شهرام خرم در سمت چپ عکس شهرام خرم یکی از کاریکاتوریست های جوان ایرانی که در راهپیمایی عاشورای ۸۸ ابتدا گلوله ای ساچمه ای به پیشانی اش شلیک و سپس زندانی شده بود پس از گذشت دو سال از آنچه بر وی و همبندانش گذشت سخن گفته و معتقد است هنوز جوانان زیادی در ایران هستند که به دلایل مختلف نمی توانند در مورد آسیب هایی که دیده اند سخن بگویند.
گزارشگران بدون مرز تایید می کند که نام این کاریکاتوریست جز بازداشت شدگان عاشورا بود اما ظاهرا در آن مقطع زمانی خانواده وی به هر دلیلی مایل به اطلاع رسانی نبوده اند و این اتفاقی است که برای بسیاری از شهروندان معمولی نیز رخ داد که پس از آسیب دیدن، زندانی شدن و به خصوص پس از زخمی شدن در حوادث پس از انتخابات سکوت کرده اند.
به عنوان نمونه یکی از زخمی های انتخابات مرد میانسالی است که در داخل ایران زندگی می کند و خانواده اش مایل هستند نام شان محفوظ باقی بماند. او پس از اصابت گلوله ساچمه ای دچار نابینایی کامل یک چشم شده است. نزدیکان این مجروح انتخاباتی می گویند چشم دیگر این شهروند ایرانی تنها پنج در صد بینایی دارد که با توجه به نابینایی کامل چشم دیگر، وی قادر به انجام کارهای خود نیست.
نزدیکان وی می گویند: اطلاع رسانی و مصاحبه در این زمینه ممکن است هم زندگی فرزند جوان این مرد را ناامن کند و هم ممکن است آرامش خود این زخمی انتخابات را به هم بزند. آنها می گویند ترجیح می دهیم در سکوت و فارغ از سر و صدای رسانه ای حداقل از آرامش نسبی برخوردار باشیم چون زندگی برای انسانی که تاکنون از بینایی برخوردار بوده و ناگهان بینایی اش را از دست داده به خودی خود رنج ها و سختی هایی دارد که این خانواده توانایی روبرو شدن با مشکلات جدید را نخواهند داشت.
اینک شهرام خرم کاریکاتوریست جوانی که سابقه ی همکاری با چند روزنامه را در پرونده کاری خود دارد می گوید برای درمان به ناگزیر ایران را ترک کرده است و در ترکیه منتظر است تا پس از روشن شدن تکلیف اقامت اش نسبت به درمان اقدام کند.
پزشک جراحی که پیش از این در پاریس محمد داوود آبادی یکی دیگر از مجروحان راهپیمایی ۳۰ خرداد را جراحی کرده بود نیز معتقد است برخی از این ساچمه ها در صورتی که در بدن بیمار جابجا شوند امکان خطر جدی است و در موارد دیگری که این ساچمه ها در نقاط حساس بدن نباشند، پزشکان نیز دست به ساچمه ها نمی زنند.
محمد(فرهادی) یگانه یکی دیگر از مجروحان حوادث پس از انتخابات که پس از دو سال سکوت خود را شکسته و از رنج هایش گفته بود، اینک در تاریخ ۲۳ دسامبر برای چندمین بار در بیمارستانی در یکی از شهرهای سوئد تحت عمل جراحی قرار خواهد گرفت تا پزشکان بتوانند چند گلوله ساچمه ای را از گوش او خارج کنند.
علیرضا صبوری یکی دیگر از جوانان معترض بود که او پس از مجروح شدن در راهپیمایی ۲۵ خرداد ناگزیر شد به آمریکا پناهنده شود اما پس از دو سال در غربت جانش را از دست داد.
اینک پای صحبت شهرام خرم کاریکاتوریست جوان ایرانی می نشینیم تا او نیز پس از گذشت دو سال بخشی از آنچه بر خود او و شهروندان معترض در راهپیمایی های پس از انتخابات ۸۸ گذشت را باز گو کند.
شهرام خرم در پیراهن مشکی متن کامل این گفتگو به شرح زیر است:
وقتی از سازمان گزارشگران بدون مرز تحقیق کردم تایید کردند که نام شما به عنوان یکی از کاریکاتوریست هایی که در روز عاشورا دستگیر شده بود در لیست شان بود اما ظاهرا خانواده شما در آن شرایط سکوت کرده بودند ممکن هست خودتان توضیح بدید روزعاشورا کجا بودید و دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
هم خانواده و هم یکسری از همکاران هر چند اشتباه، ولی حق داشتند که سکوت کنند.
البته دوستان و همکاران شما پس از آزادی عکس ها و خبر آزادی را منتشر کردند و برخی از همکاران شما از داخل ایران به ما گفته بودند که شما آسیب هم دیده اید.
بله. ولی سکوت خانواده ها تا اندازه ای قابل درک است. در پاسخ به سوال تان در مورد روز عاشورا باید بگویم آن روز در خیابان آزادی بین تقاطع نواب و رودکی همراه با راهپیمایان معترض بودم، بعد از چند ساعت که درگیری ها به اوج رسیده بود، تیر خوردم؛ گلوله درست بین چشمانم به پیشانی ام اصابت کرد. در صف جلوی معترضین بودم و شاید هم کاور سبز و قد بلندم بود که مرا متمایز کرده و شاید مزید بر علت اینکه به سمت من هم نشانه گرفته بودند. با شروع تیراندازی همه به خانه های اطراف پناه بردند. بدون جزئیات و خلاصه وار باید بگویم چند دقیقه بعد که به کمک چند نفر به پشت بام خانه ای پناه برده بودیم، به آن خانه حمله کردند و با خونریزی و حالی که داشتم بازداشتم کردند.
کسانی که شلیک کردند از نیروهای پلیس بودند یا لباس شخصی؟
شلیک را مطمئن نیستم که از طرف ضد شورشی ها بود یا لباس شخصی ها، چون همه شان یک طرف بودند.
دقیقا چه کسانی در آن روز بیشتر با شما و مردم برخورد کردند؟
برخورد تمام نیروهای دولتی مقابل مردم در روز عاشورا وحشیانه ترین برخورد هایی بود که به عمرم دیده بودم؛ فکرش را بکنید هنگامی که مرا با آن صورت خون آلود به خیابان آوردند و وقتی لباس سبز تنم دیدند، همگی شان به سمتم حمله کردند؛ قسم می خورم حتی اغراق هم نکنم نه فقط مرا، که باقی معترضین بازداشتی را به قصد کشت می زدند. از مشت و لگد و کابل و میل گرد و باتوم برقی گرفته تا همان سنگ های معترضین بود که به گردن به بالا می زدند. وقتی مورد اصابت باتوم برقی قرار گرفتم انگار گوشت تنم آب شد و زمین افتادم، پاهایم را گرفته بودند و به سمت پلیس رو زمین می کشیدنم و بقیه شان با سنگ و باتوم به سرم میزدند که در سی تی اسکن هم شکستگی چند جای سرم را می توانید ببینید. با دست هایم گیجگاهم را گرفته بودم تا نمیرم. این تصویر را هیچ وقت فراموش نمی کنم که یکی شان با حالت غیر عادی ای عربده زنان گردنم را گرفت و با سنگ به سرم می کوباند و میگفت کجاست رهبر سبزت. پشت سرم از چهار ناحیه شکست، زانوی پا و انگشتان دستم هم مو برداشت.
درباره ی کسانی که از نزدیک دیدید با آن ها چه برخورد هایی صورت گرفت؟
از بسیج که تحویل پلیس ضد شورش داده شدم، بیش از هر زمان و بیش از هر دردی احساس ضعف داشتم؛ عذر می خواهم تف که می انداختم خون از دهانم خارج می شد و آن لحظه آدم فکر می کند آخرین لحظات زندگی اش است. این که میخواهم بگویم را فقط خدا شاهد است و کسانی که در حیاط پلیس راهنمایی و رانندگی سر خیابان رودکی در آزادی بودند که بعد از عاشورا دورش را به جای نرده دیوار کشیدند؛ سربازهای ضد شورشی را دیدم که ده ها نفر مثل من تیرخورده و زخمی را در تونل هایی که از خودشان تشکیل میشد هر جوری که بلد بودند میزدند و فحاشی میکردند. این بار همان ها که نه عرب بودند و نه از کشور دیگری، ریختند سرم، در تمام این مدت گلوله ای که در سر داشتم را فراموش کرده بودم و فقط احساس ضعف داشتم و چشمانم سیاهی می رفت، نه فقط من که خیلی هایی که در آن حیاط بودند.
بعد از دستگیری به کجا منتقلتان کردند؟ آیا برای مداوا بیمارستان بردنتان؟
با تحمل آن سرمای دی ماه و خونریزی مان تا غروب در همان حیاط بودیم و بعد به زیرزمین آنجا بردنمان. دو نفر دنده هایشان شکسته بود، چند نفرمان تیر خورده بودیم، به عمرم همچنین تصویر یک جماعت خون آلود را فقط در عکس های رسومات قمه زنی دیده بودم و هنوز که هنوزه باورم نمی شود که در چنین محیطی زنده مانده بودم، شش نفرمان که اوضاع وخیم تری نسبت به بقیه داشتیم و مجروح به گلوله بودیم را با آمبولانس به بیمارستان امام سجاد که برای ناجا بود انتقال دادند.
در بیمارستان رسیدگی چگونه بود؟
از پرسنل و سربازهایی که بالا سرمان بودند، یک لیوان آب خواستیم که آن را هم دریغ کردند و فقط از سرمان عکس سی تی اسکن گرفتند و سرم بهمان وصل کردند. وقتی متوجه گلوله ها در بدن و سرمان شدند، عصبانی با کسانی که ما را آنجا برده بودند کمی بحث و جدال کردند و در نهایت مسئولیتمان را قبول نکردند و با همان وضع با آمبولانس ما را به بهداری فاتب (فرماندهی انتظامی تهران بزرگ) بردند. دکترهای آنجا پارگی های سرمان را بخیه زدند و آن گلوله و دردش تا به امروز در سرم هست.
خب بعد به کدام زندان و کدام بند منتقل شدید؟
مدت سه روز در سیاه چال مانندی که حدود بیست متر زیرزمین ناحیه “فاتب” بود، در جایی که نهایتا “دو لوکیشن چهل متری جمعا” حدود هشتاد متر داشت، بالای صد ها نفر بازداشت شده گان روز عاشورا را یک جا جمع کردند و درهم می لولیدیم. با بسیاری از همان بازداشتی ها که همه از فرهیختگان بودند، از طریق فیس بوک و دیگر راه های ارتباطی هنوز هم در ارتباطم و همه ی آن ها شاهدند و در عجبم چرا تا به امروز کمترین صحبتی از آن زیرزمین شده است…
یعنی سه روز اول شما در آن زیر زمین نگهداری شدید و بعد به زندان منتقل شدید؟
بله. در همان سه روز به خاطر فشردگی جمعیت نوبتی می خوابیدیم و بقیه سرپا می ایستادند خیلی ها وضعیت جسمانی من و حتی بدتر از من را داشتند. سه روز شاید نزدیک به پانصد ششصد نفر مرد، از سن نوجوان گرفته تا پیرمرد هفتاد و دو ساله با انگشت های شکسته اش که جلو بسیج در آمده بود و به گفته خودش هنگامیکه انگشت هایش در دست یکی از آنها بود، ازش خواسته بودند حرفش را که توهین به رهبر بود پس بگیرد، او پس نگرفت و برای درد بیشتر، آرام آرام انگشتانش را شکستند، نیمه های شب چهارم بود که همه مان را با آن بست های پلاستیکی به همدیگر دستبند زدند و با اتوبوس های حمل متهم اسکورت شده به اوین بردنمان. سی روز اول قرنطینه و بازجویی بود که خیلی ها در آنجا تبرئه و بعدها آزاد شدند سپس منتقل شدیم به بند ۳۵۰٫
بند ۳۵۰ چه شرایطی داشت؟
من در سلول هفت بودم. البته در بند ۳۵۰ همگی به جای کلمه سلول، به خاطر صمیمیتی که بین زندانی ها بود از واژه اتاق استفاده می کردیم، اتاقی که بیشترین اعدامی های بند، آنجا بودند.
شرایط خود بند چگونه است به لحاظ بهداشتی و موارد دیگر؟
شرایط بهداشتی افتضاح بود. در زمانی که عاشورایی ها را وارد بند کرده بودند، هر اتاق بین چهل تا پنجاه نفر پر شده بود. اتاق هایی که نهایتا” ظرفیت بیست و هفت را داشت. آن نُه سلول طبقه زیرین بند ۳۵۰ (طبقه زندانیان عقیدتی و سیاسی) در آن زمان جمعیت حدود چهارصد و پنجاه نفر را در خود جای داده بود. این جمعیت فقط سه توالت داشت که یکی شان خراب بود و لوله فاضلاب طبقه بالایش که برای زندانیان مالی بود ترکیده بود و فقط از دو توالت می شد استفاده کرد و سه حمام که در همان فضای کوچک بود. آبخوری، محل شستن ظروف غذا خوری و لباس های چرک و مسواک و گرفتن وضو برای آن جمعیت، همه و همه در یک سینکِ کوچک با دو شیر آب، در همان چهار دیواری کثیف و کوچک بود.
بازجوها با شما چه برخوردی داشتند و سوالاتشان و جواب های شما چه بود؟
راستش اسم بازجویی که می آمد تن و بدن همه مان می لرزید، یکی از خصوصیات اوین این بود که وقتی بلندگو اسمت را صدا میزد، نمیدانستی برای آزادی است، یا برای انتقال بند یا انفرادی و یا تبعید است. و یا حتی اگر کسی آنجا حکم اعدام داشت برای انتقال به انفرادی و دم اذان صبح به دار آویزاختن هم با شنیدن صدای بلندگو نگران می شد. همه این ها را به چشم دیدم، از انتقال ناگهانی احمد زیدآبادی به زندان رجایی شهر که هیچکداممان خبر نداشتیم گرفته تا خبر ناگهانی اعدام محمد علیزمانی و آرش رحمانپور که فقط بیست سال سن داشت و یا اعدامی ای که اسمش را خواندند و آزاد شد. ولی در قرنطینه معمولا” برای بازجویی صدا میزدند. من پنج مرتبه بازجویی شدم هر کدام حدود ۱۰ ساعت. من البته می ترسیدم و همه چیز را انکار می کردم. در دو بازجویی اول از کتک و تهدید به تجاوز با باتوم گرفته تا بدترین فحاشی ها را تحمل کردم و نه از شجاعت، که از ترس زیر بار اعتراف نرفتم.
اما برخی از زندانیان اوین می گویند در آنجا مثل کهریزک و جاهای ناشناخته شده تر معمولا تهدید به تجاوز، شکنجه و یا برخوردهای تند خیلی کمتر است.
این دروغ محض است اگر بگوییم در بازجویی های اوین برخورد فیزیکی صورت نمی گیرد. نمی گویم همه را می زدند اما با خیلی ها هم تند ترین برخوردها را کردند. خود من هم زمانی که اولین کاریکاتورهایم در روزنامه های دوم خردادی ای مثل «مدبر» و «آزاد» که تعطیلشان کردند به چاپ می رسید آن موقع وقتی دیده بودم در آن دادگاه های دروغین چه به سر اصلاح طلب ها آورده بودند، خیلی باور نمی کردم. البته از ترس همان سابقه کار با روزنامه های دوم خردادی، در بازجویی هایم بیشتر نگران بودم و هیچ سخنی از سابقه ی کاری ام در آن روزنامه ها ومطبوعات نیاوردم، هر چند در بازجویی های آخر، رفتار بازجوها طوری بود که گویی فهمیده بودند که کار روزنامه نگاری کرده بودم و شاید به خاطر همراه بقیه دستگیرشدگان عاشورا تبرئه نشدم و موقت با قرار وثیقه آزادم کردند.
مهم ترین چیزی که شما را در این مدت یعنی پس از آسیب دیدن در راهپیمایی و آزادی از زندان آزار داد چه بود؟
گلوله ی داخل سرم و آسیب های جسمی ام بعد از مدتی هر چند دردناک، جزئی از کالبدم شده بودند. استرس برگشتنم به زندان هم همینطور. البته سخت ترین روزهای زندگی من درست از همان لحظه ای شروع شد که بعد از ساعت خاموشی در بند ۳۵۰، بدون اینکه اسمم را از بلندگو صدا بزنند یکنفر آمد و گفت بدون سروصدا بیا بیرون، آزادی. یعنی بعد از آزادی سختی های بیشتری کشیدم. لحظه قبل از آزاد شدن داشتم کاریکاتور چهره مهرداد اصلانی را در تاریکی می کشیدم. سر ذوق ترین لحظات زندگیم هم همان چند ثانیه قبل از آزادیم بود، انگشت هایم هنوز که هنوزه کامل خم نمی شوند و ورمشان مشهود است. با این حال وقتی در زندان کاریکاتور یک زندانی را می کشیدم که معمولا به خاطر دشواری گرفتن قلم در دستم کاریکاتورها خوب از آب در نمی آمد و آن ها با دیدنش می خندیدند، چنان کیفی تمام وجودم را می گرفت که هرگز در اجرای هیچیک از کارهام تجربه نکردم. بیشترین وقت من در زندان صرف کشیدن کاریکاتور زندانی ها بود، ولی باید بگویم به محض اینکه برای آزادی موقتم سراغم آمدند و تا چند روز بعد از آزادی احساس بدی داشتم، به ندرت حرف می زدم. احساس می کردم جامعه مرا نابود کرد. اکنون که نگاه ها و لبخندهای زندانیانی که برای آزادی کشور در اوین به سر می برند را با نگاه ها و لبخندهای مردمی مقایسه میکنم که در سکوت و خفقان محض کنار هم گاهی به یکدیگر خیانت می کنند، فقط پوچی ای را حس می کنم شبیه به ادامه ی زندگی علفی هرز.
یعنی از چه چیز جامعه دلخور هستید؟
بیشترین درد من و آسیب دیدگانی که هنوز با دردهای روحی و جسمی مان دست و پنجه نرم می کنیم، بیش از حکومت، همین مردم هست. یعنی خودمان. یادم نمی رود وقتی از ضیا نبوی که ده سال حکم دارد، پرسیدم تو که فقط بیست وچهارسال داری چطور میخواهی با این همه سال حبس کنار بیایی، در جواب گفت اگر تا آن زمان وضعیت جامعه همینطور بماند، زندان را ترجیح می دهم. ظلمی که ملت ما در حق یکدیگر می کنند تا حدود زیادی ربطی به دولت ندارد. درست که مردم در تظاهرات ها و نهایتا عاشورای ۸۸ اوج شجاعت و فداکاری را نشان دادند ولی انصافا” چند درصد از همین مردم که تعدادشان چند برابر موافقان حکومت است از همدیگر راضی هستند؟ ببینید چند درصد مورد ظلم همین تعداد بی شمار مخالف قرار گرفتند؟! اصلا چند درصد از خودشان راضی هستند؟ مگر خودمان فرهنگی از ایران باقی گذاشتیم که بخواهیم از تغییر حرفی بزنیم؟ ببینید چند درصد از همین مخالفین در ایران طرفدار ابتذال هستند، از موسیقی و سینمای مبتذل گرفته تا طرز لباس پوشیدن ها و ناهنجاری های دیگر درون جامعه که نمی شود به زبان آورد. به نظر من مردم برای تغییر باید از مغز استخوانِ روح و روانشان شروع کنند.
خودتان در انتخابات شرکت کرده بودید؟
خیر. تا حد دعوا با دوستان بحث می کردیم که رأی نباید داد، ولی بعدتر متوجه شدم همین آرای سبز بود که دنباله روی هجده تیرها راهی باز کرد برای اعتراضات در سطوح گسترده تر. ولی افسوس که با سکوت مردم تمامی عشقی که به جنبش سبز داشتم و دارم تبدیل شد به شکی در پشت پرده.
حالا که از ایران خارج شدید احساس می کنید وضعیت بهتری دارید؟
در ایران اتفاقاتی بعد از آزادیم افتاد که به جز داخل خانه شخصی ام یا بهتر بگویم آتلیه ام، بین مردم بیشتر احساس غربت داشتم. به زندگیِ ساده ترین آدم ها حسادت می کردم. درباره شرایط اینجا هم اگر چیزهایی که می گویم را جای دیگر بشنوم، یا باورم نمی شود و یا فکر می کنم که طرف اغراق می کند و دادی از ته چاه می زند تا صدایش شنیده شود. ولی اغراق نیست اگر بگویم سرمای سوزان اینجا که تا بیش از منفیِ بیست درجه خواهد رسید فشار گلوله در سرم را تشدید می کند. اغراق نیست اگر بگویم بیماری روحیِ پی تی اس دی را از همان چند روز بعد از آزادیم مبتلا شدم بیماری ای که با دارو قابل درمان نیست. اغراق نیست اگر بگویم حافظه ام از زمانی که آن ضربات به سرم اصابت کرد چند برابر ضعیف تر شد و فقط یادگارهای بدترین اتفاقات است که هر لحظه جلو چشمانم می آید. اغراق نیست اگر بگویم مرض سینوزیت و آسم را که سالهاست مبتلا هستم با سوزِ سرما و دودِ بخاریِ کومور در خیابان های اینجا که از تهران آلوده ترش کرده را به سختی تحمل می کنم. هزینه یک اسپری بکلومتازون در اینجا صد لیر است. در مذهبی ترین شهر ترکیه، شهری شبیه قم مستقر هستم. صبح تا شب و شب تا صبحم در اتاقِ تاریکی در زیر زمینِ سرد و نموری می گذرد که تاریخ ساختش سال ۱۹۸۶ یعنی سال تولدم است و هر روز یک تکه از در و دیوارش به خاطر رطوبتِ شدید و کهنگی می ریزد و از لوله کشی گاز و شوفاژ هم فاقد است .آب حمامش را با خطر المنتِ لختِ برق در لگن گرم میکنم. از موش گرفته تا عنکبوت و هر حشره ای که تا به حال ندیدید، خانه های اینجا دارند و این شرایط مختص من نیست و شامل اکثر پناهجوهاست.
اما وقتی هم سلولی های دوران اوین را در شهر وان می بینم که بسیار سردتر از اینجاست و به خاطر زلزله ی اخیر، داخل چادر اسکان دارند، خودم را سرزنش می کنم و تحمل.
از طرف سازمان های حقوق بشری حمایت می شوید؟
تا این لحظه نه از UN که بعد از حدود سه ماه هنوز در نوبت پیش مصاحبه هستم و نه از هیچ سازمانی هیچ حمایتی نشدم. چه مالی که توقع همچنین کمکی را ندارم و چه جهت تسریع پرونده ام. با هر کس و هر جا تماس گرفتم، یا جواب ندادند یا در حرف گفتند کمک می کنند که در نتیجه یا فِید می شدند و یا عملا” هیچ کاری از پیش نبردند. بارها به UN و هر سازمان حقوق بشری ای که می شناختم نامه فرستادم که اگر حرف هایم را باور ندارید، نماینده ای را بفرستید تا وضعیت و محل زندگی ام را از نزدیک مشاهده کنند یا حتی مرا به یک بیمارستان یا مرکز درمانی ای که معتمد خودتان باشد مراجعت دهید تا آن ها وضعیت بیماری هایم را گزارش کنند، که حتی از این کار هم دریغ کردند. در ایران بعد از دوران اوین خیلی احساس تنهایی می کردم ولی اینجا تنهایی فقط برایم یک احساس نیست. شب ها تا صبح بیدار هستم و کل زندگیم در این چهاردیواری به یک لب تاپ و تخت خواب و چند تا کتاب خلاصه می شود. در سی تی اسکن وقتی متوجه شدم جنس گلوله داخل سرم از سرب است. بیشتر نگران شدم این فلز نزدیک چشمانم است و در صورت حرکت به سمت چاله ی چشمی ام نگرانم که بینایی ام را از دست بدهم.
لطفا این نوشته را در وبسایت های دیگر به اشتراک بگذارید.
گلوله درون پیشانی شهرام خرم، که هر لحظه ممکن است جانش را بگیرد، بخاطر آزادی من و تو بوده است.
ما به شهرام خرم و امثال او بدهکاریم.