نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها



نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها

تاریخ ثبت تصاویر زیر مربوط به سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ یعنی زمان حکومت نازی ها و دولت آدولف هیتلر است که توسط (هوگو یاگر) عکاس شخصی هیتلر گرفته شده بوده و دورنمایی از سالهای حکومت نازی ها را نشان می دهد. کیف چرمی حاوی این تصاویر بعد از دستگیری هوگو یاگر در شهر مونیخ بدست آمریکایی ها می افتد ولی بدون اطلاع از محتویات کیف، طی جریاناتی به فراموشی سپرده می شود تا اینکه سالها بعد از مرگ هوگو یاگر توسط خبرنگار مجله لایف این تصاویر که هوگو یاگر از آنها بعنوان “گنــج” نام برده بود کشف و برای اولین بار از طریق مجله لایف منتشر می شود.
آلمان نازی یا رایش در دوران بین سال‌های ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ در حکومت آلمان اطلاق می‌شود که دولت آدولف هیتلر تا سال ۱۹۴۵ میلادی در آن کشور در راس حکومت بود. در این دوران، کشور آلمان تحت حکومت حزب سوسیالیست ملی کارگران آلمان به رهبری آدولف هیتلر به عنوان صدراعظم بود. وی از سال ۱۹۳۴ رهبر حزب سوسیالیست ملی کارگران آلمان شد. پس از روی کار آمدن نازی‌ها در سال ۱۹۳۳، نام رسمی آلمان تغییر نکرد و رایش آلمان یا رایش سوم که از سال ۱۸۷۱ بود، باقی ماند. پرچم حزب نازی از صلیب شکسته و رنگ‌های قرمز و سیاه که گفته می‌شود نشان دهنده خون و خاک هستند به عنوان نماد و سمبل خود استفاده می‌نمود. در حقیقت سیاه، سفید و قرمز رنگ‌های قدیمی پرچم آلمان متحد شمالی بودند.
حزب نازی از چند دسته شبه نظامی، همچون اس آ، اِس اِس، و گِشتاپو تشکیل شده بود، همه این‌ها پس از سال ۱۹۳۳ در حکومت نازی یکپارچه شدند. اِس آ نیروی اصلی برای برهم زدن قوای نیروی دیگر دولت‌ها بود. برای نمونه، در سال ۱۹۳۳، اِس آ نقش اصلی را در سوزاندن کتاب‌ها بر عهده داشت. اِس اِس بیشتر یک نیروی مخفی بود، بسیار بی رحم که عاقبت در سال ۱۹۳۳ در شب تیغه‌های بلند اِس اِی را از میان برد. افراد اِس آ لباس قهوه‌ای رنگ می‌پوشیدند، به این دلیل که آن‌ها پس از جنگ جهانی اول در روز به آسانی قابل شناسایی بودند.
افراد اِس اِس لباس سیاه رنگ می‌پوشیدند. ان اس د آ پ نیروی سیاسی اصلی آلمان نازی از زمان سقوط جمهوری وایمار در سال ۱۹۳۳ تا انتهای جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵ بود تا وقتی که غیر قانونی بودن آن اعلام شد و بسیاری از سران نازی دستگیر و در دادگاه نورنبرگ محکوم به جنایت جنگی و جنایت بر ضد بشریت شدند. چراکه بیشتر از ۴۰ میلیون تن در نبرد کشورهای مختلف با رایش سوم به قتل رسیدند.
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
نادرترین تصاویر رنگی از هیتلر و نازی ها
منبع: روزنه آنلاین

.چرا توده‌ای های کانون نویسندگان اخراج شدند؟


.چرا توده‌ای های کانون نویسندگان اخراج شدند؟

باقر پرهام
باقر پرهام
دعوای ما با اعضای توده ای کانون نویسندگان ایران در سال ۵۸ شکل گرفت. در این سال، هیات دبیران کانون عبارت بودند از من، احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خوئی. من، بنا به سنتی که به پیشنهاد به آذین در نخستین هیات دبیران موقت در سال ۵۶ پذیرفته شده بود و بدان عمل می شد، در سال ۵۸ نیز سخنگوی کانون بودم.
از آغاز گشایش دفتر کانون در خیابان مشتاق، شاهد درخواست روز افزون توده ای های سرشناس- که بخش مهمی از آنان، از احسان طبری گرفته تا دیگرانی مثل او، از خارج به کشور برگشته بودند- برای عضویت در کانون شدیم. هیات دبیران هم بدون استثنا این درخواست ها را می پذیرفت.
 
هیات دبیران کانون، هفته‌ای یک بار - عصر چهارشنبه ها- درضلع شرقی-غربی سالن محل کانون- که غیر از یک اتاق، سالنی به شکل اِل داشت- تشکیل جلسه می داد و به مسائل روز، از جمله درخواست های عضویت، رسیدگی می کرد. تنها اتاق ساختمان کانون، به محل کار دفتردار و بایگانی اسناد و اموری از این دست اختصاص داده شده بود و محل تشکیل جلسات هیات دبیران در شاخۀ شرقی- غربی ِ سالن ِ اِل مانند، از محل دفتر به نسبت دورتر از همه جای دیگر سالن بود.
یادم می آید، در چهارشنبۀ موعودی که هیات دبیران برای تشکیل جلسه در باب موضوعی در کانون گرد هم آمده بودیم، از خبر تحویل درخواست کیانوری برای عضویت در کانون توسط همان خانم دفتردار کانون مطلع شدیم. فکر می کنم ، هنگامی که از دفتر درآمدیم و جلسۀ هیات دبیران در محل خودش آغاز شد، مرحوم شاملو بود که با خنده و طنز خاص خودش درآمد گفت: این یکی را، برخلاف همۀ آن های دیگر، رد می کنیم و خبرش را نیز همراه با دلایل مان به روزنامه ها خواهیم داد.
همه - و بیش از همه مرحوم ساعدی- از این حرف شاملو شادمان شدیم و به کار روزمان پرداختیم، با این قرار که به درخواست کیانوری برای عضویت در کانون در جلسۀ چهارشنبۀ بعد رسیدگی کنیم. شادمانی مرحوم ساعدی به حدی بود که پس از پایان جلسه و رفتن به اتاق دفتر برای خدا حافظی با خانم دفتردار هم نتوانست از اظهار شادمانی در این مورد و اشاره به تصمیمی که قصد داشتیم هفتۀ بعد عملی کنیم خوداری کند، چندان که خانم دفتر دار متوجه ماجرا شد.
 
چهارشنبۀ بعد، که برای تشکیل جلسه، نخست در دفتر حاضر شدیم و من از آن خانم خواستم درخواستی را که کیانوری تحویل دفتر کانون داده- یعنی آنکت درخواست عضویت اش- را به من بدهد که در جلسه به آن رسیدگی کنیم، آن خانم با حالت ناراحت کسی که احساس گناهی می کند برگشت گفت: آمدند و پس گرفتند. من گفتم: شما هم بدون مشورت با من بهشان پس دادید؟با شنیدن پاسخ مثبت او، همه دریافتیم که بی احتیاطی مرحوم ساعدی چه کاری دستمان داده است. من همان ساعت به آن خانم گفتم که جای او دیگر در این جا نیست و بهتراست بساطش را جمع کند و برود. او نیز با دستپاچگی و بسان کسی که خود به نتایج ماموریت اش آگاه شده، وسائل شخصی اش را جمع کرد و بدون کمترین اعتراضی با شتاب از کانون خارج شد.
تا این جا روابط ما با توده ای ها هنوز به حد بحرانی که به اخراج توده ای ها بینجامد نرسیده بود. حادثه ای که به آن اشاره کردم نه بازتاب داخل کانون یافت، نه بازتابی بیرونی. ولی، یک مسالۀ مهم از همان آغاز سال ۵۸ روابط هیات دبیران و توده ای ها را متشنج کرده بود. پس از انقلاب و از همان ماه های نخست سلطۀ روحانیون برکشور، همگان شاهد حمله و هجوم دستگاه و عوامل آن برای قبضه کردن انحصاری روزنامه ها بودیم.
در این مقطع، رژیم جدید بیشتر از عوامل معروف به حزب اللهی اش استفاده می کرد. دفتر کانون که در خیابان مشتاق گشوده شد و تلفن و آدرس اش را خیلی ها شناختند، موارد بسیار متعددی از حمله و هجوم به روزنامه ها و کتابفروشی ها، به ویژه در شهرستان ها، هر روز به اطلاع کانون می رسید، و کانون نیز در حد توان اش در دسترسی به مطبوعات به این پدیده اعتراض می کرد.
ولی، نکتۀ عجیب برای ما این بود که می دیدیم اعتراض های کانون به موارد نقض آزادی بیان و امنیت کار کنان مطبوعات، مطبوع طبع توده ای های کانون نیست و هر روز که می گذرد، در این مورد به خصوص، بیشتر مورد اعتراض آنان در داخل کانون قرار می گیریم، چندان که دیگر می دیدیم که این ها دارند به راستی عرصه را بر ما تنگ تر می کنند و اگر بخواهیم به دلخواه شان عمل کنیم، در واقع باید بپذیریم که کانون چیزی نباشد جز زائده بی بو و خاصیتی از حکومت تازه تاسیس اسلامی.
یک مورد دیگر اعتراض های گروه به آذین به نمایندگی از سوی توده ای ها در داخل کانون، ایراد به عضویت آقای مقدم مراغه ای در کانون بود. شروع کرده بودند به ایراد انواع تهمت ها نسبت به ایشان. آقای منصور کوشان نمونه های روشن و گویائی از این مشاجرات داخلی را، که یک سویش ما بودیم و استناد به وظیفۀ اصلی ِ کانون در دفاع از آزادی بیان اندیشه، و سوی دیگرش حرف های توده ای ها در مورد لزوم سرکوبی ِ به قول خودشان رسانه های "لیبرالی" و " وابسته"، در کتابش آورده است. با همۀ این ها، کانون، به کار خود، از جمله به برقراری جلسات سخنرانی عمومی اش ادامه می داد.
به آذین
یک مورد دیگر اعتراض های گروه به آذین به نمایندگی از سوی توده ای ها ایراد به عضویت آقای مقدم مراغه ای در کانون بود
در همین گونه جلسات بود که از جمله از آقای بزرگ علوی دعوت کرده بودیم که در کانون سخنرانی کند و کرد. در یکی دیگر از این گونه جلسات، مرحوم مهرداد بهار سخنرانی کرد.
نمی دانم که در یکی از کدامین این گونه جلسات و در سخنرانی ِ چه کسی بود که من، درمحلی نزدیک به تریبون سخنران، در کنار احسان طبری نشسته بودم. گرماگرم گوش دادن به سخنران ، ناگهان طبری سرش را به گوش من نزدیک کرد و آهسته گفت:" آقای دکتر پرهام، شما به نظر من برجسته ترین روشنفکر ایران هستید و من احترام بسیاری برای شما قائلم".عیناِ با همین بیان. مطلب به قدری نامنتظر و غیر عادی می نمود که من جز این که با شگفتی به او نگاهی کنم، چیزی نیافتم که بگویم . ولی، جمله ای که طبری در گوش من گفت، آنهم بی مقدمه، بی موقع، و با اغراقی آشکار، تا چند روز ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. می کوشیدم دلیلی برای این حرکت و گفتۀ طبری بیابم. سرانجام به تنها نتیجه ای که رسیدم این بود که اینها، یعنی حزب توده، تاکتیک تازه ای برای جذب و جلب افراد و عناصر سرشناس به سمت حزب اندیشیده و ظاهراً طبری را که به فیلسوف بودن و تئوریسین بودن شهرت بیشتری دارد، مامور این کار در کانون و عرصه های حضور روشنفکری کرده است. چند روز بعد، اتفاقی افتاد که استنباط مرا تایید کرد.
اول بگویم که در همین ایام، شاهد شایعه ای شدم که، پشت سر اسماعیل خوئی، داشت در بین اعضای کانون قوت می گرفت. خودم با گوش خودم، دست کم، از دو تن از اعضای کانون شنیدم که" خوئی، توده ای شده است". یکی از دو گوینده ، دیگر امروز زنده نیست، و دیگری را هم نمی دانم که زنده هست یا نیست، ولی من- و همگی اعضای کانون- می دانم و می دانند که تاثیر اوضاع جدید کشور بر جان و روان وی چنان شد که اگر بگویم کارش به جنون کشید، سخنی به گزاف نگفته ام.این نکته را از آنرو گفتم که اگر نه همگان، دست کم خود اسماعیل بداند که منظور من چه کسی ست. واکنش من به حرف های این دو تن همیشه این بود که می گفتم به این شایعات توجه نکنید، خوئی کسی نیست که به حزب توده روی بیاورد.
در یکی از چهارشنبه های موعود، پس از پایان یافتن جلسۀ هیات دبیران ، اسماعیل خوئی به من نزدیک شد و با صدائی که فقط خودم بشنوم گفت: با تو کاری دارم. میشه چند دقیقه صحبت کنیم؟ گفتم با کمال میل. به گوشۀ سالن رفتیم و نشستیم. حرف خوئی این بود که انتظار و پیشنهاد حزب توده از وی- با واسطۀ طبری – این است که او- یعنی خوئی – سردبیریِ مردم ، ارگان حزب توده را بپذیرد. و از من می پرسید که نظرت چیست، بپذیرم یا نه؟ پرسیدم که این مذاکرات در کجا صورت گرفته، و تو به دفتر حزب در خیابان شانزدۀ آذر هم رفته ای؟ جواب اسماعیل مثبت بود و گفت: آره، یه بار رفته ام. اینجا بود که من به اتکای – نه فقط همکاری در کانون – بلکه به پشتگرمی ِ سالها دوستی و معاشرتی که با هم داشتیم، با لحنی تند خطاب به وی گقتم: اگر بشنوم که یک بار دیگر پایت به دفتر حزب توده در خیابان شانزدۀ آذر رسیده است ، دیگر مرا فراموش کن و بدان که هرچه دیدی از خودت دیدی. او، که دیدم اندکی سرخ و ناراحت هم شده، پس از لحظه ای تامل، با تاکید گفت: مطمئن باش که نخواهم رفت، و البته نرفت. دستی به هم دادیم و از کانون درآمدیم.
 
از آنچه اسماعیل برایم گفت، حدسی که خودم زده بودم تایید شد. شتاب افراد توده ای برای پیوستن به کانون از سر پایبندی به اصل دفاع از آزادی بیان اندیشه برای همگان نیست؛ مجامعی چون کانون و اتحادیه های صنفی به طور کلی، از نظر اینها فقط بستر مناسبی است برای اطلاع از امور و اجرای تاکتیک های خودشان در جلب هرچه بیشتر افراد به حزب توده و کشاندن همگی به دنبال قدرت اسلامی ِحاکم.
اگر حافظه ام اشتباه نکند، فکر می کنم از آغاز تابستان ۱۳۵۸، بر اساس همین گونه تاکتیک های سیاسی – که ربطی به ماهیت صنفی و فرهنگی کانونی به نام کانون نویسندگان ایران نداشت - ما متوجه تغییر محسوسی در برخوردهای اعضای توده ای کانون در مسائلی که پیش می آمد و به گونه ای در بین اعضای کانون نیز بازتابی می یافت شدیم.
گفتم که سالن اجتماعات کانون به شکل یک اِل بود. در عمل متوجه شدیم اعضای توده ای ِ کانون – که پیدا بود سر دسته و راهنمایشان آقای محمود اعتماد زاده _به آذین است- در جلسات عمومی اعضای کانون، هرچه بیشتر ضلع شمالی- جنوبی ِ این اِ ل را برای نشستن انتخاب می کنند تا خود را عملاً از بقیه متمایز کنند.
از اوائل تابستان ۵۸، علاوه بر موضوع حملۀ حزب اللهی ها و عوامل دولتی به مطبوعات، و اختلاف نظر ما و توده ای ها بر سر این موضوع، زمینۀ دیگری هم شکل گرفت که معلوم بود عامل تشدید کنندۀ دیگری برای این گونه اختلافات خواهد شد. به پیشنهاد جمعی از اعضای کانون، صحبت برگزاری شبهای شعری در دانشگاه تهران- یادآور شبهای شعر کانون در انستیتوی گوته – مطرح گردید. این پیشنهاد البته بیشتر از سوی چند عضو غیر توده ای کانون – به ویژه مرحوم محمد مختاری و دوستانش - حمایت می شد، و این جابود که آقای اعتماد زاده شروع کرد به مخالفت با این پیشنهاد.
با اینهمه، بحث و گفت و گوی ما در درون کانون، تا این زمان، معقول و ناظر بر یافتن - در صورت امکان- راه عملی مناسب و قابل اجرای چنین کاری، با توجه به شرایط حساس و سرشار از تنش آن روز های ایران بود. اما، هروز که می گذشت من می دیدم که لحن درگیری ها در این مورد- به ویژه صدای مخالفت آقای به آذین در موضوع عضویت آقای مقدم مراغه ای - و مقالات علیه ما در مطبوعات توده ای یا به قلم توده ای ها در جاهای دیگر، تندتر می شود. و مانده بودم که چرا؟
این مخالفت توده ای ها ، آنهم از سوی آقای به آذین که تا آن زمان معروف بود صف خود را از حزب توده جدا کرده و جمعیت یا حزب دموکراتیک مردم ایران را راه انداخته است، از کجا بر می خواست؟ سالها بعد از این جریانات، که اسناد و اطلاعات مربوط به مذاکرات مجلس خبرگان که سرگرم بحث در بارۀ قانون اساسی رژیم بود منتشر شد، فهمیدم که مخالفت ها با آقای مراغه ای از کجا آب می خورده است. ایشان، گویا یگانه کسی بوده که با موضوع ولایت فقیه در قانون اساسی مخالفت کرده بود.
به هر حال، موضع هیات دبیران کانون در زمینۀ شب های شعر در بحث های داخلی ِ اعضای کانون این بود که انجام چنین کاری در دانشگاه تهران، در هر صورت، قطعاً موکول است به موافقت دولت بازرگان و دادن تضمین امنیت برگزاری چینین برنامه ای به کانون.
محمد مختاری
محمد مختاری و دوستانش از برپایی جلساتی که یادآور شبهای شعر کانون در انستیتو گوته بود حمایت می کردند
برای پایان دادن به دعوائی که بر اثر فشاری دو سویه- از یک سو فشار توده ای ها برای برگزار نکردن شب های شعر در دانشگاه تهران و مقالات تند و خطرناکی که علیه هیات دبیران کانون در روزنامه های خودی و غیر خودی شان می نوشتند، و از سوی دیگر، فشار مدافعان برگزاری شب های شعر در داخل کانون که به انجام این کار اصرار داشتند- کار معمولی کانون و پرداختن اش به وظایف اساسی اش فلج شده بود، هیات دبیران، تصمیم گرفت، بنا به سیاستی که در این زمینه برای خودش ترسیم کرده بود، با دولت موقت تماس بگیرد و خواستار موافقت دولت با این کار و تضمین امنیت شب ها ی شعر شود.
من به عنوان سخنگوی کانون مامور این کار شدم و قراری گذاشتیم که به ملاقات آقای صباغیان، وزیر کشور، در دفتر کار ایشان بروم. روزی که به این ملاقات می رفتم، آقای نعمت میرزازاده (آزرم) هم از من خواست که مرا همراهی کند.موافقت کردم و هر دو به دیدار وزیر رفتیم. صحبت من با آقای صباغیان به جائی نرسید و ایشان به صراحت گفتند که نمی توانند امنیت برگزاری شب های شعر را تضمین کنند. هیات دبیران کانون نیز با صدور اطلاعیه ای این موضوع و لغو برگزاری شب های شعر را به اطلاع مردم رساند.
با این وجود، تبلیغات توده ای ها علیه هیات دبیران کانون همچنان ادامه داشت و آنها در مقالاتی که بر ضد ما می نوشتند، اتهامات بسیار خطرناکی علیه ما عنوان می کردند. از جمله، در یکی از این مقالات، با نقل مطلبی از نشریه ای در پاریس، که گویا توسط طرفداران شاپور بختیار در خارج از کشور منتشر می شد و در آن گفته شده بود "خدا احمد شاملو و باقر پرهام را از گزند آدمکشان خمینی در امان بدارد"، صاف و پوست کنده ما را با گروه بختیار مرتبط دانستند و کوشیدند مقدمات تشکیل پرونده ای برای ما دو نفر و دیگر اعضای هیات دبیران را در هنگامۀ بگیر و ببندی که آن روزها در ایران حکمفرما بود فراهم کنند، در حالیکه روح ما از این قضایا بکلی بیخبر بود و ما هیچ گونه ارتباطی با هیچ جریان مخالفی نداشتیم.
من دیدم سکوت بیش ازاین جائز نیست و بهتر است ما نیز اقدامی قلمی علیه این جماعت را آغاز کنیم. برای اجرای این فکر، شخص من به مسئولیت خودم تصمیم گرفتم مقالاتی با عنوان حزب توده و کانون نویسندگان ایران در کتاب جمعه بنویسم.این مقالات که بر اساس مدارک موجود در کانون در مورد چگونگی تاسیس کانون در دورۀ نخست فعالیت اش در سالهای ۱۳۴۶ تا ۱۳۴۸ در شماره های بیست و پنج به بعد کتاب جمعه منتشر شد، با تاکید بر بیانیه های کانون در آن دوره و سخنرانی آقای به آذین در تالار قند ریز و دفاعیات آن روز ایشان از آزادی بیان اندیشه و مسائلی از این دست که با موضعگیری ها و ادعاهای توده ای ها و آقای به آذین در ماجرای شبهای شعر پیشنهادی و لغو شدۀ ما به کلی مغایرت داشت، عدم پایبندی توده ای ها و گروه به آذین به آزادی اندیشه و بیان را که آرمان کانون بود برای خوانندگان روشن می کرد.
 
نوشتن این مقالات، سبب شد که حملات مطبوعاتی توده ای ها علیه ما تا حدود زیادی فروکش کرد. حزب توده دید ادامۀ این جریان به نفع شان نیست. اما، متاسفانه موضوع در گیری ِ آقای به آذین و گروهش در کانون به همین جا ختم نشد: آنها مسالۀ جدیدی را بهانه قرار دادند برای فشار آوردن بر ما و کانون نویسندگان و منحرف کردن ما از مواضع یک کانون صنفی- فرهنگی برای روی آوردن به سیاست هائی صرفاً سیاسی در جهت حمایت رسمی از هر اقدامی که حکومت جدید برای تثبیت حاکمیت خویش و آماده کردن مردم برای رسمیت بخشیدن به استبداد انجام می دادند، یعنی کاری که در چارچوب منشور و اساسنامۀ کانون نمی گنجید و به کلی خلاف آن بود. منظورم حملۀ دانشجویان معروف به پیرو خط امام به سفارت آمریکا و به گروگان گرفتن کارکنان این سفارت برخلاف کلیۀ معاهدات بین المللی بود.
فشار آقای به آذین و گروه او در این زمینه به جائی رسیده بود که به عنوان مثال، در روز های تشکیل جلسۀ هیات دبیران کانون که جز اعضای این هیات کسی دیگر در کانون حضور نداشت، آقای به آذین را می دیدیم که در معیت آقایان سیاوش کسرائی، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی، و برومند- که چهار تن اخیر معمولاً یک قدم عقب تر از به آذین حرکت می کردند- ناگهان وارد کانون می شدند و به آذین، خطاب به ما پنج تن عضو هیات دبیران که تشکیل جلسه داده و به کار خود سرگرم بودیم فریاد می کشید و می گفت:" شما اینجا نشسته اید؟ما هاج و واج می پرسیدیم" کجا باید بنشینیم آقای به آذین؟، و او در جواب انگشتش را به سمت سفارت آمریکا می گرفت و می گفت: " آنجا، سفارت آمریکا. خلق آنجاست، و شما اینجا نشسته اید؟"
این عمل چندان تکرار شد، و اغلب نیز با حالت و سخنانی تهدید آمیز، که ما اندک اندک نسیت به امنیت شخصی و جان خود نگران شدیم، و به فکر افتادیم که چه کنیم که خطر را خنثی کنیم. با علم به این که دفاع از تسخیر سفارت آمریکا و گروگانگیری نه با عقاید شخصی مان می خواند، نه با اصول روابط بین المللی حاکم بر روابط کشور ایران با کشور های دیگر ، سر انجام چاره را در این دیدیم که به اصطلاح برای خالی نبودن عریضه متنی کوتاه بنویسیم که در مضمون آن، حتی الا مکان، به قول معروف، نه سیخ بسوزد نه کباب.
نوشتن این متن کوتاه به عهدۀ من گذاشته شد.من کوشیده بودم، با ستایش از احساسات ضد امپریالیستی دانشجویان پیرو خط امام، به طور ضمنی بگویم که این کاری که کرده اید مبارزۀ ضد امپریالیستی نیست. تا چه حد در رساندن این معنا موفق شده بودم نمی دانم، و نسخه ای از آن نیز امروزه دراختیارم نیست تا بتوانم قضاوت کنم. این متن کوتاه تایپ شد با امضای اعضای هیات دبیران.
ساعدی
به پیشنهاد ساعدی متنی را که من درباره اخراج نوشته بودم اسماعیل خوئی خواند
آقای سالمی، از اعضای کانون، داوطلب شد که این اطلاعیه را ببرد و به دیوار سفارت بچسباند. گویا دوتن از اعضای هیات دبیران، آقایان یلفانی و خوئی، نیز همراه او رفته بودند. نسخه ای را هم برای روزنامۀ اطلاعات فرستادیم، که به گفتۀ دوستم محسن یلفانی، چاپ و منتشر کرده بود و به دنبال آن هم گویا تلگراف تبریک کانون نویسندگان شوروی خطاب به ما را که از کارمان حمایت کرده بودند، منتشر کرد.
این کار ما به راستی از سر ناچاری بود. احساس می کردیم که این گروه توده ای گوئی تصمیم گرفته است یا ما را وادارد که از اصول منشور و اساسنامۀ کانون چشم بپوشیم و همه چیز را زیر پا بگذاریم، که خودمان می دانستیم که مرد این کار نیستیم. یا اگر نشد، کاری کند که گریبانمان دست امثال آقای خلخالی بیفتد. کار این گروه توده ای نه فقط غیر انسانی، بلکه در درجۀ نخست خلاف منشور و آرمان کانون بود.
این بود که دیدیم چاره ای جز اخراج آنها از کانون نداریم. همین کار را کردیم و اعلام شد. تصمیم هیات دبیران در این مورد، می بایست به تایید مجمع عمومی کانون برسد. ما به وظایف خودمان در فراهم کرن تشکیل مجمع عمومی کانون پرداختیم.
قرار شد، در مقابل ادعاهای آقای به آذین، دو دفاعیه از سوی هیات دبیران در مجمع ارائه شود. یکی را که آقای یلفانی نوشته بود خودش قرائت کرد، و دفاعیۀ دیگر را که طی آن همۀ ادعاهای به آذین و گروهش، با استناد به به آمار و ارقام، و به گونه ای بسیار مستدل و مستند، رد شده بود من نوشته بودم که متن کامل آن، خوشبختانه،به همت آقای کوشان برای ثبت در تاریخ حفظ شده و در صفحات ۷۲ تا ۸۵ کتاب حدیث تشنه و آب به قلم ایشان آمده و ماندگار شده است.
آقای یلفانی متن نوشتۀ خودشان را، چنان که گفتم، خودش در مجمع عمومی قرائت کرد. ولی، به پیشنهاد غلاحسین ساعدی، که خطاب به من گفت تو در این جریان زیادی در معرض خطر قرار گرفته ای و بهتر است ساکت بمانی و نوشته ات را یکی دیگر از اعضای هیات دبیران قرائت کند، من پذیرفتم و اسماعیل خوئی بیدرنگ گفت من می خوانم، که من و دیگر اعضای هیات دبیران موافقت کردیم.
پس از قرائت این نوشته توسط خوئی، اعضای حاضر در مجمع- البته غیر از توده ای ها- به شدت کف زدند و با آرای سنگین شان به نفع هیات دبیران، تصمیم ما را در اخرا ج آقایان به آذین، کسرائی، ابتهاج، تنکابنی، و برومند از کانون تایید کردند.
به دنبال این واقعه بود که کل عناصر توده ای، همراه این پنج تن، به میل خود از کانون نویسندگان ایران جدا شدند و کانون دیگری موافق با سیاست های حزب توده تاسیس کردند.

منبع: بی بی سی

بیژن فتحی - نامه به مراجع تقلید شیعه در جهان

New York Students Walkout Against School Closures

سخنرانی باقر پرهام در شبهای شعر گوته: دوپارگی فضای حرف و فضای عمل


سخنرانی باقر پرهام در شبهای شعر گوته: دوپارگی فضای حرف و فضای عمل

شب های شعر گوته که از هجدهم مهرماه 1356 با حضور پرشور شاعران، نویسندگان، فیلمسازان و منقدین ایرانی و به همت کانون نویسندگان ایران آغاز به کار کرد، از نقاط عطف هم آوایی روشنفکران ایرانی در بزنگاه سرنوشت ساز انقلاب 1357 به شمار می آید، از شعرهای آتشین و انقلابی گرفته تا نصایح و پندارهای محافظه کارانه، جامعه ی روشنفکری ایران خود را ناگزیر از ورود به منازعه ای می دید که اندک اندک بر سپهر سیاسی و اجتماعی ایران سایه گستر می شد.
سخنرانی باقر پرهام، جامعه شناس و عضو سرشناس کانون نویسندگان ایران در این محفل، اما از جنس دیگری بود. پرهام گرچه رادیکالیزه شدن فضای اجتماعی ایران را محتوم می دانست، اما نگرانی عمده اش بیشتر معطوف به استیلای گفتار رادیکالیزه بر کنش های اجتماعی بود. از نظر پرهام گفتار رادیکالیزه اگر از فضای کنش اجتماعی برکنار مانده یا سودای به زیر کشیدن آن را داشته باشد، می تواند به همان سان گفتاری فرسوده و فرساینده نیز باشد. اگر از واژگان استوارت هال وام گیریم، نگرانی پرهام بیشتر متوجه این بود که میان تولیدات زبانی رادیکال و بازتولید کنشمند آنها نوعی عدم تقارن درگیرد و این وضعیت ناموزون، راه را بر دوپارگی فضای حرف و فضای عمل بگشاید. متن کامل این سخنرانی را به اتفاق بازمی خوانیم:
______________________________________________________________
سلام خواهران و برادران عزیز

ز دهقان و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود
در پایان جلسه دیشب، یکی از جوانان که من شخصاً نمی شناسم از بین جمعیت به سوی من آمد و یادداشتی را در دست من گذاشت و رفت. متن یادداشت این دوست ناشناس عیناً چنین است:
جناب آقای… ضمن سلام عرض شود که در مورد نوشتن این سطور مطمئن باشید هیچگونه خودخواهی و غرضی راه ندارد یا لااقل سعی کرده ام که راه نداشته باشد. بدون آماده کردن زمینه و اتلاف وقت شما خیلی صریح عرض می کنم که شما و دیگر مسئولین این برنامه یا خودآگاه (خدای ناکرده) و یا ناخودآگاه نه تنها کمکی به مردم و مخصوصاً جماعتی که در اینجا حاضرند نمی کنید بلکه با این کار خودتان بر روی تمام ظلمها و حقکشیها سرپوش می گذارید. البته این را نه بخاطر سخنرانی آقای مهمید می گویم بلکه بعد از سخنرانی های پیگیر و بخاطر ادامه دادن این برنامه از طرف شما می نویسم. باشد که حرفهای این کوچکترین حاضر در جمع این حضار، کوچکترین تأثیری در حال این حضار داشته باشد. اگر جز این است، فردا شب ثابت کنید.

چگونه باید «ثابت کرد»؟ من تصور نمی کنم که منظور این دوست محترم این باشد که ما و شما در اینجا یک میتینگ سیاسی برپا کنیم و بعد هم همه چیز را برهم بزنیم و به خیابان بریزیم. این نه منظور اوست، نه منظور ما و نه منظور شما. پس مقصود او واقعاً چیست؟ گمان می کنم مقصود او این باشد که ما با حرفهایی که در اینجا می زنیم، چیزی را ببریم و قطع کنیم. او می خواهد ما مسائل را صریح، بی پرده و عریان مطرح کنیم و احتمالاً هر چه تندتر، بهتر.
من برخلاف منظور این دوست عزیز، در گفتار امشب خود، همچنان به زبان ملاحظه سخن خواهم گفت و نه به زبان صراحت و بی پردگی. چرا؟ اولاً به دلیل اینکه بیماری اجتماعی قرنها را نمی توان یکشبه درمان کرد. درمان بیماری مستلزم شناخت بیماری است و این شناخت را، هم خود بیمار باید پیدا کند و هم آنانکه مسبب بیماری اجتماعی او هستند. آنان که مسبب بیماری اند بیماری را نادیده می گیرند و نمی خواهند گناه و مسئولیت خود را در ایجاد محیط اجتماعی بیمارگون قبول کنند. و از آنجا که همه نوع وسیله سخن پراکنی هم در اختیار دارند، هر نوع صدای اعتراض ما و شما را، صدایی مغرضانه، صدایی که از خود ما نیست، به مردم معرفی می کنند و می خواهند نشان دهند که ما و شما، نه از سر درد، بلکه بنا به دستور فریاد می کشیم. پس مصلحت اجتماعی ما و شما اینست که بهانه به دست دشمنان دیرین آزادی ندهیم و کاری کنیم که فضای گفت و گوی ما آنقدر ادامه یابد تا مردم، یعنی داور اصلی و نهایی هر مسأله اجتماعی، دریابند که حق با کیست.
دلیل دوم من اینست که کلام به خودی خود هدف نیست. ارزش کلام در رابطه اصیل آن با زندگی و عمل است. کلام، به خودی خود، می تواند شمشیر دو دم باشد: در رابطه با درک صحیح شرایط تاریخی، کلام می تواند راهگشای آینده باشد و نیروهای خلاق اجتماعی را در جهت تعالی و کمال انسانی بسیج کند. اما اگر رابطه کلام با عمل اجتماعی قطع شود، اگر کلامی بر زبان آید که از ضرورت زمان و امکان توانایی های حقیقی نیروهای اجتماعی برنخیزد، هیچ نتیجه عملی نخواهد داشت و به عمل نخواهد پیوست. در اینصورت، سخنها به کردار بازی خواهد بود و جامعه رو به قهقرا خواهد رفت. از این روست که من موضوع صحبت خود را در همین زمینه انتخاب کرده ام و گفتارم را با عنوان «فضای حرف و فضای عمل» به شما عرضه می کنم. آزادی بیان به نظر من، کوشش در جهت ایجاد فضای حرکت نیست، فضای حرف قرنها و سالهاست که وجود دارد. خواست آزادی بیان خواستی است در جهت ایجاد فضای حقیقی عمل که شرط اساسی تفکر اصیل و آفرینش کلام تازه است. برای درک موضوع بی مناسبت نمی دانم که دو جهان بینی بنیادی را که با موضوع بحث ما ارتباط دارند به سرعت با هم مقایسه کنیم.
در انجیل یوحنا آمده: «در آغاز کلمه بود، و کلمه نزد خدا بود…» گوته، شاعر نامدار آلمانی با اشاره به کلام انجیل، در پرسش و پاسخی کوتاه، می گوید: «در آغاز کلمه بود؟ نه. در آغاز عمل بود» آیا این دو حکم متناقض بیان کننده حقیقت و ضدحقیقت اند؟ به عبارت دیگر، آیا سخن گوته، نفی حقیقت کلام و اثبات حقیقت عمل است؟
منظور گوته، در اشاره به سخن انجیل، نفی حقیقت کلام نیست، بلکه آگاهی دادن نسبت به اصل و منشا وجودی حقیقت کلام است. منظور گوته اینست که سخن از عمل جدا نیست.
ذات معنوی سخن ناشی از ذات عینی زندگی است که خود حرکتی و تکاپویی در واقعیت پیچیده و بغرنج عمل است نه در خلاء اثیری الفاظ. هر کلامی، کلام گوینده ای است و گوینده کسی است که در زمان و مکان می زید و عمل می کند، و کلام او همانا زندگی اوست، یعنی زندگیِ زمانه ی اوست. البته منظور این نیست که گوینده را در حکم یک دیتگاه ضبط صوت که حرکت مکانیکی معینی را عیناً ثبت می کند تصور کنیم. نه، کلام گوینده هر چند حامل بار امانتی است که زمانه او از آن سرشار است، هر چند صورت سنجیده، اندیشیده و تعالی یافته تجربه ای است که گوینده از معانی زمان دارد، اما عمق و گستره آن از حد «روزمره» و «پیش پا افتاده» فراتر می رود و چه بسا که آینده ساز می شود. ولی این آینده، در هر حال آینده ای است مبتنی بر عمل اکنون و عمل گذشته. اینست معنای عمیق سخن گوته در برابر حکم یوحنا. سخن گوته در مقیاس بشری، پایان یک جهان بینی و آغاز جهان بینی دیگر است.
جهان بینی یوحنا، جهان بینی جوامع سنتی است. این نوع جوامع، نوع شکل بندی جوامع بشری تا پیش از آغاز دوران جدید در غرب بوده اند. با پیدایش و رشد جامعه صنعتی جدید، دوران تاریخی جوامع سنتی، به عنوان الگوی مسلط اجتماعی در مغرب زمین سپری شد. لکن ترقی جوامع صنعتی غرب خود از رهگذر استعمار عامل مهمی در بقا و استمرار سیاسی انواع اجتماعی سنتی در جوامع غیر غربی گردید. به نحوی که هم اکنون نیز که مغرب زمین در حال گذر از جامعه صنعتی به نوع اجتماعی مابعد صنعتی است، بسیاری از جوامع جهان هنوز گرفتار میراث گذشته سنتی خویش هستند و نتوانسته اند از مرحله سنتی خارج شده در طریق توسعه اجتماعی جدید وارد شوند.
البته «خروج از مرحله سنتی» که من در اینجا عنوان می کنم به معنای دست کشیدن از سنتهای اصیل و خلاق اجتماعی و مخالفت با آنها نیست. هر ملتی از اینگونه سنتها در تاریخ خود فراوان دارد و فرهنگ ملی او در حقیقت، شکل زنده و مجسم همین سنتهاست. حوامع مترقی جدید هم جوامعی نیستند که سنتهای اصیل و عالی خود را بکلی کنار گذاشته باشند. نه. جامعه جدید جامعه ایست که محتوای عمیق سنتها را، تا آنجا که با تحول و تعالی اجتماعی منافات نداشته باشد، نگاه می دارد و با تفکری مجدد درباره آنها، معانیی تازه و اصیل ایجلد می کند که ریشه در آب و خاک خود دارند و با زندگی مردم بیگانه نیستند. بنابراین منظور من از جامعه سنتی، جامعه سنتها نیست، بلکه آن نوع سازمان اجتماعی گذشته است که به حکم تاریخ منسوخ شده و قدرت عملکرد تاریخی خویش را از دست داده است.
همچنین منظور من از «توسعه جدید» الزاماً تقلید کورکورانه از الگوی توسعه غربی و سپردان همان راهی که غربیان پیموده اند، با قبول همه مضار و مفاسد آن نیست. منظورم از توسعه جدید، قبول آن نوع تحول اجتماعی و شکل بندی اجتماعی است که توانایی ها و امکانات اساسی انسان و جامعه بشری را آزاد می کند و با مددگیری صحیح از علم و تکنیک، جامعه را از قید اسارت نیروهای مخرب طبیعی یا مفاسد انسانی رهایی می بخشد و اعتبار و حیثیت نسل آدمی را بالا می برد. یک چنین جامعه ای همانست که از لحاظ بینش کلی بشر درباره وضع خویش و امکانات خویش، در سخن گوته آمده است. بینش یک چنین جامعه ای، بینش عمل است، عمل آزاد و خلاق نیروهای اجتماعی در برابر بینش آن نوع جامعه سنتی که عمل آزاد و خلاق در آن محدوده به سیطره کلام ماقبل عمل و مسلط بر عمل و محدود کننده عمل است. چنین بینشی قهراً به نفی آزادی منجر می شود چرا که آزادی رابطه ای است عینی و عملی، نه ذهنی. چنین بینشی اگر بر فضای سیاسی و اجتماعی جامعه حاکم شود، در آنصورت همه حرکت اجتماعی از بیرون به درون منتقل خواهد شد و جهان ذهنی، جهان تصور و خیال، جای جهان واقعی و عینی را خواهد گرفت. این نوع جوامع سنتی، که از آزادی عمل اجتماعی محروم اند، به آسانی در خطر این فشار قرار می گیرند که فضای اجتماعی آنها تبدیل به فضای توخالی حرف، فضای یکسانی و تکرار، فضای دگماتیزم و جزم فکری، فضای تبلیغ یکطرفه و مسخ کننده، فضای عقیم شدن تفکر و خلاقیت شود.
نخستین مشخصه این نوع جامعه سنتی اینست که در حرف رو به آینده دارد ولی در عمل اسیر گذشته است. در فضای این نوع جامعه، زندگی مردم، حرکت و عمل آزاد در مسیر آینده نیست که خود قادر است کلام تازه و تفکر تازه بیافریند، بلکه فضای فکری چیزی جز تذکر تعبدی و کورکورانه نسبت به ارزشهای گذشته یا ارزشهای مخالف با عمل آزاد نیست. این وجه مشخص جامعه سنتی، وجههی اتفاقی و دلخواسته نبوده بلکه ناشی از منطق ذاتی چنین جامعه ای است، چرا که در چنین جامعه ای اصل بر آفرینش و تولید اجتماعی نیست، اصل بر بازسازی گذشته و تولید مثل اجتماعی است. از این روست که بجای ابداع و کاربرد حقایق و قوانین متناسب با زندگی کنونی و عملی مردم، مشروعیت اجتماعی در توسل به گذشته ها و حقایق سپیده دم تاریخ جست و جو می شود.
چنین فضایی، فضای یکسانی و همرنگی است، حتی فضای بیرنگی و بیخودی است. چرا که خود، یعنی آدم زنده و متحرک، با همه امکانات وجودی خویش، در این فضای اجتماعی جایی ندارد و نقشی بر عهده او نیست. او آن دیوانه سودازده تاریخ آفرین نیست که بار امانت زمانه را بر شانه های خود حمل کند و حقیقت تابناک آینده را عریان سازد، بلکه آنچنان عاقل شده است که با تعبد و سرسپردگی در بارگاه احکام، که ریشه در گذشته های دور دارد، مجالی برای کشیدن هیچ نوع باری برای خود باقی نمی گذارد. وظیفه او همرنگ شدن، بیرنگی و بیچهرگی است، و غوطه ور شدن و جذب شدن در مصدر اعلاء رنگها و چهره ها. او، در واقع وجود ندارد، بلکه پرتوی است از وجود کل. او در واقع سخنی برای گفتن ندارد و سخن او همانا بازگو کردن سخن گذشته هاست.
چنین فضایی، فضای گفت و گو و رابطه نیست، فضای شنیدن و بخاطر سپردن است. گفت و گو آنجاست که زندگی با همه تنوع و امکانات عملی اش در کار باشد. آنجا که گذشته اجتماعی، همچون وجودی واحد و سخنی واحد، فضای اجتماعی را در استیلای نفوذناپذیر خویش متوقف و متحجر می کند، دیگر چه گفت و گویی می توان داشت؟ و از آنجا که نفس آزادی، خود در نفس رابطه هاست، پس نفی عملی امکان رابطه ها، در حقیقت نفی عملی آزادی و تصدیق عملی یکجانبگی و جبر است.
چنین فضایی، ذاتاً و ضرورتاً، به دگماتیزم و جزم فکری می انجامد، چرا که فضایی است فاقد تحمل و سعه صدر، که فقط اطاعت و تبعیت را می پذیرد و انحراف از آنها را به هیچ وجه و به هیچ شکل تحمل نمی کند. بازتاب این طرز تلقی از زندگی در روحیه و رفتار افراد همانا قشری بودن و تعبدی بودن است. افرادی به جایی می رسند که حقیقت را نه در عمل خلاق و فعال اجتماعی، بلکه در لا به لای سطور نوشته ها و در طنین توخالی الفاظ که جنبه الوهیت و تقدس به خود می گیرند بجویند. قشری بودن و تعبد از یک سو، و قهرمان نمایی لفظی از سوی دیگر، لازم و ملزوم چنین فضایی از تفکرند که رابطه خویش را با عمل قطع کرده است. بدین سان تفکر اجتماعی قدرت انتقادی خود را از دست می دهد و قادر به بازشناسی حقیقت از خطا نخواهد بود.
یک چنین فضایی، در نتیجه، اساساً فضای نظارت و تبلیغ دائمی و همه جانبه است. از آنجا که زندگی اجتماعی از بنیاد در سپهر کلمات و الفاظ جای دارد و نه در سپهر عمل و اقدام، سازمان اجتماعی در جهت تبلیغ دائمی و نظارت همه جانبه بسیج می شود. چنین پدیده ای در جوامع سنتی گذشته که تکنیکهای علمی تبلیغ و نظارت را در اختیار نداشتند چندان مخرب و زیان بخش نبود، اما در جوامع سنتی امروزی، که فضای اجتماعی و سیاسی آنهاسنتی ولی امکانات فنی و علمی آنها صنعتی و جدید است، چنین برداشتی از زندگی بالمآل به تشدید از خود بیگانگی اجتماعی می انجامد و بجای انسانهایی آزاد و خلاق، مریدانی چشم و گوش بسته و بی اعتقاد تربیت می کند که هنر آنها پایداری نسبت به عقاید خویش نیست بلکه دنباله روی آسان و بی چون و چرا از عقیده مسلط روز است. از این روست که بجای سخنوران و متفکران حقیقی، قشری وسیع از کارورزان حرفه ای کلمات پیدا می شوند که همه ارزش های فرهنگی و معنوی جامعه در دست آنها فقط کالایی استبرای رونق بخشیدن به بازار روز خود، در خدمت قدرت حاکم. این پدیده ای است بسیار خطرناک که بالمآل هستی و بقای ملتها را به خطر می افکند.
اساسی ترین وجه مشخص چنین فضایی، جدایی حرف از عمل است که خود سبب می شود که ساخت و سازمان اجتماعی دچار نوعی دوپارگی بنیادی گردد: یک پاره حرف و یک پاره عمل. در پاره حرف، زبانها دراز و میدان فصاحت و بلاغت گشوده است، اما از زندگی و عمل خبری نیست. در پاره زندگی و عمل، که جدا از حرفها و سخنها به واقعیت روزمره خویش ادامه می دهد، زبان بریده است و امکان بیان جز به استعاره و تمثیل موجود نیست. چرا که زبان فصیح زندگی و عمل ذاتاً با سلطه طلبی و تعبدجویی زبان غالباً تضاد خواهد داشت. از این روست که صراحت و روشنی جای خود را به ایهام و طفره آمیزی می دهد و کار به جایی می کشد که فکر و عمل جامعه به راستی قادر به پیوند خوردن و تکامل یافتن نیست. جامعه در تقلای عملی زندگی خویش، هزاران بار به آزمایش و خطا دست می زند ولی توانایی بهره گیری از خطاها و پیروزی های خود را ندارد چرا که امکان تفکر و بیان درباره عمل خویش و رسیدن به شناخت واقعی را از دست داده است.
چنین جامعه ای قادر به حرکت نیست، چنین جامعه ای همیشه نیاز دارد که دیگران بجای او فکر کنند، دیگران راهگشای مسائل و مشکلات او باشند، دیگران برای او طرح و نقشه توسعه بریزند.
اینهاست وجوه مشخصه جامعه ای که جهان بینی حاکم بر فضای اجتماعی و سیاسی آن از بنیاد با توسعه و تعالی اجتماعی منافات دارد. انقلاب مشروطیت و قانون اساسی ایران گامی بزرگ در جهت گسستن از این جهان بینی و ایجاد فضایی آزاد و مناسب برای توسعه اجتماعی بود. از این روست که در قانون اساسی ایران، همراه با آزادی اندیشه و بیان، آزادی تجمع و آزادی نشر و انتشار نیز تأکید شده است. ما هنگامی نویسنده، شاعر، محقق، دانشمند، فیلسوف، هنرمند و عالم حقیقی خواهیم داشت که ابناء وطن آزادانه جمع شوند، آزادانه عمل کنند، آزادانه بحث و مجادله کنند، به ایراد و انتقاد بپردازند، آزادانه بگویند، بشنوند، بنویسند، منتشر کنند، بسازند و عرضه کنند، و هیچ نوع محدودیتی در انتخاب موضوعهای تجربه های خود و در نحوه عرضه کردن آنها به مردم، جز حدودی که قانون معین کرده، نداشته باشند. تنها از این طریق است که جامعه هویت حقیقی خود را یازخواهد یافت، تنها از این طریق است که سلطه بی امان دروغ از جامعه رخت برخواهد بست و حقیقت و شناخت واقعی جای آن را خواهد گرفت.
اگر به الگویی از توسعه اجتماعی در جهان عقیده داشته باشیم، این الگو تنها از این طریق عملاً تحقق یافته و جز از این طریق در هیچ جای جهان تحقق نخواهد یافت. ادامه هستی هر ملتی در گرو شناخت دقیقی است که آن ملت خود از تجربه های جمعی و آزادانه خویش به دست می آورد. جمع باید آزاد باشد و آزاد بیندیشد. باید صد گل و صدها گل بشکفد تا کارورزان حرفه ای کلمات فرصت پیدا نکنندموجودیت ملتی را کالای ادامه حیات بی مایه خویش کنند و باکی از این نداشته باشند که فرهنگ بی نظیر ایرانی، در مسابقه انحطاط، به تدریج رو به تباهی رود: دریغ است ایران که ویران شود.

PressTV Gaza protesters throw shoes stones at Ban ki Moon convoy

NTC Defense Minister Ordered Assassination of Libya Nationalists ليبيا س...

آنکه به خيال نگنجد به تصوير در آيد