نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

بهرام رحمانی: پاک کردن چهره و تبرئه ساواک (پلیس مخفی مخوف شاه) (بررسی جنایات ساواک، در نگاهی به کتاب «من یک شورشی هستم») bahram.rehmani@gmail.com اخیرا مدعیان از گور درآمدۀ سلطنت، به تلاش افتاده اند تا با وارونه نشان دادن تاریخ، بر انبوه جنایت های حکومت سلطنتی پهلوی سرپوش بگذارند. حتی پرویز ثابتی، این مهرۀ اصلی ساواک مخوف نیز پس از سی و چهار سال زندگی در خفا، زبان گشوده و به پرده پوشی و وارونه نمائی جنایت های ساواک و رژیم شاه پرداخته است. از فرح پهلوی همسر محمدرضا پهلوی تا ثابتی، قانعی فرد، امیر فتانت و حتی ایرج جمشیدی (از اعضای گروه 12 نفره گلسرخی) و غیره درباره اعمال و اهداف و سیاست های حکومت شاه، به ویژه معروف ترین و پر سر و صداترین دادگاه سیاسی آن، یعنی دادگاه گروه 12 نفره (گلسرخی و کرامت دانشیان، عباس سماکار، طیفور بطحائی و غیره)، اظهارنظرهایی کرده اند که هدف شان از یک سو، تبرئه حکومت شاه و ساواک آن است و از سوی دیگر و مهم تر از همه، تحریف جنایات حکومتی است که سی و چهار سال پیش اکثریت مردم ایران با هدف رهائی از دیکتاتوری و برقراری آزادی و برابری آن را سرنگون کردند. اما گرایش مذهبی مبارزات جاری آن زمان در ایران، با حمایت سرمایه داری جهانی و با سرکوب و کشتار وحشیانه، بر جامعه ما غالب شد و جنایاتی به بار آورد که شاید برای مردم ناآگاه این تصور را پیش بیاورد که دوران گذشته قابل تحمل تر بود. ولی به خاطر ابعاد گستردۀ جنایت های حکومت اسلامی نمی توان توجیهی برای بازگشت به دوران حاکمیتی یافت که جامعۀ ما به خاطر تبه کاری اش سرنگون اش ساخته است. افزون بر این، ریشه های به قدرت رسیدن گرایش اسلامی در ایران را باید در سیاست و عمل کرد رژیم پهلوی؛ برخوردهای حساب گرانه و سخاوت مندانه آن با مذهب و گروه های مذهبی و مسجدها و تکیه ها و اختصاص کمک های مالی کلان به آن ها و از سوی دیگر سرکوب و کشتار از جنبش های اجتماعی و تهدید و ترور و زندان و شکنجه و اعدام مخالفین دگراندیش حکومت به ویژه نیروهای چپ و کمونیست جستجو کرد. هدف این نوشته؛ با مراجعه به کتاب خاطرات زندان عباس سماکار؛ به نام «من یک شورشی هستم»* به عنوان یکی از کتاب های مرجع دربارۀ شکنجه ها و بی دادگاه ها و زندان های حکومت پهلوی ارائه سندی کاملا مشخص از پلیدی های رژیم پهلوی ست که اغلب مردم ایران با پرونده مربوط به آن آشنائی دارند، تا پاسخ مستدلی باشد بر زبان بازی جریاناتی که امروزه در پی پاک کردن چهره حکومت شاه از ستمگری ها و چپاول های آن. انتخاب این کتاب به عنوان سند، از آن رو ست که یکی از معدود کتاب های خاطرات زندان از زمان شاه است که در آن به خوبی، دوره های مشخصی از زندگی اجتماعی اقشاری از مردم ایران به نمایش درآمده و به ویژه به جنبه های روانشناسی اجتماعی ِ سرکوب و کشتار اشارات فراوانی دارد. به ویژه، جا دارد جوانانی که در حکومت اسلامی به دنیا آمده اند و به شکل روزمره با ستم و سرکوب و تهدیدات دولتی روبرو هستند، بدانند که جوانان پیکارگر در زمان حکومت پهلوی نیز با چنین معضلاتی روبرو بوده اند. ساواک شاه، جدا از تعقیب مبارزین سیاس و سرکوب آن ها، حتی جوانانی را که شلوار لی و کفش کتانی می پوشیدند به عنوان «چریک» و هواداران مشی مبارزه مسلحانه مورد تعقیب و آزار قرارمی داد و با دستگیری، شکنجه و زندانی کردن و کشتن آنان زندگی را آنان تلخ می کردند. جوانان اصولاً شورشی و پراز نیرو هستند. چه بسا برخی از آنان در نیمه این راه باز بمانند و برخی نیز تا پایان به آرمان خود وفادار باشند. برای نمونه؛ عباس سماکار، هنگامی که کتاب خاطرات دوران زندان خود در حکومت پهلوی را می نوشت، اسم آن را «من یک شورشی هستم» گذاشت. این نکته خود حکایت دارد که او هنوز خود را با گرایش جوانی اش ارزیابی می کند. عباس سماکاردر سال 1352، همراه گلسرخی و کرامت دانشیان از سوی دادگاه نظامی شاه، به اعدام محکوم شد. رژیم شاه کرامت و گلسرخی را اعدام کرد و عباس سماکار نیز با یک درجه تخفیف، از اعدام نجات یافت. اعدام و زندانی کردن اعضای این گروه که هیچ جرمی بجز اندیشیدن به سرنوشت مردم جامعۀ خود و اعتراض علیه سرکوب موجود مرتکب نشده بودند و می خواستند زندانیان سیاسی را آزاد کنند و طرح شان از مرحله گفتگو پیشتر نرفته بود؛ یعنی جوانانی بودند که می خواستند آزادی خواه، چپ، و پیکارگر باشند، توجیهی برای محکومیت های سنگین و اعدام شان وجود نداشت. آن ها ایده هائی در راه رهایی زندانیان سیاسی و غیره در کله داشتند که حتی برخی از آنان، مانند خسرو گل سرخی که از پیش زندانی بود هیچ نقشی در طرح ها و برنامه ها و افکار افراد دیگر این گروه نداشت. ساواک، ارگان مخوف حکومت شاه، در خصوصی ترین امر و زندگی مردم جامعه جاسوسی می کرد و هر کسی را دشمن و خطرناک می پنداشت به زندان و شکنجه و محاکمه می کشاند. بر خلاف مدعیان امروزی سلطنت، بی دادگاه های حکومت پهلوی، هم چون دادگاه های جهل و جنایت حکومت اسلامی بود؛ منتها ظاهر آن تفاوت داشت. در حکومت پهلوی قضات دادگاه های سیاسی، نظامی بودند اما در دادگاه های حکومت اسلامی آخوند هستند. به عبارت دیگر، لباس و ظاهرشان عوض شده است؛ اما هدف، سیاست و ایدئولوژی حکومت های آنان علیه آزادی، برابری، عدالت و انسانیت تفاوتی نکرده است. بحث بر سر مقایسه این که کدام حکومت بیش تر شکنجه و اعدام کرده نیست. حکومتی که زندان سیاسی و شکنجه و قانون اعدام داشته باشد، تعداد کم و یا زیاد اعدام و شکنجه اش تفاوت ماهوی ندارد و در کل یک حکومت جانی و آدم کش است. به این ترتیب، آزادی زندانیان سیاسی در اثر جنبش انقلابی مردم ایران بود که جان زندانیان سیاسی را نجات داد و هزاران زندانی سیاسی از زندان آزاد شدند. اگر چنین انقلابی روی نمی داد آیا زندانیان سیاسی تمام عمر خود را در زندان های حکومت پهلوی سپری نمی کردند؟ بررسی زندگی زندانیان سیاسی پیشین درس ارزشمندی برای تداوم مبارزاتی ست. زندگی هر یک از آنان که مقاومت خود را در برابر بیداد از دست نداده و همچنان به آرمان های انسانی و پیشرو خود وفادارمانده است و در مبارزه پیگیری می کند آموزنده است. کسی مانندعباس سماکار که همه این خصلت ها را نگه داشته و هنوز هم یکی ار تاثیرگذارترین فعالین فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دورانش به شمار می آید در همین ردیف است. او در سن 65 سالگی، هنوز هم، به معنای واقعی یک شورشی کمونیست است. در واقع هر جوانی که خاطرات سماکار را می خواند انرژی و ایده می گیرد و راه مقاومت و مبارزه طبقاتی را در مقابل ستم ها، زورگویی ها و دیکتاتوری ها انتخاب می کند. نمونه جوانان امروز جامعه که می توانند تحت تاثیر چنین خاطرات و تجربیات ارزشمندی قرارگیرند کم نیستند. من نمونه هایش را در میان جوانانی که پس از مبارزات مردمی دو سه سال پیش به ناچار به خارج از کشور پناهنده شده اند بسیار دیده ام. بیسیاری از همین ها هستند که آشکارا خود را متاثر از این تجریات می دانند. آن ها نیک بختانه، هم چون جوانان دوره حکومت پهلوی به مبارزه سخت و نفس گیری مشغولند. نگاهی به یک تاریخچه چهل ساله روز ۱۰ مهر ماه سال ۱۳۵۲، ساواک اعلام کرد ۱۲ نفر از جمله خسرو گلسرخی را به اتهام سوء قصد علیه خانواده سلطنتی بازداشت کرده است. بازداشت‌ شدگان که شامل گروهی از روزنامه ‌نگاران و چهره‌ های فرهنگی و هنری بودند، به اتهام تلاش برای «ترور شاه» و ربودن «فرح و ولیعهد» بازداشت شدند. اطلاعیه ساواک، این افراد را شامل؛ طیفور بطحایی، خسرو گلسرخی، کرامت ‌الله دانشیان، عباس سماکار، رضا علامه ‌زاده، رحمت ‌الله جمشیدی، شکوه فرهنگ ‌رازی، ابراهیم فرهنگ‌ رازی، مریم اتحادیه، مرتضی سیاهپوش، منوچهر مقدم سلیمی و فرهاد قیصری معرفی کرد که گویا دارای زیربنای فکری آنارشیستی و مارکسیستی بودند. البته بر خلاف ادعای ساواک، دستگیرشدگان همه شان جزو یک گروه نبودند و از تیم های مختلفی تشکیل می شدند. عباس سماکار، در خاطراتش (من یک شورشی هستم)، این گروه ها را چنین معرفی می کند: «به این ترتیب مجموعه دوازده نفری که در این پرونده به نام یک گروه گردآمدند، جدا از همه کسانی که در حاشیه این پرونده دستگیر شدند و برخی از آن ها مانند یوسف آلیاری حتی به 11 سال زندان محکوم گردیدند، در واقع جزو یک گروه به شمار نمی آمدند و در عمل از چهار دسته و تیم تشکیل می شدند. یکی تیم من و علامه زاده. یکی تیم کرامت دانشیان، طیفور بطحائی و امیر فتانت و یوسف آلیاری. یکی تیم شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگ، مریم اتحادیه، مرتضی سیاه پوش و ایرج جمشیدی و طیفور بطحائی. و یکی هم تیم خسرو گلسرخی، منوچهر مقدم سلیمی و شکوه فرهنگ. ساواک به انواع توطئه و حیله ها از مدت ها قبل در فکر دستگیری و هدایت هر کدام از این آدم ها به دام های معیین بود و آخر سر نیز گروه گلسرخی را با توطئه ای پلید به گروه ما چسباند و تنها به خاطر دفاع خسرو گلسرخی در دادگاه او را کشت و برای خود نفرتی ابدی خرید.» برای اشنائی با مسائل مطرح در این کتاب، ناچارم معرفی کوتاهی از پیشینه فرهنگی سماکار را در این جا بیاورم. او نویسنده، شاعر و فیلمساز، فارغ التحصیل رشته سینما و تلویزیون از مدرسه عالی سینما در تهران است. وی، در عین حال یک فعال سیاسی ِ جنبش کمونیستی است. خاطرات عباس سماکار، در واقع شرح چگونگی دستگیری، بازجویی ها، شکنجه ها، جریان دادگاه، متن دفاعیات اعضای گروه و چگونگی گذراندن دوران محکومیت در زندان های حکومت پهلوی است. بخش هایی از این خاطرات نیز به زندگی نامه و وصیت نامه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان و وضعیت زندان های قصر و اوین تهران و زندان های آبادان، اهواز، کرمانشاه اختصاص دارد. عباس سماکار در زمان حکومت اسلامی نيز مدت كوتاهی در زندان به سر برد و سپس مخفيانه از ايران خارج شد. وی، افزون بر فعاليت های سياسی و ادبی خود، هم اكنون عضو هيئت دبیران «كانون نويسندگان ايران در تبعيد» است و کتاب هائی را که تا کنون منتشر کرده به شرح زیر است: «بختك های شرير» (مجموعه داستان)، «خواب نقره ها و ستاره ها» (دفتر شعر)، «تبعيدی ها» (چهار گفتار درباره تبعيد)، «چيزی در همين حدود» (مجموعه داستان)، «درآمدی بر نقد ساختارهای زيبايی شناسی» (نگره پردازی ادبيات و هنر)، «نقد آثار ادبی» و «نقد آثار نمايشی» (نقد آثار)، «يوانا» (فيلم نامه بلند)، نقره و رويا (دفتر شعر)، «سوپر استار، امتحان» (فیلم نامه) «شوهر دست دوم، کسی کنار پنجره» (فیلم نامه) و «من يك شورشی هستم» كه شرح خاطرات زندان اوست كه از سوی «شركت كتاب» در لس آنجلس در بهار 1380 به چاپ رسيده است. او اين كتاب آخر را به خاطره همرزمانش هديه كرده و می نويسد: «به ياد، خسرو گلسرخی، كرامت دانشيان، و به ياد هزاران زندانی سياسی و جان باخته ای كه نام شان را نمی دانم، ولی خاطره سوزان، هستی درخشان، مبارزه، مقاومت و آرمان های انسانی شان قلبم را به تپش وامی دارد.» در بخشی از پيشگفتار کتاب «من یک شورشی هستم»، چنین آمده است: «نوشتن اين خاطرات سال ها مشغوليت خاطر من بوده است؛ ولی، تازه اكنون كه بيش از بيست و پنج سال از تاريخ دستگيری گروه ما می گذرد به نگارش آن دست زده ام. اين كه چرا پيش از اين به اين كار نپرداختم، برای خودم نيز كاملا روشن نيست. فقط همين قدر می دانم كه بارها و بارها بر آن بودم تا اين خاطرات را بنويسم، ولی هربار، چيزی مرا از نوشتن باز می داشت. بارها و بارها، می ديدم كه هرگاه گوشه ای از اين خاطرات را برای دوستانم بازگو می كنم، با چه اشتياقی خواستار آگاه شدن از چگونگی ماجرا، و به ويژه آگاهی از نقش خسرو گلسرخی و كرامت دانشيان در آن هستند؛ بارها و بارها به مواردی برمی خوردم و می ديدم كه چگونه مردم كوچه و بازار از خسرو و كرامت اسطوره ساخته اند و از مسائلی سخن می گويند كه حتی روح من و هم رزمانم نيز از آن ها خبر ندارد. حتی در چند نمونه از خاطرات زندانيان زمان شاه ديدم كه در رابطه با خسرو و كرامت از مسائلی سخن گفته اند كه خيال پردازی ست تا واقعيت. و من همه اين ها را می ديدم و شوق نوشتن می يافتم؛ ولی زمانی كه آغاز به نوشتن می كردم باز چيزی مرا بازمی داشت. سرانجام هم درنيافتم كه علت اساسی و بازدارنده من از نوشتن اين خاطرات چه بود.»... و درباره دستگیری اش می نویسد: «ساعت حدود دوازده ظهر بود و من هرگز نمی دانستم كه تا چند لحظه ديگر دستيارم به سراغم می آيد تا مرا به محلی ببرد كه دو مامور ساواك در آن جا منتظر دستگيريم هستند و من بی خبر از همه چيز، با پای خود به محل گرفتاری ام خواهم رفت.»... عباس سماکار، در ارتباط با چگونگی لو رفتن گروه شان و نقش «امیر فتانت» در این میان می‌ نویسد: «به دو سال پیش از آن برگشتم و صداقت جان، و نگاه شفاف کرامت را به یاد آوردم. در واقع، ساواک یکی از پلیدترین نقشه‌ ها را در رابطه با او به پیش برده بود. از همان وقتی که می‌ گفت تحت تعقیب است، ساواک، مقدمه چینی می‌کرده است که از طریق امیر فتانت به او نزدیک شود. یوسف (آلیاری) بعد تعریف کرد که چگونه امیر فتانت پس از آن تعقیب‌ها، و در زمانی که کرامت فکر می ‌کرده که ساواک دیگر دست از سر او برداشته، به او نزدیک می‌ شود و به عنوان رابط چریک ‌ها او را برای سازمان فدائی عضوگیری می کند. و برای جلب اعتماد او، همواره دست اول ‌ترین خبرهای عملیاتی و اعلامیه‌ هایی که از چریک ‌ها به دست ساواک می ‌افتاده را به او می ‌داده تا رابطه‌ اش با سازمان فدائی را اثبات کند. یوسف (که سال ها بعد، پس از شکنجه ‌های بسیار توسط رژیم جمهوری اسلامی اعدام شد) توضیح داد که علت اعتماد اولیه‌ کرامت و خود او به امیر فتانت هم این بوده است که او در سال ۴۸ با هر دوی آن‌ ها مدتی زندانی کشیده و خیلی خوب هم مقاومت کرده بوده است. منتهی ساواک بعد از زندان، می ‌تواند او را به همکاری بکشاند، و از این طریق برای دیگر مخالفین خود توطئه بچیند و دام بگستراند.» امیر فتانت قرار بوده برای اجرای طرح گروگانگیری که ساواک برنامه آن را ریخته بود اسلحه ای را به گروه دانشیان تحویل دهد. عباس سماکار، چگونگی دستگیری گروه شان و موضوع اسلحه را چنین شرح می دهد: «تا آن جا که من می‌ دانم، طیفور روز بعد از آن که جمشیدی (ایرج) ترسیده که اسلحه‌ ها را تحویل بگیرد دستگیر شده. و فکر می‌ کنم که راز دستگیری ما هم همین جاست. یعنی با نرفتن جمشیدی به سر قرار اسلحه، ساواک که در جریان بوده و در رابطه با امیر فتانت، قرار بوده به عنوان سازمان چریک ها به ما اسلحه بدهد، به این نتیجه رسیده که ما موضوع جاسوس بودن فتانت را فهمیده‌ایم و از ترس این که فرار نکنیم، فوراً ریخته است و قبل از آن که ما حرکت مشخصی که بشود حتا آن را شروع به اقدام برای عملیات گروگان گیری به شمار آورد دستگیرمان کرده است. » اعضای گروه در پایان شهریور 1352 دستگیر شدند. سماکار می نویسد: «... یک روز هنگام قدم زدن با یوسف آلیاری در حیاط بند 5 به کشف جاسوسی امیر فتانت و چگونگی دستگیری ‌مان رسیدیم. البته ضمن پخش این خبر بین بچه‌ها مواظب بودیم که ساواک متوجه منبع پخش خبر نشود. زیرا ممکن بود بخواهد در مقابل این افشاگری انتقام بگیرد. یکی دو هفته بعد از این ماجرا از بیرون زندان خبر رسید که بچه‌ها امیر فتانت را در شیراز دیده‌اند که با خیال راحت با مادرش در خیابان راه می ‌رفته و بعد هم سوار یک ماشین شیک، که احتمال می ‌دادیم ساواک در اختیارش گذاشته، شده است. دیگر شکی برای ما باقی نمانده بود که او جاسوس کثیفی بوده که دو تن از بهترین فرزندان این مملکت را به کشتن داده و عده دیگری را هم به شکنجه و زندان کشیده است.» سماکار، ماجرا را چنین شرح می ‌دهد: «کرامت دانشیان پس از گذراندن دوره یک ساله محکومیت خود از زندان آزاد شد و به شیراز رفت. در آن جا یکی از زندانیان که پنهانی با ساواک تماس داشت به سراغ او رفت و از آشنایی‌ اش در زمان زندان با او سود جست و خود را به عنوان رابط سازمان چریک ‌های فدائی معرفی کرد. این شخص امیر فتانت نام داشت. او سرانجام توانست در تماس با دانشیان و طیفور بطحایی از طرح گروگان ‌گیری رضا پهلوی برای آزادی زندانیان سیاسی آگاه شود و موضوع را به ساواک خبر دهد و موجبات دستگیری یک گروه دوازده نفره را در این رابطه فراهم آورد[...] در واقع، ساواک یکی از پلیدترین نقشه‌ ها را در رابطه با او (کرامت ‌الله دانشیان) به پیش برده بود. از همان وقتی که می ‌گفت تحت تعقیب است، ساواک مقدمه ‌چینی می‌کرده است که از طریق امیر فتانت به او نزدیک شود. یوسف بعد تعریف کرد که چگونه امیر فتانت پس از آن تعقیب‌ ها، و در زمانی که کرامت فکر می‌ کرده که ساواک دیگر دست از سر او برداشته، به او نزدیک می ‌شود و به عنوان رابط چریک ‌ها او را برای سازمان فدائی عضوگیری می ‌کند. و برای جلب اعتماد او، همواره دست اول ‌ترین خبرهای عملیاتی و اعلامیه‌ هایی که از چریک‌ ها به دست ساواک می‌ افتاده را به او می ‌داده تا رابطه ‌اش با سازمان فدائی را اثبات کند. یوسف توضیح داد که علت اعتماد اولیه کرامت و خود او به امیر فتانت هم این بوده است که او در سال 48 با هر دوی آن ‌ها مدتی زندانی کشیده و خیلی خوب هم مقاومت کرده بوده است. منتهی ساواک بعد از زندان می ‌تواند او را به همکاری بکشاند و از این طریق برای دیگر مخالفین خود توطئه بچیند و دام بگستراند.» در صفحه ۱۲۷ کتاب نیز، ماجرای جشن و هنر شيراز چنین آمده است: «همان روز شنيده بودم که لويی آرابال که از هنرمندان صاحب نام و برجسته اسپانيايی بود و در جشن و هنر حضور داشت، از فرح درخواست کرده بود که رضا رضايی را که دستگير و در دادگاه نظامی به اعدام محکوم شده بود، مورد بخشش قرار دهند و از اعدام او چشم بپوشد.» اما فرح نمی پذیرد. اما اصل ماجرای طرح این گروه برای ازادی زندانیان سیاسی از این قرار بود که سماکار و علامه‌ زاده که از کارمندان تلویزیون بودند و گرایش مارکسیستی داشتند، طرحی را بین خود به گفتگو می گذارند که؛ با مخفی کردن سلاح در دوربین فیلم ‌برداری تلویزیون و وارد کردن آن به مراسم جشنواره سینمای کودکان و نوجوان، فرح یا ولیعهد را که در برنامه شرکت می کردند گروگان بگیرند و آزادی زندانیان سیاسی را طلب کنند. سماکار، از رفیقش بطحایی می ‌خواهد که برایشان اسلحه تهیه کند. بطحایی که خود با دانشیان و امیر فتانت و یوسف آلیاری از یک سو و با شکوه و ابراهیم فرهنگ، مریم اتحادیه، جمشیدی و سیاهپوش از سوی دیگر تیم های سیاسی داشتند، پیشنهاد سماکار را می ‌پذیرد. کرامت دانشیان سعی می ‌کند که از طریق امیر فتانت، که ظاهرا رابط او سازمان چریک های فدائی بوده ولی در اصل با ساواک ارتباط داشته اسلحه‌ های مورد نیاز را تهیه کند. در واقع، امیر فتانت، به هنگام گذراندن دوران زندان، همکاری با ساواک را شروع و عملا به یکی از مهره ‌های آنان تبدیل شده بود. فتانت، پس از آگاهی از قضیه گروگان گیری، اطلاعات لازم را در اختیار ساواک می ‌گذارد. ساواک ترتیبی می ‌دهد که اسلحه ‌ای در اختیار آن ها گذاشته شود و سپس در حین اجرای برنامه دستگیر شوند، اما عضوی از گروه (ایرج جمشیدی) که برای تحویل گرفتن اسلحه تعیین شده بود دچار بیم می شود و سر قرار حضور پیدا نمی کند. به این ترتیب، ماموران ساواک تصور می ‌کنند که اعضای گروه، از نفوذی بودن «فتانت» آگاهی پیدا کرده و از این جهت است که در سر قرار حاضر نشده ‌اند و برای این که فرصت فرار کردن را از آن ها بگیرد همگی را دستگیر می‌ کند. طرح ساواک؛ دستگیری گروه عباس و رضا در صحنه عملیات بود و مقدماتی نیز برای آن چیده بود که اسلحه ها عمل نکند. اما با منتقل نشدن اسلحه ها، همه چیز به هم ریخت . گروه فورا دستگیر شد. شکوه فرهنگ در بازجوئی اولیه، بدون هیچگونه مقاومتی تسلیم می شود و برای خود شیرینی، نام خسرو گلسرخی و منوچهر مقدم سلیمی را که اصلا در جریان طرح گروگان گیری نبودند به زبان می ‌آورد. شکوه فرهنگ، با خسرو گلسرخی شاعر جوان چپ ‌گرا و همسرش عاطفه گرگین به عنوان خبرنگار سرویس ادب و هنر در روزنامه کیهان فعالیت می ‌کرد و به اتفاق این دو و منوچهر مقدم سلیمی دوره‌ های کتاب‌ خوانی داشتند. آن ‌ها در دوره ‌ای کوتاه گروهی فکری را تشکیل می ‌دادند که در اوایل دهه ۵۰ به واسطه اندیشه ‌های چپ شان و تقابلی که با نظام سلطنتی داشتند احتمالا طرحی را علیه محمدرضا پهلوی در سر می پروراندند. در این میان، شکوه فرهنگ از طریق روابط خاصی که با خلبان مخصوص شاه داشته، در جریان رفت و آمد‌ها و محل ‌هایی که شاه در آن ‌ها اقامت می‌ کرده قرار می گیرد و اطلاعات جمع ‌آوری شده‌اش را در اختیار گروه قرار می‌ داد. بر اساس این اطلاعات طرح‌ های ابتدایی متفاوتی ریخته می شود، اما از آن جایی که هیچ یک از ایده‌ ها عملی نبودند، مساله هرگونه اقدامی علیه شاه منتفی می ‌شود. با به بن‌ بست رسیدن ایده طرح ها، گروه گلسرخی، یک گروه مطالعاتی مارکسیستی دیگر تشکیل می دهند. اعضای این گروه بعد از برگزاری چند جلسه کتاب خوانی همگی در‌‌‌ همان ابتدای شکل ‌گیری گروه در سال ۱۳۵۰، دستگیر می شوند. یک از نمونه از شکنجه های شدید عباس به نقل از کتابش در میان این گروه،ایرج جمشیدی، شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگ و مریم اتحادیه جزو کسانی بودند که خیلی زود تسلیم ساواک شدند. در دادگاه اول، ۷ نفر از دستگیرشدگان یعنی گلسرخی، دانشیان، سلیمی، بطحائی، سماکار، علامه‌ زاده و سلیمی و جمشیدی به اعدام محکوم شدند. مریم اتحادیه و سیاهپوش به پنج سال حبس و سه نفر بقیه؛ شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگ و قیصری هر یک به ۳ سال زندان محکوم شدند. در دادگاه تجدیدنظر که در سه شنبه دوم بهمن ماه ۱۳۵۲ تشکیل شد، حکم اعدام دو نفر از محکومین دادگاه اول یعنی سلیمی به ۱۵ سال و جمشیدی به ۱۰ سال تغییر پیدا کرد و پنج نفر از متهمان شامل بطحائی، گلسرخی، دانشیان، سماکار و علامه ‌زاده هم چنان به اعدام محکوم شدند. به فرمان شاه که در روزنامه‌ های روز ۲۸ بهمن ماه ۱۳۵۲ انتشار یافت، سه نفر از محکومین یعنی بطحائی، سماکار و علامه‌ زاده از مجازات اعدام عفو و به حبس ابد تغییر یافت، اما حکم اعدام دانشیان و گلسرخی تغییری پیدا نکرد و آن ها روز بعد از «عفو ملوکانه!!!»، در بامداد ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ در میدان چیتگر تهران تیرباران شدند. واکنش مردم ایران به اعدام این دو تن و کل این پرونده نشان داد که برخلاف تصور شاه و تبلیغات احمقانه ساواک مخوف او، مردم ایران نه تنها با رژیم سر سازگاری ندارند، بلکه آگاه از شکنجه و فشار تاقت فرسائی که به زندانیان سیاسی وارد می آید و متنفر از سرکوب و اعدام جوانان جامعه، سیاست های پلید رژیم را برای سلطه نقش بر آب می کنند. آگاهی از فشار بر زندانیان سیاسی و آوازه مقاومت در برابر آن امری ست که مردم جامعه ما از دیر باز بر آن باور داشته اند. نمونه این شکنجه ها در بیغوله های مخفی زندان باقی نمانده و به بیرون درز کرده است و جامعه نمونه های بسیاری از آن را به یاد دارد. کسانی که در این باره نوشته اند، دفاعیاتی که در دادگاه های در بسته ارائه شده همه به نوعی به آگاهی مردم رسیده است. نمونه هائی از این مقاومت و شرایط دشوار زندانیان سیاسی نیز در خاطرات عباس سماکار منعکس است. او به یکی از فرازهای درخشان و تاریخی دوره زندان کشیدنش در حکومت شاه، اشلره می کند که یک اعتصاب غذای طولانی در زندان دیزل آباد کرمانشاه است که به خاطر شکنجه و شرایط بد زندان صورت گرفته است. سماکار، مدتی را در زندان دیزل ‌آباد کرمانشاه به سر برد و در این دوره به همراه یحیی رحیمی طولانی ‌ترین اعتصاب غذای تاریخ را به مدت ۸۶ روز انجام داد. آنان بعد از 68 روز اعتصاب غذای تر، مدت ۶ روز نیز به اعتصاب غذای خشک دست زدند و دو بار رگ دست هایشان را بریدند و سرانجام یحیی بعد از 80 روز و عباس سماکار بعد از 86 روز با به زانو در آوردن زندانبانان خود به خواسته‌ های شان از جمله انتقال به زندان تهران دست یافتند. یحیی رحیمی، معلم مارکسیست کرمانشاهی با 80 روز و عباس سماکار رکورددار با 86 روز اعتصاب غذا در این زمینه در جهان رکورد دار و نمونه هائی از این مقاومت بودند. یحیی در حکومت اسلامی، در سال ۱۳۶۰ در همان زندان دیزل آباد کرمانشاه اعدام شد. سماکار در توصیف یحیی رحیمی نوشته است: «او واقعا انسان مقاومی بود و وقتی از پرونده اش و کتک خوردنش تعریف می ‌کرد، می ‌دیدم که آرزوی من است که شجاعت او را می ‌داشتم و مانند او انسان قاطعی بودم.» [...] «یحیی هوادار مشی چریکی و پیرو خط مسعود احمدزاده بود و با شدت تمام از مشی چریکی دفاع می‌کرد و حاضر بود برای آن بسختی بجنگد.» یحیی رحیمی در سال ۱۳۵۷ با انقلاب 57 مردم ایران از زندان آزاد شد. پس از انقلاب نیز به فعالیت ‌های سیاسی خود با سازمان چریک‌ های فدایی خلق ایران ادامه داد. پس از مدتی به زندان افتاد و همین جا در در زندان دیزل آباد کرمانشاه بود که تیرباران شد. اخیرا نیز فیلمی از محاکمات یکی از بازجوهای ساواک به نام «تهرانی» در اوائل انقلاب، در یوتیوپ انتشاریافته و او اعتراف می کند که به دستور مستقیم ثابتی به عنوان رئیس سیاسی ساواک، زندانیان سیاسی ای را که در سال 1356 یعنی یک سال پیش از انقلاب دستگیر می شدند و ساواک آن ها خطرناک ارزیابی می کرد، تحت شکنجه های شدید قرار می گرفتند و سپس آن ها را از ترس واکنش عمومی مردم، بدون تشکیل دادگاه مخفیانه از بین می بردند. به این ترتیب، طیف های مختلف سلطنت طلبان و شاه پرستان نمی توانند با عوام فریبی و تحریف واقعیت های مستند تاریخی، حکومت های پهلوی اول و دوم را تبرئه کنند. هر دوی این حکومت ها، هم چون حکومت اسلامی فعلی ضربه های کوبنده ای به جامعه ما، به ویژه جنبش های اجتماعی برابری طلب و آزادی خواه و عدالت جو زده اند. اگر حکومت رضاشاه، دست آوردهای انقلاب مشروطیت را نابود کرد، پسرش محمدرضا شاه نیز کلیه جنبش های اجتماعی و آزادی های نسبی دوره قبل از کوتای 28 مرداد 1332 را از بین برد و با حمایت دول امپریالیستی و در راس همه آن ها، دولت آمریکا و سازمان سیا یک حکومت مستبد را روی کار آورد که تا انقلاب 57 ادامه یافت. در واقع حکومت اسلامی نیز از دل چرکین این حکومت بیرون جهید و تعفن آن نه تنها جامعه ایران؛ بلکه منطقه و جهان را نیز فراگرفت. حکومت اسلامی نیز هم چون حکومت رضا شاه دستاورد انقلاب 57 مردم ایران را با وحشی گری و قساوت تمام از بین برد. حکومت های مستبد علاوه بر ارگان های سرکوب امنیتی و اطلاعاتی رسمی شان، هم چنین گروه های چماق دار و چاقوکش را نیز بسیج می کنند تا در ظاهر بدون دخالت پلیس رسمی تجمعات و اعتراضات مردمی را به عنوان «نیروهای مردمی» حامی حکومت به هم بزنند. شعبان جعفری معروف به شعبان بی ‌مخ، یکی از نام‌ های جنجالی تاریخ معاصر ایران و از بازیگران اصلی کودتای ۲۸ مرداد 1332 بود. وی لمپنی بود که به خاطر حضورش در حرکات سیاسی به خصوص در کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ شهرت یافت. شعبان جعفری که در میان لات‌ ها و چاقوکشان آن زمان به «شعبان بی‌ مخ» شهرت داشت از دوستداران سینه چاک «محمدرضا شاه پهلوی» بود و در درگیری‌ های قدرت در آن زمان طرف شاه را در مقابل دکتر مصدق گرفت. در پی کودتای ۲۸ مرداد، او نقش دست اولی در پیروزی خیابانی طرفداران شاه و ارتش در مقابل نیروهای مخالف شاه و طرفداران مصدق بازی کرد. علاقه او به محمدرضا شاه و «شاه پرستی» ‌اش بر کسی پوشیده نبود، به طوری که پس از پیروزی کودتا و بازگشت شاه به ایران، شعبان شهرت «تاج‌ بخش» را برای خود برگزید. در گزارشات آن دوره آمده است که شعبان جعفری، پس از کودتای ۲۸ مرداد بنا به پیشنهاد تیمسار زاهدی با شاه ملاقات کرد و زمینی برای تاسیس باشگاه ورزشی به او اهدا شد، در ضمن در همین ملاقات از شاه اجازه گرفت تا جمعیتی به نام جمعیت جوانان جانباز تشکیل دهد تا در مواقع ضروری از آنان در حمایت از شاه استفاده شود. ساخت «باشگاه جعفری» سه سال طول کشید و محمدرضا پهلوی خود آن را افتتاح کرد. مدتی نیز تیمور بختیار ریاست افتخاری این باشگاه را برعهده داشت. باشگاه جعفری یکی از معروف ‌ترین باشگاه زورخانه ‌ای ایران در پیش از انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ در شهر تهران بود. پادشاهان و روسای جمهور، میهمانان دولت، هنرپیشه گان جهانی و حتی گردشگران خارجی برای تماشای ورزش ‌های زورخانه ‌ای باشگاه جعفری دعوت می ‌شدند. شعبان جعفری تا پیش از كودتای 28 مرداد، بیش تر در حد یک جاسوس اجير شده و تیغ زن شناخته می شد. اما به دنبال کودتا بود که در دربار و امرای ارتش و رجال سیاسی هم نفوذ ویژه ای پیدا کرد. خود او در جایی با اشاره به آن دوران و قدرت روزافزونش گفته است: «اون موقع من هر كاری می ‌خواستم تو تهرون بكنم می ‌تونستم.» این گونه بود که نام «شعبان علی جعفری» یا «شعبان خان» یا همان «شعبان بی مخ» با چماق داری، چاقوکشی، زورگویی، بدمستی، باج‌ گيری و آدم‌ كشی در تاریخ حکومت پهلوی ثبت شد. در اسفند 1332، وقتی دكتر حسين فاطمی دستگير شد، شعبان بی مخ مقابل شهربانی حاضر شد. او و همراهانش فاطمی را زیر مشت و لگد گرفتتد و با ضربات چاقو وی را زخمی کردند. شعبان بی مخ، مراسم های عزاداری بزرگی هم برپا می کرد. هزینه مراسم روضه ‏خوانی دهه ماه در زمینه دین داری نیز این عنصر انگل، مراسم برپا می کرد و محرم را در تكيه دباغخانه ساواک به عهده می گرفت. در واقع مذهب، ناسیونالیسم و فاشیسم ، سرکوب، آدم کشی و سانسور در هر دو رژیم شاه و خمینی ایدئلوژی رسمی و ماهیت واقعی حکومت ها را تشکیل داده است. همزاد کنونی شعبان بی مخ در حکومت جهل و جنایت و ترور اسلامی، حسین الله کرم است. او نیز مانند شعبان بی مخ، سردسته لباس شخصی ها و چماق داران و قداره بندان مذهبی حامی حکومت اسلامی است. گروه هایی که الله کرم آن ها را رهبری می کند در ضرب و شتم و آتش زدن و زخمی کردن و کشتن مخالفین و حتی منتقدین حکومت مهارت فوق العاده ای دارند. فعاليت خيابانی او و گروه وابسته اش طی دوره سی و چهار ساله حکومت اسلامی، با نظارت مستقیم ارگان های امنيتی و با اختصاص ميلياردها بودجه دولتی صورت گرفته است. اکنون، پس از این همه سال لولیدن در مخفی گاه ها ، از فرح پهلوی و پرویز ثابتی گرفته تا ریزه خواران ریز و درشت آن ها، وارد صحنه شده اند تا حکومت شاه و دستگاه ساواک مخوف آن را تبرئه کنند. ثابتی از سال ۱۳۳۷، همکاری با ساواک، سازمان امنیت و اطلاعات حکومت پهلوی را آغاز کرد و تا آبان ۵۷ و روزهای منتهی به سقوط این حکومت، در ساواک بود. او که در چهار دوره ساواک تحت ریاست تیمور بختیار، حسن پاکروان، نعمت الله نصیری و ناصر مقدم در این سازمان حضور داشت فرد دوم بود. ثابتی، که اوايل دهه 1350 به عنوان «سخنگوی ساواک» و «مقام امنيتی» انتخاب شد، گرداننده اصلی سازمان ساواک به شمار می آمد و با ارتباطاتی که با «موساد» و «سیا» و عوامل اين سازمان ها در ايران داشت در همه امور آن ها را یاری می داد. او، در سال 1352 توسط ارتشبد نصيری، ریيس ساواک، به سمت مديرکل اداره سوم تعيين و عملا همه کاره ساواک شد. ثابتی، بر این عقیده بود که مخالفین حکومت شاه باید شدیدا سرکوب شوند و همواره تاکيد داشت که دولت بايد با قاطعيت تمام تظاهرات را سرکوب کند. او، هم چنین به «شکنجه گر مخوف ساواک» شهرت داشت. پرویز ثابتی، اکنون پس از سی و چهار سال زندگی در خفا، تمام تلاش خود را از طریق رسانه های بورژوازی به ویژه تلویزیون دولتی آمریکا به کار گرفته تا ساواک، این سازمان پلیس مخفی مخوف حکومت پهلوی را تبرئه کند. او در هفتاد و پنج سالگی، در تاریخ 18 بهمن ماه سال 1390، به پرسش های سیامک دهقانپور مجری برنامه‌ «افق» در تلویزیون صدای آمریکا، پاسخ داده است: «آقای ثابتی چه شد که بعد از بیش از سه دهه تصمیم گرفتید از دوران فعالیت تان در ساواک حرف بزنید؟ من با آقای قانعی فرد مصاحبه ای انجام دادم و ایشان مطالبی که گفتم را در کتابی که در دست انتشار دارد منعکس کرده است...» این کتاب اخیر از سوی قانعی فرد، نخست در آمریکا منتشر شد و او، سپس راهی تهران شد و با برگزاری جلسه ای برای معرفی این کتاب در تهران، اعلام کرد که کتابش با تغییرات جزئی به زودی در ایران نیز منتشر خواهد شد. خود قانعی فرد، در گفتگو با ثابتی، همواره با سئوالات و زیرنویس هایی که برای این کتاب نوشته هم به حکومت شاه و هم به حکومت اسلامی در سرکوب مخالفین به ویژه کمونیست حقانیت می دهد و در جایی به نوعی می گوید؛ اگر کشور به دست کمونیست ها می افتاد معلوم نبود جه بلایی سر مملکت می آمد. بنابراین، کار ساواک در سرکوب کمونیست ها و سپس حکومت اسلامی به نفع کشور بود؟! در صفحه 289 کتاب، قانعی ‌فرد، در ارتباط با پرونده خسرو گلسرخی، از ثابتی ثابتی سئوال می کند. اما او، خیلی کوتاه پاسخ می‌ دهد که «دادگاه را در آن وقت اصلا ندیده و سال‌ ها بعد از طریق اینترنت دیده است»؟! ثابتی در ادامه می ‌گوید: «شبکه این ‌ها (گروه موسوم به گلسرخی) در سال 1352 کشف شد.» دادگاه گروه دوازده نفره که به نام گلسرخی معروف شد، یکی از پرسر و صداترین دادگاه های نظامی حکومت شاه بود و دفاعیات گلسرخی و دانشیان و همراهان آن ها هم چون عباس سماکار، طیفور بطحائی و دیگران، در سطح گسترده ای در رسانه های داخلی و خارجی بازتاب یافت، مرزهای ایران را شکافت و حتی به گوش افکار عمومی بخشی از مردم جهان نیز رسید. حال چگونه است که ثابتی که در راس ساواک قرار داشت، از این پرونده سازی جنایت کارانه برای این 12 نفر که گلسرخی و دانشیان نیز جزوشان بودند و دادگاه شان بنا به تصمیم ساواک برنامه ریزی شده بود، خبر ندارد؟ احتملا خود ثابتی یکی از طراحان اصلی دستگیری و داگاهی و نهایتا اعدام گلسرخی و دانشیان بود. از سوی دیگر، قانعی فرد که رابطه دیرینه ای نیز با محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران حکومت اسلامی دارد، در این مورد سئوالات جدی از ثابتی نمی کند. در راس ساواک به ظاهر نصیری قرار داشت، اما به قول اردشیر زادهدی؛ نصیری به بساز و بفروشی مشغول بود و ساواک را ثابتی اداره می کرد؛ به ترور مخالفین حکومت مشغول بود و یا آن ها را در زندان ها و زیر شکنجه از بین می برد. یکی از ترورهای جنجالی ساواک، ترور تیسمار بازنشسته، تیمور بختیار در عراق است که با حکومت شاه به مخالفت برخاسته بود. ثابتی مدیر کل سوم ساواک در مصاحبه ای پس از قتل تیمور بختیار، به خبرنگاران چنین توضیح می دهد: «تیمور بختیار در سال ۱۳۴۸ ... به سراغ فئودال ها و مالکین سابق و کسانی که انقلاب عمیق اجتماعی ایران قدرت و سروری ناحق آن ها را کسب کرده بود رفت و افرادی را برای تماس با آن ها به کمک دولت عراق به داخل کشور فرستاد و به آن ها وعده داد؛ چنان که با وی همکاری کنند نه تنها املاک و قدرت سابق خود را باز خواهند یافت، بلکه از وجوه و امکاناتی که دولت عراق در اختیار آن ها قرار خواهد داد، نیز بهره مند می گردند.» (اطلاعات، ۲/۱۰/۱۳۴۹. شماره ۱۳۳۳۷) همچنین از فرح دیبا همسر محمدرضا شاه، پرویز ثابتی و دیگر کسانی که در دوران حکومت شاه صاحب پست و مقام مهمی بودند پرسیدنی ست که آیا ساواک، زندانیان سیاسی را در تپه های زندان اوین، بدون هیچ گونه تشریفات دادگاهی به قتل می رساند؟ بیژن جزنی، در اواسط اسفندماه ۱۳۵۳ به زندان اوین برده ‌شد و در شبانگاه 29 فروردین 1354 همراه با ۶ نفر از رفقای گروه وی و ۲ نفر از زندانیان مجاهد در تپه‌ های اوین توسط مامورین ساواک و شکنجه‌ گران زندان اوین تیرباران شد. شش فدایی، حسین ضیاطریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف (سعید) کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان زاده، عباس سورکی و دو مجاهد مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار همراه با بیژن جزنی مخفیانه و بدون هیچ گونه دادگاهی توسط ساواک تیرباران شدند. روزنامه‌ های حکومت سلطنتی، فردای روز کشتار بیژن و یارانش و مجاهدین خبر دادند که ۹ زندانی در حین فرار از زندان کشته شدند. این موضوع تا زمان انقلاب بهمن و دستگیری و محاکمه شکنجه ‌گران ساواک مسکوت ماند. این جنایت هولناک حکومت پهلوی را یکی از شکنجه‌ گران ساواک به نام «آرش» در دادگاه تشریح کرد. و گفت چگونه که بیژن جزنی، یارانش و دو زندانی مجاهد را به تپه‌ های اوین برده و در آن‌ جا به رگبار گلوله بستند. در کتاب «تاریخ توسعه طلبی آمریکا در ایران»، به قلم پروفسور «گریگوری لوویچ بندارفسکی» که در تاریخ 1358، ترجمه فارسی آن در تهران منتشر شده است از جمله به جنایات حکومت پهلوی با حمایت دولت آمریکا نیز اشاره شده است. در صفحه 32 این کتاب می خوانیم؛ در دسامبر 1946 به دستور واشنگتن و به امر نخست وزیر قوام نیروهای ارتش ایران به سرکوب وحشیانه شرکت کنندگان در جنبش دموکراتیک آذربایجان پرداختند. آن ها را گروه گروه دستگیر و تیرباران می کردند و یا در میدان ها به دار می آویختند. هانری ولاس، یکی از نزدیکان روزولت و از رجال دولتی برجسته آمریکا با لحنی دردناک می گوید: «من شرم دارم از این که بگویم نیروهای پلیس ایران در عملیات خود علیه مردم ایران زیر فرمان سرتیپ شوارتسکوپف آمریکایی بوده اند. به رهبری این شخص و به فرمان آلن سفیر آمریکا در ایران بزرگ ترین حزب اپوزیسیون ایران غیرقانونی اعلام شده و رهبران اتحادیه های کشور به زندان تسلیم گردیده و جمع کثیری اعدام شده اند و هزاران خانواده را به زور و قهر به بازداشتگاه ها فرستاده اند.» در صفحه 33 این کتاب نیز آمده است: «پس از آن که بیش از 25 هزار تن از مبارزان دمکرات و عناصر میهن پرست ایران بازداشت و شکنجه و بسیاری از آنان اعدام شدند...» «پلیس مخفی ساواک در سیستم رژیمی که طبق نقشه های واشنگتن ایجاد شده بود، جای خاصی داشت. پس از سقوط رژیم شاه معلوم شد که 60 هزار نفر در ساواک کار می کرده اند. چه تعدادی از مبارزان ایرانی قربانی این دستگاه جهمنی شدند؟ روزنامه های تهران می نویسند در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی بیش از 385 هزار نفر در سیاه چال های ساواک در شکنجه گاه ها و «تونل مرگ» آن واقع در خارج تهران به قتل رسیدند. ضمنا روزنامه ها یادآور می شوند که این رقم به هیچ وجه کامل نیست و شمار شهیدان از این هم بیش تر است.» (همان منبع؛ ص ص 70 و 71) «سیا در تاسیس ساواک - این دستگاه عظیم تضییق و ترور - رهبری مستقیم داشت. از همان لحظه تشکیل ساواک در سال 1957، عمال آن توسط کارکنان «سیا» آموزش می دیدند و مجهز می شدند و رهنمود می گرفتند. در اواخر سال 1978 سخن گوی وزارت خارجه آمریکا تایید کرد که 157 تن از کارکنان ساواک در پایگاه مخصوص «سیا» در ماکلین - مرکز ویرجینیا - دوره تعلیماتی می گذرانند. البته باید گفت که سال 1978 از این لحاظ «کم بار» بود، زیرا سال های پیش از آن، در هر دوره پنج ساله «پالایشگاه ویرجینیا» «سیا» به طور متوسط 400 تن از عمال ساواک تعلیم می دیدند.» (همان منبع؛ ص 72) «سرانجام حکومت شاه و ساواک و دادگاه نطامی آن، برای محاکمه یک گروه 12 نفری، جار و جنجال و تبلیغات وسیعی راه انداختند که نهایتا به ضد اهداف شان تمام شد. در حقیقت هدف ساواک از برپایی دادگاه‌ ها و محاکمات علنی این ۱۲ نفر، این بود که قدرت خود رابه جامعه نشان دهد و به زعم خود با آفریدن رعب و وحشت در جامعه، سعی کند تا مانع رشد و گسترش هر گونه روحیه و انگیزه مبارزاتی را در میان جوانان باشد. اما دانشیان و گلسرخی و هم چنین عباس سماکار و طیفور بطحائی، شجاعانه در زندان و در مقابل بازجویان با شجاعت ایستادند. گلسرخی، می ‌گفت: «من کاری نمی ‌کنم که شما بتوانید مرا نکشید.» کرامت دانشیان در این رابطه در زندان به سایر رفقایش گفت: «اگر این پرونده خونی دهد و کسی از افراد متهم در این پرونده شهید شود، آن وقت تمام نقشه ‌های ساواک برای بهره‌ برداری از این پرونده سازی ‌ها نقش بر آب شده است و همین طور هم شد.» جوانانی که عاشق مبارزه در راه رهایی جامعه از سانسور و اختناق و هم چنین زندگی بودند اما در دام طرح های ساواک و دادگاه های نظامی آن نشدند و مهم تر از همه دادگاه را به محاکمه علنی حکومت پهلوی تبدیل کردند و در تاریخ ماندگار شدند. استفاده از شوك الكتريكی، سوزاندن قسمت ‌های مختلف بدن، آويزان كردن به مدت طولانی‌، بی ‌خوابی دادن، استفاده از دستگاه آپولو و بستن دست ‌ها و پاها و زدن ضربات متعدد كابل بر كف پاها، كشيدن ناخن، فرو كردن سوزن به زير ناخن و داغ كردن سوزن با شعله فندك، ريختن قطرات آب به طور متوالی روی پيشانی و به صليب‌ كشيدن، برخی از انواع شكنجه‌ های ساواك بودند. کمیته معروف «كميته مشترك ضد خرابكاری»، یعنی کمیته مشترک شهربانی و ساواک، شكنجه‌ گاه مبارزان انقلابی بود. به این ترتیب، می توان گفت که برگزاری دادگاه نظامی و اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان، یکی از وقایع مهم تاریخ پهلوی دوم است که هیچ کس نمی تواند آن را از کارنامه سیاه حکومت پهلوی حذف کند. بنابراین، جامعه ما دست کم در نزدیک به صد سال اخیر هم توسط حکومت های پهلوی اول و دوم و هم چنین حکومت اسلامی، شدیدا سرکوب شده اند و از هرگونه آزادی های فردی و جمعی مردم محروم مانده اند. از این رو، در حال حاضر پیکارگران و جنبش های اجتماعی حق طلب و برابری خواه و در پیشاپیش همه جوانان پرشور و شورشی، برای برپایی جامعه ای می کوشند که در آن، شاه و شیخ سرنوشت جامعه را رقم نزنند؛ بلکه مردم مستقیما سرنوشت خود و جامعه شان را به دست گیرند و حکومتی را برقرار کنند که نه مافوق مردم، بلکه دولتی خدمتگزار و در کنترل مردم باشد و هرگز یارای این را نداشته باشد که به حقوق و آزادی های فردی و جمعی شهروندان تعرض کند تا چه برسد زندان سیاسی و زندانی سیاسی و شکنجه گاه و حکم اعدام داشته باشد! سهراب سپهری، در گیر و دار اعدام خسرو گلسرخی، این چنین سرود: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ کار ما شاید این ست که در افسون گل سرخ شناور باشیم. * کتاب «من یک شورشی هستم» به قلم «عباس سماکار»، چاپ اول، بهار 1380، ناشر: شرکت کتاب ـ لوس‌آنجلس. این کتاب همچنین، بدون اجازه نویسنده و ناشر در ایران نیز با تغییرات جزئی انتشار یافته است. بيژن خليلی، مدير شرکت کتاب، از جمله درباره کتاب «من شورشی هستم»، به بی بی سی گفته است: «مثلا کتاب من يک شورشی هستم نوشته عباس سماکار را شرکت کتاب چاپ کرد. همان کتاب را در ايران هم تجديد چاپ کرده اند ولی با حذف مواردی.هرام رحمانی: پاک کردن چهره و تبرئه ساواک (پلیس مخفی مخوف شاه)»

بهرام رحمانی: پاک کردن چهره و تبرئه ساواک (پلیس مخفی مخوف شاه)



(بررسی جنایات ساواک، در نگاهی به کتاب «من یک شورشی هستم»)


اخیرا مدعیان از گور درآمدۀ سلطنت، به تلاش افتاده اند تا با وارونه نشان دادن تاریخ، بر انبوه جنایت های حکومت سلطنتی پهلوی سرپوش بگذارند. حتی پرویز ثابتی، این مهرۀ اصلی ساواک مخوف نیز پس از سی و چهار سال زندگی در خفا، زبان گشوده و به پرده پوشی و وارونه نمائی جنایت های ساواک و رژیم شاه پرداخته است.
از فرح پهلوی همسر محمدرضا پهلوی تا ثابتی، قانعی فرد، امیر فتانت و حتی ایرج جمشیدی (از اعضای گروه 12 نفره گلسرخی) و غیره درباره اعمال و اهداف و سیاست های حکومت شاه، به ویژه معروف ترین و پر سر و صداترین دادگاه سیاسی آن، یعنی دادگاه گروه 12 نفره (گلسرخی و کرامت دانشیان، عباس سماکار، طیفور بطحائی و غیره)، اظهارنظرهایی کرده اند که هدف شان از یک سو، تبرئه حکومت شاه و ساواک آن است و از سوی دیگر و مهم تر از همه، تحریف جنایات حکومتی است که سی و چهار سال پیش اکثریت مردم ایران با هدف رهائی از دیکتاتوری و برقراری آزادی و برابری آن را سرنگون کردند.
اما گرایش مذهبی مبارزات جاری آن زمان در ایران، با حمایت سرمایه داری جهانی و با سرکوب و کشتار وحشیانه، بر جامعه ما غالب شد و جنایاتی به بار آورد که شاید برای مردم ناآگاه این تصور را پیش بیاورد که دوران گذشته قابل تحمل تر بود. ولی به خاطر ابعاد گستردۀ جنایت های حکومت اسلامی نمی توان توجیهی برای بازگشت به دوران حاکمیتی یافت که جامعۀ ما به خاطر تبه کاری اش سرنگون اش ساخته است.
افزون بر این، ریشه های به قدرت رسیدن گرایش اسلامی در ایران را باید در سیاست و عمل کرد رژیم پهلوی؛ برخوردهای حساب گرانه و سخاوت مندانه آن با مذهب و گروه های مذهبی و مسجدها و تکیه ها و اختصاص کمک های مالی کلان به آن ها و از  سوی دیگر سرکوب و کشتار از جنبش های اجتماعی و تهدید و ترور و زندان و شکنجه و اعدام مخالفین دگراندیش حکومت به ویژه نیروهای چپ و کمونیست جستجو کرد.
هدف این نوشته؛ با مراجعه به کتاب خاطرات زندان عباس سماکار؛ به نام «من یک شورشی هستم»* به عنوان یکی از کتاب های مرجع دربارۀ شکنجه ها و بی دادگاه ها و زندان های حکومت پهلوی ارائه سندی کاملا مشخص از پلیدی های رژیم پهلوی ست که اغلب مردم ایران با پرونده مربوط به آن آشنائی دارند، تا پاسخ مستدلی باشد بر زبان بازی جریاناتی که امروزه در پی پاک کردن چهره حکومت شاه از ستمگری ها و چپاول های آن. انتخاب این کتاب به عنوان سند، از آن رو ست که یکی از معدود کتاب های خاطرات زندان از زمان شاه است که در آن به خوبی، دوره های مشخصی از زندگی اجتماعی اقشاری از مردم ایران به نمایش درآمده و به ویژه به جنبه های روانشناسی اجتماعی ِ سرکوب و کشتار اشارات فراوانی دارد. به ویژه، جا دارد جوانانی که در حکومت اسلامی به دنیا آمده اند و به شکل روزمره با ستم و سرکوب و تهدیدات دولتی روبرو هستند، بدانند که جوانان پیکارگر در زمان حکومت پهلوی نیز با چنین معضلاتی روبرو بوده اند. ساواک شاه، جدا از تعقیب مبارزین سیاس و سرکوب آن ها، حتی جوانانی را که شلوار لی و کفش کتانی می پوشیدند به عنوان «چریک» و هواداران مشی مبارزه مسلحانه مورد تعقیب و آزار قرارمی داد و با دستگیری، شکنجه و زندانی کردن و کشتن آنان زندگی را آنان تلخ می کردند.
جوانان اصولاً شورشی و پراز نیرو هستند. چه بسا برخی از آنان در نیمه این راه باز بمانند و برخی نیز تا پایان به آرمان خود وفادار باشند. برای نمونه؛ عباس سماکار، هنگامی که کتاب خاطرات دوران زندان خود در حکومت پهلوی را می نوشت، اسم آن را «من یک شورشی هستم» گذاشت. این نکته خود حکایت دارد که او هنوز خود را با گرایش جوانی اش ارزیابی می کند.
عباس سماکاردر سال 1352، همراه گلسرخی و کرامت دانشیان از سوی دادگاه نظامی شاه، به اعدام محکوم شد. رژیم شاه کرامت و گلسرخی را اعدام کرد و عباس سماکار نیز با یک درجه تخفیف، از اعدام نجات یافت. اعدام و زندانی کردن اعضای این گروه که هیچ جرمی بجز اندیشیدن به سرنوشت مردم جامعۀ خود و اعتراض علیه سرکوب موجود مرتکب نشده بودند و می خواستند زندانیان سیاسی را آزاد کنند و طرح شان از مرحله گفتگو پیشتر نرفته بود؛ یعنی جوانانی بودند که می خواستند آزادی خواه، چپ، و پیکارگر باشند، توجیهی برای محکومیت های سنگین و اعدام شان وجود نداشت.
آن ها ایده هائی در راه رهایی زندانیان سیاسی و غیره در کله  داشتند که حتی برخی از آنان، مانند خسرو گل سرخی که از پیش زندانی بود هیچ نقشی در طرح ها و برنامه ها و افکار افراد دیگر این گروه نداشت.
ساواک، ارگان مخوف حکومت شاه، در خصوصی ترین امر و زندگی مردم جامعه جاسوسی می کرد و هر کسی را دشمن و خطرناک می پنداشت به زندان و شکنجه و محاکمه می کشاند. بر خلاف مدعیان امروزی سلطنت، بی دادگاه های حکومت پهلوی، هم چون دادگاه های جهل و جنایت حکومت اسلامی بود؛ منتها ظاهر آن تفاوت داشت. در حکومت پهلوی قضات دادگاه های سیاسی، نظامی بودند اما در دادگاه های حکومت اسلامی آخوند هستند. به عبارت دیگر، لباس و ظاهرشان عوض شده است؛ اما هدف، سیاست و ایدئولوژی حکومت های آنان علیه آزادی، برابری، عدالت و انسانیت تفاوتی نکرده است.
بحث بر سر مقایسه این که کدام حکومت بیش تر شکنجه و اعدام کرده نیست. حکومتی که زندان سیاسی و شکنجه و قانون اعدام داشته باشد، تعداد کم و یا زیاد اعدام و شکنجه اش تفاوت ماهوی ندارد و در کل یک حکومت جانی و آدم کش است.
به این ترتیب، آزادی زندانیان سیاسی در اثر جنبش انقلابی مردم ایران بود که جان زندانیان سیاسی را نجات داد و هزاران زندانی سیاسی از زندان آزاد شدند. اگر چنین انقلابی روی نمی داد آیا زندانیان سیاسی تمام عمر خود را در زندان های حکومت پهلوی سپری نمی کردند؟
بررسی زندگی زندانیان سیاسی پیشین درس ارزشمندی برای تداوم مبارزاتی ست. زندگی هر یک از آنان که مقاومت خود را در برابر بیداد از دست نداده و همچنان به آرمان های انسانی و پیشرو خود وفادارمانده است و در مبارزه پیگیری می کند آموزنده است. کسی مانندعباس سماکار که همه این خصلت ها را نگه داشته و هنوز هم یکی ار تاثیرگذارترین فعالین فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دورانش به شمار می آید در همین ردیف است. او در سن 65 سالگی، هنوز هم، به معنای واقعی یک شورشی کمونیست است. در واقع هر جوانی که خاطرات سماکار را می خواند انرژی و ایده می گیرد و راه مقاومت و مبارزه طبقاتی را در مقابل ستم ها، زورگویی ها و دیکتاتوری ها انتخاب می کند. نمونه جوانان امروز جامعه که می توانند تحت تاثیر چنین خاطرات و تجربیات ارزشمندی قرارگیرند کم نیستند. من نمونه هایش را در میان جوانانی که پس از مبارزات مردمی دو سه سال پیش به ناچار به خارج از کشور پناهنده شده اند بسیار دیده ام. بیسیاری از همین ها هستند که آشکارا خود را متاثر از این تجریات می دانند. آن ها نیک بختانه، هم چون جوانان دوره حکومت پهلوی به مبارزه سخت و نفس گیری مشغولند.

نگاهی به یک تاریخچه چهل ساله
روز ۱۰ مهر ماه سال ۱۳۵۲،  ساواک اعلام کرد ۱۲ نفر از جمله خسرو گلسرخی را به اتهام سوء قصد علیه خانواده سلطنتی بازداشت کرده است. بازداشت‌ شدگان که شامل گروهی از روزنامه ‌نگاران و چهره‌ های فرهنگی و هنری بودند، به اتهام تلاش برای «ترور شاه» و ربودن «فرح و ولیعهد» بازداشت شدند. اطلاعیه ساواک، این افراد را شامل؛ طیفور بطحایی، خسرو گلسرخی، کرامت ‌الله دانشیان، عباس سماکار، رضا علامه ‌زاده، رحمت ‌الله جمشیدی، شکوه فرهنگ ‌رازی، ابراهیم فرهنگ‌ رازی، مریم اتحادیه، مرتضی سیاهپوش، منوچهر مقدم سلیمی و فرهاد قیصری معرفی کرد که گویا دارای زیربنای فکری آنارشیستی و مارکسیستی بودند.
البته بر خلاف ادعای ساواک، دستگیرشدگان همه شان جزو یک گروه نبودند و از تیم های مختلفی تشکیل می شدند. عباس سماکار، در خاطراتش (من یک شورشی هستم)، این گروه ها را چنین معرفی می کند:
«به این ترتیب مجموعه دوازده نفری که در این پرونده به نام یک گروه گردآمدند، جدا از همه کسانی که در حاشیه این پرونده دستگیر شدند و برخی از آن ها مانند یوسف آلیاری حتی به 11 سال زندان محکوم گردیدند، در واقع جزو یک گروه به شمار نمی آمدند و در عمل از چهار دسته و تیم تشکیل می شدند.
یکی تیم من و علامه زاده. یکی تیم کرامت دانشیان، طیفور بطحائی و امیر فتانت و یوسف آلیاری. یکی تیم شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگ، مریم اتحادیه، مرتضی سیاه پوش و ایرج جمشیدی و طیفور بطحائی. و یکی هم تیم خسرو گلسرخی، منوچهر مقدم سلیمی و شکوه فرهنگ.
ساواک به انواع توطئه و حیله ها از مدت ها قبل در فکر دستگیری و هدایت هر کدام از این آدم ها به دام های معیین بود و آخر سر نیز گروه گلسرخی را با توطئه ای پلید به گروه ما چسباند و تنها به خاطر دفاع خسرو گلسرخی در دادگاه او را کشت و برای خود نفرتی ابدی خرید.»

برای اشنائی با مسائل مطرح در این کتاب، ناچارم معرفی کوتاهی از پیشینه فرهنگی سماکار را در این جا بیاورم. او نویسنده، شاعر و فیلمساز، فارغ التحصیل رشته سینما و تلویزیون از مدرسه عالی سینما در تهران است. وی، در عین حال یک فعال سیاسی ِ جنبش کمونیستی است. خاطرات عباس سماکار، در واقع شرح چگونگی دستگیری، بازجویی ها، شکنجه ها، جریان دادگاه، متن دفاعیات اعضای گروه و چگونگی گذراندن دوران محکومیت در زندان های حکومت پهلوی است. بخش هایی از این خاطرات نیز به زندگی نامه و وصیت نامه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان و وضعیت زندان های قصر و اوین تهران و زندان های آبادان، اهواز، کرمانشاه اختصاص دارد.
عباس سماکار در زمان حکومت اسلامی نيز مدت كوتاهی در زندان به سر برد و سپس مخفيانه از ايران خارج شد. وی، افزون بر فعاليت های سياسی و ادبی خود، هم اكنون عضو هيئت دبیران «كانون نويسندگان ايران در تبعيد» است و کتاب هائی را که تا کنون منتشر کرده به شرح زیر است:
«بختك های شرير» (مجموعه داستان)، «خواب نقره ها و ستاره ها» (دفتر شعر)، «تبعيدی ها» (چهار گفتار درباره تبعيد)، «چيزی در همين حدود» (مجموعه داستان)، «درآمدی بر نقد ساختارهای زيبايی شناسی» (نگره پردازی ادبيات و هنر)، «نقد آثار ادبی» و «نقد آثار نمايشی» (نقد آثار)، «يوانا» (فيلم نامه بلند)، نقره و رويا (دفتر شعر)، «سوپر استار، امتحان» (فیلم نامه) «شوهر دست دوم، کسی کنار پنجره» (فیلم نامه) و «من يك شورشی هستم» كه شرح خاطرات زندان اوست كه از سوی «شركت كتاب» در لس آنجلس در بهار 1380 به چاپ رسيده است. او اين كتاب آخر را به خاطره همرزمانش هديه كرده و می نويسد: «به ياد، خسرو گلسرخی، كرامت دانشيان، و به ياد هزاران زندانی سياسی و جان باخته ای كه نام شان را نمی دانم، ولی خاطره سوزان، هستی درخشان، مبارزه، مقاومت و آرمان های انسانی شان قلبم را به تپش وامی دارد.»
در بخشی از پيشگفتار کتاب «من یک شورشی هستم»، چنین آمده است:
«نوشتن اين خاطرات سال ها مشغوليت خاطر من بوده است؛ ولی، تازه اكنون كه بيش از بيست و پنج سال از تاريخ دستگيری گروه ما می گذرد به نگارش آن دست زده ام. اين كه چرا پيش از اين به اين كار نپرداختم، برای خودم نيز كاملا روشن نيست. فقط همين قدر می دانم كه بارها و بارها بر آن بودم تا اين خاطرات را بنويسم، ولی هربار، چيزی مرا از نوشتن باز می داشت. بارها و بارها، می ديدم كه هرگاه گوشه ای از اين خاطرات را برای دوستانم بازگو می كنم، با چه اشتياقی خواستار آگاه شدن از چگونگی ماجرا، و به ويژه آگاهی از نقش خسرو گلسرخی و كرامت دانشيان در آن هستند؛ بارها و بارها به مواردی برمی خوردم و می ديدم كه چگونه مردم كوچه و بازار از خسرو و كرامت اسطوره ساخته اند و از مسائلی سخن می گويند كه حتی روح من و هم رزمانم نيز از آن ها خبر ندارد. حتی در چند نمونه از خاطرات زندانيان زمان شاه ديدم كه در رابطه با خسرو و كرامت از مسائلی سخن گفته اند كه خيال پردازی ست تا واقعيت. و من همه اين ها را می ديدم و شوق نوشتن می يافتم؛ ولی زمانی كه آغاز به نوشتن می كردم باز چيزی مرا بازمی داشت. سرانجام هم درنيافتم كه علت اساسی و بازدارنده من از نوشتن اين خاطرات چه بود.»...
و درباره دستگیری اش می نویسد: «ساعت حدود دوازده ظهر بود و من هرگز نمی دانستم كه تا چند لحظه ديگر دستيارم به سراغم می آيد تا مرا به محلی ببرد كه دو مامور ساواك در آن جا منتظر دستگيريم هستند و من بی خبر از همه چيز، با پای خود به محل گرفتاری ام خواهم رفت.»...

عباس سماکار، در ارتباط با چگونگی لو رفتن گروه شان و نقش «امیر فتانت» در این میان می‌ نویسد:
«به دو سال پیش از آن برگشتم و صداقت جان، و نگاه شفاف کرامت را به یاد آوردم. در واقع، ساواک یکی از پلیدترین نقشه‌ ها را در رابطه با او به پیش برده بود. از همان وقتی که می‌ گفت تحت تعقیب است، ساواک، مقدمه چینی می‌کرده است که از طریق امیر فتانت به او نزدیک شود. یوسف (آلیاری) بعد تعریف کرد که چگونه امیر فتانت پس از آن تعقیب‌ها، و در زمانی که کرامت فکر می ‌کرده که ساواک دیگر دست از سر او برداشته، به او نزدیک می‌ شود و به عنوان رابط چریک ‌ها او را برای سازمان فدائی عضوگیری می کند. و برای جلب اعتماد او، همواره دست اول ‌ترین خبرهای عملیاتی و اعلامیه‌ هایی که از چریک ‌ها به دست ساواک می ‌افتاده را به او می ‌داده تا رابطه‌ اش با سازمان فدائی را اثبات کند.
یوسف (که سال ها بعد، پس از شکنجه ‌های بسیار توسط رژیم جمهوری اسلامی اعدام شد) توضیح داد که علت اعتماد اولیه‌ کرامت و خود او به امیر فتانت هم این بوده است که او در سال ۴۸ با هر دوی آن‌ ها مدتی زندانی کشیده و خیلی خوب هم مقاومت کرده بوده است. منتهی ساواک بعد از زندان، می ‌تواند او را به همکاری بکشاند، و از این طریق برای دیگر مخالفین خود توطئه بچیند و دام بگستراند.»
امیر فتانت قرار بوده برای اجرای طرح گروگانگیری که ساواک برنامه آن را ریخته بود اسلحه ای را به گروه دانشیان تحویل دهد.
عباس سماکار، چگونگی دستگیری گروه شان و موضوع اسلحه را چنین شرح می دهد: «تا آن جا که من می‌ دانم، طیفور روز بعد از آن که جمشیدی (ایرج) ترسیده که اسلحه‌ ها را تحویل بگیرد دستگیر شده. و فکر می‌ کنم که راز دستگیری ما هم همین جاست. یعنی با نرفتن جمشیدی به سر قرار اسلحه، ساواک که در جریان بوده و در رابطه با امیر فتانت، قرار بوده به عنوان سازمان چریک ها به ما اسلحه بدهد، به این نتیجه رسیده که ما موضوع جاسوس بودن فتانت را فهمیده‌ایم و از ترس این که فرار نکنیم، فوراً ریخته است و قبل از آن که ما حرکت مشخصی که بشود حتا آن را شروع به اقدام برای عملیات گروگان گیری به شمار آورد دستگیرمان کرده است. »

اعضای گروه در پایان شهریور 1352 دستگیر شدند. سماکار می نویسد:
«... یک روز هنگام قدم زدن با یوسف آلیاری در حیاط بند 5 به کشف جاسوسی امیر فتانت و چگونگی دستگیری ‌مان رسیدیم. البته ضمن پخش این خبر بین بچه‌ها مواظب بودیم که ساواک متوجه منبع پخش خبر نشود. زیرا ممکن بود بخواهد در مقابل این افشاگری انتقام بگیرد. یکی دو هفته بعد از این ماجرا از بیرون زندان خبر رسید که بچه‌ها امیر فتانت را در شیراز دیده‌اند که با خیال راحت با مادرش در خیابان راه می ‌رفته و بعد هم سوار یک ماشین شیک، که احتمال می ‌دادیم ساواک در اختیارش گذاشته، شده است. دیگر شکی برای ما باقی نمانده بود که او جاسوس کثیفی بوده که دو تن از بهترین فرزندان این مملکت را به کشتن داده و عده دیگری را هم به شکنجه و زندان کشیده است.»
سماکار، ماجرا را چنین شرح می ‌دهد:
«کرامت دانشیان پس از گذراندن دوره یک ساله محکومیت خود از زندان آزاد شد و به شیراز رفت. در آن جا یکی از زندانیان که پنهانی با ساواک تماس داشت به سراغ او رفت و از آشنایی‌ اش در زمان زندان با او سود جست و خود را به عنوان رابط سازمان چریک ‌های فدائی معرفی کرد. این شخص امیر فتانت نام داشت. او سرانجام توانست در تماس با دانشیان و طیفور بطحایی از طرح گروگان ‌گیری رضا پهلوی برای آزادی زندانیان سیاسی آگاه شود و موضوع را به ساواک خبر دهد و موجبات دستگیری یک گروه دوازده نفره را در این رابطه فراهم آورد[...] در واقع، ساواک یکی از پلیدترین نقشه‌ ها را در رابطه با او (کرامت ‌الله دانشیان) به پیش برده بود. از همان وقتی که می ‌گفت تحت تعقیب است، ساواک مقدمه ‌چینی می‌کرده است که از طریق امیر فتانت به او نزدیک شود. یوسف بعد تعریف کرد که چگونه امیر فتانت پس از آن تعقیب‌ ها، و در زمانی که کرامت فکر می‌ کرده که ساواک دیگر دست از سر او برداشته، به او نزدیک می ‌شود و به عنوان رابط چریک ‌ها او را برای سازمان فدائی عضوگیری می ‌کند. و برای جلب اعتماد او، همواره دست اول ‌ترین خبرهای عملیاتی و اعلامیه‌ هایی که از چریک‌ ها به دست ساواک می‌ افتاده را به او می ‌داده تا رابطه ‌اش با سازمان فدائی را اثبات کند. یوسف توضیح داد که علت اعتماد اولیه کرامت و خود او به امیر فتانت هم این بوده است که او در سال 48 با هر دوی آن ‌ها مدتی زندانی کشیده و خیلی خوب هم مقاومت کرده بوده است. منتهی ساواک بعد از زندان می ‌تواند او را به همکاری بکشاند و از این طریق برای دیگر مخالفین خود توطئه بچیند و دام بگستراند.»
در صفحه ۱۲۷ کتاب نیز، ماجرای جشن و هنر شيراز  چنین آمده است: «همان روز شنيده بودم که لويی آرابال که از هنرمندان صاحب نام و برجسته اسپانيايی بود و در جشن و هنر حضور داشت، از فرح درخواست کرده بود که رضا رضايی را که دستگير و در دادگاه نظامی به اعدام محکوم شده بود، مورد بخشش قرار دهند و از اعدام او چشم بپوشد.» اما فرح نمی پذیرد.

اما اصل ماجرای طرح این گروه برای ازادی زندانیان سیاسی از این قرار بود که سماکار و علامه‌ زاده که از کارمندان تلویزیون بودند و گرایش مارکسیستی داشتند، طرحی را بین خود به گفتگو می گذارند که؛ با مخفی کردن سلاح در دوربین فیلم ‌برداری تلویزیون و وارد کردن آن به مراسم جشنواره سینمای کودکان و نوجوان، فرح یا ولیعهد را که در برنامه شرکت می کردند گروگان بگیرند و آزادی زندانیان سیاسی را طلب کنند.
سماکار، از رفیقش بطحایی می ‌خواهد که برایشان اسلحه تهیه کند. بطحایی که خود با دانشیان و امیر فتانت و یوسف آلیاری از یک سو و با شکوه و ابراهیم فرهنگ، مریم اتحادیه، جمشیدی و سیاهپوش از سوی دیگر تیم های سیاسی داشتند، پیشنهاد سماکار را می ‌پذیرد.
کرامت دانشیان سعی می ‌کند که از طریق امیر فتانت، که ظاهرا رابط او سازمان چریک های فدائی بوده ولی در اصل با ساواک ارتباط داشته اسلحه‌ های مورد نیاز را تهیه کند. در واقع، امیر فتانت، به هنگام گذراندن دوران زندان، همکاری با ساواک را شروع و عملا به یکی از مهره ‌های آنان تبدیل شده بود. فتانت، پس از آگاهی از قضیه گروگان گیری، اطلاعات لازم را در اختیار ساواک می ‌گذارد. ساواک ترتیبی می ‌دهد که اسلحه ‌ای در اختیار آن ها گذاشته شود و سپس در حین اجرای برنامه دستگیر شوند، اما عضوی از گروه (ایرج جمشیدی) که برای تحویل گرفتن اسلحه تعیین شده بود دچار بیم می شود و سر قرار حضور پیدا نمی کند. به این ترتیب، ماموران ساواک تصور می ‌کنند که اعضای گروه، از نفوذی بودن «فتانت» آگاهی پیدا کرده و از این جهت است که در سر قرار حاضر نشده ‌اند و برای این که فرصت فرار کردن را از آن ها بگیرد همگی را دستگیر می‌ کند.
طرح ساواک؛ دستگیری گروه عباس و رضا در صحنه عملیات بود و مقدماتی نیز برای آن چیده بود که اسلحه ها عمل نکند. اما با منتقل نشدن اسلحه ها، همه چیز به هم ریخت . گروه فورا دستگیر شد.
شکوه فرهنگ در بازجوئی اولیه، بدون هیچگونه مقاومتی تسلیم می شود و برای خود شیرینی، نام خسرو گلسرخی و منوچهر مقدم سلیمی را که اصلا در جریان طرح گروگان گیری نبودند به زبان می ‌آورد. شکوه فرهنگ، با خسرو گلسرخی شاعر جوان چپ ‌گرا و همسرش عاطفه گرگین به عنوان خبرنگار سرویس ادب و هنر در روزنامه کیهان فعالیت می ‌کرد و به اتفاق این دو و منوچهر مقدم سلیمی دوره‌ های کتاب‌ خوانی داشتند. آن ‌ها در دوره ‌ای کوتاه گروهی فکری را تشکیل می ‌دادند که در اوایل دهه ۵۰ به واسطه اندیشه ‌های چپ شان و تقابلی که با نظام سلطنتی داشتند احتمالا طرحی را علیه محمدرضا پهلوی در سر می پروراندند. در این میان، شکوه فرهنگ از طریق روابط خاصی که با خلبان مخصوص شاه داشته، در جریان رفت و آمد‌ها و محل ‌هایی که شاه در آن ‌ها اقامت می‌ کرده قرار می گیرد و اطلاعات جمع ‌آوری شده‌اش را در اختیار گروه قرار می‌ داد. بر اساس این اطلاعات طرح‌ های ابتدایی متفاوتی ریخته می شود، اما از آن جایی که هیچ یک از ایده‌ ها عملی نبودند، مساله هرگونه اقدامی علیه شاه منتفی می ‌شود. با به بن‌ بست رسیدن ایده طرح ها، گروه گلسرخی، یک گروه مطالعاتی مارکسیستی دیگر تشکیل می دهند. اعضای این گروه بعد از برگزاری چند جلسه کتاب خوانی همگی در‌‌‌ همان ابتدای شکل ‌گیری گروه در سال ۱۳۵۰، دستگیر می شوند.

یک از نمونه از شکنجه های شدید عباس به نقل از کتابش
در میان این گروه،ایرج جمشیدی، شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگ و مریم اتحادیه جزو کسانی بودند که خیلی زود تسلیم ساواک شدند.
در دادگاه اول، ۷ نفر از دستگیرشدگان یعنی گلسرخی، دانشیان، سلیمی، بطحائی، سماکار، علامه‌ زاده و سلیمی و جمشیدی به اعدام محکوم شدند. مریم اتحادیه و سیاهپوش به پنج سال حبس و سه نفر بقیه؛ شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگ و قیصری هر یک به ۳ سال زندان محکوم شدند.
در دادگاه تجدیدنظر که در سه شنبه دوم بهمن ماه ۱۳۵۲ تشکیل شد، حکم اعدام دو نفر از محکومین دادگاه اول یعنی سلیمی به ۱۵ سال و جمشیدی به ۱۰ سال تغییر پیدا کرد و پنج نفر از متهمان شامل بطحائی، گلسرخی، دانشیان، سماکار و علامه ‌زاده هم چنان به اعدام محکوم شدند. به فرمان شاه که در روزنامه‌ های روز ۲۸ بهمن ماه ۱۳۵۲ انتشار یافت، سه نفر از محکومین یعنی بطحائی، سماکار و علامه‌ زاده از مجازات اعدام عفو و به حبس ابد تغییر یافت، اما حکم اعدام دانشیان و گلسرخی تغییری پیدا نکرد و آن ها روز بعد از «عفو ملوکانه!!!»، در بامداد ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ در میدان چیتگر تهران تیرباران شدند.
واکنش مردم ایران به اعدام این دو تن و کل این پرونده نشان داد که برخلاف تصور شاه و تبلیغات احمقانه ساواک مخوف او، مردم ایران نه تنها با رژیم سر سازگاری ندارند، بلکه آگاه از شکنجه و فشار تاقت فرسائی که به زندانیان سیاسی وارد می آید و متنفر از سرکوب و اعدام جوانان جامعه، سیاست های پلید رژیم را برای سلطه نقش بر آب می کنند.
آگاهی از فشار بر زندانیان سیاسی و آوازه مقاومت در برابر آن امری ست که مردم جامعه ما از دیر باز بر آن باور داشته اند. نمونه این شکنجه ها در بیغوله های مخفی زندان باقی نمانده و به بیرون درز کرده است و جامعه نمونه های بسیاری از آن را به یاد دارد. کسانی که در این باره نوشته اند، دفاعیاتی که در دادگاه های در بسته ارائه شده همه به نوعی به آگاهی مردم رسیده است. نمونه هائی از این مقاومت و شرایط دشوار زندانیان سیاسی نیز در خاطرات عباس سماکار منعکس است. او به یکی از فرازهای درخشان و تاریخی دوره زندان کشیدنش در حکومت شاه، اشلره می کند که یک اعتصاب غذای طولانی در زندان دیزل آباد کرمانشاه است که به خاطر شکنجه و شرایط بد زندان صورت گرفته است.
سماکار، مدتی را در زندان دیزل ‌آباد کرمانشاه به سر برد و در این دوره به همراه یحیی رحیمی طولانی ‌ترین اعتصاب غذای تاریخ را به مدت ۸۶ روز انجام داد. آنان بعد از 68 روز اعتصاب غذای تر، مدت ۶ روز نیز به اعتصاب غذای خشک دست زدند و دو بار رگ دست هایشان را بریدند و سرانجام یحیی بعد از 80 روز و عباس سماکار بعد از 86 روز با به زانو در آوردن زندانبانان خود به خواسته‌ های شان از جمله انتقال به زندان تهران دست یافتند.
یحیی رحیمی، معلم مارکسیست کرمانشاهی با 80 روز و عباس سماکار رکورددار با 86 روز اعتصاب غذا در این زمینه در جهان رکورد دار و نمونه هائی از این مقاومت بودند. یحیی در حکومت اسلامی، در سال ۱۳۶۰ در همان زندان دیزل آباد کرمانشاه اعدام شد.
سماکار در توصیف یحیی رحیمی نوشته است:
«او واقعا انسان مقاومی بود و وقتی از پرونده اش و کتک خوردنش تعریف می ‌کرد، می ‌دیدم که آرزوی من است که شجاعت او را می ‌داشتم و مانند او انسان قاطعی بودم.» [...] «یحیی هوادار مشی چریکی و پیرو خط مسعود احمدزاده بود و با شدت تمام از مشی چریکی دفاع می‌کرد و حاضر بود برای آن بسختی بجنگد.»
یحیی رحیمی در سال ۱۳۵۷ با انقلاب 57 مردم ایران از زندان آزاد شد. پس از انقلاب نیز به فعالیت ‌های سیاسی خود با سازمان چریک‌ های فدایی خلق ایران ادامه داد. پس از مدتی به زندان افتاد و همین جا در در زندان دیزل آباد کرمانشاه بود که تیرباران شد.
اخیرا نیز فیلمی از محاکمات یکی از بازجوهای ساواک به نام «تهرانی» در اوائل انقلاب، در یوتیوپ انتشاریافته و او اعتراف می کند که به دستور مستقیم ثابتی به عنوان رئیس سیاسی ساواک، زندانیان سیاسی ای را که در سال 1356 یعنی یک سال پیش از انقلاب دستگیر می شدند و ساواک آن ها خطرناک ارزیابی می کرد، تحت شکنجه های شدید قرار می گرفتند و سپس آن ها را از ترس واکنش عمومی مردم، بدون تشکیل دادگاه مخفیانه از بین می بردند.
به این ترتیب، طیف های مختلف سلطنت طلبان و شاه پرستان نمی توانند با عوام فریبی و تحریف واقعیت های مستند تاریخی، حکومت های پهلوی اول و دوم را تبرئه کنند. هر دوی این حکومت ها، هم چون حکومت اسلامی فعلی ضربه های کوبنده ای به جامعه ما، به ویژه جنبش های اجتماعی برابری طلب و آزادی خواه و عدالت جو زده اند. اگر حکومت رضاشاه، دست آوردهای انقلاب مشروطیت را نابود کرد، پسرش محمدرضا شاه نیز کلیه جنبش های اجتماعی و آزادی های نسبی دوره قبل از کوتای 28 مرداد 1332 را از بین برد و با حمایت دول امپریالیستی و در راس همه آن ها، دولت آمریکا و سازمان سیا یک حکومت مستبد را روی کار آورد که تا انقلاب 57 ادامه یافت. در واقع حکومت اسلامی نیز از دل چرکین این حکومت بیرون جهید و تعفن آن نه تنها جامعه ایران؛ بلکه منطقه و جهان را نیز فراگرفت. حکومت اسلامی نیز هم چون حکومت رضا شاه دستاورد انقلاب 57 مردم ایران را  با وحشی گری و قساوت تمام از بین برد.
حکومت های مستبد علاوه بر ارگان های سرکوب امنیتی و اطلاعاتی رسمی شان، هم چنین گروه های چماق دار و چاقوکش را نیز بسیج می کنند تا در ظاهر بدون دخالت پلیس رسمی تجمعات و اعتراضات مردمی را به عنوان «نیروهای مردمی» حامی حکومت به هم بزنند.
شعبان جعفری معروف به شعبان بی ‌مخ، یکی از نام‌ های جنجالی تاریخ معاصر ایران و از بازیگران اصلی کودتای ۲۸ مرداد 1332 بود. وی لمپنی بود که به خاطر حضورش در حرکات سیاسی به خصوص در کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ شهرت یافت. شعبان جعفری که در میان لات‌ ها و چاقوکشان آن زمان به «شعبان بی‌ مخ» شهرت داشت از دوستداران سینه چاک «محمدرضا شاه پهلوی» بود و در درگیری‌ های قدرت در آن زمان طرف شاه را در مقابل دکتر مصدق گرفت.
در پی کودتای ۲۸ مرداد، او نقش دست اولی در پیروزی خیابانی طرفداران شاه و ارتش در مقابل نیروهای مخالف شاه و طرفداران مصدق بازی کرد. علاقه او به محمدرضا شاه و «شاه پرستی» ‌اش بر کسی پوشیده نبود، به طوری که پس از پیروزی کودتا و بازگشت شاه به ایران، شعبان شهرت «تاج‌ بخش» را برای خود برگزید.
در گزارشات آن دوره آمده است که شعبان جعفری، پس از کودتای ۲۸ مرداد بنا به پیشنهاد تیمسار زاهدی با شاه ملاقات کرد و زمینی برای تاسیس باشگاه ورزشی به او اهدا شد، در ضمن در همین ملاقات از شاه اجازه گرفت تا جمعیتی به نام جمعیت جوانان جانباز تشکیل دهد تا در مواقع ضروری از آنان در حمایت از شاه استفاده شود. ساخت «باشگاه جعفری» سه سال طول کشید و محمدرضا پهلوی خود آن را افتتاح کرد. مدتی نیز تیمور بختیار ریاست افتخاری این باشگاه را برعهده داشت.
باشگاه جعفری یکی از معروف ‌ترین باشگاه زورخانه ‌ای ایران در پیش از انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ در شهر تهران بود. پادشاهان و روسای جمهور، میهمانان دولت، هنرپیشه گان جهانی و حتی گردشگران خارجی برای تماشای ورزش ‌های زورخانه ‌ای باشگاه جعفری دعوت می ‌شدند.
شعبان جعفری تا پیش از كودتای 28 مرداد، بیش تر در حد یک جاسوس اجير شده و تیغ زن شناخته می شد. اما به دنبال کودتا بود که در دربار و امرای ارتش و رجال سیاسی هم نفوذ ویژه ای پیدا کرد. خود او در جایی با اشاره به آن دوران و قدرت روزافزونش گفته است: «اون موقع من هر كاری می ‌خواستم تو تهرون بكنم می ‌تونستم.» این گونه بود که نام «شعبان علی جعفری» یا «شعبان خان» یا همان «شعبان بی مخ» با چماق داری، چاقوکشی، زورگویی، بدمستی، باج‌ گيری و آدم‌ كشی در تاریخ حکومت پهلوی ثبت شد.
در اسفند 1332، وقتی دكتر حسين فاطمی دستگير شد، شعبان بی مخ مقابل شهربانی حاضر شد. او و همراهانش فاطمی را زیر مشت و لگد گرفتتد و با ضربات چاقو وی را زخمی کردند.
شعبان بی مخ، مراسم های عزاداری بزرگی هم برپا می کرد. هزینه مراسم روضه ‏خوانی دهه ماه در زمینه دین داری نیز این عنصر انگل، مراسم برپا می کرد و محرم را در تكيه دباغخانه ساواک به عهده می گرفت. در واقع مذهب، ناسیونالیسم و فاشیسم ، سرکوب، آدم کشی و سانسور در هر دو رژیم شاه و خمینی ایدئلوژی رسمی و ماهیت واقعی حکومت ها را تشکیل داده است.
همزاد کنونی شعبان بی مخ در حکومت جهل و جنایت و ترور اسلامی، حسین الله کرم است. او نیز مانند شعبان بی مخ، سردسته لباس شخصی ها و چماق داران و قداره بندان مذهبی حامی حکومت اسلامی است. گروه هایی که الله کرم آن ها را رهبری می کند در ضرب و شتم و آتش زدن و زخمی کردن و کشتن مخالفین و حتی منتقدین حکومت مهارت فوق العاده ای دارند. فعاليت خيابانی او و گروه وابسته اش طی دوره سی و چهار ساله حکومت اسلامی، با نظارت مستقیم ارگان های امنيتی و با اختصاص ميلياردها بودجه دولتی صورت گرفته است.
اکنون، پس از این همه سال لولیدن در مخفی گاه ها ، از فرح پهلوی و  پرویز ثابتی گرفته تا ریزه خواران ریز و درشت آن ها، وارد صحنه شده اند تا حکومت شاه و دستگاه ساواک مخوف آن را تبرئه کنند. ثابتی از سال ۱۳۳۷، همکاری با ساواک، سازمان امنیت و اطلاعات حکومت پهلوی را آغاز کرد و تا آبان ۵۷ و روزهای منتهی به سقوط این حکومت، در ساواک بود. او که در چهار دوره ساواک تحت ریاست تیمور بختیار، حسن پاکروان، نعمت الله نصیری و ناصر مقدم در این سازمان حضور داشت فرد دوم بود.
ثابتی، که اوايل دهه 1350 به عنوان «سخنگوی ساواک» و «مقام امنيتی» انتخاب شد، گرداننده اصلی سازمان ساواک به شمار می آمد و با ارتباطاتی که با «موساد» و «سیا» و عوامل اين سازمان ها در ايران داشت در همه امور آن ها را یاری می داد. او، در سال 1352 توسط ارتشبد نصيری، ریيس ساواک، به سمت مديرکل اداره سوم تعيين و عملا همه کاره ساواک شد.
ثابتی، بر این عقیده بود که مخالفین حکومت شاه باید شدیدا سرکوب شوند و همواره تاکيد داشت که دولت بايد با قاطعيت تمام تظاهرات را سرکوب کند. او، هم چنین به «شکنجه گر مخوف ساواک» شهرت داشت.
پرویز ثابتی، اکنون پس از سی و چهار سال زندگی در خفا، تمام تلاش خود را از طریق رسانه های بورژوازی به ویژه تلویزیون دولتی آمریکا به کار گرفته تا ساواک، این سازمان پلیس مخفی مخوف حکومت پهلوی را تبرئه کند. او در هفتاد و پنج سالگی، در تاریخ 18 بهمن ماه سال 1390، به پرسش های سیامک دهقانپور مجری برنامه‌ «افق» در تلویزیون صدای آمریکا، پاسخ داده است:
«آقای ثابتی چه شد که بعد از بیش از سه دهه تصمیم گرفتید از دوران فعالیت تان در ساواک حرف بزنید؟
من با آقای قانعی فرد مصاحبه ای انجام دادم و ایشان مطالبی که گفتم را در کتابی که در دست انتشار دارد منعکس کرده است...»
این کتاب اخیر از سوی قانعی فرد، نخست در آمریکا منتشر شد و او، سپس راهی تهران شد و با برگزاری جلسه ای برای معرفی این کتاب در تهران، اعلام کرد که کتابش با تغییرات جزئی به زودی در ایران نیز منتشر خواهد شد.
خود قانعی فرد، در گفتگو با ثابتی، همواره با سئوالات و زیرنویس هایی که برای این کتاب نوشته هم به حکومت شاه و هم به حکومت اسلامی در سرکوب مخالفین به ویژه کمونیست حقانیت می دهد و در جایی به نوعی می گوید؛ اگر کشور به دست کمونیست ها می افتاد معلوم نبود جه بلایی سر مملکت می آمد. بنابراین، کار ساواک در سرکوب کمونیست ها و سپس حکومت اسلامی به نفع کشور بود؟!
در صفحه 289 کتاب، قانعی ‌فرد، در ارتباط با پرونده خسرو گلسرخی، از ثابتی ثابتی سئوال می کند. اما او، خیلی کوتاه پاسخ می‌ دهد که «دادگاه را در آن وقت اصلا ندیده و سال‌ ها بعد از طریق اینترنت دیده است»؟! ثابتی در ادامه می ‌گوید: «شبکه این ‌ها (گروه موسوم به گلسرخی) در سال 1352 کشف شد.»
دادگاه گروه دوازده نفره که به نام گلسرخی معروف شد، یکی از پرسر و صداترین دادگاه های نظامی حکومت شاه بود و دفاعیات گلسرخی و دانشیان و همراهان آن ها هم چون عباس سماکار، طیفور بطحائی و دیگران، در سطح گسترده ای در رسانه های داخلی و خارجی بازتاب یافت، مرزهای ایران را شکافت و حتی به گوش افکار عمومی بخشی از مردم جهان نیز رسید. حال چگونه است که ثابتی که در راس ساواک قرار داشت، از این پرونده سازی جنایت کارانه برای این 12 نفر که گلسرخی و دانشیان نیز جزوشان بودند و دادگاه شان بنا به تصمیم ساواک برنامه ریزی شده بود، خبر ندارد؟ احتملا خود ثابتی یکی از طراحان اصلی دستگیری و داگاهی و نهایتا اعدام گلسرخی و دانشیان بود. از سوی دیگر، قانعی فرد که رابطه دیرینه ای نیز با محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران حکومت اسلامی دارد، در این مورد سئوالات جدی از ثابتی نمی کند.
در راس ساواک به ظاهر نصیری قرار داشت، اما به قول اردشیر زادهدی؛ نصیری به بساز و بفروشی مشغول بود و ساواک را ثابتی اداره می کرد؛ به ترور مخالفین حکومت مشغول بود و یا آن ها را در زندان ها و زیر شکنجه از بین می برد. یکی از ترورهای جنجالی ساواک، ترور تیسمار بازنشسته، تیمور بختیار در عراق است که با حکومت شاه به مخالفت برخاسته بود.
ثابتی مدیر کل سوم ساواک در مصاحبه ای پس از قتل تیمور بختیار، به خبرنگاران چنین توضیح می دهد:
«تیمور بختیار در سال ۱۳۴۸ ... به سراغ فئودال ها و مالکین سابق و کسانی که انقلاب عمیق اجتماعی ایران قدرت و سروری ناحق آن ها را کسب کرده بود رفت و افرادی را برای تماس با آن ها به کمک دولت عراق به داخل کشور فرستاد و به آن ها وعده داد؛ چنان که با وی همکاری کنند نه تنها املاک و قدرت سابق خود را باز خواهند یافت، بلکه از وجوه و امکاناتی که دولت عراق در اختیار آن ها قرار خواهد داد، نیز بهره مند می گردند.» (اطلاعات، ۲/۱۰/۱۳۴۹. شماره ۱۳۳۳۷)
همچنین از فرح دیبا همسر محمدرضا شاه، پرویز ثابتی و دیگر کسانی که در دوران حکومت شاه صاحب پست و مقام مهمی بودند پرسیدنی ست که آیا ساواک، زندانیان سیاسی را در تپه های زندان اوین، بدون هیچ گونه تشریفات دادگاهی به قتل می رساند؟ بیژن جزنی، در اواسط اسفندماه ۱۳۵۳ به زندان اوین برده ‌شد و در شبانگاه 29 فروردین 1354 همراه با ۶ نفر از رفقای گروه وی و ۲ نفر از زندانیان مجاهد در تپه‌ های اوین توسط مامورین ساواک و شکنجه‌ گران زندان اوین تیرباران شد. شش فدایی، حسین ضیاطریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف (سعید) کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان زاده، عباس سورکی و دو مجاهد مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار همراه با بیژن جزنی مخفیانه و بدون هیچ گونه دادگاهی توسط ساواک تیرباران شدند. روزنامه‌ های حکومت سلطنتی، فردای روز کشتار بیژن و یارانش و مجاهدین خبر دادند که ۹ زندانی در حین فرار از زندان کشته شدند. این موضوع تا زمان انقلاب بهمن و دستگیری و محاکمه شکنجه ‌گران ساواک مسکوت ماند. این جنایت هولناک حکومت پهلوی را یکی از شکنجه‌ گران ساواک به نام «آرش» در دادگاه تشریح کرد.  و گفت چگونه که بیژن جزنی، یارانش و دو زندانی مجاهد را به تپه‌ های اوین برده و در آن‌ جا به رگبار گلوله بستند.
در کتاب «تاریخ توسعه طلبی آمریکا در ایران»، به قلم پروفسور «گریگوری لوویچ بندارفسکی» که در تاریخ 1358، ترجمه فارسی آن در تهران منتشر شده است از جمله به جنایات حکومت پهلوی با حمایت دولت آمریکا نیز اشاره شده است.
در صفحه 32 این کتاب می خوانیم؛ در دسامبر 1946 به دستور واشنگتن و به امر نخست وزیر قوام نیروهای ارتش ایران به سرکوب وحشیانه شرکت کنندگان در جنبش دموکراتیک آذربایجان پرداختند. آن ها را گروه گروه دستگیر و تیرباران می کردند و یا در میدان ها به دار می آویختند. هانری ولاس، یکی از نزدیکان روزولت و از رجال دولتی برجسته آمریکا با لحنی دردناک می گوید:
«من شرم دارم از این که بگویم نیروهای پلیس ایران در عملیات خود علیه مردم ایران زیر فرمان سرتیپ شوارتسکوپف آمریکایی بوده اند. به رهبری این شخص و به فرمان آلن سفیر آمریکا در ایران بزرگ ترین حزب اپوزیسیون ایران غیرقانونی اعلام شده و رهبران اتحادیه های کشور به زندان تسلیم گردیده و جمع کثیری اعدام شده اند و هزاران خانواده را به زور و قهر به بازداشتگاه ها فرستاده اند.»
در صفحه 33 این کتاب نیز آمده است: «پس از آن که بیش از 25 هزار تن از مبارزان دمکرات و عناصر میهن پرست ایران بازداشت و شکنجه و بسیاری از آنان اعدام شدند...»
«پلیس مخفی ساواک در سیستم رژیمی که طبق نقشه های واشنگتن ایجاد شده بود، جای خاصی داشت. پس از سقوط رژیم شاه معلوم شد که 60 هزار نفر در ساواک کار می کرده اند. چه تعدادی از مبارزان ایرانی قربانی این دستگاه جهمنی شدند؟
روزنامه های تهران می نویسند در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی بیش از 385 هزار نفر در سیاه چال های ساواک در شکنجه گاه ها و «تونل مرگ» آن واقع در خارج تهران به قتل رسیدند. ضمنا روزنامه ها یادآور می شوند که این رقم به هیچ وجه کامل نیست و شمار شهیدان از این هم بیش تر است.» (همان منبع؛ ص ص 70 و 71)
«سیا در تاسیس ساواک - این دستگاه عظیم تضییق و ترور - رهبری مستقیم داشت. از همان لحظه تشکیل ساواک در سال 1957، عمال آن توسط کارکنان «سیا» آموزش می دیدند و مجهز می شدند و رهنمود می گرفتند. در اواخر سال 1978 سخن گوی وزارت خارجه آمریکا تایید کرد که 157 تن از کارکنان ساواک در پایگاه مخصوص «سیا» در ماکلین - مرکز ویرجینیا - دوره تعلیماتی می گذرانند. البته باید گفت که سال 1978 از این لحاظ «کم بار» بود، زیرا سال های پیش از آن، در هر دوره پنج ساله «پالایشگاه ویرجینیا» «سیا» به طور متوسط 400 تن از عمال ساواک تعلیم می دیدند.» (همان منبع؛ ص 72)
«سرانجام حکومت شاه و ساواک و دادگاه نطامی آن، برای محاکمه یک گروه 12 نفری، جار و جنجال و تبلیغات وسیعی راه انداختند که نهایتا به ضد اهداف شان تمام شد. در حقیقت هدف ساواک از برپایی دادگاه‌ ها و محاکمات علنی این ۱۲ نفر، این بود که قدرت خود رابه جامعه نشان دهد و به زعم خود با آفریدن رعب و وحشت در جامعه، سعی کند تا مانع رشد و گسترش هر گونه روحیه و انگیزه مبارزاتی را در میان جوانان باشد. اما دانشیان و گلسرخی و هم چنین عباس سماکار و طیفور بطحائی، شجاعانه در زندان و در مقابل بازجویان با شجاعت ایستادند. گلسرخی، می ‌گفت: «من کاری نمی ‌کنم که شما بتوانید مرا نکشید.»
کرامت دانشیان در این رابطه در زندان به سایر رفقایش گفت: «اگر این پرونده خونی دهد و کسی از افراد متهم در این پرونده شهید شود، آن وقت تمام نقشه ‌های ساواک برای بهره‌ برداری از این پرونده سازی ‌ها نقش بر آب شده است و همین طور هم شد.»
جوانانی که عاشق مبارزه در راه رهایی جامعه از سانسور و اختناق و هم چنین زندگی بودند اما در دام طرح های ساواک و دادگاه های نظامی آن نشدند و مهم تر از همه دادگاه را به محاکمه علنی حکومت پهلوی تبدیل کردند و در تاریخ ماندگار شدند.
استفاده از شوك الكتريكی، سوزاندن قسمت ‌های مختلف بدن، آويزان كردن به مدت طولانی‌، بی ‌خوابی دادن، استفاده از دستگاه آپولو و بستن دست ‌ها و پاها و زدن ضربات متعدد كابل بر كف پاها، كشيدن ناخن، فرو كردن سوزن به زير ناخن و داغ كردن سوزن با شعله فندك، ريختن قطرات آب به طور متوالی روی پيشانی و به صليب‌ كشيدن، برخی از انواع شكنجه‌ های ساواك بودند. کمیته معروف «كميته مشترك ضد خرابكاری»، یعنی کمیته مشترک شهربانی و ساواک، شكنجه‌ گاه مبارزان انقلابی بود.
به این ترتیب، می توان گفت که برگزاری دادگاه نظامی و اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان، یکی از وقایع مهم تاریخ پهلوی دوم است که هیچ کس نمی تواند آن را از کارنامه سیاه حکومت پهلوی حذف کند. بنابراین، جامعه ما دست کم در نزدیک به صد سال اخیر هم توسط حکومت های پهلوی اول و دوم و هم چنین حکومت اسلامی، شدیدا سرکوب شده اند و از هرگونه آزادی های فردی و جمعی مردم محروم مانده اند. از این رو، در حال حاضر پیکارگران و جنبش های اجتماعی حق طلب و برابری خواه و در پیشاپیش همه جوانان پرشور و شورشی، برای برپایی جامعه ای می کوشند که در آن، شاه و شیخ سرنوشت جامعه را رقم نزنند؛ بلکه مردم مستقیما سرنوشت خود و جامعه شان را به دست گیرند و حکومتی را برقرار کنند که نه مافوق مردم، بلکه دولتی خدمتگزار و در کنترل مردم باشد و هرگز یارای این را نداشته باشد که به حقوق و آزادی های فردی و جمعی شهروندان تعرض کند تا چه برسد زندان سیاسی و زندانی سیاسی و شکنجه گاه و حکم اعدام داشته باشد!

سهراب سپهری، در گیر و دار اعدام خسرو گلسرخی، این چنین سرود:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این ست
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.

* کتاب «من یک شورشی هستم» به قلم «عباس سماکار»، چاپ اول، بهار 1380، ناشر: شرکت کتاب ـ لوس‌آنجلس.
این کتاب همچنین، بدون اجازه نویسنده و ناشر در ایران نیز با تغییرات جزئی انتشار یافته است. بيژن خليلی، مدير شرکت کتاب، از جمله درباره کتاب «من شورشی هستم»، به بی بی سی گفته است: «مثلا کتاب من يک شورشی هستم نوشته عباس سماکار را شرکت کتاب چاپ کرد. همان کتاب را در ايران هم تجديد چاپ کرده اند ولی با حذف مواردی.»

سه شنبه بیست و هشتم شهریور 1391 - هجدهم سپتامبر 2012

به مبارزه آزادیخواهان بر ضد فقر بپیوندیم!

به مبارزه آزادیخواهان بر ضد فقر بپیوندیم!

این موضع نگرفتن معنی‌دار چپ به نظر ما سیاستی «آگاهانه» است: چپ دنباله رو و حک شده در سیاست روز است چون می‌داند که توان کنش اجتماعی خود را از دست داده است. اما چیزی که از چشم می‌افتد این است که از قضا نامه‌هایی از این دست راهی را برای به دست آوردن دوباره توان کنش اجتماعی می‌گشایند. رفتن به سوی سیاستی مردمی برای مبارزه علیه فقر یعنی پا گذاشتن بر زمینی که در آن گفتار برابری‌خواهی قرار است در پی رسیدن به مدعیات خود باشد. چپ ایرانی اگر می‌خواهد جز اسم چیز دیگری باشد باید روزی – نه چندان دور – به این بیاندیشد که چگونه می‌خواهد آرمان‌های خود را عملی کند؟ نامه اخیر تلاشی برای نشان دادن راهی از این دست است.* نامه به امضای این افراد رسیده است: عبدالفتاح سلطانی، فریبرز رییس دانا، سیامک قادری، محمد داوری، محمد سیف‌زاده، رضا شهابی، رضا انصاری‌راد، فریدون صیدی‌راد، سعید متین‌پور، مصطفی نیلی، مهدی خدایی، سعید جلالی‌فر
به مبارزه آزادیخواهان بر ضد فقر بپیوندیم!
    یک   «ما روزنامه نگاران، فعالان حقوق بشر و فعالان اجتماعی و کارگری که هر یک به دلیل احساس مسئولیت و اقدام مشروع و قانونی و به حق در برابر ستم‌ها و محرومیت‌هایی که حیات اجتماعی ما را تهدید می‌کند به بند ۳۵۰ سیاسی زندان اوین آورده شده‌ایم، ما که خود را بیش از هر چیز آزادیخواه می‌دانیم، به حضور و رشد آسیب دیدگان اجتماعی در جامعه خود اعتراض داریم. فقر و محرومیت، دشمن آزادی فردی و اجتماعی بوده است. مسئولانی که به وظایف خود عمل نکرده‌اند پا به پای ستمگران و متجاوزان و بهره‌کشان عامل حذف اصلی‌ترین موهبت‌های بشری یعنی آزادی و کرامت انسانی بوده‌اند. افزایش شمار متکدیان، کودکان خیابانی، معتادان و تن‌فروشان تیرهای تازه‌ای به قلب ما که در سینه در آرزوی بهروزی همگانی می‌طپد، می‌زند. ما زندانیان سیاسی آماده‌ایم از همین جا تشکلی گسترده و مردم پایه را با حضور فعال و نافذ آسیب دیدگان و آسیب‌پذیران اجتماعی در چارچوب ضوابط پذیرفته شده برای یاری‌های انسانی و ریشه‌ای بنا کنیم. ما می‌توانیم با به‌کارگیری توان و افزایش آگاهی‌ها برای ستیز علیه جهل و فقر و محرومیت و یاری رسانی به قربانیان بلایای اجتماعی اقدام کنیم. انگیزه‌های اصلی ما نگرانی برای هستی جامعه‌مان است. ما با تمام وجود خواهان نجات قربانیان جامعه هستیم و کسانی را که آن‌ها را مزاحم و مخل خوشی و قدرت‌ورزی خود می‌دانند محکوم می‌کنیم. ما این آخرین اقدام دولت برای خیابان‌آرایی ظاهرسازانه را زشت و خشن و ریاکارانه تشخیص می‌دهیم. این بزک کردن خیابان، آن هم به قیمت فشار بیشتر بر قربانیان فقر و جهل و خودکامگی و نامعلوم بودن سرنوشت بعدی آنان پس از پایان اجلاس و میهمانی، دل همه ما را به درد آورده است. این گونه پاکسازی هیچ کمکی به آسیب دیدگان جامعه ما نمی‌کند بلکه نگران کننده و تشدید کننده فلاکت است. این دارندگان داغ اجتماعی بزه و آسیب بر پیشانی، هم نوع، هم‌میهن و فرزندان و خویشان ما هستند. ما سخت نگران کودکان و نوجوانان فلاکت زده ایم. واقعا اجلاس غیر متعهدها به چه چیز تعهدی ندارد؟ به تلخکامی و سرنوشت تیره بشر؟»
    از نامه ۱۲ زندانی بند ۳۵۰ زندان اوین – شهریور ۹۱*
دو
نامه‌های زندان گواه زنده بودن این جامعه‌اند؛ گواهانی در بند. از نامه‌های بی بدیل فرزاد کمانگر گرفته که معلم همه ما شد؛ تا نامه‌های ابوالفضل قدیانی که در پی بیدار کردن وجدان کسانی است که روزی انقلاب ۵۷ را رقم زدند، اما به آرمان‌هایش و به مردم پشت کردند و بنده قدرت شدند، و سرانجام تا نامه اخیر ۱۲ زندانی سیاسی که گفته‌اند «دولت فقر را پنهان می‌کند، ما به مبارزه با فقر فراخوان می‌دهیم!»
در نامه دوازده زندانی سیاسی تأکید شده است که باید با  فقر مبارزه کرد: نه فقط به این دلیل که نکبتی سوزان است بلکه به این دلیل که شکلی مهم و شدید از آزاد نبودن است. در این نامه با این تأکید مواجهیم که تکیه تام و تمام بر دولت برای مبارزه با فقر اشتباه و گمراه‌کننده است؛ در نامه با این تاکید مواجهیم که فقیر نگه داشتن بخش‌هایی از مردم سلاحی سیاسی در دست قدرتمندان است. پس آزادیخواهان همان گونه که با استبداد عریان مبارزه می‌کنند باید با ابزارهای استبداد یعنی فقر و بهره‌کشی هم مبارزه کنند. در این نامه درخشان با این تأکید مواجهیم که نباید بر «پاکسازی» افرادی که داغ بزه بر پیشانی دارند چشم فرو بست«قربانیان فقر و جهل»، «زنان خیابانی»، «معتادان»، «کودکان فلاکت‌زده» همه و همه « هم نوع، هم‌میهن و فرزندان و خویشان ما هستند». پس ما نباید چشم ببندیم تا خویشاوندانی را که یکبار در خیابان‌ها رها کردیم اینبار به بهانه پاکسازی به ناکجا ببرند و هیچ‌کس هم در برابر سرنوشت‌شان پاسخ‌گو نباشد و هیچ‌کس هم پاسخی نخواهد.
این نامه همه آزادیخواهان را به مبارزه با فقر می‌خواند. اما چگونه؟ پاسخ کلی نویسندگان نامه به این پرسش چنین است «ما زندانیان سیاسی آماده‌ایم از همین جا تشکلی گسترده و مردم پایه را با حضور فعال و نافذ آسیب دیدگان و آسیب‌پذیران اجتماعی در چارچوب ضوابط پذیرفته شده برای یاری‌های انسانی و ریشه‌ای بنا کنیم. ما می‌توانیم با به‌کارگیری توان و افزایش آگاهی‌ها برای ستیز علیه جهل و فقر و محرومیت و یاری رسانی به قربانیان بلایای اجتماعی اقدام کنیم. انگیزه‌های اصلی ما نگرانی برای هستی جامعه‌مان است.»
سه
برپا کردن«تشکل گسترده و مردم پایه» برای مبارزه با فقر در‌واقع یعنی اینکه گروه‌هایی از درون اجتماع همان کارکردهایی را که از «دولت» انتظار می‌رود در برابر فقر و محرومیت داشته باشد، خود به عهده گیرند. در نگاه اول چنین اقدامی ممکن است همچون برپایی نوعی بنیاد خیریه به نظر آید، اما جهت‌گیری سیاسی نامه این ابهام را برطرف می‌کند: مسأله برپایی نهادی موازی نهادهای فعلی و خیریه‌هایی که در رفع معضلات اجتماعی می‌کوشند نیست. همه این خیریه‌ها و فعالان‌شان در حال حاضر هم فعالیت می‌کنند و بسته به اینکه چه کسانی تشکیل‌شان داده‌اند و چه اهدافی دارند با نهاد دولت به خوبی یا کج دار و مریز کنار می‌آیند و یا گرفتار دخالت‌هایش می‌شوند. نهادهای موجود و متعارف برای اینکه تشکیل شوند نیازی به نقدی چنین بنیادی از کارکرد دولت ندارند، بلکه معمولاً ترجیح می‌دهند بدون درگیر شدن در چنین بحث‌هایی نسبتی موجه با ساختارهای حاکم برقرار کنند.
تشکل گسترده و مردم پایه که کارکرد دولت‌های سرکوبگر را در جهت گسترش فقر می‌بیند و می‌خواهد با فقر هم مبارزه کند، در‌واقع همانطور که اشاره شد نخست مستلزم یک تغییر نگاه است: تغییر جهت نگاهی که عمومی و غالب است و به دولت دوخته شده، به سوی جامعه. پشتوانه چنین تغییر نگاهی نظری این است که خود دولت را هم برآمده از جامعه و متکی به نیروهای اجتماعی می‌بیند. به این ترتیب با وجود اینکه این دیدگاه دولت را در قبال همه مسئولیت‌هایش پاسخگو می‌خواهد، در عین حال وقتی نهاد دولت را فاسد می‌یابد و از پس اصلاح یا کنار زدن آن هم برنمی‌آید، راه حل معضل اجتماعی و سیاسی را مسدود نمی‌بیند: به جای تمرکز بیش از پیش بر تغییر یا تصرف نهاد دولت همچون نهاد انباشت قدرت سیاسی جامعه، دیدگاه حاضر این راه را هم مد نظر می‌گیرد که یکبار دیگر به خود اجتماع رجوع کند و تغییر را از پایین بجوید.
چهار
جنبش چپ و سوسیالیستی خصوصا پس از فروپاشی بلوک شوروی با بحرانی مواجه بوده که هنوز هم پس از گذشت دو دهه از آن رها نشده است. خواست برقراری عدالت اجتماعی و برابری‌های بنیادین در مواجهه با اقسام شکل‌های برآینده سرمایه‌داری که مدام خود را تقویت می‌کنند و با توسل به اقسام وسایل و سرکوب‌ها از پس انواع بحران‌ها برمی‌آیند، یا در نهایت جای خود را به شکل‌های مشابه یا متفاوتی از سرمایه‌داری می دهند، جنبش چپ جهانی را دربن‌بست قرار داده است.
این بن‌بست البته دو وجه متمایز دارد: یکی ناتوانی عملی در پس زدن قدرت دولت‌ها و دیگر نهادهای سرمایه، و دیگری مواجهه با این مسأله نظری که اگر نهاد دولت در دست نیروهای برابری‌خواه باشد چه رویکرد استراتژیکی باید به آن داشته باشند؟ دیدگاه سوسیالیست بین الملل‌گرا که معتقد است رهایی در نهایت یا شکلی سرتاسری و بین‌المللی خواهد داشت یا اصلاً فرانخواهد رسید می‌داند که حتی در دست داشتن شکل‌هایی از دولت که بتوان به واسطه آن‌ها برنامه‌هایی محدود یا رادیکال را برای اصلاحات اجتماعی اجرا کرد به معنی موفقیت «سوسیالیسم» نیست: ساختار جهانی سرمایه وقتی  سوسیالیسم را در شکل نهاد دولتی تک افتاده می‌بیند به خوبی می‌داند که چگونه آن را تحت فشار بگذارد. بنابراین، در نبود کنش‌های سیاسی که انقلاب‌ها و یا تغییر‌های گسترده جهانی را رقم بزنند دست یافتن به موقعیت‌های محلی تشکیل دولت‌های سوسیالیست می‌تواند شکننده از آب درآید.
بدیل دیگر رفتن به سوی تجربه‌های خُردتر اجتماعی است؛ تجربه‌هایی مردم پایه و خارج از چارچوب دولت که چنان که در متن نامه آمده است دقیقاً با تکیه بر «حضور فعال و نافذ آسیب دیدگان و آسیب‌پذیران اجتماعی در چارچوب ضوابط پذیرفته شده برای یاری‌های انسانی» تشکیل شده باشند. چنین تجربه‌هایی دو امکان مهم را می‌گشایند: یکی اینکه جمعیت «آسیب دیده»  از هویت «قربانی» جدا شوند و در مقام کنشگر قرار گیرند و دوم اینکه در صورت توفیق یا شکست، تجربه‌هایی را فراهم می‌آورند که می‌توان آن‌ها را با دیگران هم به اشتراک گذاشت. پیروزی یا شکست تجربه‌های مردم پایه برای فایق آمدن بر فقر عملاً با هزینه‌ای کمتر از تجربه تغییر سیاسی کلان به دست می‌آیند و احتمالاً در ساخت‌های سیاسی متفاوتی قابل به اشتراک گذاشتن هستند.
پنج
تشکیل اجتماعات تولیدی و مددرسانی اشتراکی، تشکیل نهاهای تولید و توزیع کارگری که بتوانند در مراحل بعدی به هم بپیوندند تا تشکیل مردم پایه بزرگی را بسازند که بتواند ابعاد مختلف فقر را شناسایی کند و رفعش را هدف بگیرد باید همچون یک استراتژی در دستور نیروهای مترقی قرار بگیرد. چشم انداز‌ نزدیک و میان مدت سیاسی ما در ایران روشن نیست. جمهوری اسلامی از هیچ اقدامی برای تضعیف اجتماع به قصد پا برجا ماندن چشم نمی‌پوشد و از سوی دیگر نیروهای اپوزیسیون هم هر چه می‌گذرد، از جمله در هیاهوی اخیر بر سر توافقنامه دو حزب کردی، نشان داده‌اند که بسیاری‌شان هنوز دموکراسی و گفتگو را در حد لفظ هم نمی‌فهمند چه رسد به اینکه بخواهند عامل تغییری مترقی باشند. بنابراین نیروهای معتقد به سوسیالیسم و دموکراسی مردمی باید بیش از هر چیز دیگر به آینده‌ای بیاندیشند که در آن عاملیت‌های اجتماعی مترقی و برابری‌خواه که آزادی و رفع فقر را هدف گرفته‌اند گسترش یافته باشد.
شش
نامه دوازده زندانی درباره مبارزه با فقر بازتاب چندانی نداشت. از رسانه‌های غالب اپوزیسون البته انتظار چندانی برای توجه به این نامه نبود. در نهایت آن را همچون اعتراضی به فضای ایجاد شده در موقعیت احلاس عدم تعهد بازتاب دادند و گذشتند؛ این رسانه‌ها و سیاست‌ورزان مرتبط و نویسندگان‌شان نشان داده‌اند که فقر برای‌شان مسئله‌ای اساسی نیست. فقر و نابرابری اجتماعی تنها تا آنجا از سوی ایشان موضوع توجه قرار می‌گیرد که بتوانند آن را در منظومه ضد-رادیکال گفتاری‌شان همچون گواهی بر «بی کفایتی» حاکمیت ادغام کنند. مبارزه با فقر و نابرابری نه در گذشته سیاسی این سیاست‌ورزان اصلاح طلب و نه در آینده‌ای که به آن می‌اندیشند جایی ندارد. بازتاب اخبار اعتصابات کارگری که چندی است در رسانه‌های اصلاح طلب صورت می‌گیرد هم متأسفانه مشمول همین ماجرا است. اصلاح طلبان دوست دارند که با کارگران معترض از موضع فرادست ائتلاف کنند. ائتلاف اما صورت نگرفته است و شاید باز هم صورت نگیرد. زیرا اصلاح‌طلبان از دیدن نیروی کارگری به عنوان نیرویی مستقل ابا دارند. مهم‌ترین شاهد ما بر این مدعا این است که هیچ تحلیلی در فضای  کنونی به این نمی‌پردازد که چه دینامیسمی پشت اعتصابات کارگری هست که با وجود فروکش کردن خیابان باز اعتراضات کارگری ادامه می‌یابند و حتی دستاوردهایی بیش از پیش دارند؟
حرکت کارگری در همه این سالها و خصوصا در دو سال اخیر به طور پیوسته ادامه یافته است. این حرکت در سیاست روز از هیچ طرف منحل نشده و اگرچه شکل سیاسی مشخصی هم (در قالب نمایندگی سیاسی) به خود نگرفته اما به همین دلیل هم از تداوم بازنمانده: یعنی چیزی که نهایتاً از عوامل اصلی فلج شدن جنبش سبز بود. نحوه رویارویی اصلاح طلبان با مسأله فقر چنان که گفتیم قابل فهم است و دلایل سیاسی و طبقاتی مشخصی دارد. اما غفلت اساسی درباره نامه ۱۲ زندانی در‌واقع از سوی طیف چپ اپوزیسیون صورت گرفت. این غفلت البته نشان دهنده عارضه‌ای است که اپوزیسیون چپ سال‌ها است گرفتار آن است. با وجود اینکه نامه ۱۲ زندانی اسم چهره‌های شاخص زندانی چپ را در شمار امضا کنندگانش داشت و با وجود اینکه به سادگی می‌شد خطوط اندیشه‌های ایشان را از لابه‌لای سطور نوشته بازخواند این نامه از سوی اپوزیسیون چپ حتی مورد استقبال هم قرار نگرفت. عدم استقبال از نامه از نظر ما دلایل مشخصی دارد: اپوزیسیون چپ چنان در چنبره سیاست روزمره و موضع‌گیری‌ها علیه این و آن یا پا گذاشتن به ائتلاف‌های نافرجام درمانده است که هیچ سیاست مستقلی از خود ندارد. اپوزیسیون چپ در نهایت وقتی می‌خواهد از سیاست روزمره‌ای که در آن عاملیت اساسی ندارد فاصله بگیرد به «تحریم» روی می‌آورد. اپوزیسیون چپ کنشی که مبتنی بر «اصول» برابری‌خواهی و آزادی باشد از خود نشان نمی‌دهد. در مسأله مهمی همچون ماجرای هسته‌ای هم که در سطح  جهانی اصلاً گفتار غالب در مواجهه با آن را چپگرایان بنیاد نهادند و پی‌ می‌گیرند، چپ ایرانی حتی در سطح اقتباس از همان گفتارها هم ظاهر نمی‌شود: چه رسد که این تجربه را از آن خود کرده باشد و به عنوان کنشگر چپگرایی که زمین سیاستش برای بیش از یک دهه است با همین مسأله متعین شده است حرف نو و سیاست کارایی داشته باشد.
این موضع نگرفتن معنی‌دار چپ به نظر ما سیاستی «آگاهانه» است: چپ دنباله رو و حک شده در سیاست روز است چون می‌داند که توان کنش اجتماعی خود را از دست داده است. اما چیزی که از چشم می‌افتد این است که از قضا نامه‌هایی از این دست راهی را برای به دست آوردن دوباره توان کنش اجتماعی می‌گشایند. رفتن به سوی سیاستی مردمی برای مبارزه علیه فقر یعنی پا گذاشتن بر زمینی که در آن گفتار برابری‌خواهی قرار است در پی رسیدن به مدعیات خود باشد. چپ ایرانی اگر می‌خواهد جز اسم چیز دیگری باشد باید روزی – نه چندان دور – به این بیاندیشد که چگونه می‌خواهد آرمان‌های خود را عملی کند؟ نامه اخیر تلاشی برای نشان دادن راهی از این دست است.
* نامه به امضای این افراد رسیده است: عبدالفتاح سلطانی، فریبرز رییس دانا، سیامک قادری، محمد داوری، محمد سیف‌زاده، رضا شهابی، رضا انصاری‌راد، فریدون صیدی‌راد، سعید متین‌پور، مصطفی نیلی، مهدی خدایی، سعید جلالی‌فر