یک: آخرهای هفته ی گذشته، با دکتر ملکی رفتیم کانون توحید. که در آنجا مراسمی برای مرحوم طالقانی بر پا بود. بانو گوهر عشقی و سحر بهشتی و جمعی از دوستانِ همیشگیِ ما نیز آمده بودند. از شما چه پنهان کم کم دارم به زندان اوین و در و دیوار و حوالی اش دلبستگی پیدا می کنم. عجبا که این دلبستگیِ زندانیان، از دلِ هراس و لحظه های تلخ تنهایی بیرون می زند. زندانیانِ شکسته عاطفه، کم کم به بازجویان فحاش و کتک زنِ خود دلبستگی پیدا می کنند. به در و دیوار و پنجره و لوله ی آبگرم سلول انفرادی، به چشم بند، به دمپایی، به لحظه های کند گذرِ بازجویی، به صندلیِ بازجویی، به تُنِ صدای بازجو علاقه مند می شوند. همین زندانیِ کتک خورده و فحش شنیده و تحقیر شده، بعدها از دارایی هایش با ضمیرِ مِلکیِ "من" یاد می کند: بازجوی من، سلول من، چشم بند من، دمپایی من.
اینگونه است که من با عبورِ هر باره از کناره های زندان اوین، دست بر سینه می نهم و به همه ی زندانیان سلام می گویم و برای همه بویژه برای بی گناهان و سیلی خوردگان و فحش شنیدگان و تحقیر شدگانِ اوین رهایی آرزو می کنم. هر چه باشد، هم بخشی از عمرمن و عزیزانی نیک تر از من در پسِ دیوار ها و سلول های اوین جا مانده، و هم در این مکان مخوف، عاطفه های بسیاری سیلی خورده اند و شرافت ها و نیک اندیشی ها و خیرخواهی ها و وطن پرستی ها و انسان دوستی های فراوانی نیز بدست و اشاره ی مأموران این نظامِ پریشان احوال، به دخمه های ترس و تحقیر و نفرت فرو فشرده شده اند. خلاصه برای ما و آیندگانمان تاریخی در دل دارد این اوین.
دو: جلوی زندان اوین بودیم که دیدیم خانم ستوده و همسرش ( آقای خندان) از شیب راه بالا می آیند. خانم ستوده را برای پرونده ای تازه، به دادسرا فرا خوانده بودند. آقای مفتی زاده – عضو لگام – برای ضمانت خانم ستوده سندی منگوله دار آورده بود. شنبه ای که گذشت، روز خلوتِ دادسرای اوین بود. سه نفر از قاضیان نیامده بودند. آقای خندان با ما ماند و خانم ستوده به داخل رفت. شنبه بود و درِ دادسرا را بخاطر حضور دکتر ملکی و نوری زاد و نعمتی بسته بودند. داد زدم و به سربازی که از آنجا می گذشت گفتم: اگر التماس هم بکنید ما به داخل دادسرا نمی آییم. لبخندی زد و دستی به دوستی بالا برد و به داخل رفت.
سه: دکتر ملکی را تا درِ دادسرا همراهی کردم. در زدیم. سربازی دریچه ی کشویی را پس راند. بله؟ آقای دکتر باید بروند دستشویی. نمی شود. ببین سرکار، من اینجا می مانم و آقای دکتر بی سرو صدا داخل می شوند و بی سر و صدا هم بر می گردند. سرباز که انگار از پسِ روزنه ای در بلندای قلعه ی سنگباران با ما سخن می گوید، در آمد که: نمی شود. و افزود: به ما گفته اند شما سه نفر را به داخل راه ندهیم. کمی بعد خانم ستوده باز آمد. قاضیِ پرونده اش نیامده بود.
چهار: از دور آقای محسن هاشمی ( رفسنجانی) را دیدم که از شیب زندان اوین بالا می آید. یکی نیز همراهی اش می کرد. جلو رفتم و با او دست دادم و وی را به جمع خودمان دعوت کردم و گفتم: ما در اعتراض به زندانی بودن عزیزانمان اینجاییم. بیایید و یک دقیقه در کنار ما بایستید و با خواسته های ما همراهی کنید. گفت: من سه دقیقه می روم و به مهدی سر می زنم و بر می گردم پیش شما. گفتم: فقط سه دقیقه طول می کشد تا شما این شیب را بالا بروید و برسید به درِ زندان. گفت: زود بر می گردم. اما تا زمانی که ما آنجا بودیم وی و همراهانش نه توانستند به داخل بروند و نه به جمع ما پیوستند. برادر کوچکترش یاسر و کمی بعد خانم فائزه هاشمی نیز آمدند. با احتساب بادی گاردها و اتومبیل پژویی که یک بانوی کهنسال داخلش بود، جمعیتی شده بودند برای خودشان. آنها در بالا دست – مجاور درِ اصلیِ زندان – بودند و ما کمی پایین تر در مجاورتِ دیواره ی پل.
پنج: دو سه نفر از دوستان لگامی نیز آمدند و به ما پیوستند. و شاگردان محمد علی طاهری نیز. که پرسیدند: عکس استاد را بالا بگیریم؟ گفتم: چرا که نه؟ و عکس استادشان را بالا گرفتند. ناگهان صدای نعره ی محسن هاشمی در فضا پیچید. او ظاهراً به چیزی معترض بود. اتومبیل پژویی که بانویی کهنسال داخلش بود عقب جلو کرد و با سرعت از کنار ما گذشت و از محوطه بیرون زد. خانم فائزه ی هاشمی مدتی در بند نسوانِ زندان اوین با خانم ستوده همبند بود. شاید انصاف این بود که یک نفر از خاندان هاشمی به ما می پیوست و حالی از حضور چند ماهه ی ما می پرسید. اما این خانم ستوده بود که با پاهای عمل کرده اش نرم نرم بالا رفت و با خانم فائزه و دیگران احوالپرسی کرد. کمی بعد، نعمتی هم بالا رفت و خبر گرفت و باز آمد و گفت: امروز روز ملاقات حضوریِ خانواده ی آقای هاشمی با مهدی هاشمی است. این خانمی که داخل اتومبیل نشسته بود، خانم مرعشی همسر آقای هاشمی بود. مأموران زندان می گویند همه باید بازرسی بدنی شوند حتی خانم مرعشی. که خانم مرعشی نمی پذیرد و به راننده می گوید دور بزن بریم من ملاقات نخواستم. دلیل عصبانیت محسن هاشمی به این خاطر بود.
شش: بقول یکی از دوستان، بازهم گلی به گوشه ی جمال فائزه ی هاشمی. که پایین آمد و یک دقیقه ای در کنار ما ماند. عکس دستجمعی که گرفتیم، به وی گفتم: ما الآن یک راهپیمایی کوچولو در همینجا بر گزار می کنیم بی سرو صدا. اگر که با ما همراهی کنید. نپذیرفت. که البته تا همینجایش نیز کار بزرگی کرده بود. حضور در کنار جماعتی عنصر فتنه می توانست برای وی و خاندان هاشمی و برادرش مهدی گران تمام شود. راه افتاد به طرف بیرون محوطه. ما نیز راه افتادیم برای راهپیمایی. نفرات مان خوب بود. همینجوری اگر زیاد و زیاد تر شویم، زندان اوین را شاید به جای دیگری منتقل کردند برای خلاصی از شرّ ما. درِ بسته ی دادسرا را به دوستی نشان دادم و گفتم: می دانی اینها از چه می ترسند؟ از کمر خمیده ی دکتر ملکی و از پاهای عمل کرده ی خانم ستوده و از صدای سکوت ما.
هفت: جناب سرهنگ، سربازی را فرستاد پیِ من. رفتم و سلام گفتم و دست دادم. این جناب سرهنگ، رییس کلانتریِ ولنجک است. یکی دو سال پیش، من با وی بگو مگوی مختصری داشتم. که این بگو مگوی مختصر بعدها به دوستی و سلام و علیک منجر شد. اکنون جناب سرهنگ با دو چشم خود یکی از زیباترین صحنه های مدنی را دیده بود. راهپیماییِ جماعتی دست از جان شسته در اعتراض به زندانی شدن عزیزانی که جز بی گناهی گناهی ندارند. آنهم کجا؟ درست مقابل زندان اوین. از من پرسید: برنامه ی امروزتان چیست نوری زاد جان؟ شاید گمانش بر این بود که ما خیال داریم حالا حالاها بمانیم و شعار بدهیم و از اینجور کارها بکنیم. که گفتم: ساعت دوازده است و ما امروز کارمان تمام است و از اینجا می رویم. خوشحال شد. یک " زنده باد" ی نثار من کرد و دست به تلفن برد و گفت: پس به سردار خبر بدهم که دارید می روید. و گفت: سردار به من زنگ زد که برو جلوی اوین همه را جمع کن ببر. و افزود: به سردار گفتم: اجازه بدهید خودم بروم از نزدیک ببینم اوضاع از چه قرار است.
به جناب سرهنگ گفتم: ما را هم که می بردید مگر چه می کردید با ما ؟ به همه مان ناهار می دادید و یکی دو ساعت بعدش آزادمان می کردید. باز ما شنبه ی دیگر اینجا بودیم. و گفتم: بیخ مشکل را باید گرفت و حلّش کرد. وگرنه ما نباشیم عده ای دیگر. شما نباشید جناب سرهنگی دیگر. مشکل شما چیست؟ مشکل ما؟ خیلی چیزها. یکی اش را بگو. نرگس محمدی. تک به تک زندانیان سیاسی. اموال من که سه سال پیش سپاه برده و پس نمی دهد. ممنوع الخروجی من و دکتر ملکی. بازهم بگویم؟
هشت: دوشنبه شد و رفتم به میعادگاه دنا. دوستان یکی یکی آمدند و جمع مان فزونی گرفت. سه چهار نفر تازه وارد نیز داشتیم که یکی شان پهلوانی بود برای خودش. پیر بانویی که تابلوی جیغ او زبانزد دوستان شده آمد و شعر "اندک اندک جمع مستان می رسد" را با فارسیِ آمیخته به طعم ترکی دکلمه کرد و انگار که رازی را با من در میان بگذارد گفت: اینها تا توافق شان نهایی نشده ما را تحمل می کنند اما همین که خیال شان از آمریکایی ها و اروپایی ها راحت شد، می افتند به جان ما. به وی گفتم: چه ایرادی دارد؟ مگر ما به جانشان نیفتاده ایم؟ جمعیت مان آنقدر شد که باید دوستان را در دو سوی پله های ورودی دنا آرایش می دادیم. همین کار را هم کردیم. که جناب سرگرد آمد و گفت: آقای نوری زاد، جمعیت را نکشان به آنطرف. گفتم: داریم زیاد می شویم. گفت: شما دو هزار نفر هم که باشید من در همینجا جایتان می دهم. گفتم: ما روزی را می بینیم که صف معترضان به دزدی های شیخ محمد یزدی و حامیانش تا چهار راه جهان کودک برود و از آنجا تا خیابان پاستور تا پشت درِ خانه ی رهبر.
نه: مأموران لباس شخصی تعدادشان بیش از دفعات قبل بود. این مأموران به هر چه که حساس اند، صد مطابقش به عکس های محمد علی طاهری حساس اند. یکی دو بار یورش بردند به سمت دو بانویی که عکسی از استاد خود بالا برده بودند. یکی از خانمها اشک می ریخت و از مظلومیت استادش می گفت. به او گفتم: من دلیل اینهمه حساسیت مأموران را تنها در این می دانم که یا محمد علی طاهری را اعدام کرده اند و یا خیال دارند اعدامش کنند و نمی خواهند مطلقا خبری و عکسی از وی رسانه ای شود.
ده: دیدم آقای "ترکان" مشاور عالی رییس جمهور و دبیر شورای عالی مناطق آزاد گفته: شبکه های دلالی، سیستم اقتصادی را "نجس" کرده اند. این بنده ی خدا را من از سالهای شصت و یک شمسی به بعد می شناسم. در آن سالها وی استاندار هرمزگان بود و من مسئول جهاد سازندگی منطقه ی محروم بشاگرد و میناب. تا جایی که من می شناسمش، انسان زحمت کش و دست پاکی است این آقای ترکان. منتها مدتهاست که دوره اش به سر رسیده و شیوه ی مدیریتی اش زیبنده ی چهل سال پیش است و نه اکنون. در این یک جمله ای هم که گفته، منظورش از شبکه های دلالی همان شبکه ی وابسته به برادران سپاه است که میخ اسلام شان را در هر کجا فرو کوفته اند. چندی پیش همین جناب ترکان گفته بود: ما حریف قرارگاه خاتم الانبیاء نمی شویم. قرارگاهی که بعنوان پیمانکار هرکاری که دلش می خواهد می کند و به احدی نیز پاسخگو نیست. که فی الفور برادران سپاه گوشش را پیچانده بودند و حالی اش کرده بودند که یک هفته بعدش بگوید: البته ما هر چه داریم از صدقه سری همین قرار گاه خاتم الانبیاء است.
یازده: باز در خبرها آمده بود که: در توتونِ قلیانِ قهوه خانه ها، مواد مخدر و شیشه وجود دارد. می گویم: این ستاد بی نوای حمایت از مصرف کننده مگر حریف برادران سپاه می شود که روغن پالم وارد می کنند و با شیر و ماست و خامه می آمیزند و به خورد خلق الله می دهند؟ یا مگر حریف برادران شده است که برنج آلوده به فلزات سنگین و آلوده به مواد سمی آرسنیک وارد می کنند و به خورد خلق الله می دهند؟ یا مگر حریف برادران سپاه می شوند با پارازیت هایی که شلاق می کنند و یک نفس و شب و روز بر تنِ خلق الله می کشند؟
می گویم: بیخ همین توتون های آمیخته به مواد مخدر را هم که بگیریم، حتماً به برادران سپاه بر می خوریم که نشسته اند و مجاهدانه برای خوراک و دود و دمِ خلق الله نقشه و زحمت می کشند. یک بنده خدایی نشسته بود و ارقام وارداتی سپاه را از اسکله های نظامی به چهارصد قلم شماره کرده بود. دیگری که در این ارقام ریز تر بود، اخمی کرد به او و با صدای کشیده ای گفت: چهارصد تا؟ و جوری این چهارصد تا را کشید که انگار این چهارصد قلم در شأن پادوهای درجه ی چند سپاه هم نیستند تا چه رسد به سردارانی که برق قپه های روی دوش شان تا خود تل آویو رفته است و می رود یک نفس! می گویم: اگر ذره ای، آری اگر ذره ای غیرت و مردانگی و انسانیت و مسلمانی و نوعدوستی در وجود سرداران سپاه بود، دست از اعتیاد جوانان ما بدر می بردند. که البته از دوره ی قاجار گفته اند: رفیقت را خمار کن. خمارش که کردی، نخست جیبش را خالی کن و سپس بر پشتش بار کن! اعتیاد که تنها به مواد مخدر نیست. برادران سپاه معتاد پول و قدرت و بالا کشیدنِ آینده ی این سرزمین اند و همچو منی نیز معتاد در و دیوار زندان اوین و دفتر لاستیک سازی دنا و هر سوراخ سمبه ای که دزدان و آدمکشان و مال مردم خورها در آن پناه گرفته اند.