نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

1er mars 2015
Article en PDF : Enregistrer au format PDF

En une semaine, on a eu les radicaux de gauche qui redéposent un projet de loi sur les mamans qui accompagnent leurs enfants dans les sorties scolaires ; le relancement du débat sur le voile à l'université ; et la déclaration de Sarkozy disant : "on est contre le foulard parce qu'on est pour l'égalité". Face à l'angle mort sur la dénonciation de l'islamophobie d'une bonne partie des partis politiques, Alain Soral peut dire "je n'ai pas de problème avec l'islam" et construire ainsi une offre politique basée sur l'idée de la réconciliation avec les musulmans. Pourtant, cette offre cache un discours intégrationniste et de domination envers les classes populaires.

Source : Investig’Action

آلودگی رودخانه کرج

آلودگی رودخانه کرج



















یاشار کمال،‌ نویسنده ترک، که با رمان "اینجه ممد" شهرتی جهانی داشت در ۹۱ سالگی درگذشت.

یاشار کمال، نویسنده ترک و خالق رمان 'اینجه ممد' درگذشت


طی این سال ها از یاشار کمال به عنوان نویسنده ای یاد می شد که بخت تصاحب جایزه نوبل ادبیات را دارد
یاشار کمال،‌ نویسنده ترک، که با رمان "اینجه ممد" شهرتی جهانی داشت در ۹۱ سالگی درگذشت.
خبرگزاری دولتی ترکیه، آناتولی، گزارش داده است که یاشار کمال روز شنبه در بیمارستانی در استانبول درگذشت.
یاشار کمال در سال ۱۹۲۳ در جنوب ترکیه به دنیا آمد و در طول بیش از شصت سال ۳۶ رمان نوشت که نخستین رمانش "اینجه ممد" از مشهورترین آنهاست.
"اینجه ممد" داستان شورش دهقان‌زاده‌ای است که در برابر زمینداران بزرگ به پا می‌خیزد.
یاشار کمال که خود سال‌ها از نزدیک شاهد استثمار و سرکوب دهقان‌ها بود، می‌گفت که فکر نوشتن این رمان زمانی به ذهنش رسید که شاهد کشته شدن یک یاغی توسط ژاندارم‌ها بود.
"ممد" برگرفته از خاطرات یاشار کمال از دایی اش بود که در آن زمان از یاغی های معروف در شرق آناتولی، منطقه قفقاز و ایران به شمار می رفت.
"اینجه ممد" به بیش از چهل زبان ترجمه شده و فیلمی هم بر اساس آن ساخته شده است.
علاوه بر این رمان، از روی هشت رمان دیگر او نیز اقتباس های سینمایی صورت گرفته است.
کمال در کودکی در تصادفی چشم راستش را از دست داد و در پنج سالگی شاهد قتل پدر به دست فرزندخوانده او در مسجد بود.
او که به دلیل عقاید سیاسی‌اش، دفاع از حقوق اقلیت‌ها، کردها، ارمنی‌ها و علوی‌ها بارها دستگیر و زندانی شد، اعتقاد داشت: "زندان بی‌تردید مدرسه ادبیات معاصر ترکیه است".
یاشار کمال در سپتامبر سال ۲۰۱۳ آخرین کتاب خود را منتشر کرد که عنوانش "پرنده‌ای با یک بال" بود. او این کتاب را چهل سال پیش نوشته و در کشوی میز خود نگه داشته بود.
عمده آثار یاشار کمال به فارسی ترجمه شده‌اند. ثمین باغچه‌بان و رضا سیدحسینی نخستین مترجمانی بودند که آثار کمال را به فارسی برگرداندند.

تارنمای "چه بایدکرد" چراتعطیل شد؟ خاطرات غربت غرب(بخش شانزدهم) محمدحسیبی 9اسفند1393برابربا28 فوریه2015میلادی

تارنمای "چه بایدکرد" چراتعطیل شد؟
خاطرات غربت غرب(بخش شانزدهم)

محمدحسیبی
9اسفند1393برابربا28 فوریه2015میلادی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در سالهای بیهوده تلف شدهِ غربت 38 ساله ای که پشت سر نهاده ام، همه ساله در آغاز اسفندماه  به زوایای مختلفی از ماجرای توطئه قتل زنده یاد دکتر محمد مصدق در نهم اسفندماه 1331 اندیشیده ام. امسال نیزبا گذشت 62 سال از آن روز، بخصوص به این دلیل که جیره خواران و کاسه لیسان حقیر و پستِ اسرائیل و نظام جهانی امپریالیستی کشورهای بلوک غرب به سرکردگی امریکا  در تلویزیونهای لوس آنجلسیِ پارس و اندیشه، دائم زیر گوش جوانان ما می خوانند که باید مصدق و نهضت ملی را فراموش نمود و باید به دهکده کوچک جهانی پیوست، ضروری می دانم که نقشه قتل زنده یاد دکتر محمد مصدق را از قلم فرزند پاکنهاد وی یعنی زنده یاد دکتر غلامحسین مصدق در این بخش به شرح زیر بازنویسی کنم:
نامبرده در صفحه 65 از چاپ سوم کتاب خاطرات چنین آورده است:

توطئه 9 اسفند
         آن شب بیش از هر زمان دلم برای پدر سوخت. هنوز هم که سی و هفت سال از    آن زمان می گذرد، یادآوری آن ناراحتم می کند؛ حدود ساعت یازده شب بود که پدر از مجلس شورای ملی به خانه آمد؛ ما همه در انتظار بودیم؛ به زحمت و با کمک                     من و برادرم از پله ها بالا آمد.از ساعت 5 صبح تا آن وقت، یعنی حدود 16 ساعت،    استراحت نکرده بود، که سهل است، حتی توطئه از پیش سازمان داده شده از سوی محمدرضا شاه را هم پشت سر گذاشته بود. توان ایستادن نداشت، من هیچ وقت پدر                                  را آن طور خرد و شکسته ندیده بودم، همین که وارد اطاق شد، روی تختخواب                  نشست و شروع به گریستن کرد و گفت:
امروز پاک نا امید شدم. من دیگر به این مرد اطمینان ندارم. برای او قسم خورده     بودم درحالی که به پدرش قسم نخوردم. ... فکر می کردم این جوان، با تجربه ایکه از سرنوشت پدر بدست آورده، به کشورش، به مردم این مملکت خدمت                می کند. چقدر او را نصیحت کرده ام و به گوشش خواندم که با مردم باش، به      بیگانگان تکیه نکن.در روزگار سخت، این مردم هستند که از تو حمایت                   می کنند. ... امروز متوجه شدم، چگونه آدمی است! او، به من دروغ گفت،              فریبم داد و قصد داشت به کشتنم بدهد. . . . دیگر اطمینانم از او سلب شد.
پدرازآن روزدیگربامحمدرضا شاه روبرو نشد واصرارشاه برای دیداراو به              نتیجه نرسید.
با سوابق آشنائی که از زمان تحصیل در سوئیس بین من و شاه بود، پس از              اینکه پدر راضی به ملاقات با او نشد، شاه به من تلفن کرد و گفت قصد دارد برای                 رفع کدورت پدر، به خانه اوبیاید و ازمن خواست ترتیب این کاررابدهم، ولی پدر حاضــر به ملاقات با او نشد، هنگامی که از او پرسیدم چـــه جـــوابی به شاه بدهـــم            گفت به او بگــو، کسر شأن اعلیحضرت است کــه به خـانه ما بیاید! بدین ترتیب از               آن تاریخ به بعــد، یعنــی تا کودتــای 28 مـــرداد، بین پــدرم و او، دیـداری صورت نگرفت.
       پدرم چگونگی توطئه 9 اسفند 1331را درجلسه خصوصی بعد ازظهر همان  روز، به اطلاع نمایندگان مجلس شورای ملی رسانید. خلاصه گزارش مزبور بشرح زیر است:
«...روز سه شنبه پنجم اسفند، مقارن غروب، هفت نفر از نمایندگان فراکسیون نهضت ملی به منزل این جانب آمده اظهار نمودند که به دربار رفته اند و اعلیحضرت مراتب پشتیبانی خودرا تأیید و وعده هرگونه مساعدت را داده اند. در خلال این احوال یکی از آقایان نمایندگان(دکتر معظمی) را از دربار پای   تلفن خواستند. ایشان پس ازمراجعت اظهارنمودندخبری دارم که قول شرف از نمایندگان می گیرم محرمانه بماند و آن این است که اعلیحضرت تصمیم     گرفته اند مسافرتی به خارج بفرمایند. ....»
در ملاقاتی که روز بعد شاه با پدرم به عمل آورد، درباره علت مسافرت خود     گفته بود:
«توقف من در ایران موجب خواهد شد که عده ای به دربار رفت و آمد کنند و این رفت وآمدها سبب شودکه درجامعه سوءتفاهماتی ایجادگردد، بنابراین صلاح شخص من و مملکت دراین است، مسافرتی که از دوماه تجاوز نکند برای استراحت و معاینات طبی به خارج بکنم» قرار براین شد که تمام مذاکرات بحدی محرمانه بماند که احدی مطلع نشود وبرای اینکه کاملا در استتار بماند، شاه با هواپیما مسافرت نکند، بلکه بنام مسافرت به رشت، با اتومبیل از تهران خارج شده به بغداد بروند.
          «قرارشد صبح روز پنج شنبه حرکت کنند، بعد پیغام دادند شنبه (نهم اسفند) حرکت می کنند. قرار صبح زود بود. بعد، به ساعت ده مبدل شد. . . برای انجام مسافرت ده هزار دلارآماده کردم، نه هزار دلار حواله بانک های خارجی، هزار دلار نقد. این پول را به آقای علاء (وزیر دربار) دادم. دستور صادر کردم پاسپورت های مسافرت را بیاورند پیش خودم. من با دست خود عکس ها را به پاسپورت ها چسباندم ومهرکردم وبه دربارفرستادم، دستور داده بودمکه نیروهای انتظامی مسیر ایشانرا تقویت کنند و نگذارند کسی در منزل شاه، یا منزل من جمع شوند. . . .»
پدرم حوادث روز نهم اسفند را در کتاب خاطرات خود بدین شرح نقل کرده      است:
«ساعت هشت روز9 اسفند، آقای حسین علاء، وزیردرباربه خانه من آمد وراجع به حرکت شاه که سرّی بودولی مجریان نقشه ازآن اطلاع داشتند و صبح همان روزبه اجـرای آن مبادرت کردندبامن مذاکره کردوچنین قرارشد که یک ساعت ونیم بعدازظهر، من برای صرف ناهاربه کاخ بروم وساعت دوو نیم هم           وزراء حضور بهمرسانند که موقع حرکت شاهنشاه تشریفاتی به عمل آورند.
ازاین مذاکرات چیزی نگذشت که ساعت ده همان روز، آقای علاء وزیر دربارمرا پای تلفن خواست واظهارنمود اعلیحضرت می خواهندخودشان با شما فرمایشاتی بفرمایند که بلافاصله گوشی به دست شاهنشاه رسید و فرمودند بجای ساعت یک و نیم، ظهـر شرفیاب شوم که مذاکـرات در همین جــا قطع شد و از            اینکه موضوع مهم نبود وشاهنشاه خودشان مرا پای اصغای فرمایشات خواستند، بسیار تعجب کردم. چنانچه آقای علاء  یا هرکس دیگـــر آن را ابلاغ می نمـــود         اطاعت می کردم، ولی بعد از ختـم غائله دریافتم که موضـــوع اهمیت داشت و        بهمیــن جهت خواستند شخصا فــرمایشات را بفرمایند تا مـوجب هیچ گـونه سوء تفاهـم نشود و اهمیت موضوع درایـن بـود که اگـرساعت یک و نیم بعد از ظهـر می رفتم، چون جمعیت برای ازبین بردن من مقابل درب کاخ جمع شده بود، از   خـانه  خــــارج نمــــی شدم تا جمعیت را متفـــرق کنند. مـــوقع تشریف فرمائی، علیاحضرت ملکه ثریا حضورداشتند که پیشخدمت پاکتی آورد به من داد و دیدم      تلفن چی خانه ی خودم نوشته بود برای یک کارفوری سفیرامریکا می خواهد با من ملاقات کند که به نظـر شاهنشاه رسانیدم و از ایــن پیش آمد خواستم  این استفاده را بکنم که در حرکت عجله نفــــرمایند، شاید ملاقات من با سفیر سبب         شود فسخ عزیمت فرمایند.
نامه را کـه ملاحظه فـرمودند، اهمیتی بـه آن ندادند و حتی نخواستند یک کلام دراین باب فرمایشی بفرمایند و غیر از ملاقات با هندرسن، هیچ چیـز سبب نمی شد کــــــه من قبل از حرکت شاهنشاه از کاخ خارج گــــردم. چـونکه طبق  مذاکراتی که با آقای وزیر دربار شده بــود می بایست هیئت دولت در کاخ باشندوموقع تشریف فرمائی مراسمی به عمـل آورند. اگرشاهنشاه حرکت می فرمودند مقابل درب کسی نمی ماند تا بتوانند نقشه را اجرا کنند. چنانچه از این مسافرت منصرف می شدند، باز تا جمعیت آنجــــا بــــود، من از کاخ خارج نمی گردیدم.
برای ملاقات با سفیر حرکت کــــردم و هنــــوز بدرب کاخ نرسیده بودم که صدای فریاد جمعیت درخیابان مرامتوجه نمود که ازآن درنباید خارج شوم و از در دیگـــری به خانه مراجعت نمایم. . . . »
پدرم، بقیه ماجرای 9 اسفند را بدین شرح نقل کرده است:
«هنوز چند قدم مانده بود که به در برسم، که از پشت دیوار، غوغا و صوت ناهنجاری بگوشم رسید و تعجب کردم با آنهمه تأکید که به قوای انتظامی شده بود چطور عده ای توانستند خود را به آنجا برسانند و به من هم در این باب  گزارشی ندادند.
                   دراین فکربودم که به راه ادامه دهم وازدرخارج شوم یا برگردم واز درِدیگری به خانه بروم که دراین اثنا شخصی که اوراهیچ ندیده بودم ازدر وارد شد وازپهلوی من گذشت ودرجواب سوآل من که ممکن است ازدر دیگری خارج شوم گفت: ای به چشم و آناٌ یکی از خدمتگزاران دربار را که پهلوی اتومبیل اعلیحضرت و جلوی در عمارت ایستاده بود صدازد وگفت: کلید آن در را(اشاره به دری که به چهارراه حشمت الدوله باز می شود و مدخل کاخ والاحضرت شاهدخت شمس پهلوی است) بیاور. کلید را آورد و در را بازکرد. آنوقت فهمیدم که آن شخص آقای امیرصادقی، شوفر اعلیحضرت است که مرا به آنجا راهنمائی کرد و کسی راهم فرستاد اتومبیل مرا که درمقابل کاخ اختصاصی بود به آنجا بیاورد.
                   وقتی که می خواستم سوارشوم، عده ای راکه ازدرِپائین می آمدند دیدم، ولی قبل از اینکه برسند حرکت نمودم. فقط دوسه نفر رسیده بودند و ازآنجا هم تابه خانه که بیش ازیکصد و پنجاه قدم فاصله نداشت رسیدم و راجع به آن افراد که تحقیقات نمودم گفتند برای این آمده اند که درخواست کنند اعلیحضرت از حرکت منصرف شوند.
                   طرف عصر که جمعیت به خانه ی من آمد معلوم شد اگردم درنبودم و بلافاصله پس ازورود اتومبیل حرکت نمی نمودم، جمعیت می رسیدوکسانی که مأموریت داشتند، کارم را می ساختند. از ورودم به خانه چیزی نگذشت که آقای هندرسن، سفیرکبیر، مثل همیشه با آقای علی پاشا صالح آمدندو آقای سفیر، مطلبی که محتاج به ملاقات باشد نداشت . . . .
                   روزبعد آقای هندرسن صحبت نمود وبیانات ایشان راکه آقای علی پاشا صالح ترجمه نمود قریب به این مضمون بود: دیروز که از خانه شما رفتم، به دربار تلفن کردم متعرض خانه شما نشوند، و من درجواب گفتم: شما چرا در کار ما دخالت می کنید». گفت: ما دخالت نمی کنیم. گفتم همین تلفنی که        کرده اید دخالت در امور این کشور می باشد. دیگر چیزی نگفت ومذاکرات ما در همین جا خاتمه یافت. . . .
                  از 9 اسفند به بعد، من به دربارنرفتم وچندمرتبه که آقای ابوالقاسم امینی کفیل وزارت دربار مذاکره نمود یا شرفیاب شوم، یا اعلیحضرت همایون شاهنشاهی به خانه دکتر غلامحسین پسرم، که بین خانه ی من و کاخ اختصاصی واقع شده تشریف فرما شوند، موافقت ننمودم . . . » 
پایان نوشته دکتر غلامحسین مصدق
**************
آفتاب آمد دلیل افتاب:
دو برنامه تلویزیونی فارسی را همیشه سعی می کنم چنانچه کار دیگری نداشته باشم ببینم. اوّلی –دوشنبه تا جمعه از تلویزیون هواداران دربار پهلوی بنام تلویزیون پارس در ساعت 9 صبح پخش می شود و دوّمی در ساعت شش و نیم روزهای دوشنبه تا جمعه از تلویزیون پهلوی طلب دیگری بنام تلویزیون اندیشه به گوش و چشم بینندگان می رسد.
دلیل اصلی تماشای این دو برنامه هم چیزی به غیر از این نیست که بتوانم ضربان نبض خیانتکارترین دشمنان مردم را در دو نظام شاه و شیخ از این طریق بشمارم و با چهره های جدیدتری که گهگاه از گرد راه میرسند در این دو برنامه  آشنا شوم.
امشب در حالیکه مشغول دوباره خوانی مطلب مربوط به 9 اسفند 1331 که در بالا درج شد بودم تا آن را برای انتشار آماده سازم،ناگاه چهره یکی از مهره های پر و پا قرص نظام آریامهری را که اکثر اوقات در یکی از دو برنامه ای که بدان اشاره نمودم حاضر است بر روی صفحه تلویزیون اندیشه که صدای آن را بسته بودم دیدم. صدا را باز کردم و از آنجا که همچنان تحت تأثیر نوشته های زنده یاد دکتر غلامحسین مصدق در رابطه با ماجرای توطئه قتل دکتر مصدق در 9 اسفند 1331 بودم بلافاصله پیامک زیر را برای مجری برنامه فرستادم:
آقای فروزنده سلام،
نهم اسفند روزی که در سال 1331 توطئه قتل مصدق بوسیله شاه و کاشانی و شعبان جعفری و (هندرسن) سفیر امریکا ناکام ماند فرا رسید. آیا ممکن است از آقای دکتر رضا تقی زاده سوآل بفرمایید آیا ایشان دراین مورد اطلاعی دارند؟ آیا ایشان حاضرند از شاهی که نقشه قتل نخست وزیرش ولو اینکه نخست وزیر خوبی نباشد را می کشد حمایت کنند؟
باتشکر – حسیبی
البته می دانستم که او، همان که خودش را تاکنون چندین بار در زمره مریدان خانم فرح پهلوی معرفی کرده استاین سوآل را از مهمان معلوم الحال برنامه خود نخواهد کرد، اما فقط می خواستم پیامکی که برایش فرستادم به آینه ای مبدل شود در برابر چهره او و مهمان برنامه اش تا خود را در آن آینه لحظه ای خوب بنگرند و دست از مغزشوئی جوانانی که متأسفانه از تاریخ یکصدساله وطن خود بیخبرند بر دارند. والسلام، نامه تمام.

زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی
                   محمد حسیبی


زورو

پنج‌شنبه (۷ اسفند-۲۶ فوریه) شماری از فعالان سیاسی و مدنی برای دیدن گوهر عشقی که به تازگی از سفر "حج عمره" برگشته، به رباط‌کریم رفته بودند که متوجه شدند در صبح این روز، سردار بهشتی، پدر ستار از دنیا رفته است.

 پنج‌شنبه (۷ اسفند-۲۶ فوریه) شماری از فعالان سیاسی و مدنی برای دیدن گوهر عشقی که به تازگی از سفر "حج عمره" برگشته، به رباط‌کریم رفته بودند که متوجه شدند در صبح این روز، سردار بهشتی، پدر ستار از دنیا رفته است.
آقای بهشتی بعد از کشته شدن فرزندش در بازداشتگاه "پلیس فتا"، دچار سکته‌ی قلبی و فراموشی شد و بیش از دو سال گذشته را در آسایشگاه سالمندان سپری می‌کرد.
در این میان، مرگ پدر سال‌خورده‌ی ستار بهشتی نیز بدون حاشیه نبود به طوری‌که ماموران امنیتی در هنگام خاک‌سپاری او خانواده...

طنزپرداز با استعداد، عباسعلی ذوالفقاری متخلص به زورو، پنج روز پیش در خانه اش دستگیر شد. ماموران لپ تاپ، دست نوشته ها، سی دی ها و کتاب های او را با خود بردند. حتا یک دست لباس زورو که در کلیپ فوق بر تن او می بینید و یک کمر بند با سگک Z را نیز بردند. جرم او علاوه بر سرودن و خواندن شعر طنز، چاپ یک جلد کتاب طنز به نام « تاریخ بیحقی» بوده است. وی پس از پنج روز با قید کفالت امروز آزاد شد.
 

فتتاح پیست شبانه شمشک همراه با «رقص و شادی» کار دست اسکی‌بازان داد: پلیس امنیت پیست را پلمب کرد


تنها چند روز پس از بازگشایی پیست شبانه اسکی شمشک، با شکایت پلیس امنیت و به دستور مقام قضایی، این پیست شبانه، پلمب و بسته شد.
به نظر میرسد ویدئوها و تصاویری که از مراسم افتتاحیه این پیست اسکی در اینترنت منتشر شده بود، یکی از عوامل اصلی بسته شدن این پیست اسکی باشد.
خبرگزاری ایسنا در این رابطه نوشته است:"پس از اتفاقات رخ داده در مراسم افتتاح پیست اسکی شب شمشک در شامگاه پنجشنبه شانزدهم بهمن ماه، سرانجام مراجع قضایی اقدام به پلمب پییست اسکی شب شمشک کردند.
مراسم افتتاح پیست اسکی شب شمشک بدون انجام هماهنگی‌های لازم با مراجع ذیصلاح از جمله فدراسیون اسکی برپا شده بود و در آن اتفاقاتی خارج از عرف و نابهنجار رخ داد.
با توجه به بررسی‌های انجام شده در نهایت مراجع قضایی و انتظامی تصمیم به پلمب پیست شب اسکی شمشک گرفتند.
فدراسیون اسکی بلافاصله پس از آگاهی از اتفاقات رخ داده در مراسم افتتاح پیست اسکی شب شمشک اعتراض شدید خود را نسبت به برگزار کنندگان این مراسم اعلام کرد و خواهان برخورد شدید با برپا کنندگان آن شد."


با این حال برخی از ورزشکاران به رقابت داخلی بین پیست های مختلف نزدیک شهر تهران در این اتفاق اشاره میکنند. نکته ای که حتی به برخی از رسانه های فارسی زبان نیز راه یافت.
برخی از رسانه های ایران مدعی شدند "ناصر طالبی رئیس جدید فدراسیون اسکی که زیر فشار رفته بود به کلی از این افتتاحیه اعلام برائت کرد و فدراسیون را هم یکی از شاکیان این اتفاق اعلام کرد."
در ویدئویی که از شب افتتاحیه مسیر "مهتاب"در شبکه های اجتماعی منتشر شده است، جمعیت بسیار زیادی در حال رقص همراه با موسیقی و "دی جی"دیده میشود.
قرار بود این پیست تا پایان فصل اسکی در ساعات بین 18 تا 22 میزبان اسکی بازان باشد. پیست اسکی شمشک وابسته به شرکت توسعه و تجهیز اماکن ورزشی ایران است.

دستفروش

دستفروش