به جنون کشیده نیز در بین عموم زندانی‌ها نگهداری می‌شوند. البته معمولا بی‌آزارند و صدالبته مضطرب و پرخاشجو. نباید تعجب کنی اگر دیدی یکی از آنها لخت مادرزاد ایستاده و بقیه او را دست انداخته‌اند یا به مرور زمان ببینی که کسی در اثر فشار این فضا خود دیوانه شده و علائم مشابهی بروز می‌دهد.
 جمعیت زیاد، علاوه بر اینها، در وقت توزیع غذا هم نمود پیدا می‌کند که سوای کیفیت، کمیت را هم بی‌نصیب نمی‌گذارد؛ و اگر بخواهی وعدۀ غذایت را تکمیل کنی باید در صفی طویل‌تر از صف عابربانک‌ها هنگام واریز یارانه‌ها بایستی و از فروشگاه بند چیزی بخری، تازه اگر داشته باشد. میوه هم یکی ، دو هفته یک بار اگر فروشگاه بیاورد باید پولش را از جیب خودت بدهی.
 می‌گویند اینجا هر چیز که گیر نیاید، مواد، از هر نوعی که بخواهی، مثل نقل و نبات است: شیشه، کراک، تریاک، حشیش، ناس و …؛ و اصلا معروف است که سه چیز را نمی‌توان از اینجا جمع کرد؛ مواد، لواط و قمار. وقتی تفریحی غیر از تلویزیون و سیگار نیست و کلاس‌های فنی- حرفه‌ای هم از کثرت متقاضی و فضای کم عملا کاری از پیش نمی‌برد و باشگاه هم از سر ناچاری شده بند و از طرفی فکر و ذکر مسئولان زندان شده برگزاری نماز جماعت و زیارت عاشورا و کلاس احکام و قرآن، من و تو هم اگر باشیم لابد بدمان نمی‌آید که ببینیم چطور از زدن شیشه فاز می‌گیرند و به عالمی دیگر می‌روند و ساعاتی فارغ از این جهنم می‌شوند. می‌گویند اینجا اگر می‌خواهی حبس‌ات بگذرد باید روزها بخوابی و شب‌ها بیدار بمانی تا گذران حبس راحت‌تر باشد.
 لواط هم مثل مواد به وفور هست. آنها که کم سن و سال‌ترند و بر و رویی دارند، اگر حامیان سفت و سختی نداشته باشند، می‌شوند “جوجو”ی گنده‌لات‌ها و صاحب پیدا می‌کنند و این صاحب‌ها گاه “جمال‌بازی” دیگران با “جوجو”ی خود را هم تحمل نمی‌کنند چه رسد به “تعرض” را که می‌تواند به تیزی‌کشی بینجامد و خون و خونریزی. کجاست خانواده‌ای که فرزندش را با هزار امید و به قصد اصلاح به دست مسئولان قضایی سپرده تا ببیند که چه بر سر جوانش می‌آید.
 اینها همه یک طرف، وضعیت قرنطینه، سوییت‌ها و بند ۱۰ (که بند تنبیهی نام گرفته) هم یک طرف! می‌گویند در سوییت اردوگاه که محل نگهداری به اصطلاح شورشی‌ها و ناسازهاست، هفته‌ها زندانی را با دستبند و پابند نشسته به دیوار می‌بندند و به جز موقع غذا و یک بار دستشویی در روز به همان حال نگه می‌دارند. دستشویی هم که می‌روند، کیسه‌ای به سر زندانی می‌کنند و تا جا دارد در بین راه “باتون‌کش”اش می‌کنند، و در دستشویی هم مجبور است جلوی چشم مامور باتون به دست تخلیه کند و جیکش هم در نیاید. می‌گویند در سوییت اردوگاه زندانی جیرۀ کتک دارد و باید آن قدر این روش قرون‌وسطایی را تحمل کند تا “آدم” شود. می‌گویند در بند ۱۰تنبیهی شرایط آن قدر سخت بوده که تا به حال چند نفر دست به خودکشی زده‌اند و یکی از آنها به نام وحید میرزایی با همین کار خود را خلاص کرده است . خانمی که خود در مراسم ختم او شرکت کرده می‌گوید شنیده که کسان دیگری هم به همین طریق خود را از آن “جهنم” راحت کرده‌اند.
 زندانی‌ها و خانواده‌های شان، غیر از “بنیادی” رئیس زندان که یک روحانی است، و “مطیع” مسئول حفاظت، اسم یک نفر دیگر را هم زیاد تکرار می‌کنند: “آرین اسدی” معروف به “آرین”، از زندانیان مالی دارای چند سال محکومیت که به گفتۀ برخی زندانیان با مصونیتی که از جانب مسئولان زندان پیدا کرده، مجاز به هر کاری هست و حتی شخصا اقدام به ضرب و شتم زندانی‌ها می‌کند. می‌گویند او را مسئول قرنطینه و سوییت کرده‌اند. زندانی‌ها با خشم و نفرت از او حرف می‌زنند و معتقدند ذره‌ای از انسانیت در وجود او باقی نمانده است. بعضی‌ها هم دلشان به حال و روز او و بیچارگی‌اش می‌سوزد. می‌گویند حق تردد به همه جا را دارد و به خاطر نفوذ زیاداش حتی زندان‌بان‌ها هم از او حساب می‌برند. می‌گویند گاه شخصا زندانی‌ها را به میلۀ گازی که در محوطۀ زندان است می‌بندد و در هوای سرد با شلنگ روی آنها آب می‌پاشد و چند ساعتی در همان حالت نگه می‌دارد. البته چند باری هم زندانی‌ها به تلافی همین کارها دسته‌جمعی او را کتک زده‌اند. شاید “آرین” هم از جمله نیروهای “خودسر” ی باشد که همۀ گناه‌ها به گردن او انداخته می‌شود تا شانۀ مسئولان از بار مسئولیت خالی شود.
 می‌گویند زمستان گذشته گروهی برنامه‌ساز از صدا و سیمای قم به زندان لنگرود رفته‌اند تا برنامه‌ای تهیه کنند و با برخی زندانیان مصاحبه کنند. یکی از زندانی‌ها که “هم‌خرجش” در این مصاحبه‌ها شرکت کرده می‌گوید در گوشه‌ای از راهروی واحد یک، اتاقی شیک و تمیز با چند تخت آماده کرده بودند و مصاحبه‌ها به دور از فضای واقعی زندان در آنجا انجام می‌شد. گویی حکایت این مصاحبه‌های نمایشی در کشور ما تمامی ندارد. هر چه هست، اینجا، ندامتگاه مرکزی قم، آینۀ تمام‌نمایی از جامعه است و بی‌کفایتی‌ها، بی‌تدبیری‌ها، بی‌سوادی‌ها و دورویی مسئولان در ادارۀ آن. 

فیلم / موتور سواری 3 آخوند

حاشیه تجمع کارگران صنايع فلزی:فرزندم بعلت فقر من و بی درمانی جان داد

حاشیه تجمع کارگران صنايع فلزی:فرزندم بعلت فقر من و بی درمانی جان داد

حدود ۸۰۰ نفر از کارگران کارخانه صنايع فلزی ايران صبح امروز به دليل عدم دريافت مطالبات قانوني‌شان در مقابل ساختمان رياست جمهوری تجمع کردند. تجمع کارگران کارخانه صنايع فلزی ايران که در سال گذشته چندين بار در داخل محوطه کارخانه و همچنين در مقابل وزارت صنايع و ساختمان رياست جمهوری در اعتراض به پرداخت نشدن حقوق معوقه و ساير مطالبات قانوني‌شان به وقوع پيوسته بود، با عدم تحقق وعده‌هاى دولت در سال جديد هم ادامه پيدا كرد.

حاشیه تجمع کارگران صنايع فلزی:فرزندم بعلت فقر من و بی درمانی جان داد

ایلنا
ايلنا:حدود ۸۰۰ نفر از کارگران کارخانه صنايع فلزی ايران صبح امروز به دليل عدم دريافت مطالبات قانوني‌شان در مقابل ساختمان رياست جمهوری تجمع کردند.
تجمع کارگران کارخانه صنايع فلزی ايران که در سال گذشته چندين بار در داخل محوطه کارخانه و همچنين در مقابل وزارت صنايع و ساختمان رياست جمهوری در اعتراض به پرداخت نشدن حقوق معوقه و ساير مطالبات قانوني‌شان به وقوع پيوسته بود، با عدم تحقق وعده‌هاى دولت در سال جديد هم ادامه پيدا كرد.
به گزارش خبرنگار اعزامى ايلنا به اين تجمع اعتراضي، حدود۸۰۰ کارگر صنايع فلزی که با روپوشهای متحد الشکل، درحد فاصل ميدان پاستور تا مقابل نهاد رياست جمهوری تجمع کرده‌اند، خواستار رسيدگی به وضعيت حقوق، عيدي، سنوات و ساير معوقات و مطالبات خود هستند.
يکی از کارگران که اصرار داشت نامش فاش نشود، گفت: مشکل ما سالهاست که مانند يک تاول چرکين وجود داشته، اما اينك سر باز کرده است.
مشکل آنجاست که قانون کاری که به اين خوبی نوشته شده از جانب کارگران عملی مي‌شود اما متاسفانه با اينکه وظيفه دولت اجراى قانون است، به هر طريق از وظايفش شانه خالى مي‌كند.

يکی ديگر از کارگران که مرتبا به ميان حرفهای همكارش مي‌پريد، گفت: ما را از مرکزيت خارج کرده‌اند، کارگر نمي‌داند از چه کسی پيروی کند، صنف خاصی نداريم، نداشتن مرکزيت دست و پای ما را بسته است.
کارگر ديگری گفت: من ۴ فرزند دارم که يکي‌شان ۱۰ سال پيش با بيماری سرطان فوت کرد و علت مرگ زود هنگامش وضعيت بد اقتصادی و مالی من بود که در ادامه معالجه‌اش کم آورده بودم و هميشه خودم را مقصر مي‌دانم.
همسرم هم بيمار بود و نياز به عمل داشت که از توانم خارج بود. بار‌ها از مسئولين کارخانه درخواست پرداخت معوقاتم را برای معالجه همسرم داشتم اما اهميتی نمي‌دادند،. خوشبختانه همسرم با قرض گرفتن از دوستانم جراحى شد اما هنور بدهی آن عمل پرداخت نشده است.
كارگر ديگرى گفت: با آنکه سالهاست کارگر قراردادی هستم، امسال هنوز با ما قراردادی امضاء نشده است و ما نگران آينده هستيم.
در ادامه اين تجمع چند تن از کارگران به عنوان نماينده با مسئولين و نمايندگان دولت به گفتگو پرداخته و در ‌‌نهايت با قول و وعده رسيدگی و دريافت نامه‌ای به وزارت صنايع جهت ادامه رسيدگی متفرق شدند

بهنود پدیده‌ای که از نو باید شناخت

بهنود پدیده‌ای که از نو باید شناخت

ایرج مصداقی
 مسعود بهنود، یکی از کسانی است که در طول عمر خود همواره تلاش کرده است به قدرت نزدیک شود و از آن بهره جوید. او در این راه هیچ پرنسیبی را رعایت نمی‌کند و یکی از نمونه‌های مشخص ابن‌الوقتی در تاریخ معاصر ایران است.
فرج سرکوهی که سالها با او در نشریه «آدینه» کار کرده است، می‌‌نویسد:
«آقای غلامحسین ذاکری امتیاز (پروانه نشر) داشت اما تخصص و دانش و سرمایه نداشت. سیروس [علی‌نژاد] را به سردبیری برگزید و آقای مسعود بهنود را به مشاورت. بعدتر که امکانات و روابط آقای مسعود بهنود دانست همه جا در موارد حساس با او رایزنی می‌کرد و آقای بهنود شد تضمین دوام مجله. آقای مسعود بهنود روزنامه نویسی چیره دست و باهوش بود. به دوران شاه کوتاه زمانی با روشنفکران معترض پریده بود اما با موقع شناسی که در او است به سرعت دریافته بود که باد از کدام سو می‌وزد. در باند نخست‌وزیر وقت آقای عباس هویدا جا کرده بود و در آیندگان  آقای داریوش همایون نیز مدتی سردبیر بود. از معدود گویندگان رادیو بود که بدون نوشته و بازبینی حق داشت برنامه‌‌ی راه شب را اداره کند. در تلویزیون دولتی نیز برنامه ساز و مفسر سیاسی مورد اعتماد بود. شامه‌ایی قوی داشت در تشخیص قدرت. سازش با قدرت را استلزام حضور مدام خود در رسانه ها می‌دید. ... پس از انقلاب سردبیر تهران مصور بود. شیوه دیگر کرده بود و به پسند روز نان از دشنام دادن به خاندان پهلوی و آقای عباس هویدا می‌خورد که به نظام پهلوی حامی او بود. ... با بسته شدن نشریات و ضربه‌ی ۶۰ کوتاه مدتی به اتهام همکاری با رژیم سابق به زندان افتاد. آن جا کار خود کرد و هرچه بود پس از آزادی به حلقه‌هایی از قدرت و به باند هاشمی رفسنجانی راه یافت که در مقالاتش در آدینه و نشریات دیگر او را «سردار سازنده‌گی» و تالی امیرکبیر می‌‌خواند. تعادل هم رعایت می‌‌کرد و هرجا که از «سردار سازنده‌گی» می‌گفت از رهبر نظام نیز چون «ستون خیمه» یاد می‌کرد. شهرت داشت که فدیه‌ی آزادی او [از] زندان فیلم تار عنکبوت است- که سناریو آن را نوشت و در آن بازی کرد- و بهای حضور او در بیشتر مطبوعات طرح خواست‌های نظام در رسانه‌های غیردولتی. ... هر شماره‌ی مجله‌ی آدینه مقاله‌ایی از او باید که در صفحه‌های اول مجله چاپ می‌شد و اغلب در باره‌ی مسائل روز ایران. نثری ساده و روان و پرکشش داشت. به نعل و میخ می‌زد و در نان قرض دادن به این و آن صاحب قدرت و مکنت استاد بود. تصویرگری که از لوازم گزارش نویسی است خوب می‌دانست و غمزه‌های زیبا در قلم می‌کرد. این همه چنان بود که اشتباهات بسیار و اطلاعات غلط و بافته‌‌های مجعول که در نوشته‌های او فراوان است از چشم خواننده‌ی کم سواد و آسان گیر پوشیده می‌ماند. در آدینه هیچ کس جز او حق نداشت که در باره‌ی مسائل ایران بنویسد و هیچ مقاله‌ایی در نقد نوشته‌‌های او – حتا در نشان دادن بافته‌ها و اشتباهات فاحشی که در مقالات او بود- چاپ نمی‌شد. »
داس و یاس، فرج سرکوهی، نشر باران، چاپ اول، صفحه‌‌های ۶۱ تا ۶۳
بهنود در دوران پهلوی وقتی ورق برگشت اولین کسی بود که علیه ولی‌نعمت‌های خود اعلام جرم کرد. او که پیشتر جزو تیمی بود که به امیرعباس هویدا مشاورت می‌داد و از نزدیکان محمود جعفریان و پرویز نیکخواه به شمار می‌رفت در روزهای سرنوشت‌ساز و حساس سال ۵۷ برای آن که خود را از اتهام سانسور و اعمال اختناق مبرا کند، علیه جعفریان و نیکخواه شکایت کرد. اگر نگاهی به سابقه‌ی این دو بیاندازیم دلیل این کار بهنود و تیزبینی‌‌ اش در تشخیص مسیر باد مشخص می‌شود. او این دو را هدف قرار داد، چرا که یکی سابقه‌ی توده‌ای و دیگری سازمان انقلابی (مائوئیستی) داشت. این دو در رژیم سلطنتی از هر کس دیگری آسیب‌پذیرتر بودند و حمله به آنها او را بیشتر به مقصود نزدیک می‌کرد. باید توجه داشت که بهنود حساب همه جای کار را می‌کند و بی‌گدار به آب نمی‌زند. این دو جزو اولین دسته‌هایی بودند که توسط دادگاه انقلاب محاکمه و اعدام شدند.
کیهان در مورد اعلام جرم  بهنود علیه نیکخواه و جعفریان نوشت:
«بهنود در این اعلام جرم از این دو نفر به عنوان عوامل به وجود آوردن محیط ارعاب و خفقان در رادیو و تلویزیون و کسانی که باعث آزار و ایذاء نویسندگان و برنامه‌ سازان مردمی این سازمان شده‌اند اسم برده است. ... بهنود ضمن اشاره به مقدار زیادی نوار، نوشته و فیلم که در انبارهای رادیو تلویزیون جمع شده‌اند و یا به دور ریخته شده‌اند و حتا در میان آن‌ها مقدار زیادی مصاحبه و گفتار مقامات مملکتی هم وجود دارد،‌ اظهار داشت: جعفریان در طول این سال‌ها در سه کانال اصلی ارتباط با مردم (حزب رستاخیز به عنوان تنها حزب سیاسی کشور، رادیو تلویزیون ملی و خبرگزاری پارس) ریشه دوانیده بود و این امکان برای او به وجود آمده بود که علاوه بر این که هرچه دلش می‌خواهد بگوید و از تلویزیون پخش کند حتی اخبار ساختگی و مجعول را از طریق خبرگزاری پارس به عنوان اخبار رسمی کشور پخش کند.»
مسعود بهنود که محمود جعفریان و پرویز نیکخواه را شایسته مجازات و کیفر دانسته بود و علیه‌شان اعلام جرم کرده بود، خود نه تنها در دوران پهلوی بلکه در طول ۳ دهه‌ی گذشته‌ی نیز یک دم از نزدیکی و امداد‌رسانی به مسؤلان سانسور و اختناق رژیم جمهوری اسلامی غفلت نکرده است.  
ارزش بهنود برای مقامات امنیتی جمهوری اسلامی تا آ‌ن جاست که وزارت اطلاعات رژیم تمامی تلاش خود را به کار برد تا مبادا او سوار «اتوبوس مرگی»که قرار بود سرنشینان آن در مسیر تهران به ارمنستان به دره افتند، شود.
فرج سرکوهی در مورد تلاش های وزارت اطلاعات برای جلوگیری از مسافرت بهنود می‌نویسد:
«پیش از آن آقای مسعود بهنود زنگ زد و گفت که در اداره گذرنامه به او گفته‌اند که ممنوع‌الخروج است و او نباید به سفر برود. اعتراض کرده بود و گفته بود که تازه از سفر خارج آمده است و ممنوع‌الخروج نیست. اداره‌ی گذرنامه در  اختیار وزارت اطلاعات بود. آقای بهنود به من گفت که با آقای مهاجرانی، مشاور رئیس جمهور که با او در ارتباط بود تماس گرفته است و او گفته‌ است مانعی نیست و کار گذرنامه را درست می‌کند. تمام راه آقای مسعود بهنود در انتظار راننده‌اش بود تا پاسپورت او را بیاورد.
داس و یاس، فرج سرکوهی، نشر باران، چاپ اول، صفحه‌ی ۱۸۴.
بهنود بعداز حضور در خارج از کشور، چند سالی است با راه‌اندازی سایت «روز آنلاین» به همراه تنی چند از وابستگان رژیم مانند حسین باستانی( عضو شورای مرکزی جبهه مشارکت) سیدابراهیم نبوی( دستیار سابق ناطق نوری در وزارت کشور و از عوامل به وجود آوردن «انقلاب فرهنگی» در شیراز)، هوشنگ اسدی (ساواکی، عضو سابق حزب توده و یکی از  توابان فعال زندان‌های اوین، قزل‌حصار و گوهردشت) و نوشابه امیری همسر هوشنگ اسدی، ضمن آن که از بودجه‌ی مالیات دهندگان هلندی بهره مند می‌شوند، تلاش می‌کنند کاسه کوزه جنایت‌های رژیم در سه دهه‌ی گذشته را سر احمدی‌نژاد بشکنند و پرونده‌ی جنایتکاران قبلی را پاک یا قابل قبول جلوه دهند.
بهنود که هر روز مطالبش در روزنامه ها و سایت‌های رژیم انتشار پیدا می‌کند و یک بار نیز وقتی در خارج از کشور بود جایزه ژورنالیست سال رژیم را دریافت کرد، مصاحبه‌ی خواندنی‌ و شنیدنی‌ای دارد با رادیو زمانه که به خوبی چهره‌ی دغلکار و دروغ‌پرداز او را روشن می‌کند. وی در این مصاحبه برای تقرب جستن به رژیم، خود را انقلابی دوآتشه‌ای جا می‌زند که در همه‌ی صحنه‌ها حضور داشته و بار اصلی انقلاب در رادیو تلویزیون را به دوش کشیده است.
پرسشگر  در مورد پخش عکس خمینی از تلویزیون از او سؤال و آن را به یک شوک تشبیه می‌کند و بهنود در پاسخ می‌گوید:  
« آخرین برنامه‌ی من که از تلویزیون پخش شد و از آن موقع تاکنون که در کنار شما هستم دیگر از تلویزیون ایران دیده نشدم، روز 16 شهریور سال 57 است. یعنی شب 17 شهریور. من می‌دانستم فردا چه خبر می‌شود. شب قبلش با آقای مهندس بازرگان رفته بودم به خانه‌ی آقای انتظام و خبر داشتم. به هر حال کنجکاوی‌های شخصی من و کار حرفه‌ای که می‌کردم من را همه‌ی این جاها حضور می‌داد. می‌دانستم که امشب شب آخر است. به همین جهت نشستم و خیلی فکر کردم که چه کار کنم؟»
http://radiozamaaneh.com/analysis/2008/02/post_550.html
یکی از کرامات مسعود بهنود این است که از عالم غیب خبر دارد و روز ۱۶ شهریور می‌داند که فردا قرار است در میدان ژاله چه اتفاقی بیافتد! و امشب شب آخر است. بهنود مدعی است که شب قبل یعنی ۱۵ شهریور همراه مهندس بازرگان به خانه‌ی امیرانتظام رفته است و از وقایع ۱۷ شهریور خبر دار شده است. طبق گزارش بهنود در روز ۱۵ شهریور ۵۷  بازرگان و امیرانتظام مشترکاً مشغول رتق و فتق امور بوده‌اند!  
مهندس بازرگان که زنده نیست و دروغ هم که حناق نیست بیخ گلوی آدم را بگیرد، برای همین بهنود بدون آن که ذره‌ای احترام برای خوانندگان قائل باشد، جعلیات را به هم می‌بافد. اما بهنود با همه زرنگی‌اش حساب یک جای کار را نکرده است. خاطرات آقای عباس امیرانتظام انتشار یافته است. امیرانتظام می‌نویسد:
«۱۷ شهریور ۱۳۵۷
امروز صبح با اردشیر پسر ۶ ساله‌ام در حالی که در پیاده روی غربی خیابان پهلوی [ولی عصر]، حول و حوش محمودیه قدم می‌زدیم، آقای مهندس مهدی بازرگان را دیدم که از تهران به طرف شمیران می‌رفت. با ایشان سلام و علیک کردم و درباره سرو صدای شهر و تیراندازی‌ها پرسیدم. گفت که دلیل آن را نمی‌داند. پرسیدم چه باید کرد؟ پاسخ داد: باید نزدیک رفت و از جریانات آگاه شد. پیشنهاد کردم که آیا به همکاری من احتیاج دارند؟ گفت: بله، البته به شرطی که کارهای بازرگانی‌ات را کنار بگذاری. قول دادم. ... پس از صحبت با مهندس بازرگان تصمیم گرفتم که از فردا به ایشان کمک کنم، به همین خاطر دفترم را به محل ترجمه‌ی مجلات و روزنامه‌‌های خارجی تبدیل کردم و با کمک همکارانم در دفتر آن‌ها را ترجمه کرده تا پس از ترجمه فارسی، آن‌ها را برای آقای بازرگان و چند نفر دیگر بفرستم.
مهرماه ۱۳۵۷
از ۱۷ شهریور به بعد روزها به دفتر مهندس بازرگان می‌روم و در ملاقات ها و مصاحبه‌ها غالباً در کنار ایشان هستم. »
آن سوی اتهام، خاطرات عباس امیرانتظام، نشر نی، چاپ چهارم، ۱۳۸۱، صفحه‌ی ۱۵.  
چنانچه ملاحظه می‌شود امیرانتظام صبح ۱۷ شهریور بازرگان را در خیابان می‌بیند و هر دوی آن‌ها روح‌شان هم از ۱۷ شهریور و اتفاقاتی که در شهر می‌افتد، بی‌خبر است و امیر انتظام همان موقع به بازرگان قول می‌دهد که کارهای بازرگانی‌اش را تعطیل کند و به او کمک کند. اما بهنود مدعی است که روز ۱۵ شهریور به همراه بازرگان به منزل انتظام رفته و این دو وی را در جریان اتفاقاتی که قرار است در ۱۷ شهریور بیافتد، گذاشته‌اند! چرا امیرانتظام از سوابق انقلابی خود خبر ندارد، خدا می‌داند.
بهنود با این دور خیز، دورغ دیگری را که در آستین دارد، رو می‌کند و می‌گوید:‌
«شب آخر استـ! [۱۶ شهریور] آن وقت تصمیم عجیبی گرفتم. تصمیم گرفتم که تصویر آقای خمینی را پخش کنم. برای اطلاع عرض می‌کنم که مدتی بود آقای خمینی رفته بود پاریس. از آن موقع که به پاریس رفته بود هم نشسته بود وسط خبرهای جهانی و همه‌ی میکروفن‌های دنیا در اختیارش بود، ولی به ایران نمی‌رسید. فیلم‌هایی که از طریق ماهواره فرستاده می‌شد، آن موقع ترتیب اینگونه بود، که فقط خود سازمان رادیو و تلویزیون یک کانال ماهواره داشت که از طریق آن فیلم‌های خبری را می‌خرید و ضبط می‌کرد و انتخابی از آن را پخش می‌کرد. از موقعی که آقای خمینی به پاریس رفت، در تمام فیلم‌های خبری که در دو نوبت در روز می‌رسید، فیلم تصویر یا مصاحبه‌ای از ایشان بود، ولی درتهران به دستور معاون سیاسی وقت سازمان رادیو و تلویزیون، یک نفر از ساواک می‌رفت پایین می‌ایستاد توی نودال و وقتی که این فیلم‌ها از روی ماهواره می‌آمد، انگشتش را روی «Clear» می‌گذاشت که این پاک شود. یعنی کاری می‌کرد که در آرشیو هم نماند و اینها کاملا پاک می‌شد.»
http://radiozamaaneh.com/analysis/2008/02/post_550.html
بهنود با این دروغ‌بافی می‌خواهد خمینی را وامدار خود نشان دهد و به مقامات رژیم ارزش خود را یادآور شود، اما دزد ناشی به کاهدان می‌زند. بهنود مدعی است که « مدتی بود آقای خمینی رفته بود پاریس. از آن موقع که به پاریس رفته بود هم نشسته بود وسط خبرهای جهانی و همه‌ی میکروفن‌های دنیا در اختیارش بود، ولی به ایران نمی‌رسید.»
بهنود به خاطر همنشنی با زعمای قوم از خصوصیات آخوندهای منبری بی‌سواد که داستان بریده شدن سر امام حسین در روز عاشورا و آب آوردن حضرت ابوالفضل و ... را با آب و تاب تعریف می‌کنند، بهره مند است. اما مثل داستان کنیز و خانوم و کدوی مولانا، توجهی نمی‌کند که آخوند مزبور از این موهبت برخوردار است که کسی صحنه‌ی عاشورا و وقایع آن دوران را به خاطر ندارد و در جایی هم ضبط نشده است ولی کیست که نداند خمینی در ۱۷ شهریور سال ۵۷ نه در پاریس که در نجف نشسته بود و هیچ میکروفنی هنوز در اختیارش قرار نگرفته بود.  
بهنود سپس مدعی می‌شود که در روز ۱۶ شهریور با نشان دادن عکس خمینی از سوی او « یکدفعه شهر به هوا رفت و در عمرم با یک همچین صحنه عجیبی روبه‌رو نشدم. صدای گریه می‌آمد. آدم‌هایی از شدت شوق گریه می‌کردند.»
بهنود به این شکل شرکت مردم در تظاهرات ۱۷ شهریور را محصول کار «عجیب» خود معرفی می‌کند. آیا آدم عاقل می‌تواند قبول کند که پیش از ۱۶ شهریور ۵۷ ، کانال‌های خبری بین‌المللی و ماهواره ها هر شب کلی خبر راجع به خمینی انتشار می‌دادند؟ خمینی که در نجف بود و دستش از رسانه‌ها کوتاه. بعدش هم در کویت دنبال پناهندگی می‌گشت.
او سپس می‌گوید بعد از نشان دادن عکس خمینی بهشتی به من زنگ زد و گفت: «به هر حال کاری که شما کردید... ما به نوفل لوشاتو گزارش دادیم و ایشان شما را دعا کرد. بعد آقای دکتر بهشتی به من گفتند که شما اگر می‌خواهید مخفی شوید، می‌توان شرایط را فراهم کرد. من گفتم که ممنونم و امکانش را دارم.»
بهشتی پس از نمایش عکس خمینی از سوی بهنود در ۱۷ شهریور با او تماس می‌گیرد و می‌گوید ما اقدام شما را به نوفل لوشاتو گزارش دادیم! آیا شکی در این هست که خمینی در ۱۲ مهرماه ۱۳۵۷ با ترک عراق به فرانسه رفت؟ تازه چند روز اول در آپارتمان غضنفر پور در پاریس اقامت داشت و بعد به نوفل لوشاتو رفت. چگونه بلافاصله بعد از نمایش عکس خمینی در ۱۶ شهریور ۵۷ از سوی بهنود، بهشتی می‌تواند موضوع را به نوفل لوشاتو خبر دهد و خمینی او را دعا کند؟
همه‌ی این‌ دروغ‌بافی‌ها به خاطر آن است که بهنود می‌خواهد بگوید که با بهشتی رابطه‌ی ویژه داشته و خمینی برایش دعا کرده است.
در همین مصاحبه بهنود با به هم بافتن چند داستان تلاش می‌کند خود را جزو کسانی جا بزند که فیلم کشتار دانشجویان در ۱۳ آبان را تهیه کردند. کاری نیست که در آن روزها در رادیو تلویزیون انجام گرفته باشد و یک سرش به بهنود وصل نباشد!
بهنود همچنین سعی می‌کند به طور ظریف پای مجاهدین را به میان کشیده و آن‌ها را عامل آوردن خمینی به کشور معرفی کند. وی می‌گوید:
«تا اینکه ایشان[خمینی] سوار آن بلیزری شد که آقای رفیق‌دوست راننده‌ی آن بود و دو نفر از بچه‌های مجاهدین که بعدا اعدام شدند، روی سقفش نشسته بودند؛ و راه افتاد از فرودگاه مهرآباد به طرف میدان آزادی.»
http://radiozamaaneh.com/analysis/2008/02/post_550.html
تا آن‌جا که می‌دانم، محمدرضا طالقانی کشتی‌گیر ۱۰۰ کیلوگرم تیم ملی آزاد و فرنگی ایران یکی از کسانی بود که روی بلیزر خمینی نشسته بود که از قضا حزب‌اللهی بود و نه تنها اعدام نشد که به خاطر نشستن روی سقف ماشین بلیرز معروف و بعد همراهی خمینی در هلی‌کوپتر به محافظت خمینی و ریاست فدراسیون کشتی ایران رسید و عکس‌‌اش نیز بارها چاپ شد و ربطی به مجاهدین نداشت. طالقانی خود در مصاحبه‌هایش بارها روی این موضوع تأکید کرد و در خاطرات منتشر شده ناطق نوری به اندازه‌ی کافی در این زمینه صحبت شده است. بیچاره ملتی که تاریخ نگار و روزنامه نویس‌اش امثال بهنود باشند، آنوقت انتظار دارید غیر خمینی بر ما حکومت کند؟
ناطق نوری در این زمینه می‌گوید:‌ «‌ ... من ماشین امام را در میان تپه‌ای از مردم دیدم و امام هم در داخل ماشین آقای رفیق‌دوست دستشان را تكان می‌دادند و به ابراز احساسات مردم پاسخ می‌دادند و آنها را تحریك می‌كردن. من شناكنان روی دستهای مردم به طرف ماشین امام رفتم . آقای رفیقدوست به محض این كه مرا دید آشنایی داد و من روی كاپوت ماشین نشستم در حالی كه ماشین (‌كاپوتش )‌ سوراخ سوراخ شده بود. در این لحظه بود كه هلی‌كوپتر رسید. وقتی هلی‌كوپتر رسید، مردم ، ماشین را به طرف هلی‌كوپتر هل دادند . جایی كه آقای رفیقدوست نشسته بود و چسبیده به در هلی‌كوپتر بود،‌ به محض این كه در باز شد به شدت به سینه‌ی وی برخرد و ایشان بیهوش شدند. آقای محمد طالقانی – كشتی‌گیر معروف و نایب رئیس كشتی در زمان ریاست تركان و رئیس فعلی فدراسیون كشتی – همراه ما داخل هلی‌كوپتر آمد». خاطرات حجت‌الاسلام و المسلمین ناطق نوری،‌ص 155 (‌برای اطلاع بیشتر ر. ك . به :‌ آرشیو مركز اسناد انقلاب اسلامی، ش . ب 11575 و 11754 )
بهنود نسبت دروغ دیگری به مجاهدین می‌دهد و مدعی می‌شود که آنها سرود خمینی ای امام را درست کرده بودند و غیر مستقیم جا می‌اندازد که می‌خواستند آن را به جای سرود شاهنشاهی پخش کنند. بعید است بهنود در این مورد اشتباه کرده باشد. او آگاهانه دست به این جعلیات مشمئز کننده می‌زند.
او می‌گوید:‌ «ساعت همینطور تیک‌تیک می‌گذشت و به ساعت 7 شب نزدیک می‌شدیم که در آن ساعت معمولا باید تلویزیون شروع می‌کرد به پخش برنامه‌های خود. ولی پایین، در پخش، یک قائله‌ای[غائله] به پا بود و آن این بود که گروهی که با قطب‌زاده آمده بودند، می‌گفتند که ما باید سرودی را پخش کنیم که آن روزها خوانده و ضبط شده بود. یک کاری بود که فکر می‌کنم مجاهدین کرده بودند.
یک سرودی بود به نام «خمینی ای امام». آنها می‌گفتند به جای سرود شاهنشاهی، این را پخش کنیم. »
http://radiozamaaneh.com/analysis/2008/02/post_551.html
من نه سخنگوی مجاهدین هستم و نه رفتارها و یا سیاست‌های آن‌ها را تأیید می‌کنم، اما تلاشم می‌کنم که اجازه ندهم تاریخی جعلی تحویل آن‌ها که آن دوران را به خاطر ندارند، داده شود. دوست گرامی‌ام همنشین بهار تاریخچه‌‌ی این سرود را به درستی یادآور شده‌اند. سراینده این سرود حمید سبزواری مدیحه سرای رژیم است که سرودهای بسیاری از او برای رژیم به یادگار مانده است.
در سال‌های اولیه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، مطالب بهنود در تهران مصور و روزنامه‌های آن دوران، تماماً در پشتیبانی و مجیز گویی از مجاهدین و فدایی‌ها بود. بهنود که بهتر از هر کس از نقطه ضعف خود به خاطر همکاری با رژیم پهلوی با خبر بود به این ترتیب تلاش می‌کرد آبرویی برای خود بخرد. آخر در آن دوران نزدیکی به این دو گروه سیاسی، به خاطر مبارزاتشان با رژیم شاه باعث آبرومندی فرد می‌شد.
آن‌چه که گذشت تنها نمونه‌ی سیاهکاری و فریبکاری بهنود نیست. او در دفاع از مهدوی کنی یکی از رهبران جناح راست رژیم و رئیس کمیته‌های انقلاب اسلامی که نقش اساسی در سرکوب‌ بعد از سی خرداد ۶۰ داشت نیز دست به دامان جعل می‌شود. او برای آن‌که مهدوی کنی را مخالف به کارگیری خشونت و مجاهدین را خواهان اعمال خشونت نشان دهد، در رابطه با وقایع تابستان ۶۰ می‌نویسد:
«در این زمان عهده دار شدن نخست وزیری و کار با کابینه ای نه فقط با وزیرانی از جناح راست، بلکه از هر دو جناح، نقش بزرکی بود که آقای مهدوی بر روزگار زد. جمله معروفی هم خطاب به اعضای مجاهدین گفت تا آن ها را از خشونت بازدارد "من محمدرضا پهلوی نیستم. محمد رضا مهدوی هستم". پیش از آن هم، زمانی که وزیر کشور بود با دادن اجازه اجتماع به مخالفان، حتی مجاهدین، نشان داد که با تندرو های متعصب فاصله دارد. »  
بهنود اشتباه نمی‌کند او آگاهانه جعل می‌‌کند. جمله‌ای که بهنود از مهدوی کنی نقل کرده، حقیقت دارد. اما بهنود حقیقت را با رذالت در هم آمیخته و آن را مخدوش می‌کند.
دولت مهدوی همانی بود که باهنر و رجایی انتخاب کرده بودند و بعدها موسوی در دولت اولش انتخاب کرد. آن‌چه که بهنود می‌گوید دروغی بیش نیست.
جمله‌ای که بهنود از مهدوی کنی نقل می‌کند نیز به فریب و نیرنگ آغشته است. این جمله را مهدوی کنی در سال ۵۹ بعد از هجوم نیروهای کمیته، سپاه و چماقداران به اجتماع مجاهدین که با مخالفت عمومی و بخشی از رژیم مواجه شد، بر زبان راند. در آن موقع مجاهدین در مقابل هجوم نیروهای چماقدار و پاسدار حتا از حق دفاع هم استفاده نمی‌کردند. بهنود تاریخ این گفته‌ی مهدوی کنی را یک سال جلو می‌کشد تا بلکه در بحبوحه‌ی سرکوب و کشتار تابستان ۶۰ وی را ضدخشونت معرفی کند.
بهنود در مورد دادن «اجازه اجتماع به مخالفان، حتی مجاهدین» از سوی مهدوی کنی، زمانی که وزیر کشور بود نیز دروغ می‌گوید. مهدوی کنی در دولت‌های رجایی و باهنر وزیر کشور بود. و اجازه اجتماع‌های مجاهدین توسط افراد دیگری داده شده بود. مهدوی کنی در این رابطه مسئولیتی نداشت. رجایی در ۸ شهریور ۵۹ در نامه‌ای به بنی صدر اعضای پیشنهادی دولت خود را به وی معرفی کرد. رجایی برای وزارت کشور، ناطق نوری و مهدوی کنی را پیشنهاد کرده بود. بنی صدر از بین دو نفر ، مهدوی کنی را پذیرفت.
آخرین تظاهرات قانونی مجاهدین در خرداد ۵۹ در استادیوم امجدیه و سه ماه پیش از وزیر کشور شدن مهدوی کنی برگزار شد که در اثر هجوم و تیراندازی نیروهای کمیته و پاسدار صدها نفر زخمی و مصطفی ذاکری کشته شد. بعد از آن هیچ‌گاه به مجاهدین و نیروهای مخالف دیگر اجازه برگزاری تظاهرات و اجتماع از سوی وزارت کشور که مسئولیت‌اش با مهدوی کنی بود، داده نشد. تنها سازمان فداییان اکثریت که آن موقع به حمایت از رژیم می‌پرداخت اجازه‌ی برگزاری میتینگ در میدان آزادی در بهمن ۵۹ را یافت که در اثر حمله و هجوم کمیته‌چی‌ها و چماقداران تعداد زیادی زخمی شدند. 
در این مورد مهدوی کنی نیز ادعای بهنود را رد می‌کند. وی در خاطراتش از روزهایی که عضو شورای انقلاب و رئیس کمیته انقلاب اسلامی بود، چنین می‌گوید:
«چند وقت پیش در روزنامه‌ها با استناد به اعلامیه‌ای از اینجانب در یکی از نشریات سال ۱۳۵۸، نقل کرده بود که فلانی گفته بود میتنگ گروه‌های سیاسی آزاد است. سخنرانی گروه‌ها آزاد است و کسی حق ندارد معترض آن‌ها بشود. بعد گفته بودند که مهدوی کنی در آن زمان اینقدر آزاد‌اندیش و لیبرال بوده، اما حالا این طور نیست.»
مهدوی کنی در ادامه می‌گوید: «با توجه به سیاست مصوب شورای انقلاب، نیروهای انتظامی از کمیته و شهربانی موظف به مدارا بودند و حتی‌‌المقدور از درگیری با این گروه‌ها پرهیز می‌کردند. ولی بسیجی‌ها و نیروهای حزب‌اللهی این وضع را تحمل نمی‌کردند و در مواقع مختلفی با آن‌ها درگیر می‌شدند ...مجموعه‌‌ی این برخوردها و کنترل‌های مقطعی ما سبب می‌شد که ما را به تسامح و تساهل در برابر منافقان و یا ملی‌گراها متهم کنند؛ با این که چنین نبود. ما به دستور عمل می‌کردیم. ولی حزب‌اللهی ها خیال می‌کردند که از منافقین یا ملی‌گراها طرفداری می‌کنیم و حداقل دست آن‌ها را باز گذاشته‌ و به آن‌ها میدان می‌دهیم.»
خاطرات آیت‌الله مهدوی کنی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، صفحه‌های ۲۱۷ و ۲۱۸.
توجه داشته باشید در سال ۵۸ به خاطر فضای برخاسته از انقلاب، دست مقامات رژیم برای اعمال سرکوب علنی و لجام گسیخته، بسته بود و آن‌ها تلاش می‌کردند حمله و هجوم نیروهای حزب‌اللهی، چماقدار و کمیته‌چی را خودسرانه و بر اساس غیرت دینی جلوه دهند.
آن‌چه در بالا ذکرش رفت تنها گوشه‌از تلاش‌های مسعود بهنود برای نزدیکی به قدرت و تحریف واقعیت است. این تنها مشتی نمونه خروار است و گرنه در این باره‌ بیش از این می‌توان نمونه آورد.
ایرج مصداقی
فوریه ۲۰۰۸