نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه


  استفاده سیلندرهای گاز مایع قابل حمل 11 کیلویی در خودرو ها ، سوخت گیری با این کپسول ها به صورت گسترده صورت می گیرد.

حامل و محمول، طرح از توکا نیستانی ـ۲۵

احمد رناسی- در رسَای عارف قزوینی، سُروده سرای و ترانه سازِنام آور؛


           Aref چه کج رفتاری ای چرخ!؟
از خونِ جوانان وطن لاله دمیده
            از ماتمِ سَروِقدِشان، سَرو خمیده
در سایه گُل،بلبل از این غصه خزیده
            گُل نیز چُومن در غمِشان جامه دریده!   عارف
ابولقاسم عارف قزوینی، سروده سَرا و ترانه سازِ نیک شناخته شده ی میهن دوستِ دوره ی مشروطه،  1259در قزوین پای به جهان نهادو در یکم بهمن ماه 1312 در همدان،به سن 53 سالگی چشم از جهان فروبست و در آرامگاهِ «ابو علی سینا در همدان» به خاک سپرده میشود. بنابر شنیده های خود،زنده یاد حسن فاتح که به تازگی درگذشت، یادآور شده است که به هنگام چشَم از جهان فروبستن عارف «هیچ روحانی حاضر نمی شود تا بر جنازه او نماز گزارد، جُز آیت الله نصرالله بنی صدر که برجنازه عارف نماز گزارد و گفت داوری درباره ی باورِ اشخاص باخداوند» می باشد!؟
عارفِ پاک اندیش و «ملی مردمی» ابتدا دلبستگی پیدا می کند به رضاخان سردار سپه و بنا برخواست رضاخان کنسرتی بپا می دارد که گویا پیش ازسال 1303 می باشد، اما سروده سَرای تیزبین،در می یابد که خواست ِرضاخان بازی تبلیغاتی برای خود داشته و بیشتر پی بَری به هنگامی که بازی جمهوری و سپس تاج برسَر او نهادن رخ میدهد. دراین زمان به دعوت دوستش «حسین قلی دهکردی» به بروجرد می رود و لرستان و شاهد کشتار در لرستان شدن زیر«نامِ امنیت»،و بازتاب روی از سردار سپه برگرداندن و سپس مورد پی گردِ ماموران شهربانی به دستور رضاشاه میگردد!؟
او ناگزیر روی به فرار به همدان و در پنهان زندگی گرفتن،و دست یاری بخشِ«حکیم الحکما» و در نزد او که باغی بود بی مانند زندگی میگیرد و مورد درمان، چونکه از مدتهای پیش مسموم شده بود و بنابر داده های تاریخی که به زندگی نامه و سرنوشت او پرداخته شده و دیگرانی از او شنیده و نوشته اند، درآوارگی و رنج بسر میبرده است ! او خود گفته است که همگان به او پشت میکنند و نامِ کسانی چون «سلیمان میرزا، نصرت الدوله، قوام السلطنه و...»را میبرد،و اگر چه از سرنوشت کشته شدن و یا زندان به دستور رضاشاه امان می یابد، اما از سالِ 1306 تا پایان زندگی در 1312 زیرچَشم و دید شهربانی رضاشاه می بوده است!؟
زنده یاد و نام به جُز«بدیع الحکما»،از چند نفرِ دیگری به نیک نامی سخن داشته است که می بوده اند«حسن خان اقبالی، اسدالله خان نیکو، اکبر وطنی و...» که در زمره ی جوانمردانِ آن روزگار بشمارمی رفته اند و یاری رسان آن سروده و ترانه سرایِ بنام بوده اند! شاید بتوان گفت، انگیزه ی پشت کردن قوام السلطنه و یا سردار سپه به او، کشته شدن «محمد تقی پسیان»می باشد و سروده ی جان گداز «گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد» و فریادِ رسای مردمی که پیکره ی آن افسر میهن دوست و شجاع رابرای به خاک سپری برشانه داشتند، که بیانِ نفرتی بود به کشندگانِ آن افسرِ دلیر «قوام السلطنه بود و رضاخان میرپنج» و دیگر به هنگام سروده او:
«این سَر که نشان حق پرستی است
امروز رها، زقید هستی است
با دیده ی عبرتش، ببینید
کاین عاقبت وطن پرستی است !؟»
سروده و ترانه سرای زنده یاد و نام عارف قزوینی نزدیک به سی ترانه و سروده داردکه همه آنها لبریز از عشق به میهن و ارزشهای مردمی است، که هفتمین ترانه پُرآوازه و نیک شناخته شده اش در دوره دوم مجلس شورای ملی است که:
«نه دین داری، نه آئین داری ای چرخ  /  
چه کج رفتاری ای چرخ»
که درشش بند تکرار می شود، و نیز چند ترانه دیگر در مورد مشروطه و ستارخان چون:
«چه آذرها به جان از عشقِ آذربایجان دارم» و یا دیگر سروده ای:
«بادِ خزان زد ناگهانی آنچه دانی» برای آذربایجان و جدائی آن از دامنِ میهن!
افسردگی و سپس روز به روز شدت گرفتن بیماریِ بر او چیره شده، نه تنها برخاسته از به کژ راهه کشیده شدن مشروطه و کشتن پسیان و دیدن کشتار در لرستان به دستورِ رضاشاه، و فرار و آوارگی و زیر پیگردِ ماموران شهربانی بودن تا پایانِ زندگی، که در پی مسموم شدن و آسیبی که برحنجره اش وارد آمد و جلو گیر آوازِ شورآفرینش هم، گردیده بود!
دوران زندگی پُرپیچ و خمِ عارف که ابتدا، بنا برخواست پدر و با آن صدایِ رسا پای منبرخوانی را دنبال میدارد، و نیز مظفرالدین شاه و شاهزاده های قاجار از او خواسته بودند تا در کنار آنان و از صدای خوشِ او برخوردار باشند، اما 1- پس از درگذشت پدر آن لباس را در می آورد و2 - خواست مظفرالدین شاه و...رانپذیرفتن به قزوین باز می گردد. نیز در سال 1308 با زرتشتیان هند تماس میگیرد و برای آنان پژوهشهای خود را میفرستد، که از او دعوت میکنند تا به هند رود، ولی او از رفتن سرباز میزند!؟
آنچه در پایان میتوان نوشت، رنجِ زندگی و روز به روز پژمرده شدن به خاطر بیماری و زودرنجی و افسوس از سرنوشتی که گریبان گیر ایران گشَت و مشروطه به ناکامی و گژَی راه گرفتن و...که در سروده ی پیش از دَمِ درگذشتش، که خواستن تا او را نزدیک پنجره پنجره برند تا آفتاب را ببیند، و در پی دیدارِ روشنایی خورشیدِ جهان تاب، زبانِ حالِ خود را در این بیت یادآور می شود، که:
«ستایش مَرآن ایزدِ تابناک
            که پاک آمدم پاک رفتم به خاک»!؟

احمد رناسی - دی 1392

درد دلی با همه عزیزانی که حمایت‌شان در طول این دوران سخت




پیمودن راه را بر من آسان‌تر گردانده و همچنین
با آنانی که شاید تمایل به شنیدن قِصّه‌ی غصه‌هایم داشته باشند
 

با سپاس از خدایی که نا باورانه تنفس در هوا و فضایی که متعلق به آنم و در میان هموطنان حق شناس و بزرگواری که همواره پشتیبان و حامی اینجانب و همسرم بوده‌اند، را همچنان برایم میسر گردانیده است. تحمل سی و پنجمین سال از دوره محکومیتی که در واپسین روزهای سال ۱۳۵۸ به ناروا بر همسرم تحمیل گردید را آغاز می نمایم. بیان احساسم را در این برهه از زمان تا حدی دشوار می یابم زیرا که در واقع مجموعه‌ای از حس‌های درهم و متضادی هستند که احساس نهایی قابل لمس را پدید آورده‌اند: حس سربلندی اما آسیب دیدگی، دل شکستگی اما همواره عاشقی امیدوار، نامطمئن از میزان پایداری جسمانی همسرم اما دلی سرشار از آرزو برای آینده و امید به قطعیت روشن شدن حقیقت و…
امروز، همسرم سی و چهار سال سخت و پر مشقت را با غرور و سربلندی پشت سر می گذارد. شکرگزار به درگاه خدایی هستم که تا به امروز ذلت، خواری، و سرافکندگی را بر وی و بر من روا نداشته است.
سالهای نفس گیری را پشت سر گذاشته‌ایم و این واقعیت تلخی است که حتی غیر دوست نیز هرگز نمی‌تواند منکر آن شود: سالهای هیستریک پایانی دهه پنجاه با هیجانات افسارگسیخته‌ای که به همراه داشت و در پی آن سالهای تمام نشدنی تیره و غم بار دهه شصت که یک شمه‌ی تراژیک آن دیدن جوانان رعنا و عزیزمان بود که مانند برگهای پاییزی در جبهه های دفاع از میهن پرپر شده و مظلومانه قربانی یک جنگ تمام عیار تحمیلی و صد البته جنون‌آمیز گردیدند. و یا آنهایی که در عنفوان جوانی و سراپا شور و احساس قدم در راهی گذارده بودند که اکنون بایستی تاوان عقاید‌شان را می‌دادند. و اما دهه هفتاد با پشت سر گذاردن صدها هزار شهید و مصدوم و معلول جنگی، و هزاران کشته راه عقیده آغاز گردید که از همان اوایل نشانه‌هایی از عقلانیت، مروت، و سازندگی بیشتر را به همراه داشت. کور سوی امیدی از دور دست‌ها چشمک زنان دهه هفتاد را وارد نیمه خود کرد که تلاطم‌های مهار شده‌ای را در بر داشت. این آرامش نسبی برای همسرم هم موقعیتی را فراهم نمود تا وی هم تغییری را تجربه نماید: او که تا آن زمان هفده سال را بی وقفه در زندان گذرانده و سالیان دراز محروم از لمس کردن حتی یک روز در آن سوی دیوارهای بلند و خوفناک زندانهای اوین، قزل حصار، و… بود، در شرایطی قرار گرفت که منجر به نوعی اخراج اجباری از زندان به مدت دو سال گردید و در آغاز آذر ماه ۱۳۷۵ او را به گونه ای از مرخصی اعزام نمودند که باز هم اجباراً بازگشتی به دنبال نداشت. سردرگم، فراگیری و تمرین چگونه زیستن در خارج از زندان را آغاز نمود. حس خاصی تا مدتها رهایش نمی‌کرد: نه آزاد بود و نه اسیر، بلکه بلاتکلیف. زیرا مسئولین قضایی و امنیتی وقت برآن شده بودند که با بهره‌گیری از هرگونه رأفت و حس بخشندگی، فرصت ادامه تحمل کیفر را این بار در خانه خودش برای او میسر نمایند!
تفاوت های به وجود آمده بین تقریباً سه دهه به واقع چشمگیر و در برخی موارد حیرت آور بود. بنابراین مدتی طول کشید که خود را در شرایط جدید بیابد. البته این آزادی مشروط، تعلیقی، یا هر نامی که بر آن نهیم، را آسان به دست نیاورده بود. مدتها تلاش کرده بود که یک تنه و با نیرو گرفتن از حس خوشایند بی‌گناهی و آرامش وجدان، صدای فریاد‌های خاموش خود را از درون فضای مخوف و طاقت فرسای زندانها از طریق قلم، پیام و اعلام جرم علیه تمام کسانی که بدون داشتن هرگونه دلیل و مدرک محکمه پسند و قابل توجیهی سرنوشتش را اینگونه ظالمانه رقم زده بودند به گوش عدالتخانه تاریخ برساند. شاید گوش‌هایی تصمیم گرفته بودند بخشی از اصوات رها شده در بی‌نهایتِ او را به درون خود راه دهند! علت هرچه بود نتیجه نامطلوب نبود زیرا جسم رنجور و تا حدی درد کشیده‌اش که در مقایسه با وخامت حال و وضعیت پیچیده فعلی‌اش قابل قیاس نمی‌باشد، در شرایطی قرار گرفت که می‌توانست آلام و آسیب‌های جبران ناپذیر وارده را تا حدی تحت کنترل پزشکان قرار دهد.
اما این وضعیت نیز دیری نپایید زیرا به دلیل انجام مصاحبه‌ای جنجال برانگیز با یکی از رسانه‌های خارجی پس از ترور آقای اسداله لاجوردی که با استناد به تجربیات و مشاهدات و سالها حضورش در زندان بود و هیچیک از مطالب بیان شده ناشی از غرض ورزی شخصی نبود، در پی شکایت خانواده ایشان به دادگاه احضار و در هفدهم شهریور ۱۳۷۷ از همانجا به زندان اوین برگردانده شد. البته پس از اخذ وثیقه از اینجانب، ظاهراً حکم آزادی موقت همسرم صادر شد و زمانی که با در دست داشتن حکم آزادی موقت برای ترخیص او به زندان مراجعه نمودم، در آنجا به من گفته شد که اصلاً موضوع چیز دیگری است و او برای ادامه تحمل کیفر اولیه به زندان برگردانده شده و فقط به هنگام فرا رسیدن ابدیت، همسرم می تواند از زندان آزاد شود!
روزی نو از روزگاری کهنه بدینسان آغاز گردید. پیرو این بازداشت مجدد، دو جلسه محاکمه تشکیل شد که خود یک ماجرای تراژیک-کمدی است زیرا این محاکمات بدون حضور همسرم، وکلاء ، و خود من و به طور غیر علنی تشکیل گردید و حکم صادره که صد البته در کفه ترازوی عدالت قرار داده شد بدون حضور متهم و وکلایش و… به وی ابلاغ گردید! این در حالی بود که علت عدم حضور وی را در جلسه محاکمه، مجهول المکان بودن او اعلام نموده بودند! عجبا که چه روزها و چه حوادثی که بر همسرم و من گذشت و چه صحنه‌ها و سناریو‌هایی که شاهد اجرای‌شان بودیم.
باری آن دوره نیز با سختی های خاص خود گذشت ولی در کل نمی‌توان انکار نمود که در مقایسه با دهه شصت و اوایل دهه هفتاد شرایط به نحو قابل قبول‌تری متحول گردیده بود و این موضوع را فقط افرادی چون او که سالهای زیادی را در زندان گذرانده بودند می‌توانستند مورد ارزیابی قرار دهند زیرا که زندان به هر شکلش برای هر تازه واردی بسان یک کابوس هولناک می‌ماند که خاطره‌اش تا ابد ماندگار است گو اینکه در کنار خوف، فوایدی را نیز در راستای آموختن و پخته شدن و شناختن هرچه بیشتر و بهتر اقشار جامه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم برای فرد در بند ارمغان می‌آورد که یکی از بارز ترین آنها ارج نهادن بر موهبت آزادی و آزادانه زیستن و پی بردن به ارزش واقعی آن است، البته نه به هر قیمتی!
و اما آن دوران نیز همچنان با آرامشی درونی و روحی تزکیه شده تر از قبل برای او آغاز گردید. لکن در این دوره بر مشکلات جسمانی‌اش روز به روز افزوده می‌شد زیرا هر عارضه جدیدی منشعب از بیماری و عارضه‌ای دیگر بود، چرا که هیچ‌یک از مشکلات جسمانی او از ابتدا فرصت درمان اساسی نیافته بودند. نهایتاً پس از گذراندن بیش از سه سال و نیم و صرفاً به دلیل وخامت وضعیت جسمانی‌اش، مسئولین ذیربط به مخاطره آمیز بودن این شرایط پی برده و با استناد به گواهی پزشکان سازمان پزشکی قانونی کشور که به دفعات همسرم را تحت معاینات مختلف قرار داده بودند، حکم مرخصی استعلاجی برای او صادر گردید، زیرا بیماری‌ها را اغلب غیر قابل علاج تشخیص دادند.
هم اکنون نیز همسرم در مرخصی استعلاجی است و تا کنون این مرخصی با توجه به گزارشات پزشکی در زمانهای مختلف تمدید شده است.
من هرگز از راه طولانی و دشواری که تاکنون پا به پای همسرم پیموده‌ام، پشیمان نبوده و گله‌ای از روزگار ندارم. برعکس، خداوند را شکر گزارم که هنوز به رغم تمام رنج‌ها و مشقت‌های رفته بر من، هنوز هستم و از هر لحظه بودن، تجربه‌ها به دست می‌آورم. نه‌تنها به عنوان یک همسر، بلکه به عنوان یک انسان، این تکلیف را بر خود واجب می‌دانم که تا آخرین توان، از او که سی و چهار سال از بسیاری حقوق فردی و آزادی‌های تضمین شده اجتماعی‌اش محروم بوده، که شاید سنگین‌ترین آنها محرومیت از دیدار سه فرزندش می‌باشد، حمایت کنم و تلاش کنم تا وی به حقوق از دست رفته خود برسد و امیدوار باشم که روزی دادگاه اعاده حیثیت برای او تشکیل گردد.
روزگار بازی ها دارد و گاهی هر یک از ما را در برابر “عجب” ها قرار می‌دهد. من نیز چون دیگرانی که در حوضچه اکنون زندگی شناورند گاهی در عجب قرار می‌گیرم و دو حس خوش و ناخوش را توأم تجربه می‌کنم. در حال حاضر این دوگانگی احساسی به طور کامل در ذهن من پدید آمده است: حس خوشم ناشی از رویدادهای اخیر عرصه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کشورمان است که می‌بینم بالاخره جامعه خسته به جا مانده از دهه‌ها تجربه‌های تلخ و تنش‌های طاقت فرسا، اکنون می‌رود تا به آرامش نسبی برسد و پشت خمیده از فشارهای اقتصادی، اجتماعی، بین‌المللی آن آرام و آرام، راست می‌گردد تا دوباره جایگاه واقعی و شایسته خود در میان جوامع بین‌المللی را باز یابد. بدون شک دلیل دیگر این حس خوش ناشی از ذهن و دل امیدوارم به آینده‌ای روشن است که به خاطر آن تلاش می‌کنم تا دوام و بقای همسرم را آنقدر میسر گردانم که روزی با سربلندی و افتخار و با اثبات بی‌گناهی خود، اعاده حیثیت نموده و در راه سربلندی کشور و جامعه آخرین دِین خود را نسبت به آنها ادا نماید.
اما حس نا خوشایندم برخاسته از مشاهده حوادثی است که حداقل در مورد اینجانب می‌تواند بزرگترین پارادوکس را در ذهنیت تاریخی یک ملت  ایجاد نماید: سی و چهار سال قبل همسرم که سالها با عشق و آرزوی خدمت به وطن با پیروی از پدران معنوی‌اش یعنی دکتر مصدق و مهندس بازرگان، مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر نهاده تا بتواند با مشارکت در حرکت‌های ملیِ درونِ جامعه به این آرزو جامه عمل بپوشاند، بالاخره در بزرگترین تحول تاریخی کشورمان در موقعیتی قرار می‌گیرد که بتواند از طریق همکاری خالصانه با اولین دولت غیر شاهنشاهی در تاریخ ایران زمین، که نوپا و آسیب پذیر، لکن مصمم و صادق، آمده بود تا به ریاست انسانی به واقع مخلص و با تقوا چون مهندس بازرگان، فردای بهتری را برای ملت ایران رقم بزند، عاشقانه خدمت به وطن را در کنار این بزرگ مرد تمام و کمال آغاز نماید. هدفش سربلندی ایران بود و بس و در این راستا بی وقفه تلاش می‌کرد که هرگز نگذارد کوچکترین حقی از ملت ایران ضایع شود و با اجرای تمامی مفاد قرارداد‌هایی که با کشورهای مختلف از جمله ایالات متحده داشتیم، منافع ملی کشورمان را حفظ نماید.
تلاش در پیشگیری از هرگونه ماهیگیری در آب گل آلود آن زمان، آزادسازی حساب‌های بلوکه شده کشور، استرداد اموال و وصول طلب‌های ناشی از وام‌های داده شده و هر اقدام قانونی دیگر که می‌توانست ایران را مستقل و قوی گردانیده و از وارد آمدن هرگونه ضربه به حیثیت ملی، فرهنگی و… جلوگیری نماید در رأس سیاست‌های بین‌المللی دولت موقت قرار داشت. او نیز که عهده‌دار سمت‌های مختلف بود و به دلیل اعتمادی که مهندس بازرگان به وی و نیات صادقانه‌اش داشت، در بسیاری از امور در کنار ایشان و تحت نظارت انجام وظیفه می‌نمود، و در این راستا به مذاکره با دولت‌های مختلف می‌پرداخت. ولی نتیجه این تلاش‌ها چه تلخ و ناگوار بود: همسرم که با امید و انرژی غیر قابل توصیف، بی وقفه مشغول خدمت بود ناگهان متهم به ارتکاب زشت‌‍‌ترین و نابخشودنی‌ترین گناه از نظر یک انسان ملی گرا شد: جاسوسی برای بیگانه. به متعاقب آن به ناصواب ترین روشها محاکمه و نهایتاً بدون آنکه ارتکاب این جرم ننگ آور اثبات گردد، محکوم شناخته شد و برای ابد راهی زندان گردید. زندگی سیاسی، اجتماعی و فردی او چنان به ناگاه دچار طوفان شد که با ریزش بنای آمال و آرزوهایش اگر کمی دچار ضعف می‌شد بدون شک فوراً به زندگی‌اش پایان می‌داد. ولی آفریدگار چنان قدرت و اعتماد به نفسی در وی ایجاد نمود که با خود عهد کرد تا اثبات بی گناهی‌ از پای ننشیند.
چقدر شنیدن شعارهایی همچون مرگ بر امیرانتظام، و امیرانتظام باید اعدام گردد، برایش عذاب آور بود، آنهم از سوی کسانی که بعدها چرخش روزگار نشان داد که چه بودند و چه شدند، در حالی که امیرانتظام همچنان استوار و مصمم ایستاده بوده و هست تا شاهد چگونگی گذشت سی و چهار سالی باشد که اکنونش باز تضاد دیگری را رقم زده است. سرنوشت چنین بود که او همچنان باشد تا ببیند چگونه اقدامی که سی و چهار سال قبل یک ضد ارزش مطلق قلمداد می‌شد اکنون یک ارزش تمام عیار است.
با ستایش می‌نگرم که چگونه دولت مرد وقت ماکه مورد احترام و عنایت اکثریت مردم بوده و منتخب آنهاست، از سوی طرفدارانش برای تمام تلاشهای به حق و درستی که در جهت نجات کشور و مردم از ورطه نابودی و رهایی از تنگناهای موجود، مورد حمایت و اقبال قرار می‌گیرد. دولت‌مردی که منافع ملی را در آشتی با دنیا می‌بیند و در این راستا از توطئه‌های داخلی و فرافکنی‌ها دلسرد و نومید نمی‌شود. مگر نه اینکه همسرم به خاطر همین باورها خائن شناخته شد؟ ولی بعدها این اقدامات ارزشمند تلقی شده و مجریان آنها در پای پلکان هواپیما مورد تشویق و حمایت قرار گرفته و از آنها سپاسگزاری به عمل می‌آید؟! شاید در چنان برخورد‌هایی با مرحوم بازرگان و امیرانتظام حکمتی نهفته بود و در چنین رفتاری با رئیس جمهور محترم و وزیر محترم خارجه حکمتی دیگر؟! تاریخ باید قضاوت کند که خواهد کرد. تا باشیم و ببینیم چرخش این فلک را…
 
الهه میزانی(امیرانتظام)
 


fmanaf@yahoo.com
بهزاد کریمی یکی از سران سازمان اکثریت در چهلمین سالگرد رستاخیز سیاهکل، سرآغاز جنبش مسلحانه در ایران، مصاحبه ای در زمینه مسأله ملی انجام داده و آن را تحت عنوان " سیری گذرا در نگاه چریک فدایی خلق به مسئله ملی در ایران چند پرسش و پاسخ با بهزاد کریمی" منتشر نموده است.
اولین نکته ای که در این مصاحبه جلب توجه می کند این است که طوری با بهزاد کریمی برخورد می شود که گویا وی یک فرد صاحب نظر در امور و مسایل سازمان چریکهای فدائی خلق ايران است، و اینطور جلوه داده شده که کسانی که او را نمی شناسند گمان خواهند برد که او گویا در دوره فعالیت های انقلابی چریکهای فدائی خلق در سالهای 50، در آن سازمان فعالیت می کرده و از نزدیک در جریان مسایل آنها قرار داشته است. در حالی که واقعیت این طور نیست. از این جهت قبل از پرداختن به اظهارات او در مورد مسأله ملی، لازم است سابقه این فرد اکثریتی که خود را به فدائی های دوران شاه می چسباند روشن شود.
بهزاد کریمی از زمان شروع فعالیت سیاسی خود تا سال 1357 که رژیم شاه سقوط کرد کمترین ارتباطی با چریکهای فدائی خلق نداشت. او مطلبی در مورد رفیق ابراهیم پور رضا خلیق نوشته که در سایت بی بی سی منتشر شده، در آنجا وی از آشنائی خود با آن رفیق صحبت می کند و معلوم می شود که او نه با ابراهیم بلکه با برادر او بهروز پور رضا خلیق که امروز یکی از سران اکثریت معلوم الحال است همشهری و همکلاسی بوده است، و در این رابطه ابراهیم را دیده است. خود در همان مطلب در مورد رفیق ابراهیم می گوید که " اولین آشنائی در دوران اعتصابات دانشجوئی سال 46 !" بود. ولی آنچه را که او در تلاش به اثبات آن است و بی وقفه تکرار میکند این است که " من آنم که پدرم بود فاضل...". صرف آشنا بودن با فردی که بعد ها یکی از مبارزین چریک فدائی خلق شد ،دلیل بر همراه و هم فکر و همگام بودن با او نیست و آشنائی و یا حتی دوستی دورادور کریمی در تبریز با او ( چون محل اقامت رفیق ابراهیم در تهران بود) هم بر اساس درک و نزدیکی با تئوری انقلاب وتفکر سیاسی حاکم با رفیق ابراهیم نبوده است. بهزاد کریمی به گفته خودش سه بار توسط ساواک بازداشت و زندانی شده است ولی با این که هیچکدام از آن دستگیری ها حتی در ارتباط هواداری دور هم با چریکهای فدائی خلق نبوده است، اما او به هر حال خود را از " فداییان خلق..." می نامد.
البته می دانیم که بهزاد کریمی نیز مثل خیلی های دیگر که ربطی به چریکهای فدائی خلق نداشتند در سازمان چریکهای فدائی خلق ایران پس از سقوط رژیم شاه، مقام و سمت هائی پیدا کرد و مثلاً مسئول شاخه کردستان آن سازمان شد. همان سازمانی که در مرکزیت آن، افراد رژیم نگه داری مثل فرخ نگهدار و عبدالرحیم پور (مجید) قرار داشتند . و قابل تأکید است که جناب کريمی که از مساله ملی هم دم می زند در شرايطی که در کردستان مسئول بود خط سازشکاری سازمانش را با جمهوری اسلامی در پیش گرفت و برعلیه خلق مبارز کرد که برای آزادی و کسب خودمختاری و حل مساله ملی مبارزه می کردند، عمل کرد. بعد هم او در همه فعالیت های ضد خلقی سازمان اکثریت شرکت کرد. همه می دانند که سازمان اکثریت نه فقط در نظر بلکه در عمل بارها و بارها ضدیت کامل خود را با " چریک فدائی" و "نگاه چریک فدائی" نسبت به مسایل جنبش انقلابی و مردمی نشان داده و فقط یادآوری همدستی آنها با رژیم جمهوری اسلامی در سرکوب خلق های ایران برای اثبات این امر کافی است. بنابراین، بهزاد کریمی صرفأ با بیان " من آنم که رستم بود پهلوان " نمیتواند دم خروس را زیر جُبّه خود پنهان نگه دارد. حتی اگر به فعالیت سیاسی او در دوره رژیم شاه توجه کنیم می بینیم که او به ادعای خودش در " نیمه های سال 1349، در پی کار مطالعاتی و بحث بر سر « چه باید کرد؟» بود" ! در صورتی که در سالهای پیش از آن در همان تبریز رفیق صمد بهرنگی " مسلسل پشت ویترین مغازه و مبارزه و حرکت ماهی سیاه کوچولو را ترسیم کرده و سمت و سوی مبارزه را نشان داده بود و نوشته هایش در روستا های کرمانشاه و خوزستان و ... سایر استانها توسط آموزگاران انقلابی برای شاگردان خوانده میشد. یا رفقای دیگر مثل رفیق بهروز دهقانی و دیگر رفقا در همان سال 49 به کلانتری 5 تبریز حمله میکنند و رستاخیز سیاهکل، سر آغاز مبارزه مسلحانه در ایران ، تابو ها را می شکند و... از این مرحله به بعد مبارزین انقلابی بسیاری جذب چریکهای فدائی خلق ایران میشوند و در راه رهائی کارگران، زحمتکشان شهر و روستا و خلقهای تحت ستم از یوغ سرمایه داران و رژیمهای وابسته به امپریالیسم، با خون خود ، جنبش نوین کمونیستی را آبیاری می کنند. ولی در همه اين سالها نامبرده نه تنها هيچ طرفداری و حمايتی از مبارزه ای که شروع شده بود نمی کند بلکه بر عليه اش سخن می گويد.
البته بحث این نیست که چرا بهزاد کریمی در دوره شاه مثل صدها چریک فدائی خلق امثال ابراهیم پور رضا خلیق مبارزه نکرده است بلکه بحث این است که او امروز حق ندارد خود را به عنوان کسی جلوه دهد که گویا از چريکهای فدائی خلق بوده است و در نتیجه در میان کسانی که او را نمی شناسند، توهم ایجاد بکند. روشن کردن این موضوع و برخورد به سخنانی که او در مورد مسأله ملی مطرح کرده است، مرا مصمم کرد تا کنکاشی به اظهارات وی در "سیری گذرا در نگاه چریک فدایی خلق به مسئله ملی در ایران" داشته باشم.
اولین پرسش در مصاحبه با بهزاد کریمی این است که: اهمیت و جایگاه مساله ملی برای فداییان خلق تا چه حد شناخته بود؟ وی در پاسخ معیار خود در این زمینه را به این شکل بیان میکند: " به نظر من چه دیروز و چه امروز، داوری نسبت به رویکرد هر جریان سیاسی در ایران پیرامون موضوع مطروحه، پیش ازهر چیز بسته به قبول یا عدم قبول موجودیت این مساله و درونی و ساختاری دیدن آن در ایران است از سوی همان جریان!..." وی با استناد به جزوه "آنچه یک انقلابی باید بداند" و تأئید سخنانی که در مورد مسایل ملی و فرهنگی " در آن نوشته شده، میگوید: "همانگونه که می بینیم هم شروع گفتار با تیتر"مسایل ملی"، و هم تاکیدات زیر تیتر مبنی بر وجود "خلق های چندی" در کشور و نیز زبان های مختلف در آن، و هم دعوت به شجاعت برای رفع این معضل با پرواز فکری تا افق تشکیل جمهوری های خود مختار و در صورت لزوم استقرار ساختار فدرالیسم در میهن وهمه اینها البته با هدف "استحکام وحدت ملی " میان "ملت ما"، رسم کننده خطوط کلی آن دیدگاهی است که وجود تبعیض ملی و مسئله ملی در کشور را محرز می داند."
در اینجا وی خود را مدافع حل مسأله ملی نشان می دهد و با آب و تاب از شجاعت برای رفع این معضل دم میزند. با تأئید، نقل قول های دیگری هم می آورد مثلاً می نویسد رفیق جزنی در مورد کردستان میگوید: " کردستان از ویژگی مخصوص بخود بر خوردار است. کردها میتوانند در اولین فرصت در یک اظهار نظر عمومی در کردستان حق خودمختاری بدست آورند...."(ص66- جزوه" آنچه یک انقلابی باید بداند " که البته این جزوه با نام رفيق علی اکبر صفائی منتشر شده اما امروز تاکيد می شود که آن نوشته رفیق بيژن جزنی می باشد) و با تاکید به وجود زمینه جنبش مسلحانه در کردستان و حمایت جنبش مسلحانه سراسری از آن مطلب زیر را از رفیق بیژن جزنی از کتاب "چگونه مبارزه مسلحانه توده ای میشود، نقل می کند: " ... جنبش میتواند توسط سازمانهای تثبیت شده خود با رهبران جنبش های ملی رابطه برقرار کرده حتی نیروی نظامی خود را ولو جنبه سمبولیک داشته باشد ، در اختیار این جنبش ها قرار دهد...." .
آیا بهزاد کریمی واقعاً مدافع حل مسأله ملی در ایران است؟ آیا کردستان از نظر سوق الجیشی و منطقه ای موقعیت مناسبی برای فعالیت و رفع مسئله ستم ملی نبود؟ بگذارید نه از روی حرفها و ادعاهای او بلکه از روی عمل او قضاوت کنیم. کریمی خود نوشته است: "در همان روزهای نخست پس از انقلاب، یکی از اولین تصمیم‌هایی که مسئولین وقت سازمان اتخاذ کردند، ایجاد شاخه‌های علنی در سراسر کشور بود. مسئولیت تشکیل شاخه کردستان بر عهده من گذاشته شد و با پیشنهاد من مهاباد بعنوان مرکز شاخه تعیین گردید.... پس از تأسیس شاخه و رهنمود به هواداران که در همه شهرها اقدام به تأسیس دفاتر کنند، طی چند هفته تقریباً در همه شهرهای کردستان و کرمانشاه و چندین شهر آذربایجان غربی، ستادهای فداییان خلق گشایش یافت..." (این چنین کژ خوانی تاریخ در حضور زندگان؟! – بهزاد کریمی ). از همین نقل و قول این واقعیت استنتاج میگردد که در سال 1357 در کردستان نیز همانند دیگر مناطق ایران درصد بسیار بالائی از مردم با عشق به عنصر چریک فدائی و سابقه مبارزاتی اش به سوی سازمانی که تصور می کردند همان سازمان فدائی است روی آورده اند. و واقعیت این است که حتی قبل از آن ( قبل از تشکيل شاخه علنی توسط مرکزیت غصب شده!) در پائیز سال 57 هوادارانی در سنندج گروهی را تشکیل داده و خواهان ارتباط با مرکزیت بودند و این امر در شرایطی بود که حتی در کردستان هنوز جریانات رادیکال محلی و کرد زبان اعلام موجودیت نکرده بودند.
در چنان شرایط مطلوبی برای مبارزه جهت حل مسأله ملی در کردستان، بهزاد کریمی که اکثريتی ها وی را محمد خطاب می کردند، چگونه عمل کرد و نقش او که "مسئولیت کلیدی شاخه کردستان" را داشته، به همراه علیرضا اکبری شاندیز (جواد) یکی دیگر از مسئولین آن سازمان، زیر مجموعه ( مرکزیت غصب شده توسط فرصت طلبان )، در قبال سیل هواداران صادق کرد معتقد به عنصر چریک فدائی چه بود؟ جواب این است که او و سازمانش با نزدیک شدن به حزب توده به کرنش در مقابل رژیم جمهوری اسلامی پرداخته و سعی کردند که ذهن مردم و هواداران به خصوص در کردستان را برای این کرنش آماده کنند. با این که جمهوری اسلامی هنوز سه ماه از روی کار آمدنش نگذشته بود که به کردستان حمله نظامی کرد و مردم زیادی را در آنجا کشت ولی بهزاد کریمی و دیگر افراد سازشکار که همراه فرخ رژیم نگه دار فعالیت می کردند، از مردم کردستان خواستند که به جای دفاع از خود در مقابل جمهوری اسلامی و پافشاری روی شعارهای عادلانه خود، اسلحه به زمین بگذارند و به جای مقاومت در مقابل ارتجاع به قدرت خزيده و پرچم تسليم برافرازند. همین ها که بعداً سازمان اکثریت را تشکیل دادند در دوره خونریزی های وحشیانه و بی حساب جمهوری اسلامی در سال 60 از هواداران خود خواستند که با سپاه پاسداران همکاری کرده و در گذرگاه های ورودی کردستان نیروهای انقلابی را شناسایی و به سپاه پاسداران معرفی نمایند همان روشی که در آمل و دیگر شهر ها و استانها ( رجوج شود به نشریه کار – ارگان سازمان اکثریت در آن دوره) نیز بکار گرفته شد. بهزاد کریمی که امروز خود را مدافع حل مسأله ملی جا می زند و در مورد نگرش چریک فدائی نسبت به مسأله ملی می نویسد، آیا امروز می تواند توضیح دهد که چرا در کردستان به خلع سلاح مردم کرد که برای حل مساله ملی شان بپاخاسته بودند و شعار خودمختاری سر می دادند اقدام نمود؟ واقعيت اين است که جز با توسل به فریب و نیرنگ نمی توان این خیانت به مردم کرد را توجیه کرد.
در همين راستاست که جهت نشان دادن "نگاه چریک فدایی خلق به مسئله ملی در ایران" وی در رویکردی توجیه گرانه به برنامه و سیاستهای خائنانه سازمان مطبوعش ( اکثریت...) ، خود را ملزم به بررسی جزوۀ « آذربایجان و مسئله ملی » نوشته رفیق علیرضا نابدل دانسته و در ابتدا تاکيد می کند که " به اعتبار اختصاص همه این نوشته به مسئله ملی و نگاه جامع آن به موضوع، میتوان آنرا تنها اثر مرتبط با این زمینه در ادبیات سیاسی چریک فدایی دانست..." پس از این نقل قول وی بلافاصله در مسیر راه خود جهت زدن زير آب تفکر مارکسيستی در نوشته رفیق نابدل با متد مشخص شده در تفکر بغایت ارتجاعی و بورژوآ ( سلطنت طلبان و اصلاح طلبان و ...) پسند رژیم نگه دار ها ، شمشیر را از رو بسته، و نظر رفیق نابدل را محبوس در گویا!! "الگوی نظری لنینی... مقلد خشک مذهب گونه از کتاب «مارکسیسم و مسئله ملی – استالین»... نگاه ایدیولوژیک محض... در تنگنای غل و زنجیر طبقاتی." معرفی می کند.
وقتی بهزاد کریمی از " در قالب نگاه ایدئولوژیک محض " و یا " نشاندن حال و امروز در تنگنای غل و زنجیر نگاه طبقاتی" ، دم می زند، در رد و جلوگیری از مبارزه پایه ای برای رفع ستم ملی سعی در تحریف واقعیتها میکند. او رياکارانه کتمان می کند که هویت ملی و طبقاتی واقعیتهائی در زندگی انسانهاست نه این که ذهنیت ایدئولوژیکی چنین چیزهائی را بوجود آورده باشد. بقول مارکس " این هستی اجتماعی انسانهاست که شعور آنها را میسازد و نه برعکس". کريمی و امثال او که امروز چنین ادعاهای نادرستی می کنند، "امروز" حرفهای بی ارزش و نادرست "ديروز"يانی را تکرار می کنند که چنين می انديشدند که می توان با بازی با کلمات و انکار "نگاه ايدئولوژيک" و "نگاه طبقاتی"، نگاه ایدئولوژیک خود به مساله ملی را لاپوشانی کنند تا کسی متوجه نشود که آنها در زير حمله به "نگاه ایدئولوژیک محض" در حال اشاعه ايدئولوژی بورژوائی خود هستند. می شد نشان داد که چگونه کسانی که در شرايط خيزش جنبش خلق کرد کمر به نابودی آن بستند و دست در دست ارتجاع جمهوری اسلامی بر روی خلق کرد و نه تنها اين خلق رزمنده بلکه خلق ترکمن و بقيه خلقهای ايران شمشير کشيدند حال بار ديگر و در لباسی دیگر بازهم در حال اجرای همان وظيفه می باشند. اما پرداختن به اين مسائل که در جای خود هم ضروری است اين نوشته را بيش از اندازه طولانی می کند پس اين حرفها را بايد گذاشت برای فرصت ديگری و تنها در خاتمه بر نکاتی تاکيد نمود.
آیا در ایران مسئله ملی وجود دارد یا نه ؟ و اگر این معضل گریبان گیر کارگران و خلقهای زحمتکش مناطق مختلف ایران هست ! برخورد ما با این معضل چگونه باید باشد!
در اینکه مسئله ملی و ستم ملی در ایران بعنوان کشوری مرکب از ملیتهای گوناگون، هست و وجود عینی دارد شکی نیست و از طرف دیگر، از اینکه روابط و مناسبات اقتصادی موجود يعنی نظام سرمايه داری وابسته و رژیمهای وابسته به امپریالیسم ( پهلوی و جمهوری اسلامی )، حافظ اين مناسبات بوده و با سرکوب وحشيانه حقوق ملی همه خلقهای ايران، اين سرزمين را به زندان خلق ها تبديل نموده اند نيز باز هم شکی نیست. بنابراین با توجه به این صورت مسئله در مورد« مسئله ملی » چگونه میتوان در حل آن تلاش کرد!
با احتساب اینکه پیدایش روابط و مناسبات سرمایه داری در ایران با سلطه امپریالیسم تنیده گشت به همان معیار نیز مسئله ملی در همین روابط خود را نمایان ساخت. اگر امپریالیسم ستم ملی را وسیله ای برای سرکوب خلقها و استثمار آنها قرار داده، مبارزه برای رهائی از ستم ملی نیز باید به جزئی جدائی ناپذیر از مبارزه ضدامپریالیستی تبدیل شود و به همين دليل هم مبارزه با امپریالیسم جهت در هم شکستن سلطه آن از اهمیتی ویژه، برخوردار میگردد. به همان اندازه که حل مسئله ملی برای ملیتهای مختلف مناطق ایران حیاتیست، به همان اندازه نیز برای دشمن آنها يعنی رژیم جمهوری اسلامی حياتی است که جهت تامین منافع امپریالیسم و بورژوازی وابسته به آن ، خلقهای ما را در عقب ماندگی اقتصادی نگه داشته و ضمن تحمیل شرایط معیشتی ناگوار، همه خواسته های دموکراتیک و از جمله خواست ملی خلقها را سرکوب بکند و طبیعیست که این سرکوب به دنبال خود سرکوب فرهنگ، سرکوب سنت های مردم و حقیر شمردن زبان آنها را در پی خواهد داشت. و این یعنی سرکوب کارگران و خلقهای زحمتکشی که برای رهایی خود از این ستم ملی و ستم معیشتی، باید فرهنگ و سنتهای مبارزاتی خود را بکار گيرند. یعنی باید بتوانند با زبان خود دردها و آلام زندگی خود را بیان کنند و از فرهنگ و سنتهای مبارزاتی خود برا ی مبارزه و مقابله با رژیم استفاده بکنند.
اگر سرمایه داران وابسته و مرتجعین نباشند، خلقهای ایران میتوانند دست به دست هم داده و برادر وار در کنار هم زندگی کنند. از این نظر ملتهای ایران تضادی با هم ندارند، چه فرقی بین کرد و فارس میتواند باشد یا بین ترک با عرب، بلوچ با ترکمن، عرب با لر و... ولی عوامل امپریالیسم و مرتجعین ترک، کرد، فارس، عرب، بلوچ و غیره سعی میکنند طبقات محروم ملت خود را تحت ستم قرار دهند و مطالبات و خواستهای طبیعی و بر حق آنها را پایمال کنند. ابتدائی ترین حق مردم آزادی زبان است تا بتوانند آنرا در توسعه فرهنگ انقلابی خود به کار گیرند و بتوانند علیه هرگونه زور و ستم با بیان دردها و مشکلات خود و پیدا کردن راه حل آن مبارزه کنند، آیا این ابتدائی ترین حق انسانی در رژیم وابسته به امپریالیسم پهلوی به رسمیت شناخته شده بود و یا امروز در رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی علیرغم این که در قانون اساسی اش مطرح شده برآورده شده؟
همین پایمال شدن حق و حقوق اولیه یک انسان و عدم برابری ملی و اعمال ستم ملی بر خلقها باعث گشته تا همه خلق های تحت ستم ملی در ایران دشمن مشترکشان را بشناسند و به خصوص کارگران و خلقهای زحمتکش ایران در عمل در يابند که در مبارزه با سرمایه داران وابسته و زمینداران مرتجع، برای گسستن زنجیرهای اسارت تنیده شده بر دست و پایشان و تلاش مشترک برای رها شدن از این اسارت، زبان مشترک دارند. مگر پس از قیام 57 که کارگران، مردم محروم و تحت ستم و فعالین سیاسی چپ آذربایجانی که فعالترین نقش را در مبارزه با استبداد رژیم پهلوی داشتند، توسط رژیم جنایت پیشه اسلامی که خيلی از دست اندر کارانش ترک زبان آذربایجانی بودند، سرکوب و شکنجه و اعدام نشدند! مگر در کردستان سرمایه داران و زمینداران در سرکوب خلق کرد دست نداشتند! مگر در ترکمن صحرا وضع مشابه نبود! مگر و مگر و... درا ینجا بنیان و اساس نه تنها آزادی زبان خلقها و رسمیت یافتن آن بلکه آزادی ملل در حق تعیین سرنوشت خویش، اهمیت بزرگ خود را به نمايش می گذارد و همه اینها نشان میدهند که مبارزه برای رفع ستم ملی در ایران از مبارزه برای رفع ستم طبقاتی و مبارزه برای سرنگونی رژیمهای وابسته جدا نیست.
وجود ستم ملی و رنج و فشاری که خلقهای ستمديده ايران از این بابت متحمل می شوند، مبارزه برای حق تعيين سرنوشت خلقها را در مقابل آنها قرار داده است. و همه کسانی که به هر بهانه ای حق خلقها جهت تعيين سرنوشت خويش را انکار می کنند به هر توجيهی هم که متوسل شوند کاری نمی کنند جز تحکيم سلطه ستمگران و تشديد نفاق در ميان خلقهای ستمديده. تاکيد بر حق ملل در تعيين سرنوشت خويش نه تنها راه رهائی خلقها از ستم ملی را هموار می سازد همچنين امکان اتحاد داوطلبانه آنها را نيز مهيا می نمايد. برای بوجود آوردن ايرانی عاری از ستم ملی بايد به مبارزه بی امان با زالو صفتان سرمایه دار دولتی و غیردولتی که وابسته به امپریالیسم هستند پرداخت. و نبايد لحظه ای فراموش نمود که رهائی ملی وابسته است به نابودی نظام سرمايه داری وابسته و رژيم حافظ اش جمهوری اسلامی. در اين مبارزه وابسته گان رنگارنگ امپریالیسم از ناسیونالیسم بورژوائی گرفته تا به اصطلاح چپ های سابق که در خلوت و انزوای سیاسی در جزیره ثبات و آرامش شاهنشاهی بسر برده و یا شریک جرم جنایات جمهوری اسلامی از بدو تاسیس تا کنون، سر به آستان سائیده اند، از هيچ تلاشی برای حفظ وضع موجود دريغ نمی ورزند.آنها در تلاش برای به انحراف کشاندن مبارزات کارگران و زحمتکشان و جنبشهای آزادیخواهانه زنان، دانشجویان، دانش آموزان و خلقهای زحمتکش ایران، لحظه ای از تلاش باز نايستاده و اساسا رسالتشان جلوگيری از رشد و حدت يابی اين مبارز می باشد. بهزاد کریمی نمونه بارز این مشخصه میباشد که با انتصاب خود به «فدایی» تلاش در توهم پراکنی و ایجاد اغتشاش فکری در چهار چوب مبارزات ضد امپریالیستی کارگران وجنبشهای مردمی را دارد . چرا که نظریه و تئوری حاکم بر سازمان فدائیان – اکثریت «همیاری کار با سرمایه» تدوین گشته و باید هم عصبانیت و برخورد خصمانه آنها، با مبارزه طبقاتی و «تضاد کار و سرمایه» را، فهمید و درک کرد. حرف کهنه ای که با هيچ لباس نوئی هم تازه نمی گردد و «این طشت رسوایی دیر زمانیست که از بام فتادست.»
خلقهای ستمديده ما بايد بدانند که برای رسيدن به حق تعيين سرنوشت خود چاره ای جز اين ندارند که دست در دست هم بر عليه دشمن مشترک بجنگنند تا با نابودی اين دشمن شرايط برای ابراز آزادانه اراده آنها مهيا گردد.