نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

سنیم - تهران ۱۵ هزار کارتن خواب دارد. این آمار را شهردار تهران داده و این در حالی است که گرمخانه های پایتخت تنها گنجایش میزبانی از ۳ هزار بی‌خانمان را دارند. سازمان رفاه، خدمات و مشارکت های اجتماعی شهرداری تهران به صورت ۲۴ ساعته در حال جمع‌آوری آنهاست.

سنیم -  تهران ۱۵ هزار کارتن خواب دارد. این آمار را شهردار تهران داده و این در حالی است که گرمخانه های 
پایتخت تنها گنجایش میزبانی از ۳ هزار بی‌خانمان را دارند. سازمان رفاه، خدمات و مشارکت های اجتماعی 
شهرداری تهران به صورت ۲۴ ساعته در حال جمع‌آوری آنهاست.







گونتر گراس Günter Grass «آنچه باید گفته شود»

استخوان حاج میرزا یحیی دولت آبادی، محمود نریمان و صدیقه دولت آبادی از زیر خاک بیرون کشیده شد. کجا بردند؟


سینه آن 3 قبری که در پارک زرگنده شکافتند




یک صبح خیلی زود، در هنگامه جنگ تاریکی و روشنائی در آسمان، روی زمین، در گوشه ای از شهر تهران، یعنی در "زرگنده" سینه چند قبر را شتابزده گشودند و استخوان های باقی مانده در آنها را به همراه سنگ قبرهائی که روی این استخوان ها بودند بردند!
احمدی نژاد تازه شهردار تهران شده بود و بهانه شکافتن آن چند قبر، وسعت محوطه امام زاده اسماعیل و تبدیل آن به تفرجگاه (پارک) بود. کس خبر نشد، آن استخوان ها که از زیر خاک بیرون کشیده شد، باقی مانده پیکر کیست؟ اما احمدی نژاد و شبکه ای که شهرداری تهران را قبضه کرده و تمرین ریاست جمهوری می کردند می دانستند آن استخوان ها متعلق به چه کسانی است!
cid:1.790629726@web125403.mail.ne1.yahoo.com

استخوان حاج میرزا یحیی دولت آبادی، محمود نریمان و صدیقه دولت آبادی از زیر خاک بیرون کشیده شد. کجا بردند؟
شاید باور کردنش دشوار باشد، اما از من بپذیرید و نخواهید که بگویم ناظر این صحنه ها چه کسی بود. آن استخوان ها و سنگ قبرها را بردند و ریختند به دره جاجرود! رودی که روزگاری رودخانه بود و حالا دره ای خشک.
سنگ سیاه روی استخوان های صدیقه دولت آبادی آنقدر سنگین بود که نتوانستند تا پیش از روشن شدن هوا، آن را هم برده و در جاجرود بیاندازند. سنگ در گوشه ای از محوطه پارک زرگنده باقی ماند و هنوز هم هست! گرچه تمام اشعار و نوشته های روی آن را تراشیدند و پاک کردند. و حالا این سنگ قبر سکوئی است برای بازی بچه هائی که نمی دانند آن سنگ از روی سینه چه کسی کنار زده شده است.
محوطه را چنان پاک کردند تا بلکه بخشی از تاریخ مشروطه و ملت، تاریخ جنبش زنان ایران و تاریخ جنبش ملی دوران مصدق از آن پاک شود.

و حالا، بنای تازه ای در میانه پارک زرگنده از زمین روئید است که نامش قبر 5 شهید جنگ است! جنگ ایران و عراق.
بنای یادبودی برای قربانیان جنگ با عراق هیچ اشکالی ندارد، البته به شرط آن که قصد تبلیغ جنگ و مرگ نداشته باشند؛ اما چرا استخوان های یحیی دولت آبادی و نریمان و صدیقه دولت آبادی باید از دل خاک بیرون کشیده شده و به جاجرود ریخته می شد؟

یحیی دولت آبادی روحانی نواندیش و ادیبی بود که شکافتن قبرش نوعی انتقام بود و تلاش برای آن که کس نداند او که بود؟ و درکجا به خاک شد؟
حاج میرزا یحیی دولت آبادی از روحانیون مشروطه خواه بود. زاده اصفهان و از روحانیون با سواد دوران، که علاوه بر فارسی و عربی، به زبان فرانسه نیز مسلط بود و فرهنگ غرب را می‌شناخت. شیفته دمکراسی بود. در سال 1309 از اصفهان به تهران آمد و دو مدرسه "سادات" و "ادب" را بنیان نهاد. بعد از استبداد صغیر و خلع محمدعلی شاه که فرمان به توپ بستن مجلس مشروطه را داده بود، انتخابات دوره دوم برگزاری شد و یحیی دولت آبادی از طرف مردم کرمان به مجلس رفت. در جنگ اول که عده ای از رجال کشور مهاجرت کردند، او نیز به مهاجرت رفت. در دوره پنجم مجلس بار دیگر از کرمان نماینده مجلس شد. در همین مجلس از جمله پنج نماینده ای بود که با انقراض قاجاریه و سلطنت پهلوی، از بیم پا گرفتن استبدادی تازه مخالفت کرد. سالها در اروپا اقامت داشت و سرانجام خاطرات سیاسی و اجتماعی خود را تحت عنوان "حیات یحیی" نوشت که پس از درگذشتش در چهار جلد منتشر شد. دولت آبادی در تمام مدتی که در اروپا می‌زیست سرپرستی محصلین ایرانی آن دوران را از جانب وزارت فرهنگ وقت برعهده داشت. شرح احوال قائم مقام، صدراعظم اصلاح طلب و مراد امیرکبیر و همچنین شرح احوال میرزاتقی خان امیرکبیر را نوشت. چهار جلد کتاب "حیات یحیی" تاریخ سیاسی ایران از ابتدای مشروطیت تا انقراض قاجاریه است و نکات بسیار مهم و جالب و منتشر نشده ای را او در این خاطرات نوشت.

سنگ دیگری که از جا کندند و سینه قبر زیر آن را شکافتند تا استخوان ها را بیرون کشیده و به جاجرود بریزند متعلق به محمود نریمان بود.
دکترمحمود نریمان از برجسته ترین یاران و وزیران و همکاران دکتر مصدق بود و شاید یگانه وزیری که شانه به شانه دکتر فاطمی با دربار شاه سر آشتی نداشت و با ارتجاع نیز کنار نیآمد. روز 28 مرداد خود را به خانه مصدق رساند و از خواست تا جلوی کودتا بایستد و مردم را به مقاومت دعوت کند. سه روز پیش از آن، یعئی پس از شکست خیر اول کودتا در 25 مرداد همان سال، نریمان یگانه یار و غمخوار دکتر مصدق بود که از او خواست تا سریعا دادگاه صحرائی را تشکیل داده و سرهنگ نصیری فرمانده گارد شاهنشاهی و همراهانش را که برای حکم خلع مصدق به خانه او مراجعه و بازداشت شده بودند را محاکمه کند. مصدق تعلل کرد و نریمان تا زنده بود بر این تعلل افسوس خورد. او برای مدتی شهرداری تهران و وزیر دارائی بود و همه آنها که تاریخ جنبش ملی را خوانده اند و یا ناظر بوده اند میدانند که او پاک ترین و از صادق ترین یاران مصدق بود و زمانی که مرد، هنوز اجاره نشین بود و خانه ای از خویش نداشت.
دو دوره نماینده مجلس شد. در دوران جنبش ملی. و روزی که چنگ انداختن و گریبان "سیدمهدی میراشرافی" (حسین شریعتمداری دوران جنبش ملی) را در مجلس گرفت، فریاد زد: این پدر سوخته انگلیسی عامل است! ماموریت دارد برای بهم زدن میانه مصدق و کاشانی. و روز 28 مرداد، آن که اعلامیه پیروزی کودتا را از رادیو تهران خواند، همین میراشرافی بود، که با احمدی نژاد و حسین شریعتمداری "مو" نمی زد و صاحب امتیاز و سردبیر روزنامه "آتش" بود. چیزی شبیه کیهان امروز در جمهوری اسلامی. میراشرافی تا انقلاب 57 یک رکن نظام کودتای 28 مرداد در اصفهان بود.
میراشرافی پس از انقلاب دستگیر شد و به حکم حجت الاسلام جوانی بنام "امید نجف آبادی" که از مقلدان آیت الله منتظری بود اعدام شد و البته خود او را بعدها، در همین جمهوری اسلامی اعدام کردند!
می خواهید یاران میراشرافی انتقام او را از استخوان های نریمان نگیرند؟
می ببینید، حوادث و رویدادها در جمهوری اسلامی چه ریشه عمیقی دارند؟
محمود نریمان در سال 1340 در یک اتاق محقر در خیابان سلسبیل تهران و در نهایت فقر چشم بر جهان فرو بست.
روی قبر او شهرداری احمدی نژاد حجره ای بنا کرد که در آن کتاب های مذهبی می فروشند. این حجره یک متر در نیم متر است و باندازه قبر خالی شده از استخوان نریمان. نام و خاطره او نیز باید از یادها برود. اینست سیاست حاکم و در حیرتم که برخی چهره‌های قدیمی ملیون که در داخل کشور زندگی می‌کنند، چرا بانگی به اعتراض بلند نکردند و اگر خبر نداشته و ندارند، چرا‌ بی‌خبر بوده اند و هستند؟

اما، سرگذشت قبر سوم.
آی مردم!
آنها که به پارک زرگنده می روید و قدم می زنید!
آن که سنگ قبر پاک شده از نوشته که در گوشه ای از پاک افتاده و محل بازی بچه هاست، سنگ قبر صدیقه دولت آبادی است.
چرا نباید فریاد زد و گفت تا بقیه بدانند؟
صدیقه دولت آبادی وصیت کرده بوده، بعد از مرگ در کنار برادرش "یحیی دولت آبادی" به خاک سپرده شود. از برجسته ترین زنان انقلاب مشروطه و جنبش زنان ایران بود. بنیانگذار انجمن مشروطه خواهانه و انجمن مخدرات وطن بود. نشریه "زبان زنان" را درباره حقوق زنان منتشر کرد.
سال ۱۲۶۱ هجری شمسی در اصفهان به دنیا آمد. پدرش حاج میرزا هادی دولت آبادی از روحانیان روشنفکر زمان خود بود. دارالفنون را تمام کرد و در سال ۱۲۹۶ شمسی نخستین و یا یکی از نخستین مدارس دخترانه تا سن 14 سال، بنام «مکتب شرعیات» را تاسیس شد و به جرم تاسیس همین مدرسه مدتی زندانی و مدرسه بسته شد.
بارها بخاطر فعالیت هایش به نظمیه فراخوانده شد. یکبار رئیس نظمیه به او گفته بود: «خانم شما صد سال زود به دنیا آمده ای».
صدیقه دولت آبادی پاسخ داده بود:
"آقا من صد سال دیر متولد شده ام، اگر زودتر به دنیا آمده بودم نمیگذاشتم زنان چنین خوار و خفیف و در زنجیر شما اسیر باشند."
صدیقه دولت آبادی در سال ۱۳۴۰ در سن ۸۰ سالگی در تهران چشم از جهان فرو بست. در سال ۱۲۹۸ برای آشنا کردن زنان با حق تحصیل، حق استقلال اقتصادی و داشتن حقوق خانوادگی اولین نشریه "حقوق زنان"و سپس نشریه "زبان زنان" را تاسیس کرد و مباحث مربوط به مقابله با چادر و حجاب اجباری برای اولین بار در نشریاتی که او تاسیس کرده بود آغاز شد. در سال ۱۳۰۰ انجمن " کارزار علیه استفاده از کالاهای خارجی را در تهران راه اندازی کرد."
در سال ۱۳۰۱ به آلمان رفت و در کنگره بین المللی زنان در برلین شرکت کرد. او اولین زن ایرانی بود که در یک کنگره بین المللی به نمایندگی از زنان ایران حاضر شد و سخنرانی کرد.
سنگ قبر او را پاک کردند و استخوان هایش را به جاجرود ریختند تا زنان ایران ندانند و یا فراموش کنند به جان کوشی امثال او را برای ابتدائی ترین حقوقی که ارتجاع مذهبی و استبداد حکومتی از آنها سلب کرده و می کند.
و چه قصه درازی است قصه ذهن کور و چشم هیز ارتجاع!

چند خطی به همراه عکس سنگ قبر صدیقه خانم
من از دوستانی که روی فیسبوک دارم، گهگاه تقاضای کشیدن "سرک" به این گوشه و آن گوشه را می کنم تا برایم خبر از مشاهداتشان بیآورند.
درباره پارک زرگنده و سرنوشت قبر آن سه تنی که خواندید نیز چنین کردم و دوست نازنینم، همین روزها سری به پارک زرگنده زد و آن چند خطی که به ارمغان آورد چنین بود:

چند تا عکس با دردسر زیاد و البته با کمک پیرمردانی که در پارک قدم می زدند گرفتم. همه شان از جوان های قدیمی محل بودند و شاید بدلیل همین حق آب و گل بود که متولی امام زاده و نگهبان پارک بالاخره کوتاه آمد و اجازه داد عکس بگیرم. نمیدانم چرا عکس گرفتن از قبر هم امنیتی شده و هر نگهبانی در هر گوشه ای که به نگهبانی اش استخدام کرده اند احساس حراستی و امنیتی بهش دست می دهد. گفتم عکس را برای پروژه دانشگاهی ام می خواهم و بدون عکس پروژه ام ناقص است. سرانجام به این شرط که تنها چند عکس می گیرم و فوری از پارک خارج می شوم تسلیم شد. یعنی همان عکس بارگاه 5 قربانی جنگ و سنگ قبر صدیقه دولت آبادی. یعنی تخته سنگی به رنگ دل سیاه ستیزه جویان با تاریخ ایران که گوشه ای دور افتاده از پارک که محل جمع آوری وسایل از کار افتاده و بازی بچه ها بود. ته مانده های قدیمی سیگار ها را از روی سنگ پاک کردم و عکس را گرفتم.
یکی از همان پیر مردهای نازنینی که واسطه من و متولی؛ یا نگهبان پارک شدند و خودش را اکبر اسدی معرفی کرد و گفت که چند سالی در زندان های پهلوی بوده گفت:
فردای روی که بلدوزر انداختند و قبرها را شکافتند، برای قدم زدن به پارک آمدم. وقتی رسیدم که دیگر نه از تاک نشان مانده بود و نه از "تاک نشان".
من خانم دولت آبادی را ندیده بودم. برادرش را هم ندیده بودم، اما آقای نریمان را می شناختم. روزی که اینجا دفنش می کردند حاضر بودم. او را در ضلع شمال غربی امامزاده، غریبانه دفن کردند. غلامرضا تختی با یک عده دانشجو تابوت را تا بالای قبر آورده بودند.











>
>











روایت دردهای من…قسمت چهل و سوم رضا گوران

توضیح:
هدف من از نوشتن جزییات خاطراتم این است که هر آنچه را که بر سرم آمده و یا مشاهده کرده ام بنویسم و تمام جزییاتی را که بوده ذکر کنم تا خوانندگان محترم در یک فضای واقعی، آنچه بوده آشنا شوند.... این سرگذشت من و بسیاری دیگر از کسانی بوده که با خلوص نیت و صداقت برای مبارزه با آخوندها وارد این جریان شدیم و بعد بصورت قربانی رهبر عقده ای در آمدیم. اگر چه جزییات بسیار بیشتری وجود دارد اما من تلاش میکنم تا آنجایی را بنویسم که دیگرانی که در جریان نبوده اند بتوانند آشنایی پیدا کنند. ممکن است برای برخی خوانندگان کمی خسته کننده باشد، بویژه اینکه جز مصیب و خیانتهای دیده شده چیزی برای گفتن ندارم. ای کاش چیز دیگر و بهتری برای گفتن وجود داشت و قدمی درست تر در راه سرنگونی آخوندها برداشته بودم ....
اوضاع و احوال نابسامان محبوس شدگان:
با آغازهوای گرم و آزار دهنده عراق روزهای پایانی اسفند ماه را سپری می کردیم مامورین "اف بی ای"همچنان در حال مصاحبه با نیروهای المان شرقی (فرقه رجویه) بودند وما همچنان از پشت دیوارها سیمی شبکه ای و حلقه های متعدد سیم خادار که هر روزه لایه ای افزون برآن همراه تله منور و برجهای نگهبانان و گشت های سیار و پیاده و.....  به چشم می خورد، نظاره گر بودیم.
 پرچم اسرای جنگی بر بالای دفتر تیف در اهتزار بود. نگهبانان هر روز اجحافات و فشارهای مستمرخود را با آمار گیری های گاه و بیگاه و بازرسیهای مکرر وقت و بی وقت بخصوص میانه های شب ازمحل سکونت افراد در چادرها وتفتیش بدنی نفرات شدت می بخشیدند. هر زمان افراد اقدام به اعتراض و فرار می کردند در جا آب و برق تیف را قطع و تنبیه برای همه و تشویقی برای یک جاسوس و خبر چین اجرا می کردند.
 بخاطر فصل گرما و گرد و غبار ناشی از طوفانهای صحرایی و عدم دسترسی به امکانات بهداشتی ودرمانی و غذایی مناسب زندانیان از نظر جسمی و روانی ضعیف شده و نتیجتآ تعدادی ازآنان مریض و دچار مشکلات گوارشی شده بودند.
 ازدرون بعضی از چادرها آه و ناله بیماران گوش را می آزرد و قلب را به درد می آورد. به نگهبانان هم هرآنچه در توان داشتیم خواهش و التماس می کردیم دکتر را مطلع کنند اما می گفتند: ما اطلاع داده ایم دکتر نمی آید ما چه کار کنیم و....؟!
از سوی دیگردر درون جهنم ساخت رجوی  زندانیانی پس از طرح فرار، می گریختند و بعضی ها دستگیر و روانه قفس های سیم خاردار می گشتند. تعدادی واداده بدبخت مفلوک از سر استیصال و نا امیدی و نکبتی قصد برگشت به درون تشکیلات مافوق دموکراتیک کذائی را داشتند. کسان دیگری برای هموار سازی بازگشت به ایران و سفیدسازی خود می گفتند: به محض رسیدن به ایران پاسدار دو آتشه ولی فقیه می شوند. غافل از اینکه رژیم اینقدر مزدور و پاسدار دارد که نیازی به آنها نبود و...
عده ای درخواست نوشته بودند سربازو کادر ارتش ایالات متحده شوند وبه لشکریان اشغالگران بپیوندند. درآن واحد با دل و جان خبر چینی و جاسوسی برای آنان می کردند تا ثابت کنند خوب مزدورانی هستند. تعدادی هم برای مجاهدین جاسوسی و خبر چینی می کردند با این فرض که ممکن است زمانی به کمک آنها نیاز پیدا کنند و تعدادی از دست پروردگان مهر تابان هم که قصد بازگشت به ایران را داشتند تلاش می کردند از طریق فامیل و اقوام از مقامات رژیم تضمین بگیرند که هنگام بازگشت به آنها کاری نداشته باشند.
 درآن زمان فرقه رجویه اطلاعیه صادر و تعدادی از گوهران بی بدیل که از اعضای قدیمی و کادرهای باسابقه سازمان بودند و دو سه روز بود که پایشان به کمپ تیف رسیده بود را متهم به جاسوسی و مزدوری برای رژیم ملاها کرد. نمی دانم کسی که در سه دهه گذشته در تشکیلات پروسه "انقلاب مریمی" همراه با بندهای مختلف آن از کوره گدازان انقلاب با جمع معجزه گر عبور داده شده چطور و چگونه  در عرض چند روز یکباره مزدور رژیم شدند و...! کمپ تیف را که فی الواقع چراگاه خود کرده بودند را چراگاه وزارت اطلاعات نامیدند!همه ی جدا شده گان شکنجه شده را رژیم مال کرد تا تهمت و مارکهایش آب بندی کامل ایدئولوژیکی کرده باشد و جلوه ای حقیقی در انظار عمومی به آن پوشانده باشد.
در کمپ تیف همانطور که گفتم نفراتی را به جاسوسی واداشته بودند و برای رد گم کنی و طبق روال ثابت خودشان افراد را به وزارت اطلاعات می چسباندند. در حالی که در آن کمپ نه خبری بود، نه اطلاعاتی وجود داشت، نه نفری که بدرد رژیم بخورد... چند تنی افراد ذلیل و زمین خورده بودند برای اینکه وزارت اطلاعات رژیم به آنها گیر ندهد و بتوانند سر کار و زندگی خود بروند سعی می کردند خود را جدای از بقیه نشان دهند و یا سفید کاری کنند ویا به خانواده شان بگویند که به رژیم برسانند آنها پشیمان هستند و کاری به آنها نداشته باشند..... که البته باید برای همه این اقدامات به انقلاب مریم رهایی و رهبرعقیدتی تبریک گفت. آنها زادگان واقعی و محصولات باغ پر میوه رهبری بودند و بخاطر بلاهایی که آنها بسرشان آوردند ودر شرایط وحشتناکی که قرارگرفتند این کارها را کردند.
زندانی به نام سجاد 22 ساله اهل کرج درنیمه شبی خودش را با یک دستمال چفیه به میله های چادری دار زده بود. دوستانش او را نجات و به امداد تیف منتقل گشت.
غفور20 ساله اهل تبریز دیگر زندانی با شنیدن خبری از زبان مقامات زندان مبنی بر اینکه باید سالها در زندان تیف بماند در یک سر ظهر گرم بدون سرو صدا در داخل توالت رگ مچ خود را زده ودر کف توالت به حالت بیهوشی افتاده بود. خون زیادی ازاو خارج و از زیر درب به بیرون نفوذ کرده بود. با مشاهد لخته ها ی خون زندانیان مطلع و با بدبختی درب توالت را باز و او را به امداد زندان منتقل کردند. همین اقدام غفور که چیزی نمانده بود منجر به مرگش گردد، باعث درگیری  مابین زندانیان برای گوشمالی خبر چینان و مزدوران آمریکائی که تعدادی از آنان پروسه غسل تعمید از سر گذرانده بودند گردید و...
در این حیص و بیص، آدم فروشان در بازار مکاره خود، در حال کسب مزد و مقاصد خود به یمن انقلاب ایدئولوژیک هر روزه حماسه جدیدی می آفریدند.آمریکائیان دربرابرهراعتراض و جواب پرسشی از جانب زندانی مواجه می گشتند در جا "گویا" جادوگران مجاهد خلق در دهان آنان تف انقلابی، توحیدی ریخته بودند، همانند مجاهدین می گفتند: می خواستید از سازمان جدا نشوید! مجاز و مختارید آگاهانه برگردید درون تشکیلات! تحمل کنید! می خواستید گول نخورید! این مشکل شماست نه ما! و..... همه ی این  مجموعه عوامل دست به دست هم زده بود تا فضای "تیف" ملتهب و متشنج و عصبی و پرخاشگرانه ای برای رنجیده گان زندانی بی پشت و پناه بوجود آید. ازهرلحاظ تیف برای اهالی آن زجر آور وبه یک جهنم واقعی مبدل گردیده بود.
بیماری امیر خسرو نمونه ای از دهها درد:
جوانی به نام امیر خسرو تقریبا 16 ساله اهل تبریز نمی دانم چطور و چگونه به دام رجوی گرفتار شده بود. بیش از یک هفته هر روز در کنار دست ما از درد آپاندیس شبانه روز شر شر عرق می ریخت و آه و ناله می کرد. طوری که در آن مدت بسیار کوتا بیش از 10 کیلو گرم وزن از دست داد. هرچه به کیوسک نگهبانان دم درب بند مراجعه و درخواست دکتر و دارو می کردیم فاید نداشت.
 با بدبختی و اعتراض جمعی یک درجه دار نظامی که آموزش کمک های اولیه را از سر گذرانده و امدادگر محسوب می شد گهگاهی بر بالین بیمار حاضر و با چند قرص مسکن می خواست کن فی کن کند، اما افاقه نمی کرد. بیمار بدبخت با لبانی خشک و آه و ناله شر شر عرق می ریخت و در جلوی دیده گان زندانیان قطر قطر آب می شد و جان می کند و چندین مرتبه از حال رفت و برگشت. او درلب مرگ تتدریجی نفس های آخرش را می کشید.
با دوستان مشورت کردیم امیر خسرو در آستانه مرگ است و ما مسئول جان او..... تصمیم گرفتیم بیمار را با تخت بلند و به پشت درب بند نزدیک کیوسک نگهبانان حمل کنیم و در آنجا بگذاریم و.... جاسوسان و خبر چینان فوری گزارش کرده بودند. زندانیان امیر خسرو بیمار را با تخت خواب برزنتی به بیرون از چادرمنتقل کردیم، سربازان نگهبان با امدادگرسررسیدند. با داد و بیداد آنان را مجبور ساختیم بیمار را با خود ببرند. آنان دیدند تمامی زندانیان به ستوه آمد و همه از این موضوع عصبانی هستند، فوری دست به کار شدند بیمار را به مقراصلی خود "فاب" منتقل کردند. تا دکتربیمار را معاینه کرده بود با هلی کوپتر به آناکندا یکی از مراکز اصلی آمریکائیان بود منتقل وطبق مراحلی عمل آپاندیس را انجام داده بودند. بدین سان امیر خسرو از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.
طبق قانون نانوشته زندان تیف، تا زندانی بیمار به حالت کما و یا در آستانه مرگ حتمی قرار نمی گرفت هیچ اقدام پیش گیرانه ای از سوی امدادگر و دکتر صورت نمی گرفت. آنان اهمیتی برای رنجیدگان قائل نمی شدند. در ابتدا آمریکائیان تمامی زندانیان بیمار را برای مداوا با دست بند و پابند به بهداری خود منتقل می کردند.البته بعد از گذشت 2 سال و جابجا شدن هر ساله نیروهای قدیمی با نیروهای جدید تازه نفس رفتارآنان مقداری تغییرکرده بود. دست بند و پا بند به زندانیان بیمار نمی زدند ویا حداقل من ندیدم. چرا که 2 مرتبه مرا برای مداوا وعمل جراحی به پایگاه آناکندا منتقل کردند، هیچگونه دستبند و پابندی به من زده نشد، اما مدام یک سرباز با سلاح کنار دستم آماده ایستاده بود.هر جا مرا می بردند سرباز نگهبان حضور داشت.
درگیری و گوش مالی خبر چینان و مزدوران آمریکائی:
  در این گرفتاری که در بالا به استحضار رسید. زمانی غفور جوان اهل استان تبریز خود زنی کرده بود و به امداد منتقل گردید یکی ازمزدوران که غسل تعمید کرده و هیکل ورزشی داشت اما احمقی بیش نبود گفته بود: بچه ها، بچه ها، برای بردن غفور به امداد عجله نکنید بگذارید غفور بمیره تا ما را به آمریکا ببرند! این جمله وحشتناک باعث شد کاسه صبر افراد لبریز شود.تعدادی از افراد خشمگین به دم درب چادر ما آمدند و گفتند رضا گوران ما تاکی کوتا بیائیم و هی حرص بخوریم و....تا آن روز با تمام وجود از درگیری جلوگیری کرده بودم وبا خواهش و تمنا از افراد می خواستم خویشتنداری کنند. اما دیدم این مزدوران خود فروش روزبه روز یارگیری می کنند و می رود تمامی ارزشها ی انسانی ما را لکه دار و زیرعلامت سوال از جنس آمریکائیان ببرند. جلو افتادم و گفتم بچه ها بریم، همه را گوشمالی و از بند بیرون بریزید.
پنج دقیقه طول نکشید تمامی آدم فروشان و خبرچینان گوشمالی داده شدند. در این نبرد تن به تن 18 تن از ما زندانیان که در سیاهچال زجر و رنج کشیده بودیم با یورش نیروهای ضد شورش آمریکائی مجددا دستبند و پابند شدیم و به آخر کمپ  که زمینی تهی از چادر بود منتقل شدیم.در این جدال تعدادی از چماقداران بوش مرا محاصر واز چند جهت با شلیک کلت الکتریکی و گاز فلفل زمین گیر کردند. زمانی چماقدارن با داد و بیدا و فحاشی ریختد رویم دستبند و پا بند بزنند با لگد به جانم افتادند. براثر ضرب وشتم و ضربه لگد و پوتین پاهای سربازان نفهم کمی از پوست پیشانیم  کنده شد، نقاطی از بدنم کبود و خون مرده شده بود.
از لحظه درگیری تا عصر که هوا تاریک شد به همان حالت دستبند و پا بند ما را نگه داشتند. سرهنگ اوبراین و میجر وایپ گاو چران به دیدار ما آمدند و گفتند: چرا درگیری بوجود آوردید؟! جواب دادیم شما با پشتیبانی وحمایت از خبر چینها و جاسوس کمپ را به گند کشیدید حالا ما مقصر هستم؟! اوبراین این اعجوبه احمق با نفرت فحاشی کرد و رفت. اما ما هم سریع جواب او را دادیم و با هو کردن او را بدرقه کردیم.
 در کنار دست ما یک گروه از سربازان پس از تهیه وسایل و امکانات شروع به کار کردنند. آنها با نبشی های آهنین 2 متری و حلقه های سیم خاردار دایره وار قفس های ساختند. ما که شاهد ماجرای ساخته شدن قفس های بودیم برایمان سوال پیش آمد این چماقدران احمق چه کار دارند می کنند؟! باور کنید در ابتدا به مخ هیچ کس نرسید این قفس ها برای ما می سازند. در موازات هم دو ردیف قفس 9 تایی که درمجموع 18 قفس می شد ساخته شد. بعد از پایان ساخت و ساز قفسها هوا به تاریکی گرایده بود و ما همچنان با پابند و دستبند بدون آب و غذا روی زمین ولو شده بودیم. لوتنت پاول و سربازانش به سراغ ما آمدند.
آنان به هرزندانی یک دست لباس سرتا سری "آبی رنگ" همانند لباسهای زندانیان گوانتانامو ویا زندان ابوغریب عراق بود، دادند. تک به تک افراد می بایست لباسهای خود را با لباس آبی رنگ زندان  تعویض می کرد. سپس نگهبانان لباسهای شخصی افراد را جمع آوری وبا خود بردند. در این بدبختی  سربازان کله پوک به زور می خواستند از همان لباس سرتاسری آبی رنگ را به تن من بپوشانند. هر چه داد زدم این لباس مسخر کوچک است فایده نکرد. تا اینکه عصبانی شدم و با زور فشار خواستم لباس را به تنم کنم یک مرتبه ترکید و جر خورد. همگی دوستان با هم به چماقداران بوش خندیدم.
 آنان با بی سیم به میجر وایپ گاو چران حادثه جر خوردن لباس نازک را گزارش و او قبول کرد موقتآ با همان لباسهای خودم باقی بمانم . چنین شد من از شر آن لباس سراسری نجات پیدا کردم. اما کلیه دوستان آبی پوش شدند و یکی دو روزبعد از دور متوجه شدیم تمامی جدا شدگان آبی پوش شده اند. بعد ازگوش مالی مزدوران به دستور سرهنگ اوبراین تمامی زندانیان را از چادرهای خود به بیرون کشیده بودند. پا بند و دستبند زده و تمامی لباسهای آنان را از تنشان و دراخل چادرها از بند زندان خارج و به همه ی افراد لباس سرتا سری آبی رنگ پوشانده بودند.در این راستا کلی افراد را اذیت و آزار و تحقیر کرده بودند.
میجر وایپ گاو چران به چماقداران دستور داد ما را بندازند داخل قفس ها، سربازان همانند مور و ملخ  تک به تک زندانیان را از روی زمین بلند می کردند با خنده و مسخره بازی و فحاشی مادر فاکرتروریست همه شما را روانه جهنم می کنیم، می بردند ومی انداختند درون قفس های سیم خاداری. این اولین باری بود که قفس های سیم خاداری به دستور سرهنگ "اوبراین" با نظارت "میجر وایپ" گاو چران ویک افسر کوتا قد عوضی بی رحم به نام "لوتنت پاول" ساخته شد و با انداختن ما زندانیان درون آنها افتتاح گردید.
این قفس ها که در هوای باز ما 18 نفر در درون آنها زندانی شدیم در ابتدا آسمان لحاف و زمین تشک مان بود. شبها از سوز سرمای کویری می لرزیدیم روزها از  تابش خورشید درخشان شر شر عرق می ریختیم درعذاب جهنمی دست و پا می زدیم که قابل توصیف کردن نیست. چند روز بعد به هر نفر یک تخت خواب برزنتی  همراه یک پتو دادند. یک ماه در آن قفسها جان کندیم. چه رنج ها که نبردیم و چه زجرها که نکشیدیم.
 خبرچینان و جاسوسان حمایت شدند و در یک محل دیگر آنها را در چادرهای اسکان دادند. شرآنان از سر بقیه هم بندان برای مدتی کنده شد. ما هم در قفس ها  حق خود را دریافت کردیم. 15 روز در سیاهچال و 1 ماه در قفس های سیم خاداری به خاطر همکاری مشتی ارازل اوباش معتاد آدم فروش بی اصل و نصب که رجوی آنان را گرد آورده بود فتح الفتوح کند تحقیر شدیم و رنج متحمل گشتیم.
 هرروز آب و غذای بسته بندی جیره جنگی از بالای قفس به داخل آن برایمان پرت می کردند. با عرض پوزش از خواننده این مطالب، توالت ادرار ما همان بطریهای خالی شده جا آبی بود که برای آشامیدن می دادند. هرزمان قضای حاجت داشتیم با یک بدبختی و با هماهنگی یک گروه 6 نفره کله پوک از سربازان نگهبان دست کش به دست سیم خادارها را مقداری از هم جدا، زندانی را از قفس به حالت نیم خیزازلای حلقه های سیم خادار خارج و به توالت می بردند.
 اکثر اوقات سیم خاردارها به نقاطی از لباس و بدنمان گیر می کرد و همانند تیغ یک برش بر جای می گذاشت. در حین توالت هیچ زندانی حق بستن درب توالت را نداشت. نگهبانان هم در دم درب با سلاح آمده چهارچشمی نگاه وما را مسخرمی کردند. اگر کوچکترین حرکت مشکوکی از زندانی می دیدند سریع بدون فوت وقت با کلت برقی و گاز فلفل به جان زندانی می افتادند. شماها نمی دانید ما را چقدرتهدید به زندانهای ابوغریب و مرگ و شکنجه ونیستی کردند و چقدر تحقیر و تحقیر و تحقیر نمودند.
همان روزها که ما در قفس های سیم خارداری رنج می بردیم و جان می کندیم. نیروهای سازمان مجاهدین با اتوبوس و جیپ های اسکورت در جلو و عقب اتوبوس هر روزه از کنار دستمان عبور می کردند. زنان شورای رهبری از پشت پرده اتوبوس به ما نگاه می کردند. در نشستهای مختلف که در دخمه و بین یکانهای خود برگزار کرده بودند. گفته بودنند رضا گوان، سیروس طایفه ، حسن میرزائی (جهانبخش) ارسلان اسماعیلی و.... همانند حیوانات باغ وحش و سیرک ها  در قفس نگهداری می شوند و...با این اطلاعات و اخبار نیروهای خسته و افسرده خود را می ترساندند تا از تشکیلات جدا و خارج نشوند.اما باز آنان می گریختند و به تیف می آمدند و آنچه در نشستها توسط زنان شورای رهبری گفته شده بود به اطلاع عموم می رساندند.
بله، ما جداشدگان مظلوم همانند یک مبارز و جنگجوی واقعی بدون کوچکترین ادعای برای احقاق حقوق خود و هم بندان مستحکم و پا برجا جلوی زورگویان اشغالگرمی ایستادیم وبا افتخاروسربلندی در قفس ها زندانی می شدیم، اما خود را آلوده به خیانت و مزدوری  برای بیگانگان نکردیم و به ذلت و خواری تن در ندادیم. هیچ کدام از ما هم هیچگاه و در هیچ سر فصلی هیچ ادعای نکرده، اما وای به خائنین و فرومایگان زمان که خود را در راس و نوک پیکان تکامل قلمداد می کنند، اما به هر خار و خاشاکی آویزان می شوند.
دید وبازدید کارمندان آمریکائی از قفس های سیم خارداری:
عصربعضی روزها  که کارمندان "اف بی ای" و "ام ای" و "وزارت خارجه" آمریکا که آن زمان برای مصاحبه آمده بودند همراه یک سرهنگ کشیش برای دید وبازدید به نزد ما که در قفس ها بودیم می آمدند. من و دوستان لباسهای  خود را از تن در می آوردیم تمامی محل های که در اثر ضرب و شتم سربازان آسیب دیده و کبود و متورم گشته بود نشان آنان می دادیم، اما آنان هیچ کاری نکردند و فقط به ما که در قفس ها رنج می بردیم نگاه می کردند و عکس و فیلم برداری یادگاری می گرفتند و می گفتند: ای ام ساری!
 آنها فکر می کردند از یک باغ وحش بازدید می کنند. فکر جان انسانها را که نمی کردند.این هم از خلاقیت فرهنگ آمریکائیان نشات می گرفت. مشتی ایرانی رانده شده خود فروش خائن اروپا نشین می خواهند ارتش آمریکا ایران را بمباران واشغال سازند تا آنان به قدرت و حکومت برسند. مردم ما و بخصوص نسل جوان امروزی می بایست هوشیار و آگاه شوند و بدانند نباید اجازه به هیچ کس داد به ایران حمله کنند، چرا که می بایست خود مردم در زمانی که شرایط داخلی و بین المللی ایجاب کرد حق ملاهای مرتجع کهنه پرست را کف دستان خون آلودشان بنهند و برای همیشه به زباله دادن تاریخ ریخته شوند.
 هیچ غریبه ای و هیچ انگلیسی و آمریکائی  کاو چرانی دلش به حال مردم ایران نسوخته. آنان فکر چپاول و تارج ملت های مظلومند. فکر آزادی و دموکراسی و حقوق بشر و این نوع احقاق حقوق های پایمال شده بدست ملاها نیستند. نباید فریب خورد. ملت ما تاریخا از دست آنان صدمه و آسیب های جبران ناپذیری دیدند و زجر و رنج های ناحق متحمل گشته ایم. نباید کودتای ننگین 28 مرداد که بر علیه مصدق بزرگ اجرا کردند را به دست  فراموشی سپرد.آنانی که بیش از دو دهه با صدام حسین دمخور بودند و مقداری از دلارهای 18 درصد نفت مردم عراق به یک بازنشسته از رده خارج شده به نام جان بولتون می دهند که درخواست بمباران ایران را کنند ایرانی نیستند. آنان مشتی خود فروش خائن هستند.
احضار بنده توسط مامورین"اف بی ای":
مدتی که در قفس ها زندانی بودیم ، روزی سربازان نگهبان همراه میجر وایپ مرا از قفس بیرون آوردند و گفتند: "اف بی ای" با شما کار دارد. نزدیک به 10 چماقدار همراه سرگرد وایپ مرا همراهی می کردند. مامور "اف بی ای" که قدی بلند و پوستی کک و مکی داشت به استقبال آمد و با خنده و شوخی گفت: تو پریزیدنت کمپ هستی اینقدر محافظ داری.؟ جواب دادم پریزیدنت دنیا فقط بوش است. من یک زندانی شکنجه شده دست شماها  و سربازان آمریکایی هستم.
مامور گفت: تو را صدا کردم باهات صحبت کنم! پاسخ دادم بفرمائید. او گفت: ما دوست دارم با هم همکاری کنیم. شنیدم افراد کمپ حرف شنوی از تو دارند. اگر تو با ما همکاری کنی همه چیز به خیر و خوبی تمام می شود و همین حالا دیگر نمی گذارم به ایزولیشن برگردی و دوستانت را آزاد می کنیم. پرسش کردم منظور از همکاری چیست؟! گفت: اینجا زندان است و شرایط سخت است، امکانات مناسب هم ندارید، افراد خسته وعصبانی هستند وهر روز اعتراض می کنند و... تو اجازه نده افراد به اعتراضات خود ادامه بدهند. این باعث درگیری بین نگهبانان و افراد بازداشتی می شود.و.....شما طرح فرار می ریزید و نفرات فرار کنند، ممکن است در بین راهها تروریستها آنها را بکشند و.....
هر روز افراد به سربازان فحاشی می کنند و ایجاد دردسر. سعی کن آنها را کنترل کنید تا مشکلی برای کسی پیش نیاید. ممکن است در این هوای گرم ..... عراق یکی از سربازان عصبی شود و به افراد شلیک کند. ما نمی خواهیم کسی آسیب ببیند و.....
 به او پاسخ دادم همکاری می بایست با احترام متقابل باشد، نه یک طرفه. شما می خواهید هر طور دوست دارید با ما رفتار کنید و ما هم این اجازه را به هیچ کس نمی دهیم.همین حالا تهدید می کنی. به جای این تهدیدات و پروسه بانکر(سیاهچال) ونگهداری افراد در قفس، بهتر است هر چه زودتر تمامی نفرات را تعیین تکلیف کنید. ما را آزاد کنید برویم دنبال کارمان. ما با هیچ کس سر جنگ و دشمنی نداریم. فقط آزادی می خواهیم که فعلا شما آن را با زندانی کردن از ما سلب کرده اید.
اگر راست می گوئید همین حالا میجر وایپ و سربازانی که من و دوستانم را مورد ضرب و شتم قرار دادند و پوست پیشانی مرا با لگد و پوتین هایشان کندند محاکمه کنید. (با دست به پوست پیشانیم و محل های آسیب دیده اشاره کردم) چرا و به چه حقی چنین رفتار وحشیانه ای با ما می کنند؟ از من می خواهید همکاری کنم من هم از شما می خواهم با ما همکاری کنید. شما می خواهید افراد همانند بره سرشان را زیر بگیرند و هر آنچه سیاست شما می طلبد و دوست دارید بر سرما بیارید و ما دم بر نیاریم و.... چرا؟! چون شما زورگو هستید وحق به جانب.
 مامور "اف بی ای" گفت: این پروسه باید از کاخ سفید حل و فصل شود، دست ماهها نیست. خواسته های شما را به اطلاع مقامات بالا می رسانم. اما باید صبور باشید و سعی کن جو کمپ را آرام نگه داری تا مراحل قانونی طی شود و شما بتوانید آزادی خود را بدست آورید و..... به محض رسیدن به درون قفس هرآنچه مامور"اف بی ای" به من گفته بود با صدای بلند به اطلاع دوستان رساندم. آنان نیز هر کدام نظر خود را بیان کردند. این چکیده ای ازآن ملاقات بیهود بود.
بازدید ژنرال دیوید فیلیپس از زندانیان در قفس:
در همان ابتدا که ما را در قفس ها زندانی کرده بودند فرمانده دژبانان عراق "ژنرال فیلیپس" قاتل جنایتکار آدم کش که صدها تن از مردم مظلوم عراق به دلیل مقاومت در برابر اشغال سرزمین مادری خود به پا خواسته و به دست او و سربازان و مشابه هان او به خاک و خون درغلطیدند و یا اسیر و در زندان ابوغریب زندانی و شکنجه و مورد تجاوز قرار گرفتند با محافظان خود با یک مسخره بازی وارد محوطه ایزولیشن شدند.
 ژنرال جانی مزخرف پس ازبازدید زندانیان در قفس ها در وسط محوطه قفس ها با آن کلاهخود و جلیقه ضد گلوله و عینک دودیش قرارگرفت، طوری که صدای سخنانش به گوش اهالی قفس ها برسد. پاهایش را از هم باز کرد دستانش را به کمر و بالا کلتش زده وسینه اش صاف نمود، یک چقلی همانند مرغ از دهانش پرتاب کرد سمتی و سپس گفت: شما شورش کردید و کمپ مرا را بهم زدید و نیروهای مرا اذیت کردید! اگر چنانچه مرتبه دیگر مزاحمت برای دژبانان من بوجود بیارید شماها را به زندان گوانتانامو و ابوغریب و... منتقل می کنم.
در مقابل ماهها که دیگرنه چیزی برای از دست دادن داشتیم و نه کسی می توانست تطمیع مان کند. با هم شروع کردیم "هو" کردن ژنرال احمق جانی، هرچه داد زد گوش کنید، گوش کنید حرفم تمام نشده فایده نکرد. با ادامه ی داد و بیداد وسوت کشیدن و "هو" کردن زندانیان دمش را روی کولش گذاشت و با محافظانش از چشم ها ناپدید گشت. به این صورت او را بدرقه کردیم. اما چند صد متر آن طرفتر همین که از زیرسر دروازه «فدا و صداقت» عبور می کرد در "جامعه بی طبقه توحیدی" خانم ها با بزک و دوزک خود و با عشوه های آنچنانی از اواستقبال و پذیرائی شایانی می کردند و....
 شما تصور کنید ما را به زور و اجبار زندانی و شکنجه کرده بودند و در قفسها شبانه روز زجرو رنج می کشیدم بدهکار هم شده بودیم. من که تا آن روزیک ژنرال و نظامی به این حد در ژرفای احمقی و نادانی ندیده بودم. او با گرفتن رشوه های کلان از باند تبهکار دمار از روزگاراهالی تیف در آورد بود و همانند رهبرعقیدتی طلب کاری هم می کرد و.....
 این ژنرال یکی از همان  سرپرستان و اسپانسر های فعلی رهبرعقده ای است که در قرارگاه اشرف با دلار های باد آورده انقلاب مریمی کرد. حالا هم از این جریان منحرف و به بیراهه رفته حمایت و پشتیبانی می کند. درگردهمآیی های مقاومت! سخنرانی و با مریم رجوی عکس یادگاری می گیرد. او دلار دریافت می کند تا با حمایت های انقلابی توحیدی بی دریغ خود و همکاران بازنشسته اش آزادی و دموکراسی قفس های سیم خارداری برای مردم ایران چون ملت های عراق و افغانستان و ویتنام و... به ارمغان بیاورند تا همه رستگار شوند.
در درون تشکیلات زنان شورای رهبری در نشستهای مختلف چنان وقیحانه تبلیغات کاذب می کردند که اکثر به اتفاق رزمندگان بی خبر از دنیا را شگفت زده می کردند. مثلا با پر روئی تمام می گفتند: همین که مقامات آمریکائی مناسبات پاک ما را دیدند! ژنرالهای آمریکائی در ملاقاتها ی که داشتیم گفتند: ما دختران خود را می آوریم تا دربین شما قرار بگیرند و انقلاب مریمی کنند!! ما مناسبات شما را دیدیم منقلب شدیم و...!! یعنی بر اساس این معادله اگر مقامات نظامی آمریکائی اینقدر احمق بودند که نشئگی ایدئولوژیکی ویا قطر بسته های دلار، مست و مدهوشان کرده باشد که دخترانشان با آن فرهنگ آمریکائی به صفوف زنان شورای رهبری می پیوستند، صفی تا تهران می بایست می شد صفی تا واشنگتن دی سی.
 حالا من که سالها درکشور نروژ زندگی می کنم می بینم هیچ پدر و مادری از لحاظ قانونی نمی تواند به بچه خودشان کوچک ترین عیب و ایراد و دستوری بدهند، چه برسد به اینکه ژنرال های آمریکائی بخواهند دختران خود را از آمریکا به کویر و بوته زارهای دشت اشرف درعراق مصیب زده بکشانند و در صفوف زنان شورای رهبری بگنجانند تا در حوض کوثر" قر رهائی" بدهند و سرنوشت آنان را در آن دخمه و صحرایی لم یزرع مشخص کند تا مجاهد مریمی شوند.
البته از این دست تبلیغات پوچ و بی پایه و اساس زیاد گفته می شد که پشیزی ارزش نداشت و سازمان مجاهدین را به تباهی و نابودی کشاندند. رزمندگان تحقیر شده بریده از دنیا هم خبر واطلاعی نداشتند پشت "هفت حصار"دخمه اشرف چه می گذرد. بنابراین خوشحال می شدند وبا درونی حسرت به دل و دستهای پینه بسته زحمت کش برای ژنرالها و دخترانشان که قصد انقلاب مریمی کردن را داشتند کف می زدند و "هورا"ی مریمی سر می زدند.
مصاحبه با کارمندان وزارت خارجه آمریکا:
چهار شنبه سوری و عید نوروز 1383 در قفسها گذشت. آوایل فروردین ماه بود سر و کله گروهی از کارمندان وزارت خارجه آمریکا پیدا شد. کارمندان وزارت خارجه 5 سوال مشخص و مشترک از تمامی افراد پرسش می کردند. کسی که با من مصاحبه کرد یک خانم مسن ایرانی اهل کرمانشاه و کُرد زبان بود.
1- چرا به مجاهدین پیوستی؟ با فکر مبارزه با آخوندها به مجاهدین پیوستم اما آنها هم مثل آخوندها هستند.
2- چرا از مجاهدین جدا شدی؟ من که با آنها نبودم که جدا شده باشم. گروگان بودم از دست گروگانگیرها فرار کردم.
3- چرا به ایران نمی ری؟ مخالف رژیم جرم و جور و جنایت هستم.
4- به چه کشوری می خواهی بروی؟ برایم مهم نیست کجا باشد. فقط آزاد باشم و ولایت فقیه نباشد.
5- چه آموزشهای در سازمان مجاهدین دیدی؟ 3 سال در شکنجه گاه آنان درسلول انفرادی زیر شکنجه بودم. بعد هم کله کچل مرا ندیدی همانند گردن مرغ های اسرائیلی موهایش ریخته و سرخ و سیاه شده؟ بخاطر اینکه گوش به مزخرفات آنان نمی کردم و مجاهدین هی زدن توی سرم و آنقدر نوارهای کشکی و دوغی انقلاب مریم برایم گذاشتند به این ریخت و قیافه درآمدم.
مصاحبه کننده: انقلاب مریم دیگر چی است؟! مسعود رجوی مخترع انقلاب مریم است. می بایست او را پیدا کنی و از او بپرسید. یا بایستی نوارهای کله پزی آنان را گوش کنید تا متوجه بشوی. من نمی توانم فوری و فوتی برایتان انقلاب مریم تشریح کنم. نیاز به زمان زیادی دارد.
مصاحبه کننده: مسعود رجوی کجاست؟! از من نپرسید، چون خبر ندارم، بهتر است برید از "سی آی ای" و "پنتاگون" و "اف بی ای" و "ام ای" بپرسید که هر روز در پیش آنها بخور بخور با هم دارند.
خانم مسن، همشهریم، با دهانی باز و چشمانی گشاد که چروک های پوستی روزگار آنها را کمی تنگ و بهم ریخته کرده بود، مات و مبهوت می ماند.مکثی کرد وبا زبان انگلیسی به همکارش گفت: بنویس آمریکا. سپس رو به من می کند، لبخند تلخی می زند و با ذهنی مشوش  وپرسش های زیادی که آنها را قورت داد می گویند: روله گیان، برات نوشتم بری آمریکا، ولی معلوم نیست اداره مهاجرت قبول کنه یا نه؟!
در کمتر از یک ربع ساعت پرسش ها مطرح و پاسخ لازم به سوالات را دادم. از خانم بزرگ همشهریم تشکر کردم، بروم برای درون قفس. یک مرتبه گفت: روله کاری نداری؟! جواب دادم خانم کار که زیاد دارم، اما شما که نمی توانید کمک کنید. همین حالا می بایست برم درون یک قفس سیم خاداری. پرسید: قفس سیم خاداری دیگر چی است؟! گفتم اگر می خواهید بدانی عصرتشریف بیار پایین کمپ تا قفس سیم خاداری را ببینید وآن را خوب بشناسید. سربازان مرا بردند.
چند روز بعد مجددا کارمندان وزارت خارجه مرا احضار کردند. خانم بزرگ گفت: روله گیان همه چیر فهمیدم. تو کرمانشاهی بازی در آوردی اونها هم تو را انداختند درون قفس. گفتم مادر جان قربانت گردم. اگر هم کرمانشاهی بازی در آورده باشم. باز اینها حق ندارند با من و دوستان اینطوری رفتار کنند. ما را باید ببرند دادگاه و محاکمه عادلانه کنند.ارتش آمریکا زندان مخفی ساخته و ما را درآن حبس کردند. چون زور دارند طلب کار هم هستند.
  اگر راست می گویند اجازه بدهند خبرنگاران از این مکان بازدید و با زندانیان مصاحبه کنند.تمامی اقدامات ارتش آمریکا در اینجا غیر قانونی و ضد بشری است. با مجاهدین تبانی کردند همه ما را نابود کنند. روزاول ما را تشویق کردند از سازمان جدا شویم زمانی جدا شدیم به ما می گفتند: دلاور و شجاع و... حالا می گویند برگردید داخل تشکیلات مجاهدین بی خود کردید جدا شدید و... ازخانم بزرگ مهربان تشکر کردم و مجددا به قفس خود برگشتم.
 رژیم منحوس خمینی آدم کش زندانیان سیاسی را در قفس ها شکنجه کرده و می کند، بعد آنها را زجر کش و از بین برد تا پایه و بنیان حکومت منحوس اسلامی ناب محمدی خود را مستحکم سازد. قفسهای شکنجه، مدلهای مختلفی دارند. درزندانهای رژیم دجال آخوندی یک مدل خاص و ویژه بوده و در زندانهای آمریکا این سمبل آزادی و دموکراسی مدل دیگری. سلول های انفرادی فرقه رجویه هتل 4 ستاره نامیده می شد تا انقلاب مریم آبیاری گردد و به بار نشیند.
 تمامی این سلولها و قفس ها بخاطر صلح جهانی و آزادی و دموکراسی و منافع  مشترک ملی و امنیت کشورهاست. نباید زیاد به این مسائل پرداخت و از آنها خرده گرفت، چرا که بدون این قفس ها جامعه بی طبقه توحیدی محقق نمی شود. حکومت اسلامی به حیات ننگین خود ادمه نمی دهد. دهکده جهانی به مخاطره می افتد.

علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴ تهران / ۱۳ آوریل ۲۰۱۵